رفتن به محتوای اصلی

مقالۀ 130 در راه رفتن به روم

نسخۀ پیشنویس

کتاب یورنشیا

قسمت اول

جهان مرکزی و ابرجهانها

مقالۀ 130

در راه رفتن به روم

سفر به دنیای روم بخش عمدۀ بیست و هشت سالگی و تمام بیست و نه سالگی زندگی عیسی در زمین را به خود اختصاص داد. عیسی و دو بومی از هند — گُناد و پسرش گَنید — در یک بامداد یکشنبه، در 26 آوریل سال 22 بعد از میلاد مسیح اورشلیم را ترک کردند. آنها مطابق برنامه سفرشان را به انجام رساندند، و عیسی در دهمین روز دسامبر سال بعد، سال 23 بعد از میلاد مسیح، در شهر خاراکس در خلیج فارس به پدر و پسر بدرود گفت.

آنها از اورشلیم از راه جافا به قیصریه رفتند. در قیصریه قایقی به مقصد اسکندریه گرفتند، و از اسکندریه با قایق به مقصد لِسائیّه در کرِت رفتند. آنها از کرِت به مقصد کارتاژ قایقرانی کردند و به مرز قیروان رسیدند. در کارتاژ یک قایق به مقصد ناپل گرفتند، و طی مسیر در مالت، سیراکوز، و مِسینا توقف کردند. آنها از ناپل به کاپوآ رفتند، و از آنجا از طریق جادۀ آپیا به روم سفر کردند

آنها بعد از ماندنشان در روم از راه خشکی به تارانتو رفتند و از آنجا به مقصد آتن در یونان قایقرانی کردند، و طی مسیر در نیکوپولیس و قُرِنْتُس توقف کردند. آنها از آتن از راه تروآس به اَفَسُس رفتند، و سپس از اَفَسُس به مقصد قبرس قایقرانی کردند و در طول مسیر به رودِس رفتند. آنها وقت زیادی برای دیدار و استراحت در قبرس صرف کردند، و سپس به مقصد اَنطاکیّه در سوریه قایقرانی کردند. آنها از انطاکیه به سمت جنوب به صیدون سفر کردند و سپس به دمشق رفتند. آنها به وسیلۀ کاروان از آنجا به بین‌النهرین سفر کردند، و از تاپساکوس و لاریسا عبور کردند. آنها قدری در بابل وقت گذراندند، از اور و مکانهای دیگر دیدن کردند، و سپس به شوش رفتند. آنها از شوش به خاراکس سفر کردند، و از آن مکان گُناد و گَنید عازم هند شدند.

طی چهار ماه کار کردن در دمشق بود که عیسی مبادی اولیۀ زبانی را که توسط گناد و گنید صحبت می‌شد آموخت. او در حالی که آنجا بود بیشتر اوقات با ترجمه کردن زبان یونانی به یکی از زبانهای هندی مشغول به کار بود، و توسط یک بومیِ زادگاه گناد یاری می‌شد.

عیسی در این سفر به دریای مدیترانه در حدود نیمی از هر روز را صرف تدریس به گَنید می‌کرد و در طول گفتگوهای تجاری و تماسهای اجتماعیِ گناد به عنوان مترجم عمل می‌کرد. او باقیماندۀ هر روز را که آزاد بود به انجام آن تماسهای نزدیک شخصی با همنوعانش، آن ارتباطات صمیمانه با انسانهای دنیا، اختصاص می‌داد. این تماسها فعالیتهای او را درست در طول این سالهای پیش از خدمت روحانی عمومی او تعیین ویژگی می‌کردند.

عیسی از طریق مشاهدات دست اول و تماس واقعی، خود را با تمدن بالاتر مادی و عقلانی باختر و خاور آشنا ساخت؛ او از گناد و پسر با استعدادش چیزهای زیادی دربارۀ تمدن و فرهنگ هند و چین یاد گرفت، زیرا گناد که خود یک شهروند هند بود به سه سفر گسترده به امپراتوری نژاد زرد دست زده بود.

مرد جوان، گَنید، در طول این ارتباط طولانی و صمیمانه از عیسی بسیار آموخت. در آنها احساس عاطفی زیادی نسبت به هم به وجود آمد، و پدر مرد جوان بارها تلاش کرد عیسی را متقاعد سازد به همراه آنها به هند بازگردد، اما عیسی همیشه این درخواست را رد می‌کرد، و ضرورت بازگشت به خانواده‌اش در فلسطین را به عنوان دلیل آن ذکر می‌کرد.

1- در یافا — بحث پیرامون یونس

در طور اقامتشان در یافا، عیسی با گادیاه آشنا شد. او یک مترجم فلسطینی بود که برای یک دبّاغ به نام شمعون کار می‌کرد. کارگزاران گناد در بین‌النهرین با این شمعون کار تجاری زیادی انجام داده بودند؛ از این رو گناد و پسرش مایل بودند در مسیرشان به قیصریه از او دیدار کنند. در حالی که آنها در یافا ماندند، عیسی و گادیاه دوستانی صمیمی شدند. این فلسطینی جوان یک جویندۀ حقیقت بود. عیسی یک عرضه کنندۀ حقیقت بود؛ او برای آن نسل در یورنشیا خودِ حقیقت بود. هنگامی که یک جویندۀ بزرگ حقیقت و یک عرضه کنندۀ بزرگ حقیقت ملاقات می‌کنند، نتیجه یک روشنگری بزرگ و رهایی‌بخش است که از تجربۀ حقیقت نو ناشی می‌شود.

یک روز بعد از غذای عصرانه، عیسی و فلسطینیِ جوان در کنار دریا قدم می‌زدند، و گادیاه که نمی‌دانست این ”کاتب دمشق“ به روایات عبرانی کاملاً آگاهی دارد، داستان پهلو گرفتن یک کشتی را که گفته شده یونس در سفر بدفرجامش به تَرشیش سوار آن شد به عیسی خاطر نشان کرد. و هنگامی که اظهاراتش را به پایان رسانید این سؤال را از عیسی پرسید: ”اما آیا فکر می‌کنی که به راستی ماهی بزرگ یونس را بلعید؟“ عیسی متوجه شد که زندگی این مرد جوان به اندازۀ فوق‌العاده زیاد از این روایت تأثیر پذیرفته است، و این که فکر به آن حماقتِ تلاش برای گریز از وظیفه را در خاطر او ثبت کرده است؛ از این رو عیسی چیزی نگفت که بنیادهای انگیزۀ کنونی گادیاه را برای یک زندگی مفید به طور ناگهانی از بین ببرد. عیسی در پاسخ به این سؤال گفت: ”دوست من، ما همگی یونسهایی هستیم که باید مطابق خواست خدا زندگی کنیم، و در تمامی لحظات هنگامی که ما درصدد برمی‌آییم که با فرار به سوی وسوسه‌های دوردست از وظایف کنونی بگریزیم، از آن طریق خود را در کنترل بلافصل آن تأثیراتی قرار می‌دهیم که با قدرتهای حقیقت و نیروهای درستکاری هدایت نشده‌اند. گریز از وظیفه، قربانی کردن حقیقت است. فرار از خدمتِ نور و حیات فقط می‌تواند به آن تضاهای دردسر دهنده با نهنگهای دشوار خودخواهی منجر شود که سرانجام به تاریکی و مرگ راه می‌برد، مگر این که این یونسهای روی برتافته از خدا حتی در هنگام بودن در اعماق ناامیدی قلبشان را در جهت جستجو برای خدا و نیکی او بگردانند. و هنگامی که این روانهای مأیوس صادقانه به دنبال خدا — اشتیاق برای حقیقت و تشنگی برای درستکاری — بروند، دیگر هیچ چیز وجود ندارد که بتواند آنها را در اسارت بیشتر نگاه دارد. صرف نظر از این که آنها در چه اعماق زیادی سقوط کرده باشند، هنگامی که با تمامی قلبشان جویای نور شوند، روح خداوند خدای آسمان، آنها را از اسارتشان نجات خواهد داد؛ شرایط بد زندگی، آنها را به روی سرزمین خشکِ فرصتهای تازه برای خدمت نو و زندگی خردمندانه‌تر بیرون خواهد افکند.“

گادیاه به گونه‌ای قدرتمند تحت تأثیر این آموزش عیسی قرار گرفت، و آنها تا پاسی از شب در کنار دریا گفتگو کردند، و پیش از این که به خانه‌هایشان بروند با هم و برای هم دعا کردند. این همان گادیاه بود که به موعظۀ بعدیِ پطرس گوش داد، یک باورمند عمیق به عیسی ناصری گردید، و در عصر یک روز در منزل دورکاس یک بحث فراموش نشدنی با پطرس داشت. و گادیاه در تصمیم نهایی شمعون، تاجر ثروتمند چرم، برای پذیرش مسیحیت نقش به سزایی داشت.

(در این توصیف کارهای شخصی عیسی با انسانهای همنوعش، در این سفر به دریای مدیترانه، ما بنا بر اجازه‌مان، سخنان او را به طور آزادانه به روش نگارش امروزی که در هنگام ارائۀ این مطلب در یورنشیا متداول است ترجمه خواهیم کرد.)

در آخرین دیدارِ عیسی با گادیاه به بحثی پیرامون نیک و شر پرداخته شد. این فلسطینی جوان به واسطۀ یک حس بی‌عدالتی به دلیل وجود شرارت در کنار نیکی در دنیا بسیار آشفته بود. او گفت: ”اگر خداوند بی‌نهایت نیک است، چطور می‌تواند بگذارد ما از غم و اندوه ناشی از شرارت رنج ببریم؛ در نهایت، چه کسی شرارت را می‌آفریند؟“ در آن روزگاران هنوز بسیاری باور داشتند که خداوند نیک و شر، هر دو را می‌آفریند، اما عیسی هرگز چنین خطایی را آموزش نداد. عیسی در پاسخ به این پرسش گفت: ”برادر من، خدا محبت است؛ از این رو باید نیک باشد، و خوبی او آنقدر زیاد و واقعی است که نمی‌تواند در بر گیرندۀ چیزهای کوچک و غیرواقعیِ شرورانه باشد. خداوند چنان به گونه‌ای مثبت نیک است که در او مطلقاً هیچ جایی برای شرارت منفی وجود ندارد. شرارت انتخاب ناپخته و گام بی‌فکرانۀ خطاآمیز آنهایی است که نسبت به نیکی مقاوم، نسبت به زیبایی ناپذیرا، و نسبت به حقیقت بی‌وفا هستند. شرارت فقط عدم انطباق ناپختگی یا تأثیر مختل کننده و تحریف کنندۀ نادانی است. شرارت تاریکی اجتناب‌ناپذیری است که روی پاشنه‌های رد نابخردانۀ نور می‌آید. شرارت آن چیزی است که تاریک و دروغین است، و هنگامی که به طور آگاهانه پذیرفته شود و عمداً تأیید شود، به گناه تبدیل می‌شود.

”پدر آسمانی تو، با دادن قدرت انتخاب میان حقیقت و خطا به تو، منفی بالقوۀ راه مثبت نور و حیات را ایجاد کرد؛ اما این خطاهای شرورانه در واقع ناموجود هستند، مگر این که یک مخلوق هوشمند از طریق عدم انتخابِ راه حیات خواهان وجود داشتن آنها شود. و سپس این شرارتها از طریق انتخاب آگاهانه و تعمدیِ چنین مخلوق صاحب اراده و شورشگر بعدها به گناه ارتقا می‌یابند. به این دلیل است که پدر آسمانی ما اجازه می‌دهد که نیکی و شرارت تا پایان زندگی ادامه یابند، درست همانطور که طبیعت اجازه می‌دهد گندم و گیاه زهرآگین تا وقت برداشت محصول در کنار هم برویند.“ گادیاه بعد از این که بحث متعاقبش با عیسی معنی واقعیِ این بیانات بسیار مهم را در ذهنش روشن ساخت از پاسخ او به پرسش خود به طور کامل راضی شد.

2- در قیصریه

عیسی و دوستانش فراتر از زمانِ مورد انتظار در قیصریه ماندند، زیرا اکتشاف به عمل آمد که یکی از پاروهای بسیار بزرگ رانش کشتی که آنها قصد داشتند سوار آن شوند در خطر دو نیم شدن قرار گرفته است. کاپیتان کشتی تصمیم گرفت که حین ساخته شدن یک پاروی جدید در لنگرگاه بماند. برای این کار یک کمبود نجاران ماهر وجود داشت، لذا عیسی داوطلب شد که کمک کند. در طول عصرها عیسی و دوستانش در حول و حوش دیوار زیبایی که دور تا دور لنگرگاه به عنوان یک گردشگاه عمل می‌کرد پیاده‌روی می‌کردند. گَنید از توضیحات عیسی در رابطه با سیستم آب شهر و تکنیکی که از طریق آن امواج آب برای شستن خیابانها و فاضلابهای شهر به کار گرفته می‌شدند به اندازۀ زیاد لذت برد. این جوان هندی بسیار تحت تأثیر معبد آگوستوس قرار گرفت. این معبد در یک ارتفاع واقع شده بود و یک مجسمۀ غول‌آسای امپراتور روم برفراز آن قرار داشت. در دومین بعد از ظهر اقامتشان، هر سه نفر آنها در نمایشی در یک آمفی‌تئاتر عظیم که می‌توانست بیست هزار نفر را در خود جای دهد شرکت کردند، و در آن شب آنها به یک نمایش یونانی در تئاتر رفتند. اینها نخستین نمایشها از این گونه بودند که گَنید تا آن هنگام دیده بود، و او پرسشهای زیادی دربارۀ آنها از عیسی پرسید. در بامداد سومین روز آنها یک دیدار رسمی از قصر فرماندار به عمل آوردند، زیرا قیصریه پایتخت فلسطین و مکان اقامت فرماندار روم بود.

در مسافرخانۀ آنها همچنین تاجری از مغولستان اقامت داشت، و چون این ساکن خاور دور زبان یونانی را نسبتاً خوب صحبت می‌کرد، عیسی چندین دیدار طولانی با او داشت. این مرد بسیار تحت تأثیر نگرش عیسی پیرامون فلسفۀ زندگی قرار گرفته بود، و هرگز سخنان خردمندانۀ او در رابطه با ”داشتن یک زندگی آسمانی طی دوران زندگی در زمین از طریق اطاعت روزانه از خواست پدر آسمانی“ را فراموش نکرد. این تاجر یک تائوئیست بود، و از آن طریق یک باورمند قوی به دکترین یک الوهیت جهانی شده بود. او پس از بازگشت به مغولستان شروع به تدریس این حقایق پیشرفته به همسایگانش و همکاران تجاریش نمود، و در نتیجۀ مستقیم این فعالیتها، بزرگترین پسر او تصمیم گرفت یک کاهن تائوئیست شود. این مرد جوان تأثیر زیادی را در جانبداری از حقیقت پیشرفته در طول عمرش اعمال کرد، و به دنبال او یک پسر و یک نوه‌اش راه او را دنبال نمودند و آنها نیز به دکترین خدای یگانه — فرمانروای متعال بهشت — با جان و دل وفادار ماندند.

در حالی که شاخۀ شرقیِ کلیسای اولیۀ مسیحی که مقر مرکزی آن در فیلادلفیه بود، نسبت به برادرانشان در اورشلیم بیشتر به آموزشهای عیسی وفادار ماند، تأسف‌آور بود که هیچکس مثل پطرس وجود نداشت که به چین برود، و یا مثل پولس به هند وارد شود، جایی که در آن هنگام خاک معنویت برای کاشتن بذر بشارت جدید پادشاهی خداوند بسیار مناسب بود. همین آموزشهای عیسی، بدان گونه که توسط مردم فیلادلفیه مورد باور بودند، می‌توانستند برای اذهان مردمان آسیا که از نظر معنوی مشتاق بودند جاذبه‌ای فوری و مؤثر ایجاد کنند، درست همانقدر که موعظه‌های پطرس و پولس در غرب جاذبه داشتند.

یکی از مردان جوانی که یک روز روی پاروی رانش کشتی با عیسی کار می‌کرد به سخنانی که او هنگام کار کردنِ آنها در کارخانۀ کشتی‌سازی ساعت به ساعت بیان می‌کرد بسیار علاقمند شد. وقتی که عیسی اظهار داشت پدر آسمانی به بهروزی فرزندانش در زمین علاقمند است، این جوان یونانی که نامش آناکساند بود، گفت: ”اگر خدایان به من علاقمند هستند، پس چرا سرکارگر ظالم و ستمگر این کارگاه را از اینجا برنمی‌دارند؟“ او از این پاسخ عیسی یکه خورد: ”از آنجا که تو راههای مهربانی را می‌شناسی و ارزش عدالت را می‌دانی، شاید خدایان این مرد خطاکار را نزدیک تو آورده‌اند که تو بتوانی او را به این راه بهتر هدایت کنی. شاید تو نمکی هستی که باید این برادر را برای همۀ انسانهای دیگر خوشایندتر سازد؛ یعنی اگر طعم خود را از دست نداده باشی. در شرایط فعلی، این مرد بر تو تسلط دارد، از این نظر که راههای شرارت‌آمیز او به گونه‌ای نامطلوب روی تو تأثیر می‌گذارد. چرا از طریق قدرت نیکی، تسلط خود را بر شرارت اعمال نمی‌کنی، و بدین ترتیب بر کلیۀ روابط میان هر شما دو تا استیلا نمی‌یابی؟ من پیش‌بینی می‌کنم که اگر به این کار یک فرصت عادلانه و زنده بدهی، نیکی موجود در تو می‌تواند بر شرارت موجود در او چیره شود. طی زندگی انسانی هیچ ماجرایی مسحور کننده‌تر از این نیست که از شور و شعفِ شراکت زندگی مادی با انرژی معنوی و حقیقت الهی در یکی از پیکارهای پیروزمندانه‌شان با خطا و شرارت لذت ببری. این یک تجربۀ شگفت‌انگیز و دگرگون کننده است که برای انسانی که در تاریکی معنوی به سر می‌برد به کانال زندۀ نور معنوی تبدیل شوی. اگر تو به واسطۀ برخورداری از حقیقت از این مرد برکت یافته‌تری، نیاز او باید تو را به چالش بکشد. یقیناً تو آن انسان ترسویی نیستی که بتواند در کنار ساحل بایستاد و نظاره‌گر هلاکت یک همنوع که نمی‌تواند شنا کند باشد! روان این انسان که در تاریکی دست و پا می‌زند در مقایسه با بدنش که در حال غرق شدن در آب است بسیار ارزشمندتر است!“

آناکساند به اندازۀ فوق‌العاده زیاد تحت تأثیر سخنان عیسی قرار گرفت. او آنچه را که عیسی گفته بود فوراً به مافوقش گفت، و آن شب آنها هر دو از عیسی درخواست کردند که برای بهروزی روحشان به آنها اندرز دهد. و بعدها، بعد از این که پیام مسیحی در قیصریه اعلام گردید، این مردان، هر دو، که یکی یونانی و دیگری رومی بود، به موعظۀ فیلیپ ایمان آوردند و از اعضای برجستۀ کلیسایی شدند که او بنیان نهاد. بعدها این جوان یونانی مسئول کُرنِلیوس گردید. کُرنِلیوس یک افسر فرماندۀ یک گروه صد نفرۀ رومی بود که از طریق کار بشارتی پطرس یک ایماندار گردید. آناکساند تا روزگاران زندانی شدن پولس در قیصریه به کار خادمانۀ افشاندن نور به آنهایی که در تاریکی به سر می‌بردند ادامه داد، تا این که در کشتار بزرگ بیست هزار یهودی، در حالی که به رنج کشیده‌ها و آنهایی که در حال مردن بودند خدمت می‌کرد، به طور تصادفی جان خود را از دست داد.

گنید تا این هنگام شروع به آگاهی از این امر کرده بود که آموزگار او چگونه وقت فراغت خود را در این کار خدمت غیرمعمول شخصی به همنوعانش صرف می‌کند، و این هندی جوان تصمیم گرفت به انگیزۀ عیسی برای این فعالیتهای بی‌وقفه پی ببرد. او پرسید: ”چرا تو به طور چنان مداوم با این دیدار از غریبه‌ها خود را مشغول می‌داری؟“ و عیسی پاسخ داد: ”گنید، هیچ انسانی برای کسی که خدا را می‌شناسد غریبه نیست. در تجربۀ یافتنِ پدر آسمانی، تو متوجه می‌شوی که تمامی انسانها برادران تو هستند، و آیا این عجیب به نظر می‌رسد که کسی از شور و شعف دیدار با یک برادر به تازگی کشف شده لذت می‌برد؟ آشنایی با برادران و خواهران یک فرد، شناخت از مشکلات آنها و یاد گرفتن دوست داشتن آنها، تجربۀ متعالی زندگی است.“

این گفتگویی بود که کاملاً تا پاسی از شب ادامه یافت، و طی آن مرد جوان از عیسی درخواست کرد که تفاوت میان خواست خداوند و آن کنش انتخاب ذهن انسان را که آن نیز خواست نامیده می‌شود به او بگوید. عیسی در محتوا گفت: خواست خدا راه خدا است، همکاری در انتخاب خداوند در شرایط وجود هر گزینۀ بالقوه. از این رو، انجام خواست خداوند تجربۀ تدریجیِ بیشتر و بیشتر خداگونه شدن است، و خداوند سرچشمه و فرجام تمامی هر آنچه که نیک و زیبا و حقیقت است می‌باشد. خواست انسان راه انسان است، مجموعه و جوهر آنچه که انسان برمی‌گزیند باشد و انجام دهد. خواست، انتخاب عمدیِ یک موجود خود آگاه است که به تصمیم و رفتار بر مبنای تعمق هوشمندانه راه می‌برد.

آن بعد از ظهر عیسی و گنید هر دو از بازی با یک سگ چوپانِ بسیار باهوش لذت برده بودند، و گنید می‌خواست بداند که آیا این سگ روح دارد، آیا دارای اراده است، و عیسی در پاسخ به پرسشهای او گفت: ”سگ یک ذهن دارد که می‌تواند انسان مادی، صاحبش، را بشناسد، اما نمی‌تواند خدا را که روح است بشناسد؛ از این رو سگ از یک سرشت روحی برخوردار نیست و نمی‌تواند از یک تجربۀ معنوی بهره‌مند شود. سگ ممکن است از یک اراده که ناشی از طبیعت است و با آموزش تقویت شده است برخوردار باشد، اما این نیروی ذهنی یک نیروی معنوی نیست، و با ارادۀ بشری نیز قابل مقایسه نیست، چون اندیشمندانه نیست — نتیجۀ معانی متمایز کنندۀ والاتر و اخلاقی یا انتخاب معنوی و ارزشهای جاودان نیست. داشتنِ چنین نیروهایی از تمایز معنوی و انتخاب حقیقت است که انسان فانی را یک موجود اخلاقی می‌سازد، مخلوقی که از عطیۀ ویژگیهای مسئولیت معنوی و پتانسیل بقای جاودان برخوردار است.“ عیسی در ادامه توضیح داد که فقدان چنین قدرتهای ذهنی در حیوان است که برای ابد این را برای دنیای حیوانی غیرممکن می‌سازد که در زمان زبان به وجود آورد یا هر چیزی را که معادل بقای شخصیت در ابدیت است تجربه کند. در نتیجۀ آموزش این روز، گنید دیگر هرگز به تناسخ روح انسان به بدن حیوانات اعتقاد نداشت.

روز بعد گنید در رابطه با تمام این حرفها با پدرش صحبت کرد، و در پاسخ به پرسش گناد بود که عیسی توضیح داد که ”خواستهای انسانی که به طور کامل به اتخاذ تصمیمات صرفاً موقتِ مربوط به مشکلات مادیِ وجود حیوانی مشغول هستند، در زمان نابود خواهند شد. آنهایی که تصمیمات قلبی اخلاقی می‌گیرند و به انتخابهای کامل معنوی دست می‌زنند بدین گونه به طور تدریجی با روح سکنی‌گزین و الهی تعیین هویت می‌شوند، و از این طریق به ارزشهای حاوی بقای جاودان — پیشرفت پایان‌ناپذیرِ خدمت الهی — به طور فزاینده دگرگون می‌شوند.“

در همین روز بود که ما نخست آن حقیقت بسیار مهم را شنیدیم، که اگر به عبارات امروزی بیان شود بدین گونه معنی می‌دهد: ”اراده آن تجلی ذهن بشری است که ضمیر خودآگاه فرد را قادر می‌سازد خود را به طور عینی ابراز دارد و پدیدۀ آرزوی خداگونه شدن را تجربه کند.“ و به همین جهت است که هر موجود بشری اندیشمند و دارای ذهن معنوی می‌تواند خلاق بشود.

3- در اسکندریه

این یک دیدار پررویداد در قیصریه بود، و هنگامی که قایق حاضر شد، یک روز در هنگام ظهر عیسی و دو دوستش عازم اسکندریه در مصر شدند.

هر سه تن از یک سفر بسیار دلپذیر به اسکندریه لذت بردند. گنید از این سفر بسیار شادمان گردید، و عیسی را با پاسخ دادن به پرسشهایش مشغول نگاه داشت. همینطور که آنها به بندر شهر نزدیک می‌شدند، مرد جوان از دیدن فانوس دریایی بزرگِ فراس که در جزیره واقع شده بود هیجان‌زده شد. اسکندر این جزیره را از طریق یک بندرگاه موج شکن‌دار به سرزمین اصلی وصل کرده بود، و بدین ترتیب دو بندر باشکوه ایجاد شده بود که از این طریق اسکندریه به مکان وصل دریاییِ تجاریِ آفریقا، آسیا، و اروپا تبدیل شده بود. این فانوس بزرگ دریایی یکی از هفت شگفتی دنیا بود و پیش‌قراول همۀ فانوسهای دریایی بعد بود. آنها صبح زود بیدار شدند تا این ابزار باشکوه نجات‌بخش انسان را ببینند، و در بحبوحۀ ابراز شگفتیِ گنید، عیسی گفت: ”و تو فرزندم، وقتی به هند بازگردی مثل این فانوس دریایی خواهی بود، حتی بعد از این که پدرت از دنیا رفت؛ تو مثل نور حیات برای آنهایی خواهی شد که در اطراف تو در تاریکی به سر می‌برند، و تو راه امن رسیدن به بندر نجات را به آنهایی که مایلند نشان خواهی داد.“ و همینطور که گنید دست عیسی را می‌فشرد گفت: ”من چنین خواهم کرد.“

و باز می‌گوییم که وقتی آموزگاران آغازین مذهب مسیحی توجه خود را منحصراً به تمدن غربیِ دنیای روم معطوف داشتند اشتباه بزرگی مرتکب شدند. آموزشهای عیسی، بدان گونه که توسط ایمانداران بین‌النهرینیِ قرن اول مورد باور بودند، می‌توانستند توسط گروههای گوناگون مذهب‌گرایان آسیا فوراً پذیرفته شوند.

تا ساعت چهارم بعد از رسیدن به ساحل، آنها در نزدیکی انتهای شرقی مسیر طولانی و فراخ که یکصد فوت عرض و 5 مایل طول داشت، و تا سرحدات غربی این شهر یک میلیون نفره امتداد می‌یافت استقرار یافتند. بعد از نخستین بررسی دیدنیهای اصلی شهر — دانشگاه (موزه)، کتابخانه، آرامگاه سلطنتی اسکندر، قصر، معبد نپتون، تئاتر، ورزشگاه — گناد خود را به کار مشغول کرد، ضمن این که عیسی و گنید به کتابخانه که بزرگترین در دنیا بود رفتند. در اینجا نزدیک به یک میلیون کتاب دست نوشته از سرتاسر دنیای متمدن گردآوری شده بود: یونان، روم، فلسطین، پارت، هند، چین، و حتی ژاپن. گنید در این کتابخانه بزرگترین کلکسیون ادبیات هندی تمامیِ دنیا را دید؛ و آنها در طول اقامتشان در اسکندریه هر روز قدری در اینجا وقت صرف کردند. عیسی دربارۀ ترجمۀ متون عبرانی به یونانی در این مکان به گنید توضیح داد. و آنها دربارۀ کلیۀ مذاهب دنیا بارها بحث کردند، و عیسی تلاش کرد حقایق نهفته در هر یک را به این ذهن جوان نشان دهد. او همیشه اضافه می‌کرد: ”اما یهوه خدایی است که از آشکارسازیهای ملک صادق و پیمان ابراهیم به وجود آمده است. یهودیان اولاد ابراهیم بودند و متعاقباً همان سرزمینی را اشغال کردند که ملک صادق در آن زندگی کرده و آموزش داده بود، و آموزگارانی را از آنجا به سرتاسر دنیا فرستاده بود؛ و مذهب آنها نسبت به هر مذهب دیگر دنیا شناخت روشن‌تری را از خداوند خدای اسرائیل به عنوان پدر جهانی آسمانی سرانجام نشان داد.“

تحت هدایت عیسی، گنید مجموعه‌ای از آموزشهای همۀ آن مذاهب دنیا که یک الوهیت جهانی را به رسمیت می‌شناختند گردآوری نمود، گرچه ممکن بود آنها از الوهیتهای زیردست نیز شناسایی بیشتر یا کمتری صورت دهند. عیسی و گنید بعد از بحثهای زیاد به این نتیجه رسیدند که رومیها در مذهبشان هیچ خدای واقعی نداشتند، و این که مذهب آنها بیش از پرستش امپراتور نبود. آنها اینطور نتیجه‌گیری کردند که یونانیها یک فلسفه داشتند، اما یک مذهب با یک خدای شخصی نداشتند. آنها فرقه‌های اسرارآمیز را به دلیل سردرگمیِ کثرتشان دور انداختند، و به این دلیل که به نظر می‌رسید برداشتهای گوناگون آنها از الوهیت از مذاهب دیگر و قدیمی‌تر سرچشمه گرفته است.

اگر چه این ترجمه‌ها در اسکندریه انجام شده بودند، با نزدیک شدن به پایان اقامت موقتشان در روم بود که سرانجام گنید این انتخابها را طبقه‌بندی نموده و نتیجه‌گیریهای شخصی خودش را به آنها اضافه کرد. او از این کشف بسیار شگفت‌زده شد که بهترین نویسندگان نوشتجات مقدس دنیا همگی کم یا بیش وجود یک خدای جاودان را به روشنی به رسمیت می‌شناختند و در رابطه با سرشت او و رابطۀ او با انسان فانی در توافق بودند.

عیسی و گَنید در طول اقامتشان در اسکندریه وقت زیادی در موزه صرف کردند. این موزه مجموعه‌ای از اشیاء نادر نبود اما در عوض دانشگاهی از هنرهای زیبا، دانش، و ادبیات بود. استادان دانش آموخته در اینجا سخنرانیهای روزانه ارائه می‌دادند، و در آن ایام اینجا مرکز روشنفکرانۀ دنیای باختر بود. عیسی سخنرانیها را به طور روزانه برای گَنید ترجمه می‌کرد؛ یک روز در طول هفتۀ دوم مرد جوان بانگ زد: ”آموزگار یوشع، تو بیش از این استادان می‌دانی؛ تو باید از جا بلند شوی و چیزهای بزرگی را که به من گفته‌ای به آنها بگویی؛ آنها با فکر زیاد سردرگم شده‌اند. من با پدرم صحبت خواهم کرد و از او می‌خواهم که ترتیب آن را بدهد.“ عیسی لبخند زد، و گفت: ”تو یک شاگرد قابل تحسین هستی، اما این آموزگاران اهمیت نمی‌دهند که تو و من به آنها آموزش دهیم. در تجربۀ بشری، غرورِ یادگیریِ معنویت نیافته یک چیز فریب‌آمیز است. آموزگار راستین از طریق یادگیریِ مداوم حرمت عقلانی خود را حفظ می‌کند.“

اسکندریه شهر فرهنگ در هم آمیختۀ غرب بود و بعد از روم بزرگترین و باشکوهترین شهر در دنیا بود. بزرگترین کنیسۀ یهودیِ دنیا، مسند دولت شورای عالی یهود اسکندریه، هفتاد حکمران ارشد، در اینجا واقع شده بود.

در میان بسیاری از مردان که گناد با آنها تجارت می‌کرد، یک بانکدار به خصوص یهودی به نام اسکندر وجود داشت که برادرش، فیلون، یک فیلسوف معروف مذهبی آن روزگار بود. فیلون درگیر کار ستودنی اما فوق‌العاده دشوار هماهنگ ساختن فلسفۀ یونانی و الهیات عبرانی بود. گنید و عیسی دربارۀ آموزشهای فیلون بسیار صحبت کردند و انتظار داشتند که در برخی از سخنرانیهای او شرکت کنند، اما در طول اقامتشان در اسکندریه این یهودی معروف هلنی در بستر بیماری قرار گرفت.

عیسی بسیاری از چیزهایی را که در فلسفۀ یونانی و دکترین رواقیون بود در برابر گنید مورد تأیید قرار داد، اما این حقیقت را به این نوجوان خاطر نشان کرد که این سیستمهای اعتقادی، مثل آموزشهای مبهمِ برخی از مردم خودش فقط از این جهت مذهب پنداشته می‌شدند که انسانها را به یافتن خداوند و لذت بردن از یک تجربۀ زنده در شناخت خدای جاودان هدایت می‌کردند.

4- بحث پیرامون واقعیت

گنید و عیسی شبِ پیش از ترک اسکندریه با یکی از استادان دولتی که پیرامون آموزشهای افلاطون سخنرانی می‌کرد یک دیدار طولانی در دانشگاه داشتند. عیسی برای آموزگار دانش آموختۀ یونانی فلسفۀ یونانی را تفسیر کرد اما در رد آن هیچ آموزشی از خودش را به آن اضافه نکرد. گناد در آن شب برای یک کار تجاری بیرون رفته بود؛ از این رو، بعد از این که استاد رفت، آموزگار و شاگردانش یک گفتگوی طولانی و صمیمانه دربارۀ دکترینهای افلاطون داشتند. در حالی که عیسی برخی از آموزشهای یونانی را به طور مشروط تأیید می‌کرد، در صدد بر آمد که یک بنیاد قابل اعتمادتر برای تعمق این نوجوان بنا نهد. این آموزشهای یونانی به این تئوری مربوط بودند که چیزهای مادی دنیا انعکاسات سایه‌وار نادیدنی اما واقعیات ارزشمندتر معنوی هستند. لذا عیسی یک بحث طولانی را در رابطه با سرشت واقعیت در جهان آغاز نمود. در محتوا و به سبک گفتار امروزی عیسی به گنید گفت:

بیکران سرچشمۀ واقعیت جهان است. چیزهای مادیِ آفرینشِ متناهی پیامدهای زمان – فضای الگوی بهشت و ذهن جهانیِ خدای جاودان هستند. علیت در دنیای فیزیکی، خود آگاهی در دنیای عقلانی، و فردیت پیشرونده در دنیای روح — آنگاه که این واقعیات در یک مقیاس جهانی نشان داده شوند، در ارتباط جاودان در هم آمیزند، و با کیفیت کامل و ارزش ربانیت تجربه شوند — در بر گیرندۀ واقعیت متعال می‌باشند. اما در یک جهان پیوسته در حال تغییر، شخصیتِ آغازینِ علیت، هوشمندی، و تجربۀ روحی، تغییرناپذیر و مطلق است. کلیۀ چیزها، حتی در یک جهان جاودان که حاوی ارزشهای نامحدود و کیفیتهای الهی هستند، ممکن است تغییر یابند و اغلب تغییر می‌یابند، به جز مطلقها و آنچه که به مرتبت فیزیکی، احاطۀ عقلانی، یا هویت معنوی که مطلق است دست یافته است.

بالاترین سطحی که یک مخلوق متناهی می‌تواند به آن پیشرفت کند، شناخت پدر جهانی و شناخت متعال است. و حتی در آن هنگام این موجوداتی که به نهایت سرنوشت رسیده‌اند در حرکتهای دنیای فیزیکی و در پدیده‌های مادی آن همچنان تغییر را تجربه می‌کنند. آنها به همین ترتیب از پیشرفت فردی در فرازیابیِ مداومشان در جهان روحی و از آگاهی در حال رشد در قدرشناسی عمیق شوندۀ خود از کیهان عقلانی و واکنش به آن، آگاه باقی می‌مانند. آفریده فقط در کمال، توازن، و یکدلیِ اراده می‌تواند با آفریننده یگانه شود؛ و آفریده فقط از طریق ادامه دادن به زندگی در زمان و ابدیت و از طریق انطباقِ مداومِ خواستِ شخصیِ متناهیِ خود با خواستِ الهیِ آفریننده به این مرتبت ربانیت دست می‌یابد و آن را حفظ می‌کند. در روان یک فرزند فرازیابندۀ خداوند اشتیاق به انجام خواست پدر باید همیشه در حد عالی باشد و این اشتیاق بر ذهن او مسلط باشد.

یک شخص یک چشم هرگز نمی‌تواند امید داشته باشد که ژرفای یک منظره را تجسم کند. دانشمندان مادی‌گرای تک چشم یا عارفان معنوی و تمثیل نویسان تک چشم نیز نمی‌توانند اعماق حقیقی واقعیت جهان را به گونه‌ای صحیح تجسم کنند و به قدر مکفی آن را بفهمند. تمامی ارزشهای راستین تجربۀ مخلوق در عمق شناخت نهفته است.

علیتِ فاقد ذهن نمی‌تواند خالص و پیچیده را از خام و ساده تکامل بخشد، و تجربۀ بی‌روح نیز نمی‌تواند کاراکترهای الهی را که بقای جاودان دارند از اذهان مادی انسانهای زمان تکامل بخشد. یگانه خصیصۀ جهان که به طور بسیار منحصر به فرد الوهیت بیکران را تعیین ویژگی می‌کند، این اعطای بی‌پایان خلاق شخصیت است که می‌تواند در دستیابی تدریجی به الوهیت بقا یابد.

شخصیت آن عطیۀ کیهانی، آن فاز واقعیت جهان است که می‌تواند با تغییر نامحدود همزیستی کند و در همان حال در شرایط وجود کلیۀ این تغییرات، و برای ابد بعد از آن، هویت خود را حفظ نماید.

زندگی یک انطباق علیت آغازین کیهانی نسبت به مطالبات و احتمالات وضعیتهای جهان است، و از طریق عمل ذهن جهانی و فعال شدنِ جرقۀ روحیِ خداوند که روح است به وجود می‌آید. معنی زندگی قابلیت انطباق آن است؛ ارزش زندگی قابلیت پیشرفت آن است — حتی به قله‌های خدا – آگاهی.

عدم انطباقِ زندگیِ خود آگاه با جهان به عدم توازن کیهانی منجر می‌شود. واگراییِ نهاییِ خواستِ شخصیت از روندهای جهانها به انزوی عقلانی و جدا شدنِ شخصیت می‌انجامد. از دست دادن هدایت روح سکنی‌گزین به توقف روحیِ وجود می‌انجامد. آنگاه زندگی هوشمند و پیشرونده به واسطۀ خود، یک اثباتِ بی‌چون و چرای وجود یک جهان هدفمند می‌شود که خواست یک آفرینندۀ الهی را نشان می‌دهد. و این زندگی، در مجموع، به سوی ارزشهای بالاتری تلاش می‌کند که هدف نهایی آن پدر جهانی است.

انسان صرف نظر از کارکردهای بالاتر و نیمه روحیِ عقلانی فقط تا درجه‌ای دارای ذهنی بالاتر از سطح حیوانی است. از این رو حیوانات (که پرستش نمی‌کنند و خرد ندارند) نمی‌توانند اَبَر هشیاری، آگاهیِ آگاهی را تجربه کنند. ذهن حیوانی فقط از جهان عینی آگاه است.

دانش، قلمرو ذهن مادی یا تشخیص دهندۀ واقعیت است. حقیقت، حیطۀ خردِ برخوردار از عطیۀ معنوی است که نسبت به شناخت خداوند هشیار است. دانش قابل اثبات است؛ حقیقت تجربه می‌شود. دانش یک دارایی ذهن است؛ حقیقت یک تجربۀ روان است، فردیتِ در حال پیشرفت. دانش یک کارکرد سطح غیرمعنوی است؛ حقیقت یک فاز از سطح ذهنی – روحیِ جهانها است. چشم ذهن مادی یک دنیای حاوی دانش واقعی را مشاهده می‌کند؛ چشمِ خردِ معنویت یافته دنیایی از ارزشهای راستین را تمیز می‌دهد. این دو نگرش که هماهنگ و متوازن شوند، دنیای واقعیت را که در آن خرد، پدیده‌های جهان را به صورت تجربۀ تدریجی شخصی تفسیر می‌کند آشکار می‌سازند.

خطا (شرارت) کیفر عدم کمال است. کیفیتهای عدم کمال یا واقعیاتِ عدم انطباق در سطح مادی از طریق مشاهدۀ نکته‌سنجانه و از طریق تحلیل علمی، و در سطح اخلاقی از طریق تجربۀ بشری آشکار می‌شوند. وجود شرارت در بر گیرندۀ اثبات لغزشهای ذهن و ناکامل بودنِ فرد در حال تکامل است. از این رو، شرارت، همچنین یک مقیاس عدم کمال در تفسیر جهان است. احتمال اشتباه کردن ذاتیِ کسب خرد است، طرح پیشرفت از جزئی و گذرا به کامل و جاودان، از نسبی و ناکامل به نهایی و کامل شده. خطا سایۀ ناکامل بودنِ نسبی است که به دلیل ضرورت باید در مسیر در حال فرازِ جهان به سوی کمال بهشت به وقوع پیوندد. خطا (شرارت) یک کیفیت واقعی جهان نیست، بلکه صرفاً مشاهدۀ یک نسبیت در مربوط بودنِ عدم کمالِ متناهیِ ناکامل با سطوح فراز یابندۀ متعال و غائی است.

اگر چه عیسی تمامی اینها را با زبانی که به بهترین نحو برای درک این نوجوان مناسب بود گفت، در پایان بحث، گَنید چشمانش سنگین شد و زود به خوب فرو رفت. آنها روز بعد صبح زود برخاستند تا سوار قایقی شوند که عازم لِسائیّه در جزیرۀ کرِت بود. اما پیش از آن که سوار قایق شوند، پسر جوان هنوز پرسشهای بیشتری در رابطه با شرارت داشت، که عیسی بدین گونه به آنها پاسخ داد:

شرارت یک مفهوم نسبیت است. این ناشی از مشاهدۀ عدم کمالاتی است که در سایۀ افکنده شده توسط یک جهان متناهی که در بر گیرندۀ چیزها و موجودات است پدیدار می‌شود، به همان صورت که یک کیهان، نور زندۀ تجلی جهانیِ واقعیات جاودانِ خدای بیکرانِ یکتا را تاریک می‌سازد.

شرارت بالقوه ذاتیِ ناکامل بودنِ ضروریِ آشکارسازی خداوند به عنوان یک تجلی زمان – فضای محدودِ بیکرانی و ابدیت است. واقعیتِ جزئی در حضور کامل در بر گیرندۀ نسبیتِ واقعیت است، برای انتخاب عقلانی ضرورت ایجاد می‌کند، و سطوح ارزشیِ شناخت و واکنش روح را برقرار می‌سازد. مفهوم ناکامل و متناهیِ بیکران که توسط ذهن گذرا و محدودِ مخلوق حفظ می‌شود، به واسطۀ خود، شرارت بالقوه است. اما خطای فزایندۀ نقص غیرموجه در اصلاح منطقیِ معنویِ این ناموزونیهای بدواً ذاتیِ عقلانی و نارساییهای معنوی، با تحقق شرارت واقعی برابر است.

تمامی مفاهیم استاتیک و مرده به طور بالقوه اهریمنی هستند. سایۀ متناهیِ حقیقت نسبی و زنده مداوماً در حال حرکت است. مفاهیم استاتیک به طور تغییرناپذیر دانش، سیاست، جامعه، و مذهب را عقب نگاه می‌دارند. مفاهیم استاتیک ممکن است یک دانش مشخص را ارائه کنند، اما آنها در خرد کمبود دارند و فاقد حقیقت هستند. اما اجازه نده که مفهوم نسبیت چنان تو را گمراه سازد که نتوانی هماهنگی جهان تحت هدایت ذهن کیهانی و کنترل تثبیت شدۀ آن توسط انرژی و روح متعال را تشخیص دهی.

5- در جزیرۀ کرِت

مسافران در رفتن به کرِت فقط یک هدف داشتند، و آن این بود که تفریح کنند، و در جزیره پیاده‌روی و کوهنوردی کنند. مردم کرِت در آن روزگار در میان مردمان اطراف از یک شهرت رشک‌برانگیز برخوردار نبودند. با این وجود، عیسی و گنید روانهای بسیاری را به سطوح بالاتر اندیشه و زندگی جلب کردند و بدین ترتیب برای پذیرش سریع آموزشهای بعدی بشارت مسیحی پایه‌ریزی نمودند، و در آن هنگام بود که نخستین موعظه‌گران از اورشلیم وارد شدند. عیسی این مردم کرِت را دوست داشت، گر چه پولس آنگاه که برای تجدید سازمان کلیساهای آنان متعاقباً تیطوس را به جزیره فرستاد سخنان تندی در رابطه با آنها گفت.

عیسی در کنار کوه در کرِت نخستین گفتگوی طولانی خود در رابطه با مذهب را با گناد داشت. و پدر بسیار تحت تأثیر قرار گرفت، و گفت: ”شگفت‌آور نیست که پسر هر چه را که به او می‌گویی باور می‌کند، اما من هرگز نمی‌دانستم که آنها حتی در اورشلیم چنین مذهبی داشتند، تا چه رسد در دمشق.“ در طول اقامت در جزیره بود که گناد ابتدا به عیسی پیشنهاد کرد با آنها به هند بازگردد، و گنید از این فکر شادمان شد که شاید عیسی به چنین قراری رضایت دهد.

یک روز هنگامی که گنید از عیسی پرسید چرا خود را وقف کار یک آموزگار همگانی نکرده است، او گفت: ”پسرم، هر چیز باید منتظر فرا رسیدن وقت خود شود. تو در این دنیا متولد شده‌ای، اما هیچ میزان از اضطراب و هیچ جلوه‌ای از بی‌صبری به رشد تو کمک نخواهد کرد. تو باید در تمامی این امور منتظر زمان باشی. فقط زمان موجب رسیدن میوۀ سبز بر روی درخت خواهد شد. فقط با گذشت زمان فصل به دنبال فصل و غروب خورشید به دنبال طلوع خورشید می‌آید. اکنون من به همراه تو و پدرت عازم روم هستیم، و این برای امروز کافی است. فردای من کاملاً در دستان پدر آسمانی من است.“ و سپس او داستان موسی و چهل سال انتظار هشیارانه و آماده‌سازی مداوم را به گنید گفت.

در جریان یک دیدار به بندرهای نیک چیزی اتفاق افتاد که گنید هرگز فراموش نکرد؛ خاطرۀ این رخداد همیشه موجب می‌شد که او آرزو کند بتواند کاری انجام دهد که سیستم کاست را در سرزمین مادریش هند تغییر دهد. در بزرگراه عمومی یک آدم فاسد و مست داشت به یک دختر برده حمله می‌کرد. هنگامی که عیسی گرفتاری دختر را دید به پیش شتافت و دختر را از یورش مرد دیوانه دور کرد. در حالی که بچۀ وحشت زده به او چسبیده بود، او مرد خشمگین را با بازوی راست قدرتمند دراز شدۀ خود در یک فاصلۀ امن نگاه داشت، تا این که آدم بیچاره با کوبیدن ضربات خشمگین خود به هوا خود را خسته کرد. گنید قویاً حس کرد که برای مهار قضیه باید به عیسی کمک کند، اما پدرش مانع شد. اگر چه آنها نمی‌توانستند با زبان دختر صحبت کنند، او توانست عمل ترحم‌آمیز آنها را بفهمد و در حالی که هر سه تای آنها او را تا منزلش همراهی می‌کردند از آنها صمیمانه قدردانی کرد. این احتمالاً نزدیکترین برخورد شخصی عیسی با همنوعانش در سرتاسر زندگیش در جسم بود. اما او در آن شب کار دشواری داشت، و آن این بود که تلاش کرد به گنید توضیح دهد چرا مرد مست را نکوبید. گنید تصور می‌کرد که این مرد حداقل به همان دفعات که دختر را زده بود باید کوبیده می‌شد.

6- مرد جوانی که می‌ترسید

در حالی که آنها در بالای کوهها بودند، عیسی یک گفتگوی طولانی با یک مرد جوان که ترسیده و غمگین بود داشت. این جوان چون نتوانسته بود از معاشرت با همنوعانش آرامش و قوت قلب پیدا کند، به انزوا در تپه‌ها پناه برده بود؛ او با یک حس درماندگی و حقارت بزرگ شده بود. این تمایلات طبیعی با شرایط دشوار بیشمار که این نوجوان در حین رشد با آنها مواجه شده بود تقویت شده بود، به خصوص از دست دادن پدرش، وقتی که دوازده ساله بود. بعد از این که آنها با هم آشنا شدند، عیسی گفت: ”درودها، دوست من! چرا در چنین روز زیبایی اینقدر غمگین هستی؟ اگر چیزی رخ داده که موجب اندوه تو شده، شاید من بتوانم به طریقی به تو کمک کنم. به هر حال موجب خشنودی واقعی من است که خدماتم را به تو ارزانی دارم.“

مرد جوان تمایلی به گفتگو نداشت، و لذا عیسی برای دومین بار به روان او نزدیک شد و گفت: ”من می‌فهمم که تو به بالای این تپه‌ها می‌روی تا از مردم دور شوی؛ از این رو البته نمی‌خواهی با من صحبت کنی، اما من مایلم بدانم که آیا تو با این تپه‌ها آشنا هستی؛ آیا تو جهت این راههای باریک را می‌دانی؟ و بر حسب اتفاق، آیا می‌توانی بهترین مسیر رفتن به فِنیکس را به من نشان دهی؟“ حال، این جوان با این کوهها بسیار آشنا بود، و او واقعاً بسیار علاقمند شد که راه رفتن به فِنیکس را به عیسی بگوید، آنقدر زیاد علاقمند شد که تمامی راهها را روی زمین ترسیم کرد و همۀ جزئیات را به طور کامل توضیح داد. اما او حیرت زده و کنجکاو شد، وقتی که عیسی بعد از خداحافظی و وانمود کردن به ترک آنجا، به ناگاه به او رو کرد و گفت: ”من به خوبی می‌دانم که تو مایلی در اندوه خود تنها گذاشته شوی؛ اما برای من نه مهربانانه و نه عادلانه است که برای یافتنِ بهترین راه رفتن به فِنیکس چنین کمک سخاوتمندانه‌ای را از تو دریافت دارم و سپس با بی‌فکری تو را ترک کنم، بدون این که کمترین تلاشی به عمل آورم که به تقاضای التماس‌آمیز تو برای کمک و هدایت در رابطه با بهترین راه برای رفتن به سوی هدف سرنوشت، که تو ضمن بودن در اینجا در کنار کوه در قلبت به دنبالش هستی پاسخ دهم. همانطور که تو به علت سفرهای متعدد به فِنیکس راههای رفتن به آن را به خوبی می‌دانی، من نیز راه رفتن به شهر امیدهای ناکام مانده و آرزوهای تحقق نیافتۀ تو را به خوبی می‌دانم. و چون تو از من تقاضای کمک کرده‌ای، تو را ناامید نخواهم ساخت.“ جوان تقریباً تحت تأثیر قرار گرفت، اما با لکنت زبان پاسخ داد: ”ولی من هیچ چیز از تو نخواستم.“ و عیسی که با مهربانی دست روی شانۀ او گذاشته بود گفت: ”نه فرزندم، نه با کلمات، بلکه با نگاههای مشتاقانه از قلبم درخواست کردی. پسرم، برای کسی که همنوعانش را دوست دارد، یک درخواست گویای کمک در سیمای تو که نومیدی و یأس در آن موج می‌زند وجود دارد. کنار من بنشین تا من دربارۀ راههای خدمت و شاهراههای شادی که از غمهای فردی به شادیهای فعالیتهای مهرآمیز در برادری انسانها و در خدمت خدای آسمان راه می‌برد به تو بگویم.“

مرد جوان تا این هنگام اشتیاق بسیار زیادی به گفتگو با عیسی پیدا کرده بود، و او جلوی پای عیسی زانو زد و به او التماس کرد که به او کمک کند، و راه گریز از دنیای اندوه شخصی و شکست او را به او نشان دهد. عیسی گفت: ”دوست من، برخیز! مثل یک مرد به پا خیز! ممکن است تو با دشمنان کوچک احاطه شده باشی و با موانع بسیار از پیشرفت عقب مانده باشی، اما چیزهای بزرگ و چیزهای واقعی این دنیا و کائنات پشتیبان تو هستند. خورشید هر روز صبح طلوع می‌کند تا به تو خوشامد گوید، درست همانطور که برای قدرتمندترین و موفق‌ترین انسان در زمین چنین می‌کند. بنگر، تو یک بدن قوی و عضلات قدرتمند داری. دستگاه فیزیکی تو از حد معمول بهتر است. البته، این تقریباً بی‌فایده است که در اینجا در کنار کوه بنشینی و به خاطر شوربختیهای خود، واقعی یا تخیلی، محزون شوی. اما اگر تو شتابان به جایی بروی که کارهای بزرگ منتظر انجام هستند، می‌توانی با بدن خود کارهای بزرگی انجام دهی. تو داری سعی می‌کنی از خویشتنِ غمگین خود بگریزی، اما این کار نمی‌تواند انجام شود. تو و مشکلات زندگی تو واقعی هستند؛ تا زمانی که زنده‌ای نمی‌توانی از آنها بگریزی. اما باز بنگر، ذهن تو روشن و قادر است. بدن قوی تو یک ذهن باهوش برای هدایت آن دارد. ذهنت را به کار ببند تا مشکلاتش را حل کند؛ به خرد خود آموزش بده که برایت کار کند؛ دیگر اجازه نده که مثل یک حیوان بی‌فکر ترس بر تو غلبه یابد. به جای این که به روال گذشته بردۀ سرافکندۀ ترس و خادم اسیر افسردگی و شکست ذهن خود باشی، باید ذهنت در حل مشکلات زندگی تو متحدِ شجاعِ تو باشد. اما ارزشمندتر از همه، پتانسیل تو برای پیشرفت واقعی، روحی است که در درون تو زندگی می‌کند، و ذهن تو را برای کنترل آن و فعال ساختن بدن برمی‌انگیزد و الهام می‌بخشد، به شرطی که آن را از غل و زنجیرهای ترس رها سازی و بدین ترتیب سرشت معنوی خود را قادر سازی که از طریق حضور نیرومند ایمان زنده رهایی تو را از شرارتهای بی‌عملی آغاز کند. و سپس این ایمان از طریق حضور گیرای آن عشق نوین و تماماً مسلط برای همنوعان تو فوراً ترس از انسانها را مغلوب خواهد کرد، و این به زودی روان تو را به گونه‌ای سرشار پر خواهد کرد، زیرا بصیرتی که در قلب تو زاده شده به تو نشان می‌دهد که تو یک فرزند خداوند هستی.

”پسرم، در این روز، تو باید به خاطر خدا از نو متولد شوی، و به عنوان یک انسان ایماندار، شجاع، و وقف شده به خدمت به انسانها، از نو استوار شوی. و هنگامی که در درون خودت نسبت به زندگی بدین گونه از نو تنظیم شوی، به همین ترتیب نسبت به جهان از نو تنظیم می‌شوی؛ تو از نو زاده شده‌ای — زاده شده از روح — و از این پس تمامی زندگی تو در بر گیرندۀ دستاوردهای پیروزمندانه خواهد بود. دشواری به تو نیرو خواهد بخشید؛ نومیدی به تو انگیزه خواهد داد؛ مشکلات تو را به چالش خواهد طلبید؛ و موانع تو را برخواهد انگیخت. مرد جوان، برخیز! با زندگی خفت‌بار ترس‌آلود و بزدلیِ گریزان وداع کن. شتابان به انجام خدمت بازگرد و به عنوان یک فرزند خداوند زندگی خود را در جسم پیش ببر، به عنوان انسانی که وقف خدمت شرافتمندانۀ انسان در زمین شده و به خدمت شکوهمند و جاودان خداوند در ابدیت تخصیص داده شده است.“

و این جوان، اقبال، متعاقباً رهبر مسیحیان در کرِت و همکار نزدیک تیطوس در تلاشهای او برای ارتقاء روحیۀ ایمانداران کرِت گردید.

پس از این که مسافران به راستی استراحت کرده و تجدید قوا شدند یک روز در حدود ظهر آماده شدند تا به مقصد کارتاژ در شمال آفریقا قایقرانی کنند، و دو روز در قیروان توقف کردند. در اینجا بود که عیسی و گنید به نوجوانی به نام روفُس که با فروپاشیِ یک گاری پر از بار آسیب دیده بود کمکهای اولیه رساندند. آنها او را به منزل نزد مادرش بردند، و پدرش شمعون خواب آن را هم نمی‌دید که بعدها مردی که به فرمان یک سرباز رومی صلیبش را برایش حمل کرد همان غریبه‌ای بود که روزگاری دوست پسرش بود.

7- در کارتاژ — بحث پیرامون زمان و فضا

عیسی در مسیر رفتن به کارتاژ بیشتر اوقات دربارۀ مسائل اجتماعی، سیاسی، و تجاری با هم سفریهای خود صحبت می‌کرد؛ به سختی حتی یک لغت دربارۀ مذهب گفته شد. برای اولین بار گناد و گنید پی بردند که عیسی یک داستانگوی خوب است، و آنها او را با گفتن داستانهایی دربارۀ زندگی آغازینش در جلیل مشغول نگاه داشتند. آنها همچنین آگاهی یافتند که او در جلیل بزرگ شده و نه در اورشلیم یا دمشق.

گنید که متوجه شده بود اکثر اشخاصی که آنها بر حسب اتفاق ملاقات کرده‌اند مجذوب عیسی شده بودند، پرسید انسان برای پیدا کردن دوست چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ آموزگار او گفت: ”به همنوعان خود علاقمند بشو؛ یاد بگیر چگونه آنها را دوست داشته باشی و منتظر موقعیتی باش که برای آنها کاری انجام دهی که مطمئن هستی آنها می‌خواهند انجام شود“، و سپس او این ضرب‌المثل قدیمی یهودی را نقل قول کرد: ”کسی که می‌خواهد دوست پیدا کند باید رفتار دوستانه از خود نشان دهد.“

عیسی در کارتاژ یک گفتگوی طولانی و به یاد ماندنی با یک کاهن میترایی دربارۀ جاودانگی، و دربارۀ زمان و ابدیت داشت. این فرد ایرانی در اسکندریه آموزش یافته بود، و او به راستی مایل بود از عیسی یاد بگیرد. عیسی در پاسخ به پرسشهای متعدد او به کلام امروز و در محتوا چنین گفت:

زمان جریان رخدادهای جاریِ گذرا است که توسط ضمیر مخلوق مشاهده می‌شود. زمان نامی است که به ترتیب توالی داده می‌شود، که از طریق آن رخدادها تشخیص داده شده و از هم تفکیک می‌شوند. جهانِ فضا یک پدیدۀ مرتبط با زمان است که از هر موقعیت داخلی در خارج از محدودۀ ثابت بهشت مورد نگرش واقع می‌شود. حرکت زمان فقط در رابطه با چیزی که به عنوان یک پدیدۀ زمانی در فضا حرکت نمی‌کند آشکار می‌شود. در جهان جهانها، بهشت و الوهیتهای آن فراتر از زمان و فضا هر دو هستند. در کرات مسکونی، شخصیت بشری (که توسط روح پدر بهشتی مورد سکنی واقع شده و تنظیم می‌شود) تنها واقعیت مربوطۀ فیزیکی است که می‌تواند از توالی مادیِ رخدادهای گذرا فراتر رود.

حیوانات مثل انسان زمان را حس نمی‌کنند، و حتی برای انسان، زمان به علت نگرش قسمی و محدودش به سان یک توالی رخدادها به نظر می‌رسد؛ اما به تدریج که انسان فراز می‌یابد، و همینطور که به سوی درون پیش می‌رود، نگرش بسط یابندۀ این حرکتِ رویدادی چنان است که بیشتر و بیشتر در تمامیتش تشخیص داده می‌شود. آنچه که سابقاً به عنوان یک توالی رخدادها به نظر می‌رسید در آن هنگام به صورت یک چرخۀ تمام و کاملاً مرتبط دیده خواهد شد؛ همزمانیِ دایره‌ای شکل بدین طریق جای ضمیرِ پیشینِ توالی خطی رخدادها را به طور فزاینده خواهد گرفت.

هفت پنداشت متفاوت از فضا، بدان گونه که مشروط به زمان می‌باشد، وجود دارد. فضا به وسیلۀ زمان اندازه‌گیری می‌شود، نه زمان به وسیلۀ فضا. سردرگمی دانشمند ناشی از ناتوانی در شناخت واقعیت فضا است. فضا صرفاً یک برداشت عقلانی از تنوع در مرتبط بودنِ اشیاء جهان نیست. فضا تهی نیست، و تنها چیزی که انسان می‌داند که حتی می‌تواند بخشاً از فضا فراتر رَوَد ذهن است. ذهن می‌تواند مستقل از مفهوم ارتباط فضاییِ اشیاء مادی عمل کند. فضا برای کلیۀ موجوداتی که از مرتبت مخلوق برخوردارند تا اندازه‌ای و نسبتاً متناهی است. هر چه خودآگاهی به آگاهیِ هفت بعد کیهانی نزدیکتر شود، مفهوم فضای بالقوه به غائیت بیشتر نزدیک می‌شود. اما پتانسیل فضا فقط در سطح مطلق به راستی غائی است.

باید مشخص باشد که واقعیت جهان در سطوح فراز یابنده و کامل شوندۀ کیهان یک معنی بسط یابنده و همیشه نسبی دارد. در نهایت، انسانهای بقا یابنده در یک جهان هفت بعدی به هویت دست می‌یابند.

به تدریج که شخصیت آگاه و اندیشمند در سطوح جهانها فراز می‌یابد، فرجام مفهوم زمان – فضا در ذهنی که منشأ مادی دارد این می‌شود که دستخوش توسعه‌های پیاپی شود. هنگامی که انسان به ذهنی میان سطوح مادی و معنوی وجود دست می‌یابد، برداشتهای او از زمان – فضا در زمینۀ کیفیت ادراک و کمیت تجربه، هر دو، به اندازۀ فوق‌العاده زیاد بسط خواهد یافت. پنداشتهای بسط یابندۀ کیهانیِ یک شخصیت روحیِ پیشرو به سبب افزایش عمق بینش و گسترۀ آگاهی، هر دو است. و همینطور که شخصیت به بالا و درون، به سطوح متعالیِ الوهیت-گونه می‌رسد، برداشت زمان - فضا به طور فزاینده به برداشتهای فاقد زمان و فاقد فضای مطلقها نزدیک خواهد شد. به طور نسبی، و مطابق نیل تعالی‌گرایانه، این برداشتهای سطح مطلق توسط فرزندان فرجام غائی تجسم می‌شوند.

8- در راه رفتن به ناپل و روم

نخستین توقف در مسیر رفتن به ایتالیا در جزیرۀ مالت بود. عیسی در اینجا یک گفتگوی طولانی با یک مرد جوان افسرده و ناامید به نام کلادوس داشت. این فرد در نظر داشت که به زندگی خود خاتمه دهد، اما هنگامی که گفتگو با کاتب دمشق را به پایان رساند، گفت: ”من مثل یک مرد با زندگی روبرو خواهم شد؛ من دیگر نقش یک آدم ترسو را بازی نخواهم کرد. من نزد مردم خود باز خواهم گشت و کاملاً از نو شروع خواهم کرد.“ او مدتی کوتاه بعد از آن یک موعظه‌گر مشتاق کلبیون گشت، و باز بعد از آن در اعلام مسیحیت در روم و ناپل به پطرس پیوست، و بعد از مرگ پطرس به اسپانیا رفت و بشارت مسیح را موعظه کرد. اما او هرگز آگاهی نیافت که مردی که در مالت به او الهام بخشید همان عیسی بود که او متعاقباً وی را به عنوان نجات دهندۀ دنیا اعلام نمود.

آنها یک هفتۀ کامل را در سیراکوز گذراندند. رخداد درخور توجهِ توقف آنها در اینجا بازآموزی عِزرا، یک یهودی لغزش کرده، بود. او از مسافرخانه‌ای که عیسی و همراهانش در آن توقف کرده بودند نگاهداری می‌کرد. عِزرا مسحور طرز برخورد عیسی شده بود و از او درخواست کرد به او کمک کند به ایمان اسرائیل بازگردد. او با این گفتار ناامیدی خود را ابراز داشت: ”من می‌خواهم یک فرزند راستین ابراهیم باشم، اما نمی‌توانم خدا را بیابم.“ عیسی گفت: ”اگر تو به راستی می‌خواهی خدا را پیدا کنی، این میل شدید به واسطۀ خود گواه این است که او را از پیش پیدا کرده‌ای. دشواری تو این نیست که نمی‌توانی خدا را پیدا کنی، زیرا پدر از پیش تو را پیدا کرده است. مشکل تو صرفاً این است که خدا را نمی‌شناسی. آیا در کتاب ارمیای نبی نخوانده‌ای: ’به دنبال من خواهی گشت و آنگاه که با تمامی قلب خود مرا بجویی مرا خواهی یافت.‛ و باز همین پیامبر می‌گوید: ’و به تو قلبی خواهم داد که مرا بشناسی، که من خداوند هستم، و تو به مردم من تعلق خواهی داشت، و من خدای تو خواهم بود.‛ و آیا همچنین در کتاب مقدس نخوانده‌ای که می‌گوید: ’او به انسانها می‌نگرد، و اگر کسی بگوید: من گناه کرده‌ام و حق را مخدوش ساخته‌ام، و مرا سودی نبخشید، سپس خداوند روان آن انسان را از تاریکی نجات خواهد داد، و او نور را خواهد دید.“ و عزرا خدا را پیدا کرد و مطابق رضایت روانش. بعدها این یهودی، به همراه یک نوکیش ثروتمند یونانی، نخستین کلیسای مسیحی را در سیراکوز ساخت.

آنها تنها برای یک روز در مِسینا توقف کردند، اما طول مدت آن آنقدر کافی بود تا زندگی یک پسر کوچک که یک دستفروش میوه بود را عوض کند. عیسی از او میوه خرید و در عوض او را با نان حیات تغذیه کرد. پسر کلمات عیسی و نگاه مهربانانه‌ای را که با آن توأم بود هرگز فراموش نکرد. عیسی در حالی که دستش را روی شانۀ پسر گذاشته بود گفت: ”بدرود پسرم، همینطور که از کودکی به مردانگی رشد می‌کنی شجاع باش، و بعد از این که بدن را تغذیه کردی، یاد بگیر که چگونه روان را نیز تغذیه کنی. و پدر آسمانی من با تو خواهد بود و پیش از تو خواهد رفت.“ آن پسر یک هواخواه مذهب میترایی شد و بعدها به اعتقاد مسیحی گروید.

آنها سرانجام به ناپل رسیدند و احساس کردند که از مقصدشان، روم، دور نیستند. گناد در ناپل کار تجاری زیادی داشت، و سوا از وقتی که عیسی به عنوان یک مترجم مورد نیاز بود، او و گنید وقت فراغت خود را در دیدار و کاوش شهر صرف کردند. گنید در یافتن آنهایی که به نظر می‌رسید نیازمند هستند داشت خبره می‌شد. آنها در این شهر فقر زیادی پیدا کردند و خیرات زیادی تقسیم کردند. اما گنید معنی کلمات عیسی را هرگز نفهمید، آنگاه که او بعد از دادن یک سکه به یک گدای خیابانی از درنگ کردن و صحبت کردن به گونه‌ای تسلی دهنده با آن مرد امتناع کرد. عیسی گفت: ”چرا برای کسی که نمی‌تواند معنی آنچه را که می‌گویی درک کند کلمات را هدر دهی؟ روح پدر نمی‌تواند به کسی که هیچ ظرفیتی برای فرزندی ندارد آموزش دهد و او را نجات دهد.“ منظور عیسی این بود که این مرد ذهن نرمال نداشت؛ و این که او فاقد توان واکنش نسبت به هدایت روح بود.

در ناپل هیچ تجربۀ مهمی وجود نداشت؛ عیسی و مرد جوان شهر را کاملاً کاوش کردند و با لبخند زدنهای بسیار به صدها مرد، زن، و کودک، شادی و سرور پخش کردند.

آنها از اینجا از راه کاپوآ به روم رفتند، و برای سه روز در کاپوآ توقف کردند. آنها از طریق جادۀ آپیان در کنار حیوانات باربر خود به سوی روم به سفر ادامه دادند، و هر سه مشتاق بودند این نماد امپراتوری و بزرگترین شهر در سرتاسر دنیا را ببینند.