رفتن به محتوای اصلی

مقالۀ 158 کوه دگرگونیِ سیمای عیسی

نسخۀ پیشنویس

کتاب یورنشیا

مقالۀ 158

کوه دگرگونیِ سیمای عیسی

نزدیک غروب آفتاب در بعد از ظهر جمعه، 12 اوت، سال 29 بعد از میلاد مسیح بود که عیسی و یارانش به پای کوه حِرمون رسیدند. اینجا نزدیک به همان مکانی بود که پسر جوان، تغلت، یک بار منتظر ماند، در حالی که استاد از کوه به تنهایی بالا رفت تا سرنوشت معنوی یورنشیا را حل و فصل نماید و از نظر تکنیکی به شورش لوسیفر خاتمه دهد. و آنها در آمادگی معنوی برای رخدادهایی که به زودی به دنبال می‌آمد به مدت دو روز در اینجا اقامت کردند.

به طور کلی، عیسی از پیش می‌دانست که بنا بود در کوه چه رخ دهد، و بسیار مایل بود که همۀ حواریونش بتوانند در این تجربه سهیم شوند. به منظور آماده نمودن آنها برای این مکاشفۀ خودش به آنها بود که او در پایۀ کوه با آنها ماند. اما آنها نمی‌توانستند به آن سطوح معنوی دست یابند که قرار گرفتن آنها در معرض تجربۀ کاملِ دیدار موجودات آسمانی را که به زودی در زمین ظاهر می‌شدند توجیه نماید. و از آنجایی که او نمی‌توانست همۀ یارانش را با خود ببرد، تصمیم گرفت فقط سه تن را که عادت داشتند در چنین شبهای ویژه‌ای او را همراهی کنند ببرد. از این رو، فقط پطرس، یعقوب، و یوحنا تنها در بخشی از این تجربۀ بی‌همتا با استاد شریک شدند.

1- دگرگونی چهرۀ عیسی

اوایل بامداد روز دوشنبه، 15 اوت، عیسی و سه حواری صعود به کوه حِرمون را آغاز کردند، و این امر شش روز پس از اعتراف به یاد ماندنی پطرس در هنگام ظهر در کنار جاده در زیر درختان توت بود.

عیسی برای انجام امور مهمی که به پیشرفت اعطای او در جسم مربوط بود فرا خوانده شده بود تا به تنهایی به بالای کوه برود، زیرا این تجربه به جهانِ آفریدۀ خودش مربوط بود. قابل توجه است که زمانِ این رویداد خارق‌العاده به گونه‌ای تنظیم شده بود که عیسی و حواریون در سرزمینهای غیریهودیان باشند، و در واقع این رخداد روی یک کوه غیریهودیان اتفاق افتاد.

تقریباً در نیمۀ راه به بالای کوه، مدت کوتاهی پیش از ظهر، آنها به مقصد خود رسیدند، و در حالی که ناهار می‌خوردند، عیسی چیزی از تجربۀ خود در تپه‌های سمت شرق رود اردن مدت کوتاهی پس از تعمیدش و نیز قدر بیشتری از تجربه‌اش در کوه حِرمون را در رابطه با دیدار قبلی خود از این خلوتگاهِ تنهایی به سه حواری گفت.

هنگامی که عیسی یک پسر بچه بود عادت داشت که از تپۀ نزدیک به خانه‌اش بالا برود، و نبردهایی را که توسط ارتشهای امپراتوریها در دشت یزرعیل جنگیدهشده بودند در خیال ببیند؛ اکنون او از کوه حِرمون بالا رفت تا عطیه‌ای را دریافت کند که بنا بود او را برای پایین رفتن به دشتهای رود اردن آماده سازد تا صحنه‌های پایانیِ ماجرای اعطای خود به یورنشیا را اجرا کند. استاد می‌توانست در این روز در کوه حِرمون از تقلا دست بکشد و به فرمانروایی خود بر قلمروهای جهان بازگردد، اما او نه تنها برگزیدکه الزامات رستۀ فرزندی الهیِ خود را که در بر گیرندۀ فرمان پسر جاودان در بهشت بود برآورده سازد، بلکه همچنین برگزید که حد آخر و کاملِ خواست کنونیِ پدر بهشتی خود را برآورده سازد. در این روز در ماه اوت سه تن از حواریونِ او دیدند که او از این که از اتوریتۀ کامل جهانی برخوردار شود خودداری کرد. آنها با حیرت دیدند که پیام‌آوران آسمانی رفتند و او را تنها گذاشتند تا زندگی زمینی خود را به عنوان پسر انسان و پسر خدا به پایان برساند.

ایمان حواریون در زمان غذا دادن به پنج هزار تن در نقطۀ اوج بود، و سپس به سرعت تقریباً به صفر سقوط کرد. اکنون، در نتیجۀ اعتراف استاد به الوهیت خود، ایمان تضعیف شدۀ آن دوازده تن در چند هفتۀ بعد به بالاترین حد خود رسید، اما به تدریج دچار افول شد. سومین احیای ایمان آنها تا پس از رستاخیر استاد رخ نداد.

حدود ساعت سه در این بعد از ظهر زیبا بود که عیسی از سه حواری رخصت خواست و گفت: ”من برای مدتی به تنهایی می‌روم تا با پدر و پیام‌آورانش ارتباط برقرار کنم؛ از شما می‌خواهم که اینجا بمانید، و در حالی که منتظر بازگشت من هستید، دعا کنید که در تمام تجربیات شما در رابطه با مأموریت فراترِ اعطاییِ پسر انسان خواست پدر انجام شود.“ و عیسی بعد از گفتن این سخنان به آنها برای یک گفتگوی طولانی با جبرئیل و پدرْ ملک صادق آنجا را ترک کرد، و تا حدود ساعت شش بازنگشت. هنگامی که عیسی اضطراب آنها را به خاطر غیبت طولانی خود دید، گفت: ”چرا ترسیدید؟ شما خوب می‌دانید که من باید به کار پدرم بپردازم؛ پس چرا وقتی که با شما نیستم شک می‌کنید؟ من اکنون اعلام می‌کنم که پسر انسان برگزیده است که در میان شما و به عنوان یکی از شما زندگی کامل خود را تجربه کند. شاد باشید؛ تا کارم تمام نشود شما را ترک نخواهم کرد.“

هنگامی که آنها شام ناچیز خود را صرف می‌کردند، پطرس از استاد پرسید: ”تا کی در این کوه به دور از برادرانمان بمانیم؟“ و عیسی پاسخ داد: ”تا وقتی که جلال پسر انسان را ببینید و آگاه شوید که هر چه به شما اعلام کرده‌ام حقیقت دارد.“ و در حالی که آنها به دور اخگر تابندۀ آتش خود نشسته بودند در مورد امور شورش لوسیفر صحبت کردند، تا این که تاریکی فرا رسید و چشمان حواریون سنگین شد، زیرا آنها سفر خود را در سحرگاه آن بامداد آغاز کرده بودند.

هنگامی که آن سه تن به مدت حدوداً نیم ساعت به خوابی عمیق فرو رفته بودند، ناگهان با یک صدای تق تق در نزدیکی آنجا از خواب بیدار شدند، و پس از نگاه کردن به اطراف خود، با شگفتی و حیرتِ فراوان، عیسی را در حال یک گفتگوی صمیمانه با دو موجود تابناکِ ملبس به نور دنیای آسمانی دیدند. و صورت و پیکر عیسی با درخشندگیِ یک نور آسمانی می‌درخشید. این سه تن به یک زبان عجیب صحبت می‌کردند، اما از روی برخی چیزها که گفته شد، پطرس به اشتباه حدس زد که موجوداتِ همراه عیسی، موسی و ایلیا هستند؛ در واقع آنها جبرئیل و پدرْ ملک صادق بودند. کنترلگران فیزیکی به دلیل درخواست عیسی ترتیبی داده بودند که حواریون شاهد این صحنه باشند.

سه حواری آنقدر ترسیده بودند که در جمع کردن حواس خود کند بودند، اما پطرس که اولین نفر در جمع و جور کردن خود بود، همینطور که رویای خیره کننده از جلوی آنها محو شد و آنها عیسی را دیدند که تنها ایستاده است، گفت: ”عیسی، استاد، بودن ما در اینجا نیکوست. ما از دیدن این شکوه خوشحالیم. ما میلی به بازگشت به دنیای بی‌شکوه نداریم. اگر می‌خواهی، بگذار اینجا بمانیم، و ما سه خیمه برپا خواهیم کرد، یکی برای تو، یکی برای موسی، و دیگری برای ایلیا.“ و پطرس این را به دلیل سردرگمی خود گفت، و زیرا درست در آن لحظه هیچ چیز دیگری به ذهنش خطور نکرد.

در حالی که پطرس هنوز در حال صحبت کردن بود، ابری نقره‌ای رنگ نزدیک شد و بر آن چهار تن سایه افکند. حواریون اکنون به شدت ترسیدند، و همینطور که بر روی صورت خود بر زمین افتادند تا پرستش کنند، صدایی را شنیدند، همان صدایی که به مناسبت تعمید عیسی سخن گفته بود، که گفت: ”این است پسر محبوبم؛ به او گوش فرا دهید.“ و هنگامی که ابر ناپدید شد، باز عیسی با آن سه تن تنها شد، و او به پایین دست دراز کرده و آنها را لمس کرد و گفت: ”برخیزید و نترسید؛ چیزهایی بزرگتر از این را خواهید دید.“ اما حواریون به راستی ترسیده بودند؛ اندکی پیش از نیمه‌شب، همینطور که این سه تن آماده می‌شدند که از کوه پایین بیایند، ساکت و اندیشمند بودند.

2- پایین آمدن از کوه

تا حدود نیمۀ راه تا پایین کوه، حتی یک کلمه صحبت نشد. سپس عیسی با بیان این سخنان گفتگو را آغاز کرد: ”مطمئن شوید که آنچه را در این کوه دیده‌اید و شنیده‌اید به هیچکس، حتی به برادرانتان نگویید، تا پسر انسان از مردگان برخیزد.“ سه حواری از این سخنان استاد که ”تا وقتی پسر انسان از مردگان برخیزد“ شوکه و سردرگم شدند. آنها به تازگی بر ایمان خود به او به عنوان نجات دهنده، پسر خدا، از نو تأکید کرده بودند، و هم اکنون دیدند که درست در برابر چشمانشان چهرۀ او در شکوه دگرگون شد، و حال او شروع به صحبت دربارۀ ”برخاستن از مرگ“ می‌کند!

پطرس از فکر مردن استاد لرزید — این ایده‌ای بسیار ناخوشایند بود که نمی‌شد آن را در ذهن پروراند — و از ترس این که ممکن است یعقوب یا یوحنا پرسشی در رابطه با این گفته بپرسند، فکر کرد که بهترین کار این است که یک گفتگوی منحرف کننده را آغاز کند، و چون نمی‌دانست در مورد چه چیز دیگری صحبت کند، اولین فکری را که به ذهنش خطور کرد بیان کرد، که این بود: ”استاد، چرا کاتبان می‌گویند پیش از آن که نجات دهنده ظهور کند اول باید ایلیا بیاید؟“ و عیسی که می‌دانست پطرس می‌خواهد از اشاره به مرگ و رستاخیز او اجتناب کند، پاسخ داد: ”در واقع ایلیا ابتدا می‌آید تا راه را برای پسر انسان آماده کند، و او باید رنجهای زیادی را متحمل شود و سرانجام طرد شود. اما من به شما می‌گویم که ایلیا از پیش آمده است، و او را نپذیرفتند، بلکه هر چه خواستند با او کردند.“ و سپس سه حواری دریافتند که او به یحیی تعمید دهنده به عنوان ایلیا اشاره دارد. عیسی می‌دانست که اگر آنها اصرار داشتند که او را نجات دهنده بدانند، پس یحیی باید ایلیای پیشگویی شده باشد.

عیسی دربارۀ مشاهدۀ پیش مزۀ جلالِ بعد از رستاخیز خود توسط آنها دستور به سکوت داد، زیرا نمی‌خواست این تصور را به وجود بیاورد که اکنون که به عنوان نجات دهنده پذیرفته شده است، برداشتهای خطاآمیز آنها را پیرامون یک نجات دهندۀ شگفتی‌آفرین به هر درجه‌ای تحقق می‌بخشد. اگر چه پطرس، یعقوب، و یوحنا پیرامون تمام اینها در ذهن خود تعمق کردند، تا بعد از رستاخیز استاد با هیچکس دربارۀ آن صحبت نکردند.

همینطور که آنها به پایین رفتن از کوه ادامه می‌دادند، عیسی به آنها گفت: ”شما مرا به عنوان پسر انسان نمی‌پذیرید؛ از این رو من رضایت داده‌ام که مطابق تصمیم قطعی شما پذیرفته شوم، اما اشتباه نکنید، خواست پدرم باید حاکم گردد. از این رو اگر شما این را انتخاب کنید که از تمایلات خود پیروی کنید، باید آماده شوید که ناامیدیهای زیادی را متحمل شوید و سختیهای زیادی را تجربه کنید، اما آموزشهایی را که به شما داده‌ام باید کافی باشد که شما را از میان حتی این غم و اندوههای انتخابیِ خودتان پیروزمندانه عبور دهد.“

دلیل این که عیسی پطرس، یعقوب، و یوحنا را به بالای کوه دگرگونیِ سیما با خود برد این نبود که آنها از هر جهت نسبت به سایر حواریون برای دیدن آنچه که رخ داد آمادگی بیشتری داشتند، یا برای برخوردار شدن از چنین امتیاز نادری از نظر معنوی شایستگی بیشتری داشتند. به هیچ وجه. او به خوبی می‌دانست که هیچیک از آن دوازده تن برای این تجربه از نظر معنوی شایستگی ندارند؛ از این رو او فقط آن سه حواری را با خود برد که در آن مواقعی که می‌خواست تنها باشد تا از همدمی انفرادی برخوردار باشد، همراه او باشند.

3- معنی دگرگونی چهرۀ عیسی

آنچه که پطرس، یعقوب، و یوحنا در کوه دگرگونی چهرۀ عیسی شاهد آن بودند نگاهی زودگذر از یک نمایش چشمگیر آسمانی بود که در آن روز پر رویداد در کوه حِرمون رخ داد. دگرگونی سیمای عیسی به این مناسبت بود:

1- پذیرش تمامیتِ اعطای حیاتِ در جسم پدیدار شدۀ میکائیل در یورنشیا توسط مادر – پسرِ جاودانِ بهشت. تا آنجا که به الزامات پسر جاودان مربوط می‌شد، عیسی اکنون از برآورده شدنِ آنها اطمینان یافته بود. و جبرئیل آن اطمینان را برای عیسی آورد.

2- شهادتِ خشنودیِ روح بیکران در رابطه با کامل شدنِ اعطای یورنشیا به شکل جسم انسانی. نمایندۀ روح بیکران در جهان، همیار بلافصل میکائیل در سلوینگتون و همکار همیشه حاضر او، در این مناسبت از طریق پدرْ ملک صادق صحبت کرد.

عیسی از این شهادت در رابطه با موفقیت مأموریت زمینی خود که توسط پیام‌رسانانِ پسر جاودان و روح بیکران ارائه شد استقبال کرد، اما یادآوری کرد که پدرش نشان نداد که اعطای یورنشیا به پایان رسیده است؛ فقط حضور نادیدنیِ پدر از طریق تنظیم کنندۀ شخصیت یافتۀ عیسی گواهی داد، و گفت: ”این پسر محبوب من است؛ به او گوش فرا دهید.“ و این با کلمات گفته شد تا توسط آن سه حواری نیز شنیده شود.

پس از این دیدار آسمانی، عیسی در صدد برآمد که خواست پدرش را بداند و تصمیم گرفت که اعطای انسانی را تا پایان طبیعی آن دنبال کند. این اهمیتِ دگرگونی سیما برای عیسی بود. برای آن سه حواری، این رویدادی بود که نشان دهندۀ ورود استاد به مرحلۀ نهاییِ دوران زندگی زمینی او به عنوان پسر خدا و پسر انسان بود.

بعد از دیدار رسمی جبرئیل و پدر ملک صادق، عیسی گفتگویی غیررسمی با اینها، پسرانِ خدمتش، برگزار کرد، و در رابطه با امور جهان با آنها گفتگو نمود.

4- پسر مبتلا به صرع

مدت کوتاهی پیش از وقت صبحانه در این سه‌شنبه صبح بود که عیسی و همیاران او به اردوگاه حواریون رسیدند. همینطور که آنها نزدیک می‌شدند، دیدند که جمعیت قابل توجهی به دور حواریون جمع شده‌اند و به زودی شروع به شنیدن سخنان پر سر و صدای استدلال و بحثِ این گروه حدوداً پنجاه نفری نمودند که نُه حواری را احاطه کرده بودند، و گردهمایی میان کاتبان اورشلیم و شاگردان ایمانداری که عیسی و یارانش را در سفرشان از مجدل دنبال کرده بودند به طور مساوی تقسیم شده بود.

اگر چه جمعیت درگیر بحثهای متعددی شد، بحث اصلی دربارۀ یک شهروند خاص از طبریه بود که روز قبل برای جستجوی عیسی آمده بود. این مرد، یعقوب اهل صَفَت، پسری حدوداً چهارده ساله داشت که تنها فرزند او بود و به شدت به بیماری صرع مبتلا بود. علاوه بر این بیماری عصبی، این پسر توسط یکی از آن بینابینیهای سرگردان، شرور، و یاغی که در آن هنگام در زمین حضور داشتند و کنترل نشده بودند تسخیر شده بود، به طوری که آن جوان هم صرعی بود و هم توسط دیو تسخیر شده بود.

تقریباً به مدت دو هفته این پدر مضطرب که یکی از مقامات دون پایۀ هیرودیس آنتیپاس بود، در مرزهای غربی قلمرو فیلیپ سرگردان بود، و به دنبال عیسی می‌گشت تا بتواند از او استدعا کند که این پسر رنجور را درمان کند. و او تا حدود ظهر این روز که عیسی با آن سه حواری بر بالای کوه بود نتوانست به گروه حواریون برسد.

وقتی که این مرد به همراه تقریباً چهل فرد دیگر که در جستجوی عیسی بودند ناگهان به آن نُه حواری رسیدند، آنها بسیار شگفت‌زده و به اندازۀ زیاد آشفته شدند. در هنگام ورود این گروه، نه حواری، حداقل اکثریت آنها، تسلیم وسوسۀ قدیمی خود شده بودند، یعنی وسوسۀ این بحث که در پادشاهی آتی چه کسی باید از همه بزرگتر باشد؛ آنها مشغول بحث و جدل در مورد مناصب احتمالی بودند که به تک تک حواریون اختصاص داده می‌شد. آنها به سادگی نمی‌توانستند خود را از ایدۀ گرامی داشته شدۀ دیرینۀ مأموریت مادی مسیح کاملاً رها کنند. و اکنون که خودِ عیسی اعتراف آنها را پذیرفته بود که به راستی نجات دهنده است — حداقل او به واقعیتِ الوهیت خویش اعتراف کرده بود — چه چیزی طبیعی‌تر از این بود که در طول این دورۀ جدایی از استاد، دربارۀ آن امیدها و بلند پروازیهایی که در قلب آنها از همه بالاتر بود به گفتگو بپردازند. و آنها درگیر این بحثها بودند که یعقوب اهل صَفَت و همقطاران جستجوگر او بعد از عیسی با آنها برخورد کردند.

آندریاس جلو آمد تا از این پدر و پسرش استقبال کند. او گفت: ”به دنبال چه کسی می‌گردید؟“ یعقوب گفت: ”ای مرد نیکِ من، من در جستجوی استاد شما هستم. من در پی شفا برای پسر رنجورم هستم. من می‌خواهم که عیسی این دیوی را که فرزندم را تسخیر کرده است بیرون افکند.“ و سپس پدر برای حواریون بازگو کرد که چگونه پسرش چنان مبتلا شده بود که در اثر این تشنجات مهلک تقریباً بارها جانش را از دست داده بود.

همینطور که حواریون گوش می‌دادند، شمعون غیور و یهودای اسخریوطی به حضور پدر رسیدند و گفتند: ”ما می‌توانیم او را شفا دهیم؛ لازم نیست که منتظر بازگشت استاد بمانید. ما سفیران پادشاهی هستیم؛ ما دیگر این چیزها را مخفی نگاه نمی‌داریم. عیسی نجات دهنده است، و کلیدهای پادشاهی به ما تحویل داده شده است.“ آندریاس و توما تا این زمان در یک طرف در حال مشورت بودند. نتنائیل و دیگران با تعجب به آنها نگاه می‌کردند. همۀ آنها از بی‌پرواییِ ناگهانیِ شمعون و یهودا، اگر نگوییم جسارت آنها، مبهوت شده بودند. سپس پدر گفت: ”اگر انجام این کارها به شما سپرده شده است، استدعا می‌کنم که آن سخنانی را به زبان آورید که فرزندم را از این اسارت رها خواهد ساخت.“ سپس شمعون جلو آمد، و دستش را روی سر کودک گذاشت، مستقیماً در چشمان او نگاه کرد و فرمان داد: ”ای روح ناپاک از او بیرون بیا؛ به نام عیسی از من اطاعت کن.“ اما پسر جوان فقط یک تشنج شدیدتر داشت، در حالی که کاتبان حواریون را با تحقیر مورد استهزا قرار دادند، و ایماندارانِ ناامید دستخوشِ طعنه‌های این معاندان غیردوستانه شدند.

آندریاس از این تلاش نابخردانه و شکست ناگوار آن عمیقاً سرافکنده شد. او حواریون را برای گفتگو و دعا به کناری فرا خواند. بعد از این زمانِ مراقبه، آندریاس که نیش شکست آنها را شدیداً حس کرده بود و احساس حقارتی را که بر همۀ آنها سایه افکند حس نموده بود، در تلاشی دوم در صدد برآمد دیو را بیرون افکند، اما تلاشهای او فقط با شکست مواجه شد. آندریاس صادقانه به شکست اعتراف نمود و از پدر درخواست کرد که در طول شب یا تا زمان بازگشت عیسی نزد آنها بماند و گفت: ”شاید این نوع جز به فرمان شخصی استاد بیرون نمی‌رود.“

و بدین ترتیب، در حالی که عیسی به همراه پطرس، یعقوب، و یوحنا که پرشور و سرمست بودند، از کوه پایین می‌آمد، نُه برادر آنها نیز در سردرگمی و تحقیرِ غمگینانۀ خود بی‌خواب بودند. آنها یک گروه محزون و سرزنش شده بودند. اما یعقوب اهل صَفَت تسلیم نمی‌شد. اگر چه آنها نمی‌توانستند دربارۀ زمان بازگشت عیسی به او اطلاعی بدهند، او تصمیم گرفت تا وقت بازگشت استاد در آنجا بماند.

5- عیسی پسر را شفا می‌دهد

همینطور که عیسی نزدیک می‌شد، نه حواری بسیار آرامش یافتند و به او خوشامد گفتند. آنها از دیدن شادی زیاد و شور و شوق غیرمعمول که در چهرۀ پطرس، یعقوب، و یوحنا نمایان بود بسیار تشویق شدند. همۀ آنها برای استقبال از عیسی و سه برادرشان به جلو شتافتند. همینطور که آنها با هم سلام و احوالپرسی می‌کردند، جمعیت جلو آمد، و عیسی پرسید: ”وقتی که ما نزدیک می‌شدیم در مورد چه بحث می‌کردید؟“ اما پیش از آن که حواریونِ خجلت زده و تحقیر شده بتوانند به سؤال استاد پاسخ دهند، پدر مضطربِ پسر مبتلا جلو آمد و در حالی که جلوی پاهای عیسی زانو زده بود، گفت: ”استاد من یک پسر دارم، تک فرزندی که توسط یک روح شرور تسخیر شده است. نه فقط او از وحشت فریاد می‌زند، دهانش کف می‌کند، و در هنگام تشنج مثل یک شخص مرده بر زمین می‌افتد، بلکه اغلب اوقات این روح شرور که او را تسخیر کرده او را دچار تشنج می‌کند و گاهی او را به داخل آب و حتی به داخل آتش می‌اندازد. با دندان قروچۀ زیاد و در نتیجۀ کبودیهای زیاد، فرزندم از بین می‌رود. زندگی او از مرگ بدتر است؛ من و مادرش دلی غمگین و روحی شکسته داریم. حوالی ظهر دیروز، در جستجوی تو، به شاگردانت رسیدم، و در حالی که منتظر بودیم، حواریونت در صدد برآمدند این دیو را بیرون افکنند، اما نتوانستند این کار را انجام دهند. و اکنون، استاد، آیا این کار را برای ما انجام خواهی داد؟ آیا پسرم را شفا خواهی داد؟“

هنگامی که عیسی به این بازگویی گوش داد، پدر را که زانو زده بود لمس کرد و از او خواست برخیزد، در حالی که به حواریونی که نزدیک بودند نگاهی جستجوگرانه کرد. سپس عیسی به همۀ کسانی که در برابر او ایستاده بودند گفت: ”ای نسل بی‌ایمان و گمراه، تا کی شما را تحمل کنم؟ تا کی با شما باشم؟ کی یاد خواهید گرفت که کارهای ایمان با خواست ناباورانه و با شک‌ورزی پیش نمی‌رود؟“ و سپس عیسی، با اشاره به پدرِ سرگشته گفت: ”پسرت را به اینجا بیاور.“ و هنگامی که یعقوب پسر را به حضور عیسی آورد، او پرسید: ”چه مدت است که پسر بدین گونه مبتلا شده است؟“ پدر پاسخ داد: ”از وقتی که کودکی بسیار خردسال بود.“ و همینطور که آنها صحبت می‌کردند، پسر جوان دچار یک حملۀ شدید شد و در وسط آنها بر زمین افتاد. او دندانهایش را به هم می‌سایید و کف به دهان آورده بود. او بعد از تشنجهای شدید متوالی مثل یک شخص مرده آنجا در مقابل آنها دراز کشید. حال بار دیگر پدر در برابر پاهای عیسی زانو زد، و در حالی که به استاد التماس می‌کرد گفت: ”اگر می‌توانی او را شفا دهی، از تو استدعا می‌کنم که به ما رحم کنی و ما را از این ابتلا رها سازی.“ و هنگامی که عیسی این سخنان را شنید، به چهرۀ مضطرب پدر نگاه کرد و گفت: ”قدرت مهر پدر مرا مورد سؤال قرار مده، بلکه فقط صداقت و ژرفای ایمانت را. برای کسی که به راستی ایمان دارد همه چیز ممکن است.“ و سپس یعقوب اهل صَفَت این کلمات به یاد ماندنی را که با ایمان و شک در آمیخته بود بر زبان آورد: ”سرورم، من ایمان دارم. استدعا می‌کنم که به بی‌ایمانی من کمک کنی.“

هنگامی که عیسی این سخنان را شنید، جلو آمد و در حالی که دست پسر بچه را گرفته بود گفت: ”این کار را مطابق خواست پدرم و به افتخار ایمان زنده انجام می‌دهم. پسرم برخیز! ای روح نافرمان از او بیرون بیا و به درون او باز نگرد.“ و عیسی دست پسر بچه را در دست پدر گذاشت و گفت: ”به راهت برو. پدر خواستۀ روان تو را برآورده کرده است.“ و همۀ کسانی که حاضر بودند، حتی دشمنان عیسی، از آنچه که دیدند شگفت‌زده شدند.

این برای آن سه حواری که به تازگی از وجد معنویِ صحنه‌ها و تجارب دگرگونی سیمای عیسی بهره‌مند شده بودند به راستی یک توهم‌زدایی بود، که به زودی به این صحنۀ شکست و شرمندگیِ حواریون همتای خود بازگردند. اما برای این دوازده سفیر پادشاهی همیشه بدین گونه بود. آنها در تجارب زندگی خویش هرگز نتوانستند میان تعالی و تحقیرِ متناوب جا عوض نکنند.

این یک شفای راستین از یک ابتلای دوگانه بود، یک بیماری فیزیکی و یک اختلال روحی. و پسر بچه از همان ساعت برای همیشه شفا یافت. هنگامی که یعقوب با پسر درمان شده‌اش آنجا را ترک نمود، عیسی گفت: ”اکنون به قیصریۀ فیلیپ می‌رویم؛ فوراً آماده شوید.“ و همینطور که آنها به سمت جنوب می‌رفتند، آنها گروهی ساکت بودند، در حالی که جمعیت از پشت آنها را دنبال می‌کردند.

6- در باغ سِلسوس

آنها در طول شب نزد سِلسوس ماندند، و آن شب در باغ، پس از صرف غذا و استراحت، آن دوازده تن به دور عیسی جمع شدند و توما گفت: ”استاد، در حالی که ما که پشت سر ماندیم هنوز از آنچه در بالای کوه رخ داد بی‌خبر باقی مانده‌ایم، و در حالی که این رخداد برادران ما را که با تو بودند بسیار شادمان نمود، ما مشتاقیم که تو در رابطه با شکستِ ما با ما صحبت کنی و پیرامون این امور به ما آموزش بدهی. ما متوجه هستیم که آن چیزهایی که در کوه رخ داد در حال حاضر قابل فاش شدن نیست.“

و عیسی به توما پاسخ داد. او گفت: ”هر آنچه برادرانتان در کوه شنیدند در زمان مناسب برای شما آشکار خواهد شد. اما اکنون من علت شکست شما را در کاری که بسیار نابخردانه به انجام آن مبادرت کردید به شما نشان خواهم داد. در حالی که استادِ شما و همراهانش، برادران شما، دیروز از کوه آن سو بالا رفتند تا از خواست پدر شناخت بیشتری کسب کنند و عطیۀ غنی‌تری از خرد برای انجام مؤثر آن خواست الهی را تقاضا کنند، شما که با رهنمودهایی به منظور تلاش برای به دست آوردن ذهنی با بینش معنوی و دعا کردن با ما برای مکاشفۀ کامل‌تری از خواست پدر اینجا بیدار ماندید نتوانستید ایمانی را که از آن برخوردار بودید به کار گیرید. در عوض، تسلیم وسوسه شدید و به تمایلات شرورانۀ قدیمی خود برای کسب مکانهای مرجح در پادشاهی آسمان برای خودتان — پادشاهی مادی و گذرا که مداوماً در نظر دارید —افتادید. و به رغم اعلام مکرر مبنی بر این که پادشاهی من متعلق به این دنیا نیست، شما به این برداشتهای اشتباه چسبیده‌اید.

”به محض این که ایمان شما هویت پسر انسان را درک می‌کند، تمایل خودخواهانۀ شما برای مقام دنیوی دوباره به سراغ شما می‌آید، و در میان خود به بحث می‌‌افتید که در پادشاهی آسمان چه کسی باید از همه بزرگتر باشد، پادشاهی، که بدان گونه که شما به پنداشتنِ آن اصرار دارید، وجود ندارد، و هرگز وجود نخواهد داشت. آیا به شما نگفته‌ام آن که در پادشاهیِ برادریِ معنویِ پدرم از همه بزرگتر است باید در دیدگان خودش کوچک شود و بدین ترتیب خادم برادرانش شود؟ بزرگیِ معنوی شامل مهری فهیمانه است که خداگونه است و نه برخورداری از اِعمال قدرت مادی برای تعالیِ نفس. در تلاشی که کاملاً در آن شکست خوردید، هدف شما خالص نبود. انگیزۀ شما الهی نبود. ایده‌آلِ شما معنوی نبود. جاه‌طلبی شما نوع دوستانه نبود. رویۀ شما بر اساس عشق نبود، و هدف دستیابیِ شما خواست پدر آسمانی نبود.

”چه مدت طول خواهد کشید تا یاد بگیرید که نمی‌توانید مسیر پدیده‌های تثبیت شدۀ طبیعی را از نظر زمانی کوتاه کنید؟ مگر این که چنین چیزهایی مطابق خواست پدر باشند. و همچنین شما نمی‌توانید در غیاب قدرت معنوی کار معنوی انجام دهید. و شما نمی‌توانید بدون وجود آن عامل سوم و اساسیِ انسانی، تجربۀ شخصیِ داشتنِ ایمان زنده، هیچیک از اینها را انجام دهید، حتی هنگامی که پتانسیل آنها وجود داشته باشد. آیا همیشه باید تجلی‌های مادی را به عنوان جاذبه‌ای برای واقعیتهای معنوی پادشاهی داشته باشید؟ آیا نمی‌توانید اهمیت روحیِ مأموریت من را بدون نمایش دیدنیِ کارهای غیرمعمول درک کنید؟ چه زمانی می‌توانید برای پایبندی به واقعیتهای بالاتر و معنویِ پادشاهی صرف نظر از مظاهر بیرونیِ همۀ جلوه‌های مادی قابل اتکا باشید؟“

پس از این که عیسی با آن دوازده تن چنین صحبت کرد، افزود: ”و اکنون به استراحت خود بپردازید، زیرا فردا به مجدل باز می‌گردیم و در آنجا در رابطه با مأموریت خود در شهرها و روستاهای دکاپولیس مشورت می‌کنیم. و در پایان تجربۀ امروز، بگذارید به هر یک از شما اعلام کنم که من با برادرانتان در کوه صحبت کردم، و بگذارید این کلمات در قلب شما جایی عمیق پیدا کند: پسر انسان اکنون وارد آخرین مرحله از اعطا می‌شود. ما در آستانۀ آغاز آن کارهایی هستیم که فوراً به آزمایش بزرگ و نهایی ایمان و جانفشانی شما منجر خواهد شد. در آن هنگام من به دست مردانی که به دنبال نابودی من هستند تحویل داده خواهم شد. و آنچه را که به شما می‌گویم به خاطر داشته باشید: پسر انسان کشته خواهد شد، اما دوباره برخواهد خاست.“

آنها با اندوه برای این شب دست از کار کشیدند. آنها سردرگم شده بودند؛ آنها نمی‌توانستند این کلمات را بفهمند. و در حالی که می‌ترسیدند در رابطه با آنچه که او گفته بود چیزی بپرسند، قطعاً همۀ آن را بعد از رستاخیزش به خاطر آوردند.

7- اعتراض پطرس

اوایل این بامدادِ چهارشنبه، عیسی و آن دوازده تن از قیصریۀ فیلیپ به مقصد پارک مجدل در نزدیکی بیت‌صیدا – جولیاس عزیمت کردند. حواریون در آن شب قدر بسیار اندکی خوابیده بودند، از این رو آنها زود بیدار شدند و آمادۀ رفتن بودند. حتی دوقلوهای حلفیِ گنگ از این صحبت دربارۀ مرگ عیسی شوکه شده بودند. همینطور که آنها به سمت جنوب حرکت می‌کردند، درست آن سوی آبهای میرُوم، به جادۀ دمشق رسیدند، و عیسی مایل بود از کاتبان و دیگران اجتناب کند، زیرا می‌دانست که آنان فوراً به دنبال آنها راه خواهند افتاد، از این رو، به آنها رهنمود داد که از طریق جادۀ دمشق که از میان جلیل عبور می‌کند به کفرناحوم بروند. و او این کار را به این علت انجام داد که می‌دانست آنهایی که او را دنبال می‌کنند از طریق جادۀ شرقی رود اردن خواهند رفت، زیرا آنها تصور می‌کردند که عیسی و حواریون از عبور از قلمرو هیرودیس آنتیپاس می‌ترسند. عیسی تلاش کرد از دست منتقدانش و جمعیتی که او را دنبال می‌کردند بگریزد، تا شاید با حواریونش در این روز تنها باشد.

آنها از راه جلیل به سفر ادامه دادند، تا زمانی که کاملاً از وقت ناهارشان گذشته بود. در این هنگام آنها در سایه توقف کردند تا تجدید قوا کنند. و بعد از این که غذا خوردند، آندریاس طی گفتگو با عیسی گفت: ”استاد برادران من سخنان ژرف تو را نمی‌فهمند. ما کاملاً به این باور رسیده‌ایم که تو پسر خدا هستی، و اکنون این سخنان عجیب را دربارۀ ترک ما، دربارۀ مردن، می‌شنویم. ما آموزش تو را نمی‌فهمیم. آیا با ما به صورت تمثیل صحبت می‌کنی؟ از تو می‌خواهیم که به طور مستقیم و به شکل آشکار با ما صحبت کنی.“

عیسی در پاسخ به آندریاس گفت: ”برادران من، از آنجا که شما اعتراف کردید که من پسر خدا هستم، مجبورم که شروع به آشکار ساختنِ حقیقت دربارۀ پایان اعطای پسر انسان در زمین برای شما کنم. شما مصرانه به این باور چسبیده‌اید که من نجات دهنده هستم، و شما از این ایده که نجات دهنده باید بر روی یک تخت سلطنت در اورشلیم بنشیند دست نخواهید کشید؛ از این رو اصرار دارم به شما بگویم که پسر انسان باید فوراً به اورشلیم برود، رنجهای زیادی را متحمل شود، توسط کاتبان، مشایخ، و کاهنان ارشد طرد شود، و پس از همۀ اینها کشته شود و از مردگان برخیزد. و من برای شما مثلی نمی‌گویم؛ من حقیقت را به شما می‌گویم تا برای این رخدادها که به طور ناگهانی سراغ ما می‌آیند آماده باشید.“ و در حالی که او هنوز صحبت می‌کرد، شمعون پطرس با عجله به سوی او شتافت، دستش را بر روی شانۀ استاد گذاشت و گفت: ”استاد، از ما دور باشد که با تو جر و بحث کنیم، اما من اعلام می‌کنم که این چیزها هرگز برای تو اتفاق نخواهد افتاد.“

پطرس بدین گونه صحبت کرد زیرا او عیسی را دوست داشت؛ اما سرشت بشری استاد در این کلماتِ صادقانۀ مهرآمیز، این پیشنهادِ ظریفِ وسوسه را تشخیص داد که او سیاست تعقیب عطای زمینی خود را تا پایان مطابق خواست پدر بهشتی خود تغییر دهد. و از آنجا که او خطرِ اجازه دادن به پیشنهادات حتی دوستان مهربان و وفادارش را برای منصرف کردن او تشخیص داد، به پطرس و سایر حواریون رو کرد و گفت: ”از من دور شو. ای طعم روحِ دشمنِ وسوسه‌گر. وقتی که تو بدین گونه حرف می‌زنی، طرف من نیستی بلکه طرف دشمن ما هستی. تو بدین ترتیب مهرت را برای من به مانعی برای انجام خواست پدر توسط من تبدیل می‌کنی. به راههای انسانها توجه نکن، بلکه به خواست خدا توجه کن.“

پس از این که آنها از اولین شوکِ سرزنشِ گزندۀ عیسی بهبود یافتند، و پیش از این که به سفر خود ادامه دهند، استاد بیشتر صحبت کرد: ”اگر کسی می‌خواهد از من پیروی کند، بگذارید خودش را نادیده بگیرد، مسئولیتهای خویش را به طور روزانه بپذیرد، و مرا دنبال کند. زیرا هر که بخواهد جان خود را به طور خودخواهانه نجات دهد، آن را از دست خواهد داد، اما هر که جان خود را به خاطر من و بشارت الهی از دست بدهد، آن را نجات خواهد داد. چه سودی برای انسان دارد که تمام دنیا را به دست آورد و جان خود را از دست بدهد؟ انسان در ازای زندگی ابدی چه می‌دهد؟ از من و سخنان من در این نسل گناهکار و ریاکار خجالت نکشید، چنانکه که وقتی من در حضور تمام گروههای آسمانی در شکوه در پیشگاه پدرم ظاهر می‌شوم، از تصدیق شما خجالت نخواهم کشید. با این وجود، بسیاری از شما که اکنون در برابر من ایستاده‌اید، تا زمانی که این پادشاهی خدا را که با قدرت خواهد آمد نبینید طعم مرگ را نخواهید چشید.“

و بدین ترتیب عیسی راه دردناک و پرکشمکشی را که آن دوازده تن در صورت پیروی از او باید دنبال می‌کردند برای آنها روشن ساخت. این سخنان برای این ماهیگیران جلیلی که به دیدن رویای یک پادشاهی زمینی با رتبه‌های افتخارآمیز برای خودشان اصرار داشتند چقدر شوکه کننده بود! اما قلب وفادار آنها از این درخواست شجاعانه برانگیخته شد، و حتی یک تن از آنها نیز حاضر نشد او را ترک کند. عیسی آنها را به تنهایی به درگیری نفرستاد. او آنها را رهبری می‌کرد. او فقط خواست که آنها او را دلیرانه دنبال کنند.

دوازده تن به کندی داشتند این ایده را درک می‌کردند که عیسی در مورد احتمال مرگ خود داشت چیزی به آنها می‌گفت. آنها فقط آنچه را که او در مورد مرگش گفته بود به طور مبهم می‌فهمیدند، در حالی که اظهارات او دربارۀ برخاستن از مرگ اصلاً نتوانست در ذهنشان ثبت شود. با گذشت روزها، پطرس، یعقوب، و یوحنا با به خاطر آوردن تجربۀ خویش در کوهِ دگرگونی چهرۀ عیسی به درک کامل‌تری از برخی از این مسائل رسیدند.

در تمام ارتباطات دوازده تن با استادشان، آنها فقط چند بارِ اندک آن چشم درخشان را دیدند و این سخنان تند سرزنش کننده را بدان گونه که به پطرس و سایر آنها در این موقعیت گفته شد شنیدند. عیسی همیشه در برابر کاستی‌های بشری آنها صبور بود، اما هنگامی که با یک تهدید قریب‌الوقوع بر علیه برنامۀ اجرای بی‌چون و چرای خواست پدرش در رابطه با باقیماندۀ دوران زندگانی زمینی خود مواجه می‌شد، چنین نبود. حواریون به معنای واقعی کلمه مات و مبهوت شدند؛ آنها شگفت‌زده و وحشت‌زده شدند. آنها کلمه‌ای برای بیان اندوه خود پیدا نمی‌کردند. آنها به آرامی شروع به درک این امر کردند که استاد باید برای چه چیزی پایداری کند، و این که آنها باید این تجارب را با او از سر بگذرانند، اما آنها تا مدتها بعد از این اشارات اولیه به تراژدی قریب‌الوقوع روزهای واپسینِ او متوجه واقعیتِ این رویدادهای پیش رو نشدند.

عیسی و دوازده تن با عبور از مسیر کفرناحوم، در سکوت به سمت اردوگاه خود در پارک مجدل حرکت کردند. با گذشت بعد از ظهر، گر چه آنها با عیسی صحبت نکردند، در حالی که آندریاس با استاد گفتگو می‌کرد، آنها در میان خود بسیار حرف زدند.

8- در خانۀ پطرس

آنها با عبور از راه گذرگاههای غیرمعمول در سپیده‌دم به کفرناحوم وارد شدند و برای صرف شام خود مستقیماً به خانۀ شمعون پطرس رفتند. در حالی که داوود زبدی آماده شد تا آنها را به آن سوی دریاچه ببرد، آنها در خانۀ شمعون درنگ کردند، و عیسی در حالی که به پطرس و سایر حواریون نگاه می‌کرد، پرسید: ”هنگامی که امروز بعدازظهر با هم راه می‌رفتید چه چیزی بود که به طور بسیار جدی دربارۀ آن بین خود صحبت می‌کردید؟“ حواریون سکوت کردند، زیرا بسیاری از آنها بحثی را که در کوه حرمون آغاز شده بود ادامه داده بودند، این که در پادشاهی آتی چه مقامهایی را خواهند داشت، چه کسی باید از همه بزرگتر باشد، و غیره. عیسی که می‌دانست در آن روز چه چیزی فکر آنها را به خود مشغول کرده بود، به یکی از کودکان پطرس اشاره کرد، و در حالی که کودک را در میان آنها نشاند گفت: ”هر آینه، به درستی به شما می‌گویم، تا وقتی که رویکرد خود را تغییر نداده‌اید و بیشتر شبیه این کودک نشده‌اید، پیشرفت اندکی در پادشاهی آسمان خواهید کرد. هر که خود را فروتن سازد و همچون این کودک شود، در پادشاهی آسمان از همه بزرگتر خواهد بود. و هر که چنین کودکی را بپذیرد، مرا پذیرفته است. و آنهایی که مرا می‌پذیرند، او را که مرا فرستاد نیز خواهند پذیرفت. اگر می‌خواهید در پادشاهی اولین باشید، سعی کنید این حقایق نیکو را به برادرانتان در جسم آموزش دهید. اما هر که موجب لغزش یکی از این کودکان شود، او را بهتر است که سنگ آسیابی به گردنش آویخته و در دریا افکنده شود. اگر کارهایی را که با دستان خود انجام می‌دهید، یا چیزهایی را که با چشمان خود می‌بینید، در پیشرفت پادشاهی موجب رنجش شود، این بتهای عزیز شمرده شده را قربانی کنید، زیرا بهتر است بدونِ بسیاری از چیزهای گرامیِ زندگی وارد پادشاهی شوید، تا این که به این بتها بچسبید و درهای پادشاهی را به روی خود مسدود شده ببینید. اما مهمتر از همه، مراقب باشید که هیچیک از این کودکان را تحقیر نکنید، زیرا فرشتگان آنها همیشه چهرۀ گروههای آسمانی را می‌بینند.“

هنگامی که عیسی سخنان خود را تمام کرد، آنها وارد قایق شدند و به سوی دیگر، به سمت مجدل حرکت کردند.