مقالۀ 126 دو سال حیات
نسخۀ پیشنویس
مقالۀ 126
دو سال حیاتی
از میان تمام تجارب حیات زمینیِ عیسی، سالهای چهاردهم و پانزدهم از همه بیشتر حیاتی بودند. این دو سال، پس از این که او نسبت به الوهیت و سرنوشت شروع به خود آگاهی نماید، و پیش از آن که به ارتباط گسترده با تنظیم کنندۀ ساکن در خود دست یابد، پرآزمونترین سالهای زندگی پررویداد او در یورنشیا بودند. این دورۀ دو ساله است که باید آزمون بزرگ، وسوسۀ واقعی نامیده شود. تا آن هنگام هیچ انسان جوانی در گذار از سردرگمیهای اولیه و تنظیم مشکلات بلوغ، آزمون حیاتیتری را بیشتر از عیسی که طی گذار از دوران کودکی به مردانگیِ جوان از میان آن عبور کرد تجربه نکرده بود.
این دورۀ مهم در سیر تکاملیِ دوران جوانی عیسی با پایان دیدار از اورشلیم و بازگشت او به ناصره آغاز گشت. در ابتدا مریم با این فکر که بار دیگر پسرش را باز یافته است خوشحال بود، از این که عیسی به خانه بازگشته است که یک پسر فرمانبردار باشد — نه این که او تا آن هنگام چیز دیگری بود — و این که او از این پس بیشتر پذیرای طرحهای وی برای زندگی آیندهاش باشد. اما او در این آفتاب توهم مادرانه و غرور به رسمیت شناخته نشدۀ خانوادگی برای مدتی طولانی نیاسود؛ او خیلی زود به طور کامل از توهم در آمد. پسر بیشتر و بیشتر با پدرش همنشین بود؛ او کمتر و کمتر با مشکلاتش نزد مادرش میرفت، ضمن این که هر دو آنها به طور فزاینده نتوانستند تناوب مکرر او میان امور این دنیا و تعمق پیرامون رابطۀ او با کار پدرش را بفهمند. صادقانه بگوییم، آنها او را درک نکردند، اما به راستی او را دوست داشتند.
به تدریج که او بزرگتر میشد، دلسوزی و عشق عیسی برای مردم یهودی عمیقتر میگشت، اما با گذشت سالیان، یک حس در حال رشد ناخشنودیِ به حق نسبت به حضور کاهنان در معبد پدر که به گونهای سیاسی منصوب شده بودند در ذهن او به وجود آمد. عیسی احترام زیادی برای فریسیان صادق و کاتبان درستکار داشت، اما به فریسیان ریاکار و عالمان ناصادقِ الهیات با نگاهی بسیار تحقیرآمیز مینگریست. او به همۀ آن رهبران مذهبی که صادق نبودند با دیدۀ بیزاری نگاه میکرد. هنگامی که او رهبری اسرائیل را مورد بررسی قرار میداد گاهی وسوسه میشد نسبت به این احتمال که نجات دهندۀ مورد انتظار یهودیان شود با نظر موافق بنگرد، اما او هرگز به چنین وسوسهای تن نداد.
داستان کارهای چشمگیر او در میان انسانهای خردمند معبد در اورشلیم برای تمام ناصره خشنود کننده بود، به ویژه برای آموزگاران پیشین او در مدرسۀ کنیسه. برای مدتی ستایش او بر روی لبان همه کس بود. تمام دهکده خرد دوران کودکی و رفتار ستودنی او را بازگو نمود و پیشبینی کرد که تقدیر او این است که در اسرائیل یک رهبر بزرگ شود؛ سرانجام یک آموزگار به راستی بزرگ از ناصره در جلیل در آستانۀ ظهور بود. و آنها همگی چشم انتظار زمانی بودند که او پانزده ساله شود، تا شاید اجازه یابد در روز سبت به طور مرتب کتاب مقدس را در کنیسه بخواند.
1- چهاردهمین سال او (سال 8 بعد از میلاد مسیح)
این سال تقویمیِ چهاردهمین زادروز او است. او یک یوغ ساز خوب شده بود و با کرباس و چرم هر دو به خوبی کار میکرد. او همچنین به سرعت به یک نجار و کابینتساز ماهر تبدیل میگشت. این تابستان او سفرهای مکرری به نوک تپه به سوی شمال غربی ناصره برای دعا و ژرف اندیشی انجام داد. او نسبت به سرشت اعطای خود در زمین به تدریج خود آگاهتر میشد.
این تپه، اندکی بیش از یکصد سال پیش از آن، ”مکان بلند بعل“ بود، و اکنون محل مقبرۀ شمعون بود، کسی که گفته شده یک مرد مقدس اسرائیل بود. عیسی از نوک این تپۀ شمعون به ناصره و دشت پیرامون آن نظر افکند. او به مَجِدُّو چشم دوخت و داستان نخستین پیروزی بزرگ ارتش مصر در آسیا را به یاد آورد؛ و این که چگونه بعدها ارتشی دیگری مثل آن شاه یوشیای یهودیه را شکست داد. نه چندان دورتر از آن، او میتوانست به تَعْناكنگاه کند، جایی که دبوره و باراق سیسِرا را شکست دادند. از فاصلۀ دور او میتوانست تپههای دوتان را نظاره کند، جایی که به او آموزش داده شده بود برادران یوسف او را به بردگی مصریان فروختند. او سپس نگاههای خود را به عیبال و جَرِزّیم تغییر جهت داد و روایات ابراهیم، یعقوب، و اَبیمَلِک را برای خود برشمرد. و بدین ترتیب او رخدادهای تاریخی و سنتیِ مردمِ پدرش یوسف را به یاد آورد و آنها را در ذهنش بررسی نمود.
او درسهای پیشرفتۀ مطالعاتش را زیر نظر آموزگاران کنیسه دنبال نمود، و همچنین تدریس خانگی برادران و خواهرانش را که بزرگ میشدند و به سنین مناسب میرسیدند ادامه داد.
در اوایل این سال یوسف ترتیبی داد تا درآمد داراییاش در ناصره و کفرناحوم را کنار بگذارد تا خرج مسیر طولانی تحصیل عیسی در اورشلیم را بپردازد. این طور برنامهریزی شده بود که در ماه اوت سال بعد وقتی او پانزده ساله شد به اورشلیم برود.
تا اوایل این سال یوسف و مریم هر دو دربارۀ سرنوشت فرزند ارشدشان بارها به شک افتادند. او به راستی یک کودک با استعداد و دوست داشتنی بود، اما درک کردن او بسیار دشوار بود، به سختی زیاد میشد او را فهمید، و باز، هیچ چیز خارقالعاده یا معجزهآسایی هیچگاه رخ نداد. مادر سرافراز او بارها با اشتیاق فراوان در انتظار نشست. او انتظار داشت ببیند پسرش در نوعی کارکرد فوق بشری یا معجزهآسا درگیر شود، اما همیشه امیدهای او با ناامیدی دردآور از بین رفتند. و تمامی این امر دلسرد کننده و حتی مأیوس کننده بود. مردم پارسای آن روزگاران به راستی باور داشتند که پیامبران و مردان موعود همیشه از طریق انجام معجزات و دست زدن به کارهای شگفتآور رسالت خود را نشان میدهند و قدرت الهی خود را ثابت میکنند. اما عیسی هیچیک از این کارها را انجام نداد؛ از این رو همینطور که پدر و مادرش به آیندۀ او فکر میکردند سردرگمی آنها به طور پیوسته افزایش مییافت.
شرایط بهبود یافتۀ اقتصادی خانوادۀ ناصری از بسیاری جهات در حول و حوش خانه آشکار بود، و به ویژه در افزایش تعداد تختههای صاف سفید که به عنوان لوحههای سنگی نوشتن مورد استفاده قرار میگرفت، و نوشتن روی آنها با زغال انجام میشد. عیسی همچنین اجازه یافت دروس موسیقی خود را ادامه دهد؛ او بسیار مشتاق نواختن چنگ بود.
در واقع میتوان گفت که در طول این سال ”محبوبیت عیسی نزد مردم و خدا افزایش مییافت.“ آتیۀ خانواده خوب به نظر میرسید؛ آینده روشن بود.
2- مرگ یوسف
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا این که در آن روز سرنوشتساز سهشنبه 25 سپتامبر، دوندهای از سفوریس این خبر مصیبتبار را برای این خانوادۀ ناصری آورد که در حالی که یوسف در منزل فرماندار مشغول به کار بود با سقوط از یک بالابر به شدت مجروح شده است. پیامآور از سفوریس در مسیر رفتن به منزل یوسف در کارگاه توقف کرده و عیسی را از سانحۀ پدرش مطلع ساخته بود، و آنها با هم به خانه رفتند تا خبر غمانگیز را به مریم بدهند. عیسی مایل بود که فوراً نزد پدرش برود، اما مریم به هیچ چیز گوش نمیداد به جز این که باید نزد شوهرش بشتابد. او فرمان داد که یعقوب که در آن هنگام ده سال داشت باید او را به سفوریس همراهی کند، ضمن این که عیسی تا وقت بازگشت او نزد کودکان کوچکتر در منزل باقی ماند، و او نمیدانست که با چه شدتی یوسف مجروح شده است. اما یوسف پیش از رسیدن مریم از جراحاتش جان سپرد. آنها او را به ناصره آوردند، و در روز بعد او را نزد پدرانش دفن کردند.
درست در زمانی که چشماندازها خوب بودند و آینده روشن به نظر میرسید، یک دست ظاهراً بیرحم سرپرست این خانوادۀ ناصری را از پای درآورد، امور این خانه مختل گشت، و هر طرحی برای عیسی و تحصیلات آیندهاش نابود شد. این نجار نوجوان، که اکنون بیش از چهارده سال سن داشت بر این واقعیت چشم گشود که نه تنها میبایست مأموریت پدر آسمانیش برای آشکار ساختن سرشت الهی در زمین و در جسم را به انجام برساند، بلکه سرشت جوان بشری او میبایست مسئولیت مراقبت از مادر بیوه و هفت برادر و خواهرش و یکی دیگر را که هنوز به دنیا نیامده بود نیز به عهده گیرد. این نوجوان ناصری اکنون تنها حامی و تسلی دهندۀ این خانوادۀ به ناگاه ماتم زده شد. بدین ترتیب آن رخدادهایی که حاوی نظمی طبیعی در یورنشیا بودند اجازۀ وقوع یافتند، و این مرد جوانِ سرنوشت را ناچار ساختند که به طور زود هنگام این مسئولیتهای سنگین اما بسیار آموزشی و انضباطی که ملازم با سرپرست یک خانوادۀ بشری شدن است را به عهده گیرد، مسئولیت پدر شدن برای برادران و خواهران خودش، و حمایت و نگهداری از مادرش، و عمل کردن به صورت سرپرست خانۀ پدرش، تنها خانهای که او میبایست ضمن زندگی در این دنیا از آن شناخت پیدا میکرد.
عیسی مسئولیتهایی را که به طور بسیار ناگهانی به او تحمیل شده بودند با شادی و سرزندگی پذیرفت، و او آنها را با فداکاری تا پایان بر دوش کشید. حداقل یک مشکل بزرگ و دشواری قابل پیشبینی در زندگی او به گونهای سوزناک حل شده بود — اکنون دیگر از او انتظار نمیرفت به اورشلیم برود و زیر نظر آموزگاران شرعیات یهود تحصیل کند. این گفته همیشه حقیقت باقی ماند که عیسی ”در پای هیچ انسانی ننشست.“ او همواره مایل بود که حتی از سادهترین کودکان کوچک یاد بگیرد، اما هرگز اختیار نداشت از منابع بشری حقیقت را آموزش دهد.
او هنوز از دیدار جبرئیل از مادرش پیش از تولدش هیچ چیز نمیدانست؛ او تنها در روز غسل تعمیدش، در آغاز خدمت عمومی روحانیش از طریق یوحنا پیرامون این امر آگاهی یافت.
با گذشت سالها، این نجار جوان ناصری هر نهاد جامعه و هر کاربرد مذهب را از طریق این آزمون ثابت به طور فزاینده میسنجید: برای روان بشری چه کاری انجام میدهد؟ آیا خدا را به سوی انسان میآورد؟ آیا انسان را به سوی خدا میآورد؟ در حالی که این جوان جنبههای تفریحی و اجتماعی زندگی را به طور کامل نادیده نگرفت، بیشتر و بیشتر وقت و انرژیهای خود را صرفاً به دو هدف اختصاص داد: مراقبت از خانوادهاش و آمادگی برای انجام خواست پدر آسمانیش در زمین.
این سال برای همسایگان عادت شد که در طول شبهای زمستان به منزل عیسی بروند تا نواختن چنگ توسط او را بشنوند، به داستانهای او گوش دهند (زیرا این نوجوان یک قصهگوی استاد بود)، و به خواندن متون مقدس یونانی توسط او گوش فرا دهند.
امور اقتصادی خانواده همچنان نسبتاً به خوبی پیش میرفت، زیرا در هنگام مرگ یوسف تا اندازهای پول جمع شده بود. عیسی در همان اوان نشان داد که از قضاوت عالی تجاری و داناییِ مالی برخوردار است. او سخاوتمند اما صرفهجو بود؛ او هزینه اندیش اما گشاده دست بود. او اثبات کرد که در رابطه با داراییِ پدرش یک مدیر خردمند و کارآمد است.
اما به رغم تمام کارهایی که عیسی و همسایگان ناصری برای آوردن شادی به خانه میتوانستند انجام دهند، غم بر مریم و حتی کودکان سایه افکنده بود. یوسف رفته بود. یوسف یک شوهر و پدر غیرمعمول بود، و آنها همگی دلشان برای او تنگ شده بود. و فکر کردن به این رخداد حتی جانسوزتر به نظر میرسید که پیش از آن که آنها بتوانند با او صحبت کنند یا دعای خیرِ خداحافظی او را بشنوند او از دنیا رفت.
3- سال پانزدهم (سال 9 بعد از میلاد مسیح)
تا اواسط این سال پانزدهم — و ما مطابق تقویم قرن بیستم زمان را به حساب میآوریم، نه مطابق سال یهودی — عیسی مدیریت خانوادهاش را به خوبی به دست گرفته بود. پیش از سپری شدن این سال، اندوختۀ آنها تقریباً ناپدید شده بود، و آنها با ضرورت خلاص شدن از یکی از منازل ناصره که یوسف و همسایهاش یعقوب به طور شریکی داشتند مواجه شدند.
در عصر چهارشنبه، 17 آوریل، سال 9 بعد از میلاد مسیح، روت، نوزاد خانواده به دنیا آمد، و عیسی در بهترین حد توانش تلاش کرد در طول این آزمون سخت و غیرعادی غمانگیز جای پدرش را در تسلی دادن و خدمت کردن به مادرش بگیرد. برای تقریباً بیست سال (تا وقتی که خدمت همگانی خود را آغاز کرد) هیچ پدری نمیتوانست بیش از آن حد که عیسی از روت کوچک مراقبت میکرد دخترش را با عاطفهای بیشتر و با فداکاری بیشتر دوست بدارد و به پرورش او بپردازد. و او برای تمامی اعضای دیگر خانوادهاش به همان اندازه یک پدر خوب بود.
در طول این سال عیسی ابتدا دعایی را تدوین کرد که متعاقباً به حواریونش آموزش داد، و برای بسیاری به عنوان ”دعای ربانی“ شناخته شد. این دعا از جهتی تکامل محراب خانواده بود؛ آنها اشکال متعددی از نیایش و چندین دعای رسمی داشتند. عیسی پس از مرگ پدرش تلاش کرد به فرزندان بزرگتر آموزش دهد که خواستۀ خود را به طور فردی در دعا ابراز دارند — عمدتاً همانطور که او از انجامش بسیار لذت میبرد — اما آنها نمیتوانستند افکار او را بفهمند و به طور تغییرناپذیر به اشکال دعاهای حفظ شدۀ خود بازمیگشتند. در این تلاش برای برانگیختنِ برادران و خواهران بزرگترش در گفتنِ دعاهای فردی بود که عیسی تلاش میکرد آنها را با عبارات الهام بخش راهنمایی کند، و به زودی، بدون آن که او قصد آن را داشته باشد، جریان بدین گونه پیش رفت که آنها همگی شکلی از دعا را استفاده میکردند که عمدتاً روی این خطوط الهام بخش که عیسی به آنها آموزش داده بود بنا شده بود.
سرانجام عیسی از این ایده که هر عضو خانواده دعاهای خودانگیخته را فرموله کند صرف نظر کرد، و یک روز عصر در اکتبر او در کنار یک چراغ کوچک کوتاه که روی میز سنگی کوتاهی قرار داشت نشست، و روی یک تکه از تختۀ صاف چوب سدر که در حدود هجده اینچ مربع بود با یک تکه زغال دعایی را نوشت که از آن هنگام به بعد درخواست استاندارد خانوادگی شد.
این سال عیسی از سردرگمی فکری دچار دشواری زیادی گردید. مسئولیت خانواده هر فکری را در رابطه با اجرای فوریِ طرح پاسخ دادن به دیدار اورشلیم که به او رهنمود میداد ”به دنبال کار پدر برود“ تا اندازهای به طور مؤثر زدوده بود. عیسی به درستی این گونه استدلال میکرد که مسئولیت مراقبت از خانوادۀ زمینیِ پدرش باید مقدم بر کلیۀ وظایف او باشد، و این که حمایت از خانوادهاش باید نخستین وظیفۀ او شود.
در طول این سال عیسی متنی را در کتاب موسوم به خنوخ پیدا کرد که در انتخاب آتیِ عبارت ”فرزند انسان“ به عنوان یک نامگذاری برای مأموریت اعطاییِ او در یورنشیا روی او تأثیر گذاشت. او ایدۀ نجات دهندۀ یهودی را کاملاً مورد ملاحظه قرار داده بود و قاطعانه متقاعد شده بود که او آن نجات دهنده نخواهد بود. او آرزو داشت که به مردم پدرش کمک کند، اما هرگز انتظار نداشت که ارتشهای یهودی را در براندازی استیلای بیگانگان بر فلسطین رهبری کند. او میدانست که هرگز بر تخت داوود در اورشلیم نخواهد نشست. و نیز باور نداشت که مأموریتش مأموریت یک نجات دهندۀ معنوی یا آموزگار اخلاقی فقط برای مردمان یهودی باشد. از این رو مأموریت زندگی او به هیچ وجه نمیتوانست تحقق آرزوهای پرشور و به اصطلاح پیشگوییهای مسیح گونۀ متون مقدس عبرانی باشد؛ حداقل نه به آن صورت که یهودیان این پیش بینیهای پیامبران را میفهمیدند. به همین ترتیب او مطمئن بود که هرگز به عنوان فرزند انسان که توسط دانیال نبی توصیف شده بود ظاهر نخواهد شد.
اما هنگامی که وقت آن فرا رسید که به عنوان یک آموزگار دنیا پیش برود، خود را چه باید مینامید؟ در رابطه با مأموریتش چه ادعایی باید میکرد؟ مردمی که به آموزشهای او باور میکردند با چه نامی باید او را صدا میکردند؟
در حالی که تمامی این مشکلات را در ذهنش بررسی میکرد، در کتابخانۀ کنیسۀ ناصره در میان کتابهای مکاشفهای که در حال مطالعۀ آنها بود، این کتاب دست نوشته را که ”کتاب خنوخ“ نام داشت پیدا نمود؛ و گر چه مطمئن بود که این کتاب توسط خنوخِ روزگاران کهن نوشته نشده بود، برایش بسیار جالب به نظر میرسید، و او بارها آن را خواند. قطعهای وجود داشت که به طور خاص او را تحت تأثیر قرار داد، قطعهای که این عبارت ”فرزند انسان“ در آن پدیدار گشت. نویسندۀ این به اصطلاح کتاب خنوخ دربارۀ این فرزند انسان سخن گفته بود، و کارهایی را که بنا بود او در زمین انجام دهد توصیف کرده بود، و توضیح داده بود که این فرزند انسان پیش از فرود آمدن به این زمین و آوردن رستگاری برای نوع بشر در بارگاههای شکوه آسمانی با پدرش، پدر همه، راه رفته بود؛ و این که او به تمامی این شکوه و جلال پشت کرده بود تا به زمین فرود آید و برای انسانهای نیازمند نجات را اعلام دارد. همینطور که عیسی این متون را میخواند (و با فهم کامل این امر که بخش عمدۀ تصوف شرقی که با این آموزشها مخلوط شده بود خطا بود)، در قلبش واکنش نشان داد و در ذهنش این را به رسمیت شناخت که از میان تمامی پیشگوییهای مسیح گونۀ متون مقدس عبرانی و از میان تمامی تئوریها پیرامون نجات دهندۀ یهودی هیچیک مثل این داستان که در این کتاب فقط بخشاً معتبر خنوخ نهفته است به حقیقت نزدیک نیستند؛ و سپس او در آن هنگام و در آنجا تصمیم گرفت که به عنوان لقب آغازینِ خود عنوان ”فرزند انسان“ را انتخاب کند. و او بعد از آغاز نمودن کار همگانی خود این کار را انجام داد. عیسی یک توانایی خطاناپذیر برای شناخت حقیقت داشت، و او هرگز از پذیرش حقیقت درنگ نکرد، صرف نظر از این که از چه منبعی به نظر میرسید سرچشمه مییابد.
تا این هنگام او تکلیف بسیاری چیزها را در رابطه با کار آیندهاش برای دنیا به طور کامل روشن ساخته بود، اما او دربارۀ این موضوعات هیچ چیز به مادرش نگفت. مادر او هنوز به این ایده که او نجات دهندۀ یهودیان است به گونهای استوار باور داشت.
اکنون سردرگمی بزرگ روزهای جوانتر عیسی پدیدار گشت. او پس از این که قدری سرشت مأموریتش در زمین را روشن ساخت، یعنی ”رفتن به دنبال کار پدرش“ — نشان دادن سرشت مهرآمیز پدرش به تمامی نوع بشر — از نو شروع به فکر کردن به بسیاری از گفتههای کتاب مقدس نمود که به آمدن یک نجات دهندۀ ملی، یک آموزگار یهودی یا پادشاه اشاره داشت. این پیشگوییها به چه رخدادی اشاره میکردند؟ آیا او یک یهودی نبود؟ یا این که بود؟ آیا او از دودمان داوود بود یا نبود؟ مادرش با یقین میگفت که او بود؛ پدرش حکم کرده بود که نبود. او داوری کرد که نبود. اما آیا پیامبران در رابطه با سرشت و مأموریت نجات دهنده سردرگم بودند؟
روی هم رفته، آیا امکان دارد که حق با مادرش بود؟ در بیشتر موارد، وقتی که در گذشته اختلاف نظر به وجود آمده بود، او درست گفته بود. اگر عیسی یک آموزگار جدید بود و مسیح نبود، پس اگر در طول مدت مأموریتش در زمین چنین شخصی در اورشلیم ظاهر میشد، چطور میتوانست نجات دهندۀ یهودی را تشخیص دهد؟ و علاوه بر آن، رابطۀ او با این نجات دهندۀ یهودی چه باید میبود؟ و بعد از آغاز کردن مأموریت زندگیش، رابطهاش با خانوادهاش چه باید میبود؟ با ملت یهود و مذهب چطور؟ با امپراتوری روم چطور؟ با غیریهودیان و مذاهب آنها چطور؟ این جوان جلیلی به بررسی هر یک از این مشکلات بسیار مهم در ذهنش پرداخت و به طور جدی پیرامون آنها اندیشه کرد، ضمن آن که در کنار میز نجاری به کار ادامه داد و با سختکوشی مخارج خودش، مادرش، و هشت دهان گرسنۀ دیگر را تأمین نمود.
پیش از پایان این سال مریم نظارهگر کاهش صندوق خانوادگی بود. او فروش کبوتران را به یعقوب محول کرد. آنها در مدتی کوتاه یک گاو دوم خریدند، و با کمک مریم شروع به فروش شیر به همسایگان ناصری خود کردند.
دورههای عمیق ژرفاندیشی او، سفرهای مکرر او به نوک تپه برای دعا، و بسیاری ایدههای عجیب که عیسی گاه به گاه پیش میبرد، مادرش را به طور کامل مضطرب میساخت. گاهی اوقات او فکر میکرد که پسرش آشفته است. و سپس با به خاطر آوردن این که او در نهایت یک کودک موعود است و به طریقی از جوانان دیگر متفاوت است، بر ترسش چیره میگشت.
اما عیسی داشت یاد میگرفت که از تمام افکارش سخن نگوید، و تمام ایدههایش را به دنیا ارائه نکند، نه حتی به مادر خودش. از این سال به بعد، فاشسازیهای عیسی دربارۀ این که در ذهنش چه میگذرد مداوماً کاهش مییافت؛ بدین معنی که او دربارۀ آن چیزهایی که یک شخص عادی نمیتوانست بفهمد، و به این امر راه میبرد که او به صورت عجیب و غریب یا متفاوت از آدمهای معمولی مورد نگرش واقع شود کمتر صحبت میکرد. او در ظاهر عادی و متعارف شد، گر چه شدیداً مشتاق کسی بود که بتواند مشکلات او را بفهمد. او از ته دل خواستار یک دوست قابل اعتماد و محرم بود، اما مشکلات او بسیار پیچیدهتر از آن بودند که معاشران بشریش بتوانند بفهمند. بیهمتا بودن وضعیت غیرمعمولِ او وی را ناچار میساخت که بارهای خود را به تنهایی حمل کند.
4- نخستین موعظه در کنیسه
عیسی با فرا رسیدن پانزدهمین زادروزش توانست در روز سبت منبر کنیسه را به طور رسمی اشغال کند. بارها پیش از آن، در غیاب سخنگویان، از عیسی خواسته شده بود کتاب مقدس را بخواند، اما اکنون آن روز که او مطابق قانون میتوانست سرویس را برگزار نماید فرا رسیده بود. از این رو در اولین سبت بعد از پانزدهمین تولدش حذان ترتیبی داد تا عیسی سرویس بامدادی کنیسه را برگزار نماید. و هنگامی که تمامی ایمانداران ناصره گرد آمدند، مرد جوان متنی را از کتاب مقدس انتخاب نمود، ایستاد و شروع به خواندن کرد:
”روح خدای متعال بر من است، زیرا خداوند مرا مسح کرده است؛ او مرا فرستاده تا فروتنان را بشارت دهم، دل شکستگان را التیام بخشم، آزادی را به اسیران اعلام کنم، و محبوسان معنوی را رها سازم؛ سال لطف خداوند و روز رسیدگی خداوندمان را اعلام کنم؛ تا همۀ سوگواران را تسلی بخشم، زیبایی به عوض خاکستر، روغن شادمانی به جای سوگواری، نغمۀ ستایش به جای روح اندوه به آنها دهم، تا آنها درختان پارسایی، نهالهای خداوند خوانده شوند، تا با آن او جلال یابد.
”در پی نیکی باشید و نه شرارت، تا زنده بمانید، و بدین گونه خداوند، خدای لشکرها با شما خواهد بود. از شرارت بیزار باشید و نیکی را دوست بدارید؛ در محکمه عدالت را برقرار سازید. شاید لطف خداوند متعال شامل حال باقیماندگان یوسف شود.
”خویشتن را بشویید، خود را پاک سازید؛ بدی اعمال خود را از نظرم دور کنید؛ از شرارت دست بردارید و نیکوکاری را بیاموزید؛ انصاف را بجویید، ستمدیدگان را رهایی دهید. یتیمان را دادرسی کنید و به دفاع از حق بیوهزنان برخیزید.
”با چه چیز به حضور خداوند بیایم، و در پیشگاه خدای تمام زمین خم شوم؟ آیا با قربانیهای سوختنی و با گوسالههای یک ساله به پیشگاه او بروم؟ آیا خداوند با هزاران قوچ، دهها هزار گوسفند خشنود خواهد شد، یا با نهرهای روغن؟ آیا نخستزادهام را به عوض عصیانم بدهم، و ثمرۀ بدنم را برای گناه جانم؟ نه! ای مردان، زیرا خداوند آنچه را که نیکوست به ما نشان داده است. و خداوند از تو چه میطلبد، جز آن که انصاف را به جا آوری و مهرورزی را دوست بداری، و با فروتنی با خدایت گام برداری؟
”پس خدا را به که تشبیه میکنید؟ اوست که بر دایرۀ زمین نشسته است. چشمان خود را برافرازید و بنگرید. کیست که تمامی این کرات را آفریده است؟ کیست که لشکر آنها را به شماره بیرون میآورد و آنها را جملگی با نامشان میخواند؟ او همۀ این کارها را با عظمت قدرتش انجام میدهد، و به سبب عظمت توانمندی وی هیچیک از آنها گم نمیشود. او ضعیفان را قوت میبخشد، و به آنهایی که خستهاند نیروی بیشتر عطا میکند. نترس، زیرا که من با تو هستم؛ نگران نباش، زیرا من خدای تو هستم. من تو را تقویت خواهم کرد و یاری خواهم داد؛ آری، من با دست راست عدالت خویش از تو حمایت خواهم نمود، زیرا من خداوند خدای تو هستم. و من دست راست تو را خواهم گرفت، و به تو خواهم گفت، نترس، زیرا من تو را یاری خواهم کرد.
”و خداوند میفرماید، شما شاهدان و خادمان من هستید. شما را برگزیدهام تا همگی مرا بشناسید و به من ایمان آورید و دریابید که من جاودان هستم. من، آری من، خداوند هستم، و غیر از من نجات دهندهای نیست.“
و هنگامی که او متون را بدین گونه خواند، نشست، و مردم به خانههایشان رفتند و پیرامون کلماتی که او با متانت زیاد برایشان خوانده بود فکر کردند. هیچگاه شهروندانش او را با چنان صمیمیت شکوهمندی ندیده بودند؛ هیچگاه آنها صدای او را چنان صمیمانه و صادقانه نشنیده بودند؛ هیچگاه آنها او را چنان مردانه و مصمم، و چنان مقتدر مشاهده نکرده بودند.
این بعد از ظهر سبت، عیسی با یعقوب از تپۀ ناصره بالا رفت، و هنگامی که به خانه بازگشتند، روی دو تختۀ صاف چوبی ده فرمان را با زغال به یونانی نوشت. به دنبال آن، مارتا این تختهها را رنگ آمیزی و تزیین کرد، و آنها برای مدتی طولانی برفراز میز کوچک کاریِ یعقوب روی دیوار آویزان بودند.
5- تقلای مالی
عیسی و خانوادهاش به تدریج به زندگی سادۀ سالهای پیشین خود بازگشتند. لباسهای آنها و حتی خوراک آنها سادهتر شد. آنها مقدار زیادی شیر، کره، و پنیر داشتند. آنها از محصولات فصلی باغشان بهرهمند میشدند، اما گذشت هر ماه انجام صرفهجویی بیشتری را ضروری میساخت. صبحانههای آنها بسیار ساده بودند؛ آنها بهترین غذای خود را برای وعدۀ غذای عصر ذخیره میکردند. با این وجود، در میان این یهودیان فقدان ثروت به معنی دون پایگی اجتماعی نبود.
این جوان به درک این امر که انسانها در روزگارش چگونه زندگی میکردند از پیش تقریباً دست یافته بود. و این که او در خانه، بیرون خانه و کارگاه چقدر خوب زندگی را میفهمید با آموزشهای متعاقب او نشان داده میشود، آموزشهایی که تماس نزدیک او را با کلیۀ فازهای وجود بشری به طور کامل آشکار میسازد.
حذان ناصره به پایبندی به این باور ادامه داد که عیسی یک آموزگار بزرگ، و احتمالاً جانشین غمالائیلِ معروف در اورشلیم میشود.
ظاهراً کلیۀ طرحهای عیسی برای یک دوران حرفهای بینتیجه ماند. بدان گونه که اکنون امور پیش میرفتند آینده درخشان به نظر نمیرسید. اما او تزلزل نشان نداد؛ او دلسرد نشد. او روز به روز به زندگی ادامه میداد، وظیفۀ زمان حال را به خوبی به انجام میرساند و مسئولیتهای فوریِ مرحلهای زندگیش را وفادارانه انجام میداد. زندگی عیسی آرامش ابدیِ تمامی آرمانگرایان ناامید است.
دستمزد یک نجار معمولی روز مزد به آرامی در حال کاهش بود. تا پایان این سال عیسی از طریق کار کردن از سحرگاه تا دیر وقت تنها میتوانست معادل حدوداً بیست و پنج سنت در روز درآمد کسب کند. تا سال بعد آنها پرداخت مالیاتهای کشوری را دشوار یافتند، تا چه رسد به مالیاتهای کنیسه و مالیات معبد که نیم شِکِل بود. در طول این سال مالیاتگیر تلاش کرد از عیسی درآمد مالیاتی بیشتری بگیرد، و حتی تهدید کرد که ساز چنگ او را از او بگیرد.
عیسی با ترس از این که ممکن است رونوشت متون مقدس یونانی توسط مالیاتگیران کشف و ضبط شود، در پانزدهمین زاد روز خود آن را به عنوان هدیۀ بلوغش به خداوند به کتابخانۀ کنیسۀ ناصره داد.
شوک بزرگ پانزدهمین سال او هنگامی آمد که عیسی به سفوریس رفت تا تصمیم هیرودیس در رابطه با درخواست تجدید نظری را که در اختلاف پیرامون مقدار پول قابل پرداخت به یوسف در هنگام مرگ تصادفی او نزد وی برده شده بود دریافت کند. عیسی و مریم امید داشتند که مقدار قابل توجهی پول دریافت کنند، ولی خزانهدار در سفوریس مقدار ناچیزی به آنان پیشنهاد کرده بود. براداران یوسف یک درخواست تجدید نظر را نزد خود هیرودیس برده بودند، و اکنون عیسی در قصر ایستاد و این حکم هیرودیس را شنید که در هنگام مرگ پدرش هیچ چیز به او قابل پرداخت نبود. و به دلیل این تصمیم ناعادلانه عیسی دیگر هرگز به هیرودیس آنتیپاس اعتماد نکرد. تعجبآور نیست که او یک بار به هیرودیس به عنوان ”آن روباه“ اشاره کرد.
کار نزدیک در کنار میز کاریِ نجاری در طول این سال و سالهای بعد عیسی را از فرصت درآمیختن با مسافران کاروان محروم ساخت. فروشگاه خانوادگی توسط عموی او از پیش تصاحب شده بود، و عیسی تماماً در کارگاه خانگی کار میکرد، تا در آنجا نزدیک مریم باشد تا بتواند در رابطه با خانواده به او کمک کند. حدوداً در این زمان او شروع کرد یعقوب را به جایگاه شتران بفرستد تا دربارۀ رخدادهای دنیا اطلاعات جمعآوری کند، و بدین طریق او تلاش کرد در رابطه با اخبار روزگار خود مطلع بماند.
همینطور که او به سن مردانگی رشد میکرد، از میان تمامی آن تضادها و سردرگمیهایی که جوانان عادی روزگاران پیشین و بعد دستخوش آن شدهاند عبور مینمود. و تجربۀ سخت تأمین هزینۀ زندگی خانوادهاش یک تضمین مطمئن در برابر داشتن وقت بیش از حد برای تفکر بیهوده یا زیادهروی در تمایلات عارفانه برای او بود.
این سالی بود که عیسی یک قطعه زمین بزرگ را که به عنوان یک قطعه باغ خانوادگی تقسیم شده بود درست در شمال منزلشان اجاره نمود. هر یک از فرزندان بزرگتر یک باغ جداگانه داشتند، و آنها در تلاشهای کشاورزیشان به رقابتی شدید وارد شدند. در طول فصل کشت سبزیجات بزرگترین برادر آنها هر روز در باغ با آنها قدری وقت میگذراند. همینطور که عیسی با برادران و خواهران کوچکترش در باغ کار میکرد، بارها این آرزو را در ذهن پروراند که همگی در یک مزرعه در روستایی مستقر شوند که بتوانند از آزادی و رهایی ناشی از یک زندگی بدون سر و صدا لذت ببرند. اما آنها خود را در روستایی که در آن بزرگ شوند نیافتند؛ و عیسی که یک جوان کاملاً واقعبین و نیز آرمانگرا بود، با هوشمندی و جدیت به مشکلاتش همینطور که آنها را مییافت تهاجم میکرد، و هر کاری را که در توانش بود انجام میداد تا خود و خانوادهاش را با واقعیات وضعیتشان تنظیم کند و شرایطشان را به بالاترین رضایت ممکن نسبت به آرزوهای فردی و جمعیشان تطبیق دهد.
یک بار عیسی به قدری اندک امیدوار بود که اگر آنها بتوانند به دلیل کار پدرش در قصر هیرودیس مقدار قابل ملاحظهای پول دریافت کنند ممکن است بتواند با جمعآوری پول مکفی خریدن یک مزرعۀ کوچک را تضمین نماید. او واقعاً به این طرح انتقال خانوادهاش به روستا به طور جدی فکر کرده بود. اما هنگامی که هیرودیس از دادن پولی که باید به خاطر یوسف به آنها پرداخت میشد امتناع کرد، آنها از بلند پروازیِ داشتن یک خانه در روستا صرف نظر کردند. تحت آن شرایط، آنها طرحی ریختند که به واسطۀ آن بتوانند از بخش عمدۀ تجربۀ زندگی در مزرعه لذت ببرند، به گونهای که آنها اکنون علاوه بر کبوتران، دارای سه گاو، چهار گوسفند، یک دسته مرغ و خروس، یک خر، و یک سگ بودند. در طرحِ به خوبی تنظیم شدۀ مدیریت که زندگی خانگی این خانوادۀ ناصری را تعیین ویژگی میکرد، حتی کودکان نیز وظایف معمول خود را داشتند که باید انجام میدادند.
عیسی با پایان یافتن پانزدهمین سالش، پیمایش آن دورۀ خطرناک و دشوار را در وجود بشری تکمیل نمود، آن زمانِ گذار از سالهای آسودهتر کودکی به خودآگاهی نسبت به نزدیک شدن مردانگی، با مسئولیتها و فرصتهای افزایش یافته برای به دست آوردن تجربۀ پیشرفته در به وجود آمدن یک کاراکتر متعالی. دورۀ رشد برای ذهن و بدن به پایان رسیده بود، و اکنون دوران واقعی زندگی این مرد جوان ناصری آغاز گردید.