مقالۀ 123 اوان کودکی عیسی
نسخۀ پیشنویس
کتاب یورنشیا
مقالۀ 123
اوان کودکی عیسی
به دلیل تردیدها و اضطرابهای سفرشان در بیتلحم، مریم نوزاد را از شیر نگرفت تا این که آنها صحیح و سالم به اسکندریه رسیدند، جایی که خانوادۀ آنها توانست برای یک زندگی نرمال مستقر شود. آنها با خویشاوندان زندگی کردند، و یوسف مدت کوتاهی بعد از ورودشان به محض کسب شغل به خوبی توانست خانوادهاش را تأمین کند. او به عنوان یک نجار برای چندین ماه استخدام شد و سپس به رتبۀ سرگروه یک گروه بزرگ از صنعتگران که در یکی از ساختمانهای عمومیِ در آن هنگام در حال ساخته شدن کار میکردند ارتقا یافت. این تجربۀ جدید به او ایدۀ یک پیمانکار و ساختمانساز شدن را بعد از بازگشت آنها به ناصره داد.
طی تمامی این سالهای آغازینِ ناتوانیِ نوزادیِ عیسی، مریم یک شب زندهداریِ طولانی و مداوم را حفظ نمود، تا مبادا حادثهای که ممکن است سلامتی کودکش را مورد مخاطره قرار دهد برای او رخ دهد، و یا به هر طریق مأموریت آیندۀ او را در زمین مختل سازد؛ هیچ مادری تا آن هنگام بیش از او برای فرزندش فداکاری نکرده بود. در خانهای که عیسی بر حسب اتفاق در آن بود دو کودک دیگر در حدود سن و سال او وجود داشتند، و در میان همسایگان نزدیک شش کودک دیگر بودند و سن آنها آنقدر به سن خودش نزدیک بود که بتوانند هم بازیهای قابل قبولی باشند. در ابتدا مریم مایل بود عیسی را نزدیک به خود نگاه دارد. او بیم داشت که اگر عیسی اجازه یابد با کودکان دیگر در باغ بازی کند ممکن است برای او حادثهای رخ دهد؛ اما یوسف، با کمک خویشاوندانش توانست او را متقاعد سازد که این نحوۀ کار عیسی را از تجربۀ سودمندِ یاد گرفتنِ چگونگیِ تنظیم رابطه با کودکان هم سنش محروم میسازد. و مریم با درک این امر که چنین برنامۀ پناه دادنِ نامناسب و حفاظتِ غیرعادی او را خجالتی و تا اندازهای خود محور میسازد، سرانجام به این طرح رضایت داد که اجازه دهد کودک موعود درست مانند هر کودک دیگر بزرگ شود؛ و گرچه مریم مطیع این تصمیم بود، این کار را وظیفۀ خود به حساب آورد که ضمن این که بچهها حول و حوش منزل یا در باغ مشغول بازی بودند، همیشه مراقب باشد. فقط یک مادر پرعاطفه میتواند این بار مسئولیت را که مریم در طول این سالهای نوزادی و اوان کودکی او برای امنیت پسرش در قلبش حمل میکرد تشخیص دهد.
در طول دو سال اقامت موقت آنها در اسکندریه، عیسی از سلامتی خوب بهرهمند بود و به رشد طبیعی ادامه داد. گذشته از یک تعداد اندک از دوستان و خویشاوندان، در رابطه با این که عیسی یک ”کودک موعود“ است به هیچ کس چیزی گفته نشد. یکی از بستگان یوسف این را به تعداد اندکی از دوستان در ممفیس، نوادگان ایخناتون از گذشتههای دور، برملا ساخت، و آنها به همراه گروه کوچکی از ایمانداران اسکندریه مدت کوتاهی پیش از بازگشت به فلسطین به منظور آرزوی خیر برای خانوادۀ ناصری و ادای احترام به کودک در منزل کاخ مانندِ خویشاوندِ نیکوکار یوسف گرد آمدند. در این فرصت، دوستان گرد آمده یک نسخۀ کامل از ترجمۀ یونانیِ متون مقدس عبرانی را به عیسی عرضه کردند. اما این نسخه از نوشتجات مقدس یهودی در دستان یوسف قرار داده نشد تا این که او و مریم هر دو سرانجام دعوت دوستان ممفیس و اسکندریهایِ آنها را برای ماندن در مصر رد کردند. این ایمانداران اصرار داشتند که کودک سرنوشت قادر خواهد بود به عنوان یک ساکن اسکندریه در مقایسه با هر مکان مشخص دیگر در فلسطین تأثیر بسیار بیشتری داشته باشد. بعد از این که آنها خبر مرگ هیرودیس را دریافت کردند، این متقاعد ساختنها عزیمت آنها را به مقصد فلسطین برای مدتی به تأخیر انداخت.
یوسف و مریم سرانجام اسکندریه را با قایقی که به دوستشان عزرائون تعلق داشت و عازم جافا بود ترک کردند. آنها در اواخر اوت سال 4 پیش از میلاد مسیح به آن بندر رسیدند. آنها مستقیماً به بیتلحم رفتند و تمامی ماه سپتامبر را در رابطه با این که آیا باید در آنجا بمانند یا به ناصره بازگردند در مشورت با دوستان و بستگانشان در آنجا گذراندند.
مریم از این ایده که عیسی باید در بیتلحم، شهر داوود، رشد کند هرگز به طور کامل دست نکشیده بود. یوسف در واقع باور نمیکرد که پسرشان یک نجات دهندۀ شاهانۀ اسرائیل بشود. علاوه بر این، او میدانست که او خودش در واقع یک نوادۀ داوود نیست؛ و علت این که او در زمرۀ نوادگان داوود محسوب میشد به خاطر به فرزند خواندگی پذیرفته شدن یکی از نیاکان او به داخل خط تباریِ داوود بود. البته مریم فکر میکرد که شهر داوود مناسبترین مکانی است که کاندیدای جدید برای تخت پادشاهی داوود میتواند در آن پرورش یابد، اما یوسف ترجیح داد بخت خود را با هیرودیس آنتیپاس بیازماید تا با برادرش آرچلوس. او برای امنیت کودک در بیتلحم یا در هر شهر دیگر در یهودیه بیم بسیاری داشت و حدس میزد که بیشتر احتمال دارد آرچلوس سیاستهای تهدیدآمیز پدرش هیرودیس را دنبال کند، تا آنتیپاس در جلیل. و علاوه بر تمامی این دلایل، یوسف در ترجیحش برای جلیل به عنوان یک مکان بهتر برای پرورش و آموزش کودک صریح و بیپرده بود، اما به سه هفته وقت نیاز بود تا بر مخالفتهای مریم فائق شود.
تا اول اکتبر یوسف مریم و تمامی دوستانشان را متقاعد کرد که برای آنها بهتر است به ناصره بازگردند. از این رو، در اوایل اکتبر در سال 4 پیش از میلاد مسیح، آنها از راه لاد و اسکیتوپولیس از بیتلحم به ناصره عزیمت کردند. در پگاه یک صبح یکشنبه آنها سفر خود را آغاز کردند. مریم و کودک سوار بر حیوان باربرِ به تازگی به دست آمدۀ خود بودند، در حالی که یوسف و پنج تن از خویشاوندان همراهشان پیاده حرکت کردند. خویشاوندان یوسف به آنها اجازه ندادند که به تنهایی به ناصره سفر کنند. آنها میترسیدند که از راه اورشلیم و درۀ اردن به جلیل بروند، و برای دو مسافر تنها با یک کودک کم سن و سال مسیرهای غربی در مجموع امن نبودند.
1- در ناصره
در چهارمین روز سفر، گروه سلامت به مقصدش رسید. آنها بدون اعلام قبلی به منزلگاه ناصره که توسط یکی از برادران مزدوج یوسف برای بیش از سه سال اشغال شده بود رسیدند. او به راستی از دیدن آنها شگفتزده شد؛ آنها چنان بی سر و صدا به دنبال کار خود رفته بودند که نه خانوادۀ یوسف و نه خانوادۀ مریم نمیدانستند که آنها حتی اسکندریه را ترک کردهاند. روز بعد برادر یوسف خانوادۀ خود را تغییر مکان داد، و مریم برای اولین بار از هنگام تولد عیسی با خانوادۀ کوچک خود در آنجا استقرار یافت تا از زندگی در منزل خودشان لذت ببرند. در کمتر از یک هفته یوسف به عنوان یک نجار کار به دست آورد، و آنها به قدر فراوان خوشحال بودند.
عیسی در هنگام بازگشتشان به ناصره در حدود سه سال و دو ماه داشت. او در تمامی این سفرها بسیار خوب تاب آورده بود و در سلامت عالی بود و به خاطر داشتن مکانهای خودش برای بازی و لذت بردن، سرشار از شور و هیجان کودکانه بود. اما او به سبب از دست دادن ارتباط با همبازیهایش در اسکندریه به اندازۀ زیاد دلتنگ بود.
یوسف در مسیر رفتن به ناصره مریم را متقاعد کرد که پخش این خبر در میان دوستان و بستگان جلیلی آنها که عیسی کودک موعود است نابخردانه است. آنها توافق کردند که از ذکر کامل این مسائل به هر کسی خودداری کنند. و آنها هر دو در حفظ این قول بسیار وفادار بودند.
تمامی چهارمین سال عیسی یک دورۀ رشد طبیعی فیزیکی و فعالیت غیرمعمول ذهنی بود. در این اثنا او یک پیوند بسیار نزدیک با یک پسر همسایۀ تقریباً هم سنش به نام یعقوب شکل داد. عیسی و یعقوب همیشه در بازیهایشان خوشحال بودند، و آنها بزرگ شدند و دوستان خوب و همنشینان وفاداری شدند.
رخداد مهم بعدی در زندگی این خانوادۀ ناصری تولد دومین کودک، یعقوب، در ساعات آغازین بامداد دوم آوریل سال 3 پیش از میلاد مسیح بود. عیسی به واسطۀ فکرِ داشتن یک برادر نوزاد ذوق زده بود، و او ساعت به ساعت در آن حول و حوش میایستاد تا فقط فعالیتهای آغازین نوزاد را مشاهده کند.
نیمۀ تابستان همین سال بود که یوسف یک کارگاه کوچک نزدیک به چشمۀ دهکده و نزدیک به مکان توقف کاروان ساخت. بعد از این او کار نجاری بسیار اندکی در طول روز انجام میداد. او دو تن از برادرانش و چندین تن از صنعتگران دیگر را به عنوان دستیار داشت. او ضمن این که برای ساختن یوغ و گاوآهن و انجام کارهای چوبی دیگر در کارگاه باقی میماند، آنها را به کار میفرستاد. او همچنین کارهایی با چرم و با طناب و کرباس انجام میداد. و عیسی، همینطور که بزرگ میشد، هنگامی که در مدرسه نبود، وقت خود را تقریباً به طور مساوی میان کمک کردن به مادرش حول کارهای خانه و نظارۀ کار کردن پدرش در کارگاه صرف میکرد، و در عین حال به گفتگو و خبرچینیِ رهبران کاروان و مسافران از چهار گوشۀ زمین گوش میداد.
در ژوئیۀ همین سال، یک ماه پیش از آن که عیسی چهار ساله شود، از طریق تماس با مسافران کاروان یک شیوع بیماری مهلک روده در سرتاسر ناصره گسترش یافت. مریم چنان با خطر قرار گرفتن عیسی در معرض این بیماری واگیردار بیمناک شد که هر دو کودک خود را بقچهبندی کرد و به منزل روستاییِ برادرش، در چند مایلیِ جنوب ناصره در جادۀ مَجِدُّو نزدیک به سارید گریخت. آنها برای بیش از دو ماه به ناصره باز نگشتند؛ عیسی از این نخستین تجربۀ خود در یک مزرعه به اندازۀ زیاد لذت برد.
2- سال پنجم (سال 2 پیش از میلاد مسیح)
در چیزی بیش از یک سال بعد از بازگشت به ناصره، عیسیِ پسر به سن نخستین تصمیم شخصی و کامل اخلاقیش رسید؛ و یک تنظیم کنندۀ فکر، یک هدیۀ الهیِ پدر بهشتی که پیش از آن با ماکیونتا ملک صادق خدمت کرده بود، آمد تا با او بماند تا بدین طریق تجربۀ کار کردن در رابطه با پدیداریِ یک موجود ابرفانی را که در شکل جسم انسانی زندگی کرد به دست آورد. این رویداد در 11 فوریه سال 2 پیش از میلاد مسیح رخ داد، و عیسی بیش از میلیونها میلیون تن از فرزندان دیگر که پیش از آن و از آن هنگام به همین نحو این تنظیم کنندگان فکری را برای اقامت در ذهنشان و کار کردن برای معنویت بخشیدن غائیِ این اذهان و نجات ابدیِ روانهای در حال تکاملِ فناناپذیرشان دریافت کردهاند، از آمدن ناصح الهی آگاه نبود.
در این روز در فوریه، نظارتِ مستقیم و شخصیِ فرمانروایان جهان، بدان گونه که به ظهور بدون نقصِ کودکوار میکائیل در جسم مربوط بود خاتمه یافت. از آن زمان به بعد در سرتاسر آشکار شدنِ ظهور، سرپرستیِ عیسی به دستان این تنظیم کنندۀ سکنیگزین و محافظان مربوطۀ سرافی سپرده شد، و کارهای آنها گاه به گاه با کارکرد مخلوقات بینابینی که مطابق رهنمود سرپرستان سیارهایشان انجام برخی وظایف قطعی به آنها سپرده شده بود تکمیل میشد.
در اوت همین سال عیسی پنج سال داشت، و از این رو، ما به این امر به عنوان پنجمین سال (تقویمیِ) زندگی او اشاره خواهیم کرد. در این سال، سال 2 پیش از میلاد مسیح، اندکی بیش از یک ماه پیش از پنجمین سالروز تولد او، عیسی به واسطۀ آمدنِ خواهرش مریم که در شب 11 ژوئیه به دنیا آمد بسیار خوشحال شد. در طول عصر روز بعد عیسی در رابطه با شیوهای که گروههای گوناگون چیزهای زنده به صورت موجودات جداگانه به دنیا میآیند یک گفتگوی طولانی با پدرش داشت. ارزشمندترین قسمت آموزش اولیۀ عیسی از پدر و مادرش در پاسخ به پرسشهای اندیشمندانه و جستجوگرایانۀ او به دست آمد. یوسف هرگز از انجام وظیفۀ کاملش در پاسخ دادن به پرسشهای بیشمار پسر با صبر و حوصله و صرف وقت فروگذار نکرد. از هنگامی که عیسی پنج ساله بود تا وقتی که به سن ده سالگی رسید، او یک علامت سؤال مداوم بود. در حالی که یوسف و مریم همیشه نمیتوانستند به پرسشهای او پاسخ دهند، هرگز از بحث کامل پیرامون پرسشهای او و به هر طریق ممکنِ دیگر برای یاری رسانیدن به او در تلاشهایش برای رسیدن به یک راه حل رضایتبخش برای مشکلی که به ذهن هوشیار او رسیده بود فروگذار نمیکردند.
از هنگام بازگشت به ناصره، خانوادۀ آنها یک خانوادۀ پرمشغله بود، و یوسف به گونهای غیرمعمول مشغول به ساختن کارگاه جدیدش و راه انداختنِ مجددِ کسب و کارش بود. او آنقدر به طور کامل مشغول بود که وقتی برای ساختن یک گهواره برای یعقوب پیدا نکرده بود، اما این مدتها پیش از آمدنِ مریم تصحیح شد، طوری که او یک گهوارۀ بسیار راحتی داشت. او در آن میآرمید ضمن این که خانواده او را تحسین میکردند. و عیسیِ کودک به تمامی این تجارب طبیعی و نرمال خانه با اشتیاق وارد شد. او از برادر کوچکش و خواهر نوازادش به اندازۀ زیاد لذت میبرد و در مراقبت از آنها کمک بزرگی برای مریم بود.
در دنیای غیریهودیِ آن روزگاران خانههای اندکی بودند که میتوانستند آموزش عقلانی، اخلاقی، و مذهبی بهتری نسبت به منازل یهودیِ جلیل به یک کودک بدهند. این یهودیان برای پرورش و آموزش کودکانشان یک برنامۀ سیستماتیک داشتند. آنها زندگی یک کودک را به هفت مرحله تقسیم میکردند:
1- کودک نوزاد، روز اول تا هشتم.
2- کودک شیرخوار.
3- کودک از شیر گرفته شده.
4- دورۀ وابستگی به مادر، که تا پایان سال پنجم دوام مییافت.
5- آغاز استقلال کودک، و پدر با پسران مسئولیت آموزش آنها را به عهده میگرفت.
6- پسران و دختران نوجوان.
7- مردان جوان و زنان جوان.
رسم یهودیان جلیلی این بود که مادر مسئولیت آموزش یک کودک را تا پنجمین زادروز به عهده گیرد، و سپس، اگر کودک یک پسر بود، از آن هنگام به بعد پدر برای آموزش پسر مسئول شمرده میشد. از این رو، در این سال عیسی به پنجمین مرحلۀ دوران زندگی یک کودک یهودی جلیلی وارد شد، و در نتیجه مریم در 21 اوت سال 2 پیش از میلاد مسیح رسماً او را برای آموزشهای بیشتر به یوسف تحویل داد.
اگر چه اکنون یوسف مسئولیت مستقیم برای آموزش عقلانی و مذهبی عیسی را به عهده گرفته بود، مادرش هنوز به آموزش او در منزلش علاقمند بود. او به عیسی شناخت و مراقبت از تاکها و گلهایی را که در مجاورت دیوارهای باغ رشد کرده و محوطۀ خانه را کاملاً احاطه کرده بودند یاد میداد. او همچنین روی پشت بام خانه (اتاق خواب تابستانی) جعبههای کم عمقی از شن فراهم کرد که عیسی در آن نقشه درست میکرد و بخش عمدۀ تمرین آغازین خود را در زمینۀ نوشتن زبان آرامی، یونانی، و بعدها عبرانی در آن انجام میداد. او به مرور زمان یاد گرفت که هر سه زبان را به طور سلیس بخواند، بنویسد، و صحبت کند.
به نظر میرسید عیسی از نظر فیزیکی یک کودک تقریباً کامل باشد و او از نظر ذهنی و احساسی به پیشرفت طبیعی ادامه داد. او در بخش بعدیِ این، پنجمین سال (تقویمیِ) خود، یک ناراحتی خفیف گوارشی، نخستین بیماری جزئیاش را تجربه کرد.
اگر چه یوسف و مریم اغلب دربارۀ آیندۀ فرزند ارشد خود صحبت میکردند، اگر شما آنجا بودید، فقط رشد یک کودک نرمال، تندرست، آسوده خاطر، اما بسیار کنجکاو آن زمان و مکان را مشاهده میکردید.
3- رخدادهای سال ششم (سال 1 پیش از میلاد مسیح)
عیسی با کمک مادرش از پیش بر لهجۀ جلیلیِ زبان آرامی تسلط یافته بود؛ و اکنون پدرش شروع کرد به او یونانی یاد دهد. مریم قدر اندکی یونانی صحبت میکرد، اما یوسف یک سخنگوی مسلط زبان آرامی و یونانی هر دو بود. کتاب درسی برای مطالعۀ زبان یونانی کپی متون مقدس عبری — یک نسخۀ کامل قانون و پیامبران، از جمله مزامیر — بود که در هنگام ترک مصر به آنها اهدا شده بود. فقط دو نسخۀ کامل از کتاب مقدس به یونانی در تمام ناصره وجود داشت، و داشتن یکی از آنها توسط خانوادۀ نجار، منزل یوسف را به یک مکان بسیار خواستنی تبدیل ساخت و عیسی را همینطور که بزرگ میشد قادر نمود با یک گروه تقریباً بیپایان از دانشجویان باپشتکار و جویندگان صادقِ حقیقت دیدار داشته باشد. پیش از این که این سال به پایان رسد، عیسی حراست از این نسخۀ گرانبها را به عهده گرفت. در ششمین زادروز او به او گفته شده بود که کتاب مقدس توسط دوستان و بستگان اسکندریهای به او اهدا شده است. و او در یک مدت زمان بسیار کوتاه توانست به آسانی آن را بخواند.
اولین شوکِ بزرگ زندگی جوانیِ عیسی هنگامی رخ داد که او کاملاً شش سال نداشت. به نظر کودک رسیده بود که پدرش — حداقل پدر و مادرش با هم — همه چیز را میدانند. از این رو، شگفتیِ این کودک کنجکاو را تصور کنید، هنگامی که از پدرش علت یک زمین لرزۀ خفیف را که به تازگی رخ داده بود پرسید، او شنید یوسف گفت: ”پسرم، من به راستی نمیدانم.“ بدین ترتیب آن توهم زداییِ طولانی و گیج کننده که در طول آن عیسی دریافت که والدین زمینی او تماماً خردمند و تماماً دانا نیستند آغاز شد.
نخستین اندیشۀ یوسف این بود که به عیسی بگوید زمین لرزه توسط خدا به وجود آمده است، اما فکرِ لحظهای به او هشدار داد که چنین پاسخی فوراً موجب پرسشهای بیشتر و باز خجلتآورتری خواهد شد. حتی در یک سن آغازین پاسخ دادن به پرسشهای عیسی پیرامون پدیدههای فیزیکی یا اجتماعی با گفتنِ بیفکرانه به او که خداوند یا شیطان مسئول هستند بسیار دشوار بود. در هماهنگی با اعتقاد غالب مردم یهودی، عیسی مدتها مایل بود که دکترین ارواح خوب و ارواح شرور را به عنوان توضیح محتملِ پدیدههای ذهنی و روحی بپذیرد، اما او در همان اوان شک داشت که این تأثیرات نادیدنی مسئول رخدادهای فیزیکیِ دنیای طبیعی هستند.
پیش از آن که عیسی شش ساله شود، در اوایل تابستان سال 1 پیش از میلاد مسیح، ذکریا و الیزابت و پسرشان یحیی به دیدار خانوادۀ ناصری رفتند. عیسی و یحیی در طول این دیدار لحظات خوشی داشتند. این اولین دیدار آنها در خاطراتشان بود. اگر چه دیدارگران فقط برای چند روز میتوانستند بمانند، والدین در رابطه با بسیاری چیزها، از جمله طرحهای آینده برای پسرانشان صحبت کردند. در حالی که آنها بدین گونه مشغول بودند فرزندانشان با بلوکهایی در شن در بالای منزل بازی میکردند و به طرق بسیار دیگر به شیوۀ واقعاً پسرانه از خود لذت میبردند.
عیسی پس از دیدار با یحیی که از نزدیک اورشلیم آمده بود، شروع به نشان دادن علاقۀ غیرمعمول به تاریخ اسرائیل نمود و در رابطه با معنی مراسم سبت، موعظههای کنیسه، و جشنهای تکراریِ یادبود با جزئیات زیاد پرس و جو کرد. پدرش معنی تمامی این ایام را به او توضیح داد. اول جشن روشنایی در نیمۀ زمستان بود که هشت روز طول میکشید، و با یک شمع در شب اول آغاز میشد و هر شب بعد یک شمع به آن اضافه میگشت. این کار به دنبال از سرگیریِ خدمات آیین موسی توسط یهودای مکابی یادبودِ وقف معبد را به جا میآورد. به دنبال آن جشن پوریم در اوایل بهار، جشن استر و رهایی اسرائیل از طریق او میآمد. سپس عید مذهبی فصح به دنبال آن میآمد که هر گاه ممکن بود بزرگسالان در اورشلیم جشن میگرفتند، ضمن آن که کودکان در خانه به خاطر میآوردند که برای تمام هفته هیچ نان دارای خمیر ترش نباید بخورند. بعد جشن اولین میوهها میآمد، برداشت محصول؛ و در آخر مهمتر از همه، جشن سال نو، روز کفاره. در حالی که فهم برخی از این جشنها و مراسم برای ذهن جوان عیسی دشوار بود، او به طور جدی در مورد آنها ژرف اندیشی میکرد و سپس به طور کامل در شادیِ جشن خیمهها وارد میشد. این فصل تعطیلات سالانه برای تمام مردم یهود بود، هنگامی که آنها در خیمههای برگدار کمپ میکردند و تسلیم خنده و شادی و لذت میشدند.
در طول این سال یوسف و مریم با عیسی در رابطه با دعاهایش مشکل داشتند. او اصرار میورزید که با پدر آسمانیش صحبت کند، بیشتر همانطور که با یوسف، پدر زمینیاش صحبت میکرد. این خروج از شیوههای شرعیتر و احترامآمیزترِ ارتباط با الوهیت برای والدینش، به ویژه برای مادرش قدری پریشان کننده بود، اما برای تغییر او کاری برای متقاعد ساختنش انجام نمیشد؛ او درست همانطور که آموزش یافته بود دعاهایش را میگفت، و بعد از آن اصرار میورزید که میخواهم ”فقط قدری با پدر آسمانیام حرف بزنم.“
در ژوئن این سال یوسف کارگاهِ ناصره را به برادرانش واگذار کرد و رسماً به کارش به عنوان یک سازنده وارد شد. پیش از آن که سال به پایان برسد، درآمد خانواده بیش از سه برابر شد. دیگر هیچگاه تا بعد از مرگ یوسف خانوادۀ ناصری فشار فقر را حس نکرد. خانواده بزرگتر و بزرگتر شد، و آنها پول زیادی برای آموزش و مسافرتِ بیشتر خرج میکردند، اما همیشه درآمد روز افزون یوسف با هزینههای رو به رشد همگام بود.
چند سال بعد یوسف کار قابل توجهی در قانا، بیتلحم (از جلیل)، مَجدل، نائین، سفوریس، کفرناحوم، وعِیندور و نیز کار ساختمانی زیادی در ناصره و در نزدیکی آن انجام داد. به تدریج که یعقوب به قدر کافی بزرگ شد که بتواند در رابطه با کارهای خانه و مراقبت از فرزندان جوانتر به مادرش کمک کند، عیسی سفرهای مکرری دور از خانه با پدرش به این شهرها و دهکدههای اطراف انجام داد. عیسی یک ناظر مشتاق بود و از این سفرهای دور از خانه دانش عملی زیادی کسب کرد؛ او در رابطه با انسان و روال زندگی او در زمین با پشتکار به اندوختن دانش مشغول بود.
این سال عیسی در تنظیم احساسات قوی و انگیزههای شدیدش نسبت به مطالبات همکاری خانواده و انضباط خانه پیشرفت زیادی کرد. مریم یک مادر پرمهر اما یک شخص با انضباط نسبتاً سختگیر بود. با این وجود یوسف به طرق بسیار کنترل بیشتری روی عیسی اعمال میکرد، و شیوۀ او این بود که با پسرش بنشیند و دلایل واقعی و اصلی برای ضرورت محدود ساختنِ منضبطِ خواستههای شخصی در ملاحظۀ رفاه و آرامش کل خانواده را به طور کامل شرح دهد. وقتی که وضعیت به عیسی توضیح داده میشد، او همیشه به گونهای هوشمندانه و رضایتمندانه با خواستههای والدین و مقررات خانواده همکاری میکرد.
بخش عمدۀ اوقات فراغت او — وقتی که مادرش به کمکش در رابطه با خانه نیاز نداشت — صرف مطالعۀ گلها و گیاهان در طول روز و ستارگان در طول شب میشد. او یک میل وافر مشکلآفرین به این نشان میداد که در این خانوادۀ کاملاً با انضباطِ ناصری مدتی طولانی بعد از وقت معمول خوابش روی پشتش دراز بکشد و با شگفتی به آسمان پرستاره چشم بدوزد.
4- سال هفتم (سال 1 بعد از میلاد مسیح)
این به راستی یک سال پررویداد در زندگی عیسی بود. در اوایل ژانویه یک طوفان بزرگ برف در جلیل رخ داد. به عمق دو فوت برف بارید؛ این سنگینترین ریزش برف بود که عیسی در طول زندگیش دید، و یکی از شدیدترین ریزشهای برف طی یکصد سال در ناصره بود.
زندگی بازی کودکان یهودی در روزگاران عیسی واقعاً محدود بود؛ اغلب اوقات بچهها بازیهای جدیتری را که آنها مشاهده میکردند بزرگترهایشان انجام میدهند انجام میدادند. آنها عمدتاً در عروسیها و مراسم سوگواری بازی میکردند، مراسمی که مکرراً میدیدند و بسیار تماشایی بودند. آنها میرقصیدند و آواز میخواندند اما بازیهای سازمان یافتۀ اندکی، آنطور که کودکان روزگاران بعد بسیار زیاد از آنها لذت میبردند داشتند.
عیسی در همراهی با یک پسر همسایه و بعدها برادرش یعقوب، از بازی کردن در گوشۀ دور کارگاه خانوادگی نجاری شادمان میشد. آنها در آنجا با تراشهها و بلوکهای چوبی سرگرمی خوبی داشتند. درک زیان برخی بازیهای خاص که در روز سبت قدغن بودند همیشه برای عیسی دشوار بود، اما او هیچگاه از پیروی کردن از خواستههای والدین خود کوتاهی نکرد. او برای مزاح و شوخی که در محیط روزگار و نسل او فرصت اندکی برای ابراز به آن داده میشد ظرفیت داشت، اما تا سن چهارده سالگی بیشتر اوقات بشاش و شاد بود.
مریم در بالای حیوانخانه که به منزل وصل بود یک کبوترخانه داشت، و آنها از سود فروش کبوتران به عنوان یک صندوق خیریۀ ویژه استفاده میکردند که عیسی بعد از کسر ده یک از آن و دادن آن به متصدی کنیسه بر آن نظارت داشت.
تنها حادثۀ واقعی که عیسی تا این هنگام داشت سقوط از پلههای سنگیِ حیاط پشت بود که به اتاق خوابِ سقف-پارچهای منتهی میشد. این رخداد در طول یک طوفان غیرمنتظرۀ شن از شرق در ماه ژوئیه اتفاق افتاد. بادهای داغ که جریانات شدید شن ریز را با خود حمل میکردند معمولاً در طول فصل باران به ویژه در ماه مارس و آوریل میوزیدند. رخ دادن چنین طوفانی در ماه ژوئیه خارقالعاده بود. هنگامی که طوفان آمد، عیسی در شیروانیِ منزل در حال بازی کردن بود. این برای او یک عادت بود، زیرا در طول بخش عمدۀ فصل خشک این اتاق بازی معمول او بود. او در هنگام پایین آمدن از پلهها بینایی خود را از طریق شنها از دست داد و افتاد. بعد از این حادثه یوسف در هر دو سمت پلکان یک نرده ساخت.
هیچ راهی برای پیشگیری از این حادثه وجود نداشت. محافظان موقف بینابینی را نمیشد به غفلتورزی متهم نمود. یک بینابینیِ اولیه و یک ثانویه، به مراقبت از پسر گمارده شده بودند؛ فرشتۀ محافظ سرافیم نیز قابل اتهام نبود. به بیان ساده، این رخداد قابل اجتناب نبود. اما این حادثۀ ناچیز که ضمن غیب یوسف به علت بودن او در عِیندور رخ داد، موجب به وجود آمدن چنان اضطراب زیادی در ذهن مریم شد که او به گونهای نابخردانه تلاش کرد عیسی را برای چندین ماه کاملاً نزدیک خود نگاه دارد.
شخصیتهای آسمانی در حوادث مادی، رخدادهای معمول که طبیعت فیزیکی دارند، به طور اختیاری مداخله نمیکنند. تحت شرایط معمولی فقط مخلوقات بینابینی میتوانند برای محافظت از اشخاص مرد و زن سرنوشت در شرایط مادی مداخله کنند، و حتی در وضعیتهای ویژه این موجودات فقط در اطاعت از فرامین مشخص مافوقان خود میتواند بدین گونه عمل کنند.
و این تنها یکی از چندین حادثۀ جزئی از این قبیل بود که متعاقباً برای این جوان کنجکاو و ماجراجو رخ داد. اگر شما دوران معمول کودکی و جوانی یک پسر بیباک را تجسم کنید، ایدۀ نسبتاً خوبی از دوران جوانی عیسی خواهید داشت، و قادر خواهید بود تصور کنید که او کم و بیش چقدر موجب اضطراب والدین خود، به ویژه مادرش گردید.
چهارمین عضو خانوادۀ ناصری، یوسف، چهارشنبه صبح در 16 مارس سال 1 بعد از میلاد مسیح به دنیا آمد.
5- روزهای مدرسه در ناصره
اکنون عیسی هفت ساله بود، سنی که کودکان یهودی موظف بودند آموزشهای رسمی خود را در مدارس کنیسه آغاز کنند. بر این اساس، در اوت این سال او به زندگی پررویداد آموزشی خود در ناصره وارد شد. این پسر از پیش یک خواننده، نویسنده، و سخنگوی سلیس دو زبان، آرامی و یونانی بود. او اکنون باید خود را با کار یادگیریِ خواندن، نوشتن، و صحبت کردن با زبان عبری آشنا میکرد. و او برای زندگی نوین مدرسه که در برابر او قرار داشت به راستی مشتاق بود.
او برای سه سال — تا وقتی که ده ساله شد — در مدرسۀ ابتدایی کنیسۀ ناصره شرکت کرد. او برای این سه سال مبادی اولیۀ کتاب قانون را که به زبان عبری نگاشته شده بود مطالعه کرد. برای سه سال بعد او در مدرسۀ پیشرفته درس خواند، و از طریق روش تکرار با صدای بلند، آموزشهای عمیقتر قانون مقدس را حفظ کرد. او در طول سیزدهمین سالش از این مدرسۀ کنیسه فارغالتحصیل شد و توسط حکمرانان کنیسه به عنوان یک ”پسر“ آموزش یافتۀ ”فرمان موسی“ و از این پس به عنوان یک شهروند مسئول کشور اسرائیل، که تماماً مستلزم شرکت او در اعیاد فصح در اورشلیم بود، به والدینش تحویل داده شد؛ از این رو، او در آن سال در نخستین عید فصحِ خود به همراه پدر و مادرش شرکت کرد.
در ناصره شاگردان به صورت یک نیم دایره روی زمین مینشستند، در حالی که آموزگارشان، حذان، یک مسئول کنیسه، رو در روی آنها مینشست. آنها با کتاب لاویان شروع میکردند و سپس به مطالعۀ سایر کتابهای قانون میپرداختند، و به دنبال آن پیامبران و مزامیر را مطالعه میکردند. کنیسۀ ناصره از یک نسخۀ کامل کتاب مقدس به زبان عبری برخوردار بود. پیش از سال دوازدهم هیچ چیز جز کتاب مقدس مطالعه نمیشد. در ماههای تابستان ساعات مدرسه به اندازۀ زیاد کوتاه میشدند.
عیسی به زودی یک استاد زبان عبری شد، و هنگامی که هیچ بازدید کنندۀ برجستهای بر حسب اتفاق در ناصره موقتاً اقامت نداشت، اغلب از او به عنوان یک مرد جوان درخواست میشد که برای ایماندارانی که در سرویسهای معمول سبت در کنیسه گرد آمده بودند متون مقدس عبرانی را بخواند.
البته این مدارس کنیسه، هیچ کتاب درسی نداشتند. حذان یک گفته را به زبان میآورد ضمن این که شاگردان آن را بعد از او با هم تکرار میکردند. هنگامی که دانشجو به کتب نگاشته شدۀ قانون دسترسی داشت، درسش را از طریق خواندن با صدای بلند و از طریق تکرار دائم یاد میگرفت.
بعد عیسی علاوه بر یادگیری رسمیتر خود، همینطور که انسانها از بسیاری سرزمینها به کارگاه تعمیرات پدرش داخل و از آن خارج میشدند، شروع به برقراری ارتباط با طبیعت بشری از چهار سوی زمین کرد. هنگامی که او بزرگتر شد، با کاروانهایی که برای استراحت و صرف غذا در نزدیکی چشمه توقف میکردند آزادانه نشست و برخاست میکرد. از آنجا که او به طور سلیس به زبان یونانی صحبت میکرد، در گفتگو با اکثر مسافران و گردانندگان کاروان مشکلی نداشت.
ناصره یک ایستگاه کاروانی و راه اتصال سفر بود و جمعیتش عمدتاً غیریهودی بود؛ آن در همان حال وسیعاً به عنوان یک مرکز تفسیر لیبرال قوانین سنتی یهودی شناخته شده بود. در جلیل یهودیان در مقایسه با یهودیه بیش از آن قدر که رسمشان بود آزادانهتر با غیریهودیان در میآمیختند. و از میان تمامی شهرهای جلیل، یهودیان ناصره در تفسیرشان از محدودیتهای اجتماعی که مبتنی بر ترس از آلودگی در نتیجۀ تماس با غیریهودیان بود از همه لیبرالتر بودند. و این شرایط موجب پیدایش این گفتۀ عامیانه در اورشلیم شد: ”آیا هیچ چیز خوبی میتواند از ناصره بیرون بیاید؟“
عیسی آموزش اخلاقی و فرهنگ معنوی خود را عمدتاً در منزل خودش دریافت کرد. او بخش عمدۀ آموزش عقلانی و تئولوژیک خود را از حذان به دست آورد. اما آموزش واقعی او — آن ابزار ذهنی و قلبی برای آزمون واقعی پیکار با مشکلات دشوار زندگی — را از طریق در آمیختن با همنوعانش به دست آورد. این ارتباط نزدیک با همنوعانش، پیر و جوان، یهودی و غیریهودی بود که به او فرصت شناخت نژاد بشر را داد. عیسی از این نظر بسیار آموزش یافته بود که انسانها را به طور کامل درک میکرد و به گونهای عاطفی آنها را دوست داشت.
او در سرتاسر سالهایش در کنیسه یک دانشجوی با استعداد بود، و از مزیت زیادی برخوردار بود زیرا با سه زبان آشنا بود. حذانِ ناصره به مناسبت اتمام درس عیسی در مدرسهاش به یوسف گفت که او نگران این است که بیش از آن که ”بتواند به پسر آموزش دهد، از پرسشهای موشکافانۀ عیسی یاد گرفته است.“
عیسی در طول دورۀ آموزشیاش بسیار یاد گرفت و از خطبههای روزمرۀ سبت در کنیسه الهام زیادی دریافت کرد. رسم بود که از دیدارگران برجسته که برای سبت در ناصره توقف میکردند درخواست شود که در کنیسه سخنرانی کنند. به تدریج که عیسی بزرگ شد، شرح دیدگاههای بسیاری اندیشمندان بزرگ تمامی دنیای یهود و همچنین بسیاری از یهودیان غیرارتدکس را شنید، زیرا کنیسۀ ناصره یک مرکز پیشرفته و لیبرالِ اندیشه و فرهنگ عبرانی بود.
در هنگام ورود به مدرسه در هفت سالگی برای شاگردان مرسوم بود که ”متن تولد“ خود را انتخاب کنند (در این سن یهودیان تازه یک قانون اجباریِ آموزش را شروع کرده بودند). این یک گونه قاعدۀ طلایی برای هدایت آنها در سرتاسر آموزشهایشان بود که اغلب در فارغالتحصیلیشان در هنگام سیزده سالگی روی آن بحث میکردند. متنی که عیسی انتخاب کرد از اشعیای پیامبر بود: ”روح خداوند متعال بر من است، زیرا خداوند مرا مسح کرده است؛ او مرا فرستاده است تا به فروتنان مژده دهم، دلشکستگان را شفا بخشم، آزادی را به اسیران اعلام کنم، و اسیران روحی را آزاد سازم.“
ناصره یکی از بیست و چهار مراکز کهانتِ ملت عبرانی بود. اما کهانت جلیلی در تفسیر قوانین سنتی لیبرالتر از کاتبان و آموزگاران شرع یهود بود. و در ناصره در رابطه با رعایت سبت آنها همچنین لیبرالتر بودند. از این رو روال کار یوسف این بود که در بعد از ظهرهای سبت عیسی را برای پیادهروی بیرون ببرد، و یکی از گردشهای مورد علاقۀ آنها این بود که از تپۀ بلند نزدیک منزلشان بالا بروند. آنها از آنجا میتوانستند به یک منظرۀ پانورامیک از سرتاسر جلیل دست یابند. به سوی شمال غربی، در روزهای روشن آنها میتوانستند ستیغ طویل کوه کَرمَل را که تا دریا امتداد مییافت ببینند؛ و عیسی بارها بازگوییِ داستان ایلیا را از پدرش شنید. او یکی از نخستین پیامبران از زنجیرۀ طولانی پیامبران عبرانی بود که آهاب را ملامت میکرد و کاهنان بعل را افشا مینمود. کوه حرمون در سمت شمال، قلۀ برفی خود را با شکوهی باعظمت برافراشته بود و تقریباً 3000 فوت از دامنههای بالایی که با برف دائم درخششی سفید داشت خط افق را در انحصار خود درآورده بود. در آن دورها در سمت شرق، آنها میتوانستند درۀ اردن و در ماورای آن تا دورها، تپههای صخرهای موآب را تشخیص دهند. همچنین به سوی جنوب و شرق، هنگامی که خورشید روی دیوارهای مرمری آن میدرخشید، آنها میتوانستند شهرهای یونانی – رومی دکاپولیس با آمفیتئاترها و معابد پرزرق و برق آنها را ببینند. و هنگامی که آنها به پایین رفتن خورشید نظر میافکندند، به سمت غرب میتوانستند کشتیهای در حال حرکت در دریای مدیترانه را از فاصلۀ دور ببینند.
عیسی از چهار جهت میتوانست دنبالههای کاروان را که در مسیرشان به ناصره سفر میکردند و از آن خارج میشدند مشاهده کند، و او میتوانست به سوی جنوب، دشت پهناور و حاصلخیز اِسدرالون را که به سوی کوه جلبوع و سامره امتداد مییافت ببیند.
آنها هنگامی که برای دیدن مناظر دور از ارتفاعات بالا نمیرفتند، در دشت و صحرا گشت میزدند و طبیعت را در حالتهای مختلفش مطابق با فصول مطالعه میکردند. آغازینترین آموزش عیسی، صرف نظر از آموزش خانگی، به تماس احترامآمیز و دلسوزانه با طبیعت مربوط میشد.
او پیش از آن که 8 ساله شود، برای تمامی مادران و زنان جوانِ ناصره که در چشمه با او دیدار و صحبت کرده بودند شناخته شده بود. این چشمه زیاد از منزل او دور نبود، و یکی از مراکز اجتماعیِ تماس و خبرچینی برای تمامی شهر بود. این سال عیسی یاد گرفت که از گاو خانواده شیر بدوشد و از سایر حیوانات مراقبت کند. او همچنین در طول این سال و سال بعد درست کردن پنیر و بافندگی را یاد گرفت. هنگامی که او ده ساله بود یک کارور متخصص دستگاه بافندگی بود. حدوداً در این هنگام بود که عیسی و پسر همسایه، یعقوب، دوستان خوب یک سفالگر که در نزدیکی چشمۀ جاری کار میکرد شدند؛ و همینطور که آنها شکل دادن گِل رس را روی چرخ سفالگری توسط انگشتان ماهر ناتان نظاره میکردند بارها هر دو آنها تصمیم گرفتند وقتی که بزرگ شدند سفالگر شوند. ناتان به پسرها بسیار علاقمند بود و اغلب به آنها گل رس میداد تا با آن بازی کنند. او به دنبال این بود که از طریق برانگیختن تلاشهای رقابتی در ساختن اشیاء و حیوانات گوناگون تخیلات خلاق آنها را برانگیزد.
6- هشتمین سال او (سال 2 بعد از میلاد مسیح)
این یک سال جالب در مدرسه بود. اگر چه عیسی یک دانشآموز غیرعادی نبود، او یک شاگرد کوشا بود و به یک سومِ پیشرفتهترِ کلاس تعلق داشت. او کارش را چنان خوب انجام میداد که هر ماه به مدت یک هفته از حضور در کلاس مرخص میشد. این هفته او وقت خود را معمولاً یا با عموی ماهیگیرش در سواحل دریای جلیل در نزدیکی مجدله و یا در مزرعۀ دائیاش (برادر مادرش) که در پنج مایلی جنوب ناصره بود میگذراند.
اگر چه مادرش بیش از حد نگران سلامتی و ایمنی او شده بود، به تدریج نسبت به این سفرهای دور از خانه رضایت داد. عموها و عمههای عیسی همگی بسیار شیفتۀ او بودند، و برای به دست آوردن همدمی با او برای این دیدارهای ماهانه در سرتاسر این سال و سالهای بلافصل بعد یک رقابت پر جنب و جوش در میان آنها به وجود آمد؛ نخستین هفتۀ اقامت او (از هنگام نوزادی) در مزرعۀ دائیاش در ژانویۀ این سال بود؛ تجربۀ ماهیگیریِ هفتۀ اول در دریای جلیل در ماه مه رخ داد.
حدوداً در این هنگام عیسی یک آموزگار ریاضیات از دمشق را ملاقات کرد، و او با یادگیری برخی تکنیکهای جدید اعداد برای چندین سال وقت زیادی روی ریاضیات صرف کرد. در او یک حس مشتاقانه برای اعداد، مسافتها، و تناسبها به وجود آمد.
عیسی به حد بسیار زیاد شروع به لذت بردن از برادرش یعقوب کرد و تا پایان این سال شروع به آموزش الفبا به او نمود.
این سال عیسی ترتیباتی برای مبادلۀ محصولات لبنیاتی با گرفتن درس روی نواختن چنگ داد. او به هر چیز آهنگین علاقۀ خاصی داشت. بعدها او برای ترویج علاقه به موسیقیِ صوتی در میان معاشران جوانش کار زیادی انجام داد. تا پیش از رسیدن به سن یازده سالگی او یک نوازندۀ ماهر چنگ بود و با اجراهای خارقالعاده و ساختهای آنی توانمند خود از سرگرم کردن خانواده و دوستان، هر دو، به اندازۀ زیاد لذت میبرد.
در حالی که عیسی به پیشرفتی رشکبرانگیز در مدرسه ادامه میداد، برای والدین یا آموزگاران همه چیز به گونهای دلخواه پیش نمیرفت. او به پرسیدن بسیاری پرسشهای خجلتآور در رابطه با علم و مذهب هر دو ادامه داد، به ویژه در رابطه با جغرافیا و ستاره شناسی. او به خصوص اصرار داشت بفهمد چرا در فلسطین یک فصل خشک و یک فصل بارانی وجود دارد. او مکرراً به دنبال یافتن توضیحی برای تفاوت زیاد میان درجه حرارت ناصره و درۀ اردن بود. به بیان ساده، او از پرسیدن چنین پرسشهای هوشمندانه اما مبهوت کننده هرگز دست نمیکشید.
سومین برادر او، شمعون، در عصر جمعه، 14 آوریل همین سال، سال 2 بعد از میلاد مسیح به دنیا آمد.
در فوریه، ناحور، یکی از آموزگاران در یک آکادمی آموزگاران شرع یهود در اورشلیم، که به یک مأموریت مشابه به منزل زکریا در نزدیکی اورشلیم رفته بود، به ناصره آمد تا عیسی را مشاهده کند. او به تشویق پدر یحیی به ناصره آمد. در حالی که او در ابتدا به واسطۀ رکگویی عیسی و شیوۀ غیرمتعارف مربوط ساختنش به چیزهای مذهبی قدری شگفتزده شده بود، این را به دور بودن جلیل از مراکز یادگیری و فرهنگ عبرانی نسبت داد و به یوسف و مریم توصیه کرد به او اجازه دهند عیسی را با خود به اورشلیم ببرد، جایی که او میتوانست از مزایای آموزش و یادگیری در مرکز فرهنگ یهودی در آن برخوردار گردد. مریم نیمه متقاعد شد که رضایت دهد؛ او باور داشت که بزرگترین پسرش مسیح، نجات دهندۀ یهودی خواهد شد؛ یوسف تردید داشت؛ او به همان اندازه متقاعد شده بود که عیسی باید بزرگ شود و یک مرد سرنوشت شود، اما این که آن سرنوشت چه خواهد بود، او عمیقاً نامطمئن بود. اما او واقعاً هرگز شک نداشت که پسرش یک مأموریت بزرگ را در زمین به انجام خواهد رساند. هر چه بیشتر او دربارۀ توصیۀ ناحور فکر میکرد، بیشتر حکمت اقامت مورد پیشنهاد در اورشلیم را زیر سؤال میبرد.
به دلیل این اختلاف نظر میان یوسف و مریم، ناحور درخواست کرد که تمامی موضوع را با عیسی مطرح کند. عیسی با دقت گوش داد، با یوسف، مریم و یک همسایه، یعقوبِ سنگکار، که پسرش همبازی مورد علاقۀ او بود صحبت کرد، و سپس دو روز بعد گزارش داد که چون میان والدین و مشاورانش چنین اختلاف نظری وجود دارد، و چون او احساس میکرد برای به عهده گرفتن مسئولیت برای چنین تصمیمی صلاحیت ندارد، و به یک سو یا سوی دیگر احساسی قوی ندارد، نظر به وضعیت کلی، سرانجام بدین گونه تصمیم گرفت که باید با ”پدرم که در بهشت است صحبت کنم“؛ و در حالی که کاملاً در رابطه با پاسخ مطمئن نبود، احساس کرد که باید ”با پدر و مادرم“ در خانه بمانم، و اینطور اضافه کرد که ”آنهایی که مرا بسیار زیاد دوست دارند نسبت به غریبهها که فقط میتوانند بدن من را ببینند و ذهن مرا مشاهده کنند اما به راستی نمیتوانند مرا بشناسند باید بتوانند برایم بیشتر کار انجام دهند و مرا امنتر راهنمایی کنند.“ آنها همگی شگفتزده شدند، و ناحور به راه خود به اورشلیم بازگشت. و سالها طول کشید تا موضوع رفتن عیسی از خانه دوباره برای بررسی مطرح شود.