رفتن به محتوای اصلی

مقالۀ 127 سالهای دوران بلوغ

نسخۀ پیشنویس

مقالۀ 127

سالهای دوران بلوغ

به تدریج که عیسی به سالهای دوران بلوغش وارد شد، خود را سرپرست و تنها حامی یک خانوادۀ بزرگ یافت. ظرف چند سال بعد از مرگ پدرش تمامی دارایی آنها از بین رفته بود. با گذشت زمان او به طور فزاینده از پیش-وجودش آگاه شد؛ در همان حال او شروع کرد به طور کاملتر بفهمد که او فقط به منظور مشخصِ آشکار ساختن پدر بهشتیش به فرزندان انسانها در زمین و در جسم حضور دارد.

هیچ جوان بالغی که در این کره و یا در هر کرۀ دیگری زندگی کرده و یا در آینده زندگی خواهد کرد مشکلات سنگین‌تری برای حل کردن و یا دشواریهای پیچیده‌تری برای گره‌گشایی کردن نداشته و یا در آینده نخواهد داشت. هیچ جوان یورنشیا هرگز فرا خوانده نخواهد شد تا از میان تضادهای آموزن برانگیزتر یا وضعیتهای دشوارتر، بیش از آن حد که خود عیسی در طول آن سالهای طاقت فرسا از پانزده تا بیست سالگی تحمل کرد، عبور کند.

بدین ترتیب فرزند انسان پس از آزمودنِ تجربۀ واقعی زندگی این سالهای نوجوانی در کره‌ای که با شرارت احاطه شده بود و با گناه آشفته گشته بود، پیرامون تجربۀ زندگیِ جوانان سرتاسر قلمروهای نبادان از آگاهی کامل برخوردار شد، و بدین ترتیب برای نوجوانان پریشان و سردرگم تمامی اعصار و در کلیۀ کرات در سرتاسر جهان محلی برای همیشه پناهگاهی با درایت گشت.

این پسر الهی، به آرامی، اما با قطعیت و از طریق تجربۀ واقعی، در حال به دست آوردنِ این حق است که فرمانروای جهانش، حکمران بی‌چون و چرا و عالی تمام موجودات هوشمندِ آفریده شده در کلیۀ کرات جهان محلی، پناهگاه با درایت موجودات کلیۀ اعصار و کلیۀ درجات عطیه و تجربۀ شخصی شود.

1- شانزدهمین سال (سال 10 بعد از میلاد مسیح)

پسرِ در جسم ظهور یافته از میان نوزادی عبور کرد و یک کودکیِ عاری از رویدادهای مهم را تجربه نمود. سپس او از آن مرحلۀ گذار آزمون برانگیز و طاقت‌فرسا بین کودکی و مردانگیِ جوان بیرون آمد — او عیسیِ نوجوان گردید.

او در این سال به رشد کامل فیزیکی خود دست یافت. او یک جوان مردآسا و خوش منظر بود. او به طور فزاینده متین و جدی شد، اما مهربان و دلسوز بود. چشم او مهرآمیز اما جستجوگر بود؛ لبخند او همیشه جذاب و دلگرم کننده بود. صدای او آهنگین اما دارای اقتدار بود؛ سلام او مؤدبانه اما صاف و صادق بود. همیشه حتی در عادی‌ترین تماسهای او، لمس یک طبیعت دوگانه، بشری و الهی، مشهود به نظر می‌رسید. او این ترکیب دوست دلسوز و آموزگار مقتدر را همواره به نمایش می‌گذاشت. و این ویژگیهای شخصیتی در همان اوان، حتی در این سالهای نوجوانی، شروع به تجلی نمودند.

این جوانِ از نظر فیزیکی قوی و نیرومند همچنین به رشد کامل خرد بشری خود دست یافت، نه تجربۀ کامل اندیشۀ بشری بلکه تمامیت ظرفیت برای چنین رشد عقلانی. او از یک بدن سالم و کاملاً متناسب، یک ذهن با استعداد و تحلیلگر، یک منش مهربان و دلسوز، یک روحیۀ نسبتاً در حال نوسان اما بی‌باک برخوردار بود، و تمامی این ویژگیها به صورت یک شخصیت قوی، چشمگیر، و جذاب در حال سازمان یافتن بودند.

با گذشت زمان، درک او برای مادرش و برادران و خواهرانش دشوارتر می‌گشت؛ آنها از گفتارهای او هاج و واج بودند و از کنشهای او برداشت اشتباه داشتند. آنها برای فهم زندگی برادر ارشد خود همگی فاقد صلاحیت بودند، زیرا مادر آنها این درک را به آنان انتقال داده بود که سرنوشت او این است که نجات دهندۀ مردم یهودی شود. پس از این که آنها این اشارات را به عنوان اسرار خانوادگی از مریم دریافت کردند، سردرگمی آنها را تصور کنید، آنگاه که عیسی تمامی این ایده‌ها و مقاصد را صریحاً انکار کرد.

در این سال شمعون شروع به تحصیل نمود، و آنها مجبور شدند که یک خانۀ دیگر را بفروشند. یعقوب اکنون مسئولیت آموزش سه خواهرش را به عهده گرفت، و دو تن از آنان آنقدر بزرگ بودند که بتوانند مطالعۀ جدی را آغاز کنند. به محض این که روت بزرگ شد، مریم و مارتا مسئولیت او را به عهده گرفتند. بر حسب معمول دخترانِ خانواده‌های یهودی آموزش اندکی دریافت می‌کردند، اما عیسی بر این عقیده بود که دختران باید مثل پسران به مدرسه بروند (و مادر او موافقت کرد)، و چون مدرسۀ کنیسه آنها را نمی‌پذیرفت، کاری نمی‌شد کرد جز این که یک مدرسۀ خانگی به طور خاص برای آنها ترتیب داده می‌شد.

در سرتاسر این سال عیسی از نزدیک به میز کار محصور بود. خوشبختانه او کار زیادی داشت؛ صرف نظر از این که کار در آن ناحیه چقدر کساد بود، کار او از چنان کیفیت برتری برخوردار بود که او هرگز بیکار نبود. گاهی اوقات او آنقدر کارش زیاد بود که یعقوب به او کمک می‌کرد.

تا پایان این سال او تقریباً تصمیمش را گرفته بود که بعد از سر و سامان دادن به وضعیت خانواده‌اش و به دنبال ازدواج آنها، به عنوان یک آموزگار حقیقت و به عنوان یک آشکار کنندۀ پدر آسمانی به دنیا، به کار همگانی خود وارد شود. او می‌دانست که نجات دهندۀ مورد انتظارِ یهودی نخواهد شد، و به این نتیجه رسید که بحث کردن پیرامون این موضوعات با مادرش تقریباً بی‌فایده است؛ او تصمیم گرفت بگذارد مادرش هر ایده‌ای را که ممکن بود انتخاب کند در ذهنش بپروراند، زیرا تمامی آنچه را که در گذشته گفته بود روی مادرش تأثیر اندکی گذاشته بود و یا این که هیچ تأثیری نگذاشته بود، و او به یاد می‌آورد که پدرش هیچگاه قادر نشده بود چیزی بگوید که تصمیم مادرش را عوض کند. از این سال به بعد او کمتر و کمتر با مادرش، یا هر کس دیگر، پیرامون این مشکلات صحبت کرد. مأموریت او چنان ویژه بود که هیچکس که در زمین زندگی می‌کرد نمی‌توانست در رابطه با اجرای آن به او مشاوره دهد.

او یک پدر واقعی اما جوان برای خانواده بود؛ او هر ساعت ممکن را با کودکان می‌گذراند، و آنها به راستی او را دوست داشتند. مادرش از دیدن زیاد سخت کار کردن او اندوهگین می‌شد؛ او از این که عیسی مطابق برنامه‌ریزی آرزومندانۀ آنها، به جای بودن در اورشلیم و دنبال نمودن درس تحت نظر آموزگاران شرعیات یهود برای تأمین مخارج خانواده هر روز در کنار میز نجاری سخت کار می‌کرد غمگین بود. در حالی که مریم چیزهای زیادی را در رابطه با پسرش نمی‌توانست بفهمد، او را قطعاً دوست داشت، و از شیوۀ مشتاقانه‌ای که به واسطۀ آن مسئولیتهای خانه را به عهده می‌گرفت به طور کامل قدردانی می‌کرد.

2- هفدهمین سال (سال 11 بعد از میلاد مسیح)

حدوداً در این هنگام آشوب زیادی، به ویژه در اورشلیم و در یهودیه، در طرفداری از شورش بر علیه پرداخت مالیات به روم به وجود آمد. یک گروه ناسیونالیستیِ قوی در حال به وجود آمدن بود که در مدتی کوتاه زیلوتها نامیده شد. زیلوتها برخلاف فریسیان مایل نبودند که منتظر آمدن مسیح شوند. آنها در نظر داشتند که از طریق شورش سیاسی کارها را به سرانجام برسانند.

یک گروه از سازمان دهندگانِ اورشلیم به جلیل وارد شدند و به خوبی در حال پیشروی بودند تا این که به ناصره رسیدند. هنگامی که آنان برای دیدن عیسی آمدند، او به دقت به سخنان آنها گوش داد و سؤالات بسیاری پرسید اما از پیوستن به گروه امتناع کرد. او از فاش ساختن دلایل خود برای ملحق نشدن به آنها به طور کامل خودداری نمود، و امتناع کردن او روی وارد نشدن بسیاری از همیاران جوانش در ناصره تأثیر داشت.

مریم حداکثر تلاش خود را به عمل آورد تا او را وادار سازد که به گروه بپیوندد، اما نتوانست رضایت او را به دست آورد. او حتی تا آن حد پیش رفت که به عیسی بفهماند امتناع او از حمایت از این آرمان ملی‌گرایانه نافرمانی از درخواست او و نقض پیمان او است که به دنبال بازگشت آنها از اورشلیم بسته شده بود. او قول داده بود که مطیع پدر و مادرش باشد؛ اما او در پاسخ به این اشاره فقط دستش را با مهربانی روی شانۀ مریم گذاشت و با نگاه کردن به صورتش گفت: ”مادرم، چطور می‌توانی؟“ و مریم حرفش را پس گرفت.

یکی از دایی‌های عیسی (برادر مریم، شمعون) از پیش به این گروه پیوسته بود، و متعاقباً در بخش جلیل یک افسر شده بود. و برای چندین سال بین عیسی و دائی‌اش نوعی کدورت وجود داشت.

اما در ناصره مشکل شروع به تکوین نمود. رویکرد عیسی در این قضایا به ایجاد یک اختلاف در میان جوانان یهودی شهر منجر شده بود. در حدود نیمی از آنها به سازمان ناسیونالیست پیوسته بودند، و نیمۀ دیگر شروع به تشکیل یک گروه مخالف از وطن پرستان معتدل‌تر نمودند، و انتظار داشتند که عیسی رهبری آن را به عهده گیرد. هنگامی که او افتخاری را که به او پیشنهاد شده بود رد کرد آنها شگفت‌زده شدند. او مسئولیتهای سنگین خانوادگی خود را به عنوان یک عذر ذکر کرد، و همگی آنها آن را پذیرفتند. اما وضعیت باز هم پیچیده‌تر بود، آنگاه که یک یهودی ثروتمند، اسحاق، که یک وام دهنده به غیریهودیان بود، فوراً گام به جلو نهاد و موافقت کرد که اگر عیسی ابزارش را زمین بگذارد و رهبری این وطن پرستان ناصره را به عهده گیرد، مخارج خانوادۀ عیسی را تأمین خواهد کرد.

عیسی که در آن هنگام به سختی هفده سال داشت، با یکی از حساس‌ترین و دشوارترین وضعیتهای زندگی آغازینش مواجه شد. مسائل میهن‌پرستانه، به ویژه هنگامی که از طریق ستمگران مالیات جمع‌کن بیگانه پیچیده می‌شود، همیشه درک آن برای رهبران معنوی دشوار است، و در این مورد دو برابر دشوارتر بود، زیرا مذهب یهودی درگیر تمامی این آشوبها بر علیه روم بود.

موقعیت عیسی دشوارتر گشت زیرا مادر و عمویش، و حتی برادر کوچکترش یعقوب، همگی به او اصرار می‌ورزیدند که به این آرمان ناسیونالیستی بپیوندد. همۀ یهودیان بهترِ ناصره به آنها پیوسته بودند، و اگر عیسی تصمیمش را عوض می‌کرد آن مردان جوانی که به جنبش نپیوسته بودند همگی به آن می‌پیوستند. او تنها یک مشاور خردمند در سرتاسر ناصره داشت، آموزگار قدیمی او، حذان. هنگامی که کمیتۀ شهروندان ناصره آمدند تا پاسخ او را به درخواست همگان که از او به عمل آمده بود جویا شوند، حذان به او رهنمود داد. در تمامی زندگی جوان عیسی این دقیقاً نخستین بار بود که او آگاهانه به استراتژی علنی متوسل می‌شد. تا آن هنگام، او برای روشن ساختن وضعیت، همیشه به یک بیانیۀ صریح حقیقت اتکا داشت، اما او اکنون نمی‌توانست حقیقت کامل را بیان کند. او نمی‌توانست اعلام کند که بیش از یک انسان است؛ او نمی‌توانست نظرش را در رابطه با مأموریتی که در انتظار نیل او به یک مردانگی پخته‌تر بود فاش سازد. به رغم این محدودیتها پایبندی مذهبی و وفاداری ملی او به طور مستقیم مورد چالش قرار گرفت. خانوادۀ او در یک آشفتگی، دوستان جوان او در اختلاف، و تمامی گروه یهودیِ شهر در یک در هم و برهمی به سر می‌بردند. و عجیب است که تصور می‌شد برای تمامی اینها او باید مورد سرزنش قرار گیرد! و او از هر قصدی برای هر گونه ایجاد مشکل بسیار بی‌تقصیر بود، تا چه رسد به یک آشوب از این نوع.

باید کاری انجام می‌شد. او باید موضع خود را بیان می‌کرد، و او این کار را مطابق رضایت بسیاری، اما نه همه، به طور شجاعانه و به گونه‌ای دیپلماتیک انجام داد. او به کلمات اظهارات اولیۀ خود پایبند بود، و معتقد بود که نخستین وظیفه‌اش در قبال خانواده‌اش است، و این که یک مادر بیوه و هشت برادر و خواهر به چیزی بیش از آنچه پولِ صرف می‌توانست بخرد — ضروریات فیزیکی زندگی — نیاز دارند، و این که آنها مستحق مراقبت و هدایت یک پدر هستند، و این که او از روی ضمیر روشن نمی‌توانست خودش را از وظایفی که یک سانحۀ ظالمانه به او تحمیل کرده بود رها سازد. او مادر و بزرگترین برادرش را برای این که حاضر بودند او را از قید و بند رها سازند مورد تحسین قرار داد، اما مجدداً تأکید کرد که وفاداری به یک پدرِ مرده او را از ترک خانواده باز داشته است، صرف نظر از این که برای حمایت مادی آنها چقدر پول فراهم می‌گشت. او این گفتۀ فراموشی ناپذیرش را بیان کرد که: ”پول نمی‌تواند عشق بیافریند.“ در طول این خطابه، عیسی چندین اشارۀ مبهم به ”مأموریت زندگیش“ نمود، اما توضیح داد که صرف نظر از این که ممکن است آن با ایدۀ نظامی ناسازگار باشد یا نباشد، به همراه هر چیز دیگر در زندگیش رها شده است تا او بتواند مسئولیتش را در قبال خانواده‌اش به طور وفادارانه به انجام رساند. هر کس در ناصره به خوبی می‌دانست که او یک پدر خوب برای خانواده‌اش است، و این موضوعی بود که آنچنان به قلب هر یهودی والامنش نزدیک بود که اظهارات عیسی در قلوب بسیاری از شنوندگانش پاسخی قدرشناسانه دریافت می‌کرد؛ و برخی از آنهایی که بدین گونه فکر نمی‌کردند با یک سخنرانی که توسط یعقوب انجام شد نظرشان عوض شد. سخنرانی یعقوب ضمن آن که جزو برنامه نبود، در این هنگام ایراد گردید. در همان روز حذان یعقوب را در انجام سخنرانیش تمرین داده بود، اما این راز آنها بود.

یعقوب گفت که مطمئن است اگر او (یعقوب) فقط آنقدر از سن مکفی برخوردار بود که می‌توانست مسئولیت خانواده را به عهده گیرد عیسی کمک می‌کرد تا مردمش آزاد شوند، و این که اگر آنها فقط رضایت دهند که عیسی ”با ما بماند، تا پدر و آموزگار ما باشد، آنگاه شما نه فقط یک رهبر از خانوادۀ یوسف، بلکه در مدتی کوتاه پنج ناسیونالیست وفادار خواهید داشت، زیرا آیا ما پنج پسر نیستیم که بزرگ خواهیم شد و از طریق هدایت برادر – پدرمان گام به پیش خواهیم نهاد و به ملتمان خدمت خواهیم کرد؟“ و بدین ترتیب این نوجوان یک وضعیت بسیار پرتنش و تهدیدآمیز را به یک پایان نسبتاً شاد رساند.

بحران در حال حاضر خاتمه یافته بود، اما این رخداد هرگز در ناصره فراموش نشد. آشوب تداوم یافت؛ عیسی دیگر محبوب همگان نبود؛ اختلاف احساسات هرگز به طور کامل مورد غلبه واقع نشد. و این رخداد، که با رخدادهای دیگر و متعاقب فزونی یافت، یکی از دلایل اصلی برای نقل مکان او به کفرناحوم در سالهای بعد بود. از این پس ناصره یک اختلاف احساسی را در رابطه با فرزند انسان حفظ نمود.

یعقوب در این سال از مدرسه فارغ‌التحصیل شد و در کارگاه نجاری در منزل کار تمام وقت را آغاز نمود. او در کار با ابزار یک کارگر باهوش شده بود و اکنون کار ساختن یوغ و وسیلۀ شخم زدن را به عهده گرفت، ضمن آن که عیسی بیشتر شروع به انجام کارهای نهایی خانه سازی و کابینت سازی ماهرانه نمود.

در این سال عیسی در سازماندهی ذهنش پیشرفت زیادی انجام داد. او به تدریج سرشت الهی و بشری خود را پیوند زد، و او تمامی این سازماندهی عقلانی را از طریق نیروی تصمیمات خودش و فقط با کمک ناصح سکنی‌گزین خود به انجام رساند. کلیۀ انسانهای نرمال در کلیۀ کراتی که پسران اعطایی در آنها ظاهر شده‌اند درست از چنین ناصحی در اذهانشان برخوردارند. تا این هنگام هیچ چیز ماوراءطبیعی در دوران زندگانی این مرد جوان رخ نداده بود، به جز دیدار یک پیام‌آور، که توسط برادر بزرگترش عمانوئیل که یک بار در طول شب در اورشلیم به او ظاهر شد اعزام شده بود.

3- هجدهمین سال (سال 12 بعد از میلاد مسیح)

در طول این سال تمامی دارایی خانواده، به جز خانه و باغ فروخته شد. آخرین قطعۀ ملک کفرناحوم (به جز ارزش خالص یکی دیگر)، که از پیش رهن گذاشته شده بود فروخته شد. درآمد حاصله برای پرداخت مالیات، برای خریدن برخی ابزار جدید برای یعقوب، و برای پرداخت هزینۀ انبار قدیمی خانوادگی و کارگاه تعمیرات در نزدیکی زمین کاروان مورد استفاده قرار گرفت. عیسی اکنون پیشنهاد کرد که این کارگاه بازخرید شود، زیرا یعقوب از سن کافی برای کار کردن در کارگاه خانه و کمک کردن به مریم در حول و حوش خانه برخوردار بود. با کاهش یافتن فشار مالی برای زمان حاضر، عیسی تصمیم گرفت یعقوب را به عید فصح ببرد. آنها یک روز زودتر به اورشلیم رفتند تا تنها باشند. آنها از راه سامره رفتند. آنها قدم زدند، و عیسی دربارۀ مکانهای تاریخی در مسیر رفتن با یعقوب صحبت کرد، همانطور که پدرش در یک سفر مشابه پنج سال پیش از آن به او آموزش داده بود.

آنها حین عبور از سامره مناظر عجیب زیادی را دیدند. آنها در این سفر راجع به بسیاری از مشکلاتشان، شخصی، خانوادگی، و ملی، صحبت کردند. یعقوب یک نوجوان بسیار مذهبی بود، و در حالی که او در رابطه با طرحهایی که پیرامون کار عمدۀ زندگی عیسی، به همان میزان اندک که دربارۀ آن می‌دانست، کاملاً با مادرش موافق نبود، چشم انتظار وقتی بود که بتواند مسئولیت خانواده را به عهده گیرد، طوری که عیسی بتواند مأموریتش را آغاز نماید. او از این که عیسی او را به عید فصح برد بسیار قدردان بود، و آنها بیش از همیشه دربارۀ آینده به طور کاملتر صحبت کردند.

همینطور که آنها از سامره عبور می‌کردند، به ویژه در بِتِل، و هنگامی که از چاه یعقوب می‌نوشیدند، عیسی بسیار اندیشید. او و برادرش در رابطه با روایات ابراهیم، اسحاق، و یعقوب بحث کردند. او برای آماده ساختن یعقوب برای آنچه که در اورشلیم در آستانۀ دیدن آن بود کار زیادی انجام داد، و بدین ترتیب تلاش کرد که شوکه شدن او را بدان گونه که خودش در اولین دیدارش از معبد تجربه کرده بود کاهش دهد. اما یعقوب نسبت به برخی از این مناظر زیاد حساس نبود. او در رابطه با شیوه‌ای که برخی از کاهنان وظایف خود را با بی‌میلی و بدون اشتیاق انجام می‌دادند اظهار نظر کرد اما در مجموع از سفرش در اورشلیم بسیار لذت برد.

عیسی برای شام عید فصح یعقوب را به بتانی برد. شمعون در کنار پدرانش دفن شده بود، و عیسی پس از آوردن برۀ عید فصح از معبد سرپرستی عید فصح را برای این خانواده به عهده گرفت.

بعد از شام عید فصح مریم نشست تا با یعقوب صحبت کند، ضمن این که مارتا، ایلعازر، و عیسی تا پاسی از شب با یکدیگر به گفتگو پرداختند. روز بعد آنها در مراسم معبد شرکت کردند، و یعقوب به شهروندیِ کشور اسرائیل پذیرفته شد. در آن بامداد، همینطور که آنها برای دیدن معبد در نوک کوه زیتون توقف کردند، در حالی که یعقوب با شگفتی صحبت می‌کرد، عیسی در سکوت به اورشلیم چشم دوخت. یعقوب نمی‌توانست طرز رفتار برادرش را بفهمد. آن شب آنها مجدداً به بتانی بازگشتند و بنا بود روز بعد از آنجا به مقصد خانه عزیمت کنند، اما یعقوب اصرار ورزید که برای دیدن معبد بازگردند، و توضیح داد که می‌خواهد حرفهای آموزگاران را بشنود. و در حالی که این امر حقیقت داشت، او به طور پنهانی در قلبش می‌خواست با شرکت عیسی در بحثها حرفهای او را بشنود، زیرا از مادرش راجع به آن شنیده بود. از این رو آنها به معبد رفتند و بحثها را شنیدند، اما عیسی هیچ سؤالی نپرسید. برای این ذهن در حال بیداریِ انسان و خدا همه چیز بسیار کودکانه و بی‌اهمیت به نظر می‌رسید —‌ او فقط می‌توانست نسبت به آنها احساس دلسوزی کند. یعقوب از این که عیسی چیزی نگفت ناامید شد. در پاسخ به پرسشهای او، عیسی فقط گفت: ”وقت من هنوز فرا نرسیده است.“

روز بعد آنها از طریق اریحا و درۀ اردن به خانه رفتند، و عیسی در طول مسیر بسیاری چیزها را شرح داد، از جمله سفر پیشین خود از طریق این جاده هنگامی که سیزده ساله بود.

به دنبال بازگشت به ناصره، عیسی در کارگاه تعمیرات قدیمی خانوادگی شروع به کار نمود و از این که توانست هر روز تعداد زیادی از مردم تمام نقاط کشور و نواحی اطراف را ببیند به اندازۀ زیاد شادمان شد. عیسی به راستی مردم را دوست داشت — همین مردم عادی. او هر ماه قسط کارگاه را پرداخت می‌کرد، و با کمک یعقوب، به تأمین مخارج خانواده ادامه می‌داد.

چندین بار در سال، هنگامی که دیدارگران حضور نداشتند تا بدین گونه عمل کنند، عیسی به خواندن متون مقدس سبت در کنیسه ادامه داد و بارها در رابطه با درس نظراتش را عرضه نمود، اما معمولاً طوری متون را انتخاب می‌کرد که نیازی به تفسیر نباشد. او ماهر بود، و طوری ترتیب خواندن متون گوناگون را تنظیم می‌کرد که یک متن، متن دیگر را روشن می‌ساخت. اگر هوا اجازه می‌داد، او همیشه در بعد از ظهر سبت برادران و خواهرانش را برای پیاده‌روی در دامان طبیعت بیرون می‌برد.

حدوداً در این هنگام حذان برای بحثهای فلسفی یک کلوپ جوانان را افتتاح نمود که در منازل اعضای مختلف و اغلب در منزل خودش دیدار داشتند، و عیسی یک عضو برجستۀ این گروه شد. او از این طریق توانست قدری از اعتبار محلی را که در هنگام مباحثات ناسیونالیستیِ اخیر از دست داده بود از نو به دست آورد.

زندگی اجتماعی او، در حالی که محدود بود، به طور کامل نادیده انگاشته نشد. او در میان مردان جوان و زنان جوان ناصره هر دو بسیاری دوستان گرم و ستایشگران وفادار داشت.

در سپتامبر، الیزابت و یحیی آمدند تا از خانوادۀ ناصری دیدن کنند. یحیی که پدرش را از دست داده بود، قصد داشت برای پرداختن به کار کشاورزی و گوسفند پروری به تپه‌های یهودیه بازگردد، مگر این که عیسی به او توصیه می‌کرد که در ناصره بماند تا به نجاری یا یک رشتۀ دیگر کاری بپردازد. آنها نمی‌دانستند که خانوادۀ ناصری عملاً بی‌پول است. هر چه بیشتر مریم و الیزابت دربارۀ پسرانشان گفتگو می‌کردند، بیشتر متقاعد می‌شدند که برای این دو مرد جوان خوب است که با هم کار کنند و بیشتر یکدیگر را ببینند.

عیسی و یحیی گفتگوهای بسیاری با هم داشتند؛ و آنها دربارۀ برخی موضوعات بسیار محرمانه و شخصی صحبت کردند. وقتی آنها این دیدار را به پایان رساندند، تصمیم گرفتند مجدداً یکدیگر را نبینند تا این که می‌بایست در خدمت روحانی همگانیشان بعد از این که ”پدر آسمانی، آنها را به کارشان فرا خواند“ دیدار داشته باشند. یحیی به واسطۀ آنچه که در ناصره دید چنان به اندازۀ زیاد تحت تأثیر قرار گرفت که تصمیم گرفت به خانه بازگردد و برای تأمین مخارج مادرش کار کند. او متقاعد شد که باید بخشی از مأموریت زندگی عیسی شود، اما او دید که عیسی می‌بایست سالهای زیادی را صرف حمایت از خانواده‌اش می‌کرد؛ لذا او بسیار بیشتر راضی بود که به خانه‌اش بازگردد و به مراقبت از مزرعۀ کوچکشان و برآورده ساختن نیازهای مادرش بپردازد. و دیگر هیچگاه یحیی و عیسی تا آن روز در کنار رود اردن، هنگامی که فرزند انسان خود را برای غسل تعمید عرضه کرد، یکدیگر را ندیدند.

در بعد از ظهر شنبه، 3 دسامبر همین سال، مرگ برای دومین بار به این خانوادۀ ناصری ضربه زد. عاموس کوچک، برادر نوزاد آنها بعد از یک هفته بیماری با یک تب بالا مرد. مریم، بعد از عبور از این زمان اندوه با پسر ارشدش به عنوان تنها حامی‌اش، سرانجام و به کاملترین نحو، عیسی را به عنوان سرپرست واقعی خانواده به رسمیت شناخت؛ و او به راستی یک سرپرست شایسته بود.

برای چهار سال، استاندارد زندگی آنها به طور مداوم کاهش یافته بود؛ آنها تنگنای فقر فزاینده را سال به سال حس می‌کردند. تا پایان این سال، آنها با یکی از دشوارترین تجارب تمامی تقلاهای سختشان رو به رو شدند. یعقوب هنوز شروع به کسب درآمد زیاد نکرده بود، و هزینه‌های یک کفن و دفن علاوه بر هر چیز دیگر اوضاع آنها را به هم ریخت. اما عیسی به مادر مضطرب و سوگوارش فقط می‌گفت: ”مادر مریم، غم و اندوه به ما کمک نخواهد کرد؛ همۀ ما تمام تلاش خود را به کار می‌گیریم، و از قضا، لبخند مادر، حتی ممکن است به ما الهام بخشد تا بهتر عمل کنیم. ما به واسطۀ امیدمان برای روزهای بهترِ آینده برای انجام این کارها روز به روز قوت می‌یابیم.“ خوش‌بینی محکم و عملی او به راستی واگیردار بود؛ تمامی بچه‌ها در یک اتمسفر پیش‌بینیِ اوقات بهتر و چیزهای بهتر زندگی می‌کردند. و به رغم اندوه‌بار بودن فقرشان، این روحیۀ امیدوارانه به پیدایش کاراکترهای قوی و متعالی به گونه‌ای قدرتمند کمک می‌کرد.

عیسی از این توان برخوردار بود که تمامی قدرتهای ذهنی، روحی و بدنی خود را برای انجام کاری که فوراً در دست بود به طور مؤثر بسیج نماید. او می‌توانست ذهن ژرف اندیش خود را حول یک مشکل که مایل بود حل کند متمرکز نماید، و این، در رابطه با شکیباییِ خستگی ناپذیرش، او را قادر می‌ساخت مصائب یک وجود دشوار انسانی را با متانت تحمل نماید، و به گونه‌ای زندگی کند که گویا ”او را که نادیدنی است می‌بیند.“

4- نوزدهمین سال (سال 13 بعد از میلاد مسیح)

تا این زمان، عیسی و مریم بسیار بهتر می‌توانستند با یکدیگر همساز باشند. مریم کمتر عیسی را به صورت یک فرزند می‌دید؛ عیسی برای مریم بیشتر همانند یک پدر برای فرزندانش شده بود. هر روز زندگی پر از دشواریهای عملی و فوری بود. آنها کمتر از زندگیِ کاری او صحبت می‌کردند، زیرا با گذشت زمان، تمامی اندیشه‌های آنها به طور متقابل وقف حمایت و پرورش خانواده‌شان بود که متشکل از چهار پسر و سه دختر بود.

تا آغاز این سال عیسی مادرش را کاملاً متقاعد ساخته بود که روشهای او را در زمینۀ پرورش کودک بپذیرد — فرمان مثبت انجام کار نیک به جای روش قدیمی‌تر یهودیِ ممنوعیت انجام کار بد. عیسی در منزلش و در سرتاسر دوران تدریس همگانیش به طور ثابت شکل مثبت اندرز را به کار گرفت. او همیشه و همه جا می‌گفت: ”شما این کار را انجام خواهید داد. شما باید آن کار را انجام دهید.“ او هرگز شیوۀ منفی آموزش را که از تابوهای باستان سرچشمه می‌گرفت به کار نگرفت. او از طریق قدغن ساختن کار شرورانه از تأکید کردن روی آن خودداری می‌ورزید، ضمن آن که از طریق فرمان دادن به انجام کار نیک، آن را مورد ستایش قرار می‌داد. وقت دعا کردن در این خانواده، فرصتی بود برای بحث کردن در رابطه با هر چیز و همه چیز که به بهروزی خانواده مربوط می‌شد.

عیسی انضباطی خردمندانه را بر برادران و خواهرانش در چنان سن کمی آغاز کرد که برای به دست آوردن اطاعت فوری و قلبی آنها هیچگاه نیازی به تنبیه نبود و یا این که نیاز اندکی بود. تنها استثنا یهودا بود. عیسی در مواقع متعدد آن را ضروری یافت که به خاطر سرپیچی او از قوانین خانه، او را تنبیه کند. در سه رویداد هنگامی که خردمندانه به نظر رسید که یهودا به خاطر نقض خود - اذعان شده و عمدیِ قوانین خانواده در زمینۀ رفتار تنبیه شود، تنبیه او از طریق حکم متفق‌القول فرزندان بزرگتر تعیین شد و پیش از آن که اجرا شود توسط خود یهودا مورد موافقت قرار گرفت.

در حالی که عیسی در هر کاری که انجام می‌داد بسیار روشمند و سیستماتیک بود، در همۀ فرامین اجرایی‌اش نیز یک انعطاف‌پذیری طراوت بخش از تفسیر و یک فردیتِ انطباقی وجود داشت که تمامی بچه‌ها را با روح عدالتی که پدر – برادرشان را به حرکت در می‌آورد به اندازۀ زیاد تحت تأثیر قرار می‌داد. او هرگز به طور مستبدانه برادران و خواهرانش را تنبیه نکرد، و این انصاف یکنواخت و ملاحظۀ شخصی عیسی را برای تمامی خانواده‌اش به اندازۀ زیاد عزیز می‌ساخت.

یعقوب و شمعون بزرگ شدند و سعی کردند طرح دلجویی عیسی از همبازیهای ستیزه‌جو و گاهی اوقات خشمگین خود از طریق متقاعد ساختن و عدم مقاومت را دنبال کنند، و آنها نسبتاً موفق بودند؛ اما یوسف و یهودا، در حالی که نسبت به چنین آموزشهایی در خانه موافق بودند، هنگامی که توسط رفقای خود مورد حمله قرار می‌گرفتند در دفاع از خود شتاب به خرج می‌دادند؛ به ویژه یهودا در نقض روح این آموزشها گناهکار بود. اما عدم مقاومت یک قانون خانواده نبود. هیچ مجازاتی به نقض آموزشهای شخصی وصل نبود.

به طور کلی، تمامی بچه‌ها، به ویژه دخترها، در مورد مشکلات کودکی خود با عیسی مشورت می‌کردند و درست همانطور که به یک پدر پرعاطفه اعتماد می‌کردند به او اعتماد می‌ورزیدند.

یعقوب داشت بزرگ می‌شد تا یک جوان کاملاً متوازن و متین شود، اما بدان گونه که عیسی معنوی بود، آنطور به معنویت تمایل نداشت. او یک دانش‌آموز بسیار بهتر از یوسف بود. یوسف در حالی که یک کارکن باایمان بود، حتی از معنویت کمتری برخوردار بود. یوسف یک زحمت‌کش بود و در سطح عقلانی فرزندان دیگر نبود. شمعون یک پسر با حسن نیت بود اما بیش از حد رویاپرداز بود. او در سامان بخشیدن به زندگیش کند بود و برای عیسی و مریم باعث اضطراب قابل ملاحظه بود. اما او همیشه یک نوجوان نیک و خوش نیت بود. یهودا یک آتش افروز بود. او بالاترین آرمانها را داشت، اما در خلق و خو ناپایدار بود. او تمامی عزم و اراده و بی‌باکیِ مادرش و بیش از آن را داشت، اما عمداً فاقد تناسب و درایت او بود.

مریم یک دختر کاملاً متوازن و متعادل و دارای یک حس قدردانی شدید از چیزهای اصیل و معنوی بود. مارتا در اندیشه و عمل کند بود، اما فرزندی بسیار قابل اعتماد و کارآمد بود. روتِ کودک، مایۀ شادی خانه بود؛ گر چه او نسبت به حرفهایش بی‌توجه بود، بسیار صمیمی و صادق بود. او برادر بزرگ و پدرش را تقریباً تا حد پرستش دوست داشت. اما آنها او را لوس بار نیاوردند. او یک بچۀ زیبا بود اما مثل مریم چنان ملیح نبود. مریم سوگلی خانواده و حتی شهر بود.

با گذشت زمان، عیسی کارهای زیادی انجام داد که آموزشهای خانواده و رسوم مربوط به رعایت سبت و بسیاری از جنبه‌های دیگر مذهب را لیبرال سازد و تعدیل کند، و مریم برای تمامی این تغییرات رضایت قلبی داد. تا این هنگام، عیسی سرپرست بی‌چون و چرای خانه شده بود.

در این سال یهودا شروع به تحصیل نمود، و برای عیسی لازم بود که چنگ خود را بفروشد تا این هزینه‌ها را پرداخت نماید. بدین ترتیب آخرین لذت تفریحی او ناپدید گشت. هنگامی که او در ذهن و در بدن خسته می‌شد، بسیار دوست داشت چنگ بنوازد، اما او خود را با این اندیشه تسلی می‌داد که حداقل چنگ از مصادره توسط مالیات‌گیر محفوظ مانده است.

5- ربکا، دختر عزرا

اگر چه عیسی فقیر بود، منزلت اجتماعی او در ناصره به هیچ وجه تضعیف نشده بود. او یکی از سرشناس‌ترین مردان جوان شهر بود و توسط بیشتر زنان جوان به اندازۀ بسیار زیاد مورد احترام بود. از آنجا که عیسی یک نمونۀ تحسین‌انگیز از مردانگیِ قوی و روشنفکرانه بود، و با در نظر گرفتن شهرت او به عنوان یک رهبر معنوی، عجیب نبود که رِبِکا، بزرگترین دختر عزرا، یک تاجر ثروتمند و بازرگانِ ناصره، پی ببرد که به آرامی دارد عاشق این پسر یوسف می‌شود. او ابتدا مهرش را با مریم، خواهر عیسی به طور خصوصی در میان گذاشت، و مریم به نوبۀ خود در رابطه با تمامی این جریان با مادرش صحبت نمود. مریم به اندازۀ زیاد تحت تأثیر قرار گرفت. آیا او در آستانۀ از دست دادن پسرش بود که اکنون سرپرست کنار نگذاشتنی خانواده شده بود؟ آیا مشکلات هرگز متوقف نمی‌شوند؟ بعد چه اتفاقی می‌تواند بیافتد؟ و سپس او درنگ کرد تا به این فکر کند که ازدواج چه تأثیری روی آیندۀ دوران زندگی عیسی خواهد داشت؛ نه اغلب، اما حداقل گاهی اوقات، او این واقعیت را به یاد می‌آورد که عیسی یک ”فرزند موعود“ بود. بعد از این که او و مریم دربارۀ این موضوع صحبت کردند، تصمیم گرفتند که پیش از آن که عیسی از آن آگاهی یابد تلاش کنند آن را متوقف سازند، و از طریق رفتن نزد ربکا به طور مستقیم، تمام داستان را در برابر او قرار دهند، و در رابطه با این اعتقادشان صادقانه به او بگویند که عیسی یک پسر سرنوشت است؛ و این که او یک رهبر بزرگ مذهبی، و شاید مسیح خواهد شد.

ربکا به طور جدی گوش داد؛ او از شنیدن ماجرا سرشار از شور و شعف شد و بیش از پیش مصمم گشت که بختش را با این مرد انتخابیش بیازماید و در زندگیِ رهبری او سهیم شود. او (پیش خود) استدلال می‌کرد که چنین مردی هر چه بیشتر نیازمند یک همسر وفادار و کارآمد است. او تلاشهای مریم را برای منصرف ساختن او به عنوان یک واکنش طبیعی نسبت به ترس از دست دادن سرپرست و تنها حامی خانواده‌اش تعبیر می‌کرد؛ اما با آگاهی از این که پدرش مهر و عاطفۀ او را برای پسر نجار تأیید می‌کند، به درستی می‌پنداشت که او با خشنودی درآمد مکفی برای خانواده تأمین خواهد کرد تا فقدان درآمد عیسی را به طور کامل جبران نماید. هنگامی که پدرش با چنین طرحی موافقت کرد، ربکا گفتگوهای بیشتری با مریم مادر عیسی و مریم خواهر عیسی داشت، و هنگامی که او نتوانست حمایت آنها را به دست آورد، شجاعانه مستقیماً نزد عیسی رفت. او این کار را با همکاری پدرش انجام داد. پدرش عیسی را برای برگزاری جشن هفدهمین زادروز ربکا به منزلشان دعوت کرد.

عیسی با توجه کامل و به طور دلسوزانه به بازگویی این سخنان گوش داد، ابتدا به سخنان پدر، سپس به حرفهای خود ربکا. او با مهربانی با این مضمون پاسخ داد که هیچ مقدار پولی نمی‌تواند جای انجام وظیفه‌اش در سرپرستی خانوادۀ پدرش را شخصاً بگیرد، زیرا این کار ”به انجام رسانیدن مقدس‌ترین اعتماد از میان کلیۀ اعتمادهای بشری است — وفاداری نسبت به جسم و خون متعلق به فرد.“ پدر ربکا عمیقاً تحت تأثیر سخنان عیسی پیرامون جانفشانی برای خانواده قرار گرفت و از گفتگو کناره گرفت. تنها پاسخ او به مریم، همسرش، این بود: ”ما نمی‌توانیم او را به عنوان یک فرزند داشته باشیم؛ او برای ما فراتر از والامنش است.“

سپس آن گفتگوی مهم با ربکا آغاز شد. عیسی تا این روز در زندگیش تمایز اندکی در ارتباطش با پسران و دختران، با مردان جوان و زنان جوان قائل شده بود. ذهن او در مجموع بیش از آن با مشکلات مبرم امور واقعیِ زمینی و تعمقِ انگیزنده پیرامون دوران متعاقب زندگانیش ”دربارۀ کار پدرش“ مشغول بود که بتواند توجه جدی به انجام عشق شخصی در ازدواج بشری مبذول نماید. اما اکنون او با یکی دیگر از آن مشکلاتی که هر موجود معمولی بشری باید با آن مواجه شود و تصمیم بگیرد رو به رو بود. به راستی او ”به همان گونه که شما مورد آزمون واقع می‌شوید در کلیۀ نقاط مورد آزمون واقع شد.“

او بعد از این که با دقت به سخنان ربکا گوش داد، به خاطر ابراز تحسین او به طور صمیمانه از او سپاسگزاری کرد، و افزود: ”این سخنان در تمامی روزهای زندگی من مرا شاد خواهد ساخت و به من آرامش خواهد داد.“ او توضیح داد که آزاد نیست به رابطه با هر زنی وارد شود، به جز یک رابطۀ سادۀ برادرانه و دوستی صرف. او روشن نمود که نخستین و مهمترین وظیفۀ او سرپرستی خانوادۀ پدرش است، و این که نمی‌تواند ازدواج را در نظر گیرد تا این که این وظیفه به انجام برسد؛ و سپس اضافه کرد: ”اگر من یک پسر سرنوشت هستم، تا زمانی که سرنوشت من آشکار شود نباید تعهدی را به عهده گیرم که یک عمر به طول می‌کشد.“

ربکا دل شکسته شد. او حاضر نشد تسلی داده شود، و پدرش را تحت فشار قرار داد تا ناصره را ترک کنند، تا این که او سرانجام رضایت داد به سفوریس نقل مکان کنند. در سالهای بعد، برای بسیاری از مردان که برای ازدواج از او خواستگاری کردند، ربکا فقط یک پاسخ داشت. او تنها برای یک هدف زندگی می‌کرد — منتظر لحظه‌ای بماند که این مرد، برای او بزرگترین مردی که تا آن هنگام زندگی کرده بود، دوران کارش را به عنوان یک آموزگار حقیقت زنده آغاز کند. و او عیسی را در طول سالهای پررویداد کار همگانیش به طور وفادارانه دنبال نمود، و آن روز (بدون این که توسط عیسی دیده شود) هنگامی که او با پیروزمندی سواره به اورشلیم وارد شد حضور داشت؛ و او در آن بعد از ظهر سرنوشت ساز و غم‌انگیز هنگامی که فرزند انسان روی صلیب آویخته شد ”در میان سایر زنان“ در کنار مریم ایستاد. برای او، و نیز برای کرات بیشمار بالا، عیسی ”مردی کاملاً دوست داشتنی و بزرگترین مرد در میان ده هزار تن“ بود.

6- بیستمین سال او (سال 14 بعد از میلاد مسیح)

داستان عشق ربکا برای عیسی در حول و حوش ناصره و بعدها در کفرناحوم زمزمه شد. در سالهای بعد بسیاری از زنان حتی بدان گونه که مردان او را دوست داشتند، به عیسی عشق می‌ورزیدند، لذا دیگر نیاز نبود که او ابراز وفاداریِ شخصیِ نیک زن دیگری را رد کند. از این زمان به بعد ابراز عاطفۀ بشری نسبت به عیسی بیشتر سرشت پرستش‌آمیز و احترام تحسین‌آمیز داشت. مردان و زنان هر دو به طور وفادارانه، و برای آنچه که او بود، او را دوست داشتند، نه با هر نشان رضایت از خود یا تمایل برای تصاحب عاطفی. اما برای سالهای بسیار، هر گاه که داستان شخصیت بشری عیسی توصیف می‌شد، مهرورزی ربکا نیز بازگو می‌شد.

مریم، با آگاهی کامل از موضوع ربکا و آگاهی از این که برادرش حتی عشق یک زن جوان زیبا را فراموش کرده بود (بدون درک عامل دوران آیندۀ سرنوشت او) به عیسی به گونه‌ای آرمان‌گرایانه می‌نگریست و او را همچون یک پدر و نیز یک برادر با مهری متأثر کننده و عمیق دوست داشت.

اگر چه آنها به سختی می‌توانستند از عهدۀ مخارج آن برآیند، عیسی یک اشتیاق عجیب برای رفتن به اورشلیم به مناسبت عید فصح داشت. مادرش با آگاهی از تجربۀ اخیر او با ربکا، به گونه‌ای عاقلانه به او اصرار کرد که به این سفر دست زند. عیسی به طور چشمگیر از آن آگاه نبود، اما آنچه که از همه بیشتر می‌خواست فرصتی برای صحبت کردن با ایلعازر و دیدار مارتا و مریم بود. او بعد از خانوادۀ خودش این سه را از همه بیشتر دوست داشت.

او در انجام این سفر به اورشلیم، از راه مَجِدُّو، آنتیپاتریس، و لُدَّه رفت، و بخشاً همان مسیری را طی کرد که هنگام بازگشت از مصر و آوردن او به ناصره پیموده شده بود. او برای رفتن به عید فصح چهار روز وقت صرف کرد و دربارۀ رخدادهای گذشته که در مَجِدُّو، رزمگاه بین‌المللی فلسطین، و حول و حوش آن اتفاق افتاده بود بسیار فکر کرد.

عیسی از میان اورشلیم عبور کرد، و فقط توقف کرد تا معبد و جمعیت گرد آمدۀ بازدید کننده را نظاره کند. او نسبت به این معبد که توسط هیرودیس ساخته شده بود و کهانت آن که به گونه‌ای سیاسی منصوب شده بود یک حس بیزاری عجیب و فزاینده داشت. او بیش از هر چیز می‌خواست که ایلعازر، مارتا، و مریم را ببیند. ایلعازر هم سن عیسی و اکنون سرپرست خانه بود؛ تا هنگام این دیدار، مادر ایلعازر نیز در آرامگاه نهاده شده بود. مارتا اندکی بیش از یک سال از عیسی بزرگتر بود، در حالی که مریم دو سال جوانتر بود. و عیسی ایده‌آلِ بسیار مورد تحسینِ هر سه تای آنها بود.

در این دیدار، یکی از آن وقایع دوره‌ای شورش بر ضد سنت به وقوع پیوست — ابراز نفرت برای آن رسوم تشریفاتی که عیسی آن را جلوۀ غلط پدر آسمانیش می‌پنداشت. ایلعازر با عدم اطلاع از آمدن عیسی، ترتیبی داده بود تا عید فصح در یک دهکدۀ مجاور در پایین جادۀ اریحا با دوستان جشن گرفته شود. عیسی اکنون پیشنهاد کرد که آنها عید را در همان جا که هستند، در منزل ایلعازر جشن بگیرند. ایلعازر گفت: ”ولی ما هیچ برۀ قربانی نداریم.“ و سپس عیسی وارد یک بحث طولانی جدی و قانع کننده با این مضمون شد که پدر آسمانی به راستی به چنین آیین کودکانه و بی‌معنی علاقمند نیست. آنها بعد از یک دعای صادقانه و پرحرارت از جا برخاستند، و عیسی گفت: ”بگذارید اذهان کودکانه و تیرۀ مردم من به همان گونه که موسی فرمان داد به خدایشان خدمت کنند؛ بهتر است که آنها چنین کنند، اما بگذارید ما که نور حیات را دیده‌ایم دیگر هیچگاه با تاریکی مرگ به پدرمان نزدیک نشویم. بگذارید ما با آگاهی از حقیقت مهر جاودان پدرمان آزاد باشیم.“

در آن عصر در حدود شامگاه این چهار تن نشستند و شام عید فصح را صرف کردند. تا آن هنگام، این نخستین عید فصح بود که بدون برۀ قربانی توسط یهودیان مؤمن جشن گرفته می‌شد. نان فطیر و شراب برای این عید فصح آماده شده بود، و این نمادها را که عیسی ”نان حیات“ و ”آب حیات“ می‌نامید، به یارانش سِرو کرد، و آنها در همنوایی صادقانه با آموزشهایی که تازه ارائه شده بود خوردند. روال کار او این بود که بعدها هر گاه که از بتانی دیدار می‌کرد این شعائر آیینی را به جا می‌آورد. هنگامی که او به خانه بازگشت، تمامی این رخدادها را به مادرش گفت. او در ابتدا شوکه شد، اما به تدریج نقطه نظر عیسی را پذیرفت؛ با این وجود، هنگامی که عیسی به او اطمینان داد که قصد ندارد این ایدۀ جدید از عید فصح را در خانواده‌شان عرضه کند به اندازۀ زیاد آرام شد. در خانه با بچه‌ها، او هر ساله به خوردن عید فصح ”مطابق قانون موسی“ ادامه داد.

در طول این سال بود که مریم در رابطه با ازدواج یک گفتگوی طولانی با عیسی داشت. مریم به طور صریح از او پرسید که اگر از مسئولیتهای خانوادگیش رها بود آیا ازدواج می‌کرد؟ عیسی به او توضیح داد که چون وظایف فوری مانع ازدواج او شده است، او قدر اندکی به این موضوع فکر کرده است. او بدین گونه اظهار نظر کرد که شک دارد هیچگاه به مرحلۀ ازدواج برسد؛ او گفت که تمامی این گونه کارها باید برای ”ساعت من“ منتظر بمانند، زمانی که ”کار پدرم باید آغاز شود.“ او از پیش با روشن ساختن این امر در ذهنش که نباید پدر فرزندانی در جسم شود، قدر بسیار اندکی به موضوع ازدواج بشری فکر نمود.

در این سال او کارِ بیشتر در هم آمیختنِ سرشت انسانی و الهی خود را به یک فردیت ساده و مؤثر بشری از نو آغاز نمود. و او همچنان به رشد در مرتبت اخلاقی و درک معنوی ادامه داد.

اگر چه تمام دارایی آنها در ناصره (به جز منزلشان) از دست رفته بود، در این سال آنها از فروش یک سهم در یک قطعه ملک در کفرناحوم کمک مالی اندکی دریافت کردند. این آخرین بخش از تمامی دارایی یوسف بود. این فروش ملک در کفرناحوم با یک قایق‌ساز به نام زبدی انجام گرفت.

یوسف در این سال از مدرسۀ کنیسه فارغ‌التحصیل شد و آماده شد تا در کنار میز کوچکی در کارگاه نجاری خانه شروع به کار کند. اگر چه دارایی پدرشان اکنون به اتمام رسیده بود، چشم‌اندازهایی وجود داشت که آنها را قادر می‌ساخت با موفقیت با فقر مقابله کنند، زیرا اکنون سه تای آنها به طور مرتب کار می‌کردند.

عیسی به سرعت در حال تبدیل شدن به یک مرد است، نه فقط یک مرد جوان، بلکه یک بزرگسال. او به خوبی یاد گرفته است که مسئولیت را به عهده گیرد. او می‌داند چگونه در شرایط ناامیدی به زندگی ادامه دهد. هنگامی که طرحهای او بی‌نتیجه می‌مانند و اهداف او موقتاً شکست می‌خورند، او با شجاعت روحیۀ خود را حفظ می‌کند. او یاد گرفته است که حتی در شرایط بی‌عدالتی چگونه منصف و عادل باشد. او دارد یاد می‌گیرد که چگونه آرمانهایش را در زمینۀ زندگی معنوی با مطالبات عملی وجود زمینی تنظیم کند. او دارد یاد می‌گیرد که در حالی که برای دستیابی به یک هدف نزدیکتر و فوریِ ضرورت با جدیت تلاش می‌کند چگونه برای رسیدن به یک هدف والاتر و دوردست آرمان‌گرایانه برنامه‌ریزی کند. او مداوماً در حال به دست آوردن هنر تنظیم کردن آرزوهایش با مطالبات معمول کار و زندگی بشری است. او در تکنیک به کار گرفتن انرژیِ انگیزۀ معنوی برای به حرکت در آوردن مکانیسم پیشرفت مادی تقریباً استاد شده است. او به آرامی دارد یاد می‌گیرد که در حالی که به وجود زمینی ادامه می‌دهد چگونه مطابق زندگی آسمانی زندگی کند. او در حالی که نقش پدرانۀ هدایت و رهبری فرزندان خانوادۀ زمینی‌اش را به عهده می‌گیرد بیشتر و بیشتر به هدایت غائی پدر آسمانیش وابسته می‌شود. او در بیرون کشیدن ماهرانۀ پیروزی از کام شکست دارد باتجربه می‌شود؛ او دارد یاد می‌گیرد که چگونه دشواریهای زمان را به پیروزیهای ابدیت تبدیل سازد.

و بدین ترتیب، با گذشت سالها، این مرد جوان ناصره به تجربه نمودن زندگی بدان گونه که در کرات زمان و فضا در جسم انسانی زندگی می‌شود ادامه می‌دهد. او یک حیات کامل، نمونه، و سرشار را در یورنشیا زندگی می‌کند. او این کره را با تجربۀ کاملی که مخلوقاتش در طول سالهای کوتاه و پرتقلای نخستین زندگیشان، زندگی در جسم، از میان آن عبور می‌کنند، ترک نمود. و تمامی این تجربۀ بشری یک داراییِ جاودانِ فرمانروای جهان است. او برادر با درایت، دوست دلسوز، فرمانروای باتجربه، و پدر بخشندۀ ما است.

او به عنوان یک کودک مقدار بسیار زیادی دانش اندوخت؛ او به عنوان یک جوان این اطلاعات را دسته‌بندی و طبقه‌بندی نمود، و به هم مرتبط ساخت؛ و اکنون به عنوان یک انسان گسترۀ جهان، او شروع می‌کند این دارایی‌های ذهنی را در آمادگی برای به کار بستن آن در آموزش، خدمت روحانی، و کار متعاقب خود به سود انسانهای هم نوع خود در این کره و در کلیۀ کرات مسکونی دیگر در سرتاسر جهان نبادان سازماندهی کند.

او به صورت یک نوزاد گسترۀ جهان به دنیا آمده است، حیات دوران کودکی خود را زندگی کرده است و از میان مراحل متوالی نوجوانی و مردانگی جوان عبور کرده است؛ او اکنون در آستانۀ مردانگی کامل قرار گرفته است، غنی در تجربۀ زندگی بشری، سرشار در فهم طبیعت بشری، و آکنده از دلسوزی برای ضعفهای سرشت بشری. او در هنر الهیِ آشکار ساختن پدر بهشتیش به تمام اعصار و مراحل مخلوقات انسانی دارد خبره می‌شود.

و اکنون به عنوان یک انسان کاملاً بالغ — یک بزرگسال گسترۀ جهان — آماده می‌شود تا مأموریت عالی خود را پیرامون آشکار ساختن خداوند به انسانها و هدایت انسانها به سوی خداوند ادامه دهد.