مقالۀ 86 تکامل اولیۀ مذهب
نسخۀ پیشنویس
مقالۀ 86
تکامل اولیۀ مذهب
تکامل مذهب از میل پیشین و بدوی به پرستش به آشکارسازی الهی وابسته نیست. کارکرد نرمال ذهن بشر تحت نفوذ هدایت کنندۀ ششمین و هفتمین یاور ذهنیِ اعطای جهانی روحی کاملاً کافی است که چنین تکوینی را تضمین نماید.
به تدریج که طبیعت در ضمیر خودآگاه بشر شخصی، روحی، و نهایتاً الهی شد، آغازینترین ترس پیش مذهب انسان از نیروهای طبیعت به تدریج مذهبی گشت. لذا نوع بدوی مذهب یک پیامد طبیعی بیولوژیک تحرک روانی اذهان در حال تکامل حیوانی، بعد از این که چنین اذهانی به یکباره مفاهیم ماوراءالطبیعه را در سر پرورانده بودند، بود.
1- شانس: خوش اقبالی و بد اقبالی
جدا از میل طبیعی به پرستش، ریشههای اولیۀ مذهب آغازینِ تکاملی در تجارب بشری پیرامون شانس — به اصطلاح اقبال، رخدادهای عادی — بودند. انسان بدوی یک شکارچی خوراک بود. نتایج شکار باید پیوسته متفاوت باشد، و این امر قطعاً موجب آن تجاربی میشود که انسان به عنوان خوش اقبالی و بد اقبالی تعبیر میکند. بدبیاری عامل بزرگی در زندگی مردان و زنانی بود که مداوماً در لبۀ ناهموار یک وجود پرمخاطره و به ستوه آمده زندگی میکردند.
افق محدود عقلانیِ انسان بدوی چنان توجه را روی شانس متمرکز میکند که در زندگی او خوش اقبالی یک عامل پابرجا میشود. مردم بدوی یورنشیا برای بودن تقلا میکردند، نه برای سطح زندگی. آنها زندگی مخاطرهآمیزی داشتند که در آن شانس نقش مهمی بازی میکرد. ترس دائم از ناشناختهها و بلایای نادیدنی به صورت یک ابر نومیدی برفراز این انسانهای بدوی معلق بود، و هر لذتی را به طور مؤثر تحتالشعاع قرار میداد. آنها از انجام کاری که بد اقبالی بیاورد در دلهرۀ دائم زندگی میکردند. انسانهای خرافی بدوی همیشه از وقوع یک خوش اقبالی واهمه داشتند. آنها به این نیک بختی به صورت یک پیش درآمد قطعی بلا مینگریستند.
این ترس پیوسته موجود از بد اقبالی فلج کننده بود. وقتی که آدم میتواند بیهدف حرکت کند و با خوش اقبالی مواجه شود — چیزی برای هیچ چیز — چرا باید سخت کار کرد و بد اقبالی آورد — هیچ چیز برای چیزی؟ انسانهای بیفکر خوش اقبالی را فراموش میکنند — قدر آن را ندارند — اما بد اقبالی را به طور دردآور به خاطر میسپارند.
انسان اولیه در عدم اطمینان و در ترس دائم از شانس — بد اقبالی — زندگی میکرد. زندگی یک بازی هیجان انگیز وابسته به شانس بود؛ هستی یک قمار بود. جای تعجب نیست که مردم بخشاً متمدن هنوز به شانس باور دارند و نسبت به قمار تمایل مداوم نشان میدهند. انسان بدوی بین دو دلبستگی قوی متناوباً جا عوض میکرد: اشتیاق وافر به کسب چیزی در ازای هیچ چیز و ترس از کسب هیچ چیز در ازای چیزی. و این قمارِ وجود، علاقۀ اصلی و بالاترین شیفتگی ذهن بدوی اولیه بود.
گلهداران دوران بعد همان دیدگاههای شانس و اقبال را داشتند، در حالی که کشاورزان دوران باز هم بعد به طور فزاینده آگاه بودند که محصولات کشاورزی از بسیاری چیزها که انسان کنترل کمی روی آنها داشت و یا اصلاً نداشت فوراً تأثیر میپذیرفتند. کشاورز خود را قربانی خشکسالی، سیل، تگرگ، طوفان، آفت، و بیماریهای گیاهی، و نیز گرما و سرما مییافت. و چون تمامی این تأثیرات طبیعی بر بهروزی فردی تأثیر میگذاشتند، به آنها به صورت خوش اقبالی یا بد اقبالی نگریسته میشد.
این تصور شانس و اقبال بر فلسفۀ تمامی مردمان دوران باستان شدیداً سایه افکنده بود. حتی در ایام اخیر پیرامون خرد سلیمان گفته شده است: ”من بازگشتم و دیدم که همیشه سریعترین دونده برنده نمیشود، و قویترین سرباز در جنگ پیروز نمیشود. اشخاص دانا همیشه شکمشان سیر نمیشود، و عاقلان همیشه به ثروت و نعمت نمیرسند، و افراد ماهر همیشه مورد عنایت قرار نمیگیرند؛ بلکه همه چیز به قسمت و شانس بستگی دارد. زیرا انسان تقدیر خود را نمیداند. همانطور که ماهیان در یک تور بلا گرفتار میشوند، و پرندگان به دام میافتند، فرزندان انسان نیز وقتی که انتظارش را ندارند در دام بلا گرفتار میگردند.“
2- تجلی یافتن شانس
اضطراب یک وضعیت طبیعی ذهن انسان بدوی بود. هنگامی که مردان و زنان قربانی اضطراب زیاده از حد میشوند، آنها صرفاً به وضعیت طبیعی نیاکان بسیار دور خود بازگشت میکنند؛ و هنگامی که اضطراب در واقع دردناک میشود، مانع فعالیت میشود و به طور پیوسته موجب تغییرات تکاملی و سازگاریهای بیولوژیکی میشود. درد و رنج برای تکامل تدریجی ضروری است.
تقلا برای زندگی آنقدر دردناک است که برخی قبایل عقب افتاده حتی به خاطر هر طلوع جدید خورشید هنوز مینالند و زاری میکنند. انسان بدوی مداوماً میپرسید: ”چه کسی مرا شکنجه میدهد؟“ او چون یک منبع مادی برای درد و رنج خود نمییافت، به یک توضیح روحی اکتفا میکرد. و بدین ترتیب به واسطۀ ترس از چیزهای اسرارآمیز، وحشت از نادیدنیها، و هراس از ناشناختهها مذهب متولد گشت. از این رو ترس از طبیعت عاملی در تقلا برای وجود گشت، ابتدا به دلیل شانس و سپس به دلیل چیزهای اسرارآمیز.
ذهن بدوی منطقی بود اما برای همنشینی هوشمند از ایدههای اندکی برخوردار بود. ذهن انسان بدوی آموزش ندیده و کاملاً فاقد پیچیدگی بود. اگر حادثهای به دنبال دیگری میآمد، انسان بدوی آنها را علت و معلول میپنداشت. آنچه که انسان متمدن خرافه میانگارد، در انسان بدوی فقط نادانی محض بود. نوع بشر به کندی فرا گرفته است که لزوماً هیچ رابطهای میان مقاصد و نتایج وجود ندارد. موجودات بشری فقط به تازگی شروع به درک این امر کردهاند که واکنشهای وجود بین اعمال و پیامدهای آنها پدیدار میشوند. انسان بدوی تلاش میکند هر چیز غیرملموس و انتزاعی را جسمیت بخشد، و بدین ترتیب طبیعت و شانس هر دو به شکل اشباح — ارواح — و بعدها به صورت خدایان شخصیت مییابند.
انسان به طور طبیعی متمایل است آن چیزی را باور کند که برای خود بهترین میپندارد، آن چیزی را که فوراً یا در آینده به نفع خود میداند؛ نفع شخصی منطق را به اندازۀ زیاد تحتالشعاع قرار میدهد. تفاوت میان اذهان انسانهای بدوی و انسانهای متمدن بیشتر در محتوی است تا طبیعت، و در درجه است تا کیفیت.
اما نسبت دادن مداوم چیزهایی که درک آنها دشوار است به علل فوق طبیعی، چیزی کمتر از یک راه تنبلانه و راحتِ اجتناب از کلیۀ اشکال کار سخت عقلانی نیست. خوش اقبالی صرفاً واژهای است که برای پوشش چیز غیرقابل توضیح در هر عصر از وجود بشری ابداع شده است، و به آن پدیدههایی تخصیص داده میشود که انسانها قادر یا مایل به فهم آن نیستند. شانس واژهای است که نشانگر این است که انسان نادانتر یا تنآساتر از آن است که علتها را مشخص سازد. انسانها یک رخداد طبیعی را فقط هنگامی به صورت یک حادثه یا به عنوان یک بد اقبالی به شمار میآورند که فاقد کنجکاوی و تخیل هستند، هنگامی که نژادها فاقد پیشقدمی و ماجراجویی میباشند. اکتشاف پدیدههای زندگی دیر یا زود اعتقاد انسان را به شانس، خوش اقبالی، و به اصطلاح حوادث از میان میبرد، و جای آن را یک جهان قانونمند و منظم که در آن علتهای معین بر تمامی معلولها مقدم واقع میشوند میگیرد. بدین ترتیب ترس از وجود جای خود را به لذت زندگی میدهد.
انسان بدوی تمامی طبیعت را زنده، طوری که گویا تحت نفوذ چیزی قرار دارد، میانگاشت. انسان متمدن هنوز به آن اشیاءِ بیجان که سد راهش قرار میگیرند و به او برخورد میکنند لگد میزند و لعن و نفرین میکند. انسان بدوی هرگز هیچ چیز را تصادفی تلقی نمیکرد؛ همیشه همه چیز عمدی بود. برای انسان بدوی حیطۀ تقدیر، عملکرد خوش اقبالی، دنیای روح، درست به اندازۀ جامعۀ بدوی سازمان نیافته و اتفاقی بود. به خوش اقبالی به سان واکنش هوسآلود و دمدمی دنیای روح، و بعدها به صورت مزاح خدایان نگریسته میشد.
اما تمامی مذاهب از روح باوری به وجود نیامدند. سایر برداشتهای ماوراءالطبیعه مقارن با روح باوری بودند، و این باورها همچنین به پرستش راه بردند. طبیعت باوری یک مذهب نیست؛ آن برآمده از مذهب است.
3- مرگ ― چیز غیرقابل توضیح
مرگ شوک بزرگی برای انسان در حال تکامل بود، مبهوت کنندهترین ترکیب شانس و راز. نه تقدیس حیات بلکه شوک مرگ سبب ترس شد و بدین ترتیب به طور مؤثر موجب باروری مذهب گشت. در میان مردمان بدوی معمولاً علت مرگ خشونت بود، لذا مرگ بدون خشونت به طور فزاینده اسرارآمیز گشت. مرگ به عنوان یک پایان طبیعی و قابل انتظارِ حیات برای ذهن مردم بدوی آشکار نبود، و نیاز به اعصار پیاپی بوده است تا انسان اجتناب ناپذیر بودن آن را دریابد.
انسان بدوی زندگی را به عنوان یک واقعیت پذیرفت، در حالی که مرگ را به عنوان نوعی بلای آسمانی میپنداشت. تمامی نژادها افسانههایی از انسانهایشان را دارند که نمیمردند، روایات بازمانده از برخورد اولیه نسبت به مرگ. در ذهن بشر برداشتی مبهم از یک دنیای نامعین و سازمان نیافتۀ روحی از پیش وجود داشت، حیطهای که تمامی چیزهای غیرقابل توضیح در زندگی بشری از آنجا میآمد، و مرگ به این فهرست طولانی پدیدههای غیرقابل توضیح اضافه گشت.
در ابتدا باور بر این بود که علت تمامی بیماریهای بشری و مرگ طبیعی نفوذ ارواح میباشد. حتی در زمان حاضر برخی نژادهای متمدن سبب ایجاد بیماری را ”دشمن“ میدانند و شفا یافتن را منوط به انجام مراسم مذهبی میدانند. سیستمهای پیچیدهتر و آتی فقهی هنوز سبب مرگ را به عمل دنیای روحی نسبت میدهند، و تمامی اینها به اعتقاداتی نظیر گناه اولیه و سقوط انسان انجامیده است.
درک ناتوانی در برابر نیروهای قدرتمند طبیعت، به همراه شناخت ضعف بشری در رابطه با بروز بیماری و مرگ بود که انسان بدوی را وادار نمود که از دنیای فوق مادی، که وی آن را با ابهام به عنوان منبع این فراز و نشیبهای اسرارآمیز زندگی تجسم میکرد، طلب کمک نماید.
4- مفهوم بقا پس از مرگ
ایدۀ یک مرحلۀ فوق مادی شخصیت انسانی ناشی از ارتباط ناخودآگاه و صرفاً تصادفیِ رخدادهای روزمرۀ زندگی به اضافۀ رویای شبح بود. خواب دیدن همزمان پیرامون یک رئیس متوفی توسط چندین عضو قبیلۀ او به نظر میرسید در بر گیرندۀ نشانۀ قانع کنندهای بود که به راستی رئیس پیر به شکلی بازگشته است. این برای انسان بدوی که از چنین رویاهایی با بوی تند عرق، لرزش، و فریاد از خواب بیدار میگشت تماماً بسیار واقعی بود.
منشأ رویاییِ اعتقاد به یک وجود آینده تمایل پیوستۀ تصور چیزهای نادیدنی در چهارچوب چیزهای دیدنی را مشخص میسازد. و در آن هنگام این مفهوم جدید رویا - شبح - حیاتِ آینده شروع کرد ترس از مرگ را که به غریزۀ بیولوژیک حفظ خود مربوط بود به طور مؤثر علاج نماید.
انسان اولیه همچنین به اندازۀ زیاد نگران بخار دهانش بود، به ویژه در آب و هوای سرد که در هنگام بیرون دمیدن به شکل یک ابر ظاهر میشد. نفس حیات به شکل پدیدهای تصور میشد که زنده را از مرده متمایز میساخت. او میدانست که نفس میتواند بدن را ترک کند، و انجام انواع و اقسام چیزهای عجیب و غریب در خواب او را متقاعد ساخت که چیزی غیرمادی پیرامون یک موجود بشری وجود دارد. بدویترین ایده پیرامون روان بشری، شبح، از سیستم اعتقادی تنفس - رویا سرچشمه گرفت.
سرانجام انسان بدوی خود را به صورت دوتایی — بدن و نفس — تصور نمود. نفس منهای بدن برابر با یک روح، یک شبح بود. اشباح یا ارواح ضمن این که یک منشأ بسیار قطعی بشری داشتند، به صورت ابرانسان تلقی میشدند. و این اعتقاد به وجود ارواحِ از جسم رها شده به نظر میرسید که وقوع چیز غیرمعمول، خارقالعاده، غیرمکرر و غیرقابل توضیح را روشن سازد.
دکترین بدوی بقای بعد از مرگ لزوماً یک اعتقاد به جاودانگی نبود. موجوداتی که فراتر از عدد بیست را نمیتوانستند بشمارند، به سختی میتوانستند از بیکرانی و ابدیت تصوری داشته باشند؛ در عوض آنها به تناسخهای مکرر فکر میکردند.
نژاد نارنجی خصوصاً به تناسخ و تجسد اعتقاد داشت. این ایدۀ تناسخ از مشاهدۀ شباهت ارثی و خصیصهایِ اولاد به نیاکان ناشی میشد. رسم نامیدن فرزندان مطابق اسم پدر بزرگها و مادر بزرگها و سایر نیاکان به سبب اعتقاد به تناسخ بود. برخی از نژادهای دوران بعد باور داشتند که انسان از سه تا هفت بار میمیرد. این اعتقاد (باقیمانده از تعالیم آدم پیرامون کرات قصر)، و بسیاری از بقایای دیگر مذهب آشکار شده، میتواند در میان اعتقادات سوا از آن پوچ بربریهای قرن بیستم یافت شود.
انسان اولیه به جهنم یا تنبیه آینده باور نداشت. انسان بدوی به زندگی آینده درست مثل این زندگی، منهای تمامی بد اقبالیها، مینگریست. بعدها سرنوشتی جداگانه برای ارواح خوب و ارواح بد — بهشت و جهنم — متصور گردید. اما چون بسیاری از نژادهای بدوی باور داشتند که انسان درست به محض ترک این زندگی به زندگی بعدی وارد میشود، ایدۀ پیر و فرتوت شدن را دوست نداشتند. پیرها بیشتر ترجیح میدادند پیش از آن که زیاد رنجور شوند کشته شوند.
تقریباً هر گروهی ایدۀ متفاوتی پیرامون سرنوشت روان شبح گونه داشت. یونانیها باور داشتند که انسانهای ضعیف باید روانهای ضعیفی داشته باشند؛ لذا دوزخ را به عنوان مکانی مناسب برای پذیرش این روانهای ناپویا اختراع کردند. این اشخاص ضعیف همچنین بنا بود سایههای کوتاهتری داشته باشند. آندیهای اولیه تصور میکردند که ارواح آنها به سرزمینهای آبا و اجدادی باز میگردند. چینیها و مصریها روزگاری اعتقاد داشتند که روان و بدن با هم باقی میمانند. در میان مصریان این باور به ساختن دقیق قبر و تلاش برای حفظ بدن راه برد. حتی مردمان امروزی در صدد ممانعت از زوال مرده برمیآیند. عبرانیان تصور میکردند که یک نمونۀ همانند روحی فرد به عالم اسفل میرود؛ آن نمیتوانست به سرزمین زندگان باز گردد. آنها به آن پیشرفت مهم در دکترین تکامل روان رسیدند.
5- مفهوم روان شبح گونه
بخش غیرمادی انسان به طرق گوناگون شبح، روح، سایه، وهم، خیال، و بعدها روان نامیده شده است. روان جفت رویایی انسان اولیه بود؛ آن از جنبههای مختلف دقیقاً شبیه خود انسان بود، به جز این که نسبت به لمس کردن واکنش نشان نمیداد. اعتقاد به همتاهای رویایی مستقیماً به این تصور انجامید که تمامی چیزهای جاندار و بیجان و نیز انسانها از روان برخوردار هستند. این مفهوم مدتها تمایل به دائمی ساختن اعتقاد به روح طبیعت داشت. اسکیموها هنوز تصور میکنند که در طبیعت هر چیز یک روح دارد.
روان شبح گونه میتوانست شنیده و دیده شود، اما نمیتوانست لمس شود. به تدریج زندگی مبتنی بر رویای انسانها آنقدر فعالیتهای این دنیای روحی در حال تکامل را توسعه و بسط داد که نهایتاً مرگ به صورت ”رها ساختن روح“ تلقی گردید. کلیۀ قبایل بدوی، به جز آنهایی که اندکی بالاتر از حیوانات بودند، برداشتهایی از روان را به وجود آوردهاند. به تدریج که تمدن پیش میرود، این برداشت خرافی از روان از بین میرود، و انسان برای برداشت جدیدش از روان به عنوان آفرینش مشترک ذهن انسان خداشناس و روح الهی ساکن در آن، تنظیم کنندۀ فکر، به طور کامل به آشکارسازی الهی و تجربۀ شخصی مذهبی وابسته میشود.
انسانهای اولیه معمولاً نمیتوانستند مفاهیم یک روح سکنیگزین و یک روان حاوی طبیعت تکاملی را از هم تمیز دهند. انسان بدوی بسیار از این سردرگم بود که آیا روانِ شبح گونه ذاتی بدن است یا نیرویی خارجی در تعلق بدن. فقدان اندیشۀ با استدلال در شرایط وجود ابهام، تناقضات فاحش نگرش انسان بدوی را نسبت به روانها، اشباح، و ارواح روشن میسازد.
ارتباط روان با بدن همانند رابطۀ عطر با گل تصور میشد. مردم دوران باستان باور داشتند که روان میتواند بدن را به طرق گوناگون ترک کند، مثل:
1- غش کردن معمولی و زودگذر.
2- خوابیدن، خواب دیدن طبیعی.
3- اغما و بیهوشی مربوط به بیماری و سوانح.
4- مرگ، عزیمت دائم.
انسان بدوی به عطسه کردن به صورت یک تلاش ناموفق روان برای فرار از بدن مینگریست. بدن با بیدار و مراقب بودن قادر بود تلاش روان را برای فرار خنثی سازد. بعدها، عطسه کردن همیشه با یک عبارت مذهبی همانند ”خداوند به شما برکت دهد“ همراه شد!
در اوان تکامل به خوابیدن به صورت اثبات این امر که روان شبه گونه میتواند از بدن غایب باشد نگریسته میشد، و باور میرفت که با صحبت کردن یا فرد خواب رفته را با فریاد صدا زدن روان میتواند فرا خوانده شود. در اشکال دیگر بیهوشی تصور میرفت روان دورتر است، و چه بسا تلاش برای فرار دائم دارد — مرگ غریبالوقوع. به رویاها به صورت تجارب روان در طول خواب ضمن این که موقتاً از بدن غایب است نگاه میشد. انسان بدوی باور دارد که رویاهایش درست به اندازۀ هر بخشی از تجربۀ بیداریش واقعی هستند. مردم باستان عادت داشتند که خواب رفتهها را به تدریج بیدار کنند تا روان وقت بازگشت به داخل بدن را داشته باشد.
در سراسر اعصار انسانها از آمدن اشباح در هنگام شب در بیم و بهت بودهاند، و عبرانیان نیز از این امر مستثنی نبودند. آنها به رغم حکم موسی بر علیه این عقیده، به راستی باور داشتند که خداوند در رویا با آنها حرف میزند. و موسی حق داشت، زیرا رویاهای معمولی روشهایی نیستند که توسط شخصیتهای دنیای روحی، هنگامی که در صدد تماس با موجودات مادی برمیآیند، به کار گرفته شوند.
مردم باستان باور داشتند که روانها میتوانند وارد حیوانات یا حتی اشیاءِ بیجان شوند. در تعیین هویت حیوان این باور به ایدۀ گرگ مرد منجر شد. یک شخص میتوانست در طول روز یک شهروند تابع قانون باشد، اما هنگامی که به خواب میرفت روانش میتوانست وارد یک گرگ یا حیوانی دیگر شده و شبانگاه برای ویرانگری به پرسهزنی بپردازد.
انسانهای بدوی تصور میکردند که روان با نفس ارتباط دارد، و این که ویژگیهای آن از طریق تنفس میتواند به دیگری داده شده یا منتقل شود. رئیس شجاع روی نوزاد میدمید و بدین گونه به او شجاعت میداد. در میان مسیحیهای اولیه مراسم عطای روحالقدس با دمیدن روی کاندیداها همراه بود. سرایندۀ مزامیر گفت: ”به فرمان خداوند افلاک به وجود آمد و گروه عظیم آنها با نفس دهانش.“ مدتها مرسوم بود که پسر ارشد سعی کند آخرین نفس پدر در حال فوت خود را بگیرد.
بعدها سایه به همان اندازۀ نفس مورد ترس و حرمت واقع میشد. به انعکاس فرد در آب نیز گاهی اوقات به صورت دلیل وجود بدل فرد نگریسته میشد، و به آینهها با ترسی خرافی و آمیخته با احترام نگاه میشد. حتی اکنون بسیاری از اشخاص متمدن در صورت وقوع مرگ آینه را به سوی دیوار میچرخانند. برخی از قبایل عقب مانده هنوز معتقدند که درست کردن تصاویر، نقاشیها، مدلها، یا تندیسها، تمامی یا بخشی از روان را از بدن خارج میسازد؛ بدین لحاظ اینها ممنوع هستند.
به طور کلی تصور میرفت که روان با نفس تعیین هویت میشود، اما آن همچنین به وسیلۀ مردمان گوناگون در سر، مو، قلب، جگر، خون، و چربی تعیین مکان میشد. ”فریاد برآوردن خون هابیل از زمین“ نمایانگر اعتقاد پیشین به وجود شبح در خون است. سامیها چنین آموزش میدادند که روان در چربی بدن اقامت میگزیند، و در میان بسیاری خوردن چربی حیوان حرام بود. شکار سر روشی برای به دست آوردن روان یک دشمن بود، همانطور که کندن پوست سر چنین بود. در دوران اخیر چشمان به صورت پنجرۀ روان تلقی شدهاند.
آنهایی که به دکترین سه یا چهار روان باور داشتند، اعتقاد داشتند که از دست دادن یک روان به معنی ناراحتی، دو تا به معنی بیماری، و سه تا به معنی مرگ بود. یک روان در نفس زندگی میکرد، یکی در سر، یکی در مو، و یکی در قلب. به بیماران توصیه میشد در هوای آزاد پرسه زنند با این امید که بتوانند روانهای سرگردان خود را دوباره به دست آورند. بزرگترین حکیمان قبیله بنا بود روان بیمار یک شخص بیمار را با یک روان جدید تعویض نمایند، ”تولد نوین“.
فرزندان بَدونان معتقد به دو روان شدند، نَفَس و سایه. نژادهای اولیۀ نودی تصور میکردند که انسان شامل دو شخص میباشد، روان و بدن. این فلسفۀ وجود بشری بعدها در دیدگاه یونانی منعکس شد. یونانیها خود به سه روان اعتقاد داشتند؛ روان گیاهی در شکم، روان حیوانی در قلب، و روان عقلانی در سر اقامت داشت. اسکیموها معتقدند که انسان سه بخش دارد: بدن، روان، و نام.
6- محیط روح شبح گونه
انسان یک محیط طبیعی را به ارث برد، یک محیط اجتماعی را به دست آورد، و یک محیط شبحی را تصور نمود. دولت واکنش انسان به محیط طبیعی او، خانه به محیط اجتماعی او، و کلیسا به محیط خیالی شبحی او است.
در اوایل تاریخ نوع بشر واقعیتهای دنیای تخیلی اشباح و ارواح در سطح جهان مورد باور واقع شدند، و این دنیای جدید خیالی روحی در جامعۀ بدوی به یک نیرو تبدیل شد. زندگی ذهنی و اخلاقی تمامی نوع بشر با پدیداری این عامل جدید در اندیشه و عملکرد بشر برای همیشه دگرگون گشت.
در این خیال باطل و نادانی، ترس بشر تمامی خرافات و مذهب متعاقب مردمان بدوی را انباشته است. تا ایام آشکارسازی الهی این تنها مذهب انسان بود، و امروزه بسیاری از نژادهای دنیا فقط این مذهب بدوی تکاملی را دارا میباشند.
به تدریج که تکامل پیش رفت، خوش اقبالی با ارواح خوب و بد اقبالی با ارواح بد مربوط شد. دردسر انطباق تحمیلی با یک محیط در حال تغییر به صورت بد اقبالی تلقی میشد، ناخشنودی اشباح روحی. انسان بدوی مذهب را از میان میل ذاتیش به پرستش و سوءِ تعبیرش از شانس به کندی به وجود آورد. انسان متمدن برای استیلا بر این رخدادهای شانسی طرحهای بیمه فراهم میسازد. دانش مدرن به جای ارواح موهوم و خدایان بلهوس یک آمارگری با محاسبات بسیار دقیق و حساب شده قرار میدهد.
هر نسل در حال گذار به خرافات نابخردانۀ نیاکانش لبخند میزند، ضمن این که با ادامۀ آن اشتباهات اندیشه و پرستش موجب لبخند آتی نسل روشن آینده میشود.
اما سرانجام ذهن انسان بدوی با افکاری که برتر از تمامی امیال غریضی بیولوژیک او بود مشغول گشت. سرانجام انسان داشت یک هنر زندگی به وجود میآورد که مبتنی بر چیزی بیش از پاسخ به انگیزۀ مادی بود. سرآغاز یک سیاست بدوی فلسفیِ حیات در حال پدیدار شدن بود. یک شاخص فوق طبیعی زندگی در حال به وجود آمدن بود، چرا که اگر روح شبح گونه در خشم بد اقبالی و در شادی خوش اقبالی میآوَرَد، پس رفتار بشری باید مطابق آن تنظیم شود. مفهوم درست و غلط سرانجام شکل یافته بود؛ و این تماماً مدتها پیش از ایام هر آشکارسازی الهی در زمین صورت پذیرفته بود.
با ظهور این مفاهیم، تقلای طولانی و بیحاصل برای استمالت از ارواح پیوسته ناخشنود، اسارت بردهوار نسبت به ترس تکاملی مذهبی، آن اتلاف طولانی تلاش بشری روی قبرها، معابد، قربانی کردنها، و کهانتها آغاز گردید. این یک بهای سخت و هولناک برای پرداختن بود، اما ارزش کل هزینۀ آن را داشت، زیرا انسان در آنجا یک آگاهی طبیعی از درست و غلط نسبی به دست آورد؛ اخلاقیات بشری تولد یافت!
7- عملکرد مذهب بدوی
انسان بدوی نیاز به بیمه را احساس نمود، و از این رو بهای سنگینش را برای ترس، خرافه، دلهره، و هدایایی به کاهنان در جهت سیاستش پیرامون بیمۀ سحرآمیز در برابر بد اقبالی از روی میل پرداخت نمود. مذهب بدوی صرفاً وجه پرداخت بهای بیمه در برابر مخاطرات جنگلها بود. انسان متمدن در برابر سوانح صنعتی و الزامات حیاتی شیوههای امروزی زندگی بهای مادی میپردازد.
جامعۀ امروزی در حال جدا ساختن کار بیمه از محدودۀ کاهنان و مذهب، و قرار دادن آن در قلمرو اقتصاد است. مذهب دارد به طور فزاینده خود را با بیمۀ حیات در ورای گور درگیر میسازد. انسانهای امروزی، حداقل آنهایی که فکر میکنند، دیگر بهایی بیحاصل برای کنترل اقبال نمیپردازند. مذهب در مقایسه با عملکرد پیشینش به عنوان یک طرح بیمه در برابر بد اقبالی دارد به کندی به سطوح بالاتر فلسفی فراز مییابد.
اما این پنداشتهای باستانی مذهب مانع از آن شد که انسانها به قضا و قدر تن داده و نومیدانه بدبین شوند. آنها باور داشتند که حداقل میتوانند کاری انجام دهند که روی سرنوشت تأثیر بگذارد. مذهب ترس از اشباح روی انسانها این تأثیر را گذاشت که باید مراقب رفتار خود باشند، و این که دنیایی فوق مادی وجود دارد که سرنوشت بشر را در کنترل خویش دارد.
نژادهای متمدن امروزی تازه در حال بیرون آمدن از ترس از شبح به عنوان تفسیر اقبال و نابرابریهای معمول وجود هستند. نوع بشر در حال دستیابی به رهایی از اسارت تفسیر روح - شبحِ بد اقبالی میباشد. اما ضمن این که انسانها در حال ترک دکترین غلطِ انگاشتن دلیل روحی برای فراز و نشیبهای زندگی هستند، تمایل شگفتانگیزی در پذیرش یک آموزش تقریباً یکسان خطا آمیز که تمامی نابرابریهای بشری را به عدم انطباق سیاسی، بیعدالتی اجتماعی، و رقابت صنعتی نسبت میدهد به نمایش میگذارند. اما وضع قوانین جدید، بشر دوستی فزاینده، و تجدید سازمان بیشتر صنعتی، گر چه به خودی خود خوب است، واقعیتهای پیدایش و حوادث زندگی را درمان نخواهد کرد. فقط درک واقعیتها و تسلط مدبرانه در محدودۀ قوانین طبیعت انسان را قادر میسازد آنچه را میخواهد به دست آورد و از آنچه که نمیخواهد اجتناب کند. شناخت علمی که به عمل علمی منجر شود تنها علاج برای به اصطلاح بدبیاریهای غیرمترقبه است.
صنعت، جنگ، بردگی، و دولت مدنی در واکنش به تکامل اجتماعی انسان در محیط طبیعیاش به وجود آمد. مذهب به طور مشابه در واکنش او نسبت به محیط واهیِ دنیای خیالی شبحی به وجود آمد. مذهب یک توسعۀ تکاملی حفظ خود بود، و به رغم این که در ابتدا مفهومش اشتباه و به کلی غیرمنطقی بود، نتیجه بخش بوده است.
مذهب بدوی از طریق نیروی قدرتمند و پر ابهت ترس کاذب خاک ذهن بشری را برای اعطای یک نیروی روحی با حسن نیت که منشأ ماوراءالطبیعه دارد، تنظیم کنندۀ فکر، آماده ساخت. و تنظیم کنندگان الهی از آن هنگام به طور پیوسته تلاش کردهاند ترس از خداوند را به عشق به خداوند دگرگون سازند. تکامل ممکن است کند باشد، اما به گونهای خطاناپذیر مؤثر است.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ عصر نبادان.]