رفتن به محتوای اصلی

مقالۀ 124 دوران بعدی کودکی عیسی

نسخۀ پیشنویس

کتاب یورنشیا

مقالۀ 124

دوران بعدی کودکی عیسی

اگر چه ممکن بود عیسی در اسکندریه از فرصت بهتری برای آموزش نسبت به جلیل برخوردار شود، نمی‌توانست چنین محیط باشکوهی با حداقلی از هدایت آموزشی برای حل مشکلات زندگی خودش داشته باشد، و در همان حال از مزیت بزرگ تماس دائم با چنین تعداد زیادی از کلیۀ طبقات مردان و زنان که از هر بخش از دنیای متمدن می‌آمدند برخوردار گردد. اگر او در اسکندریه می‌ماند، آموزش او توسط یهودیان و منحصراً در راستای خطوط یهودی هدایت می‌شد. او در ناصره تعلیم یافت و آموزشی کسب کرد که او را به گونه‌ای قابل قبول‌تر برای فهم غیریهودیان آماده می‌ساخت، و به او یک ایدۀ بهتر و متوازن‌تر از ارزشهای نسبیِ دیدگاههای شرقی یا بابلی، و غربی یا هِلِنی در زمینۀ الهیات عبرانی می‌داد.

1- نهمین سال عیسی (سال سوم پس از میلاد مسیح)

اگر چه می‌توان گفت که عیسی هیچگاه به طور جدی بیمار نشد، او به همراه برادران و خواهر نوزادش برخی از بیماریهای جزئی دوران کودکی را در این سال داشت.

مدرسه ادامه یافت و او همچنان یک شاگرد مورد علاقه بود، و هر ماه یک هفته آزاد بود، و او همچنان وقت خود را میان سفر به شهرهای مجاور با پدرش، اقامت موقت در مزرعۀ عمویش در جنوب ناصره، و سفرهای تفریحی برای ماهیگیری در خارج از مجدله تقریباً به طور مساوی تقسیم می‌کرد.

جدی‌ترین مشکلی که تا این زمان در اواخر زمستان در مدرسه رخ داد هنگامی بود که عیسی جرأت کرد دررابطه با این آموزش که طبیعت تمامی مجسمه‌ها، تصاویر، و نقاشیها بت پرستانه است، حذان را به چالش بکشد. عیسی از نقاشی کردن مناظر و نیز در ساختن انواع زیادی از اشیاءِ سفالی لذت می‌بُرد. هر کاری از این نوع بر طبق قوانین یهود کاملاً ممنوع بود، اما تا این هنگام او توانسته بود اعتراض والدین خود را خنثی سازد، تا حدی که آنها به او اجازه داده بودند به این فعالیتها ادامه دهد.

اما وقتی که در مدرسه یکی از شاگردان واپسگرا‌تر متوجه شد عیسی دارد تصویر معلم را در کف کلاس درس با زغال نقاشی می‌کند باز مشکل تشدید شد. نقاشی به روشنی روز نمایان بود، و بسیاری از بزرگان پیش از آن که کمیته به دیدار یوسف برود و از او بخواهد برای متوقف کردن بی‌قانونی پسر ارشدش کاری انجام شود آن را دیدند. و گرچه این نخستین باری نبود که نزد یوسف و مریم پیرامون کنشهای فرزند چند هنره و بی‌باک آنها شکایت می‌شد، این جدی‌ترین اتهامی بود که تاکنون به او زده شده بود. عیسی در حالی که روی یک تخته سنگ بزرگ درست بیرونِ درِ پشتی نشسته بود به اتهامی که بر علیه تلاشهای هنریش زده شده بود برای مدتی گوش داد. او از سرزنش کردنِ پدرش به خاطر جرائمی که به ادعای آنها مرتکب شده بود آزرده شد؛ لذا به سوی متهم کنندگانش پیش رفت و با شجاعت با آنها رو برو شد. بزرگان به سردرگمی افکنده شدند. برخی تمایل داشتند که ماجرا را طنزآمیز ببینند، در حالی که به نظر می‌رسید یک یا دو تن تصور می‌کردند کار این پسر حتی اگر کفرآمیز نباشد بی‌حرمتی به مقدسات است. یوسف بهت‌زده بود، مریم برآشفته بود، اما عیسی اصرار داشت که به او گوش کنند. او حرفش را زد، با شهامت از دیدگاهش دفاع کرد، و با خویشتنداری کامل اعلام کرد که در این مورد، همچون کلیۀ موارد بحث‌انگیز دیگر از تصمیم پدرش اطاعت می‌کند. و کمیتۀ بزرگان در سکوت از آنجا خارج شد.

مریم تلاش کرد یوسف را متقاعد سازد به عیسی اجازه دهد در منزل اشیاءِ سفالی بسازد، به این شرط که او قول دهد هیچیک از این فعالیتهای سؤال برانگیز را در مدرسه ادامه ندهد، اما یوسف احساس کرد مجبور است بدین گونه حکم دهد که تفسیر نگرش آموزگاران شرع یهود از دومین فرمان موسی باید اجرا شود. و لذا از آن روز تا وقتی که عیسی در منزل پدرش زندگی می‌کرد هیچ تصویری را که شبیه به چیزی باشد نقاشی نکرد و مدل آن را نساخت. اما او نسبت به خطا بودن آنچه که انجام داده بود متقاعد نشد، و دست کشیدن از چنین سرگرمی مورد علاقه‌اش یکی از سختیهای بزرگ زندگی جوانی او بود.

در آخرین بخش ژوئن، برای اولین بار عیسی به همراه پدرش تا قلۀ کوه تابور بالا رفت. این یک روز روشن بود و منظره عالی بود. برای این پسر نه ساله به نظر می‌رسید که به راستی به تمام دنیا به جز هند، آفریقا، و روم می‌نگرد.

دومین خواهر عیسی، مارتا، پنجشنبه شب، 13 سپتامبر به دنیا آمد. سه هفته بعد از آمدن مارتا، یوسف که برای مدتی در خانه بود شروع به ساختن یک بخش الحاقی به منزلشان نمود، ترکیب یک کارگاه و اتاق خواب. یک میز کار کوچک برای عیسی ساخته شد، و برای نخستین بار او ابزار خودش را داشت. او گهگاه برای سالهای بسیار روی این میز کاری کار می‌کرد و در ساختن یوغ بسیار ماهر شد.

این زمستان و زمستان بعد سردترین زمستانهای ناصره طی چندین دهه بودند. عیسی در کوهها برف دیده بود، و چندین بار در ناصره برف باریده بود، و فقط برای مدت کوتاهی روی زمین مانده بود؛ اما او تا این زمستان یخ ندیده بود. این واقعیت که آب می‌تواند به صورت جامد، مایع، و بخار وجود داشته باشد، موجب شده بود که پسر دربارۀ دنیای فیزیکی و ساختار آن به اندازۀ زیاد ژرف اندیشی کند. (او مدتها راجع به خارج شدن بخار از ظروف در حال جوشش فکر کرده بود؛ و با این وجود، شخصیتی که در این جوان در حال رشد تجسم یافته بود در تمام این مدت آفرینندۀ واقعی و سازمانده تمامی این چیزها در سرتاسر یک جهان پهناور بود.

آب و هوای ناصره جانفرسا نبود. ژانویه سردترین ماه بود، و میانگین دما در حدود 50 درجۀ فارنهایت بود. در طول ژوئیه و اوت، گرمترین ماهها، دما بین 75 تا 90 درجۀ فارنهایت تغییر می‌کرد. از کوهها تا اردن و درۀ بحرالمیت دامنۀ آب و هوای فلسطین از بسیار سرد تا گرم و سوزان تغییر می‌کرد. و لذا از جهتی، یهودیان آماده بودند تا تقریباً در هر گونه و تمامی آب و هواهای متغیر دنیا زندگی کنند.

حتی در طول گرمترین ماههای تابستان معمولاً از ساعت 10 بامداد تا حدود ساعت 10 شب یک نسیم خنک دریایی از سمت غرب می‌وزید. اما گهگاه بادهای شدید گرم از صحرای شرقی به سرتاسر فلسطین می‌وزید. این وزشهای شدید گرم معمولاً نزدیک به پایان فصل باران در فوریه و مارس می‌آمد. در آن روزها رگبارهای طراوت بخشی از نوامبر تا آوریل می‌بارید، اما بارندگی مداوم نبود. در فلسطین فقط دو فصل وجود داشت، تابستان و زمستان، فصلهای خشک و بارانی. در ژانویه گلها شروع به شکفتن می‌کردند، و تا پایان آوریل تمامی سرزمین یک باغ پهناور گل بود.

در ماه مه این سال، عیسی برای نخستین بار در مزرعۀ عمویش در برداشت غلات کمک کرد. پیش از آن که او سیزده ساله شود، توانسته بود عملاً در رابطه با هر کاری، به جز فلزکاری، که مردان و زنان در ناصره انجام می‌دادند چیزی یاد بگیرد، و او وقتی که بزرگتر شد، پس از مرگ پدرش چندین ماه را در یک کارگاه آهنگری گذراند.

هنگامی که کار و سفر با کاروان کساد می‌شد، عیسی سفرهای بسیاری با پدرش برای تفریح یا کار به قانا،عِین‌دور، و نائین که نزدیک بودند انجام می‌داد. او حتی به عنوان یک نوجوان مکرراً از سفوریس که فقط اندکی بیش از سه مایل در سمت شمال غربی ناصره بود، و از سال 4 پیش از میلاد مسیح تا حدود سال 25 بعد از میلاد مسیح پایتخت جلیل و یکی از اقامتگاههای هیرودیس آنتیپاس بود دیدار کرد.

عیسی به رشد فیزیکی، عقلانی، اجتماعی، و معنوی ادامه داد. سفرهای او به دور از خانه برای دادن درک بهتر و پربارتر از خانوادۀ خودش روی او تأثیر زیادی داشت، و تا این هنگام حتی والدینش در حین آموختن به او شروع به یادگرفتن از او کرده بودند. عیسی حتی در هنگام جوانیش یک اندیشمند اصیل و یک آموزگار ماهر بود. او با به اصطلاح ”قوانین شفاهی“ مداوماً برخورد داشت، اما همیشه تلاش می‌کرد خود را با رسوم خانواده‌اش تطبیق دهد. او با بچه‌های هم سن و سالش نسبتاً جور بود، اما اغلب به واسطۀ اذهان کند - کنشگر آنها دلسرد می‌شد. او پیش از آن که ده ساله شود رهبر یک گروه هفت نفره از پسرانی شده بود که برای ترویج فراگیریهای مردانگی — فیزیکی، عقلانی، و مذهبی — خود را به صورت یک انجمن شکل داده بودند. عیسی موفق شد که چندین بازی جدید و روشهای گوناگون بهبود یافتۀ تفریح فیزیکی را به این پسران عرضه کند.

2- سال دهم (سال 4 بعد از میلاد مسیح)

پنجم ژوئیه، نخستین سَبَت ماه بود که عیسی حین قدم زدن با پدرش در دشت و صحرا برای نخستین بار احساسات و ایده‌هایی را ابراز نمود که نشان می‌داد نسبت به طبیعت غیرمعمول مأموریتش در زندگی در حال خود آگاه شدن است. یوسف به سخنان بسیار مهم پسرش با دقت گوش داد اما اظهار نظر اندکی نمود؛ او برای دادن هیچ اطلاعاتی داوطلب نشد. روز بعد عیسی گفتگوی مشابه ولی طولانی‌تری با مادرش داشت. مریم نیز به همین ترتیب به اظهارات پسر گوش داد، اما او نیز داوطلبِ دادنِ هیچ اطلاعاتی نشد. تقریباً دو سال سپری شد پیش از آن که عیسی در رابطه با این الهام فزاینده در درون ضمیر خود آگاهش پیرامون طبیعت شخصیتش و سرشت مأموریتش در زمین بار دیگر با پدر و مادرش صحبت کند.

او در ماه اوت به مدرسۀ پیشرفتۀ کنیسه وارد شد. او در مدرسه با سؤالاتی که به پرسیدن آنها اصرار می‌ورزید دائماً مشکل ایجاد می‌کرد. او کم و بیش در سرتاسر ناصره به طور فزاینده جار و جنجال به پا می‌کرد. پدر و مادر او مایل نبودند که او را از پرسیدن این پرسشهای نگران کننده منع کنند، و معلم اصلی او به واسطۀ کنجکاوی، بینش، و اشتیاق وافر پسر به دانش به اندازۀ زیاد شگفت زده شده بود.

همبازیهای عیسی هیچ چیز ماوراءطبیعی در رفتار او نمی‌دیدند. در بیشتر موارد او مجموعاً شبیه خودشان بود. علاقۀ او به مطالعه قدری بالاتر از حد میانگین بود اما کاملاً غیرعادی نبود. او در مدرسه در کلاسش نسبت به بقیه سؤالات بیشتری می‌پرسید.

شاید غیرمعمول‌ترین و برجسته‌ترین ویژگی او عدم تمایلش به جنگیدن برای حقوق خود بود. از آنجایی که او نسبت به سنش یک پسر کاملاً رشد یافته بود، برای همبازیهایش عجیب به نظر می‌رسید که او تمایلی به دفاع از خودش نداشت، حتی نسبت به بی‌عدالتی یا هنگامی که شخصاً مورد بدرفتاری قرار می‌گرفت. بدان گونه که رخ داد، او به دلیل دوستی با یعقوب، یک پسر همسایه که یک سال از او بزرگتر بود، به خاطر این ویژگی رنج زیادی نبرد. یعقوب پسر یک سنگ کار بود که یک همکار یوسف بود. او یک ستایشگر بزرگ عیسی بود و این را وظیفۀ خود تلقی می‌کرد که اجازه ندهد کسی به خاطر بیزاری عیسی از درگیری فیزیکی به او زور بگوید. چندین بار جوانان بزرگتر و قلدر با اتکا به شهرت عیسی به متین بودن، به او حمله کردند، اما آنها همیشه به دستان قهرمان خود - منصوب شده و مدافع همواره آمادۀ او، یعقوب پسر سنگ کار، به سرعت و با قطعیت مجازات می‌شدند.

عیسی رهبر عموماً پذیرفته شدۀ آن پسران ناصری بود که روی آرمانهای والاتر روزگار و نسلشان ایستادگی می‌کردند. معاشران جوانش او را به راستی دوست داشتند، نه تنها به این دلیل که او خوش سیما بود، بلکه همچنین به این خاطر که او از یک دلسوزی نادر و فهیمانه‌ای برخوردار بود که نشانگر عشق بود و با همدردی باملاحظه‌ای همراه بود.

در این سال او شروع به نشان دادن ترجیح آشکار به مصاحبت با اشخاص بزرگتر نمود. او از صحبت کردن دربارۀ موضوعات فرهنگی، آموزشی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و مذهبی با اذهان بزرگتر لذت می‌برد، و عمق استدلال و اشتیاق او برای مشاهده، چنان معاشران بزرگسال او را مسحور می‌ساخت که همیشه بیش از اندازه خواهان دیدار او بودند. تا وقتی که او مسئول حمایت خانواده‌اش شد، پدر و مادرش همواره تلاش می‌کردند او را ترغیب کنند که به جای معاشرت با افراد مسن‌تر و مطلع‌تر، که او به وضوح ترجیح می‌داد، با هم سن و سالهای خودش، یا نزدیکتر به سنش معاشرت کند.

در اواخر این سال، او با عمویش به مدت دو ماه یک تجربۀ ماهیگیری در دریای جلیل داشت، و او بسیار موفق بود. او پیش از رسیدن به بزرگسالی یک ماهیگیر خبره شده بود.

رشد فیزیکی او ادامه یافت؛ او یک شاگرد پیشرفته و ممتاز در مدرسه بود؛ او در خانه با برادران و خواهران جوانترش سازگاری نسبتاً خوبی داشت. او از این مزیت برخوردار بود که از بزرگترین فرزندان دیگر سه سال و نیم بزرگتر بود. در ناصره نسبت به او نظر خوبی داشتند، به جز از سوی والدین برخی از بچه‌های کودن که اغلب دربارۀ عیسی می‌گفتند او بیش از حد جسور است، و فاقد فروتنی مناسب و متانت جوانی است. او برای هدایت فعالیتهای تفریحی معاشران جوانش به سوی کانالهای جدی‌تر و اندیشمندانه‌تر تمایل فزاینده‌ای را نشان می‌داد. او یک آموزگار به دنیا آمده بود و به سادگی نمی‌توانست از چنین کنشی خودداری ورزد، حتی هنگامی که ظاهراً درگیر بازی بود.

یوسف در همان ابتدا شروع کرد شیوه‌های گوناگون گذران زندگی را به عیسی آموزش دهد، و مزایای کشاورزی نسبت به صنعت و تجارت را به او توضیح داد. جلیل نسبت به یهودیه یک ناحیۀ زیباتر و آبادتر بود، و هزینۀ زندگی در آنجا فقط یک چهارم اورشلیم و یهودیه بود. جلیل استانی با دهکده‌های کشاورزی و شهرهای پررونق صنعتی بود که شامل بیش از دویست شهرک با بیش از پنج هزار سکنه و سی شهرک با جمعیت بالای پانزده هزار نفر بود.

عیسی در نخستین سفری که با پدرش به دیدن صنعت ماهیگیری در دریای جلیل رفت، کم و بیش تصمیم گرفت که یک ماهیگیر شود؛ اما بعدها ارتباط نزدیک با حرفۀ پدرش، او را بر آن داشت که یک نجار شود، در حالی که باز بعدها ترکیبی از تأثیرات او را به سوی انتخاب نهاییِ یک آموزگار مذهبی از یک رستۀ نوین شدن هدایت نمود.

3- یازدهمین سال (سال پنجم بعد از میلاد مسیح)

در سرتاسر این سال پسر به انجام سفر به خارج از خانه با پدرش ادامه داد، اما همچنین به طور مکرر از مزرعۀ عمویش دیدن می‌نمود و گهگاه با عمویش که مرکز کاری خود را نزدیک به آن شهر قرار داده بود به مجدل می‌رفت تا مشغول به ماهیگیری شود.

یوسف و مریم اغلب وسوسه می‌شدند که نسبت به عیسی قدری جانبداری ویژه نشان دهند و یا از جهات دیگر آگاهی خود را از این که او کودک موعود و پسر سرنوشت است فاش سازند. اما هر دو والدین او در تمامی این امور به طرز فوق‌العاده‌ای خردمند و دانا بودند. چند باری که آنها در برخی موارد حتی به کمترین میزان نسبت به او فرق قائل شدند، پسر به سرعت تمامی چنین ملاحظات ویژه را رد کرد.

عیسی وقت قابل ملاحظه‌ای در دکان لوازم کاروان صرف کرد، و از طریق گفتگو کردن با مسافران از تمامی نقاط دنیا، اطلاعات فراوانی پیرامون امور بین‌المللی کسب نمود که با در نظر گرفتن سن او حیرت‌آور بود. این آخرین سالی بود که او از تفریح آزادانه و شادی جوانی به قدر زیاد لذت می‌برد. از این هنگام به بعد دشواریها و مسئولیتها در زندگی این جوان به سرعت افزایش یافت.

در عصر چهارشنبه، 24 ژوئن، سال 5 بعد از میلاد مسیح، یهودا به دنیا آمد. تولد این کودک هفتم با دشواریهایی همراه بود. مریم برای چندین هفته چنان شدیداً بیمار بود که یوسف در خانه باقی ماند. عیسی بسیار درگیر کارهای پدرش و وظایف متعددی که به واسطۀ بیماری جدی مادرش پیش آمده بود گردید. این جوان دیگر هرگز این را ممکن نیافت که به رویکرد کودکانۀ سالهای آغازینش بازگردد. او از هنگام بیماری مادرش — درست پیش از آن که یازده ساله شود — مجبور شد مسئولیتهای پسر ارشد را به عهده گیرد، و تمامی این کارها را یک یا دو سال کامل پیش از آن که باید این مسئولیتها به طور طبیعی بر دوش او می‌افتاد انجام می‌داد.

حذان هر هفته یک روز عصر را با عیسی می‌گذراند، و به او کمک می‌کرد تا متون مقدس عبرانی را یاد بگیرد. او به پیشرفت شاگرد آینده‌دارش به اندازۀ زیاد علاقمند بود؛ از این رو مایل بود به طرق بسیار به او کمک کند. این آموزگار یهودی روی این ذهن در حال رشد تأثیر زیادی گذاشت، اما هرگز قادر نبود بفهمد چرا عیسی نسبت به تمامی پیشنهادات او در رابطه با چشم‌اندازهای رفتن به اورشلیم برای ادامۀ آموزشهایش زیر نظر آموزگاران شرعیات یهود چنان بی‌تفاوت است.

در حدود اواسط ماه مه، پسر پدرش را در یک سفر تجاری به اسکیتوپولیس، شهر اصلی یونانیِ دِکاپولیس، شهر باستانی عبرانی بیت‌شئان، همراهی نمود. در طی مسیر یوسف بخش زیادی از تاریخ باستانی شاه شائول، فلسطینی‌ها، و رخدادهای متعاقب تاریخ پرآشوب اسرائیل را بازگویی نمود. عیسی فوق‌العاده تحت تأثیر ظاهر پاکیزه و نظم و ترتیب این شهر به اصطلاح کفرآلود قرار گرفت. او از دیدن تئاتر رو باز آنجا شگفت‌زده شد و معبد مرمرین زیبایی را که به پرستش خدایان ”غیریهودی“ تخصیص یافته بود تحسین نمود. یوسف از اشتیاق پسرش بسیار نگران شده بود و تلاش کرد از طریق ستودن زیبایی و شکوه معبد یهودی در اورشلیم با این احساسات موافق مقابله کند. عیسی اغلب از تپۀ ناصره به این شهر شکوهمند یونانی با کنجکاوی چشم دوخته بود، و دربارۀ آثار فراوان عمومی و ساختمانهای مزین آن بارها پرس و جو کرده بود، اما پدرش همیشه تلاش کرده بود از پاسخ دادن به این پرسشها اجتناب کند. آنها اکنون با زیباییهای این شهر غیریهودی رو در رو شده بودند، و یوسف دیگر نمی‌توانست پرسشهای عیسی را مؤدبانه نادیده انگارد.

چنین پیش آمد که درست در همین هنگام بازیهای سالانۀ رقابتی و نمایشات عمومیِ دلاوریهای فیزیکی بین شهرهای یونانی دکاپولیس در آمفی تئاتر اسکیتوپولیس در جریان بود، و عیسی اصرار داشت که پدرش او را برای دیدن بازیها ببرد، و او چنان اصرار ورزید که یوسف نتوانست از پذیرش درخواست او امتناع کند. پسر از دیدن بازیها هیجان زده شده بود و به روح نمایشات توسعۀ فیزیکی و مهارت ورزشی با اشتیاق وافر وارد شد. یوسف از مشاهدۀ اشتیاق پسرش که این نمایشات غرورآمیز ”غیریهودی“ را نظاره می‌کرد به گونه‌ای وصف ناپذیر شوکه شد. بعد از این که بازیها به پایان رسید، یوسف کاملاً شگفت‌زده شد، از این که شنید عیسی تأیید خود را نسبت به آنها ابراز داشت و گفت خوب است مردان جوان ناصره هم بتوانند بدین گونه از فعالیتهای سلامت بخش فیزیکی در هوای آزاد بهره‌مند شوند. یوسف دربارۀ ماهیت شیطانی چنین تمریناتی به طور جدی و به مدت طولانی با عیسی صحبت کرد، اما او به خوبی می‌دانست که پسرش قانع نشده است.

تنها وقتی که عیسی دید پدرش نسبت به او خشمگین شده است، آن شب در اتاقشان در مهمانسرا بود. در آن هنگام در جریان بحثهایشان، پسر چنان گرایشات اندیشۀ یهودی را فراموش کرد که پیشنهاد کرد به خانه بازگردند و برای ساختن یک آمفی تئاتر در ناصره کار کنند. هنگامی که یوسف شنید پسر ارشدش چنین احساسات غیریهودی را ابراز می‌دارد رفتار آرام معمولش را فراموش کرد، شانۀ عیسی را گرفت، و با عصبانیت گفت: ”پسرم، تا وقتی که زنده‌ای دیگر هیچگاه نمی‌خواهم بیان چنین افکار شیطانی را از سوی تو بشنوم.“ عیسی از این نمایش احساسات پدرش یکه خورد؛ پیش از این او هرگز سوزش شخصی خشم پدرش را حس نکرده بود و فراتر از توصیف شگفت‌زده و شوکه شد. او فقط پاسخ داد: ”بسیار خوب پدرم، همینطور خواهد بود.“ و پسر تا وقتی که پدرش زنده بود دیگر هیچگاه حتی در کمترین حد به بازیها و سایر فعالیتهای ورزشی یونانیان اشاره‌ای نکرد.

بعدها عیسی آمفی تئاتر یونانی در اورشلیم را دید و پی برد که چقدر این چیزها از دیدگاه یهودی نفرت انگیزند. با این وجود، او در سرتاسر زندگیش تلاش کرد ایدۀ تفریحات سلامت بخش را تا جایی که رسوم یهودی اجازه می‌داد، در طرحهای شخصیش و در برنامۀ آتیِ فعالیتهای منظم برای دوازده حواریش بگنجاند.

عیسی در پایان این سال یازدهم جوانی نیرومند، کاملاً رشد یافته، نسبتاً شوخ طبع، و تا اندازه‌ای شاداب بود، اما از این سال به بعد بیشتر و بیشتر وقف اوقات ویژۀ ژرف اندیشی و درون نگری جدی شد. او عمدتاً به این فکر مشغول می‌شد که چگونه تعهداتش را نسبت به خانواده‌اش به انجام رساند و در همان حال نسبت به ندایی که او را به مأموریتش در این دنیا فرا می‌خواند فرمانبردار باشد؛ او از پیش دریافته بود که کارکرد او به بهبود بخشیدن مردم یهود محدود نمی‌شد.

4- سال دوازدهم (سال 6 بعد از میلاد مسیح)

این یک سال پررویداد در زندگی عیسی بود. او به پیشرفت در مدرسه ادامه داد و در مطالعه‌اش پیرامون طبیعت خستگی‌ناپذیر بود، در حالی که مطالعۀ روشهایی را که به واسطۀ آن انسانها امرار معاش می‌کنند به طور فزاینده دنبال می‌نمود. او شروع به انجام کارهای معمول در دکان نجاری منزل نمود و اجازه یافت کسب درآمد خودش را مدیریت کند، ترتیبی که در یک خانوادۀ یهودی بسیار غیرمعمول بود. در این سال او همچنین خردِ مخفی نگاه داشتن چنین اموری را در خانواده یاد گرفت. او در رابطه با شیوه‌ای که به واسطۀ آن در دهکده مشکل‌سازی کرده بود آگاهی می‌یافت، و از این پس در پنهان نگاه داشتن هر چیزی که ممکن بود موجب شود نسبت به همیارانش متفاوت به شمار آید به طور فزاینده محتاط گردید.

در طول این سال او دورانهای متعددی از عدم اطمینان، اگر نه شک واقعی را، در رابطه با طبیعت مأموریتش تجربه کرد. ذهن طبعاً در حال تکامل بشری او هنوز واقعیت طبیعت دوگانه‌اش را به طور کامل درک نمی‌کرد. این واقعیت که او یک شخصیت یگانه داشت برای ضمیر او این را دشوار می‌ساخت که منشأ دوگانۀ آن عواملی که تشکیل دهندۀ طبیعت مربوط به همان شخصیت بودند را بشناسد.

از این زمان به بعد او در کنار آمدن با برادران و خواهرانش موفق‌تر شد. او به طور فزاینده با تدبیر بود، و همیشه نسبت به بهروزی و شادی آنها دلسوز و باملاحظه بود، و تا زمان شروع خدمت روحانی همگانی خود روابط خوبی با آنها داشت. اگر روشن‌تر بگوییم: او با یعقوب، مریم، و دو فرزند جوانتر، عاموس و روت (که هنوز به دنیا نیامده بودند)، به بهترین نحو سازگاری داشت. او همیشه با مارتا به گونه‌ای نسبتاً خوب سازگاری داشت. مشکلی که در خانه داشت عمدتاً ناشی از ناسازگاری با یوسف و یهودا بود، به ویژه دومی.

برای یوسف و مریم این یک تجربۀ دشوار بود که پرورش این ترکیب بی‌سابقۀ ربانیت و بشریت را به عهده گیرند، و آنها برای این که چنین وفادارانه و موفق مسئولیتهای پدرانه و مادرانۀ خود را به انجام رساندند سزاوار تحسین فراوانی هستند. والدین عیسی به طور روزافزون متوجه می‌شدند که چیزی فوق بشری در این پسر ارشد وجود دارد، اما هرگز حتی در کمترین حد تصور این را نیز نمی‌کردند که این پسر موعود در واقع و در حقیقت آفرینندۀ واقعیِ هر چیز و هر کس در این جهان محلی است. یوسف و مریم زندگی کردند و از دنیا رفتند بدون آن که هرگز بدانند پسرشان عیسی در واقع آفرینندۀ جهان بود که در جسم انسانی ظهور یافته بود.

در این سال عیسی بیش از پیش به موسیقی توجه نشان داد، و او به آموزش برادران و خواهرانش در مدرسۀ خانگی ادامه داد. حدوداً در این هنگام بود که پسر از تفاوت میان دیدگاههای یوسف و مریم پیرامون طبیعت مأموریتش به طور مشتاقانه آگاه شد. او پیرامون دیدگاههای متفاوت والدینش بسیار تعمق کرد، و هنگامی که آنها فکر می‌کردند او به خواب عمیق فرو رفته است، اغلب بحثهای آنها را می‌شنید. او بیشتر و بیشتر به دیدگاه پدرش متمایل بود، لذا مادرش با این درک که پسرش رهنمودهای او را در امور مربوط به زندگی حرفه‌ای خود به تدریج رد می‌کند مقدر به آزرده خاطر شدن شده بود. و به تدریج با گذشت سالیان، این نقض ادراک وسعت یافت. مریم مفهوم مأموریت عیسی را کمتر و کمتر درک می‌کرد، و این مادر خوب با ناکامی پسر مورد علاقه‌اش در برآورده ساختن انتظارات بیش از حد او به طور روز افزون آزرده خاطر می‌گشت.

یوسف اعتقادی روز افزون به طبیعت معنویِ مأموریت عیسی پیدا می‌کرد. و اما به دلایل دیگر و مهمتر تأسف‌انگیز به نظر می‌رسد که او نتوانست آنقدر زنده بماند که تحقق برداشتش از اعطای عیسی به زمین را ببیند.

عیسی در طول آخرین سالش در مدرسه، هنگامی که دوازده ساله بود، در رابطه با رسم یهودیِ لمس کردنِ بخشی از کاغذ پوستی که بالای چارچوب در میخکوب شده بود، و این که هر بار پس از ورود یا خروج از خانه، انگشتی را که کاغذ پوستی را لمس می‌کرد می‌بوسیدند، پدرش را نکوهش کرد. به عنوان بخشی از این آیین، رسم بود که بگویند: ”خداوند ما را در خروج و ورود، از این لحظه به بعد و حتی تا ابد محافظت نماید.“ یوسف و مریم دلایل نساختن مجسمه یا نقاشی نکردن را به طور مکرر به عیسی آموزش داده بودند، و توضیح داده بودند که ممکن است چنین کارهایی به مقاصد بت پرستانه به کار گرفته شوند. اگر چه عیسی نتوانست ممنوعیت آنها را در رابطه با تندیسها و تصاویر به طور کامل بفهمد، درک بسیار منسجمی داشت و از این رو سرشت اساساً بت‌پرستانۀ این تعظیم و تکریم عادت‌وار به کاغذ پوستیِ چارچوب در را به پدرش خاطر نشان کرد. و یوسف پس از این که عیسی بدین گونه او را نکوهش کرد، کاغذ پوستی را برداشت.

با گذشت زمان، عیسی تلاش زیادی به خرج داد تا رسم اشکال مذهبی آنها را اصلاح سازد، از جمله دعاهای خانوادگی و رسوم دیگر. و انجام بسیاری از این کارها در ناصره امکان‌پذیر بود، زیرا کنیسۀ آن تحت نفوذ یک مدرسۀ لیبرال از آموزگاران یهودی بود که نمونۀ آن آموزگار معروف ناصره، یوسف بود.

عیسی در طول این سال و دو سال بعد در نتیجۀ تلاش دائمش برای تطبیق دادن دیدگاههای شخصیش در زمینۀ رسوم مذهبی و تسهیلات اجتماعی با اعتقادات تثبیت شدۀ پدر و مادرش دچار رنج ذهنی زیادی شد. او به واسطۀ تضاد میان اشتیاق برای وفاداری به اعتقادات خودش و هشدار ضمیر درون برای تسلیم وظیفه شناسانه به پدر و مادرش پریشان بود. تعارض اصلی او میان دو فرمان بزرگ بود که در ذهن جوان او از همه برجسته‌تر بودند. یکی این بود: ”به اصول بالاترین اعتقادات خود پیرامون حقیقت و درستی وفادار باش.“ و دیگری این بود: ”به پدر و مادرت احترام بگذار، زیرا آنها به تو زندگی بخشیده‌اند و تو را پرورده‌اند.“ با این وجود او از زیر بار مسئولیتِ انجام تنظیمات ضروری روزانه میان این قلمروهای وفاداری با اعتقادات شخصی فردی و وظیفه در قبال خانواده‌اش هرگز شانه خالی نکرد، و او به رضایت ایجاد یک در هم آمیختنِ فزایندۀ موزونِ اعتقادات شخصی و وظایف خانوادگی به یک مفهوم استادانه از همبستگی گروهی بر اساس وفاداری، عدالت، بردباری، و عشق دست یافت.

5- سیزدهمین سال او (سال 7 بعد از میلاد مسیح)

در این سال این پسر اهل ناصره از دوران نوجوانی به آغاز اوان مردانگی عبور کرد؛ صدای او شروع به تغییر کرد، و سایر ویژگیهای ذهنی و جسمی شاهد فرا رسیدن وضعیت مردانگی بود.

در یکشنبه شب، 9 ژانویه، سال 7 بعد از میلاد مسیح، برادر نوزادش، عاموس، به دنیا آمد. یهودا هنوز دو سال نداشت، و خواهر نوزاد، روت، هنوز به دنیا نیامده بود؛ از این رو می‌توان دید که عیسی یک خانوادۀ بزرگ از بچه‌های کوچک داشت که وقتی پدرش سال بعد در اثر یک حادثه از دنیا رفت، تحت مراقبت او قرار گرفتند.

حدوداً در اواسط فوریه بود که عیسی از نظر انسانی اطمینان یافت که سرنوشتش انجام یک مأموریت در زمین برای روشنگری انسانها و آشکار کردن خداوند است. تصمیمات بسیار مهم، به همراه طرحهای فراگیر در ذهن این جوان که در ظاهر یک پسر یهودی معمولی اهل ناصره بود در حال شکل گرفتن بودند. به تدریج که تمامی اینها در اندیشه و کنش پسر نجارِ تازه بالغ شروع به پدیدار شدن کرد، حیات هوشمند تمامی نبادان با شیفتگی و شگفتی در حال نظاره بودند.

در اولین روز هفته، 20 مارس، سال 7 بعد از میلاد مسیح، عیسی از دورۀ آموزشی در مدرسۀ محلی که به کنیسۀ ناصره مربوط بود فارغ‌التحصیل شد. این یک روز بزرگ در زندگی هر خانوادۀ بلند پرواز یهودی بود، روزی که نخستین پسر زاده شده یک ”پسر فرمان خدا“ و نخستین زاده شدۀ فدیه شده به خداوند خدای اسرائیل، یک ”فرزند خدای والا مرتبه“ و خادم خدای تمامی زمین اعلام می‌شد.

جمعۀ هفتۀ قبل، یوسف برای حضور در این مناسبت شاد از سفوریس آمده بود، جایی که او مسئول کار روی یک ساختمان عمومی جدید بود. آموزگار عیسی با اطمینان باور داشت که سرنوشت شاگرد هشیار و کوشایش این است که کاری برجسته و مأموریتی ممتاز داشته باشد. بزرگان، به رغم تمامی مشکلاتشان با تمایلات خلاف عرف عیسی بسیار به پسر مباهات می‌کردند و از پیش شروع به آماده ساختن طرحهایی کرده بودند که او را قادر می‌ساخت به اورشلیم برود و تحصیلات خود را در آکادمیهای معروف عبرانی ادامه دهد.

همینطور که عیسی گاه به گاه گفتگو پیرامون این طرحها را می‌شنید، به طور فزاینده اطمینان می‌یافت که برای مطالعه نزد آموزگاران یهودی هرگز به اورشلیم نخواهد رفت. اما او این تراژدی را که در شرف وقوع بود در خواب هم نمی‌دید. این رخداد ترک تمامی این طرحها را تضمین نمود، چرا که او را مجبور ساخت مسئولیت حمایت و هدایت یک خانوادۀ بزرگ که در آن هنگام شامل پنج برادر و سه خواهر و نیز مادرش و خودش بود را به عهده گیرد. عیسی در مقایسه با یوسف، پدرش، تجربه‌ای بیشتر و طولانی‌تر در پرورش این خانواده داشت؛ و او از عهدۀ انجام شاخصی که او متعاقباً برای خودش قرار داد برآمد: این که آموزگاری خردمند، شکیبا، فهیم، و مؤثر و برادر بزرگتر برای این خانواده — خانوادۀ خودش — شود، که به طور بسیار ناگهانی غم زده و به گونه‌ای بسیار غیرمنتظره سوگوار گشت.

6- سفر به اورشلیم

عیسی که اکنون به آستانۀ مردانگیِ جوان رسیده بود و رسماً از مدارس کنیسه فارغ‌التحصیل شده بود، از این شایستگی برخودار بود که برای شرکت در جشن نخستین عید فصح خود به همراه والدینش به اورشلیم برود. عید فصح این سال به شنبه، 9 آوریل، سال 7 بعد از میلاد مسیح افتاده بود. سحرگاه صبح دوشنبه، 4 آوریل، یک گروه قابل توجه (103 نفره) آمادۀ رفتن از ناصره به اورشلیم شدند. آنها به سمت جنوب به سوی سامره سفر کردند، اما به محض رسیدن به یزرعیل، به سمت شرق تغییر جهت دادند، و کوه جَلبوع را به سوی درۀ اردن دور زدند تا از عبور از طریق سامره اجتناب کنند. یوسف و خانواده‌اش می‌توانستند با رفتن به سامره از طریق مسیر چاه یعقوب و بِتِل لذت ببرند، اما چون یهودیان دوست نداشتند با سامریها برخورد کنند، تصمیم گرفتند از راه درۀ اردن با همسایگان خود بروند.

آرچلوس که بسیار مورد ترس بود عزل شده بود، و آنها دیگر ترسی از بردن عیسی به اورشلیم نداشتند. از زمانی که هیرودیس اول در صدد نابود کردن نوزاد بیت‌لحم برآمد دوازده سال گذشته بود، و اکنون دیگر هیچکس به مربوط ساختن آن قضیه به این پسر گمنام ناصری فکر نمی‌کرد.

پیش از رسیدن به تقاطع یزرعیل، و همینطور که آنها به سفر خود ادامه می‌دادند، به زودی در سمت چپ از دهکدۀ باستانی شونِم عبور کردند، و عیسی بار دیگر دربارۀ زیباترین دوشیزۀ تمام اسرائیل که روزگاری در آنجا زندگی می‌کرد و نیز دربارۀ کارهای شگفت‌آوری که الیشع در آنجا اجرا می‌کرد شنید. والدین عیسی حین عبور از طریق یزرعیل کارهای آهاب و ایزابل و کارهای چشمگیر یهو را بازگویی کردند. در هنگام دور زدنِ کوه جَلبوع، آنها در رابطه با شائول که در دامنه‌های این کوه به زندگی خود خاتمه داد، و داوود پادشاه و اجتماعات این مکان تاریخی بسیار صحبت کردند.

این زائران در هنگام دور زدن پایۀ کوه جَلبوع می‌توانستند شهر یونانی اسکیتوپولیس را در سمت راست ببینند. آنها از دور به ساختمانهای مرمری چشم می‌دوختند اما به شهر غیریهودی نزدیک نمی‌شدند تا مبادا خود را بدین طریق آلوده سازند و نتوانند در مراسم مذهبی و مقدس عید فصح که در اورشلیم پیش رو بود شرکت کنند. مریم نمی‌توانست بفهمد که چرا یوسف یا عیسی هیچکدام از اسکیتوپولیس صحبت نمی‌کنند. او از مشاجرۀ سال گذشتۀ آنها اطلاعی نداشت، زیرا هیچگاه این رخداد را برایش تعریف نکرده بودند.

اکنون جاده مستقیماً به درۀ گرمسیری اردن به پایین راه می‌برد، و به زودی اردنِ پر پیچ و خم با آبهای درخشان و موج‌دارش که به سمت بحرالمیت سرازیر می‌شدند در معرض دید شگفت‌زدۀ عیسی قرار می‌گرفت. در حالی که آنها در این درۀ گرمسیری به سوی جنوب سفر می‌کردند لباسهای بیرونی خود را کنار گذاشتند، و از مزارع مجلل غلات و خرزهره‌های زیبا که مملو از گلهای صورتی بود لذت بردند، در حالی که کوه عظیم و پوشیده از برف حِرمون در آن دورها در سمت شمال با شکوه ایستاده بود، و به این درۀ تاریخی به سوی پایین می‌نگریست. آنها با اندکی بیش از سه ساعت حرکت از اسکیتوپولیس که در سوی مقابل بود به یک چشمۀ جوشان رسیدند، و شبانه زیر آسمان پرستاره در اینجا چادر زدند.

آنها در روز دوم سفرشان از جایی که رود زرقا از شرق به داخل اردن جاری می‌شود گذشتند، و با نگریستن به سمت شرق این دره رود، از روزگاران جدعون یاد کردند، زمانی که مِدیانیان برای تصرف این سرزمین به سوی آن هجوم آوردند. نزدیک به پایان دومین روز سفر، آنها در نزدیکی پایۀ کوه سارتابا، بلندترین کوهی که به درۀ اردن مشرف بود، چادر زدند. دژ اسکندریه در قلۀ این کوه قرار دارد، جایی که هیرودیس یکی از همسران خود را در آن زندانی کرده و دو پسرش را پس از خفه کردن آنها در آن دفن کرده بود.

در روز سوم آنها از کنار دو دهکده که به تازگی توسط هیرودیس ساخته شده بود عبور کردند و معماری برتر آنها و باغهای زیبای نخل آنها را مشاهده کردند. آنها تا شب هنگام به اریحا رسیدند و تا روز بعد در آنجا ماندند. عصر آن روز یوسف، مریم، و عیسی تا مکان باستانی اریحا یک و نیم مایل راه رفتند، جایی که بنا بر روایات یهودی یوشع که عیسی به اسم او نامگذاری شده بود شاهکارهای معروف خود را اجرا کرده بود.

تا چهارمین و آخرین روز سفر، یک حرکت مداوم از زائران در جاده جریان داشت. آنها اکنون شروع به بالاروی از تپه‌هایی که به اورشلیم راه می‌برد کردند. همینطور که آنها به بالای تپه نزدیک می‌شدند، می‌توانستند به آن سوی اردن، به کوههایی که در ماورا و جنوب آبهای آرام بحرالمیت قرار داشتند، بنگرند. در حدود نیمۀ راه به سمت اورشلیم، عیسی برای نخستین بار کوه زیتون (ناحیه‌ای که بخش عمده‌ای از زندگی آینده‌اش می‌شد) را دید، و یوسف به او اشاره کرد که شهر مقدس درست در آن سوی تیغۀ این کوه قرار دارد، و قلب پسر از این پیش بینی شادی بخش که به زودی شهر و منزلگاه پدر آسمانیش را نظاره خواهد کرد به تندی به تپش درآمد.

آنها در دامنه‌های شرقی کوه زیتون در مرزهای دهکدۀ کوچکی که بتانی نام داشت برای استراحت توقف کردند. روستائیان مهمان‌نواز برای خدمت به این زائران به آنجا سرازیر شدند، و چنین پیش آمد که یوسف و خانواده‌اش در نزدیکی خانۀ فردی به نام شمعون که دارای سه فرزند حدوداً هم سن عیسی — مریم، مارتا، و ایلعازر — بود توقف کردند. آنها این خانوادۀ ناصری را برای صرف غذا به منزلشان دعوت کردند، و یک دوستی دیرپا میان این دو خانواده شکل گرفت. بعد از آن، عیسی بارها در طول زندگی پررویداد خود در این خانه توقف کرد.

آنها به راه خود ادامه دادند، و به زودی در لبۀ کوه زیتون ایستادند، و عیسی برای نخستین بار (در خاطرۀ خود) شهر مقدس، کاخهای پر زرق و برق، و معبد الهام‌بخش پدرش را دید. عیسی در طول زندگیش هیچگاه چنین شور و شعف ناب بشری را تجربه نکرده بود، طوری که در این لحظه، در این بعدازظهر آوریل در هنگام ایستادن در کوه زیتون، برای نخستین بار با شیفتگی تمام محو تماشای اورشلیم گردید. و او سالها بعد، در همین نقطه ایستاد و به خاطر شهری که در آستانۀ نفی پیامبری دیگر بود، یعنی آخرین و بزرگترین آموزگار آسمانیش، گریست.

اما آنها شتابان به سوی اورشلیم رفتند. اکنون بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. آنها پس از رسیدن به شهر از معبد عبور کردند، و عیسی هیچگاه چنین جمعیت انبوهی از موجودات بشری را ندیده بود. او در رابطه با این که چگونه این یهودیان از دورترین نقاط دنیای شناخته شده در اینجا گرد آمده بودند عمیقاً اندیشه کرد.

آنها به زودی به مکانی رسیدند که برای اقامت آنها در طول هفتۀ عید فصح از پیش ترتیب داده شده بود. این منزل بزرگ متعلق به یک خویشاوند ثروتمند مریم بود، کسی که از طریق زکریا دربارۀ تاریخ آغازین یحیی و عیسی هر دو چیزهایی شنیده بود. روز بعد، روز آمادگی، آنها برای برگزاری شایستۀ جشن سبتِ عید فصح آماده شدند.

در حالی که تمامی اورشلیم در آمادگی برای عید فصح در تکاپو بود، یوسف فرصتی پیدا کرد تا پسرش را به دیدن دانشکده‌ای ببرد که به محض رسیدن او به سن مورد نیازِ پانزده سالگی برای ادامۀ تحصیل او برای دو سال بعد در نظر گرفته شده بود. هنگامی که یوسف دید عیسی نسبت به تمامی این طرحهای به دقت برنامه‌ریزی شده چه علاقۀ اندکی نشان می‌دهد به راستی متحیر شد.

عیسی عمیقاً تحت تأثیر معبد و تمامی خدمات مربوطه و فعالیتهای دیگر قرار گرفته بود. برای نخستین بار از هنگامی که چهار ساله بود، او چنان با ژرف اندیشی‌های خود مشغول بود که نمی‌توانست سؤالات زیادی بپرسد. با این وجود او (همچون دفعات قبل) چندین سؤال خجلت‌آور از پدرش پرسید، مثلاً این که چرا پدر آسمانی نیازمند ریختن خون این همه حیوان بی‌گناه و بی‌دفاع است. و پدرش از حالت چهرۀ پسر به خوبی می‌دانست که پاسخها و تلاشهای او برای توضیح، برای پسر ژرف اندیش و سخت استدلال‌گر او قانع کننده نبود.

در روز پیش از سبتِ عید فصح، امواج سیلابی از روشنایی روحانی ذهن انسانی عیسی را فرا گرفت و قلب بشری او را از دلسوزی محبت‌آمیز برای جمعیت انبوهِ از نظر معنوی کور و از نظر اخلاقی نادان که برای جشن بزرگداشت عید باستانی فصح گرد آمده بودند لبریز ساخت. این یکی از خارق‌العاده‌ترین روزهایی بود که پسر خداوند در جسم گذراند؛ و در طول آن شب، برای نخستین بار در دوران زندگانی زمینی‌اش یک پیام‌آور تخصیص یافته از سلوینگتون که توسط عمانوئیل به مأموریت فرستاده شده بود در برابر او ظاهر گشت، که گفت: ”ساعت آن فرا رسیده است. وقت آن است که انجام کار پدرت را آغاز کنی.“

و بدین ترتیب، حتی پیش از آن که مسئولیتهای سنگین خانوادۀ ناصری بر دوشهای جوان او فرود آیند، اکنون پیام‌آور آسمانی از راه رسید تا به این پسر که هنوز به طور کامل سیزده سال نداشت یادآوری کند که ساعت آن فرا رسیده است که از سرگیریِ مسئولیتهای یک جهان را آغاز کند. این نخستین رویداد از یک زنجیرۀ طولانی از رخدادهایی بود که سرانجام به تکمیل اعطای پسر در یورنشیا و جایگزینیِ “دولت یک جهان بر شانه‌های بشری – الهی او“ انجامید.

با گذشت زمان، راز پدیداری عیسی در جسم، برای همگی ما بیشتر و بیشتر غیرقابل فهم می‌شد. ما به سختی می‌توانستیم درک کنیم که این پسر ناصری آفرینندۀ تمامی نبادان بود. حتی امروزه نیز نمی‌فهمیم چگونه روح همین پسر آفریننده و روح پدر بهشتی او با روانهای انسانها ارتباط دارند. با گذشت زمان، ما می‌توانستیم ببینیم که ذهن بشری او به طور فزاینده می‌فهمید که در حالی که زندگیش را در جسم زندگی می‌کرد، در روح، مسئولیت یک جهان روی دوشهای او استوار بود.

بدین ترتیب دوران زندگانی پسر ناصری به پایان می‌رسد، و داستان آن جوان بالغ — انسانِ به طور فزاینده خود آگاه الهی — آغاز می‌گردد که اکنون ضمن تلاش برای تلفیق مقصود در حال گسترش زندگیش با آرزوهای والدینش و وظایفش در قبال خانواده‌اش و جامعۀ روزگار و عصرش، تعمق پیرامون دوران زندگانیش را در زمین آغاز می‌کند.