مسئولیت این مقالات به عهدۀ یک گروه از شخصیتهای جهان محلی است که با اجازۀ جبرئیل سلوینگتون عمل میکنند.
در عرضۀ اقتباساتی از آرشیو جروسم در زمینۀ اسناد مربوط به یورنشیا پیرامون پیشینه و تاریخ اولیۀ آن، به ما رهنمود داده شده که زمان را بر حسب استفادۀ کنونی آن — تقویم سال کبیسۀ 365 و 4/1 روز در سال — به حساب آوریم. به عنوان یک قاعده، هیچ کوششی در ارائۀ سالیان دقیق به عمل آورده نخواهد شد، گر چه اسناد آن موجود است. ما از نزدیکترین اعداد صحیح به عنوان روش بهترِ عرضه نمودن این حقایق تاریخی استفاده خواهیم کرد.
وقتی که به واقعهای به صورت یک یا دو میلیون سال پیش اشاره میکنیم، قصد داریم تاریخ این واقعه را تا دهههای اولیۀ قرن بیستم تقویم مسیحی به همان تعداد سال تعیین نماییم. از این رو ما این وقایع بسیار دور را به صورت رویدادهایی که در دورههای زوج هزاران، میلیونها، و میلیاردها سال پیش رخ دادهاند نشان خواهیم داد.
منشأ یورنشیا در خورشید شما میباشد، و خورشید شما یکی از اولاد گوناگون سحاب آندرونُوِر است که زمانی به عنوان یک جزءِ تشکیل دهندۀ نیروی فیزیکی و مادۀ مادی جهان محلی نبادان سازمان داده شده بود. و این سحاب بزرگ خود در زمان بسیار بسیار دور گذشته در نیرو - شارژ جهانی فضا در ابرجهان اُروانتان منشأ پیدا نمود.
در هنگام آغاز این بازگویی، سازمان دهندگان اولیۀ استاد نیروی بهشت برای مدتها کنترل کامل انرژیهای فضا را که بعدها به صورت سحاب آندرونُوِر سازمان داده شد در اختیار داشتند.
987٫000٫000٫000 سال پیش سازمان دهندۀ دستیار نیرو و در آن هنگام بازرس موقت شمارۀ 811٫307 از سری اروانتان که از یوورسا رهسپار خارج بود به قدمای ایامها گزارش داد که شرایط فضا برای بنا نهادن پدیدۀ مادی ساختن در ناحیۀ خاصی، در آن هنگام بخش شرقی اروانتان، مطلوب است.
900٫000٫000٫000 سال پیش آرشیوهای یوورسا گواهی میدهند که پروانهای که توسط شورای موازنۀ یوورسا برای دولت ابرجهان صادر شده بود ثبت گردید، که اعزام یک سازمان دهندۀ نیرو و هیئت همراه را به منطقهای که سابقاً توسط بازرس شمارۀ 811٫307 تعیین شده بود تصویب مینمود. مسئولین اروانتان به کاشف اصلی این جهان بالقوه مأموریت دادند تا فرمان قدمای ایامها را که برای سازماندهی یک آفرینش مادی جدید فراخوان داده بود به اجرا درآورد.
ثبت این پروانه حاکی از این است که سازمان دهندۀ نیرو و هیئت همراه در آن سفر طولانی پیش از آن از یوورسا به آن ناحیۀ شرقی فضا عزیمت کرده بودند، جایی که باید متعاقباً در آن فعالیتهای دراز مدت که به پیدایش یک آفرینش فیزیکی جدید در اُروانتان میانجامید درگیر شوند.
875٫000٫000٫000 سال پیش سحاب عظیم آندرونور شمارۀ 876٫926 طبق روال معمول پا به عرصۀ وجود نهاد. تنها حضور سازمان دهندۀ نیرو و هیئت رابط برای شروع چرخش انرژی که سرانجام به شکل این گرداب پهناور فضا رشد نمود لازم بود. به دنبال آغاز چنین چرخشهای سحابی، سازمان دهندگان زندۀ نیرو صرفاً در یک زاویۀ قائمه نسبت به سطح صفحۀ چرخشی خارج گشته و از آن زمان به بعد، کیفیتهای ذاتی انرژی، تکامل تدریجی و منظم چنین سیستم فیزیکی جدید را تضمین مینمایند.
اکنون این نوشته به کارکرد شخصیتهای ابرجهان میپردازد. در واقع، شروع صحیح داستان در این نقطه است — حدوداً در زمانی که سازمان دهندگان بهشتی نیرو پس از مهیا ساختن شرایط فضا - انرژی برای عملِ مدیران نیرو و کنترلگران فیزیکیِ ابرجهان اُروانتان آمادۀ خروج میشوند.
تمامی آفرینشهای تکاملی مادی از سحابهای دایرهای شکل و گازی به وجود میآیند، و تمامی چنین سحابهای اولیه در طی مرحلۀ آغازین وجودِ گازی خود دایرهای شکل هستند. آنها به تدریج که کهنسالتر میشوند، معمولاً مارپیچی میشوند، و هنگامی که کارکرد آنها برای شکل دادن به خورشید مسیر خود را پیمود، غالباً فرجامشان به صورت خوشههای ستارگان یا به شکل خورشیدهای عظیمی است که با تعداد متغیری از سیارات، اقمار، و گروههای کوچکتر ماده که از بسیاری جهات شبیه منظومۀ شمسی کوچک خود شماست احاطه گردیدهاند.
800٫000٫000٫000 سال پیش آفرینش آندرونور به صورت یکی از سحابهای اولیۀ باشکوه اروانتان به خوبی تثبیت شده بود. همینطور که ستاره شناسان جهانهای نزدیک این پدیدۀ فضایی را نظاره میکردند، چیز کمی میدیدند که توجه آنان را جلب نماید. تخمینات جاذبهای که در آفرینشهای مجاور به عمل میآمد نشانگر این بود که در نواحی آندرونور، فضا در حال مادیتیابی بود، لیکن فقط همین بود.
700٫000٫000٫000 سال پیش سیستم آندرونور داشت از ابعاد عظیمی برخوردار میگشت، و برای تأمین پشتیبانی و ارائۀ همکاری با مراکز نیروی این سیستم مادی جدید که به سرعت در حال تکامل بود کنترلگران فیزیکی بیشتری به نُه آفرینش مادی اطراف اعزام گردیدند. در این تاریخ دور تمامی مادهای که برای آفرینشهای بعدی باقی گذاشته شده بود در محدودۀ این چرخ عظیم فضایی محصور بود. این چرخ به طور پیوسته به چرخش خود ادامه میداد و پس از این که قطر آن به ماکزیمم رسید و همینطور که متراکم و منقبض میشد بر سرعت چرخش آن افزوده گردید.
600٫000٫000٫000 سال پیش آندرونور به نقطۀ اوج دورۀ بسیج انرژی رسید. سحابی به حداکثر جرم خود دست یافته بود. در این هنگام شکل آن به صورت یک ابر عظیم دایرهای شکل گازی بود و تا اندازهای شبیه یک کره بود که دو سر آن مسطح است. این دورۀ اولیۀ شکلیابیِ ناهمسانیِ جرمی و سرعت متغیر چرخشی بود. جاذبه و سایر تأثیرات برای تبدیل گازهای فضا به مادۀ سازمان یافته در حال شروع کار خود بودند.
اکنون سحاب عظیم به تدریج شروع کرد به شکل مارپیچی درآید و برای ستاره شناسان حتی جهانهای دور به وضوح قابل رویت شود. این تاریخ طبیعی بیشتر سحابها است. این سحابهای ثانویۀ فضا، پیش از آن که شروع به پرتاب نمودن خورشیدها به خارج نمایند و کار بنا کردن جهان را آغاز کنند، معمولاً به شکل پدیدۀ مارپیچی مشاهده میشوند.
دانشجویان ستاره شناسی ناحیۀ مجاور که در آن عصر دوردست این دگردیسی سحاب آندرونور را مشاهده میکردند دقیقاً آن چیزی را میدیدند که ستاره شناسان قرن بیستم که تلسکوپهای خود را به سوی فضا چرخانده و سحابی مارپیچی عصر حاضر در فضای مجاور خارج را نظاره میکنند میبینند.
حدوداً در هنگام دستیابی به حداکثر جرم، کنترل جاذبهای محتوای گازی شروع به تضعیف شدن نمود، و به دنبال آن مرحلۀ فرار گازی روی داد و گاز به صورت دو بازوی غولآسا و مشخص که منشأ در دو سوی متقابل جرم مادر داشت به بیرون فوران نمود. گردشهای سریع این هستۀ عظیم مرکزی به این دو فوران گازی به زودی ظاهری مارپیچی داد. سردی و تراکم متعاقب قسمتهایی از این بازوان برآمده، سرانجام ظاهر گره خوردۀ آنها را ایجاد نمود. این قسمتهای متراکمتر، سیستمها و خرده سیستمهای پهناور مادۀ فیزیکی بودند که ضمن این که در چنگال جاذبۀ چرخ مادر ثابت نگاه داشته شده بودند، در میان ابر گازی سحابی با سرعت در فضا در حال چرخش بودند.
اما سحابی شروع به انقباض نموده بود، و افزایش میزان چرخش، کنترل جاذبهای را بیشتر کاهش میداد، و دیری نپایید که نواحی گازی بیرونی در واقع از احاطۀ بلافصل هستۀ سحابی شروع به فرار نموده و به صورت نقوش نامنظم در فضا به حرکت درآمدند و با بازگشت به نواحی هستهای مدارهای آنها کامل میگردید، و غیره. اما این فقط یک مرحلۀ موقت از پیشرفت سحابی بود. میزان دائماً فزایندۀ چرخش به زودی خورشیدهای عظیمی را در مدارهای مستقل به فضا پرتاب مینمود.
و این اتفاقی است که در ادوار بسیار دور گذشته در آندرونور به وقوع پیوست. چرخ انرژی بزرگتر و بزرگتر شد تا این که به ماکزیمم انبساط رسید، و سپس هنگامی که انقباض حاصل گردید، چرخش آن سریعتر و سریعتر گشته، تا سرانجام به مرحلۀ بحرانی گریز از مرکز رسید و تلاشی بزرگ آغاز گردید.
500٫000٫000٫000 سال پیش اولین خورشید آندرونور به دنیا آمد. این اخگر سوزان از چنگال جاذبۀ مادر جدا شده و در ماجرایی مستقل در کیهان آفرینش به سوی فضا روانه گردید. مدار آن توسط مسیر گریز آن مشخص گردید. چنین خورشیدهای جوان به سرعت کروی شده و دوران طولانی و پرحادثۀ زندگی خویش را به صورت ستارگان فضا شروع میکنند. به جز هستههای نهایی سحابی، اکثریت عظیم خورشیدهای اروانتان تولدی مشابه داشتهاند. این خورشیدهای در حال گریز از میان دوران متغیر تکامل و خدمت متعاقب جهانی عبور میکنند.
400٫000٫000٫000 سال پیش دورۀ بازپسگیری سحاب آندرونور آغاز گردید. بسیاری از خورشیدهای کوچکتر مجاور در نتیجۀ بزرگ شدن تدریجی و تراکم بیشتر هستۀ مادر دوباره تسخیر شدند. به زودی مرحلۀ پایانی تراکم سحابی آغاز گردید، دورهای که همیشه پیش از جدایی نهایی این تودههای عظیم فضاییِ انرژی و ماده رخ میدهد.
کمتر از یک میلیون سال پس از این دوران بود که میکائیل نبادان، یک پسر آفرینندۀ متعلق به بهشت، این سحاب تجزیه شده را به عنوان مکان ماجرای خویش برای ساختن جهان انتخاب نمود. تقریباً بلافاصله کرات معماری شدۀ سلوینگتون و یکصد گروه از سیارات ستاد مرکزی کوکبه به وجود آمدند. تقریباً به بیش از یک میلیون سال زمان نیاز بود تا این خوشههای کرات ویژۀ خلق شده تکمیل گردند. طی دورهای که از آن زمان تا حدود پنج میلیارد سال پیش طول کشید، سیارات ستاد مرکزی سیستم محلی ساخته شدند.
300٫000٫000٫000 سال پیش مدارهای خورشیدی آندرونور به خوبی برقرار شدند، و سیستم سحابی در حال عبور از دورهای گذرا از ثبات نسبی فیزیکی بود. حدوداً در این زمان پرسنل میکائیل به سلوینگتون وارد شدند، و دولت یوورسای اروانتان جهان محلی نبادان را عیناً به رسمیت شناخت.
200٫000٫000٫000 سال پیش شاهد پیشرفت انقباض و تراکم به همراه تولید عظیم حرارت در خوشۀ مرکزی آندرونور یا جرم هستهای بود. فضای نسبی حتی در نواحی نزدیک به چرخ مرکزی مادر خورشیدی ظاهر گشت. نواحی بیرونی داشت از ثبات بیشتر و سازماندهی بهتری برخوردار میشد. برخی از سیارات که به دور خورشیدهای تولد یافته در حال گردش بودند آنقدر سرد شده بودند که برای کاشت حیات مناسب بودند. تاریخ قدیمیترین سیارات مسکونی نبادان به این ایام باز میگردد.
اکنون مکانیسم تکمیل یافتۀ جهانی نبادان نخست شروع به کار میکند، و آفرینش میکائیل در یوورسا به عنوان یک جهان مسکونی و صعود تدریجی انسان ثبت میشود.
100٫000٫000٫000 سال پیش سحابی به نقطۀ اوج تنش تراکم رسید؛ نقطۀ ماکزیمم تنش حرارتی به دست آمد. این مرحلۀ بحرانی ستیزِ جاذبه - حرارت گاهی اوقات برای اعصار طولانی دوام میآورد، اما دیر یا زود، حرارت در مبارزه با جاذبه پیروز میشود، و دورۀ شکوهمند پراکندن خورشیدها آغاز میگردد. و این نشانۀ پایان دورۀ ثانویۀ زندگی یک سحابی فضا است.
مرحلۀ اولیۀ یک سحابی دایرهای شکل است؛ مرحلۀ دوم، مارپیچی؛ و مرحلۀ سوم، اولین پراکندن خورشیدها است؛ حال آن که مرحلۀ چهارم، دومین و آخرین سیکل پراکندن خورشیدها را در بر میگیرد، و هستۀ مادر یا به صورت یک خوشۀ کروی و یا به شکل یک خورشید منفرد که به صورت مرکز یک منظومۀ خورشیدی نهایی عمل مینماید پایان مییابد.
75٫000٫000٫000 سال پیش این سحابی به نقطۀ اوج مرحلۀ خانوادۀ خورشیدی خود رسیده بود. این نقطۀ فراز اولین مرحلۀ از دست دادن خورشیدها بود. اکثر این خورشیدها از آن هنگام برای خود دارای سیستمهای گستردۀ سیارات، اقمار، جزایر تاریک، ستارگان دنبالهدار، شهابها، و ابرهای غبارآلود کیهانی گشتهاند.
50٫000٫000٫000 سال پیش این اولین دورۀ پراکندگی خورشیدی کامل گردید. سحابی داشت سیکل سوم وجودی خود را که طی آن موجب پیدایش 876٫926 سیستم خورشیدی گردید به سرعت به اتمام میرسانید.
25٫000٫000٫000 سال پیش شاهد تکمیل سیکل سوم زندگی سحابی بود و سبب سازماندهی و ثبات نسبی سیستمهای دوردست ستارهای که از این سحابی مادر مشتق شده بودند گردید. اما روند انقباض فیزیکی و تولید فزایندۀ حرارت در تودۀ مرکزی باقیماندۀ سحابی ادامه یافت.
10٫000٫000٫000 سال پیش سیکل چهارم آندرونور آغاز گردید. ماکزیمم حرارتِ هسته - جرم حاصل شده بود. نقطۀ بحرانی تراکم داشت نزدیک میشد. هستۀ اولیۀ مادر تحت فشار توأم انبساط داخلی - حرارتی تراکم خود و کشش فزایندۀ جاذبهای - جزر و مدیِ فوج سیستمهای خورشیدیِ رها شدۀ اطراف دچار دگرگونی شدید بود. فورانهای هستهای که بنا بود دومین سیکل سحابی خورشیدی را افتتاح کنند قریبالوقوع بودند. سیکل چهارم وجود سحابی در آستانۀ شروع بود.
8٫000٫000٫000 سال پیش فوران مهیب نهایی آغاز گشت. در هنگام چنین دگرگونی شدید کیهانی فقط سیستمهای بیرونی مصون هستند. و این شروع پایان سحاب بود. این بیرون ریختن نهایی خورشیدها برای مدت تقریباً دو میلیارد سال به طول انجامید.
7٫000٫000٫000 سال پیش شاهد اوج از هم پاشیدگی نهایی آندرونور بود. این دورۀ تولد خورشیدهای بزرگتر پایانی و نقطۀ اوج اختلالات فیزیکی محلی بود.
6٫000٫000٫000 سال پیش نشانگر پایان تلاشی نهایی و تولد خورشید شما، پنجاه و ششمین از آخرین خانوادۀ دوم خورشیدی آندرونور است. این فوران نهاییِ هستۀ سحابی موجب تولد 136٫702 خورشید گردید که بیشتر آنها کرات منفرد بودند. تعداد کل خورشیدها و سیستمهای خورشیدی که منشأ در سحاب آندرونور دارند 1٫013٫628 بود. عدد خورشید منظومۀ شمسی 1٫013٫572 میباشد.
و اکنون سحاب بزرگ آندرونور دیگر وجود ندارد، اما در بسیاری از خورشیدها و خانوادههای سیارهای آنان که منشأ در این ابر فضایی مادر دارند زندگی میکند. باقیماندۀ نهایی هستۀ این سحاب باشکوه هنوز با یک تابش قرمز رنگ میسوزد و به باقیماندۀ خانوادۀ سیارهای خود که بالغ بر یکصد و شصت و پنج کره میباشند و اکنون به دور این مادر پرارزشِ دو نسل سترگ از پیشگامان نور میچرخند به طور مداوم نور و حرارت معتدل ساطع میکند.
5٫000٫000٫000 سال پیش خورشید شما یک کرۀ نسبتاً منزوی سوزان بود و بیشتر مادۀ در حال گردش فضای نزدیک، باقیماندههای دگرگونی اخیر را که موجب تولد آن شد، دور خود گرد آورده بود.
امروز خورشید شما به ثبات نسبی دست یافته است، اما تناوبهای یازده سال و نیمۀ لکۀ خورشیدی آن آشکار میسازد که در جوانی یک ستارۀ متغیر بوده است. در ایام نخستینِ خورشید شما انقباض مداوم و افزایش تدریجی حرارت ناشی از آن موجب شروع دگرگونیهای مهیب در سطح آن گردید. این جابجاییهای عظیم به سه روز و نیم نیاز داشت تا یک سیکل درخشندگی متغیر را تکمیل سازد. این حالت متغیر و این تپش متناوب موجب واکنش زیاد خورشید شما نسبت به برخی از تأثیرات بیرونی که به زودی با آن مواجه میگشت میشد.
بدین ترتیب صحنۀ فضای محلی برای منشأ بینظیر مانمیشیا فراهم گردید. مانمِیشیا نام خانوادۀ سیارهای خورشید شما، آن منظومۀ شمسی است که کرۀ زمین شما به آن تعلق دارد. کمتر از یک در صد از سیستمهای سیارهایِ اروانتان دارای منشأ مشابهی بودهاند.
4٫500٫000٫000 سال پیش سیستم عظیم آنگونا نزدیکی خود را به همسایگی این خورشید منفرد آغاز نمود. مرکز این سیستم بزرگ یک غول تاریک فضایی، جامد، و بسیار شارژ شده بود، و از کشش جاذبۀ فوقالعادهای برخوردار بود.
همینطور که آنگونا با فاصلهای کمتر به خورشید نزدیک میشد جریانات مادۀ گازی با گشتاور حداکثر انبساط طی تپشهای خورشیدی به صورت زبانههای عظیم خورشیدی به داخل فضا پرتاب میشدند. در ابتدا این زبانههای شعلهور گازی به طور یکنواخت به داخل خورشید سقوط میکردند، اما به تدریج که آنگونا نزدیکتر و نزدیکتر شد، کشش جاذبۀ دیدارگر غول پیکر آنقدر زیاد شد که این زبانههای گازی در برخی نقاط قطع شدند و ریشههای آن به داخل خورشید واژگون گردیدند، در حالی که قسمتهای بیرونی جدا شدند تا اجرام مادی مستقل، شهاب سنگهای خورشیدی، را شکل دهند که بلافاصله در مدارهای بیضی شکلِ خودشان به دور خورشید شروع به گردش نمودند.
همینطور که سیستم آنگونا نزدیکتر شد، دفعهای خورشیدی بزرگتر و بزرگتر گردید. مادۀ بیشتر و بیشتری از خورشید کشیده شده تا در فضای اطراف اجرام مستقل در حال گردش شوند. این وضعیت برای تقریباً پانصد هزار سال پیش رفت تا این که آنگونا به نزدیکترین فاصلۀ خود به خورشید رسید؛ و در نتیجۀ آن خورشید در رابطه با یکی از تشنجات دورهای داخلیش اختلالی جزئی را تجربه نمود. احجام عظیمی از ماده از دو سوی متقابل و به طور همزمان بیرون ریختند. از سمت آنگونا یک ستون بزرگی از گازهای خورشیدی بیرون کشیده شد، که دو انتهای آن نوک تیز و مرکز آن به گونهای آشکار برآمده بود و به طور دائم از کنترل بلافصل جاذبۀ خورشید جدا گردید.
این ستون بزرگ گازهای خورشیدی که بدین ترتیب از خورشید جدا گردید متعاقباً به صورت دوازده سیارۀ منظومۀ شمسی تکامل یافت. فوران واجهشی گاز از سمت مقابل خورشید در همسازی جذر و مدی با خروج این جد غول پیکر منظومۀ شمسی، از آن هنگام به صورت شهابها و غبار فضایی متراکم گردیده است. اگر چه همینطور که سیستم آنگونا به داخل فضای دوردست عقب نشست، بخش عمده، مقدار بسیار زیادِ، این ماده متعاقباً توسط جاذبۀ خورشیدی مجدداً تسخیر گردید.
اگر چه آنگونا در دور ساختن مادۀ نیاییِ سیارات منظومۀ شمسی و حجم عظیم مادهای که اکنون به صورت آستروئیدها و شهابها به دور خورشید در گردشند موفق گردید، هیچ مقدار از این مادۀ خورشیدی را برای خود حفظ ننمود. سیستم دیدار کننده در واقع به اندازۀ مکفی آنقدر نزدیک نشد که چیزی از مادۀ خورشید را برباید، اما آنقدر نزدیک گردید که تمامی مادهای را که منظومۀ شمسی کنونی را تشکیل میدهد به داخل فضای بینابین کشاند.
پنج سیارۀ داخلی و پنج سیارۀ بیرونی از هستههای در حال سردی و انقباض در دو انتهای کم حجمتر و باریک شوندۀ برآمدگی عظیم ناشی از جاذبه که آنگونا در جداسازی آن از خورشید موفق شده بود سریعاً به صورت کوچک شکل یافتند، در حالی که زحل و مشتری از قسمتهای حجیمتر و برآمدۀ مرکزی شکل یافتند. کشش نیرومند جاذبۀ مشتری و زحل در همان اوایل بیشتر مادهای را که از آنگونا ربوده شده بود به دست آورد، همانطور که حرکت معکوس برخی از اقمار آنان گواه آن است.
مشتری و زحل که از همان مرکز ستون عظیم گازهای بسیار حرارت یافتۀ خورشیدی مشتق شدهاند، آنقدر از مادۀ بسیار حرارت یافتۀ خورشیدی برخوردار بودند که با یک نور تابنده میدرخشیدند و احجام عظیمی از حرارت را ساطع میکردند. آنها در واقع بعد از شکلیابی خود به صورت اجرام جداگانۀ فضایی، برای مدت کوتاهی خورشیدهای ثانویه بودند. این دو بزرگترین سیارۀ منظومۀ شمسی تا امروز عمدتاً گازی باقی ماندهاند و حتی هنوز تا نقطۀ تراکم کامل یا جامد شدن سرد نشدهاند.
هستههای متراکم - گازیِ ده سیارۀ دیگر به زودی به مرحلۀ جمود رسیدند و لذا شروع کردند کمیتهای فزایندهای از مادۀ شهاب مانند را که در فضای مجاور در حال گردش بود به خود جذب نمایند. کرات منظومۀ شمسی از این رو یک منشأ دوگانه داشتند: هستههای متراکم گازی، که بعدها از طریق تصرف کمیتهای عظیم شهاب سنگها بزرگتر شدند. در واقع آنها هنوز به تسخیر شهاب سنگها ادامه میدهند، اما به تعداد بسیار کاهش یافته.
سیارات در صفحۀ استوایی مادر خورشیدی خود به دور خورشید نمیگردند، اما اگر از طریق چرخش خورشیدی به خارج پرتاب میشدند چنین میکردند. در عوض، آنها در صفحۀ دفع خورشیدی آنگونا حرکت میکنند که در یک زاویۀ بزرگ نسبت به صفحۀ استوای خورشید موجود بود.
در حالی که آنگونا قادر نبود هیچ مقدار از جرم خورشیدی را تسخیر نماید، خورشید شما توانست قدری از مادۀ فضایی در حال گردش سیستم دیدار کننده را به خانوادۀ در حال دگرگونی سیارهای خود اضافه نماید. به سبب حوزۀ جاذبۀ شدید آنگونا، خانوادۀ منشعب سیارهایِ آن، مدارهایی با فاصلۀ بسیار زیاد را نسبت به غول تاریک دنبال نمود، و مدت کوتاهی پس از دفع جرم نیاییِ منظومۀ شمسی و در حالی که آنگونا هنوز در نزدیکی خورشید بود، سه تا از سیارات عمدۀ سیستم آنگونا چنان به نزدیکی نیای حجیم منظومۀ شمسی نوسان نمودند که کشش جاذبۀ آن که با جاذبۀ خورشید ازدیاد یافته بود برای نامتعادل ساختن کشش جاذبۀ آنگونا و جداسازی دائمی این سه منشعب سیستم سرگردان آسمانی مکفی بود.
تمامی مادۀ منظومۀ شمسی که از خورشید سرچشمه یافته بود در ابتدا از یک جهتِ همگنِ نوسانِ مداری بهره یافته بود، و اگر به خاطر ورود ناگهانی این سه جسم فضایی خارجی نبود تمامی مادۀ منظومۀ شمسی هنوز همان جهت حرکت مداری را حفظ میکرد. در همان حال، برخورد سه منشعب آنگونا نیروهای جدید و خارجی جهتدار را به داخل منظومۀ شمسیِ در حال ظهور وارد نمود، با پدیداری حاصلۀ حرکت معکوس. حرکت معکوس در هر سیستم نجومی همیشه تصادفی است و همواره در نتیجۀ برخورد تصادمی اجسام فضایی خارجی پدیدار میگردد. چنین تصادماتی ممکن است همیشه موجب حرکت معکوس نشوند، اما هیچ حرکت معکوسی پدیدار نمیشود، مگر در سیستمی متشکل از اجرامی که از منشأ متفاوت برخوردار باشند.
به دنبال تولد منظومۀ شمسی، یک دورۀ کاهش یابنده از بیرون ریزی مواد خورشیدی حاصل گشت. برای پانصد هزار سال دیگر خورشید احجام کاهش یابندهای از ماده را به طور تقلیل یابنده مداوماً به فضای اطراف بیرون ریخت. اما در طول این ایامِ گردشهای نامنظم مداری، هنگامی که اجسام پیرامون به نزدیکترین فاصلۀ خود به خورشید رسیدند، والدۀ خورشیدی توانست مقدار بزرگی از این مادۀ شهاب مانند را دوباره تسخیر نماید.
نزدیکترین سیارات به خورشید اولینهایی بودند که به واسطۀ اصطکاک جذر و مدی، گردششان آهسته گردید. چنین تأثیرات جاذبهای همچنین به ثبات مدارهای سیارهای کمک مینماید، ضمن این که روی میزان گردش محوری سیاره به صورت ترمز عمل میکند و موجب میشود یک سیاره همواره به طور آهستهتر به دور محور بچرخد تا این که گردش محوری متوقف گردد و نیم کرۀ سیاره را همیشه در جهت خورشید یا یک جسم بزرگتر ثابت نگاه دارد، همان طور که توسط سیارۀ عطارد و توسط کرۀ ماه که همیشه همان رو را به سوی یورنشیا میچرخاند نشان داده میشود.
وقتی که اصطکاکهای جذر و مدی کرۀ ماه و کرۀ زمین برابر میشوند، کرۀ زمین همیشه همان نیم کره را به سوی کرۀ ماه میچرخاند، و روز و ماه همسان خواهند بود — در طول حدوداً چهل و هفت روز. هنگامی که مدارها از چنین ثباتی برخوردار میشوند، اصطکاکهای جذر و مدی به عمل معکوس خواهند رفت و دیگر ماه را به دورتر از زمین سوق نخواهند داد، اما به تدریج این قمر را به سوی سیاره میکشانند. و سپس، در آن آیندۀ بسیار دور وقتی که ماه به حدوداً یازده هزار مایلی زمین میرسد، عمل جاذبۀ آتی موجب خواهد شد که ماه تکه تکه گردد، و این انفجار جذر و مدی - جاذبهای، ماه را به ذرات کوچک متلاشی خواهد کرد، که ممکن است به صورت حلقات ماده شبیه حلقات زحل به دور کرۀ زمین گرد آیند و یا ممکن است به تدریج به صورت شهاب سنگها به داخل زمین کشیده شوند.
اگر اندازه و چگالی اجسام فضایی یکسان باشد، ممکن است تصادم رخ دهد. اما اگر اندازۀ دو جسم فضایی برخوردار از چگالی یکسان نسبتاً نابرابر باشد، آنگاه اگر جسم کوچکتر به طور تدریجی به جسم بزرگتر نزدیک شود، هنگامی که شعاع مدار آن کمتر از دو و نیم برابر شعاع جسم بزرگتر گردد، جسم کوچکتر متلاشی خواهد شد. تصادمات بین غولهای فضا در واقع نادرند، اما این انفجارات جاذبهای - جذر و مدی اجسام کوچکتر کاملاً عادی هستند.
شهابها به صورت انبوه میبارند زیرا آنها قطعات اجسام بزرگتر ماده هستند که توسط جاذبۀ جذر و مدی که توسط اجسام فضایی نزدیک ولی بزرگتر اعمال میشود متلاشی گشتهاند. حلقات زحل قطعات یک قمر متلاشی شده هستند. یکی از ماههای مشتری اکنون به گونهای خطرناک در حال نزدیکی به منطقۀ بحرانی تلاشی جذر و مدی است، و در ظرف چند میلیون سال توسط سیاره طلب خواهد شد و یا متحمل تلاشی جاذبهای - جذر و مدی خواهد گردید. پنجمین سیارۀ منظومۀ شمسی متعلق به مدتها پیش در مداری نامنظم حرکت میکرد و مرتباً به مشتری نزدیکتر و نزدیکتر میشد تا این که به منطقۀ تلاشی جاذبهای - جذر و مدی وارد شده، سریعاً تکه تکه گردید، و به خوشۀ کنونی آستروئیدها تبدیل شد.
4٫000٫000٫000 سال پیش شاهد سازمانیابی سیستمهای مشتری و زحل بود، بسیار مانند آنچه که امروز مشاهده میشود، به استثنای اقمارشان که برای چندین میلیارد سال اندازۀ آنها مداوماً افزایش مییافت. در واقع، تمامی سیارات و اقمار منظومۀ شمسی در نتیجۀ تسخیر مداوم شهابها هنوز در حال رشد هستند.
3٫500٫000٫000 سال پیش هستههای متراکم ده سیارۀ دیگر به خوبی شکل یافته بودند، و مرکز بیشتر اقمار دست نخورده بود، گر چه برخی از اقمار کوچکتر بعدها به هم پیوستند تا اقمار بزرگتر کنونی را بسازند. این عصر را میتوان به عنوان دورۀ مونتاژ سیارهای تلقی نمود.
3٫000٫000٫000 سال پیش منظومۀ شمسی عمدتاً همانند امروز عمل میکرد. همینطور که شهابهای فضایی به میزان اعجابآوری بر روی سیارات و اقمارشان مداوماً میباریدند، اندازۀ اعضای آن مداوماً بزرگ میشد.
حدوداً در این هنگام منظومۀ شمسی شما در سیستم ثبت فیزیکی نبادان قرار داده شد و به آن نام مانمِیشیا داده شد.
2٫500٫000٫000 سال پیش اندازۀ سیارات به قدر فوقالعاده زیادی رشد کرده بود. یورنشیا یک کرۀ به خوبی تکامل یافته و در حدود یک دهم جرم کنونی آن بود و هنوز از طریق انباشته شدن شهابها به سرعت در حال رشد بود.
تمامی این فعالیت عظیم، یک بخشِ عادیِ ساختنِ یک کرۀ تکاملی در ردیف یورنشیا است و در بر گیرندۀ مقدمات نجومیِ فراهم ساختن صحنه برای شروع تکامل فیزیکیِ چنین کرات فضا در امر آمادهسازی برای ماجراهای حیات زمان است.
در سراسر این دوران اولیه، مناطق فضایی منظومۀ شمسی مملو از اجسام کوچک مخل و متراکم بود، و در فقدان یک اتمسفر محافظ احتراقی چنین اجسام فضایی مستقیماً به سطح یورنشیا برخورد میکردند. این اصابتهای بیوقفه سطح سیاره را کم و بیش گرم نگاه میداشت، و این امر به همراه عمل فزایندۀ جاذبه، همینطور که کره بزرگتر میشد، آن تأثیراتی را به کار انداخت که به واسطۀ آن به تدریج عناصر سنگینتر، نظیر آهن، بیشتر و بیشتر به سوی مرکز سیاره فرو مینشستند.
2٫000٫000٫000 سال پیش زمین به گونهای آشکار شروع به پیشی گرفتن بر ماه نمود. همیشه سیاره از ماهش بزرگتر بود، ولی تفاوت زیادی میان اندازۀ آنها وجود نداشت، تا این که حدوداً در این هنگام اجسام فضایی غول پیکری توسط کرۀ زمین تسخیر شدند. یورنشیا در آن هنگام یک پنجم اندازۀ کنونی آن بود و آنقدر بزرگ شده بود که بتواند اتمسفر بدوی را حفظ نماید. این اتمسفر در نتیجۀ کشمکش درونی عناصر، بین درونِ حرارت یافته و سطح در حال سردی پدیدار شده بود.
تاریخ عمل مشخص آتشفشانی به این ایام باز میگردد. حرارت درونی زمین از طریق دفن هر چه عمیقتر عناصر رادیواکتیو یا سنگینتر که توسط شهابها از فضا آورده شده بودند مداوماً افزایش مییافت. مطالعۀ این عناصر رادیواکتیو آشکار میسازد که سن سطح کرۀ زمین یک میلیارد سال است. ساعت رادیوم معتبرترین زمان سنج شما برای تخمین گذاری علمی عمر سیاره است. اما تمامی چنین تخمیناتی بسیار کم هستند، زیرا مواد رادیو اکتیو که برای بررسی دقیق شما موجودند تماماً از سطح زمین برآمدهاند و لذا نشان دهندۀ این هستند که یورنشیا نسبتاً به تازگی این عناصر را به دست آورده است.
1٫500٫000٫000 سال پیش اندازۀ زمین دو سوم اندازۀ کنونی آن بود، در حالی که ماه به جرم کنونی آن نزدیک میگشت. افزایش اندازۀ زمین در مقایسه با ماه آن را قادر ساخت که اتمسفر اندک آن را که قمر آن در ابتدا داشت به آرامی برباید.
عمل آتشفشانی اکنون در اوج خود است. تمامی زمین یک جهنم سوزان واقعی است. سطح آن شبیه حالت گداختۀ سابق، پیش از این که فلزات سنگینتر به سوی مرکز حرکت کنند میباشد. این عصر آتشفشانی است. با این حال یک پوسته، که عمدتاً متشکل از گرانیت نسبتاً سبکتر میباشد، به تدریج در حال شکلیابی است. صحنه برای سیارهای که بتواند روزی حیات را حفظ نماید آماده میشود.
اتمسفر بدوی سیارهای به آرامی در حال شکلگیری است، و اکنون حاوی مقداری بخار آب، مونوکسید کربن، دیاکسید کربن، و کلرید هیدروژن میباشد، ولی میزان نیتروژن آزاد و یا اکسیژن آزاد ناچیز و یا ناپیدا است. اتمسفر یک کره در عصر آتشفشانی منظرهای عجیب و غریب عرضه میدارد. علاوه بر گازهایی که ذکر گردید، آن شدیداً با گازهای آتشفشانی بیشمار شارژ شده است، و از طریق فراوردههای احتراقیِ رگبار شهابهای سنگین که دائماً بر روی سطح سیاره برخورد میکنند به تدریج کمربند هوا تکامل مییابد. این احتراق شهابها اکسیژن اتمسفر را بسیار تهی میسازد، و میزان بمباران با شهابها هنوز عظیم است.
اتمسفر در مدتی کوتاه ثبات بیشتری یافت و به قدر مکفی سرد گردید تا بارش باران بتواند روی سطح داغ سنگی سیاره آغاز شود. برای هزاران سال یورنشیا در یک پوشش گسترده و مداوم بخار احاطه شده بود. و در طول این ایام خورشید هیچگاه بر سطح زمین نور نتابانید.
بخش عمدۀ کربنِ اتمسفر جدا گردید تا کربناتهای فلزات گوناگون را که در لایههای بیرونی سیاره به وفور وجود داشتند شکل دهد. بعدها مقادیر بسیار بیشتری از این گازهای کربن توسط حیات اولیه و پربار گیاهی مصرف گردیدند.
حتی در دوران بعد جریانات مداوم گدازهها و شهابهای در حال ورود، اکسیژن هوا را تقریباً به طور کامل مصرف میکردند. حتی رسوبات اولیۀ اقیانوس بدوی که به زودی پدیدار گردید از سنگهای رنگین یا سنگهای رس برخوردار نبودند. و برای مدتی طولانی بعد از این که اقیانوس پدیدار شد، عملاً هیچ اکسیژن آزادی در اتمسفر وجود نداشت، و به مقادیر چشمگیری هم ظاهر نشد، تا این که بعدها توسط جلبکهای دریایی و سایر اشکال حیات گیاهی تولید گردید.
اتمسفر بدوی سیارهای متعلق به عصر آتشفشانها حفاظ ناچیزی در برابر برخوردهای تصادمی انبوه شهابها ایجاد میکند. میلیونها میلیون شهاب سنگ قادرند از چنین کمربند هوایی رسوخ کرده و به صورت اجسام جامد بر پوستۀ سیارهای فرو کوبیده شوند. اما با گذشت زمان تعداد کمتر و کمتری به قدر مکفی بزرگ هستند که بتوانند در برابر حفاظ اصطکاکیِ تا این هنگام قویتر شدۀ اتمسفرِ سرشار از اکسیژن اعصار بعد مقاومت نمایند.
1٫000٫000٫000 سال پیش زمان شروع واقعی تاریخ یورنشیا است. سیاره تقریباً به اندازۀ کنونی آن دست یافته بود. و حدوداً در این هنگام در سیستم فیزیکی بت نبادان قرار داده شده و به آن یورنشیا نام داده شد.
اتمسفر، به همراه نشست بیوقفۀ رطوبت، سرد شدن پوستۀ زمین را تسهیل نمود. عمل آتشفشانی در همان اوایل فشار حرارت درونی و انقباض پوسته را برابر ساخت. و به تدریج که این دورۀ سردی و تعدیل پوسته پیش میرفت، با کاهش یافتن سریع آتشفشانها، زمین لرزهها پدیدار گشتند.
تاریخ واقعی ژئولوژیک یورنشیا با سردی مکفی پوستۀ زمین شروع میشود که موجب شکلیابی اولین اقیانوس گردید. تغلیظ بخار آب در سطحِ در حال سردیِ کرۀ زمین، پس از این که آغاز گردید، آنقدر ادامه یافت تا این که عملاً کامل شد. تا پایان این دوره، اقیانوس سراسری شده بود و تمامی سیاره را با عمق متوسط بیش از یک مایل پوشانیده بود. جزر و مدهای آب کمابیش همانطور که اکنون مشاهده میشوند در آن هنگام جریان داشتند، اما این اقیانوس بدوی شور نبود. آن عملاً آب شیرین بود که کرۀ زمین را میپوشانید. در آن ایام، بخش عمدۀ کُلر با فلزات گوناگون آمیخته بود، اما آنقدر به اندازۀ کافی وجود داشت که در ترکیب با هیدروژن این آب را اندکی اسیدی سازد.
در آغازِ این عصر دوردست، یورنشیا باید به صورت یک سیارۀ پوشیده از آب نگریسته شود. بعدها، جریانات عمیقتر و لذا غلیظتر گدازههای آتشفشانی در روی کف اقیانوس آرام کنونی بیرون ریخت، و این قسمت از سطحِ پوشیده از آب به طور قابل ملاحظهای فرو نشست. اولین خشکی قارهای در تعدیل جبران کنندۀ موازنۀ پوستۀ در حال ضخیم شدن زمین از میان اقیانوس سراسری نمایان گردید.
950٫000٫000 سال پیش یورنشیا تصویر یک قارۀ بزرگ خشکی و یک حجم بزرگ آب، اقیانوس آرام، را عرضه میدارد. آتشفشانها هنوز فراوانند و زمین لرزهها هم مداوم و هم شدیدند. شهابها مداوماً زمین را بمباران میکنند، اما کثرت و شدت آنان کاهش مییابد. اتمسفر در حال صاف شدن است، اما بر مقدار دیاکسید کربن افزوده میشود. پوستۀ زمین به تدریج ثبات مییابد.
حدوداً در این هنگام بود که یورنشیا به منظور مدیریت سیارهای به سیستم سِتانیا تخصیص داده شد و در سیستم ثبت حیات نُرلاشیادک قرار داده شد. سپس به رسمیت شناختن اداری کرۀ کوچک و کم اهمیت آغاز گردید، کرهای که مقدر بود میکائیل متعاقباً در کار شگفتانگیز اعطای انسانی در آن درگیر شده و در آن تجاربی که از آن هنگام سبب شده است یورنشیا در سطح منطقهای به عنوان ”کرۀ صلیب“ شناخته شود، شرکت جوید.
900٫000٫000 سال پیش شاهد ورود اولین هیئت دیدارگر سِتانیا به یورنشیا بود که به منظور بررسی سیاره و تهیۀ گزارش پیرامون انطباق آن برای یک قرارگاه تجربۀ حیات از جروسم اعزام شده بود. این کمیسیون شامل بیست و چهار عضو بود و حاملین حیات، فرزندان لانوناندک، ملک صادقها، سرافیمها، و سایر رستههای حیات آسمانی را که به ایام اولیۀ سازماندهی و ادارۀ سیارهای مربوطند در بر میگرفت.
این کمیسیون بعد از بررسی دقیق سیاره به جروسم بازگشت و به حکمران سیستم گزارشی مطلوب داد و توصیه نمود که یورنشیا در سیستم ثبت حیات تجربی قرار داده شود. کرۀ شما از این رو به عنوان یک سیارۀ دهگانه ثبت گردید، و حاملین حیات اطلاع یافتند که اجازه خواهند یافت در هنگام ورود متعاقب خود که با فرامین کاشت و پیوند حیات همراه میبود به ایجاد طرحهای جدیدی از بسیج مکانیکی، شیمیایی، و الکتریکی اقدام نمایند.
در موعد مناسب ترتیب اشتغال سیارهای توسط کمیسیون مختلط دوازده نفره در جروسم تکمیل گردیده و توسط کمیسیون سیارهای هفتاد نفره در ایدنشیا تصویب شد. این طرحها که توسط ناصحان مشورتیِ حاملین حیات پیشنهاد شده بودند، نهایتاً در سلوینگتون پذیرفته شدند. به دنبال آن فوراً سیستمهای پخش خبر نبادان این خبر را پخش کردند که یورنشیا صحنهای خواهد بود که در آن حاملین حیات شصتمین تجربۀ سِتانیایی خویش را که برای توسعه و بهبود الگوهای حیاتی نبادان از نوع سِتانیا طراحی شده به اجرا در خواهند آورد.
اندکی پس از این که یورنشیا روی سیستمهای پخش خبر جهان برای کل نبادان برای اولین بار به رسمیت شناخته شد، به آن منزلت کامل جهانی اعطا گردید. به دنبال آن بلافاصله در اسناد ستاد مرکزی سیارات ناحیۀ فرعی و اصلی ابرجهان ثبت گردید، و پیش از این که این دوره به پایان رسد یورنشیا در دفتر ثبت حیات سیارهایِ یوورسا وارد گردید.
تمام این عصر با طوفانهای مکرر و بسیار شدید تعیین ویژگی میشد. پوستۀ اولیۀ زمین در یک حالت بیثباتی مداوم بود. سردی سطح زمین متناوباً جانشین جریانات عظیم گدازههای آتشفشانی میشد. در هیچ کجای سطح زمین چیزی از این پوستۀ اولیۀ سیارهای را نمیتوان یافت. آن بارها با گدازههای برون ریخته از سرآغاز عمیق مخلوط گردیده و با رسوبات متعاقب اقیانوس اولیۀ سراسری در هم آمیخته است.
در هیچ کجای سطح زمین بقایای تغییر یافتۀ این سنگهای باستانیِ پیش از پیدایش اقیانوس بیش از شمال شرقی کانادا در اطراف خلیج هادسُن یافت نخواهند شد. این ارتفاع دامنهدار گرانیت متشکل از سنگهایی است که به اعصار پیش از پیدایش اقیانوس تعلق دارند. این لایههای صخرهای حرارت یافته، انحنا یافته، پیچ و تاب خورده، و بارها این تجارب کج و معوج کنندۀ دگرگونساز را از سر گذراندهاند.
در سراسر اعصار اقیانوسی، لایههای عظیمی از سنگ چینه چینه شدۀ عاری از فسیل در کف این اقیانوس باستانی فرو نشستهاند. (سنگ آهک میتواند در نتیجۀ رسوب شیمیایی شکل گیرد. تمامی سنگهای آهک قدیمیتر توسط تهنشینی حیات دریایی تولید نشدهاند.) در هیچیک از این ساختارهای باستانی سنگی هرگز نشانی از حیات یافت نخواهد شد. آنها هیچ فسیلی را در بر نمیگیرند مگر این که بر حسب تصادف، رسوبات بعدی اعصار آب با این لایههای قدیمیتر پیش حیات مخلوط شده باشند.
پوستۀ اولیۀ زمین بسیار بیثبات بود، اما کوهها در حال شکلیابی نبودند. سیاره همینطور که شکل مییافت، تحت فشار جاذبه منقبض میشد. کوهها نتیجۀ فروپاشی پوستۀ در حال سردی یک کرۀ در حال انقباض نیستند؛ آنها در نتیجۀ عمل باران، جاذبه، و فرسایش بعدها پدیدار میشوند.
زمین قارهای این دوره افزایش یافت تا این که تقریباً ده درصد سطح زمین را پوشانید. زمین لرزههای شدید شروع نشدند تا این که زمین قارهای به خوبی بر فراز آب پدیدار گشت. آنها وقتی که به یکباره شروع شدند، برای مدتها کثرت و شدتشان افزایش یافت. برای میلیونها میلیون سال زمین لرزهها کاهش پیدا کردهاند، اما یورنشیا هنوز به طور متوسط روزانه پانزده زمین لرزه دارد.
850٫000٫000 سال پیش اولین دورۀ واقعی ثبات پوستۀ زمین آغاز گشت. بیشترِ فلزات سنگینتر به سمت مرکز کره فرو نشسته بودند. پوستۀ در حال سردی به میزان گستردۀ اعصار گذشته دیگر فرو نمیریخت. موازنۀ بهتری میان بیرون آمدن زمین و بستر سنگینتر اقیانوس برقرار گردید. جریان گدازههای آتشفشانی زیر پوستۀ زمین تقریباً جهانی گردید، و این امر موجب تعدیل و تثبیت نوساناتی شد که سردی، انقباض، و جابجایی سطحی آن را پدید آورده بود.
از کثرت و شدت فورانات آتشفشانی و زمین لرزهها مداوماً کاسته میشد. اتمسفر داشت از گازهای آتشفشانی و بخار آب صاف میشد، اما درصد دیاکسید کربن هنوز بالا بود.
اختلالات الکتریکی در هوا و در زمین نیز در حال کاهش بودند. جریانات مذاب آتشفشانی مخلوطی از عناصر را به سطح آورده بود که پوستۀ زمین را متنوع ساخته و سیاره را نسبت به برخی انرژیهای فضایی به نحو بهتری عایق ساخته بود. و تمامی این امر کنترل انرژی زمینی و تنظیم جریان آن را بسیار تسهیل بخشید، همانطور که توسط عملکرد قطبهای مغناطیس نمایان است.
800٫000٫000 سال پیش شاهد آغاز اولین دورۀ بزرگ پیدایش زمین، عصر پدیداری فزایندۀ قارهای بود.
از هنگام تغلیظ آبهای سطح کرۀ زمین، ابتدا در داخل اقیانوس سراسری و متعاقباً در داخل اقیانوس آرام، این حجم ثانوی آب باید به این صورت مجسم شود که در آن هنگام نه دهم سطح کرۀ زمین را پوشانیده بود. شهابهایی که به داخل دریا میافتادند در کف اقیانوس انباشته میشدند، و شهابها به طور کلی، از مواد سنگین تشکیل شدهاند. آنهایی که روی زمین میافتادند به اندازۀ زیاد اکسیده شده و متعاقباً توسط عمل فرسایش دچار ساییدگی میشدند و به داخل گودیهای کف اقیانوس فرو میرفتند. بدین ترتیب کف اقیانوس به طور فزاینده سنگین شد، و چیزی که به آن اضافه گشت وزن حجم آب بود که در برخی نقاط ده مایل عمق داشت.
رانش فزایندۀ رو به پایین اقیانوس آرام موجب رانده شدن رو به بالای خشکی قارهها گردید. اروپا و آفریقا به همراه آن سرزمینهایی که اکنون استرالیا، آمریکای شمالی و جنوبی، و قارۀ قطب جنوب نامیده میشوند از اعماق اقیانوس آرام شروع به بالاروی نمودند، ضمن این که کف اقیانوس آرام درگیر یک تعدیل جبران کنندۀ بیشتر این فرو رَوی گردید. تا پایان این دوره تقریباً یک سوم سطح کرۀ زمین شامل خشکی بود که همگی در یک زمین قارهای جمع بودند.
با این افزایشِ ارتفاع زمین اولین تفاوتهای آب و هوایی سیاره ظاهر گردید. مرتفع شدن زمین، ابرهای کیهانی، و تأثیرات اقیانوسی، عوامل اصلی در نوسانات آب و هوایی هستند. در هنگام بیرون رَوی ماکزیمم زمین، ستون اصلی قارۀ آسیا به ارتفاع تقریباً نه مایل رسید. اگر در هوا مقدار زیادی رطوبت وجود میداشت که بالای این مناطق بسیار مرتفع معلق میماند، پوششهای عظیم یخ شکل میگرفت و عصر یخبندان مدتها پیش از آن که رسید فرا میرسید. چند میلیون سال طول میکشید تا این که دوباره این قدر زمین برفراز آب ظاهر شود.
750٫000٫000 سال پیش همینطور که شمال و جنوبِ بزرگ ترک برداشتند، اولین شکافها در زمین قارهای شروع شد، که بعدها آبهای اقیانوس را پذیرا شده و راه را برای رانش قارههای آمریکای شمالی و جنوبی و نیز گرینلند به سوی غرب هموار کرد. شکاف طولانی شرقی و غربی، آفریقا را از اروپا جدا ساخت و سرزمینهای استرالیا، جزایر اقیانوس آرام، و قطب جنوب را از قارۀ آسیا گسست.
700٫000٫000 سال پیش یورنشیا به فراهم شدن شرایط مناسب برای حفظ حیات نزدیک میگشت. رانش زمین قارهای ادامه یافت. اقیانوس به صورت دریاهای طویل شبیه انگشتان دست به طور فزایندهای به زمین نفوذ کرد و آن آبهای کم عمق و خلیجهای محفوظ را که به عنوان یک زیستگاه برای زندگی دریایی بسیار مناسبند فراهم ساخت.
650٫000٫000 سال پیش شاهد جدایی بیشتر قارهها، و به دنبال آن، بسط بیشتر دریاهای قارهای بود. و این آبها به سرعت به آن درجۀ شوری که برای حیات یورنشیا ضروری بود نزدیک میشدند.
این دریاها و جانشینان آنها بودند که تاریخچۀ حیات یورنشیا را آماده ساختند، همانطور که متعاقباً، جلد در جلد، در لوحههای سنگی به خوبی محفوظ مانده کشف شده است، همینطور که عصر به دنبال عصر میآمد و دوره جانشین دوره میگردید. این دریاهای واقع در خشکیِ متعلق به روزگاران کهن به راستی گهوارۀ تکامل بودند.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات، عضوی از گروه اولیۀ یورنشیا و اکنون یک ناظر مقیم.]
در تمامی سِتانیا فقط شصت و یک کرۀ شبیه یورنشیا، سیارات تغییر و تبدیل حیات، وجود دارد. اکثر کرات مسکونی مطابق تکنیکهای معمول مسکونی شدهاند. در چنین کراتی، حاملین حیات در طرحهایشان برای کاشت حیات از آزادی عمل کمی برخوردارند. اما از هر ده کره حدوداً یکی به عنوان یک سیارۀ دهگانه تعیین شده است و به ثبت ویژۀ حاملین حیات تخصیص یافته است، و در چنین سیاراتی ما اجازه داریم در تلاش برای تغییر و تبدیل یا احتمالاً بهبود استاندارد جهانی انواع موجودات زنده به آزمایشات مشخص حیات دست زنیم.
600٫000٫000 سال پیش کمیسیون حاملین حیات که از جروسم به خارج اعزام شده بود به یورنشیا وارد گردید و مطالعۀ شرایط فیزیکی را که مقدمۀ پی افکندن حیات در کرۀ شمارۀ 606 متعلق به سیستم سِتانیا بود شروع نمود. این بنا بود ششصد و ششمین تجربۀ ما در رابطه با آغاز نمودن الگوهای حیاتی نبادان در سِتانیا و شصتمین مجال ما برای تغییردهی و جرح و تعدیل در طرحهای بنیادین و شاخص حیات جهان محلی باشد.
باید روشن نمود که حاملین حیات نمیتوانند دست به شروع حیات زنند مگر این که یک کره برای افتتاح سیکل تکاملی آماده باشد. ما همچنین نمیتوانیم به توسعۀ حیات، سریعتر از آن که بتواند توسط پیشرفت فیزیکی سیاره تأمین و فراهم گردد، دست زنیم.
حاملین حیات سِتانیا یک الگوی حیاتیِ کلرید سدیم را طرحریزی کرده بودند. از این رو هیچ گامی در جهت کاشتن آن نمیتوانست برداشته شود تا این که آبهای اقیانوس به قدر کافی شور میشدند. نوع پروتوپلاسم یورنشیا فقط میتواند در یک محلول مناسب آب نمک عمل نماید. تمامی حیات نیایی — گیاهی و حیوانی — در یک محیط آب نمک تکامل یافت. و اگر همین محلول ضروری نمک در سراسر بدنهای حیوانات بسیار سازمان یافتهترِ متعلق به خشکی، در جریان خونی که هر سلول بسیار کوچک زنده را در این ”شورابۀ عمیق“ آزادانه میشوید و عملاً غوطهور میسازد در گردش نبود، حتی آنها نیز نمیتوانستند به حیات خود ادامه دهند.
نیاکان بدوی شما در اقیانوس شور آزادانه به گردش میپرداختند. امروزه، همین محلول نمک که نظیر آب اقیانوس است، در بدنهای شما آزادانه در گردش است و تک تک سلولها را با یک مایع شیمیایی که در کلیۀ عوامل حیاتی با آب نمک قابل مقایسه است شستشو میدهد. این آب نمک اولین واکنشهای پروتوپلاسمیِ اولین سلولهای زنده را که در سیاره عمل میکردند فعال میکرد.
اما به تدریج که این عصر گشایش مییابد، یورنشیا از هر جهت به سوی وضعیتی که برای تأمین اشکال اولیۀ زندگی دریایی مطلوب است تکامل مییابد. توسعۀ فیزیکی در زمین و در مناطق فضای مجاور، به کندی اما با قطعیت، صحنه را برای تلاشهای آتی برای برقراری چنین اشکال حیات، آنطور که بنا به تصمیم ما به بهترین نحو برای محیط فیزیکیِ در حال پدیدار شدن — هم زمینی و هم فضایی — سازگار میبود، آماده میسازد.
متعاقباً کمیسیون حاملین حیات سِتانیا به جروسم بازگشتند زیرا ترجیح میدادند منتظر تجزیۀ بیشتر زمین قارهای گردند، که در واقع پیش از شروع کاشت حیات، باز هم موجب پیدایش دریاهای واقع در خشکی و خلیجهای محفوظ میگردید.
در سیارهای که حیات یک منشأ دریایی دارد، شرایط ایدهآل برای کاشت حیات توسط تعداد زیادی از دریاهای واقع در خشکی و توسط یک خط ساحلی گسترده از آبهای کم عمق و خلیجهای محفوظ فراهم میگردد. و درست چنین توزیعی از آبهای زمین به سرعت داشت پدیدار میگشت. این دریاهای کهن واقع در خشکی به ندرت بیش از پانصد یا ششصد فوت عمق داشتند، و نور خورشید میتواند تا عمقی بیش از ششصد فوت در آب اقیانوس رخنه نماید.
و از چنین سواحل سرزمینهای معتدل و یکنواختِ یک دوران بعد بود که زندگی بدوی گیاهی به سوی خشکی راه یافت. در آنجا درجۀ بالای کربن در اتمسفر به تنوعات جدید حیات در خشکی مجال رشد سریع و پربار داد. اگر چه این اتمسفر در آن هنگام برای رشد گیاهی ایدهآل بود، از چنان درجۀ بالایی از دیاکسید کربن برخوردار بود که هیچ حیوانی نمیتوانست در روی سطح کرۀ زمین زندگی کند، تا چه رسد به انسان.
اتمسفر سیارهای در حدود یک دو میلیاردم کل نور ساطع شده از خورشید را از صافی خود به زمین عبور میدهد. اگر برای نوری که به روی آمریکای شمالی ساطع میشود برای هر کیلووات - ساعت مبلغ دو سنت پرداخت میشد، صورت هزینۀ سالانۀ نور به متجاوز از 800 کوادریلیون دلار بالغ میشد. صورت حساب شیکاگو برای نور آفتاب به فراتر از 100 میلیون دلار در روز بالغ میشد. و باید به خاطر داشت که شما سایر اشکال انرژی را از خورشید دریافت میکنید — نور تنها عطیۀ خورشیدی نیست که به اتمسفر شما میرسد. انرژیهای خورشیدی گستردهای به روی یورنشیا افکنده میشوند که طول موجهایی را که بالاتر یا پایینتر از دامنۀ شناخت دید انسانی هستند در بر میگیرند.
اتمسفر زمین در منتهی الیه ماوراءِ بنفش طیف نور برای بیشتر تشعشعات خورشیدی مات است. بیشتر این طول موجهای کوتاه توسط لایهای از اُزن که در سراسر سطحی که حدوداً ده مایل بالاتر از سطح زمین موجود است و برای ده مایل دیگر به سوی فضا امتداد مییابد جذب میشوند. اُزنی که به این ناحیه نفوذ میکند، تحت شرایطی که در سطح زمین حاکم است، لایهای را میسازد که فقط یک دهم اینچ ضخامت دارد. با این وجود، این میزان نسبتاً کم و ظاهراً ناچیز ساکنان یورنشیا را از مازاد این تشعشعات خطرناک و مخرب اشعۀ ماوراءِ بنفش که در نور خورشید موجود است محافظت میکند. اما اگر این لایۀ اُزن فقط اندکی ضخیمتر میبود، شما از انوار بسیار مهم و سلامتی دهندۀ ماوراءِ بنفش که اکنون به سطح کرۀ زمین میرسند و نیای یکی از ضروریترین ویتامینهای شما هستند محروم میشدید.
و هنوز برخی از انسانهای مکانیستِ کمتر خیالمند شما بر این نگرش اصرار دارند که آفرینش مادی و تکامل انسان تصادفی بوده است. بینابینیهای یورنشیا بیش از پنجاه هزار واقعیت فیزیک و شیمی را که به پندار آنها با قوانین احتمال تصادفی ناسازگار است، و بنا به استدلال آنها به گونهای تردید ناپذیر نشان دهندۀ وجود هدف هوشمند در آفرینش مادی میباشد، گردآوری کردهاند. و تمامی این امر حتی کاتالوگی از یکصد هزار عدد از یافتههای آنها خارج از قلمرو فیزیک و شیمی را که به عقیدۀ آنها اثبات کنندۀ وجود ذهن در طراحی، آفرینش، و نگهداری کیهان مادی میباشد به حساب نمیآورد.
خورشید شما سیلی واقعی از انوار مقابله کننده با مرگ بیرون میریزد، و زندگی دلپذیر شما در یورنشیا به سبب نفوذ ”اتفاقی“ بیش از چهل عمل ظاهراً تصادفی حفاظت کننده شبیه عمل این لایۀ بینظیر اُزن میباشد.
اگر به خاطر این تأثیر ”پوششی“ اتمسفر در شب نبود، حرارت چنان به سرعت از طریق تابش از بین میرفت که حفظ حیات به جز از طریق تسهیلات مصنوعی غیرممکن بود.
پنج یا شش مایلِ پایینی اتمسفر زمین تروپوسفر میباشد. این منطقۀ بادها و جریانات هوا است که پدیدۀ آب و هوایی را فراهم میسازد. بر فراز این ناحیه یونسفر داخلی و درست بالای آن استراتوسفر میباشد. از سطح زمین که صعود کنیم، حرارت برای شش یا هشت مایل به طور یکنواخت کاهش مییابد و در آن ارتفاع حدود 70 درجۀ فارنهایت زیر صفر ثبت میشود. این درجه حرارت 65 تا 70 درجۀ فارنهایت زیر صفر در صعود بیشتر تا چهل مایل دیگر ثابت باقی میماند. این محدودۀ حرارت ثابت استراتوسفر میباشد. در ارتفاع چهل و پنج یا پنجاه مایلی، حرارت شروع به افزایش میکند و این فزونی ادامه مییابد تا این که در سطح نمایشات شفق، حرارت 1200 درجۀ فارنهایت به دست میآید، و این گرمای شدید است که اکسیژن را یونیزه میکند. اما حرارت در چنین اتمسفر رقیقی به سختی با برآورد گرما در سطح زمین قابل مقایسه است. به خاطر داشته باشید که نیمی از تمام اتمسفر شما در سه مایل اول یافت میشود. ارتفاع اتمسفر زمین توسط بالاترین انوار شفق — در حدود چهار صد مایل — آشکار است.
پدیدههای شفق مستقیماً به لکههای خورشیدی مربوط هستند، آن طوفانهای خورشیدی که در جهات مقابل برفراز و زیر استوای خورشیدی، حتی همانند طوفانهای نواحی گرمسیری زمین در چرخش هستند. چنین اختلالات اتمسفری وقتی که بالا یا پایین استوا به وقوع میپیوندند، در جهتهای متقابل میچرخند.
نیروی لکههای خورشیدی برای تغییر فرکانسهای نور نشان میدهد که این مراکز طوفان خورشیدی به صورت آهنرباهای غولآسا عمل مینمایند. چنین حوزههای مغناطیسی قادرند ذرات شارژ شده را از حفرههای لکههای خورشیدی از میان فضا به اتمسفر بیرونی زمین پرتاب نمایند، جایی که تأثیر یونیزه کنندۀ آنها چنین نمایشات تماشایی شفق را ایجاد میکند. از این رو هنگامی که لکههای خورشیدی در اوج خود هستند، یا فوراً به دنبال آن، در زمانی که لکهها بیشتر کلاً در ناحیۀ استوایی واقع شدهاند، شما بزرگترین پدیدههای شفق را دارا میباشید.
حتی عقربۀ قطبنما نسبت به این نفوذ خورشیدی واکنش نشان میدهد، زیرا همینطور که خورشید طلوع میکند اندکی به سوی شرق میچرخد و همینطور که خورشید به غروب نزدیک میشود کمی به سوی غرب میچرخد. این امر هر روز اتفاق میافتد، اما در طول اوج سیکلهای وقوع لکههای خورشید، این دگرگونی قطبنما دو برابر است. این گردشهای روزمرۀ قطبنما در واکنش به افزایش یونیزه شدن اتمسفر بالایی است، که توسط نور خورشید ایجاد میشود.
وجود دو سطح متفاوت از نواحی رسانای الکتریکی در فوق استراتوسفر است که توضیح دهندۀ انتقال امواج بلند و کوتاه پخش رادیویی در مسافت طولانی است. پخشهای رادیویی شما گاهی اوقات با طوفانهای شدید که گهگاهی در محدودۀ این یونسفرهای بیرونی میوزند مختل میشوند.
در طی روزگاران پیشینِ مادیت یافتن جهان، میان مناطق فضا با ابرهای عظیم هیدروژنی پر میباشد، درست همانند خوشههای عظیم غبار که اکنون بسیاری از نواحی را در سراسر فضای دور تعیین ویژگی مینمایند. بیشتر مادۀ سازمان یافتهای که خورشیدهای سوزان به صورت انرژی تابنده تجزیه و پراکنده میکنند، در ابتدا در این ابرهای هیدروژنی فضایی که بدواً پدیدار شدند ایجاد گردید. تحت برخی شرایط غیرعادی شکاف اتم همچنین در هستۀ جرمهای بزرگتر هیدروژن رخ میدهد. و تمامی این پدیدههای ساختن اتم و تلاشی اتم، همچون در سحابیِ به شدت حرارت یافته، توأم با بروز فوران موجدار انوار کوتاه فضایی تابناک انرژی میباشند. یک شکلی از انرژی فضایی با این تشعشعات متنوع توأم است که در یورنشیا ناشناخته است.
این شارژ انرژی کوتاه - پرتو فضای جهان چهار صد برابر بزرگتر از تمامی سایر اشکال انرژی منور است که در حوزههای سازمان یافتۀ فضا موجود میباشد. بازده انوار کوتاه فضایی، اعم از این که از سحابیهای سوزان، حوزههای شدید الکتریکی، فضای خارج، یا ابرهای عظیم غبار هیدروژنی بیایند، به طور کیفی و کمی از طریق نوسانات و تغییرات ناگهانی تنش در حرارت، جاذبه، و فشارهای الکترونی تعدیل مییابد.
این احتمالات در منشأ انوار فضا توسط بسیاری از رخدادهای کیهانی، همچنین توسط مدارهای مادۀ در حال گردش که از دایرههای تغییر یافته تا بیضیهای حاد تغییر مییابند تعیین میشوند. شرایط فیزیکی نیز ممکن است بسیار تغییر یابند، زیرا چرخش الکترون گاهی اوقات در جهت مخالف چرخش کنش مادۀ متراکمتر، حتی در همان منطقۀ فیزیکی، میباشد.
ابرهای عظیم هیدروژنی، لابراتوارهای راستین شیمیایی میباشند که تمامی مراحل انرژی در حال تکامل و مادۀ در حال دگرگونی را در بر میگیرند. عملکردهای بزرگ انرژی نیز در گازهای اندک ستارگان بزرگ دوتایی که به طور مکرر روی هم قرار گرفته و از این رو به طور گسترده یک کاسه میشوند به وقوع میپیوندند. اما هیچیک از این فعالیتهای عظیم و گستردۀ انرژی در فضا کمترین تأثیری بر پدیدۀ زندگی سازمان یافته — پلاسمای یاختۀ چیزها و موجودات زنده — ندارد. این شرایط انرژی فضا برای محیطِ ضروریِ برقراری حیات مناسب هستند، اما در تغییر متعاقب عوامل ارثی پلاسمای جرم همچون برخی از تشعشات طولانیتر انرژی تابنده مؤثر نیستند. زندگی کاشته شدۀ حاملین حیات نسبت به تمامی این فوران شگفتآور انوار کوتاه فضاییِ انرژیِ جهان کاملاً مقاوم است.
پیش از این که حاملین حیات در واقع بتوانند استقرار حیات را در یورنشیا آغاز نمایند، تمامی این شرایط ضروری کیهانی باید به یک وضعیت مطلوب تکامل مییافت.
این که ما حاملین حیات نامیده میشویم نباید شما را سردرگم نماید. ما قادریم حیات را به سیارات منتقل نماییم و این کار را انجام میدهیم، اما ما هیچگونه حیاتی به یورنشیا نیاوردیم. حیات یورنشیا بیهمتا است، و منشأ در سیاره دارد. این کره یک دنیای تغییر و تبدیل حیات است. تمامی حیاتی که از این پس پدیدار گردید، درست اینجا در سیاره توسط ما فرموله گردید. و هیچ کرۀ دیگری در سِتانیا، حتی در تمامی نبادان، وجود ندارد که از وجود حیاتی همانند حیات یورنشیا برخوردار باشد.
550٫000٫000 سال پیش گروه حاملین حیات به یورنشیا بازگشتند. ما با همکاری نیروهای روحی و قدرتهای فوق فیزیکی، الگوهای اولیۀ حیات این کره را سازمان داده و پیریزی نمودیم و آنها را در آبهای مساعد زمین کاشتیم. منشأ کل حیات سیارهای (صرف نظر از شخصیتهای فوق سیارهای) تا ایام کلیگسشیا، پرنس سیارهای، در سه کاشت اولیه، همسان، و همزمانِ حیاتِ دریاییِ ما است. این سه کاشت حیات به این صورت برگزیده شدند: مرکزی یا اروپایی - آسیایی - آفریقایی، شرقی یا استرالیایی، و غربی شامل گرینلند و قارههای آمریکا.
500٫000٫000 سال پیش حیات بدوی گیاهی دریایی به خوبی در یورنشیا استقرار یافته بود. گرینلند و سرزمین قطب شمال به همراه آمریکای شمالی و جنوبی، رانش طولانی و کند خود را به سوی غرب داشتند شروع میکردند. آفریقا اندکی به سوی جنوب حرکت نموده و باریکهای شرقی و غربی، حوزۀ مدیترانه را، بین خود و بدنۀ مادر ایجاد نمود. قطب جنوب، استرالیا، و سرزمینی که توسط جزایر اقیانوس آرام مشخص میشود در قسمت جنوب و شرق جدا گردیدند و از آن روز بسیار دور شدهاند.
ما شکل بدوی حیات دریایی را در خلیجهای محفوظ گرمسیری دریاهای مرکزی شکاف شرقی - غربی سرزمین قارهایِ در حال گسستن کاشته بودیم. مقصود ما از انجام سه کاشت حیات دریایی این بود که اطمینان حاصل نماییم با جدا شدن متعاقب زمین، هر تودۀ بزرگ زمین این حیات را در آبهای گرم دریاهای خود با خود حمل مینماید. ما پیشبینی کردیم که در عصر بعدی پدیداری حیات در خشکی، اقیانوسهای بزرگ آب این زمینهای قارهایِ در حال رانش را از هم جدا میکنند.
رانش زمین قارهای ادامه یافت. هستۀ زمین به غلظت و سختی پولاد شده بود، و در معرض فشار تقریباً 25٫000 تن بر هر اینچ مربع قرار داشت، و به سبب فشار خارقالعادۀ جاذبه، عمق داخل آن بسیار داغ بود و هنوز هم میباشد. درجۀ حرارت از سطح به سوی پایین افزایش مییابد تا این که در مرکز اندکی از درجۀ حرارت سطح خورشید بالاتر میرود.
هزار مایل بیرونی جرم زمین عمدتاً از انواع مختلف سنگها تشکیل شده است. عناصر فلزی متراکمتر و سنگینتر در زیر قرار دارند. در سراسر اعصار اولیه و پیش از وجود اتمسفر، کره در حالت مذاب و بسیار حرارت یافتهاش آنقدر تقریباً سیال بود که فلزات سنگینتر به درون آن نشست میکردند. آنهایی که امروز نزدیک به سطح یافت میشوند مادۀ مترشحۀ آتشفشانهای باستان، جریانات بعدی و گستردۀ مذاب، و رسوبات اخیر شهابی را نمایندگی میکنند.
پوستۀ بیرونی در حدود چهل مایل ضخامت داشت. این قشر بیرونی روی یک دریای مذاب از سنگ بازالت با ضخامت متغیر تکیه داشته و مستقیماً روی آن قرار داشت، یک لایۀ سیال از گدازۀ آتشفشان که تحت فشار بالا قرار داشت اما همیشه تمایل داشت که برای برابر ساختن فشارهای در حال تغییر سیارهای در اینجا و آنجا جریان یابد، و از این رو تمایل داشت که پوستۀ زمین را باثبات سازد.
حتی امروزه قارهها روی این دریای غیرکریستالیزۀ تشک مانندِ سنگ بازالت مذاب به شناوری خود ادامه میدهند. اگر به خاطر این شرط محافظ نبود، زمین لرزههای شدیدتر عملاً کره را تا حد قطعه قطعه شدن تکان میدادند. زمین لرزهها توسط لغزش و جابجایی پوستۀ جامد بیرونی ایجاد میشوند، و نه توسط آتشفشانها.
لایههای مذاب آتشفشانیِ پوستۀ زمین هنگامی که سرد میشوند گرانیت را شکل میدهند. حد متوسط چگالی یورنشیا کمی بیش از پنج برابر و نیم چگالی آب است. چگالی گرانیت کمتر از سه برابر چگالی آب است. هستۀ مرکزی کرۀ زمین دوازده بار غلیظتر از آب است.
کف دریاها متراکمتر از زمینهای خشکی است، و این چیزی است که قارهها را بر فراز آب نگاه میدارد. هنگامی که کف دریاها از سطح دریا بیرون میآیند، عمدتاً حاوی سنگ بازالت، یک شکلی از مواد مذاب آتشفشانی که بسیار از گرانیت زمینهای خشکی سنگینتر است، یافت میشوند. با تأکید مجدد، اگر قارهها از کف اقیانوسها سبکتر نبودند، جاذبه لبههای اقیانوسها را به سوی زمین بالا میکشید، اما چنین پدیدههایی قابل مشاهده نیستند.
وزن اقیانوسها نیز عاملی در افزایش فشار روی کف دریاها است. کف پایینتر اما نسبتاً سنگینتر اقیانوسها، به اضافۀ وزن آب روی آن، تقریباً مساوی وزن قارههای بالاتر اما بسیار سبکتر است. اما تمامی قارهها تمایل به خزش به داخل اقیانوسها دارند. فشار قارهای در سطوح همکف اقیانوس در حدود 20٫000 پوند بر اینچ مربع است. یعنی این فشار یک زمین قارهای است که 15٫000 فوت بالای کف اقیانوس قرار دارد. فشار آب در کف اقیانوس در حدود 5٫000 پوند بر اینچ مربع است. این تفاوت فشارها موجب سُر دادن قارهها به سوی کف اقیانوسها میشود.
فرو رفتگیِ ته اقیانوس در طول اعصار پیش از حیات، یک زمین قارهای منفرد را به سمت بالا سوق داده بود، به ارتفاعی که فشار افقی آن موجب سُر خوردن لبههای شرقی، غربی، و جنوبی به سوی پایین، روی کفههای نیمه لزج مواد مذاب آتشفشانی تحتانی، و سپس به داخل آبهای اقیانوس آرام در محیط پیرامون شود. این امر چنان فشار قارهای را به طول کامل جبران نمود که در ساحل شرقی این قارۀ باستانی آسیایی یک شکاف عریض رخ نداد، اما از آن هنگام آن کرانۀ شرقی روی پرتگاه اعماق اقیانوسی مجاور ثابت مانده است و آن را در معرض لغزش به سوی یک گور آبی قرار داده است.
450٫000٫000 سال پیش گذار از حیات گیاهی به حیات حیوانی صورت پذیرفت. این دگردیسی در آبهای کم عمق خلیجهای ایمن گرمسیری و مردابهای کرانههای گستردۀ قارههای در حال انفصال رخ داد. و این واقعه که تمامی آن ذاتی الگوهای اولیۀ حیات بود به تدریج به وقوع پیوست. مراحل گذرای بسیاری بین اشکال بدوی اولیۀ حیات گیاهی و ارگانیسمهای متمایز بعدی حیوانی وجود داشت. حتی امروزه کپکهای لیزابۀ دوران گذار هنوز پا برجا هستند، و آنها به سختی میتوانند به عنوان گیاهان و یا به عنوان حیوانات طبقهبندی شوند.
اگر چه تکامل زندگی گیاهی میتواند به سوی زندگی حیوانی ردیابی شود، و گر چه زنجیرهای درجهبندی شده از گیاهان و حیوانات که به طور تدریجی از سادهترین به پیچیدهترین و پیشرفتهترین ارگانیسمها راه بردهاند یافت شدهاند، شما قادر نخواهید بود که چنین حلقههای ارتباطی میان تقسیمات بزرگ پادشاهی حیوانی یا میان بالاترین اقسام حیوانی پیش از انسان و اولین انسانهای نژادهای بشری پیدا کنید. این به اصطلاح ”حلقات مفقوده“ برای همیشه مفقود باقی خواهند ماند، به این دلیل ساده که هیچگاه وجود نداشتند.
از دوره به دوره انواع اساساً نوینی از حیات حیوانی پا به عرصۀ وجود مینهند. آنها در نتیجۀ انباشت تدریجی تغییرات کوچک تکامل نمییابند. آنها به صورت اقسام کامل و نوینی از حیات پدیدار میگردند، و به صورت ناگهانی ظاهر میشوند.
ظهور ناگهانی انواع جدید و اقسام متنوع ارگانیسمهای زنده کاملاً بیولوژیک و اکیداً طبیعی میباشد. هیچ چیز فوق طبیعی به این جهشهای ژنتیکی مربوط نیست.
حیات حیوانی در درجۀ صحیح شوری در اقیانوسها تکامل یافت، و نسبتاً ساده بود تا اجازه داده شود آبهای شور در بدنهای حیوانی حیات دریایی جریان یابند. اما وقتی که اقیانوسها انقباض یافته و درصد نمک به میزان زیاد افزایش یافت، همین حیوانات از این توان برخوردار گشتند که از شوری مایع بدنهای خود بکاهند، درست همانند آن ارگانیسمهایی که آموخته بودند با کسب توان حفظ درجۀ مناسب کلرید سدیم در مایع بدنهای خود از طریق تکنیکهای ماهرانۀ حفظ نمک، در آب شیرین زیست کنند.
مطالعۀ فسیلهای زندگی دریایی که در صخرهها نهان است، تلاشهای اولیۀ انطباق این ارگانیسمهای بدوی را آشکار میسازد. گیاهان و حیوانات هرگز این تجارب تطبیق دهنده را متوقف نمیسازند. محیط همواره در حال تغییر است، و همیشه ارگانیسمهای زنده در تلاشند تا خود را با این نوسانات بیپایان وفق دهند.
دستگاه فیزیولوژیک و ساختمان آناتومیک تمامی رستههای جدید حیات پاسخگوی عمل قانون فیزیکی میباشند، اما اعطای متعاقب ذهن هدیۀ ارواح یاور ذهن، در تطابق با ظرفیت ذاتی مغز است. ذهن در حالی که یک تکامل فیزیکی نیست، به طور کامل به ظرفیت مغز که با پیشرفتهای فیزیکی و تکاملی صرف فراهم میشود وابسته است.
از طریق تناوبات تقریباً بیپایان دستیابیها و از دست دادنها، تعدیلات و تعدیلات مجدد، تمامی ارگانیسمهای زنده از دوره به دوره به پس و پیش در نوسانند. آنهایی که به وحدت کیهانی دست مییابند بقا مییابند، در حالی که آنهایی که به این هدف نمیرسند وجودشان متوقف میگردد.
گروه عظیم سیستمهای سنگی که پوستۀ بیرونی کرۀ زمین را در طول عصر آغاز حیات یا عصر پروتوزوئیک در بر میگرفتند، اکنون در بسیاری نقاط در سطح زمین به چشم نمیخورند. و هنگامی که از زیر تمامی تودههای اعصار بعد پدیدار شوند، فقط بقایای فسیل گیاهی و حیات بدوی اولیۀ حیوانی یافت خواهند شد. برخی از این سنگهای قدیمیترِ در آب ته نشین شده با لایههای متعاقب در آمیختهاند، و گاهی اوقات آنها بقایای فسیلی برخی از اشکال پیشینتر حیات گیاهی را آشکار میسازند، حال آن که در بالاترین لایهها گهگاهی ممکن است برخی از اشکال بدویتر ارگانیسمهای اولیۀ دریایی - حیوانی یافت شوند. در بسیاری جاها این کهنهترین لایههای چینه چینه شدۀ سنگی، که حاوی فسیلهای حیات اولیۀ دریایی، هم حیوانی و هم گیاهی، هستند ممکن است مستقیماً در روی سنگ قدیمیترِ همسان یافت شوند.
فسیلهای این عصر جلبکها، گیاهانِ مرجان مانند، پیش زیان بدوی، و ارگانیسمهای دوران گذار اسفنج مانند را شامل میشوند. اما فقدان چنین فسیلهایی در لایههای اولیۀ سنگی لزوماً ثابت نمیکند که موجودات زنده در هنگام رسوبشان در جاهای دیگر موجود نبودند. حیات در سراسر این ایام پیشین پراکنده بود و فقط به کندی بر روی سطح زمین گسترش یافت.
سنگهای این عصر کهن اکنون در سطح زمین، یا بسیار نزدیک به سطح، بیش از حدود یک هشتم مساحت کنونی زمین هستند. ضخامت متوسط این سنگ دوران گذار، کهنهترین لایههای چینه چینه شدۀ سنگی، در حدود یک و نیم مایل است. در برخی نقاط این سیستمهای کهن سنگی تا چهار مایل ضخامت دارند، اما بسیاری از لایهها که به این عصر منتسب شدهاند به دوران بعد تعلق دارند.
در آمریکای شمالی این لایۀ سنگی کهن و بدوی حاوی فسیل در مناطق شرقی، مرکزی، و شمالی کانادا در سطح نمودار است. همچنین یک ستیغ منقطع شرقی - غربی این صخره موجود است که از پنسیلوانیا و کوههای باستانی اَدیراندَک در غرب تا میشیگان، ویسکانسین، و مینهسوتا امتداد مییابد. تیغههای دیگر از نیوفاندلند تا آلاباما و از آلاسکا تا مکزیک امتداد مییابند.
صخرههای این عصر در اینجا و آنجا در سراسر کره نمایان هستند، اما هیچیک همانند صخرههای اطراف دریاچۀ سوپریور و در گرند کنیون از رودخانۀ کلرادو، جایی که این صخرههای بدوی حاوی فسیل در چندین لایه موجودند، به آسانی قابل تفسیر نمیباشند. آنها به دگرگونیها و نوسانات سطحی آن ایام دوردست گواهی میدهند.
این لایۀ سنگی، قدیمیترین قشر حاوی فسیل در پوستۀ زمین، دچار چین و چروک و تا خوردگی شده، و در نتیجۀ دگرگونیهای ناشی از زمین لرزهها و آتشفشانهای اولیه به طرز عجیبی در هم پیچیده شده است. جریانات مواد مذاب آتشفشانیِ این عصر، آهن، مس، و سرب زیادی در نزدیکی سطح سیاره بالا آورد.
مکانهای کمی در زمین هستند که در آنها چنین فعالیتهایی بیش از درۀ سنت کرایکسِ ویسکانسین به طور بارز نمایان باشند. در این ناحیه یکصد و بیست و هفت بار به طور پی در پی مواد مذاب روی زمین جاری شدند، و به دنبال آن زیر آب رَوی و رسوب سنگها به وقوع پیوست. اگر چه امروزه دیگر بیشتر رسوبات فوقانی سنگی و جریان مواد مذاب منقطع وجود ندارد، و گر چه کف این سیستم در اعماق زمین مدفون است، با این وجود، در حدود شصت و پنج یا هفتاد عدد از این اسناد چینه چینه شدۀ متعلق به اعصار گذشته اکنون در معرض دید قرار دارند.
در این اعصار اولیه هنگامی که زمین بسیاری در نزدیکی سطح آب قرار داشت، زیر آب رَوی و بیرون آمدنهای پی در پی بسیاری به وقوع پیوست. پوستۀ زمین تازه داشت به دورۀ بعدی ثبات نسبی خود وارد میگشت. حرکتهای مواج، بالا آمدنها و فرو رفتنهای رانش سابق قارهای به کثرت زیر آب رفتنهای متناوب زمینهای بزرگ کمک میکرد.
در طول این ایام حیات بدوی دریایی، مناطق گستردهای از سواحل قارهای از چند فوت تا نیم مایل در زیر دریاها فرو رفت. بیشتر سنگهای ماسهای و جوش سنگهای پیشین نمایانگر انباشت رسوبی این سواحل باستانی میباشند. سنگهای رسوبی که به این چینهبندی پیشین تعلق دارند، مستقیماً روی آن لایههایی که تاریخ آنها به بسیار دورتر از منشأ حیات و تا ظهور اولیۀ اقیانوس سراسری باز میگردد قرار دارند.
برخی از لایههای بالایی این رسوبات گذرای سنگی حاوی مقادیر کمی از سنگ رس یا سنگ لوح تیره رنگ هستند. این امر حاکی از وجود کربن آلی میباشد و به وجود نیاکان آن اشکال حیات گیاهی که در طول عصر متعاقب کربنیفر یا زغالزا که در زمین گسترده بودند گواهی میدهد. بخش عمدۀ مس در این لایههای سنگی نتیجۀ رسوب آب است. برخی در شیارهای سنگهای قدیمیتر یافت میشود و عصارۀ آب راکد مردابهای برخی از سواحل باستانی محفوظ میباشند. معادن آهن آمریکای شمالی و اروپا در رسوبات و مواد دفعی که بخشاً در سنگهای قدیمیتر چینه چینه نشده و تا اندازهای در این سنگهای چینه چینه شدۀ بعد متعلق به دوران گذار شکلیابی حیات قرار دارند واقع شدهاند.
این عصر شاهد گسترش حیات در سراسر آبهای دنیا میباشد. حیات دریایی به خوبی در یورنشیا برقرار گشته است. کف دریاهای کم عمق و پهناور واقع در خشکی به تدریج توسط یک رشد وافر و بارور گیاهی پوشیده میشود، ضمن این که آبهای سواحل با انبوه اشکال سادۀ حیات حیوانی درنوردیده میشوند.
تمامی این ماجرا در درون صفحات فسیلی ”کتاب پهناور سنگی“ اسناد دنیا به صورتی گویا گفته شده است. و صفحات این سند عظیم بیولوژیک، اگر شما توان تفسیر آن را کسب نمایید، به طور حتم بیان کنندۀ حقیقت هستند. کف بسیاری از این اقیانوسهای باستانی اکنون به روی زمین بالا آمدهاند، و رسوبات دوره اندر دورۀ آنان داستان مبارزات زندگی را در آن روزگاران آغازین برملا میسازند. آنچه که شاعر شما میگوید عیناً صحت دارد، ”گرد و غباری که روی آن گام مینهیم روزی زنده بود.“
[عرضه شده توسط عضوی از گروه حاملین حیات یورنشیا که اکنون مقیم سیاره است.]
ما شروع تاریخ یورنشیا را چنین به حساب میآوریم که در حدود یک میلیارد سال پیش آغاز گشته و تا پنج دورۀ عمده امتداد یافته است:
1- عصر پیش از حیات تا چهار صد و پنجاه میلیون سال اول، حدوداً از زمانی که سیاره به اندازۀ کنونی آن دست یافت، تا هنگام برقراری حیات ادامه مییابد. دانشجویان شما این دوره را به عنوان دوران آرچئوزوئیک نامیدهاند.
2- عصر سرآغاز حیات تا یکصد و پنجاه میلیون سال بعد امتداد مییابد. این دوره بین عصر پیشین پیش از حیات یا تحولات عمده و دورۀ بعدی حیات بسیار پیشرفتهتر دریایی قرار دارد. این دوره برای پژوهشگران شما به عنوان دوران پروتروزوئیک شناخته شده است.
3- عصر حیات دریایی دویست و پنجاه میلیون سال بعد را در بر میگیرد و برای شما به بهترین صورت به نام دوران پالئوزوئیک شناخته شده است.
4- عصر اولیۀ حیات در خشکی تا یکصد میلیون سال بعد امتداد مییابد و به صورت دوران مِسوزوئیک شناخته شده است.
5- عصر پستانداران پنجاه میلیون سال آخر را اشغال میکند. این عصر روزگاران اخیر به صورت دوران سِنوزوئیک شناخته شده است.
بدین ترتیب عصر حیات دریایی در حدود یک چهارم تاریخ سیارهای شما را میپوشاند. این عصر را میتوان مجدداً به شش دورۀ طولانی تقسیم نمود، که هر یک توسط پیشرفتهای مشخص در قلمرو ژئولوژیک و محدودۀ بیولوژیک، هر دو، تعیین ویژگی میشود.
به تدریج که این عصر آغاز میگردد، کف دریاها، فلات گستردۀ قارهای زیر آب، و حوزههای بیشمار کم عمق نزدیک به ساحل با گیاهان فراوان پوشیده شدهاند. پیش از این، اشکال سادهتر و بدوی حیات حیوانی از ارگانیسمهای گیاهی پیشین به وجود آمدهاند، و ارگانیسمهای اولیۀ حیوانی به تدریج راه خود را در امتداد خطوط گستردۀ ساحلی سرزمینهای متعدد گشودهاند، تا این که بسیاری از دریاهای واقع در خشکی مملو از حیات بدوی دریایی گردند. از آنجایی که تعداد اندکی از این ارگانیسمهای اولیه دارای صدف بودند، تعداد چندان زیادی از آنان به صورت فسیل محفوظ نماندهاند. با این حال صحنه برای فصول آغازین آن ”کتاب سنگی“ بزرگ حفظ تاریخچۀ حیات که در طول اعصار بعد به طور مرتب بر زمین نهاده شد، فراهم شده است.
قارۀ آمریکای شمالی در زمینۀ رسوبات حاوی فسیل متعلق به تمام عصر حیات دریایی به طرزی عالی غنی است. حتی اولین و قدیمیترین لایهها از طریق رسوبات گستردۀ فرسایشی که این دو مرحلۀ توسعۀ سیارهای را به روشنی از هم جدا میسازد از لایههای بعدی دورۀ پیشین تفکیک شدهاند.
تا شروع این دورۀ نسبتاً آرام در سطح زمین، حیات به دریاهای گوناگون واقع در خشکی و خط ساحلی اقیانوس محدود شده است. با این وجود هنوز هیچ شکل از ارگانیسم متعلق به خشکی پدیدار نگشته است. حیوانات بدوی دریایی به خوبی مستقر شدهاند و برای پیشرفت بعدی تکاملی آمادهاند. آمیبها که در حوالی پایان دورۀ گذار پیشین ظهور نمودند نمونۀ بقا یافتگان این مرحلۀ آغازین حیات حیوانی میباشند.
400٫000٫000 سال پیش حیات دریایی، گیاهی و حیوانی، هر دو، نسبتاً به خوبی در تمامی دنیا پخش شده است. آب و هوای دنیا اندکی گرمتر و یکنواختر میشود. کرانههای قارههای گوناگون، به ویژه آمریکای شمالی و جنوبی دچار یک سیل زدگی عمومی میشوند. اقیانوسهای جدیدی ظاهر میشوند، و احجام قدیمیتر آب بسیار بزرگ میشوند.
اکنون برای اولین بار زندگی گیاهی به آرامی بر روی زمین گسترش مییابد و به زودی در انطباق با یک زیستگاه غیردریایی پیشرفت قابل ملاحظهای میکند.
ناگهان و بدون طبقهبندی تباری اولین حیوانات چند سلولی ظاهر میشوند. تریلوبیتها تکامل یافتهاند و برای مدتها دریاها را تحت سیطرۀ خود قرار میدهند. از نقطه نظر حیات دریایی این عصر تریلوبیتها است.
در قسمت بعدیِ این قطعه زمان، بیشترِ شمال آمریکا و اروپا از دریا بیرون آمد. پوستۀ زمین موقتاً ثبات یافت. کوهها، یا زمینهای مرتفع در امتداد سواحل اقیانوسهای اطلس و آرام در وست ایندیز و در جنوب اروپا سر برکشیدند. تمامی ناحیۀ کارائیب بسیار مرتفع گشت.
390٫000٫000 سال پیش زمین هنوز مرتفع بود. در قسمتهایی از شرق و غرب آمریکا و غرب اروپا لایههای سنگی که در طول این ایام در زمین قرار گرفتند ممکن است پیدا شوند، و اینها قدیمیترین سنگهایی هستند که حاوی فسیلهای تریلوبیت میباشند. بسیاری خلیجهای انگشت مانند دراز وجود داشتند که در میان تودههای خشکی زمین راه یافته بودند. این سنگهای حاوی فسیل در این زمینها فرو نشستهاند.
ظرف چند میلیون سال اقیانوس آرام به قارههای آمریکا شروع به تهاجم نمود. نشست زمین عمدتاً به سبب تعدیل پوستۀ زمین بود، گر چه گسترش جانبی زمین، یا خزش قارهای نیز یک عامل بود.
380٫000٫000 سال پیش آسیا داشت نشست میکرد، و تمامی قارههای دیگر داشتند یک پدیداری کوتاه مدت را تجربه میکردند. اما همینطور که این دوره به جلو رفت، اقیانوس نوظهور اطلس در تمامی خطوط مجاور ساحلی پیشروی گستردهای نمود. دریاهای شمال اطلس یا وابسته به قطب شمال در آن هنگام به آبهای خلیج جنوب متصل بودند. وقتی که این دریای جنوبی به باریکۀ طولانی آپالاچیا وارد شد موجهای آن بر فراز ناحیۀ شرقی در برابر کوههایی که به بلندی کوههای آلپ بودند شکست، اما به طور کلی قارهها سرزمینهای پست غیرجالب توجهی بودند و به کلی فاقد زیبایی خوش منظره بودند.
رسوبات این اعصار از چهار گونهاند:
1- جوش سنگها — موادی که در مجاورت خطوط ساحلی نشست کرده بودند.
2- ماسه سنگها — رسوباتی که در آب کم عمق صورت گرفتند، اما در جایی که موجها برای جلوگیری از نشست گِل کافی بودند.
3- سنگهای رس — رسوباتی که در آب عمیقتر و ساکنتر به وجود آمده بودند.
4- سنگ آهک — شامل رسوبات صدفهای تریلوبیت در آب عمیق.
فسیلهای تریلوبیت این ایام همسانیهای اساسی مشخصی را عرضه میدارند که مضافاً از تنوعات بارزی برخوردارند. حیوانات اولیهای که از سه کاشت اولیۀ حیات به وجود آمدند از خصوصیات ویژهای برخوردار بودند. آنهایی که در نیمکرۀ غربی ظهور یافتند، از آنهایی که متعلق به گروه اروپایی - آسیایی و نوع استرالیایی یا استرالیایی - قطب جنوبی بودند اندکی متفاوت بودند.
370٫000٫000 سال پیش زیر آب روی عظیم و تقریباً کامل آمریکای شمالی و جنوبی به وقوع پیوست و به دنبال آن آفریقا و استرالیا نیز به زیر آب فرو رفتند. تنها برخی از قسمتهای آمریکای شمالی بر فراز این دریاهای کم عمق مربوط به دوران کامبرین باقی ماندند. پنج میلیون سال بعد، دریاها در مقابل زمینِ در حال بالا روی در حال عقب نشینی بودند. و تمامی این پدیدۀ فرو روی و بالا روی زمین غیرنمایان بود و طی میلیونها سال به آرامی رخ میداد.
لایههای تریلوبیت حاوی فسیل این دوره در اینجا و آنجا در سراسر تمامی قارهها به استثنای آسیای مرکزی رخ مینمایانند. در بسیاری نواحی این سنگها افقی هستند، اما در کوهها به دلیل فشار و تاخوردگی مورب و کج و معوج میباشند. و چنین فشاری در بسیاری جاها مشخصۀ اولیۀ این رسوبات را تغییر داده است. ماسه سنگ به کوارتز تبدیل گشته، سنگ رس به سنگ لوح تغییر یافته، حال آن که سنگ آهک به سنگ مرمر تبدیل شده است.
360٫000٫000 سال پیش زمین هنوز در حال بالاروی بود. آمریکای شمالی و جنوبی به خوبی بالا بودند. غرب اروپا و جزایر بریتانیا در حال پدیدار شدن بودند، به استثنای قسمتهایی از ویلز که عمیقاً در زیر آب قرار داشت. طی این اعصار لایههای بزرگی از یخ وجود نداشتند. رسوبات فرضی دوران یخبندان که در رابطه با این لایهها در اروپا، آفریقا، چین، و استرالیا ظاهر گشتند به سبب کوههای منفرد یخ یا به علت جابجایی واریزۀ یخرودهای متعلق به دوران بعد میباشند. آب و هوای دنیا اقیانوسی بود، نه قارهای. دریاهای جنوبی در آن هنگام نسبت به حال گرمتر بودند، و به سوی شمال در ورای آمریکای شمالی تا نواحی قطبی امتداد مییافتند. جریان گلف استریم روی قسمت مرکزی آمریکای شمالی جاری بود، و با تغییر مسیر به سوی شرق، سواحل گرینلند را شستشو داده و گرما میبخشید، و آن قارۀ اکنون پوشیده از یخ را به یک بهشت راستین گرمسیری تبدیل میکرد.
حیات دریایی بسیار شبیه دنیای آن سو بود و شامل خزههای دریایی، ارگانیسمهای تک سلولی، اسفنجهای ساده، تریلوبیتها، و سایر سخت پوستان — میگوها، خرچنگها، و لابسترها — میشد. سه هزار نوع مختلف بازوپایان در پایان این دوره ظاهر شدند، که فقط دویست نوع آنها بقا یافتهاند. این حیوانات نمایانگر تنوع حیات اولیه میباشند که تا زمان کنونی عملاً بدون تغییر باقی مانده است.
اما تریلوبیتها مخلوقات زندۀ غالب بودند. آنها حیواناتی دارای جنسیت بودند و در بسیاری اشکال وجود داشتند. آنها که شناگران ضعیفی بودند به کندی در آب شناور مانده یا در امتداد کف دریاها میخزیدند، و هنگامی که توسط دشمنان بعدها ظهور یافتۀ خود مورد حمله واقع میشدند به حالت دفاعی چنبره میزدند. آنها از دو اینچ تا یک فوت رشد کرده و به صورت چهار گروه مشخص تکوین یافتند: گوشتخواران، گیاهخواران، همه چیز خواران، و ”گِل خواران“. توانایی گروه آخر که عمدتاً از طریق مادۀ غیرارگانیک به حیات خود ادامه میدادند — از آنجا که آخرین حیوان چند سلولی بودند که از این توان برخوردار بودند — افزایش زیاد و بقای طولانی آنها را روشن میسازد.
این تصویر بیولوژیک یورنشیا در پایان آن دورۀ طولانی تاریخ دنیا بود و پنجاه میلیون سال را در بر میگرفت. این دوره توسط زمین شناسان شما به عنوان دوران کامبرین تعیین شده است.
پدیدۀ دورهای مرتفع شدن و فرو رفتن زمین، ویژۀ این ایام، تماماً تدریجی و غیرنمایان بود، و با عمل آتشفشانی کمی همراه بوده و یا اصلاً نبود. در سراسر تمامی این مرتفع شدنها و فرو رویهای پی در پی زمین، قارۀ آسیایی مادر از تاریخی مشابه با سایر خشکیهای زمین به طور کامل برخوردار نگشت. او سیل زدگیهای بسیاری را به طور ویژه در تاریخ اولیۀ خود تجربه نمود، و ابتدا در یک سو و سپس به سوی دیگر دچار فرو روی گردید، اما این قاره رسوبات صخرهای هماهنگی را که ممکن است در سایر قارهها کشف شوند عرضه نمیدارد. در روزگاران اخیر آسیا باثباتترین قارۀ تمامی تودههای خشکی بوده است.
350٫000٫000 سال پیش ناظر آغاز دورۀ بزرگ سیل تمامی قارهها به استثنای آسیای مرکزی بود. تودههای زمین مکرراً با آب پوشیده شدند. فقط نواحی مرتفع ساحلی بر فراز این دریاهای کم عمق ولی گستردۀ در حال نوسان واقع در خشکی باقی ماندند. سه سیل بزرگ این دوره را تعیین ویژگی مینمود، اما پیش از این که پایان پذیرد قارهها مجدداً سر بر افراشتند، و مجموع پدیداری زمین پانزده درصد بیش از آنچه اکنون هست بود. ناحیۀ کارائیب بسیار مرتفع بود. این دوره به خوبی در اروپا تعیین نشده است، زیرا نوسانات زمین کمتر بودند، در حالی که عمل آتشفشانی پایدارتر بود.
340٫000٫000 سال پیش فرو روی گستردۀ دیگری به جز در آسیا و استرالیا در خشکی به وقوع پیوست. آبهای اقیانوسهای دنیا عموماً یکپارچه بودند. این یک عصر بزرگ سنگ آهک بود و مقدار زیادی از سنگ آن با جلبکهای آهکی پنهان بنا شده بود.
چند میلیون سال بعد از آن بخشهای بزرگی از قارههای آمریکا و اروپا از میان آب شروع به پدیداری کردند. در نیمکرۀ غربی فقط یک بازوی اقیانوس آرام روی مکزیک و نواحی کوه راکی کنونی باقی ماند، اما نزدیک به پایان این دوره سواحل اقیانوسهای اطلس و آرام مجدداً شروع به نشست کردند.
330٫000٫000 سال پیش آغاز یک دوره زمان نسبتاً آرام را در سراسر دنیا نشان میکند، با زمین بسیاری که دوباره بر فراز آب قرار داشت. تنها استثنا برای این دوران سلطۀ آرامش خاکی، فوران آتشفشان بزرگ آمریکای شمالی در شرق کنتاکی، یکی از بزرگترین فعالیتهای منفرد آتشفشانی که دنیا تاکنون شناخته است بود. خاکسترهای این آتشفشان پانصد مایل مربع و عمق پانزده تا بیست فوت را پوشانید.
320٫000٫000 سال پیش سومین سیل عمدۀ متعلق به این دوره رخ داد. آبهای این سیل، ضمن این که در جهتهای بسیار در تمامی قارههای آمریکا و اروپا هر چه بیشتر گسترش مییافت، تمامی زمینی را که سیل بزرگ پیشین زیر آب فرو برده بود تحت پوشش قرار داد. شرق آمریکای شمالی و غرب اروپا بین 10٫000 تا 15٫000 فوت زیر آب قرار داشت.
310٫000٫000 سال پیش تودههای خشکی دنیا، به استثنای قسمتهای جنوبی آمریکای شمالی، دوباره به خوبی بالا بودند. مکزیک پدیدار گردید، و بدین ترتیب دریای خلیج که از آن هنگام هویت خود را حفظ نموده است ایجاد گردید.
حیات این دوره به تکامل خویش ادامه میدهد. دنیا یکبار دیگر ساکت و نسبتاً آرام است. آب و هوا معتدل و یکنواخت باقی میماند. گیاهان زمینی بیشتر و بیشتر از سواحل دریا فاصله میگیرند. الگوهای حیات به خوبی تکوین یافتهاند، گر چه فسیلهای گیاهیِ اندکی از این روزگاران یافت میشوند.
این عصر بزرگ تکامل ارگانیسمی فردی حیوانی بود، گر چه بسیاری از تغییرات اساسی نظیر گذار از گیاه به حیوان قبلاً به وقوع پیوسته بود. جانداران گیاهی تا نقطهای تکامل یافتند که هر نوع از حیات تحت طبقهبندی مهره داران در فسیلهای آن سنگهایی که در طول این ایام بر زمین نقش بستند ارائه گردید. اما تمامی این حیوانات، ارگانیسمهای دریایی بودند. هیچ حیوان زمینی هنوز پدیدار نگشته بود، به استثنای تعداد معدودی از انواع کرمها که در امتداد سواحل دریا در زمین نقب زده بودند، و گیاهان زمینی نیز هنوز در سراسر قارهها گسترش نیافته بودند. هنوز وجود دیاکسید کربن بسیار زیاد در هوا اجازۀ وجود استنشاق کنندگان از هوا را نمیداد. اساساً تمامی حیوانات به جز برخی از حیوانات بدویتر برای وجود خویش به طور مستقیم یا غیرمستقیم به زندگی گیاهی وابستهاند.
تریلوبیتها هنوز به چشم میخوردند. این حیوانات کوچک در دهها هزار شکل وجود داشتند و نیاکان سخت پوستان امروزی بودند. برخی از تریلوبیتها از بیست و پنج تا چهار هزار چشم بسیار کوچک داشتند. سایرین چشمان نارس داشتند. همینطور که این دوره به پایان رسید، تریلوبیتها با چندین شکل از جانوران بیمهره در سلطۀ بر دریاها سهیم بودند. اما آنها در طول آغاز دورۀ بعد به کلی نابود شدند.
جلبکهایی که از خود آهک ترشح میکردند در همه جا گسترده بودند. هزاران نوع از نیاکان اولیۀ مرجانها وجود داشتند. کرمهای دریایی فراوان بودند، و تنوعات بسیاری از چترهای دریایی وجود داشتند که از آن هنگام تاکنون از بین رفتهاند. مرجانها و انواع بعدی اسفنجها پدیدار گشتند. جانوران پا به سر به خوبی تکامل یافته بودند، و به صورت نوتیلوس مرواریدی، اختاپوس، سپیداج، و ماهی مرکب بقا یافته بودند.
انواع بسیاری از حیوانات صدفدار وجود داشتند، اما در آن هنگام صدفهای آنان همچون اعصار بعد برای مقاصد تدافعی مورد نیاز نبودند. جانوران شکم پا در آبهای دریاهای کهن حضور داشتند، و شامل حلزونهای تک صدفی پرما، صدفهای پیرابند، و حلزونها میشدند. جانوران دولایی شکم پا از میان میلیونها سال گذر کردهاند، بسیار به همان شکلی که در آن هنگام وجود داشتند، و شامل ماسکلها، کلمها، اویسترها، و اِسکالوپها میشوند. ارگانیسمهای پشت صدفی نیز تکامل یافتند، و این بازو پایان در آبهای کهن درست به همان شکلی که امروز وجود دارند زندگی میکردند؛ آنها حتی از مکانیسمهای مَفصلی، شکافدار، و انواع دیگر ترتیبات تدافعی خود برخوردار بودند.
بدین ترتیب داستان تکاملی دومین دورۀ بزرگ حیات دریایی که برای زیست شناسان شما به عنوان اُردُویشیَن شناخته شده است پایان میپذیرد.
300٫000٫000 سال پیش دورۀ بزرگ دیگری از زیر آب رَوی زمین آغاز گشت. فرارَوی دریاهای باستانی دوران سیلورین به سوی جنوب و شمال احاطه ساختن بیشتر اروپا و شمال آمریکا را آماده نمود. زمین به اندازۀ زیادی از سطح دریا بالا نرفته بود. از این رو در حول و حوش خطوط ساحلی تهنشینی زیادی رخ نداد. دریاها مملو از حیات آهکی - صدفی بودند، و سقوط این صدفها به کف دریا تدریجاً لایههای بسیار ضخیمی از سنگ آهک ایجاد نمود. این اولین تهنشینی گستردۀ سنگ آهک میباشد، و عملاً تمامی اروپا و شمال آمریکا را در بر میگیرد، اما فقط در مکانهای اندکی در سطح زمین ظاهر میشود. ضخامت این لایۀ صخرهای کهن به حدود یک هزار فوت بالغ میشود، اما بسیاری از این رسوبات از آن هنگام تاکنون از طریق خم شدن، بالا آمدگی شدید زمین، و گسستگی، به حد زیادی کج و معوج شدهاند، و بسیاری به کوارتز، سنگ رس، و سنگ مرمر تبدیل گشتهاند.
هیچ سنگ آتش یا گدازۀ آتشفشانی در لایههای سنگی این دوره یافت نمیشود، به استثنای آنهایی که متعلق به آتشفشانهای بزرگ جنوب اروپا و شرق ایالت مِین و جریانات مذاب آتشفشانی استان کِبِک میباشند. عمل آتشفشانی به حد زیادی سپری شده بود. این اوج رسوبات عظیم آب بود؛ مقدار کمی کوه سازی رخ میداد، و یا این که از آن خبری نبود.
290٫000٫000 سال پیش دریا به حد زیادی از قارهها عقب کشیده بود، و کف اقیانوسهای اطراف در حال نشست بود. تودههای زمین به اندازۀ اندکی تغییر نمودند، تا این که دوباره به زیر آب فرو رفتند. حرکات اولیۀ کوههای تمامی قارهها داشت شروع میشد، و بزرگترین این دگرگونیهای پوستهای، هیمالیای آسیا و کوههای بزرگ اسکاتلند بودند که از ایرلند تا اسکاتلند و تا اِسپیتزبرگن امتداد مییافتند.
در رسوبات این عصر است که مقادیر زیادی گاز، نفت، روی، و سرب یافت میشود. نفت و گاز از انباشتهای عظیم مادۀ گیاهی و حیوانی از زمان زیر آب رَوی قبلی زمین به دوران بعد انتقال یافته، در حالی که رسوبات معدنی نمایانگر تهنشینی احجام راکد آب میباشند. بسیاری از رسوبات سنگهای نمکی به این دوره تعلق دارند.
تریلوبیتها به سرعت تقلیل یافتند، و مرکز صحنه توسط نرم تنان بزرگتر یا جانوران پا به سر اشغال گردید. این حیوانات تا درازای پانزده فوت و پهنای یک فوت رشد کردند و حکمرانان دریاها گشتند. این نوع از حیوانات به طور ناگهانی ظاهر شدند و بر حیات دریایی سلطه یافتند.
فعالیت بزرگ آتشفشانی این عصر در ناحیۀ اروپا بود. برای میلیونها میلیون سال چنین فورانات شدید و گسترده آنطور که در اطراف ناحیۀ باریک مدیترانه و به ویژه در همسایگی جزایر بریتانیا رخ داد به وقوع نپیوسته بود. این جریان مواد مذاب آتشفشانی امروزه در ناحیۀ جزایر بریتانیا به صورت لایههای متناوب گدازههای آتشفشانی و تخته سنگ با ضخامت 25٫000 فوت ظاهر میشود. این تخته سنگها توسط جریانات متناوب گدازههای آتشفشانی که بر روی کف کم عمق دریا پخش شدند بر زمین نهاده شدند، و بدین ترتیب میان رسوبات سنگی پراکنده شدند، و تمامی این متعاقباً بر فراز سطح دریا واقع شد. زمین لرزههای شدید در شمال اروپا به ویژه در اسکاتلند به وقوع پیوست.
آب و هوای اقیانوس معتدل و یکنواخت باقی ماند و دریاهای گرم، سواحل سرزمینهای قطبی را شستشو دادند. فسیلهای بازوپایان و سایر اشکال حیات دریایی ممکن است در این رسوبات تا قطب شمال پیدا شوند. شکم پایان، بازوپایان، اسفنجها، و مرجانهای آبسنگ ساز به تکثیر ادامه دادند.
پایان این دوره شاهد دومین پیشروی دریاهای دوران سیلورین به همراه در هم آمیختن دیگر آبهای اقیانوسهای جنوبی و شمالی میباشد. پا به سران حیات دریایی را تحت سلطۀ خویش دارند، حال آن که اشکال مربوط حیات به طور تدریجی پدیدار گشته و متمایز میشوند.
280٫000٫000 سال پیش قارهها به اندازۀ زیادی از دومین سیلابهای سیلورین بیرون آمده بودند. رسوبات صخرهای این زیر آب رَوی در شمال آمریکا به عنوان سنگ آهک نیاگارا شناخته میشوند، زیرا این لایۀ صخرهای است که آبشار نیاگارا روی آن جاری است. این لایۀ سنگی از کوههای شرقی تا ناحیۀ درۀ میسیسیپی امتداد مییابد، اما به جز به سمت جنوب، بیشتر به سوی غرب امتداد نمییابد. چندین لایه بر روی کانادا، قسمتهایی از آمریکای جنوبی، استرالیا، و بیشتر اروپا امتداد مییابد و حد متوسط ضخامت این زیرچینۀ نیاگارا در حدود ششصد فوت میباشد. بلافاصله بر روی تهنشست نیاگارا، در بسیاری نواحی مجموعهای از جوش سنگ، سنگ رس، و سنگ نمک را میتوان یافت. این انباشت ثانویۀ رسوبات میباشد. این نمک در مردابهای بزرگی که به طور متناوب به سمت دریا گشوده شده و سپس قطع شدند تهنشین گردید، به طوری که با رسوب نمک، به همراه مواد دیگری که در محلول نگاه داشته شده بودند، تبخیر رخ داد. در برخی نواحی این لایههای سنگی نمک هفتاد فوت ضخامت دارند.
آب و هوا یکنواخت و معتدل است، و فسیلهای دریایی در نواحی قطب شمال بر زمین نهاده شدند. اما تا پایان این دوره دریاها آنقدر به حد زیاد شور هستند که حیات کمی بقا مییابد.
در حوالی پایان زیر آب روی دوران پایانی سیلورین، آنطور که توسط رسوبات سوسنی شکل سنگ آهک نمایان است، تعداد خارپوستان — سوسنهای سنگی آبی — به اندازۀ زیادی افزایش مییابد. تریلوبیتها تقریباً از میان رفتهاند، و جانوران نرم تن به پادشاهی خود بر دریاها ادامه میدهند. ساختار مرجان - آبسنگ به قدر زیادی افزایش مییابد. در طی این عصر در مناطق مساعدتر ابتدا عقربهای بدوی آبی پدیدار میشوند. به زودی بعد از آن، و به طور ناگهانی عقربهای واقعی — استنشاق کنندگان واقعی هوا — ظاهر میشوند.
این تحولات سومین دورۀ حیات دریایی را خاتمه داده و بیست و پنج میلیون سال را میپوشاند و برای پژوهشگران شما به عنوان دورۀ سیلوریَن شناخته شده است.
در پیکار طولانی میان زمین و آب، برای مدتهای طویل دریا به طور نسبی پیروز بوده است، اما روزگاران پیروزی زمین درست در پیش است. و رانشهای قارهای هنوز جلو نرفتهاند، اما گاهی اوقات عملاً تمامی زمینهای کرۀ زمین از طریق باریکههای آبی و پلهای زمینی به هم متصل هستند.
به تدریج که زمین از آخرین سیلاب دوران سیلوریَن بیرون میآید، یک دورۀ مهم در تکامل دنیا و تکوین حیات به پایان میرسد. این طلیعۀ یک عصر نوین در کرۀ زمین است. منظرۀ عریان و غیرجذاب ایام پیشین با سرسبزی خرم پوشانیده میشود، و اولین جنگلهای باشکوه به زودی پدیدار خواهند گشت.
حیات دریایی این عصر به سبب جدایی انواع اولیه، بسیار متنوع بود، اما بعدها تمامی این انواع مختلف در هم آمیخته و به صورت مشترک زیست میکردند. جانوران بازوپا در همان اوایل به نقطۀ اوج تکامل خود رسیده و بندپایان جانشین آنان شدند، و سرخابها برای اولین بار ظاهر شدند. اما بزرگترین رویداد ظهور ناگهانی خانوادۀ ماهی بود. این عصر ماهیان گشت، آن دورۀ تاریخ دنیا که با نوع حیوان مهرهدار تعیین ویژگی میشد.
270٫000٫000 سال پیش قارهها همگی بر فراز آب قرار داشتند. در میلیونها میلیون سال این چنین زمین فراوانی در یک زمان بر فراز آب قرار نداشت. این یکی از بزرگترین ادوار پدیداری زمین در تمامی تاریخ دنیا بود.
پنج میلیون سال بعد سرزمینهای آمریکای شمالی و جنوبی، اروپا، آفریقا، شمال آسیا، و استرالیا برای مدت کوتاهی دچار سیل زدگی شدند. در آمریکای شمالی زیر آب روی زمین گهگاهی تقریباً کامل میشد و لایههای سنگ آهک حاصل از آن ضخامتی به اندازۀ 500 تا 5٫000 فوت دارند. این دریاهای گوناگون متعلق به دوران دِوُن در ابتدا در یک جهت و سپس در جهت دیگر امتداد یافتند، طوری که دریای پهناور داخلی آمریکای شمالی وابسته به قطب شمال از طریق شمال کالیفرنیا به سوی اقیانوس آرام یک مسیر خروجی پیدا نمود.
260٫000٫000 سال پیش نزدیک به پایان این دورۀ فرو رفتگی زمین، قسمتی از شمال آمریکا با دریاهایی که با آبهای اقیانوس آرام، اطلس، قطب شمال، و خلیج ارتباطی همزمان داشتند پوشیده گشت. میانگین ضخامت رسوبات این مراحل بعدی اولین سیل دوران دِوُن در حدود یک هزار فوت میباشد. آبسنگهای مرجانی که این ایام را تعیین ویژگی مینمایند نمایانگر این هستند که دریاهای واقع در خشکی زلال و کم عمق بودند. چنین رسوبات مرجانی در کنارههای رودخانۀ اوهایو در نزدیکی لویی ویل، کنتاکی، نمایانند، و در حدود یکصد فوت ضخامت دارند و شامل بیش از دویست نوع مختلف میباشند. این ساختارهای مرجانی تا کانادا و شمال اروپا و تا نواحی قطب شمال امتداد مییابند.
به دنبال این زیر آب رویها بسیاری از خطوط ساحلی به میزان قابل ملاحظهای مرتفع شدند، طوری که رسوبات پیشین با گِل و سنگ رس پوشیده شدند. همچنین یک لایۀ قرمز ماسه سنگ وجود دارد که مشخص کنندۀ یکی از رسوبات متعلق به دوران دِوُن میباشد، و این لایۀ قرمز روی بیشتر سطح کرۀ زمین وسعت یافته و در شمال و جنوب آمریکا، اروپا، روسیه، چین، آفریقا، و استرالیا پیدا میشود. چنین رسوبات قرمز رنگ حاکی از شرایط بایر و نیمه بایر میباشند، اما آب و هوای این دوره هنوز معتدل و یکنواخت بود.
در سراسر تمامی این دوره سرزمین جنوب شرقی جزیرۀ سین سیناتی کاملاً بالای آب باقی ماند. اما بخش عمدۀ غرب اروپا به علاوۀ جزایر بریتانیا زیر آب فرو رفتند. در ویلز، آلمان، و سایر نقاط اروپا سنگهای دوران دِوُن 20٫000 فوت ضخامت دارند.
250٫000٫000 سال پیش شاهد ظهور خانوادۀ ماهیان، مهره داران، یکی از مهمترین مراحل در کل تکامل پیش از انسان بود.
بندپایان، یا سخت پوستان، نیاکان اولین مهره داران بودند. پیش قراولان خانوادۀ ماهیان دو نیای تغییر یافتۀ بندپا بودند. یکی یک بدن دراز داشت که سر را به دم وصل میکرد، حال آن که دیگری یک پیش ماهی بدون ستون فقرات و بیآرواره بود. اما هنگامی که ماهیان، اولین مهره داران دنیای حیوانات، به طور ناگهانی از شمال پدیدار گشتند، این انواع اولیه به سرعت نابود شدند.
بسیاری از بزرگترین ماهیان واقعی به این عصر تعلق دارند. و برخی از اقسام دنداندار بیست و پنج تا سی فوت درازا دارند. کوسه ماهیان امروزی از بقا یافتگان این ماهیان دوران باستان هستند. ماهیان ششدار و زرهدار به نقطۀ اوج تکامل خود رسیدند، و پیش از آن که این دوره به پایان رسد، ماهیان با آبهای شیرین و شور، هر دو، انطباق یافته بودند.
بسترهای واقعی استخوان شامل دندان و اسکلت ماهی در رسوباتی که در نزدیکی پایان این دوره در زمین گذاشته شده ممکن است یافت شوند، و بسترهای غنی فسیل در امتداد ساحل کالیفرنیا واقع شدهاند، زیرا بسیاری از خلیجهای محفوظ متعلق به اقیانوس آرام به داخل سرزمین آن ناحیه امتداد یافتند.
کرۀ زمین با انواع جدید گیاهان زمینی به سرعت پوشیده میشد. تا این هنگام به جز در حول و حوش لبۀ آب گیاهان اندکی در زمین میروییدند. آنگاه، و به طور ناگهانی خانوادۀ بارور سرخس ظاهر گشت و سریعاً روی سطح به سرعت پدیدار شوندۀ زمین در تمامی قسمتهای دنیا گسترش یافت. به زودی انواع و اقسام درختان، به ضخامت دو فوت و ارتفاع چهل فوت پدیدار گشتند. بعدها برگ درختان نمو یافتند، اما این تنوعات اولیه فقط شاخ و برگ ابتدایی داشتند. گیاهان کوچکتر بسیاری وجود داشتند، اما فسیلهای آنها یافت نمیشوند، زیرا آنها معمولاً توسط باکتریهایی که باز هم پیش از آن ظاهر گشتند نابود شدند.
همینطور که زمین سر بر آورد، آمریکای شمالی از طریق پلهای زمینی که تا گرینلند امتداد مییافتند به اروپا وصل شد. و امروزه گرینلند بقایای این گیاهان اولیۀ زمینی را در زیر پوشش یخی خود حفظ کرده است.
240٫000٫000 سال پیش زمین روی قسمتهایی از اروپا و شمال و جنوب آمریکا، هر دو، شروع به فروکش نمود. این فرو روی ظهور آخرین و کوچکترین سیلابهای گستردۀ دورۀ دِوُن را نشان نمود. دریاهای قطب شمال مجدداً روی بخش عمدۀ آمریکای شمالی به سوی جنوب حرکت نمودند. اقیانوس اطلس قسمت بزرگی از اروپا و غرب آسیا را زیر آب فرو برد، در حالی که جنوب اقیانوس آرام بیشتر هند را پوشانید. این زیر آب روی در پدیداری خویش آهسته بود و به همان اندازه نیز در عقب نشینی کند بود. کوههای کتزکیل در امتداد کنارۀ غربی رودخانۀ هادسُن یکی از بزرگترین بناهای ژئولوژیک این دوره هستند که در سطح آمریکای شمالی یافت میشوند.
230٫000٫000 سال پیش دریاها همچنان به عقب نشینی خود ادامه میدادند. بیشتر آمریکای شمالی بر فراز آب قرار داشت، و فعالیت آتشفشانی بزرگی در ناحیۀ سنت لارنس رخ داد. کوه رویال در مونترآل گردنۀ فرسایش یافتۀ یکی از این آتشفشانها است. رسوبات سرتاسر این دوره به خوبی در کوههای آپالاچی آمریکای شمالی نمایان است، یعنی جایی که رودخانۀ ساسکوهانا با ایجاد یک دره این لایههای پی در پی را که ضخامتی بیش از 13٫000 فوت به دست آورده در معرض دید قرار داده است.
مرتفع شدن قارهها ادامه مییافت، و اتمسفر سرشار از اکسیژن میگشت. کرۀ زمین با جنگلهای پهناور سرخس به ارتفاع یکصد فوت و با درختان خاص آن روزگاران پوشیده میگشت. جنگلها خاموش بودند، هیچ صدایی شنیده نمیشد، نه حتی صدای خش خش یک برگ، زیرا چنین درختانی هیچ برگی نداشتند.
و بدین ترتیب یکی از طولانیترین ادوار تکامل حیات دریایی، عصر ماهیان، پایان پذیرفت. این دوره از تاریخ دنیا تقریباً پنجاه میلیون سال طول کشید و برای پژوهشگران شما به عنوان دوران دِوُن شناخته شده است.
ظهور ماهی در طول دورۀ پیشین نشانگر اوج تکامل حیات دریایی است. از این نقطه به بعد تکامل حیات زمینی به طور فزایندهای مهم میشود. و این دوره با برقراری این مرحلۀ تقریباً ایدهآل برای ظهور اولین حیوانات متعلق به خشکی گشایش مییابد.
220٫000٫000 سال پیش بسیاری از مناطق قارهای خشکی، شامل بیشتر شمال آمریکا بر فراز آب قرار داشتند. زمین از گیاهان پرپیرایه پوشیده گشت. این در حقیقت عصر سرخسان بود. دیاکسید کربن هنوز در اتمسفر موجود بود، اما به میزان کاهش یابنده.
مدت کوتاهی بعد از آن قسمت مرکزی شمال آمریکا زیر آب فرو رفت، و دو دریای بزرگ داخل خشکی ایجاد نمود. مناطق کوهستانی ساحلی در اقیانوس آرام و اطلس، هر دو، درست در ماورای خطوط ساحلی کنونی واقع شده بودند. این دو دریای اکنون به هم پیوسته اشکال مختلف حیات خویش را در آمیختند، و وصلت این جانداران دریایی آغاز افول سریع و جهانی حیات دریایی و گشایش دورۀ بعدی حیات زمینی را نشان نمود.
210٫000٫000 سال پیش دریاهای حاوی آب گرم قطب شمال بیشتر شمال آمریکا و اروپا را میپوشانیدند. آبهای قطب جنوب آمریکای جنوبی و استرالیا را زیر آب فرو بردند، در حالی که آفریقا و آسیا هر دو بسیار مرتفع گردیدند.
هنگامی که دریاها در فراز خویش بودند، یک تحول جدید تکاملی به طور ناگهانی به وقوع پیوست. به ناگاه اولین حیوانات زمینی ظاهر شدند. انواع بیشماری از این حیوانات وجود داشتند که قادر بودند روی زمین یا در آب زندگی کنند. این جانوران دو زیستی که هوا تنفس میکردند از بندپایان، که کیسههای شنایشان به شُش تکامل یافته بود، به وجود آمدند.
از آبهای شور دریاها حلزونها، عقربها، و قورباغهها به روی زمین خزیدند. امروزه قورباغهها هنوز در آب تخم گذاری میکنند، و نوزادان آنان بدواً به صورت ماهیان کوچک، بچه وزغها، وجود دارند. این دوره به خوبی میتواند به عنوان عصر قورباغهها شناخته شود.
بلافاصله بعد از آن ابتدا پشهها ظاهر شدند، و به همراه عنکبوتان، عقربها، سوسکها، جیرجیرکها، و ملخها فوراً در قارههای دنیا پراکنده گشتند. سنجاقکها سی اینچ درازا داشتند. هزار نوع سوسک به وجود آمد، و برخی تا درازای چهار اینچ رشد کردند.
دو گروه از خارپوستان به طور خاص به خوبی تکوین یافتند، و آنها در واقع فسیلهای راهنمای این عصر هستند. کوسه ماهیان بزرگی که از صدفها تغذیه میکردند نیز بسیار تکامل یافتند، و برای بیش از پنج میلیون سال اقیانوسها را تحت سلطۀ خود در آوردند. آب و هوا هنوز معتدل و یکنواخت بود. حیات دریایی به قدر اندکی تغییر یافته بود. ماهیان آب شیرین در حال تکوین بودند و تریلوبیتها به انقراض نزدیک میشدند. مرجانها قلیل بودند و سنگ آهک بسیاری توسط خارپوستان ساخته میشد. سنگ آهکهای بهتر ساختمانی در طی این دوره روی زمین نهاده شدند.
آبهای بسیاری از دریاهای واقع در خشکی آنقدر به حد زیاد با آهک و مواد معدنی دیگر اشباع بودند که مخل پیشرفت و پیدایش بسیاری از انواع حیات دریایی بودند. سرانجام دریاها در نتیجۀ رسوب گستردۀ سنگ که در برخی جاها شامل روی و سرب میشد تصفیه شدند.
رسوبات این عصر اولیۀ کربنزا بین 500 تا 2٫000 فوت ضخامت دارند، و شامل ماسه سنگ، سنگ رس، و سنگ آهک میباشند. قدیمیترین لایهها شامل فسیلهای حیوانات زمینی و دریایی، هر دو، و گیاهان، به همراه رسوبات زیاد سنگریزهها و آبگیرها میباشند. زغال سنگ قابل حفاری کمی در این لایههای قدیمیتر پیدا میشود. این رسوبات در سراسر اروپا بسیار شبیه آنهایی هستند که در آمریکای شمالی در زمین نهاده شدند.
نزدیک به پایان این دوره سرزمین آمریکای شمالی شروع به سر بر آوردن نمود. وقفۀ کوتاهی پدیدار گشت، و دریا در حدود نیمی از بسترهای پیشین خود را دوباره پوشانید. این یک زیر آب رَوی کوتاه بود، و بیشتر زمین به زودی کاملاً بر فراز آب قرار گرفت. آمریکای جنوبی هنوز از طریق آفریقا به اروپا متصل بود.
این دوره شاهد آغاز کوههای وژ، جنگل سیاه، و اورال بود. بن کوههای دیگر و قدیمیتر در سراسر بریتانیای کبیر و اروپا یافت میشود.
200٫000٫000 سال پیش مراحل واقعاً فعال دورۀ کربنزا آغاز گردید. برای بیست میلیون سال پیش از این زمان، رسوبات قدیمیتر زغال سنگ داشتند روی زمین نهاده میشدند، اما اکنون فعالیتهای گستردهتر شکل دهندۀ زغال سنگ در شرف وقوع بودند. طول دورۀ واقعی تهنشینی زغال سنگ اندکی بیش از بیست و پنج میلیون سال بود.
زمین به سبب تغییر سطح دریا که علت آن فعالیتهای کف اقیانوس بود متناوباً بالا و پایین میرفت. این پریشانی پوستهای — ثبات و سر بر آوردن زمین — در رابطه با رویش پربار گیاهی مردابهای ساحلی به تولید رسوبات گستردۀ زغال سنگ کمک نمود. این امر موجب گشته که این دوره به عنوان دورۀ کربنزا شناخته شود. و آب و هوا در سراسر دنیا هنوز معتدل بود.
لایههای زغال سنگ به صورت یک در میان با سنگ رس، آجر سنگ، و جوش سنگ قرار گرفتهاند. ضخامت این بسترهای زغال سنگ در مرکز و شرق ایالات متحده بین چهل تا پنجاه فوت متغیر است. اما بسیاری از این رسوبات در طول ارتفاع یافتنهای متعاقب زمین شستشو یافته و از بین رفتند. در برخی از قسمتهای آمریکای شمالی و اروپا لایههای حاوی زغال سنگ 18٫000 فوت ضخامت دارند.
وجود ریشههای درختان، همینطور که در زیر بسترهای کنونی زغال سنگ در خاک رس روییدند، نشانگر این است که زغال سنگ دقیقاً در همان جایی که اکنون یافت میشود شکل گرفت. زغال سنگ، بقایای محفوظ مانده در آب و تعدیل یافته با فشار رشتۀ گیاهانی است که در لجنزارها و سواحل مردابهای این عصر بسیار دور روییدند. لایههای زغال سنگ اغلب حاوی گاز و نفت میباشند. بسترهای مواد گیاهی پوسیده، بقایای رویش سابق گیاهان، اگر در معرض فشار و حرارت مناسب قرار گیرند، به نوعی از زغال سنگ تبدیل میشوند. آنتراسیت نسبت به سایر زغال سنگها در معرض فشار و حرارت بیشتری قرار گرفته است.
در شمال آمریکا لایههای زغال سنگ در بسترهای متنوع، که نشانگر تعداد دفعاتی است که زمین فرو ریخته و سر بر آورده است، از ده در ایلینوی، بیست در پنسیلوانیا، سی و پنج در آلاباما، تا هفتاد و پنج در کانادا تغییر میکند. فسیلهای آب شیرین و شور هر دو در بسترهای زغال سنگ یافت میشوند.
در سراسر این دوره کوههای شمال و جنوب آمریکا فعال بودند و کوه آند و کوه نیایی جنوبی راکی هر دو در حال بالا آمدن بودند. نواحی بزرگ مرتفع ساحلی اقیانوسهای اطلس و آرام شروع به فروکش نمودند، و سرانجام آنقدر فرسایش یافته و زیر آب فرو رفتند که خطوط ساحلی دو اقیانوس به موقعیت تقریبی کنونی خود عقب نشستند. حد متوسط ضخامت رسوبات این زیر آب روی در حدود هزار فوت میباشد.
190٫000٫000 سال پیش شاهد گسترش دریای کربنزای آمریکای شمالی به سوی غرب در آن سوی ناحیۀ کنونی کوه راکی با یک مسیر خروجی به اقیانوس آرام از طریق شمال کالیفرنیا بود. به تدریج که سرزمینهای ساحلی در طی این اعصار نوسانات ساحلی سر بر آورده و نشست میکردند، در سراسر قارههای آمریکا و اروپا، لایه به لایه، مداوماً مرجان بر زمین نهاده میشد.
180٫000٫000 سال پیش پایان دورۀ کربنزا را به همراه آورد. در طی این دوره در سراسر دنیا — در اروپا، هند، چین، شمال آفریقا، و قارههای آمریکا — زغال سنگ شکل یافته بود. در پایان دورۀ شکلیابی زغال سنگ، آمریکای شمالی در شرق رودخانۀ میسیسیپی سر بر آورد، و بیشتر این بخش از آن هنگام بر فراز دریا باقی مانده است. این دورۀ ارتفاع یافتن زمین نشانگر آغاز کوههای امروزی آمریکای شمالی در نواحی آپالاچیا و غرب، هر دو، میباشد. آتشفشانها در آلاسکا و کالیفرنیا و در نواحی شکلیابی کوه در اروپا و آسیا فعال بودند. شرق آمریکا و غرب اروپا از طریق قارۀ گرینلند به هم متصل بودند.
ارتفاع یافتن زمین شروع به تغییر آب و هوای دریایی اعصار پیشین و لذا جانشینی شروع آب و هوای کمتر معتدل و بیشتر متغیر قارهای نمود.
گیاهان این ایام هاگدار بودند، و باد قادر بود آنها را تا دورها به طور گسترده پراکنده سازد. تنۀ درختان کربنزا عموماً دارای قطر هفت فوت و اغلب ارتفاع یکصد و بیست و پنج فوت بود. سرخسان امروزی به راستی یادگاران این اعصار پیشین هستند.
به طور کلی، اینها آغاز دورههای تکامل برای ارگانیسمهای آب شیرین بودند. در حیات دریایی پیشین تغییر کمی صورت پذیرفت. اما مشخصۀ مهم این دوره ظهور ناگهانی قورباغهها و نیاکان مشترک فراوان آنها بود. ویژگیهای حیاتی عصر زغال سنگ سرخسان و قورباغهها بودند.
این دوره نشانگر پایان توسعۀ محوری تکاملی در حیات دریایی و آغاز دورۀ گذاری است که به اعصار بعدی حیوانات زمینی منتهی میگردد.
این یک عصر بزرگ تحلیل رفتن حیات بود. هزاران نوع از حیوانات دریایی از بین رفتند، و حیات هنوز در خشکی چندان تثبیت نشده بود. این یک دورۀ محنت بیولوژیک بود، عصری که نزدیک بود طی آن حیات از روی زمین و از اعماق اقیانوسها محو گردد. نزدیک به پایان عصر طولانی حیات دریایی بیش از یکصد هزار عدد از انواع موجودات زنده در کرۀ زمین وجود داشتند. در پایان این دورۀ گذار کمتر از پانصد عدد بقا یافته بودند.
ویژگیهای این دورۀ نوین عمدتاً به سبب سردی پوستۀ زمین یا به علت فقدان طولانی عمل آتشفشانی نبود، بلکه به دلیل تلفیق غیرعادی تأثیرات معمول و از پیش موجود — محدودیتهای دریاها و ارتفاع یافتن فزایندۀ تودههای عظیم زمین — بود. آب و هوای معتدل دریایی روزگاران گذشته داشت ناپدید میشد، و نوع شدید آب و هوای قارهای به سرعت پدیدار میگشت.
170٫000٫000 سال پیش در روی تمامی سطح زمین تغییرات و تعدیلات بزرگ تکاملی در حال وقوع بود. به تدریج که کف اقیانوسها نشست میکردند، خشکی زمین در تمامی دنیا بالا میآمد. تیغههای منفرد کوهها ظاهر گشتند. قسمت شرقی شمال آمریکا نسبت به سطح دریا بسیار بالا بود. غرب به آرامی داشت بالا میآمد. قارهها پوشیده از دریاچههای بزرگ و کوچک شور و تعداد بیشمار دریاهای واقع در خشکی بودند که از طریق تنگههای باریک به اقیانوسها متصل بودند. ضخامت لایههای این دوره از 1٫000 تا 7٫000 فوت متغیر است.
در طی این افزایش ارتفاع زمین پوستۀ کرۀ زمین به طور گستردهای دچار تاخوردگی گشت. این یک دورۀ ظهور قارهها بود، به جز ناپدیدی برخی پلهای زمینی، به علاوۀ قارهها که برای مدتی طویل آمریکای جنوبی را به آفریقا و آمریکای شمالی را به اروپا متصل ساخته بودند.
به تدریج دریاچهها و دریاهای واقع در خشکی در سراسر دنیا خشک میشدند. یخچالهای پراکندۀ کوهستانی و ناحیهای شروع به ظاهر شدن کردند، به ویژه در نیم کرۀ جنوبی، و در بسیاری نواحی رسوبات یخی این شکلبندیهای محلی یخ حتی در بین برخی از رسوبات بالایی و بعدی زغال سنگ قابل یافتن هستند. دو عامل جدید جَوی ظاهر شدند — یخرودی و بایری. بسیاری از نواحی مرتفعتر کرۀ زمین بایر و لم یزرع شده بودند.
در سراسر این ایام تغییر جَوی، دگرگونیهای بزرگی نیز در گیاهان زمینی به وقوع پیوست. ابتدا گیاهان دانهدار ظاهر شدند، و آنها منبع غذایی بهتری برای حیات افزایش یافتۀ حیوانی - زمینی بعدی فراهم میکردند. حشرات دستخوش یک تغییر بنیادین شدند. مراحل سکون تکوین یافت تا مطالبات جان بخشی معلق را در طول زمستان و خشکسالی برآورده سازد.
در بین حیوانات زمینی در عصر پیشین قورباغهها به نقطۀ اوج خود دست یافتند و به سرعت رو به افول گذاردند، اما بقا یافتند زیرا میتوانستند حتی در آبگیرها و برکههای رو به خشکی این ایام دور و بسیار پرآزمون برای مدت طولانی زندگی کنند. در طول این عصر افول قورباغه، در آفریقا، اولین گام در تکامل قورباغه به یک جانور خزنده برداشته شد. و چون تودههای زمین هنوز به هم متصل بودند، این جاندار پیش خزندگان که از هوا استنشاق میکرد، در تمامی دنیا پخش گردید. تا این هنگام اتمسفر آنقدر تغییر یافته بود که به طرزی عالی در خدمت تأمین تنفس حیوان درآمد. مدت کمی پس از ورود این قورباغههای پیش خزندگان بود که آمریکای شمالی به طور موقت در انزوا قرار گرفته و از اروپا، آسیا، و آمریکای جنوبی جدا افتاد.
سردی تدریجی آبهای اقیانوس به نابودی حیات در اقیانوس کمک شایانی نمود. حیوانات دریایی آن دوران در سه منزلگاه مناسب پناه گرفتند: ناحیۀ کنونی خلیج مکزیک، خلیج گَنگ در هند، و خلیج سیسیل متعلق به حوزۀ مدیترانه. و از این سه ناحیه بود که حیوانات جدید دریایی که در ناملایمات به دنیا آمده بودند بعدها بیرون رفته و دریاها را پر ساختند.
160٫000٫000 سال پیش زمین از گیاهانی که برای تأمین حیات حیوانات زمینی انطباق یافته بودند به اندازۀ زیاد پوشیده شده بود، و اتمسفر برای تنفس حیوان ایدهآل گشته بود. بدین ترتیب دورۀ افول حیات دریایی و آن ایام آزمون ناملایمات بیولوژیک، که تمامی اشکال حیات به جز آنهایی که ارزش بقا داشتند را از بین برد، پایان مییابد. آن حیوانات بقا یافته از این رو محق بودند که به عنوان نیاکان حیات سریعتر تکامل یابنده و بسیار متمایز متعلق به اعصار آتی تکامل سیارهای عمل نمایند.
پایان این دورۀ محنت بیولوژیک، که برای دانشجویان شما به عنوان دورۀ پِرمیان شناخته شده است، همچنین نشانگر پایان عصر طولانی پالئوزوئیک میباشد که یک چهارم تاریخ سیارهای، دویست و پنجاه میلیون سال، را میپوشاند.
پرورشگاه عظیم اقیانوسی حیات در یورنشیا مقصود خود را به انجام رسانیده است. در طول اعصار طولانی هنگامی که زمین برای حفظ حیات نامناسب بود، پیش از این که اتمسفر در بر گیرندۀ میزان مناسب اکسیژن برای حفظ حیوانات بالاتر زمینی شود، دریا حیات اولیۀ عالم را پرستاری و پرورش نمود. اکنون همینطور که مرحلۀ دوم تکامل در روی زمین آغاز میشود، اهمیت بیولوژیک دریا به گونهای تدریجی کاهش مییابد.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات نبادان، یکی از گروههای اولیه که به یورنشیا گمارده شده است.]
عصر انحصاری حیات دریایی پایان یافته است. مرتفع شدن زمین، پوستۀ در حال سردی و اقیانوسهای در حال سردی، محدود شدن و عمیق شدن متعاقب دریاها، به همراه افزایش زیاد زمین در عرضهای شمال جغرافیایی، همگی به قدر زیادی دست به دست هم داده و آب و هوای دنیا را در تمام نواحی دور از منطقۀ استوایی تغییر دادند.
ادوار پایانی عصر پیشین به راستی عصر قورباغهها بودند، اما این نیاکان مهرهداران زمینی که به تعداد بسیار کم بقا یافته بودند، دیگر غالب نبودند. انواع بسیار کمی از آنان طی مصائب سترگ دورۀ پیشین محنت بیولوژیک جان به در بردند. حتی گیاهان هاگدار تقریباً از بین رفتند.
رسوبات فرسایشی متعلق به این عصر بیشتر جوش سنگ، سنگ رس، و ماسه سنگ بودند. وجود سنگ گچ و لایههای قرمز در سراسر این رسوبات در آمریکا و اروپا نشانگر این است که آب و هوای این قارهها خشک بوده است. این مناطق بایر به سبب رگبارهای شدید و دورهای در نواحی کوهستانی اطراف در معرض فرسایش زیادی قرار داشتند.
در این لایهها فسیلهای کمی یافت میشوند، اما رد پاهای بیشمار خزندگان زمینی را میتوان در ماسه سنگها مشاهده نمود. در بسیاری مناطق هزار فوت رسوب ماسه سنگ قرمز متعلق به این دوره شامل هیچ فسیلی نمیباشد. حیات حیوانات زمینی فقط در برخی قسمتهای آفریقا تداوم داشت.
ضخامت این رسوبات بین 3٫000 تا 10٫000 فوت متغیر است، و حتی در ساحل اقیانوس آرام 18٫000 فوت میباشد. بعدها گدازههای آتشفشانی در میان بسیاری از این لایهها با فشار قرار گرفتند. صخرههای دیوارۀ رودخانۀ هادسُن با دفع سنگ آتشفشانی بازالت بین این چینههای دوران تریاسه شکل گرفتند. در قسمتهای مختلف دنیا عمل آتشفشانی گسترده بود.
در اروپا، به ویژه آلمان و روسیه، رسوباتی از این دوره را میتوان پیدا نمود. در انگلستان ماسه سنگ جدید قرمز به این عصر تعلق دارد. در کوههای جنوبی آلپ در نتیجۀ یک تهاجم دریایی سنگ آهک در زمین نهاده شد و اکنون میتوان آن را به صورت دیوارها، قلهها، و ستونهای ویژۀ سنگ آهک دُلومیت آن نواحی مشاهده نمود. این لایه را میتوان در سراسر آفریقا و استرالیا پیدا نمود. سنگ مرمر کارارا از چنین سنگ آهک تغییر یافتهای به دست میآید. هیچ چیز از این دوره در نواحی جنوبی آمریکای جنوبی یافت نخواهد شد، زیرا آن قسمت از قاره در زیر باقی مانده و از این رو تنها نمایانگر یک رسوب آبی یا دریایی میباشد که در اعصار پیشین و بعد متداوم است.
150٫000٫000 سال پیش دوران اولیۀ حیات زمینی تاریخ دنیا آغاز گردید. حیات، به طور کلی، پایان نیافت اما در خاتمۀ پرتنش و خصمانۀ عصر حیات دریایی، بهتر از آن پیش رفت.
همینطور که این عصر گشایش مییابد، قسمتهای شرقی و مرکزی آمریکای شمالی، نیمۀ شمالی آمریکای جنوبی، بیشتر اروپا، و تمامی آسیا کاملاً بالاتر از سطح آب قرار دارند. آمریکای شمالی برای اولین بار به لحاظ جغرافیایی جدا است، اما نه برای مدتی طولانی، زیرا پل زمینی تنگۀ برینگ به زودی مجدداً ظاهر میگردد و قاره را به آسیا متصل میسازد.
باریکههای بزرگ در آمریکای شمالی پدیدار شدند، و سواحل اقیانوسهای اطلس و آرام را موازی ساختند. گسلۀ بزرگ شرقی ایالت کِنِتیکت ظاهر گشت، و یک طرف آن نهایتاً دو مایل فرو نشست. بسیاری از این باریکههای آمریکای شمالی بعدها با رسوبات فرسایشی پر شدند، همانطور که بسیاری از حوزههای دریاچههای آب شیرین و شور نواحی کوهستانی نیز چنین شدند. بعدها این پستیهای پر شدۀ زمین توسط جریانات آتشفشانی که در زیر زمین به وقوع پیوستند بسیار ارتفاع یافتند. جنگلهای متحجر شدۀ بسیاری نواحی به این دوره تعلق دارند.
ساحل اقیانوس آرام که معمولاً در طول زیر آب رویهای قارهای بالاتر از سطح آب قرار دارد، به استثنای قسمت جنوبی کالیفرنیا و یک جزیرۀ بزرگ که در آنچه اکنون اقیانوس آرام است و در آن هنگام وجود داشت، فرو نشست. این دریای باستانی کالیفرنیا در حیات دریایی غنی بود و به سوی شرق امتداد یافته و با حوزۀ قدیمی دریای ناحیۀ میان غربی وصل میشد.
140٫000٫000 سال پیش، به طور ناگهانی و فقط با تولد دو نیای پیش خزندگان که در طول دورۀ پیشین در آفریقا به وجود آمدند، خزندگان در شکل کامل ظاهر گشتند. آنها به سرعت تکامل یافتند، و به زودی به تمساحها، خزندگان فلسدار، و سرانجام به مارهای دریایی و خزندگان قادر به پرواز، هر دو، راه بردند. نیاکان دوران گذار آنان سریعاً از بین رفتند.
این دایناسورهای سریعاً در حال تکامل خزنده به زودی حاکمان این عصر گردیدند. آنها تخم گذار بودند و به واسطۀ مغزهای کوچک خود از کلیۀ حیوانات متمایز میباشند. آنها مغزهایی به وزن کمتر از یک پوند داشتند که بدنهایی را که بعدها تا چهل تن وزن داشت کنترل میکردند. اما خزندگان پیشین کوچکتر و گوشتخوار بودند و روی پاهای عقب خود همانند کانگورو راه میرفتند. آنها استخوانهای میان تهی پرنده گونه داشتند و متعاقباً روی پاهای عقبشان فقط سه انگشت پا به وجود آمد، و بسیاری از فسیلهای رد پاهای آنان با رد پاهای پرندگان غول پیکر اشتباه شده است. بعدها دایناسورهای گیاهخوار به وجود آمدند. آنها روی چهار پا راه میرفتند، و در یک شاخه از این گروه یک زرۀ استحفاظی به وجود آمد.
چندین میلیون سال بعد اولین پستانداران ظاهر شدند. آنها غیرجفتدار بودند و به سرعت منقرض گردیدند. هیچیک از آنان بقا نیافتند. این یک تلاش تجربی بود تا انواع پستانداران بهبود یابند، اما این در یورنشیا موفقیتآمیز نبود.
حیات دریایی این دوره ناکافی بود اما با تهاجم جدید دریا، که مجدداً خطوط ساحلی گستردهای از آبهای کم عمق را ایجاد نمود، به سرعت بهبود یافت. از آنجا که آب کم عمق بیشتری در اطراف اروپا و آسیا وجود داشت، غنیترین بسترهای فسیلی در حول و حوش این قارهها یافت میشوند. امروزه اگر شما مایل باشید حیات این عصر را مطالعه کنید، نواحی هیمالیا، سیبری، و مدیترانه و نیز هند و جزایر حوزۀ جنوبی اقیانوس آرام را بررسی کنید. یک مشخصۀ برجستۀ حیات دریایی، وجود انبوه آمونیتهای زیبا بود که بقایای فسیلی آنان در سراسر دنیا پیدا میشوند.
130٫000٫000 سال پیش دریاها تغییر بسیار اندکی کرده بودند. سیبری و آمریکای شمالی از طریق پل زمینی تنگۀ برینگ به هم متصل بودند. یک حیات غنی و بیهمتا در ساحل اقیانوس آرام در کالیفرنیا، یعنی جایی که بیش از یکهزار نوع از آمونیتها از انواع بالاتر جانوران پا به سر به وجود آمدند، ظاهر گشت. تغییرات حیات در این دوره به رغم گذرا و تدریجی بودن به راستی انقلابی بودند.
این دوره بیست و پنج میلیون سال به درازا کشید و به عنوان دوران تریاسه شناخته شده است.
120٫000٫000 سال پیش مرحلۀ جدیدی از عصر خزندگان آغاز گشت. رویداد بزرگ این دوره تکامل و انقراض دایناسورها بود. حیات حیوان زمینی از نظر اندازه به بزرگترین حد تکامل خود رسیده و تا پایان این عصر عملاً از روی زمین محو گردیده بود. دایناسورها در تمامی اندازهها از نوعی کمتر از دو فوت تا دایناسورهای غولآسای غیرگوشتخوار که طولشان هفتاد و پنج فوت بود و از آن هنگام هیچ مخلوق زندهای با حجم آنان هرگز برابری نکرده است تکامل یافته بودند.
بزرگترین دایناسورها منشأ در غرب آمریکای شمالی دارند. این خزندگان غول پیکر در سراسر نواحی کوههای راکی، در امتداد تمام ساحل اقیانوس اطلس در آمریکای شمالی، غرب اروپا، آفریقای جنوبی، و هند مدفون هستند، ولی در استرالیا چنین نیست.
به تدریج که این مخلوقات عظیمالجثه بزرگتر و بزرگتر میشدند از فعالیت و قدرت آنان کاسته میشد. اما آنها به چنان مقدار زیادی غذا نیاز داشتند و زمین چنان توسط آنان پوشیده گشت که عملاً از گرسنگی تلف شده و معدوم گشتند — آنها فاقد هوش لازم برای مقابله با وضع موجود بودند.
تا این هنگام بیشتر بخش شرقی آمریکای شمالی، که برای مدتهای مدید مرتفع شده بود، از ارتفاعش کاسته شده و در داخل اقیانوس اطلس فرو نشسته بود، طوری که ساحل چند صد مایل فراتر از زمان حاضر به سوی بیرون وسعت یافته بود. بخش غربی قاره هنوز بالا بود، اما حتی این نواحی نیز بعدها توسط دریای شمالی و اقیانوس آرام که به سمت ناحیۀ بلک هیلز داکوتا به سوی شرق وسعت یافته بودند، مورد تهاجم واقع شدند.
این یک عصر آب شیرین بود که با بسیاری دریاچههای درون مرزی متمایز گشته بود، همانطور که در فسیلهای وافر آب شیرین متعلق به بسترهای موسوم به مُریسون در کلرادو، مونتانا، و وایومینگ نشان داده میشود. ضخامت این رسوبات در هم آمیختۀ آب شور و شیرین بین 2٫000 تا 5٫000 فوت متغیر است، اما مقدار بسیار اندکی سنگ آهک در این لایهها موجود است.
همان دریای قطبی که تا اعماق آمریکای شمالی گسترش یافت، تمامی آمریکای جنوبی به استثنای کوههای آند که به زودی ظاهر گشتند را نیز پوشانید. بیشتر چین و روسیه زیر آب فرو رفت، اما تهاجم آب در اروپا از همه جا بزرگتر بود. در طول این زیر آب رَوی بود که چاپ زیبای سنگی جنوب آلمان بر زمین نهاده شد، آن لایههایی که فسیلها، نظیر ظریفترین بالهای حشرات دوران باستان، چنان در آن محفوظ ماندهاند که گویا متعلق به دیروز هستند.
گیاهان این عصر بسیار شبیه دورۀ پیشین بودند. سرخسها به بقای خویش ادامه دادند، در حالی که سروها و کاجها بیشتر و بیشتر شبیه انواع مختلف امروزی شدند. هنوز قدری زغال سنگ در امتداد سواحل شمالی دریای مدیترانه داشت شکل میگرفت.
بازگشت دریاها آب و هوا را بهبود بخشید. مرجانها به آبهای اروپا راه یافتند، و بر این امر گواهی دادند که آب و هوا هنوز معتدل و یکنواخت بود، اما دیگر هرگز در دریاهای به آرامی سرد شوندۀ قطبی ظاهر نگشتند. حیات دریایی این ایام به اندازۀ زیادی بهبود یافته و تکامل یافت، به ویژه در آبهای اروپا. مرجانها و خارپوستان هر دو به طور موقت در تعداد بیشتری نسبت به سابق ظاهر گشتند، اما آمونیتها بر حیات جانوران بیمهرۀ اقیانوسها تسلط یافتند. اندازۀ متوسط آنها بین سه تا چهار اینچ بود، گر چه یک نوع به قطر هشت فوت دست یافت. اسفنجها در همه جا وجود داشتند، و سپیداجها و اویسترها هر دو به تکامل خویش ادامه دادند.
110٫000٫000 سال پیش پتانسیلهای حیات دریایی مداوماً آشکار میشدند. توتیای دریایی یکی از برجستهترین جهشهای این عصر بود. خرچنگها، لابسترها، و انواع امروزی سخت پوستان تکامل یافتند. تغییرات چشمگیری در خانوادۀ ماهیان به وقوع پیوست. یک نوع از تاس ماهی در ابتدا ظاهر گشت، اما مارهای درندۀ دریایی، که از خزندگان زمینی برآمدند، هنوز تمام دریاها را فرا گرفته بودند، و نابودی کل خانوادۀ ماهیان را مورد تهدید قرار میدادند.
این عصر به گونهای چشمگیر به صورت دوران دایناسورها ادامه یافت. آنها چنان زمین را مورد هجوم خویش قرار دادند که در طول دورۀ پیشین پیشروی دریاها دو نوع از آنها برای بقا به آب پناه آوردند. این مارهای دریایی نمایانگر یک گام به سوی عقب در جریان تکاملند. در حالی که برخی از انواع جدید در حال پیشرفت هستند، برخی تیرهها ساکن باقی میمانند و سایرین گرایش به قهقرا دارند و به سوی یک حالت سابق بازگشت میکنند. و آنگاه که این دو نوع خزنده زمین را ترک کردند، این چیزی است که اتفاق افتاد.
همینطور که زمان میگذشت، مارهای دریایی به چنان اندازهای رشد کردند که بسیار سست گشته و سرانجام از بین رفتند، زیرا مغز آنان فاقد اندازۀ مناسب برای حفظ بدنهای عظیمشان بود. مغز آنها کمتر از دو اونس وزن داشت، به رغم این واقعیت که این ایکتیوسورهای غول پیکر گاهی اوقات تا درازای پنجاه فوت رشد میکردند و اکثر آنها بیش از سی و پنج فوت طول داشتند. سوسمارهای دریایی نیز یک نوع عقب گرد از نوع زمینی خزندگان بودند، اما برخلاف مارهای دریایی، این حیوانات همیشه برای تخم گذاری به زمین باز میگشتند.
به زودی پس از این که دو نوع از دایناسورها در تلاشی بیهوده برای حفظ خود به آب کوچ کردند، دو نوع دیگر به سبب رقابت تلخ حیات در روی زمین به هوا رانده شدند. اما این پتروسورهای پرنده نیاکان پرندگان حقیقی اعصار بعد نبودند. آنها از دایناسورهای استخوان - میان تهی جهنده تکوین یافتند، و شکل بالهای آنها همانند خفاش بود، با عرض بیست تا بیست و پنج فوت. این خزندگان پرندۀ دوران کهن تا طول ده فوت رشد کرده، و آروارههایی جدا شدنی داشتند که بسیار شبیه آروارههای مارهای امروزی بودند. برای مدتی به نظر میرسید که این خزندگان پرنده از موفقیت برخوردارند، اما آنها نتوانستند در امتداد خطوطی که آنان را قادر میساخت به صورت هوانورد بقا یابند تکامل پیدا کنند. آنها نمایانگر تیرههای بقا نیافتۀ تبار پرندگان هستند.
لاکپشتان در طی این عصر افزایش یافتند، و ابتدا در آمریکای شمالی ظاهر شدند. اجداد آنها از طریق پل زمینی شمالی از آسیا به آنجا عزیمت کردند.
یکصد میلیون سال پیش عصر خزندگان داشت به پایان خود نزدیک میشد. دایناسورها، با تمام جثۀ عظیم خود، تقریباً حیواناتی بیمغز بودند. آنها در تأمین خوراک کافی برای تغذیۀ این بدنهای غول پیکر فاقد هوش لازم بودند. و بدین ترتیب این خزندگان سست زمینی در ارقام پیوسته فزایندهای هلاک گردیدند. از آن پس تکامل، رشد مغزها را دنبال خواهد کرد، نه حجم فیزیکی، و تکامل مغزها هر دورۀ متعاقب تکامل حیوان و پیشرفت سیارهای را تعیین ویژگی خواهد نمود.
این دوره که اوج و شروع انقراض خزندگان را در بر میگیرد، نزدیک به بیست و پنج میلیون سال طول کشید و به عنوان دوران ژوراسیک شناخته شده است.
دورۀ بزرگ کرتاسه نام خود را از استیلای روزن داران فراوان آهک ساز دریاها گرفته است. این دوره یورنشیا را به نزدیکی پایان تسلط طولانی خزندگان میرساند و شاهد ظهور گیاهان گلدار و حیات پرندگان در زمین میباشد. این ایام همچنین زمان خاتمۀ رانش قارهها به سوی غرب و جنوب میباشد، که با تغییر شکل عظیم پوستۀ زمین همراه بوده و با جریانات گستردۀ مواد مذاب و فعالیتهای بزرگ آتشفشانی مقارن است.
نزدیک به پایان دورۀ پیشین زمین شناسی، بیشتر زمین قارهای بالای سطح آب قرار داشت، گر چه تا این هنگام هنوز هیچ قلۀ کوهی وجود نداشت. اما به تدریج که رانش زمین قارهای ادامه یافت، با اولین مانع بزرگ در کف عمیق اقیانوس آرام مواجه گشت. این ستیز نیروهای ژئولوژیک موجب شکلیابی تمام رشته کوه شمالی و جنوبی پهناوری که از آلاسکا تا مکزیک و تا دماغۀ شاخ امتداد مییابد گردید.
بدین ترتیب این دوره مرحلۀ کوه سازی امروزی تاریخ زمین شناسی میگردد. پیش از این زمان قله کوههای اندکی وجود داشتند، صرفاً تیغههای مرتفع زمین با عرض زیاد. اکنون رشتۀ ساحلی اقیانوس آرام داشت شروع به ارتفاع یافتن مینمود، اما هفت صد مایل در غرب خط ساحلی کنونی واقع شده بود. اره کوهها داشتند شکل میگرفتند، و لایههای کوارتز حاوی طلای آنها محصول جریانات مواد مذاب آتشفشانی این دوره هستند. در بخش شرقی آمریکای شمالی، فشار دریایی اقیانوس اطلس نیز در مرتفع ساختن زمین مؤثر بود.
100٫000٫000 سال پیش قارۀ آمریکای شمالی و قسمتی از اروپا کاملاً بالاتر از سطح آب قرار داشتند. تاب خوردگی قارههای آمریکا ادامه یافت، و به دگرگونی کوههای آند در آمریکای جنوبی و مرتفع شدن تدریجی دشتهای غربی آمریکای شمالی انجامید. بیشتر مکزیک زیر دریا فرو رفت، و بخش جنوبی اقیانوس اطلس در ساحل شرقی آمریکای جنوبی پیشروی نموده و نهایتاً به خط ساحلی کنونی رسید. اقیانوسهای اطلس و هند در آن هنگام تقریباً آنطور که اکنون هستند بودند.
95٫000٫000 سال پیش سرزمینهای آمریکا و اروپا مجدداً شروع به نشست کردند. دریاهای جنوبی تهاجم خود را به آمریکای شمالی آغاز نمودند و به تدریج به سوی شمال گسترش یافته تا به اقیانوس منجمد شمالی وصل شوند. این امر دومین زیر آب رَوی بزرگ قاره را در بر میگرفت. وقتی که این دریا سرانجام عقب نشست، قاره را به حدوداً جایی که اکنون هست باقی گذارد. پیش از شروع این زیر آب رَوی بزرگ، فلاتهای شرقی آپالاچیا به طور کامل تا سطح آب سایش یافته بود. بسیاری از لایههای رنگین خاک رس خالص که اکنون برای ساختن ظروف سفالین به کار میروند در طول این عصر در نواحی ساحلی اقیانوس اطلس روی زمین قرار گرفتند، و ضخامت متوسط آنها در حدود 2٫000 فوت بود.
کارکردهای بزرگ آتشفشانی در جنوب کوههای آلپ و در امتداد خط رشته کوههای ساحلی کنونی کالیفرنیا به وقوع پیوستند. بزرگترین تغییر شکلهای پوستهای طی میلیونها میلیون سال در مکزیک رخ داد. تغییرات بزرگی نیز در اروپا، روسیه، ژاپن، و بخش جنوبی آمریکای جنوبی به وقوع پیوست. آب و هوا به طور فزایندهای متنوع گشت.
90٫000٫000 سال پیش گیاهان نهاندانه از این دریاهای اولیۀ دوران کرتاسه پدیدار گشتند و به زودی قارهها را تحت پوشش قرار دادند. این گیاهان زمینی به طور ناگهانی به همراه درختان انجیر، مگنولیا، و درختان لاله ظاهر شدند. به زودی بعد از این زمان درختان انجیر، درختان نان، و نخلها در اروپا و دشتهای غربی آمریکای شمالی گسترش یافتند. هیچ حیوان زمینی جدیدی ظاهر نشد.
85٫000٫000 سال پیش تنگۀ برینگ مسدود شد، و جلوی آبهای در حال سردی دریاهای شمالی را گرفت. تا آن هنگام حیات دریایی آبهای خلیج - اقیانوس اطلس و آبهای اقیانوس آرام به سبب تنوعات دمای این دو حجم آب که اکنون یکسان گشتهاند، به اندازۀ زیادی تفاوت داشتند.
رسوبات گچ و نهشت سبز رنگ شنی مارل، این دوره را با این نام مشخص میسازد. رسوبات این ایام متنوعند، و شامل گچ، سنگ رس، ماسه سنگ، و مقادیر کمی سنگ آهک، به همراه زغال سنگ نامرغوب یا لیگنیت میباشند، و در بسیاری نواحی حاوی نفت هستند. ضخامت این لایهها از 200 فوت در برخی مکانها، تا 10٫000 فوت در غرب آمریکای شمالی و بسیاری مناطق اروپا متغیر است. در امتداد مرزهای شرقی کوههای راکی این رسوبات را میتوان در کوهپایههای مورب مشاهده نمود.
در سراسر دنیا گچ در این لایهها رسوخ کرده است، و این لایههای منفذدار نیمه سنگی در رُخنمونهایی که رو به بالا دارند آب را جذب میکنند و به سوی پایین انتقال میدهند تا منابع آب بیشتر نواحی کنونی بایر زمین را تأمین نمایند.
80٫000٫000 سال پیش اختلالات بزرگی در پوستۀ زمین به وقوع پیوست. پیشروی غربی رانش قارهای داشت متوقف میگشت، و انرژی عظیم نیروی محرکۀ کند پسکرانۀ قارهای، خط ساحلی آمریکای شمالی و جنوبی اقیانوس آرام را رو به بالا مچاله کرد و موجب شروع تغییرات واکنشی ژرفی در امتداد سواحل آسیایی اقیانوس آرام گردید. این ارتفاع یافتن زمین پیرامون اقیانوس آرام، که به رشته کوههای امروزی منجر گشت، بیش از بیست و پنج هزار مایل طول دارد. و دگرگونیهای ملازم با تولد آن، بزرگترین تغییراتی بودند که از هنگام پدیداری حیات در یورنشیا در سطح آن به وقوع پیوستند. جریانات مواد مذاب آتشفشانی هم در رو و هم در زیر زمین گسترده و دامنهدار بودند.
75٫000٫000 سال پیش نشانگر پایان رانش قارهای است. از آلاسکا تا دماغۀ شاخ، رشته کوههای ساحل اقیانوس آرام تکمیل گردیدند، اما هنوز قلههای اندکی وجود داشتند.
پس راندن رانش متوقف شدۀ قارهای، مرتفع ساختن دشتهای غربی شمال آمریکا را ادامه داد، ضمن این که در شرق، کوههای فرسایش یافتۀ آپالاچیا متعلق به ناحیۀ ساحل اقیانوس اطلس، با کمی کجی یا بدون کجی مستقیماً به سوی بالا بیرون افکنده شدند.
70٫000٫000 سال پیش تغییرات پوستهای که با ارتفاعیابی حداکثر ناحیۀ کوه راکی مربوط بود به وقوع پیوست. در ایالت بریتیش کلمبیا یک قطعه سنگ بزرگ در ناحیۀ سطح به اندازۀ پانزده مایل به جلو رانده شد. اینجا سنگهای دوران کامبرین به گونهای مورب روی لایههای دوران کرتاسه به خارج رانده شدهاند. در شیب شرقی کوههای راکی، در نزدیکی مرز کانادا، یک رانش تماشایی دیگری وجود داشت. در اینجا میتوان لایههای سنگی پیش حیات را که روی رسوبات در آن هنگام اخیر دوران کرتاسه بیرون رانده شدند پیدا نمود.
این یک عصر فعالیت آتشفشانی در سراسر دنیا بود، و موجب بالا آمدن بسیاری قیفهای کوچک و منفرد آتشفشانی گردید. آتشفشانهای زیر آبی در ناحیۀ زیر آب رفتۀ هیمالیا جاری گشتند. بخش عمدۀ باقیماندۀ آسیا، از جمله سیبری نیز هنوز زیر آب بود.
65٫000٫000 سال پیش یکی از بزرگترین جریانات آتشفشانی کل دوران به وقوع پیوست. لایههای رسوبی این جریانات و جریانات آتشفشانی پیشین در سراسر قارههای آمریکا، شمال و جنوب آفریقا، استرالیا، و قسمتهایی از اروپا یافت میشوند.
حیوانات زمینی تغییر اندکی یافته بودند، اما به دلیل پدیداری بیشتر قارهها، به ویژه در آمریکای شمالی، به سرعت بر تعداد آنها افزوده گردید. شمال آمریکا خطۀ بزرگ تکامل حیوان زمینی این روزگاران بود و بیشتر اروپا زیر آب بود.
شرایط جوّی هنوز گرم و یکنواخت بود. نواحی قطبی از آب و هوایی برخوردار بودند که بسیار شبیه شرایط جوّی امروز در مرکز و جنوب آمریکای شمالی بود.
تکامل بزرگ حیات گیاهی در حال وقوع بود. در بین گیاهان زمینی، گیاهان نهاندانه غالب بودند، و بسیاری درختان امروزی شامل راش، قان، بلوط، گردو، چنار، افرا، و نخلهای امروزی در ابتدا ظاهر گشتند. میوهها، چمنها، و حبوبات فراوان بودند، و این چمنها و درختان تخمدار برای دنیای گیاهی چیزی بودند که نیاکان انسان برای دنیای حیوانی بودند — آنها از نظر اهمیت تکاملی، بعد از خود انسان در درجۀ ثانویه قرار داشتند. خانوادۀ بزرگ گیاهان گلدار، به طور ناگهانی و بدون دگرگونی مرحلهای پیشین، جهش کردند. و این گیاهان نوین به زودی در سراسر دنیا پراکنده گشتند.
60٫000٫000 سال پیش، گر چه خزندگان زمینی در حال زوال بودند، دایناسورها به پادشاهی خود در زمین ادامه دادند، و اکنون پیشگامی متعلق به انواع چابکتر و فعالتر تنوعات کوچکتر و جهندۀ کانگورو از دایناسورهای گوشتخوار است. اما مدتی پیش از آن انواع جدیدی از دایناسورهای گیاهخوار ظاهر شده بودند که افزایش سریع آنان به سبب ظهور خانوادۀ علف متعلق به گیاهان زمینی صورت پذیرفت. یکی از این دایناسورهای جدید علفخوار یک چهارپای واقعی بود که دارای دو شاخ و یک سرشانۀ دماغه مانند بود. نوع زمینی لاک پشت که بیست فوت عرض داشت، و نیز سوسمارهای امروزی و مارهای واقعی نوع امروز ظاهر گشتند. تغییرات بزرگی نیز در میان ماهیان و سایر اشکال حیات دریایی در حال وقوع بود.
پیش پرندگان آبچر و شناگر متعلق به اعصار گذشتهتر و نیز دایناسورهای پرنده در هوا از موفقیت برخوردار نبودند. آنها از انواع کوتاه عمر بودند و به زودی از بین رفتند. آنها نیز در معرض فنا و نیستی دایناسورها قرار گرفتند، زیرا در مقایسه با اندازۀ بدن از مادۀ مغزی بسیار اندکی برخوردار بودند. این تلاش دوم برای ایجاد حیواناتی که بتوانند در اتمسفر پرواز کنند به شکست انجامید، همانطور که تلاش بیحاصل برای آفرینش پستانداران در طی این عصر و یک دورۀ پیشین نیز چنین نافرجام ماند.
55٫000٫000 سال پیش پیشرفت تکاملی با ظهور ناگهانی اولین نوع پرندگان حقیقی نشان شد، یک جانور شبیه به کبوتر که جد تمامی حیات پرنده بود. این سومین نوع از مخلوقات پرنده بود که در زمین ظاهر گشت، و مستقیماً از گروه خزندگان به وجود آمد، نه از دایناسورهای معاصر پرنده و نه از انواع پیشین پرندگان دنداندار زمینی. و بدین ترتیب این دوره به عنوان عصر پرندگان و نیز عصر زوال خزندگان شناخته میشود.
دورۀ بزرگ کرتاسه داشت به پایان میرسید، و خاتمۀ آن نشانگر پایان تهاجمات بزرگ دریایی قارهها است. به ویژه این امر در مورد شمال آمریکا صادق است، یعنی جایی که درست بیست و چهار سیل بزرگ رخ داده بود. و گر چه زیر آب رویهای متعاقب کوچکی وجود داشتند، هیچیک از اینها نمیتوانند با تهاجمات گسترده و طولانی دریایی این عصر و اعصار پیشین مقایسه شوند. این دوران متناوب استیلا بر زمین و دریا در سیکلهای میلیون سالی رخ دادهاند. یک روند طولانی به این بالا آمدن و سقوط کف اقیانوس و سطوح قارهای زمین مربوط بوده است. و همین حرکات موزون پوستهای در طول تاریخ کرۀ زمین از این زمان به بعد ادامه مییابد، اما با دفعات و میزان کاهش یابنده.
این دوره همچنین شاهد پایان رانش قارهای و ایجاد کوههای امروزی یورنشیا است. اما فشار احجام قارهای و نیروی محرکۀ خنثی شدۀ رانش طولانی آنها، تأثیرات خاصی در کوه سازی ندارند. عامل عمده و بنیادین در تعیین مکان یک رشته کوه، زمین پست یا فرو رفتگی باریک و درازِ از پیش موجود است که با رسوبات نسبتاً سبکتر فرسایش زمین و رانشهای دریایی اعصار پیشین پر شده است. این مناطق سبکتر زمین گاهی اوقات 15٫000 تا 20٫000 فوت ضخامت دارند. از این رو هنگامی که پوستۀ زمین به هر علت تحت فشار قرار میگیرد، این مناطق سبکتر اولینهایی هستند که مچاله شده، دچار تاخوردگی گشته و به طرف بالا صعود میکنند، تا برای نیروهای در حال ستیز و متضاد و فشارهای در کار در پوستۀ زمین یا زیر پوسته، موجب تعدیلات جبران کننده شوند. گاهی اوقات این بالارَویهای زمین بدون تاخوردگی صورت میگیرند. اما در ارتباط با صعود کوههای راکی، تاخوردگی و خم شدگی زیاد، به اضافۀ رانش لایههای گوناگون در زیر زمین و در سطح، هر دو، صورت پذیرفت.
کهنترین کوههای دنیا در آسیا، گرینلند، و شمال اروپا در بین آن سیستمهای قدیمیتر شرقی - غربی واقع شدهاند. کوههای میانسال در گروه اطراف اقیانوس آرام و دومین سیستم اروپایی شرقی - غربی که حدوداً در همان زمان متولد شد قرار دارند. این برآمدگی عظیم تقریباً ده هزار مایل طول دارد، و از اروپا به داخل ارتفاعات وِست ایندیز امتداد مییابد. جوانترین کوهها در سیستم کوه راکی قرار دارند، یعنی جایی که برای مدتهای مدید زمین مرتفع میگشت تا به دنبال آن توسط دریا پوشیده گردد، گر چه برخی از زمینهای مرتفعتر به صورت جزیره باقی ماندند. به دنبال شکلیابی کوههای میانسال، ارتفاع یک منطقۀ واقعی کوهستانی افزایش یافت و متعاقباً توسط هنروری توأم عناصر طبیعت سرانجام به صورت کوههای کنونی راکی کنده کاری گردید.
ناحیۀ کنونی کوه راکی در آمریکای شمالی، ارتفاع اولیۀ زمین نیست. آن ارتفاع از مدتها پیش تاکنون توسط عمل فرسایش مسطح گردیده و سپس از نو ارتفاع یافته است. رشته کوههای کنونی در جلو چیزی هستند که از بقایای رشتۀ اولیه که مجدداً ارتفاع یافت باقی ماندهاند. قلۀ پایکز و قلۀ لانگز نمونههای برجستۀ این فعالیت کوهی هستند که به دو نسل حیات کوهی یا بیشتر امتداد مییابند. این دو قله، تارک خود را طی چندین سیل قبل بر فراز آب نگاه داشتند.
از نظر زیست شناسی و نیز زمین شناسی، در زمین و زیر آب، این یک عصر پر رویداد و فعال بود. بر تعداد توتیای دریایی افزوده شد، در حالی که تعداد مرجانها و خارپوستان کاهش یافت. آمونیتها که در طول یک عصر پیشین از تأثیر عمدهای برخوردار بودند نیز به سرعت تقلیل یافتند. در زمین جنگلهای سرخس به اندازۀ زیادی با کاج و سایر درختان امروزی شامل سرخ چوبهای غول پیکر جایگزین شدند. تا پایان این دوره، در حالی که پستاندار جفتدار هنوز تکامل نیافته است، صحنۀ بیولوژیک کاملاً برای ظهور نیاکان اولیۀ انواع آیندۀ پستانداران، در یک عصر متعاقب، برقرار میگردد.
و بدین ترتیب یک عصر طولانی تکامل جهان که از ظهور اولیۀ حیات زمینی آغاز گشته و تا ایام اخیرتر نیاکان بلافصل نوع انسان و شاخههای هم خانوادۀ آن امتداد مییابد، به پایان میرسد. این عصر، عصر کرتاسه، پنجاه میلیون سال را میپوشاند و عصر پستانداران حیات زمینی را که دورهای به طول یکصد میلیون سال را در بر گرفته و به نام دوران مِسوزوئیک شناخته میشود به پایان میرساند.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات نبادان که به سِتانیا گمارده شده و اکنون در یورنشیا عمل مینماید.]
عصر پستانداران از ایام سرآغاز پستانداران جفتدار تا پایان عصر یخبندان ادامه مییابد، و اندکی کمتر از پنجاه میلیون سال را در بر میگیرد.
در طول این عصر سِنوزوئیک، مناظر طبیعی دنیا ظاهری دلربا داشتند — کوهستانهای دارای پستی و بلندی، درههای فراخ، رودهای عریض، و جنگلهای پهناور. در طول این برهه از زمان تنگۀ پاناما دو بار بالا و پایین رفت. پل زمینی تنگۀ برینگ سه بار همین کار را صورت داد. انواع حیوانات، هم بسیار و هم متنوع بودند. درختان پر از پرنده بودند، و تمام دنیا به رغم تلاش بیوقفۀ انواع حیوانات در حال تکامل برای سلطه، یک بهشت حیوانی بود.
رسوبات انباشته شدۀ پنج دورۀ این عصر پنجاه میلیون ساله شامل اسناد فسیلی سلسلههای پی در پی پستانداران میباشند و به ایام ظهور واقعی خود انسان راه میبرند.
50٫000٫000 سال پیش مناطق خشکی دنیا عموماً بالاتر از سطح آب بوده یا فقط اندکی زیر آب قرار داشتند. شکل بندیهاو رسوبات این دوره، هم زمینی و هم دریایی، اما عمدتاً زمینی هستند. زمین برای یک زمان قابل ملاحظه به تدریج بالا آمد اما به طور همزمان به سطوح پایینتر و به سوی دریاها نشست کرد.
در اوایل این دوره و در شمال آمریکا نوع جفتدار حیوانات به طور ناگهانی ظاهر گشتند، و در بر گیرندۀ مهمترین توسعۀ تکاملی تا این زمان بودند. انواع پیشین غیرجفتدار پستانداران وجود داشتند، اما این نوع جدید مستقیماً و به طور ناگهانی از نیای از پیش موجود خزندگان که نسلهای آیندۀ آنان تا ایام زوال دایناسورها ادامۀ حیات داده بودند پدیدار گشتند. پدر پستانداران جفتدار یک نوع دایناسور کوچک، بسیار فعال، گوشتخوار، و جهنده بود.
غرایض بنیادین پستانداران در این انواع بدوی پستانداران شروع به نمایان شدن نمودند. پستانداران نسبت به کلیۀ اشکال دیگر حیات حیوانی از یک مزیت عالی ماندگاری برخوردارند، بدین صورت که میتوانند:
1- اولاد نسبتاً بالغ و به خوبی رشد یافتهای به دنیا آورند.
2- اولاد خویش را با توجه پرعاطفهای پرورانده، خوراک داده، و محافظت کنند.
3- نیروی برتر مغزی خویش را در بقا بخشیدن به خود به کار بندند.
4- از چابکی فزاینده برای گریز از دشمنان استفاده کنند.
5- هوش برتر را در تعدیل و تطبیق در محیط به کار زنند.
45٫000٫000 سال پیش ستونهای اصلی قارهای در رابطه با یک فرو روی بسیار عمومی خطوط ساحلی مرتفع گشتند. حیات پستاندار به سرعت داشت تکامل مییافت. یک نوع پستاندار کوچک خزنده و تخم گذار به وجود آمد و نیاکان کانگوروهای آینده، استرالیا را عرصۀ پرسه زنی خود قرار دادند. به زودی اسبهای کوچک، کرگدنهای تندپا، تاپیرهای خرطومدار، خوکهای بدوی، سنجابها، میمونهای لمور، صاریغها، و چندین قبیلۀ حیوانات شبیه میمون به وجود آمدند. آنها همگی کوچک و بدوی بودند، و به بهترین نحو برای زندگی در میان جنگلهای نواحی کوهستانی مناسب بودند. یک پرندۀ زمینی بزرگ شبیه شتر مرغ تا ارتفاع ده فوت تکامل یافت و یک تخم نه در سیزده اینچی میگذاشت. اینها نیاکان پرندگان غول پیکر مسافربر آتی بودند که بسیار باهوش بودند و سابقاً انسانها را از طریق هوا با خود حمل میکردند.
پستانداران دورۀ اولیۀ سِنوزوئیک، روی زمین، زیر آب، در هوا، و در میان نوک درختان زندگی میکردند. آنها از یک تا یازده جفت غدۀ تراوش شیر داشتند و همگی از موی قابل ملاحظهای برخوردار بودند. در اشتراک با رستههایی که در آینده پدیدار گشتند، آنها دارای دو ردیف دندان پشت سر هم شدند و در مقایسه با اندازۀ بدن، از مغزهای بزرگی برخوردار بودند. اما هیچیک از اشکال امروزی در میان آنان وجود نداشت.
40٫000٫000 سال پیش مناطق زمینی نیمکرۀ شمالی شروع به مرتفع شدن نمودند، و به دنبال آن، رسوبات گسترده و جدید زمین و سایر فعالیتهای زمینی، شامل جریان یافتن مواد مذاب آتشفشانی، تاب خوردگی، شکلیابی دریاچهها، و فرسایش به وقوع پیوستند.
در طی قسمت بعدی این دوره، بیشتر اروپا زیر آب فرو رفت. به دنبال یک بالا روی اندک زمین، قاره پوشیده از دریاچهها و خلیجها گردید. اقیانوس منجمد شمالی از طریق فرو رفتگی اورال به سمت جنوب امتداد یافت تا به دریای مدیترانه، که در آن هنگام به سوی شمال گسترش مییافت، متصل گردد، و فلات آلپ، کوههای کارپات، کوههای آپهنین، و کوههای پیرنه به صورت جزایر دریا بالاتر از سطح آب قرار داشتند. تنگۀ پاناما بالا بود. اقیانوسهای اطلس و آرام از هم جدا بودند. آمریکای شمالی از طریق پل زمینی تنگۀ برینگ به آسیا و از طریق گرینلند و ایسلند به اروپا وصل بود. مدار زمینی کرۀ زمین در عرضهای شمالی جغرافیایی فقط از طریق تنگههای اورال، که دریاهای قطبی را به دریای وسعت یافتۀ مدیترانه متصل میساخت، شکسته شد.
سنگ آهک قابل ملاحظهای از جانوران روزندار در آبهای اروپا رسوب کرد. امروزه همین سنگ تا ارتفاع 10٫000 فوت در کوههای آلپ، 16٫000 فوت در کوههای هیمالیا، و 20٫000 فوت در تبت ارتفاع یافته است. رسوبات گچی این دوره در امتداد سواحل آفریقا و استرالیا، در ساحل غربی آمریکای جنوبی، و در حول و حوش وست ایندیز پیدا میشوند.
در سراسر این دورۀ موسوم به اِئوسین تکامل پستانداران و سایر اشکال حیات با وقفۀ کم یا بدون وقفه ادامه یافت. آمریکای شمالی در آن هنگام از طریق زمین به هر قارهای به استثنای استرالیا متصل بود، و کرۀ زمین به تدریج از انواع گوناگون جانوران بدوی پستاندار پوشیده گشت.
این دوره با تکامل بیشتر و سریع پستانداران جفتدار، اشکال پیشرفتهتر حیات پستاندار که در طی این ایام به وجود آمدند تعیین ویژگی میشد.
اگر چه پستانداران اولیۀ جفتدار از نیاکان گوشتخوار برآمدند، به زودی شاخههای گیاهخوار به وجود آمدند، و در مدتی نه چندان زیاد خانوادههای پستاندار همه چیز خوار نیز پدیدار گشتند. گیاهان نهاندانه خوراک اصلی پستاندارانِ به سرعت در حال افزایش بودند. گیاهان امروزی زمینی، شامل اکثر گیاهان و درختان امروزی، در طول ادوار پیشین ظاهر گشتند.
35٫000٫000 سال پیش نشانگر آغاز عصر سلطۀ پستانداران جفتدار در دنیا است. پل زمینی جنوبی پهناور بود، و قارۀ در آن هنگام عظیم قطب جنوب را به آمریکای جنوبی، آفریقای جنوبی، و استرالیا مجدداً متصل مینمود. به رغم انباشته شدن زمین در عرضهای بالای جغرافیایی، آب و هوای دنیا به دلیل افزایش عظیم اندازۀ دریاهای استوایی و این که زمین برای ایجاد یخچالها به قدر کافی مرتفع نگشت، نسبتاً معتدل باقی ماند. جریانات گستردۀ مواد آتشفشانی در گرینلند و ایسلند به وقوع پیوستند، و قدری زغال سنگ بین این لایهها انباشته گردید.
تغییرات بارزی در جانوران سیاره در حال وقوع بود. زندگی دریایی داشت دستخوش تغییرات بزرگی میشد. بیشتر رستههای کنونی حیات دریایی موجود بودند، و جانوران روزندار دریایی به ایفای نقش مهم خود ادامه میدادند. حیات حشرهها بیشتر شبیه عصر پیشین بود. بسترهای فسیلی فلوریسانت واقع در کلرادو به سالهای بعد این ایام بسیار دور تعلق دارند. بیشتر خانوادههای حشرات زنده به این دوره باز میگردند، اما بسیاری که در آن هنگام وجود داشتند اکنون از بین رفتهاند، گر چه فسیلهای آنان باقی هستند.
این عصر به گونهای چشمگیر عصر احیا و گسترش پستانداران در زمین بود. از میان پستانداران قدیمیتر و بدویتر، پیش از این که این دوره پایان یابد، بیش از یکصد نوع از آنان از بین رفتند. حتی پستانداران عظیمالجثه و کوچک مغز به زودی از بین رفتند. در پیشرفت بقای حیوان، مغزها و چابکی جانشین زره و اندازه شده بودند. و با زوال خانوادۀ دایناسورها، پستانداران به آرامی بر کرۀ زمین تسلط یافتند، و سریعاً و به طور کامل باقیماندۀ نیاکان خزندۀ خود را نابود ساختند.
به موازات نابودی دایناسورها تغییرات بزرگ دیگری در شاخههای گوناگون خانوادۀ مارمولکها به وقوع پیوست. اعضای بقا یافتۀ خانوادههای اولیۀ خزندگان، لاک پشتها، مارها، و سوسمارها به همراه قورباغههای ارزشمند، تنها گروه باقیمانده که نمایندۀ نیاکان پیشین انسان هستند، میباشند.
منشأ گروههای متنوع پستانداران در یک حیوان بینظیر است که اکنون از بین رفته است. این حیوان گوشتخوار چیزی بود بین گربه و فک دریایی. این حیوان میتوانست در زمین یا در آب زندگی کند و بسیار باهوش و خیلی فعال بود. در اروپا نیاکان خانوادۀ سگ سانان تکامل یافتند، و به زودی موجب پیدایش بسیاری از انواع سگهای کوچک شدند. در حدود همان هنگام جوندگان راستۀ موش، شامل سگان آبی، سنجابها، گوفرها، موشها، و خرگوشها ظاهر شدند، و به زودی یک شکل چشمگیر زندگی گشتند. از آن هنگام تغییر بسیار اندکی در این خانواده رخ داده است. رسوبات بعدی این دوره شامل بقایای فسیل سگها، گربهها، راکونها، و راسوها، به شکل پیشین خود میباشند.
30٫000٫000 سال پیش انواع امروزی پستانداران شروع به ظهور نمودند. سابقاً پستاندارانی که از انواع کوهی بودند، عمدتاً در کوهستانها زندگی میکردند. ناگهان تکامل نوع دشتی یا سمدار، انواع چراگر، آن چنان که از گوشتخواران پنجهدار تمیز داده میشوند، آغاز گشت. این چراگران از یک نیای نامتمایز که پنج انگشت پا و چهل و چهار دندان داشت و پیش از پایان این عصر از بین رفت برآمدند. در سراسر این دوره تکامل انگشت پا فراتر از مرحلۀ سه انگشتی جلو نرفت.
اسب که یک نمونۀ برجستۀ تکامل است، هم در شمال آمریکا و هم در اروپا در طول این ایام زندگی میکرد، گر چه تکامل آن تا عصر بعدی یخبندان تماماً کامل نگردید. در حالی که خانوادۀ کرگدن در پایان این دوره پدیدار گشت، متعاقباً دستخوش بزرگترین گسترش خود گردید. یک جانور شبیه به خوک نیز به وجود آمد که نیای بسیاری از انواع خوک، خوک وحشی، و اسب آبی گردید. منشأ شترها و لاماها در آمریکای شمالی در حدود نیمۀ این دوره است که دشتهای غرب را اشغال کردند. بعدها لاماها به آمریکای جنوبی و شترها به اروپا مهاجرت کردند، و به زودی هر دو در آمریکای شمالی منقرض شدند، گر چه تعداد اندکی از شترها تا عصر یخبندان بقا یافتند.
حدوداً در این هنگام یک چیز قابل توجهی در غرب آمریکای شمالی به وقوع پیوست: نیاکان اولیۀ میمونهای دیرین لمور در ابتدا ظاهر شدند. در حالی که این خانواده نمیتوانند لمورهای واقعی تلقی شوند، آمدن آنها نشانگر به وجود آمدن خطی است که لمورهای واقعی متعاقباً از آن برآمدند.
همانند مارهای زمینی عصر پیشین که خود را به دریاها رساندند، اکنون یک قبیلۀ پستانداران جفتدار زمین را ترک کرده و در اقیانوسها سکنی گزیدند. و آنها از آن هنگام در دریا باقی مانده و موجب پیدایش نهنگهای امروزی، دلفینها، پورپوسها، فکها، و شیرهای دریایی شدهاند.
زندگی پرندگان سیاره به تکامل خویش ادامه داد، اما با تغییرات تکاملی اندک. اکثر پرندگان امروزی، شامل مرغان نوروزی، حواصیلها، فلامینگوها، سنقرها، بازها، عقابها، جغدها، بلدرچینها، و شترمرغها وجود داشتند.
تا پایان این دورۀ اولیگوسین، که ده میلیون سال را در بر میگرفت، حیات گیاهی به همراه حیات دریایی و حیوانات زمینی به اندازۀ زیادی تکوین یافته و عمدتاً نظیر آنچه که امروز هستند در کرۀ زمین وجود داشتند. ویژگی قابل ملاحظهای پدیدار گشت، اما اشکال آبا و اجدادی بیشتر چیزهای زنده در آن هنگام زنده بودند.
ارتفاع یافتن زمین و جدا شدن دریا به آرامی آب و هوای دنیا را تغییر داده و به تدریج آن را خنک میساخت، اما آب و هوا هنوز معتدل بود. درختان سکویا و مگنولیا در گرینلند رشد کردند، اما گیاهان نیمه استوایی به سمت جنوب شروع به حرکت کردند. تا پایان این دوره این گیاهان و درختان نواحی گرمسیری به اندازۀ زیادی از عرضهای شمال جغرافیایی ناپدید گشتند، و جای آنان را گیاهان پرطاقت و درختان برگریز گرفتند.
افزایش زیادی در تنوعات چمنها به وجود آمد، و دندانهای بسیاری از انواع پستانداران به تدریج تغییر یافت تا با نوع امروزی چرنده تطبیق یابد.
25٫000٫000 سال پیش به دنبال دورۀ طولانی مرتفع شدن زمین، به قدر اندکی زمین دچار نشست گردید. ناحیۀ کوه راکی به اندازۀ زیادی مرتفع باقی ماند، به طوری که رسوب مواد فرسایشی در سراسر زمینهای پست به سوی شرق ادامه یافت. رشته کوههای تیز و دندانهدار مجدداً مرتفع گشتند. در واقع آنها از آن هنگام در حال بالا آمدن بودهاند. تاریخ گسلۀ بزرگ عمودی چهار مایلی در ناحیۀ کالیفرنیا به این ایام باز میگردد.
20٫000٫000 سال پیش به راستی عصر طلایی پستانداران بود. پل زمینی تنگۀ برینگ بالا آمده بود و بسیاری از گروههای حیوانات شامل ماستودونهای چهار عاجه، کرگدنهای پا کوتاه و بسیاری از انواع مختلف خانوادۀ گربه از آسیا به شمال آمریکا مهاجرت کردند.
اولین گوزن ظاهر گشت و شمال آمریکا به زودی از نشخوار کنندگان — آهوها، گاوها، شترها، گاومیشهای وحشی، و چندین نوع کرگدن — پوشیده گردید، اما خوکهای عظیمالجثه که بیش از شش فوت قد داشتند منقرض گشتند.
فیلهای غول پیکر متعلق به این عصر و دورههای بعد دارای مغزهای بزرگ و نیز بدنهای بزرگی بودند، و به زودی تمامی دنیا به جز استرالیا از آنان پوشیده گردید. برای یکبار هم که شده دنیا تحت سلطۀ حیوانی غول پیکر درآمد، با مغزی آنقدر بزرگ که وی را قادر سازد به بقای خویش ادامه دهد. در مواجهه با حیات بسیار هوشمند این دوران، هیچ حیوانی به اندازۀ فیل نمیتوانست بقا یابد مگر این که دارای مغزی بزرگ و از کیفیت برتر برخوردار میبود. در هوش و توان انطباق فقط اسب به پای فیل میرسد و فقط خود انسان از وی پیشی میگیرد. با این حال از پنجاه نوع فیل که در شروع این دوره موجود بودند فقط دو نوع بقا یافتهاند.
15٫000٫000 سال پیش نواحی کوهستانی آسیا - اروپا در حال بالا آمدن بودند، و در سراسر این نواحی مقداری فعالیت آتشفشانی وجود داشت، اما این در مقایسه با جریانات آتشفشانی نیمکرۀ غربی هیچ بود. این شرایط بیثبات در سراسر دنیا مستولی گشت.
تنگۀ جبلالطارق مسدود گردید، و اسپانیا از طریق پل زمینی پیشین به آفریقا متصل شد، اما دریای مدیترانه از طریق یک مجرای باریک که تا آن سوی فرانسه امتداد مییافت به داخل اقیانوس اطلس روان گشت، و نوک کوهها و کوهستانها به صورت جزایری بر فراز این دریای کهن نمایان میشدند. بعدها، این دریاهای اروپایی شروع به عقبنشینی نمودند. باز هم بعد از آن، دریای مدیترانه به اقیانوس هند وصل بود، در حالی که در پایان این دوره ناحیۀ سوئز مرتفع گشت، طوری که دریای مدیترانه برای مدتی یک دریای شور واقع در سرزمین داخلی شد.
پل زمینی ایسلند به زیر آب فرو رفت و آبهای قطب شمال با آبهای اقیانوس اطلس درآمیختند. ساحل اقیانوس اطلسِ آمریکای شمالی به سرعت سرد شد، اما ساحل اقیانوس آرام از زمان حال گرمتر باقی ماند. جریانات بزرگ اقیانوس عمل میکردند و روی آب و هوا اثر میگذاشتند، همانطور که امروزه چنین میکنند.
حیات پستانداران به تکامل خویش ادامه داد. گلههای بزرگ اسبها به شترها در دشتهای غربی شمال آمریکا پیوستند. این به راستی عصر اسبها و نیز فیلها بود. مغز اسب از نظر کیفیت حیوانی در ردیف بعد از فیل قرار دارد، اما از یک جهت به طور آشکار پایینتر است، و آن این است که اسب به هنگام ترس هرگز بر میل عمیق باطنی به فرار به طور کامل فائق نشد. اسب فاقد کنترل احساسی فیل است، در حالی که فیل به سبب اندازه و فقدان چابکی بسیار در محدودیت قرار دارد. در طول این دوره، حیوانی به وجود آمد که تا اندازهای شبیه فیل و اسب هر دو بود، اما به زودی توسط خانوادۀ در حال افزایش گربه سانان نابود گردید.
به تدریج که یورنشیا به عصر موسوم به ”بیاسب“ وارد میشود، شما باید درنگ کرده و تعمق کنید که این حیوان برای نیاکان شما چه ارزشی داشت. انسانها در ابتدا اسبها را برای غذا استفاده میکردند، سپس برای سفر، و بعدها برای کشاورزی و جنگ. اسب برای مدتهای مدید در خدمت نوع بشر بوده است و در توسعۀ تمدن بشر نقش مهمی بازی کرده است.
رویدادهای بیولوژیک این دوره در فراهم ساختن صحنه برای ظهور متعاقب انسان بسیار کمک نمودند. در آسیای مرکزی انواع حقیقی میمون بدوی و گوریل هر دو تکامل یافتند، و هر دو از یک نیای مشترکی برخوردار بودند که اکنون منقرض گشته است. اما هیچیک از این انواع به خط موجودات زندهای که بنا بود بعدها نیاکان نژاد بشر گردند مربوط نیستند.
خانوادۀ سگ توسط چندین گروه نمایندگی میشد، به طور مشخص گرگها و روباهها، و تیرۀ گربه توسط پلنگان و ببرهای بزرگ شمشیر دندان. این تیرۀ آخر در ابتدا در شمال آمریکا به وجود آمد. تعداد خانوادههای امروزی گربه و سگ در سراسر دنیا افزایش یافت. راسوها، دلهها، سمورها، و راکونها در سراسر عرضهای شمال جغرافیایی افزایش پیدا کرده و تکامل یافتند.
پرندگان به تکامل خویش ادامه دادند، گر چه تغییرات چشمگیر اندکی به وقوع پیوست. خزندگان شبیه انواع امروزی — مارها، سوسمارها، و لاک پشتان — بودند.
بدین ترتیب یک دورۀ پرحادثه و جالب از تاریخ دنیا به پایان رسید. این عصر فیل و اسب به عنوان دورۀ میوسین شناخته شده است.
این دورۀ مرتفع شدن زمین پیش از یخبندان در شمال آمریکا، اروپا، و آسیا است. توپوگرافی زمین به قدر زیادی تغییر یافت. رشته کوهها به دنیا آمدند، جویبارها تغییر مسیر دادند، و آتشفشانهای منفرد در سراسر دنیا فوران نمودند.
10٫000٫000 سال پیش یک عصر رسوبات زمین به طور موضعی در سطح گسترده در زمینهای پست قارهها آغاز گشت، اما بیشتر این رسوبات بعدها از بین رفتند. بیشتر اروپا، شامل قسمتهایی از انگلستان، بلژیک، و فرانسه در این هنگام هنوز زیر آب بود، و دریای مدیترانه بخش عمدۀ شمال آفریقا را پوشانیده بود. در شمال آمریکا رسوبات گستردهای در کوهپایهها، در دریاچهها و در آبگیرهای بزرگ زمین ایجاد شدند. عمق متوسط این رسوبات فقط در حدود دویست فوت است. این رسوبات کم و بیش رنگی هستند، و فسیلها نادرند. دو دریاچۀ بزرگ آب شیرین در غرب شمال آمریکا وجود داشتند. رشته کوههای تیز و دندانهدار داشتند مرتفع میشدند. کوههای شاستا، هود، و رِینیِر داشتند جریان حیات کوهی خویش را آغاز میکردند. اما در عصر متعاقب یخبندان بود که آمریکای شمالی خزش خود را به سوی فرورفتگی ناحیۀ اقیانوس اطلس آغاز نمود.
برای مدتی کوتاه تمامی زمینهای دنیا به استثنای استرالیا مجدداً به هم متصل شدند، و آخرین مهاجرت بزرگ حیوانی در سراسر دنیا به وقوع پیوست. آمریکای شمالی هم به آمریکای جنوبی و هم به آسیا مرتبط بود، و حیات حیوانی آزادانه جابجا میشد. تنبلهای آسیایی، آرمادیلها، بزهای کوهی، و خرسها به آمریکای شمالی وارد شدند، ضمن این که شترهای آمریکای شمالی به چین رفتند. کرگدنها به تمامی دنیا به استثنای استرالیا و آمریکای جنوبی مهاجرت کردند، اما تا پایان این دوره در نیمکرۀ غربی منقرض گشتند.
به طور کلی، حیات عصر پیشین به تکامل و گسترش ادامه داد. خانوادۀ گربه بر حیات حیوانی استیلا یافت، و حیات دریایی تقریباً متوقف شد. بسیاری از اسبها هنوز سه انگشته بودند، اما انواع امروزی داشتند از راه میرسیدند. لاماها و شترهای زرافه مانند در چراگاهها با اسبها درآمیختند. زرافه در آفریقا ظاهر گشت، و در آن هنگام درست دارای همان گردن درازی بود که اکنون میباشد. در آمریکای جنوبی تنبلها، آرمادیلها، مورچهخوارها، و نوع آمریکایی جنوبی میمونهای بدوی به وجود آمدند. پیش از آن که قارهها نهایتاً جدا شوند، آن حیوانات عظیمالجثه، ماستودونها، به همه جا به غیر از استرالیا مهاجرت کردند.
5٫000٫000 سال پیش اسب به شکلی که اکنون هست درآمد و از آمریکای شمالی به تمامی دنیا مهاجرت نمود. اما مدتها پیش از آن که انسان سرخ از راه رسد، اسب در قارۀ مبدأ آن از بین رفته بود.
آب و هوا به تدریج داشت خنکتر میشد. گیاهان زمینی به آرامی به سوی جنوب حرکت میکردند. در ابتدا این سردی فزاینده در شمال بود که مهاجرت حیوانات را به سوی تنگههای شمالی متوقف نمود. متعاقباً این پلهای زمینی آمریکای شمالی به زیر فرو رفتند. به زودی بعد از آن، اتصال زمینی بین آفریقا و آمریکای جنوبی سرانجام به زیر آب فرو رفت، و نیمکرۀ غربی به همان شکلی که امروزه است، جدا افتاد. از این زمان به بعد، انواع مشخصی از حیات در نیمکرههای شرقی و غربی شروع به تکامل نمودند.
و بدین ترتیب این دورۀ تقریباً ده میلیون ساله به پایان میرسد، و نیای انسان هنوز ظاهر نگشته است. این زمانی است که معمولاً به عنوان دورۀ پلیوسین مشخص میشود.
تا پایان دورۀ پیشین سرزمینهای قسمت شمال شرقی آمریکای شمالی و شمال اروپا به میزان عظیمی بسیار مرتفع گشته بودند. در آمریکای شمالی مناطق وسیعی تا 30٫000 فوت یا بیشتر بالا رفته بودند. سابقاً آب و هوایی معتدل در این مناطق شمالی برقرار بود، و آبهای قطب شمال تماماً در معرض تبخیر قرار داشتند، و تقریباً تا پایان دورۀ یخبندان مداوماً عاری از یخ بودند.
جریانات اقیانوس به طور همزمان با این مرتفع شدن زمین تغییر مسیر دادند، و بادهای موسمی جهت خود را تغییر دادند. این شرایط سرانجام یک نشست تقریباً ثابت رطوبت از حرکت اتمسفر شدیداً اشباع شده در کوهستانهای شمالی ایجاد نمود. در این نواحی مرتفع و در نتیجه سرد، برف شروع به ریزش نمود و به ریزش خود ادامه داد، تا این که به عمق 20٫000 فوت دست یافت. عمیقترین مناطق برفی، به اضافۀ ارتفاع، نقاط مرکزی جریانات بعدی فشار یخبندان را تعیین نمودند. و درست تا زمانی که این نشستِ بیش از حد این کوهستانهای شمالی را با این پوشش عظیم برف مداوماً میپوشانید عصر یخبندان ادامه یافت. این برفها به زودی به صورت یخ جامد اما خزنده تغییر شکل دادند.
ورقههای بزرگ یخ این دوره تماماً در فلات مرتفع واقع شده بودند، نه در نواحی کوهستانی، یعنی جایی که امروزه پیدا میشوند. نیمی از یخچالها در شمال آمریکا قرار داشتند، یک چهارم در آسیا - اروپا، و یک چهارم در جاهای دیگر، عمدتاً در قطب جنوب. آفریقا به مقدار اندکی از یخ تأثیر پذیرفت، اما استرالیا تقریباً با پوشش یخی قطب جنوب پوشیده گشت.
نواحی شمالی این کره، شش تهاجم یخی جداگانه و مشخص را تجربه کردهاند، گر چه پیشرفتها و عقب نشینیهای متعددی بودند که به فعالیت هر ورقۀ جداگانۀ یخی مربوط بودند. یخهای آمریکای شمالی در دو مرکز و بعدها در سه مرکز انباشته شدند. گرینلند با یخ پوشیده شد و ایسلند به طور کامل در زیر جریان یخ مدفون گردید. در اروپا یخ در زمانهای گوناگون جزایر بریتانیا به استثنای ساحل جنوبی انگلستان را پوشانید، و غرب اروپا را تا فرانسه تحت پوشش قرار داد.
2٫000٫000 سال پیش اولین یخرود آمریکای شمالی، پیشرفت جنوبی خود را آغاز نمود. عصر یخبندان اکنون در شرف تحقق بود، و این یخرود تقریباً یک میلیون سال را صرف پیشروی خویش از مراکز شمالی فشار و در عقب نشینی به سوی آنجا نمود. ورقۀ مرکزی یخ تا کانزاس به سوی جنوب امتداد یافت. مراکز شرقی و غربی یخ در آن هنگام به این اندازه گسترده نبودند.
1٫500٫000 سال پیش اولین یخرود بزرگ به سوی شمال در حال عقب نشینی بود. در این اثنا، مقادیر عظیمی از برف بر روی گرینلند و بخش شمال شرقی آمریکای شمالی ریزش کرده بود، و در مدتی نه چندان زیاد این تودۀ شرقی یخ به سوی جنوب شروع به حرکت نمود. این دومین تهاجم یخ بود.
این دو تهاجم اول یخ در آسیا - اروپا گسترده نبودند. در طول این دورانهای اولیۀ عصر یخ، شمال آمریکا تحت تاخت و تاز ماستودونها، ماموتهای پشمدار، اسبها، شترها، گوزنها، گاومشکها، بایسونها، تنبلهای زمینی، سگهای آبی غول پیکر، ببرهای شمشیر دندان، تنبلهایی به بزرگی فیل و گروههای بسیاری از خانوادههای گربه و سگ قرار گرفت. اما از این زمان به بعد، به علت سرمای فزایندۀ دورۀ یخبندان سریعاً تعداد آنها کاهش یافت. نزدیک به پایان عصر یخبندان اکثر این انواع حیوانات در شمال آمریکا منقرض گشتند.
سوا از یخ، حیات زمین و آب دنیا مقدار اندکی تغییر یافت. بین تهاجمات یخی، آب و هوا تقریباً به حد اعتدال امروز بود، شاید اندکی گرمتر. یخرودها روی هم رفته یک پدیدۀ محلی بودند، گر چه آنها گسترش یافته و مناطق عظیمی را پوشانیده بودند. آب و هوا در نزدیکی ساحل بین ایام بیعملی یخرودها و آن ایامی که کوههای عظیم یخ از ساحل ایالت مِین به داخل اقیانوس اطلس سر میخوردند، از ناحیۀ پیوجت ساند به داخل اقیانوس آرام میلغزیدند، و با صدای رعدآسا از آبدرههای نروژ به داخل دریای شمال میافتادند، به مقدار زیادی تغییر میکرد.
واقعۀ بزرگ این دورۀ یخبندان، تکامل انسان بدوی بود. کمی در غرب هند، در زمینی که اکنون در زیر آب قرار دارد و در میان اولاد مهاجران آسیایی انواع قدیمیتر لمورهای آمریکای شمالی، پستانداران اولیه به طور ناگهانی پدیدار گشتند. این حیوانات کوچک عمدتاً روی پاهای عقب خود راه میرفتند، و در تناسب با اندازۀ خود و در مقایسه با حیوانات دیگر دارای مغزهای بزرگی بودند. در هفتادمین نسلِ این نوع از حیات، یک گروه جدید و برتر حیوانات به ناگهان متمایز گشت. این نیمه پستانداران جدید — که تقریباً دو برابر اندازه و قد نیاکان خویش بودند و از نیروی متناسب مغزی افزایش یافته برخوردار بودند — تنها زمانی خود را به خوبی تثبیت کرده بودند که نخستیان، سومین جهش اصلی، به طور ناگهانی پدیدار گشتند. (در همین زمان، یک تحول قهقرایی در درون نسل نیمه پستاندار موجب منشأ یافتن نیای شبیه میمون گردید، و از آن روز تا به امروز، شاخۀ بشری با تکامل تدریجی به جلو رفته است، در حالی که قبایل شبیه میمون ساکن باقی مانده یا در واقع به قهقرا رفتهاند.)
1٫000٫000 سال پیش یورنشیا به عنوان یک کرۀ مسکونی ثبت گردید. یک جهش در درون نسل در حال پیشرفت نخستیان به طور ناگهانی دو موجود بشری بدوی، نیاکان واقعی نوع انسان، را ایجاد نمود.
این واقعه تقریباً در هنگام شروع سومین پیشروی یخرودی به وقوع پیوست. از این رو میشود دید که نیاکان اولیۀ شما در یک محیط انگیزاننده، نیرو بخش، و مشکل به دنیا آمده و تولید مثل کردند. و تنها بازماندگان این بومیان یورنشیا، اسکیموها، اکنون ترجیح میدهند در سرزمینهای منجمد شمالی سکنی گزینند.
موجودات بشری تا پیش از نزدیک به پایان عصر یخبندان در نیمکرۀ غربی وجود نداشتند. اما در طول ادوار بین یخبندانها، آنها با دور زدن دریای مدیترانه به سوی غرب حرکت نموده و به زودی قارۀ اروپا را درنوردیدند. در غارهای غرب اروپا، استخوانهای بشر که با بقایای حیوانات گرمسیری و قطبی هر دو آمیخته شدهاند ممکن است پیدا شوند و بر این امر گواهی دهند که در سراسر ادوار بعدیِ پیشروی و عقبنشینی یخچالها در این نواحی انسان زندگی میکرده است.
در سراسر دورۀ یخبندان فعالیتهای دیگری نیز در جریان بودند، اما عمل یخ بر تمامی پدیدههای دیگر در عرضهای شمال جغرافیایی سایه میافکند. هیچ فعالیت زمینی دیگری چنین نشانۀ بارزی در جای نگاری جغرافیایی باقی نمیگذارد. تخته سنگهای متمایز و شکافهای سطح زمین، نظیر گودالها، دریاچهها، سنگهای جابجا شده و سنگریزهها، در رابطه با هیچ پدیدۀ دیگری در طبیعت یافت نمیشوند. یخ همچنین مسئول آن برجستگیهای ملایم، یا موجهای سطح زمین که به گردالها مشهورند نیز میباشد. و یک یخرود، همینطور که پیش میرود رودخانهها را جابجا میسازد و تمام چهرۀ زمین را تغییر میدهد. یخرودها به تنهایی آن انباشتهای نمایانگر — یخرفتهای زمینی، جانبی، و پایانی — را پشت سر خود به جا میگذارند. این انباشتها، به ویژه یخرفتهای زمینی در آمریکای شمالی از کرانههای شرقی به سوی شمال و غرب امتداد مییابند و در اروپا و سیبری یافت میشوند.
750٫000 سال پیش چهارمین ورقۀ یخ، پیوندی از میدانهای یخ مرکزی و شرقی آمریکای شمالی، به خوبی در مسیر رفتن به جنوب قرار داشت و در اوج خود، به جنوب ایالت ایلینوی رسید و رودخانۀ میسیسیپی را پنجاه مایل به سوی غرب جابجا نمود، و در شرق تا رودخانۀ اوهایو و ناحیۀ مرکزی پنسیلوانیا به سوی جنوب امتداد یافت.
در آسیا ورقۀ یخی سیبری به جنوبیترین تهاجم خود دست زد، در حالی که در اروپا، یخ در حال پیشروی درست تا نرسیده به سرحد کوههای آلپ متوقف گردید.
500٫000 سال پیش، در طی پنجمین پیشروی یخ، یک رویداد جدید مسیر تکامل بشر را شتاب بخشید. به طور ناگهانی و در یک نسل، از تیرۀ آغازین بشری، شش نژاد گوناگون جهش کرد. این تاریخ به گونهای مضاعف مهم است، زیرا همچنین نشانگر ورود پرنس سیارهای است.
در آمریکای شمالی پنجمین یخرود در حال پیشروی در بر گیرندۀ یک تهاجم توأم توسط کلیۀ سه مرکز یخ بود. با این وجود، گوشۀ شرقی فقط یک فاصلۀ کوتاه تا پایین درۀ سنت لارنس امتداد یافت، و ورقۀ یخی غربی پیشروی اندکی به سوی جنوب نمود. اما گوشۀ مرکزی به جنوب رسیده و بیشتر ایالت آیُوا را پوشانید. در اروپا این تهاجم یخ به اندازۀ تهاجم پیشین گسترده نبود.
250٫000 سال پیش ششمین و آخرین انجماد یخرودی آغاز گشت. و به رغم این واقعیت که مناطق کوهستانی شمالی اندکی شروع به نشست کرده بودند، این دورۀ بزرگترین ریزش برف در مناطق یخی شمالی بود.
در این تهاجم سه ورقۀ بزرگ یخ به صورت یک تودۀ عظیم یخ در هم ادغام شدند، و تمامی کوههای غربی در این فعالیت یخرودی شرکت کردند. این بزرگترین تهاجم یخ در شمال آمریکا بود. یخ از مراکز فشارش بیش از هزار و پانصد مایل به سوی جنوب حرکت کرد، و آمریکای شمالی پایینترین درجه حرارتهای خود را تجربه نمود.
200٫000 سال پیش در طی پیشروی آخرین یخرود، رویدادی رخ داد که بسیار به وقوع رخدادها در یورنشیا مربوط بود — شورش لوسیفر.
150٫000 سال پیش ششمین و آخرین یخرود به دورترین نقاط گسترش جنوبی خود رسید. ورقۀ غربی یخ مرز کانادا را پشت سر گذاشت، ورقۀ مرکزی به کانزاس، میسوری، و ایلینوی وارد شد، و ورقۀ شرقی به سوی جنوب پیشروی نموده و بخش اعظم پنسیلوانیا و اوهایو را پوشانید.
این یخرودی است که باریکهها یا گوشههای یخی بسیاری را که دریاچههای کنونی بزرگ و کوچک را برش دادند به جلو حرکت داد. در طول عقبنشینی آن، سیستم دریاچههای بزرگ آمریکای شمالی ایجاد گشت. و زمین شناسان یورنشیا به طرز بسیار دقیقی مراحل گوناگون این رویداد را استنتاج کردهاند و به درستی حدس زدهاند که این احجام آب، در زمانهای مختلف ابتدا به داخل درۀ میسیسیپی، سپس به سمت شرق به داخل درۀ هادسُن، و سرانجام از طریق یک مسیر شمالی به داخل سنت لارنس خالی شدهاند. از زمانی که سیستمِ مرتبطِ دریاچههای بزرگ شروع به بیرون ریختن به روی مسیر کنونی نیاگارا نمود سی و هفت هزار سال میگذرد.
100٫000 سال پیش، در طول عقبنشینی آخرین یخرود، ورقههای پهناور یخی قطبی شروع به شکل گرفتن نمودند، و مرکز انباشت یخ به طور قابل ملاحظهای به سوی شمال حرکت نمود. و تا وقتی که نواحی قطبی به پوشیدگی خود از یخ ادامه میدهند، صرف نظر از مرتفع شدن زمین در آینده یا تغییر جریانات اقیانوس، به سختی ممکن است که یک عصر یخبندان دیگر روی دهد.
این آخرین یخرود برای یکصد هزار سال پیشروی میکرد، و به یک طول زمان مشابه نیاز بود تا عقبنشینی شمالی آن تکمیل گردد. نواحی معتدل برای اندکی بیش از پنجاه هزار سال عاری از یخ بودهاند.
دورۀ یخرودی شدید بسیاری از جانداران را نابود ساخت و انواع گوناگون دیگر را به گونهای بنیادین تغییر داد. بسیاری از طریق مهاجرت به پس و پیش که به دلیل یخ در حال پیشروی و عقبنشینی لازم بود، به شدت غربال شدند. آن حیواناتی که یخرودها را در روی زمین به پس و پیش دنبال نمودند، خرس، بایسون، گوزن، گاومشک، ماموت، و ماستودون بودند.
ماموتها به دشتها پناه آوردند، اما ماستودونها حاشیههای سرپوشیدۀ نواحی جنگلی را ترجیح میدادند. ماموتها تا یک زمان اخیر از مکزیک تا کانادا گسترده بودند. انواع متعلق به سیبری از پشم پوشیده گردیدند. ماستودونها در آمریکای شمالی بقا یافتند، تا این که توسط انسان سرخ نابود گشتند، همانطور که انسان سفید بعدها بایسونها را از بین برد.
در آمریکای شمالی، در طول آخرین یخرودی، اسب، تاپیر، لاما، و ببر شمشیر دندان از بین رفتند. به جای آنها، تنبلها، آرمادیلها، و خوکهای آبی از آمریکای جنوبی به آنجا آمدند.
مهاجرت تحمیلی حیات در برابر یخ در حال پیشروی، به در هم آمیختن خارقالعادۀ گیاهان و حیوانات انجامید، و با عقبنشینی آخرین تهاجم یخ، بسیاری از انواع قطبی گیاهان و حیوانات، هر دو، بر فراز برخی از قلههای کوهها تنها به جا ماندند، یعنی جایی که برای گریز از نابودی به دست یخرودها به آن سفر کرده بودند. و از این رو، امروزه این گیاهان و حیوانات جا به جا شده بر فراز رشته کوههای آلپ در اروپا و حتی در کوههای آپالاچی در آمریکای شمالی ممکن است یافت شوند.
عصر یخبندان آخرین دورۀ تکمیل شدۀ زمین شناسی است، دورۀ موسوم به پلیستوسین، که دو میلیون سال به طول انجامید.
35٫000 سال پیش نشانگر خاتمۀ عصر بزرگ یخبندان، به استثنای نواحی قطبی سیاره است. این تاریخ همچنین به این لحاظ با اهمیت است که نزدیک به ورود یک پسر و دختر ماتریال و آغاز اعطای آدم میباشد، و تقریباً مصادف با شروع دورۀ هولوسین یا بعد از یخبندان میباشد.
این نقل، که از پیدایش حیات پستانداران تا عقبنشینی یخ امتداد یافته و تا ایام تاریخی ادامه مییابد، زمانی به طور تقریباً پنجاه میلیون سال را در بر میگیرد. این آخرین دوره و دورۀ فعلی زمین شناسی میباشد، و برای پژوهشگران شما به عنوان دورۀ سِنوزوئیک یا عصر ایام اخیر شناخته شده است.
[مسئولیت این مقاله به عهدۀ یک حامل حیات مقیم سیاره میباشد.]
در حدود یک میلیون سال پیش، نیاکان بلافصل نوع بشر با سه جهش پیاپی و ناگهانی که از نسل اولیۀ نوع لمورِ پستانداران جفتدار سرچشمه میگرفت پدیدار گشتند. عوامل چیرۀ این لمورهای اولیه، از گروه غربی یا بعدی آمریکایی متعلق به پلاسمای در حال تکامل حیات نشأت گرفته بودند. اما پیش از برقرار ساختن خط مستقیم نیای بشری، این تیره از طریق مساعدتهای کاشت مرکزی حیات که در آفریقا تکامل یافته بود تقویت گردید. گروه شرقی حیات به ایجاد نوع بشر مساعدت اندکی کرده یا هیچ کمکی ننمود.
لمورهای اولیه که به اجداد نوع بشر مربوط بودند، به قبایل از پیش موجودِ میمونهای گیبون و میمونهایی که در آن هنگام در آسیا - اروپا و شمال آفریقا زندگی میکردند و نوادههایشان تاکنون بقا یافتهاند به طور مستقیم مربوط نبودند. آنها همچنین از نسل نوع امروزی میمون لمور نیز نبودند، گر چه از تباری که برای هر دو مشترک بوده و مدتهاست که منقرض گشته، برآمدند.
با آن که این لمورهای اولیه در نیمکرۀ غربی تکامل یافتند، برقراری اصل و نسب مستقیم پستاندار نوع بشر در جنوب غربی آسیا در مکان اولیۀ کاشت مرکزی حیات اما در مرزهای نواحی شرقی به وقوع پیوست. چندین میلیون سال پیش نوع آمریکای شمالی لمورها از روی پل زمینی برینگ به سوی غرب مهاجرت کردند و در امتداد ساحل آسیایی به کندی راه خود را به سوی جنوب گشودند. این قبایل مهاجر سرانجام به ناحیهای سازگار که بین دریای در آن هنگام وسعت یافتۀ مدیترانه و نواحی مرتفع کوهستانی شبه جزیرۀ هند قرار گرفته بود رسیدند. در این سرزمینها در غرب هند آنها با تیرههای مطلوب و سایرین پیوند یافته و بدین ترتیب اصل و نسب نژاد بشری را بنا نهادند.
با گذشت زمان ساحل هند در جنوب غربی کوهها به تدریج زیر آب فرو رفت و حیات این منطقه را به طور کامل منزوی نمود. از این شبه جزیرۀ بینالنهرینی یا ایرانی هیچ مجرای ورود یا گریز به جز به سوی شمال وجود نداشت، و آن هم به طور پی در پی از طریق یورشهای یخرودها در جنوب قطع میگشت. و در این منطقۀ در آن هنگام تقریباً بهشتی، و از نسلهای آتی برتر این نوع پستاندار لمور بود که دو گروه بزرگ، قبیلۀ شبه میمون ایام اخیر و نوع کنونی بشر پدیدار گشتند.
اندکی بیش از یک میلیون سال پیش پستانداران بینالنهرینی اولیه، نوادگان مستقیم نوع آمریکای شمالی لمورِ پستانداران جفتدار، به طور ناگهانی پدیدار شدند. آنها مخلوقات فعال کوچکی بودند و تقریباً سه فوت قد داشتند. و با آنکه به طور پیوسته روی پاهای عقب خویش راه نمیرفتند، به آسانی میتوانستند راست بایستند. آنها پوشیده از مو و چابک بودند و به سبک میمون از خود صدا در میآوردند، اما عکس قبایل میمونها، آنها گوشتخوار بودند. آنها انگشت بدوی متقابل شست دست و نیز انگشت بسیار قابل استفاده و گیرای شست پا داشتند. از این نقطه به بعد، در نوع پیش بشر متعاقباً انگشت متقابل شست دست به وجود آمد، در حالی که توان گیرندگی انگشت شست پا تدریجاً در آنها از بین رفت. قبایل آتی میمون، انگشت گیرندۀ شست پا را مجدداً باز یافتند اما نوع بشریِ انگشت شست دست هرگز در آنها به وجود نیامد.
این پستانداران اولیه هنگامی که به سن سه یا چهار سالگی میرسیدند به رشد کامل دست مییافتند، و به طور بالقوه طول عمری در حدود بیست سال داشتند. به صورت یک قاعده، فرزندان آنها تکی به دنیا میآمدند، گر چه دوقلوها نیز گهگاه متولد میشدند.
اعضای این نوع جدید در مقایسه با اندازۀ خود و هر حیوانی که تا آن هنگام در کرۀ زمین به وجود آمده بود دارای بزرگترین مغزها بودند. آنها بسیاری از احساسات را تجربه میکردند و در غریزههای بیشماری که بعدها انسان بدوی را تعیین ویژگی مینمود سهیم بودند. آنها بسیار کنجکاو بودند و هنگامی که در انجام کاری موفق میشدند، شور و شعف قابل ملاحظهای از خود به نمایش میگذاشتند. اشتها برای غذا و میل به سکس به خوبی در آنها تکامل یافته بود، و یک انتخاب مشخص جنس در یک شکل ابتدایی معاشقه و گزینش جفت در آنان آشکار بود. آنها در دفاع از خویشان خود بیامان میجنگیدند و در ارتباطات خانوادگی کاملاً پرملاطفت بودند و از یک حس خود کوچک شماری در مرز خجالت و ندامت برخوردار بودند. آنها بسیار پرمهر بودند و به جفتهای خویش به گونهای متأثر کننده وفادار بودند، اما اگر شرایط آنها را از هم جدا مینمود، جفتهای جدیدی انتخاب میکردند.
آنها به علت برخورداری از قامت کوچک و درایت بسیار خوب که آنان را از مخاطرات سکونت در جنگل آگاه میساخت از ترس فوقالعادهای برخوردار گشتند، و این امر به آن اقدامات عاقلانۀ محتاطانهای منجر شد که به اندازۀ زیاد به بقا مساعدت نمود، نظیر ساختن پناهگاههای ابتدایی توسط آنان بر فراز نوک درختان، که بسیاری از مخاطرات زندگی زمینی را از بین برد. شروع تمایلات ترسی نوع بشر به طور مشخص به این ایام باز میگردد.
در این پستانداران آغازین یک روح قبیلهای، فراتر از آن که تا آن هنگام نمایان گشته بود، به وجود آمد. آنها در واقع بسیار اجتماعی بودند، اما با این حال هنگامی که روال عادی زندگی روزمرهشان به هر طریق مختل میگشت، به گونۀ فوقالعادهای ستیزهجو میشدند، و وقتی که خشم آنان کاملاً به اوج میرسید، از خود مزاج آتشینی به نمایش میگذاشتند. با این وجود، طبیعت ستیزهجوی آنان به درد کار خوبی میخورد. گروههای برتر برای جنگ با همسایگان پایینتر خود درنگ نمیکردند، و بدین ترتیب از طریق بقای انتخابی، این نوع موجودات تدریجاً بهبود یافتند. آنها به زودی حیات مخلوقات کوچکتر این ناحیه را تحت سلطه درآوردند، و تعداد اندکی از قبایل قدیمیتر غیرگوشتخوار شبه میمون بقا یافتند.
این حیوانات کوچک فعال افزایش یافتند و برای بیش از یک هزار سال در شبه جزیرۀ بینالنهرین پراکنده شدند، و مداوماً نوع فیزیکی و هوش کلی آنان بهبود یافت. و تنها هفتاد نسل پس از منشأ یافتن این تیره از بین برترین نوع نیای لمور بود که رویداد دورانساز بعد به وقوع پیوست — جدایی ناگهانی نیاکان مرحلۀ حیاتی بعد در تکامل موجودات بشری در یورنشیا.
در اوایل دوران زندگی پستانداران آغازین، در اقامتگاه یک زوج برتر از این مخلوقات چابک در نوک درختان، دوقلوها متولد شدند، یک نر و یک ماده. آنها در مقایسه با نیاکانشان به راستی مخلوقات کوچک زیبایی بودند. آنها موی اندکی روی بدنهای خود داشتند. اما این امر یک نقص عضو نبود زیرا آنها در یک آب و هوای گرم و معتدل زندگی میکردند.
این فرزندان تا قد کمی بیش از چهار فوت رشد مینمودند. آنها به هر لحاظ از پدر و مادر خویش بزرگتر بودند، و از پاهای درازتر و بازوان کوتاهتری برخوردار بودند. آنها شستان دست تقریباً کاملاً متقابل داشتند، که درست مثل انگشتان کنونی شست دست بشر برای کار متنوع انطباق یافته بودند. آنها راست راه میرفتند و پاهایی داشتند که تقریباً به خوبیِ پاهای نژادهای بعدی بشری برای راه رفتن مناسب بودند.
مغزهای آنان از مغزهای موجودات بشری نازلتر و کوچکتر ولی از مغزهای نیاکانشان بسیار برتر و در مقایسه بسیار بزرگتر بودند. دوقلوها در همان اوایل هوش برتری به نمایش گذاردند و به زودی به عنوان رؤسای تمام قبیلۀ پستانداران اولیه شناخته شدند، و در واقع یک شکل بدوی از سازمان اجتماعی و یک بخش اقتصادی ابتدایی کارگری را پی افکندند. این خواهر و برادر آمیزش کردند و به زودی از یک جامعۀ بیست و یک نفره از فرزندان که بسیار شبیه خودشان بودند بهرهمند گشتند. آنها همگی بیش از چهار فوت قد داشته و از هر نظر از نوع نیاکانشان برتر بودند. این گروه جدید هستۀ نیمه پستانداران را تشکیل دادند.
وقتی که تعداد این گروه جدید و برتر زیاد شد، جنگ، جنگی بیامان درگرفت، و وقتی که پیکار مهیب پایان یافت، حتی یک تن از نژاد از پیش موجود و آبا و اجدادی پستانداران اولیه زنده باقی نماند. شاخۀ اندکتر اما قدرتمندتر و باهوشترِ این نوع به بهای از دست رفتن نیاکان خود بقا یافته بود.
و اکنون برای تقریباً پانزده هزار سال (ششصد نسل) این موجود، عامل وحشت این بخش از دنیا گشت. تمامی حیوانات بزرگ و شریر ایام گذشته از بین رفته بودند. جانوران بزرگ بومی این نواحی گوشتخوار نبودند، و انواع بزرگتر خانوادۀ گربه — شیرها و ببرها — هنوز به این یگانه گوشۀ امن سطح کرۀ زمین هجوم نیاورده بودند. از این رو این نیمه پستانداران ستیزهجوتر شدند و تمامی این گوشه از آفرینش را مقهور ساختند.
نیمه پستانداران در مقایسه با نوع آبا و اجدادی از هر لحاظ یک بهبود بودند. حتی طول عمر بالقوۀ آنان طولانیتر بوده، و در حدود بیست و پنج سال بود. تعدادی از خصایص پایهای بشری در این نوع جدید پدیدار گشت. علاوه بر تمایلات باطنی که توسط نیاکان آنان به نمایش گذارده شد، این نیمه پستانداران قادر بودند در وضعیتهای مشمئز کنندۀ مشخص از خود حالت انزجار نشان دهند. علاوه بر این آنها از یک غریزۀ مشخص ذخیره سازی برخوردار بودند. آنها غذا را برای استفادۀ بعدی پنهان میکردند و بیشتر به جمع آوری سنگریزههای گرد و صاف و برخی از انواع سنگهای گرد که برای مهمات تدافعی و تهاجمی مناسب بود روی میآوردند.
این نیمه پستانداران اولینهایی بودند که از خود یک میل مشخص ساختمان سازی به نمایش گذاردند، آنطور که در هماوردیهای آنان در ساختن خانه در نوک درختان و نیز آسایشگاههای چند تونلی آنان در زیر زمین نشان داده میشود. آنها اولین نوع پستانداران تا آن زمان بودند که برای امنیت خویش در پناهگاههای درختی و زیر زمینی، هر دو، تدارک ببینند. آنها به اندازۀ زیادی درختان را به عنوان منزلگاه رها ساخته و در طول روز روی زمین زندگی میکردند و در شب در نوک درختان میخوابیدند.
با گذشت زمان افزایش طبیعی در تعداد نفرات سرانجام به رقابت جدی برای خوراک و هماوردی جنسی منجر شد، و این تماماً به یک سری از نبردهای پرکشتار انجامید که نزدیک بود تمامی این نوع را از بین ببرد. این پیکارها ادامه یافت، تا این که یک گروه کمتر از یکصد نفره زنده باقی ماند. اما صلح یک بار دیگر فائق گشت، و این یگانه قبیلۀ بقا یافته خوابگاههای خود را در نوک درختان از نو ساختند و یک بار دیگر وجودی نرمال و نیمه مسالمتآمیز را از سر گرفتند.
شما به سختی میتوانید درک کنید که نیاکان پیش بشری شما با چه فاصلۀ اندکی گهگاه به سرحد انقراض میرسیدند. اگر قورباغۀ نیایی تمامی بشریت، در یک رویداد مشخص دو اینچ کمتر پریده بود، تمامی مسیر تکامل به گونهای چشمگیر تغییر مییافت. مادر بلافصل شبیه لمورِ نوع اولیۀ پستانداران، پیش از آن که پدر نوع جدید و برتر پستانداران را به دنیا آورد، پنج بار صرفاً با فاصلۀ تار مویی از مرگ گریخت. اما نزدیکترین حادثه زمانی رخ داد که به درختی که مادر آتی دوقلوهای نخستیان در آن خوابیده بود صاعقه اصابت نمود. هر دو والدۀ این نیمه پستانداران به شدت شوکه شده و به طور بدی سوزانده شدند. سه تن از فرزندان آنان توسط این صاعقۀ آسمانی کشته شدند. این حیوانات در حال تکامل تقریباً خرافی بودند. این زوج که خانۀ نوک درختی آنان مورد اصابت قرار گرفت به راستی رهبران گروه پیشرفتهتر نوع نیمه پستاندار بودند، و به دنبال نمونۀ آنان بیش از نیمی از قبیله که شامل خانوادههای باهوشتر بودند به حدوداً دو مایل دورتر از این محل نقل مکان کردند و ساختن منزلگاههای جدید روی نوک درختان و پناهگاههای زمینی را که آسایشگاههای موقت آنان به هنگام خطر ناگهانی بود، شروع نمودند.
این زوج کهنهکار در پیکارهای متعدد به زودی پس از تکمیل خانهشان خود را والدین سرفراز دوقلوها، جالبترین و مهمترین حیواناتی که تا آن هنگام به دنیا آمده بودند، یافتند، زیرا آنان اولین نوع جدید نخستیان بودند که گام حیاتی بعدی در تکامل پیش بشر را در بر میگرفت.
مقارن با تولد این دوقلوهای نخستیان یک زوج دیگر — یک زوج عجیب نر و مادۀ عقب افتاده از قبیلۀ نیمه پستاندار، یک زوجی که هم از نظر فکری و هم از نظر فیزیکی پایینتر بودند — نیز یک دوقلو به دنیا آوردند. این دوقلوها، یک نر و یک ماده، نسبت به استیلا و پیروزی بیتفاوت بودند. آنها فقط به تهیۀ خوراک علاقه داشتند، و چون گوشت نمیخوردند، به زودی علاقۀ خود را به جستجو برای شکار به کلی از دست دادند. این دوقلوهای عقب افتاده، بنیانگذاران قبایل امروزی شبه میمون گشتند. نوادگان آنان به نواحی گرمتر جنوبی با آب و هوای معتدل و وفور میوههای گرمسیری آن پناه آوردند، یعنی جایی که بیشتر شبیه آن دوران در آن ادامۀ حیات دادهاند، به استثنای آن شاخههایی که با انواع پیشین میمونهای گیبون و میمونهای بزرگ جفتگیری کرده و در نتیجه کیفیت خود را به قدر زیادی از دست دادهاند.
و از این رو به آسانی میتوان دید که انسان و میمون تنها در این زمینه به هم مربوطند که هر دو از نیمه پستانداران برآمدهاند، تیرهای که تولد همزمان و جدایی متعاقب دو جفت از دوقلوها در آن به وقوع پیوست: جفت پستتر که سرنوشتش به وجود آوردن انواع امروزی میمون، بوزینه، شامپانزه، و گوریل، و جفت برتر که تقدیرش ادامه دادن خط فرازگرایانهای بود که به خود انسان تکامل یافت.
انسان امروزی و شبه میمونها از یک تیره و نوع برآمدند، اما نه از یک والدین. نیاکان انسان از تیرههای برتر تتمۀ برگزیدۀ این تیرۀ نیمه پستاندار برآمدهاند، در حالی که شبه میمونهای امروزی (به استثنای برخی از انواع از پیش موجود لمورها، بوزینهها، میمونهای بزرگ، و سایر موجودات شبیه میمون) نوادگان پستترین زوج این گروه نیمه پستاندار میباشند. این زوج تنها به این علت بقا یافتند که در یک آسایشگاه و انبار زیرزمینی خوراک طی بیش از دو هفته در طول آخرین نبرد شدید قبیلهشان خود را پنهان ساختند و فقط زمانی که خصومتها کاملاً پایان یافته بود بیرون آمدند.
با نگرش مجدد به تولد دوقلوهای برتر، یک نر و یک ماده، تا دو عضو پیشگام تیرۀ نیمه پستاندار، این نوزادان حیوانی از یک نوع غیرعادی بودند. آنها نسبت به والدین خویش روی بدنهای خود موی کمتری داشتند، و وقتی که خیلی جوان بودند، اصرار به راست راه رفتن داشتند. نیاکان آنها همیشه یاد گرفته بودند که روی پاهای عقب خویش راه بروند، اما این دوقلوهای نخستیان از آغاز راست میایستادند. آنها به قدی بیش از پنج فوت رسیدند، و سرهای آنان در مقایسه با سایرین در قبیله رشد بیشتری نمود. آنها در حالی که از همان اوایل از طریق علائم و صداها ارتباط با یکدیگر را فرا گرفتند، هرگز نتوانستند این علائم جدید را به مردم خود بفهمانند.
آنها هنگامی که حدوداً چهارده ساله بودند، از قبیله گریخته و به غرب رفتند تا خانوادۀ خود را بزرگ کنند و نوع جدید نخستیان را به وجود آورند. و این مخلوقات جدید به درستی نخستیان نامیده شدهاند، زیرا که آنها نیاکان مستقیم و بلافصل حیوانی خود خانوادۀ بشر بودند.
بدین گونه بود که نخستیان ناحیهای در ساحل غربی شبه جزیرۀ بینالنهرین را که به داخل دریای جنوبی پیش رفته بود اشغال نمودند، حال آن که قبایل کم هوشتر و وابسته به آنان در اطراف نقطۀ شبه جزیره و تا خط ساحلی شرقی زندگی میکردند.
نخستیان نسبت به پیشینیان نیمه پستاندار خود، بیشتر بشر و کمتر حیوان بودند. تناسب اسکلتی این نوع جدید بسیار شبیه تناسب اسکلتی نژادهای بدوی بشری بود. نوع بشریِ دست و پا به طور کامل تکامل یافته بود، و این مخلوقات قادر بودند که درست به خوبی هر یک از نوادگان بشری ایام بعد خود راه بروند و حتی بدوند. آنها عمدتاً زندگی روی درختان را ترک کردند، گر چه به عنوان یک اقدام امنیتی در شب به پناه جستن به روی نوک درختان ادامه دادند، چرا که همچون نیاکان پیشین خود بسیار دستخوش ترس بودند. استفادۀ فزاینده از دستان برای تکامل نیروی ذاتی مغزی آنان کار فراوانی انجام داد. اما آنها از عقل و شعوری که واقعاً بتوان بشری نامید هنوز برخوردار نبودند.
اگر چه به لحاظ طبیعت احساسی، نخستیان اندکی از اجداد خویش متفاوت بودند، در تمامی گرایشات خود بیشتر یک تمایل بشری به نمایش میگذاردند. آنها در واقع حیوانات تحسین برانگیز و برتری بودند، و حدوداً در سن ده سالگی به بلوغ میرسیدند و طول عمر طبیعی آنان در حدود چهل سال بود. به این معنی که اگر آنها به طور طبیعی میمردند، ممکن بود آنقدر عمر کنند. اما در آن دوران اولیه، حیوانات اندکی با یک مرگ طبیعی میمردند. پیکار برای وجود مجموعاً خیلی شدید بود.
و اکنون پس از تقریباً نهصد نسل تکامل که از منشأ پستانداران اولیه، در حدود بیست و یک هزار سال را در بر میگیرد، ناگهان نخستیان دو مخلوق استثنایی، اولین موجودات حقیقتاً بشری، را به دنیا آوردند.
بدین گونه بود که پستانداران اولیه، که از نوع لمور آمریکای شمالی برآمده بودند، موجب منشأ یافتن نیمه پستانداران شدند و این نیمه پستانداران به نوبۀ خود نخستیان برتر را به وجود آوردند، و نخستیان نیاکان بلافصل نژاد بدوی بشری گشتند. قبایل نخستیان آخرین حلقۀ حیاتی در تکامل انسان بودند، اما در کمتر از پنج هزار سال حتی یک تن از این قبایل خارقالعاده نیز باقی نماند.
با سیر به گذشته، از سال 1934 بعد از میلاد مسیح تا تولد اولین دو موجود بشری، فقط 993٫419 سال میگذرد.
این دو مخلوق استثنایی موجوداتی حقیقتاً بشری بودند. آنها همانند بسیاری از نیاکان خود دارای انگشتان شست دست کامل بشری بودند، ضمن این که همانند نژادهای کنونی بشری پاهای کاملی نیز داشتند. آنها راه رونده و دونده بودند، ولی بالا رونده نبودند. کارکرد گیرندۀ انگشت شست پا غایب بود، کاملاً غایب. وقتی که خطر آنها را به نوک درختان میراند، آنها درست مثل انسانهای امروز بالا میرفتند. آنها مثل خرس از تنۀ درخت بالا میرفتند، نه آنطور که یک شامپانزه یا یک گوریل از طریق تاب خوردن روی شاخهها بالا میرود.
این اولین موجودات بشری (و نسلهای بعدی آنان) در سن دوازده سالگی به بلوغ کامل میرسیدند و طول عمر بالقوۀ آنان در حدود هفتاد و پنج سال بود.
بسیاری احساسات جدید در همان اوایل در این دوقلوهای بشری ظاهر گشت. آنها هم برای اشیاء و هم برای موجودات دیگر ستایش را تجربه نمودند، و غرور قابل ملاحظهای به نمایش میگذاردند. اما خارقالعادهترین پیشرفت در تکامل احساسی، ظهور ناگهانی یک گروه جدید از احساسات به راستی بشری، گروه پرستشآمیز شامل بیم توأم با احترام، تقدیس، فروتنی، و حتی یک شکل بدوی از سپاس بود. ترس در پیوند با ناآگاهی از پدیدههای طبیعی در آستانۀ به وجود آوردن مذهب بدوی است.
نه تنها چنین احساسات بشری در این انسانهای بدوی آشکار شدند، بلکه تعداد بسیار بیشتری از عواطف قویاً تکامل یافته نیز در شکل ابتدایی موجود بودند. آنها به حد خفیفی از ترحم، خجالت و ملامت درک داشتند و به طور شدیدی نسبت به عشق، نفرت، و انتقام آگاه بودند، و نیز نسبت به احساسات آشکار حسادت آسیبپذیر بودند.
این دو بشرِ اول — دوقلوها — آزمون بزرگی برای والدین نخستی خویش بودند. آنها آنقدر کنجکاو و ماجراجو بودند که پیش از آن که هشت ساله شوند نزدیک بود طی رویدادهای متعدد جان خود را از دست بدهند. چنان شد که تا رسیدن به سن دوازده سالگی جای زخمهای زیادی در بدن آنها باقی مانده بود.
آنها در همان اوان یاد گرفتند به ارتباط لغوی دست زنند. آنها تا سن ده سالگی یک زبان بهبود یافتهای از علائم و لغات، شامل تقریباً پنجاه ایده را ابداع نموده و به اندازۀ زیادی تکنیک ابتدایی ارتباطی نیاکان خویش را بهبود بخشیده و بسط داده بودند. اما به رغم جدیت زیاد، قادر شدند فقط تعداد اندکی از علائم و سمبلهای جدید خویش را به والدین خود آموزش دهند.
آنها وقتی که حدوداً نه ساله بودند، در یک روز روشن به رودخانه سفر نموده و به یک مشاورۀ بسیار مهم دست زدند. هر موجود آسمانی که در یورنشیا استقرار یافته بود، از جمله خود من، به عنوان یک ناظرِ رخدادهای این دیدار هنگام ظهر حاضر بود. آنها در این روز پرماجرا به این درک رسیدند که با یکدیگر و برای یکدیگر زندگی کنند، و این اولین قرار از یک سری از چنین توافقها بود که سرانجام به این تصمیم منجر شد که از یاران پستتر حیوانی خود گریخته و به سوی شمال سفر نمایند، غافل از این که بدین گونه نژاد بشری را بنیانگذاری مینمودند.
در حالی که ما همگی نسبت به طرح این دو موجود کوچک بدوی بسیار نگران بودیم، در رابطه با کنترل کارکرد اذهان آنان ناتوان بودیم. ما به طور اختیاری بر تصمیمات آنان اعمال نفوذ ننمودیم و نمیتوانستیم چنین کنیم. اما در حیطۀ محدودیتهای مجاز کارکرد سیارهای، ما، حاملین حیات، به همراه همکاران خود همگی دست به دست هم دادیم تا دوقلوهای بشری را به سوی شمال و دور از مردم پوشیده از مو و بخشاً روی درخت سکنی گزین هدایت کنیم. و بدین طریق دوقلوها با انتخاب هوشمندانۀ خود مهاجرت نمودند، و به علت سرپرستی ما آنها به سوی شمال به یک ناحیۀ دور افتاده مهاجرت کردند، یعنی جایی که از احتمال تنزل بیولوژیک از طریق آمیزش با خویشان پستتر خود که متعلق به تیرههای نخستیان بودند رهایی یافتند.
آنها مدت کوتاهی پیش از خروج خود از جنگلهای خانگی، مادر خویش را طی یک یورش میمونهای گیبون از دست دادند. در حالی که وی از هوش آنان برخوردار نبود، دارای عاطفۀ ارزشمند و والای یک پستاندار برای اولاد خود بود، و در تلاش برای نجات زوج شگفتانگیز، بیباکانه جان خود را فدا کرد. جانفشانی او بیهوده نبود، زیرا او از پیشرفت دشمن جلوگیری نمود، تا این که پدر به همراه نیروهای تقویتی از راه رسیده و مهاجمان را تار و مار نمود.
به زودی پس از این که این زوج جوان به منظور پیریزی نژاد بشری، معاشرین خود را ترک کردند، پدر نخستی آنان اندوهگین گشت — دل او شکست. او از خوردن امتناع میورزید، حتی وقتی که توسط فرزندان دیگر برای او خوراک آورده میشد. اکنون که اولاد برجستۀ او مفقود گشته بودند، زندگی در میان همتاهای عادی او به نظر نمیرسید ارزشی داشته باشد. از این رو سرگردان داخل جنگل رفته، به دام میمونهای مخاصم گیبون افتاد و آنقدر او را زدند که جان داد.
ما، حاملین حیات در یورنشیا، از روزی که بدواً پلاسمای حیات را در آبهای سیارهای کاشتیم، از میان انتظار هوشیارانۀ طولانی و دیرپا عبور نموده بودیم، و طبعاً ظهور اولین موجودات به راستی هوشمند و با اراده، شادی زیاد و خوشنودی بسیاری برای ما به ارمغان آورد.
ما از طریق مشاهدۀ کارکرد هفت روح یاور ذهن که در هنگام ورود ما به سیاره به یورنشیا گمارده شده بودند نظارهگر تکامل ذهن دوقلوها بودیم. در سراسر توسعۀ طولانی تکاملی حیات سیارهای این خادمان خستگی ناپذیر ذهن توانایی فزایندۀ خویش را برای ارتباط با ظرفیتهای پی در پی توسعه یابندۀ مغز مخلوقات حیوانی پیشروندۀ برتر به طور پیوسته ثبت میکردند.
در ابتدا فقط روح بصیرت میتوانست در طرز رفتار ذاتی و واکنشی حیات آغازین حیوانی عمل نماید. با تفکیک انواع بالاتر، روح درایت قادر گشت به چنین مخلوقاتی هدیۀ خودجوش پیوند ایدهها را عطا نماید. بعدها ما روح شهامت را در حال عمل مشاهده کردیم. در حیوانات در حال تکامل به راستی یک شکل بدوی از حراست خودآگاه به وجود آمد. به دنبال ظهور گروههای پستاندار، ما نظارهگر روح دانش هستیم که به اندازهای افزایش یافته خود را به نمایش میگذارد. و تکامل پستانداران برتر، کارکرد روح تدبیر را آورد، با رشد حاصلۀ غریزۀ گروهی شدن و آغاز تکامل بدوی اجتماعی.
طی ایام پستانداران بدوی، نیمه پستانداران، و نخستیان، ما به طور فزاینده ناظر خدمت فزون یافتۀ پنج یاور اول بودیم. اما دوتای باقیمانده، بالاترین خادمان ذهن، هرگز قادر نبودند در نوع یورنشیایی ذهن تکاملی عمل نمایند.
شادی ما را تصور کنید — در آن روز که دوقلوها حدوداً ده ساله بودند — روح پرستش اولین ارتباط خود را با ذهن دوقلوی فرد مؤنث و مدت کوتاهی بعد از آن با نفر مذکر برقرار نمود. ما میدانستیم که چیزی از تبار نزدیک ذهن بشر به نقطۀ کمال خود نزدیک میگشت؛ و هنگامی که در حدود یک سال بعد نهایتاً به سرانجام رسید، در نتیجۀ فکر میانجی شده و تصمیم قاطع برای فرار از خانه و سفر به شمال بود که روح خرد در یورنشیا و در این دو ذهن بشریِ اکنون به رسمیت شناخته شده شروع به عمل نمود.
یک نوع فوری و جدید بسیج هفت روح یاور ذهن نمایان بود. ما با امید سرزنده بودیم. ما دریافتیم که ساعتی که مدتها در انتظار آن بودیم در حال نزدیکی است. ما میدانستیم که در آستانۀ تحقق کوشش طولانی خود برای تکامل مخلوقات صاحب اراده در یورنشیا هستیم.
ما مدتی طولانی در انتظار به سر نبردیم. در هنگام ظهر، روز بعد از فرار دوقلوها، در مکان کانون دریافت سیارهای یورنشیا، درخشش اولیۀ آزمایشی متعلق به علامات مدار جهان به وقوع پیوست. البته ما با این درک که یک واقعۀ بزرگ در شرف وقوع است همگی در تکاپو بودیم؛ اما چون این کره یک ایستگاه آزمایشی حیات بود، از این که دقیقاً چگونه در جریان به رسمیت شناخته شدن حیات هوشمند در سیاره قرار میگیریم کمترین تصوری نداشتیم. اما ما مدت زیادی در انتظار باقی نماندیم. در روز سوم پس از فرار دوقلوها و پیش از خروج گروه حاملین حیات، فرشتۀ اعظم نبادان برای برقراری مدار اولیۀ سیارهای از راه رسید.
این یک روز پرماجرا در یورنشیا بود، آنگاه که گروه کوچک ما در حول و حوش قطب سیارهای ارتباط فضایی گرد آمد و اولین پیام را در رابطه با مدار تازه تأسیس ذهنی سیاره از سلوینگتون دریافت نمود. و این اولین پیام که توسط رئیس گروه فرشتگان اعظم دیکته شده بود چنین میگفت:
”به حاملین حیات در یورنشیا — درود! ما در گرامیداشت علامت وجود ذهن برخوردار از حرمت ارادی در یورنشیا که در ستاد مرکزی نبادان ثبت گردید ناقل اطمینان از مسرت زیاد در سلوینگتون، ایدنشیا، و جروسم هستیم. تصمیم قاطعانۀ دوقلوها برای فرار به سوی شمال به منظور جداسازی اولادشان از نیاکان پستترشان مورد توجه واقع شده است. این اولین تصمیم ذهن — نوع بشری ذهن — در یورنشیا میباشد، و به طور اتوماتیک مدار ارتباطی را که از طریق آن این پیام اولیۀ تقدیر منتقل میشود، برقرار میسازد.“
بعد از آن از طریق این مدار جدید تهنیتهای والامرتبههای ایدنشیا رسید و شامل این رهنمودها برای حاملین حیات مقیم سیاره میشد که ما را از مداخله در الگوهای حیات که برقرار ساخته بودیم منع میساخت. به ما دستور داده شد که در امور پیشرفت بشر دخالت ننمائیم. نباید چنین استنباط شود که حاملین حیات پیوسته به طور اختیاری و مکانیکی در کارکرد طبیعی طرحهای تکاملی سیاره مداخله میکنند، زیرا ما چنین نمیکنیم. اما تا این زمان به ما اجازه داده شده بود که محیط را تحت کنترل درآورده و پلاسمای حیات را به طریقۀ خاصی حفظ نمائیم. و این نظارتِ خارقالعاده اما کاملاً طبیعی بود که بایستی متوقف میگردید.
و سخنان والامرتبهها که به اتمام رسید، پیام زیبای لوسیفر که در آن هنگام حکمران سیستم سِتانیا بود رسید. حال، حاملین حیات سخنان خوشامد گویانۀ رئیس خود را شنیدند و اجازه یافتند به جروسم بازگردند. این پیام لوسیفر شامل قبول رسمی کار حاملین حیات در یورنشیا و معاف ساختن ما از کلیۀ انتقادهای آینده در هر یک از تلاشهای ما برای بهبود الگوهای حیات نبادان، آنطور که در سیستم سِتانیا برقرار شده بود، میشد.
این پیامهای صادره از سلوینگتون، ایدنشیا، و جروسم رسماً نشانگر خاتمۀ نظارت طولانی سیاره توسط حاملین حیات بود. ما برای مدتها مشغول به کار بودیم و تنها توسط هفت روح یاور ذهن و کنترلگران استاد فیزیکی یاری میشدیم. و اکنون که اراده، توان انتخاب پرستش و صعود، در مخلوقات تکاملی سیاره ظاهر شده بود، ما دریافتیم که کارمان به اتمام رسیده، و گروه ما برای خروج آماده شد. از آنجا که یورنشیا یک کرۀ تغییر و تبدیل حیات است اجازه یافتیم دو حامل حیات ارشد به همراه دوازده دستیار را به جا بگذاریم، و من به عنوان یکی از افراد این گروه انتخاب شدم و از آن هنگام در یورنشیا بودهام.
تنها 993٫408 سال پیش (از سال 1934 بعد از میلاد مسیح) بود که یورنشیا به عنوان یک سیارۀ مسکونی بشری در جهان نبادان به رسمیت شناخته شد. تکامل بیولوژیک بار دیگر به سطوح بشری حرمت اراده نائل گشته بود. انسان به سیارۀ 606 سِتانیا وارد شده بود.
[مسئولیت این مقاله به عهدۀ یک حامل حیات نبادان مقیم یورنشیا میباشد.]
هنگامی که دو موجود بشری اول — دوقلوها — یازده ساله بودند، و پیش از آن که آنها والدین اولین نوزاد دومین نسل موجودات به راستی بشری شوند، یورنشیا به عنوان یک کرۀ مسکونی ثبت گردید. و پیام فرشتۀ اعظم از سلوینگتون، به مناسبت این شناسایی رسمی سیارهای، با این عبارات پایان یافت:
”انسان - ذهن، در ششصد و ششِ سِتانیا ظاهر گشته است، و این والدین نژاد جدید اَندان و فانتا نام خواهند یافت. و کلیۀ فرشتگان اعظم دعا میکنند که هدیۀ سکنی گزینِ شخصی روح پدر جهانی سریعاً به این مخلوقات عطا گردد.“
اَندان نامی نبادانی است که به معنی ”اولین مخلوق پدر گونه که اشتیاق به کمال انسانی را به نمایش میگذارد“ است. فانتا به معنی ”اولین مخلوق پسر گونه که اشتیاق به کمال انسانی را به نمایش میگذارد“ میباشد. اَندان و فانتا تا هنگام پیوند با تنظیم کنندگان فکری خویش از این اسامی که به آنان عطا گردید هرگز اطلاع نیافتند. آنها در سراسر سفر انسانیشان در یورنشیا یکدیگر را سونتا - آن و سونتا - اِن مینامیدند. سونتا - آن یعنی ”مورد مهر مادری واقع شده“، و سونتا - اِن به معنی ”مورد مهر پدری واقع شده“ میباشد. آنها این اسامی را به خودشان دادند، و معانی اینها نشانگر احترام و عطوفت متقابل آنها است.
اَندان و فانتا از بسیاری جهات خارقالعادهترین زوجِ موجودات بشری بودند که تاکنون روی کرۀ زمین زندگی کردهاند. این زوج شگفتانگیز، والدین واقعی تمامی بشریت، نسبت به بسیاری از نوادگان بلافصل خود از هر لحاظ برتر بودند، و نسبت به کلیۀ نیاکان نزدیک و دور خود به طور بنیادین متفاوت بودند.
والدین این اولین زوج بشری ظاهراً از حد متوسط قبیلۀ خود اندکی متفاوت بودند، گر چه آنها در زمرۀ اعضای باهوشتر آن بودند، یعنی آن گروهی که در ابتدا پرتاب سنگ و استفاده از چماق را در نزاع آموخت. آنها همچنین از تیغۀ تیز سنگ، سنگ چخماق، و استخوان استفاده میکردند.
اَندان در حالی که هنوز با والدین خویش زندگی میکرد، یک قطعۀ تیز سنگ چخماق را با استفاده از پی حیوان به این منظور به انتهای یک چماق وصل کرده بود، و طی چندین بار از این سلاح در نجات جان خود و خواهر یک اندازه ماجراجو و کنجکاوش که او را در کلیۀ سفرهای پژوهشی وی به طور بیوقفه همراهی میکرد به خوبی بهره گرفت.
تصمیم اندان و فانتا برای فرار از قبایل نخستیان حاکی از یک کیفیت فکری است که بسیار فراتر از هوش پستتری است که بسیاری از نوادگان بعدی آنان را که به آمیزش با عموزادههای عقب ماندهشان از قبایل شبه میمون تمکین نمودند تعیین ویژگی مینماید. اما احساس مبهم آنان مبنی بر این که آنها چیزی بیش از حیوان محض هستند به سبب داشتن شخصیت بود و توسط حضور سکنی گزین تنظیم کنندگان فکر تقویت میگشت.
پس از این که اندان و فانتا تصمیم به فرار به سوی شمال گرفتند، برای مدتی ترس بر آنان غلبه کرد، به ویژه ترس از ناخشنود ساختن پدر و خانوادۀ نزدیکشان. آنها تصور میکردند که توسط خویشان نزدیک مورد تعرض قرار خواهند گرفت، و از این رو مرگ به دستان هم قبیلهایهای از پیش حسود خود را محتمل میشمردند. دوقلوها در جوانی بیشتر وقت خود را با هم گذرانده بودند و به این علت نزد عموزادههای حیوانی خود که متعلق به قبایل نخستیان بودند زیاد محبوب نبودند. همچنین آنها با ساختن یک خانۀ جداگانه و بسیار برتر درختی موقعیت خویش را بهبود نبخشیدند.
و در این خانۀ جدید در میان نوک درختان بود که یک شب پس از این که توسط یک طوفان شدید بیدار شدند، و همینطور که یکدیگر را با ترس و عشق توأم در آغوش گرفته بودند، سرانجام تصمیم نهایی و کامل خود را گرفتند که از اقامتگاه قبیلهای و خانۀ نوک درختی فرار کنند.
آنها یک منزلگاه بدوی نوک درختی که به اندازۀ یک سفر نیم روزه به سوی شمال فاصله داشت از پیش آماده ساخته بودند. این مکان سری و امن اختفای آنها به دور از جنگلهای خانگی در روز نخست بود. به رغم این که دوقلوها در ترس مرگبار نخستیان پیرامون بودن روی زمین در هنگام شب سهیم بودند، مدت کوتاهی پیش از شب هنگام شتابان به سوی شمال رهسپار گشتند. در حالی که شجاعتی غیرمعمول لازم بود که آنها به این سفر شبانه دست زنند، حتی با وجود ماه کامل، آنها به درستی به این نتیجه رسیدند که احتمال این که جای خالیشان احساس شود و توسط هم قبیلهایها و خویشان خویش مورد تعقیب قرار گیرند بعید است. و آنها مدت کوتاهی پس از نیمه شب با ایمنی به میعادگاه از پیش آمادۀ خود رسیدند.
آنها در سفر خود به سوی شمال یک سنگ چخماق را که در معرض دید قرار داشت کشف کردند و با پیدا کردن سنگهای بسیار که برای استفادههای گوناگون به طور مناسب شکل یافته بودند، اندوختهای برای آینده جمعآوری نمودند. اندان ضمن تلاش برای تراش دادن این سنگهای چخماق طوری که برای برخی مقاصد انطباق یابند، کیفیت جرقه زن آنها را کشف کرد و ایدۀ ایجاد آتش به ذهنش خطور نمود. اما در آن هنگام این تصور به خوبی در او قوت نگرفت زیرا آب و هوا هنوز سازگار بود و نیاز کمی به آتش وجود داشت.
اما خورشید پاییزی داشت در آسمان پایینتر میآمد، و همینطور که آنها به سوی شمال سفر میکردند، شبها خنکتر و خنکتر میشد. آنها از پیش مجبور شده بودند که برای گرم شدن از پوست حیوانات استفاده کنند. پیش از این که آنها از خانه دور شوند، در یک شب مهتابی اندان به جفت خویش با اشاره فهماند که فکر میکند میتواند با سنگ چخماق آتش درست کند. آنها برای دو ماه تلاش کردند که از جرقۀ سنگ چخماق برای ایجاد آتش استفاده کنند، اما تنها با شکست مواجه شدند. هر روز این زوج سنگهای چخماق را به هم میزدند و سعی در احتراق چوب داشتند. سرانجام یک روز عصر در حدود غروب آفتاب رمز تکنیک آشکار گشت، بدین ترتیب که به ذهن فانتا خطور نمود که از درختی که در نزدیکی قرار داشت بالا رفته و یک لانۀ رها شدۀ پرنده را تحت کنترل خود درآورد. لانه خشک و بسیار قابل احتراق بود و از این رو به محض این که جرقه بر روی آن افتاد تماماً شعلهور گردید. آنها به دلیل موفقیت خود آن چنان شگفتزده شده و از جا پریدند که نزدیک بود آتش را از دست بدهند، اما از طریق اضافه کردن سوخت مناسب آن را حفظ نمودند، و سپس اولین جستجو برای یافتن هیزم توسط والدین تمامی بشریت آغاز گردید.
این یکی از شادی بخشترین لحظات در زندگی کوتاه ولی پرحادثۀ آنان بود. آنها در تمامی طول شب بیدار مانده و سوختن آتش خود را نظاره کردند، غافل از این که اکتشاف آنان این را میسر میساخت که با آب و هوا رو در رویی نموده و از این رو برای همیشه از خویشان حیوانی خود که متعلق به سرزمینهای جنوب بودند مستقل باشند. آنها بعد از سه روز استراحت و لذت بردن از آتش به سفر خود ادامه دادند.
نیاکان نخستی اندان اغلب به آتشی که توسط صاعقه افروخته شده بود سوخت بیشتر رسانیده بودند، اما مخلوقات زمین هرگز پیش از آن از یک روش ایجاد آتش بنا بر ارادۀ خود برخوردار نبودند. اما مدتی طولانی طول کشید تا این که دوقلوها یاد گرفتند که خزۀ خشک و سایر مواد درست همانند لانههای پرندگان آتش میافروزد.
تقریباً دو سال از شب خروج دوقلوها از خانه میگذشت که اولین فرزند آنان متولد گشت. آنها او را سونتاد نامیدند. و سونتاد اولین مخلوق متولد یورنشیا بود که در هنگام تولد در جامۀ استحفاظی پوشانیده شده بود. نژاد بشری آغاز گشته بود. و با این تکامل نوین، غریزۀ مراقبت صحیح از نوزادانی که به طور فزاینده ضعیف میشدند پدیدار گشت. این امر توسعۀ تدریجی ذهن نوع هوشمند را در مقایسه با نوع صرفاً حیوانی مشخص میسازد.
اندان و فانتا در مجموع نوزده فرزند داشتند، و آنقدر زنده ماندند که از همدمی تقریباً پنجاه نوه و نیم دوجین نتیجه بهرهمند شوند. خانواده در چهار پناهگاه به هم پیوستۀ سنگی یا نیمه غاری اسکان یافته بود. سه عدد از این پناهگاهها توسط راهروهایی به هم متصل شده بودند که سنگ آهک نرم آن با ابزاری از سنگ چخماق که به وسیلۀ فرزندان اندان اختراع شده بودند حفاری گردیده بود.
این اندانیهای اولیه یک روح آشکار قبیلهای را به وضوح نشان میدادند. آنها به طور دسته جمعی به شکار میرفتند و هرگز از منزلگاه زیاد دور نمیشدند. به نظر میرسد آنها درک میکردند که یک گروه منفرد و بیهمتایی از موجودات زندهاند و از این رو باید از جدا شدن اجتناب کنند. این حس صمیمانۀ خویشاوندی بدون شک به سبب خدمت افزایش یافتۀ ذهنی ارواح یاور بود.
اندان و فانتا برای پرورش و ارتقاءِ قبیله به طور بیوقفه تلاش کردند. آنها تا سن چهل و دو سالگی زندگی کردند، تا این که در هنگام یک زمین لرزه از طریق سقوط یک صخرۀ معلق هر دو کشته شدند. پنج تن از فرزندان آنان و یازده نوه به همراه آنان جان سپردند، و تقریباً بیست تن از نوادگان آنان دچار صدمات جدی شدند.
سونتاد به دنبال مرگ والدین خود، به رغم یک پای شدیداً آسیب دیده، رهبری قبیله را فوراً به عهده گرفت و توسط همسر خود، مسنترین خواهر خود، به گونهای توانمند یاری شد. کار نخست آنان غلطانیدن سنگها برای مدفون ساختن مؤثر والدین، برادران، خواهران، و فرزندان مردهشان بود. نباید برای این عمل تدفین اهمیت بیش از حد قائل شد. برداشت آنان پیرامون بقا پس از مرگ بسیار گنگ و مبهم بود، و عمدتاً از زندگی رویایی و ایدهآل چندسان آنان سرچشمه میگرفت.
این خانوادۀ اندان و فانتا تا نسل بیستم دوام آورد، تا این که رقابت برای خوراک و برخورد اجتماعی موجب آغاز پراکندگی آنان گشت.
انسانهای بدوی — اندانیها — چشمان سیاه رنگ و پوستی تیره رنگ داشتند، چیزی بین زرد و سرخ. مِلانین یک مادۀ رنگزا است که در پوست تمامی موجودات بشری یافت میشود. آن رنگ مایۀ اولیۀ پوست اندانی است. این اندانیهای اولیه در نمای کلی و رنگ پوست، بیشتر شبیه اسکیموهای امروزی بودند، تا هر نوع موجود زندۀ بشری دیگر. آنها اولین مخلوقاتی بودند که از پوست حیوانات به عنوان حفاظی بر علیه سردی استفاده میکردند. بدنهای آنها نسبت به انسانهای امروزی اندکی موی بیشتری داشت.
زندگی قبیلهای نیاکان حیوانی این انسانهای اولیه حکایت از آغاز سنن اجتماعی بیشمار میکرد، و با احساسات در حال بسط و نیروهای افزایش یافتۀ مغزی این موجودات، در سازمان اجتماعی و تقسیم کار قبیلهای، رشدی فوری به وقوع پیوست. آنها بسیار تقلیدگرا بودند، اما غریزۀ بازی کردن فقط اندکی رشد یافته بود، و شوخ طبعی تقریباً به کلی غایب بود. انسان بدوی گهگاهی لبخند میزد، اما هرگز قهقهه سر نمیداد. مزاح میراث نژاد بعدی آدم بود. این موجودات اولیۀ بشری مثل بسیاری از انسانهای در حال تکامل دوران بعد نسبت به درد زیاد حساس نبودند و نسبت به اوضاع ناخوشایند زیاد واکنش نشان نمیدادند. زایمان برای فانتا و نوادههای بلافصل وی یک آزمون دردآور یا عذابآور نبود.
آنها یک قبیلۀ اعجابانگیز بودند. مردها برای امنیت همسران خود و فرزندانشان قهرمانانه میجنگیدند. زنها به طرزی پرعاطفه خود را وقف فرزندان خود میکردند. اما میهن دوستی آنان تماماً به قبیلۀ نزدیک محدود میشد. آنها به خانوادههای خود بسیار وفادار بودند. آنها در دفاع از فرزندان خویش بدون چون و چرا جان میدادند، اما قادر به درک تلاش برای بهتر ساختن دنیا برای نوههای خویش نبودند. به رغم این که تمامی احساسات بنیادین برای تولد مذهب در این یورنشیاییهای بومی از پیش موجود بود، نوع دوستی هنوز در قلب انسان به وجود نیامده بود.
این انسانهای اولیه برای رفیقان خود از یک عاطفۀ متأثر کننده برخوردار بودند، و از دوستی قطعاً یک ایدۀ واقعی، گر چه بدوی، داشتند. در ایام بعد، این یک منظر عادی بود که در طی نبردهای دائماً تکراری آنان با قبایل پستتر، نظارهگر این باشید که یکی از این انسانهای بدوی طی پیکار ضمن این که دلیرانه با یک دست میجنگد، با دست دیگر سعی در حفاظت و نجات یک یار جنگجوی آسیب دیده داشته باشد. بسیاری از عالیترین و والاترین خصائل بشریِ توسعۀ متعاقب تکاملی، به گونهای تأثر برانگیز در این مردمان بدوی از پیش موجود بود.
قبیلۀ اولیۀ اندانی تا نسل بیست و هفتم یک خط ناگسستۀ رهبری را حفظ نمود. در این هنگام از آنجا که در میان نوادگان مستقیم سونتاد هیچ فرد مذکری ظاهر نگشت، دو تن از رهبران بالقوۀ رقیب قبیله برای کسب رهبری به نبرد برخاستند.
پیش از پراکندگی گستردۀ قبایل اندانی، در نتیجۀ تلاشهای اولیۀ آنان یک زبان پیشرفته برای ارتباط متقابل آنان شکل گرفته بود. این زبان به رشد خود ادامه داد، و به دلیل اختراعات جدید و انطباقات با محیط که توسط این مردم فعال، خستگی ناپذیر، و کنجکاو صورت مییافت، تقریباً به طور روزانه چیزهای جدیدی به آن اضافه میشد. و این زبان، تا هنگام ظهور بعدی نژادهای چند رنگه، کلام یورنشیا، زبان خانوادۀ اولیۀ بشر گردید.
با گذشت زمان بر تعداد قبایل اندانی افزوده میگشت، و ارتباط خانوادههای در حال گسترش موجب اختلاف نظر و سوءِ تفاهم میشد. تنها دو چیز اذهان این مردمان را اشغال میکرد: شکار برای تهیۀ خوراک و جنگ برای انتقام به خاطر یک بیعدالتی واقعی یا فرضی، یا توهین به وسیلۀ قبایل همسایه.
خصومتهای خانوادگی افزایش یافت. جنگهای قبیلهای درگرفت، و بهترین عناصر گروههای توانمندتر و پیشرفتهتر متحمل زیانهای جدی گردیدند. برخی از این لطمات جبران ناپذیر بودند. برخی از ارزشمندترین تیرههای توانمندی و هوش برای همیشه در دنیا از بین رفتند. این نژادِ نخستین و تمدن بدوی آن توسط این پیکار بیوقفۀ قبایل، در خطر نابودی قرار گرفت.
محال است که چنین موجودات بدوی را وادار نمود که با یکدیگر مشتاقانه در صلح و صفا زندگی کنند. انسان از تبار حیوانات جنگجو است، و هنگامی که مردم بیفرهنگ به طور نزدیک با یکدیگر همنشینی میکنند، موجب آزار و رنجش هم میشوند. حاملین حیات از این تمایل در میان مخلوقات تکاملی آگاهند و از این رو برای جدایی نهایی موجودات بشری در حال تکامل به صورت حداقل سه و اغلب شش نژاد مشخص و جداگانه تدارک میبینند.
نژادهای اولیۀ اندانی به حد زیاد به داخل آسیا نفوذ ننمودند، و در ابتدا وارد آفریقا نشدند. جغرافیای آن ایام آنها را به سوی شمال رهنمون ساخت، و این مردم بیشتر و بیشتر به سوی شمال سفر کردند تا این که توسط یخ دوران یخبندان سوم که به آرامی در حال پیشروی بود از حرکت باز ایستادند.
پیش از آن که این ورقۀ گستردۀ یخی به فرانسه و جزایر بریتانیا رسد، نوادگان اندان و فانتا به سمت غرب در اروپا پیشروی نموده و بیش از یک هزار اسکانگاه جداگانه در امتداد رودخانههای بزرگی که به سوی آبهای در آن هنگام گرمِ دریای شمال روان بودند برقرار ساختند.
این قبایل اندانی رودخانه نشینان اولیۀ فرانسه بودند. آنها برای دهها هزار سال در امتداد رودخانۀ سُم زندگی میکردند. سُم رودخانهای است که توسط یخچالها تغییر نیافته است، و درست همانند امروز در آن روزها به سوی دریا جاری بود. و این امر روشن کنندۀ این است که چرا شواهد بسیار مربوط به نوادگان اندانی در امتداد مسیر این دره رود یافت میشود.
این بومیهای یورنشیا روی درختان زندگی نمیکردند، گر چه در مواقع اضطراری هنوز بر فراز درختان میرفتند. آنها به طور مرتب در زیر پناه صخرههای جلو آمده در امتداد رودخانهها و در غارهای واقع در دامنۀ تپهها، که برای آنها نمای خوبی از نزدیک شدن دیگران فراهم میساخت و آنها را نسبت به محیط طبیعی پناه میداد، زندگی میکردند. آنها بدین ترتیب از وجود آتشهایشان بدون این که زیاد از دود آن معذب باشند بهرهمند میشدند. آنها در واقع غارنشین نیز نبودند، گر چه در ایام بعد ورقههای یخی هر چه بیشتر به سمت جنوب حرکت نموده و نسلهای بعدی آنها را به غارها راند. آنها ترجیح میدادند در نزدیکی حاشیۀ یک جنگل و در کنار یک جویبار اردو زنند.
آنها در همان اوان در پنهان ساختن منزلگاههای بخشاً پوشیدۀ خود به طرز خارقالعادهای زیرک شدند و در ساختن اتاقهای سنگی، کلبههای سنگی گنبدی شکل که شبها برای خواب به آن میخزیدند، از خود مهارت زیادی به نمایش گذاردند. ورودی چنین کلبهای از طریق غلطانیدن یک سنگ به جلوی آن بسته میشد، سنگ بزرگی که به این منظور، پیش از آن که سنگهای پشت بام نهایتاً در جای خود قرار داده شوند، در داخل گذارده میشد.
اندانیها شکارچیان بیباک و موفقی بودند، و به جز توتهای وحشی و برخی میوههای درختان منحصراً از طریق گوشت ارتزاق میکردند. همانطور که اندان تبر سنگی را کشف کرده بود، نوادگان او نیز در همان اوایل ترکۀ پرتابی و نیزه را کشف کرده و از آن استفادۀ مؤثری کردند. سرانجام یک اندیشۀ ابزارساز در پیوند با دستانی که از افزار بهره میگرفت مشغول به کار گشت، و این انسانهای اولیه در ساختن ابزار چخماقی بسیار چیره دست شدند. آنها در جستجوی سنگ چخماق تا دورترین نقاط سفر میکردند، درست همانطور که انسانهای امروزی در جستجوی طلا، پلاتین، و الماس به اقصی نقاط زمین سفر میکنند.
و به طرق بسیار دیگر، این قبایل اَندانی چنان درجهای از ذکاوت را به نمایش گذاردند که نسلهای عقب روندۀ آنان تا نیم میلیون سال نیز به آن نرسیدند، گر چه آنها بارها روشهای گوناگون برافروختن آتش را مجدداً کشف نمودند.
به تدریج که پراکندگی اندانیها گسترش یافت، وضعیت فرهنگی و معنوی قبایل برای تقریباً ده هزار سال به قهقرا رفت، تا ایام اُناگار که رهبری این قبایل را به عهده گرفت، به میان آنان صلح و آرامش آورد، و برای اولین بار تمامی آنان را به نیایش ”عطا کنندۀ جان به انسانها و حیوانات“ رهنمون گشت.
فلسفۀ اندان بسیار مغشوش شده بود. او به دلیل آسایش زیادی که از کشف تصادفی آتش به وسیلۀ خود وی نصیبش شده بود با فاصلۀ اندکی از تبدیل شدن به یک آتش پرست گریخته بود. با این وجود قدرت استدلال او را از کشف خویش به سوی خورشید به عنوان یک منبع برتر و هیبت انگیزتر حرارت و نور رهنمون ساخت، اما خورشید بسیار دور بود و لذا او خورشید پرست نشد.
در اندانیها در همان اوایل ترس از عناصر — تندر، صاعقه، باران، برف، تگرگ، و یخ — به وجود آمد. اما گرسنگی، میل دائماً تکراری این ایام نخستین بود، و چون آنان به قدر زیاد از حیوانات ارتزاق میکردند، نهایتاً شکلی از پرستش حیوان را به وجود آوردند. برای اندان حیوانات بزرگتر خوراکی سمبلهای قدرت خلاقه و نیروی حفظ کننده بودند. گهگاه مرسوم میگشت که انواع این حیوانات بزرگتر به عنوان اشیاء پرستشی تخصیص داده شوند. طی دوران محبوبیت یک حیوان مشخص، شکل ابتدایی آن روی دیوارهای غارها ترسیم میشد، و بعدها به تدریج که در زمینۀ هنر پیشرفت مداوم حاصل گشت، چنین الهۀ حیوانی در چیزهای مختلف تزیینی حکاکی میشد.
در اوایل مردمان اندانی عادتِ امتناع ورزیدن از خوردن گوشت حیوان مقدس قبیله را شکل دادند. آنها در مدتی کم، به این منظور که اذهان جوانهای خود را به گونهای مناسب تحت تأثیر قرار دهند، یک آیین تقدیس که پیرامون بدن یکی از این حیوانات مورد حرمت انجام مییافت به وجود آوردند. و باز هم بعد از آن، این نمایش ابتدایی به مراسم مفصل قربانی نسلهای بعدی آنان تکامل یافت. و این منشأ قربانی کردن به عنوان بخشی از پرستش میباشد. این ایده به طور مبسوط توسط موسی در آیین نیایش عبرانی به وجود آمد و قاعدۀ کلی آن توسط پولس رسول به عنوان اصل اعتقادی پرداخت کفارۀ گناه از طریق ”ریختن خون“ حفظ گردید.
این امر که در زندگی این انسانهای بدوی خوراک یک چیز تماماً مهم بود، توسط دعایی که به وسیلۀ اُناگار، آموزگار بزرگ آنان، به این مردمان ساده آموزش داده میشد نشان داده میشود. و این دعا چنین بود:
”ای جان حیات، روزی ما را امروز به ما عطا فرما. ما را از شر یخ برهان. ما را از دست دشمنانمان در جنگل نجات ده، و با بخشندگی ما را به عالم بزرگ آن سو پذیرا شو.“
اُناگار ستاد مرکزی خود را در سواحل شمالی دریای باستانی مدیترانه، در ناحیۀ کنونی دریای خزر، در اسکانگاهی که اُبان نامیده میشد برقرار ساخت. این جا یک مکان اقامت بود که در مسیر گردش به سوی غرب در سفر از سرزمین جنوبی بینالنهرین به سوی شمال راه میبرد. او برای اشاعۀ اصول اعتقادی جدید تک خدایی خویش و برداشت خود از دنیای بعد، که آن را عالم بزرگ آن سو مینامید، از اُبان آموزگارانی به دهکدههای دوردست فرستاد. این فرستادگان اُناگار، اولین مبلغین مذهبی دنیا بودند. آنها اولین موجودات بشری بودند که گوشت را طبخ میکردند، و اولینهایی بودند که در تهیۀ غذا به طور منظم از آتش استفاده میکردند. آنها گوشت را روی سر ترکۀ چوب و نیز روی سنگهای داغ میپختند. آنها بعدها قطعات بزرگ گوشت را در آتش بریان میکردند، اما نسلهای بعدی آنان تقریباً تماماً به استفاده از گوشت خام بازگشت نمودند.
اُناگار (از سال 1934 بعد از میلاد مسیح) 983٫323 سال پیش به دنیا آمد و شصت و نه سال عمر کرد. تاریخچۀ دستاوردهای این ذهن ماهر و رهبر معنوی ایام پیش از پرنس سیارهای بازگویی شورانگیز سازماندهی این مردمان بدوی به صورت یک جامعۀ واقعی میباشد. او یک دولت قبیلهای کارآمد را که نظیر آن تا هزاران سال دیگر توسط نسلهای بعد به وجود نیامد بنیان نهاد. تا ورود پرنس سیارهای هرگز دیگر چنین تمدن بالای معنوی در کرۀ زمین به وجود نیامد. این مردم ساده از یک مذهب واقعی، گر چه بدوی، برخوردار بودند. اما این مذهب به دست نسلهای آتی در حال انحطاط آنان از بین رفت.
اگر چه اندان و فانتا هر دو و نیز بسیاری از نوادگان آنان تنظیم کنندۀ فکری دریافت کرده بودند، زودتر از ایام اُناگار نبود که تنظیم کنندگان و سرافیمهای محافظ در تعداد زیاد به یورنشیا آمدند. این در واقع عصر طلایی انسان بدوی بود.
اندان و فانتا، بنیانگذاران تحسین برانگیز نژاد بشر، به محض ورود پرنس سیارهای در هنگام مورد داوری قرار گرفتن یورنشیا مورد قدردانی واقع شدند، و در موعد مقرر با رتبۀ شهروندیِ جروسم از نظام کرات قصر بیرون آمدند. اگر چه آنها هرگز اجازه نیافتهاند به یورنشیا بازگردند، از تاریخ نژادی که بنیان نهادند آگاه هستند. آنها از خیانت کلیگسشیا اندوهگین شدند و به خاطر شکست آدم محزون شدند، اما هنگامی که این خبر دریافت شد که میکائیل کرۀ آنان را به عنوان صحنۀ اعطای نهایی خود برگزیده به اندازۀ وافر مسرور شدند.
اندان و فانتا هر دو در جروسم با تنظیم کنندگان خود پیوند یافتند، و چندین تن از فرزندان آنان از جمله سونتاد نیز چنین شدند، اما حتی اکثر فرزندان بلافصل آنان فقط به پیوند با روح دست یافتند.
اندان و فانتا مدت کوتاهی پس از ورود آنان به جروسم از حکمران سیستم اجازه گرفتند که به اولین کرۀ قصر بازگردند تا به همراه شخصیتهای مورانشیا که به رهنوردان زمان از یورنشیا برای ورود به کرات آسمانی خوشامد میگویند خدمت کنند. و آنها به طور نامحدود به این خدمت گمارده شدهاند. آنها درخواست کردند که در رابطه با این آشکارسازیها به یورنشیا سلام بفرستند، اما این تقاضای آنان به گونهای خردمندانه پذیرفته نشد.
و این بازگویی قهرمانانهترین و مسحور کنندهترین فصل در تمام تاریخ یورنشیا است، داستان تکامل، تقلاهای زندگی، مرگ، و بقای جاودانۀ والدین استثنایی تمامی بشریت.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات مقیم یورنشیا.]
این داستان نژادهای تکاملی یورنشیا از روزگاران اندان و فانتا، تقریباً یک میلیون سال پیش، تا سراسر ایام پرنس سیارهای و تا پایان عصر یخبندان است.
نژاد بشر تقریباً یک میلیون سال قدمت دارد، و نیمۀ اول داستان آن کمابیش مقارن با پیش از روزگاران پرنس سیارهای یورنشیا است. نیمۀ دوم تاریخ نوع بشر در هنگام ورود پرنس سیارهای و ظهور شش نژاد رنگین آغاز میشود و کمابیش مقارن با دورهای است که عموماً به عنوان عصر عتیق حجر به حساب میآید.
انسان بدوی اندکی کمتر از یک میلیون سال پیش به طور تکاملی در کرۀ زمین ظاهر گشت، و تجربهای توانمند داشت. او به طور غریزی در پی فرار از خطر درآمیختن با قبایل پست شبه میمون برآمد. اما به دلیل سرزمینهای مرتفع بایر تبت، 30٫000 فوت بالاتر از سطح دریا، نتوانست به سمت شرق مهاجرت کند؛ و به دلیل دریای بسط یافتۀ مدیترانه که در آن هنگام به سوی شرق به سمت اقیانوس هند امتداد یافته بود نتوانست به طرف جنوب یا غرب عزیمت کند؛ و همینطور که به سمت شمال میرفت، با یخ در حال پیشروی مواجه گشت. اما حتی هنگامی که مهاجرتِ بیش از این توسط یخ سد میگردید، و گر چه قبایل در حال پراکندگی به گونهای فزاینده متخاصم میشدند، گروههای باهوشتر هرگز ایدۀ رفتن به سوی جنوب برای زندگی در میان عموزادههای پوشیده از موی درخت نشین خود را که از هوش پایینتر برخوردار بودند در سر نپروراندند.
بسیاری از قدیمیترین احساسات مذهبی انسان، در نتیجۀ حس درماندگی در محیط بستۀ این وضعیت جغرافیایی به وجود آمد — کوهها در سمت راست، آب در طرف چپ، و یخ در جلو. اما این اندانیهای پیشرفته به سوی خویشان پست درخت نشین خود در جنوب باز نمیگشتند.
این اندانیها در مقایسه با عادات خویشان غیربشری خود از جنگلها دوری میکردند. انسان همیشه در جنگلها تنزل کرده است. تکامل بشری فقط در سرزمینهای باز و عرضهای بالاتر جغرافیایی پیشرفت داشته است. سردی و گرسنگی در سرزمینهای باز موجب عمل، اختراع، و ابتکار میشود. در حالی که این قبایل اندانی در بحبوحۀ سختیها و محرومیتهای این سرزمینهای پرپستی و بلندی شمالی داشتند پیشتازان نژاد کنونی بشر را به وجود میآوردند، بستگان عقب ماندۀ آنان در جنگلهای گرمسیری جنوبیِ سرزمین منشأ اولیۀ مشترکشان در حال ازدیاد بودند.
این وقایع در طی ایام سومین دورۀ یخبندان، و به حساب زمین شناسان، اولین دوره، به وقوع پیوست. دو یخبندان اول در شمال اروپا گسترده نبود.
در طول بخش عمدۀ عصر یخبندان، انگلستان از طریق زمین به فرانسه متصل بود، در حالی که بعدها آفریقا از طریق پل زمینی سیسیل به اروپا وصل گردید. در هنگام مهاجرتهای اندانیها، یک مسیر خشکی مداوم از انگلستان در غرب به اروپا و آسیا و تا جاوه در شرق وجود داشت؛ اما استرالیا مجدداً منزوی گردید، که موجب شد زیاگان خاص آن با شدت بیشتری توسعه یابد.
950٫000 سال پیش نوادگان اندان و فانتا به نقاط دور در شرق و در غرب مهاجرت کرده بودند. به سمت غرب، آنها طی عبور از اروپا به فرانسه و انگلستان رسیدند. در ایام بعد، آنها به سوی شرق تا جاوه نفوذ کردند، یعنی جایی که استخوانهای آنها اخیراً کشف گردید — انسان موسوم به جاوه — و سپس به جزیرۀ تاسمانی سفر کردند.
گروههایی که به سمت غرب عزیمت کردند، در مقایسه با آنهایی که به شرق رفته و آزادانه با عموزادههای عقب افتادۀ حیوانی خویش درآمیختند، کمتر با تیرههای عقب ماندۀ متعلق به منشأ متقابل نیایی آلوده شدند. این افراد غیرپیشرفته به سوی جنوب به حرکت درآمده و در آن هنگام با قبایل پستتر آمیزش کردند. بعدها، تعداد فزایندهای از نوادگان آمیخته تبار آنان به شمال بازگشتند تا با مردمان به سرعت در حال گسترش اندانی آمیزش کنند، و چنین وصلتهای بدفرجام کیفیت نژاد برتر را به طور بیوقفه تنزل داد. دهکدههای بدوی کمتر و کمتری پرستش عطا کنندۀ حیات را حفظ نمودند. این سرآغاز تمدن اولیه در خطر نابودی قرار گرفت.
و پیوسته در یورنشیا چنین بوده است. تمدنهای آتیهدار به طور پی در پی تنزل یافته و با نابخردیِ جایز شمردن تولید مثل آزادانۀ برتر با پستتر نهایتاً از بین رفتهاند.
900٫000 سال پیش هنرهای اندان و فانتا و فرهنگ اُناگار داشتند از روی زمین محو میشدند. فرهنگ، مذهب، و حتی کار با سنگ چخماق در پایینترین حد خود بود.
این ایامی بود که تعداد زیادی از گروههای پست آمیخته تبار داشتند از جنوب فرانسه به انگلستان وارد میشدند. این قبایل آنقدر به اندازۀ زیاد با مخلوقات شبه میمون جنگل مخلوط شده بودند که به قدر بسیار اندکی بشر بودند. آنها مذهب نداشتند اما کارگران بدوی سنگ چخماق بودند و از هوش مکفی برخوردار بودند که بتوانند آتش روشن کنند.
در اروپا مردمی نسبتاً برتر و پر زاد و رود که نوادگانشان به زودی در سراسر قاره از یخ در شمال تا کوههای آلپ و دریای مدیترانه در جنوب پخش شدند، از پی آنان آمدند. این قبایل، نژاد موسوم به هایدلبرگ میباشند.
در طول این دورۀ طولانی زوال فرهنگی، مردمان فاکسهال انگلستان و قبایل بَدونان در شمال غربی هند حفظ برخی از سنتهای اندان و برخی از بقایای فرهنگ اُناگار را تداوم بخشیدند.
مردمان فاکسهال در دورترین نقطۀ غرب بودند و در حفظ بخش عمدۀ فرهنگ اندانی موفق شدند. آنها همچنین دانش خود را دربارۀ کار با سنگ چخماق که به نسلهای بعدی خود، نیاکان کهن اسکیموها، انتقال دادند حفظ کردند.
اگر چه بقایای اجساد مردمان فاکسهال آخرینهایی بودند که در انگلستان کشف شدند، این اندانیها به راستی اولین موجودات بشری بودند که در آن نواحی زندگی میکردند. در آن هنگام پل زمینی هنوز فرانسه را به انگلستان متصل میساخت. و چون بیشتر اسکانگاههای اولیۀ نوادگان اندان در امتداد رودخانهها و سواحل دریایی آن دوران باستان واقع شده بودند، اکنون زیر آبهای کانال انگلستان و دریای شمال قرار دارند، اما تعداد سه یا چهار عدد از آنها هنوز بالاتر از سطح آب در ساحل انگلستان قرار دارند.
بسیاری از مردمان باهوشتر و معنویتر فاکسهال، برتری نژادی خود را حفظ کردند و سنن بدوی مذهبی خود را زنده نگاه داشتند. و این مردم به تدریج که بعدها با تیرههای متعاقب مخلوط شدند بعد از بروز یک یخبندان از انگلستان به غرب سفر کرده و به صورت اسکیموهای امروزی بقا یافتهاند.
علاوه بر مردمان فاکسهال در غرب، یک مرکز در حال تقلای دیگر فرهنگ در شرق تداوم یافت. این گروه در کوهپایههای مناطق کوهستانی شمال غربی هند در میان قبایل بَدونان، یک نبیرۀ اندان، واقع شده بود. این مردم تنها نوادگان اندان بودند که هرگز دست به کار قربانی کردن انسان نزدند.
این بدونانیهای ساکن کوهستان، یک فلات پهناور را که با جنگلها احاطه شده، از جویبارها پوشیده گشته، و سرشار از حیوانات شکاری بود، اشغال کردند. آنها همانند برخی از عموزادههای خویش در تبت در کلبههای سنگی، غارهای دامنۀ تپه، و مجاری نیمه زیرزمینی زندگی میکردند.
در حالی که قبایل شمالی هر چه بیشتر یاد گرفتند که از یخ بترسند، آنهایی که در نزدیکی سرزمین آبا و اجدادی زندگی میکردند به قدر فزایندهای از آب هراسان شدند. آنها نشست تدریجی شبه جزیرۀ بینالنهرین را در اقیانوس مشاهده کردند، و گر چه آن چندین بار سر از آب برآورد، سنن این نژادهای بدوی پیرامون مخاطرات دریا و ترس از احاطه شدنهای دورهای فزونی یافت. و این ترس به همراه تجربۀ آنان پیرامون سیلابهای رودی مشخص میسازد که چرا آنها در صدد یافتن مناطق کوهستانی به عنوان یک مکان امن برای زندگی برآمدند.
در سمت شرقِ مردمان بدونان، در تپههای سیوالیک در شمال هند، ممکن است فسیلهایی پیدا شوند که به انواع در حال گذار بین انسان و گروههای متنوع پیش بشر بیش از هر نوع دیگر در زمین نزدیکترند.
850٫000 سال پیش قبایل برتر بدونان یک جنگ ریشهکن کننده را که بر علیه همسایگان پستتر و حیوانیشان هدایت شده بود آغاز کردند. در کمتر از هزار سال بیشتر گروههای حیوانی سرزمین مرزی متعلق به این نواحی یا از بین رفته و یا به جنگلهای جنوبی عقب رانده شدند. این پیکار برای نابود ساختن پستترها، موجب بهبودی اندکی در قبایل تپهنشین آن عصر گردید. و نوادگان مختلط این تیرۀ بهبود یافتۀ بدونانی ظاهراً به عنوان یک مردم نوین — نژاد نئاندرتال — در صحنۀ عمل ظاهر گشتند.
نئاندرتالها جنگجویان بسیار خوبی بودند، و به طور گسترده سفر میکردند. آنها به تدریج از مراکز کوهستانی در شمال غربی هند به فرانسه در غرب، چین در شرق، و حتی در داخل شمال آفریقا پخش شدند. آنها تا ایام مهاجرت نژادهای تکاملی رنگین، برای تقریباً نیم میلیون سال دنیا را تحت سلطۀ خود داشتند.
800٫000 سال پیش حیوانات شکاری فراوان بودند؛ بسیاری از انواع گوزن و نیز فیلها و اسبهای آبی در سراسر اروپا پرسه میزدند. دامها فراوان بودند؛ اسبها و گرگها همه جا وجود داشتند. نئاندرتالها شکارچیان خیلی خوبی بودند، و قبایل در فرانسه اولینهایی بودند که رسمِ دادن انتخاب زن برای همسر را به موفقترین شکارچیان پذیرفتند.
گوزن برای این مردمان نئاندرتال بسیار سودمند بود و به عنوان خوراک، پوشاک، و ابزار به کار گرفته میشد، زیرا آنها استفادههای گوناگونی از شاخها و استخوانها به عمل میآوردند. آنها فرهنگ کمی داشتند، اما کار با سنگ چخماق را به حد زیادی بهبود بخشیدند، تا این که کار تقریباً به سطوح روزگاران اندان رسید. سنگهای بزرگ چخماق که به دستههای چوبی متصل شده بودند دوباره مورد استفاده واقع شدند و به عنوان تبر و کلنگ به کار گرفته شدند.
750٫000 سال پیش چهارمین لایۀ یخ به خوبی به سوی جنوب در حال حرکت بود. نئاندرتالها با ابزار بهبود یافتۀ خود یخی را که رودهای شمالی را پوشانده بود سوراخ کرده و بدین ترتیب میتوانستند ماهیانی را که نزدیک این سوراخها میشدند با نیزه شکار کنند. این قبایل در برابر یخ در حال پیشروی، که در این هنگام به صورت بسیار گستردهای اروپا را مورد تهاجم قرار داده بود، عقبنشینی کردند.
در این ایام یخرود سیبری داشت به جنوبیترین پیشروی خود دست میزد و انسان اولیه را مجبور ساخت که به سمت جنوب، به سوی سرزمینهای منشأ خویش بازگردد. اما نوع انسان آنقدر متفاوت شده بود که خطر در آمیختن با خویشان غیرپیشرفتۀ شبه میمونش به اندازۀ زیادی کاهش یافت.
700٫000 سال پیش چهارمین یخرود، بزرگترین آنها در تمامی اروپا، در حال پس روی بود. انسانها و حیوانات داشتند به سمت شمال باز میگشتند. آب و هوا خنک و مرطوب بود، و انسان بدوی مجدداً در اروپا و آسیای غربی رو به رشد بود. به تدریج جنگلها در سطح زمینی که در شمال به تازگی توسط یخرود پوشیده شده بود گسترش یافتند.
حیات پستاندار به اندازۀ اندکی توسط یخرود بزرگ تغییر یافته بود. این حیوانات در آن نوار باریک زمین که بین یخ و رشته کوههای آلپ واقع شده بود، دوام آوردند، و به دنبال عقبنشینی یخرود، دوباره به سرعت در سراسر اروپا پخش شدند. فیلهای عاج راست، کرگدنهای دماغ پهن، کفتارها، و شیرهای آفریقایی از آفریقا از روی پل زمینی سیسیل وارد شدند، و این حیوانات جدید عملاً ببرهای شمشیر دندان و اسبهای آبی را از بین بردند.
650٫000 سال پیش شاهد ادامۀ آب و هوای معتدل بود. تا وسط دورۀ میان یخبندانی آنقدر گرم شده بود که رشته کوههای آلپ تقریباً از یخ و برف تهی گشتند.
600٫000 سال پیش یخ در آن هنگام به شمالیترین نقطۀ پس روی خود رسیده بود، و پس از یک مکث چند هزار ساله در پنجمین گردش خود مجدداً به سوی جنوب روانه گشت. اما برای پنجاه هزار سال تغییر اندکی در آب و هوا صورت گرفت. انسان و حیوانات اروپا تغییر اندکی یافته بودند. خشکی اندک دورۀ قبل کاهش یافت، و یخرودهای آلپ تا پایین دره رودها سرازیر شدند.
550٫000 سال پیش یخرود در حال پیشروی دوباره انسان و حیوانات را به سوی جنوب راند. اما این بار انسان در نوار پهناور زمین که به سوی شمال شرقی به داخل آسیا امتداد مییافت و بین لایۀ یخی و بخش الحاقیِ در آن هنگام بسیار بسط یافتۀ دریای سیاه وابسته به دریای مدیترانه واقع شده بود جای فراوانی داشت.
این ایامِ چهارمین و پنجمین یخرود، شاهد گسترش بیشتر فرهنگ بدوی نژادهای نئاندرتال بود. اما آنقدر پیشرفت اندک بود که به راستی به نظر میرسید که گویا تلاش برای ایجاد یک نوع جدید و تغییر یافتۀ حیات هوشمند در یورنشیا در حال شکست است. برای تقریباً یک ربع میلیون سال این مردمان بدوی در شکار و جنگ سرگردان بودند. آنها برای مدتی در جهات مشخص پیشرفت داشتند، اما در کل، در مقایسه با نیاکان برتر اَندانی خود پیوسته در حال قهقرا بودند.
در طول این اعصار تاریکی معنوی، فرهنگ انسان خرافی به پایینترین سطوح خود رسید. نئاندرتالها در واقع مذهبی فراتر از یک خرافات شرمآور نداشتند. آنها از ابرها و خصوصاً بیشتر از مه و غبار به حد مرگآور میترسیدند. یک مذهب بدوی ترس از نیروهای طبیعی به تدریج به وجود آمد، در حالی که پرستش حیوان تقلیل یافت، بهبود ابزار به همراه وفور حیوانات شکاری، این مردم را قادر ساخت که با اضطراب کمتری در رابطه با خوراک زندگی کنند. پاداش جنسی تعقیب کردن، مهارت در شکار را بسیار بهبود بخشید. این مذهب جدید ترس به تلاشهایی در استمالت کردن از نیروهای نامرئی پشت این عناصر طبیعی انجامید و بعدها به قربانی کردن انسانها برای دلجویی از این نیروهای نامرئی و ناشناختۀ فیزیکی منجر گشت. و این رسم وحشتناک قربانی کردن انسان توسط مردمان عقب ماندهتر یورنشیا درست تا قرن بیستم نیز ادامه یافته است.
این نئاندرتالهای اولیه به سختی میتوانستند خورشید پرست نامیده شوند. آنها برعکس در ترس از تاریکی زندگی میکردند. آنها از فرا رسیدن شب ترسی مرگبار داشتند. تا وقتی که ماه اندکی میدرخشید گذران عمر میکردند، اما در تاریکی ماه سراسیمه شده و در تلاش برای واداشتن ماه برای درخشش مجدد، شروع به قربانی کردن بهترین نمونههای مردانگی و زنانگی خویش میکردند. آنها در همان اوان دریافتند که خورشید به طور مرتب باز میگردد، اما گمان میکردند که ماه فقط به دلیل قربانی کردن هم قبیلهایهای آنان باز میگردد. به تدریج که نژاد پیشرفت نمود، هدف و مقصود قربانی کردن به گونهای گام به گام تغییر پیدا کرد، اما تقدیم قربانی انسانی به عنوان مراسم مذهبی برای مدتی طولانی ادامه یافت.
500٫000 سال پیش قبیلههای بَدونان متعلق به مناطق کوهستانی شمال غربی هند درگیر یک پیکار نژادی بزرگ دیگر شدند. برای بیش از یکصد سال این جنگ بیامان با شدت ادامه یافت، و هنگامی که این جنگ طولانی پایان پذیرفت، فقط در حدود یکصد خانواده باقی ماند. اما این بازماندگان، باهوشترین و مطلوبترین نوادگانِ در آن هنگام زندۀ اندان و فانتا بودند.
و اکنون در بین این بدونانیهای ساکن کوهستان رویدادی جدید و عجیب به وقوع پیوست. یک مرد و زن که در بخش شمال شرقی در آن هنگام ناحیۀ مسکونی کوهستان زندگی میکردند به طور ناگهانی شروع به تولید مثل خانوادهای از فرزندان فوقالعاده باهوش نمودند. این خانوادۀ سنگیک بود، نیاکان کلیۀ شش نژاد رنگین یورنشیا.
این فرزندان سنگیک که نوزده نفر بودند، نه فقط فراتر از همنوعان خویش باهوش بودند، بلکه پوست آنها در اثر قرار گرفتن در معرض نور آفتاب این گرایش بینظیر را از خود به نمایش میگذاشت که به رنگهای گوناگون در میآمد. در میان این نوزده فرزند پنج تن سرخ، دو تن نارنجی، چهار تن زرد، دو تن سبز، چهار تن آبی، و دو تن نیلی رنگ بودند. به تدریج که بچهها بزرگتر شدند این رنگها وضوح بیشتری یافتند، و هنگامی که این جوانها بعدها با هم قبیلهایهای خویش زناشویی کردند، کلیۀ اولاد آنان به جانب رنگ پوست والدۀ سنگیک آنها گرایش پیدا نمود.
و اکنون من پس از جلب توجه شما به ورود پرنس سیارهای در حدود این زمان، شرح تاریخی واقعه را قطع میکنم، ضمن این که ما به طور جداگانه شش نژاد سنگیک یورنشیا را مورد بررسی قرار میدهیم.
در یک سیارۀ متوسط تکاملی، شش نژاد رنگین تکاملی یک به یک ظاهر میشوند. انسان سرخ اولین انسانی است که به وجود میآید، و پیش از این که نژادهای آتی رنگین ظاهر شوند برای یک دوران طولانی در دنیا یکه تازی میکند. ظهور همزمان تمامی شش نژاد رنگین در یورنشیا، و در یک خانواده، بسیار غیرعادی بود.
ظهور اندانیهای اولیه در یورنشیا همچنین چیزی جدید در سِتانیا بود. در هیچ کرۀ دیگری در سیستم محلی، پیش از نژادهای تکاملی رنگین چنین نژادی از مخلوقات ارادی به وجود نیامده است.
1- انسان سرخ. این مردمان نمونههای فوقالعادهای از نژاد بشری بودند و از بسیاری جهات از اندان و فانتا برتر بودند. آنها یک گروه بسیار باهوش و از اولین فرزندان سنگیک بودند که یک تمدن قبیلهای و دولت به وجود آوردند. آنها همیشه تک همسر بودند. حتی نوادگان مختلط آنها به ندرت دست به چند همسری میزدند.
در ایام بعد آنها مشکلی جدی و طولانی با برادران زرد خود در آسیا داشتند. اختراع زودرس تیر و کمان توسط آنان به آنها کمک نمود، اما بدبختانه آنها عمدۀ گرایش نیاکان خود را پیرامون جنگ در بین خود به ارث برده بودند، و این امر آنقدر آنها را تضعیف کرد که قبایل زرد توانستند آنها را از قارۀ آسیا بیرون رانند.
در حدود هشتاد و پنج هزار سال پیش بقایای نسبتاً خالص نژاد سرخ همگی به آن سو در آمریکای شمالی رفتند، و مدت کوتاهی بعد از آن تنگۀ برینگ به زیر آب فرو رفت، و بدین ترتیب آنها را منزوی ساخت. هیچ انسان سرخی دیگر به آسیا بازنگشت. اما در سراسر سیبری، چین، آسیای مرکزی، هند، و اروپا آنها بخش عمدۀ تیرۀ خود را که با نژادهای رنگین دیگر مخلوط شده بود، پشت سر باقی گذاردند.
وقتی که انسان سرخ از آن سو به داخل آمریکا وارد شد، بیشترِ آموزشها و سنتهای منشأ اولیۀ خود را با خود به همراه آورد. نیاکان بلافصل وی با فعالیتهای بعدی ستاد مرکزی پرنس سیارهای در کرۀ زمین در تماس بودند. اما انسان سرخ در یک مدت زمان کوتاه بعد از رسیدن به قارۀ آمریکا شروع به نظر بر گرفتن از این آموزشها کرد، و یک افول بزرگ در فرهنگ عقلانی و معنوی به وقوع پیوست. به زودی این مردم دوباره آن چنان درگیر جنگی شدید در میان خود شدند که به نظر میرسید این جنگهای قبیلهای منجر به نابودی سریع این باقیماندۀ نژاد نسبتاً خالص سرخ میشود.
به دلیل این قهقرای بزرگ به نظر میرسید انسان سرخ محکوم به نابودی است، تا این که در حدود شصت و پنج هزار سال بعد اُنامونالانتون به عنوان رهبر و نجات دهندۀ روحانی آنان ظاهر گشت. او در میان انسانهای سرخ آمریکا صلح موقت پدید آورد و پرستش ”روح بزرگ“ آنان را احیا نمود. اُنامونالانتون نود و شش سال زندگی کرد و ستاد مرکزی خویش را در میان درختان بزرگ سرخ چوب کالیفرنیا برقرار ساخت. بسیاری از نوادگان بعدی او در میان سرخپوستان سیاه پا تا ایام اخیر دوام یافتهاند.
با گذشت زمان آموزشهای اُنامونالانتون به سنتهای مبهم تبدیل گشتند. جنگهای خانمانسوز از سر گرفته شدند، و پس از ایام این آموزگار بزرگ هرگز رهبر دیگری موفق به آوردن صلح همگانی در میان آنان نشد. تیرههای باهوشتر در این پیکارهای قبیلهای به طور فزاینده هلاک گشتند. در غیر این صورت در روی قارۀ آمریکای شمالی تمدنی بزرگ توسط این انسانهای توانا و باهوش سرخ بنا میشد.
انسان شمالی سرخ بعد از عبور از چین به آمریکا با نیروهای دیگر مؤثر دنیا (به غیر از اسکیموها) دوباره هرگز در تماس قرار نگرفت، تا این که بعدها توسط انسان سفید کشف گردید. بسیار تأسفآور بود که انسان سرخ تقریباً شانس خود را برای ارتقا یافتن از طریق اختلاط با تیرۀ بعدی نوع آدم به طور کامل از دست داد. تحت این شرایط، انسان سرخ نمیتوانست بر انسان سفید حکومت کند، و از روی میل و رغبت به وی خدمت نمیکرد. در چنین اوضاعی، اگر دو نژاد با هم مخلوط نشوند، یکی یا دیگری محکوم به فنا است.
2- انسان نارنجی. ویژگی برجستۀ این نژاد اشتیاق عجیب آنان به ساختن بود، ساختن هر چیز و همه چیز، حتی تا حد انباشتن تپههای عظیم سنگ، فقط برای این که ببینند کدام قبیله میتواند بزرگترین تپه را بسازد. اگر چه آنها مردمی مترقی نبودند، از مدارس پرنس بهرۀ زیادی بردند و نمایندگانی برای آموزش به آنجا فرستادند.
نژاد نارنجی اولین نژادی بود که در مسیر عقبروی دریای مدیترانه به سمت غرب خط ساحلی را به سوی جنوب به سمت آفریقا دنبال نمود. اما آنها هرگز یک جای پای مطلوب در آفریقا کسب نکردند و توسط نژاد سبز که بعدها از راه رسید از صحنۀ وجود محو شدند.
پیش از فرا رسیدن عاقبت کار، این مردم زمینۀ فرهنگی و معنوی زیادی را از دست دادند. اما در نتیجۀ رهبری خردمندانۀ پُرشونتا، مغز متفکر این نژاد بداقبال، یک تجدید حیات بزرگ از زندگی والاتر به وجود آمد. هنگامی که مقر مرکزی آنها حدود سیصد هزار سال پیش در آرماگدون بود او برای آنها موعظه میکرد.
آخرین پیکار بزرگ بین انسانهای نارنجی و سبز در ناحیۀ درۀ پایینی نیل در مصر صورت گرفت. این نبرد طولانی مدت برای تقریباً یکصد سال به طول انجامید، و در پایان آن تعداد بسیار اندکی از نژاد نارنجی زنده باقی ماندند. بقایای متلاشی شدۀ این مردم توسط انسانهای سبز و توسط انسانهای نیلی که بعدها از راه رسیدند جذب شدند. اما انسانهای نارنجی، به عنوان یک نژاد، در حدود یکصد هزار سال پیش از بین رفتند.
3- انسان زرد. قبایل بدوی زرد اولینهایی بودند که دست از جستجو کشیده، جوامع تثبیت شدهای برقرار ساخته، و یک زندگی خانگی بر مبنای کشاورزی به وجود آوردند. آنها از نظر عقلانی تا اندازهای از انسان سرخ پایینتر بودند، اما اجتماعاً و به صورت گروهی، آنها ثابت کردند که در زمینۀ شکوفایی تمدن نژادی از کلیۀ مردمان سنگیک برترند. از آنجا که آنها یک روح برادری به وجود آوردند و قبایل مختلف یاد گرفتند که در صلح نسبی با یکدیگر زندگی کنند، توانستند که با گسترش تدریجی خود در داخل آسیا نژاد سرخ را از پیش خود برانند.
آنها تحت نفوذ مرکز معنوی کرۀ زمین تا دورها سفر کردند و بعد از خیانت کلیگسشیا به تاریکی بزرگی رانده شدند، اما هنگامی که سینگلانگتون در حدود یکصد هزار سال پیش رهبری این قبایل را به عهده گرفت و پرستش ”یک حقیقت“ را اعلام نمود، عصر درخشانی در بین این مردم به وجود آمد.
بقای تعداد نسبتاً زیادی از نژاد زرد به سبب صلحجویی بین قبیلهای آنان است. از ایام سینگلانگتون تا دوران معاصر چین، نژاد زرد در زمرۀ ملتهای صلحجوتر یورنشیا رقم خورده است. این نژاد، میراثی کوچک ولی قوی از تیرۀ نوع آدم که بعدها وارد شد دریافت نمود.
4- انسان سبز. نژاد سبز یکی از کم توانترین گروههای انسانهای بدوی بود، و آنان به سبب مهاجرتهای گسترده در جهات مختلف به اندازۀ زیاد تضعیف شدند. این قبایل پیش از پراکندگی یک تجدید حیات بزرگ فرهنگی را تحت رهبری فَنتاد در حدود سیصد و پنجاه هزار سال پیش تجربه نمودند.
نژاد سبز به سه بخش عمده تقسیم گردید: قبایل شمالی مقهور شده، به بردگی گرفته شده، و جذب نژادهای زرد و آبی شدند. گروه شرقی در مردمان هندی آن روزگاران ادغام شدند و بقایای آنان هنوز در میان آنها باقی هستند. ملت جنوبی به آفریقا وارد شد، یعنی جایی که عموزادههای تقریباً یک اندازه پست نارنجی خویش را نابود ساخت.
در این پیکار از بسیاری جهات هر دو گروه همتای هم بودند، زیرا هر یک تیرههایی از نوع غولپیکر را حمل میکرد. بسیاری از رهبران آنها هشت و نه فوت قد داشتند. این تیرههای غولپیکر انسان سبز عمدتاً در این ملت جنوبی یا مصری محصور بودند.
بقایای انسانهای پیروزمند سبز متعاقباً جذب نژاد نیلی شدند، یعنی آخرین مردمان رنگینی که از مرکز پراکندگی نژادی اولیۀ سنگیک به وجود آمده و از آنجا مهاجرت کردند.
5- انسان آبی. انسانهای آبی مردمی بزرگ بودند. آنها در همان اوایل نیزه را اختراع کردند و متعاقباً پایههای بسیاری از هنرهای تمدن امروزه را به وجود آوردند. انسان آبی دارای نیروی مغزی انسان سرخ به همراه روان و عاطفۀ انسان زرد بود. نوادگان نوع آدم، آنها را بر تمامی نژادهای رنگین برجا ماندۀ بعد ترجیح میدادند.
انسانهای اولیۀ آبی نسبت به متقاعد سازیهای آموزگاران پرسنل پرنس کلیگسشیا پذیرا بودند و با آموزشهای انحرافی آن رهبران خائن به سردرگمی بزرگی دچار شدند. آنها همانند سایر نژادهای بدوی از هرج و مرجی که از خیانت کلیگسشیا عارض شده بود هرگز به طور کامل بیرون نیامدند، و هرگز بر تمایلشان نسبت به جنگ بین خود به طور کامل فائق نشدند.
در حدود پانصد سال بعد از سقوط کلیگسشیا، یک احیای گستردۀ یادگیری و یک مذهب بدوی — اما با این حال واقعی و سودمند — رخ داد. اُرلانداف آموزگاری بزرگ در میان نژاد آبی گردید و بسیاری از قبایل را به پرستش خدای حقیقی تحت عنوان ”رئیس متعال“ رهنمون ساخت. این بزرگترین پیشرفت انسان آبی بود، تا این که در روزگاران بعد این نژاد از طریق اختلاط با تیرۀ نوع آدم به اندازۀ زیاد ارتقا یافت.
پژوهشها و اکتشافات اروپاییها پیرامون عصر عتیق حجر عمدتاً در رابطه با حفاری ابزار، استخوانها، و هنرهای دستی این انسانهای باستانی آبی میباشد، زیرا آنها تا ایام اخیر در اروپا بقا یافتند. نژادهای موسوم به سفید یورنشیا نسلهای بعدی این انسانهای آبی هستند که در ابتدا از طریق اختلاط اندک با انسانهای زرد و سرخ تغییر یافته و بعدها از طریق جذب قسمت عمدۀ نژاد بنفش به اندازۀ زیاد ارتقا یافتند.
6- نژاد نیلی. همانطور که انسانهای سرخ پیشرفتهترین مردمان سنگیک بودند، سیاهپوستان نیز کمترین میزان ترقی را داشتند. آنها آخرینهایی بودند که از خانههای کوهستانی خود مهاجرت نمودند. آنها به آفریقا سفر نموده و قاره را تصرف کردند، و از آن هنگام نیز در آنجا باقی ماندهاند، به غیر از زمانی که به طور اجباری گاه به گاه به صورت بَرده بیرون برده شدهاند.
مردمان نیلی که در آفریقا منزوی شدهاند، همانند انسان سرخ ارتقا نژادی اندکی که از آمیختن با تیرۀ نوع آدم ناشی میشد دریافت کردند، یا این که هیچ ارتقا نژادی دریافت نکردند. نژاد نیلی با تنهایی در آفریقا پیشرفت اندکی به دست آورد، تا که در روزگار اُروانُن یک بیداری معنوی بزرگ را تجربه نمود. در حالی که آنها بعدها تقریباً به طور کامل ”خدای خدایان“ را که توسط اُروانُن اعلام شده بود به فراموشی سپرده بودند، تمایل پرستش ناشناخته را تماماً از دست ندادند؛ حداقل شکلی از پرستش را تا چند هزار سال پیش حفظ نمودند.
این مردمان نیلی به رغم عقب افتادگیشان دقیقاً همان مرتبتی را در مقابل نیروهای آسمانی دارند که هر نژاد زمینی دیگر دارد.
این اعصار پیکارهای شدید بین نژادهای گوناگون بود، اما در نزدیکی ستاد مرکزی پرنس سیارهای، گروههای روشنتر و جدیداً آموزش یافته در سازش نسبی به سر میبردند، گر چه تا زمان آشفتگی جدی این نظام از طریق وقوع شورش لوسیفر هیچ گشایش بزرگ فرهنگی در نژادهای دنیا حاصل نشده بود.
گاه به گاه تمامی این مردمان گوناگون تجدید حیاتی فرهنگی و معنوی را تجربه میکردند. مانسَنت یک آموزگار بزرگ در بعد از ایام پرنس سیارهای بود. اما تنها آن رهبران و آموزگاران برجستهای که به گونهای چشمگیر بر تمامی یک نژاد تأثیر گذاشته و به آن الهام بخشیدند مورد اشاره قرار میگیرند. با گذشت زمان، بسیاری از معلمان کم اهمیتتر در مناطق مختلف برخاستند؛ و در مجموع آنها به جمع کل آن تأثیرات نجات بخشی که از سقوط کامل تمدن فرهنگی جلوگیری نمود کمک شایانی نمودند، به ویژه در طول اعصار طولانی و تاریک بین شورش کلیگسشیا و ورود آدم.
دلایلی بسیار خوب و کافی برای طرح به وجود آوردن سه یا شش نژاد رنگین در کرات فضا وجود دارد. اگر چه ممکن است انسانهای یورنشیا در موقعیتی نباشند که به طور کامل برای تمامی این دلایل ارزش قائل شوند، ما توجه شما را به دلایل زیر جلب میکنیم:
1- برای شانس عملکرد گستردۀ انتخاب طبیعی، نجات متمایز کنندۀ تیرههای برتر، تنوع ضروری است.
2- نژادهای قویتر و بهتر از پیوند مردمان گوناگون حاصل میشوند، مشروط بر این که این نژادهای مختلف حامل عوامل برتر ارثی باشند. و نژادهای یورنشیا از چنین اختلاط زود هنگام سود میبردند، به شرطی که چنین مردم پیوند یافتهای متعاقباً به طور مؤثر از طریق یک اختلاط کامل با تیرۀ برتر نوع آدم ارتقا مییافتند. تلاش برای اجرای چنین تجربهای در یورنشیا تحت شرایط نژادی کنونی بسیار مصیببار خواهد بود.
3- از طریق متنوع ساختن نژادها رقابت به گونهای سالم برانگیخته میشود.
4- تفاوت در وضعیت نژادها و گروهها در میان هر نژاد برای توسعۀ شکیبایی بشری و نوع دوستی ضروری است.
5- همگنی نژاد بشری مطلوب نیست تا این که مردمان یک کرۀ در حال تکامل به سطوح نسبتاً بالای تکامل معنوی دست یابند.
هنگامی که نوادگان رنگین خانوادۀ سنگیک شروع به ازدیاد نمودند، و به تدریج که برای گسترش به داخل سرزمین مجاور در جستجوی فرصت برآمدند، پنجمین یخرود، سومین شمارش از نظر ژئولوژیک، در مسیر رانش خود به سوی جنوب بر روی اروپا و آسیا به خوبی پیش رفته بود. این نژادهای اولیۀ رنگین با شداید و سختیهای عصر یخبندان منشأ خود به طرزی خارقالعاده مورد آزمایش واقع شدند. این یخبندان آنقدر در آسیا گسترده بود که برای هزاران سال مهاجرت به شرق آسیا قطع گردید. و تا عقبنشینی بعدی دریای مدیترانه، به دنبال مرتفع شدن عربستان، برای آنان میسر نبود که به آفریقا برسند.
بدین ترتیب برای تقریباً یکصد هزار سال این مردمان سنگیک در اطراف کوهپایهها پخش شده و به رغم ناسازگاری عجیب اما طبیعی که در همان اوان خود را بین نژادهای مختلف آشکار ساخت، کم و بیش با هم درآمیختند.
بین ایام پرنس سیارهای و آدم، هندوستان به خانۀ جهانیترین جمعیتی که تا آن زمان در روی زمین یافت میشد تبدیل شد. اما تأسفآور بود که این اختلاط، قدر زیادی از نژادهای سبز، نارنجی، و نیلی را در بر میگرفت. این مردمان ثانویۀ سنگیک حیاتی آسانتر و مطلوبتر در سرزمینهای جنوبی پیدا نمودند، و بسیاری از آنان متعاقباً به آفریقا مهاجرت کردند. مردمان اولیۀ سنگیک، نژادهای برتر، از نواحی گرمسیری اجتناب ورزیدند. انسان سرخ به شمال شرقی به آسیا رفت و به فاصلۀ کوتاهی توسط انسان زرد دنبال شد، در حالی که نژاد آبی به شمال غربی به داخل اروپا عزیمت نمود.
انسانهای سرخ در همان اوان شروع به مهاجرت به شمال شرقی نمودند، روی پاشنههای یخ در حال عقبروی، سرزمینهای مرتفع هندوستان را دور زده و تمامی شمال شرقی آسیا را اشغال کردند. قبایل زرد با فاصلهای کوتاه به دنبال آنان حرکت کردند و متعاقباً آنها را از آسیا به آمریکای شمالی راندند.
وقتی که بقایای تیرۀ خالص نژاد سرخ آسیا را ترک کردند، یازده قبیله وجود داشت و تعداد آنان اندکی بیش از هفت هزار مرد، زن، و بچه بود. این قبایل را سه گروه کوچک با نیای مختلط که بزرگترین آنان ترکیبی از نژادهای نارنجی و آبی بود، همراهی میکردند. این سه گروه هرگز به طور کامل با انسان سرخ روابط دوستانه برقرار نکردند و در همان اوایل به سوی جنوب به مکزیک و آمریکای مرکزی سفر کردند، و در آنجا بعدها یک گروه کوچک زردها و سرخهای مختلط به آنان ملحق شدند. این مردمان تماماً بین خود دست به زناشویی زده و یک نژاد جدید و ادغام شده را بنیان گذاردند، نژادی که کمتر از انسانهای تیرۀ خالص سرخ جنگ طلب بود. در ظرف پنج هزار سال این نژادِ آمیخته به سه گروه تقسیم شد، و به ترتیب تمدنهای مکزیک، آمریکای مرکزی، و آمریکای جنوبی را بنا نهاد. شاخۀ آمریکای جنوبی یک مقدار اندک از خون آدم را دریافت نمود.
انسانهای اولیۀ سرخ و زرد تا میزان مشخصی در آسیا درآمیختند، و نوادگان این وصلت به سوی شرق و در امتداد ساحل جنوبی دریا سفر کردند، و نهایتاً توسط نژاد به سرعت در حال افزایش زرد به داخل شبه جزیرهها و جزایر نزدیک دریا رانده شدند. آنها انسانهای امروزی قهوهای هستند.
نژاد زرد به اشغال نواحی مرکزی آسیای شرقی ادامه داده است. از میان تمامی شش نژاد رنگین، آنها با بیشترین تعداد بقا یافتهاند. در حالی که انسانهای زرد هر چند گاه یکبار درگیر جنگهای نژادی میشدند، همانند انسانهای سرخ، سبز، و نارنجی به جنگهای بیوقفه و مداوم نابود کننده ادامه ندادند. این سه نژاد پیش از آن که نهایتاً تماماً توسط دشمنانشان از نژادهای دیگر از بین بروند، عملاً خود را نابود ساختند.
از آنجا که پنجمین یخرود تا حد زیادی به سمت جنوب در اروپا گسترش نیافت، راه برای مهاجرت این مردمان سنگیک به سوی شمال غربی بخشاً باز بود. و به دنبال عقبروی یخ، انسانهای آبی به همراه تعداد اندکی از سایر گروههای کوچک نژادی، در امتداد رد پاهای دیرین قبایل اندان به سوی غرب مهاجرت نمودند. آنها طی امواج پی در پی به اروپا تهاجم نموده و بیشتر قاره را تصرف کردند.
آنها در اروپا به زودی با نوادگان نئاندرتال جد اولیه و مشترکشان، اَندان، مواجه شدند. این نئاندرتالهای قدیمیتر اروپا توسط یخرود به سوی جنوب و شرق رانده شده بودند، و از این رو در موقعیتی بودند که به سرعت با عموزادههای مهاجم خود، که متعلق به قبایل سنگیک بودند، مواجه شده و آنها را جذب نمایند.
قبایل سنگیک به طور کلی و در آغاز از نوادگان تنزل یافتۀ انسانهای اولیۀ دشت نشین اَندانی باهوشتر و از بسیاری جهات از آنها بسیار برتر بودند، و ادغام این قبایل سنگیک با مردمان نئاندرتال به بهبودی فوری نژاد کهنتر انجامید. تزریق این خون سنگیک و به طور مشخص خون انسان آبی بود که آن بهبود آشکار را در مردمان نئاندرتال ایجاد نمود. این امر توسط امواج پی در پی قبایل فزاینده باهوش که از شرق به اروپا حرکت کردند به نمایش گذارده میشود.
این نژاد جدید نئاندرتال در طول دورۀ متعاقب میان یخبندانی از انگلستان به هندوستان گسترش یافت. باقیماندۀ نژاد آبی که در شبه جزیرۀ قدیمی فارس باقی مانده بود بعدها در برخی از نژادهای دیگر، بدواً زرد، درآمیخت، و نتیجۀ این آمیختگی که متعاقباً تا اندازهای توسط نژاد بنفشِ آدم ارتقا یافت، به صورت قبایل سیه چردۀ بیابانگرد عربهای امروزی ادامه یافته است.
کلیۀ تلاشها برای مشخص ساختن اصل و نسب سنگیک مردمان امروزی باید بهبود بعدی تیرههای نژادی را از طریق مخلوط شدن متعاقب با خون نوع آدم به حساب آورد.
نژادهای برتر به دنبال سرزمینهای شمالی یا سرزمینهایی که آب و هوای معتدل دارند رفتند، در حالی که نژادهای نارنجی، سبز، و نیلی از طریق پل زمینی به تازگی ارتفاع یافتهای که دریای مدیترانۀ در حال عقب نشینی به سوی غرب را از اقیانوس هند جدا میساخت، به طور پی در پی جذب آفریقا شدند.
آخرین بخش مردمان سنگیک که از مرکز منشأ نژادی خود دست به مهاجرت زدند انسان نیلی بود. حدوداً هنگامی که انسان سبز در حال از بین بردن نژاد نارنجی در مصر بود و با انجام این کار خود را به اندازۀ زیاد تضعیف نموده بود، خروج بزرگ سیاهان به سوی جنوب از طریق فلسطین در امتداد ساحل آغاز گشت. و بعدها وقتی که این مردمان جسماً قوی نیلی مصر را درنوردیدند، انسان سبز را صرفاً از طریق نیروی نفرات از عرصۀ وجود محو ساختند. این نژادهای نیلی بقایای انسان نارنجی و بخش عمدۀ نسل انسان سبز را جذب کردند، و برخی از قبایل نیلی از طریق این اختلاط نژادی به طور قابل ملاحظه بهبود یافتند.
و از این رو به نظر میرسد که مصر در ابتدا تحت استیلای انسان نارنجی درآمد، سپس انسان سبز بر آن چیره شد، و به دنبال آن انسان نیلی (سیاه)، و بعد از آن هم توسط یک آمیختۀ نژادی از انسانهای نیلی، آبی، و انسان تغییر یافتۀ سبز تحت سلطه درآمد. اما مدتها پیش از ورود آدم، انسانهای آبی اروپا و نژادهای مختلط عربستان، نژاد نیلی را از مصر بیرون رانده و به اعماق جنوبی قارۀ آفریقا رانده بودند.
به تدریج که مهاجرتهای سنگیک به پایان نزدیک میشود، نژادهای سبز و نارنجی از بین رفتهاند. انسان سرخ آمریکای شمالی را در اختیار دارد، انسان زرد آسیای شرقی، انسان آبی اروپا، و نژاد نیلی جذب آفریقا شده است. هندوستان آمیختهای از نژادهای ثانویۀ سنگیک را تحت پوشش قرار داده و انسان قهوهای، مخلوطی از انسانهای سرخ و زرد، جزایر ساحلی آسیا را در خود گنجانده است. یک نژاد آمیخته که به راستی از پتانسیل برتری برخوردار است، سرزمینهای کوهستانی آمریکای جنوبی را اشغال میکند. اندانیهای خالصتر در شمالیترین مناطق اروپا و در ایسلند، گرینلند، و شمال غربی آمریکای شمالی زندگی میکنند.
در طول ادوارِ بیشترین پیشروی یخرودها، غربیترین قبایل اندان به رانده شدن به داخل دریا بسیار نزدیک شدند. آنها برای سالها در یک نوار باریک در جنوب جزیرۀ کنونی انگلستان زندگی کردند. و هنگامی که ششمین و آخرین یخرود سرانجام ظاهر گشت، سنت این پیشرویهای تکراری یخرودی بود که آنها را به پناه گرفتن به داخل دریا راند. آنها اولین ماجراجویان دریانورد بودند. آنها قایق ساخته و در جستجوی سرزمینهای جدید، که امیدوار بودند عاری از تهاجمات وحشتناک یخ باشد، شروع به حرکت کردند. و برخی از آنان به ایسلند و سایرین به گرینلند رسیدند، اما اکثریت عظیم آنان از گرسنگی و تشنگی در روی دریای باز هلاک شدند.
اندکی بیش از هشتاد هزار سال پیش، مدت کوتاهی پس از این که انسان سرخ به داخل شمال غربی آمریکای شمالی وارد شود، انجماد دریاهای شمال و پیشروی نواحی محلی یخی به گرینلند، این نوادگان اسکیموی بومیهای یورنشیا را به جستجو برای یک سرزمین بهتر، یک خانۀ جدید، مجبور ساخت؛ و آنها موفق شدند، و صحیح و سالم از تنگههای باریکی که در آن هنگام گرینلند را از تودۀ زمینهای شمال شرقی آمریکای شمالی جدا میساخت عبور نمودند. آنها حدود دو هزار و صد سال پس از این که انسان سرخ به آلاسکا رسید به قاره رسیدند. متعاقباً برخی از تیرههای مختلط انسان آبی به سوی غرب سفر نموده و با اسکیموهای دوران بعد درآمیختند، و این پیوند برای قبایل اسکیمو اندکی سودمند بود.
در حدود پنج هزار سال پیش شانسی برای دیدار بین یک قبیلۀ سرخپوست و یک گروه منزوی اسکیمو در کرانههای جنوب شرقی خلیج هادسُن به وجود آمد. این دو قبیله این را مشکل یافتند که با یکدیگر گفت و شنود کنند، اما به زودی با یکدیگر دست به ازدواج زدند، با این نتیجه که این اسکیموها نهایتاً توسط انسانهای فراوانتر سرخ جذب شدند. و این امر نمایانگر تنها ارتباط انسان سرخ آمریکای شمالی با هر نژاد بشری دیگر تا حدود یک هزار سال پیش میباشد، یعنی هنگامی که انسان سفید برای اولین بار توانست در ساحل اقیانوس اطلس بر زمین بنشیند.
تقلاهای این اعصار اولیه با شهامت، دلیری، و حتی قهرمانی تعیین ویژگی میشد. و ما همگی متأسفیم که بسیاری از آن ویژگیهای ناب و مستلزم مهارت و طاقت نیاکان اولیۀ شما در نژادهای دوران بعد از بین رفتهاند. در حالی که ما برای بسیاری از پالایشهای تمدن در حال پیشرفت ارزش قائلیم، جای استقامت باشکوه و جانفشانی عالی نیاکان اولیۀ شما را که اغلب در مرز عظمت و فرازندگی بود خالی احساس میکنیم.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات مقیم یورنشیا.]
حیات بنیادین تکاملی مادی — حیاتِ پیش ذهن — فرمولبندی کنترلگران استاد فیزیکی و خدمت حیاتبخش هفت روح استاد در پیوند با معاضدت فعال حاملین منصوب شدۀ حیات میباشد. در نتیجۀ عملکرد هماهنگ این خلاقیت سهگانه، ظرفیت ارگانیسمی فیزیکی برای ذهن — مکانیسمهای مادی برای واکنش هوشمند نسبت به محرکهای بیرونی محیط، و بعدها نسبت به محرکهای درونی، تأثیراتی که در خود ذهن ارگانیسم منشأ مییابد، به وجود میآید.
بنابراین سه سطح جداگانۀ ایجاد و تکامل حیات وجود دارد:
1- حیطۀ انرژی فیزیکی — ایجاد ظرفیت ذهنی.
2- خدمت ذهنی ارواح یاور — که در ظرفیت روحی اثر میگذارند.
3- بهرهمند سازی روحی ذهن انسان — که به اعطای تنظیم کنندۀ فکر میانجامد.
سطوح مکانیکی و غیرقابل آموزش واکنش محیطی ارگانیسم، حوزههای کنترلگران فیزیکی میباشند. ارواح یاور ذهن، انواع انطباق پذیر یا غیرمکانیکی و قابل آموزش ذهن — آن مکانیسمهای واکنشی ارگانیسمها که قادرند از تجربه بیاموزند — را فعال ساخته و تنظیم میکنند. و همانطور که یاوران روحی بدین گونه پتانسیلهای ذهنی را تحت کنترل درمیآورند، حاملین حیات نیز درست تا لحظۀ پدیداری ارادۀ انسانی — توان شناخت خداوند و نیروی انتخاب برای پرستش وی — کنترل اختیاری قابل ملاحظهای روی جنبههای محیطی پروسههای تکاملی اعمال میکنند.
این کارکرد یکپارچۀ حاملین حیات، کنترلگران فیزیکی، و یاوران روحی است که مسیر تکامل ارگانیک در کرات مسکونی را تحت تأثیر قرار میدهد. و به این دلیل است که تکامل — در یورنشیا یا در جای دیگر — همیشه هدفمند است و هرگز تصادفی نیست.
حاملین حیات از پتانسیل دگرگونی شخصیت بهرهمند هستند، طوری که رستههای اندکی از مخلوقات از آن برخوردارند. این پسران جهان محلی قادرند در سه فاز متنوع وجود عمل نمایند. آنها معمولاً وظایف خود را به عنوان پسران فاز میانی اجرا میکنند؛ این حالتِ منشأ آنان میباشد. اما ممکن نیست یک حامل حیات در چنین مرحلۀ وجود بتواند در حوزههای الکتریکی - شیمیایی به عنوان یک سازندۀ انرژیهای فیزیکی و ذرات مادی عمل نماید و آنها را به واحدهای وجودِ زنده تبدیل سازد.
حاملین حیات قادرند در سه سطح زیرین عمل نمایند و مینمایند:
1- سطح فیزیکیِ الکتریکی - شیمیایی.
2- فاز میانی معمول وجود نیمه مورانشیایی.
3- سطح پیشرفتۀ نیمه روحی.
هنگامی که حاملین حیات برای کار کاشت حیات آماده میشوند، و پس از این که مکانهای انجام چنین کاری را انتخاب کردند، کمیسیون فرشتۀ اعظم برای دگردیسیِ حاملین حیات را فرا میخوانند. این گروه در بر گیرندۀ ده رسته از شخصیتهای گوناگون، شامل کنترلگران فیزیکی و همکاران آنان، میباشد و ریاست آن را رئیس فرشتگان اعظم که به فرمان جبرئیل و با اجازۀ قدمای ایامها در این مقام عمل میکند، به عهده دارد. وقتی که این موجودات به طور صحیح در ارتباط مداری قرار میگیرند میتوانند چنان تغییراتی در حاملین حیات به وجود آورند که آنها را قادر سازد فوراً در سطوح فیزیکیِ الکتریکی - شیمیایی عمل نمایند.
بعد از این که الگوهای حیات تدوین شدند و سازمانهای مادی به طور شایسته تکمیل گردیدند، نیروهای فوق مادی مربوط به تکثیر حیات بلافاصله فعال میشوند و حیات به وجود میآید. در آن هنگام حاملین حیات فوراً به فاز میانی عادی وجود شخصیت خود باز میگردند. آنها در آن حالت میتوانند واحدهای زنده را تحت کنترل درآورده و روی ارگانیسمهای در حال تکامل با مهارت دست به عمل زنند، گر چه فاقد کلیۀ تواناییها برای سازمان دادن — آفریدنِ — الگوهای جدید مادۀ زنده میباشند.
پس از این که تکامل ارگانیک مسیر مشخصی را طی نمود و ارادۀ آزاد نوع بشری در بالاترین ارگانیسمهای در حال تکامل ظاهر گشت، حاملین حیات یا باید سیاره را ترک کنند یا پیمان ترک کار ببندند، یعنی باید عهد کنند که از کلیۀ تلاشها برای اثر گذاری بیشتر روی مسیر تکامل ارگانیک خودداری میکنند. و هنگامی که آن حاملین حیاتی که به طور داوطلبانه پیمان میبندند به عنوان مشاوران آیندۀ آنهایی که شکوفایی مخلوقات ارادی به تازگی تکامل یافته به آنان محول شده، روی سیاره باقی بمانند، یک کمیسیون دوازده نفره که ریاست آن را رئیس ستارگان عصر به عهده دارد و با اتوریتۀ حکمران سیستم و اجازۀ جبرئیل عمل مینماید فرا خوانده میشود؛ و بلافاصله این حاملین حیات به سومین فاز وجود شخصیت — سطح نیمه روحی وجود — تغییر شکل میدهند. و من از ایام اندان و فانتا در این سومین فاز وجود در یورنشیا عمل کردهام.
ما در انتظار فرا رسیدن زمانی هستیم که جهان در نور و حیات استقرار یابد و ما به چهارمین مرحلۀ ممکن وجود که ما در آن کاملاً روحی خواهیم بود گام بگذاریم. اما هرگز برای ما آشکار نگشته که از طریق چه تکنیکی میتوانیم به این حالت مطلوب و پیشرفته دست یابیم.
داستان فراز انسان از گیاه دریایی به سروری آفرینش زمینی به راستی یک رمان تقلای بیولوژیک و بقای ذهن میباشد. نیاکان اولیۀ انسان عملاً گل و لای و لجن کف اقیانوس در خلیجهای راکد و دارای آب گرم و مردابهای خطوط پهناور ساحلی دریاهای باستانی درون مرزی بودند، همان آبهایی که حاملین حیات سه کاشت مستقل حیات را در آنها در یورنشیا برقرار ساختند.
انواع بسیار کمی از نمونههای اولیۀ گیاهان دریایی که در آن تغییرات دورهای شرکت کردند امروزه زنده هستند، تغییراتی که منجر به پیدایش ارگانیسمهای شبیه حیوان بینابینی گردید. اسفنجها بازماندگان یکی از این انواع اولیۀ بینابینی هستند، آن ارگانیسمهایی که از طریق آنها گذار تدریجی از گیاه به حیوان به وقوع پیوست. این اشکال اولیۀ گذرا، در حالی که همانند اسفنجهای امروزی نبودند، بسیار شبیه آنان بودند. آنها به راستی ارگانیسمهای بینابینی بودند، نه گیاه و نه حیوان. اما آنها سرانجام به پیدایش اشکال واقعی حیات حیوانی منجر شدند.
باکتریها، ارگانیسمهای سادۀ گیاهی که دارای طبیعتی بسیار ابتدایی هستند، از پگاه اولیۀ حیات تغییر بسیار اندکی کردهاند. آنها حتی درجهای از قهقرا را در رفتار انگلی خود به نمایش میگذارند. بسیاری از قارچها نیز نمایشگر یک حرکت قهقرایی در تکامل هستند. آنها گیاهانی هستند که توان کلروفیل سازی خویش را از دست دادهاند و کم و بیش انگلی شدهاند. اکثر باکتریهایی که موجب بیماری میشوند و گروههای ویروسی کمکی آنان، به راستی به این گروه از قارچهای انگلی نابکار تعلق دارند. در طول اعصار بینابین، تمامی عالم گستردۀ حیات گیاهی از نیاکانی به وجود آمده است که باکتریها نیز از آنها سرچشمه گرفتهاند.
نوع بالاتر پیشزیِ حیات حیوانی به زودی ظاهر گشت، و به طور ناگهانی ظاهر گشت. و از این ایام بسیار دور آمیب، نمونۀ ارگانیسم حیوانی تک سلولی، از گذشتهها آمده است ولی مقدار اندکی تغییر یافته است. او امروزه همانطور به جست و خیز مشغول است که در آن هنگام که آخرین و بزرگترین دستاورد در تکامل حیات بود. این موجود بسیار کوچک و عموزادههای پیشزی او برای آفرینش حیوانی چیزی هستند که باکتریها برای عالم گیاهی میباشند. آنها نمایانگر بقای نخستین گامهای اولیۀ تکاملی در تمایز حیات، به همراه شکست پیدایش بعدی میباشند.
در زمانی نه چندان زیاد نمونههای اولیۀ تک سلولی حیوانی، خود را به صورت گروهی با هم مرتبط ساختند، ابتدا در طرح جلبکهای دمدار و در مدتی کوتاه در امتداد خطوط هیدرا و چتر دریایی. باز هم بعدها ستارههای دریایی، سوسنهای سنگی، توتیان دریایی، خیارهای دریایی، هزار پاها، حشرات، عنکبوتها، سخت پوستان، و گروههای بسیار نزدیک به کرمها و زالوها که به زودی با نرم تنان — اویستر، اختاپوس، و حلزون — دنبال شدند، به وجود آمدند. صدها صد موجود در این فاصله به وجود آمده و از بین رفتند. فقط به آنهایی اشاره میشود که در این تقلای بسیار طولانی بقا یافتند. چنین نمونههای غیرپیشرو، به همراه خانوادۀ ماهیان که بعدها پدیدار گشتند، امروزه نمایانگر انواع بیحرکت حیوانات اولیه و پایینتر، شاخههای درخت حیات که نتوانستند پیشرفت کنند میباشند.
بدین ترتیب صحنه برای ظهور اولین حیوانات دارای ستون فقرات، ماهیان، آماده گشت. از این خانوادۀ ماهیان دو موجود تغییر یافتۀ بیمانند پدیدار گشت، قورباغه و سمندر. و قورباغه بود که آغازگر یک سلسله از دگرسان سازیهای حیات حیوانی که نهایتاً به ظهور خود انسان منجر شد گردید.
قورباغه یکی از آغازینترین نیاکان بقا یافتۀ نژاد بشری میباشد. ولی او نیز نتوانست پیشرفت کند و امروزه بیشتر به صورت آن ایام دور بقا یافته است. قورباغه تنها نوع نیای نژادهای آغازین اولیه میباشد که اکنون در روی زمین زندگی میکند. نژاد بشری از هیچ نیای بقا یافته بین قورباغه و مردم اسکیمو برخوردار نیست.
قورباغهها موجب پیدایش خزندگان شدند. خزندگان یک خانوادۀ بزرگ حیوانی هستند که عملاً از بین رفتهاند، اما پیش از نابودی موجب منشأ یافتن کل خانوادۀ پرندگان و انواع بیشمار پستانداران شدند.
احتمالاً یگانه جهش بزرگ کل تکامل پیش بشری زمانی به وقوع پیوست که خزنده به پرنده تبدیل شد. انواع پرندگان امروز — عقابها، مرغابیها، کبوتران، و شترمرغها — تماماً از خزندگان غولپیکر زمانهای بسیار دور پیشین برآمدند.
انواع خزندگان که از خانوادۀ قورباغه برآمدند امروزه توسط چهار بخش بقا یافته نمایندگی میشوند: دو نوع غیرپیشرفته، مارها و مارمولکها، به همراه عموزادههای خود، تمساحها و لاک پشتان؛ یک نوع بخشاً پیشرفته، خانوادۀ پرنده و چهارمی، نیاکان پستانداران و خط مستقیم نزول نوع بشری. اما جثۀ عظیم خزندگان پیشین که گر چه مدتهاست از بین رفتهاند، در فیل و ماستودون انعکاس یافت، در حالی که اشکال ویژۀ آنها در کانگوروهای جهنده دوام یافت.
فقط چهارده شاخه در یورنشیا پدیدار شده است، که ماهیان آخرین آنها بودند، و از دوران پرندگان و پستانداران هیچ طبقۀ جدیدی به وجود نیامده است.
از یک دایناسور خزندۀ متحرک کوچک گوشتخوار ولی دارای مغز نسبتاً بزرگ بود که پستانداران جفتدار ناگهان پدیدار گشتند. این پستانداران به سرعت و به طرق متعدد متفاوت تکامل یافتند و نه تنها موجب پیدایش اقسام معمول امروزی شدند، بلکه به صورت انواع دریایی نظیر نهنگها و فکها و به صورت هوانوردان مثل خانوادۀ خفاش نیز تکامل یافتند.
از این رو انسان از پستانداران بالاتر که اساساً از کاشت غربی حیات در دریاهای باستانی محفوظ شرقی - غربی سرچشمه گرفتند به وجود آمد. گروههای شرقی و مرکزی ارگانیسمهای زنده در ابتدا به گونهای مطلوب به سمت نیل به سطوح پیش بشری وجود حیوانی داشتند پیش میرفتند. اما با گذشت اعصار، کانون شرقی کاشت حیات نتوانست به سطح رضایتبخش وضع هوشمند پیش بشری دست یابد و چنان به طور مکرر و جبران ناپذیر بالاترین نمونههای پلاسمای جرمی خود را از دست داد که برای همیشه از توان ترمیم پتانسیلهای بشری محروم گشت.
چون کیفیت ظرفیت ذهن برای توسعه در این گروه شرقی به طور یقین پایینتر از کیفیت دو گروه دیگر بود، حاملین حیات با رضایت مسئولین خود طوری محیط را تحت کنترل قرار دادند که این تیرههای پیش بشری پست حیات در حال تکامل را هر چه بیشتر حذف کنند. برای کلیۀ نمودهای خارجی، حذف این گروههای پست مخلوقات تصادفی بود، اما در واقع تماماً هدفمند بود.
بعدها در آشکار ساختن تکاملی موجود هوشمند، نیاکان لمور نوع بشر در آمریکای شمالی بارها پیشرفتهتر از مناطق دیگر بودند و از این رو هدایت شدند که از صحنۀ غربی کاشت حیات از روی پل زمینی برینگ در امتداد ساحل به جنوب غربی آسیا مهاجرت کنند، یعنی مکانی که در آن به تکامل ادامه داده و از طریق اضافه شدن برخی تیرههای گروه مرکزی حیات بهرهمند شوند. بدین ترتیب انسان از میان برخی تیرههای غربی و مرکزی حیات، اما در نواحی مرکزی تا نزدیک به شرقی به وجود آمد.
حیاتی که در یورنشیا کاشته شد بدین طریق تا عصر یخبندان تکامل یافت. در آن هنگام خود انسان ابتدا ظاهر شد و دوران پرحادثۀ زندگانی سیارهای خویش را آغاز نمود. و این ظهور انسان بدوی در کرۀ زمین در طول عصر یخبندان تنها یک تصادف نبود، بلکه از روی طراحی صورت گرفت. شدت و سختی آب و هوای عصر یخبندان، از هر جهت با مقصود ایجاد یک نوع موجود بشری مقاوم در برابر سرما که از عطیۀ فوقالعادۀ بقا برخوردار باشد انطباق داشت.
به سختی ممکن است بسیاری از رخدادهای عجیب و ظاهراً غیرطبیعی پیشرفت اولیۀ تکاملی را برای ذهن امروزی بشری توضیح داد. طی تمامی این تکامل ظاهراً عجیب چیزهای زنده یک طرح هدفمند عمل میکرد. اما ما اجازه نداریم که از روی دلخواه در تکامل الگوهای حیات، پس از این که شروع به عمل کردند، دخالت کنیم.
حاملین حیات میتوانند هر منبع طبیعی ممکن را به کار بندند و از هر وضعیت مناسب یا از کلیۀ آنها که پیشرفت تکاملی تجربۀ حیات را بهبود میدهد استفاده نمایند، اما ما اجازه نداریم در رفتار و مسیر تکامل گیاه یا حیوان به طور مکانیکی دخالت نموده یا از روی دلخواه آن را تحت کنترل درآوریم.
شما اطلاع یافتهاید که انسانهای یورنشیا از طریق تکامل قورباغۀ بدوی به وجود آمدند، و این که این تیرۀ در حال صعود که به طور بالقوه در یک قورباغۀ تنها حمل میشد، در یک موقعیت مشخص با فاصلۀ اندکی از نابودی جان به در برد. اما نباید چنین استنباط کرد که تکامل نوع بشر در این مقطع زمانی با یک سانحه از بین میرفت. در همان لحظه ما در حال مشاهده و پرورش حدوداً هزار تیرۀ در حال جهش و متفاوت حیات و واقع در مکانهای دور بودیم که میتوانستند به جانب الگوهای گوناگون متفاوت تکامل پیش بشری هدایت شوند. این قورباغۀ ویژۀ نیایی، نمایانگر سومین انتخاب ما بود. دو تیرۀ پیشین حیات به رغم تمامی تلاشهای ما در جهت حفظ آنها از بین رفتند.
حتی از دست دادن اندان و فانتا پیش از این که صاحب فرزند شوند، گر چه تکامل بشری را به تعویق میانداخت، از آن جلوگیری نمیکرد. به دنبال ظهور اندان و فانتا و پیش از این که پتانسیلهای در حال جهش بشری حیات حیوانی به انتها رسند، حدود هفت هزار تیرۀ مطلوب که میتوانستند به قسمی از نوع بشریِ تکامل منجر شوند به وجود آمد. و بسیاری از این تیرههای بهتر متعاقباً جذب شاخههای متنوع نوع در حال گسترش بشری شدند.
مدتها پیش از این که پسر و دختر ماتریال، ارتقا دهندگان بیولوژیک، به یک سیاره وارد شوند، پتانسیلهای بشری نوع حیوان در حال تکامل تماماً به انتها رسیده است. این وضعیت بیولوژیک حیات حیوانی از طریق پدیدۀ سومین فاز بسیج روح یاور برای حاملین حیات فاش میشود. این پدیده به طور همزمان با به انتها رسیدن ظرفیت کل حیات حیوانی برای منشأ دادن پتانسیلهای جهشی افراد پیش بشر، به طور اتوماتیک به وقوع میپیوندد.
نوع بشر در یورنشیا باید مشکلات تکامل انسانی را با تیرههای بشری که داراست حل نماید. هیچ نژاد دیگری از منابع پیش بشری در سرتاسر تمامی زمان آینده به وجود نخواهد آمد. اما این واقعیت مانع احتمال نیل به سطوح بسیار بالاتر تکامل بشری از طریق پرورش هوشمند پتانسیلهای تکاملی که هنوز در نژادهای انسانی موجودند نمیشود. انسان باید آنچه را که ما، حاملین حیات، در جهت پرورش و حفظ تیرههای حیات، پیش از پدیداری ارادۀ انسانی میکنیم، پس از چنین رخدادی و متعاقب کنارهگیری ما از شرکت فعال در تکامل، برای خود انجام دهد. به طور کلی، سرنوشت تکاملی انسان در دستان خود وی قرار دارد، و هوشمندی علمی باید دیر یا زود جانشین عملکرد اتفاقی انتخاب کنترل ناشدۀ طبیعی و بقای شانسی گردد.
و در بحث پیرامون شکوفایی تکامل، اشتباه نیست به این امر اشاره شود که در آیندۀ طولانی پیش رو، هنگامی که شما ممکن است زمانی به یک سپاه حاملین حیات ملحق شوید، فرصت فراوان و کافی خواهید داشت که در طرحها و تکنیک سرپرستی و کاشت حیات پیشنهادات خود را عرضه نمایید و دست به بهبودهای ممکن بزنید. صبور باشید! اگر شما نظرات خوبی داشته باشید، اگر افکار شما با روشهای بهتر نظارت برای هر قسمت از قلمروهای جهان خلاق باشد، قطعاً این فرصت را خواهید داشت که آنها را برای همکارانتان و سرپرستان همیارتان در اعصاری که خواهد آمد ابراز دارید.
از این واقعیت چشم پوشی نکنید که یورنشیا به عنوان یک کرۀ آزمایشی حیات به ما واگذار گردید. در این سیاره ما شصتمین تلاش خویش را برای تغییر، و در صورت امکان، بهبود انطباق سِتانیاییِ طرحهای حیات نبادان به عمل آوردیم، و سند آن موجود است که ما به تغییرات سودمند بیشماری در الگوهای شاخص حیات دست یافتیم. به طور مشخص، ما در یورنشیا به حدود بیست و هشت ویژگی تغییر و تبدیل حیات که در طی تمام زمان آینده در خدمت تمامی نبادان خواهد بود دست یافته و به گونهای موفقیتآمیز آنها را آشکار ساختهایم.
اما برقراری حیات در هیچ کرهای، به این مفهوم که به چیزی امتحان نشده و ناشناخته مبادرت شود، هرگز آزمایشی نیست. تکامل حیات تکنیکی است که پیوسته پیشرو، ناهمسان، و متنوع است، اما هرگز تصادفی، کنترل ناشده، و نیز کاملاً آزمایشی، به مفهوم اتفاقی بودن آن، نیست.
بسیاری از مشخصات حیات بشری نشانههای بسیار فراوانی عرضه میدارد که پدیدۀ وجود انسانی به گونهای هوشمند برنامهریزی شده است، و این که تکامل ارگانیک یک تصادف صرف کیهانی نیست. هنگامی که یک سلول زنده صدمه میبیند، دارای توان تولید برخی مواد شیمیایی است که قادرند سلولهای نرمال همسایه را تحریک و فعال نمایند، طوری که آنها فوراً شروع به ترشح برخی مواد که پروسۀ درمان زخم را تسهیل مینماید میکنند. و در همان هنگام، این سلولهای نرمال و صدمه ندیده شروع به تکثیر میکنند. آنها در واقع برای تعویض سلولهای همتا که ممکن است در اثر تصادف از بین رفته باشند، شروع به کار تولید سلولهای جدید مینمایند.
این کنش و واکنش شیمیایی که به درمان زخم و تولید مجدد سلول مربوط میباشد نمایانگر فرمولی است که حاملین حیات انتخاب نموده و شامل بیش از یکصد هزار حالت و شکل فعل و انفعالات محتمل شیمیایی و واکنشهای بیولوژیک میباشد. پیش از آن که حاملین حیات برای آزمایش حیات یورنشیا سرانجام به انتخاب این فرمول بسنده کنند، بیش از نیم میلیون آزمایش مشخص توسط آنان در آزمایشگاههایشان صورت گرفت.
وقتی که دانشمندان یورنشیا از این مواد شیمیایی شفا دهنده اطلاع بیشتری یابند، در درمان صدمات کارآمدتر میشوند و به طور غیرمستقیم در مورد کنترل برخی بیماریهای جدی بیشتر مطلع خواهند شد.
از زمانی که حیات در یورنشیا برقرار گردید، حاملین حیات این تکنیک شفا دهنده را بهبود دادهاند، طوری که این تکنیک در یک کرۀ دیگر سِتانیا عرضه شده است، و این که موجب رهایی بیشتر از درد میشود و کنترل بهتری در ظرفیت تکثیر سلولهای نرمال مربوطه اعمال میکند.
آزمایش حیات یورنشیا دارای اشکال ویژهای بود، اما دو قسمت برجستۀ آن، ظهور نژاد اندانی پیش از تکامل مردمان شش رنگه و ظهور متعاقب همزمان سنگیکهای جهش یافته در یک خانوادۀ تنها بود. یورنشیا اولین کرۀ سِتانیا است که در آن شش نژاد رنگین از یک خانوادۀ بشری پدیدار گشتند. آنها معمولاً در نژادهای گوناگون از جهشهای مستقل در درون تیرۀ پیش بشری حیوانی پدیدار میشوند و بر حسب معمول یک به یک و به طور پی در پی در طی دورههای زمانی طولانی در زمین ظاهر میشوند. این ظهور با انسان سرخ شروع شده و طی گذار از رنگها به نیلی ختم میشود.
یک دگرسانی برجستۀ دیگر از این روال، ورود دیرهنگام پرنس سیارهای بود. به عنوان یک قاعده، پرنس حدوداً در هنگام به وجود آمدن اراده در یک سیاره ظاهر میشود. و اگر چنین طرحی دنبال میشد، کلیگسشیا به جای این که تقریباً پانصد هزار سال بعد از ایام اندان و فانتا و همزمان با ظهور شش نژاد سنگیک به یورنشیا بیاید ممکن بود حتی در طی دوران زندگی آنان میآمد.
در یک سیارۀ مسکونی معمولی، به دنبال تقاضای حاملین حیات در هنگام ظهور اندان و فانتا یا مدتی بعد از آن یک پرنس سیارهای اعطا میگردد. اما از آنجا که یورنشیا به صورت یک سیارۀ تغییر و تبدیل حیات تعیین شده بود، بر طبق قرار قبلی، ناظران ملک صادق که تعدادشان دوازده نفر بود، به عنوان مشاوران حاملین حیات و به عنوان سرپرستان سیاره، تا هنگام ورود متعاقب پرنس سیارهای، اعزام گشتند. این ملک صادقها در هنگام تصمیم اندان و فانتا که تنظیم کنندگان فکر را قادر ساخت در اذهان انسانی آنان سکنی گزینند، آمدند.
در یورنشیا تلاشهای حاملین حیات برای بهبود الگوهای حیات سِتانیا ناچاراً به تولید بسیاری از اشکال ظاهراً بیفایدۀ حیات گذار انجامید. اما منافعی که تا آن زمان عاید شد، کافی است که تغییرات طرحهای استاندارد حیات را در یورنشیا توجیه نماید.
ما قصد داشتیم یک تجلی اولیۀ اراده را در حیات تکاملی یورنشیا ایجاد نماییم و موفق شدیم. معمولاً اراده پدیدار نمیگردد تا این که مدتها از موجودیت نژادهای رنگین بگذرد. معمولاً اولین آن در میان نمونههای برتر انسان سرخ پدیدار میگردد. کرۀ شما تنها سیارۀ سِتانیا است که نوع بشری اراده در یک نژاد پیش رنگین در آن پدیدار گشته است.
اما ما در تلاش خود برای ایجاد آن مجموعه و ارتباط عوامل ارثی که نهایتاً موجب ظهور نیاکان پستاندار نژاد بشری گردید، با این ضرورت مواجه شدیم که اجازه دهیم صدها و هزاران مجموعه و ارتباط عوامل ارثی دیگر و نسبتاً بیفایده به وقوع پیوندند. همینطور که در تاریخ گذشتۀ سیاره کاوش میکنید، بسیاری از این فراوردههای جانبی ظاهراً عجیب تلاشهای ما قطعاً چشمان شما را خیره خواهد کرد، و من به خوبی میتوانم درک کنم که برای نگرش محدود بشری برخی از این چیزها چقدر حیرتآور باید باشد.
برای حاملین حیات مایۀ تأسف بسیار بود که تلاشهای ویژۀ ما برای تغییر حیات هوشمند در یورنشیا از طریق انحرافات فاجعهباری که خارج از کنترل ما بود — خیانت کلیگسشیا و خطای آدم — بسیار در تنگنا قرار گرفت.
اما در سرتاسر این ماجرای بیولوژیک، بزرگترین ناامیدی ما به واسطۀ برگشت برخی از گیاهان بدوی گیاهی به سطوح پیش کلروفیل باکتریهای انگلی در چنین مقیاس گسترده و غیرمنتظره بود. چنین پیامدی در تکامل حیات گیاهی موجب بسیاری بیماریهای مرارتآور در پستانداران بالا، به ویژه در نوع آسیب پذیرتر بشری گردید. هنگامی که ما با این وضعیت مبهوت کننده مواجه شدیم، تا اندازهای مشکلات مربوطه را بیاهمیت تلقی کردیم، زیرا میدانستیم که در هم آمیختگی متعاقب پلاسمای حیات نوع آدم چنان نیروهای مقاوم نژاد مختلط حاصله را تقویت میکند که عملاً آن را در برابر تمامی بیماریهایی که نوع گیاهی ارگانیسم ایجاد میکند مصون میدارد. اما امیدهای ما به سبب بداقبالی خطای آدم به ناامیدی گرایید.
جهان جهانها، از جمله این کرۀ کوچکی که یورنشیا نامیده میشود طوری اداره نمیشود که صرفاً تأیید ما را به دست آورد، یا این که کار ما را تسهیل نماید، تا چه رسد به این که خواستههای ما را برآورده سازد و کنجکاوی ما را ارضا نماید. موجودات خردمند و تماماً قدرتمند که مسئول ادارۀ جهان هستند بدون شک دقیقاً میدانند که چه میکنند؛ و از این رو بر حاملین حیات است و بایستۀ اذهان انسانی است که صبورانه در انتظار باشند و صمیمانه با استیلای خرد، فرمانروایی قدرت، و حرکت پیشرو همکاری نمایند.
البته برای رنج و محنت پاداشهای مشخص، همچون اعطای میکائیل در یورنشیا، وجود دارد. اما صرف نظر از کلیۀ چنین ملاحظاتی، سرپرستان بعدی آسمانی این سیاره نسبت به پیروزی نهایی تکامل نژاد بشری و حقانیت غایی طرحهای اولیه و الگوهای حیاتی ما اطمینان کامل ابراز میکنند.
غیرممکن است به طور دقیق و همزمان، مکان دقیق و سرعت یک شیءِ در حال حرکت را تعیین نمود. هر تلاشی برای اندازهگیریِ هر یک، به طور اجتناب ناپذیر موجب تغییر در دیگری میشود. هنگامی که انسان دست به تجزیه و تحلیل شیمیایی پروتوپلاسم میزند، با یک قسم پارادُکس یکسان مواجه میشود. شیمیدان میتواند خواص شیمیایی پروتوپلاسم مرده را توضیح دهد، اما قادر نیست سازمان فیزیکی یا عملکرد دینامیک پروتوپلاسم زنده را تمیز دهد. دانشمند پیوسته به اسرار حیات نزدیکتر و نزدیکتر میشود، اما هرگز به آنها دست نخواهد یافت. دلیل این امر چیزی جز این نیست که برای تجزیه و تحلیل پروتوپلاسم باید آن را بکشد. پروتوپلاسم مرده دارای وزن یکسانی با پروتوپلاسم زنده است، اما یکسان نیست.
در چیزها و موجودات زنده، عطیۀ اولیۀ انطباق وجود دارد. در هر گیاه زنده یا سلول حیوانی، در هر ارگانیسم زنده — مادی یا روحی — یک میل سیری ناپذیر برای نیل به کامل سازی پیوسته فزایندۀ تعدیل در محیط، انطباق ارگانیسم و تحقق افزایش یافتۀ حیات وجود دارد. این تلاشهای پایان ناپذیر کلیۀ چیزهای زنده، در درون خود گواه وجود یک تکاپوی ذاتی برای کمال هستند.
مهمترین گام در تکامل گیاهی، پیدایش توان کلروفیل سازی بود، و دومین پیشرفت بزرگ، تکامل هاگ به تخمِ پیچیده بود. هاگ به صورت یک عامل مولد بسیار مؤثر است، اما فاقد پتانسیلهای تنوع و گردندگی به هر سو، که ذاتی تخم است، میباشد.
یکی از طولانیترین و پیچیدهترین رخدادها در تکامل نمونههای بالاتر حیوانات، شامل به وجود آمدن توان آهن در سلولهای در حال گردش خون برای ایفای نقش دوگانۀ حمل اکسیژن و زدودن دیاکسید کربن میشد. و این عملکرد سلولهای قرمز خون روشن میسازد که چگونه ارگانیسمهای در حال تکامل قادرند کارکردهای خود را با محیط در حال دگرگونی یا تغییر انطباق دهند. حیوانات بالاتر، از جمله انسان، بافتهای بدن خود را از طریق عمل آهن سلولهای قرمز خون، که اکسیژن را به سلولهای زنده منتقل میسازد و با همان راندمان دیاکسید کربن را میزداید، با اکسیژن آغشته میسازند. اما میتوان کاری کرد که فلزات دیگر به همین شیوه عمل نمایند. سپیداج برای این کارکرد از مس استفاده میکند، و آبدزدک دریایی وانادیُم را به کار میبندد.
ادامۀ چنین تعدیلات بیولوژیکی، از طریق تکامل دندانها در پستانداران بالاتر یورنشیا نمایان است. تعداد اینها در نیاکان دور انسان به سی و شش عدد میرسید و سپس در انسان اولیه و خویشان نزدیک او یک تعدیل مجدد انطباق یابنده را به سوی سی و دو عدد شروع نمود. اکنون نوع بشر به آرامی به سمت بیست و هشت عدد حرکت میکند. پروسۀ تکامل هنوز به طور فعال و انطباق یابنده در این سیاره در حال پیشرفت است.
اما بسیاری از تعدیلات ظاهراً اسرارآمیز ارگانیسمهای زنده صرفاً شیمیایی و تماماً فیزیکی هستند. در هر لحظۀ زمان، در جریان خون هر موجود بشری احتمال بیش از 15٫000٫000 فعال و انفعالات شیمیایی بین تولید هورمونی یک دوجین غدههای درون تراو وجود دارد.
اشکال پایینتر حیات گیاهی نسبت به محیط فیزیکی، شیمیایی، و الکتریکی کاملاً واکنش نشان میدهند. اما به تدریج که درجهبندی حیات بالا میرود، خدمات ذهنی هفت روح یاور یک به یک به کار میافتند، و ذهن به طور فزاینده متعادل، خلاق، هماهنگ، و مسلط میشود. توان حیوانات برای انطباق خویش با هوا، آب، و زمین، یک عطیۀ فوق طبیعی نیست، بلکه یک تعدیل فوق فیزیکی است.
فیزیک و شیمی به تنهایی نمیتوانند توضیح دهند که چگونه یک موجود بشری از پروتوپلاسم اولیۀ دریاهای باستانی تکامل یافت. توان یادگیری، حافظه، و واکنش متفاوت نسبت به محیط، عطیۀ ذهن است. قوانین فیزیک نسبت به آموزش واکنش نشان نمیدهند. آنها جهش ناپذیر و غیرقابل تغییر هستند. فعل و انفعالات شیمیایی از طریق تحصیل تغییر نمییابند؛ آنها ثابت و قابل اطمینان هستند. صرف نظر از وجودِ مطلق کامل، فعل و انفعالات الکتریکی و شیمیایی قابل پیشبینی هستند. اما ذهن میتواند از طریق تجربه سود جوید، و از عادات واکنشی رفتار در پاسخ به تکرار محرکها بیاموزد.
ارگانیسمهای از پیش هوشمند نسبت به محرکات محیطی واکنش نشان میدهند، اما آن ارگانیسمهایی که نسبت به معاضدت ذهنی واکنش نشان میدهند، میتوانند خود محیط را تعدیل نموده و بر آن مسلط شوند.
مغز فیزیکی به همراه سیستم مربوطۀ اعصاب برای پاسخ به معاضدت ذهنی از ظرفیت ذاتی برخوردار است، درست همان طور که ذهن در حال تکوین یک شخصیت برای دریافت روح از یک ظرفیت ذاتی مشخص برخوردار میباشد و لذا در بر گیرندۀ پتانسیلهای پیشرفت و نیل معنوی است. تکامل عقلانی، اجتماعی، اخلاقی، و معنوی به خدمت ذهنی هفت روح یاور و همکاران فوق فیزیکی آنها بستگی دارد.
هفت روح یاور ذهن، خادمان ماهر ذهنی برای وجودهای هوشمند پایینتر یک جهان محلی میباشند. این نوع ذهن از ستاد مرکزی جهان محلی یا از کرهای مربوط به آن مورد خدمت واقع میشود، اما راهنمایی مؤثر عملکرد پایینتر ذهن از پایتختهای سیستمها به انجام میرسد.
در یک کرۀ تکاملی بیشتر چیزها، بخش عمدۀ آن، به کار این هفت یاور بستگی دارد. اما آنها خادمان ذهن هستند؛ آنها در تکامل فیزیکی، قلمرو حاملین حیات، درگیر نیستند. با این همه، تلفیق کامل این عطایای روحی با روال مقرر و طبیعی سیستم در حال آشکار شدن و طبیعی حاملین حیات، در پدیدۀ ذهن، مسئول عدم توانایی انسان در شناخت پدیدهها است، طوری که وی چیزی جز دست طبیعت و کارکرد پروسههای طبیعی را نمیبیند، با این همه شما گاه و بیگاه در توجیه کلیۀ چیزهایی که به واکنشهای طبیعی مغز مربوط است، آنطور که به ماده ارتباط دارد، تا اندازهای مبهوت هستید. و اگر یورنشیا بیشتر مطابق طرحهای اولیه عمل میکرد، شما حتی کمتر به پدیدۀ ذهن توجه میکردید.
هفت روح یاور بیشتر همانند مدار هستند تا شبیه وجود، و در کرات معمول آنها با سایر عملکردهای یاری کننده در سرتاسر جهان محلی در مدار قرار میگیرند. با این حال در سیارات حیات آزمایشی آنها نسبتاً منزوی هستند. و در یورنشیا به سبب طبیعت ویژۀ الگوهای حیات، یاوران پایینتر نسبت به نمونۀ استاندارد شدۀ عطیۀ حیات، مشکل بسیار بیشتری را در برقراری ارتباط با ارگانیسمهای تکاملی تجربه کردند.
مجدداً، در مقایسه با یورنشیا، در یک کرۀ متوسط تکاملی، هفت روح یاور با مراحل پیشروندۀ تکامل حیوان بسیار بهتر هماهنگ هستند. اما به استثنای یک مورد تنها، یاوران، در برقراری ارتباط با اذهان در حال تکامل ارگانیسمهای یورنشیا که در سراسر جهان نبادان تا آن هنگام در کارکردهای خود در اختیار داشتند، بیشترین مشکل را تجربه نمودند. در این کره اشکال بسیاری از پدیدههای حاشیهای به وجود آمدند که شامل انواع ترکیبات آشفتۀ مکانیکی - غیرقابل آموزشی و غیرمکانیکی - آموزش پذیرِ واکنش ارگانیسم میشدند.
هفت روح یاور با انواع صرفاً مکانیکی ارگانیسم که نسبت به محیط واکنش نشان میدهند ارتباط برقرار نمیسازند. چنین واکنشهای از پیش هوشمند ارگانیسمهای زنده فقط به حوزههای انرژی مراکز نیرو، کنترلگران فیزیکی، و همکاران آنها مربوط است.
کسب پتانسیل توان یادگیری از طریق تجربه نشانگر آغاز عملکرد ارواح یاور است، و آنها در پایینترین اذهان موجودات بدوی و نامرئی تا بالاترین نمونهها در طبقهبندی تکاملی موجودات بشری عمل مینمایند. آنها برای رفتار کم و بیش اسرارآمیز و واکنشهای کاملاً فهم ناشدۀ سریع ذهن نسبت به محیط مادی منبع و الگو میباشند. پیش از این که ذهن حیوانی به سطوح بشری دریافت معنویت نائل شود، این موجودات مؤثر وفادار و همیشه قابل اعتماد باید برای مدتی طولانی خدمت مقدماتی روحانی خویش را پیش برند.
یاوران در مسیر تکامل ذهنِ تجربهاندوز تا سطح فاز ششم، روح پرستش، به طور اختصاصی عمل میکنند. در این سطح، آن تداخل اجتناب ناپذیر خدمت روحانی به وقوع میپیوندد، این پدیده که موجود بالاتر برای هماهنگ سازی سعی به ارتباط با موجود پایینتر میکند، با این آینده نگری که وی متعاقباً به سطوح پیشرفتۀ تکامل دست یابد. و با این حال، خدمت بیشتر روحانی با عمل هفتمین و آخرین یاور، روح خرد، توأم میشود. در سرتاسر خدمت روحانی دنیای روح، فرد هرگز گذار ناگهانی تشریک مساعی روحی را تجربه نمیکند. این تغییرات همیشه تدریجی و دوجانبه هستند.
همیشه حوزههای واکنش فیزیکی (الکتریکی - شیمیایی) و ذهنی در برابر محرکهای محیطی باید از هم متمایز گردند، و آنها به نوبۀ خود باید همگی به عنوان پدیدههایی جدا از فعالیتهای معنوی شناخته شوند. حوزههای جاذبۀ فیزیکی، ذهنی، و معنوی، به رغم روابط متقابل درونیشان، قلمروهای مشخص واقعیت کیهانی میباشند.
زمان و فضا به طرزی ناگسستنی به هم مربوطند، و یک رابطۀ ذاتی میان آنها وجود دارد. تأخیرات زمان در وجود برخی شرایط فضایی اجتناب ناپذیر است.
اگر در تأثیرگذاری بر تغییرات تکاملی پیدایش حیات، صرف وقت زیاد موجب دشواری شود، من باید بگویم که ما نمیتوانیم پروسههای پیدایش حیات را سریعتر از آن که دگرگونی فیزیکی یک سیاره اجازه میدهد زمانبندی کنیم. ما باید برای توسعۀ طبیعی و فیزیکی یک سیاره صبر کنیم. ما مطلقاً هیچ کنترلی در تکامل ژئولوژیک نداریم. اگر شرایط فیزیکی اجازه دهد، ما میتوانیم ترتیب تکامل تکمیل یافتۀ حیات را در زمانی بسیار کمتر از یک میلیون سال بدهیم. اما ما همگی تحت حوزۀ اقتدار حکمرانان متعال بهشت هستیم، و در بهشت زمان وجود ندارد.
مقیاس فرد برای اندازهگیری زمان، طول عمر وی میباشد. از این رو تمامی مخلوقات مشروط به زمان هستند، و لذا به تکامل به صورت یک پروسۀ بیش از اندازه طولانی مینگرند. برای آن تعداد از ما که طول عمرشان به واسطۀ یک وجود گذرا محدود نیست، تکامل به نظر نمیرسد چنان کاری طولانی باشد. در بهشت که در آن زمان وجود ندارد، این چیزها در ذهن بیکرانی و در اعمال جاودانگی تماماً زمان حال هستند.
همانطور که تکامل ذهن به پیدایش کُند شرایط فیزیکی بستگی دارد و توسط آن به تأخیر میافتد، پیشرفت معنوی نیز به توسعۀ ذهن وابسته است، و به طور پیوسته توسط عقب افتادگی فکری به تعویق میافتد. اما این بدین معنی نیست که تکامل معنوی به تحصیلات، فرهنگ، یا خرد بستگی دارد. روان میتواند صرف نظر از فرهنگ ذهنی تکامل یابد، اما نه در فقدان ظرفیت ذهنی و آرزومندی — یعنی انتخاب بقا و تصمیم به کسب کمال فزاینده، و انجام خواست پدر آسمانی. اگر چه بقا ممکن است به داشتن دانش و خرد بستگی نداشته باشد، پیشرفت قطعاً به آنها بستگی دارد.
در آزمایشگاههای تکاملی کیهانی، ذهن همیشه بر ماده چیره است، و روح پیوسته به ذهن وابسته است. شکست این عطایای گوناگون در ایجاد هماهنگی و همارایی ممکن است موجب تأخیرات زمانی گردد، اما اگر فرد به راستی خداشناس است و در آرزوی یافتن خداوند و همانند او شدن است، در آن صورت صرف نظر از محدودیتهای زمان، بقا تضمین شده است. وضعیت فیزیکی ممکن است ذهن را دچار نارسایی سازد، و انحراف ذهنی ممکن است نیل به معنویت را به تأخیر اندازد، اما هیچیک از این موانع نمیتواند انتخاب ارادۀ تماماً روحانی شده را شکست دهد.
هنگامی که شرایط فیزیکی آمادهاند، تکاملهای ناگهانی ذهنی ممکن است رخ دهند؛ هنگامی که وضعیت ذهن مساعد است، دگرگونیهای ناگهانی معنوی ممکن است به وقوع پیوندند؛ وقتی که ارزشهای معنوی مورد پذیرش صحیح قرار گیرند، در آن صورت معانی کیهانی قابل تشخیص میشوند، و شخصیت به طور فزاینده از نارساییهای زمان رها میشود و از محدودیتهای مکان نجات مییابد.
[عرضه شده توسط یک حامل حیات نبادان مقیم یورنشیا.]
ظهور یک پسر لانوناندِک در یک کرۀ معمولی حاکی از این است که اراده، توان انتخاب راه بقای ابدی، در ذهن انسان اولیه به وجود آمده است. ولی در یورنشیا پرنس سیارهای تقریباً نیم میلیون سال بعد از پیدایش ارادۀ انسانی وارد شد.
در حدود پانصد هزار سال پیش و مقارن با پیدایش شش نژاد رنگین یا سنگیک، کَلیگَسشیا، پرنس سیارهای، به یورنشیا وارد گشت. در هنگام ورود پرنس، تقریباً نیم میلیارد موجود بشری بدوی در کرۀ زمین وجود داشت و آنها در سراسر اروپا، آسیا، و آفریقا کاملاً پراکنده بودند. ستاد مرکزی پرنس که در بینالنهرین مستقر بود، حدوداً در مرکز جمعیت کرۀ زمین قرار داشت.
کَلیگَسشیا یک پسر لانوناندِک، شمارۀ 9٫344 از رتبۀ دوم بود. او در ادارۀ امور جهان محلی به طور کلی، و طی اعصار بعد، در مدیریت سیستم محلی سِتانیا به طور ویژه تجربه داشت.
پیش از حکمرانی لوسیفر در سِتانیا، کلیگسشیا به شورای مشاوران حامل حیات در جروسم ملحق شده بود. لوسیفر کلیگسشیا را به مقامی در زمرۀ کارمندان شخصی خود ارتقا داد، و او پنج مأموریت پیاپی افتخارآمیز و معتمدانه را به گونهای پسندیده به انجام رسانید.
کلیگسشیا در همان اوایل در پی تصدی مقام پرنس سیارهای برآمد، ولی هر بار که درخواستش برای تصویب در شوراهای کوکبه مطرح میگردید در دریافت موافقت پدران کوکبه مکرراً ناکام میماند. کلیگسشیا به نظر میرسید مخصوصاً مایل بود که به عنوان فرمانروای سیارهای به یک کرۀ دهگانه یا تغییر و تبدیل حیات اعزام شود. درخواست او پیش از آن که سرانجام به یورنشیا گمارده شود چندین بار رد شده بود.
کلیگسشیا به رغم خصیصۀ بارز بیقراری، علاوه بر تمایل به مخالفت با نظم موجود در برخی امور جزئی، با پیشینهای رشک برانگیز از وفاداری و اخلاص نسبت به سعادت جهان مبدأ و اقامت موقتش از جروسم عازم عهدهداری حکومت بر کرۀ زمین گشت.
هنگامی که کلیگسشیای تیزهوش از پایتخت سیستم روانه گردید من در جروسم حضور داشتم. تا آن هنگام هیچ پرنس سیارهای با تجربهای غنیتر از آمادگی یا با چشماندازی بهتر نسبت به کلیگسشیا در آن روز پرحادثه، نیم میلیون سال پیش، عازم کار حکومت بر دنیا نشده بود. یک چیز حتمی است: در حالی که من مأموریت خود را در رابطه با گزارش آن رخداد روی سیستم پخش خبری جهان محلی به اجرا میگذاشتم، برای یک لحظه حتی در کمترین میزان آن این پنداشت را که این لانوناندِک برجسته در چنین فاصلۀ کوتاهی به اعتماد مقدس خویش در امانت سیارهای خیانت میورزد و به طوری چنان وحشتناک نام نیک رستۀ والای فرزندی جهان خویش را لکهدار میسازد متصور نمیدیدم. من واقعاً یورنشیا را جزو پنج یا شش تا از خوش اقبالترین سیارات در تمامی سِتانیا تلقی میکردم که چنین ذهن مجرب، ماهر، و بااصالتی در سکان رهبری امور کرۀ زمین داشته باشد. در آن هنگام من درک نمیکردم که کلیگسشیا به طرزی غافلگیرانه داشت شیفتۀ خود میشد. در آن هنگام من پیچیدگی غرور شخصیت را کاملاً نمیفهمیدم.
پرنس سیارهای یورنشیا به تنهایی به مأموریت خویش اعزام نگردید، بلکه توسط گروه معمول دستیاران و مددکاران اداری همراهی میشد.
در رأس این گروه، دَلیگَسشیا، معاون و همکار پرنس سیارهای قرار داشت. دَلیگَسشیا نیز یک پسر لانوناندک ثانویه، شمارۀ 319٫407 از آن رسته بود. او در هنگام مأموریت خویش به عنوان همکار کلیگسشیا در ردیف یک معاون بود.
پرسنل سیارهای شامل تعداد کثیری از فرشتگان همیار و گروهی از موجودات آسمانی دیگر میشدند که به کار پیشبرد منافع و ترویج رفاه نژادهای بشری گمارده شده بودند. ولی از دیدگاه شما جالبترین گروه در میان همه، اعضای مادیِ پرسنل پرنس بودند که گاهی اوقات به عنوان گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا مورد اشاره قرار میگرفتند.
این اعضای یکصد نفرۀ دوباره پدیدار گشتۀ پرسنل پرنس از میان بیش از 785٫000 تن از شهروندان فراز یابندۀ جروسم که برای مبادرت به ماجرای یورنشیا داوطلب شده بودند توسط کلیگسشیا برگزیده شده بودند. هر یک از یکصد نفرِ انتخاب شده از سیارۀ متفاوتی بود و هیچیک از آنان از یورنشیا نبود.
این داوطلبان جروسِمی توسط فرشتگان انتقال سراف مستقیماً از پایتخت سیستم به یورنشیا آورده شدند، و به محض ورود تا هنگامی که بتوانند از فرمهای شخصیتیِ حاوی طبیعت دوگانۀ ویژۀ خدمت سیارهای، بدنهای واقعی برخوردار از جسم و خون ولی همچنین منطبق با مدارهای حیاتی سیستم، برخوردار گردند، در پوشش سرافیمی نگاه داشته شدند.
مدتی پیش از ورود این یکصد شهروند جروسم، دو حامل حیات سرپرست مقیم یورنشیا که از پیش طرحهای خود را تکمیل کرده بودند، طی درخواستی از جروسم و ایدنشیا اجازه خواستند پلاسمای حیات یکصد نفر از برگزیدگان بازماندۀ اصل و نسب اندان و فانتا در بدنهای مادی که برای اعضای مادی پرسنل پرنس در نظر گرفته شده بودند پیوند زده شوند. این درخواست در جروسم پذیرفته شده و در ایدنشیا تأیید گردید.
در نتیجه پنجاه مرد و پنجاه زن از اولاد اندان و فانتا که نمایانگر بقای بهترین تیرههای آن نژاد بینظیر بودند توسط حاملین حیات انتخاب شدند. این اندانیهای یاری دهنده به پیشرفت نژادی، به استثنای یک یا دو تن، نسبت به یکدیگر غریبه بودند. آنها از مکانهای بسیار دور از هم با هدایت هماهنگ شدۀ تنظیم کنندگان فکر و راهنمایی فرشتگان سراف در آستان ستاد مرکزی سیارهای پرنس گردآوری شده بودند. در اینجا یکصد بشر مورد اشاره به دستان کمیسیون بسیار ماهر داوطلب از آوالان که کار استخراج مادۀ بخشی از پلاسمای حیات این اولاد اندان را هدایت میکردند سپرده شدند. آنگاه این مادۀ زنده به بدنهای مادی که برای استفادۀ یکصد عضو جروسِمی پرسنل پرنس ساخته شده بودند انتقال یافت. در این اثنا، این شهروندان جدیدالورود پایتخت سیستم در خواب انتقال سرافیمی نگاه داشته شدند.
این کارکردها، به همراه آفرینش واقعی بدنهای مخصوص برای گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا، موجب منشأ یافتن افسانههای بیشماری شد که بسیاری از آنان متعاقباً با روایات آتی مربوط به استقرار سیارهای آدم و حوا مغشوش گردیدند.
تمامی عمل تجدید شخصیت، از هنگام ورود انتقال دهندگان سرافی که یکصد داوطلب جروسم را حمل میکردند تا زمانی که به صورت موجودات سهگانۀ عالم به هوش آمدند، دقیقاً ده روز به طول انجامید.
ستاد مرکزی پرنس سیارهای در ناحیۀ خلیج فارس آن روزها، در منطقهای مربوط به بینالنهرین آتی واقع شده بود.
آب و هوا و منظرۀ طبیعت در بینالنهرین آن ایام از هر جهت برای انجام مسئولیتهای پرسنل پرنس و دستیاران آنان مطلوب بود، بسیار متفاوت از شرایطی که از آن هنگام گاهی اوقات مستولی بوده است. داشتن چنین آب و هوای مساعدی به عنوان بخشی از محیط طبیعی زیست که برای واداشتن یورنشیاییهای بدوی به برخی پیشرفتهای اولیه در فرهنگ و تمدن طرح شده بود، ضروری بود. یک کار بزرگ آن دوران تغییر انسان از شکارچی به گلهدار بود، با این امید که او در آینده به کشاورزی صلح دوست و خانه نشین تکامل یابد.
ستاد مرکزی پرنس سیارهای در یورنشیا نمونۀ چنین قرارگاههایی در یک کرۀ جوان و در حال پیشرفت بود. هستۀ محل استقرار پرنس یک شهر بسیار ساده اما زیبا بود که داخل دیواری به ارتفاع چهل فوت محصور بود. این مرکز فرهنگی کرۀ زمین به افتخار دلیگسشیا، دَلَمِیشیا نامیده شد.
شهر به صورت ده ناحیۀ فرعی طرحریزی شده بود و عمارات ستاد مرکزی ده شورای پرسنل مادی در مراکز این نواحی فرعی واقع شده بودند. در مرکزیترین نقطۀ شهر معبد پدر نادیدنی قرار داشت. ستاد اداری پرنس و دستیارانش به صورت دوازده اتاق ترتیب یافته بود که به طور بلافصل دور تا دور خود معبد گروهبندی شده بودند.
ساختمانهای دلمیشیا همگی یک طبقه بودند، به استثنای مقرهای شورا که دو طبقه بودند و معبد مرکزی پدرِ همه، که کوچک ولی ارتفاع آن سه طبقه بود.
شهر، نمایانگر بهترین روشهای آن روزگاران نخستین در به کارگیری مواد ساختمانی — آجر — بود. از مقدار بسیار کمی سنگ یا چوب استفاده شد. خانهسازی و معماری دهکده در میان مردمان اطراف از روی نمونۀ دلمیشیایی بسیار بهبود یافت.
در نزدیکی ستاد مرکزی پرنس تمام نژادها و اقشار موجودات بشری ساکن بودند. و از میان این قبایل نزدیک بود که اولین دانشجویان مدارس پرنس عضوگیری شدند. اگر چه این مدارس اولیۀ دلمیشیا ابتدایی بودند، تمام آنچه را که برای این مردان و زنان آن عصر بدوی میتوانست انجام شود فراهم میکردند.
کارکنان مادی پرنس مستمراً افراد برتر قبایل اطراف را به دور خود جمع میکردند و پس از آموزش دادن و الهام بخشیدن به این دانشجویان، آنان را به عنوان آموزگاران و رهبران مردمان مربوطه باز میگرداندند.
ورود پرسنل پرنس تأثیر عمیقی ایجاد نمود. در حالی که تقریباً هزار سال وقت لازم بود تا خبرها در بیرون پخش شود، آن قبایل نزدیک به ستاد مرکزی بینالنهرینی از آموزشها و سلوک یکصد ساکن موقت جدید در یورنشیا به طور فوقالعادهای تأثیر پذیرفتند. و مقدار زیادی از اسطوره شناسی متعاقب شما، از روایات تحریف شدۀ این روزگاران آغازین، هنگامی که این اعضای پرسنل پرنس به عنوان ابر انسان در یورنشیا تجدید شخصیت یافتند، منشأ پذیرفت.
مانع جدی برای نفوذ مؤثر چنین آموزگاران خارج سیارهای این تمایل انسانهای فانی است که به آنان به صورت خدایان مینگرند، ولی صرف نظر از تکنیک ظهور آنان در زمین، گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا — پنجاه مرد و پنجاه زن — به روشهای فوق طبیعی یا کنترل فوق بشری متوسل نشدند.
ولی با این وجود پرسنل مادی ابر انسان بودند. آنان مأموریت خود را در یورنشیا به صورت موجودات سهگانۀ استثنایی آغاز نمودند:
1- آنها جسمانی و نسبتاً بشر بودند، زیرا حاوی پلاسمای واقعی حیاتِ یکی از نژادهای بشری، پلاسمای اندانیِ حیات یورنشیا بودند.
این یکصد عضو پرسنل پرنس از روی جنسیت و مطابق وضعیت انسانیِ پیشین خود به طور مساوی تقسیم شدند. هر شخص از این گروه قادر بود به صورت رستۀ جدیدی از وجود فیزیکی جسمیت یابد، اما به آنان دقیقاً دستور داده شده بود که فقط تحت شرایط مشخصی به پدر و مادر شدن مبادرت ورزند. برای پرسنل مادی یک پرنس سیارهای معمول است که مدتی پیش از کنارهگیری کردن از خدمت ویژۀ سیارهای جانشینان خود را به وجود آورند. معمولاً این کار همزمان با، یا مدت کوتاهی پس از ورود آدم و حوای سیارهای صورت میپذیرد.
از این رو این موجودات ویژه نسبت به این که از وصلت جنسی آنان چه نوع مخلوق مادی به وجود میآمد ایدۀ کمی داشته یا بیاطلاع بودند. و آنان هرگز ندانستند، زیرا پیش از آن که زمان چنین مرحلهای در اجرای کارِ آن در کرۀ زمین فرا رسد تمامی نظام با شورش دگرگون گردید و آنانی که بعداً در نقش پدر و مادر به کار پرداختند از جریانات حیاتی سیستم منزوی شده بودند.
این اعضای پدیدار گشتۀ پرسنل کلیگسشیا در رنگ پوست و زبان، نژاد اندانی را دنبال نمودند. آنان همانند انسانهای فانی آن سرزمین از غذا تغذیه میکردند، با این تفاوت: بدنهای از نو خلق شدۀ این گروه توسط یک خوراک غیرگوشتی به طور کامل ارضا میگردید. این یکی از ملاحظاتی بود که سکونت آنان را در یک منطقۀ گرمسیری که سرشار از میوه و آجیل بود مشخص مینمود. کار ادامۀ حیات از طریق خوراک غیرگوشتی به ایام گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا باز میگردد، زیرا این سنت به دور و نزدیک گسترش یافته و عادات تغذیۀ بسیاری از قبایل اطراف، گروههایی که در نژادهای تکاملیِ منحصراً گوشتخوارِ پیشین منشأ داشتند، را تأثیر بخشید.
2- یکصد نفر، ماتریال ولی ابر انسان بودند، که به عنوان مرتبت بالا و ویژهای از مردان و زنان بیهمتا در یورنشیا از نو آفریده شده بودند.
این گروه در حالی که از شهروندی موقت در جروسم برخوردار بودند، هنوز از پیوند با تنظیم کنندگان فکریِ خود انفصال نیافته بودند؛ و هنگامی که در رابطه با رستههای فرود آیندۀ فرزندی برای خدمت سیارهای داوطلب شده و پذیرفته شدند، تنظیم کنندگان آنان جدا شدند. اما این جروسِمیها موجودات فوق انسانی بودند — آنان دارای روانهای رشدِ فراز یابنده بودند. در طول زندگی انسانی در جسم، روان در وضعیت جنینی قرار دارد؛ آن در حیات مورانشیا به دنیا میآید (تجدید حیات میشود) و از طریق کرات متعاقب مورانشیا رشد را تجربه مینماید. و روانهای گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا بدین ترتیب از طریق تجارب تدریجی هفت کرات قصر تا وضعیت شهروندی در جروسم رشد و نمو یافته بودند.
پرسنل در انطباق با دستوراتشان به زاد و ولد جنسی مبادرت نکردند، اما آنان ساختارهای شخصی خود را با کوشش طاقتفرسا مطالعه نموده و هر فاز قابل تصور از ارتباط عقلانی (ذهنی) و مورانشیایی (روانی) را با دقت بررسی نمودند. و در طول سی و سومین سال اقامت موقت آنان در دلمیشیا، مدتها پیش از این که دیوار به اتمام رسد بود که فرد شمارۀ دو و شمارۀ هفت از گروهِ دان به طور تصادفی پدیدهای کشف نمودند که حاصل ارتباط وجود مورانشیایی آنان (ظاهراً غیرجنسی و غیرمادی) بود؛ و نتیجۀ این ماجرا به صورت اولین مخلوق از مخلوقات بینابینیِ اولیه، خود را محرز ساخت. این موجود جدید برای پرسنل سیارهای و همکاران آسمانی آنان کاملاً مرئی بود اما برای مردان و زنان قبایل گوناگون بشری مرئی نبود. به دنبال اجازۀ پرنس سیارهای تمام پرسنل مادی دست به تولید موجودات مشابهی زدند، و به دنبال رهنمودهای زوج پیشتازِ گروه دان، همگی موفق شدند. بدین ترتیب پرسنل پرنس نهایتاً گروه آغازین 50٫000 بینابینی اولیه را به وجود آوردند.
این مخلوقاتِ نوع میانی در به انجام رسانیدن امور ستاد مرکزی کرۀ زمین موجب خدمت بزرگی بودند. آنها برای موجودات بشری نامرئی بودند، اما به ساکنان موقت بدوی در دلمیشیا راجع به این نیمه روحهای نادیدنی آموزش داده شده بود، و برای مدتهای مدید برای این انسانهای فانی در حال تکامل آنها جمع کل دنیای روحی را تشکیل میدادند.
3- گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا شخصاً فناناپذیر یا نامیرا بودند. در فرمهای مادیِ آنان ضمائم پادزهریِ جریانات حیات سیستم در گردش بود؛ و اگر آنان به سبب شورش ارتباط خود را با مدارهای حیات از دست نمیدادند، تا زمان ورود یک پسر بعدی خداوند، یا تا مدت زمان آتیِ معافیت آنان برای از سرگیری سفر وقفه یافته به هاونا و بهشت برای ابد ادامۀ زندگی میدادند.
این ضمائم پادزهری جریاناتِ حیاتِ سِتانیا، از میوۀ درخت حیات، یک نهال ایدنشیا که در هنگام ورود کلیگسشیا توسط والامرتبههای نرلاشیادک به یورنشیا فرستاده شد، استخراج شده بودند. در روزگاران دلمیشیا این درخت در حیاط مرکزی معبد پدرِ نادیدنی رشد نمود، و میوۀ درخت حیات بود که موجودات مادی و سوا از آن فانی پرسنل پرنس را قادر میساخت که تا زمانی که به آن دسترسی داشتند به طور ابد ادامۀ حیات دهند.
این فوق تغذیه در حالی که برای نژادهای تکاملی فاقد ارزش بود، برای اعطای حیات مداوم به گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا و همچنین به یکصد اندانیِ تغییر یافته که همکار آنان بودند کاملاً مؤثر بود.
در این رابطه باید توضیح داده شود که در زمانی که یکصد اندانی، یاختۀ پلاسمای بشری خویش را به اعضای پرسنل پرنس اهدا کردند، حاملین حیات ضمیمۀ مدارهای سیستم را در داخل بدنهای فانی آنان وارد نمودند؛ و بدین ترتیب آنها قادر شدند همراه با پرسنل، قرن بعد از قرن، در مقابله با مرگ فیزیکی ادامۀ زندگی دهند.
سرانجام یکصد اندانی نسبت به مساعدت خود به فرمهای جدید مسئولین مافوق خویش مطلع گردیدند، و همین یکصد فرزند قبایل اندان به عنوان همراهان شخصی پرسنل مادی پرنس در ستاد مرکزی نگاه داشته شدند.
یکصد نفر در ده شورای خود مختار که هر یک دارای ده عضو بود برای خدمت سازماندهی شدند. وقتی که دو یا تعداد بیشتری از این ده شورا جلسۀ مشترک تشکیل میدادند، دلیگسشیا ریاست چنین گردهماییهای مرتبط را به عهده میگرفت. این ده گروه به صورت زیر تشکیل میشدند:
1- شورای خوراک و رفاه مادی. ریاست این گروه را آنگ به عهده داشت. خوراک، آب، پوشاک، و پیشرفت مادی انواع بشر توسط این گروه توانا شکوفا گردید. آنها کندن چاه، کنترل چشمه، و آبیاری را آموزش میدادند. آنان به آنهایی که متعلق به ارتفاعات بالاتر و متعلق به شمال بودند، روشهای بهبود یافتۀ آغشته سازی پوست را برای استفاده به عنوان پوشاک آموزش میدادند، و بعدها توسط آموزگاران هنر و علم ریسندگی عرضه گردید.
پیشرفتهای بزرگی در شیوههای ذخیرۀ خوراک حاصل گردید. غذا با پختن، خشک کردن، و دود دادن حفظ میشد؛ بدین ترتیب آن قدیمیترین دارایی گردید. به انسان آموزش داده شد که برای مخاطرات قحطی که گهگاه موجب تلفات زیادی در کرۀ زمین میشد تدارک ببیند.
2- هیئت اهلی کردن و به کار بردن حیوانات. این شورا به کار انتخاب کردن و پروراندن آن حیواناتی وقف گردید که در کمک کردن به موجودات بشری در حمل بار، و نقل و انتقال آنان، در تأمین آذوقه، و بعدها در کار شخم زدن زمین به بهترین نحو انطباق یافته بودند. این گروه توانا توسط بُن رهبری میشد.
چندین نوع حیوان مفید، که اکنون از بین رفتهاند، به همراه برخی که به صورت حیوانات اهلی تا امروز ادامۀ بقا دادهاند رام شدند. انسان برای مدتی طولانی با سگ زندگی کرده بود، و انسان آبی در رام کردن فیل از پیش موفق بود. گاو از طریق پرورش دقیق آنقدر بهبود یافت که به منبع ارزشمندی از خوراک تبدیل گردید. کره و پنیر مواد رایجی از غذای بشری شدند. به انسانها آموزش داده شد که از گاوهای نر برای حمل بار استفاده کنند، اما اسب تا زمانی بعد از آن رام نگردید. اعضای این گروه، نخست به انسانها آموزش دادند که از چرخ برای تسهیل کشش استفاده کنند.
در این روزها بود که برای اولین بار از کبوتران قاصد که به منظور ارسال پیام یا درخواست کمک به سفرهای طولانی فرستاده میشدند استفاده گردید. گروه بُن در آموزش فاندُرهای بزرگ به عنوان پرندگان مسافربر موفقیت داشت، ولی آنها بیش از سی هزار سال پیش از بین رفتند.
3- مشاوران مربوط به چیرگی بر حیوانات درنده. کوشش انسان اولیه برای اهلی کردن برخی از حیوانات کافی نبود، بلکه او همچنین باید یاد میگرفت که چگونه خود را از گزند باقیماندۀ دنیای متخاصم حیوانی محفوظ نگاه دارد. این گروه توسط دَن رهبری میشد.
مقصود از یک دیوار باستانی شهر حفاظت در برابر جانوران درنده و نیز پیشگیری از حملات غافلگیر کنندۀ انسانهای متخاصم بود. آنهایی که بدون دیوار و در جنگل زندگی میکردند به زندگی بر روی درختان، کلبههای سنگی، و حفظ آتش شبانه متکی بودند. بنابراین بسیار طبیعی بود که این آموزگاران وقت زیادی را به آموزش شاگردان خود در بهبود مساکن بشری تخصیص دهند. از طریق کاربرد تکنیکهای بهبود یافته و از طریق استفاده از تله، پیشرفت زیادی در مقهور ساختن حیوانات حاصل گردید.
4- هیئت ترویج و حراست از دانش. این گروه تلاشهای صرفاً آموزشی آن اعصار آغازین را سازماندهی و هدایت نمود. ریاست آن را فَد بر عهده داشت. روشهای آموزشیِ فد شامل سرپرستی استخدام به همراه آموزش در روشهای بهبود یافتۀ کار میشد. فد اولین حروف الفبا را تدوین نموده و یک سیستم نگارش را عرضه کرد. این حروف الفبا شامل بیست و پنج حرف میشد. برای مادۀ نوشتن، این مردمان اولیه از پوستۀ درختان، لوحههای سفالی، تختههای سنگی، یک شکل از کاغذ پوستی ساخته شده از پوست چکش کاری شده، و یک شکل خام از مادهای شبیه کاغذ که از لانههای زنبور غیرعسلی ساخته شده بود استفاده میکردند. کتابخانۀ دلمیشیا که بعد از کارشکنی کلیگسشیا فوراً نابود گردید، دارای بیش از دو میلیون نوشتۀ جداگانه بود و به ”خانۀ فد“ مشهور بود.
انسان آبی نسبت به تحریر حروف الفبا علاقمند بود و در راستای چنین خطوطی بیشترین پیشرفت را نمود. انسان سرخ نوشتار تصویری را ترجیح میداد، حال آن که نژادهای زرد به استفاده از علامات برای لغات و اندیشهها، بسیار شبیه آنان که اکنون به کار میبرند، گرایش پیدا کردند. ولی طی اغتشاش ناشی از شورش حروف الفبا و بسیار بیش از آن متعاقباً در دنیا از بین رفت. ارتداد کلیگسشیا امید دنیا را برای یک زبان جهانی، حداقل برای اعصار طولانی، نابود ساخت.
5- کمیسیون صنعت و بازرگانی. این شورا در شکوفایی صنعت در میان قبایل و در ترویج داد و ستد بین گروههای متنوع صلحجو به کار گرفته شد. رهبر آن نود بود. هر شکل از تولید بدوی توسط این گروه ترغیب میشد. آنها از طریق فراهم ساختن بسیاری از کالاهای جدید برای جلب خیال انسانهای بدوی به ارتقاءِ استاندارد زندگی مستقیماً کمک نمودند. آنها با ارائۀ نمکِ بهبود یافته که توسط شورای علم و هنر تولید شده بود، داد و ستد را بسیار گسترش دادند.
در میان این گروههای ارشاد یافته که در مدارس دلمیشیا آموزش یافته بودند بود که اولین اعتبار تجاری به کار بسته شد. آنها از یک مرکز مبادلۀ اعتبارات، کوپنهای فلزی را که به جای اشیاءِ واقعیِ مبادلۀ پایاپای پذیرفته میشد تهیه میکردند. مردم دنیا تا صدها هزار سال این روشهای بازرگانی را بهبود ندادند.
6- کالج مذهب آشکار شده. عملکرد این هیئت کند بود. تمدن یورنشیا در واقع بین سندان ضرورت و پتکهای ترس شکل یافت. اما این گروه در تلاش خویش برای جایگزینی ترس از خالق به جای ترس از مخلوق (پرستش شبح) پیش از این که زحمات آنان با آشفتگی بعدی ملازم با آشوب تجزیه طلبی مختل گردد، پیشرفت قابل ملاحظهای کرده بود. رهبر این شورا هَپ بود.
هیچیک از افراد پرنس به ارائۀ آشکارسازی الهی که موجب بغرنج شدن تکامل میگشت مبادرت نکردند. آنها مکاشفه را فقط در نقطۀ اوج مصرف پایانی نیروهای تکامل عرضه میکردند. اما هَپ به تمایل ساکنان شهر برای برقراری یک شکل از خدمت مذهبی گردن نهاد. گروه او برای دلمیشیاییها هفت سرود پرستشی فراهم نمود و همچنین به آنها کلام نیایشی روزانه را اهدا نمود، و نهایتاً به آنها ”دعای پدر“ را به این صورت آموزش داد:
”پدرِ همه، که پسرت را ارج مینهیم، به ما به دیدۀ عنایت بنگر. ما را از ترس همه به استثنای خودت رها ساز. ما را مایۀ خشنودی آموزگاران الهیمان گردان و برای همیشه بر لبان ما حقیقت را قرار ده. ما را از خشونت و خشم رها ساز. به ما احترام به بزرگترانمان و آنچه را که به همسایگانمان تعلق دارد عطا فرما. در این موسم، به ما مراتع سبز و رمههای پرثمر عطا نما تا دلهایمان مسرور گردد. ما برای تسریعِ آمدن ارتقا دهندۀ موعود دعا میکنیم، و خواست تو را در این دنیا به انجام میرسانیم، همانطور که دیگران در دنیاهای آن سو به انجام میرسانند.“
اگر چه پرسنل پرنس به روشهای طبیعی و شیوههای معمول بهبود نژادی محدود بودند، وعدۀ هدیۀ آدم مبنی بر پیدایش یک نژاد جدید را به عنوان هدف رشد تکاملی متعاقب آن، پس از دستیابی به اوج پیشرفت بیولوژیک، عرضه نمودند.
7- سرپرستان بهداشت و حیات. این شورا توجه خود را صرف عرضۀ اصول بهداشت و ترویج بهداشت ابتدایی نمود و توسط لاط رهبری میشد.
اعضای آن چیزهای زیادی را که طی اغتشاش اعصار بعد از دست رفت و هرگز تا قرن بیستم مجدداً کشف نگردید، آموزش دادند. آنها به نوع انسان یاد دادند که پختن، جوشاندن، و بریان کردن وسیلهای برای اجتناب از بیماری است؛ و نیز این که چنین طبخ کردنی میزان مرگ و میر نوزاد را کاهش داده و از شیر بر گرفتن زود هنگام را تسهیل مینماید.
بسیاری از آموزشهای اولیۀ سرپرستان تندرستیِ لاط تا روزگاران موسی در میان قبایل زمین دوام یافتند، گر چه بسیار تحریف شدند و به میزان زیاد تغییر داده شدند.
مانع بزرگ در راه ترویج بهداشت در میان این مردمان نادان در این واقعیت گنجیده بود که علتهای واقعی خیلی از بیماریها بسیار کوچکتر از آن بودند که با چشم غیرمسلح دیده شوند، و نیز به این علت که آنان همگی با دیدۀ خرافی به آتش مینگریستند. هزاران سال وقت لازم بود تا آنها متقاعد شوند فضولات را بسوزانند. در این اثنا به آنان اصرار ورزیده شد که زبالۀ رو به فساد خود را دفن نمایند. پیشرفت بهداشتی بزرگ این دوره از پخش دانش پیرامون خواص تندرستی دهنده و بیماری نابود کنندۀ نور آفتاب حاصل گردید.
پیش از ورود پرنس، استحمام یک آیین صرفاً مذهبی بود. به راستی مشکل بود انسانهای بدوی را متقاعد ساخت که بدنهای خود را به عنوان یک عمل بهداشتی بشویند. لاط سرانجام آموزگاران مذهبی را وا داشت که شستشو با آب را به عنوان بخشی از آیینهای پاک سازی که در رابطه با نیایشهای ظهر، هفتهای یکبار، در پرستشِ پدرِ همه، انجام میشد شامل سازند.
این سرپرستان تندرستی همچنین درصدد برآمدند دست دادن را به جای مبادلۀ آب دهان، یا نوشیدن خون به عنوان مهر تأیید بر دوستی شخصی و به نشان وفاداری گروهی عرضه دارند. اما هنگامی که این مردمان بدوی از زیر فشار الزامآور آموزشهای رهبران مافوق خود خارج میشدند، در بازگشت به شیوههای جاهلانه و خرافی خویش که نابود کنندۀ تندرستی و مروج امراض بود تعلل نمیورزیدند.
8- شورای سیارهای در خصوص هنر و علم. این گروه کار بسیاری برای بهبود تکنیک صنعتی انسان اولیه و ارتقاءِ برداشتهای وی از زیبایی به انجام رسانید. رهبر آنان مِک بود.
هنر و علم در سراسر دنیا در سطح پایینی قرار داشت، اما اصول اولیۀ فیزیک و شیمی به دَلَمِیشیاییها آموزش داده شد. سفالگری پیشرفت نمود، هنرهای تزئینی تماماً بهبود یافتند، و ایدهآلهای زیبایی بشر بسیار ارتقا یافتند. اما موسیقی تا بعد از ورود نژاد بنفش پیشرفت اندکی نمود.
این انسانهای بدوی به رغم اصرارهای مکرر آموزگاران خویش راضی نمیشدند روی نیروی بخار دست به آزمایش بزنند. آنها هرگز نتوانستند بر ترس شدید خود از نیروی انفجاری بخارِ محبوس شده غلبه کنند. با این وجود، آنها سرانجام متقاعد شدند با فلزات و آتش کار کنند، گر چه یک تکه از فلز مشتعل برای انسان اولیه شیءِ ترسناکی بود.
مِک کار زیادی برای پیشرفت فرهنگ اندانیها و بهبود هنر انسان آبی انجام داد. آمیختهای از انسان آبی با تیرۀ اندان، نوعی را که از استعداد هنری برخوردار بود ایجاد نمود، و بسیاری از آنان مجسمه سازان ماهری شدند. آنها روی سنگ یا مرمر کار نمیکردند، اما کارهای سفالی آنها که با حرارت خشک سخت شده بود باغهای دلمیشیا را زینت میبخشید.
در هنرهای خانگی پیشرفت زیادی حاصل گردید، که بیشتر آن در اعصار طولانی و تاریک شورش از دست رفت و هرگز تا ایام امروزین دوباره کشف نگردید.
9- حکمرانان روابط پیشرفتۀ قبیلهای. این گروهی بود که کارِ آوردنِ جامعۀ بشری به سطح کشوری به آن سپرده شده بود. رئیس آنان تات بود.
این رهبران به انجام ازدواجهای بین قبیلهای کمک زیادی نمودند. آنها ترغیب زناشویی و ازدواج را پس از تعمق مکفی و فرصت کامل برای آشنایی رونق بخشیدند. رقصهای صرفاً نظامی جنگی ظرافت یافته و عرضه شدند تا در خدمت مقاصد ارزشمند اجتماعی درآیند. بسیاری از بازیهای رقابتی مرسوم گردیدند، اما این قوم کهن مردمی جدی بودند. مزاح به قدر کمی موجب لذت این قبایل اولیه میگشت. به دنبال تلاشی ناشی از شورش سیارهای مقدار اندکی از این رسوم تداوم یافت.
تات و همکاران وی تلاش کردند که همکاریهای گروهی را که طبیعتی مسالمتآمیز داشت رواج دهند، جنگ را تحت قاعده درآورده و انسانی سازند، روابط بین قبیلهای را هماهنگ کنند، و دولتهای قبیلهای را بهبود بخشند. در مجاورت دلمیشیا فرهنگی پیشرفتهتر بسط یافت، و این روابط اجتماعی بهبود یافته در تأثیرگذاری روی قبایل دورتر بسیار مفید بودند. اما الگوی تمدن که در ستاد مرکزی پرنس غالب بود، نسبت به جامعۀ بربری که در جاهای دیگر در حال تکامل بود کاملاً تفاوت داشت، درست همان طور که جامعۀ قرن بیستم شهر کیپ تاون در آفریقای جنوبی، با فرهنگ ابتدایی بیشه نشینان کوچکِ شمال آن کاملاً متفاوت است.
10- هیئت عالی هماهنگی قبیلهای و همکاری نژادی. این شورای عالی توسط وَن رهبری میشد و برای کلیۀ نه کمیسیون ویژۀ دیگر که مسئولیت سرپرستی امور بشری را به عهده داشتند دادگاه استیناف شمرده میشد. این شورا مسئول کارکردهای گستردهای بود که کلیۀ امور مربوط به کرۀ زمین که مشخصاً به گروههای دیگر محول نگردیده بود، به آن سپرده شده بود. این گروه برگزیده پیش از آن که اجازه یابد عملکردهای دادگاه عالی یورنشیا را به عهده گیرد، توسط پدران کوکبۀ ایدنشیا مورد تأیید قرار گرفته بود.
درجۀ فرهنگ یک کره توسط میراث اجتماعی موجودات بومی آن اندازهگیری میشود، و میزان گسترش فرهنگی کاملاً توسط توانایی ساکنان آن برای درک اندیشههای جدید و پیشرفته تعیین میگردد.
بردگیِ سنت موجب ایجاد ثبات و همکاری از طریق مرتبط ساختن عاطفیِ گذشته با حال میشود، ولی همچنین پیشگامی را فرو مینشاند و نیروهای خلاقِ شخصیت را در بند میکشد. تمامی دنیا در گیر و دارِ بنبستِ آداب و رسومِ گرفتارِ سنت بود که گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا وارد شد و اعلان بشارت جدید ابتکار فردی در داخل گروههای اجتماعی آن روز را آغاز نمود. اما این قانون سودمند چنان سریع مختل گردید که نژادها هرگز از بردگیِ سنت کاملاً رهایی نیافتهاند. مُد هنوز به طور بیش از حدی بر یورنشیا مستولی است.
گروه یکصد نفرۀ کلیگسشیا — فارغالتحصیلان کرات قصر سِتانیا — به خوبی هنرها و فرهنگ جروسم را میدانستند، اما چنین دانشی در سیارهای بربری که ساکنان آن انسانهای بدوی میباشند، تقریباً بیارزش است. این موجودات خردمند به خوبی میدانستند که نباید به دگرگونی ناگهانی یا ارتقاءِ یکبارۀ نژادهای بدوی آن روزگار مبادرت ورزند. آنها تکامل آهستۀ نوع بشر را به خوبی میفهمیدند، و از هر تلاش تندروانه برای تغییر نحوۀ زندگی انسان در زمین به طرزی خردمندانه احتراز میکردند.
هر یک از ده کمیسیون سیارهای به طور آهسته و طبیعی عازم پیشبرد مسائل واجد اهمیت که به آنان محول شده بود گشتند. طرح آنان شامل جذب بهترین مغزهای قبایل اطراف، و پس از آموزش آنان، فرستادن آنها نزد مردم خویش به عنوان فرستادگان ارتقاءِ اجتماعی میشد.
فرستادگان بیگانه هرگز نزدِ یک نژاد فرستاده نشدند، به جز بنا به درخواست مشخص آن مردم. آنهایی که برای ارتقا و پیشرفت یک قبیله یا نژاد معین تلاش میکردند، همیشه بومیهای آن قبیله یا نژاد بودند. گروه یکصد نفره سعی نکرد که عادات و آداب و رسوم حتی یک نژاد برتر را بر قبیلۀ دیگر تحمیل کند. آنها همیشه برای ارتقا و پیشرفتِ آداب و رسومِ در بوتۀ زمان آزمایش شدۀ هر نژاد صبورانه کار میکردند. مردم سادۀ یورنشیا سنن اجتماعی خود را به دلمیشیا میآوردند، نه برای این که آنها را با رسوم جدید و بهتر معاوضه کنند، بلکه به این منظور که از طریق تماس با یک فرهنگ بالاتر و از طریق ارتباط با اذهان برتر آنها را ارتقا بخشند. این پروسه آهسته، ولی بسیار مؤثر بود.
آموزگاران دلمیشیا درصدد این برآمدند که انتخاب آگاهانۀ اجتماعی را به انتخاب صرفاً طبیعیِ تکامل بیولوژیک اضافه نمایند. آنها در جامعۀ بشری اختلال به وجود نیاوردند، بلکه به نحو آشکاری به تکامل نرمال و طبیعیِ آن شتاب بخشیدند. انگیزۀ آنان پیشرفت از طریق تکامل بود و نه تکامل از طریق آشکارسازی الهی. نژاد بشری دورانی طولانی صرف دستیابی به مقدار اندکی مذهب و اخلاقیاتی که داشت کرده بود، و این موجودات فوق انسانی به خوبی میدانستند که نباید نوع بشر را با ایجاد سردرگمی و نومیدی از این پیشرفتهای اندک محروم سازند. هنگامی که موجودات آگاه و برتر، با آموزش بیش از حد و روشنگری زیاده از حد به کار ارتقاءِ نژادهای عقب مانده میپردازند همیشه سردرگمی و نومیدی ایجاد میشود.
هنگامی که بشارت دهندگان مسیحی به قلب آفریقا میروند — جایی که پسران و دختران موظفند در سراسر طول عمر والدین تحت کنترل و سرپرستی والدین خود باقی بمانند — و تنها ظرف یک نسل، با این آموزش که این فرزندان پس از رسیدن به سن بیست و یک سالگی باید از کلیۀ محدودیتهای والدین آزاد گردند، درصدد جابجایی این رسم بر میآیند، فقط موجب سردرگمی و تلاشی هر گونه مرجعیت میشوند.
ستاد مرکزی پرنس، گر چه به گونهای دلپسند زیبا بود و طوری طراحی شده بود که موجب اعجاب انسانهای بدوی آن عصر گردد، در مجموع از اعتدال برخوردار بود. ساختمانها خیلی بزرگ نبودند، زیرا انگیزۀ این آموزگاران وارداتی این بود که توسعۀ نهایی کشاورزی را از طریق عرضۀ دامپروری تشویق کنند. فراهم ساختن زمین در داخل دیوارهای شهر برای تهیۀ چراگاه و باغبانی به منظور تأمین یک جمعیت حدوداً بیست هزار نفره کافی بود.
داخل معبد مرکزیِ پرستش و ده عمارت شورای گروههای سرپرستِ فوق انسانها به راستی کارهای زیبای هنری بودند. و در حالی که ساختمانهای مسکونی، مدلهای پاکیزگی و نظافت بودند، همه چیز خیلی ساده و در مقایسه با ساختمانهای دوران بعد مجموعاً ابتدایی بود. در این ستاد فرهنگی هیچ روشی که به طور طبیعی به یورنشیا تعلق نداشت به کار برده نشد.
پرسنل مادی پرنس سرپرستی مساکنی ساده و نمونه را به عهده داشتند. این مساکن به صورت منازلی برای الهام بخشیدن و تأثیرگذاری مطلوب روی نظارهگران دانشجو که به مرکز اجتماعی و ستاد آموزشیِ کره موقتاً سفر میکردند، طراحی شده بودند.
تاریخِ ترتیب مشخص زندگی خانوادگی و زندگی یک خانواده با هم، در منزلی واحد که مکان آن نسبتاً آباد گشته، به این ایام دلمیشیا بازمیگردد و عمدتاً به خاطر نمونه و آموزشهای گروه یکصد نفره و شاگردان آنها میباشد. خانه به عنوان یک واحد اجتماعی هرگز به موفقیت دست نیافت، تا این که ابر مردان و ابر زنان دلمیشیا، نوع بشر را در مهر ورزیدن و برنامهریزی برای نوهها و فرزندان نوههای خویش هدایت نمودند. انسان وحشی فرزند خود را دوست دارد، اما انسان متمدن نوۀ خود را نیز دوست دارد.
پرسنل پرنس به صورت پدران و مادران با هم زندگی میکردند. درست است، آنها از خود فرزندی نداشتند، اما پنجاه منزل نمونۀ دلمیشیا هرگز پناهگاه کمتر از پانصد فرزند خواندۀ خردسال که از خانوادههای برتر نژادهای اندانی و سنگیک گردآوری شده بودند نگشتند؛ بسیاری از این بچهها یتیم بودند. آنها با انضباط و آموزشِ این اَبَر والدین مورد عنایت قرار میگرفتند؛ و سپس بعد از سه سال در مدارس پرنس برای ازدواج واجد شرایط شده (آنها از سیزده سالگی تا پانزده سالگی وارد میشدند)، و آماده میشدند که به عنوان فرستادگان پرنس نزد قبایل نیازمند نژادهای مربوطۀ خویش به مأموریت فرستاده شوند.
فَد مسئولیت طرح آموزشی دلمیشیا را که به صورت یک مدرسۀ صنعتی به اجرا در آمد پذیرفت. در آنجا شاگردان از طریق عملی میآموختند، و از طریق اجرای روزانۀ کارهای مفید تجربه کسب میکردند. این طرح تحصیلی، اندیشه و احساس را در رشدِ کاراکتر نادیده نمیگرفت، اما جای نخست را به آموزش یدی میداد. آموزش به صورت فردی و جمعی صورت میگرفت. شاگردان توسط مردان و زنان، هر دو، که به طور مشترک عمل میکردند آموزش مییافتند. نیمی از این آموزش گروهی از روی جنسیت بود، و نیمۀ دیگر به شکل آموزش مختلط صورت میگرفت. به دانشجویان به صورت انفرادی مهارت یدی آموخته میشد، و آنها به صورت گروهی یا در کلاس در ارتباط اجتماعی قرار میگرفتند. آنها آموزش مییافتند که با گروههای جوانتر، گروههای مسنتر، و بزرگسالان دوستی برقرار کنند، و نیز با هم سن و سالان خود دست به کار تیمی زنند. آنها همچنین با انجمنهایی نظیر گروههای خانوادگی، دستههای بازی، و کلاسهای مدرسه آشنایی یافتند.
در میان دانشجویان آتی که برای کار کردن با نژادهای مربوطۀ خود در بینالنهرین آموزش یافتند، اندانیهای متعلق به فلات غرب هند، به همراه نمایندگان انسانهای سرخ و انسانهای آبی وجود داشتند. با این حال تعداد کمی از نژاد زرد نیز بعدها پذیرفته شدند.
هَپ به نژادهای اولیه یک قانون اخلاقی عرضه نمود. این مجموعۀ قوانین به عنوان ”راه پدر“ شناخته شد و از هفت فرمان زیرین تشکیل میشد:
1- به جز پدرِ همه، از هیچ خدایی نترسید و به هیچ خدایی خدمت نکنید.
2- از پسرِ پدر، فرمانروای دنیا، نافرمانی نکنید، و به دستیاران فوق بشری وی بیاحترامی نکنید.
3- هنگامی که نزد قضات مردم فرا خوانده شدید، دروغ نگویید.
4- مردان، زنان، و کودکان را به قتل نرسانید.
5- اموال یا احشام همسایۀ خود را سرقت نکنید.
6- به همسر دوست خود دست نزنید.
7- به والدین خود یا به بزرگان قبیله بیاحترامی نکنید.
برای تقریباً سیصد هزار سال، این قانون دلمیشیا بود. و بسیاری از سنگهایی که این قانون روی آنها حکاکی شده بود، اکنون دور از کرانههای بینالنهرین و ایران در زیر آب قرار دارند. چنین رسم شد که برای هر روز هفته یکی از این فرامین به خاطر سپرده شده و برای ادای احترام و شکرگزاری هنگام صرف غذا استفاده شود.
سنجش زمان این روزها، ماه قمری بود و این مدت به صورت بیست و هشت روز محسوب میشد. این، به استثنای روز و شب، تنها احتساب زمان بود که برای مردمان اولیه شناخته شده بود. هفتۀ هفت روز، توسط آموزگاران دلمیشیا عرضه گردید و از این واقعیت نشأت میگرفت که هفت، یک چهارم بیست و هشت بود. اهمیت عددِ هفت در ابرجهان بدون شک برای آنها موقعیتی فراهم میکرد که یک یادآوری معنوی را در احتساب معمول زمان وارد سازند. اما هیچ منشأ طبیعی برای مدت زمان هفته وجود ندارد.
سرزمین اطراف شهر تا شعاع یکصد مایلی کاملاً اسکان یافته بود. در مجاورت دور تا دور شهر، صدها فارغالتحصیل مدارس پرنس به کار دامپروری مشغول بودند و غیر از آن دستوراتی را که از پرسنل وی و مددکاران بیشمار بشری آنها دریافت میکردند به اجرا میگذاشتند. تعداد اندکی به کار کشاورزی و باغبانی میپرداختند.
نوع بشر به کار مشقتبار کشاورزی به عنوان تنبیه گناه موهوم، گمارده نشد. حکمِ ”با عرق پیشانیت از میوۀ مزارع خواهی خورد“ تنبیهی نبود که به خاطر شرکت انسان در حماقتهای شورش لوسیفر تحت رهبری کلیگسشیای خائن اعلام گردید. کشت و زرع زمین در برقراری یک تمدن رو به پیشرفت در کرات تکاملی اساسی است و این امر، مرکز تمامی تعلیمات پرنس سیارهای و پرسنل او در طی سیصد هزار سال فاصلۀ بین ورود آنان به یورنشیا و آن روزهای مصیبتبار که کلیگسشیا سرنوشت خود را با لوسیفرِ شورشگر عجین ساخت، بود. کار کردن با خاک یک لعن و نفرین نیست، بلکه بالاترین برکت برای تمامی کسانی است که بدین طریق رخصت مییابند از انسانیترین فعالیت بشری بهرهمند شوند.
در هنگام وقوع شورش، دلمیشیا جمعیت ساکنی بالغ بر تقریباً شش هزار نفر داشت. این عدد شامل دانشجویان عادی میشود، ولی دیدار کنندگان و ناظرانی را که تعدادشان همیشه بیش از یک هزار تن بود در بر نمیگیرد. اما شما از پیشرفت اعجابآور آن ایامِ خیلی دور درکی ناچیز داشته یا اصلاً ایدهای ندارید. کلیۀ دستاوردهای شگفتانگیز بشری آن روزگاران از طریق سردرگمی وحشتناک و تاریکی محنتبار معنوی که به دنبال فاجعۀ نیرنگ و فتنۀ کلیگسشیا حاصل شد عملاً محو گردید.
با نظری اجمالی به گذشته حول دورۀ زندگانی کلیگسشیا، تنها یک مشخصۀ برجسته پیرامون رفتار او مییابیم که میتواند جلب نظر نماید؛ او بیش از حد فردگرا بود. او تمایل داشت که تقریباً از هر طرفِ معترض جانبداری نماید، و معمولاً نسبت به آنهایی که انتقاد تلویحی ملایمی ابراز میداشتند احساس سمپاتی نشان میداد. ما پیدایش اولیۀ این تمایل را بروز بیقراری تحت اتوریته و اکراهِ خفیف از کلیۀ اشکال سرپرستی مییابیم. او در حالی که نسبت به اندرز مقام ارشد اندکی بیمیل و نسبت به مسئول مافوق تا اندازهای سرکش بود، با این حال هر گاه آزمایشی پیش میآمد، همیشه نسبت به فرمانروایان جهان وفادار و نسبت به فرامین پدران کوکبه مطیع بود. تا هنگام خیانت شرمآورِ وی در یورنشیا، هرگز هیچ خطای واقعی در او یافت نشد.
باید اشاره نمود که لوسیفر و کلیگسشیا هر دو در رابطه با گرایشات بحرانی و پیدایش زیرکانۀ غرور نفسِ خویش و احساس مبالغهآمیز مربوطه پیرامون اهمیت نفس، صبورانه راهنمایی شده و به گونهای مهرآمیز مورد هشدار واقع شده بودند. ولی کلیۀ این تلاشها برای کمک به آنان، به صورت انتقاد ناموجه و به شکل دخالت بیمورد در آزادیهای شخصی تعبیر نادرست شده بود. کلیگسشیا و لوسیفر هر دو مشاوران صمیمی خود را چنین مورد قضاوت قرار دادند که محرک آنان همان انگیزههای ملامتآوری است که داشت بر کج اندیشی و برنامۀ گمراه کنندۀ خودشان چیره میگشت. آنها ناصحان عاری از خودخواهیِ خویش را با خودپرستیِ در حال رشدِ خود مورد قضاوت قرار میدادند.
از لحظۀ ورود پرنس کلیگسشیا، تمدن سیارهای برای تقریباً سیصد هزار سال به گونهای تقریباً نرمال پیش میرفت. یورنشیا صرف نظر از این که یک کرۀ تغییر و تبدیل حیات بوده و از این رو در معرض بیقاعدگیهای بیشمار و رخدادهای غیرعادی نوسانات تکاملی قرار داشت، تا ایام شورش لوسیفر و مقارن با خیانت کلیگسشیا در دوران زندگی سیارهای خود به طور بسیار رضایت بخش پیش میرفت. سراسر تاریخ متعاقب با این اشتباه فاجعهبار و نیز شکست بعدی آدم و حوا در به انجام رسانیدن مأموریت سیارهایشان یقیناً تغییر یافته است.
در هنگام شورش لوسیفر، پرنس یورنشیا به تاریکی فرو رفت و بدین ترتیب موجب تسریع سردرگمی طولانی سیاره گردید. او متعاقباً توسط عمل هماهنگ فرمانروایان کوکبه و سایر مسئولین جهان از اتوریتۀ حاکمیت محروم گردید. او تا هنگام اقامت موقت آدم در سیاره در دگرگونی اجتناب ناپذیر یورنشیای منزوی سهیم گردید و در به شکست کشانیدن طرح ارتقاءِ نژادهای انسانی از طریق تزریق نیروی حیاتی نژاد جدید بنفش — اولاد آدم و حوا — قدری دخیل بود.
با ظهور ماکی ونتا ملک صادق به شکل انسان فانی در روزگاران ابراهیم، نیروی پرنسِ ساقط شده برای اختلال در امور بشری به طور فوقالعادهای کاهش یافت؛ و متعاقباً در طول حیات میکائیل در جسم، این پرنس خائن سرانجام از کلیۀ اختیارات در یورنشیا محروم گردید.
دکترین یک شخصیت اهریمنی در یورنشیا، گر چه تا حدی پایه و اساس در حضور سیارهای کلیگسشیای خائن و تبهکار داشت، با این وجود در تعلیماتش که یک چنین ”اهریمنی“ میتواند بر ذهن نرمال بشر برخلاف انتخاب آزادانه و طبیعی وی تأثیر گذارد، کاملاً موهوم بود. حتی پیش از اعطای میکائیل در یورنشیا، نه کلیگسشیا و نه دلیگسشیا هرگز قادر نبودند انسانهای فانی را آزار داده یا هیچ فرد نرمالی را به انجام چیزی برخلاف ارادۀ بشری وادار سازند. ارادۀ آزاد انسان در امور اخلاقی حکمفرما است. حتی تنظیم کنندۀ فکری ساکن، از مجبور نمودن انسان به فکر کردن به یک اندیشۀ تنها یا انجام یک عمل تنها برخلاف گزینش خواستۀ خود انسان امتناع میورزد.
و اکنون این شورشگر عالم هستی، در حالی که از تمام قدرت خود برای آسیب رسانیدن به افراد تابع سابق خود محروم گشته، در انتظار صدور حکم نهایی توسط قدمای ایامهای یوورسا برای تمامی کسانی که در شورش لوسیفر شرکت کردند میباشد.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
فهم مشکلات مربوط به وجود بشری در یورنشیا، و مشخصاً وقوع و پیامدهای شورش سیارهای، بدون اطلاع از برخی از اعصار بزرگ گذشته غیرممکن است. اگر چه این آشفتگی در پیشرفت تکامل ارگانیک به طور جدی اختلال ایجاد ننمود، به گونهای چشمگیر مسیر تکامل اجتماعی و رشد معنوی را تغییر داد. تمامی تاریخ فوق فیزیکی سیاره از این فاجعۀ ویرانگر عمیقاً تأثیر پذیرفت.
برای سیصد هزار سال، کلیگسشیا مسئول یورنشیا بود، تا این که شیطان، معاون لوسیفر، به منظور یکی از بازرسیهای دورهای خویش فراخوانی داد. و هنگامی که شیطان به سیاره وارد شد، ظهور او به هیچ وجه شبیه کاریکاتورهای شما که او را یک موجود مقتدر شرور تصویر میکنند نبود. او یک پسر بسیار برجستۀ لانولاندک بوده و هنوز هم هست. ”و جای شگفتی نیست، زیرا شیطان خود یک مخلوق برجستۀ نور است.“
در روند این بازرسی، شیطان کلیگسشیا را از پیشنهاد آن زمان ”اعلان آزادی“ لوسیفر مطلع ساخت، و آنطور که ما اکنون میدانیم، به دنبال اعلام شورش، پرنس موافقت نمود به سیاره خیانت ورزد. شخصیتهای وفادار جهان، به دلیل این خیانت عمدی به اعتماد، با دیدۀ خاص تحقیرآمیز به پرنس کلیگسشیا مینگرند. پسر آفریننده این تحقیر را بدین صورت ابراز نمود: ”تو همانند رهبر خود لوسیفر هستی و شرارت وی را به طور گناهکارانه تداوم بخشیدهای. او از آغاز ستایش خویش یک دروغگو بود، زیرا در حقیقت به سر نمیبرد.“
در تمامی کارهای اداری یک جهان محلی هیچ اعتماد والایی مقدستر از آن نیست که نسبت به یک پرنس سیارهای که مسئولیت سعادت و هدایت انسانهای در حال تکامل را در یک کرۀ به تازگی مسکونی شده به عهده میگیرد صورت میپذیرد. و در میان کلیۀ اشکال شرارت، در تخریب اعتبار یک شخصیت، هیچ کدام ویرانگرتر از خیانت به اعتماد و بدپیمانی نسبت به دوستانی که به کسی اعتماد کردهاند نیست. در ارتکاب این گناه عمدی، کلیگسشیا چنان شخصیت خود را به طور کامل دچار ضلالت نمود که ذهن وی از آن هنگام هرگز قادر نشده است تعادل خود را کاملاً باز یابد.
راههای بسیاری برای نگریستن به گناه وجود دارد، اما از نقطه نظر فلسفی جهان، گناه رویکرد یک شخصیت است که آگاهانه در برابر واقعیت کیهانی مقاومت میکند. خطا ممکن است به صورت فقدان درک یا تحریف واقعیت تلقی گردد. شرارت درک ناقص یا ناسازگاری با واقعیات جهان میباشد. اما گناه یک مقاومت عمدی با واقعیت الهی و یک انتخاب آگاهانه برای مخالفت با پیشرفت معنوی است. در حالی که تبهکاری شامل سرپیچی عیان و مداوم نسبت به واقعیت شناخته شده میباشد و نشانگر درجهای از فروپاشی شخصیتی تا مرز دیوانگی کیهانی است.
خطا حاکی از فقدان تیزبینی عقلانی است. شرارت نمایانگر کمبود خرد است. گناه ناشی از فقر خفتبار معنوی است. اما تبهکاری نشانگر زایل شدن کنترل شخصیت است.
و هنگامی که گناه بارها انتخاب شده باشد و به کرّات تکرار شده باشد، ممکن است موجب عادت شود. گناهکاران عادتی به آسانی میتوانند تبهکار شوند، و بر ضد جهان و تمامی واقعیات الهی آن یاغیان تمام و کمال شوند. ضمن این که کلیۀ سلوک گناهکارانه ممکن است بخشوده شوند، ما شک داریم که فردی که در تبهکاری پابرجا است هرگز بتواند به طور صادقانه برای اعمال ناشایستۀ خویش احساس ندامت کند یا بخشش گناهان خود را بپذیرد.
مدت کوتاهی بعد از بازرسی شیطان و هنگامی که دستگاه حکومت سیارهای در آستانۀ تحقق کارهای بزرگ در یورنشیا بود، یک روز در اواسط زمستان قارههای شمالی، کلیگسشیا یک مشاورۀ طولانی با همکار خود، دلیگسشیا، برپا نمود و بعد از آن دلیگسشیا ده شورای یورنشیا را فرا خوانده و یک جلسۀ فوقالعاده ترتیب داد. این گردهمایی با این بیانیه گشایش یافت که پرنس کلیگسشیا قصد دارد خود را حاکم مطلق یورنشیا اعلام دارد و حکم کرده است که کلیۀ گروههای اداری از طریق تفویض تمامی کارکردها و اختیارات خویش به دستان دلیگسشیا به عنوان سرپرست، تا سازماندهی مجدد دولت سیارهای و تقسیم مجدد متعاقب اختیارات اجرایی این ادارات، استعفا دهند.
عرضۀ این حکم مبهوت کننده، با درخواست استادانۀ وَن، رئیس شورای عالی هماهنگی، دنبال شد. این مدیر برجسته و کارشناس قضایی توانمند، مسیر پیشنهادی کلیگسشیا را به عنوان عملی که در مرز شورش سیارهای است مشخص ساخت و از شرکت کنندگان در گردهمایی وی درخواست نمود که تماماً از شرکت در این کار امتناع ورزند، تا این که نزد لوسیفر، حکمران سیستم سِتانیا استیناف شود. و او حمایت تمامی پرسنل را به دست آورد. در نتیجه، استیناف به جروسم برده شد و بلافاصله دستور رسید که کلیگسشیا به عنوان حاکم عالی یورنشیا گمارده شود و فرمان داده شد که از دستورات وی به طور مطلق و بدون چون و چرا پیروی شود. و در پاسخ به این پیغام متحیّر کننده بود که وَن والامنش به نطق هفت ساعتۀ خاطرهانگیز خود دست زد. در این نطق او به طور رسمی بر علیه دلیگسشیا، کلیگسشیا، و لوسیفر به عنوان کسانی که نسبت به حاکمیت جهان نبادان بیحرمتی نمودهاند اعلام جرم کرد و نزد والامرتبههای ایدنشیا برای حمایت و تأیید، درخواست استیناف نمود.
در این اثنا، مدارهای سیستم قطع شده بودند و یورنشیا منزوی شده بود. هر گروه از حیات آسمانیِ در سیاره، به طور ناگهانی و بدون هشدار خود را منزوی یافت، و از کلیۀ مشورتها و رهنمودهای خارج کاملاً گسسته شد.
دلیگسشیا رسماً کلیگسشیا را ”خدای یورنشیا و بالاتر از همه“ اعلام نمود. با قرار گرفتن این اعلان در پیش روی همه، مسائل به روشنی مطرح شدند و هر گروه به کناری کشیده و شروع به بحث و بررسی جوانب امر نمود، بحثهایی که نهایتاً سرنوشت هر شخصیت فوق بشری در سیاره را تعیین میکرد.
سرافیمها و کروبیان و سایر موجودات آسمانی در تصمیمات این تقلای تلخ، این تضاد طولانی و گناهکارانه، درگیر بودند. بسیاری از گروههای فوق بشری که در هنگام انزوای یورنشیا بر حسب اتفاق اینجا بودند، در انتظار به سر میبردند و همانند سرافیمها و همکارانشان ناچار بودند بین گناه و درستکاری — بین راههای لوسیفر و خواست پدر نادیدنی — یکی را انتخاب نمایند.
برای بیش از هفت سال این تقلا ادامه یافت. مسئولین ایدنشیا تا زمانی که هر شخصیت درگیر تصمیم نهایی خود را اتخاذ نکرده بود مایل به مداخله و درگیری نبوده و چنین نکردند. در آن هنگام بود که وَن و همکاران وفادارش از حمایت برخوردار شده و از اضطراب طولانی و بلاتکلیفی غیرقابل تحمل خویش رهایی یافتند.
خبر وقوع شورش در جروسم، پایتخت سِتانیا، توسط شورای ملک صادق پخش گردید. ملک صادقهای اضطراری فوراً به جروسم اعزام گشتند، و جبرئیل داوطلب شد به عنوان نمایندۀ پسر آفریننده که اتوریتهاش مورد مخالفت قرار گرفته بود عمل نماید. با پخش خبر واقعیت شورش در سِتانیا، سیستم در انزوا قرار گرفته و از سیستمهای همتای آن قرنطینه گردید. ”در آسمان جنگ شد“ — در ستاد مرکزی سِتانیا — و این جنگ به هر سیاره در سیستم محلی گسترش یافت.
در یورنشیا، چهل عضو پرسنل مادی گروه یکصد نفره (از جمله وَن) از پیوستن به شورش امتناع ورزیدند. بسیاری از دستیاران بشری پرسنل (تغییر یافته و غیر آن) نیز مدافعان شجاع و والامنش میکائیل و دولت جهانی وی بودند. در میان سرافیمها و کروبیان، شخصیتهای زیادی از دست رفتند. تقریباً نیمی از سرافیمهای سرپرست و انتقال که به سیاره تخصیص یافته بودند در حمایت از هدف لوسیفر به رهبرشان و دلیگسشیا پیوستند. چهل هزار و یکصد و نوزده نفر از مخلوقات بینابینی اولیه با کلیگسشیا همدست شدند، اما باقیماندۀ این موجودات نسبت به اعتماد خویش وفادار باقی ماندند.
پرنس خائن مخلوقات بدپیمان بینابینی و سایر گروههای شخصیتهای یاغی را صف آرایی کرده و برای اجرای خواست خود آنها را سازماندهی نمود، در حالی که وَن بینابینیهای وفادار و سایر گروههای صدیق را گرد آورد و نبرد بزرگ برای نجات پرسنل سیارهای و سایر شخصیتهای آسمانی یکه و تنها را آغاز نمود.
در طول ایام این پیکار، افراد وفادار در یک اسکانگاه بدون دیوار و از نظر استحفاظی ضعیف که در چند مایلی شرق دلمیشیا واقع شده بود اقامت داشتند، اما اقامتگاه آنان توسط مخلوقات بینابینی هشیار و پیوسته بیدار شب و روز حفاظت میشد، و درخت گرانبهای حیات در اختیار آنان بود.
به دنبال وقوع شورش، کروبیان و سرافیمهای وفادار با یاری سه مخلوق بینابینی صدیق حراست از درخت حیات را به عهده گرفتند و اجازه دادند که فقط چهل پرسنل وفادار و انسانهای تغییر یافتۀ همکارشان از میوه و برگ این گیاه انرژیزا ارتزاق کنند. پنجاه و شش تن از این یاران تغییر یافتۀ اندانی پرسنل وجود داشتند. شانزده تن از همراهان اندانی پرسنل بدپیمان از شرکت در شورش رهبران خود امتناع ورزیدند.
در سراسر هفت سال حیاتیِ شورش کلیگسشیا، ون خود را به طور کامل وقف کار خدمت به ارتش وفادار انسانها، بینابینیها، و فرشتگانش نمود. بینش معنوی و عزم راسخ اخلاقی که ون را قادر ساخت چنین رویکرد تزلزل ناپذیری از وفاداری نسبت به دولت جهان حفظ نماید، محصول اندیشۀ محض، استدلال خردمندانه، قضاوت منطقی، انگیزۀ صادقانه، هدف عاری از خودخواهی، وفاداری هوشمندانه، حافظۀ تجربی، کاراکتر منضبط، و وقف بدون چون و چرای شخصیت او به انجام خواست پدر آسمانی بود.
این هفت سال انتظار، زمانی برای جستجوی دل و انضباط روان بود. چنین بحرانهایی در امور یک جهان نمایانگر نفوذ فوقالعادۀ ذهن به عنوان عاملی در انتخاب معنوی میباشد. تحصیل، آموزش، و تجربه، عواملی در بیشتر تصمیمات حیاتی کلیۀ مخلوقات تکاملی اخلاقی میباشند. اما کاملاً ممکن است که روح سکنیگزین با نیروهای تصمیم گیرندۀ شخصیت بشری تماس مستقیم برقرار سازد، طوری که خواست کاملاً تهذیب شدۀ مخلوق را قادر سازد که دست به اعمال شگفتآوری از وقف وفادارانه به خواست و راه پدر آسمانی بزند. و این درست چیزی است که در تجربۀ آمادان، همکار بشری تغییر یافتۀ ون، رخ داد.
آمادان قهرمان برجستۀ بشریِ شورش لوسیفر است. این نوادۀ مذکر اندان و فانتا یکی از یکصد نفری بود که به پرسنل پرنس پلاسمای حیات اهدا نمودند، و از هنگام آن رخداد او به عنوان دستیار و یاور بشری وَن به وی الحاق یافته بود. آمادان چنین برگزید که در طول پیکار طولانی و پرآزمون در کنار رئیس خود ایستادگی کند. و نظارۀ این فرزند نژادهای تکاملی که در مقابل استدلالات فریبکارانۀ دلیگسشیا به گونهای استوار ایستاد منظرۀ انگیزانندهای بود. در سرتاسر پیکار هفت ساله، او و همکاران وفادارش در برابر تمامی تعالیم نیرنگآمیز کلیگسشیای ماهر با شجاعت خلل ناپذیر دست به مقاومت زدند.
کلیگسشیا با حداکثر هوش و تجربۀ فراوان در امور جهان به بیراهه رفت — گناه را با میل پذیرا شد. آمادان با حداقل هوش و فقدان کامل تجربۀ جهانی، در خدمت جهان و در وفاداری نسبت به همکار خود ثابت قدم باقی ماند. ون در یک تلفیق شکوهمند و مؤثر عزم راسخ عقلانی و بینش معنوی، هم ذهن و هم روح را به کار برد، و بدین طریق به سطحی تجربی از تحقق شخصیت، از بالاترین مرتبت قابل دستیابی نائل گردید. ذهن و روح، هنگامی که به طور کامل پیوند یابند، برای آفرینش ارزشهای فوق بشری، حتی واقعیات مورانشیا، نیروی بالقوه میباشند.
شرح رخدادهای تکان دهندۀ این روزگاران مصیبتبار پایانی ندارد. اما سرانجام تصمیم نهایی آخرین شخصیت گرفته شد، و تنها در آن هنگام بود که یک والامرتبۀ ایدنشیا به همراه ملک صادقهای اضطراری برای تصرف قدرت به یورنشیا وارد شد. دورنمای پروندۀ حکومتی کلیگسشیا در جروسم کاملاً نابود شد، و دورۀ آزمایشی ترمیم سیارهای گشایش یافت.
هنگامی که صورت نهایی اسامی خوانده شد، مشخص گردید که اعضای مادی پرسنل پرنس بدین صورت صفآرایی کردهاند: ون و تمامی هیئت هماهنگی وی وفادار باقی مانده بودند. آنگ و سه عضو شورای خوراک نجات یافته بودند. هیئت پرورش حیوانات تماماً به شورش درغلتیدند، همانطور که تمامی مشاوران چیرگی بر حیوانات چنین کردند. فَد و پنج عضو از هیئت آموزش نجات یافتند. نود و تمام افراد کمیسیون صنعت و بازرگانی به کلیگسشیا پیوستند. هَپ و تمامی افراد کالج مذهب آشکار شده همانند وَن و گروه والامنش او وفادار باقی ماندند. لاط و کل شورای بهداشت از دست رفتند. شورای هنر و علم تماماً وفادار باقی ماندند، اما تات و کمیسیون دولت قبیلهای همگی به بیراهه کشانیده شدند. بدین ترتیب چهل تن از یکصد نفر نجات یافتند و بعدها به جروسم انتقال یافته و سفر بهشتی خویش را از آنجا ادامه دادند.
شصت عضو پرسنل سیارهای که به شورش پیوستند نود را به عنوان رهبر خود انتخاب نمودند. آنها با جان و دل برای پرنس یاغی کار کردند، اما به زودی دریافتند که از ارتزاق از مدارهای حیات سیستم محروم گشتهاند. آنها از این واقعیت آگاهی یافتند که به مرتبت موجودات فانی انسانی تنزل یافتهاند. آنها در واقع فوق بشر بودند، اما در همان حال مادی و انسانهای فانی بودند. در تلاش برای افزایش تعداد آنان، دلیگسشیا دستور داد که آنها فوراً به تولید مثل جنسی دست زنند، زیرا او به خوبی میدانست که شصت نفر آغازین و چهل و چهار همکار تغییر یافتۀ اندانی آنها دیر یا زود از طریق مرگ محکوم به فنا هستند. بعد از سقوط دلمیشیا، پرسنل بدپیمان به شمال و مشرق مهاجرت کردند. نسلهای بعدی آنان برای مدتها به نودیها شهرت داشتند و مکان اقامت آنان به عنوان ”سرزمین نود“ مشهور بود.
حضور این ابر مردان و ابر زنان خارقالعاده، که به واسطۀ شورش رها شده و به زودی با پسران و دختران زمین آمیزش کردند، به آسانی منشأ آن داستانهای سنتی مبنی بر این که خدایان فرود آمده و با انسانها مزاوجت کردند شد. و بدین طریق هزار و یک افسانه که طبیعتی اسطورهای داشت ولی مبتنی بر واقعیات روزگاران بعد از شورش بود ابداع گردید. این روایات بعدها در داستانهای قومی و حکایات مردمان گوناگون که نیاکانشان در این تماسهای با نودیها و نسلهای بعدی آنان شرکت داشتند جای پیدا کردند.
شورشیان پرسنل که از ارتزاق روحی محروم گشته بودند، سرانجام به طور طبیعی مردند. و بیشترِ بت پرستی متعاقب نژادهای بشری از میل به تداوم بخشیدن خاطرۀ این موجوداتِ بسیار مورد احترام روزگاران کلیگسشیا سرچشمه مییافت.
هنگامی که پرسنل یکصد نفره به یورنشیا آمدند، به طور موقت از تنظیم کنندگان فکری خویش جدا شدند. بلافاصله به دنبال ورود پذیرشگران ملک صادق، شخصیتهای وفادار (به استثنای وَن) به جروسم بازگردانده شدند و مجدداً به تنظیم کنندگان منتظر خویش پیوستند. ما از سرنوشت شصت شورشی پرسنل اطلاعی نداریم؛ تنظیم کنندگان آنان هنوز در جروسم منتظرند. بدون شک مسائل به همین شکل کنونی باقی خواهند ماند، تا این که سرانجام شورش لوسیفر یکسره مورد داوری واقع شود و حکم فرجام کلیۀ شرکت کنندگان در آن صادر شود.
برای موجوداتی چون فرشتگان و بینابینیها بسیار مشکل بود که تصور کنند حکمرانان باهوش و مورد اعتمادی نظیر کلیگسشیا و دلیگسشیا به بیراهه میروند و مرتکب گناهی خیانتبار میشوند. آن موجوداتی که به گناه درغلتیدند — آنها تعمداً یا از روی پیش اندیشی به شورش نپیوستند — توسط مافوقان خود منحرف شدند، و به وسیلۀ رهبران مورد اعتماد خویش فریب خوردند. به همین ترتیب کسب حمایت انسانهای تکاملیِ از نظر ذهنی بدوی آسان بود.
اکثریت عظیم کلیۀ موجودات بشری و فوق بشری که قربانیان شورش لوسیفر در جروسم بودند، و سیارات گوناگون گمراه، از مدتها پیش از صمیم دل از نابخردی خویش توبه کردهاند؛ و ما به راستی معتقدیم که هنگامی که نهایتاً قدمای ایامها قضاوت پیرامون امور شورش سِتانیا را تکمیل کردند — که اخیراً آن را آغاز کردهاند — از کلیۀ این نادمین صادق به طریقی اعادۀ حیثیت خواهد شد و به شکلی از خدمت جهانی بازگردانده خواهند شد.
بعد از برانگیختن شورش برای تقریباً پنجاه سال در دلمیشیا و حوالی آن سردرگمی بزرگی حاکم بود. سعی در تجدید سازمان کامل و رادیکال تمام کره به عمل آمد. انقلاب جای تکامل را به عنوان سیاست پیشرفت فرهنگی و بهبود نژادی گرفت. در میان اقامت کنندگان موقت برتر و بخشاً آموزش یافته در دلمیشیا و نزدیک آن، یک پیشرفت ناگهانی در وضعیت فرهنگی به وجود آمد، اما وقتی که به این شیوههای جدید و رادیکال در میان مردمان اطراف مبادرت شد، نتیجۀ فوری آن سردرگمی توصیف ناپذیر و هرج و مرج نژادی بود. آزادی توسط انسانهای بدوی نیمه تکامل یافتۀ آن روزگاران به سرعت به بیبند و باری تبدیل گشت.
بعد از شورش به زودی کلیۀ پرسنل فتنهگر بر علیه فوج نیمه وحشیانی که دیوارهای آن را در نتیجۀ دکترین آزادی، که به گونهای زودرس به آنان آموزش داده شده بود، تحت محاصره در آورده بودند درگیر دفاع پرتکاپوی شهر شدند. و سالها پیش از آن که ستاد زیبای مرکزی در زیر امواج جنوبی فرو رود، قبایل گمراه و منحرف سرزمین پسکرانۀ دلمیشیا از پیش شهر باشکوه را با تهاجمی نیمه وحشیانه درنوردیده، و پرسنل جدایی طلب و همکاران آنها را به شمال راندند.
اثبات گردید که طرح کلیگسشیا برای بازسازی فوری جامعۀ بشری مطابق عقاید او پیرامون آزادی فردی و آزادیهای گروهی، یک شکست سریع و کم و بیش کامل بود. جامعه سریعاً به سطح قدیمی بیولوژیک خود تنزل نمود، و تقلا برای حرکت به جلو، نه خیلی جلوتر از جایی که در زمان شروع رژیم کلیگسشیا قرار داشت، مجدداً آغاز گردید و این آشوب، دنیا را در سردرگمی بیشتری باقی گذارد.
یکصد و شصت و دو سال بعد از شورش، یک موج دریا، دلمیشیا را درکشید و ستاد مرکزی سیارهای در زیر آبهای دریا فرو نشست. و این سرزمین دیگر پدیدار نگشت تا این که تقریباً هر اثر فرهنگ باعظمت آن اعصار درخشان محو گردید.
هنگامی که اولین پایتخت کرۀ زمین احاطه گردید، فقط پناهگاه پستترین نوع نژادهای سنگیک یورنشیا بود، از دین برگشتههایی که پیش از آن پرستشگاه پدر را به معبدی که به ناگ، خدای دروغین نور و آتش تخصیص داده شده بود، تبدیل کرده بودند.
پیروان ون در همان اوایل به مناطق کوهستانی غرب هندوستان عقب نشینی کردند. آنها در آنجا از حملات نژادهای سردرگم سرزمینهای پست در امان ماندند، و در آن مکان دنج برای توانبخشی کرۀ زمین طرح ریزی نمودند، همانطور که نیاکان اولیۀ بدونانی آنان ، درست پیش از روزگاران تولد قبایل سنگیک، همگی روزگاری برای بهزیستی نوع بشر به طور ناخواسته کار میکردند.
پیش از ورود پذیرشگران ملک صادق، ون ادارۀ امور بشری را به دستان ده کمیسیون چهار نفره سپرد، گروههایی که همانند گروههای رژیم پرنس بودند. حاملین ارشد حیات که مقیم سیاره بودند، رهبری موقت این شورای چهل نفره را که در سراسر هفت سال انتظار عمل میکرد به عهده گرفتند. هنگامی که سی و نه عضو پرسنل وفادار به جروسم بازگشتند، گروههای مشابه آمادانی این مسئولیتها را به عهده گرفتند.
این آمادانیها از گروه 144 اندانی وفادار که آمادان به آن تعلق داشت مشتق شده بودند، و با نام وی شناخته شدهاند. این گروه شامل سی و نه مرد و یکصد و پنج زن بود. پنجاه و شش تن از این افراد دارای وضعیت فناناپذیر بودند، و همگی (به غیر از آمادان) به همراه اعضای وفادار پرسنل، بدون مرگ به دنیای آن سو انتقال یافتند. باقیماندۀ این گروه والامنش تا پایان روزگاران انسانی خود تحت رهبری ون و آمادان در کرۀ زمین باقی ماندند. آنها خمیرمایۀ بیولوژیک بودند که زاد و ولد کرده و طی روزگاران طولانی تاریک بعد از دوران شورش به فراهم ساختن رهبری برای دنیا ادامه دادند.
وَن تا زمان آدم در یورنشیا باقی گذارده شد، و به عنوان رهبر افتخاری کلیۀ شخصیتهای فوق بشری که در سیاره کار میکردند باقی ماند. او و آمادان برای بیش از یکصد و پنجاه هزار سال از طریق تکنیک درخت حیات در پیوند با خدمت ویژۀ حیاتبخش ملک صادقها ادامۀ حیات دادند.
امور یورنشیا برای مدتی طولانی توسط یک شورای پذیرشگر سیارهای، دوازده ملک صادق، که به وسیلۀ فرمان حکمران ارشد کوکبه، پدر والامرتبۀ نرلاشیادک، تأیید شده بود، اداره میگشت. یک شورای مشورتی در ارتباط با پذیرشگران ملک صادق قرار داشت و شامل اینها میشد: یکی از دستیاران وفادار پرنس ساقط شده، دو حامل حیات مقیم سیاره، یک پسر تثلیث یافته تحت تعلیم نوآموزی، یک پسر آموزگار داوطلب، یک ستارۀ تابناک عصر آوالان (به طور تناوبی)، رئیسان سرافیمها و کروبیان، مشاورانی از دو سیارۀ همسایه، مدیر کل حیات فرشتگان تحت فرمان، و وَن، فرماندۀ کل مخلوقات بینابینی. و یورنشیا تا ورود آدم بدین طریق سرپرستی و اداره میشد. عجیب نیست که وَن شجاع و وفادار در شورای پذیرشگران سیارهای، که مدتی طولانی امور یورنشیا را اداره میکرد، جای گرفت.
دوازده پذیرشگر ملک صادق یورنشیا کاری قهرمانانه انجام دادند. آنها بقایای تمدن را حفظ نمودند، و سیاستهای سیارهای آنان توسط وَن صادقانه اجرا شدند. او در ظرف یکهزار سال بعد از شورش، بیش از سیصد و پنجاه گروه پیشرفته داشت که در همه جای کرۀ زمین پراکنده بودند. این پایگاههای تمدن عمدتاً شامل نوادگان اندانیهای وفاداری بودند که اندکی با نژادهای سنگیک، به ویژه انسانهای آبی، و با نودیها آمیخته شده بودند.
به رغم عقبگرد وحشتناک شورش، چندین تیرۀ خوب آتیهدار بیولوژیک در کرۀ زمین وجود داشتند. تحت سرپرستی پذیرشگران ملک صادق، ون و آمادان به کار شکوفایی تکامل طبیعی نژاد بشری ادامه دادند و تکامل فیزیکی انسان را به جلو سوق دادند، تا این که به آن نقطۀ اوجی رسید که اعزام یک پسر و دختر ماتریال را به یورنشیا ایجاب نمود.
ون و آمادان تا مدت کوتاهی پس از ورود آدم و حوا در کرۀ زمین باقی ماندند. چند سال بعد از آن، آنها به جروسم منتقل شدند. در آنجا ون با تنظیم کنندۀ منتظر خویش مجدداً پیوند یافت. اکنون ون به عنوان نمایندۀ یورنشیا خدمت مینماید، ضمن این که منتظر دریافت دستور برای پیشروی در مسیر طولانی طولانی به سوی کمال بهشتی و سرنوشت نامکشوف سپاه در حال بسیج نهایت انسانی میباشد.
باید نگاشته شود که به دنبال ابقای کلیگسشیا در یورنشیا توسط لوسیفر، هنگامی که ون نزد والامرتبههای ایدنشیا استیناف نمود، پدران کوکبه یک تصمیم فوری ارسال کردند و از ون پیرامون هر نکتۀ مورد بحث وی حمایت به عمل آوردند. این حکم به او نرسید، زیرا در حین این که در حال ارسال بود، مدارهای ارتباطی سیارهای قطع شدند. تنها به تازگی این حکم واقعی، در حالی که در درون یک فرستندۀ رلۀ انرژی جای گرفته و از زمان انزوای یورنشیا در آن محفوظ مانده بود، کشف گردید. بدون این کشف، که در نتیجۀ تحقیقات بینابینیهای یورنشیا صورت گرفت، انتشار خبر این تصمیم میبایست تا بازگردانیده شدن یورنشیا به مدارهای کوکبه در انتظار میماند. و این پیشامد ظاهری ارتباط بین سیارهای امکان پذیر بود، زیرا فرستندههای انرژی میتوانند اطلاعات را دریافت و منتقل کنند، اما قادر نیستند آغاز کنندۀ ارتباط باشند.
وضعیت تکنیکی وَن در اسناد حقوقی سِتانیا در واقع و نهایتاً به سرانجام نرسید، تا این که این حکم پدران ایدنشیا در جروسم ثبت گردید.
پیامدهای شخصی (مرکزگرایِ) عدم پذیرش آگاهانه و مداوم نور توسط مخلوق هم اجتناب ناپذیر و هم فردی هستند، و فقط به الوهیت و به آن مخلوق شخصی مربوط میباشند. حاصل روان - نابود کنندۀ تبهکاری، درو کردن درونی مخلوق صاحب ارادۀ تبهکار میباشد.
اما در رابطه با پیامدهای بیرونی گناه چنین نیست: پیامدهای غیرشخصی (مرکز گریز) گناهِ با میل پذیرفته شده، هم اجتناب ناپذیر و هم همگانی هستند، و به هر مخلوقی که در حیطۀ برد مؤثر چنین رخدادهایی عمل میکند مربوط میباشند.
تا پنجاه هزار سال بعد از فروپاشی مدیریت سیارهای، امور زمینی آنقدر در هم و بر هم بود و به قهقرا رفته بود که در مقایسه با وضعیت کلی تکاملی موجود در هنگام ورود کلیگسشیا، سیصد و پنجاه هزار سال پیش از آن، نژاد بشری به پیشرفت اندکی دست یافته بود. در برخی موارد پیشرفت ایجاد شده و از جهات دیگر عقبگردی زیادی حاصل شده بود.
تأثیرات گناه هرگز به طور کامل محدود نیست. بخشهای اداری جهانها به صورت یک ارگانیسم هستند. گرفتاری یک شخصیت، باید تا میزان مشخصی توسط همگی تقسیم شود. گناه، که شیوۀ برخورد یک شخص در برابر واقعیت است، در تقدیر خود دارد که پیامد ذاتی منفی خود را روی هر سطح و کلیۀ سطوح مربوطۀ ارزشهای جهان به نمایش بگذارد. اما پیامدهای کامل اندیشۀ خطاگونه، کردار شرورانه، یا نقشۀ گناهکارانه، فقط در سطح عمل واقعی تجربه میشوند. تخطی از قانون جهان، بدون این که ذهن را به طور جدی درگیر سازد یا به تجربۀ معنوی آسیب رساند، ممکن است در قلمرو فیزیکی مهلک باشد. گناه، تنها زمانی که رویکرد کامل موجود است و هنگامی که نمایانگر انتخاب ذهن و خواستۀ روان است، مملو از پیامدهای مهلک در بقای شخصیت میباشد.
پیامدهای شرارت و گناه در حیطۀ مادی و اجتماعی تحقق مییابند، و حتی ممکن است گاهی اوقات پیشرفت معنوی را در برخی از سطوح واقعیت جهان به تأخیر اندازند، اما هرگز گناه هیچ موجودی، تحقق حق الهی بقای شخصیت فرد دیگر را از وی سلب نمیکند. بقای ابدی فقط میتواند از طریق تصمیمات ذهن و انتخاب روان خود فرد مورد مخاطره قرار گیرد.
گناه در یورنشیا نقش بسیار اندکی در تأخیر تکامل بیولوژیک ایفا نمود، اما نژادهای انسانی را از بهرۀ کامل میراث نوع آدم محروم ساخت. گناه به قدر بسیار زیادی توسعۀ عقلانی، رشد اخلاقی، پیشرفت اجتماعی، و نیل کلان معنوی را به تعویق میاندازد؛ اما مانع بالاترین دستیابی معنوی توسط هر فردی که تصمیم به شناخت خداوند و انجام صادقانۀ خواست الهی وی میگیرد نمیشود.
کلیگسشیا دست به شورش زد، آدم و حوا خطا کردند، اما هیچ انسانی که متعاقباً در یورنشیا متولد شد، در تجربۀ شخصی معنوی خویش، به دلیل این خطاها رنج نبرده است. هر انسانی که از هنگام شورش کلیگسشیا در یورنشیا متولد شده است، به طریقی از نظر زمان در موقعیت نامناسبی قرار گرفته است، اما سعادت آیندۀ چنین روانهایی هرگز به کمترین میزان ممکن نیز در کادر ابدیت مورد مخاطره قرار نگرفته است. هیچ انسانی هرگز به وجود نیامده که به خاطر گناه فرد دیگر دچار محرومیت حیاتی معنوی گردد. گناه، به رغم اثرات گستردۀ آن در قلمروهای اداری، عقلانی، و اجتماعی، به لحاظ تقصیر اخلاقی یا پیامدهای معنوی، به طور کامل شخصی است.
در حالی که ما قادر نیستیم آن خردی را که اجازۀ چنین فجایعی را میدهد درک کنیم، همیشه میتوانیم کارکرد سودمند این اختلالات محلی را آنطور که بر روی جهان، در کلیت آن بازتاب دارد، تشخیص دهیم.
موجودات دلیر بسیاری در کرات گوناگون سِتانیا در برابر شورش لوسیفر ایستادگی کردند؛ اما اسناد سلوینگتون، آمادان را به عنوان شخصیت برجستۀ تمامی سیستم، در رد شکوهمند امواج سیل فتنه و وفاداری تغییرناپذیر وی به وَن به نمایش میگذارد — آنها در وفاداری خویش نسبت به تعالیت پدر نادیدنی و پسر او میکائیل با عزمی راسخ در کنار هم ایستادند.
در هنگام این رخدادهای بسیار مهم، من در ایدنشیا مستقر بودم، و من هنوز نسبت به شور و شعفی که در هنگام پخش خبری سلوینگتون تجربه نمودم آگاهم. در این پخش خبری، روز به روز استواری غیرقابل باور، پاکبازی مافوق، و وفاداری عالی این نیمه وحشی سابق که از تیرۀ آزمایشی و اولیۀ نژاد اندانی سرچشمه میگرفت گزارش میشد.
از ایدنشیا تا سلوینگتون و حتی تا یوورسا، برای هفت سال آزگار، اولین پرسش تمامی حیات تحت فرمان آسمانی پیرامون شورش سِتانیا همواره و همیشه این بود: ”از آمادان یورنشیا چه خبر، آیا هنوز استوار ایستاده است؟“
اگر شورش لوسیفر، سیستم محلی و کرات گمراه شدۀ آن را دچار نقصان کرده است، اگر از دست رفتگی این پسر و همکاران گمراه او به طور موقت مانع پیشرفت کوکبۀ نرلاشیادک شده است، پس تأثیر عرضۀ گستردۀ عمل الهام برانگیز این یک فرزند طبیعت و گروه مصمم 143 نفرۀ یاران او را که با وجود چنین فشار فوقالعاده و مخالفی، که توسط مافوقهای بدپیمان وی اعمال میشد، برای مفاهیم والاتر مدیریت و ادارۀ جهان با عزمی استوار ایستادند، بسنجید. و اجازه دهید به شما اطمینان دهم که این امر در جهان نبادان و ابرجهان اُروانتان، فراتر از جمع کل تمامی شرارت و اندوه شورش لوسیفر از پیش بیشتر موجب خیر شده است.
و تمامی این امر یک روشن سازی زیبای متأثر کننده و بسیار باشکوه از خرد طرح جهانی پدر برای بسیج سپاه نهایت انسانی در بهشت و برای به خدمت درآوردن این گروه عظیم خادمان اسرارآمیز آینده که عمدتاً از انسانهای معمولی متعلق به پیشرفت فرازگرایانه میباشند است — درست انسانهایی نظیر آمادانِ تسخیر ناپذیر.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
این آغاز روایت تقلای طولانی طولانی رو به جلوی نوع بشر است؛ از وضعیتی که اندکی بهتر از یک وجود حیوانی بود، طی اعصار پی در پی، و تا ایام بعد، هنگامی که یک تمدن واقعی، گر چه ناکامل، در بین نژادهای بالاتر نوع بشر به وجود آمده بود.
تمدن یک اکتساب نژادی است. آن سرشت بیولوژیک ندارد؛ از این رو تمامی فرزندان باید در یک محیط فرهنگی پرورش یابند، ضمن این که هر نسل جوان جانشین باید آموزش خود را از نو دریافت کند. کیفیتهای برتر تمدن — علمی، فلسفی، و مذهبی — از طریق میراث مستقیم، از یک نسل به نسل دیگر انتقال نمییابند. این دستاوردهای فرهنگی تنها از طریق حراست روشن بینانه از میراث اجتماعی حفظ میگردند.
تکامل اجتماعی از نوع همیارانه توسط آموزگاران دلمیشیا آغاز گردید، و برای سیصد هزار سال ایدۀ فعالیتهای گروهی در نوع بشر پرورانده شد. انسان آبی بیش از همه، انسان سرخ تا اندازهای، و انسان سیاه کمتر از همه، از این تعالیم اولیۀ اجتماعی سود جست. در ایام اخیرتر، نژاد زرد و نژاد سفید، پیشرفتهترین توسعۀ اجتماعی را در یورنشیا عرضه نمودهاند.
هنگامی که انسانها نزدیک به هم آورده میشوند، اغلب یاد میگیرند که یکدیگر را دوست بدارند، اما مسلماً انسان بدوی از روح احساس برادری و میل به تماس اجتماعی با همنوعانش سرشار نبود. نژادهای اولیه بر عکس از طریق تجربۀ اندوهناک یاد گرفتند که ”قدرت در وحدت است“؛ و این فقدان گرایش طبیعی برادرانه است که اکنون مانع تحقق فوری برادری انسان در یورنشیا میشود.
معاشرت در همان اوان بهای بقا گشت. انسان یکه و تنها درمانده بود، مگر این که دارای نشانی قبیلهای بود. این نشان گواه این بود که وی به گروهی تعلق دارد که قطعاً هر نوع تعرض به وی را تقاص میکند. حتی در ایام قائن، رفتن به خارج به تنهایی بدون نشانی از تعلق گروهی، کاری مهلک بود. تمدن به بیمۀ انسان بر ضد مرگ خشونتآمیز تبدیل شده است، در حالی که حق بیمه از طریق تسلیم به مطالبات متعدد قانونی جامعه پرداخت میشود.
بدین ترتیب جامعۀ بدوی روی بده و بستان ضرورت و روی امنیت افزایش یافتۀ ناشی از رابطۀ متقابل بنا نهاده شد. و جامعۀ بشری در نتیجۀ این ترس از انزوا و به وسیلۀ همکاری ناخواسته در ادوار طولانی تکامل یافته است.
موجودات بدوی بشری در همان اوان یاد گرفتند که گروهها نسبت به جمعِ صرفِ واحدهای منفردشان، به قدر بسیار زیاد بزرگتر و قویتر میباشند. یکصد نفر که متحد باشند و به طور هماهنگ کار کنند، میتوانند سنگی بزرگ را حرکت دهند. یک گروه به خوبی آموزش یافتۀ پاسدار صلح میتواند یک جمعیت خشمگین را مهار نماید. و بدین ترتیب جامعه، نه فقط به وسیلۀ ارتباط محض نفرات، بلکه در نتیجۀ سازماندهی همیاران هوشمند، متولد شد. اما همکاری یک خصیصۀ طبیعی انسان نیست. او در ابتدا به واسطۀ ترس میآموزد که همکاری کند، و سپس به این دلیل که بعدها کشف میکند که بسیار سودمند است برای مقابله با دشواریهای زمان و مراقبت از خود در برابر مخاطرات فرضی ابدیت دست به همکاری زند.
مردمانی که در همان اوایل خود را به صورت یک جامعۀ بدوی بدین نحو سازماندهی نمودند، در تهاجمات خود بر علیه طبیعت و نیز دفاع از خود در برابر همنوعان خویش، موفقیت بیشتری کسب کردند. آنها از احتمال بقای بیشتری برخوردار بودند. در نتیجه تمدن به رغم پس رویهای بسیار آن، به طور بیوقفه در یورنشیا پیشرفت کرده است. و تنها به دلیل افزایش ارزش بقا در معاشرت است که اشتباهات بسیار انسان تاکنون نتوانسته است موجب توقف یا نابودی تمدن بشری گردد.
این که جامعۀ معاصر فرهنگی یک پدیدۀ نسبتاً جدید است، از طریق بقای امروزی چنین شرایط بدوی اجتماعی به خوبی نمایان است، همانطور که در بومیهای استرالیا و ساکنان بتهزارها و نژادهای کوتاه قامت آفریقا مشخص است. در بین این مردمان عقب افتاده میتوان چیزی از خصومت اولیۀ گروهی، سوءِظن شخصی و سایر خصلتهای بسیار ضداجتماعی را که چنان ویژگی کلیۀ نژادهای بدوی بودند مشاهده نمود. این بقایای نگون بخت مردمان غیراجتماعی ایام باستان حاوی گواه گویای این واقعیتند که تمایل طبیعی فردگرایانۀ انسان نمیتواند با سازمانها و انجمنهای نیرومندتر و قویتر حاوی پیشرفت اجتماعی به طور موفقیتآمیز رقابت کند. این نژادهای عقب افتاده و شکاک ضداجتماعی که در هر چهل یا پنجاه مایل با یک لهجۀ متفاوت صحبت میکنند روشنگر این هستند که اگر به خاطر مجموعۀ تعالیم پرسنل مادی پرنس سیارهای و تلاشهای بعدی گروه نوع آدم از ارتقا دهندگان نژادی نبود، اکنون شما در چه دنیایی ممکن بود زندگی کنید.
عبارت امروزی ”بازگشت به طبیعت“ یک توهم نادانی، یک اعتقاد به واقعیت ”عصر طلایی“ موهوم پیشین است. تنها پایۀ افسانۀ عصر طلایی، واقعیت تاریخی دلمیشیا و عدن است. اما این جوامع بهبود یافته از تحقق رویاهای اتوپیایی دور بودند.
جامعۀ متمدن نتیجۀ تلاشهای اولیۀ انسان در غلبه یافتن بر بیزاری وی از انزوا است. اما این لزوماً نشانگر علاقۀ متقابل نیست، و حالت متلاطم کنونی برخی گروههای بدوی به خوبی روشن میسازد که قبایل اولیه چه مسیری را طی نمودند. اما گر چه افراد یک تمدن ممکن است با هم تضاد داشته باشند و بر علیه یکدیگر دست به پیکار زنند، و گر چه خود تمدن ممکن است یک مجموعۀ ناسازگار از ستیزه و پیکار به نظر رسد، نشانگر تکاپوی جدی است، نه یکنواختی جانکاه ایستا.
در حالی که سطح هوشمندی به طور قابل ملاحظهای به میزان پیشرفت فرهنگی کمک نموده است، جامعه اساساً طوری طراحی شده است که عنصر ریسک را در شیوۀ زندگی فرد کاهش دهد، و درست با همان سرعتی که در کاهش عنصر درد و افزایش عنصر لذت در زندگی موفق بوده است، پیشرفت نموده است. بدین ترتیب کل گروه اجتماعی به آرامی به سوی هدف سرنوشت — نابودی یا بقا — پیش میرود، بسته به این که آن هدف حفظ خود یا رضای خاطر باشد. حفظ خود موجب ایجاد جامعه میشود، در حالی که رضای بیش از حد خاطر تمدن را نابود میسازد.
جامعه در تداوم خود، حفظ خود، و رضای خاطر ذینفع میباشد، اما خود شکوفایی انسان سزاوار این است که هدف فوری بسیاری از گروههای فرهنگی گردد.
غریزۀ تجمع در انسان وحشی به سختی برای توجیه پیدایش چنین سازمان اجتماعی، آنطور که اکنون در یورنشیا موجود است، کافی است. اگر چه این گرایش ذاتی اجتماعی در بن جامعۀ بشری نهفته است، بخش عمدۀ اجتماعی بودن انسان یک اکتساب است. دو تأثیر بزرگ که به معاشرت اولیۀ موجودات بشری کمک نمود، میل وافر به خوراک و عشق به رابطۀ جنسی بود. در این تمایلات شدید غریزی انسان با دنیای حیوانی سهیم است. دو احساس دیگر که موجودات بشری را به سوی یکدیگر راند و پیوند آنان را با هم حفظ نمود، تکبر و ترس بود، بیشتر مشخصاً ترس از شبح.
تاریخ چیزی جز شرح حال تقلای طولانی انسان برای خوراک نیست. انسان بدوی فقط زمانی فکر میکرد که گرسنه بود؛ اندوختن غذا، اولین جانفشانی و انضباط شخصی وی بود. با رشد جامعه، میل وافر به غذا دیگر تنها انگیزه برای معاشرت متقابل نبود. انواع بیشمار دیگر گرسنگی، درک نیازهای گوناگون، همگی به معاشرت نزدیکتر نوع بشر انجامید. اما امروزه جامعه با رشد بیش از حد نیازهای فرضی بشری گرانبار است. تمدن باختر قرن بیستم، تحت بار سنگین فوقالعادۀ تجمل و افزایش مفرط امیال و آرزوهای بشری با خستگی ناله سر میدهد. جامعۀ امروزی، تحت فشار یکی از خطرناکترین مراحل رابطۀ گستردۀ متقابل و بسیار پیچیدۀ وابستگی متقابل آن تاب میآورد.
گرسنگی، تکبر، و ترس از شبح، در فشارهای اجتماعیشان تداوم داشتند، اما ارضای جنسی، ناپایدار و نامنظم بود. میل شدید به رابطۀ جنسی به تنهایی مردان و زنان بدوی را وادار به پذیرش بارهای سنگین نگهداری خانه ننمود. خانۀ اولیه روی بیقراری جنسی مرد، هنگامی که از ارضای مکرر محروم بود، و روی آن عشق جانفشانانۀ مادرانۀ انسان مؤنث، که به میزان مشخص با موجودات مؤنث تمامی حیوانات بالاتر سهیم است، بنا نهاده شد. وجود یک طفل درمانده، تفکیک اولیۀ فعالیتهای مرد و زن را تعیین نمود. زن میبایست از یک منزل تثبیت شده نگهداری مینمود و در آنجا روی زمین کشت و زرع میکرد. و از باستانیترین اعصار، جایی که زن بود، همیشه خانه تلقی میشده است.
از این رو زن از همان اوان برای طرح اجتماعی در حال تکامل ضروری گردید. و این امر نه آنقدر به خاطر شهوت زودگذر جنسی، بلکه در نتیجۀ نیاز به غذا بود. او یک شریک لازم در امر نگهداری از خود بود. او یک تأمین کنندۀ غذا، یک جاندار گرانبار، و یاری بود که بدون رنجش شدید، بد رفتاری زیادی را تحمل میکرد. و علاوه بر تمامی این خصایص مطلوب، یک وسیلۀ همواره حاضر برای ارضای جنسی بود.
ریشۀ تقریباً هر ارزش پایدار تمدن در خانواده است. خانواده اولین گروه موفق آرامش بخش بود. مرد و زن یاد گرفتند چگونه ضدیتهای خویش را تعدیل نمایند، ضمن این که در همان حال پیگیری صلح و صفا را به فرزندان خویش آموزش میدادند.
کارکرد ازدواج در تکامل، تضمین بقای نژادی است، نه فقط تحقق شادی شخصی. نگهداری از خود و بقای خود، اهداف واقعی خانه میباشند. ارضای خود، یک امر فرعی است نه ضروری، به غیر از این که به صورت انگیزهای برای تضمین معاشرت دو جنس عمل نماید. طبیعت طالب بقا است، اما هنرهای تمدن، لذتهای ازدواج و خشنودی از زندگی خانوادگی را مداوماً افزایش میدهند.
اگر تکبر آنقدر رشد یابد که غرور، بلند پروازی، و سربلندی را بپوشاند، در این صورت نه فقط میتوانیم تشخیص دهیم که چگونه این امیال باطنی به شکلیابی ارتباطات بشری کمک میکنند، بلکه همچنین چگونه میتوانند انسانها را به هم پیوند دهند، زیرا چنین احساساتی بدون داشتن حضاری که بتوان در برابر آنان عرض اندام نمود بیهوده هستند. به زودی تکبر، احساسات، و امیال دیگری را که نیازمند یک عرصۀ اجتماعی بودند تا بتواند خود را به نمایش گذارده و خشنود سازند، با خود مربوط ساخت. این گروه از احساسات موجب منشأ یافتن آغاز اولیۀ تمامی هنرها، آیین، و کلیۀ اشکال بازیهای ورزشی و مسابقات گردید.
تکبر به تولد جامعه بسیار کمک نمود؛ اما در هنگام این آشکارسازیها، تکاپوهای نادرست یک نسل مغرور تمامی ساختار پیچیدۀ یک تمدن بسیار مخصوص را تهدید به نابودی و فلاکت میکند. از مدتها پیش لذت طلبی جانشین ارضای گرسنگی گشته است. اهداف مشروع اجتماعی حفظ خود به سرعت خود را به اشکال پست و تهدید کنندۀ ارضای خود تبدیل میکنند. حفظ خود موجب ساختن جامعه میشود؛ ارضای لجام گسیختۀ خود یقیناً تمدن را نابود میسازد.
امیال بدوی جامعۀ اولیه را ایجاد نمود، اما ترس از شبح موجب حفظ آن گردید و به وجود آن یک جنبۀ برون بشری داد. منشأ ترس معمول، فیزیولوژیک بود: ترس از درد فیزیکی، گرسنگی برطرف نشده، و یا یک بلای زمینی؛ اما ترس از شبح، یک نوع جدید و بالا از وحشت بود.
احتمالاً بزرگترین عامل تنها در تکامل جامعۀ بشری رویای شبح بود. اگر چه بیشتر رویاها ذهن بدوی را به اندازۀ زیاد پریشان میساخت، رویای شبح در واقع موجب وحشت انسانهای اولیه میشد، و این خواب بینهای خرافی را در رابطهای مشتاقانه و صمیمانه برای حفاظت متقابل در برابر خطرات مبهم و نادیدنی خیالی دنیای روح به داخل بازوان یکدیگر میراند. رویای شبح یکی از آغازینترین تفاوتهای در حال ظهور بین انواع حیوانی و بشری ذهن بود. حیوانات بقای بعد از مرگ را در ذهن خود مجسم نمیکنند.
به غیر از این عامل شبح، تمام جامعه روی نیازهای بنیادین و امیال اساسی بیولوژیک بنا نهاده شد. اما ترس از شبح یک عامل جدید را در تمدن عرضه نمود، ترسی که فراتر و دورتر از نیازهای اصلیِ فرد را در بر میگیرد و حتی بر فراز تلاش برای حفظ گروه قرار میگیرد. ترس از ارواح مردگان، یک شکل جدید و شگفتآور از ترس را برملا ساخت، یک وحشت هولناک و قدرتمند که به دگرگونی نظم ناپایدار اجتماعی اعصار اولیه به گروههای بدوی کاملاً منضبطتر و بهتر کنترل شدۀ ایام باستان کمک نمود. این خرافات بیمعنی که برخی از آنها هنوز تداوم دارند، اذهان انسانها را از طریق ترس خرافی چیز غیرواقعی و ماوراءالطبیعه، به کشف بعدی ”ترس از خداوند که آغاز خرد است“ آماده نمود. ترسهای بیپایۀ تکامل چنین طراحی شدهاند که جایگزین بیم توأم با احترام از الوهیت، که از آشکارسازی الهام یافته است، شوند. آیین اولیۀ ترس از شبح، به پیوند نیرومند اجتماعی تبدیل شد، و از هنگام آن روز دوردست، نوع بشر کم و بیش در تلاش برای نیل به معنویت بوده است.
گرسنگی و عشق انسانها را به سوی هم سوق داد؛ تکبر و ترس از شبح آنها را به هم پیوند داد. اما این احساسات به تنهایی، بدون آشکارسازیهای مروج صلح و صفا، قادر نیستند فشار سوءِظنها و ناراحتیهای ناشی از معاشرت بین انسانها را تحمل کنند. بدون کمک از منابع فوق بشری، به دنبال رسیدن به حدود مشخصی از فشار، جامعه از هم میپاشد، و همین تأثیرات بسیج کنندۀ اجتماعی — گرسنگی، عشق، تکبر، و ترس — دست به دست هم داده و نوع بشر را به داخل جنگ و خونریزی فرو میبرند.
تمایل صلح طلبانۀ نژاد بشر، یک عطیۀ طبیعی نیست؛ آن از تعالیم مذهبِ آشکار شده، از تجربۀ انباشتۀ نژادهای پیشرفته، و به ویژه از تعالیم عیسی، سرور صلح، سرچشمه گرفته است.
تمامی نهادهای اجتماعی امروزی از تکامل رسوم بدوی نیاکان وحشی شما برخاسته است. آداب و رسوم امروز، سنتهای تعدیل یافته و بسط یافتۀ دیروز هستند. آنچه که برای فرد عادت است، برای گروه سنت است. و رسوم گروهی به شکل شیوههای قومی یا سنن قبیلهای — عرفهای جمعی — تکامل مییابند. تمامی نهادهای جامعۀ امروزی بشری منشأ سادۀ خود را از این مراحل اولیه میگیرند.
باید به خاطر داشت که در تلاش برای تعدیل زندگی گروهی مطابق شرایط وجود جمعی آداب و رسوم به وجود آمدند. آداب و رسوم اولین نهاد اجتماعی انسان بودند. و تمامی این واکنشهای قبیلهای، از تلاش برای اجتناب از درد و سرافکندگی به وجود آمدند، ضمن این که در همان حال درصدد برخوردار شدن از لذت و قدرت بودند. منشأ شیوههای قومی، نظیر منشأ زبانها، همیشه ناخودآگاه و غیرعمدی است و از این رو همیشه در حالهای از ابهام قرار دارد.
ترس از شبح انسان بدوی را به تجسم ماوراءالطبیعه راند و بدین ترتیب بنیادهای آن تأثیرات نیرومند اجتماعی اخلاقیات و مذهب را به گونهای استوار پیریزی نمود، و آن به نوبۀ خود آداب و رسوم و سنتهای جامعه را نسل به نسل به طور کامل حفظ کرد. تنها چیزی که در همان اوان آداب و رسوم را تثبیت نموده و به آن شکل داد، این اعتقاد بود که مردگان نسبت به شیوههایی که مطابق آنها زندگی کرده و مرده بودند غیرتمندند؛ لذا آنها آن انسانهای زندهای را که به خود جرأت میدهند قوانین زندگی را، که آن مردگان در هنگام بودن در جسم محترم میشمردند، با سهل انگاری تحقیر کنند، به طور وحشتناک مجازات میکنند. تمامی این امر از طریق حرمتی که اکنون نژاد زرد برای نیاکان خویش قائل است به بهترین وجه نمایان است. مذهب در حال تکامل بدوی دوران بعد ترس از شبه را در تثبیت آداب و رسوم به اندازۀ زیاد تقویت ساخت، اما تمدن در حال پیشرفت نوع بشر را از اسارت ترس و بردگی خرافات به طور فزاینده آزاد نموده است.
پیش از تعالیم رهاییبخش و آزاد کنندۀ آموزگاران دلمیشیا، انسان دوران باستان یک قربانی درماندۀ آیین آداب و رسوم بود. انسان وحشی بدوی با آیین بیپایان تشریفاتی احاطه شده بود. هر چه که او میکرد، از هنگام بیداری در صبح تا لحظهای که در شب در غارش به خواب فرو میرفت، میبایست درست به این شکل، مطابق شیوههای قومی قبیله، انجام میشد. او بردۀ استبداد عرف بود؛ زندگی او هیچ چیز آزاد، خود انگیخته، یا ابتکارآمیز را در بر نمیگرفت. هیچ پیشرفت طبیعی به سوی یک وجود والاتر ذهنی، اخلاقی، یا اجتماعی وجود نداشت.
انسان اولیه شدیداً تحت تأثیر سنت بود. انسان وحشی بردۀ واقعی عرف بود. اما گهگاه انسانهای متفاوتی برخاستهاند که به خود جرأت دادهاند راههای جدید فکری و روشهای بهبود یافتۀ زندگی را آغاز کنند. با این حال، کُندکاری انسان بدوی، ترمز بیولوژیک ایمنی بر ضد شتاب ناگهانی بود که از ناسازگاری ویرانگر یک تمدن سریعاً در حال پیشرفت جلوگیری نماید.
اما این سنتها یک شرارت تمام عیار نیستند؛ تکامل آنها باید ادامه یابد. برای ادامۀ تمدن تقریباً مهلک است که تغییر گستردۀ آنها از طریق انقلاب رادیکال به انجام رسد. سنت، ریسمان استمرار بوده است که تمدن را حفظ کرده است. مسیر تاریخ بشر پوشیده از بقایای رسومِ کنار گذاشته شده و عملکردهای منسوخ اجتماعی است. اما هیچ تمدنی که آداب و رسوم خود را — به جز برای گزینش سنتهای بهتر و زیبندهتر — ترک کرده است، پایدار نمانده است.
بقای یک جامعه عمدتاً به تکامل تدریجی آداب و رسوم آن بستگی دارد. پروسۀ تکامل رسم ناشی از میل به آزمایش است؛ ایدههای جدید پیش رو نهاده میشوند، و رقابت به دنبال آن میآید. یک تمدن در حال پیشرفت ایدۀ مترقی را پذیرا میشود و پایدار میماند. زمان و شرایط سرانجام گروه شایستهتر را برای بقا انتخاب میکنند. اما این بدین معنی نیست که هر تغییر جداگانه و منفرد در ترکیب جامعۀ بشری به منظور وقوع چیزی بهتر بوده است. نه! به راستی نه! زیرا در تقلای طولانی و رو به جلوی تمدن یورنشیا قهقراهای بسیار زیادی وجود داشته است.
زمین صحنۀ جامعه است؛ انسانها هنرپیشگان آن هستند. و انسان همواره باید عملکردهای خود را تعدیل نماید تا با وضعیت زمین تطبیق یابد. تکامل آداب و رسوم همیشه به نسبت زمین - انسان بستگی دارد. این امر به رغم دشواری فهم آن صحت دارد. تکنیک انسان پیرامون زمین، یا هنرهای نگهداری، به اضافۀ شاخصهای زندگی او، برابرند با جمع کل شیوههای قومی، آداب و رسوم. و جمع تعدیلات انسان نسبت به مطالبات زندگی برابرند با تمدن فرهنگی او.
آغازینترین فرهنگهای بشری در امتداد رودهای نیمکرۀ شرقی به وجود آمدند، و در حرکت رو به جلوی تمدن چهار گام بزرگ برداشته شده است. آنها از این قرارند:
1- مرحلۀ گردآوری. فشار غذا، گرسنگی، به اولین شکل سازمان صنعتی، خطوط بدوی جمعآوری خوراک، انجامید. گاهی اوقات چنین خط سیر گرسنگی، همینطور که مسافت جمعآوری پس ماندههای غذایی در روی زمین را طی میکرد، ده مایل طول داشت. این مرحلۀ بدوی فرهنگ چادرنشینی بود و اکنون آن شیوۀ زندگی است که توسط بومیان بیاباننشین آفریقا دنبال میشود.
2- مرحلۀ شکار. اختراع جنگ افزارها انسان را قادر ساخت که شکارچی شود و بدین ترتیب از بردگی غذا آزادی قابل ملاحظهای به دست آورد. یک اَندانی اندیشمند که مشت خود را در یک نبرد جدی شدیداً کبود کرده بود، ایدۀ استفاده از یک چوب دراز را به عنوان بازوی خود و یک قطعه سنگ چخماق سخت را که به عنوان مشت خود با زردپی در انتهای آن بسته شده بود، مجدداً کشف نمود. بسیاری قبایل کشفیات مستقلی از این نوع به عمل آوردند، و این اشکال متنوع چکش نمایانگر یکی از گامهای بزرگ رو به جلو در تمدن بشری بود. امروزه برخی از بومیان استرالیا به میزان اندکی فراتر از این مرحله پیش رفتهاند.
انسانهای آبی شکارچیان و تله گذاران ماهری شدند. آنها از طریق قرار دادن حصار در رودخانهها به تعداد زیاد ماهی میگرفتند و مازاد آن را برای استفادۀ زمستانی خشک میکردند. اشکال بسیاری از دامها و تلههای مبتکرانه در صید شکار به کار بسته شدند، اما نژادهای بدویتر حیوانات بزرگتر را شکار نمیکردند.
3- مرحلۀ چوپانی. این مرحله از تمدن از طریق اهلی کردن حیوانات میسر گشت. عربها و بومیان آفریقا در زمرۀ مردمان جدیدتر شبان هستند.
زندگی شبانی موجب رهایی بیشتری از بردگی غذایی گردید. انسان آموخت که روی سود سرمایۀ خویش، افزایش گلههای خود، زندگی نماید؛ و این امر زمان فراغت بیشتری برای فرهنگ و پیشرفت فراهم نمود.
جامعۀ پیش شبانی یک جامعۀ همکاری جنسها بود، اما گسترش پرورش حیوانات، زنان را به اعماق بردگی اجتماعی تنزل داد. در روزگاران پیشین این وظیفۀ مرد بود که خوراک حیوانی را تأمین نماید، و مسئولیت زن بود که خوراکیهای گیاهی را فراهم سازد. از این رو، هنگامی که مرد به عصر شبانی وجود خود وارد شد، حرمت زن به اندازۀ زیادی افت کرد. او هنوز میبایست برای تهیۀ ضروریات گیاهی زندگی زحمت میکشید، در حالی که مرد تنها نیاز داشت نزد گلههای خود رود تا غذای حیوانی را به حد وافر فراهم سازد. مرد بدین ترتیب نسبتاً از زن مستقل گشت. طی تمام عصر شبانی، منزلت زن به طور پیوسته تنزل نمود. تا پایان این عصر، او اندکی بیشتر از یک حیوان بشری شده بود، و به انجام کار و زادن فرزند انسانی گمارده شده بود، عمدتاً همانگونه که از حیوانات گله انتظار میرفت کار کنند و فرزند آورند. مردهای اعصار شبانی به گلۀ خود عشق زیادی داشتند؛ و دریغا که نتوانستند برای همسران خود عاطفۀ عمیقتری به وجود آورند.
4- مرحلۀ کشاورزی. این عصر از طریق اهلی کردن گیاهان تحقق یافت، و نمایانگر بالاترین نوع تمدن مادی است. هم کلیگسشیا و هم آدم تلاش کردند باغبانی و کشاورزی را آموزش دهند. آدم و حوا باغبان بودند، نه چوپان، و در آن روزگاران، باغبانی یک فرهنگ پیشرفته بود. رویاندن گیاهان تأثیری تعالیبخش روی تمامی نژادهای نوع بشر دارد.
کشاورزی نسبت زمین به انسان را در دنیا بیش از چهار برابر افزایش داد. آن میشود با پیگیریهای شبانی مرحلۀ سابق فرهنگی توأم گردد. هنگامی که سه مرحله تداخل مییابند، مردان شکار میکنند و زنان روی زمین کشت و کار میکنند.
همیشه میان گلهداران و کشتگران زمین اصطکاک وجود داشته است. شکارچیان و گلهداران جنگجو و ستیزهجو بودند؛ کشاورز یک نمونۀ صلح دوستتر است. همنشینی با حیوانات حاکی از تقلا و نیروی قهر میباشد. همنشینی با گیاهان بردباری، ملایمت، و آرامش را القا میکند. کشاورزی و صنعتگرایی فعالیتهای دوران صلح هستند. اما ضعف هر دو، به عنوان فعالیتهای اجتماعی دنیا، این است که فاقد هیجان و ماجراجویی میباشند.
جامعۀ بشری از مرحلۀ شکار به مرحلۀ گلهداری، و سپس به مرحلۀ ارضی کشاورزی تحول یافته است. و هر مرحلۀ این تمدن پیشرو با چادرنشینی کمتر و کمتری همراه بوده است. انسان، بیشتر و بیشتر شروع به زندگی در خانه نمود.
و اکنون صنعت مکمل کشاورزی گشته است، با شهرنشینی متعاقب افزایش یافته و ازدیاد گروههای غیرکشاورز طبقات شهروندی. اما اگر رهبران یک عصر صنعتی نتوانند تشخیص دهند که حتی بالاترین توسعههای اجتماعی باید همواره روی یک پایۀ استوار کشاورزی قرار داشته باشند، آن عصر صنعتی نمیتواند امید به بقا داشته باشد.
انسان یک مخلوق خاک و یک فرزند طبیعت است. صرف نظر از این که با چه جدیتی سعی در گریز از زمین کند، در تحلیل نهایی، او قطعاً شکست خواهد خورد. گفتۀ ”تو خاک هستی و به خاک باز خواهی گشت“ عیناً در مورد تمامی بشریت صدق میکند. تقلای اساسی انسان برای زمین بوده، هست، و همواره خواهد بود. اولین همنشینیهای اجتماعی موجودات بدوی بشری به منظور پیروزی در این تقلاهای زمین بوده است. نسبت زمین به انسان پایۀ سراسر تمدن اجتماعی است.
هوش انسان از طریق هنرها و علوم، محصول زمین را افزایش داد. در همان حال، افزایش طبیعی اولاد تا اندازهای تحت کنترل آورده شد، و بدین ترتیب معاش و زمان فراغت فراهم گردید تا یک تمدن فرهنگی ساخته شود.
جامعۀ بشری توسط قانونی کنترل میشود که حکم میکند جمعیت باید مستقیماً مطابق هنرهای زمین، و به طور معکوس نسبت به استاندارد مشخص زندگی تغییر یابد. در سرتاسر این اعصار اولیه، حتی بیش از زمان حال، قانون عرضه و تقاضا، آنطور که به انسانها و زمین مربوط میشد، ارزش تخمینی هر دو را تعیین میکرد. در طی ایام فراوانی زمین — زمین اشغال نشده — نیاز به انسانها زیاد بود، و در نتیجه ارزش حیات بشری بسیار افزایش یافت؛ لذا از دست دادن حیات وحشتناکتر بود. در طول ادوار قلّت زمین و ازدیاد بیش از حد جمعیت مربوط به آن، حیات بشری نسبتاً کم ارزش گردید، لذا نگرانی کمتری پیرامون جنگ، قحطی، و طاعون وجود داشت.
هنگامی که محصول زمین کاهش مییابد یا جمعیت افزایش پیدا میکند، تقلای اجتناب ناپذیر از سر گرفته میشود، و بدترین ویژگیهای طبیعت بشری پدیدار میشوند. بهبود محصول زمین، گسترش هنرهای مکانیکی، و کاهش جمعیت، همگی موجب شکوفایی جنبۀ بهتر طبیعت بشری میشوند.
جامعۀ مرزی جنبۀ غیرمتخصص بشریت را تکامل میدهد. هنرهای زیبا و پیشرفت حقیقی علمی، به همراه فرهنگ معنوی، زمانی که توسط یک جمعیت کشاورزی و صنعتی، اندکی زیر نسبت زمین - انسان، مورد پشتیبانی قرار گرفتهاند، همگی به بهترین نحو در مراکز بزرگتر زندگی شکوفا شدهاند. شهرها همیشه نیروی ساکنان خود را به جهت خوب یا شرورانه افزایش میدهند.
تعداد نفرات خانواده همیشه تحت تأثیر شاخصهای زندگی قرار داشته است. هر چه استاندارد بالاتر بوده، خانواده کوچکتر بوده است، درست تا نقطۀ وضعیت تثبیت شده یا نابودی تدریجی.
طی اعصار، شاخصهای زندگی، کیفیت یک جمعیت بقا یافته را در مقایسه با کمیت محض تعیین نموده است. شاخصهای زندگی طبقۀ محلی موجب منشأ یافتن کاستهای اجتماعی و آداب و رسوم جدید میشود. هنگامی که شاخصهای زندگی بسیار پیچیده یا خیلی تجمّلی میشوند، به سرعت انتحاری میشوند. کاست، نتیجۀ مستقیم فشار بالای اجتماعی رقابت شدید است که توسط جمعیتهای انبوه به وجود آمده است.
نژادهای اولیه اغلب به اعمالی مبادرت میورزیدند که برای محدود ساختن جمعیت منظور شده بودند. کلیۀ قبایل بدوی بچههای معیوب و مریض را میکشتند. نوزادان دختر مکرراً پیش از دوران خرید همسر کشته میشدند. بچهها را گاهی اوقات در لحظۀ تولد خفه میکردند، اما روش مطلوب قرار دادن در معرض هوای سرد بود. پدر دوقلوها معمولاً اصرار داشت که یکی از آنها کشته شود، زیرا اعتقاد بر این بود که زایشهای متعدد یا توسط سحر و جادو، و یا به وسیلۀ خیانت به همسر موجب شده است. با این وجود به عنوان یک قاعده، دوقلوهای همجنس در امان میماندند. در حالی که این تابوها در رابطه با دوقلوها زمانی تقریباً در سراسر دنیا رواج داشتند، هرگز بخشی از آداب و رسوم اندانی نبودند. این مردمان همیشه دوقلوها را به عنوان فال نیک تلقی میکردند.
بسیاری از نژادها تکنیک سقط جنین را آموختند، و این عمل بعد از برقراری منع زایمان در میان ازدواج نکردهها بسیار معمول گردید. مدتها رسم بر این بود که یک دختر مجرد فرزند خود را بکشد، اما در بین گروههای متمدنتر، این فرزندان نامشروع تحت سرپرستی مادر دختر قرار میگرفتند. بسیاری قبایل بدوی از طریق عمل سقط جنین و نیز نوزاد کُشی عملاً از بین رفتند. اما صرف نظر از احکام آداب و رسوم، فرزندان اندکی، بعد از این که یک بار از پستان مادر شیر خوردند، نابود شدند — عاطفۀ مادری بسیار قوی است.
حتی در قرن بیستم بقایای این شیوههای بدوی کنترل جمعیت ادامه دارد. در استرالیا قبیلهای وجود دارد که مادران آن از نگهداری بیش از دو یا سه فرزند امتناع میورزند. زمانی نه چندان دور، یک قبیلۀ آدمخوار هر پنجمین بچهای را که به دنیا میآمد میخورد. در ماداگاسکار برخی قبایل هنوز کلیۀ بچههایی را که در روزهای مشخص بد یمن به دنیا میآیند از بین میبرند. این امر به مرگ حدود بیست و پنج درصد از کلیۀ نوزادان منجر میشود.
از نقطه نظر دنیا، افزایش بیش از حد جمعیت هرگز در گذشته یک مشکل جدی نبوده است. اما اگر جنگ کاهش یابد و علم بیماریهای بشری را به طور فزاینده تحت کنترل درآورد، این امر ممکن است که در آیندۀ نزدیک یک مشکل جدی شود. در چنین لحظهای، آزمایش بزرگ خردمندیِ رهبریِ دنیا خود را نمایان میسازد. آیا حکمرانان یورنشیا از بینش و شهامتی برخوردارند که افزایش موجود بشری متوسط یا باثبات را به جای حد مفرط فوق نرمال و گروههای بسیار فزایندۀ زیر نرمال شکوفا سازند؟ انسان نرمال باید پرورش یابد. او ستون فقرات تمدن و منبع جهشی انسانهای نابغۀ نژادها است. انسان زیر نرمال باید تحت کنترل جامعه نگاه داشته شود. نباید بیش از آن حدی که ادارۀ سطوح پایینتر صنعت به آن نیازمند است به وجود آید، یعنی آن کارهایی که به هوشی بالاتر از سطح حیوان نیاز دارند، اما چنان خواستهای سطح پایینی را مطالبه میکنند که برای انواع بالاتر نوع بشر بردگی و اسارت واقعی تلقی میشوند.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق که مدتی در یورنشیا مستقر بود.]
انسان در توانش برای قدردانی از مزاح، هنر، و مذهب، از نیاکان حیوانی خویش از نظر احساسی برتر است. انسان برتری خویش را بدین لحاظ که یک ابزارساز، یک برقرار کنندۀ ارتباط، و یک سازندۀ سنت است، به صورت اجتماعی به نمایش میگذارد.
هنگامی که موجودات بشری مدتها گروههای اجتماعی را حفظ میکنند، چنین تجمعاتی همیشه به آفرینش روندهای مشخص فعالیت که به شکل نهادینه سازی به اوج میرسد، منجر میشوند. اثبات شده که بیشتر رسوم انسان کاهندۀ کار هستند، ضمن این که در همان حال به افزایش امنیت گروهی مقداری کمک میکنند.
انسان متمدن به کاراکتر، ثبات، و تداوم سنتهای تثبیت شدۀ خویش بسیار افتخار میکند، اما تمامی سنن بشری صرفاً آداب و رسوم انباشته شدۀ گذشته هستند که به وسیلۀ تابوها حفظ گردیده و توسط مذهب ارج یافتهاند. چنین میراثهایی به سنن تبدیل میشوند، و سنن نهایتاً به شکل عرفها دگردیس میشوند.
کلیۀ سنن بشری پاسخگوی برخی نیازهای اجتماعی گذشته یا حال هستند. با این وجود توسعۀ بیش از حد آنها، بدین لحاظ که شخصیت را تحتالشعاع قرار داده و از ابتکار میکاهند، به طور پیوسته ارزش فرد را کم جلوه میدهند. انسان به جای این که به خود اجازه دهد تحت سلطۀ این آفرینشهای تمدن پیشرو قرار گیرد، باید سنن خویش را تحت کنترل درآورد.
سنن بشری شامل سه طبقۀ کلی میباشند:
1- سنن حفظ خود. این سنن در بر گیرندۀ آن رسومی میباشند که از گرسنگی برای خوراک و غرایض حفظ خودِ مربوط به آن سرچشمه گرفتهاند. آنها شامل صنعت، دارایی، جنگ برای سودبری، و کلیۀ ساختارهای منظم کنندۀ جامعه میباشند. دیر یا زود غریزۀ ترس، برقراری این سنن بقا را از طریق تابو، عرف، و تحریمهای مذهبی رواج میدهد. اما ترس، نادانی، و خرافه نقش مهمی در منشأ آغازین و تکامل متعاقب کلیۀ سنن بشری ایفا کردهاند.
2- سنن تداوم بخشی خود. اینها رسوم پابرجای جامعه هستند که از میل وافر به رابطۀ جنسی، غریزۀ مادرانه، و احساسات لطیف والاتر نژادها سرچشمه گرفتهاند. آنها در بر گیرندۀ حفاظهای اجتماعی خانه و مدرسه، زندگی خانوادگی، تحصیلات، اخلاقیات، و مذهب میباشند. آنها شامل رسوم ازدواج، جنگ تدافعی، و خانهسازی هستند.
3- سنن رضای خاطر. اینها اعمالی هستند که از گرایشات متکبرانه و احساسات غرورآمیز سرچشمه مییابند، و در بر گیرندۀ رسوم پوشش و تزیین شخصی، عرفهای اجتماعی، جنگ برای عزت، رقص، سرگرمی، بازیها، و جنبههای دیگر ارضای نفس میباشند. اما تمدن هرگز سنن متمایز رضای خاطر را به وجود نیاورده است.
این سه گروه از عملکردهای اجتماعی اساساً به هم مربوطند و دقیقاً یکایک به هم وابستهاند. در یورنشیا آنها نمایانگر یک سازمان پیچیدهاند که به صورت یک مکانیسم اجتماعی واحد عمل میکند.
صنعت بدوی به صورت بیمهای در برابر ترورهای قحطی به کندی رشد نمود. انسان در اوایل وجود خود از برخی حیوانات که در طول برداشت وفور محصول برای روزهای کمیابی غذا ذخیره میکردند شروع به یادگیری نمود.
پیش از آغاز صرفهجویی اولیه و صنعت بدوی، سرنوشت یک قبیلۀ متوسط تهیدستی و رنج واقعی بود. انسان اولیه مجبور بود برای خوراک خویش با تمام دنیای حیوانی رقابت کند. جاذبۀ رقابت پیوسته انسان را به سوی سطح حیوانی پایین میکشد؛ فقر وضعیت طبیعی و ظالمانۀ او است. ثروت یک هدیۀ طبیعی نیست؛ آن در اثر کار، دانش، و سازماندهی حاصل میشود.
انسان بدوی در شناخت فواید معاشرت کند نبود. معاشرت به سازماندهی انجامید، و اولین نتیجۀ سازماندهی تقسیم کار بود، با صرفهجویی فوری آن در زمینۀ وقت و مواد. این تخصصی شدن کارها در نتیجۀ انطباق با فشار — با دنبال نمودن مسیرهای مقاومت کاهش یافته — به وجود آمد. انسانهای وحشی بدوی هرگز هیچ کار واقعی را از روی اشتیاق و میل انجام نمیدادند. با آنها، انطباق به سبب فشارِ ضرورت بود.
انسان بدوی از کار سخت خوشش نمیآمد، و عجله نمیکرد مگر این که با خطری مهلک روبرو بود. عنصر زمان در کار، ایدۀ انجام یک کار مشخص در ظرف یک زمان محدود، کاملاً یک پندار امروزی است. انسانهای دوران باستان هرگز عجله نمیکردند. این مطالبات مضاعفِ تقلای شدید برای وجود و استانداردهای پیوسته پیشروندۀ زندگی بود که نژادهای طبعاً غیرفعال انسان اولیه را به داخل مسیرهای صنعتی راند.
کار، تلاشهای طرحریزی، انسان را از حیوان که اعمالش عمدتاً غریضی است، متمایز میسازد. ضرورت برای کار، مهمترین برکت انسان است. پرسنل پرنس همگی کار میکردند. آنها برای ارجمند ساختن کار فیزیکی در یورنشیا کار زیادی انجام دادند. آدم یک باغبان بود؛ خدای عبرانیان کار میکرد — او آفریننده و حافظ همه چیز بود. عبرانیان اولین قبیلهای بودند که برای صنعت ارزش والا قائل شدند. آنها اولین مردمی بودند که مقرر داشتند ”هر کس نمیخواهد کار کند حق ندارد بخورد“؛ اما بسیاری از مذاهب دنیا به ایدهآل اولیۀ بیکاری رجعت نمودند. ژوپیتر اهل عیش و عشرت بود، و بودا یک هواخواه اندیشمند رفاه و آسایش شد.
قبایل سنگیک هنگامی که دور از نواحی گرمسیری زندگی میکردند نسبتاً باپشتکار بودند. اما پیکاری بسیار طولانی بین هواخواهان تنپرور سحر و جادو و طرفداران کار — آنهایی که آیندهنگری را به کار میبستند — وجود داشت.
اولین آیندهنگری بشری به سوی حفظ آتش، آب، و خوراک معطوف گشت. اما انسان بدوی از بدو تولد طبعاً یک موجود ریسک پذیر بود. او همیشه میخواست در ازای هیچ چیز، چیزی به دست آورد، و روی هم رفته غالباً در طی این ایام اولیه، موفقیتی که از عمل صبورانه حاصل میگشت به سحر و جادو نسبت داده میشد. جادوگری به کندی به آیندهنگری، ایثار، و پشتکار منتج گردید.
تقسیمات کار در جامعۀ بدوی، ابتدا توسط شرایط طبیعی و سپس اجتماعی تعیین میشدند. نوع اولیۀ تخصص در کار چنین بود:
1- تخصص بر مبنای جنسیت. کار زن از وجود انتخابی بچه ناشی میشد؛ زنان طبعاً بیش از مردان نوزادان را دوست دارند. بدین ترتیب زن به کارکن روزانه تبدیل شد، در حالی که مرد شکارچی و جنگجو شد، و در دورههای مشخص کار و استراحت درگیر گشت.
طی اعصار پی در پی، تابوها اکیداً موجب نگاه داشتن زن در محدودۀ خود بودهاند. مرد به خودپسندانهترین نحو کار مناسبتر را برگزیده، و کار طاقت فرسای روزانه را برای زن واگذاشته است. مرد همیشه از انجام کار زن خجلت زده بوده است، اما زن هرگز هیچ اکراهی برای انجام کار مرد نشان نداده است. اما شگفتآور است که مردان و زنان هر دو در ساختن و فراهم نمودن اسباب و اثاثیۀ منزل همیشه با هم کار کردهاند.
2- تغییر به دنبال کهولت و بیماری. این تفاوتها تقسیم بعدی کار را تعیین نمودند. مردان کهنسال و معلولین در دوران باستان به کار ساختن ابزار و سلاح گمارده میشدند. بعدها انجام کارهای آبیاری به آنان محول گردید.
3- تمایز بر مبنای مذهب. حکیمان قبیله اولین موجودات بشری بودند که از کار فیزیکی معاف گشتند؛ آنها طبقۀ پیشتاز حرفهای بودند. فلزکاران گروه کوچکی بودند که به عنوان جادوگر با حکیمان رقابت میکردند. تخصص آنان در کار با فلزات موجب میشد که مردم از آنها بترسند. ”فلزکاران سفید“ و ”فلزکاران سیاه“ موجب پیدایش اعتقادات اولیه به جادوی سفید و سیاه شد. و این اعتقاد بعدها درگیر خرافۀ اشباح خوب و بد، و ارواح خوب و بد گردید.
فلزکاران اولین گروه غیرمذهبی بودند که از امتیازات مخصوص بهرهمند گشتند. آنها در زمان جنگ بیطرف محسوب میشدند، و این امتیاز اضافه منجر به این گشت که آنان به عنوان یک طبقه، سیاستمداران جامعۀ بدوی گردند. اما فلزکاران به واسطۀ سوءِ استفادۀ فاحش از این امتیازات، عموماً مورد نفرت واقع شدند، و جادوگران در برانگیختن نفرت برای رقبای خویش هیچ فرصتی را از دست نمیدادند. در این اولین مسابقۀ بین علم و مذهب، مذهب (خرافه) پیروز شد. فلزکاران بعد از این که از دهکدهها بیرون رانده شدند، اولین مسافرخانهها، مهمانسراهای عمومی، را در حول و حوش دهکدهها برقرار نمودند.
4- ارباب و برده. تفکیک بعدی کار از روابط فاتح با فتح شده سرچشمه گرفت، و این به معنی شروع بردگی بشر بود.
5- تفکیک بر مبنای عطایای متنوع فیزیکی و ذهنی. تقسیمات بیشتر کار از طریق تفاوتهای ذاتی در انسانها مورد طرفداری واقع میشد؛ تمامی موجودات بشری برابر به دنیا نیامدهاند.
تراشکاران سنگ چخماق و سنگکاران متخصصان اولیه در صنعت بودند؛ سپس فلزکاران آمدند. متعاقباً تخصص گروهی به وجود آمد. خانوادهها و قبایل، همگی خود را وقف انواع مشخص کار نمودند. علت شکلییابی یکی از باستانیترین طبقات ممتاز از کشیشان، سوا از جادوگران قبیله، ستایش خرافی یک خانواده از شمشیرسازان خبره بود.
صادر کنندگان سنگ نمک و سفالگران اولین متخصصان گروهی در صنعت بودند. زنان ظروف سفالی ساده و مردان ظروف پرنقش و نگار را میساختند. در بین برخی قبایل خیاطی و نساجی توسط زنان انجام میشد، و در برخی دیگر توسط مردان.
بازرگانان اولیه زن بودند. آنها به عنوان جاسوس به کار گرفته میشدند، و تجارت را به عنوان یک حرفۀ جانبی انجام میدادند. در مدتی کوتاه بازرگانی گسترش یافت و زنان به عنوان واسط — کارگزار — عمل میکردند. سپس طبقۀ تاجر آمد، که برای خدمات خود یک کارمزد، سود، مطالبه میکرد. رشد مبادلۀ گروهی کالا به داد و ستد تکوین یافت؛ و به دنبال مبادلۀ کالاها، مبادلۀ کارگر ماهر آمد.
همانطور که ازدواج به وسیلۀ قرارداد از پی ازدواج به وسیلۀ اسارت آمد، بازرگانی از طریق مبادلۀ پایاپای نیز به دنبال مصادره از طریق شبیخون آمد. اما یک دورۀ طولانی از سرقت بین رسوم اولیۀ مبادلۀ آرام کالا و بازرگانیِ دوران بعد از طریق روشهای امروزی مبادله، فاصله انداخت.
اولین مبادلۀ پایاپای توسط بازرگانان مسلح که کالاهای خود را در یک مکان بیطرف میگذاشتند انجام پذیرفت. زنان اولین بازارها را راه انداختند؛ آنها قدیمیترین تجار بودند، و این به این دلیل بود که آنها بار حمل میکردند؛ مردان جنگجو بودند. در همان اوایل پیشخوان تجارت به وجود آمد، دیواری آنقدر عریض که از تماس بازرگانان مسلح با یکدیگر ممانعت میکرد.
از یک بتواره استفاده میشد که از کالاهای به جا گذاشته شده برای مبادلۀ آرام محافظت میکرد. چنین بازارهایی در برابر دزدی امن بودند. هیچ چیز برداشته نمیشد، مگر از طریق مبادلۀ کالا یا خرید. با وجود بتوارهای که به صورت نگهبان عمل میکرد، کالاها همیشه امن بودند. بازرگانان اولیه در درون قبایل خویش به گونهای بسیار دقیق صادق بودند، اما این را کاملاً درست میدانستند که از بیگانگان وابسته به جاهای دور کلاهبرداری کنند. حتی عبرانیان اولیه در معاملات خود با مردم غیریهودی عرف اخلاقی جداگانهای را به رسمیت میشناختند.
برای مدتها پیش از آن که مردان دیدار کنند، بدون سلاح، در مکان مقدس بازار، مبادلۀ آرام کالا ادامه یافت. همین میادین بازار به اولین پناهگاهها تبدیل شدند و در برخی کشورها بعدها به عنوان ”شهرهای پناهگاه“ شهرت یافتند. هر فرد فراری که به مکان بازار میرسید در برابر حمله امن و امان بود.
اولین وزنهها دانههای گندم و سایر حبوبات بودند. اولین وسیلۀ مبادله یک ماهی یا یک بز بود. بعدها گاو یک واحد داد و ستد گردید.
منشأ نوشتار امروز در اسناد اولیۀ بازرگانی است. اولین ادبیات انسان یک مدرک مروج بازرگانی، یک تبلیغ نمک بود. بسیاری از جنگهای پیشین به خاطر ذخایر طبیعی، مثل سنگ چخماق، نمک، و فلزات به وقوع پیوستند. اولین قرارداد رسمی قبیلهای مربوط به استفادۀ بین قبایل یک ذخیرۀ نمک بود. این مکانهای قرارداد فرصتی برای رد و بدل دوستانه و مسالمتآمیز عقاید و معاشرت قبایل گوناگون فراهم میساخت.
نوشتن تا مراحل ”ترکۀ چوب حاوی پیام“، ریسمانهای گره زده شده، نوشتار تصویری، هیروگلیف، و کمربندهای وامپوم، و تا حروف اولیۀ الفبای علائم پیش رفت. فرستادن پیام از علامت دادن بدوی با دود، تا به وسیلۀ دوندهها، حیوان سواران، خطوط راهآهن، و هواپیماها، و نیز تلگراف، تلفن، و ارتباط بیسیمی تکامل یافت.
ایدههای جدید و روشهای بهتر از طریق بازرگانان باستان به دورتادور دنیای مسکونی منتقل شدند. تجارت در ارتباط با ماجراجویی به کاوشگری و اکتشاف انجامید. و این تماماً موجب تولد ترابری گردید. تجارت از طریق ترویج باروری فرهنگی، متمدن کنندۀ بزرگی بوده است.
سرمایه استعمال نیروی کار به صورت چشمپوشی از زمان حال به نفع آینده است. اندوخته نمایانگر شکلی از بیمۀ معاش و بقا است. ذخیرۀ غذا موجب پیدایش کنترل خود گردید و اولین مشکلات سرمایه و کار را به وجود آورد. انسانی که خوراک داشت، به شرط آن که میتوانست آن را از دست سارقان محفوظ نگاه دارد، از مزیت بارزی نسبت به انسانی که خوراک نداشت برخوردار بود.
بانکدار اولیه، انسان دلیر قبیله بود. او گنجینههای گروهی را به صورت سپرده نگاه میداشت، در حالی که تمام قبیله در صورت وقوع حمله از کلبۀ او دفاع میکرد. بدین ترتیب انباشت سرمایۀ فردی و ثروت گروهی فوراً به سازمان نظامی انجامید. در ابتدا چنین احتیاطهایی به منظور دفاع از دارایی در برابر مهاجمان خارجی طرح شدند، اما بعدها چنین مرسوم گشت که سازمان نظامی از طریق تهاجم به ملک و ثروت قبایل همسایه در حال تمرین نگاه داشته شود.
تمایلات اساسی که به انباشت سرمایه انجامیدند از این قرار بودند:
1- گرسنگی در ارتباط با آیندهنگری. ذخیره و حفظ خوراک به معنی قدرت و آسایش برای آنهایی که از آیندهنگری مکفی برخوردار بوده و لذا برای نیازهای آینده تدارک میدیدند بود. ذخیرۀ غذا، بیمۀ کافی در برابر قحطی و بلا بود. و مجموعۀ آداب و رسوم بدوی به راستی چنین طرح شده بود که به انسان کمک کند حال را تابع آینده سازد.
2- عشق به خانواده. میل به تأمین خواستههای آنان. سرمایه نمایانگر اندوختن مال به رغم فشار خواستههای امروز به منظور اطمینان در برابر مطالبات فردا است. بخشی از این نیاز آینده ممکن است به نسلهای آیندۀ یک فرد مربوط باشد.
3- تکبر. میل وافر به نمایش گذاشتن اندوختههای یک فرد. لباس اضافه یکی از اولین علائم تمایز بود. تکبر انباشته سازی در همان اوایل برای غرور انسان گیرایی داشت.
4- مقام. اشتیاق برای خرید پرستیژ اجتماعی و سیاسی. در ابتدا یک ناموری تجاری پدیدار گشت، که ورود به آن به انجام یک خدمت ویژه به مقام سلطنت بستگی داشت، یا این که صراحتاً به سبب پرداخت پول اعطا میگشت.
5- قدرت. اشتیاق وافر برای ارباب شدن. قرض دادن چیز گرانبها به عنوان یک وسیلۀ برده سازی انجام مییافت. نرخ وام این ایام باستان سالی صد در صد بود. وام دهندگان از طریق ایجاد ارتشی دائمی از مقروضان خود را پادشاه میکردند. افرادی که در ازای بدهی بیگاری میکردند جزو اولین اشکال دارایی بودند که گردآوری میشدند، و در روزگاران باستان بردگی به خاطر بدهی حتی تا حد کنترل بدن بعد از مرگ نیز امتداد مییافت.
6- ترس از اشباح مردگان. دستمزد کاهنان برای حفاظت. انسانها در ابتدا شروع کردند به کاهنان هدایای مرگ اهدا کنند، با این نگرش که با بهرهبری از دارایی خود، پیشرفت خویش را طی زندگی بعد تسهیل میسازند. بدین ترتیب کاهنان بسیار ثروتمند شدند. در میان سرمایهداران باستان آنها سالار بودند.
7- میل وافر به سکس. میل به خریدن یک یا تعداد بیشتری همسر. اولین شکل داد و ستد انسان مبادلۀ زن بود. این کار مدتها پیش از مبادلۀ اسب انجام میشد. اما داد و ستد بردگان جنسی هیچگاه جامعه را به جلو سوق نداد. چنین داد و ستدی یک ننگ نژادی بوده و هست. زیرا روزگاری و به طور همزمان، مانع شکلیابی زندگی خانوادگی گردید و سلامت بیولوژیک مردمان برتر را آلوده ساخت.
8- اشکال گوناگون ارضای خود. برخی در صدد کسب ثروت برآمدند زیرا آن موجب به دست آوردن قدرت میشد. دیگران برای دارایی زحمت میکشیدند، زیرا آن به معنی آسایش بود. انسان دوران باستان (و برخی انسانهای دوران بعد) به هرز دادن منابع خود در تجمّلات تمایل داشت. مواد مستیآور و مواد مخدر نژادهای بدوی را هاج و واج میساخت.
به تدریج که تمدن توسعه یافت، انسانها انگیزههای جدیدی برای اندوختن به دست آوردند. خواستههای جدید به سرعت به گرسنگی اولیه برای خوراک اضافه گشتند. فقر آن قدر مورد نفرت واقع شد که تصور میشد فقط ثروتمندان پس از مردن مستقیماً به بهشت میروند. دارایی آن قدر ارزشمند گردید که برگزاری یک ضیافت متظاهرانه موجب زدودن ننگ از نام فرد میشد.
اندوختن ثروت به زودی نشانگر تمایز اجتماعی گردید. افراد برخی قبایل برای سالها به انباشت دارایی میپرداختند تا از طریق سوزاندن آن در برخی روزهای تعطیل، یا از طریق پخش آزادانۀ آن در بین افراد قبیلۀ خویش دیگران را تحت تأثیر قرار دهند. این کار، آنها را انسانهای بزرگی وانمود میساخت. حتی مردمان امروزی با پخش سخاوتمندانۀ هدایای کریسمس بسیار شادی میکنند، در حالی که انسانهای ثروتمند مؤسسات خیریه و آموزشی بزرگی وقف میکنند. تکنیک انسان متنوع است، اما طبع او کاملاً تغییر نیافته باقی میماند.
لیکن منصفانه است ثبت شود که بسیاری از انسانهای ثروتمند دوران باستان بخش عمدۀ ثروت خویش را به این علت پخش میکردند که میترسیدند توسط آنهایی که چشم طمع به اندوختههای آنها دارند کشته شوند. انسانهای متموّل معمولاً بردههای بسیاری را قربانی میکردند تا نشان دهند به ثروت با دیدۀ تحقیر مینگرند.
اگر چه سرمایه تمایل به آزادسازی انسان داشته است، سازمان اجتماعی و صنعتی او را بسیار پیچیده ساخته است. سوءِ استفادۀ از سرمایه توسط سرمایهداران غیرمنصف، این واقعیت را که سرمایه اساس جامعۀ مدرن صنعتی است از بین نمیبرد. نسل امروز از طریق سرمایه و اختراع نسبت به هر آنچه که پیش از آن در زمین وجود داشت از درجۀ بالاتری از آزادی بهره میبرد. این امر به صورت یک واقعیت ثبت شده است و نه به دلیل توجیه سوءِ استفادههای بسیار از سرمایه از طریق سرمایهداران بیفکر و خودخواه.
جامعۀ بدوی با چهار بخش آن — صنعتی، قانونی، مذهبی، و نظامی — از طریق عامل آتش، حیوانات، بردگان، و دارایی پدیدار گردید.
ایجاد آتش، با یک سرحد تنها، برای همیشه انسان را از حیوان جدا نمود. آن اختراع یا اکتشاف اساسیِ بشر است. آتش انسان را قادر ساخت که در شب روی زمین بماند، چرا که کلیۀ حیوانات از آن میترسند. آتش مراودۀ اجتماعی را در هنگام شب تشویق نمود. آن نه تنها در برابر سرما و حیوانات وحشی ایجاد ایمنی کرد، بلکه همچنین به عنوان امنیت در برابر اشباح به کار گرفته شد. آن در ابتدا بیشتر برای نور مورد استفاده قرار میگرفت تا گرما. بسیاری از قبایل عقب مانده از خوابیدن امتناع میکنند، مگر این که در سراسر شب شعلهای بسوزد.
آتش یک تمدنساز بزرگ بود و برای انسان اولین وسیلۀ وی را برای نوع دوستی بدون ضرر ایجاد نمود، بدین صورت که او را قادر ساخت زغال سنگ افروخته را بدون محروم ساختن خویش به یک همسایه بدهد. آتش خانگی که به وسیلۀ مادر یا مسنترین دختر مورد توجه قرار میگرفت، اولین آموزگار بود و نیاز به مراقبت و قابلیت اطمینان داشت. اولین خانه یک ساختمان نبود، بلکه خانواده حول آتش، آتشدان خانواده، گرد میآمد. هنگامی که یک پسر منزل جدیدی بنا مینهاد، یک ترکۀ مشتعل از آتشگاه خانواده میبرد.
اگر چه اندان، کاشف آتش، از برخورد با آن به صورت یک شیءِ پرستشی اجتناب کرد، بسیاری از نوادگان او شعلۀ آتش را به صورت یک بتواره یا به صورت یک روح تلقی میکردند. آنها نتوانستند از فواید بهداشتی آتش بهرهمند گردند زیرا زباله را نمیسوزاندند. انسان بدوی از آتش میترسید و همیشه سعی میکرد آن را به اصطلاح آرام نگاه دارد و از این رو در آن بخور میپاشید. تحت هیچ شرایطی قدما در آتش تف نمیکردند و هیچگاه از بین یک فرد و یک آتش مشتعل عبور نمیکردند. حتی سنگهای آهنی پیریت و سنگهای چخماق که در افروختن آتش مورد استفاده قرار میگرفتند توسط انسان اولیه مقدس شمرده میشدند.
خاموش کردن شعلۀ آتش گناه بود. اگر یک کلبه آتش میگرفت، گذاشته میشد بسوزد. آتشهای معابد و زیارتگاهها مقدس بودند و هرگز اجازه داده نمیشد خاموش شوند، به استثنای این که رسم بود سالانه یا بعد از یک مصیبت، شعلههای جدیدی افروخته شوند. زنان به عنوان کاهن انتخاب میشدند زیرا نگاه دارندۀ آتش منازل بودند.
افسانههای باستان پیرامون این که چگونه از خدایان آتش فرو بارید، ناشی از مشاهدۀ آتش است که به وسیلۀ صاعقه ایجاد میشد. این عقایدی که منشأ ماوراءالطبیعه دارند مستقیماً به پرستش آتش انجامید، و پرستش آتش به رسم ”عبور از میان آتش“ منجر گردید، رسمی که تا ایام موسی ادامه یافت. و عقیدۀ عبور از میان آتش پس از مرگ هنوز پابرجا است. افسانۀ آتش عامل بزرگ نزدیکتر کردن مردم به یکدیگر در ایام پیشین بود و هنوز در نمادپردازی پارسیان پابرجا است.
آتش به پخت و پز انجامید، و ”خام خواران“ به یک عبارت تمسخرآمیز تبدیل گشت. و پختن، مصرف انرژی حیاتی را که برای هضم غذا ضروری بود کاهش داد و بدین ترتیب برای انسان اولیه توانی برای فرهنگ اجتماعی باقی گذارد، در حالی که پرورش حیوانات، از طریق کاهش کار لازم به منظور تأمین خوراک، موجب فراهم شدن وقت برای فعالیتهای اجتماعی گردید.
باید به یاد آورد که آتش درها را برای فلزکاری باز نمود و به کشف متعاقب نیروی بخار و استفادههای امروزی از الکتریسیته انجامید.
در ابتدا، تمام دنیای حیوانی دشمن انسان بود. موجودات بشری باید یاد میگرفتند که از خود در برابر حیوانات محافظت کنند. نخست انسان حیوانات را میخورد، اما بعدها یاد گرفت آنها را اهلی کرده و مجبور کند در خدمت او درآیند.
اهلی کردن حیوانات به طور تصادفی حاصل شد. کمابیش همانطور که سرخپوستان گاومیش وحشی را شکار میکردند، انسان وحشی گلهها را شکار میکرد. آنها از طریق محاصرۀ گله میتوانستند حیوانات را تحت کنترل درآورند و بدین ترتیب قادر میشدند آنها را آنطور که برای غذا مورد نیاز بودند بکشند. بعدها حصارها ساخته شدند، و از این طریق تمامی گلهها غافلگیر میشدند.
اهلی کردن برخی حیوانات آسان بود، اما بسیاری از آنها مثل فیل نمیتوانستند در اسارت تولید مثل کنند. باز بعدها، کشف شد که برخی از انواع حیوانات به حضور انسان تن در میدهند، و این که در اسارت میتوانند تولید مثل کنند. اهلی کردن حیوانات بدین ترتیب از طریق زاد و ولد انتخابی ترویج گردید، هنری که از روزگاران دلمیشیا پیشرفت زیادی کرده است.
سگ اولین حیوانی بود که اهلی گردید، و تجربۀ دشوار اهلی کردن آن زمانی آغاز شد که یک سگ به خصوص پس از این که یک شکارچی را در سراسر طول روز دنبال نمود عملاً با او به خانه رفت. برای مدتها سگها به منظور غذا، شکار، حمل و نقل، و همدمی مورد استفاده قرار میگرفتند. در ابتدا سگها فقط زوزه میکشیدند، اما بعدها یاد گرفتند که پارس کنند. حس تیز بویایی سگ به این تصور راه برد که او میتواند ارواح را ببیند، و از این رو موجب پیدایش فرقههای پرستندۀ سگ بتواره گردید. به کار گرفتن سگهای نگهبان بدواً این را برای تمامی قبیله میسر ساخت که در شب بخوابند. سپس مرسوم گشت که به منظور حفاظت از خانه در برابر ارواح و نیز دشمنان مادی سگهای نگهبان به کار گرفته شوند. هنگامی که سگ پارس میکرد، انسان یا حیوان نزدیک میشدند، اما وقتی که سگ زوزه میکشید، ارواح نزدیک بودند، حتی اکنون هنوز بسیاری باور دارند که زوزه کشیدن سگ در شب حاکی از وقوع مرگ است.
هنگامی که مرد یک شکارچی بود، نسبتاً با زن مهربان بود، اما بعد از اهلی کردن حیوانات، و نیز با اغتشاش کلیگسشیا، بسیاری از قبایل با زنان خویش به طرز خجلتآوری رفتار میکردند. در مجموع بیشتر همانطور با آنها رفتار میکردند که با حیوانات خود رفتار میکردند. رفتار وحشیانۀ مرد با زن در بر گیرندۀ یکی از تاریکترین فصول تاریخ بشر است.
انسان بدوی هرگز در به بندگی درآوردن همنوع خود درنگ نکرد. زن اولین برده بود، یک بردۀ خانوادگی. مردِ شبان زن را به عنوان شریک زیردست جنسی خود به بردگی درمیآورد. این نوع بردگی جنسی مستقیماً ناشی از وابستگی تقلیل یافتۀ مرد به زن بود.
مدتی نه چندان پیش بردگی اقبال آن اسیران جنگی بود که از پذیرفتن مذهب نیروی فاتح امتناع میورزیدند. در ایام پیش از آن اسیران را میخوردند، تا حد مرگ شکنجه میکردند، مجبور به جنگ با یکدیگر میکردند، برای ارواح قربانی میکردند، و یا به بردگی درمیآوردند. بردگی پیشرفت بزرگی نسبت به قتل عام و آدمخواری بود.
بردگی یک گام به جلو در رفتار بخشنده با اسیران جنگی بود. حملۀ غافلگیرانه به عای با کشتار همگانی مردان، زنان، و کودکان، و فقط با حفظ جان پادشاه برای ارضای تکبر نیروی فاتح، تصویر دقیق کشتار وحشیانهای است که حتی توسط مردمان به اصطلاح متمدن به کار بسته میشد. حملۀ ناگهانی به عوج، پادشاه باشان، به همان اندازه وحشیانه و مؤثر بود. عبرانیان دشمنان خود را ”به کلی نابود میکردند“، و تمامی اموال آنان را به عنوان غنایم جنگی تصاحب میکردند. آنها کلیۀ شهرها را با کیفر ”نابودی کلیۀ مردان“ تحت پرداخت جزیه قرار میدادند. اما بسیاری از قبایل هم عصر، آنهایی که خودستایی قبیلهای کمتری داشتند، مدتها بود که رسم پذیرش اسرای برتر را شروع کرده بودند.
شکارچی، همانند انسان سرخ آمریکا، کسی را به بردگی نگرفت. او اسرای خود را یا در جمع خود پذیرفت و یا کشت. بردگی در میان مردمان شبان مرسوم نبود، زیرا آنها به کارکنان کمتری نیاز داشتند. در هنگام جنگ، گلهداران کشتن کلیۀ اسیران مرد و به بردگی گرفتن تنها زنان و کودکان را مرسوم ساختند. قوانین موسی شامل دستورات مشخصی برای همسرگیری این اسرای زن بود. اگر آنها مورد رضایت نبودند، میتوانستند بیرون انداخته شوند، اما عبرانیان اجازه نداشتند چنین همسران مطرودی را به عنوان برده بفروشند — اقلاً این یک گام به جلو در تمدن بود. اگر چه شاخصهای اجتماعی عبرانیان ابتدایی بود، به مراتب بالاتر از استانداردهای قبایل اطراف بود.
گلهداران اولین سرمایهداران بودند؛ گلههای آنان نمایانگر سرمایه بود، و آنها روی بهره — افزایش طبیعی — زندگی میکردند. و آنها تمایل به سپردن این ثروت تحت سرپرستی بردگان یا زنان نداشتند. اما بعدها آنها اسیران مرد را گرفته و آنان را مجبور ساختند زمین را شخم بزنند. این منشأ اولیۀ نظام ارباب و رعیتی است — انسانی که به زمین ملحق بود. آفریقاییها به آسانی میتوانستند آموزش یابند که زمین را کشت کنند؛ از این رو آنها نژاد بزرگ برده شدند.
بردگی یک حلقۀ اجتناب ناپذیر در زنجیر تمدن بشری بود. آن، پلی بود که جامعه از روی آن از هرج و مرج و رخوت به نظم و فعالیتهای متمدنانه عبور نمود. آن، مردمان عقب مانده و تنبل را مجبور ساخت کار کنند و بدین ترتیب موجب فراهم ساختن ثروت و آسایش برای پیشرفت اجتماعی مافوقان خود گردند.
سنت بردگی انسان را مجبور ساخت که مکانیسم قانونی جامعۀ بدوی را اختراع کند. آن موجب پیدایش سرآغاز دولت گردید. بردگی طالب مقررات قوی است و در طول قرون وسطای اروپا عملاً از بین رفت، زیرا اربابان فئودال نتوانستند بردگان را کنترل کنند. قبایل عقب ماندۀ دوران باستان، همانند استرالیاییهای بومی امروز، هرگز برده نداشتند.
درست است، بردگی ظالمانه بود، اما در مدارس ظلم و ستم بود که انسان صنعت را آموخت. سرانجام بردگان در برکات یک جامعۀ والاتر که با بیمیلی زیاد کمک به آفرینش آن نموده بودند سهیم گشتند. بردگی، سازمانی از فرهنگ و دستاورد اجتماعی به وجود میآوَرَد، اما به زودی به صورت مهلکترین بیماری مخرب اجتماعی با نابکاری به درون جامعه یورش میبَرد.
اختراع مکانیکی امروزی موجب منسوخ شدن برده گردید. بردگی، همانند چند همسری دارد پشت سر گذارده میشود زیرا بازده ندارد. اما همیشه ثابت شده است که آزاد ساختن ناگهانی تعداد زیادی از بردگان فاجعهبار است. هنگامی که آنان به تدریج آزاد میشوند مشکلات کمتری روی میدهد.
امروزه انسانها بردۀ اجتماعی نیستند، اما هزاران نفر اجازه میدهند جاهطلبی آنها را بردۀ قرض سازد. بردگی غیرداوطلبانه به یک شکل جدید و بهبود یافتۀ بندگی تعدیل یافتۀ صنعتی راه برده است.
در حالی که آرمان جامعه آزادی همگانی است، عاطل و باطل بودن هرگز نباید تحمل گردد. کلیۀ اشخاص توانمند باید ملزم گردند اقلاً به اندازۀ تأمین خود کار کنند.
جامعۀ امروزی رو به قهقرا میرود. بردگی تقریباً از بین رفته است. حیوانات اهلی پشت سر گذاشته میشوند. تمدن دارد برای قدرت به دورۀ آتش — دنیای غیرآلی — بازگشت میکند. انسان از طریق آتش، حیوانات، و بردگی از دوران توحش ارتقا یافت؛ او امروزه به گذشته سیر میکند و کمک بردگان و یاری حیوانات را دور میریزد، ضمن این که درصدد دستیابی اسرار و منابع جدید ثروت و قدرت از انبار عناصر طبیعت میباشد.
در حالی که جامعۀ بدوی عملاً اشتراکی بود، انسان بدوی پیرو دکترین امروزی کمونیسم نبود. کمونیسم این ایام پیشین، یک تئوری صرف یا دکترین اجتماعی نبود؛ آن یک تعدیل ساده و عملی اتوماتیک بود. کمونیسم از فقر و تنگدستی جلوگیری میکرد؛ گدایی و فحشا در میان این قبایل باستانی تقریباً ناشناخته بود.
کمونیسم بدوی خصوصاً سطح انسانها را پایین نمیآورد، و میان مایگی را نیز نمیستود، اما برای عدم فعالیت و عاطل و باطل بودن بها قائل میشد، و موجب از بین بردن صنعت و نابودی بلندپروازی میگردید. کمونیسم در رشد جامعۀ بدوی، چهارچوب ضروری بود، اما به تکامل یک نظم اجتماعی بالاتر راه برد، زیرا در مقابل چهار گرایش قوی بشری قرار گرفت:
1- خانواده. انسان نه تنها میل شدید به انباشت دارایی دارد، بلکه آرزومند است که اموال خود را برای نوادگان خود به ارث باقی گذارد. اما در جامعۀ اشتراکی اولیه، سرمایۀ یک فرد در هنگام مرگ وی یا فوراً نابود میشد و یا میان گروه تقسیم میشد. دارایی به ارث نمیرسید — مالیات بر ارث صد در صد بود. انباشت بعدی سرمایه و آداب و رسوم وراثت در رابطه با دارایی، یک پیشرفت بارز اجتماعی بود. و به رغم سوءِ استفادههای فاحش دوران بعد که مربوط به کاربرد غلط سرمایه بود، این امر صحت دارد.
2- گرایشات مذهبی. انسان بدوی همچنین خواهان این بود که برای شروع زندگی در وجود بعد، به صورت هستۀ مرکزی، مال اندوزی کند. این انگیزه روشن میسازد که چرا مدتها رسم بر این بود که متعلقات شخصی یک فرد را با وی دفن سازند. قدیمیها باور داشتند که فقط ثروتمندان با لذت فوری و حرمت از مرگ نجات مییابند. آموزگاران مذهب آشکار شده، بیشتر به ویژه آموزگاران مسیحی، اولینهایی بودند که اعلام داشتند که فقرا میتوانند در شرایط یکسان با ثروتمندان از نجات برخوردار شوند.
3- میل به آزادی و رفاه. در روزهای نخستین تکامل اجتماعی، توزیع درآمدهای جداگانه در میان گروه عملاً یک شکلی از بردگی بود؛ کارگر بردۀ آدم بیکاره میشد. این ضعف انتحاری کمونیسم بود: آدم ولخرج از روی عادت از طریق آدم صرفهجو زندگی میکرد. حتی در دوران امروز، افراد ولخرج برای مراقبت از خویش به دولت (افراد مالیات دهندۀ صرفهجو) اتکا دارند. آنهایی که هیچ سرمایهای ندارند، هنوز انتظار دارند آنهایی که دارند به آنان غذا دهند.
4- تمایل شدید برای امنیت و قدرت. کمونیسم از طریق عملکردهای فریبآمیز افراد پیشرو و موفق که در تلاش برای فرار از بردگی به دست افراد تنبل بیکارۀ قبایل خود دست به ترفندهای گوناگون میزدند سرانجام نابود گشت. اما در ابتدا اندوختن مال تماماً مخفیانه صورت میگرفت؛ عدم امنیت بدوی مانع از انباشت آشکار سرمایه میشد. حتی در یک دورۀ بعد انباشت کلان ثروت بسیار خطرناک بود. پادشاه اطمینان حاصل میکرد که بتواند برای مصادرۀ اموال یک مرد ثروتمند اتهامی ساختگی جعل نماید، و هنگامی که یک مرد ثروتمند میمرد، از مراسم کفن و دفن جلوگیری به عمل میآمد تا این که خانوادۀ وی یک مبلغ زیاد به عنوان مالیات بر ارث برای رفاه عمومی یا به پادشاه اهدا میکرد.
در ایام بسیار دور پیشین، زنها اموال جامعه بودند، و مادر بر خانواده مسلط بود. رئیسان اولیه مالک تمامی زمینها و صاحب کلیۀ زنها بودند؛ ازدواج به رضایت حاکم قبیله نیاز داشت. با سپری شدن کمونیسم، زنها به صورت انفرادی در اختیار گرفته شدند، و پدر به تدریج کنترل خانواده را به دست گرفت. از این رو خانواده آغاز گشت، و سنتهای غالب چند همسری به تدریج با تک همسری جایگزین شدند. (چند همسری بقای عنصر بردگی جنس مؤنث در ازدواج است. تک همسری ایدهآلِ عاری از بردگیِ پیوند بیهمتای یک مرد و یک زن در کار بدیع ساختن خانه، پرورش فرزندان، آموزش متقابل، و بهبود خویش میباشد.)
در ابتدا کلیۀ اموال، از جمله ابزار و سلاحها، دارایی مشترک قبیله بودند. مالکیت خصوصی بدواً شامل کلیۀ چیزهایی که شخصاً لمس میشد بود. اگر بیگانهای از یک فنجان مینوشید، فنجان از آن پس متعلق به او بود. بعدها، هر مکانی که خون در آن ریخته میشد ملک شخص یا گروه زخمی میگشت.
از این رو مالکیت خصوصی در ابتدا مورد حرمت بود، زیرا گمان میرفت با بخشی از شخصیت مالک بارمند است. امانت بر مالکیت با ایمنی بر این نوع از خرافه استوار بود؛ برای حفاظت از متعلقات شخصی به پلیس نیاز نبود. در درون گروه هیچگونه دزدی وجود نداشت، گر چه انسانها برای تصاحب کالاهای قبایل دیگر درنگ نمیکردند. روابط مالکیت با مرگ خاتمه نمییافت؛ در ابتدا اموال شخصی سوزانده میشدند، سپس با مرده دفن میشدند، و بعدها توسط خانوادۀ به جا مانده یا توسط قبیله به ارث برده میشدند.
نوع زینتی اموال شخصی منشأ در آویختن اشیاءِ جادویی دارد. تکبر به علاوۀ ترس از شبح موجب شد انسان اولیه در برابر کلیۀ تلاشها برای رهایی وی از اشیاءِ مورد علاقۀ جادویی وی مقاومت کند. ارزش چنین مالی بالاتر از کلیۀ ملزومات تلقی میشد.
مکان خوابیدن یکی از اولین داراییهای انسان بود. بعدها، منزلگاهها توسط رئیسان قبیله که کلیۀ املاک را به صورت امانت برای گروه نگاه میداشتند تعیین میشدند. پس از آن برقراری یک آتشکده موجب اهدای مالکیت میگشت؛ و باز بعد از آن، یک قبالۀ به خوبی سندیت یافته برای سرزمین مجاور موجب چنین مالکیتی میشد.
سوراخهای آب و چاهها در زمرۀ اولین متعلقات خصوصی بودند. بتوارهها تماماً در محافظت از سوراخهای آب، چاهها، درختان، محصولات کشاورزی، و عسل به کار گرفته میشدند. به دنبال از دست رفتن اعتقاد به بتواره، قوانینی به منظور پاسداری از متعلقات خصوصی به وجود آمدند. اما قوانین مربوط به حیوانات شکاری، حق شکار کردن، مدتها پیش از قوانین سرزمین وجود داشتند. انسان سرخ آمریکا هرگز مالکیت خصوصی زمین را نفهمید؛ او نمیتوانست دیدگاه انسان سفید را درک کند.
مالکیت خصوصی در همان ابتدا با نشان خانوادگی مشخص میشد، و این منشأ اولیۀ نشانهای خانوادگی است. ملک نیز میتوانست تحت مراقبت ارواح قرار گیرد. کاهنان یک قطعه زمین را ”تقدیس و تبرک میکردند“ و در آن هنگام بود که آن تحت محافظت تابوهای جادویی که روی آن افراخته میشد قرار میگرفت. از آن رو گفته میشد که مالکان دارای ”سند مالکیت کاهن“ هستند. عبرانیان برای این نشانههای خانوادگی احترام زیادی قائل بودند: ”لعنت بر کسی که نشانۀ همسایۀ خود را از جای بر میدارد.“ این نشانهای سنگی در بر گیرندۀ حروف اول نام کاهن بودند. حتی درختان، هنگامی که حروف اول نامها روی آنان حک میگردید، اموال خصوصی میشدند.
در روزگاران نخستین فقط محصولات خصوصی بودند، اما محصولات متوالی موجب اهدای سند مالکیت میشدند. از این رو کشاورزی موجب پیدایش مالکیت خصوصی زمین شد. در ابتدا فقط در طول زندگی افراد به آنها مالکیت داده میشد؛ در هنگام مرگ زمین به قبیله باز میگشت. اولین سندهای مالکیت زمین که به وسیلۀ قبایل به افراد اهدا میشد، برای قبر — زمین دفن خانوادگی — بود. در ایام بعد، زمین به کسانی تعلق داشت که دور آن حصار میکشیدند. اما شهرها همیشه برخی زمینها را مختص چراگاههای عمومی و استفاده در موقع محاصره قرار میدادند. این ”چیزهای اشتراکی“ نمایانگر بقای شکل پیشین مالکیت جمعی هستند.
عاقبت کشور به فرد ملک تخصیص داد، و حق مالیات را برای خود حفظ نمود. مالکان بعد از این که سند مالکیتشان را محفوظ داشتند، توانستند اجاره بها وصول کنند، و زمین به یک منبع درآمد — سرمایه — تبدیل گشت. سرانجام زمین در رابطه با فروش، انتقال، رهن، و بازستانی ملک رهنی به راستی قابل داد و ستد گردید.
مالکیت خصوصی آزادی فزاینده و ثبات زیاد آورد، اما تنها پس از این که کنترل و ادارۀ اشتراکی به شکست انجامید، مالکیت خصوصی زمین پذیرش اجتماعی به دست آورد، و به زودی با تسلسلی از بردگان، سرفها، و طبقات فاقد زمین دنبال شد. اما ماشینآلات پیشرفته به تدریج انسانها را از رنج بردهوار آزاد میسازند.
حق مالکیت مطلق نیست؛ آن کاملاً اجتماعی است. اما کل دولت، قانون، نظم، حقوق مدنی، آزادیهای اجتماعی، آداب و رسوم، آرامش، و شادی، آنطور که مردمِ امروز از آنها بهرهمندند، حول مالکیت خصوصی مال رشد کردهاند.
نظم اجتماعی کنونی لزوماً درست — الهی یا مقدس — نیست، اما نوع بشر در حرکت کند خود برای ایجاد تغییرات، خوب عمل خواهد کرد. آنچه که شما دارید، بسیار بهتر از هر سیستمی است که برای نیاکان شما شناخته شده بود. اطمینان یابید هنگامی که نظم اجتماعی را تغییر میدهید، در جهت بهتر آن را تغییر دهید. بر آن نشوید که با فرمولهای دور ریخته شدۀ نیاکانتان دست به آزمایش زنید. به پیش بروید، نه به عقب! بگذارید تکامل به جلو رود! به عقب گام برندارید.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
انسان مدت زیادی از حل نیمه کارۀ مشکل امرار معاش را نگذرانده بود که با کار تنظیم ارتباطات بشری مواجه گشت. توسعۀ صنعت قانون، نظم، و تنظیم اجتماعی را مطالبه مینمود؛ مالکیت خصوصی به دولت نیاز داشت.
در یک کرۀ تکاملی، ضدیتها طبیعی هستند؛ فقط از طریق نوعی سیستم نظم درآورندۀ اجتماعی صلح به دست میآید. تنظیم مقررات اجتماعی از سازماندهی اجتماعی تفکیک ناپذیر است؛ ارتباط مستلزم یک مرجع کنترل کننده است. دولت هماهنگی آنتاگونیسمهای قبایل، طایفهها، خانوادهها، و افراد را ایجاب میکند.
دولت یک پیدایش ناخودآگاه است؛ آن از طریق آزمایش و خطا به وجود میآید. آن از ارزش نجات برخوردار است؛ از این رو سنتی میشود. آنارشی بدبختی را افزایش داد؛ از این رو دولت، قانون و نظم نسبی، به آرامی پدیدار گردید، یا در حال پدیدار شدن است. مطالبات قهرآمیزِ تکاپو برای وجود عملاً نژاد بشری را در مسیر جادۀ پیشروی به سوی تمدن سوق داد.
جنگ حالت و میراث طبیعیِ انسانِ در حال تکامل است؛ صلح مقیاس اجتماعی است که پیشرفت تمدن را اندازهگیری میکند. پیش از معاشرت جزئیِ نژادهای در حال پیشرفت، انسان به اندازۀ وافر فردگرا، بسیار شکاک، و بیاندازه ستیزهجو بود. خشونت قانون طبیعت، و عداوت واکنش اتوماتیک فرزندان طبیعت است، در حالی که جنگ دقیقاً همین عملکردها است که به صورت جمعی انجام میپذیرد. و هر جا و هر گاه که تار و پود تمدن توسط عوارض پیشرفت جامعه تحت فشار قرار میگیرد، همیشه بازگشتی فوری و ویرانگر به این روشهای اولیۀ تعدیل خشونتآمیز عوامل تحریک کنندۀ ناشی از معاشرت انسانها صورت میپذیرد.
جنگ واکنشی حیوانی نسبت به سوءِ تفاهمات و آزردگیها است؛ صلح راه حل متمدنانۀ کلیۀ چنین مشکلات و دشواریها است. نژادهای سنگیک، به همراه نوادگان آدم و نودیهای انحطاط یافتۀ دوران بعد، همگی جنگجو بودند. به اندانیها در همان اوایل اصل طلایی آموزش داده شد، و حتی امروزه نوادگان اسکیموی آنها عمدتاً مطابق آن اصل زندگی میکنند؛ سنت در بین آنها قوی است، و آنها از آنتاگونیسمهای خشونتآمیز نسبتاً بری هستند.
اندان به فرزندان خود آموزش داد که مشاجرات خود را از طریق زدن یک ترکۀ چوب به درخت، ضمن لعن و نفرین کردن درخت، حل و فصل نمایند؛ آن کس که ترکۀ چوبش اول میشکست برنده بود. اندانیهای دوران بعد از طریق برگزاری یک نمایش عمومی که در آن طرفین مشاجره یکدیگر را مورد تمسخر و استهزا قرار داده و تماشاچیان فرد برنده را از طریق کف زدن و هلهله تعیین میکردند، حل و فصل مینمودند.
اما پدیدهای نظیر جنگ نمیتوانست وجود داشته باشد مگر این که جامعه آنقدر تکامل یافته بود که عملاً دورههایی از صلح را تجربه نموده و عملکردهای ستیزه جویانه را مجاز میشمرد. حتی ایدۀ جنگ خود مستلزم درجهای از سازماندهی است.
با ظهور گروهبندیهای اجتماعی، آزردگیهای فردی شروع به تداخل در احساسات گروهی نمودند، و این امر آرامش درون قبیلهای را ترویج نمود، ولی به بهای صلح میان قبیلهای. از این رو در ابتدا از طریق گروه داخلی، یا قبیله، که همیشه از گروه خارجی، بیگانهها، بدش میآمد و از آن نفرت داشت صلح مورد بهرهوری قرار میگرفت. انسان اولیه ریختن خون بیگانه را امری ستوده میشمرد.
اما حتی این کار در ابتدا مؤثر واقع نشد. هنگامی که رئیسان اولیه سعی میکردند سوءِ تفاهمات را برطرف نمایند، اغلب این را ضروری مییافتند که حداقل سالی یک بار، نزاع با سنگ را در قبیله مجاز شمارند. قبیله به دو گروه تقسیم میشد و در سراسر روز درگیر نبرد میگشت. و این امر جز سرگرمی دلیل دیگری نداشت؛ آنها به راستی از جنگیدن لذت میبردند.
جنگ ادامه مییابد زیرا انسان بشر است. او از حیوان تکامل یافته است، و تمامی حیوانات ستیزهجو هستند. در زمرۀ دلایل اولیۀ جنگ اینها به چشم میخوردند:
1- گرسنگی، که به دستبرد به خوراک میانجامید. کمیابی زمین همیشه موجب جنگ گشته است، و در طی این پیکارها، قبایل صلحجوی اولیه عملاً از بین رفتند.
2- قلت زن — تلاش برای جبران کمبود کمک خانگی. ربودن زن همیشه موجب جنگ شده است.
3- تکبر — میل شدید به نمایش گذاردن دلاوری قبیلهای. گروههای برتر میجنگیدند تا شیوۀ زندگی خویش را به مردمان پستتر تحمیل نمایند.
4- بردگان — احتیاج به جلب نیروهای تازه برای رستههای کاری.
5- هنگامی که یک قبیله باور داشت قبیلۀ همسایه موجب مرگ یک هم قبیلهای گشته، انتقام انگیزۀ جنگ بود. سوگواری ادامه مییافت تا این که یک سر به خانه آورده میشد. جنگ برای خونخواهی نسبتاً تا ایام اخیر به قوت خود باقی بود.
6- تفریح و سرگرمی — مردان جوان این ایام نخستین به جنگ به مثابه تفریح و سرگرمی مینگریستند. اگر دستاویزی خوب و کافی برای جنگ به وجود نمیآمد، هنگامی که صلح طاقت فرسا میگشت، قبایل همسایه عادت بر این داشتند که به عنوان تفریح ایام تعطیل با دست زدن به نبردی نیمه دوستانه درگیر تهاجم به یکدیگر شده تا از نبردی ساختگی لذت برند.
7- مذهب — میل شدید به تغییر کیش مردم و ملحق ساختن آنان به آن فرقه. مذاهب بدوی همگی جنگ را مجاز میشمردند. فقط در ایام اخیر مذهب شروع به ناپسند شمردن جنگ کرده است. کهانتهای اولیه متأسفانه معمولاً با قدرت نظامی همدست بودند. یکی از حرکات بزرگ صلح جویانۀ اعصار تلاش برای جداسازی مذهب از دولت بوده است.
این قبایل دوران باستان همیشه به دستور خدایان خود، به فرمان رئیسان خود یا حکیمان قبیله، دست به جنگ میزدند. عبرانیان به چنین ”خدای نبردها“ اعتقاد داشتند؛ و روایت یورش آنان به مدیانیها شرح نمونهای از بیرحمی ظالمانۀ جنگهای باستانی قبیلهای است. این حملۀ ناگهانی، با کشتار کلیۀ مردان و کشتن بعدی کلیۀ پسران و کلیۀ زنان غیرباکره، برای آداب و رسوم رهبر یک قبیلۀ متعلق به دویست هزار سال پیش مایۀ افتخار بود. و این تماماً به ”نام خداوند خدای اسرائیل“ اجرا میشد.
این یک شرح تکامل جامعه است — حل طبیعی مشکلات نژادها — تعیین سرنوشت انسان در کرۀ زمین توسط خودش. چنین قساوتهایی، به رغم تمایل انسان برای نهادن مسئولیت آنها بر دوش خدایان خود، توسط الوهیت برانگیخته نشدهاند.
ترحم در جنگ به کندی به نوع بشر رسیده است. حتی هنگامی که یک زن، دبوره، بر عبرانیان حکومت میکرد، همان بیرحمی کامل ادامه یافت. ژنرال او در پیروزی خود در برابر غیریهودیان موجب شد ”تمامی سپاه با شمشیر از پای درآیند؛ یک تن نیز زنده باقی نماند.“
در اوایل تاریخ نژادها، سلاحهای زهرآگین مورد استفاده قرار میگرفتند. از کلیۀ اشکال قطع اعضای بدن استفاده میشد. شائول در خواستن یکصد پوست ختنهگاه فلسطینیها به عنوان مهریهای که داوود میبایست برای دخترش میکال میپرداخت درنگ ننمود.
جنگهای اولیه با کلیۀ افراد قبیله میان قبایل صورت میگرفت، اما در ایام بعد، هنگامی که دو فرد در قبایل مختلف دعوا داشتند، به جای این که دو قبیله بجنگند، دو منازعه کننده دست به دوئل میزدند. همچنین رسم شد که دو ارتش همه چیز را روی نتیجۀ مسابقه بین یک نمایندۀ منتخب از هر سو به مخاطره اندازند، مثل نمونۀ داوود و جُلیات.
اولین بهبود جنگ، گرفتن اسیران بود. سپس زنان از جنگیدن معاف شدند، و بعد به رسمیت شناختن افراد غیرجنگی آمد. به زودی کاستهای نظامی و ارتشهای دائمی به وجود آمدند تا با پیچیدگی فزایندۀ نبرد همگامی ایجاد شود. چنین جنگجویانی از ابتدا از معاشرت با زنان منع شدند، و مدتها پیش از آن زنان از جنگیدن دست کشیدند، گر چه آنان همیشه سربازان را تغذیه و پرستاری کرده و از آنان مصرانه خواستهاند در نبرد شرکت کنند.
عمل اعلان جنگ نمایانگر پیشرفت بزرگی بود. این اعلام قصد و نیت برای جنگیدن نشانگر ورود یک حس انصاف بود، و این به دنبال پیدایش تدریجی قوانین جنگ ”متمدنانه“ آمد. در همان اوان رسم شد که نزدیک مکانهای مذهبی جنگ نشود، و باز هم بعد از آن، در روزهای مشخص مقدس جنگ نشود. بعد به رسمیت شناختن کلی حق پناهندگی آمد؛ فراریهای سیاسی مورد حمایت واقع شدند.
بدین ترتیب به تدریج جنگ از شکار بدوی انسان به سیستم نسبتاً منظمتر ملتهای ”متمدن“ دوران بعد تکامل یافت. اما شیوۀ اجتماعی دوستی فقط به کندی جایگزین شیوۀ خصومت میشود.
در اعصار پیشین یک جنگ سخت موجب برقراری تغییرات اجتماعی و تسهیل پذیرش عقاید جدید میگشت، طوری که به طور طبیعی تا ده هزار سال هم اتفاق نمیافتاد. بهای سهمناکی که برای این برتریهای مشخص جنگی پرداخت میشد این بود که جامعه به طور موقت به بربریت پرتاب میگشت؛ منطق متمدنانه باید به کنار میرفت. جنگ دارویی قوی، بسیار گزاف، و بسیار خطرناک است. در حالی که اغلب جنگ علاج برخی اختلالات اجتماعی است، گاهی اوقات بیمار را میکشد، و جامعه را نابود میسازد.
ضرورت دائم برای دفاع ملی، بسیاری تعدیلات اجتماعی جدید و پیشرفته را ایجاد میکند. امروز جامعه از فواید یک لیست طولانی از اختراعات مفید که در ابتدا کاملاً نظامی بودند بهره میجوید، و حتی برای رقص که یکی از اشکال اولیۀ آن یک تمرین نظامی بود، مقرون جنگ است.
برای تمدنهای گذشته جنگ یک ارزش اجتماعی داشته است، زیرا:
1- موجب نظم و ترتیب میشد، و همکاری را اعمال میکرد.
2- پایداری و شهامت را پربها میساخت.
3- ناسیونالیسم را ترویج داده و تحکیم مینمود.
4- مردمان ضعیف و ناشایسته را نابود میساخت.
5- توهم برابری بدوی را از بین میبرد و جامعه را به طور انتخابی طبقهبندی مینمود.
جنگ یک ارزش مشخص تکاملی و انتخابی داشته است، اما همانند بردگی، به تدریج که تمدن به آرامی پیش میرود باید روزی کنار گذاشته شود. جنگهای دوران باستان سفر و مراودۀ فرهنگی را ترویج میکردند؛ این پیامدها اکنون با روشهای امروزی حمل و نقل و ارتباطات به گونۀ بهتری به انجام میرسند. جنگهای دوران باستان ملتها را تقویت میکردند، اما پیکارهای امروزی فرهنگ متمدن را مختل میسازند. جنگهای دیرین به کشتار مردمان پستتر میانجامیدند. نتیجۀ نهایی تضادهای امروزی، نابودی انتخابی بهترین تیرههای بشری است. جنگهای پیشین سازماندهی و راندمان را ترویج میکردند، اما اینها اکنون اهداف صنعت مدرن شدهاند. در طول اعصار گذشته جنگ یک ناآرامی اجتماعی بود که تمدن را به جلو سوق میداد. اکنون از طریق سختکوشی و اختراع این نتیجه به نحو بهتری به دست میآید. جنگهای باستان از ایدۀ یک خدای نبردها طرفداری میکردند، اما به انسان امروز گفته شده است که خدا محبت است. در گذشته جنگ در خدمت مقاصد ارزشمند بسیاری بوده است. آن در ساختن تمدن یک داربست ضروری بوده است، اما از نظر فرهنگی به سرعت در حال ورشکستگی است — یعنی ناتوان از ایجاد پاداشهای آن نفع اجتماعی است که با ضررهای وحشتناکی که ملازم با توسل به آن است به هر طریق متناسب باشد.
زمانی پزشکان برای معالجۀ بسیاری بیماریها معتقد به ریختن خون بودند، اما از آن هنگام درمانهای بهتری برای بیشتر این بیماریها کشف کردهاند. و از این رو خونریزی بینالمللی جنگ باید قطعاً جای خود را به کشف روشهای بهتر برای معالجۀ ناخوشیهای ملتها دهد.
ملتهای یورنشیا هم اکنون وارد پیکار عظیم بین میلیتاریسم ناسیونالیستی و صنعتگرایی شدهاند، و از بسیاری جهات این تضاد با مبارزۀ طولانی بین شکارچی - گلهدار و کشاورز قابل مقایسه است. اما اگر بنا بر این است که صنعتگرایی بر میلیتاریسم پیروز شود، باید از خطراتی که آن را احاطه کرده دوری کند. خطرات صنعت در حال شکوفایی در یورنشیا از این قرارند:
1- حرکت قوی به سوی ماتریالیسم، کوری معنوی.
2- پرستش ثروت - قدرت، تحریف ارزش.
3- بدی تجمل، ناپختگی فرهنگی.
4- خطرات فزایندۀ تنآسایی، فقدان حساسیت برای خدمت.
5- رشد ملایمت نامطلوب نژادی، تنزل بیولوژیک.
6- تهدید بردگی استاندارد شدۀ صنعتی، راکد ماندن شخصیت. کار وارستهساز است اما کار بیش از حد کرخت کننده است.
میلیتاریسم خودکامه و ظالمانه — سبعانه — است. آن سازماندهی اجتماعی را در میان فاتحان رواج میدهد اما شکست خورده را متلاشی میسازد. صنعتگرایی متمدنانهتر است و باید آنقدر ادامه یابد تا نوآوری را رواج دهد و فردگرایی را تشویق کند. جامعه باید از هر طریق ممکن اصالت را ترویج دهد.
به اشتباهِ تمجید از جنگ دست نزنید، بلکه تشخیص دهید برای جامعه چه کرده است، تا بتوانید با دقتی بیشتر مجسم کنید جانشینان آن چه باید فراهم کنند تا پیشرفت تمدن را تداوم بخشند. و اگر چنین جانشینان مکفی فراهم نشوند، در آن صورت باید اطمینان داشته باشید که جنگ برای مدتها ادامه خواهد یافت.
انسان هرگز صلح را به عنوان یک شیوۀ طبیعی زندگی نخواهد پذیرفت، مگر این که کاملاً و مکرراً قانع شود که صلح برای رفاه مادی وی از همه چیز بهتر است، و مگر این که جامعه با خردمندی جانشینانی صلح طلب برای ارضای آن تمایل ذاتی فراهم نماید، تا گهگاه حرکتی جمعی را که به منظور رها ساختن آن احساسات و انرژیهای پیوسته انباشته شوندۀ متعلق به واکنشهای حفظ خودِ نوع بشر طرح شده، آزاد گذارد.
اما جنگ حتی در حال گذار نیز باید به عنوان مدرسۀ تجربه که یک نژاد از فردگرایان خودبین را مجبور ساخت خود را به مرجعیت بسیار تمرکز یافته — یک مدیر کل — تسلیم کنند، مورد احترام قرار گیرد. جنگ به شیوۀ قدیم موجب انتخاب انسانهای ذاتاً بزرگ برای رهبری شد، اما جنگ امروزی دیگر این کار را انجام نمیدهد. جامعه اکنون برای کشف رهبران باید به دستاوردهای صلح، یعنی صنعت، علم، و پیشرفت اجتماعی، رو گرداند.
در بدویترین جامعه، ایل و تبار همه چیز است؛ حتی فرزندان نیز دارایی مشترک آن هستند. خانوادۀ در حال تکامل جای ایل و تبار را در پرورش فرزند گرفت، در حالی که قبایل و طایفههای در حال ظهور جای آن را به عنوان واحد اجتماعی گرفتند.
اشتیاق به سکس و عشق مادری خانواده را بنیاد مینهد. اما دولت واقعی ظاهر نمیشود تا این که گروههای فوق خانواده شروع به شکلگیری کنند. در روزگاران ماقبل خانوادۀ ایل و تبار، رهبری از طریق افرادی که به طور غیررسمی انتخاب شده بودند فراهم میشد. بومیان بیابان نشین آفریقا هرگز فراتر از این مرحلۀ بدوی جلو نرفتهاند. آنها در ایل خود رئیس ندارند.
خانوادهها از طریق پیوندهای خونی در طایفهها وصلت میکردند، تجمع خویشاوندان؛ و این متعاقباً به شکل قبایل تکامل یافت، جوامع سرزمینی. جنگ و فشار خارجی سازماندهی قبیلهای را به طایفههای خویشاوند تحمیل نمود، اما بازرگانی و داد و ستد بود که این گروههای اولیه و بدوی را با درجهای از صلح درونی یکپارچه نگاه میداشت.
صلح در یورنشیا در مقایسه با کلیۀ سفسطههای خیالانگیزِ برنامهریزی رویایی برای صلح از طریق سازمانهای بینالمللی بازرگانی به اندازۀ بسیار بیشتری ترویج میشود. روابط بازرگانی از طریق توسعۀ زبان و از طریق روشهای بهبود یافتۀ ارتباطات، و نیز توسط حمل و نقل بهتر تسهیل شدهاند.
فقدان یک زبان مشترک همیشه مانع رشد گروههای صلحجو شده است، اما پول زبان جهانی بازرگانی مدرن شده است. جامعۀ مدرن عمدتاً از طریق بازار صنعتی یکپارچه نگاه داشته شده است. انگیزۀ سود بردن هنگامی که به وسیلۀ میل به خدمت تقویت شود، یک متمدنساز نیرومند است.
در اعصار کهن هر قبیله با دایرههای هم مرکز ترس و سوءِظن فزاینده محاصره شده بود؛ لذا روزگاری رسم بر این بود که کلیۀ بیگانگان کشته شوند، و بعدها، به بردگی گرفته شوند. ایدۀ قدیمی دوستی به مفهوم پذیرش در طایفه بود؛ و باور بر این بود که عضویت در طایفه موجب زنده ماندن میشود — یکی از کهنترین مفاهیم حیات جاودانه.
آیین پذیرش شامل نوشیدن خون یکدیگر بود. در برخی گروهها آب دهان جای خود را با نوشیدن خون عوض کرد. این منشأ کهن عمل روبوسی است. و کلیۀ آیین معاشرت، اعم از ازدواج یا پذیرش، همیشه با برگزاری جشن خاتمه مییافتند.
در ایام بعد، خون رقیق شده با شراب قرمز مورد استفاده قرار میگرفت، و نهایتاً شراب تنها نوشیده میشد تا مراسم پذیرش مورد تأیید واقع شود. این امر با لمس فنجانهای شراب مهم جلوه داده شده و با آشامیدن نوشیدنی به سرانجام میرسید. عبرانیان یک شکل تغییر یافته از این آیین پذیرش را به کار میبستند. نیاکان عرب آنان ضمن این که دست فرد کاندیدا روی اندام تناسلی فرد بومی قبیله قرار داشت سوگند میخوردند. عبرانیان با خارجیهای مورد پذیرش واقع شده با مهربانی و برادرانه رفتار میکردند. ”غریبهای که در میان شما زندگی میکند باید مثل کسی باشد که در بین شما زاده شده است، و باید او را همانند خود دوست بدارید.“
”دوستی با مهمان“ یک رابطۀ مهمان نوازی موقت بود. هنگامی که مهمانان دیدار کننده میرفتند، یک بشقاب به دو نیم شکسته میشد و یک نیمۀ آن به دوست در حال رفتن داده میشد تا این به صورت یک مقدمۀ مناسب برای یک گروه سوم که در یک دیدار بعد از راه میرسید به کار گرفته شود. برای میهمانان مرسوم بود که در پایان دیدار داستانهای سفرها و ماجراهای خود را بازگو نمایند. داستانگویان ایام پیشین آنقدر مشهور شدند که نهایتاً آداب و رسوم، کار آنها را در طی فصول شکار یا برداشت محصول قدغن ساخت.
اولین معاهدههای صلح ”پیوندهای خونی“ بودند. فرستادگان صلح دو قبیلۀ در حال جنگ ملاقات میکردند، عرض ادب میکردند، و سپس به سوراخ کردن پوست میپرداختند تا جایی که خون از آن جاری میشد. در آن هنگام آنها خون یکدیگر را مکیده و اعلان صلح میکردند.
قدیمیترین مأموریتهای صلح شامل هیئتهای نمایندگی مردانی میشد که بهترین دختران خویش را برای ارضای جنسی دشمنان پیشین خویش میآوردند. اشتیاق جنسی در مقابله با میل وافر به جنگ به کار گرفته میشد. قبیلهای که چنین مفتخر میگشت با عرضۀ دختران خویش دست به یک بازدید متقابل میزد، و در نتیجه صلح به گونهای پایدار برقرار میگشت. و به زودی ازدواج بین خانوادههای رئیسان مجاز شمرده شد.
اولین گروه صلح خانواده بود، سپس طایفه، قبیله، و بعدها ملت، که نهایتاً کشورِ دارای سرزمین امروز شد. این حقیقت که گروههای امروزی صلح از مدتها پیش فراتر از پیوندهای خونی گسترش یافتند تا ملتها را تشکیل دهند بسیار دلگرم کننده است، به رغم این واقعیت که ملتهای یورنشیا هنوز مبالغ هنگفتی برای آمادگیهای جنگی صرف میکنند.
طایفهها گروههایی با پیوند خونی در درون قبیله بودند، و وجود خویش را مدیون برخی منافع مشترک بودند، نظیر:
1- ردیابی تبار خویش به یک نیای مشترک.
2- پیروی از یک نماد مشترک مذهبی.
3- صحبت کردن با لهجۀ یکسان.
4- سهیم شدن در یک مکان سکونت مشترک.
5- ترس از دشمنان مشترک.
6- دارا بودن از یک تجربۀ مشترک نظامی.
سران طایفه همیشه مطیع رئیس قبیله بودند. دولتهای اولیۀ قبیلهای اتحادی ناپایدار از طایفهها بودند. استرالیاییهای بومی هرگز یک شکل قبیلهای دولت را به وجود نیاوردند.
رئیسان صلح طایفه معمولاً از طریق تیرۀ مادری حکومت میکردند. رئیسان جنگ قبیله تیرۀ پدری را برقرار میساختند. دادگاههای رئیسان قبیله و پادشاهان اولیه از سران طایفهها تشکیل میشدند، و رسم بر این بود که آنها چند بار در سال به حضور پادشاه دعوت شوند. این کار وی را قادر میساخت که مراقب آنها باشد و همکاری آنها را به نحو بهتری به دست آورد. طایفهها در کار حکومت بر خودِ محلی به مقصود ارزشمندی به کار گرفته میشدند، اما آنها رشد ملتهای بزرگ و قوی را به اندازۀ زیاد به تعویق انداختند.
هر نهاد بشری دارای یک آغاز بود، و دولت مدنی محصول تکامل تدریجی است، درست همانقدر که ازدواج، صنعت، و مذهب میباشد. از طایفههای اولیه و قبایل بدوی به تدریج انواع پی در پی دولت بشری به وجود آمد. آنها درست تا پیدایش آن اشکال قوانین اجتماعی و مدنی که ثلث سوم قرن بیستم را تعیین ویژگی میکنند آمده و رفتهاند.
با ظهور تدریجی واحدهای خانواده شالودههای دولت در سازمان طایفه، گروهبندی خانوادههای هم تبار، بنا نهاده شد. اولین گروه واقعی دولتی شورای بزرگان طایفه بود. این گروه تنظیم کننده شامل مردان پیری بود که خود را به طریقهای مؤثر ممتاز کرده بودند. خرد و تجربه حتی توسط انسان بربری نیز در همان اوان مورد قدردانی واقع میشد، و دورهای طولانی از استیلای ریش سفیدان به دنبال آمد. این حکومت اُلیگارشیِ سِنی به تدریج جای خود را به ایدۀ پدر سالاری داد.
در شورای اولیۀ ریش سفیدان پتانسیل کلیۀ کارکردهای دولتی نهفته بود: مجریه، مقننه، و قضاییه. هنگامی که شورا آداب و رسوم جاری را تفسیر میکرد، آن یک دادگاه بود. هنگامی که شیوههای جدید کاربرد اجتماعی را برقرار میساخت، مجلس قانونگذاری بود. تا حدی که چنین احکام و لوایحی به مورد اجرا گذارده میشدند، آن مجریه بود. رئیس شورا یکی از پیش قراولان رئیس بعدی قبیله بود.
برخی قبایل شوراهای زنانه داشتند، و گهگاه بسیاری قبایل حکمرانان زن داشتند. برخی قبایل انسان سرخ تعالیم اُنامونالانتون را در پیروی از حکم هم رأی ”شورای هفت نفره“ حفظ نمودند.
برای نوع بشر مشکل بوده است یاد گیرد که صلح یا جنگ هیچکدام نمیتوانند توسط یک جامعۀ در حال منازعه پیش برده شوند. ”جر و بحثهای“ بدوی به ندرت مفید بودند. مردم در همان اوان یاد گرفتند که ارتشی که به وسیلۀ گروهی از سران طایفه فرماندهی شود شانسی در برابر ارتش دارای فرماندهی قوی واحد ندارد. جنگ همیشه یک پادشاه ساز بوده است.
در ابتدا رئیسان جنگ فقط برای خدمت نظامی برگزیده میشدند، و طی ایام صلح، هنگامی که وظایف آنها بیشتر سرشتی اجتماعی داشت، آنها از بخشی از اتوریتۀ خود چشم پوشی میکردند. اما آنها به تدریج شروع به تخطی به فواصل صلح نمودند، و از یک جنگ تا جنگ بعد متمایل به ادامۀ حکومت گشتند. آنها اغلب اطمینان حاصل میکردند که زمان زیادی از یک جنگ تا جنگ بعد وقفه نیفتد. این سرداران اولیه مشتاق صلح نبودند.
در ایام بعد برخی رئیسان برای خدمت غیرنظامی برگزیده میشدند. آنها به دلیل جثۀ غیرعادی یا تواناییهای خارقالعادۀ شخصی انتخاب میشدند. انسانهای سرخ اغلب دو دسته رئیس داشتند، سرقبیلهها یا رئیسان صلح، و رئیسان موروثی جنگ. حکمرانان صلح همچنین داور و معلم بودند.
بر برخی جوامع اولیه حکیمان جادوگر که اغلب به عنوان رئیس عمل میکردند حکومت میکردند. یک مرد به عنوان کاهن، پزشک، و رئیس اجرایی عمل میکرد. بیشتر اوقات نشانهای اولیۀ سلطنتی بدواً علائم یا نمادهای جامۀ کهانت بودند.
و به وسیلۀ این مراحل بود که شاخۀ اجرایی دولت به تدریج پا به عرصۀ وجود گذارد. شوراهای طایفهای و قبیلهای در یک مقام مشورتی و به عنوان پیشگامان شاخههای مقننه و قضایی که بعدها ظاهر شدند ادامه دادند. در آفریقا امروز کلیۀ این اشکال دولت بدوی در میان قبایل گوناگون در واقع وجود دارند.
حکومت مؤثر دولتی فقط با ورود یک رئیس با اختیار کامل اجرایی آمد. انسان دریافت که دولت کارآمد فقط از طریق اعطای قدرت به یک شخصیت به دست میآید، نه از طریق اهدای یک ایده.
حکومت از ایدۀ مرجعیت خانواده یا ثروت سرچشمه گرفت. هنگامی که یک پادشاه کوچک پدر سالار به یک پادشاه واقعی تبدیل گشت، گاهی اوقات ”پدر مردم خویش“ نامیده میشد. بعدها چنین تصور میشد که پادشاهان از قهرمانان برخاستهاند. و باز بعد از آن، به سبب اعتقاد به منشأ الهی پادشاهان، حکومت موروثی گردید.
پادشاهی موروثی از آنارشی اجتناب میکرد. سابقاً در فاصلۀ بین مرگ یک پادشاه و انتخاب یک جانشین هرج و مرج ویرانگری رخ میداد. خانواده یک رهبر بیولوژیک و طایفه یک رهبر طبیعی منتخب داشت. قبیله و بعدها کشور از هیچ رهبر طبیعی برخوردار نبود، و این دلیلی دیگر برای موروثی ساختن ریاست - پادشاهی بود. ایدۀ خانوادههای سلطنتی و آریستوکراسی همچنین پایه در آداب و رسومِ ”مالکیت نام“ در طایفهها داشت.
جانشینی پادشاهان سرانجام به صورت فوق طبیعی تلقی گردید. تصور میشد خون سلطنتی به ایام پرسنل مادیت یافتۀ پرنس کلیگسشیا باز میگردد. از این رو پادشاهان شخصیتهایی بتواره شدند و بیش از حد مورد ترس واقع شدند، و یک شکل خاص از سخنگویی برای استفاده در دربار پذیرفته شد. حتی در ایام اخیر اعتقاد بر این بود که لمس پادشاهان بیماری را درمان میکند، و برخی از مردمان یورنشیا هنوز تصور میکنند که حکمرانانشان دارای منشأ الهی هستند.
پادشاه مورد پرستش اولیه اغلب در انزوا نگاه داشته میشد. تصور میشد که او بیش از آن مقدس است که مورد نظاره کردن واقع شود، به جز در روزهای جشن و روزهای مقدس. معمولاً نمایندهای انتخاب میشد تا نقش وی را بازی کند، و این منشأ نخست وزیران است. اولین فرد کابینه یک سرپرست خوراک بود؛ دیگران به فاصلۀ کوتاهی از پی وی آمدند. حکمرانان به زودی نمایندگانی منصوب ساختند تا مسئول تجارت و مذهب باشند؛ و به وجود آمدن یک کابینه گامی مستقیم به سوی تشخصزدایی از مسئول اجرایی بود. این دستیاران پادشاهان اولیه به اشرافیت مورد قبول تبدیل شدند، و همینطور که زنان به ارج و اعتبار بالاتری دست یافتند، همسر پادشاه به تدریج به شأن ملکه ارتقا یافت.
حکمرانان بیشرافت از طریق کشف زهر قدرت زیادی به دست آوردند. سحر اولیۀ دربار، اهریمنانه بود. دشمنان پادشاه به زودی میمردند. اما حتی مستبدترین حاکم ظالم نیز تحت برخی محدودیتها قرار داشت. او حداقل با ترس همواره موجود از ترور باز داشته میشد. حکیمان جادوگر، پزشکان ساحره، و کاهنان همیشه یک عامل نیرومند بازدارنده در برابر پادشاهان بودهاند. متعاقباً مالکان زمین، آریستوکراسی، نفوذی بازدارنده اعمال میکردند. و گاه و بیگاه، طایفهها و قبایل به سادگی قیام نموده و مستبدان و حاکمان ظالم خویش را سرنگون میکردند. هنگامی که حاکمان معزول به مرگ محکوم میشدند، اغلب به آنان حق انتخاب ارتکاب خودکشی داده میشد. این امر موجب پیدایش رسم اجتماعی رایج باستانی خودکشی در برخی شرایط شد.
خویشاوندی خونی اولین گروههای اجتماعی را تعیین نمود. معاشرت طایفۀ خویشاوند را بسط داد. ازدواج میان قبیلهای گام بعدی در بسط گروهی بود، و قبیلۀ مختلط حاصله اولین گروه به راستی سیاسی بود. پیشرفت بعدی در توسعۀ اجتماعی، تکامل فرقههای مذهبی و انجمنهای سیاسی بود. اینها در ابتدا به صورت انجمنهای مخفی ظاهر شدند و بدواً به طور کامل مذهبی بودند. آنها متعاقباً مقرراتی شدند. آنها در ابتدا کانونهای مردان بودند؛ سپس گروههای زنان ظاهر شدند. آنها در مدتی کم به دو طبقه تقسیم شدند: اجتماعی - سیاسی و مذهبی - عرفانی.
دلایل بسیاری برای سری بودن این انجمنها وجود داشت مثل:
1- ترس از موجب ناخشنودی شدن حاکمان به دلیل تخطی از برخی تابوها.
2- به منظور انجام آیین مذهبی اقلیت.
3- به مقصود حفظ ”روح“ ارزشمند یا اسرار تجارت.
4- برای برخورداری از یک سحر یا طلسم خاص.
صرف اختفای این انجمنها، به کلیۀ اعضا نسبت به سایر افراد قبیله نیرویی اسرارآمیز اعطا میکرد. اختفا همچنین برای تکبر گیرا است. اعضای جدید، آریستوکراسی اجتماعی روزگار خود بودند. پسران بعد از پذیرش با مردان به شکار میرفتند، در حالی که آنها پیش از آن به همراه زنان به جمعآوری سبزیجات میپرداختند. و ناکامی در آزمونهای بلوغ یک خفت بزرگ و ننگ قبیلهای بود، و لذا موجب ماندن آنها در خارج اقامتگاه مردان در کنار زنان و کودکان میگشت، و به آنان به صورت زن گونه نگریسته میشد. علاوه بر آن، آنهایی که مورد پذیرش واقع نمیشدند اجازۀ ازدواج نمییافتند.
مردم بدوی در همان اوان به نوجوانان خود کنترل جنسی میآموختند. جدا ساختن پسران از والدینشان از نوجوانی تا ازدواج امری مرسوم گشت. آموزش و تربیت آنها به انجمنهای مخفی مردان سپرده شد. و یکی از کارکردهای عمدۀ این کانونها کنترل جوانان بالغ بود، تا از به وجود آمدن فرزندان نامشروع جلوگیری شود.
روسپیگری تجاری هنگامی آغاز گشت که این انجمنهای مردان برای استفاده از زنان قبایل دیگر پول پرداخت کردند. اما گروههای اولیه از بیبند و باری جنسی به گونهای خارقالعاده بری بودند.
مراسم پذیرش نوجوانی معمولاً طی یک دورۀ پنج ساله ادامه مییافت. شکنجۀ خودِ زیاد و بریدن دردناک به این مراسم وارد گشت. در ابتدا ختنه به عنوان مناسک پذیرش به داخل یکی از این انجمنهای مخفی به کار گرفته شد. علائم قبیلهای به عنوان بخشی از مراسم پذیرش نوجوانی روی بدن بریده میشدند. خالکوبی به عنوان چنین نشانی از عضویت آغاز گردید. این شکنجه، به همراه محرومیت بسیار طرح شده بود تا این جوانان را پرطاقت سازد و آنان را با واقعیات زندگی و سختیهای اجتناب ناپذیر آن آشنا سازد. این هدف از طریق بازیهای ورزشی و مسابقات فیزیکی که بعداً پدیدار شدند به نحو بهتری به انجام رسید.
اما انجمنهای مخفی توجه خویش را به بهبود اخلاقیات نوجوانی معطوف ساختند. یکی از مقاصد اصلی مراسم بلوغ این بود که به پسر حالی کند که باید کاری به کار همسران مردان دیگر نداشته باشد.
به دنبال این سالهای انضباط و آموزش شدید و درست پیش از ازدواج، مردان جوان معمولاً برای یک دورۀ کوتاه فراغت و آزادی مرخص میشدند. بعد از آن، آنها برای ازدواج و تسلیم و تبعیت مادامالعمر از تابوهای قبیلهای باز میگشتند. و این سنت باستانی به صورت تصور مضحک ”کاشتن گیاهان وحشی“ تا ایام امروز ادامه یافته است.
بسیاری از قبایل دوران بعد تشکیل کانونهای مخفی زنان را مجاز شمردند. هدف این کانونها این بود که دختران نوجوان را برای همسر و مادر شدن آماده سازند. دختران بعد از پذیرش برای ازدواج واجد شرایط بودند و به آنان اجازه داده میشد در ”نمایش عروس“، میهمانیِ بیرون آمدنِ آن روزها، شرکت کنند. رستههای زنانی که بر علیه ازدواج عهد بسته بودند در همان اوان پا به عرصۀ وجود گذاردند.
هنگامی که گروههایی از مردان مجرد و گروههایی از زنان ازدواج نکرده سازمانهای جداگانۀ خویش را تشکیل دادند، فوراً کانونهای غیرمخفی پدیدار شدند. این انجمنها در واقع اولین مدارس بودند. و در حالی که انجمنهای مردان و زنان به کار اذیت و آزار یکدیگر میپرداختند، برخی از آنها قبایل را به جلو سوق دادند، و بعد از تماس با آموزگاران دلمیشیا، با داشتن مدارسی برای هر دو جنس، آموزش پسران و دختران با هم را آزمودند.
انجمنهای مخفی عمدتاً به واسطۀ ویژگی اسرارآمیز عضوگیری خویش به ساختن کاستهای اجتماعی کمک کردند. اعضای این انجمنها در ابتدا برای ترساندن و دور ساختن افراد کنجکاو از آیین نوحه خوانی خویش — پرستش نیاکان — نقاب به چهره میزدند. بعدها این آیین به جلسات ساختگی احضار ارواح، که شایع بود در آنها اشباح ظاهر میشوند، تبدیل شدند. انجمنهای باستانی ”تولد نو“ از علائم استفاده میکردند و یک زبان سری مخصوص را به کار میبردند. آنها همچنین از برخی خوراکها و آشامیدنیها استفاده نمیکردند. آنها به صورت پلیس شب عمل میکردند و سوا از آن در یک رشتۀ گسترده از فعالیتهای اجتماعی کارکرد داشتند.
کلیۀ انجمنهای مخفی سوگند خوردن را اجباری نموده، راز داری را الزامی کرده، و حفظ اسرار را آموزش میدادند. این دستورات موجب ترس و کنترل تودۀ مردم میشد. آنها همچنین به صورت انجمنهای نگاهبان عمل میکردند، و لذا کشتن بدون محاکمه توسط شهروندان عادی را به اجرا در میآوردند. وقتی که قبایل در جنگ بودند، آنها اولین جاسوسان و در دوران صلح اولین پلیسهای مخفی بودند. بهتر از همه، آنها شاهان بیوجدان را مضطرب نگاه میداشتند. پادشاهان در مقابله با آنها پلیس مخفی خویش را به وجود میآوردند.
این انجمنها باعث به وجود آمدن اولین احزاب سیاسی شدند. اولین دولت حزبی، ”قوی“ در مقابل ”ضعیف“ بود. در ایام باستان تغییر دولت فقط موجب جنگ داخلی میگشت، گواهی فراوان بر این که ضعیف قوی شده بود.
این کانونها توسط تجار به منظور وصول بدهی و به وسیلۀ حاکمان برای جمعآوری مالیات به کار گرفته میشدند. دریافت مالیات تقلایی طولانی بوده است، و یکی از اولین اشکال آن ده یک گرفتن بود، یک دهم شکار یا غنایم جنگی. مالیاتها در ابتدا اخذ میشدند تا مخارج منزل پادشاه تأمین گردد، اما پی برده شد که وقتی در پوشش هدیه برای تأمین مراسم مذهبی معبد جمعآوری گردند، وصول آنها آسانتر است.
به زودی این انجمنهای مخفی به شکل اولین سازمانهای خیریه در آمدند و بعدها به صورت اولین انجمنهای مذهبی — پیش قراولان کلیساها — تکوین یافتند. سرانجام برخی از این انجمنها، میان قبیلهای شدند، اولین انجمنهای بینالمللی اخوت.
نابرابری ذهنی و فیزیکی موجودات بشری، پدیداری طبقات اجتماعی را تضمین مینماید. تنها کرات فاقد طبقات اجتماعی، بدویترین و پیشرفتهترین آنها هستند. یک تمدن در حال ظهور هنوز تفکیک سطوح اجتماعی را آغاز نکرده است، در حالی که یک کرۀ استقرار یافته در نور و حیات این تقسیمات نوع بشر را که ویژگی کلیۀ مراحل میانی تکاملی است، به اندازۀ زیاد از بین برده است.
به تدریج که جامعه از سبعیت به سوی بربریت تکوین یافت، اجزای بشری آن به دلایل کلی زیرین تمایل به گروهبندی به شکل طبقات پیدا نمودند.
1- طبیعی — تماس، خویشاوندی، و ازدواج. اولین تمایزات اجتماعی بر مبنای جنسیت، سن، و خون — خویشاوندی با رئیس — بودند.
2- شخصی — شناخت توان، پایداری، مهارت، و شجاعت خلل ناپذیر، که به زودی با شناخت استادی در زبان، دانش، و هوش کلی دنبال گردید.
3- شانس — جنگ و مهاجرت به جدا شدن گروههای بشری انجامید. تکامل طبقاتی بسیار از کشورگشایی، رابطۀ فاتح با شکست خورده، تأثیر پذیرفت؛ در حالی که بردگی اولین تقسیمبندی کلی جامعه را به شکل آزاد و برده به وجود آورد.
4- اقتصادی — غنی و فقیر. ثروت و داشتن بردگان مبنای ژنتیک برای یک طبقۀ جامعه بود.
5- جغرافیایی — طبقات به دنبال استقرار در شهر و روستا به وجود آمدند. شهر و روستا به ترتیب به تفکیک گلهدار - کشتگر و بازرگان - صنعتگر کمک نمودهاند، با نقطه نظرات و واکنشهای متفاوتشان.
6- اجتماعی — طبقات مطابق برآورد مردمی ارزش اجتماعی گروههای متفاوت به تدریج شکل یافتهاند. در بین اولین تقسیمات این نوع، مرزبندی بین آموزگاران کاهن، جنگجویان حاکم، بازرگانان سرمایهدار، کارگران عادی، و بردگان بود. برده هرگز نمیتوانست سرمایهدار شود، گر چه گاهی اوقات مزد بگیر میتوانست پیوستن به صفوف سرمایهداران را انتخاب نماید.
7- شغلی — به تدریج که مشاغل ازدیاد یافتند، به برقراری کاستها و اصناف متمایل شدند. کارگران به سه گروه تقسیم شدند: طبقات حرفهای، شامل حکیمان جادوگر، سپس کارگران ماهر، و به دنبال آن کارگران غیرماهر.
8- مذهبی — انجمنهای فرقهای اولیه طبقات خودشان را در درون طایفهها و قبایل به وجود آوردند، و دینداری و عرفان کاهنان مدتها است که آنان را به صورت یک گروه اجتماعی جداگانه تداوم بخشیده است.
9- نژادی — وجود دو یا تعداد بیشتری از نژادها در درون یک ملت یا واحد ارضی مشخص معمولاً کاستهای رنگین را ایجاد میکند. سیستم اولیۀ کاست هند بر مبنای رنگ بود، همانطور که در مورد مصر باستان چنین بود.
10- سن — جوانی و بلوغ. در میان قبایل تا زمانی که پدر زنده بود، پسر تحت سرپرستی پدر خویش باقی میماند، در حالی که دختر تا زمان ازدواج تحت مراقبت مادر خود قرار داشت.
طبقات اجتماعی انعطاف پذیر و قابل دگرگونی برای یک تمدن در حال تکامل اجتناب ناپذیرند، اما هنگامی که طبقه به کاست تبدیل میشود، وقتی که سطوح اجتماعی دچار رکود میشوند، بهبود ثبات اجتماعی از طریق کاهش ابتکار شخصی حاصل میشود. کاست اجتماعی مشکل پیدا کردن جای فرد را در صنعت حل میکند، اما همچنین به طور جدی توسعۀ فردی را کاهش میدهد و عملاً مانع همکاری اجتماعی میشود.
از آنجایی که طبقات به طور طبیعی در جامعه شکل یافتهاند، تداوم خواهند یافت، تا این که انسان به طور تدریجی به امحاءِ تکاملی آنان از طریق تسلط هوشمندانه بر منابع بیولوژیک، عقلانی، و معنوی یک تمدن در حال پیشروی دست یابد، همانند:
1- بازسازی بیولوژیک تیرههای نژادی — حذف انتخابی تیرههای پست بشری. این کار به ریشهکن نمودن بسیاری از نابرابریهای انسانی خواهد انجامید.
2- تعلیم آموزشی نیروی افزایش یافتۀ مغزی که از چنین بهبود بیولوژیک حاصل خواهد گشت.
3- برانگیختن مذهبی احساسات خویشاوندی و برادری انسانی.
اما این اقدامات فقط میتوانند در هزارههای دور آینده ثمرات حقیقی خویش را به بار آورند، گر چه فوراً بهبود اجتماعی زیادی از تسلط هوشمندانه، خردمندانه، و صبورانه بر این عوامل شتاب پیشرفت فرهنگی حاصل خواهد گشت. مذهب اهرم نیرومندی است که تمدن را از هرج و مرج خارج میسازد، اما جدا از تکیهگاه ذهن معقول و نرمال که با استواری روی انتقال موروثی معقول و نرمال تکیه کرده است ناتوان است.
طبیعت هیچ حقوقی به انسان اعطا نمیدارد، بلکه فقط زندگی و دنیایی برای زندگی کردن. طبیعت حتی حق حیات را نیز اهدا نمیکند، به طوری که میتوان از طریق ملاحظۀ این امر که برای یک انسان غیرمسلح در هنگام دیدار رو در رو با یک ببر گرسنه در جنگل بدوی احتمالاً چه رخ خواهد داد، آن را استنتاج نمود. هدیۀ اصلی جامعه به انسان امنیت است.
جامعه به تدریج مدعی حقوق خود گردید، و در زمان حاضر آنها از این قرارند:
1- تضمین اندوختۀ خوراک.
2- دفاع نظامی — امنیت از طریق آمادگی.
3- حفظ صلح داخلی — جلوگیری از خشونت شخصی و بینظمی اجتماعی.
4- کنترل جنسی — ازدواج، نهاد خانواده.
5- دارایی — حق مالکیت.
6- ترویج رقابت فردی و گروهی.
7- تأمین تحصیل و آموزش جوانان.
8- ترویج بازرگانی و تجارت — توسعۀ صنعتی.
9- بهبود شرایط کار و پاداشها.
10- تضمین آزادی کارهای مذهبی، تا آن حد که کلیۀ این فعالیتهای دیگر اجتماعی بتوانند از طریق برانگیخته شدن معنوی ارج نهاده شوند.
هنگامی که حقوق آنقدر قدیمی هستند که مبدأ آنها ناشناخته است، اغلب حقوق طبیعی نامیده میشوند. اما حقوق بشر در واقع طبیعی نیستند؛ آنها کاملاً اجتماعی هستند. آنها نسبی و پیوسته تغییر پذیرند، و چیزی بیش از قوانین بازی نیستند، یعنی تعدیلات شناخته شدۀ روابط که بر پدیدههای همواره تغییر یابندۀ رقابت بشری حاکمند.
آنچه که در یک عصر به صورت حق تلقی میشود، ممکن است در زمان دیگر چنین تلقی نشود. بقای تعداد زیادی از افراد معیوب و فاسد به این دلیل نیست که آنان از چنان حقوق طبیعی برخوردارند که باید بار آن را بر دوش تمدن قرن بیستم قرار دهند، بلکه صرفاً به این دلیل است که جامعۀ عصر و سنتهای اجتماعی چنین مقرر میدارد.
حقوق بشرِ اندکی در اروپای قرون وسطی به رسمیت شناخته شده بود. در آن هنگام هر انسان به شخصی دیگر تعلق داشت، و حقوق فقط امتیازات یا الطافی بودند که توسط کشور یا کلیسا اعطا میشدند. و سرپیچی از این خطا به همان اندازه اشتباه بود، زیرا به این اعتقاد انجامید که کلیۀ انسانها برابر به دنیا آمدهاند.
افراد ضعیف و پست همیشه برای حقوق برابر مبارزه کردهاند. آنها همیشه اصرار داشتهاند که کشور باید افراد قوی و برتر را مجبور سازد که خواستههای آنان را تأمین نماید و در غیر این صورت آن نقصهایی را که همواره نتیجۀ طبیعی بیتفاوتی و تنآسایی خودشان است برطرف نماید.
اما این ایدهآل برابری، فرزند تمدن است؛ آن در طبیعت یافت نمیشود. حتی خود فرهنگ به طور قطعی نابرابری ذاتی انسانها را از طریق ظرفیت عینی نابرابرشان به نمایش میگذارد. تحقق ناگهانی و غیرتکاملیِ برابریِ به ظاهر طبیعی، انسان متمدن را سریعاً به سنتهای ابتدایی اعصار بدوی پرتاب میکند. جامعه نمیتواند حقوق مساوی به همه عرضه دارد، اما میتواند وعده دهد که حقوق متفاوت هر یک را با انصاف و برابری احقاق نماید. این کار و وظیفۀ جامعه است که برای فرزند طبیعت موقعیتی منصفانه و مسالمتآمیز به منظور پیگیری حفظ خود و شرکت در بقای خود فراهم سازد، در حالی که در عین حال وی را از درجاتی از رضای خاطر، مجموع کلیۀ این سه عنصر تشکیل دهندۀ شادی بشری، برخوردار سازد.
عدالت طبیعی یک تئوری ساختۀ انسان است؛ آن یک واقعیت نیست. در طبیعت، عدالت تماماً تئوریک، کاملاً یک تخیل است. طبیعت فقط یک نوع عدالت را فراهم میسازد — انطباق اجتناب ناپذیر نتایج با علتها.
عدالت، آنطور که توسط انسان درک میشود، به معنی گرفتن حقوق یک فرد میباشد، و لذا موضوع تکامل تدریجی بوده است. مفهوم عدالت ممکن است برای یک ذهن معنویت یافته کاملاً اساسی باشد، اما در کرات فضا به طور تمام و کمال در عرصۀ وجود پدیدار نمیشود.
انسان بدوی کلیۀ پدیدهها را به یک شخص نسبت میداد. انسان بدوی در صورت مرگ نمیپرسید، چه او را کشت، بلکه چه کسی؟ از این رو مرگ تصادفی پذیرفته نمیشد، و در تنبیه جرم انگیزۀ فرد مجرم به طور کامل نادیده انگاشته میشد؛ مطابق آسیبِ وارده قضاوت به عمل میآمد.
در کهنترین جامعۀ بدوی، نظر مردم مستقیماً به مورد اجرا گذارده میشد؛ نیازی به مأموران قانون نبود. در حیات بدوی زندگی خصوصی وجود نداشت. همسایگان یک مرد مسئول رفتار وی بودند؛ لذا حق خود میدانستند که در امور شخصی او کنجکاوی کنند. مقررات جامعه بر مبنای این تئوری تنظیم شده بود که عضویت گروهی باید در عملکرد هر فرد ذینفع باشد و درجاتی از کنترل را بر آن اعمال نماید.
در دوران باستان اعتقاد بر این بود که ارواح از طریق حکیمان جادوگر و کاهنان عدالت را به اجرا در میآورند. بر مبنای این ترتیبات اولین کاشفان جرم و مأموران قانون برگزیده شدند. روشهای اولیۀ کشف جرم آنها شامل به اجرا در آوردن آزمونهای سخت زهر، آتش، و درد بود. این آزمونهای سخت وحشیانه چیزی بیش از تکنیکهای ابتدایی داوری نبودند. آنها لزوماً یک موضوع مورد مناقشه را به طور عادلانه حل و فصل نمیکردند. به عنوان مثال، هنگامی که زهر به کار گرفته میشد، اگر متهم استفراغ میکرد، بیگناه بود.
عهد عتیق یکی از این آزمونهای سخت را ثبت کرده است، یک تست گناه در ازدواج: اگر یک مرد نسبت به پاکدامنی همسر خویش مشکوک بود، وی را نزد یک کاهن میبرد و بدگمانی خویش را بیان میکرد. به دنبال آن، کاهن آمیختهای شامل آب مقدس و جاروبههای کف عبادتگاه را آماده میساخت. بعد از آیین خاص، شامل لعن و نفرینهای تهدیدآمیز، همسر متهم مجبور میشد معجون کثیف را بنوشد. اگر او گناهکار بود، ”آبی که موجب لعنت میشود داخل او شده و تلخ شود، و شکمش متورم گردد، و رانهای او پوسیده شوند، و زن در میان قوم خود نفرین شود.“ اگر بر حسب تصادف، هر زنی میتوانست این معجون کثیف را سر کشد و علائمی از بیماری فیزیکی نشان ندهد، از اتهاماتی که توسط شوهر حسودش عنوان شده بود تبرئه میشد.
این روشهای ظالمانۀ کشف جرم تقریباً توسط کلیۀ قبایل در حال تکامل در یک دوره یا دورۀ دیگر به کار گرفته میشدند. دوئل کردن یک بقای امروزی محاکمه از طریق آزمون سخت میباشد.
جای شگفتی نیست که عبرانیان و سایر قبایل نیمه متمدن چنین تکنیکهای بدوی اجرای عدالت را سه هزار سال پیش به کار میبردند، اما بسیار حیرتآور است که انسانهای متفکر متعاقباً چنین یادگاری از بربریت را در درون صفحات مجموعهای از نگارشات مقدس حفظ کردهاند. تفکر اندیشمندانه باید این را مشخص سازد که هیچ موجود الهی هرگز چنین تعالیم غیرعادلانهای را در رابطه با کشف و صدور حکم برای سوءظن به خیانت در ازدواج نداده است.
جامعه به زودی شیوۀ تسویه حساب از طریق انتقامگیری را پذیرفت: چشم به عوض چشم، جان به عوض جان. قبایل در حال تکامل همگی این حق انتقام خونی را به رسمیت میشناختند. انتقام هدف زندگی بدوی شد، اما از آن هنگام تا به حال مذهب این عملکردهای اولیۀ قبیلهای را به قدر زیاد تغییر داده است. آموزگاران مذهب آشکار شده همیشه اعلام کردهاند ”خداوند میگوید: ’انتقام از آن من است.‘“ در روزگاران پیشین کشتن در کادر انتقام مجموعاً بیشباهت به قتلهای امروز، تحت بهانۀ قانون نوشته نشده، نبود.
خودکشی یک شیوۀ معمول انتقام بود. اگر یک نفر نمیتوانست در دوران حیات انتقام خود را بگیرد، با این اعتقاد میمرد که میتواند به عنوان یک روح بازگردد و از دشمن خود تقاص گیرد. و چون این اعتقاد خیلی کلی بود، تهدید به خودکشی در پلۀ جلوی در دشمن معمولاً برای مطیع ساختن وی کافی بود. انسان بدوی زندگی را خیلی عزیز نمیشمرد؛ خودکشی به خاطر یک امر ناقابل معمول بود. اما تعالیم دلمِیشیاییها این رویه را به اندازۀ زیاد کاهش داد، در حالی که در روزگاران جدیدتر آسایش، رفاه، مذهب، و فلسفه متحد شدهاند تا زندگی را شیرینتر و مطلوبتر سازند. با این وجود، اعتصابات غذا، یک روش امروزی قابل قیاس با این شیوۀ انتقام روزگار کهن است.
یکی از باستانیترین قوانین مدون پیشرفتۀ قبیلهای مربوط به تقبل عداوت خونی به عنوان یک امر قبیلهای بود. اما عجیب است که حتی در آن دوران نیز یک مرد میتوانست همسر خود را بدون مجازات بکشد، مشروط به این که کاملاً بهای او را میپرداخت. با این وجود، اسکیموهای امروز حکم و اجرای کیفر یک جرم را، حتی برای قتل، به خانوادۀ فردی که در حقش ناروا عمل شده واگذار میکنند.
پیشرفت دیگر بستن جریمه برای نقض تابوها، قید مجازاتها بود. این جرایم در بر گیرندۀ اولین درآمد عمومی بودند. رسم پرداخت ”خون بها“ همچنین به عنوان جانشینی برای خونخواهی رایج گشت. چنین غرامتهایی معمولاً به صورت زنان یا چهارپایان پرداخت میشدند. مدتها طول کشید که جرایم واقعی، غرامت پولی، به عنوان مجازات جرم در نظر گرفته شود. و چون ایدۀ مجازات اساساً غرامت بود، هر چیز، از جمله حیات بشری، سرانجام دارای بهایی گشت که میتوانست به صورت غرامت پرداخت شود. عبرانیان اولین کسانی بودند که رسم پرداخت خون بها را ملغی ساختند. موسی آموزش میداد که آنان باید ”برای جان یک قاتل که مجرم به قتل است، هیچ فدیهای نپذیرند؛ او قطعاً باید کشته شود.“
بدین ترتیب عدالت ابتدا به وسیلۀ خانواده، سپس به وسیلۀ طایفه، و بعدها به وسیلۀ قبیله مقرر گردید. اجرای عدالت راستین به تاریخ انتقامگیری از گروههای خصوصی و خویشاوند باز میگردد که به دستان گروه اجتماعی، کشور، سپرده شد.
مجازات از طریق زنده زنده سوزاندن زمانی یک رسم متداول بود. این کار توسط بسیاری از فرمانروایان دوران باستان، از جمله حمورابی و موسی، مورد تأیید بود. موسی فرمان میداد که بسیاری از جرمها، به ویژه آنهایی که از طبیعت گران جنسی برخوردار بودند، باید از طریق سوزاندن روی چوبۀ مرگ مورد مجازات واقع شوند. اگر ”دختر یک کاهن“ یا یک شهروند دیگر پیشوا به روسپیگری علنی دست میزد، این رسم عبرانی بود که ”وی را با آتش بسوزانند.“
خیانت — ”خود فروشی“ یا عهد شکنی نسبت به یاران قبیلهای — اولین جرم درخور اعدام بود. دزدیدن احشام عموماً از طریق مرگ فوری مورد مجازات قرار میگرفت، و حتی اخیراً دزدیدن اسب به گونهای مشابه مورد مجازات واقع شده است. اما با گذشت زمان، کاشف به عمل آمد که شدت مجازات، آنقدر که قطعیت و فوریت آن یک عامل ارزشمند بازدارنده برای جرم بود، بازدارنده نبود.
هنگامی که جامعه نمیتواند مجرمان را مجازات کند، ناخشنودی گروهی، خود را به صورت قانون لینچ قطعیت میبخشد. دور اندیشی تحصن، یک وسیلۀ گریز از این خشم ناگهانی گروهی بود. لینچ کردن و دوئل کردن نمایانگر عدم تمایل فرد به واگذاری جبران شخصی امر به کشور است.
تمایز آشکار میان سنن اجتماعی و قوانین به همان اندازه دشوار است که نشان داده شود که دقیقاً چه وقت در هنگام سپیدهدم شب جای خود را به روز میدهد. سنن اجتماعی قوانین و مقررات پلیسی در حال تدوین هستند. سنن تعریف نشدۀ اجتماعی وقتی که زمانی طولانی از برقراریشان میگذرد، تمایل به تبلور یافتن به قوانین دقیق، مقررات محکم، و آداب و رسوم به خوبی تعریف شدۀ اجتماعی دارند.
قانون همیشه در ابتدا منفی و منع کننده است. در تمدنهای در حال پیشرفت آن به طور فزاینده مثبت و راهنما میشود. جامعۀ اولیه به طور منفی عمل میکرد، و از طریق تحمیل این فرمان بر سایرین، که ”نباید قتل کنید“، به فرد حق زندگی عطا میکرد. هر اعطای حقوق یا آزادی به فرد مستلزم محدود ساختن آزادیهای کلیۀ افراد دیگر میباشد، و این کار به وسیلۀ تابو، قانون بدوی، انجام میشود. کل ایدۀ تابو ذاتاً منفی است، و برای جامعۀ بدوی در سازمان آن به طور کامل منفی بود، و اجرای اولیۀ عدالت شامل اِعمال تابوها میشد. اما در ابتدا این قوانین فقط شامل حال هم قبیلهایها میشد، آنطور که به وسیلۀ عبرانیان دوران بعد، که برای رفتار با اشخاص غیریهودی مبانی اخلاقی متفاوتی داشتند نمایانگر است.
سوگند خوردن در روزگاران دلمیشیا آغاز شد، به این منظور که شهادت دادن را حقیقیتر جلوه دهد. چنین سوگندهایی شامل لعنت کردن به خود بود. سابقاً هیچ فردی بر علیه گروه بومی خود شهادت نمیداد.
جرم یک تهاجم به آداب و رسوم قبیلهای بود، گناه تخطی از آن تابوهایی بود که از تأیید روحی برخوردار بودند. و به سبب عدم توانایی در جدا ساختن جرم و گناه یک سردرگمی طولانی وجود داشت.
نفع شخصی تابوی کشتن را ایجاد کرد، جامعه آن را به عنوان آداب و رسوم سنتی مورد تأیید قرار داد، در حالی که مذهب سنت را به عنوان قانون اخلاقی تقدیس نمود، و بدین ترتیب هر سه دست به دست هم دادند تا حیات بشری را امنتر و مقدس نمایند. اگر حقوق مورد پذیرش مذهب نبود، جامعه نمیتوانست در طی ایام اولیه وحدت خود را حفظ نماید. خرافات، نیروی پلیسی اخلاقی و اجتماعی اعصار طولانی تکاملی بود. مردم باستان همگی ادعا میکردند که قوانین کهنشان، تابوها، توسط خدایان به نیاکانشان اعطا شدهاند.
قانون، یک سند مدون تجربۀ طولانی بشر، نظرِ شکل یافته و قانونی شدۀ عموم است. آداب و رسوم، مادۀ خام تجربۀ انباشته شده بودند که از درون آن، افکار حاکم دوران بعد قوانین نوشته شده را فرموله کردند. قاضی دوران باستان هیچ قوانینی نداشت. او هنگامی که تصمیمی را اعلام میکرد، صرفاً میگفت: ”رسم بر این است.“
ارجاع به سنت در تصمیمات دادگاه نمایانگر تلاش قضات برای انطباق قوانین نوشته شده با شرایط تغییر یابندۀ جامعه است. این کار، انطباق پیشرونده را با شرایط در حال دگرگونی اجتماعی در ترکیب با تأثیر استمرار سنتی تأمین میسازد.
اختلافات بر سر دارایی به طرق بسیار حل و فصل میشدند، مثل:
1- از طریق نابود ساختن دارایی مورد مشاجره.
2- از طریق زور — رقیبان بر سر آن میجنگیدند.
3- از طریق داوری — یک طرف سوم تصمیم میگرفت.
4- از طریق درخواست از بزرگان — بعدها درخواست از دادگاهها.
اولین دادگاهها نزاع با مشت را تحت قاعده درآوردند؛ قضات صرفاً میانجی یا داور بودند. آنها اطمینان حاصل میکردند که دعوا مطابق قوانین تأیید شده انجام پذیرد. با ورود به نبرد دادگاهی، هر طرف ودیعهای نزد قاضی باقی میگذاشت تا پس از این که یک نفر توسط دیگری شکست میخورد، برای هزینهها و جریمۀ آن پرداخت شود. ”قدرت هنوز حق بود.“ بعدها مشاجرات لفظی جانشین ضربات فیزیکی شدند.
هدف از ایدۀ عدالت بدوی این نبود که انصاف برقرار شود، بلکه این که کشمکش حل و فصل شود و بدین ترتیب از بینظمی عمومی و خشونت شخصی جلوگیری به عمل آید. اما انسان بدوی از آنچه که اکنون یک بیعدالتی تلقی میشود آنقدر بدش نمیآمد. این امر مسلم پنداشته میشد که آنهایی که قدرت دارند، به گونهای خودپسندانه از آن استفاده میکنند. با این حال، وضعیت هر تمدن میتواند از طریق موشکافی و عدل دادگاههای آن و توسط صداقت قضات آن به طور بسیار دقیق تعیین شود.
پیکار بزرگ در تکامل دولت به تمرکز قدرت مربوط میشود. سرپرستان جهان از روی تجربه آموختهاند که هنگامی که توازن صحیح قدرت بین شاخههای به خوبی هماهنگ شدۀ مجریه، مقننه، و قضاییه حفظ میشود، مردمان تکاملی در کرات مسکونی از طریق نوع دولت مدنی نماینده به بهترین نحو تحت نظم در میآیند.
در حالی که اتوریتۀ بدوی بر مبنای قدرت، نیروی فیزیکی، قرار داشت، دولت ایدهآل سیستم نماینده است که در آن رهبری بر مبنای توانایی است، اما در روزگاران بربریت آنقدر جنگ زیاد بود که اجازه نمیداد دولت نماینده به طور مؤثر عمل نماید. در پیکار طولانی بین تقسیم قدرت و یگانگی فرماندهی، دیکتاتور پیروز میشد. نیروهای اولیه و پراکندۀ شورای بدوی بزرگان به تدریج در شخص پادشاه مطلق متمرکز شدند. بعد از ورود پادشاهان واقعی گروههای بزرگان به صورت گروههای مشورتی نیمه مقننه - قضایی تداوم یافتند. بعدها، پارلمانهایی با منزلت همتراز پدیدار شدند، و سرانجام دادگاههای عالی قضایی جدا از پارلمانها تأسیس شدند.
پادشاه اجرا کنندۀ آداب و رسوم، قانون اولیه یا نوشته نشده، بود. بعدها او لوایح قضایی، تبلور افکار عمومی، را به اجرا میگذاشت. یک مجلس مردمی به عنوان جلوهای از افکار عمومی، گر چه ظهورش آهسته بود، نشانگر یک پیشرفت بزرگ اجتماعی بود.
پادشاهان اولیه به واسطۀ آداب و رسوم — توسط سنت یا افکار عمومی — به اندازۀ زیاد محدود بودند. در ایام اخیر برخی ملل یورنشیا این آداب و رسوم را به شکل اصول مستند برای دولت مدون کردهاند.
انسانهای یورنشیا حق دارند از آزادی برخوردار باشند. آنها باید سیستمهای دولتی خویش را ایجاد نمایند. آنها باید قوانین اساسی خود یا سایر منشورهای اتوریتۀ مدنی و اسلوبهای حکومتی را انتخاب نمایند. و پس از انجام این کار باید شایستهترین و ارزشمندترین مردم خویش را به عنوان رئیس جمهور برگزینند. برای نمایندگان شاخۀ مقننه باید فقط آنهایی را که برای انجام چنین مسئولیتهای مقدس به لحاظ عقلانی و اخلاقی واجد صلاحیت هستند انتخاب نمایند. به عنوان قضات محکمههای بالا و عالی قضایی خویش فقط آنهایی باید برگزیده شوند که از موهبت توان طبیعی برخوردارند و از طریق تجربۀ سرشار خردمند شدهاند.
اگر انسانها آزادی خود را حفظ نمایند، باید بعد از انتخاب منشور آزادی خویش، تفسیر خردمندانه، هوشمند، و بیباکانۀ آن را تدارک بینند، تا حدی که از مسائل زیرین پیشگیری شود:
1- غصب غیرمجاز قدرت توسط شاخههای مجریه یا قضاییه.
2- نابکاریهای آشوبگران نادان و خرافی.
3- کند شدن پیشرفت علمی.
4- بنبست تسلط بیخاصیتی.
5- سلطۀ اقلیتهای خبیث.
6- کنترل توسط دیکتاتورهای بالقوه جاهطلب و زیرک.
7- اختلال مصیببار سرآسیمگی.
8- بهرهکشی توسط افراد بیوجدان.
9- مالیاتبندی بردهوار شهروندان توسط کشور.
10- فقدان عدل اجتماعی و اقتصادی.
11- یگانگی کلیسا و کشور.
12- از دست دادن آزادی شخصی.
اینها مقاصد و اهداف دادگاههایی هستند که بر مبنای قانون اساسی به عنوان کنترل کنندگان موتور دولت نماینده در یک کرۀ تکاملی عمل میکنند.
پیکار نوع بشر برای کامل سازی دولت در یورنشیا به کامل سازی کانالهای حکومت، به انطباق آنها به نیازهای پیوسته تغییر یابندۀ جاری، به بهبود تقسیم قدرت در درون دولت، و سپس به برگزیدن چنان رهبران حکومتی که به راستی خردمند باشند مربوط میباشد. در حالی که یک شکل الهی و ایدهآل دولت وجود دارد، چنین دولتی نمیتواند به طور الهی برملا شود، بلکه باید توسط مردان و زنان هر سیاره در سراسر جهانهای زمان و مکان به آهستگی و با پرکاری کشف گردد.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
کشور تکامل مفید تمدن است؛ آن نمایانگر منفعت خالص جامعه از ویرانگریها و مصائب ناشی از جنگ است. حتی کشورداری صرفاً تکنیک انباشته شده برای تنظیم کشمکش رقابتآمیز نیرویی میان قبایل و ملتهای در حال مبارزه است.
کشور امروزین نهادی است که در پیکار طولانی برای قدرت گروهی بقا یافت. قدرت برتر نهایتاً غالب شد، و آفریدهای واقعی — کشور — به همراه این داستان خیالی اخلاقی که وظیفۀ مطلق شهروند است که برای کشور زندگی کرده و بمیرد، را ایجاد نمود. اما کشور یک آفرینش الهی نیست؛ آن حتی به وسیلۀ عمل ارادی هوشمندانۀ بشر به وجود نیامده است. آن کاملاً یک نهاد تکاملی است و تماماً منشأ اتوماتیک داشت.
کشور یک سازمان تنظیم کنندۀ اجتماعی ارضی است، و قویترین، مؤثرترین، و پایدارترین کشور متشکل از یک ملت واحد است که مردم آن از یک زبان، آداب و رسوم، و سنتهای مشترک برخوردار باشند.
کشورهای اولیه کوچک بودند و همگی نتیجۀ کشورگشایی بودند. منشأ آنها اجتماعات داوطلبانه نبود. بسیاری از آنها توسط چادرنشینان استیلاگر که به منظور غلبه و برده سازی بر گلهداران صلح طلب یا برزگران اسکان یافته یورش میبردند بنیاد نهاده شدند. چنین کشورهایی که از کشورگشایی ناشی شدند، الزاماً، طبقهبندی شدند. طبقات اجتناب ناپذیر بودند، و مبارزات طبقاتی همواره انتخابی بودهاند.
قبایل شمالی انسانهای سرخ آمریکا هرگز به صورت کشور واقعی درنیامدند. آنها هرگز فراتر از کنفدراسیون ناپایداری از قبایل، یک شکل بسیار ابتدایی کشور، پیش نرفتند. نزدیکترین دستیابی آنها فدراسیون ایرُکوا بود؛ اما این گروه متشکل از شش ملت هیچگاه کاملاً به صورت یک کشور عمل نکرد، و به دلیل فقدان برخی ضروریات حیات ملی امروزی نتوانست بقا یابد، و آنها عبارت بودند از:
1- کسب و میراثبری دارایی خصوصی.
2- شهرها به علاوۀ کشاورزی و صنعت.
3- حیوانات اهلی سودمند.
4- سازمان عملی خانواده. این انسانهای سرخ به خانوادۀ مادری و میراث برادرزاده و خواهرزاده چسبیدند.
5- سرزمین مشخص.
6- یک رهبر اجرایی قوی.
7- برده سازی اسرا — آنها اسرا را نه در میان خود پذیرفتند و نه قتل عام کردند.
8- کشورگشاییهای قاطع.
انسانهای سرخ بیش از حد دمکراتیک بودند. آنها یک دولت خوب داشتند، اما ناکام ماند. اگر آنها با تمدن پیشرفتهتر انسان سفید که روشهای دولتی یونانیها و رومیها را دنبال مینمود به طور زودرس مواجه نمیشدند سرانجام یک کشور به وجود میآوردند.
کشور موفق روم بر این مبانی استوار بود:
1- خانوادۀ پدری.
2- کشاورزی و اهلی کردن حیوانات.
3- تراکم جمعیت — شهرها.
4- مالکیت خصوصی و زمین.
5- بردگی — طبقات شهروندی.
6- استیلا و تجدید سازمان مردمان ضعیف و عقب مانده.
7- سرزمین مشخص با جادهها.
8- فرمانروایان فردی و قوی.
ضعف بزرگ تمدن روم و عاملی در سقوط نهایی امپراتوری، شرط ظاهراً آزادیخواهانه و پیشرفته برای از قیومت خارج کردن پسر در سن بیست و یک سالگی و رهایی بیقید و شرط دختر بود، طوری که دختر آزاد بود با مرد انتخابی خود ازدواج نماید یا در سرزمین خود بیرون رود و دست به کار غیراخلاقی زند. زیان به جامعه شامل خود این رفرمها نبود بلکه بیشتر در شیوۀ ناگهانی و گستردۀ پذیرش آنها بود. سقوط روم نشانگر این است که هنگامی که یک کشور تحت بسط خیلی سریع و انحطاط داخلی قرار میگیرد چه میتوان انتظار داشت.
کشور بدوی از طریق افول پیوند خونی به نفع پیوند سرزمینی میسر گشت، و چنین اتحادیههای قبیلهای معمولاً از طریق کشورگشایی به طور محکم پیوند میخوردند. در حالی که یک استقلال که فراتر از کلیۀ پیکارهای کوچکتر و اختلافات گروهی است، ویژگی کشور راستین است. هنوز بسیاری طبقات و کاستها در سازمانهای بعدی کشوری به صورت بقایای طایفهها و قبایل روزگاران پیشین تداوم دارند. کشورهای بعدی و بزرگترِ دارای قلمرو، پیکاری طولانی و تلخ با این گروههای کوچکتر هم تبار طایفهای داشتند. دولت قبیلهای نشانگر انتقالی ارزشمند از اتوریتۀ خانوادگی به کشوری بود. در طول ایام بعد بسیاری طایفهها از داد و ستدها و سایر انجمنهای صنعتی خارج شدند.
ناتوانی ادغام کشوری به قهقرا به شرایط پیش کشوری تکنیکهای دولتی، همانند فئودالیسم قرون وسطی در اروپا، میانجامد. در طول این اعصار تاریک، کشور قلمرودار فرو پاشید و به گروههای کوچک قلعهدار، ظهور مجدد مراحل طایفهای و قبیلهای توسعه، بازگشت شد. حتی اکنون نیمه کشورهای مشابه در آسیا و آفریقا وجود دارند، اما کلیۀ آنها بازگشتهای تکاملی نیستند؛ بسیاری از آنها هستههای آغازین کشورهای آیندهاند.
دمکراسی گر چه یک ایدهآل است، محصولی از تمدن است، نه تکامل. آهسته حرکت کنید! با دقت انتخاب نمایید! زیرا خطرات دمکراسی عبارتند از:
1- تمجید از میان مایگی.
2- انتخاب حکمرانان پست و نادان.
3- عدم توانایی در شناخت واقعیتهای اساسی تکامل اجتماعی.
4- خطر حق رأی همگانی به دستان اکثریت تحصیل نکرده و تنآسا.
5- بردۀ افکار عمومی بودن؛ اکثریت همیشه درست نمیگوید.
افکار عمومی، نظر عام، همیشه حرکت جامعه را کند کرده است؛ با این حال ارزشمند است، زیرا در حالی که تکامل اجتماعی را کند میکند، حافظ تمدن است. آموزش افکار عمومی تنها روش امن و راستین شتاب بخشیدن به تمدن است؛ زور فقط یک راه حل موقت است، و به تدریج که گلولهها جای خود را به برگههای رأی میدهند، رشد فرهنگی به طور فزاینده شتاب مییابد. افکار عمومی، آداب و رسوم، انرژی اساسی و بنیادین در تکامل اجتماعی و توسعۀ کشور هستند، اما اگر بخواهند برای کشور ارزشمند باشند، باید جلوۀ خشونتآمیز نداشته باشند.
اندازهگیری پیشرفت جامعه توسط درجهای که افکار عمومی بتواند رفتار شخصی و تنظیم مقررات کشور را از طریق بیان غیرخشونتآمیز کنترل کند، به طور مستقیم تعیین میشود. دولت به راستی متمدن زمانی فرا رسید که افکار عمومی با نیروهای امتیاز شخصی ملبّس گردید. انتخابات عمومی ممکن است همیشه کارها را به نحو صحیح تعیین تکلیف ننماید، اما حتی برای انجام یک کار نادرست نمایانگر شیوهای درست است. تکامل به یکباره عالیترین کمال را ایجاد نمینماید، بلکه تعدیل عملیِ نسبی و پیشرو.
ده گام یا مرحله برای تکامل یک شکل عملی و مؤثر دولت نماینده وجود دارد و آنها عبارتند از:
1- آزادی شخص. بردگی، نظام ارباب و رعیتی، و کلیۀ اشکال اسارت بشری باید از بین بروند.
2- آزادی فکر. تا وقتی که مردمی آزاد آموزش نیافتهاند — تعلیم نیافتهاند که به گونهای هوشمندانه فکر کنند و به نحوی خردمندانه برنامهریزی کنند — آزادی معمولاً بیشتر آسیب زننده است تا مفید.
3- حکومت قانون. آزادی فقط زمانی میتواند مورد بهرهوری قرار گیرد که خواستهها و امیال حکمرانان بشری مطابق قوانین بنیادینِ پذیرفته شده با قوانین پارلمانی تعویض گردند.
4- آزادی گفتار. دولت نماینده بدون آزادی کلیۀ اشکال بیان آرمانها و نظریات بشری غیرممکن است.
5- امنیت مال. دولتی که قادر نباشد حق برخورداری از دارایی شخصی را به نحوی تأمین نماید نمیتواند برای مدتی طولانی دوام آورد. انسان مشتاقانه طالب حق استفاده، کنترل، هدیه دادن، فروش، اجاره، و به ارث گذاشتن دارایی شخصی خویش است.
6- حق دادخواست. دولت نماینده حق شهروندان را برای استماع به عهده میگیرد. امتیازِ دادخواست سرشت شهروندیِ آزاد است.
7- حق حکمرانی. شنیده شدن کافی نیست؛ قدرت دادخواست باید تا حد واقعی مدیریت دولت پیش رود.
8- حق رأی همگانی. پیش فرض دولت نماینده رأی دهندگانی هوشمند، مؤثر، و همگانی است. ماهیت چنین دولتی همواره از طریق سیرت و میزان کارایی آنهایی که تشکیل دهندۀ آنند تعیین میشود. به تدریج که تمدن پیش میرود، ضمن این که برای هر دو جنس حق رأی عمومی باقی میماند، به طور مؤثر تعدیل خواهد یافت، از نو گروهبندی خواهد شد، و از جهات دیگر ناهمسان خواهد گشت.
9- کنترل کارمندان دولت. هیچ دولت مدنی قادر به خدمت و کارآمد نیست مگر این که شهروندان از تکنیکهای خردمندانۀ هدایت و کنترل صاحب منصبان و کارمندان دولت برخوردار شوند و استفاده نمایند.
10- نمایندگی هوشمند و آموزش یافته. بقای دمکراسی به دولت موفق نماینده بستگی دارد؛ و آن مشروط به روال انتخاب تنها آن افرادی به مقامهای دولتی است که از نظر تکنیکی آموزش یافته، به لحاظ عقلانی شایسته، از نظر اجتماعی وفادار، و به لحاظ اخلاقی مناسب باشند. فقط از طریق چنین دوراندیشیهایی دولت مردم، توسط مردم، و برای مردم میتواند حفظ شود.
شکل سیاسی یا اداری یک دولت اهمیت اندکی دارد، مشروط به این که ملزومات پیشرفت مدنی — آزادی، امنیت، آموزش، و هماهنگی اجتماعی — را فراهم سازد. آنچه که مسیر تکامل اجتماعی را تعیین میکند این نیست که یک کشور چه است بلکه چه میکند. و روی هم رفته، هیچ کشوری نمیتواند از ارزشهای اخلاقی شهروندان خود فراتر رود، همانطور که در رهبران انتخابی آن نمایان است. نادانی و خودخواهی سقوط حتی بالاترین نوع دولت را تضمین مینماید.
خودستایی ملی گر چه بسیار مایۀ تأسف است، برای بقای اجتماعی ضروری بوده است. دکترین مردم برگزیده یک عامل اساسی در پیوند قبیلهای و ساختن ملتها درست تا ایام معاصر بوده است. اما هیچ کشوری نمیتواند به سطوح ایدهآل کارکرد دست یابد، تا این که هر شکل از عدم تحمل عقاید دیگران مهار گردد؛ آن به طور پیوسته مغایر با پیشرفت بشری است. و میتوان از طریق هماهنگی علم، بازرگانی، سرگرمی، و مذهب، با عدم تحمل عقاید دیگران به بهترین نحو مبارزه کرد.
کشور ایدهآل تحت نیروی محرکۀ سه انگیزۀ نیرومند و هماهنگ عمل مینماید:
1- وفاداری مهرآمیز که از تحقق برادری بشری ناشی میشود.
2- میهن دوستی هوشمند که روی ایدهآلهای خردمندانه پایه ریزی شده است.
3- بصیرت کیهانی که به صورت واقعیات، نیازها، و اهداف سیارهای تفسیر میشود.
تعداد قوانین کشور ایدهآل اندک هستند، و از میان عصر منفیگرای تابو به داخل دورۀ پیشرفت مثبت آزادی فردی به دنبال کنترل خودِ افزایش یافته عبور کردهاند. کشور والا نه فقط شهروندان خود را به کار ملزم میسازد بلکه همچنین آنها را به استفادۀ سودمند و تعالی بخش از آسایش فزاینده که از رهایی از کار طاقت فرسا از طریق عصر در حال پیشرفت ماشین حاصل میشود، جلب میکند. آسایش باید همپای مصرف موجب تولید شود.
هیچ جامعهای که بیکاری را مجاز میدارد یا فقر را روا میدارد، به قدر زیادی پیشرفت نکرده است. اما اگر افراد منحط و فاسد آزادانه مورد حمایت واقع شوند و بدون محدودیت اجازه یابند تولید مثل کنند، هرگز ممکن نیست فقر و وابستگی از بین برود.
یک جامعۀ اخلاقی باید کوشش کند حرمت نفس شهروندانش را حفظ نماید و به هر فرد نرمال فرصت مکفی برای شکوفایی خود اعطا کند. چنین برنامهای از کامیابی اجتماعی، والاترین نوع جامعۀ فرهنگی را به بار میآورد. تکامل اجتماعی باید به وسیلۀ سرپرستی دولتی که کمترین میزان کنترل مقرراتی را اعمال میکند ترغیب شود. آن دولتی از همه بهتر است که ضمن انجام بیشترین میزان هماهنگی، به کمترین اندازه حکومت میکند.
ایدهآلهای شکلیابی کشور باید از طریق تکامل، به وسیلۀ رشد آهستۀ آگاهی مدنی، شناخت وظیفه، و امتیاز خدمت اجتماعی به دست آید. در ابتدا انسانها به دنبال پایان حکومت سیاستمداران قدرت طلب مسئولیتهای دولت را به عنوان یک وظیفه به عهده میگیرند، اما بعدها به عنوان یک امتیاز، به عنوان بالاترین افتخار، در صدد کسب این خدمت برمیآیند. مرتبت هر سطح تمدن از طریق میزان کارایی شهروندان آن که داوطلبانه مسئولیتهای کشوری را میپذیرند به طور دقیق به نمایش گذارده میشود.
در یک کشور فدرال واقعی، کار حکمرانی بر شهرها و استانها از طریق کارشناسان به انجام میرسد، و درست همانند کلیۀ اشکال دیگر انجمنهای اقتصادی و تجاری مردم سرپرستی میشود.
در کشورهای پیشرفته خدمت سیاسی به صورت بالاترین جانفشانی شهروندی ارج نهاده میشود. بزرگترین بلندپروازیِ عاقلترین و والامنشترین شهروندان، دستیابی به سپاس مدنی و انتخاب شدن یا منصوب شدن به مقامهای مورد اعتماد دولتی است، و چنین دولتهایی بالاترین افتخارات قدردانی خود را برای خدمت به کارمندان دولت و خادمان اجتماعی اعطا میدارند. بعد از آن افتخارات به ترتیب نام به فیلسوفان، آموزگاران، دانشمندان، صنعتگران، و نظامیان اعطا میشوند. والدین به واسطۀ پیشرفت فرزندان خود به طور شایسته پاداش میگیرند، و رهبران صرفاً مذهبی که سفیران پادشاهی معنوی هستند، پاداشهای واقعی خود را در دنیای دیگر دریافت میدارند.
اگر بنا بر این باشد که اقتصاد، جامعه، و دولت باقی بمانند، باید تکامل یابند. شرایط ایستا در یک کرۀ تکاملی نشانگر اضمحلال است؛ فقط آن نهادهایی که با جریان تکاملی پیش میروند پابرجا میمانند.
برنامۀ مترقی یک تمدن در حال توسعه عبارت است از:
1- حفظ آزادیهای فردی.
2- حفاظت از خانه و کاشانه.
3- ترویج امنیت اقتصادی.
4- پیشگیری از بیماریها.
5- تحصیل اجباری.
6- اشتغال اجباری.
7- استفادۀ سودمندانه از وقت فراغت.
8- سرپرستی نگون بختان.
9- بهبود نژادی.
10- ترویج علم و هنر.
11- ترویج فلسفه — خرد.
12- رشد بصیرت کیهانی — معنویت.
و این پیشرفت در هنرهای تمدن مستقیماً به تحقق بالاترین اهداف بشری و الهیِ تلاش انسانی میانجامد، یعنی دستیابی اجتماعی به برادری انسان و منزلت شخصی خدا آگاهی که در میل وافر هر فرد به انجام خواست پدر آسمانی نمایان میشود.
پدیداری برادری راستین نشانگر این است که یک نظم اجتماعی فرا رسیده است، نظمی که در آن کلیۀ انسانها از این که بار یکدیگر را به دوش کشند شادمان میشوند. آنها در واقع میل وافر دارند که اصل طلایی را به کار بندند. اما آنگاه که افراد ضعیف یا بد سرشت منتظرند که از آنهایی که عمدتاً با انگیزۀ وقف به خدمت راستین، زیبا، و نیک حرکت میکنند به طور غیرعادلانه و اهریمنی سوءِ استفاده نمایند، چنین جامعۀ ایدهآلی نمیتواند تحقق یابد. در چنین وضعیتی فقط یک مسیر عملی است: ”حکمرانان طلایی“ میتوانند جامعهای مترقی تأسیس کنند که در آن مطابق ایدهآلهای خود زندگی کنند، ضمن این که یک دفاع مکفی در برابر همنوعان تاریک اندیش خود که ممکن است در صدد بهرهجویی از تمایل صلح جویانۀ آنها بر آمده یا تمدن در حال پیشروی آنها را نابود سازند حفظ نمایند.
اگر آرمانگرایان در هر نسل به خود اجازه دهند توسط ردههای پایینتر بشریت نابود گردند، آرمانگرایی هرگز نمیتواند در یک سیارۀ در حال تکامل بقا یابد. و آزمایش بزرگ آرمانگرایی این است: آیا یک جامعۀ پیشرفته میتواند آن آمادگی نظامی را که موجب ایمنی آن از کلیۀ حملات همسایگان جنگ طلبش میشود، بدون تن دادن به وسوسۀ به کار بستن این قدرت نظامی در عملیات تهاجمی بر ضد سایر مردمان به مقاصد منفعت خودخواهانه یا افزودن نیرو و ثروت ملی، حفظ نماید؟ بقای ملی طالب آمادگی است، و آرمانگرایی مذهبی به تنهایی میتواند از تبدیل خود فروشانۀ آمادگی به تجاوز پیشگیری کند. فقط محبت و برادری میتواند مانع سرکوب ضعیف به دست قوی گردد.
رقابت برای پیشرفت اجتماعی ضروری است، اما رقابتی که تحت نظارت نیست، موجب خشونت میشود. در جامعۀ کنونی رقابت به آرامی جایگزین جنگ میشود، بدین صورت که جای فرد را در صنعت تعیین میکند، و نیز بقای خود صنایع را مقرر میدارد. (مرتبت قتل و جنگ در برابر آداب و رسوم متفاوت است. از روزگاران آغازینِ جامعه قتل ممنوع بوده است، در حالی که در مجموع جنگ هرگز توسط نوع بشر ممنوع نگشته است.)
کشور ایدهآل تنظیم مقررات رفتار اجتماعی را تا این اندازه به عهده میگیرد که خشونت را از رقابت فردی خارج سازد و مانع بیعدالتی در ابتکار شخصی گردد. در اینجا مشکل بزرگی در شکلیابی کشور وجود دارد: چطور میتوان صلح و آرامش را در صنعت تضمین نمود، برای تأمین قدرت کشور مالیات پرداخت، و در همان حال از این که مالیات بندی موجب نارسایی صنعت شود پیشگیری نمود و کشور را از انگلی یا مستبد شدن باز داشت؟
در سراسر اعصار آغازین هر کره، رقابت برای تمدن پیشرو ضروری است. به تدریج که تکامل انسان پیش میرود، رقابت به طور فزاینده ثمربخش میشود. در تمدنهای پیشرفته همکاری مؤثرتر از رقابت است. انسان اولیه به وسیلۀ رقابت برانگیخته میشود. تکامل اولیه به وسیلۀ بقای موجودات به لحاظ بیولوژیکی مناسب تعیین ویژگی میشود، اما تمدنهای بعد بیشتر به وسیلۀ همکاری هوشمندانه، اخوت فهیمانه، و برادری معنوی رواج مییابند.
حقیقت دارد، رقابت در صنعت به طور بیاندازه مایۀ اتلاف و بسیار بیفایده است، اما اگر چنین تعدیلاتی مستلزم لغو هر یک از آزادیهای اساسی فرد حتی به کمترین حد آن باشد، هیچ تلاشی برای حذف این حرکت اتلاف کنندۀ اقتصادی نباید پذیرفته شود.
اقتصاد امروزی که انگیزۀ آن سود است محکوم به فنا است، مگر این که بتوان انگیزههای منفعت را با انگیزههای خدمت ارتقا داد. رقابت بیرحمانه بر مبنای منفعت کوته فکرانۀ شخصی نهایتاً نابود کنندۀ حتی آن چیزهایی است که در پی حفظ آنها است. انگیزۀ انحصاری و خودخواهانۀ سودجویی با ایدهآلهای مسیحی مغایرت دارد، و با تعالیم عیسی بسیار بیشتر ناسازگار است.
در اقتصاد، انگیزۀ سودجویی نسبت به انگیزۀ خدمت چیزی است که در مذهب، ترس نسبت به محبت است. اما انگیزۀ منفعت نباید به طور ناگهانی از میان برداشته شود یا حذف گردد. این انگیزه بسیاری از انسانهای در غیر این صورت تنآسا را سخت به کار مشغول میدارد. با این وجود، لازم نیست که این عنصرِ اجتماعیِ برانگیزانندۀ انرژی برای همیشه در اهدافش خودپسند باشد.
انگیزۀ سودجویی در فعالیتهای اقتصادی در مجموع پست است و کلاً شایستۀ یک جامعۀ پیشرفته نیست؛ با این وجود در سراسر مراحل آغازینِ تمدن یک عامل ضروری است. انگیزۀ منفعت نباید از انسانها گرفته شود، تا این که آنها قاطعانه خود را از انواع برتر انگیزههای غیر سود جویانه برای تلاش اقتصادی و خدمت اجتماعی — تمایلات فرازگرای خرد عالی، برادری خیره کننده، و برتری نیل معنوی — برخوردار سازند.
کشور پایدار روی فرهنگ بنا میشود، تحتالشعاع آرمانها است، و به وسیلۀ خدمت برانگیخته میشود. مقصود از تحصیلات باید کسب تخصص، پیگیری خرد، شکوفایی خود، و نیل به ارزشهای معنوی باشد.
در کشور ایدهآل، تحصیلات در سراسر زندگی ادامه مییابد، و برخی اوقات فلسفه کار اصلی شهروندان آن میشود. شهروندان چنین کشوری، خرد را به عنوان افزایش بصیرت در اهمیت روابط بشری، معانی واقعیت، اصالت ارزشها، اهداف زندگی، و شکوه سرنوشت کیهانی دنبال میکنند.
مردم یورنشیا باید بینشی از یک جامعۀ نوین و والاتر فرهنگی کسب کنند. با گذشت سیستم اقتصادی صرفاً برانگیخته از سود، تحصیلات به سطوح جدید ارزشمند جهش مییابد. تحصیلات مدتها است که محلی، نظامی، ستایش کنندۀ خودپرستی، و جویندۀ موفقیت بوده است. آن باید سرانجام جهانی، آرمانگرا، شکوفا کنندۀ فرد، و برخوردار از ادراک کیهانی شود.
آموزش و پرورش اخیراً از کنترل روحانیت خارج گشت و به مهار وکلا و بازرگانان درآمد. سرانجام آن باید تحت تسلط فلاسفه و دانشمندان درآید. آموزگاران باید موجودات آزادی باشند، رهبران واقعی، تا جایی که فلسفه، جستجو برای خرد، بتواند هدف اصلی آموزش و پرورش گردد.
تحصیل، کار زندگی است؛ آن باید در سراسر زندگی ادامه یابد، تا نوع بشر بتواند به تدریج سطوح بالا روندۀ خرد انسانی را تجربه کند. این سطوح عبارتند از:
1- دانستن چیزها.
2- درک معانی.
3- قدردانی از ارزشها.
4- شرف کار — شغل.
5- انگیزۀ اهداف — اصول اخلاقی.
6- عشق به خدمت — سیرت.
7- بینش کیهانی — درایت معنوی.
و سپس از طریق این دستاوردها بسیاری به غایت انسانی نیل فکری، خدا آگاهی، صعود خواهند کرد.
تنها جنبۀ مقدس هر دولت بشری، تقسیم کشوری به سه حوزۀ کارکردهای مجریه، مقننه، و قضاییه میباشد. جهان مطابق چنین طرحی از جدایی کارکردها و اختیارات اداره میشود. صرف نظر از این مفهوم الهیِ تنظیم مؤثر مقررات اجتماعی یا دولت مدنی، کم اهمیت است که مردم داشتن چه شکل از دولت را انتخاب نمایند، به شرط آن که شهروندان پیوسته به سوی هدف کنترل خودِ ازدیاد یافته و خدمت افزایش یافتۀ اجتماعی پیش روند. تیزبینی عقلانی، خرد اقتصادی، هوشمندی اجتماعی، و استقامت اخلاقی یک مردم همگی دقیقاً در کشور انعکاس مییابد.
تکامل کشوری مستلزم پیشرفت مرحله به مرحله به صورت زیرین است:
1- پیدایش یک دولت سهگانه با شاخههای مجریه، مقننه، و قضاییه.
2- آزادی فعالیتهای اجتماعی، سیاسی، و مذهبی.
3- الغاءِ کلیۀ اشکال بردگی و اسارت بشری.
4- توانایی شهروندان در کنترل وصول مالیاتها.
5- برقراری تحصیلات همگانی — یادگیری گسترده از گهواره تا گور.
6- تنظیم صحیح بین دولتهای محلی و ملی.
7- شکوفایی علم و غلبه بر بیماریها.
8- شناسایی رسمی مساوات جنسی و عملکرد هماهنگ مردان و زنان در خانه، مدرسه، و کلیسا، با خدمت تخصصی زنان در صنعت و دولت.
9- حذف بردگی طاقتفرسا از طریق اختراع ماشینآلات و چیرهدستی متعاقب عصر ماشین.
10- چیرگی بر زبانهای محلی — استیلای یک زبان جهانی.
11- پایان جنگ — داوری بینالمللی بر اختلافات ملی و نژادی توسط دادگاههای قارهای ملتها که ریاست آنها به عهدۀ یک دیوان عالی سیارهای است که به طور اتوماتیک از میان رؤسای دادگاههای قارهای که مرتباً بازنشسته میشوند، به خدمت گرفته میشوند. دادگاههای قارهای از مرجعیت برخوردارند؛ دادگاه جهانی، مشورتی — اخلاقی — است.
12- محبوبیت جهانی پیگیری خرد — تمجید از فلسفه. تکامل یک مذهب جهانی، که حاکی از ورود سیاره به مراحل اولیۀ استقرار در نور و حیات میباشد.
اینها پیش نیازهای دولت مترقی و نشانگر شکلیابی کشور ایدهآل میباشد. یورنشیا از تحقق این ایدهآلهای متعالی بسیار دور است، اما نژادهای متمدن به آغاز راه دست یافتهاند — نوع بشر به سوی فرجامهای والاتر تکاملی در حال پیشروی است.
[مسئولیت این مقاله به عهدۀ یک ملک صادق نبادان میباشد.]
با اجازۀ لانافورج و با تأیید والامرتبههای ایدنشیا، من اجازه دارم چیزی از زندگی اجتماعی، اخلاقی، و سیاسی پیشرفتهترین نژاد بشری را که در یک سیارۀ نه چندان دوردست زندگی میکند و به سیستم سِتانیا تعلق دارد نقل کنم.
از میان کلیۀ کرات سِتانیا که به علت شرکت در شورش لوسیفر منزوی شدند، این سیاره تاریخی بسیار شبیه تاریخ یورنشیا را تجربه کرده است. شباهت دو کره بدون شک روشن میسازد که به چه علت اجازۀ انجام ارائۀ این داستان خارقالعاده داده شد. زیرا بسیار غیرعادی است که حکمرانان سیستم به توصیف امور یک سیاره برای سیارۀ دیگر رضایت دهند.
این سیاره، نظیر یورنشیا، به واسطۀ خیانت پرنس سیارهای آن در رابطه با شورش لوسیفر به گمراهی کشانیده شد. مدت کوتاهی پس از ورود آدم به یورنشیا آن یک پسر ماتریال دریافت کرد، و این پسر نیز دچار خطا گردید و موجب انزوای سیاره شد، زیرا به نژادهای انسانی آن هرگز یک پسر مجیستریال اعطا نشده است.
به رغم تمامی این نارساییهای سیارهای، یک تمدن بسیار برتر در یک قارۀ جدا افتاده حدوداً اندازۀ استرالیا در حال تکامل است. جمعیت این کشور در حدود 140 میلیون نفر است. مردم آن یک نژاد مختلط، عمدتاً آبی و زرد هستند، و نسبت به نژاد موسوم به سفید یورنشیا قدر بیشتری از نژاد بنفش برخوردارند. این نژادهای گوناگون هنوز به طور کامل درنیامیختهاند، اما به گونهای قابل قبول با هم روابطی دوستانه داشته و با یکدیگر معاشرت میکنند. طول متوسط حیات در این قاره اکنون نود سال است، پانزده در صد بالاتر از سایر مردم سیاره.
مکانیسم صنعتی این ملت از مزیت مشخص زیادی بهرهمند است، که از توپوگرافی بینظیر قاره ناشی میشود. کوههای مرتفع که هشت ماه در سال بر آنها بارانهای سنگینی میبارد، درست در مرکز کشور واقع شدهاند. این ترتیب طبیعی، استفاده از نیروی آب را آسان میسازد و آبیاری ربع غربی بایرتر قاره را به اندازۀ زیاد تسهیل مینماید.
این مردم خودکفا هستند، بدین معنی که بدون وارد کردن چیزی از ملتهای اطراف میتوانند برای مدت نامحدود زندگی کنند. منابع طبیعی آنها سرشار است، و از طریق تکنیکهای علمی آموختهاند که چگونه کمبودهای خود را در زمینۀ ضروریات زندگی جبران کنند. آنها از یک بازرگانی درون مرزی پر رونق بهرهمند میباشند، اما به سبب خصومت جهانی همسایگان کمتر مترقی خویش از داد و ستد خارجی اندکی برخوردارند.
این ملت قارهای به طور کلی روند تکاملی سیاره را بدین صورت دنبال کردند: توسعه از مرحلۀ قبیلهای به ظهور حکمرانان و پادشاهان قدرتمند هزاران سال را در بر گرفت. انواع بسیار گوناگونی از دولتها جانشین پادشاهان مطلق شدند. جمهوریهای نافرجام، ایالات اشتراکی، و دیکتاتورها به تعداد بیشمار آمدند و رفتند. این رشد تا حدود پانصد سال پیش ادامه یافت، تا این که طی یک دورۀ به لحاظ سیاسی ناآرام، یکی از سه زمامدار قدرتمند - دیکتاتور کشور، در قلب خود دچار دگرگونی شد. او داوطلب شد که به شرط کنارهگیری یکی دیگر از حکمرانان مستبد، فرد پایینتر از دوتای باقیمانده، مسند دیکتاتوری خود را ترک کند. بدین ترتیب حاکمیت قاره در دستان یک حکمران قرار گرفت. کشور متحده برای بیش از یکصد سال تحت حکومت مقتدر پادشاهی پیش رفت، و در طی این دوره یک منشور آزادی چیره دستانه به وجود آمد.
گذار متعاقب از حکومت سلطنتی به یک شکل از دولت نماینده، تدریجی بود. پادشاهان به صورت مقامات صرفاً تشریفاتی اجتماعی یا عاطفی باقی ماندند، و هنگامی که تیرۀ تبار مذکر به اتمام رسید، سرانجام ناپدید شدند. اکنون درست دویست سال است که از موجودیت جمهوری کنونی میگذرد. در طی این زمان پیشرفتی مداوم به سوی تکنیکهای دولتی، که نقل خواهد شد، به عمل آمده است. آخرین توسعهها در حیطۀ صنعتی و سیاسی، در ظرف دهۀ گذشته صورت گرفته است.
این ملت قارهای اکنون یک دولت نماینده دارد، به همراه یک پایتخت ملی که در مرکز واقع شده است. دولت مرکزی شامل یک فدراسیون قوی متشکل از یکصد ایالت نسبتاً آزاد است. این ایالات، فرمانداران و قانونگذاران خود را برای ده سال انتخاب میکنند، و هیچیک برای انتخاب مجدد واجد شرایط نیستند. قضات ایالتها برای سراسر طول عمر توسط فرمانداران منصوب میشوند و توسط پارلمانهایشان که شامل یک نماینده برای هر یکصد هزار شهروند است تأیید میشوند.
پنج نوع متفاوت دولت کلان شهری منوط به اندازۀ شهر وجود دارد، اما هیچ شهری اجازه ندارد بیش از یک میلیون سکنه داشته باشد. به طور کلی این طرحهای حکومتی شهری بسیار ساده، صریح، و اقتصادی هستند. والاترین انواع شهروندان مشتاقانه طالب مناصب اندک مدیریت شهری میشوند.
دولت فدرال شامل سه بخش همتراز میباشد: مجریه، مقننه، و قضاییه. رئیس اجرایی فدرال هر شش سال به وسیلۀ آرای ارضی عمومی انتخاب میشود. او برای انتخاب مجدد واجد شرایط نیست، مگر بنا به درخواست حداقل هفتاد و پنج قانونگذار ایالتی و توافق فرمانداران ایالتی مربوطه، و آن هم فقط برای یک دوره. او با یک ابرکابینه شامل کلیۀ رؤسای سابق اجراییِ در قید حیات مشورت میکند.
بخش قانونگذاری شامل سه مجلس میباشد:
1- مجلس فوقانی توسط گروههای صنعتی، حرفهای، کشاورزی، و سایر گروههای کارگران که مطابق کارکرد اقتصادی رأی میدهند انتخاب میشود.
2- مجلس تحتانی توسط سازمانهای مشخص جامعه که در بر گیرندۀ گروههای اجتماعی، سیاسی، و فلسفی میباشند و جزو صنایع یا حرفهها نیستند انتخاب میشود. کلیۀ شهروندانی که از سابقۀ خوبی برخوردارند در انتخاب دو گروه از نمایندگان شرکت میکنند، اما منوط به این که انتخابات مربوط به مجلس فوقانی یا تحتانی باشد، آنها به طور متفاوت گروهبندی میشوند.
3- مجلس سوم — سیاستمداران ارشد — در بر گیرندۀ افراد پر سابقۀ خدمت مدنی میشود و شامل بسیاری از اشخاص برجسته که توسط رئیس اجرایی، توسط مدیران ارشد ناحیهای (زیر فدرال)، توسط رئیس دیوان عالی، و توسط رؤسای هر یک از مجلسین دیگر قانونگذاری کاندیدا شدهاند میباشد. این گروه محدود به یکصد نفر میباشد، و اعضای آن به وسیلۀ عمل اکثریت خود سیاستمداران ارشد انتخاب میشوند. عضویت برای سراسر طول عمر است، و هنگامی که پست خالی به وجود میآید، شخصی که بیشترین تعداد رأی را در میان لیست کاندیداها به دست میآورد بدین طریق طبق مقررات انتخاب میشود. محدودۀ کار این گروه صرفاً مشورتی است، اما یک تنظیم کنندۀ قدرتمند افکار عمومی است و نفوذ بسیاری در کلیۀ شاخههای دولت اعمال میکند.
بخش زیادی از کار اداری فدرال به وسیلۀ ده مسئول ناحیهای (زیر فدرال) به انجام میرسد، و هر یک شامل مشارکت ده ایالت میشود. این تقسیمات ناحیهای کاملاً اجرایی و اداری میباشند، و از کارکردهای قانونگذارانه و قضایی برخوردار نیستند. ده مسئول اجرایی ناحیهای، منصوبین شخصی رئیس اجرایی فدرال میباشند، و دورۀ تصدی آنان مقارن با دورۀ تصدی وی — شش سال — میباشد. دیوان عالی فدرال منصوب شدن این ده مسئول اجرایی ناحیهای را تصویب میکند، و در حالی که آنان نمیتوانند مجدداً انتصاب شوند، رئیس اجراییِ در حال بازنشستگی به طور اتوماتیک همیار و مشاور جانشین خود میشود. در غیر این صورت، این رؤسای ناحیهای مقامات اداری کابینۀ خود را خودشان انتخاب میکنند.
این ملت به وسیلۀ دو سیستم عمدۀ دادگاهی — دادگاههای حقوقی و دادگاههای اجتماعی - اقتصادی — مورد داوری واقع میشود. دادگاههای حقوقی در سه سطح زیرین عمل مینمایند:
1- دادگاههای فرعی مربوط به دادرسی شهری و محلی، که میتوان تصمیمات آن را به محکمههای بالای ایالتی استیناف نمود.
2- دادگاههای عالی ایالتی، که تصمیمات آن در کلیۀ اموری که به دولت فدرال یا در معرض مخاطره قرار گرفتن حقوق و آزادیهای شهروندان مربوط نیستند، نهایی هستند. مسئولین اجرایی ناحیهای اختیار دارند که هر پروندهای را به یکباره به دادگاه عالی فدرال ارائه دهند.
3- دادگاه عالی فدرال — محکمۀ عالی برای قضاوت پیرامون مجادلات ملی و دعاوی استینافی که از دادگاههای ایالتی میآیند. این محکمۀ عالی شامل دوازده مرد بالای چهل سال و زیر هفتاد و پنج سال است که دو سال یا بیشتر در برخی محکمههای ایالتی خدمت کردهاند، و با تصویب اکثریت اعضای ابرکابینه و سومین شاخۀ مجلس قانونگذاری توسط رئیس اجرایی به این مقام بالا منصوب شدهاند. کلیۀ تصمیمات این هیئت عالی قضایی حداقل به وسیلۀ دو سوم آرا اتخاذ میشوند.
دادگاههای اجتماعی - اقتصادی در سه بخش زیرین عمل میکنند:
1- دادگاههای والدین، که به بخشهای مقننه و اجرایی خانه و سیستم اجتماعی مربوطند.
2- دادگاههای آموزشی — گروههای قضایی که به سیستمهای آموزشی ایالتی و ناحیهای مربوطند و به شاخههای اجرایی و قضاییِ مکانیسم اداری آموزشی وابستهاند.
3- دادگاههای صنعتی — محکمههای دادرسی که برای حل و فصل کلیۀ اختلافات اقتصادی از اختیار کامل برخوردارند.
دادگاه عالی فدرال به دعاوی اجتماعی - اقتصادی رسیدگی نمیکند، مگر متعاقب آرای سه چهارم شاخۀ سوم قانونگذاری دولت ملی، مجلس سیاستمداران ارشد. در غیر این صورت، کلیۀ تصمیمات دادگاههای عالی والدین، آموزشی، و صنعتی نهایی هستند.
در این قاره، زندگی کردن دو خانواده زیر یک سقف غیرقانونی است. و چون اقامتهای گروهی غیرقانونی شده است، بیشتر ساختمانهای آپارتمانی خراب شدهاند. اما مجردها هنوز در کلوپها، هتلها، و سایر اقامتگاههای گروهی زندگی میکنند. کوچکترین منزلگاه مجاز باید پنجاه هزار فوت مربع زمین فراهم کند. کلیۀ زمینها و سایر املاکی که برای مقاصد خانگی استفاده میشوند تا ده برابر حداقل سهمیۀ منزلگاه از مالیات معاف میباشند.
زندگی خانگی این مردم در طول قرن گذشته به قدر زیاد بهبود یافته است. حضور والدین، پدران و مادران، هر دو، در مدارس والدین برای پرورش کودک اجباری است. حتی کشاورزان که در استقرارگاههای کوچک روستایی اقامت دارند، این کار را از طریق مکاتبه انجام میدهند. آنها هر ده روز یکبار — هر دو هفته، زیرا هفتۀ آنان پنج روز است — برای آموزشی شفاهی به مراکزی نزدیک میروند.
تعداد متوسط فرزندان در هر خانواده پنج نفر است، و آنها تحت کنترل کامل والدین خویش میباشند، یا این که در صورت مرگِ یک یا هر دوی آنان، تحت کنترل سرپرستانی که دادگاههای والدین تعیین میکنند قرار میگیرند. این برای هر خانواده افتخار بزرگی محسوب میشود که سرپرستی یک یتیم کامل به آن اعطا گردد. آزمونهای رقابتی میان والدین برگزار میشود، و یتیم به خانۀ آنهایی اهدا میگردد که بهترین کیفیتهای پدرانه و مادرانه را به نمایش گذارند.
این مردم خانه را به عنوان نهاد بنیادین تمدنشان تلقی میکنند. انتظار بر این است که ارزشمندترین بخش تحصیل و تربیت شخصیت یک کودک از والدین او و در خانه تأمین گردد، و پدران تقریباً همانقدر به پرورش کودک توجه مبذول میدارند که مادران میکنند.
آموزش جنسی تماماً توسط والدین یا به وسیلۀ سرپرستان قانونی در خانه به اجرا در میآید. آموزش اخلاقی در طول دوران استراحت در کلاسهای حرفهای توسط آموزگاران عرضه میشود، اما در رابطه با آموزش مذهبی چنین نیست؛ این امتیازِ ویژۀ والدین است. به مذهب به عنوان یک بخش جدایی ناپذیر زندگی خانگی نگریسته میشود. آموزش صرفاً مذهبی به طور عمومی فقط در معابد فلسفه داده میشود. هیچ نهاد صرفاً مذهبی مثل کلیساهای یورنشیا در میان این مردم به وجود نیامده است. در فلسفۀ آنان، مذهب تلاش برای شناخت خداوند و مهرورزی به همنوع از طریق خدمت به آنان است، اما وضعیت مذهبی ملتهای دیگر در این سیاره چنین نیست. در میان این مردم مذهب کاملاً امری خانوادگی است، به طوری که هیچ مکان عمومی به طور انحصاری به گردهمایی مذهبی اختصاص ندارد. به لحاظ سیاسی، همانطور که مردم یورنشیا عادت به گفتن آن دارند، مذهب و دولت به کلی از هم جدا هستند، اما مذهب و فلسفه تداخلی عجیب دارند.
تا بیست سال پیش، آموزگاران معنوی (که با کشیشان یورنشیا قابل مقایسهاند)، تحت سرپرستی دولت قرار داشتند. آنها از هر خانواده مرتباً دیدار میکنند و فرزندان را مورد بازبینی قرار میدهند تا اطمینان حاصل نمایند بچهها به گونهای صحیح توسط والدین خویش آموزش مییابند. این مشاوران و بازرسان معنوی اکنون تحت سرپرستی بنیاد پیشرفت معنوی که به تازگی ایجاد شده قرار دارند. این نهادی است که به وسیلۀ کمکهای داوطلبانه حمایت میشود. احتمالاً این نهاد تا بعد از ورود یک پسر بهشتی مجیستریال بیشتر از آن تکامل نمییابد.
کودکان از نظر قانونی تحت سرپرستی والدین خود باقی میمانند تا این که پانزده ساله شوند. در این هنگام اولین ورود به مسئولیت مدنی برگزار میگردد. بعد از آن، هر پنج سال برای پنج دورۀ متوالی تمرینات همگانی مشابه برای چنین گروههای سنی برگزار میشود، و در این هنگام با کاسته شدن تعهد آنان در قبال والدین، مسئولیتهای جدید مدنی و اجتماعی در قبال کشور به عهده گرفته میشود. حق رأی در سن بیست سالگی اعطا میگردد. حق ازدواج بدون رضایت پدر و مادر تا پیش از رسیدن به سن بیست و پنج سالگی اعطا نمیگردد، و فرزندان با رسیدن به سن سی سالگی باید خانه را ترک کنند.
قوانین ازدواج و طلاق در سراسر کشور یکسان هستند. ازدواج پیش از سن بیست سالگی — سن بهرهمند شدن از حقوق مدنی — مجاز نیست. اجازه برای ازدواج فقط یک سال پس از اعلان قصد ازدواج اعطا میشود، و آن هم بعد از این که عروس و داماد هر دو گواهینامههایی را که نشان دهندۀ آموزش یافتن مناسب آنها در مدارس مربوط به والدین پیرامون مسئولیتهای زندگی زناشویی میباشد عرضه دارند.
مقررات طلاق تا اندازهای آسانگیرانه است، اما فرامین جدایی، که توسط دادگاههای والدین صادر میشوند، تا یک سال پس از ثبت درخواستنامۀ آن تحقق نمییابند، و سال در این سیاره به طور قابل ملاحظهای طولانیتر از سال در یورنشیا میباشد. به رغم قوانین آسان آنان در امر طلاق، میزان کنونی طلاقها فقط یک دهم میزان طلاق نژادهای متمدن یورنشیا است.
سیستم آموزش و پرورش این ملت اجباری است و مدارس پیش از کالج که دانشآموزان از سنین پنج تا هجده سالگی در آنها شرکت میکنند مختلط هستند. این مدارس به اندازۀ زیاد با مدارس یورنشیا متفاوتند. هیچ کلاس درسی وجود ندارد، فقط مطالعۀ یک درس در آن واحد دنبال میشود، و پس از سه سال اول کلیۀ شاگردان کمک معلم میشوند، و آنهایی را که پایینتر از آنان هستند آموزش میدهند. کتابها فقط برای به دست آوردن اطلاعاتی که در حل مسائل پیش آمده در کلاسهای حرفهای و مزارع آموزشی یاری دهنده است مورد استفاده قرار میگیرند. بخش عمدۀ ابزار و آلاتی که در این قاره به کار گرفته میشوند و نیز بسیاری از دستگاههای مکانیکی در این کارگاهها تولید میشوند؛ این عصر بزرگ اختراع و مکانیزه کردن است. در مجاورت هر کارگاه یک کتابخانۀ مربوط به کار قرار دارد و در آنجا دانشجو میتواند به کتابهای لازم ارجاعی مراجعه کند. همچنین کشاورزی و باغبانی در مزارع وسیعی که به هر مدرسۀ محلی متصل است طی سراسر دورۀ آموزشی تدریس میشود.
به افراد عقب افتاده فقط کشاورزی و پرورش حیوان آموزش داده میشود، و آنها در سراسر عمر به استقرارگاههای ویژۀ تحت سرپرستی اختصاص مییابند. آنها در آنجا از جنس مخالف جدا میشوند تا از پدر و مادر شدنشان که برای کلیۀ افراد زیر نرمال ممنوع است جلوگیری شود. این اقدامات محدود کننده برای هفتاد و پنج سال است که در جریان بوده است. این فرامین الزامآور توسط دادگاههای والدین صادر میشوند.
هر کس سالی یک ماه به مرخصی میرود. مدارس پیش از کالج برای نه ماه در سالِ ده ماهه باز هستند و ایام تعطیلات با والدین یا دوستان در سفر گذرانده میشود. این سفر بخشی از برنامۀ آموزش بزرگسالان است و در سراسر زندگی ادامه مییابد. هزینۀ چنین مخارجی از طریق همان روشهایی که در مورد بیمۀ کهنسالی به کار بسته میشود جمعآوری میگردد.
یک چهارم وقت مدرسه وقف بازی — ورزش رقابتی — میشود. شاگردان در این مسابقات از سطح محلی تا ایالتی و ناحیهای، و سپس تا آزمونهای ملی مهارت و چیرهدستی پیش میروند. به همین ترتیب، مسابقات سخنوری و موسیقی، و همچنین مسابقات علمی و فلسفی، توجه دانشآموزان را از بخشهای پایینتر اجتماعی تا مسابقات کسب افتخار در سطح ملی مشغول میسازد.
مدیریت مدرسه عین دولت ملی است و از سه شاخۀ مربوطه برخوردار است. پرسنل تدریس به صورت بخش سوم یا مشورتی قانونگذاری عمل میکنند. هدف عمدۀ تحصیل در این قاره این است که هر شاگرد را به یک شهروند خودکفا تبدیل سازد.
هر بچهای که در هجده سالگی از سیستم آموزشی پیش کالجی فارغالتحصیل میشود یک صنعتگر ماهر است. سپس مطالعۀ کتابها و پیگیری دانش ویژه، در مدارس بزرگسالان یا در کالجها، آغاز میشود. هنگامی که یک دانشآموز با استعداد کار خود را پیش از برنامۀ زمانبندی شده به پایان میرساند، به او یک جایزۀ زمان و امکانات اهدا میشود که با آن میتواند برخی از پروژههای خانگی را که ابداع خود او است به اجرا درآورد. کل سیستم آموزشی طوری طراحی شده که به طور مکفی فرد را ورزیده سازد.
وضعیت صنعتی در میان این مردم از ایدهآلهای آنها دور است. سرمایه و کار هنوز از مشکلات خود برخوردارند، اما هر دو مطابق طرح همکاریِ صمیمانه در حال تعدیل هستند. در این قارۀ بینظیر، کارگران در کلیۀ شرکتهای صنعتی به طور فزاینده سهامدار میشوند. هر کارگر باهوش به کندی یک سرمایهدار کوچک میشود.
آنتاگونیسمهای اجتماعی کاهش مییابند، و نیکخواهی به سرعت در حال رشد است. هیچ مشکل مهم اقتصادی از الغای بردگی (بیش از یکصد سال پیش) پدیدار نگشته است، زیرا از طریق آزادی دو درصد در هر سال این تعدیل به طور تدریجی ایجاد گردید. به آن بردگانی که آزمونهای ذهنی، اخلاقی، و فیزیکی را به طور رضایتبخش گذراندند، تابعیت اعطا شد. بسیاری از این بردگان برتر اسرای جنگی یا فرزندان این اسیران بودند. در حدود پنجاه سال پیش، آنها آخرین بردگان پایینتر خود را اخراج کردند، و باز در ایام اخیرتر آنها کار کاهش تعداد دستجات منحط و شریر خود را در دستور کار خود قرار دادهاند.
این مردم به تازگی تکنیکهای جدیدی برای تعدیل سوءِ تفاهمات صنعتی و برای تصحیح اجحافات اقتصادی به وجود آوردهاند. این امر نشان دهندۀ بهبودهای چشمگیری نسبت به روشهای قدیمیتر آنها برای حل چنین مشکلاتی است. خشونت به عنوان اسلوب تعدیل اختلافات شخصی یا صنعتی از اعتبار افتاده است. دستمزدها، سودها، و سایر مشکلات اقتصادی به طور سختگیرانه تحت قاعده در نیامدهاند، اما به طور کلی به وسیلۀ مجالس قانونگذاری صنعتی کنترل میشوند، ضمن این که کلیۀ مناقشاتی که ناشی از صنعت میباشند، به وسیلۀ دادگاههای صنعتی مورد داوری واقع میشوند.
فقط سی سال از عمر دادگاههای صنعتی میگذرد، اما آنها به گونهای بسیار رضایتبخش عمل میکنند. جدیدترین رویداد تصریح میکند که از این پس دادگاههای صنعتی اجرت قانونی را که در سه بخش زیرین میگنجد باید به رسمیت بشناسند:
1- نرخهای قانونی بهره روی سرمایۀ سرمایهگذاری شده.
2- حقوق مناسب برای تخصص به کار گرفته شده در کارهای صنعتی.
3- دستمزدهای عادلانه و منصفانه برای کار.
اینها در ابتدا باید مطابق قرارداد انجام پذیرند، یا در صورت کاهش درآمد آنان باید به طور متناسب در کاهش گذرای درآمد سهیم شوند. و از آن پس، کلیۀ عوایدِ مازاد این مخارج ثابت باید به صورت سود سهام تلقی شده و برای تمامی سه بخش — سرمایه، تخصص، و کار — باید به نسبت تقسیم شود.
هر ده سال مدیران ارشد ناحیهای ساعات قانونی کار مفید روزانه را تعدیل و مقرر میدارند. اکنون صنعت روی یک هفتۀ پنج روزه عمل میکند، چهار روز کار و یک روز بازی. این مردم هر روزِ کاری شش ساعت و همانند دانشآموزان در سال ده ماهه، نه ماه کار میکنند. مرخصی معمولاً در سفر میگذرد، و با برخورداری از روشهای جدید ترابری که به تازگی به وجود آمده، تمام مردم کشور تمایل به سفر دارند. برای حدوداً هشت ماه در سال آب و هوا برای سفر مناسب است، و مردم حداکثر استفاده را از فرصتهای خویش به عمل میآورند.
دویست سال پیش انگیزۀ سود کاملاً در صنعت غالب بود، اما امروزه آن دارد با نیروهای انگیزانندۀ دیگر و والاتر به سرعت جایگزین میشود. رقابت در این قاره شدید است، اما بیشترِ آن از صنعت به بازی، مهارت، دستاورد علمی، و نیل عقلانی انتقال یافته است. این قاره در زمینۀ خدمت اجتماعی و اخلاص دولتی از همه فعالتر است. در بین این مردم خدمت به جامعه به سرعت دارد به هدف اصلی بلند پروازی تبدیل میشود. ثروتمندترین انسان در قاره روزی شش ساعت در دفتر کارگاه ماشینسازی خود کار میکند و سپس به سوی شاخۀ محلی مدرسۀ کشورداری، جایی که درصدد کسب صلاحیت برای خدمت اجتماعی است، میشتابد.
در این قاره کار دارد پر ارجتر میشود، و کلیۀ شهروندان تندرست بالای هجده سال یا در خانه و مزارع، در یک صنعت شناخته شده، در کارهای عمومی یعنی جایی که افراد موقتاً بیکار جذب میشوند، و یا در سپاه کار اجباری در معادن کار میکنند.
این مردم همچنین در حال ترویج یک شکل نوین از انزجار اجتماعی هستند — انزجار از بطالت و ثروت باد آورده، هر دو. آنها به آرامی اما با قطعیت در حال فتح ماشینهای خود هستند. روزگاری، آنها نیز برای آزادی سیاسی و متعاقباً برای آزادی اقتصادی تلاش میکردند. اکنون آنها در حال ورود به دوران بهرهوری از هر دو میباشند، ضمن این که علاوه بر آن، شروع به قدردانی از آسایش استحقاقآمیز خویش، که میتواند وقف شکوفایی فزایندۀ خود شود، کردهاند.
این ملت در حال تلاش مصرانه برای جایگزینی نوع صدقۀ نابود کنندۀ حرمت نفس با تضمینهای بیمۀ والای دولتیِ تأمین در دوران پیری است. این کشور برای هر کودک، یک تحصیل و برای هر انسان، یک شغل فراهم میکند. از این رو با موفقیت میتواند چنین طرح بیمهای را برای محافظت از افراد علیل و سالخورده به انجام رساند.
در بین این مردم کلیۀ اشخاص باید در سن شصت و پنج سالگی از کسب درآمد بازنشسته شوند، مگر این که از سرپرست کشوریِ کار اجازه کسب کنند. این اجازه آنها را مجاز میدارد که تا سن هفتاد سالگی در کار باقی بمانند. این محدودیت سنی شامل کارمندان دولت یا فیلسوفان نمیشود. آنهایی که به طور فیزیکی معلول هستند یا در فلج دائم هستند میتوانند از طریق حکم دادگاه که توسط سرپرست حقوق بازنشستگیِ دولت ناحیهای امضای دوم شده است، در هر سنی در لیست بازنشستگان قرار گیرند.
بودجۀ حقوق بازنشستگی دوران پیری از چهار منبع تأمین میشود:
1- در هر ماه درآمد یک روز به این منظور توسط دولت فدرال مطالبه میشود، و در این کشور همه کار میکنند.
2- ارثیهها — بسیاری از شهروندان ثروتمند برای این مقصود وجوهی کنار میگذارند.
3- درآمدهای کار اجباری در معادن دولتی. بعد از این که کارگران وظیفه هزینۀ زندگی خود را تأمین کردند و پول بازنشستگی خود را کنار گذاشتند، کلیۀ سودهای اضافۀ کار آنها به این صندوق حقوق بازنشستگی واریز میشود.
4- درآمد از منابع طبیعی. کلیۀ ثروتهای طبیعی در قاره توسط دولت فدرال به صورت یک سپردۀ اجتماعی نگاه داشته میشوند، و درآمد آن به مقاصد اجتماعی نظیر پیشگیری از امراض، آموزش نوابغ، و هزینههای افراد دارای آتیۀ ویژه در مدارس کشورداری، به کار گرفته میشود. نیمی از درآمد منابع طبیعی به صندوق حقوق بازنشستگی برای دوران پیری میرود.
اگر چه بنیادهای آماری دولتی و ناحیهای بسیاری از اشکال استحفاظی بیمه را تأمین میکنند، حقوقهای بازنشستگی دوران پیری صرفاً توسط دولت فدرال از طریق ده دپارتمان ناحیهای پرداخت میشوند.
این صندوقهای دولتی مدتها است که به طور صادقانه اداره شدهاند. بعد از خیانت و قتل، سنگینترین مجازاتها که توسط دادگاهها مقرر گردیده، به خیانت به اعتماد عمومی وصل شده است. اکنون به خیانت اجتماعی و سیاسی به صورت زشتترین جرایم نگریسته میشود.
دولت فدرال فقط مسئول نظارت بر حقوق بازنشستگی دوران پیری و شکوفایی نوابغ و نوآوری خلاق است. دولتهای ایالتی قدری بیشتر درگیر تک تک شهروندان هستند، در حالی که دولتهای محلی، بسیار بیشتر پدرمدار یا سوسیالیستی هستند. شهر (یا بخشی از آن) خود را با اموری نظیر تندرستی، بهداشت، مقررات ساختمان سازی، زیباسازی، تأمین آب، نور رسانی، ایجاد گرما، تفریح، موسیقی، و ارتباطات درگیر میسازد.
در تمام صنایع در ابتدا توجه به تندرستی مبذول میشود. برخی مراحل سلامت فیزیکی به صورت امتیازات صنعتی و جامعه به شمار آورده میشود، اما مشکلات سلامتی فردی و خانوادگی صرفاً مربوط به امور شخصی هستند. در پزشکی، همانند سایر امور صرفاً شخصی، به طور فزاینده برنامۀ دولت است که از مداخله اجتناب کند.
شهرها قدرت مالیاتبندی ندارند، و مقروض هم نمیتوانند بشوند. آنها از خزانۀ ایالتی سهمیۀ سرانه دریافت میکنند و باید چنین درآمدی را از عواید بنگاههای سوسیالیستی خود و از طریق اعطای امتیاز رسمی به فعالیتهای گوناگون تجاری تکمیل نمایند.
وسایل سریع ترابری، که وسعت بخشیدن سرحدات شهر را به قدر زیاد عملی میسازند، تحت کنترل شهرداری هستند. ادارۀ آتشنشانی شهرها توسط بنیادهای پیشگیری آتش و بیمه حمایت میشوند، و کلیۀ ساختمانها در شهر یا روستا ضد آتش هستند — بیش از هفتاد و پنج سال است که چنین بودهاند.
هیچ افسر شهربانی که به وسیلۀ شهرداری منصوب شده باشد وجود ندارد. نیروهای پلیس توسط دولتهای ایالتی تأمین میشوند. این اداره تقریباً به طور کامل از مردان مجرد بین سنین بیست و پنج و پنجاه عضوگیری میکند. بیشتر ایالتها برای مجردها مالیاتی سنگین میبندند. این مالیات به کلیۀ مردانی که به پلیس ایالتی بپیوندند بازپرداخت میگردد. در ایالت متوسط نیروی پلیس اکنون فقط یک دهم اندازهای است که در پنجاه سال پیش بود.
در بین طرحهای مالیاتی یکصد ایالات نسبتاً آزاد و مستقل همسانی اندکی وجود دارد و یا این که وجود ندارد. زیرا اوضاع اقتصادی و سایر شرایط در بخشهای مختلف قاره به اندازۀ زیاد متفاوت است. هر ایالت دارای ده مادۀ پایهای در قانون اساسی است که نمیتوانند تغییر یابند مگر با اجازۀ دادگاه عالی فدرال، و یکی از این بندها مانع مالیاتبندی بیش از یک در صد در ارزش هر مایملک در هر یک سال میشود. منزلگاهها چه در شهر یا روستا مستثنی هستند.
دولت فدرال نمیتواند مقروض شود، و پیش از آن که هر ایالتی قرض کند به رفراندومی با سه چهارم آرا نیاز است، مگر به مقاصد جنگی. چون دولت فدرال نمیتواند مقروض شود، در صورت وقوع جنگ، شورای ملی دفاع اختیار دارد مطابق نیاز از ایالات درخواست پول، و نیز افراد و لوازم کند. اما هیچ قرضی نمیتواند بیش از بیست و پنج سال تداوم یابد.
درآمد دولت فدرال از پنج منبع زیرین تأمین میشود:
1- مالیات بر واردات. کلیۀ واردات مشمول تعرفه هستند، که به منظور حمایت از شاخص زندگی در این قاره طراحی شده است، و بسیار فراتر از شاخص زندگی هر ملت دیگر در سیاره است. این تعرفهها بعد از این که هر دو مجلس کنگرۀ صنعتی پیشنهادات رئیس اجرایی امور اقتصادی را که منصوب شدۀ مشترک این دو گروه قانونگذاری است تصویب کردند توسط بالاترین دادگاه صنعتی تعیین میشوند. مجلس بالایی صنعتی توسط کارگران و مجلس پایینی توسط سرمایهداران انتخاب میشود.
2- حق امتیاز. دولت فدرال اختراع و ابداعات تازه را در ده لابراتوار ناحیهای تشویق میکند، و به کلیۀ انواع نوابغ — هنرمندان، نویسندگان، و دانشمندان — کمک میکند و حق امتیاز آنها را مورد حمایت قرار میدهد. در عوض، دولت نیمی از سودهایی را که از کلیۀ چنین اختراعات و ابداعاتی به دست آمده، اعم از آنچه که به ماشینها، کتابها، هنروری، گیاهان، یا حیوانات مربوط میشود برمیدارد.
3- مالیات بر ارث. دولت فدرال یک مالیات درجهبندی شده بر ارث را که از یک تا پنجاه درصد میباشد بنا به اندازۀ دارایی و نیز شرایط دیگر وصول میکند.
4- لوازم نظامی. دولت مبلغ قابل توجهی از اجارۀ لوازم نظامی و نیروی دریایی برای کاربرد تجاری و تفریحی به دست میآورد.
5- منابع طبیعی. درآمد از منابع طبیعی، هنگامی که به مقاصد مشخصی که در منشور کشور فدرال تعیین شده به طور کامل مورد نیاز نباشد، به خزانۀ ملی واریز میشود.
تخصیصات فدرال، به غیر از بودجههای جنگ که توسط شورای ملی دفاع برآورد میشوند، در مجلس فوقانی قانونگذاری منشأ یافته، توسط مجلس تحتاتی تصویب شده، توسط رئیس اجرایی تأیید میشوند، و نهایتاً به وسیلۀ کمیسیون یکصد نفرۀ فدرال بودجه تصویب میشوند. اعضای این کمیسیون توسط فرمانداران ایالتی کاندیدا شده و توسط مجالس قانونگذاری ایالتی انتخاب میشوند و برای بیست و چهار سال خدمت میکنند. یک چهارم آنها هر شش سال انتخاب میشوند. هر شش سال این گروه با سه چهارم آرا یکی از اعضای خود را به عنوان رئیس انتخاب میکند، و او بدین طریق سرپرست - حسابدار خزانۀ فدرال میشود.
علاوه بر برنامۀ تحصیلی اجباری اولیه که از سنین پنج تا هجده سالگی ادامه مییابد، مدارس ویژهای به صورت زیرین وجود دارند:
1- مدارس کشورداری. این مدارس از سه نوع هستند: ملی، ناحیهای، و ایالتی. ادارات عمومی کشور در چهار بخش گروهبندی شدهاند. اولین بخش از سرپرستی عمومی اساساً به نظارت ملی مربوط میشود، و کلیۀ صاحب منصبان این گروه باید فارغالتحصیلان مدارس ناحیهای و ملی کشورداری، هر دو، باشند. افراد میتوانند به دنبال فارغالتحصیلی از هر یک از ده مدارس ناحیهای کشورداری، منصبی سیاسی، انتخابی، یا انتصابی در دومین بخش قبول کنند. سرپرستی آنان به مسئولیتهایی در مدیریت ناحیهای و دولتهای ایالتی مربوط میشود. بخش سوم شامل مسئولیتهای ایالتی میشود، و چنین مقاماتی فقط ملزم هستند درجات تحصیلی ایالتی کشورداری داشته باشند. چهارمین و آخرین بخش از صاحب منصبان ملزم به داشتن درجات تحصیلی کشورداری نیستند، چنین مناصبی کاملاً انتصابی هستند. آنها نمایانگر مقامهای جزئی معاونت، منشیگری، و مدیریتهای تکنیکی هستند که به وسیلۀ حرفههای گوناگون اکتسابی که در سِمَتهای دولتی مدیریت عمل میکنند به انجام میرسند.
قضات دادگاههای فرعی و ایالتی دارای درجات تحصیلی از مدارس ایالتی کشورداری هستند. قضات محکمات دادرسی امور اجتماعی، تحصیلی، و صنعتی دارای درجات تحصیلی از مدارس ناحیهای میباشند. قضات دادگاه عالی فدرال باید از کلیۀ این مدارس کشورداری مدارک تحصیلی داشته باشند.
2- مدارس فلسفه. این مدارس به معابد فلسفه وابستهاند و کم و بیش به عنوان یک کارکرد عمومی به مذهب مربوطند.
3- انستیتوهای علمی. این مدارس تکنیکی به جای هماهنگی با سیستم تحصیلی با صنعت هماهنگ هستند و تحت پانزده بخش اداره میشوند.
4- مدارس حرفهای آموزشی. این انستیتوهای ویژه برای حرفههای تخصصی گوناگون که دوازده عدد هستند آموزش تکنیکی فراهم میکنند.
5- مدارس نظامی و نیروی دریایی. در نزدیکی ستاد مرکزی ملی و در بیست و پنج مرکز ساحلی نظامی، آن مؤسساتی که به آموزش نظامی شهروندان داوطلب از سنین هجده تا سی سالگی تخصیص یافته قرار دارند. برای ورود به این مدارس پیش از بیست و پنج سالگی به رضایت والدین نیاز است.
اگر چه کاندیداها برای کلیۀ مناصب عمومی به فارغالتحصیلان مدارس ایالتی، ناحیهای، یا فدرال کشورداری محدود هستند، رهبران مترقی این ملت، ضعفی جدی در طرح رأی گیری همگانی خویش کشف کردند و در حدود پنجاه سال پیش تبصرهای به قانون اساسی اضافه کردند که طرح رأی گیری را تغییر داد. این طرح شامل مواد زیرین میشود:
1- هر مرد و زن بیست ساله یا مسنتر دارای یک رأی میباشد. به دنبال رسیدن به این سن، کلیۀ شهروندان باید عضویت در دو گروه رأی دادن را بپذیرند: آنها مطابق کارکرد اقتصادی خویش — صنعتی، حرفهای، کشاورزی، یا بازرگانی — به گروه اول خواهند پیوست. آنها مطابق تمایلات سیاسی، فلسفی، و اجتماعی خویش به گروه دوم وارد خواهند شد. کلیۀ کارگران بدین ترتیب به یک گروه اقتصادی دارای حق رأی تعلق دارند، و این اصناف، مثل انجمنهای غیراقتصادی، همانطور که دولت ملی با سه بخش قوههای آن تحت قاعده قرار دارد، تحت نظارت هستند. ثبت نام در این گروهها برای دوازده سال قابل تغییر نیست.
2- به دنبال کاندیدا شدن توسط فرمانداران ایالتی یا به وسیلۀ مسئولین اجرایی ناحیهای و با حکم شوراهای عالی ناحیهای، افرادی که به جامعه خدمت بزرگی کردهاند، یا در خدمت دولتی درایت خارقالعاده از خود نشان دادهاند ممکن است از آرای بیشتری برخوردار گردند که زودتر از هر پنج سال به آنان اعطا نمیشود و از نه عدد از چنین فوق حق رأیهایی فراتر نمیرود. حداکثر آرای هر رأی دهندۀ چند باره ده عدد است. دانشمندان، مخترعان، آموزگاران، فلاسفه، و رهبران معنوی نیز بدین گونه با قدرت سیاسی افزایش یافته قدردانی شده و ارج نهاده میشوند. این امتیازات پیشرفتۀ مدنی توسط شوراهای عالی ایالتی و ناحیهای اعطا میگردند، عمدتاً همانطور که درجات تحصیلی توسط کالجهای ویژه داده میشوند، و دریافت دارندگان مفتخرند که چنین سمبلهای قدردانی مدنی را به همراه درجات دیگر خود به لیستهای دستاوردهای شخصی خود اضافه کنند.
3- کلیۀ افرادی که در معادن به کار اجباری محکوم میشوند و کلیۀ خادمان دولتی که به وسیلۀ وجوه مالیاتی تأمین میشوند، برای دوران چنین خدماتی، از حق رأی محروم میشوند. این امر شامل اشخاص سالخورده که در سن شصت و پنج سالگی با حقوق بازنشستگی بازنشسته میشوند نمیشود.
4- پنج گروهبندی حق رأی وجود دارد که منعکس کنندۀ حد متوسط مالیاتهای سالانهای است که برای هر دورۀ پنج ساله پرداخت میشود. آنهایی که مالیاتهای سنگین میپردازند مجاز به آرای بیشتر تا پنج رأی میباشند. این عطیه مستقل از کلیۀ قدردانیهای دیگر است، اما در هیچ حالتی شخص نمیتواند بیش از ده رأی به صندوق بریزد.
5- در هنگامی که این طرح حق رأی پذیرفته شد، از روش ارضی رأی دادن به نفع سیستم اقتصادی یا کارکردی صرف نظر شد. اکنون کلیۀ شهروندان صرف نظر از محل سکونت خود به عنوان اعضای گروههای صنعتی، اجتماعی، یا حرفهای رأی میدهند. بدین ترتیب رأی دهندگان شامل گروههای یکپارچه، متحد، و هوشمندند که فقط بهترین اعضای خود را برای مقامهای سرپرستی و مسئولیت دولتی انتخاب میکنند. در این طرح رأی دادن کارکردی یا گروهی یک استثنا وجود دارد: انتخاب یک رئیس اجرایی فدرال هر شش سال توسط انتخابات سراسری صورت میگیرد، و هیچ شهروندی بیش از یک رأی نمیریزد.
بدین ترتیب به جز در امر انتخاب رئیس اجرایی، رأی دادن به وسیلۀ گروهبندیهای اقتصادی، حرفهای، عقلانی، و اجتماعی شهروندان انجام میشود. کشور ایدهآل ارگانیک است، و هر گروه آزاد و هوشمند از شهروندان نمایانگر یک اندام حیاتی و کارکن در درون ارگانیسم بزرگتر دولتی است.
مدارس کشورداری از قدرت شروع اقدامات قانونی در دادگاههای ایالتی برخوردارند و میتوانند هر فرد معیوب، بیکاره، بیتفاوت، یا جنایتکار را از حق رأی دادن محروم کنند. این مردم تشخیص میدهند که هنگامی که پنجاه درصد از یک ملت پست یا معیوب باشد و از حق رأی برخوردار باشد، چنین ملتی محکوم به فنا است. آنها معتقدند که استیلای میان مایگی به سقوط هر ملتی میانجامد. رأی دادن اجباری است. کلیۀ کسانی که رأی نمیدهند به طور سنگین جریمه میشوند.
روشهای این مردم در برخورد با جرم، بیعقلی، و انحطاط، ضمن این که از برخی جهات خوشایند است، بدون شک از جهات دیگر برای بیشتر مردم یورنشیا شوکه کننده است. مجرمان معمولی و معیوبین از روی جنسیت در کُلُنیهای گوناگون کشاورزی قرار داده میشوند و بیش از حد خودکفا هستند. مجرمان جدیتر عادتی و بیعقلان علاج ناپذیر توسط دادگاهها در اتاقهای اعدام با گاز کشنده به مرگ محکوم میشوند. جرمهای بیشمار سوا از قتل، شامل خیانت به اعتماد دولتی نیز مجازات مرگ را به همراه میآورند، و اجرای عدالت قطعی و سریع است.
این مردم در حال گذار از عصر منفی به دوران مثبت قانون هستند. اخیراً آنان تا آنجا پیش رفتهاند که از طریق محکوم کردن آنهایی که معتقدند قاتلان بالقوه و مجرمان عمده هستند به خدمت مادامالعمر در کلنیهای زندان سعی در پیشگیری از جرم میکنند. اگر چنین محکومانی متعاقباً نشان دهند که نرمالتر شدهاند، ممکن است که به قید ضمانت آزاد شده یا بخشوده شوند. میزان آدمکشی در این قاره فقط یک در صد مقدار آن در میان سایر ملتها است.
تلاش برای ممانعت از تولید مثل جنایتکاران و معیوبین بیش از یکصد سال پیش آغاز گشت و تاکنون نتایج خشنود کنندهای به بار آورده است. برای دیوانگان هیچ زندان یا بیمارستانی وجود ندارد. یک دلیل آن این است که فقط در حدود ده درصد از این گروهها نسبت به آنچه که در یورنشیا یافت میشود وجود دارد.
فارغالتحصیل مدارس نظامی فدرال ممکن است به عنوان ”نگاهبانان تمدن“ در هفت رسته، مطابق توان و تجربه، توسط رئیس شورای ملی دفاع به خدمت گمارده شوند. این شورا شامل بیست و پنج عضو است، که توسط بالاترین دادگاههای والدین، تحصیلی، و صنعتی کاندیدا شده و به وسیلۀ دادگاه عالی فدرال تأیید میشوند، و ریاست آن را رئیس ستاد امور هماهنگ شدۀ نظامی به عهده دارد. چنین اعضایی تا سن هفتاد سالگی خدمت میکنند.
درسهایی که به وسیلۀ این افسران کادر دنبال میشود، چهار سال طول میکشد و به گونهای یکنواخت با تخصص در برخی کارها و حرفهها مربوط است. آموزش نظامی هرگز بدون این تدریس مربوطۀ صنعتی، علمی، یا حرفهای داده نمیشود. هنگامی که آموزش نظامی پایان مییابد، فرد در طول درس چهار سالهاش نیمی از آموزشی را که در هر مدرسۀ ویژه داده میشود و دروس آن نیز چهار سال طول دارد، دریافت کرده است. بدین ترتیب از طریق فراهم ساختن این فرصت برای یک تعداد زیاد از مردان که بتوانند ضمن کسب نیمۀ اول یک آموزش تکنیکی یا حرفهای خود را تأمین سازند، از ایجاد یک طبقۀ حرفهای نظامی اجتناب میشود.
خدمت نظامی در طول دوران صلح صرفاً داوطلبانه است، و ثبت نام در کلیۀ شاخههای خدمت چهار سال است. در طی این مدت هر مرد علاوه بر فراگیری ماهرانۀ تاکتیکهای نظامی، یک خط ویژۀ یادگیری را دنبال میکند. آموزش در موسیقی یکی از پیگیریهای عمدۀ مدارس مرکزی نظامی و بیست و پنج اردوی آموزشی است که در حول و حوش قاره پراکندهاند. در طول دوران رکود صنعتی هزاران فرد بیکار در ساختن استحکامات نظامی قاره در زمین و دریا و در هوا به طور اتوماتیک به کار گرفته میشوند.
اگر چه این مردم برای دفاع در برابر تهاجم مردمان متخاصم اطراف از تأسیسات نیرومند جنگی برخوردار هستند، میتوان در تحسین از آنان ثبت کرد که بیش از یکصد سال است که این منابع نظامی را در یک جنگ تهاجمی به کار نگرفتهاند. آنها تا آن نقطه متمدن شدهاند که بدون گردن نهادن به وسوسۀ به کار گرفتن نیروهای جنگی خود در تجاوز، میتوانند به طور قدرتمندانه از تمدن دفاع کنند. از هنگام برقراری کشور متحدۀ قارهای، هیچ جنگ داخلی رخ نداده است، اما در طی دو قرن گذشته این مردم برای شرکت در نُه جنگ تدافعی بیامان که سهتای آن بر ضد اتحادیههای نیرومند قدرتهای کره بوده است فرا خوانده شدهاند. اگر چه این ملت در برابر تهاجم همسایگان متخاصم از دفاع مکفی برخوردار است، توجه بسیار بیشتری به آموزش سیاستمداران، دانشمندان، و فلاسفه مبذول میدارد.
در هنگامی که این ملت با دنیا در صلح به سر میبرد، کلیۀ مکانیسمهای تدافعی سیار نسبتاً به طور کامل در بازرگانی، تجارت، و تفریح به کار گرفته میشوند. هنگامی که جنگ اعلام میشود، تمامی ملت بسیج میشود. در سراسر دورۀ مخاصمات، در کلیۀ صنایع حقوق نظامی پرداخت میشود، و رؤسای کلیۀ بخشهای نظامی اعضای کابینۀ رئیس اجرایی میشوند.
اگر چه جامعه و دولت این مردم بیهمتا از بسیاری جهات از جوامع و دولتهای ملتهای یورنشیا برترند، باید ذکر شود که در قارههای دیگر (یازده قاره در این سیاره وجود دارد) دولتها از ملتهای پیشرفتهتر یورنشیا به طور آشکار پستترند.
همین حالا این دولت برتر در حال طرحریزی برای برقراری روابط به صورت سفیر با مردمان پستتر میباشد، و برای اولین بار یک رهبر بزرگ مذهبی برخاسته است که از فرستادن مبلغین مذهبی به این ملتهای اطراف حمایت میکند. ما نگران این هستیم که آنها همان اشتباهی را مرتکب شوند که بسیاری از دیگران، هنگامی که سعی در تحمیل یک فرهنگ و مذهب برتر به سایر نژادها کردهاند، مرتکب شدهاند. چه کار شگفتانگیزی در این کره میتوان انجام داد، اگر این ملت قارهایِ دارای فرهنگ پیشرفته صرفاً به خارج رود و بهترینهای مردمان همسایه را نزد خود آورد، و بعد از آموزش دادن آنها، آنان را به عنوان فرستادگان فرهنگی نزد برادران تاریک اندیش خویش بازگرداند! البته اگر یک پسر مجیستریال به زودی نزد این ملت پیشرفته آید، ممکن است سریعاً کارهای بزرگی در این کره به وقوع پیوندد.
این شرح امور مربوط به یک سیارۀ همسایه، از طریق اجازۀ مخصوص با هدف پیش بردن تمدن و شتاب بخشیدن به تکامل دولتی در یورنشیا انجام پذیرفته است. مطالب بسیار بیشتری میتوان نقل کرد که بدون شک موجب علاقۀ مردم یورنشیا گشته و کنجکاوی آنان را بر خواهد انگیخت، اما این آشکارسازی محدودۀ حکم مجاز ما را در بر میگیرد.
با این وجود یورنشیاییها باید توجه داشته باشند که کرۀ همتای آنها در خانوادۀ سِتانیا نه از مأموریتهای مجیستریال و نه اعطایی پسران بهشت بهرهمند گشته است. همچنین مردمان گوناگون یورنشیا با چنین تفاوت فرهنگی، آنطور که ملت قارهای را از همقطاران سیارهای آن جدا میسازد، از یکدیگر منفک نیستند.
باریدن روح حقیقت، بنیاد معنوی را برای تحقق دستاوردهای بزرگ به نفع نژاد بشری دنیای اعطایی فراهم میسازد. از این رو یورنشیا برای تحقق فوریتر یک دولت سیارهای با قوانین، مکانیسمها، سمبلها، آداب و رسوم، و زبان آن به مراتب آمادهتر است، و اینها تماماً میتوانند به برقراری صلح جهانی تحت قانون به طور بسیار زیاد کمک کنند و میتوانند به طلوع یک عصر واقعیِ تلاش معنوی در آینده راه برند؛ و چنین عصری آستان سیارهای به اعصار اوتوپیایی نور و حیات میباشد.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
زوال فرهنگی و فقط معنوی که از سقوط کلیگسشیا و آشفتگی اجتماعی متعاقب آن ناشی میشد تأثیر اندکی در وضعیت فیزیکی یا بیولوژیک مردمان یورنشیا داشت. به رغم تنزل فرهنگی و اخلاقی که در پی خیانت کلیگسشیا و دَلیگسشیا به طور بسیار سریع حاصل شد، تکامل ارگانیک شتابان پیش میرفت. و در تاریخ سیارهای، تقریباً چهل هزار سال پیش، زمانی فرا رسید که حاملین حیات که مشغول به کار بودند متوجه شدند، از نقطه نظر بیولوژیک صرف، پیشرفت تکاملی نژادهای یورنشیا به نقطۀ اوج خود نزدیک میشود. پذیرشگران ملک صادق که با این عقیده موافق بودند فوراً موافقت کردند به حاملین حیات پیوسته و طی درخواستی از والامرتبههای ایدنشیا تقاضا کنند که یورنشیا با نظر صدور اجازه برای اعزام ارتقا دهندگان بیولوژیک، یک پسر و دختر ماتریال، بازدید شود.
این تقاضا خطاب به والامرتبههای ایدنشیا صورت گرفت، زیرا آنان از هنگام سقوط کلیگسشیا و تهی شدن موقت اتوریته در جروسم برای بسیاری از امور یورنشیا اعمال قدرت قضایی میکردند.
تابامَنشیا، سرپرست مسئول کرات سری دهگانه یا آزمایشی، آمد سیاره را بازدید کند و پس از بررسی پیشرفت نژادی، به طریقۀ مقتضی توصیه نمود که فرزندان ماتریال به یورنشیا عطا گردند. اندکی کمتر از یکصد سال از زمان بازدید او، آدم و حوا، یک پسر و دختر ماتریال سیستم محلی، رسیدند و کار دشوار تلاش برای گرهگشایی امور مغشوش سیارهای را که به سبب عصیان و قرار گرفتن تحت تحریم انزوای معنوی از پیشرفت بازداشته شده بود شروع کردند.
در یک سیارۀ نرمال، ورود پسر ماتریال معمولاً از نزدیک شدن یک عصر بزرگ اختراع، پیشرفت مادی، و روشنگری عقلانی خبر میدهد. دوران پس از آدم، عصر بزرگ علمی بیشتر کرات میباشد، ولی در یورنشیا چنین نبود. اگر چه سیاره از نژادهایی پر بود که به لحاظ فیزیکی مناسب بودند، قبایل در اعماق بربریت و رکود اخلاقی تحلیل رفته بودند.
ده هزار سال بعد از شورش عملاً تمامی دستاوردهای حکومت پرنس محو شده بود. اگر این پسر گمراه هرگز به یورنشیا نیامده بود نژادهای دنیا قدری در شرایط بهتری بودند. فقط بین نودیها و آمادانیها سنن دلمیشیا و فرهنگ پرنس سیارهای تداوم یافته بود.
نودیها، نوادگان اعضای شورشی پرسنل پرنس بودند، و نام آنها از اولین رهبرشان، نود، که زمانی رئیس کمیسیون دلمیشیا در زمینۀ صنعت و بازرگانی بود مشتق شده بود. آمادانیها نوادگان آن اَندانیهایی بودند که برگزیدند نسبت به وَن و آمادان وفادار باقی بمانند. ”آمادانی“ بیشتر یک لقب فرهنگی و مذهبی است تا یک اصطلاح نژادی. آمادانیها از نقطه نظر نژادی اساساً اندانی بودند. ”نودی“ هم یک اصطلاح فرهنگی و هم نژادی میباشد، زیرا نودیها خود هشتمین نژاد یورنشیا را تشکیل میدادند.
بین نودیها و آمادانیها یک عداوت سنتی وجود داشت. هر گاه که اولاد این دو گروه سعی میکردند به کار مشترکی دست زنند، این خصومت پیوسته نمودار میگردید. حتی بعدها، در امور عدن، برای آنان به طور فزاینده مشکل بود که با هم در صلح کار کنند.
مدت کوتاهی پس از ویرانی دلمیشیا، پیروان نود به سه گروه عمده تقسیم شدند. گروه مرکزی در مجاورت بلافصل خانۀ اولیۀ خود نزدیک دهانۀ آبهای خلیج فارس باقی ماندند. گروه شرقی به نواحی کوهستانی ایلام درست در شرق درۀ فرات کوچ کردند. گروه غربی در شمال شرقی سواحل سوری دریای مدیترانه و در سرزمین مجاور مستقر شدند.
این نودیها آزادانه با نژادهای سنگیک مزاوجت کرده و اولادی توانا از خود به جا گذاشته بودند. و برخی از نوادگان دلمیشیاییهای شورشی متعاقباً به ون و پیروان وفادارش در سرزمینهای شمال بینالنهرین ملحق شدند. اینجا در نزدیکی دریاچۀ وَن و ناحیۀ جنوبی دریای خزر، نودیها با آمادانیها در هم آمیخته و اختلاط یافتند، و آنان در زمرۀ ”مردان قدرتمند دوران باستان“ محسوب شدند.
پیش از ورود آدم و حوا این گروهها — نودیها و آمادانیها — پیشرفتهترین و با فرهنگترین نژادهای کرۀ زمین بودند.
برای تقریباً یکصد سال پیش از بازدید تابامنشیا، وَن و یارانش از ستاد مرکزی کوهستانیشان در زمینۀ اصول اخلاقیات و فرهنگ دنیا، پیرامون ورود یک پسر موعود خداوند، یک ارتقا دهندۀ نژادی، یک آموزگار حقیقت، و جانشین شایستۀ کلیگسشیای خیانتکار موعظه کرده بودند. اگر چه اکثریت ساکنان دنیا آن روزها نسبت به این پیشگویی کم علاقه بودند و یا اصلاً علاقهای نشان نمیدادند، آنهایی که در تماس نزدیک با وَن و آمادان بودند چنین آموزشی را جدی گرفته و شروع کردند برای استقبال واقعی از پسر موعود برنامهریزی کنند.
وَن داستان پسران ماتریال در جروسم، آنچه را که پیش از آمدن به یورنشیا دربارۀ آنان میدانست، به نزدیکترین یاران خود گفت. او به خوبی میدانست که این فرزندان نوع آدم همیشه در منازل بوستانی ساده ولی مسحور کننده زندگی میکنند، و هشتاد و سه سال پیش از ورود آدم و حوا پیشنهاد کرد که آنان خود را به اعلان ورود آنها و به آماده سازی یک منزل بوستانی برای استقبال از آنها وقف کنند.
ون و آمادان از ستاد مرکزیشان در کوهستان و از شصت و یک آبادی پراکنده و دور از هم، گروهی بیش از سه هزار کارگر راغب و پرشور را عضوگیری کردند، که در اجتماعی رسمی خود را وقف این مأموریت آماده سازی برای پسر موعود، یا اقلاً مورد انتظار، نمودند.
ون داوطلبان خود را به گروههای یکصد نفره تقسیم نمود، با یک کاپیتان در رأس هر یک و یک معاون که در زمرۀ پرسنل شخصیش به عنوان افسر رابط خدمت میکرد، و آمادان را به عنوان معاون خویش نگاه داشت. این کمیسیونها همگی کار مقدماتی خود را مشتاقانه شروع کردند، و کمیتۀ یافتن جا برای باغ شتابان عازم جستجو برای مکان ایدهآل گردید.
اگر چه کلیگسشیا و دلیگسشیا از بیشتر قدرت خود برای شرارت محروم گشته بودند، به هر کار ممکن دست زدند تا مانع کار آماده سازی باغ شده و آن را خنثی سازند. اما دسیسههای شرورانۀ آنان با فعالیتهای صادقانۀ تقریباً ده هزار مخلوق بینابینی وفادار که برای پیشبرد این امر خطیر به طور خستگی ناپذیر تلاش میکردند وسیعاً خنثی گردید.
کمیتۀ تعیین مکان برای تقریباً سه سال غایب بود. این کمیته در رابطه با سه مکان محتمل نظر مساعد داد: اولی یک جزیره در خلیج فارس بود؛ دومی، مکان یک رودخانه که متعاقباً به عنوان باغ دوم به اشغال درآمد؛ سومی، یک شبه جزیرۀ طویل باریک — تقریباً یک جزیره — که از سواحل شرقی دریای مدیترانه به سمت غرب امتداد مییافت.
کمیته تقریباً به اتفاق آراء انتخاب سوم را مطلوب دانست. این مکان انتخاب گردید، و دو سال صرف انتقال مرکز فرهنگی دنیا، از جمله درخت حیات، به این شبه جزیرۀ مدیترانهای شد. هنگامی که وَن و همراهانش از راه رسیدند، به غیر از یک گروه، تمامی ساکنان شبه جزیره آنجا را به طور مسالمتآمیز تخلیه کردند.
این شبه جزیرۀ مدیترانهای آب و هوایی مساعد و دمایی ملایم داشت. این آب و هوای ثابت ناشی از کوههای دور تا دور و به خاطر این واقعیت بود که این منطقه در واقع یک جزیره در دریایی واقع در سرزمین داخل بود. در حالی که در کوهستانهای اطراف باران زیادی میبارید، به ندرت در داخل عدن باران میبارید. ولی هر شب، از شبکۀ گستردۀ کانالهای مصنوعی آبیاری، ”یک مه بیرون میآمد“ تا گیاهان باغ را طراوت دهد.
خط ساحلی این منطقۀ وسیع زمین از ارتفاع قابل ملاحظهای برخوردار بود و گردنۀ آن که به سرزمین اصلی وصل بود در باریکترین نقطهاش فقط بیست و هفت مایل پهنا داشت. رودخانۀ بزرگی که باغ را آبیاری میکرد از سرزمینهای مرتفعتر شبه جزیره سرازیر شده و از طریق گردنۀ شبه جزیره به سوی شرق به طرف سرزمین اصلی و از آنجا با عبور از سرزمینهای پست بینالنهرین به دریایی دورتر روان میگشت. این رودخانه توسط چهار شاخۀ فرعی که منشأ در تپههای ساحلی شبه جزیرۀ عدن داشتند تغذیه میشد، و اینها آن ”چهار شعبۀ“ روخانهای هستند که ”از عدن خارج میشدند“ و بعدها با شاخههای رودخانههایی که باغ دوم را احاطه میکردند اشتباه شدند.
کوههایی که باغ را احاطه میکردند مملو از سنگها و فلزات قیمتی بودند، گر چه اینها توجه بسیار کمی را جلب میکردند. ایدۀ غالب تجلیل از باغبانی علمی و تمجید از کشاورزی بود.
مکانی که برای باغ انتخاب شد احتمالاً در نوع خود زیباترین نقطه در تمام کرۀ زمین بود، و آب و هوا در آن هنگام ایدهآل بود. در هیچ جای دیگر مکانی که بتواند خود را به گونهای تمام عیار به چنین بهشتی از نمایش زندگی گیاهی تبدیل گرداند وجود نداشت. در این میعادگاه شیرۀ تمدن یورنشیا در حال گرد آمدن بود. بدون آن و خارج از آن، دنیا در تاریکی، جهل، و توحش به سر میبرد. عدن یک نقطۀ درخشان در یورنشیا بود؛ آن طبعاً رویایی دلپذیر بود، و به زودی به شعری از چشمانداز پرتلألو، زیبا، و کامل تبدیل شد.
هنگامی که فرزندان ماتریال، ارتقا دهندگان بیولوژیک، سفر موقت خود را در یک کرۀ تکاملی آغاز میکنند، منزلگاه آنان اغلب باغ عدن نامیده میشود، زیرا آنجا با زیبایی گلستانی و شکوه زندگی گیاهی ایدنشیا، پایتخت کوکبه، تعیین ویژگی میشود. ون به خوبی از این رسوم مطلع بود و از این رو لازم دید که تمامی شبه جزیره به باغ تخصیص داده شود. برای سرزمین اصلی مجاور چراگاه و دامپروری طرح ریزی شده بود. از زندگی حیوانی، فقط پرندگان و انواع جانوران اهلی در پارک یافت میشدند. دستورات ون این بود که عدن باید یک باغ باشد، و فقط یک باغ. هیچ حیوانی هرگز در داخل محوطۀ آن ذبح نشد. تمامی گوشتی که طی تمامی سالهای ساختمان سازی توسط کارگران باغ خورده میشد از گلههایی که در سرزمین اصلی تحت محافظت نگاهداری میشدند به داخل آورده میشد.
اولین کار، ساختن دیواری آجری در عرض گردنۀ شبه جزیره بود. به دنبال تکمیل این دیوار، کار اصلی زیبا سازی نمای زمین و خانه سازی میتوانست بدون وقفه پیش رود.
باغی مختص جانوران از طریق ساختن دیواری کوچکتر درست در خارج دیوار اصلی ساخته شد. فضای حائل، که با انواع حیوانات وحشی اشغال گردیده بود، به صورت یک دفاع مضاعف در برابر حملات خصمانه عمل میکرد. این جایگاه جانوران وحشی در دوازده بخش بزرگ سازماندهی شده بود، و راههای محصور شده با دیوار از میان این گروهها به دوازده دروازۀ باغ، رودخانه و مراتع مجاور آن که منطقۀ مرکزی را اشغال میکرد راه میبرد.
در آماده سازی باغ فقط کارگران داوطلب به کار گرفته شدند؛ هیچگاه از اجیران استفاده نشد. آنان برای امرار معاش در باغ کشتکاری و گلهداری میکردند. کمکهای غذایی نیز از ایمانداران نزدیک دریافت میشد. و به رغم مشکلات موجود در وضعیت مغشوش دنیا طی این ایام طاقت فرسا این پروژۀ بزرگ به نقطۀ اتمام رسانده شد.
ولی این موجب نومیدی بزرگی بود آنگاه که ون که نمیدانست چه زمانی پسر و دختر مورد انتظار ممکن است بیایند، از آنجایی که ورود آنان ممکن بود به تأخیر بیفتد، پیشنهاد کرد نسل جوانتر نیز در کار ادامۀ این امر خطیر آموزش داده شوند. این از جانب ون مثل اعتراف به فقدان ایمان به نظر میرسید و مشکل قابل ملاحظهای به وجود آورد، موجب ترک خدمت بسیاری گردید؛ اما ون با طرح آماده سازی خود پیش رفت، و در این اثنا جای ترک کنندگان را با داوطلبان جوانتر پر نمود.
در مرکز شبه جزیرۀ عدنی معبد زیبای سنگی پدر جهانی، پرستشگاه مقدس باغ، واقع شده بود. در سمت شمال مراکز اداری برپا شدند. در سمت جنوب خانههایی برای کارگران و خانوادههای آنان ساخته شدند. در سمت غرب قطعه زمینی برای مدارس پیشنهادی سیستم آموزشی پسر مورد انتظار فراهم شده بود، حال آن که در ”شرق عدن“ منازلی برای پسر موعود و اولاد بلافصل او ساخته شدند. طرحهای معماری برای عدن، منازل و زمین فراوانی برای یک میلیون موجود بشری فراهم میکرد.
در هنگام ورود آدم، گر چه فقط یک چهارم باغ به اتمام رسیده بود، هزاران مایل نهرهای آبیاری و بیش از دوازده هزار مایل جادهها و راههای سنگفرش شده داشت. اندکی بیش از پنج هزار ساختمان آجری در بخشهای گوناگون وجود داشت، و تعداد درختان و گیاهان تقریباً فراتر از شمارش بود. بیشترین تعداد منازل که هر یک گروه را در پارک تشکیل میداد هفت عدد بود. و گر چه بناهای باغ ساده بودند، از همه هنرمندانهتر بودند. جادهها و راهها خوب ساخته شده بودند، و منظر زمین بسیار زیبا بود.
تسهیلات بهداشتی باغ بسیار پیشرفتهتر از هر چیزی بود که تا آن زمان در یورنشیا به آن مبادرت شده بود. آب آشامیدنی عدن با رعایت اکید مقررات بهداشتی که برای تمیز نگاه داشتن آن طرحریزی شده بود، سالم نگاهداشته شده بود. در طی این ایام نخستین، در اثر نادیده انگاشتن این قوانین مشکلات زیادی حاصل شد، اما ون به تدریج اهمیت این را که اجازه داده نشود هیچ چیز در داخل منبع آب باغ ریخته شود به همکاران خود تفهیم نمود.
پیش از برقراری آتی یک سیستم انتقال فاضلاب، عدنیها دفن دقیق تمامی فضولات یا مواد تجزیه شدنی را به کار میبستند. بازرسان آمادان هر روزه در جستجوی علل محتمل بیماری گشتزنی میکردند. مردمان یورنشیا دیگر در رابطه با اهمیت پیشگیری بیماریهای بشری تا دوران بعد قرون نوزدهم و بیستم بیدار نشدند. پیش از تلاشی رژیم عدنی یک سیستم دفع کانالی آجری سرپوشیده ساخته شده بود که زیر دیوارها امتداد داشت و تقریباً یک مایل فراتر از دیوار بیرونی یا کوتاهتر باغ به داخل رودخانۀ عدن تخلیه میشد.
تا هنگام ورود آدم بیشتر گیاهان آن بخش دنیا در عدن در حال روئیدن بودند. پیش از آن بسیاری از میوهجات، غلات، و تنقلات بسیار بهبود یافته بودند. بسیاری سبزیجات و غلات امروزی ابتدا در اینجا کشت شدند، اما گروهی از انواع گیاهان خوراکی متعاقباً در دنیا از بین رفتند.
در حدود پنج درصد از باغ تحت کشت مصنوعی وسیعی بود. پانزده درصد بخشاً کشت شده، و باقیماندۀ آن در یک حالت کم و بیش طبیعی باقی مانده و موکول به ورود آدم شد، و تصور بر این بود که بهتر است پارک مطابق ایدههای او به اتمام برسد.
و بدین ترتیب باغ عدن برای استقبال از آدم موعود و همسرش آماده گردید. و این باغ میتوانست باعث افتخار دنیایی که تحت ادارۀ کامل و کنترل معمول بود شود. آدم و حوا از طرح کلی عدن بسیار خشنود بودند، گر چه آنان در اثاثیۀ مکان اقامت شخصی خود تغییرات زیادی انجام دادند.
اگر چه در هنگام ورود آدم کار تزیین به اتمام نرسیده بود، آنجا از پیش گوهری از زیبایی گیاهی بود؛ و طی روزهای نخستین اقامت موقتش در عدن، تمامی باغ شکل جدیدی پیدا کرده و ابعاد جدیدی از زیبایی و شکوه به خود گرفت. هرگز نه پیش از این زمان و نه بعد از آن یورنشیا چنین نمایشی زیبا و کامل از باغبانی و کشاورزی در خود جای نداده است.
ون درخت حیات را که مدتها از آن محافظت شده بود و برگهای آن برای ”شفای ملتها“ بود و میوۀ آن برای مدتی طولانی او را در زمین قوت داده بود در مرکز معبدِ باغ کاشت. ون به خوبی میدانست که آدم و حوا نیز بعد از این که یک زمانی به شکل مادی در یورنشیا ظاهر شدند به این هدیۀ ایدنشیا برای بقای حیاتشان وابسته خواهند بود.
فرزندان ماتریال در پایتختهای سیستم به درخت حیات برای بقا نیاز ندارند. فقط در تجدید شخصیت سیارهای آنها به این ضمیمۀ فناناپذیری فیزیکی وابسته هستند.
”درخت شناخت نیک و بد“ ممکن است یک تشبیه لفظی، یک نامگذاری سمبلیک که در بر گیرندۀ تجارب بیشمار بشری است باشد، اما ”درخت حیات“ یک افسانه نبود؛ آن واقعی بود و برای مدتی طولانی در یورنشیا موجود بود. وقتی که والامرتبههای ایدنشیا گماردن کلیگسشیا را به عنوان پرنس سیارهای یورنشیا و آن یکصد شهروند جروسم را به عنوان پرسنل اداری او تأیید کردند، نهالی از ایدنشیا را توسط ملک صادقها به سیاره فرستادند، و این گیاه رشد کرد و درخت حیات در یورنشیا شد. این شکل از حیات غیرهوشمند در کرات ستاد مرکزی کوکبه طبیعی میباشد، و همچنین در کرات ستاد مرکزی جهانهای محلی و ابرجهانها و نیز کرات هاونا یافت میشود، ولی نه در پایتخت سیستمها.
این اَبَرگیاه انرژیهای فضایی مشخصی را که پادزهر عناصر ایجاد کنندۀ کهولت در وجود حیوانی بودند ذخیره میکرد. میوۀ درخت حیات همانند یک باطری ذخیرهسازی فوق شیمیایی بود که وقتی خورده میشد نیروی افزایش حیات جهان را به گونهای اسرارآمیز رها میساخت. این شکل از تأمین بقا برای موجودات تکاملی عادی در یورنشیا کاملاً بیفایده بود، اما برای یکصد نفر اعضای مادیت یافتۀ پرسنل کلیگسشیا و برای یکصد اندانی تغییر یافته — که از پلاسمای حیاتی خود به افراد پرنس کمک داده، و متقابلاً مالکان آن مکمل زندگی شدند که برای آنان استفاده از میوۀ درخت حیات را برای طولانی کردن نامحدود وجودِ در غیر این صورت فانی خود میسر ساخت — مشخصاً سودمند بود.
در طی روزگاران حکومت پرنس، درخت در حیاط مرکزی و دایرهای شکل معبدِ پدر در حال رشد کردن از زمین بود. به محض وقوع شورش، در قسمت مرکزی توسط ون و یارانش در قرارگاه موقتشان مجدداً پرورانده شد. این نهال ایدنشیا متعاقباً به اقامتگاه کوهستانی آنان، جایی که برای بیش از یکصد و پنجاه هزار سال مورد استفادۀ ون و آمادان هر دو بود برده شد.
هنگامی که ون و یارانش باغ را برای آدم و حوا آماده ساختند درخت ایدنشیا را در باغ عدن کاشتند، جایی که بار دیگر در یک حیاط مرکزی و دایرهای شکل از معبد دیگر متعلق به پدر رشد کرد. و آدم و حوا برای بقای شکل دوگانۀ حیات فیزیکی خویش از میوۀ آن مرتباً میخوردند.
وقتی که طرحهای پسر ماتریال به بیراهه کشیده شد، آدم و خانوادهاش اجازه نیافتند بدنۀ درخت را به خارج از باغ انتقال دهند. وقتی که نودیها به عدن تهاجم کردند، به آنان گفته شد که ”اگر از میوۀ درخت بخورند همانند خدایان“ خواهند شد. آنان با شگفتی زیاد آن را بدون محافظ یافتند. آنها سالها آزادانه از میوه خوردند، ولی هیچ کاری برای آنان انجام نداد. آنها همگی انسانهای فانی مادی عالم بودند؛ آنها فاقد آن موهبتی بودند که برای میوۀ درخت به صورت یک مکمل عمل میکرد. آنها به خاطر ناتوانی خود در بهرهوری از درخت حیات به خشم آمدند، و در رابطه با یکی از جنگهای داخلی خود، معبد و درخت هر دو با آتش نابود شدند؛ فقط دیوار سنگی بر جای باقی ماند، تا این که باغ متعاقباً به زیر آب فرو رفت. این دومین معبدِ پدر بود که از بین رفت.
و حال باید تمامی انسانها در یورنشیا مسیر طبیعی زندگی و مرگ را طی کنند. آدم، حوا، فرزندانشان، و فرزندان فرزندانشان به همراه یارانشان همگی در طول زمان مردند، و بدینسان مشمول طرح صعود در جهان محلی شدند، جایی که بازگشت به حیات در کرۀ قصر به دنبال مرگ مادی میآید.
پس از این که باغ اول توسط آدم تخلیه گردید، به طور متنوع توسط نودیها، کوتیها، و سونتیها اشغال گردید. آن بعدها مکان اقامت نودیهای شمالی که با همکاری با تبار آدم مخالفت میکردند شد. بعد از این که آدم باغ را ترک نمود، شبه جزیره برای تقریباً چهار هزار سال تحت اشغال این نودیهای دون پایهتر بود، و در آن هنگام در رابطه با فعالیت شدید کوههای آتشفشان اطراف و زیر آب فرو رفتن پل زمینی سیسیل به آفریقا، کف شرقی دریای مدیترانه نشست کرده و تمامی شبه جزیرۀ عدن را به زیر آب فرو برد. به همراه این زیر آب رَوی گسترده، خط ساحلی شرق مدیترانه به اندازۀ زیاد مرتفع گردید. و این پایان زیباترین آفرینش طبیعی بود که یورنشیا تاکنون در خود جای داده است. نشست کردن، ناگهانی نبود. چند صد سال لازم بود تا تمامی شبه جزیره کاملاً زیر آب فرو رود.
ما نمیتوانیم این ناپدیدی باغ را به هیچ وجه نتیجۀ عدم توفیق طرحهای الهی یا نتیجۀ اشتباهات آدم و حوا بدانیم. ما زیر آب رفتن عدن را چیزی جز یک رویداد طبیعی تلقی نمیکنیم. اما برای ما این طور به نظر میرسد که فروکش کردن باغ طوری زمانبندی شده بود که حدوداً در هنگام گردآوری اندوختههای نژاد بنفش برای مبادرت کردن به کار توانبخشی مردمان کرۀ زمین رخ دهد.
ملک صادقها به آدم توصیه کردند که برنامۀ ارتقا و اختلاط نژادی را تا وقتی که تعداد خانوادۀ خودش به نیم میلیون نفر رسد آغاز نکند. هرگز قصد آن نبود که باغ خانۀ دائمی تبار آدم گردد. بنا بود آنان فرستادگان حیاتی نو برای تمامی دنیا شوند. بنا بود آنان برای اعطایی متواضعانه بر نژادهای نیازمند زمین بسیج شوند.
رهنمودهایی که توسط ملک صادقها به آدم داده شده بود چنین تفهیم میکرد که او میبایست مراکز نژادی، قارهای، و منطقهای را که مسئول پسران و دختران بلافصلش باشند دایر نماید، حال آن که او و حوا میبایست به عنوان مشاوران و هماهنگ کنندگان کارکرد ارتقا بیولوژیک، پیشرفت عقلانی، و توانبخشی اخلاقی در پهنۀ دنیا اوقات خود را بین این پایتختهای گوناگون دنیا تقسیم کنند.
[عرضه شده توسط سُولُونیا، فرشتۀ سراف ”صدا در باغ“.]
37٫848 سال پیش از سال 1934 بعد از میلاد مسیح، آدم و حوا به یورنشیا وارد شدند. در اواسط فصل، هنگامی که باغ عدن در اوج شکوفایی بود آنان رسیدند. در وسط ظهر و به گونهای اعلام نشده، دو فرشتۀ انتقالی سراف که توسط پرسنل جروسم همراهی میشدند و مسئولیت انتقال ارتقا دهندگان بیولوژیک یورنشیا را به عهده داشتند به آرامی روی سطح سیارۀ گردان در نزدیکی معبد پدر جهانی فرود آمدند. تمامی کار پدیدار سازی مجدد بدنهای آدم و حوا در داخل محوطۀ این مکان مقدس نوساز انجام پذیرفت. و از زمان ورود آنان 10 روز گذشت، تا این که آنها در شکل دوگانۀ بشری برای ارائه به عنوان فرمانروایان جدید کرۀ زمین دوباره آفریده شدند. آنان به طور همزمان به هوش آمدند. فرزندان ماتریال پسر و دختر همیشه با هم خدمت میکنند. در تمامی لحظات و در تمامی مکانها جوهر خدمت آنان این است که هرگز از هم جدا نباشند. آنان طراحی شدهاند که به صورت دوتایی کار کنند؛ آنها به ندرت به تنهایی عمل میکنند.
آدم و حوای سیارهای یورنشیا از اعضای گروه ارشد فرزندان ماتریال در جروسم و مشترکاً شمارۀ 14٫311 بودند. آنان به سری فیزیکی سوم تعلق داشتند و قدشان کمی بیش از هشت فوت بود.
در هنگامی که آدم برای آمدن به یورنشیا انتخاب گردید، با زوجهاش در لابراتوارهای فیزیکی تست و آزمایش در جروسم مشغول به کار بود. برای بیش از پانزده هزار سال آنها مدیران بخش انرژی آزمایشی، آنطور که به تغییر و تبدیل اشکال زنده به کار زده میشود، بودند. مدتها پیش از آن آنها در مدارس تابعیت برای تازه واردها در جروسم آموزگار بودند. و تمامی این ماجرا باید در رابطه با توصیف رفتار متعاقب آنان در یورنشیا به خاطر سپرده شود.
وقتی که بیانیۀ دعوت از داوطلبان برای مبادرت به مأموریت ماجرای آدم در یورنشیا صادر گردید، تمامی گروه ارشد پسران و دختران ماتریال داوطلب شدند. آزمونگران ملک صادق، با تصویب لانافورج و والامرتبههای ایدنشیا نهایتاً آن آدم و حوایی را انتخاب کردند که متعاقباً برای کنش به عنوان ارتقا دهندگان بیولوژیک یورنشیا آمدند.
آدم و حوا در جریان شورش لوسیفر به میکائیل وفادار باقی مانده بودند. با این حال، این زوج به منظور بررسی و راهنمایی به پیشگاه فرمانروای سیستم و تمامی اعضای کابینۀ او فرا خوانده شدند. جزئیات امور یورنشیا به طور کامل عرضه گردید. آنان در رابطه با طرحهایی که در پذیرش مسئولیتهای حکمرانی در چنین دنیای گرفتار نزاع باید دنبال شود به طور جامع راهنمایی گردیدند. آنها در بیعت با والامرتبههای ایدنشیا و میکائیل سلوینگتون مشترکاً سوگند داده شدند. و بر حسب وظیفه به آنان توصیه گردید که خود را تحت فرمان گروه پذیرشگران ملک صادق تلقی کنند، تا این که آن دولت حاکم مقتضی بداند که از فرمانروایی در دنیای مأموریت آنان استعفا دهد.
این زوج جِروسِمی در پایتخت سِتانیا و جاهای دیگر یکصد اولاد — پنجاه پسر و پنجاه دختر — به جا گذاردند، مخلوقات خارقالعادهای که از دامهای پیشرفت گریخته و در هنگام خروج والدین خود به مقصد یورنشیا همگی به عنوان کارپردازان مؤمن اعتماد جهان مشغول به کار بودند. و آنان همگی در هنگام انجام خداحافظی که با آخرین مراسم پذیرش اعطایی ملازم است در معبد زیبای فرزندان ماتریال حاضر بودند. این فرزندان، والدینشان را به مراکز غیرمادی ساختن نوعشان همراهی کردند و آخرینهایی بودند که با آنان وداع کرده و برای آنان آرزوی سرعت الهی کردند، ضمن این که آنان در انقضای شخصیت هشیارشان که مقدم بر آمادگی برای انتقال سرافیمی است، به خواب فرو رفتند. فرزندان در میعادگاه خانوادگی قدری با هم وقت صرف کردند و از این که پدر و مادرشان به زودی مسئولین مرئی و در واقع یگانه فرمانروایان سیارۀ 606 در سیستم سِتانیا میشوند شادمانی کردند.
و بدین ترتیب آدم و حوا جروسم را در حین تحسین و آرزوی خیر شهروندانش ترک کردند. آنان در حالی عازم مسئولیتهای جدیدشان شدند که در رابطه با هر تکلیف و خطری که احتمال مواجهه با آن در یورنشیا وجود داشت به قدر مکفی آمادگی یافته و کاملاً آموزش دیدند.
آدم و حوا در جروسم به خواب رفته و هنگامی که در معبد پدر در یورنشیا در حضور جمعیت انبوهی که برای خوشامدگویی به آنها گرد آمده بودند بیدار شدند، با دو موجودی که بسیار دربارۀ آنان شنیده بودند، ون و همکار باوفایش آمادان، رو به رو شدند. این دو قهرمان در امر جدایی طلبی کلیگسشیا اولین کسانی بودند که در منزل بوستانی جدیدشان به آنان خوشامد گفتند.
زبان عدن که توسط آمادان تکلم میشد یک زبان محلی اندانی بود. ون و آمادان با ایجاد یک حروف الفبای بیست و چهار حرفه این زبان را به نحو مؤثری اصلاح کرده بودند، و امیدوار بودند ببینند که با گسترش فرهنگ عدنی در سراسر دنیا زبان یورنشیا شود. آدم و حوا پیش از این که از جروسم عزیمت کنند کاملاً این زبان بشری را فرا گرفته بودند، و از این رو این پسر اندان شنید که فرمانروای سرفراز این دنیا او را به زبان خود مورد خطاب قرار داد.
و در آن روز در سراسر عدن هیجان و شادی بزرگی برقرار بود. در حالی که دوندهها شتابان به سوی محل تجمع کبوتران قاصد که از دور و نزدیک گرد آمده بودند میرفتند فریاد زدند: ”پرندهها را رها کنید؛ بگذارید آنان خبر آمدن پسر موعود را پخش کنند.“ صدها ایماندار ساکن آنجا مؤمنانه سال به سال ذخیرهای از این کبوتران پرورش یافتۀ خانگی را برای درست چنین موقعیتی نگاهداری کرده بودند.
با پخش خبر ورود آدم در بیرون، هزاران نفر از قبایل نزدیک تعالیم ون و آمادان را پذیرفتند، ضمن این که برای ماهها و ماهها زائران برای خوشامدگویی به آدم و حوا و بیعت با پدر نادیدنی آنان روانۀ عدن شدند.
آدم و حوا به زودی بعد از بیداری به منظور استقبال رسمی به تپۀ بزرگی در شمال معبد، بدرقه شدند. این تپۀ طبیعی برای منصوب نمودن رهبران جدید کرۀ زمین، بزرگ و آماده شده بود. اینجا هنگام ظهر کمیتۀ استقبال یورنشیا به این پسر و دختر سیستم سِتانیا خوشامد گفت. آمادان رئیس این کمیته بود، که شامل دوازده عضو میشد و در بر گیرندۀ یک نماینده از هر یک از شش نژاد سنگیک؛ مدیر موقت بینابینیها؛ اَنان، یک دختر وفادار و سخنگوی نودیها؛ نوح، پسر معمار و سازندۀ باغ عدن و مجری طرحهای پدر متوفی خویش؛ و دو حامل حیات ساکن محل میشد.
حرکت بعدی تحویل مسئولیت سرپرستی سیارهای به آدم و حوا توسط ملک صادق ارشد، رئیس شورای پذیرش در یورنشیا بود. پسر و دختر ماتریال سوگند وفاداری به والامرتبههای نرلاشیادک و میکائیل نبادان یاد کردند و توسط ون فرمانروایان یورنشیا اعلام گردیدند. ون نیز به نوبۀ خود به قدرت و عنوانش که برای بیش از یکصد و پنجاه هزار سال به واسطۀ اقدام پذیرشگران ملک صادق حفظ کرده بود خاتمه داد.
و به این مناسبت به آدم و حوا در هنگام گمارده شدن رسمیشان به حکومت دنیا جامۀ شاهانه پوشانیده شد. تمامی هنرهای دلمیشیا در دنیا از بین نرفته بود؛ بافندگی هنوز در ایام عدن انجام میشد.
سپس اعلان فرشتۀ اعظم شنیده شد، و پخش صدای جبرئیل دومین حکم فراخوانی قضاوتی یورنشیا و برخاستن بقا یافتگان خفتۀ دومین اعطای برکت و مرحمت بر سیارۀ ششصد و شش سِتانیا را صادر کرد. اعطای پرنس سپری شده است؛ عصر آدم، سومین دورۀ سیارهای در میان صحنههای سادۀ پرشکوه گشایش مییابد؛ و فرمانروایان جدید یورنشیا تحت شرایط به ظاهر مطلوب، به رغم وجود سردرگمی در سراسر دنیا که موجب آن عدم همکاری مسئول پیشین سیاره بود حکومت خود را آغاز میکنند.
و اکنون آدم و حوا بعد از استقرار رسمیشان به نحو دردناکی از انزوای سیارهای خود مطلع شدند. پخشهای آشنا خاموش بودند، و هیچیک از مدارهای ارتباطی خارج سیارهای موجود نبودند. یاران جروسمی آنان به کراتی رفته بودند که در طول تجربۀ اولیهشان در چنین کراتی، با یک پرنس سیارهای کاملاً تثبیت شده و پرسنلی مجرب و آماده برای پذیرش و شایستۀ همکاری با آنان، به خوبی اداره میشدند. اما در یورنشیا شورش همه چیز را تغییر داده بود. در اینجا پرنس سیارهای حضور بسیار زیادی داشت. و گر چه از بیشتر قدرتش برای مبادرت کردن به کار شرارتآمیز محروم بود، هنوز قادر بود که کار آدم و حوا را دشوار و تا حدی پر مخاطره سازد. پسر و دختر جروسم جدی و فارغ از اوهام در آن شب زیر درخشش قرص ماه در باغ حین قدم زدن پیرامون طرحشان برای روز بعد بحث میکردند.
بدین ترتیب اولین روز آدم و حوا در یورنشیای منزوی، سیارۀ سر در گم خیانت کلیگسشیا پایان یافت؛ و آنان تا پاسی از شب قدم زده و صحبت کردند، اولین شب آنان در زمین — و شبی تنها و غریب بود.
روز دوم آدم در زمین در نشست با پذیرشگران سیارهای و شورای مشورتی صرف شد. آدم و حوا از ملک صادقها و همکارانشان جزئیات بیشتری از شورش کلیگسشیا و نتیجۀ آن تحول را بر پیشرفت دنیا آموختند. در مجموع، این توصیف طولانی سوءِ مدیریت امور دنیا داستان دلسرد کنندهای بود. آنان از تمامی واقعیتها پیرامون فروپاشی کامل طرح کلیگسشیا برای تسریع پروسۀ تکامل اجتماعی آگاهی یافتند. آنها همچنین از نابخردی تلاش برای دستیابی به پیشرفت سیارهای، مستقل از طرح الهی پیشرفت، کاملاً واقف شدند. و بدین گونه روزی اندوهناک ولی روشنگر — روز دوم آنها در یورنشیا — به پایان رسید.
روز سوم به بازدید باغ تخصیص یافت. از روی پرندههای مسافربر بزرگ — فاندُرها — در حالی که آدم و حوا روی آنان در هوا حمل میشدند به گستر پهناور باغ که زیباترین نقطۀ زمین بود نظر میافکندند. به افتخار کلیۀ کسانی که در آفرینش این باغ زیبایی و شکوه عدنی تلاش کرده بودند این روزِ بازرسی با یک ضیافت بزرگ پایان یافت. و مجدداً آدم و زوجهاش تا پاسی از شب سومین روزشان در باغ قدم زده و پیرامون بزرگی مشکلاتشان صحبت کردند.
در روز چهارم آدم و حوا اجتماع باغ را مخاطب قرار دادند. آنها در کوه افتتاحیه راجع به طرحشان برای توانبخشی دنیا با مردم صحبت کردند و به طور اجمالی به کارگیری روشهایی را برشمردند که بنا بود از طریق آنها در صدد نجات فرهنگ اجتماعی یورنشیا، از سطوح پایینی که در نتیجۀ گناه و شورش به آن تنزل یافته بود، بر آیند. این یک روز بزرگ بود، و برای شورای مردان و زنانی که به منظور به عهده گرفتن مسئولیتهایی در ادارۀ جدید امور دنیا انتخاب شده بودند با یک میهمانی خاتمه یافت. توجه کنید! زنان همانند مردان در این گروه وجود داشتند، و این نخستین باری بود که چنین کاری از روزگاران دلمیشیا در زمین رخ داده بود. این نوآوری شگفتآوری بود که حوا، یک زن، در سهیم شدن در افتخارات و مسئولیتهای امور دنیا با یک مرد نظاره شود. و بدین ترتیب روز چهارم در یورنشیا پایان یافت.
روز پنجم با سازماندهی دولت موقت، حکومتی که باید تا زمانی که پذیرشگران ملک صادق یورنشیا را ترک میکردند عمل میکرد.
روز ششم به بازرسی انواع بیشمار انسانها و حیوانات تخصیص داده شد. در امتداد دیوارها به سوی شرق عدن، آدم و حوا در تمام طول روز اسکورت میشدند، و در حالی که زندگی حیوانی سیاره را مشاهده میکردند برای برقراری نظم در میان اغتشاش دنیایی که با چنین تنوعی از مخلوقات زنده مسکونی است در این زمینه که چه باید انجام شود به درک بهتری دست مییافتند.
کسانی که آدم را در این گردش همراهی میکردند از مشاهدۀ این که چگونه او طبیعت و عملکرد هزاران هزار حیوانی را که به او نشان داده میشد کاملاً میفهمید بسیار متعجب گردیدند. به محض این که او به حیوانی نظر میافکند، طبیعت و رفتار آن را بیان میکرد. آدم میتوانست با نظری اجمالی نامهایی برگزیند که توصیف کنندۀ منشأ، طبیعت، و عملکرد تمامی مخلوقات مادی باشد. کسانی که در این تور بازرسی او را هدایت میکردند نمیدانستند که فرمانروای جدید دنیا یکی از زبدهترین آناتومیستهای تمامی سِتانیا بود؛ و حوا به همان اندازه ماهر بود. آدم همراهانش را با توصیف انبوه موجودات زنده که به علت کوچکی زیاد با چشم انسان دیده نمیشوند مبهوت ساخت.
وقتی که روز ششم اقامتشان در زمین سر آمد، آدم و حوا برای اولین بار در خانۀ جدیدشان در ”شرق عدن“ استراحت نمودند. شش روز اول در ماجرای یورنشیا بسیار پر مشغله بود، و آنان با لذت فراوان چشم انتظار یک روز کامل فارغ از تمامی فعالیتها بودند.
اما شرایط محیط خلاف آن را پیش آورد. تجربۀ روز تازه سپری شده که آدم بسیار هوشمندانه و با طاقت فرسایی، زندگی حیوانی یورنشیا را مورد بحث قرار داده بود، به اضافۀ خطابۀ افتتاحیۀ ماهرانه و رفتار مسحور کنندهاش، آنقدر قلوب ساکنان باغ را تسخیر ساخته و بر فهم و ادراکشان غالب آمده بود که آنان نه تنها از صمیم دل مایل به پذیرش این پسر و دختر تازه از راه رسیدۀ جروسم به عنوان فرمانروا بودند، بلکه اکثراً تقریباً آماده بودند که سجده کنند و آنان را به عنوان خدایان پرستش کنند.
آن شب، شب بعد از روز ششم، در حالی که آدم و حوا خفته بودند، در نزدیکی معبد پدر در بخش مرکزی عدن چیزهای عجیبی در حال رخ دادن بود. آنجا در زیر انوار دلپذیر ماه صدها مرد و زن مشتاق و هیجان زده برای ساعتها به اظهارات انگیزانندۀ رهبرشان گوش فرا میدادند. آنها نیت نیکی داشتند، اما حقیقتاً سادگی شیوۀ برادرانه و دمکراتیک فرمانروایان جدید خود را نمیتوانستند درک کنند. و مدتها پیش از سپیدهدم مدیران جدید و موقت امور دنیا به اتفاق آرا عیناً به این نتیجه دست یافتند که آدم و زوجهاش در مجموع زیاده از حد متواضع و فروتن میباشند. آنان به این قطعیت رسیدند که ربانیت به شکل جسمانی به زمین فرود آمده، و آدم و حوا در واقع خدایان میباشند یا این که آنقدر به چنین حالتی نزدیکند که سزاوار پرستشند.
رویدادهای شگفتآور شش روز اول آدم و حوا در زمین برای اذهان ناآمادۀ حتی بهترین انسانهای دنیا نیز کاملاً زیاده بودند؛ سر آنها از حیرت گیج میرفت. آنان پیشنهاد آوردن این زوج برجسته به معبد پدر در هنگام ظهر را مشتاقانه پذیرا شدند تا هر کس در برابر آنها به نشانۀ پرستش توأم با احترام تعظیم نموده و با اطاعتی فروتنانه سجده کند. و ساکنان باغ در تمامی این امر واقعاً نیت صادقانهای داشتند.
ون اعتراض نمود. آمادان که مسئول گارد احترام بود و در طول شب نزد آدم و حوا باقی مانده بود حضور نداشت. اما اعتراض ون به کنار گذارده شد. به او گفتند که او نیز خیلی متواضع و بسیار بیتکلف میباشد؛ و این که زیاد از خدا بودن دور نیست، و گر نه چطور برای چنین زمانی طولانی در زمین زندگی کرده است، و چگونه موجب چنین رویداد بزرگی همچون ظهور آدم شده است؟ و همان طور که عدنیهای به هیجان آمده نزدیک بود او را گرفته و برای پرستش به بالای کوه ببرند، ون راه خود را از میان ازدحام جمعیت گشوده و پس از این که توانست با بینابینیها ارتباط برقرار سازد، رهبرشان را با شتاب فراوان نزد آدم فرستاد.
نزدیک سپیده دم روز هفتم آنان در زمین بود که آدم و حوا اخبار حیرتانگیز پیشنهاد این انسانهای خوش نیت ولی گمراه را شنیدند؛ و در آن هنگام حتی در حالی که پرندگان مسافربر به سرعت بال میزدند تا آنان را به معبد بیاورند، بینابینیها که توان انجام چنین کارهایی را داشتند، آدم و حوا را به معبد پدر انتقال دادند. اوایل صبح این روز هفتم و از کوه استقبال اخیرشان بود که آدم سلسله مراتب فرزندی الهی را توضیحاً ارائه داد و برای این اذهان زمینی روشن ساخت که فقط پدر و آنهایی را که او مشخص میسازد میتوان پرستش نمود. آدم مشخص کرد که هر ارج و حرمتی را میپذیرد و هر احترامی را پذیرا خواهد شد، اما پرستش هرگز!
روز خطیری بود، و درست پیش از هنگام ظهر، حدوداً در زمان ورود فرشتۀ پیامآور سراف که خبر تأیید جروسم از انتصاب فرمانروایان دنیا، آدم و حوا، را آورده بود، در حالی که از جمعیت فاصله میگرفت به معبد پدر اشاره کرده و گفت: ”اکنون بروید به سوی نشان مادی حضور نامرئی پدر و با پرستش او که همگی ما را به وجود آورده و زنده نگاه میدارد سجده کنید. و بگذارید این عمل تعهدی صادقانه باشد که هرگز دیگر وسوسه نخواهید شد که هیچ کس جز خدا را پرستش کنید.“ همه آنطور که آدم فرمان داده بود عمل کردند. در حالی که مردم در برابر معبد سجده میکردند پسر و دختر ماتریال با سرهای به پایین خم شده به تنهایی روی کوه ایستاده بودند.
و این منشأ سنت روز سبت بود. همیشه در عدن روز هفتم به تجمع ظهر در معبد اختصاص داشت. مدتها مرسوم بود که این روز به پرورش خود تخصیص داده شود. پیش از ظهر به بهبود فیزیکی، هنگام ظهر به پرستش روحانی، و بعد از ظهر به پرورش فکری تخصیص داده میشد، در حالی که غروب در شادی دست جمعی صرف میشد. این امر هرگز در عدن قانون نبود، ولی تا زمانی که حکومت آدم در زمین نفوذ داشت مرسوم بود.
به مدت تقریباً هفت سال بعد از ورود آدم، پذیرشگران ملک صادق مشغول به خدمت باقی ماندند، اما سرانجام زمان آن رسید که مدیریت امور دنیا را به آدم باز گردانده و به جروسم مراجعت کردند.
تودیع پذیرشگران تمامی یک روز را اشغال کرد، و در طی غروب فرد فردِ ملک صادقها به آدم و حوا نصایح آخر و بهترین آرزوهای خود را تقدیم کردند. آدم چندین بار از مشاورانش تقاضا کرده بود که با او در زمین باقی بمانند، ولی این درخواستها همیشه رد شده بودند. زمان آن فرا رسیده بود که فرزندان ماتریال میبایست مسئولیت کامل هدایت امور دنیا را به عهده گیرند. و از این رو در نیمه شب فرشتگان انتقال سراف سِتانیا سیاره را به همراه چهارده موجود به مقصد جروسم ترک کردند. انتقال ون و آمادان به دنیای آن سو به طور همزمان با خروج دوازده ملک صادق به وقوع پیوست.
برای مدتی همه چیز در یورنشیا نسبتاً به خوبی پیش میرفت، و به نظر میرسید که آدم سرانجام قادر خواهد بود طرحی برای ترویج گسترش تدریجی تمدن عدنی تهیه سازد. به دنبال توصیۀ ملک صادقها، او شروع کرد هنرهای سازندگی را با ایدۀ توسعۀ روابط بازرگانی با دنیای خارج پرورش دهد. تا هنگام فروپاشی عدن بیش از یکصد کارخانۀ بدوی تولیدی مشغول به کار بودند، و روابط تجاری گستردهای با قبایل مجاور برقرار گردیده بود.
برای مدتهای مدید آدم و حوا در زمینۀ تکنیک بهبود آماده سازی یک کره به منظور کمکهای تخصصیشان به پیشرفت تمدن تکاملی آموزش داده شده بودند؛ اما اکنون با مشکلات خرد کنندهای، نظیر برقراری نظم و قانون در یک دنیای وحشیها، بربریها، و موجودات بشری نیمه متمدن رو به رو بودند. گذشته از بهترین بخش جمعیت کرۀ زمین که در باغ گرد آمده بودند، فقط گروههای اندکی در اینجا و آنجا برای پذیرش فرهنگ آدمی آماده بودند.
آدم تلاشی قهرمانانه و مصمم را برای ایجاد یک دولت جهانی به عمل آورد، اما در هر گوشه با مقاومتی سرسختانه مواجه گردید. آدم سیستمی از کنترل گروهی را از پیش در سراسر عدن به کار انداخته بود و تمامی این گروهها را در اتحادیۀ عدنی هم پیمان کرده بود. اما وقتی که به خارج از باغ رفت و سعی کرد این ایدهها را در مورد قبایل مجاور به کار بندد، مشکل، مشکلی جدی پدید آمد. درست در لحظهای که همکاران آدم در خارج از باغ شروع به کار نمودند، با مقاومت صریح و کاملاً برنامهریزی شدۀ کلیگسشیا و دلیگسشیا مواجه گردیدند. پرنس ساقط شده از مقام فرمانروایی کرۀ زمین عزل گردیده بود، ولی از سیاره بیرون رانده نشده بود. او هنوز در زمین حضور داشت و قادر بود، اقلاً به درجاتی، با تمامی طرحهای آدم برای بازسازی جامعۀ بشری مقاومت به خرج دهد. آدم سعی کرد بر علیه کلیگسشیا به نژادها هشدار دهد، اما این کار بسیار دشوار بود زیرا که دشمن بزرگ او از چشمان انسانها نامرئی بود.
حتی در میان عدنیها اذهان مغشوشی وجود داشت که به سمت تعالیم کلیگسشیا مبنی بر آزادی لجام گسیختۀ شخصی متمایل بود؛ و آنان باعث پایان مشکل آدم نمیشدند؛ آنها همیشه بهترین طرحها برای پیشرفت منظم و توسعۀ اساسی را مختل میکردند. او سرانجام مجبور گردید از برنامهاش در زمینۀ اجتماعی کردن فوری صرف نظر کند. او به روش سازماندهی ون یعنی تقسیم عدنیها به گروههای یکصد نفره و قرار دادن کاپیتانهایی بر هر یک و سرگروههایی که مسئول گروههای ده نفره بودند رو آورد.
آدم و حوا آمده بودند تا دولت نماینده را به جای دولت پادشاهی بنیاد نهند، اما در سراسر کرۀ زمین هیچ دولتی را که ارزش این نام را داشته باشد پیدا نکردند. آدم موقتاً از تمامی تلاشها برای برقراری دولت نماینده صرف نظر نمود، و پیش از فروپاشی رژیم عدنی در تأسیس تقریباً یکصد مرکز تجاری و اجتماعی در اطراف و اکناف که در آنها افرادی مقتدر به نام او حکومت میکردند توفیق یافت. بیشتر این مراکز پیش از آن توسط ون و آمادان سازمان یافته بودند.
فرستادن سفیران از یک قبیله به قبیلۀ دیگر به دوران آدم باز میگردد. این یک گام بزرگ به جلو در تکامل دولت بود.
زمینهای خانوادۀ آدم کمی بیش از پنج مایل مربع را در بر میگرفت. در مجاورت محیط اطراف مکان این خانه، برای مراقبت از بیش از سیصد هزار نفر از اولاد تیرۀ خالص او تسهیلاتی فراهم شده بود. اما فقط اولین واحد ساختمانهای طرحریزی شده ساخته شد. پیش از آن که حجم خانوادۀ آدم بزرگتر از این تسهیلات اولیه گردد، تمامی طرح عدنی مختل گردید و باغ تخلیه شد.
آدمسان اولین فرزند نژاد بنفش یورنشیا بود، و به دنبال او خواهرش و ایوسان، دومین پسر آدم و حوا متولد شدند. پیش از عزیمت ملک صادقها حوا مادر پنج فرزند شد — سه پسر و دو دختر. دوتای بعدی دوقلو بودند. پیش از خطا، او شصت و سه فرزند به دنیا آورد، سی و دو دختر و سی و یک پسر. وقتی آدم و حوا باغ را ترک کردند، خانوادهشان متشکل از چهار نسل و بالغ بر 1647 اولاد تیرۀ خالص میشد. بعد از ترک باغ آنها چهل و دو فرزند داشتند، به علاوۀ دو اولادی که از والدینی مشترک با تیرههای انسانی کرۀ زمین بودند. و این شامل نسب آدم با نودیها و نژادهای تکاملی نمیشود.
فرزندان آدم وقتی که در یک سالگی تغذیه از شیر مادر را قطع میکردند از حیوانات شیر نمیگرفتند. حوا به شیرۀ انواع زیادی از تنقلات و آبمیوههای بسیاری میوهجات دسترسی داشت و چون به خوبی از محتوای شیمیایی و انرژی این غذاها آگاه بود، آنها را تا ظاهر شدن دندانها برای تغذیۀ فرزندانش به گونهای مناسب در هم میآمیخت.
در حالی که پخت و پز به طور عمومی در خارج از بخش بلافصل متعلق به آدم در عدن به کار گرفته میشد، در خانوادۀ آدم پخت و پزی وجود نداشت. آنها خوراکشان را — میوهجات، تنقلات، و غلات — حاضر و آماده به محض این که میرسید پیدا میکردند. آنها روزی یک بار مدت کمی بعد از ظهر غذا میخوردند. آدم و حوا همچنین ”نور و انرژی“ را مستقیماً از تشعشعات مشخص فضایی در رابطه با کارکرد درخت حیات دریافت میکردند.
بدنهای آدم و حوا نوری سوسو زننده از خود ساطع میکردند، اما آنان همیشه در همگونی با آداب و رسوم معاشران خود لباس میپوشیدند. اگر چه در طول روز خیلی کم میپوشیدند، در شامگاه از پوششهای شبانه استفاده میکردند. منشأ هالۀ نور سنتی که دور سر انسانهای به اصطلاح پارسا و مقدس حلقه میزند به روزگاران آدم و حوا باز میگردد. از آنجا که فوران نور بدنهای آنها وسیعاً با لباسهایشان پوشیده نگاه داشته میشد، فقط تشعشع تابندهای از سرهایشان قابل تشخیص بود. نوادگان آدمسان همیشه ایدهشان را از افرادی که معتقد بودند در شکوفایی روحانی خارقالعاده میباشند چنین تصویر میکردند.
آدم و حوا میتوانستند با یکدیگر و با فرزندان بلافصلشان تا فاصلۀ حدوداً پنجاه مایلی ارتباط برقرار سازند. این تبادل فکری متأثر از محفظههای گازی ظریفی بود که در نزدیکی ساختمان مغزشان واقع شده بود. آنها با این مکانیسم میتوانستند نوسانات فکری را فرستاده و دریافت کنند. اما این نیرو به مجرد تسلیم ذهن به ناسازگاری و در هم گسیختگی شریرانه فوراً معلق گردید.
فرزندان آدم تا سن شانزده سالگی به مدارس خود میرفتند، و نفر جوانتر توسط نفر بزرگتر آموزش داده میشد. بچههای کوچک هر سی دقیقه، و بزرگترها هر یک ساعت فعالیتشان را عوض میکردند. و قطعاً این در یورنشیا منظرۀ جدیدی بود که این فرزندان آدم و حوا مشغول بازی، بشاش، فعال، و با نشاط، فقط به خاطر تفریح محض، مشاهده شوند. بازی و مزاح نژادهای عصر حاضر عمدتاً از نسل آدم ناشی میباشد. نسل آدم همگی قدر و منزلت وافری برای موسیقی قائل بودند و نیز از شوخ طبعی زیادی برخوردار بودند.
حد متوسط سن نامزدی هجده سال بود، و سپس این جوانان به منظور آمادگی برای به عهده گرفتن مسئولیتهای زندگی زناشویی به یک دورۀ آموزشی دو ساله وارد میشدند. در بیست سالگی آنان برای ازدواج واجد شرایط بودند؛ و بعد از ازدواج زندگی کاری خود را شروع کرده یا وارد آماده سازیهای ویژهای برای آن میشدند.
عمل برخی از ملل بعدی مبنی بر اجازه به خانوادههای سلطنتی، که به گمان آنان از خدایان نزول کرده بودند، برای ازدواج برادر با خواهر و زناشویی اجباری آنان با یکدیگر به سنن نوادگان آدم باز میگردد. مراسم ازدواج نسلهای اول و دوم باغ همیشه توسط آدم و حوا اجرا میگردید.
فرزندان آدم، به غیر از چهار سال حضور در مدارس غربی، در ”شرق عدن“ زندگی و کار میکردند. تا سن شانزده سالگی مطابق روشهای مدارس جروسم در زمینۀ عقلانی به آنها آموزش داده میشد. از شانزده سالگی تا بیست سالگی در مدارس یورنشیا در انتهای دیگر باغ به آنان آموزش داده میشد. همچنین آنها در آنجا در رتبههای پایینتر به عنوان آموزگار خدمت میکردند.
تمامی هدف سیستم مدارس غربی باغ اجتماعی کردن بود. اوقات استراحت در پیش از ظهر به باغبانی عملی و کشاورزی، و اوقات بعد از ظهر به بازی رقابتی اختصاص داشت. عصرها در اشتغال مراودات اجتماعی و ترویج دوستیهای شخصی بود. آموزش مذهبی و جنسی در حیطۀ منزل و وظیفۀ والدین محسوب میشد.
تعلیم در این مدارس شامل این آموزشها میشد:
1- بهداشت و مراقبت از بدن.
2- اصل طلایی، استاندارد مراودۀ اجتماعی.
3- رابطۀ حقوق فردی با حقوق گروهی و وظایف اجتماع.
4- تاریخ و فرهنگ نژادهای گوناگون کرۀ زمین.
5- روشهای پیش بردن و بهبود بخشیدن تجارت جهانی.
6- هماهنگی وظایف و احساسات متضاد.
7- ترویج نمایش، فکاهی، و جانشینهای رقابت جویانه به جای جدال فیزیکی.
مدارس و در واقع هر فعالیت ساکنان باغ همیشه به روی دیدار کنندگان باز بود. نظارهگران غیرمسلح آزادانه برای دیدارهای کوتاه به عدن پذیرفته میشدند. یک یورنشیایی برای اقامت موقت در باغ باید ”مورد پذیرش“ واقع میشد. او در رابطه با طرح و مقصود اعطای آدم آموزش دریافت میکرد، منظورش را برای وفادار ماندن به این مأموریت میفهماند، و سپس به حکم اجتماعی آدم و حاکمیت روحانی پدر جهانی اعلام وفاداری مینمود.
قوانین باغ مبتنی بر قوانین کهنهتر دلمیشیا بودند و تحت هفت اصل اعلام میشدند:
1- قوانین سلامتی و بهداشت.
2- قوانین اجتماعی باغ.
3- قانون تجارت و بازرگانی.
4- قوانین بازی و رقابت عادلانه.
5- قوانین زندگی خانگی.
6- قواعد مدنی اصل طلایی.
7- هفت فرمان حکومت متعالی اخلاقی.
قانون اخلاقی عدن از هفت فرمان دلمیشیا کمی متفاوت بود. اما نوادگان آدم دلایل بسیار اضافهای برای این فرامین آموزش میدادند؛ برای مثال، در رابطه با منع قتل، اقامت تنظیم کنندۀ فکر به عنوان یک دلیل اضافه برای نابود نکردن زندگی بشری عرضه میشد. آنان آموزش میدادند که ”آن کس که خون انسانی را بریزد، خونش ریخته خواهد شد، چرا که انسان شبیه خداوند آفریده شده است.“
ساعت عمومی پرستش در عدن هنگام ظهر بود؛ غروب آفتاب وقت پرستش خانوادگی بود. آدم حداکثر تلاش خود را به عمل آورد که استفاده از نیایش زمانبندی شده را منع کند. او اینطور تعلیم میداد که نیایش مؤثر باید کاملاً فردی باشد، و باید ”خواستۀ روان“ باشد؛ ولی عدنیها به استفاده از نیایش و اشکال آن، آنطور که از ایام دلمیشیا به آنان رسیده بود ادامه دادند. آدم همچنین تلاش کرد در مراسم مذهبی پیشکش میوۀ زمین را به جای قربانیهای خونی جایگزین سازد، ولی پیش از فروپاشی باغ پیشرفت ناچیزی کرده بود.
آدم تلاش کرد برابری جنسی را به نژادها آموزش دهد. نحوۀ کار حوا در کنار شوهرش تأثیر عمیقی روی تمامی ساکنان باغ میگذارد. آدم صریحاً به آنان تعلیم میداد که زن همپای مرد به آن عوامل زندگی که در شکل دادن به موجودی جدید به هم میپیوندند کمک میکند. از این رو نوع بشر استنباط کرده بود که تمام کار تولید مثل کردن ”بر گردۀ پدر“ قرار دارد. آنها به مادر فقط به عنوان وسیلهای برای تغذیۀ کودک به دنیا نیامده و پرستاری نوزاد نگاه میکردند.
آدم به هم عصرهای خود تمامی آنچه را که میتوانستند درک کنند آموخت، ولی این در مقایسه خیلی زیاد نبود. با این حال نژادهای باهوشتر کرۀ زمین مشتاقانه در انتظار زمانی بودند که به آنان اجازۀ ازدواج با فرزندان برتر نژاد بنفش داده شود. و اگر این طرح بزرگ ارتقا نژادها به اجرا در میآمد یورنشیا چه دنیای متفاوتی میگردید. حتی به همان میزان نیز منفعت عظیمی از مقدار کم خون این نژاد وارداتی که مردمان تکاملی به طور ضمنی به دست آوردند حاصل گردید.
و بدینسان آدم برای سعادت و ارتقاءِ کرۀ اقامت موقتش کار کرد. اما هدایت این مردمان دو رگه و مختلط به سمت بهتر کار مشکلی بود.
داستان آفرینش یورنشیا در شش روز مبتنی بر این روایت بود که آدم و حوا فقط شش روز صرف بازرسی اولیهشان از باغ کرده بودند. این رویداد به مدت زمان هفته که بدواً توسط دلمیشیاییها عرضه شده بود تأیید رسمی تقریباً مقدسی میداد. شش روزی که آدم صرف بازرسی باغ و تدوین طرحهای مقدماتی برای سازماندهی نمود از پیش ترتیب داده نشده بود، بلکه روز به روز روی آن کار شده بود. انتخاب روز هفتم برای پرستش کاملاً تابع واقعیاتی بود که بدین وسیله توصیف گردید.
افسانۀ ساختن دنیا ظرف شش روز یک فکر بعدی بود، در واقع بیش از سی هزار سال پس از آن. یک قسمت از داستان، پدیداری ناگهانی خورشید و ماه، ممکن است در روایات ظهور ناگهانی و یکبارۀ دنیا از یک ابر فضایی متراکم از مادۀ بسیار کوچک که مدتها خورشید و ماه هر دو را پوشانیده بود سرچشمه گرفته باشد.
داستان آفرینش حوا از دندۀ آدم خلاصهای است مغشوش از ورود آدم و جراحی آسمانی که به تعویض مواد زنده در رابطه با آمدن پرسنل مادی پرنس سیارهای بیش از چهار صد و پنجاه هزار سال پیش از آن مربوط میشد.
اکثر مردمان دنیا تحت تأثیر این روایت بودند که آدم و حوا اشکالی فیزیکی داشتند که به محض ورود آنان به یورنشیا برای آنها آفریده شده بود. این اعتقاد که انسان از گِل آفریده شده است تقریباً در نیمکرۀ شرقی عالمگیر بود. این روایت میتواند از جزایر فیلیپین به دور دنیا تا آفریقا دنبال شود. و بسیاری از گروهها این داستان منشأ گلی انسان توسط نوعی از آفرینش ویژه به جای اعتقادات قدیمیتر به آفرینش تدریجی — تکامل — را پذیرفتند.
جدا از تأثیرات دلمیشیا و عدن، نوع بشر به سمت اعتقاد بر صعود تدریجی نژاد بشر متمایل بود. واقعیت تکامل یک اکتشاف امروزی نیست؛ مردم دوران باستان سیرت آهسته و تکاملی پیشرفت بشر را درک میکردند. یونانیهای اولیه به رغم نزدیکیشان به بینالنهرین ایدههای روشنی از این امر داشتند. اگر چه نژادهای گوناگون کرۀ زمین در تصورشان از تکامل به گونۀ اندوهناکی سر در گم شدند، با این حال بسیاری از قبایل بدوی معتقد به این بودند و اینطور آموزش میدادند که آنان برآمده از حیوانات گوناگون هستند. مردمان بدوی انتخاب ”توتمها“ را از بین حیواناتی که به گمان آنها از دودمانشان بودند متداول ساخته بودند. برخی از قبایل سرخپوست آمریکای شمالی اعتقاد داشتند که از سگهای آبی و گرگهای صحرایی منشأ یافتهاند. برخی از قبایل آفریقایی اینطور آموزش میدهند که از کفتار، یک قبیلۀ مالایا از میمون لمور، و یک گروه گینۀ نو از طوطی بر آمدهاند.
بابلیها به خاطر تماس بلافصل با بازماندگان تمدن نسل آدم، داستان آفرینش انسان را بسط و شاخ و برگ دادند. آنها اینطور آموزش میدادند که انسان مستقیماً از خدایان نزول کرده است. آنها برای نژادی که حتی با نظریۀ آفرینش از گل ناسازگار بود یک منشأ اشرافی قائل بودند.
تاریخ توصیف آفرینش در عهد عتیق به مدتها بعد از زمان موسی باز میگردد. او هرگز چنین داستان تحریف شدهای را به عبرانیان آموزش نداد. ولی او حکایتی ساده و فشرده از آفرینش را به بنیاسرائیل عرضه نمود، به این امید که درخواستش را برای پرستش آفریننده، پدر جهانی، که او خداوند خدای اسرائیل مینامید تقویت گرداند.
موسی در تعالیم اولیهاش به گونهای بسیار عاقلانه سعی نکرد به دوران پیش از آدم باز گردد. و چون موسی رهبر عالی عبرانیان بود، حکایات آدم اساساً به داستانهای آفرینش ربط داده شدند. این که روایات پیشین، تمدن پیش از آدم را به رسمیت میشناختند به وضوح در این واقعیت نشان داده میشود که ناشران بعدی که قصد نابودی تمامی اشارات به امور بشری پیش از روزگار آدم را داشتند، از برداشتن یک اشارۀ برملا کننده به مهاجرت قائن به ”سرزمین نود“، جایی که در آن او همسری برای خود برگزید، غفلت کردند.
عبرانیان برای مدتی طولانی تا بعد از رسیدن به فلسطین هیچ زبان نوشتاری برای استفادۀ عموم نداشتند. آنها استفاده از یک حروف الفبا را از فلسطینیهای مجاور که از پناهندگان سیاسی تمدن برتر کرِت بودند فرا گرفتند. عبرانیان حدوداً تا سال 900 پیش از میلاد مسیح دست به نگارش کمی زدند، و چون هیچ زبان نوشتاری تا چنین تاریخ اخیری نداشتند، چندین داستان متفاوت از آفرینش در گردش داشتند، اما بعد از اسارت در بابل بیشتر به سمت پذیرش یک نسخۀ تغییر یافتۀ بینالنهرینی تمایل داشتند.
روایات دین یهود پیرامون موسی متبلور گردید، و چون او تلاش نمود اصل و نسب ابراهیم را به آدم ردیابی کند، یهودیان تصور کردند که آدم اولین فرد در میان تمامی نوع بشر است. یهوه آفریننده بود، و چون آدم بنا بود اولین انسان باشد، میبایستی دنیا را درست پیش از ساختن آدم آفریده باشد. و سپس روایت شش روز آدم در داستان بافته شد. با این نتیجه که تقریباً هزار سال بعد از اقامت موقت موسی در زمین روایت آفرینش در شش روز نوشته شده و متعاقباً به او منتسب گردید.
کاهنان یهودی تا پیش از بازگشت به اورشلیم نوشتن داستان خود را از شروع همه چیز تکمیل کرده بودند. آنان به زودی ادعا کردند که حکایت فوق، اکتشاف جدیدی از داستان آفرینش است که توسط موسی نگاشته شده است. اما عبرانیان هم عصر حدود 500 سال پیش از میلاد مسیح این نوشتجات را مکاشفات الهی نمیپنداشتند. آنها به این مطالب بیشتر همان طور که مردمان بعد به داستانهای افسانهای مینگرند مینگریستند.
این مدرک جعلی که شهرت داشت از تعالیم موسی است نزد بطلمیوس پادشاه یونانی مصر برای ملاحظۀ وی آورده شد، و او دستور داد آن را توسط کمیسیونی از هفتاد دانشور برای کتابخانۀ جدیدش در اسکندریه به یونانی ترجمه کنند. و بدین ترتیب این حدیث جایش را در میان آن نوشتجاتی که متعاقباً بخشی از مجموعههای بعدی ”متون مقدس“ مذاهب عبرانی و مسیحی گردید پیدا نمود. و از طریق تعیین هویت با این سیستمهای فقهی، چنین مفاهیمی برای مدتی طولانی فلسفۀ بسیاری از مردمان باختر را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد.
آموزگاران مسیحی اعتقاد به حکم آفرینش نژاد بشر را تداوم بخشیدند، و تمامی این امر مستقیماً به شکل یابی فرضیۀ عصر طلایی پیشین سعادت اوتوپیایی و تئوری سقوط انسان یا ابرانسان که بیانگر شرایط غیرایدهآل جامعه بود راه برد. این نگرشها به زندگی و مکان انسان در جهان در بهترین حالت میتوانستند دلسرد کننده باشند چرا که مبتنی بر اعتقاد به قهقرا به عوض پیشرفت بودند، و همچنین اشاره به خداوندی انتقامجو داشتند که در تلافی اشتباهات برخی از مسئولین پیشین سیارهای بر نژاد بشر خشم فرو باریده بود.
”عصر طلایی“ یک افسانه است، ولی عدن یک واقعیت بود، و تمدن باغ در واقع منقرض گردید. آدم و حوا برای یکصد و هفده سال در باغ ادامه دادند، تا این که از طریق بیصبری حوا و اشتباهات قضاوت آدم، از مسیر مقرر شده منحرف گردیده، و به سرعت بر خود مصیبت آوردند و در پیشرفت و ترقی تمامی یورنشیا موجب یک کندی ویرانگر شدند.
[نقل شده توسط سُولُونیا، فرشتۀ سراف ”صدا در باغ“.]
آدم به دنبال بیش از یکصد سال تلاش در یورنشیا، توانست پیشرفت بسیار اندکی در خارج از باغ مشاهده نماید. دنیا در کلیّت آن به نظر نمیرسید پیشرفت زیادی کرده باشد. به نظر میرسید تحقق بهبود نژادی در فاصلۀ بسیار دوری قرار دارد، و وضعیت آنقدر مأیوس کننده به نظر میرسید که طلب چیزی را که در طرحهای اولیه گنجانیده نشده بود مینمود. اقلاً این چیزی است که اغلب به ذهن آدم خطور میکرد، و او بارها به حوا چنین اظهار نظر مینمود. آدم و ذوجهاش وفادار بودند، ولی از همنوعان خود جدا افتاده بودند، و به خاطر تنگنای اسفانگیز دنیای خویش به شدت اندوهناک بودند.
مأموریت آدم در یورنشیای آزمایشی، عصیان زده، و منزوی، کار دشواری بود. و پسر و دختر ماتریال به زودی از سختی و پیچیدگی مأموریت سیارهای خویش آگاهی یافتند. با این حال، آنان شجاعانه به کار حل مشکلات گوناگون خود پرداختند. ولی هنگامی که کار بسیار مهم حذف افراد معیوب و منحط را از میان تیرههای بشری در دستور کار خود قرار دادند به کلی مأیوس گردیدند. آنها نمیتوانستند هیچ راهی برای خروج از این تنگنا ببینند، و قادر نبودند با مسئولین مافوق خود در جروسم یا ایدنشیا مشورت نمایند. آنها اینجا در انزوا بودند، و روز به روز با گرۀ جدید و پیچیدهای مواجه بودند، مشکلی که به نظر میرسید غیرقابل حل باشد.
تحت شرایط عادی اولین کار یک آدم و حوای سیارهای هماهنگی و اختلاط نژادها است. اما در یورنشیا چنین پروژهای تقریباً بیحاصل به نظر میرسید، چرا که در حالی که نژادها از نظر بیولوژیکی مناسب بودند، ولی هرگز از رگههای ناقص و عقب ماندۀ خویش تطهیر نشده بودند.
آدم و حوا خود را در کرهای یافتند که برای اعلان برادری انسان کاملاً ناآماده بود، دنیایی که در تاریکی معنوی زشتی کورمال کورمال جلو میرفت و بدتر از آن با اغتشاش حاصل از عدم توفیق مأموریت دولت پیشین لعن و نفرین شده بود. ذهن و اخلاقیات در یک سطح پایینی بودند، و به جای شروع کار ایجاد یگانگی مذهبی، میبایست کار تغییر کیش دادن ساکنان کره را به سادهترین اشکال اعتقاد مذهبی از نو آغاز میکردند. به جای یافتن یک زبان آماده برای پذیرش، با سردرگمی وجود صدها و صدها زبان محلی در سراسر دنیا مواجه بودند. هیچ آدمی که در خدمت سیارهای بود تاکنون در کرۀ دشوارتری مستقر نشده بود. موانع فائق نیامدنی و مشکلات فراتر از چاره سازی مخلوق به نظر میرسیدند.
آنها در انزوا قرار داشتند، و احساس فاحش تنهایی که بر آنان سنگینی میکرد با خروج زود هنگام پذیرشگران ملک صادق بیشتر فزونی یافت. آنها فقط میتوانستند توسط رستههایی از فرشتگان با هر موجود خارج از سیاره به طور غیرمستقیم ارتباط برقرار کنند. به تدریج شجاعت آنان تضعیف گردید، روحشان سست شد، و گاهی اوقات نزدیک بود ایمانشان تزلزل یابد.
و این تصویری حقیقی از بهت و حیرت این دو روان برجسته است، آنگاه که به کارهایی که در پیش رو داشتند میاندیشیدند. آنها هر دو از کار عظیمی که مستلزم اجرای مأموریت سیارهای آنان بود به گونهای هوشمندانه آگاه بودند.
احتمالاً هیچیک از فرزندان ماتریال نبادان تاکنون با چنین کار مشکل و ظاهراً غیرممکنی آنطور که آدم و حوا در مخمصۀ اسفناک یورنشیا با آن مواجه بودند رو به رو نبودند. اما اگر آنان دوراندیشتر و صبور بودند، روزی به موفقیت دست مییافتند. هر دوی آنان، مخصوصاً حوا، در مجموع بسیار بیصبر بودند. آنان مایل نبودند که آزمون بسیار طولانی شکیبایی را بگذرانند. آنها میخواستند نتایجی فوری مشاهده کنند، و کردند، اما نتایجی که بدین ترتیب حاصل شد برای هر دوی آنان و دنیایشان فاجعهبارترین نتیجهای بود که محقق گردید.
کلیگسشیا دیدارهای مکرری از باغ انجام داد و با آدم و حوا گفتگوهای بسیاری صورت داد، ولی آنان نسبت به تمامی پیشنهادات او مبنی بر سازشکاری و ماجراجوییهای میانبرانه مقاوم بودند. آنها چنان نتایجی از شورش پیش روی خود داشتند که در برابر تمامی چنین پیشنهادات حیلهگرانه به قدر کافی مصونیت مؤثری ایجاد میکرد. حتی اولاد آدم هم تحت تأثیر طرحهای پیشنهادی دلیگسشیا قرار نمیگرفتند. و البته نه کلیگسشیا و نه همدست او قدرت نفوذ به هیچ فردی بر خلاف خواست او را نداشتند، تا چه رسد به این که فرزندان آدم را به انجام کار خطا وا دارند.
باید به خاطر داشت که کلیگسشیا هنوز دارای عنوان پرنس سیارهای یورنشیا بود، یک پسر گمراه ولی با این حال بالای جهان محلی. او سرانجام تا پیش از ایام میکائیل مسیح در یورنشیا عزل نگردید.
ولی پرنس منحرف سرسخت و مصمم بود. او به زودی از کار کردن روی آدم دست کشیده و تصمیم گرفت به حملهای فریبکارانه از جناح حوا دست زند. آن موجود شرور به این نتیجه رسید که تنها امید موفقیت، در به کارگیری ماهرانۀ اشخاص مناسب متعلق به لایۀ بالاتر گروه نودیها، نوادگان دستیاران سابق پرسنل مادیش میباشد. و از این رو طرحهایی برای به دام انداختن مادر نژاد بنفش آماده گردید.
این بسیار دور از نیت حوا بود که هرگز کاری کند که با برنامههای آدم در ستیزه باشد و یا اعتماد سیارهای آنان را به خطر اندازد. ملک صادقها، پیش از عزیمت، با اشراف به این که زن به جای برنامهریزی دوراندیشانه برای اهداف دراز مدت تمایل به دیدن نتایج فوری دارد، خصوصاً به حوا پیرامون خطرات خاصی که موقعیت منزوی آنان را در سیاره احاطه میکرد سفارش کرده بودند، و به ویژه به او هشدار داده بودند که زوجۀ خود را رها نسازد، یعنی که به هیچ روش شخصی یا مخفیانهای برای پیشبرد تعهدات متقابلشان مبادرت نکند. حوا این راهنماییها را برای بیش از یکصد سال با احتیاط زیاد به اجرا گذارده بود، و به ذهن او خطور نکرد که دیدارهای فزایندۀ خصوصی و محرمانۀ او با یک رهبر نودی بنام سِراپاتِیشیا که وی از آن برخوردار بود میتواند موجب هیچ خطری گردد. تمامی این رابطه چنان به طور تدریجی و طبیعی جلو رفت که او را در غفلت فرو برد.
ساکنان باغ از روزگاران آغازین عدن با نودیها در تماس بودند. آنها از این نوادگان مختلط اعضای خطاکار پرسنل کلیگسشیا کمک و همکاریهای ارزشمند زیادی دریافت کرده بودند، و حال رژیم عدنی داشت از طریق آنان به فروپاشی کامل و سرنگونی نهایی دست مییافت.
آدم تازه یکصد سال اول خود را در زمین به اتمام رسانده بود که سراپاتِیشیا، به مجرد مرگ پدرش به رهبری کنفدراسیون غربی یا سوری قبایل نودیها رسید. سراپاتِیشیا یک مرد قهوهای رنگ، یک نوادۀ برجستۀ رئیس سابق کمیسیون دَلَمِیشیا در زمینۀ بهداشت بود که با یکی از زنان متفکر اصلی نژاد آبی آن روزگاران دور ازدواج کرده بود. طی اعصار متمادی این تیره قدرتش را حفظ کرده و نفوذ عمدهای بین قبایل نودی غربی اعمال کرده بود.
سراپاتیشیا چندین دیدار از باغ به عمل آورده و نسبت به درستی آرمان آدم عمیقاً متأثر شده بود. و او مدت کوتاهی پس از به عهده گرفتن رهبری نودیهای سوری قصد خود را برای برقراری پیوستگی با کار آدم و حوا در باغ اعلام نمود. اکثریت مردمِ او در این برنامه به وی ملحق شدند، و آدم با اطلاع از این که مقتدرترین و باهوشترین فرد از بین کلیۀ قبایل مجاور تقریباً عملاً برای حمایت از برنامۀ پیشرفت دنیا روانۀ آنجا گشته است بسیار خوشحال گردید؛ این قطعاً امیدبخش بود. و کمی پس از این رخداد بزرگ، سراپاتیشیا و یاران جدیدش توسط آدم و حوا در خانۀ خودشان مورد پذیرایی قرار گرفتند.
سراپاتیشیا یکی از تواناترین و کارآمدترین دستیاران آدم شد. او در کلیۀ فعالیتهایش کاملاً درستکار و تماماً صادق بود. او هرگز متوجه نبود، حتی بعدها، که به عنوان آلت دست ضمنی کلیگسشیای مکار مورد سوءِ استفاده واقع میشود.
سراپاتیشیا به زودی معاون رئیس کمیسیون عدنی در زمینۀ روابط قبیلهای شد، و طرحهای بسیاری برای پیگیری جدیتر کار جذب قبایل دوردست برای آرمان باغ ریخته شدند.
او گفتگوهای بسیاری با آدم و حوا، به ویژه با حوا، صورت داد و آنان پیرامون طرحهای بسیاری برای بهبود شیوههای خود صحبت کردند. یک روز در طول صحبت با حوا به ذهن سراپاتیشیا خطور کرد که بسیار مفید خواهد بود که حین انتظار برای جذب افراد زیادی از نژاد بنفش میتوان در این اثنا کاری فوری برای پیشرفت قبایل نیازمند در حال انتظار انجام داد. سراپاتیشیا تصریح کرد که اگر نودیها به عنوان مترقیترین و همیارترین نژاد، بتوانند رهبری به دنیا آورند که بخشی از اصلیت آن در تیرۀ بنفش باشد، رابطهای قوی شکل خواهد گرفت که موجب پیوند صمیمی این مردمان با سکنۀ باغ میشود. و تمامی این امر به طور خردمندانه و صادقانه تصور میشد برای خیر دنیا باشد، چرا که این بچه که میبایست در باغ پرورش یافته و تعلیم مییافت، میتوانست نفوذ مثبت زیادی روی مردمان پدرش اعمال کند.
باز هم باید تأکید کرد که سراپاتیشیا در تمامی آنچه که پیشنهاد میکرد در مجموع صادق و کاملاً با خلوص بود. او هرگز یک بار هم گمان نکرد که بازیچۀ دست کلیگسشیا و دلیگسشیا شده است. سراپاتیشیا نسبت به طرح ساختن اندوختهای قوی از نژاد بنفش پیش از دست زدن به ارتقاءِ جهانی مردمان سردرگم یورنشیا کاملاً وفادار بود. ولی این امر به صدها سال نیاز داشت تا به سرانجام رسد، و او بیصبر بود؛ او میخواست نتایجی فوری مشاهده کند — چیزی در طول زندگانی خودش. او برای حوا روشن ساخت که آدم از کار اندکی که در جهت ارتقاءِ دنیا صورت گرفته بود غالب اوقات دلسرد میشد.
برای بیش از پنج سال این طرحها به طور مخفیانه تکمیل گردید. سرانجام آنها به نقطهای رسیدند که حوا رضایت داد با قانو، برجستهترین مغز و رهبر فعال کلنی مجاور نودیهای دوست، گفتگویی مخفیانه داشته باشد. قانو نسبت به حکومت آدم بسیار دلسوز بود. در واقع او رهبر صادق روحانی آن نودیهای همسایه بود که طرفدار روابطی دوستانه با سکنۀ باغ بودند.
دیدار سرنوشتساز طی ساعات تاریک روشن یک غروب پاییزی، نه چندان دور از خانۀ آدم به وقوع پیوست. حوا هرگز قبلاً قانوی زیبا و پرشور را ندیده بود — و او یک نمونۀ عالی از بقای ساختار جسمانی برتر و فراست ممتاز نیاکان دورش که جزو پرسنل پرنس بودند بود. و همچنین قانو به درستیِ پروژۀ سراپاتیشیا کاملاً باور داشت. (خارج از باغ، چند همسری یک رسم متداول بود.)
حوا تأثیر یافته از اغوا، اشتیاق، و قدرت ترغیب شخصی بسیار، در آنجا و در آن وقت رضایت داد که به امر خطیری که بارها پیرامون آن صحبت شده بود دست زند، نقشۀ کوچک خود را برای نجات دنیا به طرح بزرگتر و گستردهتر الهی اضافه کند. پیش از این که آنچه را که در شرف وقوع بود کاملاً دریابد، قدم مهلک برداشته شد. آن کار انجام شد.
زندگی آسمانی سیاره به هم ریخته بود. آدم متوجه شد که اشکالی پیش آمده، و از حوا خواست با او به کناری در باغ بیاید. و اکنون برای اولین بار، آدم تمامی داستان طرحی را که برای شتاب بخشیدن به بهبود دنیا با عمل همزمان در دو جهت، پیگیری طرح الهی و اجرای توأم امر خطیر سراپاتیشیا که مدتها روی آن کار شده بود، شنید.
و در حالی که پسر و دختر ماتریال در زیر نور مهتاب در باغ بدین گونه گفتگو میکردند، ”صدای در باغ“، آنان را به خاطر نافرمانی نکوهش کرد. و آن صدا چیزی جز اعلان خود من به زوج عدنی نبود که آنان از پیمان باغ تخطی کردهاند؛ که آنان از دستورات ملک صادقها سرپیچی نمودهاند؛ که آنان در اجرای سوگند اعتماد خود به حکمران جهان قصور ورزیدهاند.
حوا رضایت داده بود که در به کار بستن نیکی و شرارت شرکت کند. نیکی به اجرا گذاردن طرحهای الهی است؛ گناه سرپیچی تعمدی از خواست الهی است؛ شرارت عدم تطبیق طرحها و تنظیم غلط تکنیکهایی است که منجر به عدم توازن جهانی و سردرگمی سیارهای میشود.
هر بار که زوجِ باغ میوۀ درخت حیات را خورده بودند، فرشتۀ اعظم نگهبان به آنان هشدار داده بود که از تن دادن به پیشنهادات کلیگسشیا مبنی بر در هم آمیختن نیکی و شرارت خودداری ورزند. آنها به این صورت اندرز داده شده بودند: ”در روزی که شما نیکی و شرارت را در هم آمیزید، قطعاً همانند انسانهای فانی عالم خواهید شد، و قطعاً خواهید مرد.“
حوا در مورد این اخطار مکرر پیرامون موقعیت سرنوشتساز دیدار مخفیانهشان به قانو گفته بود، اما قانو که از قدر و اهمیت این اندرزها آگاه نبود به او اطمینان داد که مردان و زنانی که از انگیزههای نیک و نیات درست برخوردارند قادر به انجام شرارت نیستند؛ که او قطعاً نخواهد مرد بلکه در وجود اولاد آنان که بزرگ شده و دنیا را برکت و ثبات خواهند بخشید زندگی نوینی خواهد یافت.
اگر چه این پروژۀ تغییر و تبدیل طرح الهی با خلوص کامل و فقط با بالاترین انگیزهها برای سعادت دنیا پرورانده شده و به اجرا گذارده شده بود، زیان به بار آورد، زیرا که نمایانگر راهی خطا برای دستیابی به سرانجام نیکو بود، زیرا که از راه درست، طرح الهی، منحرف گردید.
درست است، قانو به چشمان حوا زیبا آمده بود، و او تمامی آنچه را که اغواگر او به عنوان ”دانش جدید و افزایش یافتۀ امور بشری و فهم سریع طبیعت بشری به عنوان مکمل درک طبیعت آدم“ وعده داده بود درک میکرد.
من با پدر و مادر نژاد بنفش، آنطور که تحت آن شرایط تأسفآور وظیفۀ من شد آن شب در باغ صحبت کردم. من به نقل تمامی آنچه که به خطای مادر حوا منتهی شد کاملاً گوش داده و به هر دوی آنان در رابطه با وضعیت موجود پند و اندرز دادم. آنان بعضی از این نصایح را دنبال کرده و برخی را نادیده گرفتند. این گفتگو در نگارشات شما بدین صورت که ”پروردگار خداوند آدم و حوا را در باغ صدا زده و پرسید: ’کجا هستید‘“ پدیدار میشود. در میان نسلهای بعد مرسوم بود که هر چیز غیرمعمول و خارقالعاده، اعم از طبیعی یا روحی مستقیماً به دخالت شخصی خدایان نسبت داده شود.
توهم زدایی حوا حقیقتاً رقتانگیز بود. آدم تمامی این وضعیت دشوار را درک میکرد و ضمن این که افسرده و دل شکسته بود، برای همسر خطاکار خود فقط احساس ترحم و دلسوزی مینمود.
در اثر یأس حاصل از درک خطا بود که آدم روز بعد از قدم اشتباه حوا به سراغ لائوتا، زن برجستۀ نودی که سرپرست مدارس غربی باغ بود رفت و با نقشۀ قبلی حماقت حوا را مرتکب شد. ولی اشتباه تعبیر نکنید؛ آدم فریب نخورده بود؛ او دقیقاً میدانست در صدد انجام چه کاری است؛ او تعمداً برگزید که در سرنوشت حوا شریک شود. او به همسرش با عاطفهای فوق انسانی عشق میورزید، و فکر احتمال بیداری شبانه در تنهایی بدون او در یورنشیا بیش از آن بود که بتواند تحمل کند.
وقتی که ساکنان بسیار خشمگین باغ دریافتند که برای حوا چه اتفاقی افتاده عنان از کف دادند. آنها به آبادی مجاور نودی اعلان جنگ دادند. آنها از دروازههای عدن تاخته و به این مردم ناآماده یورش بردند، و به کلی آنها را نابود کردند — هیچ مرد، زن، یا کودکی زنده گذاشته نشد، و قانو، پدر قائن، که هنوز به دنیا نیامده بود نیز هلاک گردید.
سراپاتیشیا به محض فهمیدن آنچه که اتفاق افتاده بود غرق در حیرت و با ترس و پشیمانی از خود بیخود گشت. روز بعد او خود را در رودخانۀ بزرگ غرق نمود.
فرزندان آدم سعی کردند مادر پریشان حال خود را تسلی دهند، ضمن این که پدرشان برای سی روز در تنهایی پرسه میزد. در پایان آن مدت، بصیرت خود را قطعیت بخشید و آدم به خانۀ خود بازگشت و برای مسیر عمل آیندۀ آنها شروع به برنامهریزی نمود.
نتایج نابخردیهای والدین گمراه اغلب توسط فرزندان بیگناه آنان قسمت میشود. پسران و دختران درستکار و نجیب آدم و حوا در اندوه وصف ناپذیر تراژدی باور نکردنی که بسیار ناگهانی و بسیار بیرحمانه به آنان وارد آمده بود غرق شده بودند. حتی تا پنجاه سال هم بزرگترین این فرزندان از اندوه و غم آن روزهای مصیبتبار التیام نیافتند، به خصوص از وحشت آن مدت سی روز که طی آن پدرشان از خانه غایب بود، ضمن این که مادر پریشان حالشان از سرنوشت و محل اقامت او در بیخبری کامل بود.
و همین سی روز برای حوا همانند سالهای دراز اندوه و رنج بودند. این روان آزاده هرگز از تأثیرات آن دورۀ عذابآور رنج فکری و اندوه روحی کاملاً التیام نیافت. هیچ قسمتی از محرومیتها و سختیهای مادی بعدی آنان در حافظۀ حوا با آن روزهای وحشتناک و شبهای هولناک تنهایی و بلاتکلیفی غیرقابل تحمل قابل مقایسه نبود. او در مورد عمل عجولانۀ سراپاتیشیا آگاهی یافت و نمیدانست آیا همسرش در اثر اندوه، خود را نابود ساخته یا به خاطر مجازات قدم اشتباه او از کرۀ زمین برداشته شده است. و هنگامی که آدم بازگشت، حوا رضایتی توأم با شادی و سپاس را تجربه نمود که هرگز زندگی مشترک طولانی و دشوار، و خدمت محنتبار آنان را تحتالشعاع قرار نداد.
زمان گذشت، اما آدم تا هفتاد روز بعد از خطای حوا، که پذیرشگران ملک صادق به یورنشیا بازگشته و مسئولیت امور کره را به عهده گرفتند، از طبیعت تقصیرشان مطمئن نبود. و در آن هنگام او دانست که آنان به خطا رفتهاند.
ولی هنوز مشکلات بیشتری در پیش بودند: خبر نابودی آبادی نودیها در نزدیکی عدن به قبایل خانگی سراپاتیشیا در سمت شمال به کندی نرسید، و اکنون سپاه عظیمی گرد آمده بود تا به سوی باغ پیشروی کند. و این شروع جنگی طولانی و تلخ بین اولاد آدم و نودیها بود، زیرا این خصومتها تا مدتها پس از این که آدم و پیروانش به باغ دوم در درۀ فرات مهاجرت کردند ادامه یافت. ”عداوتی“ شدید و دیرپا ”بین آن مرد و زن، بین اولاد آن مرد و آن زن وجود داشت.“
وقتی آدم اطلاع یافت که نودیها در حال پیشروی هستند، از ملک صادقها طلب مشورت نمود. ولی آنان از اندرز دادن به او امتناع ورزیدند، و فقط به او گفتند که کاری را که صلاح میداند انجام دهد و به او قول همکاری دوستانه، تا جایی که میسر است و در هر مسیری که او تصمیم بگیرد، دادند. ملک صادقها از دخالت کردن در طرحهای شخصی آدم و حوا منع شده بودند.
آدم میدانست که او و حوا شکست خوردهاند؛ حضور پذیرشگران ملک صادق این را به آنان میگفت، گر چه او هنوز چیزی در مورد وضعیت شخصی یا سرنوشت آیندهشان نمیدانست. او با حدود هزار و دویست تن از پیروان وفادارش که خود را متعهد ساختند از رهبرشان پیروی کنند در طول شب در گفتگو بود، و روز بعد هنگام ظهر این مهاجرین در جستجوی خانههای جدید از عدن عزیمت کردند. آدم هیچ علاقهای به جنگ نداشت و از این رو تصمیم گرفت باغ اول را بدون مقابله برای نودیها باقی گذارد.
کاروان عدنی در روز سوم خروج از باغ با رسیدن فرشتگان انتقال سراف از جروسم متوقف گردید. و برای اولین بار آدم و حوا از آنچه که بنا بود برای فرزندانشان اتفاق افتد آگاهی یافتند. در حالی که انتقال دهندگان منتظر بودند، حق انتخاب به آن فرزندانی که به سن انتخاب (بیست سالگی) رسیده بودند داده شد که با والدین خود در یورنشیا باقی بمانند یا این که تحت سرپرستی والامرتبههای نرلاشیادک قرار گیرند. دو سوم رفتن به ایدنشیا را برگزیدند؛ در حدود یک سوم ماندن با والدینشان را انتخاب نمودند. تمام فرزندان سن قبل از انتخاب به ایدنشیا برده شدند. هیچ کس قادر نبود که جدایی اندوهناک این پسر و دختر ماتریال و فرزندانشان را بدون درک این که راه خطاکار سخت است نظاره کند. این اولاد آدم و حوا اکنون در ایدنشیا هستند؛ ما نمیدانیم که تقدیر آنان چه خواهد بود.
این یک کاروان بسیار غمگین بود که برای ادامۀ سفر آماده میشد. آیا چیزی میتوانست غمانگیزتر باشد! با چنین امیدهای بالایی به یک کره بیایند، با فرخندگی مورد استقبال قرار گیرند، و سپس با خفت از عدن خارج شده، و تازه بیش از سه چهارم فرزندانشان را حتی پیش از یافتن یک مکان سکونت جدید از دست بدهند!
در حالی که کاروان عدنی متوقف شده بود، آدم و حوا از طبیعت خطاهای خود مطلع شده و از سرنوشتشان آگاهی یافتند. جبرئیل ظاهر شد تا حکم قضاوت را اعلام دارد. و این رأی قضاوت بود: آدم و حوای سیارهای یورنشیا محکوم به خطا هستند؛ آنان پیمان امانت داری خویش را به عنوان فرمانروایان این کرۀ مسکونی نقض کردهاند.
در حالی که آدم و حوا از احساس گناه محزون بودند، با اعلان این که قضات آنان در سلوینگتون آنها را از تمامی اتهامات مبنی بر ”سرپیچی از مقررات دولت جهان“ مبرا ساختهاند بسیار شادمان شدند. آنها محکوم به شورشگری نشده بودند.
زوج عدنی آگاهی یافتند که خود را به سطح انسانهای فانی عالم تنزل داده بودند، و این که از این پس آنها باید خود را به صورت مرد و زن یورنشیا پیش برده، و برای آیندۀ خود به نژادهای دنیا نظر افکنند.
مدتها پیش از آن که آدم و حوا جروسم را ترک کنند، آموزگاران آنان عواقب هر انحراف اساسی را از طرحهای الهی به آنان کاملاً توضیح داده بودند. من شخصاً و مکرراً هم قبل و هم بعد از این که آنها به یورنشیا بیایند به آنان هشدار داده بودم که تنزل به سطح جسمانی انسان نتیجۀ قطعی و سزای مسلمی است که بیتردید در اجرای مأموریت سیارهای آنان پیامد خطا خواهد بود. اما درک وضعیت فناناپذیریِ رستۀ ماتریال فرزندی برای فهم روشن نتایج حاصله از خطای آدم و حوا ضروری است.
1- آدم و حوا، همانند همقطاران خود در جروسم از طریق ارتباط عقلانی با مدار ذهنی - جاذبۀ روح، وضعیت فناناپذیری را حفظ میکردند. هنگامی که این طریقۀ اساسی ادامۀ حیات از طریق انفصال ذهنی شکسته میشود، آن وقت صرف نظر از سطح معنوی وجود مخلوق، وضعیت فناناپذیر از بین میرود. وضعیت فناپذیر که مرگ فیزیکی را به دنبال داشت پیامد اجتناب ناپذیر خطای عقلانی آدم و حوا بود.
2- پسر و دختر ماتریال یورنشیا، که همچنین به شکل جسم فانی این دنیا تجسم یافته بودند، علاوه بر این، به حفظ یک سیستم گردش دوگانه متکی بودند، که یکی از طبیعت فیزیکی آنان و دیگری از انرژی مافوقی که در میوۀ درخت حیات ذخیره شده بود مشتق میشد. همیشه فرشتۀ اعظم نگهبان به آدم و حوا تذکر داده بود که قصور از اعتماد به تنزل وضعیت منجر میشود، و به دنبال خطای آنان دسترسی به این منبع انرژی از آنان سلب گردید.
کلیگسشیا در به دام انداختن آدم و حوا موفق گردید، ولی در سوق دادن آنان به عصیان آشکار علیه دولت جهان به هدفش دست نیازید. آنچه آنها انجام داده بودند در واقع شرورانه بود، ولی آنها هرگز به زیر پا گذاشتن حقیقت مجرم شناخته نشدند، و در شورش علیه حکومت عادلانۀ پدر جهانی و پسر آفرینشگرش نیز آگاهانه شرکت نکردند.
آدم و حوا از رتبۀ بالای فرزندی ماتریال خویش به مرتبت پایین انسان فانی سقوط کردند. ولی این سقوط انسان نبود. نژاد بشر به رغم عواقب بلافصل خطای آدم ارتقا یافته است. اگر چه طرح الهی اهدای نژاد بنفش به مردمان یورنشیا به جایی نرسید، نژادهای فانی انسانی از کمک محدودی که آدم و اولادش به نژادهای یورنشیا عرضه داشتند منفعت هنگفتی بردهاند.
چیزی به نام ”سقوط انسان“ وجود نداشته است. تاریخ نژاد بشر یک تکامل پیش رونده است، و اعطای آدم مردمان دنیا را نسبت به شرایط بیولوژیکی پیشین به اندازۀ زیاد بهبود بخشید. تیرههای برتر یورنشیا اکنون دارای آن عوامل ارثی میباشند که از تعداد چهار منبع جداگانه مشتق شدهاند: اندانی، سنگیک، نودی، و آدمی.
آدم نباید مسبب یک نفرین بر نژاد بشری تلقی گردد. اگر چه او در پیشبرد طرح الهی شکست خورد، گر چه او از پیمانش با الوهیت تخطی ورزید، گر چه او و همسرش قطعاً در مرتبت مخلوق تنزل یافتند، به رغم تمامی اینها، معاضدت آنها به نژاد بشر در پیشبرد تمدن در یورنشیا بسیار زیاد بود.
در ارزیابی نتایج مأموریت آدم در دنیای شما، عدالت حکم میکند که شرایط سیاره شناخته شود. آدم هنگامی که با همسر زیبای خود از جروسم به این سیارۀ تاریک و سردرگم انتقال یافت با مسئولیت تقریباً نومید کنندهای مواجه شد. اما اگر آنان با تدبیر ملک صادقها و همکارانشان راهنمایی میشدند، و اگر صبورتر بودند، سرانجام از موفقیت برخوردار میگشتند. ولی حوا به تبلیغات حیلهگرانۀ آزادی شخصی و آزادی عمل سیارهای گوش فرا داد. او به آزمایش روی پلاسمای حیاتِ رستۀ ماتریال فرزندی سوق داده شد، بدین معنی که اجازه داد این ودیعۀ حیات با عنصر حیات نوعِ در آن هنگام آمیختۀ طرح اولیۀ حاملین حیات به طور زودرس در هم آمیزد که سابقاً با عنصر حیات موجودات تولید مثل کنندهای که به پرسنل پرنس سیارهای ملحق شده بودند در هم آمیخته شده بود.
شما در سراسر صعودتان به سوی بهشت، هیچگاه از طریق میانبر، ابداعات شخصی، یا شیوههای دیگر برای بهبود، در مسیر کمال، به سوی کمال، و برای کمال ابدی، با تلاش بیصبرانه برای پیشی گرفتن از برنامۀ تثبیت شده و الهی، چیزی به دست نخواهید آورد.
در مجموع احتمالاً هیچگاه عدم کامیابی عقلانی دلسرد کنندهتری در هیچ سیارهای در تمام نبادان وجود نداشته است. ولی شگفتآور نیست که چنین خطاهایی در امور جهانهای در حال تکامل رخ دهد. ما بخشی از یک آفرینش عظیم هستیم، و عجیب نیست که همه چیز به نحو اکمل کار نکند؛ جهان ما در کمال آفریده نشده است. کمال هدف ابدی ما است، نه منشأ ما.
اگر این جهان مکانیستی بود، اگر اولین منبع و مرکز بزرگ فقط یک نیرو و نه همچنین یک شخصیت بود، اگر تمامی آفرینش انبوهی پهناور از مادۀ فیزیکی بود که قوانین معینی با ویژگی فعل و انفعالات نامتغیر انرژی بر آن حکمفرما بود، در آن صورت حتی به رغم عدم تکمیل وضعیت جهانی، کمال در دسترس بود. مخالفتی وجود نداشت؛ تضادی وجود نداشت. اما در جهان در حال تکامل ما که کمال و نقصان نسبی است، ما خوشحالیم که عدم توافق و سوءِ تفاهم امکانپذیر است، چرا که این گواهی است بر واقعیت و عمل شخصیت در جهان. و اگر آفرینش ما موجودیتی است که شخصیت بر آن تسلط دارد، در این صورت شما میتوانید از امکان بقای شخصیت، پیشرفت، و موفقیت مطمئن باشید؛ ما میتوانیم نسبت به رشد شخصیت، تجربه، و ماجراجویی اطمینان داشته باشیم. چه جهان پرشکوهی است، که شخصی و پیش رونده است، نه صرفاً مکانیکی یا حتی به گونهای غیرفعال کامل.
[عرضه شده توسط سُولُونیا، فرشتۀ سراف ”صدا در باغ“.]
هنگامی که آدم برگزید باغ اول را بدون مقابله برای نودیها باقی گذارد، او و پیروانش نمیتوانستند به غرب بروند، زیرا عدنیها قایقهایی که برای چنین سفر دریایی مناسب باشند نداشتند. آنها نمیتوانستند به شمال بروند؛ نودیهای شمالی از پیش به سوی عدن در حال پیشروی بودند. آنها از رفتن به جنوب بیمناک بودند؛ تپههای آن منطقه مملو از قبایل متخاصم بودند. تنها راه باز به سوی شرق بود، و از این رو آنها به سمت مناطق خرم آن روز بین رودخانههای دجله و فرات به سوی شرق سفر کردند. و بسیاری از آنهایی که پشت سر باقی ماندند بعداً به سمت شرق سفر کردند تا به طایفۀ آدم در خانۀ درهای جدیدشان بپیوندند.
پیش از آن که کاروان آدم به مقصد خود بین رودخانهها در بینالنهرین رسد قائن و سَنسا هر دو به دنیا آمدند. لائوتا، مادر سنسا، در لحظۀ تولد دخترش جان سپرد. حوا بسیار عذاب کشید ولی به خاطر قدرت برتر زنده ماند. حوا، سنسا بچۀ لائوتا را به آغوش خود گرفت، و او به همراه قائن پرورش یافت. سنسا بزرگ شده و زنی بسیار توانا گردید. او همسر سارگان، رئیس نژادهای آبی شمالی شد و در پیشرفت انسانهای آبی آن ایام سهم داشت.
تقریباً یک سال کامل وقت لازم بود که کاروان آدم به رودخانۀ فرات برسد. آنها چون آن را در جزر و مد دیدند، تقریباً شش هفته پیش از آن که راه خود را به سوی سرزمین بین رودخانهها که بنا بود باغ دوم شود بگشایند در دشتهای غرب رودخانه اردو زدند.
وقتی که به ساکنان سرزمین باغ دوم خبر رسید که پادشاه و کاهن والای باغ عدن به سمت آنان در حال پیشروی است، شتابان به طرف کوههای شرقی گریختند. آدم وقتی که آنجا رسید تمامی سرزمین مطلوب را تخلیه شده یافت. و اینجا در این مکان جدید آدم و یارانش شروع به کار کرده تا خانههای جدیدی بسازند و مرکز جدیدی از فرهنگ و مذهب دایر کنند.
این محل به عنوان یکی از سه گزینش اولیۀ کمیتهای که برای انتخاب مکانهای محتمل برای باغ اختصاص داده شده و توسط وَن و آمادان پیشنهاد شده بود برای آدم شناخته شده بود. در آن روزگاران این دو رودخانه خود یک دفاع طبیعی خوب بودند، و به فاصلۀ کوتاهی در شمال باغ دوم، فرات و دجله طوری به هم نزدیک میشدند که یک دیوار تدافعی به درازای پنجاه و شش مایل برای حفاظت از سرزمین واقع در جنوب و بین دو رودخانه میتوانست ساخته شود.
بعد از استقرار در عدن جدید، لازم شد روشهای ابتدایی زندگی اتخاذ گردد. کاملاً حقیقی به نظر میآمد که زمین نفرین شده است. بار دیگر طبیعت مسیر خود را طی میکرد. حال طایفۀ آدم ناچار بودند از زمین آماده نشده امرار معاش کنند و در شرایط وجود خصومتهای طبیعی و ناسازگاریهای وجود انسانی با واقعیات زندگی دست به گریبان شوند. آنها باغ اول را بخشاً برای خود آماده یافتند، ولی دومی باید با زحمت دستان خودشان و با ”عرق صورتشان“ خلق میشد.
کمتر از دو سال بعد از تولد قائن، هابیل متولد شد. او اولین فرزند آدم و حوا بود که در باغ دوم تولد یافت. هنگامی که هابیل به سن دوازده سالگی رسید، گلهداری را برگزید؛ قائن پیشۀ کشاورزی را انتخاب کرده بود.
حال در آن روزها مرسوم بود که از چیزهای در دسترس به کاهنان هدایایی داده شود. گلهداران از گلههای خود و کشاورزان از میوههای مزارع میآوردند. و قائن و هابیل نیز مطابق این رسم گاه به گاه به کاهنان هدایایی تقدیم میکردند. این دو پسر بارها در مورد ارزش نسبی حرفۀ خود مشاجره کرده بودند، و هابیل به زودی دریافت که به قربانیهای حیوانی او ارجحیت نشان داده میشود. قائن نسبت به سنن عدن اول مبنی بر ترجیح پیشین میوههای مزارع به بیهودگی درخواست بازنگری نمود. ولی هابیل اجازۀ این را نمیداد، و به برادر بزرگتر خود به خاطر شکستش طعنه میزد.
در روزهای عدن اول، آدم در واقع درصدد این برآمده بود که اهدای قربانی حیوانی را منع کند، از این رو قائن پیشینۀ قابل توجیهی برای موضوع مجادلات خود داشت. با این وجود، سازمان دادن زندگی مذهبی عدن دوم دشوار بود. آدم بار مسئولیت هزار و یک جزئیات مربوط به کار ساختمانی، دفاع، و کشاورزی را بر دوش داشت. در حالی که او از نظر روحی بسیار افسرده بود، سازماندهی عبادت و تعلیم و تربیت را به آن نودی تبارهایی که در باغ اول در این مشاغل خدمت کرده بودند محول نمود؛ و حتی در چنین مدت کوتاهی کاهنان خادم نودی به استانداردها و احکام ایام پیش از آدم بازگشت میکردند.
این دو پسر هرگز با هم به خوبی سازگار نبودند، و این قضیۀ قربانی کردنها، بیش از این به نفرت فزایندۀ میان آنان کمک مینمود. هابیل میدانست که او پسر آدم و حوا هر دو است و از متأثر ساختن قائن که آدم پدر او نیست هیچگاه دریغ نورزید. قائن از نژاد بنفش خالص نبود چرا که پدرش از نژاد نودیهایی بود که بعدها با انسان آبی و سرخ و با تیرۀ بومی اندانی در هم آمیخته شد. و تمامی اینها، به اضافۀ طبیعت ستیزهجوی ارثی قائن، موجب شد که او نفرتی پیوسته فزاینده نسبت به برادر کوچکترش پیدا کند.
پسرها به ترتیب هجده ساله و بیست ساله بودند که سرانجام تنش میان آنها به نتیجه رسید. یک روز، طعنههای هابیل برادر ستیزه جویش را چنان خشمگین نمود که قائن به گونهای غضبآلود به وی حملهور شده و او را به قتل رسانید.
مشاهدۀ رفتار هابیل، ارزش محیط و تعلیم و تربیت را به عنوان عوامل تکامل شخصیت ثابت میکند. هابیل میراثی ایدهآل داشت، و توارث در بن کل شخصیت قرار دارد؛ ولی تأثیر محیط پستتر عملاً این ارثیۀ عالی را خنثی نمود. هابیل به ویژه در طول سالهای جوانیش بسیار تحت تأثیر محیط نامساعدش قرار گرفت. اگر او تا سن بیست و پنج یا سی سالگی زنده میماند شخصی کاملاً متفاوت میشد؛ میراث عالی او در آن هنگام خود را نشان میداد. در حالی که یک محیط خوب نمیتواند در چیره شدن واقعی بر نقایص شخصیتی توارث پایه کمک زیادی کند، یک محیط بد، اقلاً طی سالهای جوانتر زندگی میتواند به طور خیلی مؤثری یک میراث عالی را ضایع گرداند. محیط اجتماعی خوب و تعلیم و تربیت صحیح، خاک و اتمسفری ضروری برای بیشترین دریافت از میراث خوب میباشند.
مرگ هابیل زمانی به والدینش آشکار گردید که سگهای او، گلهها را بدون صاحبشان به خانه آوردند. قائن برای آدم و حوا داشت به سرعت یادآور شوم خطایشان میشد، و آنان او را در تصمیمش برای ترک باغ تشویق نمودند.
زندگی قائن در بینالنهرین چندان خوش نبود چرا که او به طرز خاصی سمبل خطا بود. این طور نبود که یاران او با وی نامهربان بودند، ولی او از انزجار ناخودآگاه آنان نسبت به وجود خود بیاطلاع نبود. اما قائن میدانست که چون هیچ نشان قبیلهای نداشت، توسط اولین افراد قبیلۀ همسایه که بر حسب تصادف با او برخورد میکردند کشته میشد. ترس و قدری ندامت موجب شد که او توبه کند. قائن هیچگاه توسط یک تنظیم کننده مورد سکنی واقع نشده بود، و همیشه از مقررات خانوادگی سرپیچی مینمود، و نسبت به مذهب پدرش بیحرمت بود. اما اکنون او نزد حوا، مادرش، رفته و تقاضای کمک و هدایت روحی نمود، و هنگامی که صادقانه یاری الهی را طلب نمود، یک تنظیم کننده در او سکنی گزید. و این تنظیم کننده که در درون سکونت داشته و به بیرون مینگریست به قائن مزیت مشخصی از برتری میداد که او را در زمرۀ قبیلۀ آدم که بسیار از آن میترسیدند طبقهبندی مینمود.
و بدین ترتیب قائن به سرزمین نود، شرق عدن دوم روانه شد. او در میان یک گروه از مردم پدرش رهبری بزرگ شد، و تا اندازهای پیشبینیهای سراپاتیشیا را تحقق بخشید، چرا که در سرتاسر عمرش بین این بخش از نودیها و طایفۀ آدم مروج صلح بود. قائن با دختر عموی دور خود رِمُونا ازدواج کرد، و پسر اولشان خنوخ رهبر نودیهای ایلامی گردید. و برای صدها سال ایلامیها و طایفۀ آدم در صلح به زندگی ادامه دادند.
با گذشت زمان در باغ دوم، پیامدهای خطا به طور فزاینده آشکار گردید. آدم و حوا برای منزل زیبا و آرامش بخش پیشین خود و نیز فرزندانشان که به ایدنشیا برده شده بودند بسیار دلتنگ بودند. به راستی مشاهدۀ این زوج والا که به سطح انسان معمولی عالم تنزل یافته بودند رقتانگیز بود؛ ولی آنان وضعیت تقلیل یافتۀ خویش را با متانت و بردباری تحمل کردند.
آدم بیشتر اوقات را به گونهای خردمندانه صرف آموزش فرزندانش و یارانشان در زمینۀ مدیریت مدنی، روشهای تعلیم و تربیتی، و عبادات مذهبی مینمود. اگر به خاطر دوراندیشیهای او نبود، به دنبال مرگش هرج و مرج حاکم میگشت. در آن شرایط مرگ آدم در پیشبرد امور مردمش تفاوت چندانی ایجاد نکرد. ولی مدتها پیش از درگذشت آدم و حوا، آنها دریافتند که فرزندان و پیروانشان به تدریج یاد گرفتند روزهای جلال خود را در عدن فراموش کنند. و برای اکثریت پیروانشان همان بهتر بود که شکوه عدن را فراموش کردند. آنها دیگر احتمالاً به خاطر محیط کمتر مساعدشان نارضایتی بیمورد را تجربه نمیکردند.
حکمرانان مدنی طایفۀ آدم از نظر ارثی برآمده از پسران باغ اول بودند. پسر اول آدم، آدمسان (آدم ابن آدم) مرکز دومی از نژاد بنفش در شمال عدن دوم برپا نمود. پسر دوم آدم، ایوسان، رهبر و مدیری کارآمد گردید؛ او یاور بزرگ پدرش بود. ایوسان آنقدر به اندازۀ آدم عمر نکرد، و بزرگترین پسرش جَنساد به عنوان رئیس قبایل طایفۀ آدم جانشین آدم شد.
حکام مذهبی، یا کهانت، از شیث، بزرگترین پسر بازماندۀ آدم و حوا که در باغ دوم به دنیا آمده بود منشأ یافت. او یکصد و بیست و نه سال بعد از ورود آدم به یورنشیا به دنیا آمد. شیث جذب کار بهبود وضعیت معنوی مردم پدرش گردید و رئیس کهانت جدید باغ دوم شد. پسر او انوش ترتیب جدید پرستش را بنیان نهاد، و نوۀ او قینان خدمت بشارتی خارج را به قبایل اطراف دور و نزدیک پی افکند.
کهانت شیثی، مسئولیتی سهگانه بود که مذهب، بهداشت، و آموزش و پرورش را در بر میگرفت. به کاهنان این رسته آموزش داده شده بود که در مراسم مذهبی پیشوایی کنند، به عنوان پزشک و بازرسان بهداشت خدمت کنند، و در مدارس باغ به عنوان آموزگار عمل کنند.
کاروان آدم تخمها و جوانههای صدها گیاه و دانههای غلات باغ اول را با خود به سرزمین بین دو رودخانه حمل کرده بودند. آنها همچنین گلههای بسیار و برخی از تمامی حیوانات اهلی را با خود آورده بودند. به این خاطر آنها نسبت به قبایل اطراف از مزایای زیادی برخوردار بودند. آنها از بسیاری از فواید فرهنگ پیشین باغ نخستین بهرهمند بودند.
تا زمان ترک باغ اول، آدم و خانوادهاش همیشه از میوهجات، دانههای غلات، و تنقلات امرار معاش میکردند. در مسیر رفتن به بینالنهرین، آنان برای اولین بار از گیاهان و سبزیجات خوردند. خوردن گوشت در ابتدا در باغ دوم معمول گردید، اما آدم و حوا هرگز از گوشت به عنوان بخشی از خوراک معمول خود استفاده نکردند. نه آدمسان، نه ایوسان، و نه فرزندان دیگر نسل اول باغ اول گوشتخوار نشدند.
طایفۀ آدم به لحاظ دستاوردهای فرهنگی و پیشرفتهای عقلانی، مردمان اطراف را به اندازۀ زیاد به جلو سوق دادند. آنها سومین حروف الفبا را به وجود آورده و از طرف دیگر بنیادهای بیشتر آنچه را که طلایهدار هنر مدرن، علوم، و ادبیات بود بنا نهادند. اینجا در سرزمینهای بین دجله و فرات، آنها هنرهای نویسندگی، فلزکاری، سفالگری، و بافندگی را ابقا نمودند، و نوعی معماری ایجاد کردند که تا هزاران سال بهتر از آن به وجود نیامد.
زندگی خانگی مردمان بنفش برای روزگار و عصر خودشان ایدهآل بود. فرزندان در معرض دورههای آموزشی در کشاورزی، صنایع دستی، و دامپروری قرار میگرفتند، و یا این که تعلیم مییافتند وظایف سهگانۀ یک شیثی را به انجام رسانند: کاهن، طبیب، و آموزگار باشند.
و هنگامی که به کهانت شیث فکر میکنید، آن معلمان اندیشمند و والامنش بهداشت و مذهب، آن آموزگاران راستین را با کهانتهای حقیر و تجاری قبایل دوران بعد و ملل اطراف اشتباه نگیرید. مفاهیم مذهبی آنان از الوهیت و جهان پیشرفته و کم و بیش دقیق بودند. تدارکات بهداشتی آنان برای زمان خودشان عالی بودند، و از روشهای تعلیم و تربیتشان هرگز تاکنون پیشی گرفته نشده است.
آدم و حوا بنیانگذاران نژاد بنفش انسانها، نهمین نژاد بشری بودند که در یورنشیا پدیدار گردید. آدم و اولاد او چشمان آبی داشتند، و مردمان بنفش با رنگ چهرۀ روشن و رنگ موی روشن — زرد، سرخ، و قهوهای — مشخص میشدند.
حوا در هنگام زایمان متحمل درد نمیشد؛ و نژادهای تکاملی اولیه نیز همین طور. تنها نژادهای مختلط که از وصلت انسان تکاملی با نودیها و بعدها با طایفۀ آدم به وجود آمده بودند از درد شدید زایمان رنج میبردند.
آدم و حوا مانند برادران خود در جروسم از تغذیۀ دوگانه، ارتزاق از غذا و نور هر دو کسب انرژی میکردند، و این با برخی انرژیهای مافوق فیزیکی که در یورنشیا مکشوف نگردیده تکمیل میشد. اولاد آنها در یورنشیا از موهبت والدین که شامل جذب انرژی و گردش نور بود ارث نبردند. آنها یک سیستم گردش خون واحد، نوع بشریِ تغذیۀ خونی، برخوردار بودند. آنها طرحاً انسان فانی بودند، گر چه عمری طولانی داشتند. با این وجود درازی عمر با گذشت هر نسل به سمت حد عادی بشری گرایش مییافت.
آدم و حوا و اولین نسل فرزندانشان برای خوراک از گوشت حیوانات استفاده نمیکردند. آنها تماماً از ”میوۀ درختان“ ارتزاق میکردند. بعد از اولین نسل، تمامی اولاد آدم شروع به استفاده از لبنیات کردند، ولی بسیاری از آنان استفاده از خوراک غیرگوشتی را ادامه دادند. بسیاری از قبایل جنوبی که بعدها با آنان متحد شدند نیز غیرگوشتخوار بودند. بعدها بسیاری از این قبایل گیاهخوار به سوی شرق مهاجرت کردند و حال که در مردمان هندوستان آمیخته شده بودند بقا یافتند.
هم دید فیزیکی و هم روحی آدم و حوا بسیار برتر از دید فیزیکی و روحی مردمان امروز بود. حواس ویژۀ آنان بسیار حساستر بود و آنها قادر بودند که بینابینیها و گروههای فرشتگان، ملک صادقها، و پرنس ساقط شده کلیگسشیا را که چندین بار آمد تا با جانشین برجستۀ خود گفتگو کند ببینند. آنها توان دیدن این موجودات آسمانی را برای بیش از یکصد سال تا پس از خطا حفظ نمودند. این حواس ویژه در فرزندان آنها اینچنین حساس موجود نبود و با گذشت هر نسل گرایش به کاهش مییافت.
در فرزندان طایفۀ آدم معمولاً تنظیم کننده ساکن بود زیرا که آنها همگی بدون شک دارای ظرفیت بقا بودند. این اولاد برتر نظیر فرزندان تکامل آنقدر در معرض ترس قرار نداشتند. ترس به مقدار زیاد در نژادهای امروزی یورنشیا پابرجا است زیرا که نیاکان شما به خاطر عدم توفیق طرحها برای ارتقای فیزیکی نژادی، مقدار بسیار اندکی از پلاسمای حیات آدم را دریافت نمودند.
سلولهای بدن فرزندان ماتریال و اولادشان نسبت به سلولهای بدن موجودات تکاملی بومی سیاره در برابر بیماری به مراتب مقاومتر هستند. سلولهای بدن نژادهای بومی همانند ارگانیسمهای زندۀ میکروسکوپی و فوق میکروسکوپی بیماریزای عالم هستند. این حقایق روشن میسازد که چرا مردمان یورنشیا باید از طریق تلاش علمی، بسیار زیاد کار کنند تا در برابر این همه اختلالات فیزیکی ایستادگی کنند. اگر نژادهای شما قدر بیشتری از حیات نوع آدم را حمل میکرد، شما در برابر بیماری به مراتب مقاومتر بودید.
آدم پس از استقرار در باغ دوم در مجاورت فرات، این را برگزید که برای منفعت دنیا به هر اندازۀ ممکن از پلاسمای حیاتش را پس از مرگش پشت سر باقی گذارد. از این رو، حوا به سرپرستی یک کمیسیون دوازده نفره در زمینۀ بهبود نژادی منصوب گردید، و پیش از درگذشت آدم این کمیسیون 1682 نفر از والاترین نوع زنان در یورنشیا را انتخاب کرده بود، و این زنان با پلاسمای حیات نوع آدم بارور گشتند. فرزندان آنها به استثنای 112 نفر همگی تا سن بلوغ رشد کردند، و دنیا با افزایش 1570 نفر از مردان و زنان برتر بدین طریق سود برد. اگر چه این مادران کاندیدا از میان تمامی قبایل اطراف انتخاب گردیدند و بیشتر نژادها را در زمین نمایندگی میکردند، اکثریت از میان بالاترین رگههای نودیها انتخاب شده بودند، و آنها شروع اولیۀ نژاد توانای آندی را تشکیل میدادند. این فرزندان در محیط قبیلهای مادران مربوطۀ خود به دنیا آمده و پرورش یافتند.
مدتی نه چندان زیاد پس از برقراری عدن دوم، آدم و حوا به طریقی مناسب آگاهی یافتند که توبۀ آنان قابل پذیرش بوده و این که، در حالی که محکوم به تحمل رنج سرنوشت انسانهای فانی دنیای خویش گردیدهاند، یقیناً باید برای پذیرش به صفوف خفتگان بقا یافتۀ یورنشیا واجد شرایط شوند. آنها به این بشارت قیام پس از مرگ و تجدید حیات که ملک صادقها به طور متأثر کننده به آنان اعلام نمودند به طور کامل ایمان داشتند. خطای آنان یک اشتباه در قضاوت بود و نه گناه شورش آگاهانه و تعمدی.
آدم و حوا به عنوان شهروندان جروسم دارای تنظیم کنندۀ فکر نبودند، و همچنین وقتی که در یورنشیا در باغ اول مشغول به کار بودند، تنظیم کننده در آنها ساکن نبود. اما مدت کوتاهی پس از تنزل آنان به وضعیت فانی، از وجود جدیدی در درون خود آگاه شدند و با این ادراک بیدار شدند که وضعیت بشری، توأم با توبۀ خالصانه، این را امکان پذیر کرده بود که تنظیم کنندهها در آنان سکنی گزینند. این آگاهی از سکنی گزیده شدن با تنظیم کننده بود که به آدم و حوا در باقی طول عمرشان بسیار دل و جرأت بخشید. آنها میدانستند که به عنوان فرزندان ماتریال سِتانیا دچار شکست شدهاند، ولی همچنین میدانستند که مسیر زندگانی بهشتی به روی آنان به عنوان فرزندان فراز یابندۀ جهان هنوز باز است.
آدم دربارۀ رستاخیز اعطایی که به طور همزمان با ورود او به سیاره رخ داد آگاهی داشت و باور داشت که او و همدمش احتمالاً در رابطه با ورود رستۀ بعدی فرزندی، تجدید شخصیت خواهند شد. او نمیدانست که میکائیل، حکمران این جهان، به زودی بنا بود در یورنشیا ظاهر شود. او انتظار داشت پسر بعدی که میرسید از رتبۀ آونال باشد. با این وجود همیشه برای آدم و حوا تعمق روی تنها پیام شخصی که از میکائیل دریافت کردند تسلی دهنده و در عین حال چیزی بود که درکش برای آنان مشکل مینمود. این پیام، در میان سایر اظهارات دوستی و دلداری میگفت: ”من شرایط خطای شما را مورد ملاحظه قرار دادهام، من میل قلبی شما را که میخواهید به خواستۀ پدر من وفادار بمانید به یاد آوردهام، و آنگاه که به یورنشیا میآیم، اگر پسران تحت فرمان قلمرو من پیش از آن هنگام کسی را برای شما اعزام ندارند، از آغوش خواب فانی فرا خوانده خواهید شد.“
و برای آدم و حوا این راز بزرگی بود. آنها میتوانستند وعدۀ پنهان از یک رستاخیز ویژۀ محتمل را در این پیام درک کنند، و چنین احتمالی آنان را بسیار مسرور میساخت، ولی آنها مفهوم این امر را نمیتوانستند دریابند که ممکن بود تا هنگام یک رستاخیز مربوط به ظهور شخصی میکائیل در یورنشیا در خواب به سر برند. و از این رو این زوج عدنی همیشه علناً اظهار میداشتند که یک پسر خدا روزی میآید، و آنها این اعتقاد یا اقلاً امید و آرزوی وافر را با کسانی که دوست داشتند در میان میگذاشتند، و این که دنیای اشتباهات و غم و اندوه آنان احتمالاً عالمی خواهد بود که در آن فرمانروای این جهان چنین اختیار خواهد کرد که به عنوان پسر اعطایی بهشت عمل کند. این به نظر آنقدر خوب میآمد که باورش مشکل بود، اما آدم این فکر را در ذهن میپروراند که یورنشیای گسیخته از نزاع، با این همه ممکن است با سعادتترین کره در سیستم سِتانیا باشد، سیارهای که در تمام نبادان به آن رشک ورزیده میشود.
آدم به مدت 530 سال زندگی کرد. او از آنچه که میشود کهولت سنی نامید درگذشت. به عبارت ساده مکانیسم فیزیکی او فرسوده گردید؛ پروسۀ اضمحلال به تدریج بر پروسۀ ترمیم پیشی گرفت، و پایان اجتناب ناپذیر فرا رسید. حوا نوزده سال پیش از آن در اثر قلب ضعیف شده درگذشته بود. آنها هر دو در مرکز معبد خدمت الهی که مطابق طرحهایشان اندکی پس از تکمیل دیوار نوآباد ساخته شده بود دفن گردیدند. و این منشأ رسم دفن مردان و زنان برجسته و دیندار زیر زمینهای اماکن عبادت بود.
دولت فوق مادی یورنشیا، تحت رهبری ملک صادقها ادامه یافت، ولی تماس فیزیکی مستقیم با نژادهای تکاملی قطع گردید. از روزگاران دورِ ورود پرسنل مادی پرنس سیارهای تا ایام وَن و آمادان، و تا ورود آدم و حوا، نمایندگان فیزیکی دولت جهان در سیاره استقرار یافته بودند. ولی با خطای آدم این رژیم که به مدت بیش از چهار صد و پنجاه هزار سال استمرار یافت به پایان رسید. در قلمروهای روحی، فرشتگان مددکار در ارتباط با تنظیم کنندگان فکر به تلاش خود ادامه دادند، و هر دو برای نجات فرد قهرمانانه کار کردند؛ اما تا ورود ماکیونتا ملک صادق در ایام ابراهیم، که با قدرت، شکیبایی، و اتوریتۀ یک پسر خدا بنیادهای ارتقاءِ بیشتر و تجدید حیات معنوی یورنشیای بداقبال را پیریزی نمود، هیچ طرح جامعی برای رفاه گستردۀ دنیا به انسانهای کرۀ زمین اعلام نگردید.
با این وجود، بداقبالی تقدیر یگانۀ یورنشیا نبوده است. این سیاره در عین حال در جهان محلی نبادان سعادتمندترین بوده است. یورنشیاییها باید آن را تماماً دستاورد محسوب کنند که خطاهای نیاکانشان و اشتباهات فرمانروایان اولیۀ دنیایشان سیاره را در چنان وضعیت یأسآوری از اغتشاش غوطهور ساخت، و مضافاً با شرارت و گناه در ابهام فرو برد، که همین زمینۀ تاریک میکائیل نبادان را بسیار جلب نمود و او این کره را به عنوان صحنۀ آشکار ساختن شخصیت پرمهر پدر آسمانی انتخاب نمود. این طور نیست که یورنشیا برای نظم و ترتیب دادن به امور درهم و برهم خود به یک پسر آفریننده نیاز داشت؛ بلکه شرارت و گناه در یورنشیا برای پسر آفریننده زمینهای چشمگیرتر فراهم نمود تا محبت بیهمتا، رحمت، و شکیبایی پدر آسمانی را در آن آشکار سازد.
آدم و حوا با این ایمان قوی نسبت به آنچه که توسط ملک صادقها به آنان وعده داده شده بود به خواب فانی خویش فرو رفتند که روزی از خواب مرگ بیدار خواهند شد و در کرات قصر زندگی را از سر خواهند گرفت، کراتی که همگی در روزهای پیش از مأموریتشان در جسم مادی نژاد بنفش در یورنشیا برای آنها بسیار آشنا بودند.
آنها مدت زیادی در فراموشی خواب ناخودآگاه فانیهای عالم به سر نبردند. در روز سوم پس از مرگ آدم، در لحظۀ پس از دفن با تکریمش، فرامین لانافورج که توسط والامرتبۀ کفیل ایدنشیا تأیید شده و توسط اتحاد ایامها در سلوینگتون که به جای میکائیل عمل میکرد تصویب شده بود در دستان جبرئیل نهاده شد، و آن دستور فراخوانی ویژۀ بقا یافتگان برجستۀ خطای آدم در یورنشیا را صادر مینمود. و مطابق این حکمِ رستاخیز ویژۀ شمارۀ بیست و شش از سری یورنشیا، آدم و حوا به همراه 1316 تن از یارانشان در تجربۀ باغ اول، در تالارهای تجدید حیات کرات قصر سِتانیا تجدید شخصیت گشته و از نو مونتاژ شدند. بسیاری از روانهای وفادار دیگر پیش از لحظۀ ورود آدم که با اعطای حکم قضاوت برای خفتگان بقا یافته و فراز یابندگان زندۀ واجد شرایط هر دو مصادف بود دوباره سازی شده بودند.
آدم و حوا به سرعت از کرات صعود پیش رونده عبور کردند تا این که به شهروندی در جروسم نائل شدند و بار دیگر ساکنان سیارۀ منشأ خود گشتند، ولی این بار به عنوان اعضای یک رستۀ متفاوت از شخصیتهای جهان. آنها جروسم را به عنوان شهروندان دائم — فرزندان خداوند — ترک کردند، و به عنوان شهروندان فراز یابنده — فرزندان انسان — بازگشتند. آنها فوراً در پایتخت سیستم به خدمت یورنشیا الحاق داده شدند، و بعداً به عضویت مشاوران بیست و چهار نفره که هیئت مشورتی کنترل کنونی یورنشیا را تشکیل میدهد گمارده شدند.
و بدینسان داستان آدم و حوای سیارهای یورنشیا پایان مییابد، داستانی از آزمون، تراژدی، و پیروزی، اقلاً پیروزی شخصی برای پسر و دختر ماتریال خوش نیت ولی گمراه شما و بدون شک در پایان، داستانی از پیروزی غایی برای دنیایشان و ساکنان دستخوش شورش و از شرارت به ستوه آمدۀ آن. در جمعبندی نهایی، آدم و حوا سهم عظیمی در تمدن سریع و پیشرفت شتابان بیولوژیک نژاد بشر داشتند. آنها فرهنگ بزرگی در زمین به جا گذاردند، اما امکان نداشت که چنین تمدن پیشرفتهای در شرایط رقیق شدگی زودرس و کاهش نهایی میراث نوع آدم بقا یابد. این مردم هستند که یک تمدن را میسازند؛ تمدن مردم را نمیسازد.
[عرضه شده توسط سُولُونیا، فرشتۀ سراف ”صدا در باغ“.]
بیشتر کرات مسکونی نبادان یک گروه یا گروههای بیشتری از موجوداتی بینظیر را که در یک سطح از کارکرد حیات تقریباً در حد میانی بین انسانهای عالم و رستههای فرشتگان قرار دارند دارا میباشند، و از این رو آنها مخلوقات بینابینی نامیده میشوند. به نظر میرسد آنها اتفاق زمان باشند، ولی آنان چنان به طور گسترده به وجود میآیند و آنقدر به عنوان مددکار ارزشمند هستند که ما همگی مدتهاست آنها را به عنوان یکی از رستههای ضروری مجموعۀ کارکرد سیارهای خویش پذیرا شدهایم.
در یورنشیا دو نوع بارز از بینابینیها عمل مینمایند: گروه اولیه یا ارشد، که در گذشته در روزگاران دلمیشیا به وجود آمدند، و گروه ثانویه یا جوانتر، که مبدأ آن به ایام آدم باز میگردد.
پیدایش بینابینیهای اولیه در یک ارتباط متقابل بینظیر مادی و روحی در یورنشیا صورت پذیرفت. ما از وجود مخلوقات مشابه در کرات دیگر و در سیستمهای دیگر مطلع هستیم، ولی آنان با تکنیکهای متفاوتی به وجود آمدند.
خوب است همیشه به خاطر داشته باشیم که اعطاهای پیاپی پسران خداوند در یک سیارۀ در حال تکامل در ساختار روحی عالم تغییرات مشخصی ایجاد میکند و گاهی اوقات کارکردهای ارتباط متقابل نیروهای روحی و مادی را در یک سیاره چنان تغییر میدهد، که موجب به وجود آمدن شرایطی که به راستی فهم آن مشکل است میشود. وضعیت اعضای مادی یکصد نفرۀ پرسنل پرنس کلیگسشیا درست نمایانگر این ارتباط متقابل بینظیر میباشد: آنها به عنوان شهروندان فراز یابندۀ مورانشیای جروسم مخلوقاتی فوق مادی و فاقد امتیازات تولید مثل بودند. آنها به عنوان خادمان فرود یابندۀ سیارهای در یورنشیا، مخلوقات مادی برخوردار از جنسیت و قادر به تولید مثل اولاد مادی بودند (همان طور که برخی از آنها بعدها چنین کردند). آنچه را که ما نمیتوانیم به گونهای رضایتبخش توضیح دهیم این است که چطور این یکصد نفر میتوانستند در یک سطح فوق مادی در نقش پدر و مادر عمل نمایند، اما دقیقاً این چیزی است که اتفاق افتاد. یک رابطۀ فوق مادی (غیرجنسیِ) یک عضو مذکر و مؤنث پرسنل مادی به پدیدار شدن اولین متولدین بینابینیهای اولیه منجر گشت.
بلافاصله مکشوف گردید که مخلوقی از این نوع، حد میانی بین سطوح انسانی و فرشته میتواند در به انجام رسانیدن امور ستاد مرکزی پرنس، حاوی خدمات ارزندهای باشد، و از این رو هر زوج پرسنل مادی اجازه یافت موجود مشابهی تولید نماید. این تلاش منجر به پیدایش اولین گروه پنجاه نفرۀ مخلوقات بینابینی گردید.
پس از یک سال مشاهدۀ کار این گروه بینظیر، پرنس سیارهای اجازۀ تولید بینابینیها را بدون محدودیت صادر نمود. تا وقتی که قدرت خلق کردن تداوم داشت، این طرح به اجرا در میآمد، و بدین ترتیب گروه اولیۀ 50٫000 نفره به وجود آمد.
بین تولید هر بینابینی نیم سال فاصلۀ زمانی وجود داشت، و هنگامی که یک هزار تن از این موجودات برای هر زوج متولد شدند، دیگر موجود بیشتری به وجود نیامد. و در رابطه با این که چرا به دنبال پدیدار شدن هزارمین فرزند این نیرو به اتمام رسید، هیچ توضیحی وجود ندارد. هیچ میزان از آزمایشات بعد هرگز به چیزی جز شکست منجر نشد.
این مخلوقات گروه اطلاعاتیِ حکومت پرنس را تشکیل میدادند. آنها تا دوردستها و در سطحی گسترده به گشتزنی پرداخته، نژادهای دنیا را مطالعه و مشاهده نموده، و خدمات گرانبهای دیگری به پرنس و پرسنل او در کار تأثیرگذاری روی جامعۀ بشری در فاصلهای دور از ستاد مرکزی سیارهای ارائه میدادند.
این رژیم تا روزهای مصیببار شورش سیارهای که کمی بیش از چهار پنجم بینابینیهای اولیه را به دام انداخت تداوم یافت. گروه وفادار به خدمت پذیرشگران ملک صادق درآمدند و تا روزگاران آدم تحت رهبری افتخاری ون عمل میکردند.
در حالی که این داستان منشأ، طبیعت، و عملکرد مخلوقات بینابینی یورنشیا است، خویشاوندی بین دو نوع — اولیه و ثانویه — این را ضروری میسازد که داستان بینابینیهای اولیه را در این نقطه قطع کنیم تا اصل و نسب آنها را از اعضای شورشی پرسنل مادی پرنس کلیگسشیا از روزگاران شورش سیارهای تا دوران آدم دنبال نمائیم. این تیرۀ ارثی بود که در روزهای نخستین باغ دوم نیمی از نیاکان رستۀ دوم مخلوقات بینابینی را فراهم نمود.
اعضای فیزیکی پرسنل پرنس به منظور شرکت در طرح تولید فرزندان، مخلوقاتی جنسی ساخته شده بودند. این اولاد در بر گیرندۀ مجموعۀ کیفیتهای رستۀ ویژۀ آنان بودند که با افراد تیرۀ برگزیدۀ قبایل اندان وصلت کردند، و تمامی این کار به خاطر پیشبینی ظهور متعاقب آدم صورت گرفت. حاملین حیات نوع جدیدی از انسان را که در بر گیرندۀ وصلت اولاد مشترک پرسنل پرنس و اولاد اولین نسل آدم و حوا بود طراحی کرده بودند. آنها بدین ترتیب طرحی را تهیه کرده بودند که نوع جدیدی از مخلوقات سیارهای را که امیدوار بودند رهبران - آموزگاران جامعۀ بشری گردند در نظر داشت. این موجودات برای حاکمیت اجتماعی طراحی شده بودند، نه حاکمیت مدنی. اما چون این پروژه تقریباً به طور کامل به انحراف کشانیده شد، ما هرگز نخواهیم دانست یورنشیا بدین ترتیب از چه آریستوکراسیِ رهبری سودمند و فرهنگ بینظیری محروم گشت. زیرا هنگامی که بعدها پرسنل مادی تولید مثل نمودند، این امر بعد از شورش و بعد از این که آنان از ارتباط خویش با جریانات حیات سیستم محروم شدند، تحقق یافت.
عصر بعد از شورش در یورنشیا شاهد رخدادهای غیرعادی بسیاری بود. تمدنی بزرگ — فرهنگ دلمیشیا — داشت متلاشی میگشت. ”در آن روزگاران نِفیلیمها (نودیها) در زمین بودند، و وقتی که این پسران خدایان با دختران انسانها وصلت نمودند و از آنان صاحب فرزند شدند، فرزندانشان ’انسانهای توانای روزگاران کهن‘ بودند، ’انسانهای پرآوازه.‘“ در حالی که ”پسران خدایان“، پرسنل و نوادگان اولیۀ آنان، به سختی توسط انسانهای تکاملی آن روزگاران دور چنین پنداشته میشدند؛ حتی قامت آنان توسط روایات بزرگنمایی گردید. از این رو، این منشأ داستان قومیِ تقریباً جهانیِ خدایانی است که به زمین پایین آمدند و در آنجا با دختران انسانها نژادی باستانی از قهرمانان را به وجود آوردند. و تمامی این افسانهها با اختلاطهای نژادی تبار آدم که بعدها در باغ دوم ظاهر شدند هر چه بیشتر مغشوش گردید.
چون اعضای یکصد نفرۀ مادی پرسنل پرنس پلاسمای جرم تیرههای اندانی بشری را حمل مینمودند، اگر به تولید مثل جنسی دست میزدند طبعاً انتظار میرفت اولاد آنان در مجموع شبیه فرزندان والدین دیگر اندانی باشند. اما هنگامی که شصت شورشی پرسنل، پیروان نود، عملاً به تولید مثل جنسی دست زدند، ثابت گردید فرزندان آنان تقریباً در هر زمینه از مردمان اندانی و سنگیک هر دو به مراتب برترند. این برتری غیرقابل انتظار نه فقط کیفیتهای فیزیکی و عقلانی بلکه همچنین ظرفیتهای روحی را در بر میگرفت.
این ویژگیهای جهشی که در اولین نسل نودیها ظاهر گشت، از برخی تغییرات مشخص ناشی میشد که همانند ساختار و عناصر تشکیل دهندۀ شیمیاییِ متعلق به عوامل ارثی پلاسمای جرم اندانی شکل یافته بود. این تغییرات از طریق وجود مدارهای نیرومند حفظ حیات سیستم سِتانیا در بدنهای اعضای پرسنل ایجاد گشتند. این مدارهای حیات سبب میشدند که کروموزومهای الگوهای ویژۀ یورنشیا بیشتر از روی الگوهای خاص استاندارد سِتانیا که به تجلی مقرر شدۀ حیات نبادان تعلق دارند تجدید سازمان یابند. تکنیک این دگردیسی پلاسمای جرم از طریق عمل جریانات حیات سیستم، متفاوت از آن اسلوبهایی که مطابق آن دانشمندان یورنشیا پلاسمای جرمیِ گیاهان و حیوانات را با استفاده از اشعۀ ایکس تغییر میدهند نیست.
بدین ترتیب مردمان نودی از درون تغییرات ویژه و غیرمنتظرۀ مشخصی به وجود آمدند که در پلاسمای حیاتی که توسط جراحان آوالان از بدنهای مساعدت کنندگان اندانی به بدنهای اعضای پرسنل مادی انتقال یافته بود به وقوع پیوست.
به خاطر آورده خواهد شد که یکصد اندانی اهدا کنندۀ پلاسمای جرم به نوبۀ خود مالکان مکمل ارگانیک درخت حیات گشتند، تا بدین صورت جریانات حیات سِتانیا نیز به بدنهای آنان عطا گردد. چهل و چهار اندانی تغییر یافته که پرسنل را به ورطۀ شورش دنبال نمودند نیز در میان خودشان آمیزش کرده و کمک بزرگی به رگههای بهتر مردم نودی نمودند.
این دو گروه 104 نفره که پلاسمای تغییر یافتۀ جرمی اندانی را حمل مینمودند، نیاکان نودیها، هشتمین نژادی را که در یورنشیا پدیدار گشت تشکیل میدهند. و این مشخصۀ جدید حیات بشری در یورنشیا نمایانگر فاز دیگری از به انجام رسانیدن طرح اولیۀ به کار گیری این سیاره به صورت یک کرۀ تعدیل حیات بود، به غیر از این که این امر یکی از رویدادهای غیرقابل پیشبینی بود.
تیرۀ خالص نودیها نژاد برجستهای بودند، اما آنان به تدریج با مردمان تکاملی زمین درآمیختند، و در مدتی نه چندان طولانی شدیداً زوال یافتند. آنها ده هزار سال پس از شورش آنقدر افول کرده بودند که طول متوسط حیاتشان تنها اندکی بیش از نژادهای تکاملی بود.
وقتی که باستان شناسان اسناد لوحههای سفالی نوادگان آتی سومریِ نودیها را حفاری میکنند، فهرست پادشاهان سومری را که متعلق به چندین هزار سال پیش میباشند کشف میکنند. و همین طور که این اسناد به گذشتۀ دورتر باز میگردند، طول سلطنت هر پادشاه از حدود بیست و پنج یا سی سال به یکصد و پنجاه سال و بیشتر افزایش مییابد. این طولانی شدن سلطنت این پادشاهان قدیمیتر حاکی از این امر است که برخی از حاکمان پیشین نودی (نوادگان بلافصل پرسنل پرنس) از جانشینان آتی آنها طولانیتر میزیستند و همچنین نمایانگر تلاشی است که سلسلۀ پادشاهان را تا دوران دلمیشیا امتداد دهد.
اسناد مربوط به این افراد کهنسال همچنین به سبب سردرگمی مربوط به ماهها و سالها به عنوان دورههای زمان است. این امر همچنین میتواند در شجرهنامۀ ابراهیم در کتاب مقدس و در نگارشات اولیۀ چینیها مشاهده گردد. سردرگمی ماه بیست و هشت روزه، یا فصل، به همراه سال بیش از سیصد و پنجاه روزه که بعدها عرضه گردید، سبب حکایات چنین عمرهای طولانی بشری است. نگارشاتی پیرامون یک مرد موجود است که نشان میدهد او بیش از نهصد ”سال“ زندگی کرد. این مدت نمایانگر کمتر از هفتاد سال است، و برای مدتها چنین طول عمرهایی بسیار طولانی محسوب میشدند و بعدها به چنین طول عمری عبارت ”شصت و ده سال“ تخصیص داده شد.
احتساب زمان به صورت ماه بیست و هشت روزه تا مدتها بعد از روزگاران آدم تداوم یافت. اما در حدود هفت هزار سال پیش، هنگامی که مصریان کار اصلاح تقویم را به عهده گرفتند، آن را با دقت فراوان انجام دادند و سال 365 روزه را عرضه نمودند.
پس از زیر آب رفتن دلمیشیا نودیها به سوی شمال و شرق حرکت کردند و به زودی شهر جدید دیلمون را به عنوان ستاد نژادی و فرهنگی خویش بنا نهادند. و در حدود پنجاه هزار سال بعد از مرگ نود، هنگامی که اولاد پرسنل پرنس آنقدر زیاد شده بودند که نمیتوانستند در سرزمینهای مجاور شهر جدید خویش — دیلمون — ادامۀ حیات دهند، و بعد از این که آنها در صدد این برآمدند که با قبایل اندانی و سنگیک که با مرزهای آنان همجوار بودند مزاوجت کنند، به ذهن رهبران آنان خطور کرد که باید برای حفظ اتحاد قبیلهای آنان کاری صورت گیرد. از این رو شورایی از قبایل فرا خوانده شد و پس از بحث و بررسی بسیار، طرح بابلُوت، یک نوادۀ نود، مورد تأیید قرار گرفت.
بابلوت پیشنهاد کرد معبدی پرجلوه از ستایش نژادی در مرکز خطۀ در آن هنگام اشغال شدۀ آنان بنا شود. این معبد میبایست از برجی برخوردار میگشت که نظیر آن را دنیا هرگز ندیده بود. آن باید یک بنای یادبود برای عظمت در حال گذار آنان میبود. بسیاری بودند که آرزو داشتند این بنا در دیلمون برپا گردد، اما دیگران با به یاد آوردن احادیث زیر آب رفتن اولین پایتختشان، دلمیشیا، استدلال میکردند که چنین ساختمان باعظمتی باید در فاصلۀ امنی از مخاطرات دریا قرار گیرد.
بابلوت طوری برنامهریزی کرد که ساختمانهای جدید، هستۀ مرکز آیندۀ فرهنگ و تمدن نودی گردند. تدبیر وی سرانجام پذیرفته شد، و ساختن بنا مطابق طرحهای او آغاز گشت. قرار بود شهر جدید به افتخار آرشیتکت و سازندۀ برج، بابلوت نامیده شود. این مکان بعدها به بابلود و سرانجام به بابل شهرت یافت.
اما نودیها در رابطه با طرحها و مقاصد این کار هنوز تا اندازهای اختلاف عقیده داشتند. و رهبران آنان نیز در مجموع پیرامون طرحهای ساختمانی یا استفاده از بناها، پس از تکمیل آنان، توافق نداشتند. پس از چهار سال و نیم کار، مشاجرۀ بزرگی راجع به منظور و انگیزۀ برپا ساختن برج در گرفت. بحث و جدلها آنقدر تلخ گشت که کلیۀ کارها متوقف شد. حمل کنندگان خوراک اخبار مناقشه را پخش کردند، و تعداد زیادی از قبایل شروع کردند در مکان ساختمان سازی اجتماع کنند. سه نقطه نظر متفاوت به عنوان علت ساختن برج مطرح گردید:
1- بزرگترین گروه، تقریباً نیمی از آنان، مایل بودند ببینند که برج به صورت یک بنای یادبودِ تاریخ و برتری نژادی نودیها ساخته شود. آنها تصور میکردند که این بنا باید عمارتی بزرگ و باشکوه باشد و موجب تحسین تمامی نسلهای آینده گردد.
2- بزرگترین فرقۀ بعدی میخواست که برج برای گرامیداشت فرهنگ دیلمون طراحی شود. آنها پیشبینی میکردند که بابلوت یک مرکز بزرگ بازرگانی، هنر، و تولید میشود.
3- کوچکترین گروه و اقلیت، بر این عقیده بودند که برپا ساختن برج فرصتی برای تقدیم کفاره برای حماقت نیاکان آنان که در شورش کلیگسشیا شرکت کرده بودند فراهم میسازد. آنها معتقد بودند که برج باید به پرستش پدرِ همه تخصیص داده شود، و این که کل مقصود از شهر جدید باید این باشد که جای دلمیشیا را بگیرد — به صورت مرکز فرهنگی و مذهبی برای بربریهای اطراف عمل کند.
به گروه مذهبی فوراً رأی منفی داده شد. اکثریت این آموزش را که نیاکان آنان از بابت شورش مقصر بودند رد کردند؛ آنها از چنین ننگ نژادی منزجر بودند. آنها پس از فیصله دادن به یکی از سه جنبۀ مجادله و به دنبال شکست در تعیین تکلیف نمودن دوتای دیگر از طریق مباحثه، به جنگ روی آوردند. مذهبیها، غیرجنگجویان، به خانههایشان در جنوب گریختند، در حالی که همقطارانشان آنقدر جنگیدند تا این که تقریباً تار و مار شدند.
در حدود دوازده هزار سال پیش برای برپا ساختن برج بابل تلاش دومی صورت گرفت. نژادهای مختلط آندی (نودیها و آدمیها) کار برپا ساختن یک معبد جدید را روی ویرانههای بنای اول به عهده گرفتند، اما بنا از استحکام مکفی برخوردار نبود و روی وزن ظاهر فریبندۀ خود واژگون گردید. این ناحیه برای مدتها به سرزمین بابل معروف بود.
پراکندگی نودیها نتیجۀ بلافصل تضادی خانمانسوز به خاطر برج بابل بود. این جنگ داخلی تعداد نودیهای اصیلتر را به اندازۀ زیاد کاهش داد و از بسیاری جهات مسبب شکست آنان در بنیاد نهادن تمدنی بزرگ پیش از دوران آدم بود. از این هنگام به بعد فرهنگ نودیها برای بیش از یکصد و بیست هزار سال افول یافت، تا این که با آمیختن تبار آدم ارتقا یافت. اما نودیها حتی در ایام آدم هنوز مردم توانایی بودند. بسیاری از نوادگان مختلط آنان در زمرۀ سازندگان باغ بودند، و چندین تن از سرگروههای ون نودی بودند. برخی از تواناترین مغزهایی که در میان کارکنان آدم خدمت میکردند از این نژاد بودند.
از میان چهار مرکز بزرگ نودی سه تای آن بلافاصله پس از کشمکش بابلوت تأسیس گشتند:
1- نودیهای غربی یا سوری. بقایای خاطره نویسان ناسیونالیست یا نژادی به سوی شمال سفر کرده و با اتحاد با اندانیها مراکز آتی نودی را در شمال غربی بینالنهرین بنیاد نهادند. این بزرگترین گروه نودیهای در حال تفرق بود، و آنان به پدیدار شدن آتی تیرههای آشوری بسیار کمک نمودند.
2- نودیهای شرقی یا ایلامی. شمار زیادی از طرفداران فرهنگ و بازرگانی به سوی شرق به داخل ایلام کوچ کردند و در آنجا با قبایل مختلط سنگیک درآمیختند. ایلامیهای سی تا چهل هزار سال پیش به قدر زیادی ماهیتاً سنگیک شده بودند، گر چه آنان به حفظ تمدنی برتر نسبت به بربریهای اطراف ادامه دادند.
پس از برقراری باغ دوم مرسوم بود که این اقامتگاهِ مجاور نودی به عنوان ”سرزمین نود“ مورد اشاره قرار گیرد؛ و در طول مدت طولانیِ آرامش نسبی بین این گروه نودی و تبار آدم، این دو نژاد به اندازۀ زیادی در هم ادغام شدند، زیرا هر چه بیشتر برای پسران خدا (تبار آدم) معمول گردید که با دختران انسانها (نودیها) مزاوجت کنند.
3- نودیهای مرکزی یا پیش سومری. گروه کوچکی در دهانۀ رودخانههای دجله و فرات، بخش عمدۀ تمامیت نژادی خویش را حفظ نمودند. آنها برای هزاران سال به بقای خود ادامه دادند و سرانجام دودمان نودی را که با تبار آدم درآمیخت تا مردمان سومریِ ایامِ تاریخی را بنیاد نهد فراهم ساختند.
و این تماماً روشن میسازد که چگونه سومریها به طور ناگهانی و اسرارآمیز در صحنۀ عمل در بینالنهرین ظاهر گشتند. محققان هرگز قادر نخواهند بود این قبایل را به آغاز سومریها که منشأشان به دویست هزار سال گذشته پس از زیر آب رفتن دلمیشیا باز میگردد ردیابی و دنبال نمایند. بدون اثری از منشأ در نقاط دیگر دنیا، این قبایل دوران باستان با فرهنگی کاملاً رشد یافته و برتر که دارای معابد، فلزکاری، کشاورزی، حیوانات، سفالگری، نساجی، قانون تجاری، قوانین مدنی، آیین مذهبی، و یک سیستم قدیمی نوشتن بودند در افق تمدن به ناگاه پدیدار میشوند. آنها در آغاز عصر تاریخی مدتها بود که حروف الفبای دلمیشیا را از دست داده، و سیستم ویژۀ نوشتن را که منشأ آن به دیلمون باز میگردد اختیار کرده بودند. زبان سومری با آن که عملاً در دنیا از بین رفت، سامی نبود؛ آن با زبانهای موسوم به آریایی وجوه مشترک زیادی داشت.
اسناد مبسوطی که از سومریها به جا مانده است، مکان یک قرارگاه قابل توجه را که در خلیج فارس در نزدیکی شهر باستانی دیلمون واقع شده بود توصیف مینماید. مصریان این شهر باشکوه باستانی را دیلمات مینامیدند، حال آن که سومریهای برآمده از نسل آتی آدم، دو شهر اول و دوم نودی را با دلمیشیا اشتباه گرفته و هر سه را دیلمون مینامیدند. و هم اکنون باستان شناسان این لوحههای باستانی سفالی سومری را که در رابطه با این بهشت زمینی سخن میگوید ”جایی که نخست خدایان با نمونۀ حیات متمدن و با فرهنگ، نوع بشر را برکت دادند“ پیدا نمودهاند. و این لوحهها که توصیف کنندۀ دیلمون، بهشت انسانها و خداوند، میباشد اکنون به گونهای خاموش روی تاقچههای گرد گرفتۀ بسیاری از موزهها قرار دارند.
سومریها از عدنهای اول و دوم به خوبی مطلع بودند، اما به رغم ازدواجهای گستردۀ بین نژادی با اولاد آدم، به ساکنان باغ در شمال به صورت نژادی بیگانه مینگریستند. غرور سومری در فرهنگ قدیمیتر نودی موجب گشت که آنها این دورنماهای شکوهمند بعدی را به نفع عظمت و سنتهای بهشتی شهر دیلمون نادیده انگارند.
4- نودیهای شمالی و آمادانیها — ونیها. این گروه پیش از کشمکش بابلوت به وجود آمد. این شمالیترین نودیها، نوادگان آنهایی بودند که از رهبری نود و جانشینان وی به نفع رهبری وَن و آمادان روی برتافته بودند.
برخی از یاران پیشین وَن متعاقباً در حوالی سواحل دریاچهای که هنوز نام او را بر خود داراست استقرار یافتند، و روایات آنان پیرامون این محل شاخ و برگ پیدا کرد. آرارات کوه مقدس آنان گشت، و برای وَنیهای روزگاران بعد به اندازۀ زیاد همان مفهومی را دارا بود که کوه سینا برای عبرانیان داشت. ده هزار سال پیش نیاکان ونیِ آشوریها تعلیم میدادند که قانون اخلاقی هفت فرمان آنان توسط خدایان روی کوه آرارات به ون داده شده است. آنها قاطعانه معتقد بودند که ون و همکار وی آمادان در حالی که در بالای کوه مشغول پرستش بودند به طور زنده از سیاره برداشته شدند.
کوه آرارات کوه مقدس بینالنهرین شمالی بود، و چون بیشتر روایات شما پیرامون این ایام کهن در رابطه با داستان بابلیِ سیل به دست آمد، شگفتآور نیست که کوه آرارات و منطقۀ آن در داستان آتی یهودی نوح و سیل جهانی بافته شد.
در حدود 35٫000 سال پیش از میلاد مسیح، آدمسان از یکی از شرقیترین اسکانگاههای قدیمی وَنی دیدار نمود تا مرکز تمدن خویش را بنیاد نهد.
پس از توصیف نیاکان نودیِ تبار بینابینیهای ثانویه، اکنون این نوشته باید نیمۀ تبار آدمی نیاکان آنها را مورد ملاحظه قرار دهد، زیرا بینابینیهای ثانویه نیز از نوادگان آدمسان، اولین زادۀ نژاد بنفش یورنشیا، میباشند.
آدمسان جزو آن گروه از فرزندان آدم و حوا بود که برگزیدند با پدر و مادرشان در زمین باقی بمانند. اکنون این بزرگترین پسر آدم اغلب داستان خانۀ کوهستانی آنها را در شمال از ون و آمادان شنیده بود، و مدتی پس از برقراری باغ دوم مصمم شد به جستجوی این سرزمین رویاهای جوانیاش بپردازد.
آدمسان در این هنگام 120 سال سن داشت و پدر سی و دو تن از فرزندان تیرۀ خالص باغ اول بود. او میخواست با والدین خود باقی بماند و آنها را در امر ساختن باغ دوم یاری دهد، اما به سبب از دست دادن زوجه و فرزندانشان بسیار مشوش گردید، چرا که آنها به همراه آن فرزندان دیگر آدم که برگزیدند نگهبانان والامرتبهها گردند همگی تصمیم گرفته بودند به ایدنشیا بروند.
آدمسان مایل نبود والدین خود را در یورنشیا ترک نماید. او نسبت به گریز از سختی یا خطر بیمیل بود، اما همنشینیهای باغ دوم را به هیچ وجه ارضا کننده نمییافت. او برای پیشبرد فعالیتهای اولیۀ دفاعی و ساختمان سازی کار زیادی انجام داد اما تصمیم گرفت در اولین فرصت عازم شمال شود. و اگر چه خروج او کاملاً خوشایند بود، آدم و حوا به سبب از دست دادن بزرگترین فرزند خود بسیار محزون گشتند. آنها از این بیم داشتند که اگر بگذارند او رهسپار دنیایی غریب و متخاصم شود ممکن است دیگر باز نگردد.
یک گروه بیست و هفت نفره آدمسان را در جستجوی این مردمِ رویاهای کودکیش به سوی شمال دنبال نمودند. ظرف کمی بیش از سه سال گروه آدمسان در واقع به هدف سفر ماجراجویانۀ خویش دست یافت، و او زنی شگفتانگیز و زیبا، بیست ساله، در بین این مردم کشف نمود که ادعا میکرد آخرین نوادۀ تیرۀ خالص پرسنل پرنس بود. این زن، راتا، گفت که نیاکان او همگی نوادگان دو تن از پرسنل گمراه پرنس بودند. او آخرین فرد از نژاد خود بود، و هیچ برادر یا خواهر در قید حیات نداشت. او تقریباً تصمیم گرفته بود که ازدواج نکند، و کمابیش تصمیمش را گرفته بود که بدون آخر و عاقبت بمیرد، اما آدمسانِ پرجاذبه دل او را ربود. و هنگامی که او داستان عدن را شنید، که چطور پیشبینیهای ون و آمادان به درستی به وقوع پیوسته بود، و همینطور که به شرح مبسوط خطای در باغ گوش فرا داد، تنها یک فکر او را احاطه نمود — با این پسر و وارث آدم ازدواج کند. و این ایده به سرعت در آدمسان بالیدن گرفت. ظرف کمی بیش از سه ماه آنها ازدواج کردند.
آدمسان و راتا خانوادهای متشکل از شصت و هفت فرزند داشتند. آنها منشأ تیرۀ بزرگی از رهبری دنیا شدند، اما آنها کاری بیشتر انجام دادند. باید به خاطر آورد که هر دوی این موجودات در واقع ابرانسان بودند. هر فرزند چهارم که برای آنها به دنیا میآمد از نوع بینظیری بود. او اغلب نامرئی بود. هرگز در تاریخ دنیا چنین چیزی رخ نداده بود. راتا بسیار پریشان گشت — حتی خرافاتی — اما آدمسان به خوبی از وجود بینابینیهای اولیه مطلع بود، و او به این نتیجه رسید که چیزی مشابه آن در برابر چشمانش داشت رخ میداد. وقتی که فرزند دوم که رفتاری غریب داشت متولد شد، او تصمیم گرفت آنها را با هم آمیزش دهد، زیرا یکی مذکر و دیگری مؤنث بود، و این مبدأ رستۀ دوم بینابینیها است. ظرف یکصد سال، پیش از آن که این پدیده متوقف گردد، تقریباً دو هزار تن از آنان به وجود آمدند.
آدمسان 396 سال عمر کرد. او بارها برای دیدار پدر و مادرش مراجعت نمود. هر هفت سال او و راتا به سوی جنوب به باغ دوم سفر میکردند، و در این اثنا بینابینیها او را در رابطه با رفاه مردمش مطلع نگاه میداشتند. آنها در طول زندگی آدمسان خدمت بزرگی برای برپا ساختن یک مرکز نوین و مستقل در کرۀ زمین برای حقیقت و پارسایی به انجام رساندند.
آدمسان و راتا بدین نحو این گروه مددکار اعجابآور را که در طول حیات طولانی آنان در امر مساعدت در ترویج حقیقت پیشرفته و در گسترش استانداردهای بالاتر زندگی معنوی، عقلانی، و فیزیکی، با آنان دست به تلاش میزدند تحت فرمان خویش داشتند. و نتایج این کوشش برای بهتر ساختن دنیا هرگز به طور کامل تحتالشعاع مسیرهای قهقرایی متعاقب قرار نگرفت.
نسل آدمسان از ایام آدمسان و راتا برای تقریباً هفت هزار سال فرهنگ بالایی را حفظ نمودند. آنها بعدها با نودیها و اندانیهای همسایه درآمیخته و همچنین در زمرۀ ”انسانهای توانمند دوران باستان“ به شمار آمدند. و برخی از پیشرفتهای آن عصر تداوم یافت تا بخش نهفتهای از پتانسیل فرهنگی شود که بعدها به شکل تمدن اروپایی شکوفا گردید.
این مرکز تمدن در ناحیهای در شرق کرانۀ جنوبی دریای خزر نزدیک کُپِت داغ واقع شده بود. در فاصلۀ کوتاهی در بالای کوهپایههای ترکستان آثار آنچه که زمانی ستاد مرکزی نسل آدمسان از نژاد بنفش بود وجود دارد. در این مکانهای کوهستانی، واقع در نوارهای باریک و حاصلخیز باستانی که در کوهپایههای پایینتر رشتۀ کُپِت قرار دارد، چهار فرهنگ مختلف به طور پیاپی در دورانهای گوناگون به وجود آمد و به ترتیب توسط چهار گروه متفاوت از نوادگان آدمسان شکوفا گشت. دومین این گروهها بود که به سمت غرب به یونان و جزایر مدیترانه مهاجرت نمود. باقیماندۀ نوادگان آدمسان به همراه تیرۀ مختلط آخرین موج آندی که از بینالنهرین خارج میشدند برای ورود به اروپا به شمال و غرب مهاجرت نمودند، و آنها همچنین در زمرۀ مهاجمان آندی - آریاییِ هند به شمار آمدند.
در حالی که بینابینیهای اولیه یک منشأ تقریباً فوق بشری داشتند، رستۀ دوم از اولاد تیرۀ خالص آدم هستند که با اولادی انسانی شده از نیاکان مشترکی که والدینشان متعلق به گروه ارشد بودند وصلت کردند.
در بین فرزندان آدمسان فقط شانزده تن از اجداد ویژۀ بینابینیهای ثانویه وجود داشتند. این فرزندان استثنایی در رابطه با جنسیت به طور مساوی تقسیم شده بودند، و هر زوجی قادر بود در هر هفتاد روز از طریق یک تکنیک توأم رابطۀ جنسی و غیرجنسی یک بینابینی ثانویه تولید نماید. و چنین پدیدهای پیش از آن زمان در زمین هرگز ممکن نبود، و از آن هنگام نیز هرگز رخ نداده است.
این شانزده فرزند (سوا از خصوصیت یگانهشان) همانند انسانهای فانی عالم زندگی کرده و مردند، اما اولاد آنان که به طور الکتریکی انرژی دریافت میکنند برای همیشه زنده هستند و در معرض محدودیتهای جسم انسانی هر قرار ندارند.
هر یک از هشت زوج نهایتاً 248 بینابینی تولید کردند، و بدین ترتیب گروه اصلی ثانویه — 1984 نفر — به وجود آمدند. هشت گروه فرعی از بینابینیهای ثانویه موجودند. آنها A-B-C اولین، دومین، سومین، و غیره نام یافتهاند. و سپس D-E-F اولین، دومین، و غیره میباشند.
پس از خطای آدم بینابینیهای اولیه به خدمت پذیرشگران ملک صادق بازگشتند، در حالی که گروه ثانویه تا هنگام مرگ آدمسان به مرکز او الحاق یافتند. سی و سه تن از این بینابینیهای ثانویه، رؤسای سازمان آنان در هنگام مرگ آدمسان، سعی کردند تمامی این نوع را به خدمت ملک صادقها درآورند، و بدین صورت رابطهای با گروه اولیه ایجاد نمایند. اما آنان پس از ناکامی در انجام این امر یاران خویش را تنها گذارده و به صورت گروهی به خدمت پذیرشگران سیارهای درآمدند.
پس از مرگ آدمسان باقیماندۀ بینابینیهای ثانویه تأثیری عجیب، سازمان نیافته، و مستقل در یورنشیا داشتند. از آن هنگام تا روزگاران ماکی ونتا ملک صادق آنان به صورت بیقاعده و سازمان نیافته به موجودیت خویش ادامه دادند. آنها بخشاً توسط این ملک صادق تحت کنترل درآمدند، اما هنوز تا روزگاران میکائیل مسیح مسبب آسیبهای بسیاری بودند. و در طول سفر موقت وی در یورنشیا آنها همگی در رابطه با سرنوشت آیندۀ خود تصمیمات نهایی را اتخاذ نموده و در آن هنگام اکثریت وفادار تحت رهبری بینابینیهای اولیه درآمدند.
در هنگام شورش لوسیفر اکثر بینابینیهای اولیه به ورطۀ گناه درغلتیدند. وقتی که تباهی شورش سیارهای ارزیابی گردید، در بین زیانهای دیگر کشف گردید که از میان 50٫000 نفرِ نخستین، 40٫119 نفر به جدایی طلبی کلیگسشیا ملحق شده بودند.
تعداد اولیۀ بینابینیهای ثانویه 1984 تن بود، و از این تعداد 873 تن نتوانستند خود را با حکومت میکائیل همتراز گردانند و در رابطه با صدور حکم قضاوت سیارهای برای یورنشیا در روز پنطیکاست طبق مقررات زندانی شدند. هیچ کس نمیتواند آیندۀ این مخلوقات گمراه را پیشبینی نماید.
هر دو گروه بینابینیهای یاغی اکنون در توقیف به سر میبرند و منتظر صدور فتوی نهایی برای امور شورش سیستم هستند. اما آنان پیش از گشایش دورۀ کنونی سیارهای کارهای عجیب بسیاری در زمین انجام دادند.
این بینابینیهای بدپیمان قادر بودند تحت شرایط مشخصی خود را به چشمان انسان آشکار سازند، و خصوصاً این امر در رابطه با یاران بعلزبوب، رهبر بینابینیهای ثانویۀ مرتد، صدق میکرد. اما این مخلوقات بینظیر نباید با برخی از کروبیان و سرافیمهای یاغی که همچنین تا هنگام مرگ و زنده شدن مسیح در زمین بودند اشتباه گرفته شوند. برخی از نویسندگان قدیمیتر این مخلوقات بینابینی یاغی را به عنوان ارواح اهریمنی و دیوان، و سرافیمهای مرتد را به صورت فرشتگان اهریمنی مشخص میکردند.
در هیچ کرهای ارواح اهریمنی قادر نیستند هیچ ذهن انسانی را پس از زندگی یک پسر اعطایی بهشت تسخیر سازند. اما پیش از روزگاران میکائیل مسیح در یورنشیا — قبل از آمدن جهانی تنظیم کنندگان فکر و افشاندن روح استاد بر روی تمامی انسانها — این بینابینیهای یاغی در واقع قادر بودند بر اذهان برخی از انسانهای دون مایه نفوذ کرده و تا اندازهای اعمال آنها را کنترل کنند. این امر کمابیش همانند کارکرد بینابینیهای وفادار صورت میگرفت، آنگاه که آنان در آن لحظاتی که تنظیم کننده در هنگام تماس با موجودات هوشمند فوق بشری، عملاً از شخصیت فرد جدا میشود، به عنوان محافظان مؤثر ارتباطیِ اذهان بشریِ گروه ذخیرۀ سرنوشت یورنشیا خدمت مینمایند.
این دیگر استعاره نیست، وقتی که نگارشات بیان میدارند: ”و آنها همه جور مردم بیمار را نزد او آوردند، آنهایی که توسط ارواح پلید تسخیر شده بودند و آنهایی که دیوانه بودند.“ عیسی تفاوت بین دیوانگی و تسخیر شدن توسط ارواح خبیث را دانسته و درک میکرد، اگر چه این حالات در اذهان آنهایی که در روزگار و نسل او میزیستند بسیار اشتباه گرفته شدند.
حتی پیش از پنطیکاست هیچ روح یاغی نمیتوانست بر یک ذهن نرمال بشری چیره شود، و از آن روز حتی اذهان ضعیف انسانهای دون مایه نیز از چنین احتمالاتی فارغ هستند. امر فرضی خارج کردن ارواح خبیث از هنگام ورود روح حقیقت، به سبب در هم آمیختن اعتقاد به جن زدگی با هیستری، دیوانگی، و سستی ذهن صورت میگرفته است. اما صرفاً به این دلیل که اعطای میکائیل تمامی اذهان بشری را در یورنشیا از امکان تسخیر شدن توسط ارواح خبیث برای همیشه آزاد ساخته است، تصور نکنید که این امر در اعصار پیشین واقعیت نداشت.
در حال حاضر تمامی گروه بینابینیهای شورشی به دستور والامرتبههای ایدنشیا زندانی هستند. آنها دیگر هرگز برای فتنهگری در این دنیا پرسه نخواهند زد. صرف نظر از حضور تنظیم کنندگان فکر، افشاندن روح حقیقت بر روی تمامی انسانها برای ابد این را برای ارواح نابکار از هر قسم یا شکل غیرممکن ساخته است که حتی به ضعیفترین اذهان بشری تعرض کنند. از هنگام روز پنطیکاست چنین چیزی همچون تحت نفوذ ارواح خبیث قرار گرفتن هرگز دوباره نمیتواند وجود داشته باشد.
در هنگام آخرین صدور حکم قضاوت برای این دنیا، وقتی که میکائیل بقا یافتگان خفتۀ زمان را خارج نمود، مخلوقات بینابینی پشت سر باقی گذاشته شدند، به جا گذاشته شدند تا در کار روحی و نیمه روحی در سیاره مساعدت کنند. آنها اکنون به صورت یک گروه واحد عمل میکنند و هر دو رسته را در بر میگیرند، و تعداد آنان 10٫992 تن میباشند. در حال حاضر بینابینیهای متحد یورنشیا به طور متناوب تحت سرپرستی عضو ارشد هر رسته قرار دارند. این نظام از هنگام ادغام آنها در یک گروه، مدت کوتاهی پس از پنطیکاست، برقرار بوده است.
اعضای رستۀ قدیمیتر یا اولیه به طور کلی به صورت عددی شناخته میشوند. به آنان اغلب نامهایی نظیر 1-2-3 اولین، 4-5-6 اولین، و غیره داده میشود. در یورنشیا بینابینیهای تبار آدم برای این که از نامگذاری عددیِ بینابینیهای اولیه تفکیک گردند، به صورت حرفی مشخص میشوند.
هر دو نوع تا جایی که به تغذیه و دریافت انرژی مربوط میشود، موجودات غیرمادی هستند، اما در بسیاری از ویژگیهای بشری مشترکند و قادرند از فکاهی و همچنین نیایش شما لذت برده و آن را دنبال نمایند. آنها هنگامی که به انسانها الحاق داده میشوند، به روح کار، استراحت، و بازی بشری وارد میشوند. اما بینابینیها نمیخوابند و از نیروهای تولید مثل نیز برخوردار نیستند. از یک نظر مشخص، گروه ثانویه در امتداد خطوط مردانگی و زنانگی تفکیک میشوند، و اغلب از آنها با عناوین ”مرد“ و ”زن“ صحبت میشود. آنها اغلب به صورت چنین جفتهایی با هم کار میکنند.
بینابینیها انسان نیستند و فرشته هم نیستند، اما بینابینیهای ثانویه طبیعتاً به انسان نزدیکترند تا به فرشته. آنها از یک جهت از نژادهای شما هستند، و از این رو در تماسشان با موجودات بشری از درک و احساس همدردی زیادی برخوردارند. آنها در کار سرافیمها برای نژادهای گوناگون نوع بشر و با آنها بسیار ارزشمند هستند، و هر دو نوع برای سرافیمهایی که برای انسانها به صورت محافظان شخصی خدمت میکنند ضروری هستند.
بینابینیهای متحد یورنشیا برای خدمت با سرافیمهای سیارهای بر طبق عطایای ذاتی و مهارتهای کسب شده در گروههای زیرین سازماندهی شدهاند:
1- پیامآوران بینابینی. این گروه از نام برخوردارند. آنها یک گروه کوچک هستند و در سرویسِ ارتباط سریع و قابل اتکای شخصی در یک کرۀ تکاملی بسیار یاری دهنده هستند.
2- نگهبانان سیارهای. بینابینیها نگهداران و نگهبانان کرات فضا هستند. آنها وظایف مهم نظارهگران را برای تمامی پدیدههای بیشمار و انواع ارتباطات که برای موجودات فوق طبیعی عالم مهم هستند انجام میدهند. آنها از عالم نامرئی روحی سیاره پاسداری میکنند.
3- شخصیتهای ارتباطی. در تماسهایی که با موجودات انسانی کرات مادی برقرار میشود، نظیر فردی که از طریق او این ارتباطات انتقال یافتند، همیشه مخلوقات بینابینی به کار گرفته میشوند. در این ارتباطات میان سطوح روحی و مادی آنها یک عامل ضروری میباشند.
4- مددکاران پیشرفت. اینها مخلوقات بینابینی روحیتر هستند، و در میان رستههای گوناگون سرافیمها که در گروههای مخصوص در سیاره کار میکنند به عنوان دستیار تقسیم شدهاند.
بینابینیها در تواناییهای خویش برای ارتباط با سرافیمها در بالا و عموزادههای بشری خود در پایین بسیار فرق میکنند. به عنوان مثال، برای بینابینیهای اولیه به طور فزایندهای مشکل است که با نیروهای مادی ارتباط مستقیم برقرار سازند. آنها به نوع موجود فرشته به طور قابل ملاحظه نزدیکترند و از این رو معمولاً مسئولیت کار با و خدمت به نیروهای روحی ساکن در سیاره به آنان محول میشود. آنها برای دیدارگران آسمانی و اقامت کنندگان موقت دانشجو به صورت همراه و راهنما عمل میکنند، حال آن که مخلوقات ثانویه تقریباً منحصراً به خدمت موجودات مادی عالم الحاق یافتهاند.
1111 بینابینی ثانویۀ وفادار به مأموریتهای مهمی در زمین اشتغال دارند. آنها در مقایسه با همکاران اولیۀ خویش به طور آشکار مادی هستند. آنها فقط خارج از حوزۀ دید انسان قرار دارند و از چنان گسترۀ انطباق کافی برخوردارند که میتوانند بنا به میل خود با آنچه که انسانها ”چیزهای مادی“ مینامند تماس فیزیکی برقرار نمایند. این مخلوقات بینظیر از نیروهای مشخص آشکاری روی چیزهای زمان و مکان برخوردارند، و جانداران عالم نیز از حیطۀ آن مستثنی نیستند.
بسیاری از پدیدههای واقعیتر که به فرشتگان منتسب شدهاند توسط مخلوقات بینابینی ثانویه صورت گرفتهاند. هنگامی که آموزگاران پیشین تعالیم عیسی توسط رهبران نادان مذهبی آن روزگار به زندان انداخته شدند، یک ”فرشتۀ“ واقعی ”خداوند“ ”شبانه درهای زندان را باز نمود و آنها را بیرون آورد.“ اما در مورد آزادی پطرس، بعد از کشته شدن یعقوب به دستور هیرودیس، این یک بینابینی ثانویه بود که کاری را که به یک فرشته نسبت داده شده است به انجام رسانید.
امروزه کار اصلی آنان برقراری ارتباط شخصی میان همکاران نادیدنی آن مردان و زنانی که سپاه ذخیرۀ سرنوشت سیارهای را تشکیل میدهند میباشد. کار این گروه ثانویه به همراه مساعدت توانمند برخی از سپاه اولیه بود که هماهنگی شخصیتها و شرایط ویژهای را در یورنشیا فراهم آورد و سرانجام سرپرستان آسمانی سیارهای را بر آن داشت که آن درخواستهایی را به عمل آورند که منجر به صدور فرامینی گشت که ارائۀ این سری از آشکار سازیهایی که این مطلب بخشی از آن است را میسر ساخت. اما باید روشن ساخت که مخلوقات بینابینی در آن اعمال رقتباری که تحت عنوان کلی ”احضار ارواح“ صورت میگیرد درگیر نیستند. بینابینیهایی که در حال حاضر در یورنشیا هستند، همگی از جایگاه افتخارآمیزی برخوردارند و به پدیدۀ موسوم به ”احضار روح“ مربوط نیستند؛ و آنها معمولاً اجازه نمیدهند که انسانها فعالیتهای بعضاً لازم فیزیکی یا تماسهای دیگرشان را با دنیای مادی، آنطور که توسط حواس بشری دریافت میشود مشاهده کنند.
بینابینیها در مقایسه با فراز یابندگان تکاملی نظیر مخلوقات انسانی و گروه کثیر فرشتگان میتوانند به صورت اولین گروه ساکنان دائمی که در انواع گوناگون کرات در سراسر جهانها یافت میشوند ملاحظه گردند. این شهروندان دائم در طول صعود به بهشت در نقاط مختلف مورد مواجهه قرار میگیرند.
برخلاف رستههای گوناگون موجودات آسمانی که برای انجام خدمت به یک سیاره تخصیص یافتهاند، بینابینیها در یک کرۀ مسکونی زندگی میکنند. سرافیمها میآیند و میروند، اما مخلوقات بینابینی باقی میمانند و باقی خواهند ماند، هر چند که به هر حال آنها خادمان بومی سیاره هستند، و نظامی پایدار فراهم میسازند که مدیریتهای متغیر گروه کثیر فرشتگان سراف را هماهنگ نموده و به هم وصل میکند.
بینابینیها به عنوان شهروندان واقعی یورنشیا علاقهای خویشاوندانه به سرنوشت این کره دارند. آنها انجمنی مصمم هستند که برای پیشرفت سیارۀ بومی خویش سرسختانه کار میکنند. عزم آنها با شعار رستۀ آنان نمودار است: ”آنچه را که بینابینیهای متحد به عهده میگیرند، بینابینیهای متحد به انجام میرسانند.“
اگر چه توان آنان برای پیمودن مدارهای انرژی، خروج از سیاره را برای هر بینابینی ممکن میسازد، آنها به طور فردی خود را متعهد ساختهاند که تا پیش از مرخص ساختن آنان در آینده توسط مسئولین جهان سیاره را ترک نکنند. بینابینیها تا اعصار استقرار یافتۀ نور و حیات در یک سیاره پابرجا هستند. به استثنای 1-2-3 اولین، هیچیک از مخلوقات بینابینی وفادار هرگز از یورنشیا خارج نشده است.
1-2-3 اولین، کهنسالترین فرد از رستۀ اولیه، مدت کوتاهی پس از پنطیکاست از وظایف فوری سیارهای مرخص گردید. این بینابینی برجسته در طول روزهای مصیببار شورش سیارهای با عزمی راسخ در کنار ون و آمادان ایستاد، و رهبری بیباکانۀ وی در پایین آوردن تلفات رستۀ او کارساز بود. او پس از این که از هنگام پنطیکاست تاکنون یک بار به عنوان فرماندار کل یورنشیا عمل نموده است، اکنون به عنوان عضوی از بیست و چهار مشاور در جروسم خدمت میکند.
بینابینیها مقید هستند که در سیاره بمانند، اما درست همان طور که انسانها با مسافرانی که از راه دور میآیند صحبت میکنند و بدین نحو پیرامون مکانهای دوردست در سیاره میآموزند، بینابینیها نیز با مسافران آسمانی گفتگو میکنند تا راجع به مکانهای دور جهان آگاهی یابند. آنها با این سیستم و جهان، حتی با اروانتان و آفرینشهای همتای آن بدینسان آشنا میشوند، و بدین نحو خود را برای شهروندی در سطوح بالاتر وجود آفریده شده آماده میسازند.
در حالی که بینابینیها کاملاً رشد یافته به عالم وجود گام نهادند، و هیچ دورهای از رشد و نمو را از عدم بلوغ تجربه نکردند،رشد آنان به لحاظ عقلانی و تجربی هرگز متوقف نمیشود. آنها همانند انسانها مخلوقات تکاملی هستند، و دارای فرهنگی میباشند که یک نیل تکاملی صادقانه است. در میان سپاه بینابینیهای یورنشیا اذهان بزرگ و روحهای توانمند بسیاری وجود دارد.
در دیدگاه فراختر، تمدن یورنشیا محصول مشترک انسانهای یورنشیا و بینابینیهای یورنشیا است، و به رغم تفاوت کنونی میان دو سطح از فرهنگ، تفاوتی که پیش از اعصار نور و حیات جبران نخواهد شد، این امر حقیقت دارد.
فرهنگ بینابینی که محصول یک شهروندی فناناپذیر سیارهای است، نسبت به آن فراز و نشیبهای گذرایی که گریبانگیر تمدن بشری است تا اندازهای مصون میباشد. نسلهای انسان فراموش میکنند؛ سپاه بینابینیها به خاطر میسپارند، و آن حافظه، گنجینۀ سنتهای کرۀ مسکونی شماست. فرهنگ یک سیاره بدین گونه در آن سیاره برای همیشه باقی میماند، و در شرایط مناسب چنین خاطرههای پر ارج رخدادهای گذشته در دسترس قرار داده میشوند، حتی همچون داستان زندگی و تعالیم عیسی که توسط بینابینیهای یورنشیا به عموزادههای آنان در جسم اهدا گردیده است.
بینابینیها خادمانی چیره دست میباشند که آن شکاف بین امور مادی و روحی یورنشیا را که به دنبال مرگ آدم و حوا پدیدار گردید جبران مینمایند. آنها همچنین برادران بزرگتر شما هستند، یاران پیکار طولانی برای نیل به وضعیت پایدار نور و حیات در یورنشیا. بینابینیهای متحد یک گروه با شورش آزمایش شدهاند، و نقش خود را در تکامل سیارهای به طور مؤمنانه ایفا خواهند کرد، تا این که این کره به هدف اعصار دست یابد، تا آن روز دور که در واقع صلح در زمین حاکم میگردد و در حقیقت در قلوب انسانها حسن نیت جاری میشود.
به دلیل کار ارزشمندی که توسط این بینابینیها انجام میشود، ما به این نتیجه رسیدهایم که آنها یک بخش به راستی حیاتی ساختار روحی قلمروها میباشند. و در جایی که شورش به امور یک سیاره آسیب نرسانده است، آنها باز حاوی کمک بزرگتری به سرافیمها میباشند.
تمامی سازمان ارواح بالا، گروه کثیر فرشتگان و یاران بینابینی، مشتاقانه به کار پیشبرد طرح بهشت برای صعود تدریجی و نیل انسانهای تکاملی به کمال، یکی از کارهای متعالی جهان، تخصیص یافته است — طرح با عظمت بقا برای آوردن خداوند نزد انسان، از طریق نوعی مشارکت والا، و حمل انسان نزد خداوند به بالا، و سپس به خدمت ابدی و نیل ربانی — به طور همسان برای انسان و بینابینی.
[عرضه شده توسط یک فرشتۀ اعظم نبادان.]
عدن دوم برای تقریباً سی هزار سال مهد تمدن بود. مردمان تبار آدم اینجا در بینالنهرین استقرار یافتند و نوادگان خود را به اقصی نقاط زمین اعزام نمودند، و بعدها پس از درآمیختن با قبایل نودی و سنگیک، به عنوان آندیها شهرت یافتند. آن مردان و زنانی که فعالیتهای ایام تاریخی را آغاز نمودند و پیشرفت فرهنگی را به اندازۀ فوقالعاده زیاد در یورنشیا شتاب بخشیدند از این ناحیه عزیمت کردند.
این مقاله تاریخ سیارهای نژاد بنفش را که بلافاصله بعد از خطای آدم در حدود 35٫000 سال پیش از میلاد مسیح آغاز گشت، و تا آمیختن آن با نژادهای نودی و سنگیک برای تشکیل مردمان آندی در حدود 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح امتداد یافت، و تا محو نهایی آن از سرزمینهای بینالنهرین در حدود 2000 سال پیش از میلاد مسیح ادامه یافت توصیف میدارد.
اگر چه در هنگام ورود آدم اذهان و اخلاقیات نژادها در سطح پایینی بود، به سبب اوضاع اضطراری شورش کلیگسشیا تکامل فیزیکی کاملاً بدون تغییر پیش رفته بود. کمک آدم به وضعیت بیولوژیک نژادها، به رغم ناکامی جزئی در کار، مردم یورنشیا را به اندازۀ فوقالعادهای ارتقا بخشید.
آدم و حوا همچنین به آنچه که برای پیشرفت اجتماعی، اخلاقی، و عقلانی نوع بشر ارزشمند بود کمک زیادی نمودند. از طریق حضور اولاد آنان تمدن به قدر عظیمی تسریع گردید. اما سی و پنج هزار سال پیش دنیا در تمامیتش از فرهنگ کمی برخوردار بود. در اینجا و آنجا برخی از مراکز تمدن وجود داشتند، اما بخش عمدۀ یورنشیا در بربریت دست و پا میزد. توزیع نژادی و فرهنگی به صورت زیرین بود:
1- نژاد بنفش — آدمیها و آدمسانیها. مرکز اصلی فرهنگ تبار آدم در باغ دوم، واقع در مثلث رودخانههای دجله و فرات بود؛ این در واقع مهد تمدنهای باختر و هند بود. مرکز دوم یا شمالی نژاد بنفش، ستاد مرکزی آدمسانیها، واقع در شرق ساحل جنوبی دریای خزر نزدیک کوههای کُپِت بود. فرهنگ و پلاسمای حیاتی که بیدرنگ به تمامی نژادها جان تازه بخشید، از این دو مرکز عازم سرزمینهای اطراف گردید.
2- پیش سومریان و نودیهای دیگر. در بینالنهرین، نزدیک دهانۀ رودخانهها، بقایای فرهنگ کهن روزگاران دلمیشیا نیز وجود داشت. با سپری شدن هزارهها، این گروه تماماً با تبار آدم در شمال درآمیخت، اما هرگز سنن نودی خویش را به طور کامل از دست نداد. گروههای متنوع دیگر نودی که در خاور نزدیک اسکان یافته بودند، به طور کلی، توسط نژاد در حال گسترش آتی بنفش جذب شدند.
3- اندانیها پنج یا شش اسکانگاه نسبتاً نمونه را در شمال و شرق ستاد مرکزی آدمسان حفظ نمودند. آنها همچنین در سرتاسر ترکستان پراکنده بودند، حال آن که برخی از مراکز تجمع دور افتادۀ آنان در سرتاسر اروپا - آسیا، به ویژه در مناطق کوهستانی تداوم یافت. این بومیان هنوز سرزمینهای شمالی قارۀ اروپا - آسیا، به علاوۀ ایسلند و گرینلند را در اختیار داشتند، اما آنها مدتها بود که توسط انسان آبی از دشتهای اروپا و توسط نژاد در حال گسترش زرد از دره رودهای آسیای دور بیرون رانده شده بودند.
4- انسان سرخ که بیش از پنجاه هزار سال پیش از ورود آدم از آسیا بیرون رانده شده بود، قارۀ آمریکا را اشغال نمود.
5- نژاد زرد. آسیای شرقی به خوبی تحت سلطۀ مردمان چینی قرار داشت. پیشرفتهترین اسکانگاههای آنان در شمال غربی چین معاصر در نواحی مرزی تبت واقع شده بودند.
6- نژاد آبی. انسانهای آبی در سراسر اروپا پراکنده بودند، اما مراکز بهتر فرهنگی آنان در درههای در آن هنگام حاصلخیز حوزۀ مدیترانه و در شمال غربی اروپا واقع شده بودند. جذب شدن در انسان نئاندرتال به اندازۀ زیادی موجب عقب ماندگی فرهنگ انسان آبی شده بود، اما سوا از آن، او بیباکترین، ماجراجوترین، و کاوشگرترین تمام مردمان تکاملی اروپا - آسیا بود.
7- پیش دراویدیهای هند. اختلاط پیچیدۀ نژادها در هند — که هر نژاد، به ویژه سبز، نارنجی، و سیاه را در زمین در بر میگیرد — فرهنگی کمی بالاتر از نواحی اطراف حفظ نمود.
8- تمدن صحرا. پیشروترین اسکانگاههای عناصر برتر نژاد نیلی در آنچه که اکنون صحرای بزرگ آفریقا است قرار داشتند. این گروه نیلی - سیاه حامل رگههای گستردهای از نژادهای از بین رفتۀ نارنجی و سبز بود.
9- حوزۀ مدیترانه. آمیختهترین نژاد خارج از هند آنچه را که اکنون حوزۀ مدیترانه است اشغال نمود. در اینجا انسانهای آبی از شمال و مردم صحرا از جنوب با نودیها و آدمیها از شرق آشنا شده و با آنان درآمیختند.
این تصویر دنیا پیش از شروع گسترشیابی عظیم نژاد بنفش، در حدود بیست و پنج هزار سال پیش بود. امید تمدن آینده در باغ دوم بین رودخانههای بینالنهرین نهفته بود. اینجا در جنوب غربی آسیا پتانسیل تمدنی بزرگ وجود داشت، احتمال اشاعۀ اندیشهها و ایدهآلهایی به دنیا که از روزگاران دلمیشیا و ایام عدن نجات یافته بودند.
آدم و حوا تعدادی محدود اما توانا اولاد پشت سر باقی گذارده بودند، و ناظران آسمانی در یورنشیا مشتاقانه منتظر بودند دریابند این نوادگان پسر و دختر ماتریال خطاکار چگونه رفتار میکنند.
برای هزاران سال پسران آدم در امتداد رودخانههای بینالنهرین دست به تلاش زدند تا معضلات آبیاری و کنترل سیل خویش را در جنوب حل کنند، پدافند خود را در شمال تکمیل نمایند، و سعی کنند سنن پرشکوه خود را در رابطه با باغ اول حفظ کنند.
دلاوریهایی که در رهبری باغ دوم به نمایش گذارده شد در بر گیرندۀ یکی از حماسههای شگفتانگیز و الهام بخش تاریخ یورنشیا است. این روانهای تابناک هیچگاه از هدف مأموریت آدم کاملاً نظر بر نگرفتند، و از این رو در حالی که با میل و رغبت بهترین پسران و دختران خود را به صورت یک جریان مداوم به عنوان سفیر نزد نژادهای زمین میفرستادند، به طور شجاعانه با تأثیرات قبایل اطراف و پست مبارزه کردند. گاهی اوقات این گسترش در برابر فرهنگ وطنی تحلیل برنده بود، اما این مردمان برتر همیشه خود را بازسازی میکردند.
تمدن، جامعه، و وضعیت فرهنگی نسل آدم بسیار بالاتر از سطح کلی نژادهای تکاملی یورنشیا بود. تنها در بین اسکانگاههای قدیمیِ ون و آمادان و آدمسانیها تمدنی به هر شکل قابل مقایسه وجود داشت. اما تمدن باغ دوم یک ساختار مصنوعی بود — آن تکامل نیافته بود — و از این رو محکوم به زوال بود، تا این که به یک سطح طبیعی تکاملی رسید.
آدم یک فرهنگ بزرگ عقلانی و معنوی را پشت سرش باقی گذارد، اما این فرهنگ در زمینۀ وسایل مکانیکی پیشرفته نبود، زیرا هر تمدن به واسطۀ منابع موجود طبیعی، نبوغ ذاتی، و مجال کافی برای تضمین بازدهی خلاق در محدودیت قرار دارد. تمدن نژاد بنفش روی حضور آدم و سنن عدن اول استوار بود. بعد از مرگ آدم و به تدریج که این سنن با گذشت هزارهها تحلیل رفت، سطح فرهنگی نسل آدم به طور پیوسته رو به زوال گذارد تا این که با وضعیت مردمان اطراف و ظرفیتهای طبیعی فرهنگی در حال تکامل نژاد بنفش به یک حالت توازن متقابل رسید.
اما نسل آدم یک ملت واقعی بود، در حدود 19٫000 سال پیش از میلاد مسیح، و تعداد آنان چهار و نیم میلیون نفر بود، و آنها تا آن هنگام میلیونها تن از نوادگان خود را به میان مردمان اطراف ریخته بودند.
نژاد بنفش برای هزاران سال سنن عدنی صلح جویی را حفظ نمود، که تأخیر طولانی آنان را در زمینۀ کشورگشایی روشن میسازد. وقتی که آنان از فشار جمعیت دچار مشکل شدند، به جای مبادرت کردن به جنگ برای به دست آوردن زمین بیشتر، ساکنانِ مازاد خویش را به عنوان آموزگار نزد نژادهای دیگر اعزام کردند. تأثیر فرهنگی این مهاجرتهای پیشین پایدار نبود، اما جذب شدن آموزگاران، تجار، و سیاحان تبار آدم از نظر بیولوژیک برای مردمان اطراف نیرو بخش بود.
برخی از مردم تبار آدم در همان ابتدا به سوی غرب به درۀ رود نیل سفر کردند؛ دیگران به سمت شرق به داخل آسیا رخنه کردند، اما اینها یک اقلیت بودند. حرکت کلان روزگاران بعد به طور گسترده به سوی شمال و از آنجا به سوی غرب بود. آن به طور عمده یک رانش تدریجی اما بیوقفه به سوی شمال بود. تعداد بیشتر آنان به سوی شمال پیشروی نموده و سپس دریای خزر را به سوی غرب دور زده و به داخل اروپا راه یافتند.
در حدود بیست و پنج هزار سال پیش بسیاری از عناصر اصیلتر نسل آدم به خوبی مشغول پیشروی به سوی شمال بودند، و همینطور که به سوی شمال رخنه کردند، اصالت آدمی آنان کمتر و کمتر گردید، تا این که تا زمان اشغال ترکستان توسط آنان، با نژادهای دیگر به ویژه نودیها به طور کامل درآمیختند. تعداد بسیار اندکی از مردمان تیرۀ خالص بنفش توانستند تا دورها به داخل اروپا یا آسیا رخنه کنند.
از حدود 30٫000 سال تا 10٫000 سال پیش از میلاد مسیح اختلاطهای نژادی دوران سازی در سراسر جنوب غربی آسیا در حال رخ دادن بود. ساکنان مناطق کوهستانی ترکستان مردمی قوی و نیرومند بودند. در شمال غربی هند بخش عمدۀ فرهنگ روزگاران ون تداوم یافت. و باز بهترینهای اندانیهای اولیه در شمال این اسکانگاهها محفوظ مانده بودند. و هر دوی این نژادهای برترِ فرهنگ و کاراکتر توسط آدمیهایی که به سوی شمال در حرکت بودند جذب شدند. این اختلاط به پذیرش بسیاری اندیشههای نوین راه برد. آن پیشرفت تمدن را تسهیل نموده و کلیۀ مراحل هنر، علم، و فرهنگ اجتماعی را بسیار جلو برد.
در حدود 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح، به تدریج که دوران مهاجرتهای اولیۀ نسل آدم به پایان رسید، در مقایسه با سایر نقاط دنیا، حتی بینالنهرین، تعداد بیشتری از نوادگان آدم در اروپا و آسیای مرکزی از پیش مستقر بودند. نژادهای آبی اروپایی به اندازۀ زیادی مورد رخنه واقع شده بودند. سرزمینهایی که اکنون روسیه و ترکستان نامیده میشوند در سرتاسر نواحی جنوبیشان توسط ذخایر عظیمی از اولاد آدم که با نودیها، اندانیها، و سنگیکهای سرخ و زرد درآمیخته بودند اشغال شده بودند. اروپای جنوبی و حاشیۀ مدیترانه توسط نژاد مختلطی از مردمان اندانی و سنگیک — نارنجی، سبز، و نیلی — به همراه مقدار کمی از تیرۀ آدم اشغال شده بود. آسیای صغیر و سرزمینهای مرکزی شرقی اروپا تحت تسلط قبایلی بودند که به طور عمده اندانی بودند.
حدوداً در این هنگام، نژاد مختلطی از رنگها که با تازه واردهای بینالنهرین به اندازۀ زیاد تقویت شده بودند در مصر استقرار یافته و آماده شدند که جانشین فرهنگ در حال نابودی درۀ فرات گردند. مردمان سیاه هر چه بیشتر به سوی جنوب در آفریقا در حال حرکت بودند، و همانند نژاد سرخ عملاً در انزوا قرار داشتند.
تمدن صحرا به واسطۀ خشکسالی و تمدن حوزۀ مدیترانه به دلیل سیل مختل شده بود. نژادهای آبی هنوز در به وجود آوردن یک فرهنگ پیشرفته ناکام بودند. اندانیها هنوز در مناطق اطراف قطب شمال و آسیای مرکزی پراکنده بودند. نژادهای سبز و نارنجی به همین ترتیب نابود شده بودند. نژاد نیلی به سمت جنوب در آفریقا در حال حرکت بود تا در آنجا زوال آهسته اما طولانی و مداوم نژادی خود را آغاز کند.
مردمان هند راکد مانده بودند، با تمدنی که از پیشرفت باز ایستاده بود. انسان زرد مشغول مستحکم ساختن جای پای خویش در آسیای مرکزی بود. انسان قهوهای هنوز تمدن خویش را در جزایر نزدیک واقع در اقیانوس آرام آغاز نکرده بود.
این توذیعات نژادی به همراه تغییرات گستردۀ جوی صحنۀ جهانی را برای گشایش عصر آندیِ تمدن یورنشیا فراهم ساخت. این مهاجرتهای اولیه برای ده هزار سال، از 25٫000 سال تا 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح، ادامه یافت. مهاجرتهای بعدی یا آندی از حدود 15٫000 سال تا 6000 سال پیش از میلاد مسیح به درازا کشید.
عبور به آسیا - اروپا آن قدر برای امواج پیشین تبار آدم طول کشید که فرهنگ آنان حین عبور به اندازۀ زیاد از بین رفت. فقط آندیهای بعدی با سرعت مکفی حرکت نموده و توانستند فرهنگ عدنی را تا هر فاصلۀ زیاد از بینالنهرین محفوظ نگاه دارند.
نژادهای آندی آمیختۀ اولیۀ نژاد تیرۀ خالص بنفش و نودیها به علاوۀ مردمان تکاملی بودند. به طور کلی آندیها باید به این صورت در نظر گرفته شوند که نسبت به نژادهای امروزی از درصد بسیار بیشتری از خون آدم برخوردارند. عمدتاً عبارت آندی برای مشخص نمودن آن مردمانی به کار میرود که میراث نژادی آنان از یک هشتم تا یک ششم بنفش بود. مردم امروزی یورنشیا، حتی نژادهای شمالی سفید، در مقایسه از درصد بسیار کمتری از خون آدم برخوردارند.
منشأ باقدمتترین مردمان آندی به مناطقی در مجاورت بینالنهرین، بیش از بیست و پنج هزار سال پیش باز میگردد و شامل اختلاطی از آدمیها و نودیها میشود. باغ دوم با دوایری هم مرکز از خون کاهش یابندۀ بنفش احاطه شده بود، و در پیرامون این سرزمین چند نژاده بود که نژاد آندی تولد یافت. بعدها وقتی که نسل در حال مهاجرت آدم و نودیها به مناطقِ در آن هنگام حاصلخیز ترکستان وارد شدند، به زودی با ساکنان برتر آنجا درآمیخته و اختلاط نژادی حاصله موجب گسترش نوع آندی به سوی شمال گردید.
از روزگاران مردمان تیرۀ خالص بنفش، روی هم رفته آندیها بهترین تیرۀ بشری بودند که در یورنشیا پدیدار گشتند. آنها بیشترِ بالاترین انواع بقایای بقا یافتۀ نژادهای آدمی و نودی، و بعدها برخی از بهترین رگههای انسانهای زرد، آبی، و سبز را در بر میگرفتند.
این آندیهای اولیه آریایی نبودند؛ آنها پیش آریایی بودند. آنها سفید نبودند؛ آنها پیش سفید بودند. آنها نه مردمی غربی و نه شرقی بودند. اما این میراث آندی است که به اختلاط چند زبانۀ نژادهای موسوم به سفید آن تجانس کلی را میدهد که نژاد سفید نامیده شده است.
رگههای خالصتر نژاد بنفش سنت آدمیِ صلحجویی را حفظ کرده بودند، که روشن میسازد چرا حرکتهای پیشینتر نژادی بیشتر طبیعت مهاجرتهای صلحآمیز را داشتند. اما به تدریج که تبار آدم با تیرههای نودی، که تا این هنگام نژادی ستیزهجو بودند، متحد شدند، نوادگان آندیِ آنها برای روزگار و عصر خویش، ماهرترین و داناترین نظامیانی شدند که تا آن هنگام در یورنشیا زیستند. از آن پس خصلت حرکتهای بینالنهرینیها به طور فزایندهای نظامی شده و بیشتر عملاً به کشورگشایی شباهت پیدا کرد.
این آندیها ماجراجو بودند؛ آنها طبعی پرسهجو داشتند. افزایش رگۀ سنگیک یا اندانی آنها را به سمت ثبات سوق میداد. اما با این حال، نوادگان آتی آنان هرگز از پا نایستادند تا این که کرۀ زمین را دور زده و آخرین قارۀ دور را کشف نمودند.
برای بیست هزار سال فرهنگ باغ دوم تداوم یافت، اما تا 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح که احیای کهانت شیث و رهبری آمُوساد موجب گشایش عصری تابناک گردید، افولی یکنواخت را تجربه نمود. امواج عظیم تمدن که بعدها در آسیا - اروپا اشاعه یافت به دنبال وصلت گستردۀ نسل آدم با نودیهای مختلط اطراف، رنسانس بزرگ باغ را بیدرنگ دنبال نموده و آندیها را به وجود آورد.
این آندیها پیشرفتهای نوینی را در سرتاسر آسیا - اروپا و شمال آفریقا آغاز نمودند. فرهنگ آندی از بینالنهرین تا سراسر سینکیانگ مسلط بود، و مهاجرت بیوقفه به سوی اروپا به سبب ورود افراد جدید از بینالنهرین مداوماً توازن مییافت. اما تا نزدیک به شروع مهاجرتهای نهایی اولاد مختلط آدم، صحیح نیست که از آندیها به صورت نژادی در خود بینالنهرین سخن گفته شود. تا این هنگام حتی نژادهای باغ دوم آنقدر اختلاط یافته بودند که دیگر نمیشد آنان را نسل آدم به حساب آورد.
تمدن ترکستان توسط تازه واردهای بینالنهرین، به ویژه توسط سوارکاران بعدی آندی، دائماً احیا گشته و طراوت مییافت. زبان موسوم به مادری آریایی در کوهستانهای ترکستان در حال شکلیابی بود. آن مخلوطی از زبان محلی اندانیِ آن ناحیه با زبان آدمسانیها و آندیهای آتی بود. بسیاری از زبانهای امروزی از این سخنوریِ اولیۀ این قبایل آسیای مرکزی که اروپا، هند، و کرانههای بالایی جلگههای بینالنهرین را فتح کردند مشتق شدهاند. این زبان باستانی، تمامی آن تشابهی را که آریایی نامیده میشود به زبانهای غربی اهدا نمود.
تا 12٫000 سال پیش از میلاد مسیح سه چهارم تیرۀ آندیِ دنیا ساکن اروپای شمالی و شرقی بودند، و هنگامی که خروج بعدی و نهایی از بینالنهرین به وقوع پیوست، شصت و پنج درصد این آخرین امواج مهاجران وارد اروپا شدند.
آندیها نه تنها به اروپا بلکه به شمال چین و هند مهاجرت نمودند، ضمن این که گروههای متعدد به عنوان مبلغین مذهبی، آموزگاران، و بازرگانان به اقصی نقاط زمین رخنه کردند. آنها به گروههای شمالی مردمان سنگیک صحرا به قدر قابل ملاحظهای معاضدت نمودند. اما تا آن هنگام تنها تعداد اندکی از آموزگاران و بازرگانان به نقاط دورتر جنوب در آفریقا فراتر از سرچشمۀ رود نیل رخنه کردند. بعدها، آندیهای مختلط و مصریها سواحل شرق و غرب آفریقا هر دو را کاملاً در زیر خط استوا به پایین دنبال نمودند، اما به ماداگاسکار نرسیدند.
این آندیها، مردم موسوم به دراویدی و فاتحان آریایی بعدی هند بودند؛ و حضور آنان در آسیای مرکزی نیاکان تورانیان را به قدر زیاد ارتقا بخشید. بسیاری از افراد این نژاد از طریق سینکیانگ و تبت هر دو به چین سفر نمودند و کیفیتهای مطلوبی به تیرههای آتی چینی اضافه کردند. گهگاهی گروههای کوچک به داخل ژاپن، تایوان، جزایر شرق هند، و جنوب چین پیشروی مینمودند، گر چه تعداد بسیار اندکی از طریق مسیر ساحلی به جنوب چین وارد شدند.
یکصد و سی و دو تن از افراد این نژاد، از ژاپن سوار ناوگانی از قایقهای کوچک شده و سرانجام به آمریکای جنوبی رسیدند و از طریق ازدواج با بومیان آند، نیاکان حکمرانان آتی اینکاها را به وجود آوردند. آنها طی مراحل ساده با توقف در جزایر بسیاری که در طول راه پیدا میکردند از اقیانوس آرام عبور نمودند. جزایر گروه پُلینزی در آن هنگام نسبت به حالا هم فراوانتر و هم بزرگتر بودند، و این دریانوردان آندی به همراه برخی که آنان را دنبال نمودند، گروههای بومی در حال عبور را به لحاظ بیولوژیک تغییر دادند. در نتیجۀ رخنۀ آندیها بسیاری از مراکز در حال شکوفایی تمدن در این سرزمینهای اکنون در زیر آب فرو رفته، رشد نمودند. جزیرۀ ایستر مدتها یک مرکز مذهبی و اداری یکی از این گروههای گمشده بود. اما از بین آندیهایی که اقیانوس آرامِ مدتها قبل را طی کردند، تنها یک صد و سی و دو نفر توانستند به سرزمین اصلی قارۀ آمریکا برسند.
کشورگشاییهای کوچگرانۀ آندیها تا پراکندگیهای نهایی آنان، از 8000 سال تا 6000 سال پیش از میلاد مسیح، ادامه یافت. به تدریج که آنان از بینالنهرین به خارج روانه شدند، ضمن این که مردمان اطراف را به گونهای آشکار تقویت نمودند، مداوماً ذخایر بیولوژیک سرزمینهای آبا و اجدادی خویش را تهی ساختند. و آنان به میان هر ملتی که سفر کردند، فکاهی، هنر، ماجراجویی، موسیقی، و ساختن را اهدا نمودند. آنها اهلی کنندگان چیره دست حیوانات و کشاورزانی خبره بودند. حداقل در آن زمان حضور آنان معمولاً اعتقادات مذهبی و عادات اخلاقی نژادهای قدیمیتر را بهبود بخشید. و بدین ترتیب فرهنگ بینالنهرین به اروپا، هند، چین، شمال آفریقا، و جزایر اقیانوس آرام به آرامی گسترش یافت.
سه موج آخر آندیها بین 8000 سال و 6000 سال پیش از میلاد مسیح از بینالنهرین خارج شدند. این سه موج بزرگِ فرهنگ با فشار قبایل کوه نشین در شرق و آزار و اذیت دشت نشینهای غرب مجبور شدند از بینالنهرین خارج شوند. ساکنان درۀ فرات و ناحیۀ مجاور در خروج نهایی خویش از چندین جهت به خارج عزیمت نمودند:
شصت و پنج درصد برای کشورگشایی و اختلاط با نژادهای نوظهور سفید — آمیزهای از انسانهای آبی و آندیهای پیشین — از طریق مسیر دریای خزر وارد اروپا شدند.
ده درصد، شامل یک گروه بزرگ از کاهنان شیث از میان کوهستانهای ایلام به فلات ایران و ترکستان به سمت شرق حرکت کردند. بسیاری از نوادگان آنها بعدها به همراه برادران آریایی خویش از مناطقی در جهت شمال به داخل هند رانده شدند.
ده درصد بینالنهرینیها در سفر شمالی خویش به سوی شرق چرخش کرده و وارد سینکیانگ شدند و در آنجا با ساکنان آندی زرد درآمیختند. اکثریت اولاد توانای این وصلت نژادی بعدها وارد چین گشته و به بهبود فوری بخش شمالی نژاد زرد بسیار کمک نمودند.
ده درصد این آندیهای در حال گریز راه خود را به آن سوی عربستان گشوده و وارد مصر شدند.
پنج درصد آندیها، همان فرهنگ برتر منطقۀ ساحلی در حول و حوش دهانههای دجله و فرات که خود را از ازدواج با قبیلهنشینان پست همسایه مبری نگاه داشته بودند، از ترک نمودن خانههای خویش امتناع ورزیدند. این گروه معرف بقای بسیاری از تیرههای برتر نودی و تبار آدم بود.
آندیها تا 6000 سال پیش از میلاد مسیح این منطقه را تقریباً به طور کامل تخلیه کرده بودند، گر چه نوادگان آنها که با نژادهای سنگیک اطراف و اندانیهای آسیای صغیر به مقدار زیاد درآمیختند، در آنجا ماندند تا در تاریخ بسیار دیرتری با مهاجمان شمالی و شرقی به نبرد برخیزند.
عصر فرهنگی باغ دوم با رخنۀ فزایندۀ تیرههای پست اطراف خاتمه یافت. تمدن به سوی غرب به سمت رود نیل و جزایر مدیترانه حرکت نمود، جایی که مدتها پس از زوال سرچشمۀ آن در بینالنهرین به شکوفایی و پیشرفت ادامه داد. و این هجوم بدون وقفۀ مردمان پست راه را برای فتح آتی تمامی بینالنهرین توسط بربریهای شمالی که نسلهای باقیماندۀ توانمند را بیرون راندند هموار نمود. حتی در سالهای بعد، باقیماندۀ مردم با فرهنگ هنوز از حضور این مهاجمان نادان و بیفرهنگ ناخشنود بودند.
رودخانه نشینان به طغیان رودخانهها در فصول مشخص خو گرفته بودند. این سیلهای متناوب در زندگانی آنان وقایعی سالانه بودند. اما در نتیجۀ تغییرات تدریجی ژئولوژیک در شمال، خطرات جدیدی درۀ بینالنهرین را تهدید مینمود.
برای هزاران سال بعد از زیر آب رفتن عدن اول، کوههای حوالی ساحل شرقی مدیترانه و کوههای شمال غربی و شمال شرقی بینالنهرین به بالارَوی ادامه دادند. این مرتفع شدن کوهستانها در حدود 5000 سال پیش از میلاد مسیح بسیار شتاب یافت، و این امر، به همراه ریزش زیاد برف در کوههای شمالی در هر بهار موجب سیلهای بیسابقه در سراسر درۀ رود فرات میگشت. این سیلهای بهاری به طور فزایندهای شدیدتر شدند، به طوری که سرانجام ساکنان نواحی رودخانه به کوهستانهای شرقی رانده شدند. برای تقریباً هزار سال به دلیل این سیلابهای مهیب و گسترده شهرهای زیادی عملاً تخلیه شدند.
تقریباً پنج هزار سال بعد وقتی که کاهنان عبرانی اسیر در بابل در صدد این برآمدند که رد قوم یهود را تا آدم دنبال نمایند، در سر هم نمودن داستان دچار مشکل بزرگی شدند؛ و لذا به ذهن یکی از آنان خطور نمود که از این تلاش دست بردارند، و بگذارند تمام دنیا در هنگام سیل نوح در شرارت خویش در زیر آب غرق شود، تا بدین ترتیب در دنبال نمودن رد ابراهیم به یکی از سه پسران نجات یافتۀ نوح در موقعیت بهتری باشند.
حکایات زمانی که آب تمامی سطح زمین را پوشانید جهانی است. بسیاری از نژادها داستان یک سیل جهانی، زمانی در طول اعصار گذشته را در خود جای دادهاند. داستان کتاب مقدس دربارۀ نوح، کشتی، و سیل، ساختۀ کاهنان عبرانی در هنگام اسارت در بابل است. از هنگامی که حیات در یورنشیا برقرار گردید، هرگز یک سیل جهانی رخ نداده است. تنها وقتی که سطح زمین کاملاً با آب پوشانیده گردید، در طول آن اعصار نخستین زمین شناسی پیش از شروع ظاهر شدن زمین بود.
اما نوح واقعاً زندگی میکرد. او یک شرابساز آرام، اسکانگاهی در کنار رودخانه در نزدیکی اَرَک، بود. او روزهای طغیان رودخانه را سال به سال به صورت نوشتار ثبت میکرد. او سبب مضحکۀ بسیاری برای خود گشت زیرا از بالا تا پایین دره رود قدم زده و چنین تبلیغ میکرد که تمامی خانهها باید به شکل قایق از چوب ساخته شوند، و با نزدیک شدن فصل سیل هر شب حیوانات خانگی به داخل قایق آورده شوند. او هر ساله به اسکانگاههای رودخانهایِ مجاور رفته و به آنان هشدار میداد که تا چند روز دیگر سیل خواهد آمد. سرانجام سالی آمد که به دلیل ریزش فوقالعاده سنگین باران سیلابهای سالانه به اندازۀ زیاد افزایش یافت، طوری که طغیان ناگهانی آبها تمامی دهکده را به کلی از بین برد؛ فقط نوح و خانوادۀ نزدیک او در خانۀ قایقی خود نجات یافتند.
این سیلابها اختلال در تمدن آندی را تکمیل نمودند. با پایان یافتن این دورۀ سیلابهای بزرگ، باغ دوم دیگر وجود نداشت. تنها در جنوب و در میان سومریها نشانی از شکوه سابق باقی بود.
بقایای این، یکی از باستانیترین تمدنها، در این مناطق بینالنهرین و در شمال شرقی و شمال غربی آن یافت میشوند. اما هنوز آثار قدیمیتر روزگاران دلمیشیا در زیر آبهای خلیج فارس وجود دارند، و عدن اول در زیر پایانۀ شرقی دریای مدیترانه در زیر آب نهفته است.
هنگامی که آخرین پراکندگی آندیها ستون فقرات بیولوژیک تمدن بینالنهرین را شکست، اقلیتی کوچک از این نژاد برتر در سرزمین آبا و اجدادی خویش نزدیک دهانههای رودخانهها باقی ماندند. اینها سومریها بودند، و تا 6000 سال پیش از میلاد مسیح از نظر اصل و نسب به طور عمده آندی شده بودند، گر چه ماهیت فرهنگی آنان منحصراً نودی بود، و آنان به سنتهای باستانی دلمیشیا وفادار ماندند. با این حال، این سومریهای مناطق ساحلی آخرین آندیها در بینالنهرین بودند. اما همانطور که در انواع جمجمههای یافت شده در گورهای این عصر مشخص است، نژادهای بینالنهرین پیش از این تاریخ اخیر به کلی در هم آمیخته بودند.
در طول ایام سیل بود که شهر شوش به اندازۀ بسیار زیادی رونق یافت. شهر اول و پایینتر دچار سیل زدگی گردید، به طوری که شهر دوم یا بالاتر به عنوان مرکز اصلی هنرهای دستی خاص آن روز جانشین شهر پایینتر شد. با کاهش بعدی این سیلها، شهر اور مرکز صنعت سفالگری گردید. در حدود هفت هزار سال پیش اور در خلیج فارس بود، و رسوبات رودخانه از آن هنگام این سرزمین را تا سرحدات کنونی آن بالا برده است. این استقرارگاهها به علت کارهای کنترل کنندۀ بهتر و عریضتر شدن دهانههای رودخانهها کمتر از سیل آسیب دیدند.
رویانندگان صلحجوی غلات در درههای دجله و فرات مدتها با حملات ناگهانی بربریهای ترکستان و فلات ایران مورد اذیت و آزار قرار میگرفتند. اما اکنون هجوم هماهنگ بر ضد درۀ فرات موجب خشکسالی فزایندۀ مراتع کوهستانی گردید. و این تهاجم بسیار جدیتر بود زیرا این گلهداران و شکارچیان اطراف دارای تعداد زیادی اسبهای رام بودند. داشتن اسبها بود که به آنها مزیت نظامی فوقالعادهای نسبت به همسایگان غنی آنان در جنوب میداد. آنها در مدتی کوتاه تمامی بینالنهرین را زیر پا گذاشتند و آخرین امواج فرهنگ را که در سراسر اروپا، آسیای غربی، و شمال آفریقا گسترش یافت، به جلو سوق دادند.
این فاتحان بینالنهرین بسیاری از تیرههای بهتر آندیِ نژادهای مختلط شمالی ترکستان از جمله برخی از تیرههای آدمسان را در صفوف خویش حمل مینمودند. این قبایلِ کمتر پیشرفته اما توانمندتر شمالی به سرعت و با میل و رغبت باقیماندۀ تمدن بینالنهرین را جذب نموده و در مدتی کم به صورت آن مردمان مختلطی درآمدند که در آغاز وقایع تاریخی در درۀ فرات یافت میشوند. آنها به سرعت بسیاری از جوانب تمدن در حال گذار بینالنهرین را احیا نمودند، و هنرهای قبایل دره و بیشترِ فرهنگ سومریها را پذیرا شدند. آنها حتی در صدد این برآمدند که برج سوم بابل را بنا نهند و بعدها این کلمه را به عنوان نام ملی خویش برگزیدند.
هنگامی که این سوارکاران بربری تمامی درۀ فرات را از شمال شرقی مورد تاخت و تاز قرار دادند، بر بقایای آندیهایی که در حوالی دهانۀ رودخانه در خلیج فارس زندگی میکردند استیلا نیافتند. این سومریها به علت هوش برتر، سلاحهای بهتر، و سیستم گستردۀ کانالهای نظامی خویش که ضمیمهای بر طرح آبیاری حوضچههای به هم پیوستۀ آنان بود، قادر بودند از خود دفاع کنند. آنها مردمی متحد بودند زیرا یک مذهب گروهیِ یکسان داشتند. از این رو مدتها پس از این که همسایگان شمال غربی آنها به ممالک شهری منزوی و کوچک تجزیه شوند، قادر بودند تمامیت نژادی و ملی خویش را حفظ نمایند. هیچیک از این گروههای شهری نتوانستند بر سومریهای متحد چیره شوند.
و مهاجمان شمالی به زودی یاد گرفتند به این سومریهای صلح دوست اعتماد نموده و آنان را به عنوان آموزگاران و مدیران توانمند ارج نهند. آنها بسیار مورد احترام واقع شدند و تمامی مردمان در شمال و از مصر در غرب تا هند در شرق آنان را به عنوان آموزگاران هنر و صنعت، به عنوان مدیران بازرگانی، و به مثابه حکمرانان مدنی میطلبیدند.
بعد از فروپاشی اتحادیۀ آغازین سومری، ممالک شهری دوران بعد توسط نوادگان مرتد کاهنان شیث مورد حکومت واقع شدند. تنها زمانی که این کاهنان شهرهای مجاور را تصرف کردند، خود را شاه نامیدند. پادشاهان شهری دوران بعد به علت حسادت به خدای یکدیگر نتوانستند پیش از روزگاران سارگُن اتحادیههای نیرومندی تشکیل دهند. هر شهر معتقد بود خدای شهر او از کلیۀ خدایان دیگر برتر است، و از این رو آنها از فرمانبرداری از یک رهبر مشترک امتناع میورزیدند.
پایان این مدت طولانیِ حکومت ضعیف کاهنان شهری با سارگُن، کاهن کیش، که خود را پادشاه اعلام نمود و شروع به تصرف تمامی بینالنهرین و سرزمینهای مجاور کرد، خاتمه یافت. و برای آن دوران، این ممالک شهری و این که هر شهر تحت فرمانروایی و استیلای یک کاهن قرار داشته باشد و دارای خدای شهری و آیین و رسوم خویش باشد پایان یافت.
پس از تجزیۀ این اتحادیۀ کیش برای مدتی طولانی یک جنگ دائم میان این شهرهای درهای بر سر حاکمیت حاصل گشت. و حکمرانی بین سومر، اَکَد، کیش، اِرِک، اور، و شوش به طور گوناگون در تغییر بود.
در حدود 2500 سال پیش از میلاد مسیح، سومریها به دست سوئیها و گوئیهای شمالی به شدت به قهقرا رفتند. لاگاش، پایتخت سومریها که برای مقابله با سیل در یک نقطۀ مرتفع ساخته شده بود واژگون گردید. اِرِک پس از سقوط اَکَد برای سی سال دوام آورد. تا هنگام استقرار حکومت حَمورابی، سومریها به داخل صفوف سامیهای شمالی جذب شده بودند، و آندیهای بینالنهرینی از صفحات تاریخ خارج شده بودند.
از 2500 سال تا 2000 سال پیش از میلاد مسیح، کوچگران از نواحی اقیانوس اطلس به اقیانوس آرام در حال یکه تازی بودند. نِریها در بر گیرندۀ آخرین فوران گروه خزری متعلق به نوادگان بینالنهرینیِ نژادهای مختلط اندانی و آندی بودند. آنچه که بربریها نتوانستند در نابودی بینالنهرین به اجرا گذارند، تغییرات متعاقب جوی با موفقیت آن را به انجام رساندند.
و این داستان نژاد بنفش پس از روزگاران آدم و سرنوشت سرزمین آنها بین دجله و فرات است. تمدن باستانی آنها به سبب مهاجرت مردمان برتر به خارج و مهاجرت همسایگان پستتر آنها به داخل سرانجام سقوط کرد. اما مدتها پیش از این که سوارکاران بربری دره را تصرف کنند، بیشتر فرهنگ باغ به آسیا، آفریقا، و اروپا گسترش یافت و در آنجا مخمرهایی را که به تمدن قرن بیستم یورنشیا منجر شده است ایجاد نمود.
[عرضه شده توسط یک فرشتۀ اعظم نبادان.]
آسیا سرزمین آبا و اجدادی نژاد بشری است. در یک شبه جزیرۀ جنوبی این قاره بود که اندان و فانتا متولد شدند. در کوهسارهای آنچه که اکنون افغانستان میباشد، نوادۀ آنان بَدُنان یک مرکز بدوی فرهنگی را که برای بیش از نیم میلیون سال تداوم یافت بنیان نهاد. اینجا در این کانون شرقی نژاد بشری، مردمان سنگیک از نسل اندانی متمایز بودند، و آسیا اولین خانۀ آنان، اولین شکارگاه آنان، و اولین رزمگاه آنان بود. جنوب غربی آسیا شاهد تمدنهای پی در پی دلمیشیاییها، نودیها، آدمیها، و آندیها بود، و پتانسیلهای تمدن امروزی از این مناطق به دنیا گسترش یافت.
برای بیش از بیست و پنج هزار سال، تا تقریباً 2000 سال پیش از میلاد مسیح، قلب آسیا - اروپا غالباً، گر چه به طور کاهش یابنده، آندی بود. در سرزمینهای پست ترکستان، آندیها به سوی غرب در اطراف دریاچههای درون مرزی به داخل اروپا گردش نمودند، ضمن این که از کوهسارهای این ناحیه به سوی شرق رخنه کردند. ترکستان شرقی (سینکیانگ) و تا حد کمتری تبت، دروازههای باستانی بودند که این مردمان بینالنهرین از میان آنان به کوههای سرزمینهای شمالیِ انسانهای زرد نفوذ کردند. رخنۀ آندیها به هند از کوهسارهای ترکستان به داخل پنجاب و از چراگاههای ایران از طریق بلوچستان پیش رفت. این مهاجرتهای پیشین به هیچ وجه کشورگشایی نبودند، بلکه حرکت مداوم قبایل آندی به داخل غرب هندوستان و چین بودند.
برای تقریباً پانزده هزار سال مراکز فرهنگ آمیختۀ آندی در حوزۀ رود تاریم در سینکیانگ و به سوی جنوب در نواحی کوهستانی تبت، یعنی جایی که آندیها و اندانیها به طور گسترده در هم آمیخته بودند، تداوم یافت. درۀ تاریم، شرقیترین پایگاه فرهنگ واقعی آندی بود. آنها در اینجا استقرارگاههای خود را ساختند و با چینیهای مترقی در سمت شرق و با اندانیها در سمت شمال به روابط بازرگانی وارد شدند. در آن روزها ناحیۀ تاریم یک سرزمین حاصلخیز بود؛ بارندگی فراوان بود. در سمت شرق، گُبی یک علفزار باز بود، جایی که در آن گلهداران به تدریج به کشاورزی رو میآوردند. هنگامی که بادهای بارانی به سوی جنوب شرقی تغییر جهت دادند این تمدن از بین رفت، اما در روزگار خود، آن با خودِ بینالنهرین هماوردی میکرد.
تا 8000 سال پیش از میلاد مسیح بیآب و علفیِ به کندی فزایندۀ نواحی کوهستانی آسیای مرکزی شروع به راندن آندیها به نقاط تحتانی رودخانه و سواحل دریا نمود. این خشکی فزاینده نه فقط آنها را به درههای رودخانههای نیل، فرات، سند، و زرد راند، بلکه یک رویداد جدید در تمدن آندی ایجاد کرد. یک طبقۀ جدید از انسانها، بازرگانان، به تعداد زیاد شروع به پدیدار شدن نمودند.
هنگامی که شرایط جوی شکار را برای آندیهای در حال مهاجرت غیرسودمند ساخت، آنها مسیر تکاملی نژادهای قدیمیتر را از طریق گلهدار شدن دنبال ننمودند. بازرگانی و زندگی شهری پدیدار شد. از مصر تا بینالنهرین و ترکستان، تا رودخانههای چین و هند، قبایل بسیار متمدنتر در شهرهای مختص تولید و بازرگانی شروع به اجتماع نمودند. آدونیا که در نزدیکی شهر کنونی عشقآباد واقع شده است، به متروپولیس تجاری آسیای مرکزی تبدیل شد. تجارت در سنگ، فلز، چوب، و سفالگری در زمین و آب، هر دو، شتاب یافت.
اما خشکسالی پیوسته فزاینده به تدریج موجب خروج عظیم آندیها از سرزمینهای جنوب و شرق دریای خزر گردید. اوج مهاجرت از سوی شمال به سوی جنوب شروع به تغییر جهت دادن نمود، و سوارکاران بابلی به داخل بینالنهرین شروع به حرکت نمودند.
خشکسالی فزاینده در آسیای مرکزی بیشتر سبب کاهش جمعیت شد و باعث این شد که این مردمان کمتر جنگ طلب شوند. و هنگامی که بارندگی کاهش یابنده در سمت شمال موجب راندن اندانیهای بیابانگرد به سوی جنوب گردید، خروج عظیم آندیها از ترکستان صورت گرفت. این حرکت نهاییِ به اصطلاح آریاییها به داخل خاور نزدیک و هند است. آن موجب آن پراکندگی طولانی نوادگان مختلط آدم بود که در طی آن هر آسیایی و بیشتر مردمان جزایر اقیانوس آرام به وسیلۀ این نژادهای برتر تا اندازهای بهبود یافتند.
بدین ترتیب ضمن این که آندیها در سرتاسر نیم کرۀ شرقی پراکنده شدند، از سرزمینهای آبا و اجدادی خود در بینالنهرین و ترکستان محروم گشتند. زیرا این حرکت گستردۀ اندانیها به سوی جنوب بود که تعداد آندیها در آسیای مرکزی را تا تقریباً نقطۀ نابودی کاهش داد.
اما حتی در قرن بیستم بعد از مسیح همانطور که به وسیلۀ انواع مردم مو بور که گاهی اوقات در این نواحی یافت میشوند مشاهده میشود، آثاری از خون آندی در میان مردمان توران و تبت وجود دارد. شرح وقایع اولیۀ چینی وجود چادرنشینان مو قرمز را در شمال اسکانگاههای صلحجوی رودخانۀ زرد ثبت میکند، و هنوز نقاشیهایی به جا مانده است که هم وجود آندیهای مو بور و هم انواع مغولی سبزه را در حوزۀ رود تاریم در زمانهای بسیار دور پیشین به درستی ثبت میکند.
آخرین تجلی بزرگ نابغۀ پیشین نظامی آندیهای آسیای مرکزی در سال 1200 پس از میلاد مسیح بود، یعنی هنگامی که مغولها تحت رهبری چنگیز خان شروع به تصرف قسمت بزرگتر قارۀ آسیا نمودند. و مثل آندیهای قدیم، این جنگجویان وجود ”یگانه خدای آسمان“ را اعلام نمودند. فروپاشی زودرس امپراتوری آنان تبادل فرهنگی بین باختر و خاور را برای مدتی طولانی به تأخیر انداخت و رشد مفهوم یکتاپرستی را در آسیا به اندازۀ زیاد با کاستی مواجه نمود.
هند تنها سرزمینی است که در آن تمامی نژادهای یورنشیا در هم ادغام شدند، و تهاجم آندیها آخرین نژاد را اضافه نمود. در کوهسارهای شمال غربی هند، نژادهای سنگیک به وجود آمدند، و بدون استثنا اعضای هر نژاد در روزهای نخستین خود به شبه جزیرۀ هند رخنه نمودند، و ناهمگنترن اختلاط نژادی را که تاکنون در یورنشیا وجود داشته است پشت سرشان باقی گذاردند. هند باستان برای نژادهای مهاجر به عنوان یک حوزۀ دریافتی عمل مینمود. مبدأ شبه جزیره سابقاً تا اندازهای باریکتر از زمان حال بود، و بیشتر بخش دلتای رودخانههای گَنگ و سند کار پنجاه هزار سال اخیر است.
آغازینترین اختلاطهای نژادی در هند آمیختهای از نژادهای مهاجر سرخ و زرد با اندانیهای بومی بودند. این گروه بعدها از طریق جذب قسمت بیشتر مردمان منقرض شرقی سبز و نیز تعداد زیادی از نژاد نارنجی تضعیف شد، و از طریق آمیختگی محدود با انسان آبی اندکی بهبود یافت، اما از طریق جذب شمار زیادی از نژاد نیلی به طور فوقالعاده متحمل زیان گشت. اما به اصطلاح بومیهای هند به سختی معرف این مردم اولیه هستند. آنها به بیان دقیقتر پستترین اقلیت جنوبی و شرقی هستند که به وسیلۀ آندیهای اولیه یا هم نژادان آریاییشان که بعدها ظاهر شدند هرگز به طور کامل جذب نشدند.
تا 20٫000 سال پیش از میلاد مسیح جمعیت غرب هند با خون تبار آدم رنگ گرفته بود، و هرگز در تاریخ یورنشیا هیچ مردمی چندین نژاد متفاوت را چنین در نیامیخته بود. اما تأسفآور بود که تیرههای ثانویۀ سنگیک استیلا یافتند، و این یک مصیبت واقعی بود که انسان آبی و سرخ هر دو از این سرزمین اختلاط نژادی زمانهای دور پیشین به اندازۀ بسیار زیاد مفقود بودند. بخش بیشتری از تیرههای سنگیک اولیه میتوانستند در جهت بهبود آنچه که میتوانست حتی یک تمدن بزرگتر باشد به اندازۀ زیاد کمک کنند. همانطور که اتفاق افتاد، انسان سرخ داشت خود را در قارۀ آمریکا نابود میساخت، انسان آبی در اروپا در شادی به سر میبرد، و نوادگان اولیۀ آدم (و بیشترِ انسانهای بعد) چه در هند، آفریقا، یا جاهای دیگر، تمایل اندکی برای اختلاط با مردمان تیره رنگتر نشان میدادند.
در حدود 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح فشار فزایندۀ جمعیت در سراسر ترکستان و ایران موجب اولین حرکت به راستی گستردۀ آندیها به سوی هند گردید. برای بیش از پانزده قرن این مردمان برتر از طریق کوهسارهای بلوچستان روانه گردیدند و در سراسر درههای رودخانههای سند و گَنگ و با حرکت آرام به سوی جنوب در داخل فلات دِکَن پراکنده گشتند. این فشار آندیها از شمال غربی بسیاری از انسانهای پستتر جنوبی و شرقی را به داخل برمه و جنوب چین راند، اما نه در حد کافی که بتواند مهاجمان را از نابودی نژادی نجات دهد.
شکست هند برای دستیابی به هژمونیِ آسیا - اروپا به اندازۀ زیادی به ویژگیهای جغرافیایی مربوط بود. فشار جمعیت از شمال اکثریت مردم را فقط به سمت جنوب راند و در داخل منطقۀ در حال تقلیل دِکَن که از همه سو توسط دریا احاطه شده بود ازدحام ایجاد نمود. اگر سرزمینهای مجاوری برای مهاجرت وجود میداشت، آنگاه انسانهای پستتر از همه سو با ازدحام مواجه میشدند، و تیرههای برتر به تمدن بالاتری دست مییافتند.
آنطور که واقع شد، این کشورگشایان اولیۀ آندی از طریق برقراری محدودیتهای سخت پیرامون ازدواج بین نژادی برای حفظ هویت خویش و ممانعت از افزایش احاطۀ نژادی به تلاشی نومیدانه دست زدند. با این وجود، آندیها تا 10٫000 سال پیش از میلاد مسیح دچار اختلاط شده بودند، اما تمامی تودۀ مردم از طریق این جذب به گونهای آشکار بهبود یافته بودند.
اختلاط نژادی همیشه سودمند است، به این جهت که به تنوع فرهنگی کمک میکند و شرایط را برای یک تمدن پیشرفته فراهم میسازد، اما اگر عناصر پستتر تیرههای نژادی مسلط باشند عمر چنین دستاوردهایی کوتاه خواهد بود. یک فرهنگ چند زبانه فقط زمانی میتواند حفظ شود که تیرههای برتر در حدی قابل اطمینان بیش از تیرۀ پستتر در میان خود تولید مثل نمایند. ازدیاد مهار ناشدۀ تیرههای پستتر با تولید مثل کاهش یابندۀ تیرههای برتر به طور قطع برای یک تمدن فرهنگی انتحاری است.
اگر تعداد کشورگشایان آندی سه برابر آنچه که بودند میبود، یا اگر آنان یک سوم از نامطلوبترین ساکنان در هم آمیختۀ نارنجی - سبز - نیلی را بیرون رانده یا نابود میکردند، در آن صورت هند یکی از مراکز پیشگام تمدن فرهنگی دنیا میشد و بدون شک بخش بیشتری از امواج آتی بینالنهرینیها را که به داخل ترکستان و از آن جا به سوی شمال به اروپا سرازیر شدند جذب میکرد.
درآمیختن کشورگشایان آندی هند با تیرۀ بومی نهایتاً به آن مردم آمیختهای که دراویدی نامیده شدهاند انجامید. دراویدیهای پیشین و خالصتر برای پیشرفت فرهنگی از ظرفیت زیادی برخوردار بودند، که با کاهش تدریجی میراث آندی آنها مداوماً تضعیف میگشت. و این چیزی است که تمدن در حال شکوفایی هند را تقریباً در دوازده هزار سال پیش نابود ساخت. اما تزریق حتی این قدر کم از خون آدم، در تکامل اجتماعی شتاب چشمگیری ایجاد نمود. این تیرۀ مختلط متنوعترین تمدنی را که در آن هنگام در زمین بودند فوراً ایجاد نمود.
مدتی نه چندان زیاد پس از فتح هند، آندیهای دراویدی ارتباط نژادی و فرهنگی خود را با بینالنهرین از دست دادند، اما گشایش بعدی خطوط دریایی و مسیرهای کاروانی، این ارتباطات را مجدداً برقرار نمود. و هیچگاه ظرف ده هزار سال گذشته هند با بینالنهرین در غرب و چین در شرق به طور کامل بیارتباط نبوده است، گر چه موانع کوهستانی مراودۀ با غرب را به اندازۀ زیاد تسهیل میساخت.
تاریخ فرهنگ برتر و تمایلات مذهبی مردمان هند به ایام اولیۀ سلطۀ دراویدیها باز میگردد، و بخشاً به این علت است که بسیاری از کاهنان شیث در تهاجمات اولیۀ آندیها و بعدیِ آریاییها، هر دو، وارد هند شدند. از این رو رشتۀ یکتاپرستی که در تاریخ مذهبی هند جاری است از تعالیم آدمیها در باغ دوم ناشی میشود.
در حدود 16٫000 سال پیش از میلاد مسیح یک گروه از یکصد کاهن شیثی به هند وارد شدند و تقریباً به استیلای مذهبی نیمۀ غربی آن مردم چند زبانه دست یافتند. اما مذهب آنان دوام نیاورد. ظرف پنج هزار سال دکترین تثلیث بهشتی آنان به سمبل سهگانۀ خدای آتش تنزل یافته بود.
اما برای بیش از هفت هزار سال، تا پایان دوران مهاجرتهای آندیها، وضعیت مذهبی ساکنان هند بسیار بالاتر از وضعیت مذهبی دنیا در کل بود. در طی این ایام هند توانست تمدن پیشگام فرهنگی، مذهبی، فلسفی، و تجاری دنیا را ایجاد نماید. و در شرایط فقدان انقیاد کامل آندیها به وسیلۀ مردمان جنوب، این سرنوشت احتمالاً تحقق مییافت.
مراکز فرهنگی دراویدیها در دره رودها، عمدتاً رودخانههای سند و گَنگ، و در دِکَن در امتداد سه رودخانۀ بزرگی که از میان کوههای شرقی گات به دریا جاری است، واقع شده بودند. اسکانگاههای مجاور کرانههای کوههای غربی گات اهمیت خویش را مدیون روابط کرانهای با سومر بودند.
دراویدیها در زمرۀ باستانیترین مردمانی بودند که به شهرسازی پرداخته و از طریق زمین و دریا، هر دو، درگیر یک کار گستردۀ صادرات و واردات شدند. تا 7000 سال پیش از میلاد مسیح کاروانهای شتر سفرهای مرتبی به اقصی نقاط بینالنهرین میکردند. سفرهای دریایی دراویدیها در امتداد ساحل به آن سوی دریای عربی، به شهرهای سومری خلیج فارس پیش میرفت و به آبهای خلیج بنگال تا شرق هند با مخاطره صورت میگرفت. یک حروف الفبا به همراه هنر نوشتن توسط این دریانوردان و تجار از سومر وارد شد.
این روابط تجاری به تنوع بخشیدن بیشتر یک فرهنگ جهان شهری به اندازۀ زیاد مساعدت نمود، و به ظهور زودرس بسیاری از اصلاحات و حتی تجملات حیات شهری منجر شد. هنگامی که آریاییهای ظهور یافته در دوران بعد به هند وارد شدند، در میان دراویدیها، هم نژادان آندی خویش را که در نژادهای سنگیک آمیخته شده بودند نشناختند، اما یک تمدن بسیار پیشرفته یافتند. دراویدیها به رغم محدودیتهای بیولوژیک یک تمدن برتر بنیاد نهادند. این تمدن در سرتاسر تمامی هند به خوبی اشاعه یافته بود و تا دوران امروز در دِکَن بقا یافته است.
دومین رخنۀ آندیها به هند، تهاجم آریاییها در طول یک دورۀ تقریباً پانصد ساله در وسط هزارۀ سوم پیش از مسیح بود. این مهاجرت خروج نهایی آندیها را از سرزمینهایشان در ترکستان نشان نمود.
مراکز اولیۀ آریاییها در نیمۀ شمالی هند، عمدتاً در شمال غرب، پراکنده بودند. این مهاجمان هرگز تسخیر کشور را تکمیل نکردند و متعاقباً در این کوتاهی دستخوش نیستی گشتند، زیرا تعداد کمتر آنان آنها را نسبت به جذب توسط دراویدیهای جنوب که متعاقباً تمامی شبه جزیره را به استثنای استانهای وابسته به کوههای هیمالیا درنوردیدند، آسیبپذیر نمود.
آریاییها به جز در استانهای شمالی تأثیر نژادی بسیار اندکی روی هند باقی گذاردند. در دکن تأثیر آنان بیش از نژادی، فرهنگی و مذهبی بود. تداوم بیشتر خون موسوم به آریایی در شمال هند نه فقط به سبب حضور آنان در این مناطق در ارقام بیشتر بود، بلکه همچنین به این علت بود که آنها به وسیلۀ کشورگشایان، بازرگانان، و مبلغین مذهبی دوران بعد تقویت شدند. درست تا اولین قرن پیش از مسیح، رخنهای مداوم از خون آریایی به داخل پنجاب صورت میگرفت. آخرین هجوم مربوط به لشگرکشیهای مردمان یونان باستان بود.
در دشتهای رود گنگ آریاییها و دراویدیها سرانجام درآمیختند و فرهنگی پیشرفته به وجود آوردند، و بعدها این مرکز با معاضدتهایی از شمال شرقی که از چین میآمد تقویت گردید.
در هند گهگاه بسیاری از انواع سازمانهای اجتماعی شکوفا میگردید، از سیستمهای نیمه دمکراتیک آریاییها گرفته تا اشکال مستبدانه و پادشاهی حکومتی. اما بیشترین ویژگی مشخص جامعه تداوم کاستهای بزرگ اجتماعی بود که در تلاش برای تداوم بخشیدن هویت نژادی به وسیلۀ آریاییها ایجاد شده بود. این سیستم پر طول و تفصیل کاست تا زمان حال حفظ شده است.
از چهار کاست بزرگ، همگی به غیر از اولی در تلاشی بیهوده بنیاد نهاده شدند تا از اختلاط نژادی کشورگشایان آریایی با زیر فرمانان پستتر خویش ممانعت به عمل آورند. اما کاست اصلی، کاهنان آموزگار، از شیثیها برخاسته است. برهمنهای قرن بیستم بعد از مسیح نوادگان بلافصل فرهنگی کاهنان باغ دوم هستند، گر چه تعالیم آنها از تعالیم نیاکان برجستۀ آنان به اندازۀ زیاد متفاوت است.
هنگامی که آریاییها به هند وارد شدند ایدۀ خود را از الوهیت که در سنتهای دوام یافتۀ مذهب باغ دوم حفظ شده بود با خود آوردند. اما کاهنان برهمن هرگز نتوانستند در برابر نیروی فزایندۀ بت پرستان که به وسیلۀ تماس ناگهانی با مذاهب پستتر دکن بعد از محو نژادی آریاییها به وجود آمده بود تاب بیاورند. از این رو اکثریت عظیم مردم در اسارت خرافات بردهساز مذاهب پستتر قرار گرفتند. و بدین ترتیب چنین شد که هند نتوانست تمدن بالایی را که در ایام پیشین سایه افکنده بود ایجاد نماید.
بیداری معنوی قرن ششم پیش از مسیح در هند دوام نیاورد، و حتی پیش از تهاجم محمدیها از بین رفت. اما روزی یک گاوتامای بزرگتری ممکن است ظهور کند تا تمامی هند را در جستجو برای خدای زنده رهبری کند، و در آن هنگام دنیا ثمرۀ استعداد فرهنگی یک مردم چند هنره را که مدتی طولانی است تحت نفوذ کرخت کنندۀ یک بینش معنوی عقب برنده در بیهوشی شدید به سر میبرند مشاهده خواهد کرد.
فرهنگ روی یک بنیان بیولوژیک بنا شده است، اما کاست به تنهایی نتوانست فرهنگ آریایی را تداوم بخشد، زیرا مذهب، مذهب راستین، منبع ضروری آن انرژی والاتر است که انسانها را وادار میسازد بر مبنای برادری بشری تمدنی برتر بنیاد نهند.
در حالی که داستان هند داستان کشورگشایی آندیها و فرو رَوی نهایی در مردمان تکاملی باستانیتر است، روایت آسیای شرقی به طور صحیحتر روایت سنگیکهای اولیه، به ویژه انسان سرخ و انسان زرد است. این دو نژاد به طور عمده از اختلاط با تیرۀ پست نئاندرتال که انسان آبی را در اروپا به اندازۀ زیاد عقب راند و از این رو پتانسیل برتر نوع اولیۀ سنگیک را حفظ نمود گریختند.
در حالی که انسانهای اولیۀ نئاندرتال در سرتاسر پهنۀ آسیا - اروپا گسترده بودند، بخش شرقی با تیرههای پست حیوانی بیشتر آلوده شده بود. این انواع مادون بشری به وسیلۀ پنجمین یخچال طبیعی به جنوب رانده شدند، همان ورقۀ یخی که مهاجرت سنگیکها را به داخل شرق آسیا برای مدتهای طولانی مسدود نمود. و هنگامی که انسان سرخ به شمال شرقی در اطراف کوهسارهای هند تغییر مکان داد، شمال شرقی آسیا را خالی از این انواع مادون بشری یافت. سازمان قبیلهای نژادهای سرخ پیشتر از سازمان قبیلهای سایر مردمان شکل یافت، و آنها اولینهایی بودند که از کانون توجه سنگیکها به آسیای مرکزی دور شدند. تیرههای پست نئاندرتال به وسیلۀ قبایل مهاجر زرد دوران بعد نابود گشته و یا از سرزمین اصلی بیرون رانده شدند. اما انسان سرخ برای تقریباً یکصد هزار سال پیش از ورود قبایل زرد، در آسیای شرقی به طور کامل حکومت نموده بود.
بیش از سیصد هزار سال پیش بدنۀ اصلی نژاد زرد به عنوان مهاجران ساحلی از جنوب به چین وارد شد. در هر هزاره آنها بیشتر و بیشتر به درون سرزمین رخنه کردند، اما تا ایام نسبتاً اخیر با برادران مهاجر تبتی خود تماس برقرار نکردند.
فشار جمعیت در حال رشد موجب شد نژاد زرد که به سوی شمال در حال حرکت بود به داخل زمینهای شکارِ انسان سرخ شروع به حرکت کند. این تخطی به همراه آنتاگونیسم طبیعی نژادی، به عداوتهای فزاینده منجر شد، و بدین صورت مبارزات حیاتی برای زمینهای حاصلخیز آسیای دورتر آغاز گردید.
داستان این ستیز طولانی بین نژادهای سرخ و زرد یک حماسۀ تاریخ یورنشیا است. این دو نژاد برتر برای بیش از دویست هزار سال به جنگی شدید و بیوقفه دست زدند. انسانهای سرخ در پیکارهای اولیه به طور کلی موفق بودند و گروههای یورش برندۀ آنها ویرانی عظیمی به اسکانگاههای زرد وارد میساختند. اما انسان زرد در هنر جنگاوری شاگرد تیزهوشی بود و به زودی توانایی چشمگیری برای زندگی صلحآمیز با هم میهنان خود نشان داد. چینیها اولینهایی بودند که یاد گرفتند قدرت در اتحاد است. قبایل سرخ به تضادهای ویرانگرانۀ خود ادامه دادند، و در مدتی کم به دستان تاختگر چینیهای سرسخت که به پیشروی بیامان خود به سوی شمال ادامه میدادند متحمل شکستهای مکرر شدند.
یکصد هزار سال پیش قبایل قلع و قمع شدۀ نژاد سرخ ضمن این که پشت به یخِ در حال عقب نشینیِ آخرین یخچال طبیعی داشتند، در حال جنگیدن بودند، و هنگامی که گذرگاه زمینی به سوی غرب، روی تنگۀ برینگ قابل عبور گشت، این قبایل در رها کردن کرانههای نامساعد قارۀ آسیا تعلل نورزیدند. از هنگامی که آخرین انسانهای سرخ خالص از آسیا خارج شدند هشتاد و پنج هزار سال میگذرد، اما تقلای طولانی، اثر ژنتیکی خود را روی نژاد پیروزمند زرد باقی گذارد. مردمان شمال چین به همراه مردم اندانی سیبری بخش عمدۀ تیرۀ سرخ را جذب کردند و به اندازۀ قابل ملاحظهای از این راه سود بردند.
سرخ پوستان آمریکای شمالی که در حدود پنجاه هزار سال پیش از آمدن آدم از سرزمینهای آسیایی خود محروم گشته بودند، حتی با نوادگان آندی آدم و حوا هرگز تماس برقرار نکردند. در طول دوران مهاجرتهای آندیها تیرههای خالص سرخ در سرتاسر آمریکای شمالی به صورت قبایل چادرنشین در حال گسترش بودند، شکارچیانی که به میزان کم به کشاورزی اشتغال داشتند. این نژادها و گروههای فرهنگی، از هنگام ورودشان به قارۀ آمریکا تا پایان اولین هزارۀ عصر مسیحیت، در هنگامی که به وسیلۀ نژادهای سفید اروپا کشف شدند، از باقیماندۀ دنیا تقریباً به طور کامل منزوی باقی ماندند. تا آن هنگام اسکیموها نزدیکترین انسانها به انسانهای سفید بودند که قبایل شمالی انسانهای سرخ تا آن زمان دیده بودند.
نژادهای سرخ و زرد تنها تیرههای بشری هستند که جدا از نفوذهای آندیها تا آن هنگام به درجۀ بالایی از تمدن دست یافتند. قدیمیترین فرهنگ سرخپوستان آمریکایی، مرکز اُنامونالانتون در کالیفرنیا بود، اما تا 35٫000 سال پیش از میلاد مسیح مدتها بود که این فرهنگ محو شده بود. در مکزیک، آمریکای مرکزی، و در کوههای آمریکای جنوبی تمدنهای بعد و پایدارتر توسط یک نژاد غالباً سرخ اما در بر گیرندۀ یک ترکیب قابل ملاحظۀ زرد، نارنجی، و آبی پی افکنده شدند.
این تمدنها با وجود این که آثاری از خون آندی به پرو رسید، محصولات تکاملی سنگیکها بودند. به استثنای اسکیموها در آمریکای شمالی و تعداد اندکی از آندیهای پلینزیایی در آمریکای جنوبی، مردمان نیم کرۀ غربی تا پایان اولین هزارۀ بعد از مسیح ارتباطی با باقیماندۀ دنیا نداشتند. در طرح اولیۀ ملک صادق برای بهبود نژادهای یورنشیا تصریح شده بود که یک میلیون تن از نوادگان تیرۀ خالص آدم باید بروند و انسانهای سرخ قارۀ آمریکا را ارتقا دهند.
مدتی بعد از راندن انسان سرخ به آن سو به آمریکای شمالی، چینیهای در حال گسترش اندانیها را از دره رودهای آسیای شرقی تخلیه نموده و آنها را به سوی شمال به داخل سیبری و به سوی غرب به داخل ترکستان، جایی که به زودی در ارتباط با فرهنگ برتر آندیها قرار میگرفتند، راندند.
در برمه و شبه جزیرۀ هندوچین فرهنگهای هندوستان و چین مخلوط شده و درآمیختند تا تمدنهای متعاقب آن نواحی را ایجاد کنند. در اینجا نژاد از میان رفتۀ سبز بیش از هر نقطۀ دیگر دنیا در ابعاد بزرگتری بقا یافته است.
بسیاری از نژادهای مختلف جزایر اقیانوس آرام را اشغال کردند. به طور کلی، جزایر جنوبی و در آن هنگام پهناورتر به وسیلۀ مردمانی که درصد سنگینی از خون سبز و نیلی را حمل میکردند اشغال شدند. جزایر شمالی در اختیار اندانیها، و بعدها در اختیار نژادهایی که در بر گیرندۀ ابعاد بزرگی از تیرههای زرد و سرخ بودند قرار داشتند. نیاکان مردم ژاپن تا 12٫000 سال پیش از میلاد مسیح از سرزمین اصلی رانده نشدند. در آن هنگام آنها به وسیلۀ یک رانش نیرومند کرانهای جنوبیِ قبایل شمالی چین بیرون رانده شدند. خروج نهایی آنها عمدتاً نه به سبب فشار جمعیت بلکه به علت ابتکار یک سرقبیله که آنان به او به صورت یک شخصیت الهی مینگریستند صورت گرفت.
قبایل پیروزمند انسان زرد همانند مردمان هند و خاور نزدیک، قدیمیترین مراکز خود را در امتداد ساحل و در کنار رودخانهها برقرار میکردند. در سالهای بعد به تدریج که سیلهای فزاینده و تغییر مسیر رودخانهها شهرهای زمین گود را اشغال ناپذیر میساخت، اسکانگاههای ساحلی نتوانستند با شرایط انطباق یابند.
بیست هزار سال پیش نیاکان چینیها چندین مرکز قوی فرهنگ و دانش بدوی، به ویژه در امتداد رودخانۀ زرد و یانگتز به وجود آورده بودند. و در آن هنگام این مراکز به وسیلۀ ورود یک جریان مداوم برترِ در هم آمیخته از سینکیانگ و تبت شروع به تقویت شدن نمودند. مهاجرت از تبت به درۀ یانگتز به اندازۀ شمال گسترده نبود، و مراکز تبتی هم به اندازۀ حوزۀ رودخانۀ تاریم زیاد پیشرفته نبودند. اما هر دو جنبش قدر مشخصی از خون آندی به سوی شرق به سمت اسکانگاههای رودخانهای حمل کردند.
برتری نژاد باستانی زرد به سبب چهار عامل بزرگ بود:
1- ژنتیک. نژادهای سرخ و زرد هر دو برخلاف عموزادههای آبی خود در اروپا از آمیختن با تیرههای پست بشری به اندازۀ زیاد گریخته بودند. چینیهای شمالی که تا آن هنگام به وسیلۀ مقادیر کمی از تیرههای برتر سرخ و اندانی تقویت شده بودند، بنا بود به زودی توسط تزریق قابل ملاحظهای از خون آندی سود برند. چینیهای جنوبی در این رابطه زیاد سودی عایدشان نشد، و آنها برای مدتهای طولانی از طریق جذب نژاد سبز دچار مصیبت شده بودند، در حالی که بعدها به وسیلۀ رخنۀ انبوه مردمان پستتر که به وسیلۀ تهاجم دراویدیها - آندیها به تعداد زیاد از هند بیرون رانده شدند، به طور بیشتر تضعیف گشتند. و امروزه در چین میان نژادهای شمالی و جنوبی تفاوتی آشکار وجود دارد.
2- اجتماعی. نژاد زرد به زودی ارزش صلح را در میان خود آموختند. صلحجویی داخلی آنها آنقدر به افزایش جمعیت کمک نمود که گسترش تمدن آنان را در میان میلیونها تن تضمین کرد. از 25٫000 سال تا 5000 سال پیش از میلاد مسیح بالاترین تمرکز تمدن در یورنشیا در مرکز و شمال چین صورت گرفت. انسان زرد اولین انسانی بود که به یک وحدت نژادی دست یابد — اولین انسانی که به یک میزان گسترده از تمدن فرهنگی، اجتماعی، و سیاسی نائل گردد.
چینیهای 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح جنگجویانی بیباک بودند. آنها به وسیلۀ تکریم فراتر از حد گذشته تضعیف نگشته بودند، و آنها که تعدادشان به کمتر از دوازده میلیون نفر بالغ میشد، پیمانی منعقد نمودند که با یک زبان مشترک تکلم کنند. در طول این عصر آنها یک ملت واقعی که بسیار متحدتر و همگنتر از اتحادیههای سیاسی ایام تاریخیشان بود به وجود آوردند.
3- معنوی. در طول عصر مهاجرتهای آندیها، چینیها در زمرۀ مردمان معنویتر زمین بودند. اعتقاد طولانی به پرستش یک حقیقت که توسط سینگلانگتون اعلام شده بود آنها را جلوتر از بیشتر نژادهای دیگر نگاه داشت. محرک یک مذهب مترقی و پیشرو اغلب یک عامل تعیین کننده در توسعۀ فرهنگی است. به تدریج که هند دچار خمودگی گشت، چین تحت محرک جانبخش یک مذهب که در آن حقیقت به عنوان الوهیت متعالی ارج نهاده شده بود به پیش گام نهاد.
این پرستشِ حقیقت محرکِ پژوهش و اکتشاف بیپروای قوانین طبیعت و پتانسیلهای نوع بشر بود. چینیهای حتی شش هزار سال پیش هنوز دانشجویان تیزبین و بیباک در پیگیری خویش برای حقیقت بودند.
4- جغرافیایی. چین به وسیلۀ کوهها در غرب و اقیانوس آرام در شرق محافظت میشود. فقط در شمال راه برای تهاجم باز است، و از روزگاران انسان سرخ تا آمدن نوادگان بعدی آندیها، شمال توسط هیچ نژاد ستیزهجویی اشغال نشد.
و اما اگر به خاطر موانع کوهستانی و افول بعد در فرهنگ معنوی نبود، نژاد زرد بدون شک بخش بزرگتر مهاجرتهای آندی از ترکستان را به خود جذب میکرد و تمدن دنیا را بدون چون و چرا به سرعت تحت سیطرۀ خود قرار میداد.
در حدود پانزده هزار سال پیش آندیها داشتند به تعداد قابل ملاحظه از گذرگاه تیتاو عبور نموده و در سرتاسر درۀ بالایی رودخانۀ زرد در میان اسکانگاههای چینی کَنسو پخش میشدند. آنها در مدتی کوتاه به سوی شرق به سمت هونَن، جایی که در آن پیشرفتهترین اسکانگاهها واقع شده بودند، رخنه کردند. این رخنۀ از سوی غرب حدوداً نیمی اندانی و نیمی آندی بود.
مراکز فرهنگی شمالی در امتداد رودخانۀ زرد همیشه پیشرفتهتر از اسکانگاههای جنوبی در یانگتز بود. در ظرف چند هزار سال بعد از ورود حتی تعداد اندکی از این انسانهای برتر، اسکانگاههای مجاور رودخانۀ زرد از دهکدههای یانگتز جلوتر رفته و به موقعیتی پیشرفتهتر از برادران آنها در جنوب دست یافته بود، که تاکنون حفظ شده است.
اینطور نبود که تعداد آندیها زیاد بود، یا این که فرهنگ آنها بسیار برتر بود، بلکه اختلاط با آنها یک تیرۀ چند هنرهتر به وجود آورد. چینیهای شمالی آنقدر به حد مکفی از تیرۀ آندی دریافت کردند که اذهان ذاتاً توانایشان در حد اعتدال تحرک یافت، اما نه آنقدر کافی که با کنجکاوی بیقرار و پژوهشگرانه که ویژگی نژادهای سفید شمالی بود، آنها را برانگیزاند. این تزریق محدودتر ویژگی ارثی آندی برای ثبات ذاتی نوع سنگیک کمتر اخلال برانگیز بود.
امواج بعدی آندیها برخی از پیشرفتهای فرهنگی بینالنهرین را با خود آوردند؛ این به ویژه در مورد آخرین امواج مهاجرت از غرب صدق میکند. آنها کارکردهای اقتصادی و آموزشی چینیهای شمالی را به اندازۀ زیاد بهبود بخشیدند؛ و در حالی که نفوذ آنها روی فرهنگ مذهبی نژاد زرد کوتاه مدت بود، نسلهای بعدی آنها به یک بیداری متعاقب معنوی بسیار کمک ورزیدند. اما روایات آندیِ زیبایی عدن و دلمیشیا روایات چینی را تحت تأثیر قرار داد؛ افسانههای قدیمی چینی مکان ”سرزمین خدایان“ را در غرب قرار میدهند.
مردم چین به دنبال تغییرات جوی در ترکستان و ورود مهاجران بعدی آندی، تا بعد از 10٫000 سال پیش از میلاد مسیح شروع به ساختن شهر و تولید کالا نکردند. تزریق این خون جدید آنقدر که به توسعۀ بیشتر و سریع تمایلات نهفتۀ تیرههای برتر چینی انگیزه بخشید، به تمدن انسان زرد زیاد اضافه نکرد. از هونَن تا شِنسی پتانسیلهای یک تمدن پیشرفته داشتند ثمره به بار میآوردند. تاریخ فلزکاری و کلیۀ هنرهای تولیدی به این دوران باز میگردد.
تشابهات بین برخی روشهای قدیمی چینی و بینالنهرینی برای محاسبۀ زمان، ستارهشناسی، و مدیریت دولتی به سبب روابط تجاری بین این دو مرکز بود که از هم فاصلۀ زیاد داشتند. بازرگانان چینی حتی در روزگاران سومریها از طریق ترکستان با طی مسیرهای زمینی به بینالنهرین سفر میکردند. این داد و ستد یک طرفه نیز نبود — درۀ رود فرات بدین طریق به طور قابل ملاحظهای سود برد، همانطور که مردمان دشتهای رودخانۀ گنگ بدین نحو سود بردند. اما تغییرات جوی و تهاجمات چادرنشینان هزارۀ سوم پیش از مسیح حجم داد و ستدی را که روی مسیرهای کاروانی آسیای مرکزی صورت میگرفت به اندازۀ زیاد کاهش داد.
در حالی که انسان سرخ از جنگ بیش از حد متحمل زیان گشت، در مجموع گفتن این اشتباه نیست که پیدایش کشور در میان چینیها از طریق کارکرد تمام و کمال آنها در تسخیر آسیا به تعویق افتاد. آنها یک پتانسیل عظیم از همبستگی نژادی داشتند، اما این پتانسیل نتوانست به طور درخور رشد یابد، زیرا نیروی مداوم محرکۀ خطرِ همواره موجودِ تجاوز خارجی وجود نداشت.
با تکمیل تسخیر آسیای شرقی، کشور باستانی نظامی به تدریج از هم پاشیده شد — جنگهای گذشته فراموش شدند. از مبارزات حماسی با نژاد سرخ فقط روایتی مبهم از یک پیکار باستانی با مردمان کمانگیر باقی ماند. چینیها در همان اوان به کار و حرفۀ کشاورزی رو آوردند، که به تمایلات صلح جویانۀ آنها هر چه بیشتر کمک نمود، در حالی که جمعیتی کاملاً زیر نسبت زمین - انسان برای کشاورزی، باز هم بیشتر به صلح جویی در حال رشد کشور کمک نمود.
آگاهی از دستاوردهای گذشته (که تا اندازهای در زمان حال کاهش یافته است)، محافظهکاری یک مردم بیاندازه کشاورز، و یک زندگی خانوادگی به خوبی توسعه یافته، معادل تولد احترام ستایشگرانۀ نیاکان بود، و به رسم احترام به انسانهای گذشته تا مرز پرستش منجر شد. برای حدود پانصد سال بعد از تکه تکه شدن تمدن یونانی - رومی، برخوردی بسیار مشابه در میان نژادهای سفید اروپا غالب گشت.
اعتقاد به، و پرستش ”حقیقت یگانه“ که توسط سینگلانگتون آموزش داده شد هرگز به طور کامل نمرد؛ اما با گذشت زمان، جستجو برای حقیقت جدید و والاتر تحتالشعاع یک تمایل در حال رشد برای احترام گذاری به آنچه که از پیش برقرار شده بود قرار گرفت. نابغۀ نژاد زرد به آرامی توجه خویش را از تعقیب ناشناخته به حفظ شناخته شده معطوف ساخت. و این دلیل راکد ماندن آنچه که سریعترین تمدن در حال پیشرفت دنیا بود میباشد.
بین 4000 سال و 500 سال پیش از میلاد مسیح اتحاد مجدد سیاسی نژاد زرد به اوج رسید، اما اتحاد فرهنگی مراکز یانگتز و رودخانۀ زرد تا آن هنگام صورت پذیرفته بود. این اتحاد مجدد سیاسیِ گروههای بعدیِ قبیلهای بدون تضاد نبود، اما عقیدۀ جامعه به جنگ در سطح پایین باقی ماند. پرستش نیاکان، زبانهای محلی در حال ازدیاد، و سر ندادن ندا برای عمل نظامی برای هزاران هزار سال این مردم را فوقالعاده صلحجو کرده بود.
نژاد زرد به رغم شکست در جامۀ عمل پوشانیدن به وعدۀ توسعۀ یک کشور پیشرفته در کوتاه مدت، در محقق ساختن هنرهای تمدن، به ویژه در قلمرو کشاورزی و باغبانی، به طور تدریجی به جلو حرکت نمود. مشکلات آب - نیرویی که کشاورزان در شِنسی و هونن با آن مواجه بودند، همکاری گروهی را به عنوان راه حل طلب مینمود. این مشکلات آبیاری و حفظ خاک به مقدار نه چندان کم به ایجاد وابستگی متقابل کمک نمود و متعاقباً موجب ترویج صلح در میان گروههای کشاورز شد.
به زودی پیشرفت در نوشتن، به همراه ایجاد مدارس، به اشاعۀ دانش به میزانی که پیش از آن وجود نداشت، کمک نمود. اما طبیعت دشوار سیستم نوشتن اندیشه نگار به رغم ظهور زود چاپ، تعداد طبقات دانشور را محدود ساخت. و فراتر از همۀ چیزهای دیگر، پروسۀ استانداردیزه کردن اجتماعی و خشک اندیشی مذهبی - فلسفی به سرعت ادامه یافت. توسعۀ مذهبی احترام ستایشگرانه به نیاکان به وسیلۀ سیلی از خرافات مربوط به پرستش طبیعت هر چه بیشتر پیچیده شد، اما بقایای تداوم یافتۀ یک ایدۀ واقعی از خداوند، در پرستش شاهانۀ شَنگ-تی محفوظ باقی ماند.
ضعف بزرگ ستایش نیاکان این است که یک فلسفۀ قهقرایی را ترویج مینماید. گردآوری دانش و حکمت از گذشته هر قدر هم که خردمندانه باشد، این یک نابخردی است که گذشته به عنوان منبع اختصاصی حقیقت در نظر گرفته شود. حقیقت نسبی و در حال بسط است؛ آن همیشه در زمان حال زندگی میکند، و در هر نسل از انسانها — حتی در زندگی هر انسان — به تجلی نوینی دست مییابد.
نیروی بزرگ در ستایش نیاکان ارزشی است که چنین برخوردی برای خانواده قائل میشود. ثبات و پایداری حیرتآور فرهنگ چینی، یک پیامد جایگاه والایی است که به خانواده داده میشود، زیرا تمدن به طور مستقیم به کارکرد مؤثر خانواده بستگی دارد؛ و در چین خانواده به یک اهمیت اجتماعی، حتی یک اهمیت مذهبی دست یافت که اندک مردمان دیگری به آن نزدیک شدند.
وقف پدر و فرزندی و مادر و فرزندی و وفاداری خانوادگی که به وسیلۀ فرقۀ در حال رشد پرستش نیاکان مورد مطالبه بود برقراری روابط برتر خانوادگی و گروههای پایدار خانوادگی را تضمین نمود، و این تماماً عوامل زیرین را در حفظ تمدن تسهیل نمود:
1- حفظ دارایی و ثروت.
2- ادغام تجربۀ بیش از یک نسل.
3- آموزش مؤثر فرزندان در هنرها و علوم گذشته.
4- پیدایش یک حس قوی وظیفه شناسی، بهبود اخلاقیات، و افزایش حساسیت اخلاقی.
دورۀ سازندۀ تمدن چین، گشایش با آمدن آندیها، تا بیداری بزرگ نیک کردارانه، اخلاقی، و نیمه مذهبی قرن ششم پیش از مسیح ادامه مییابد. و روایات چینی تاریخچهای مبهم از گذشتۀ تکاملی را حفظ نموده است؛ گذار از خانوادۀ مادر به پدر، برقراری کشاورزی، توسعۀ معماری، آغاز صنعت — تمامی اینها به طور پی در پی نقل شدهاند. و این داستان با دقت بیشتری از هر توصیف مشابه دیگر، تصویر صعود باشکوه یک مردم برتر را از سطوح بربریت عرضه میدارد. در طی این زمان آنها از یک جامعۀ بدوی کشاورزی به یک سازمان بالاتر اجتماعی که در بر گیرندۀ شهرها، تولید صنعتی، فلزکاری، مبادلۀ تجاری، دولت، نوشتن، ریاضیات، هنر، علم، و چاپ بود گذار نمودند.
و بدین ترتیب تمدن باستانی نژاد زرد در طول قرون دوام یافته است. تقریباً چهل هزار سال از اولین پیشرفتهای مهم در فرهنگ چین میگذرد، و گر چه پس رویهای بسیاری وجود داشتهاند، تمدن پسران هان به عرضه نمودن یک تصویر کامل از پیشرفت مداوم که تا دوران قرن بیستم ادامه یافته از همه نزدیکتر است. پیشرفتهای مکانیکی و مذهبی نژادهای سفید از مرتبت بالایی بودهاند، اما در وفاداری خانوادگی، کردار نیک گروهی، یا اخلاقیات شخصی، آنها هرگز از چینیها جلوتر نرفتهاند.
این فرهنگ باستانی به شادی بشر به اندازۀ زیاد معاضدت کرده است. میلیونها تن از موجودات بشری زندگی کرده و مردهاند، و از دستاوردهای آن برکت یافتهاند. این تمدن بزرگ برای قرنها به سرفرازی گذشته متکی بوده است، اما حتی اکنون بیدار کننده است که اهداف متعالی وجود انسانی به شکلی نوین مجسم شود، و بار دیگر برای پیشرفت بیپایان به تلاشی بیوقفه دست زده شود.
[عرضه شده توسط یک فرشتۀ اعظم نبادان.]
اگر چه انسان آبی اروپایی به تنهایی به یک تمدن بزرگ با فرهنگ دست نیافت، آن بنیان بیولوژیکی را فراهم نمود که وقتی رگههای تبار آدمی آن با مهاجمان آندی آتی درآمیختند، یکی از تواناترین تیرهها را برای نیل به تمدنی پویا که از هنگام ایام نژاد بنفش و جانشینان آندی آنها در یورنشیا پدیدار شده بود به وجود آورد.
مردمان سفید امروزی، رگههای بقا یافتۀ نسل آدم را که با نژادهای سنگیک مخلوط شدند و برخی سرخ و زرد، اما بیشتر به طور ویژه آبی بودند در بر میگیرند. در تمامی نژادهای سفید درصد قابل ملاحظهای از تیرۀ اولیۀ اندانی و باز قدر بیشتری از رگههای اولیۀ نودی وجود دارد.
پیش از بیرون رانده شدن آخرین آندیها از درۀ رود فرات، بسیاری از برادران آنها به عنوان ماجراجو، آموزگار، بازرگان، و جنگجو به اروپا وارد شده بودند. در طول روزگاران پیشترِ نژاد بنفش باریکۀ مدیترانه به وسیلۀ تنگۀ جبلالطارق و پل زمینی سیسیل محافظت میشد. برخی از تجارتهای دریایی بسیار پیشین انسان در این دریاچههای درون بومی برقرار شدند. در آنجا انسانهای آبی از شمال و مردم صحرا از جنوب با نودیها و آدمیان از شرق دیدار کردند.
در باریکۀ شرقی مدیترانه نودیها یکی از فراگیرترین فرهنگهای خود را برقرار کرده و از این مراکز تا اندازهای به داخل جنوب اروپا اما بیشتر به طور ویژه به داخل شمال آفریقا رخنه کرده بودند. سوریهای سرفراخِ نودی - اندانی در همان اوان در ارتباط با اسکانگاههای خویش در دلتای به آرامی در حال بالا آمدن رود نیل، سفالگری و کشاورزی را عرضه نمودند. آنها همچنین گوسفند، بز، گاو، و سایر حیوانات اهلی را وارد کردند و روشهای بسیار بهبود یافتۀ فلزکاری را آوردند. سوریه در آن هنگام مرکز آن صنعت بود.
برای بیش از سی هزار سال مصر جریانی مداوم از مردم بینالنهرین را که هنر و فرهنگ خویش را به همراه آورده و هنر و فرهنگ درۀ رود نیل را غنی ساختند دریافت نمود. اما ورود تعداد متنابهی از مردمان صحرا از کیفیت تمدن اولیۀ مجاور رود نیل به اندازۀ زیاد کاست، طوری که در حدود پانزده هزار سال پیش مصر به پایینترین سطح فرهنگی خود رسید.
اما در طول ایام پیشین مانع کمی برای مهاجرت آدمیان به سوی غرب وجود داشت. صحرای آفریقا یک چراگاه باز بود که برای گلهداران و کشاورزان در حد زیاد گسترده بود. این مردمان صحرا هرگز درگیر تولید نشدند، و شهرساز نیز نبودند. آنها یک گروه نیلی - سیاه رنگ بودند که رگههای وسیعی از نژادهای از بین رفتۀ سبز و نارنجی را حمل میکردند. اما آنها پیش از این که بالا روی زمین و بادهای در حال تغییر جهتِ حاوی آب، بقایای این تمدن در رفاه و صلحجو را پراکنده سازد، مقدار بسیار محدودی از میراث بنفش دریافت کردند.
خون آدم با بیشتر نژادهای بشری قسمت شده است، اما برخی بیش از دیگران آن را کسب کردند. نژادهای مختلط هند و مردمان تیرهتر آفریقا برای آدمیان جذاب نبودند. اگر انسان سرخ در قارۀ آمریکا به فاصلۀ زیاد جدا نمیافتاد، آدمیان آزادانه با وی درمیآمیختند. آنها به طور مهرآمیز پذیرای انسان زرد بودند، اما دسترسی به وی نیز در آسیای دور مشکل بود. از این رو هنگامی که آنها به وسیلۀ ماجراجویی یا همنوعگرایی برانگیخته شدند، یا وقتی که از درۀ رود فرات بیرون رانده شدند، به طور بسیار طبیعی وصلت با نژادهای آبی اروپا را برگزیدند.
انسانهای آبی که در آن هنگام در اروپا غالب بودند، آداب و رسومی مذهبی که برای آدمیان مهاجر پیشین دافعه داشته باشد نداشتند، و بین نژادهای بنفش و آبی جاذبۀ جنسی زیادی وجود داشت. بهترین انسانهای آبی این را افتخار بزرگی میپنداشتند که مجاز به ازدواج با آدمیان شوند. هر انسان آبی این بلند پروازی را در سر میپروراند که آنقدر ماهر و هنرمند گردد که بتواند از یک زن تبار آدم دلربایی کند، و این بالاترین آرزوی یک زن برتر آبی بود که توجه یک مرد تبار آدم را جلب نماید.
این فرزندان مهاجر عدن به تدریج با انواع بالاتر نژاد آبی وصلت کرده و رسوم فرهنگی آنها را تقویت نمودند، ضمن این که رگههای باقیمانده از تیرۀ نئاندرتال را با بیرحمی ریشهکن ساختند. این تکنیک آمیزش نژادی، در تلفیق با حذف رگههای پستتر یک دوجین یا بیشتر از گروههای نیرومندتر و پیشرفتهتر از انسانهای برتر آبی که شما یکی از آنان را انسان کرومانیون نامگذاری کردهاید ایجاد نمود.
به این علت و دلایل دیگر که کمترین آنها مسیرهای مطلوب مهاجرت نبود، امواج اولیۀ فرهنگ بینالنهرینی تقریباً به طور منحصر به فرد به اروپا راه بردند. و چنین شرایطی بود که پیشآیند تمدن امروزی اروپا را تعیین نمود.
گسترش اولیۀ نژاد بنفش به داخل اروپا به وسیلۀ برخی تغییرات ناگهانی جوی و ژئولوژیک به پایان رسید. با عقب نشینی یخزارهای شمالی، بادهای حاوی آب از غرب به سوی شمال تغییر جهت دادند و به تدریج چراگاههای عظیم باز صحرای آفریقا را به یک صحرای لم یزرع تبدیل نمودند. این خشکسالی مردم کوتاه قامتتر سبزه، ساکنان چشم تیره اما سر کشیدۀ فلات بزرگ صحرای آفریقا را پراکنده ساخت.
عناصر خالصتر نیلی به سوی جنوب به جنگلهای مرکز آفریقا، جایی که تا به امروز در آن باقی ماندهاند، عزیمت کردند. گروههای مختلطتر در سه جهت پخش شدند: قبایل برتر غربی به اسپانیا و از آنجا به قسمتهای مجاور اروپا مهاجرت کردند، و هستۀ نژادهای سبزۀ سر کشیدۀ مدیترانهای دوران بعد را تشکیل دادند. بخش از همه کمتر پیشرو در شرق فلات صحرای آفریقا به عربستان و از آنجا از طریق شمال بینالنهرین و هند به سریلانکای دور مهاجرت کرد. گروه مرکزی به شمال و شرق به درۀ رود نیل و به داخل فلسطین عزیمت نمود.
این بنیاد سنگیک ثانویه است که از درجۀ مشخصی خویشاوندی در میان مردمان امروزی که از فلات دکن تا ایران، بینالنهرین، و در امتداد هر دو ساحل دریای مدیترانه پراکنده شدند حکایت میکند.
حدوداً در هنگام این تغییرات جوی در آفریقا، انگلستان از قاره جدا شد، و دانمارک از دریا بالا آمد، در حالی که تنگۀ جبلالطارق که از حوزۀ غربی دریای مدیترانه محافظت میکرد در نتیجۀ یک زمین لرزه جدا شد و به سرعت این دریاچۀ واقع در خشکی را به سطح اقیانوس اطلس بالا آورد. در مدتی کوتاه پل زمینی سیسیل در زیر آب فرو رفت و یک دریای منطقۀ مدیترانه را ایجاد نموده و آن را به اقیانوس اطلس وصل کرد. این دگرگونی ناگهانی طبیعت چندین سکونتگاه بشری را دچار سیل زدگی کرده و موجب بزرگترین تلفات انسانی به وسیلۀ سیل در تمامی تاریخ کرۀ زمین گشت.
این احاطۀ حوزۀ مدیترانه فوراً حرکت به سوی غرب را برای آدمیان خاتمه داد، در حالی که هجوم عظیم مردم صحرای آفریقا موجب شد آنها درصدد یافتن راه خروج برای تعداد فزایندهشان به سوی شمال و شرق عدن برآیند. به تدریج که نوادگان آدم از درههای دجله و فرات به سوی شمال ره نوردیدند، با موانع کوهستانی و در آن هنگام دریای بسط یافتۀ خزر مواجه شدند. و برای چندین نسل، آدمیان شکار کردند، گلهداری کردند، و زمین اطراف سکونتگاههای خود را که در سرتاسر ترکستان پراکنده بود کشت کردند. این مردم والا قلمروی خود را به داخل اروپا به آرامی گسترش دادند. اما در این هنگام آدمیان از شرق به اروپا وارد میشوند و فرهنگ انسان آبی را هزاران سال عقبتر از فرهنگ آسیا مییابند، زیرا این ناحیه تقریباً به طور کامل خارج از دسترس بینالنهرین قرار داشته است.
مراکز باستانی فرهنگی انسان آبی در امتداد تمامی رودخانههای اروپا واقع شده بودند، اما اکنون فقط رود سُم در همان کانالی جریان دارد که در طول ایام پیش از یخرودی آن را دنبال مینمود.
در حالی که ما دربارۀ انسان آبی به عنوان انسانی که بر قارۀ اروپا مستولی بود سخن میگوییم، چندین نوع نژاد دیگر نیز وجود داشتند. حتی سی و پنج هزار سال پیش نژادهای آبی اروپایی از پیش مردمی بسیار در هم آمیخته بودند که هم رگههای سرخ و هم زرد را حمل میکردند، در حالی که در سواحل اقیانوس اطلس و در نواحی روسیۀ امروزی مقدار قابل ملاحظهای از خون اندانی را جذب کرده بودند و در سمت جنوب با مردمان صحرای آفریقا در تماس بودند. اما تلاش برای برشمردن گروههای متعدد نژادی بیثمر است.
تمدن اروپایی این دورۀ آغازین پس از آدم یک آمیزۀ بینظیر از توان و هنر انسانهای آبی با ابداع خلاق آدمیان بود. انسانهای آبی نژادی بسیار توانمند بودند، اما وضعیت فرهنگی و معنوی نسل آدم را به اندازۀ فاحش تنزل دادند. این برای آدمیان بسیار مشکل بود که با مذهب خود روی انسانهای کرومانیون که بسیاری از آنان به فریب و از راه به در بردن دختران تمایل داشتند، تأثیر بگذارند. برای ده هزار سال مذهب در اروپا در مقایسه با پیشرفتهای هند و مصر در یک نقطۀ پایین قرار داشت.
انسانهای آبی در تمامی معاملات خود کاملاً صادق بودند و از پلیدیهای جنسی آدمیان مختلط تماماً فارغ بودند. آنها به باکرهگی دختران احترام میگذاشتند، و تنها هنگامی که جنگ موجب کمبود مردان میگشت به چند همسری دست میزدند.
این مردمان کرومانیون یک نژاد دلیر و دور اندیش بودند. آنها یک سیستم مؤثر پرورش کودک را حفظ کردند. پدر و مادر، هر دو، در این کارها شرکت میکردند، و خدمات فرزندان مسنتر به طور کامل به کار گرفته میشد. هر فرزند در مراقبت از غارها، در هنر، و در ساختن سنگ چخماق با دقت آموزش داده میشد. زنان در سن پایین در هنرهای خانگی و در کشاورزی ابتدایی به خوبی آزموده بودند، در حالی که مردان شکارچیانی ماهر و جنگجویانی دلاور بودند.
انسانهای آبی، شکارچی، ماهیگیر، و گرد آورندۀ خوراک بودند؛ آنها قایق سازان ماهری بودند. آنها تبرهای سنگی میساختند، درختان را قطع میکردند، کلبههایی از الوار که بخشاً در زیر زمین قرار داشته و با پوست حیوانات سقف گذاری شده بودند، برپا میکردند. و در سیبری مردمانی وجود دارند که هنوز کلبههایی مشابه میسازند. انسانهای جنوبی کرومانیون معمولاً در غارها و شکاف کوهها زندگی میکردند.
این برای نگهبانان آنان غیرعادی نبود که در طول سرمای شدید زمستان در مدخل غارها به پاسداری شبانه بایستند و منجمد شده و بمیرند. آنها شهامت داشتند، اما فراتر از همه، آنها هنرمند بودند؛ و اختلاط آدمیان نوآوری خلاق را به ناگهان شتاب بخشید. اوج هنر انسان آبی در حدود پانزده هزار سال پیش بود، قبل از روزهایی که نژادهای پوست تیرهتر از آفریقا از طریق اسپانیا به شمال آمدند.
در حدود پانزده هزار سال پیش جنگلهای آلپ وسیعاً در حال گسترش بودند. شکارچیان اروپایی از طریق همان اجبار جّوی که سرزمینهای شادی برانگیز شکار کرۀ زمین را به صحراهای خشک و بایر تبدیل ساخته بود، در حال رانده شدن به دره رودها و سواحل دریاها بودند. به تدریج که بادهای بارانی به سوی شمال تغییر جهت دادند، چراگاههای بازِ بزرگ اروپا از جنگلها پوشیده گردیدند. این تغییرات عظیم جّوی و نسبتاً ناگهانی نژادهای اروپا را ناچار ساخت از شکارچیان فضای باز به گلهداران، و تا اندازهای به ماهیگیران و کشتگران زمین تبدیل شوند.
این تغییرات در حالی که به پیشرفتهای فرهنگی انجامید، برخی پس رَویهای بیولوژیک را ایجاد نمود. قبایل برتر در طول عصر پیشین شکار با انواع بالاتر اسیران جنگی ازدواج بین نژادی کرده بودند و آنهایی را که پستتر میپنداشتند بدون استثنا نابود کرده بودند. اما به تدریج که برقراری اسکانگاهها را آغاز کردند و درگیر کشاورزی و بازرگانی شدند، شروع به حفظ بسیاری از اسیران معمولی به عنوان برده نمودند. و زاد و رود این بردگان بودند که متعاقباً تمامی نوع کرومانیون را به اندازۀ بسیار زیاد از کیفیت انداختند. این پس رَوی فرهنگی ادامه یافت تا این که یک نیروی محرکۀ تازه از شرق دریافت کرد. در آن هنگام تهاجم نهایی و دسته جمعی بینالنهرینیها سراسر اروپا را درنوردید، و به سرعت نوع و فرهنگ کرومانیون را جذب نموده و تمدن نژادهای سفید را بنیان نهاد.
در حالی که آندیها به شکل یک جریان مداوم به داخل اروپا هجوم آوردند، هفت تهاجم اصلی صورت پذیرفت، و آخرین ورودها بر پشت اسبها در سه موج عظیم به انجام رسید. برخی از طریق جزایر دریای اژه و بالای درۀ رود دانوب به اروپا وارد شدند، اما اکثریت رگههای پیشتر و خالصتر از طریق مسیر شمالی در آن سوی چراگاههای ولگا و دون به شمال غربی اروپا مهاجرت کردند.
بین سومین و چهارمین تهاجم، انبوهی از اندانیها که از طریق رودخانههای روسیه و منطقۀ بالتیک از سیبری میآمدند از شمال به اروپا وارد شدند. آنها به وسیلۀ قبایل شمالی آندی فوراً جذب شدند.
گسترشهای اولیۀ نژاد خالصتر بنفش بارها صلح جویانهتر از گسترشهای نوادگان آندی نیمه جنگجو و دوستدار کشورگشایی آنها بود. آدمیان صلحجو بودند؛ نودیها ستیزگرا بودند. وصلت این تیرهها، آنطور که بعدها با نژادهای سنگیک درآمیختند، آندیهای توانمند و بیباک را به وجود آورد که به کشورگشاییهای نظامی واقعی دست زدند.
اما اسب آن عامل تکاملی بود که استیلای آندیها را در باختر تعیین نمود. اسب به آندیهای پراکنده مزیت تا آن هنگام ناموجود تحرک را داد، و آخرین گروههای سوارکار آندی را قادر ساخت در اطراف دریای خزر به سرعت پیشروی نموده و سراسر اروپا را درنوردند. تمامی امواج پیشین آندیها آنقدر به کندی حرکت کرده بودند که در هر فاصلۀ زیاد از بینالنهرین تمایل به تلاشی داشتند. اما این امواج دوران بعد آنقدر به سرعت حرکت کردند که به صورت گروههای منسجم به اروپا رسیدند و در عین حال قدر معینی از فرهنگ بالاتر را حفظ نمودند.
تمامی دنیای مسکونی، خارج از چین و ناحیۀ رود فرات برای ده هزار سال پیشرفت فرهنگی بسیار محدودی کرده بود، تا این که اسب سواران سختکوش آندی در هزارۀ ششم و هفتم پیش از مسیح پدیدار شدند. همینطور که آنها به سوی غرب به آن سوی دشتهای روسیه حرکت میکردند، و بهترینهای انسانهای آبی را جذب میکردند و بدترینها را نابود میکردند، به شکل یک مردم در هم ادغام شدند. اینها نیاکان نژادهای موسوم به نوردیک، اجداد مردمان اسکاندیناوی، آلمانی، و انگلوساکسون بودند.
مدت زیادی طول نکشید که رگههای برتر آبی در سراسر شمال اروپا توسط آندیها به طور کامل جذب شدند. تنها در لاپلند (و تا حد مشخصی در بریتانی) اندانیهای قدیمیتر حتی شباهتی از هویت را حفظ کردند.
قبایل شمال اروپا با جریان مداوم مهاجران بینالنهرین با عبور از مناطق روسی جنوب ترکستان به طور پیوسته تقویت شده و ارتقا داده میشدند، و هنگامی که آخرین امواج سوارکاران آندی اروپا را درنوردیدند، بیش از هر نقطۀ دیگر دنیا انسانهای بیشتری با میراث آندی از پیش در آن ناحیه وجود داشتند.
برای سه هزار سال ستاد نظامی آندیهای شمالی در دانمارک بود. آنطور که قرون متمادی شاهد آمیزش نهایی کشورگشایان بینالنهرینی با مردمان تحت سلطه بود، امواج متوالی کشورگشایی که به طور کاهش یابنده آندی و به طور فزاینده سفید میشدند از این نقطۀ مرکزی عزیمت کردند.
در حالی که انسان آبی در شمال جذب شده بود و نهایتاً تسلیم سوارکاران سفید مهاجم که به جنوب رخنه کردند شد، قبایل در حال پیشرویِ نژاد مختلط سفید با مقاومت سرسختانه و طولانی انسانهای کرومانیون مواجه شدند، اما هوش برتر و ذخایر پیوسته فزایندۀ بیولوژیک آنها را قادر ساخت نژاد قدیمیتر را از عرصۀ وجود محو سازند.
مبارزات سرنوشتساز بین انسان سفید و انسان آبی در درۀ روم سُم جنگیده شدند. در اینجا، نخبههای نژاد آبی با آندیهای در حال حرکت به سمت جنوب با شدت دست به ستیزه زدند، و برای بیش از پانصد سال این انسانهای کرومانیون پیش از تسلیم شدن به استراتژی برتر نظامی مهاجمان سفید از سرزمینهای خود به طور موفقیتآمیز دفاع کردند. تُر، فرماندۀ پیروزمند ارتشهای شمال در نبرد نهایی سُم، قهرمان قبایل شمالی سفید شد و بعدها توسط برخی از آنان به عنوان خدا مورد احترام و تقدیس قرار گرفت.
دژهای مستحکم انسان آبی که از همه بیشتر دوام آوردند در جنوب فرانسه قرار داشتند، اما آخرین مقاومت بزرگ نظامی در امتداد رود سُم مورد غلبه واقع شد. کشورگشایی بعدی به وسیلۀ نفوذ تجاری، فشار جمعیت در امتداد رودخانهها و به وسیلۀ ازدواج مداوم بین نژادی با انسانهای برتر، به همراه نابودسازی بیرحمانۀ انسانهای پستتر پیش رفت.
هنگامی که شورای قبیلهای بزرگان آندی حکمی مبنی بر عدم شایستگی یک اسیر پستتر صادر کرد، وی به وسیلۀ یک مراسم مفصل به کاهنان شَمَن سپرده شد. آنها نیز او را به رودخانه اسکورت کردند و مراسم ورود به ”سرزمینهای شاد شکار“ — زیر آب بردن هلاک کننده — را اجرا کردند. مهاجمان سفید اروپا تمامی مردمان مورد رو در رویی را که به سرعت در صفوف خودشان جذب نمیشدند بدین طریق نابود میساختند، و بدین ترتیب انسان آبی به پایان عاقبت خود رسید، و این کار به سرعت انجام یافت.
انسان آبی کرومانیون در بر گیرندۀ بنیان بیولوژیک برای نژادهای امروزی اروپا بود، اما آنها تنها آنطور که به وسیلۀ استیلاگران بعدی و قدرتمند سرزمینهای آبا و اجدادی خویش جذب شدند بقا یافتهاند. رگۀ آبی ویژگیهای پر دوام متعدد و نیروی فیزیکی زیادی به نژادهای سفید اروپا ارزانی داشته است، اما مزاح و قدرت تخیل مردمان در هم آمیختۀ اروپایی از آندیها سرچشمه یافته است. این وصلت آندی - آبی که به نژادهای شمالی سفید انجامید، یک پس رَوی فوری، یک قهقرا با طبیعت زودگذر، برای تمدن آندی ایجاد نمود. سرانجام برتری پنهان این بربریهای شمالی خود را نمایان ساخت و به تمدن امروزی اروپا منجر شد.
تا 5000 سال پیش از میلاد مسیح نژادهای در حال تکامل سفید در سرتاسر تمامی شمال اروپا، شامل شمال آلمان، شمال فرانسه، و جزایر بریتانیا چیره بودند. اروپای مرکزی برای مدتی به وسیلۀ انسان آبی و اندانیهای سر گِرد کنترل میشد. دومیها عمدتاً در درۀ رود دانوب مستقر بودند و هرگز به وسیلۀ آندیها به طور کامل جا به جا نشدند.
از ایام مهاجرتهای نهایی آندیها، فرهنگ در درۀ رود فرات تنزل یافت، و مرکز بلافصل تمدن به درۀ رود نیل تغییر مکان داد. مصر جانشین بینالنهرین به عنوان مقر مرکزی پیشرفتهترین گروه در کرۀ زمین شد.
درۀ رود نیل مدت کوتاهی پیش از درههای بینالنهرین در اثر سیلابها دستخوش آسیب گردید اما سرانجام بسیار بهتری داشت. این پس رَوی اولیه به وسیلۀ جریان مداوم مهاجران آندی بیش از حد جبران گشت، طوری که فرهنگ مصر با آن که به راستی از ناحیۀ رود فرات سرچشمه یافته بود، به نظر میرسید به سرعت پیش میرود. اما در 5000 سال پیش از میلاد مسیح در طول دورۀ سیل در بینالنهرین، هفت گروه بارز از موجودات بشری در مصر وجود داشتند، که همگی به استثنای یکی از بینالنهرین آمدند.
هنگامی که آخرین خروج از درۀ رود فرات صورت گرفت، مصر در دستیابی به بسیاری از ماهرترین هنرمندان و صنعتگران خوش اقبال بود. این صنعتگران آندی خود را کاملاً در میهن یافتند، بدین لحاظ که با زندگی رودخانهای، سیلهای آن، آبیاریها، و فصول خشک تماماً آشنا بودند. آنها از موقعیت ایمن درۀ رود نیل بهرهمند میشدند؛ آنها در آنجا نسبت به کنار رود فرات بسیار کمتر در معرض یورشها و حملات خصمانه قرار داشتند. و آنها به هنر فلزکاری مصریان به اندازۀ زیاد افزودند. آنها در اینجا با سنگ معدن آهن که به جای نواحی دریای سیاه از کوه سینا میآمد کار کردند.
مصریان در همان اوان خدایان شهری خویش را به شکل یک سیستم ملی پر طول و تفصیل از خدایان در هم ادغام نمودند. آنها یک الهیات جامع به وجود آوردند، و به همان نسبت یک کهانت جامع اما پرمسئولیت داشتند. چندین رهبر گوناگون درصدد احیای بقایای آموزشهای اولیۀ مذهبی شیثیها برآمدند، اما عمر این تلاشها کوتاه بود. آندیها اولین ساختمانهای سنگی را در مصر ساختند. اولین و عالیترین اهرام سنگی توسط ایمهوتِپ، یک نابغۀ معماری آندی، که به عنوان نخست وزیر خدمت میکرد بنا شدند. ساختمانهای پیشین از آجر ساخته شده بودند، و در حالی که بسیاری از ساختمانهای سنگی در قسمتهای مختلف دنیا بنا شده بودند، این اولین در مصر بود. اما هنر ساختن از روزگاران این آرشیتکت بزرگ به طور پیوسته افول کرد.
عمر این عصر تابناک فرهنگی به واسطۀ جنگ داخلی در امتداد رود نیل کوتاه گردید، و کشور آنطور که برای بینالنهرین روی داد، توسط قبایل پستتر از عربستانِ نامهماننواز و توسط سیاهان از جنوب به زودی مورد تاخت و تاز قرار گرفت. در نتیجه، پیشرفت اجتماعی برای بیش از پانصد سال به طور پیوسته افول کرد.
در طول افول فرهنگ در بینالنهرین یک تمدن برتر در جزایر شرقی مدیترانه برای مدتی دوام آورد.
در حدود 12٫000 سال پیش از میلاد مسیح یک قبیلۀ باهوش و با استعداد آندی به کرِت مهاجرت کرد. این تنها جزیرهای بود که به وسیلۀ چنین گروه برتری بسیار زود مورد اسکان واقع شد، و این امر تقریباً دو هزار سال پیش از این که نوادگان این دریانوردان در جزایر همسایه پخش شوند روی داد. این گروه، آندیهای سر باریک و کوچک قامت بودند که با بخش وَنیِ نودیهای شمالی ازدواج بین نژادی کرده بودند. آنها همگی زیر شش فوت قد داشتند و به وسیلۀ همتاهای بزرگتر و پستتر خویش عملاً از سرزمین اصلی بیرون رانده شده بودند. این مهاجران به کرِت در نساجی، فلزات، سفالگری، لولهکشی، و استفاده از سنگ به عنوان مادۀ ساختمانی بسیار مهارت داشتند. آنها درگیر نوشتن شدند، و به عنوان گلهدار و کشاورز ادامۀ زندگی دادند.
تقریباً دو هزار سال بعد از استقرار کرِت یک گروه از نوادگان بلند قد آدمسان راه خویش را با عبور از جزایر شمالی به یونان گشودند. آنها تقریباً به طور مستقیم از منزلگاه کوهستانی خویش در شمال بینالنهرین میآمدند. این نیاکان یونانیها توسط ساتو، یک نوادۀ مستقیم آدمسان و راتا، به سوی غرب هدایت شدند.
گروهی که سرانجام در یونان استقرار یافت، شامل سیصد و هفتاد و پنج تن از مردم برگزیده و برتر بود که در بر گیرندۀ پایان دومین تمدن نسل آدمسان بود. این فرزندان آتی آدمسان ارزشمندترین رگههای نژادهای در حال پدیداری سفید آن زمان را حمل میکردند. آنها از یک رستۀ بسیار روشنفکر بودند و از نظر فیزیکی زیباترین انسانها از روزگاران عدن اول محسوب میشدند.
به زودی یونان و جزایر ناحیۀ دریای اژه جانشین بینالنهرین و مصر به عنوان مرکز باختری بازرگانی، هنر، و فرهنگ شدند. اما چنان که در مصر واقع شد، به استثنای فرهنگِ نیاکان آدمسانیِ یونانیها عملاً بار دیگر تمامی هنر و علم دنیای اژه از بینالنهرین سرچشمه یافت. تمامی هنر و نبوغ این مردم اخیرالذکر یک میراث مستقیم نسلهای آیندۀ آدمسان، اولین پسر آدم و حوا، و همسر دوم خارقالعادۀ وی، دختری که برآمده از یک خط ناگسسته از پرسنل نودی خالص پرنس کلیگسشیا بود، میباشد. تعجبی ندارد که یونانیها حکایاتی اسطورهای مبنی بر این که آنان مستقیماً از خدایان و موجودات فوق بشری برآمدند داشتند.
ناحیۀ دریای اژه از پنج مرحلۀ بارز فرهنگی عبور نمود، که هر یک از قبلی کمتر معنوی بود، و در مدتی نه چندان زیاد آخرین عصر شکوهمند هنر زیر وزن نسلهای آیندۀ به سرعت در حال افزایش کم کیفیت بردگان دانوب که به وسیلۀ نسلهای بعدی یونانیها وارد شده بودند محو گردید.
در طول این عصر در کرِت بود که فرقۀ مادر که متعلق به نسلهای آیندۀ قائن بود به بیشترین محبوبیت خود دست یافت. این فرقه در پرستش ”مادرِ بزرگ“ از حوا ستایش میکرد. تصاویر حوا در همه جا بود. هزاران زیارتگاه عمومی در سرتاسر کرِت و آسیای صغیر برپا شده بود. و این فرقۀ مادر تا ایام مسیح تداوم یافت، و بعدها در مذهب اولیۀ مسیحیت تحت پوشش ستایش و پرستش مریم، مادر زمینی عیسی، درآمیخت.
تا حدوداً 6500 سال پیش از میلاد مسیح در میراث معنوی آندیها افول بزرگی به وقوع پیوسته بود. نسلهای آیندۀ آدم به طور گسترده پراکنده شده و در نژادهای باستانیتر و پرجمعیتتر بشری عملاً ادغام شده بودند. و این زوال تمدن آندی به همراه محو استانداردهای مذهبی آنها، نژادهای از نظر معنوی تحلیل رفتۀ دنیا را در شرایط رقتباری قرار داد.
تا 5000 سال پیش از میلاد مسیح سه خالصترین رگۀ نوادگان آدم در سومر، شمال اروپا، و یونان بودند. از کیفیت تمامی بینالنهرین به وسیلۀ جریان نژادهای مختلط و تیرهتری که از عربستان داخل میشدند داشت به آرامی کاسته میشد. و آمدن این مردمان پستتر به پراکندگی باقیماندۀ بیولوژیک و فرهنگی آندیها در خارج بیشتر کمک نمود. مردمان ماجراجوتر از سرتاسر هلال حاصلخیز به سوی غرب به جزیرهها هجوم آوردند. این مهاجران غلات و سبزیجات هر دو را کشت کرده، و حیوانات اهلی را با خود آوردند.
در حدود 5000 سال پیش از میلاد مسیح یک گروه نیرومند از بینالنهرینیهای پیشرو از درۀ فرات خارج شده و در جزیرۀ قبرس ساکن شدند. این تمدن در حدود دو هزار سال بعد توسط فوجی از بربریهای شمال نابود گردید.
کلنی بزرگ دیگر در منطقۀ مدیترانه در نزدیکی مکان بعدی سرزمین کارتاژ استقرار یافت. و تعداد زیادی از آندیها از شمال آفریقا به اسپانیا وارد شدند و بعدها با برادرانشان که پیش از آن از جزایر دریای اژه به ایتالیا آمده بودند در سویس درآمیختند.
هنگامی که مصر در افول فرهنگی از بینالنهرین دنبالهروی نمود، بسیاری از خانوادههای توانمندتر و پیشرفتهتر به کرِت گریختند و بدین ترتیب این تمدن از پیش پیشرفته را به اندازۀ زیاد ارتقا دادند. و هنگامی که ورود گروههای پستتر از مصر بعدها تمدن کرِت را در معرض تهدید قرار داد، خانوادههای با فرهنگتر به سوی غرب به یونان عزیمت کردند.
یونانیها نه فقط آموزگاران و هنرمندان بزرگی بودند، بلکه بزرگترین بازرگانان و کوچ نشینان دنیا بودند. آنها پیش از گردن نهادن به سیل پستی و حقارت که نهایتاً هنر و بازرگانیشان را احاطه نمود، چنان در ایجاد پایگاههای بسیار زیاد فرهنگی در سمت غرب موفق شدند که پیشرفتهای بسیار زیاد تمدن اولیۀ یونان در مردمان آتی جنوب اروپا تداوم یافت، و بسیاری از نوادگان مختلط این آدمسانیها در قبایل سرزمینهای اصلی مجاور ادغام شدند.
مردمان آندی درۀ فرات به سوی شمال به اروپا مهاجرت کردند تا با انسانهای آبی درآمیزند و نیز به سوی غرب به داخل نواحی مدیترانه، تا با بقایای مردم در هم آمیختۀ صحرا و انسانهای آبی جنوبی اختلاط یابند. و این دو شاخۀ نژاد سفید به وسیلۀ بقا یافتگان سر فراخ کوه نشین قبایل پیشین اندانی که در این نواحی مرکزی مدتها سکونت داشتند وسیعاً فاصله داشته و اکنون دارند.
این نوادگان اندان در بیشتر نواحی کوهستانی مرکزی و جنوب شرقی اروپا پراکنده بودند. آنها اغلب توسط مردمی که از آسیای صغیر آمده و آن ناحیه را با قدرت قابل ملاحظه اشغال کردند تقویت شده بودند. هیّتیهای باستانی مستقیماً از تیرۀ اندانی برآمدند؛ پوستهای کم رنگ و سرهای فراخ آنها ویژگی بارز آن نژاد بود. این رگه به اصل و نسب ابراهیم انتقال یافته بود و روی ویژگی ظاهر صورت نوادگان آتی یهودی او به اندازۀ زیاد تأثیر گذاشت. این نوادگان ضمن این که از فرهنگ و مذهبی که از آندیها سرچشمه یافته بود برخوردار بودند، با یک زبان بسیار متفاوت صحبت میکردند. زبان آنها به طور بارز اندانی بود.
قبایلی که در خانههای بنا شده روی کپهها یا ستونهایی از تنۀ درختان روی دریاچههای ایتالیا، سویس، و جنوب اروپا زندگی میکردند، حاشیههای در حال گسترش مهاجرتهای آفریقایی، اژهای، و بیشتر به ویژه دانوبی بودند.
دانوبیها اندانی بودند، کشاورزان و گلهدارانی که از طریق شبه جزیرۀ بالکان به اروپا وارد شده و از طریق درۀ دانوب به آهستگی به سوی شمال در حال حرکت بودند. آنها ظروف سفالی میساختند، زمین را کشت میکردند، و ترجیح میدادند در درهها زندگی کنند. شمالیترین سکونتگاه دانوبیها در لیِژ در بلژیک قرار داشت. این قبایل همینطور که از مرکز و منبع فرهنگ خود دور میشدند به سرعت کیفیت خود را از دست دادند. بهترین سفالگری محصول سکونتگاههای پیشین است.
دانوبیها در نتیجۀ کار میسیونرهای کرِت مادر پرست شدند. این قبایل بعدها با گروههای دریانورد اندانی که به وسیلۀ قایق از ساحل آسیای صغیر آمدند و آنها نیز مادر پرست بودند درآمیختند. بیشتر اروپای مرکزی به وسیلۀ این انواع مختلط نژادهای سفید سر فراخ که مادر پرستی و آداب و رسوم مذهبی سوزاندن مردگان را اجرا میکردند در همان اوان بدین نحو مسکونی گردید. این رسم فرقهگرایان مادر بود که مردگان خود را در کلبههای سنگی بسوزانند.
در نزدیکی پایان دوران مهاجرتهای آندیها اختلاطهای نژادی در اروپا به صورت سه نژاد سفید به شکل زیرین عمومیت یافت:
1- نژاد سفید شمالی. این نژاد موسوم به نوردیک عمدتاً شامل انسان آبی به علاوۀ آندی میشد، اما همچنین در بر گیرندۀ مقدار قابل ملاحظهای از خون اندانی به همراه مقادیر کمتری از سنگیکِ سرخ و زرد بود. از این رو نژاد شمالی سفید حاوی این چهار مطلوبترین تیرۀ بشری بود. اما بزرگترین میراث از انسان آبی بود. انسان نمادین اولیۀ نوردیک، سر دراز، بلند قد، و مو طلایی بود. اما مدتها قبل این نژاد با تمامی شاخههای مردمان سفید به طور کامل مخلوط شد.
فرهنگ بدوی اروپا که مهاجمان نوردیک با آن مواجه شدند، یک فرهنگ دانوبیهای در حال قهقرا بود که با انسان آبی درآمیخته بودند. فرهنگهای نوردیک - دانمارکی و دانوبی - اندانی در ناحیۀ رودخانۀ راین با هم آشنا شده و درآمیختند، همانطور که امروزه به وسیلۀ وجود دو گروه نژادی در آلمان مشاهده میشود.
نوردیکها تجارت عنبر را از ساحل بالتیک ادامه دادند و از طریق گذرگاه برِنِر با سر فراخهای درۀ دانوب یک بازرگانی بزرگ ایجاد نمودند. این تماس گسترده با دانوبیها موجب شد این شمالیها به مادر پرستی دست زنند، و برای چندین هزار سال تقریباً در سراسر اسکاندیناوی سوزاندن مردگان رایج بود. این روشن میسازد که چرا بقایای نژادهای پیشین سفید به رغم این که در همه جای اروپا دفن هستند یافت نمیشوند، و فقط خاکستر آنها در بستوهای سنگی و سفالی قابل یافتن است. این انسانهای سفید همچنین دست به ساختن خانه زدند؛ آنها هرگز در غارها زندگی نکردند. و باز این روشن میسازد که چرا نشانههای بسیار اندکی از فرهنگ اولیۀ انسان سفید وجود دارد، گر چه نوع پیشین کرومانیون در جایی که در غارها و شکاف کوهها در ایمنی مهر و موم شده، به خوبی حفظ شده است. چنان که رخ داد، یک روز در شمال اروپا یک فرهنگ بدوی از دانوبیهای در حال قهقرا و انسانی آبی وجود دارد، و روز بعد یک فرهنگ به ناگهان در حال ظهور و وسیعاً برتر انسان سفید.
2- نژاد مرکزی سفید. در حالی که این گروه در بر گیرندۀ رگههایی از آبی، زرد، و آندی میباشد، عمدتاً اندانی است. این مردمان سر فراخ، سیه چرده، و کوتاه و پهن هستند. آنها همانند یک شکل هرم مانند بین نژادهای نوردیک و مدیترانهای هستند که ضلع پهن آن در آسیا قرار گرفته و رأس آن تا شرق فرانسه رسوخ میکند.
برای تقریباً بیست هزار سال اندانیها توسط آندیها بیشتر و بیشتر به سوی شمال آسیای مرکزی رانده شده بودند. تا 3000 سال پیش از میلاد مسیح خشکی فزاینده این اندانیها را به داخل ترکستان عقب میراند. این رانش اندانیها به سوی جنوب برای بیش از هزار سال ادامه یافت، و ضمن جدا شدن در اطراف دریاهای خزر و سیاه، از طریق کشورهای بالکان و اوکراین هر دو به اروپا رخنه کرد. این تهاجم شامل گروههای باقیماندۀ نوادگان آدمسان بود، و در طول نیمۀ دوم دورۀ تهاجم تعداد قابل ملاحظهای از ایرانیان آندی و نیز بسیاری از نوادگان کاهنان شیث را با خود در بر میگرفت.
تا 2500 سال پیش از میلاد مسیح رانش اندانیها به سوی غرب به اروپا رسید. و این هجوم بربریهای تپههای ترکستان به سرتاسر بینالنهرین، آسیای صغیر، و حوزۀ دانوب، تشکیل دهندۀ جدیترین و پایدارترین عقبروی فرهنگی تا آن زمان بود. این مهاجمان به طور یقین سرشت نژادهای اروپای مرکزی را اندانی کردند، که از آن هنگام ویژگی آن آلپی باقی مانده است.
3- نژاد جنوبی سفید. این نژاد سبزۀ مدیترانهای شامل آمیزهای از انسانهای آندی و آبی، با مقدار کمتری از رگۀ اندانی نسبت به شمال، بود. این گروه همچنین مقدار قابل ملاحظهای از خون سنگیک ثانویه از طریق مردمان صحرا جذب نمود. در ایام بعد عناصر قوی آندی از شرق مدیترانه به این بخش جنوبی نژاد سفید تزریق شد.
با این وجود، سرزمینهای کرانهای مدیترانه تا ایام تهاجمات بزرگ بیابانگردان در 2500 سال پیش از میلاد مسیح، توسط آندیها مورد نفوذ واقع نشد. داد و ستد زمینی و بازرگانی در طول این قرون، هنگامی که بیابانگردان به مناطق شرقی مدیترانه تهاجم کردند، تقریباً متوقف شد. این اختلال در رفت و آمد زمینی موجب گسترش بزرگ داد و ستد و بازرگانی دریایی گردید. بازرگانیِ تولد یافته در دریای مدیترانه در حدود چهار هزار و پانصد سال پیش به اوج خود رسید. و این پیدایش داد و ستد دریایی به گسترش ناگهانی نوادگان آندیها در سرتاسر تمامی ناحیۀ ساحلی حوزۀ مدیترانه منجر گشت.
این اختلاطهای نژادی شالودههای نژاد جنوبی اروپایی، آمیختهترین نژادها، را پی افکند. و از این روزگاران این نژاد باز تحت اختلاط بیشتر، به طور مشخص با مردمان آبی - زرد - آندی عربستان، قرار گرفته است. این نژاد مدیترانهای در واقع آنقدر با مردمان اطراف به طور آزادانه اختلاط یافته است که عملاً به عنوان یک نوع جداگانه غیرقابل تشخیص است، اما به طور کلی اعضای آن کوتاه، سر دراز، و سبزه هستند.
در شمال آندیها از طریق جنگ و ازدواج انسانهای آبی را از بین بردند، اما در جنوب آنها به تعداد بیشتری بقا یافتند. مردم باسک و مردم بِربِر نمایانگر بقای دو شاخۀ این نژاد هستند، اما حتی این مردمان با مردم صحرا به طور کامل اختلاط یافتهاند.
این تصویر اختلاط نژادی بود که در حدود 3000 سال پیش از میلاد مسیح در اروپای مرکزی بروز یافت. به رغم خطای جزئی آدم، انواع بالاتر درآمیختند.
این ایام عصر نوین حجر بود که با عصر در حال ظهور برنز تداخل میکرد. در اسکاندیناوی عصر برنز به مادر پرستی مربوط بود. در جنوب فرانسه و اسپانیا عصر نوین حجر با پرستش خورشید مربوط بود. این روزگار ساختن معابد خورشیدی گِرد و بدون سقف بود. نژادهای سفید اروپایی ساختمانسازانی پرانرژی بودند و از کار گذاشتن سنگهای بزرگ به عنوان پیشکش به خورشید شادمان میشدند، عمدتاً همانطور که نوادگان آتی آنان در اِستون هِنج چنین کردند. رواج پرستش خورشید نشان میدهد که این یک دورۀ بزرگ کشاورزی در جنوب اروپا بود.
خرافات این عصر نسبتاً اخیرِ پرستش خورشید حتی اکنون در روش تفکر و عمل مردم بریتانی پابرجا است. این مردم بریتانی گر چه برای بیش از هزار و پانصد سال است که مسیحی شدهاند، هنوز زیورآلات جادویی عصر نوین حجر را برای دور کردن چشم بد حفظ کردهاند. آنها هنوز سنگهای تندر را به منظور حفاظت در برابر رعد و برق در دودکش نگاه میدارند. مردم بریتانی هرگز با نوردیکهای اسکاندیناوی اختلاط نیافتند. آنها بقا یافتگان ساکنان اصلی اندانی اروپای غربی هستند که با تیرۀ مدیترانهای درآمیختهاند.
اما این یک اشتباه است که تصور شود مردمان سفید باید به صورت نوردیک، آلپی، و مدیترانهای طبقهبندی شوند. در مجموع چنان اختلاط زیادی رخ داده است که نمیتوان یک چنین گروهبندی را مجاز شمرد. در زمانی یک بخش نسبتاً مشخص از نژاد سفید در داخل چنین طبقاتی وجود داشت، اما از آن هنگام درآمیختگی گستردهای به وقوع پیوسته است، و دیگر میسر نیست این تمایزات را با شفافیت تعیین نمود. حتی در 3000 سال پیش از میلاد مسیح گروههای باستانی اجتماعی همانقدر به یک نژاد مشخص تعلق داشتند که ساکنان کنونی آمریکای شمالی دارند.
این فرهنگ اروپایی برای پنج هزار سال به رشد و تا اندازهای به آمیزش ادامه داد. اما مانع زبان از حرکت متقابل کامل ملل گوناگون باختر ممانعت کرد. در طول قرن گذشته این فرهنگ بهترین فرصت خود را برای درآمیختگی در جمعیت جهان شهری آمریکای شمالی تجربه کرده است؛ و آیندۀ آن قاره به وسیلۀ کیفیت عوامل نژادی که اجازه خواهند یافت در داخل جمعیتهای کنونی و آیندۀ آن وارد شوند، و نیز توسط سطح فرهنگ اجتماعی که حفظ میشود تعیین خواهد شد.
[عرضه شده توسط یک فرشتۀ اعظم نبادان.]
به رغم فراز و نشیبهای ناشی از ناکامی در طرحهای بهبود دنیا که در مأموریتهای کلیگسشیا و آدم پیش بینی شده بودند، تکامل اساسی ارگانیکِ نوع بشر در مقیاس پیشرفت بشری و تکوین نژادی، نژادها را مداوماً به جلو سوق داد. تکامل میتواند به تأخیر افتد اما نمیتواند متوقف شود.
اگر چه نفوذ نژاد بنفش از نظر عددی کمتر از حد برنامهریزی شده بود، چنان پیشرفتی در تمدن ایجاد نمود که از روزگاران آدم از پیشرفت نوع بشر در سرتاسر تمامی وجود پیشین تقریباً یک میلیون سالۀ آن بسیار فراتر رفته است.
برای تقریباً سی و پنج هزار سال بعد از روزگاران آدم، گهوارۀ تمدن در جنوب غربی آسیا بود که از درۀ رود نیل به سوی شرق و اندکی به سوی شمال در آن سوی شمال عربستان، از میان بینالنهرین، و به داخل ترکستان امتداد مییافت. و عامل تعیین کننده در برقراری تمدن در آن ناحیه آب و هوا بود.
این تغییرات عظیم جوی و زمین شناسانه در شمال آفریقا و غرب آسیا بود که به مهاجرتهای اولیۀ آدمیان خاتمه داد، و به وسیلۀ دریای بسط یافتۀ مدیترانه ورود آنها را به اروپا مسدود نمود و جریان مهاجرت را در شمال و شرق به داخل ترکستان تغییر مسیر داد. تا هنگام تکمیل این ارتفاع یافتنهای زمین و تغییرات جوی مربوطه، در حدود 15٫000 سال پیش از میلاد مسیح، تمدن به یک بنبست جهانی رسیده بود، به غیر از مخمرهای فرهنگی و ذخایر بیولوژیک آندیها که هنوز به وسیلۀ کوهها در سمت شرق در آسیا و به وسیلۀ جنگلهای در حال گسترش در اروپا به سوی غرب احاطه شده بودند.
تکامل جوی در آن هنگام کاری را کرد که تمامی تلاشهای دیگر موفق به انجام آن نشدند، و آن این بود که انسان اروپایی - آسیایی را ناچار ساخت که به منظور دست زدن به کارهای پیشرفتهترِ گلهداری و کشاورزی شکار را رها سازد. تکامل ممکن است کند باشد، اما بسیار مؤثر است.
چون بردگان به طور کلی به وسیلۀ کشاورزان دوران پیشین به کار گرفته میشدند، سابقاً شکارچی و گلهدار هر دو به دیدۀ تحقیر به کشاورز مینگریستند. برای مدتهای طولانی کشت کردن زمین کاری پست محسوب میشد. این ایده که کار کشت زمین در اثر لعن و نفرین است از اینجا ناشی میشود، در حالی که این کار بزرگترین برکتها است. حتی در روزگاران قائن و هابیل، جانفشانیهای زندگی چوپانی با احترام بیشتری نسبت به هدایای کشاورزی مورد نگرش واقع میشد.
انسان به روال معمول با گذار از عصر گلهبانی از یک شکارچی به یک کشاورز تکامل یافت، و این امر در رابطه با آندیها نیز صحت داشت، اما بیشتر اوقات اجبار تکاملیِ ضرورت شرایط جوی موجب میشود تمامی قبیلهها مستقیماً از شکارچیان به کشاورزان موفق گذار کنند. اما این پدیدۀ گذار فوری از شکار به کشاورزی فقط در آن مناطقی که درجۀ بالایی از اختلاط نژادی با تیرۀ بنفش وجود داشت رخ داد.
مردمان تکاملی (به طور مشخص چینیها) از طریق مشاهدۀ روییدن تخمهایی که به طور تصادفی خیس شده بودند یا به عنوان خوراک برای مردگان در قبرها نهاده شده بودند، به زودی یاد گرفتند تخم بکارند و به کشت و زرع محصول بپردازند. اما در سرتاسر جنوب غربی آسیا، در امتداد کف حاصلخیز رودخانهها و دشتهای مجاور، آندیها تکنیکهای بهبود یافتۀ کشاورزی را که از نیاکان خود به ارث برده بودند به کار میبردند. نیاکان آندیها کشاورزی و باغبانی را فعالیت اصلی خود در محدودۀ باغ دوم ساخته بودند.
برای هزاران سال نوادگان آدم گندم و جو را که در باغ بهبود داده شده بود در سراسر کوهسارهای مرز بالایی بینالنهرین رویانیده بودند. نوادگان آدم و آدمسان در اینجا دیدار کرده، داد و ستد نموده، و با هم معاشرت میکردند.
این تغییرات تحمیلی در شرایط زندگی بود که موجب شد چنین بخش بزرگی از نژاد بشری در استفاده از مواد غذایی همه چیز خوار شود. و ترکیب مواد غذایی گندم، برنج، و سبزیجات با گوشت حیوانات گله نشانگر یک گام بزرگ به جلو در سلامت و بنیۀ این مردمان باستانی بود.
رشد فرهنگ مبتنی بر به وجود آوردن ابزار تمدن است. و ابزاری که انسان در عروج خود از بدویت به کار گرفت فقط تا آن اندازه مؤثر بودند که نیروی انسان را برای انجام کارهای بالاتر آزاد میساختند.
شما که اکنون در بحبوحۀ صحنههای اخیر فرهنگ در حال شکوفایی و آغاز پیشرفت در امور اجتماعی زندگی میکنید، شما که در واقع قدری وقت اضافه برای فکر کردن پیرامون جامعه و تمدن دارید نباید این واقعیت را نادیده انگارید که نیاکان اولیۀ شما از هیچ وقت فراغتی که بتواند به ژرف اندیشی و تفکر اجتماعی اختصاص داده شود برخوردار نبودند یا این که برای آن وقت اندکی داشتند.
چهار پیشرفت بزرگ اول در تمدن بشری عبارت بودند از:
1- مهار آتش.
2- اهلی کردن حیوانات.
3- برده سازی اسرا.
4- مالکیت خصوصی.
در حالی که آتش، اولین اکتشاف بزرگ، سرانجام درهای دنیای علم را گشود، در این رابطه برای انسان بدوی از ارزش اندکی برخوردار بود. او از پذیرش دلایل طبیعی به عنوان تفسیر پدیدههای عادی امتناع میکرد.
هنگامی که از او پرسیده شد آتش از کجا آمد، داستان سادۀ اندان و سنگ چخماق به زودی جایگزین این افسانه که چگونه پرومِتئوس آن را از آسمان دزدید گردید. مردم باستان برای کلیۀ پدیدههای طبیعی که در محدودۀ درک شخصی آنان نبود در صدد یافتن یک توجیح فوق طبیعی بر میآمدند، و بسیاری از مردم امروزی نیز به انجام این کار ادامه میدهند. قائل نشدن شخصیت برای پدیدههای به اصطلاح طبیعی به زمانهای طولانی نیاز داشته است، و هنوز نیز به اتمام نرسیده است. اما جستجوی بیپرده، صادقانه، و بدون ترس برای علل حقیقی به تولد علم امروزی انجامید: آن طالع بینی را به ستاره شناسی، کیمیاگری را به علم شیمی، و سحر و جادو را به پزشکی تبدیل نمود.
در عصر پیش از ماشین تنها راه انجام کار برای انسان، بدون این که خود آن را انجام دهد، استفاده از یک حیوان بود. اهلی کردن حیوانات ابزار زندهای در دستان او قرار داد، و استفادۀ هوشمندانۀ آن راه را برای کشاورزی و حمل و نقل، هر دو، آماده ساخت. و بدون این حیوانات انسان نمیتوانست از وضعیت بدوی خویش به سطوح تمدن متعاقب صعود کند.
بیشتر حیواناتی که برای اهلی کردن از همه مناسبتر بودند در آسیا پیدا شدند، به ویژه در نواحی مرکزی تا جنوب غربی. یک دلیل این امر که در آن ناحیه تمدن نسبت به قسمتهای دیگر دنیا سریعتر پیش رفت این بود. بسیاری از این حیوانات پیش از آن دو بار اهلی شده بودند، و در عصر آندیها بار دیگر مجدداً اهلی شدند. اما از هنگامی که سگ در زمانهای بسیار دور پیشین توسط انسان آبی پذیرفته شد با شکارچیان باقی مانده بود.
آندیهای ترکستان اولین مردمانی بودند که وسیعاً اسب را اهلی کردند، و این دلیل دیگری است که نشان میدهد به چه سبب فرهنگ آنها برای مدتی بسیار طولانی غالب بود. تا 5000 سال پیش از میلاد مسیح کشاورزان بینالنهرین، ترکستان، و چین شروع به پرورش گوسفندان، بزها، گاوها، شترها، مرغان، و فیلها نموده بودند. آنها گاو نر، شتر، اسب، و یاک را به عنوان چهارپای باربر به کار میبردند. انسان خود روزگاری یک جاندار باربر بود. یک فرمانروای نژاد آبی روزی دارای یکصد هزار مرد در مستعمرۀ باربران خویش بود.
نهادهای بردگی و مالکیت خصوصی زمین با کشاورزی آمدند. بردگی استاندارد زندگی ارباب را افزایش داد و برای فرهنگ اجتماعی مجال بیشتری فراهم نمود.
انسان بدوی بردۀ طبیعت است، اما تمدن علمی به آرامی به نوع بشر آزادی فزاینده اهدا میکند. از طریق حیوانات، آتش، باد، آب، برق، و دیگر منابع کشف ناشدۀ انرژی، انسان خود را از ضرورت بیامان کار طاقت فرسا رها ساخته و مداوماً رها خواهد ساخت. صرف نظر از دشواری گذرا که در اثر اختراع پربار ماشینآلات ایجاد شد، آن فواید نهایی که از این اختراعات مکانیکی ناشی میشوند گرانبها هستند. تمدن هرگز نمیتواند شکوفا گردد، و حتی برقرار شود، مگر این که انسان از فرصت فکر کردن، برنامهریزی، و پنداشت راههای جدید و بهترِ انجام کارها برخوردار باشد.
انسان در ابتدا صرفاً پناهگاهش را تصاحب مینمود. او در زیر ستیغهای سنگی زندگی کرده یا در غارها سکونت میکرد. سپس او مواد طبیعی همچون چوب و سنگ را برای ایجاد کلبههای خانوادگی تطبیق داد. در پایان، او وارد مرحلۀ خلاق خانهسازی شد، و تولید آجر و سایر مواد ساختمانی را فرا گرفت.
مردمان کوهسارهای ترکستان اولین مردمان نژادهای امروزیتر بودند که خانههایشان را از چوب میساختند، منازلی که به هیچ وجه از آلونکهای چوبی کوچنشینان پیشتاز آمریکایی متفاوت نبودند. در سرتاسر دشتها منازل بشری از آجر و بعدها از آجرهای سوخته ساخته شده بودند.
نژادهای قدیمیتر رودخانه نشین، کلبههای خود را با تیرهای بلندی که به صورت دایرهای شکل در زمین فرو میبردند میساختند؛ سپس قسمتهای فوقانی از طریق وصل چهارچوب کلبه ساخته میشدند، و بعد این چهارچوب به طور عرضی با نِی به هم بافته میشد. تمامی این ابداع به یک سبد بزرگ وارونه شباهت داشت. این ساختمان سپس میتوانست با خاک رس پوشیده شود، که بعد از خشک شدن در آفتاب یک سکونتگاه بسیار قابل استفادۀ ضد آب به وجود میآورد.
از این کلبههای اولیه بود که ایدۀ متعاقبِ همه گونه سبد بافی به طور مستقل سرچشمه یافت. در میان یک گروه از طریق مشاهدۀ تأثیرات مالیدن خاک رس مرطوب بر این تیرکها ایدۀ سفالگری به وجود آمد. روال سخت کردن ظروف سفالی از طریق پختن هنگامی کشف شد که یکی از این کلبههای بدوی پوشیده با خاک رس به طور تصادفی سوخت. هنرهای روزگاران کهن بارها از رخدادهای اتفاقی مربوط به زندگی روزمرۀ مردمان پیشین سرچشمه یافتند. حداقل این امر در رابطه با پیشرفت تکاملی نوع بشر تا هنگام آمدن آدم تقریباً به طور کامل صادق بود.
در حالی که در حدود نیم میلیون سال پیش سفالگری در ابتدا به وسیلۀ پرسنل پرنس ارائه شده بود، ساختن ظروف سفالی برای بیش از یکصد و پنجاه هزار سال عملاً متوقف شده بود. تنها نودیهای پیش سومری ساحل خلیج به ساختن ظروف سفالی ادامه دادند. هنر ساختن ظروف سفالی در طول دوران آدم تجدید شد. اشاعۀ این هنر مقارن با بسط مناطق بیابانی آفریقا، عربستان، و آسیای مرکزی بود، و با امواج متوالیِ تکنیک در حال بهبود از بینالنهرین تا نیمکرۀ شرقی گسترش یافت.
این تمدنهای عصر آندیها همیشه نمیتوانند به وسیلۀ مراحل سفالگری یا هنرهای دیگرشان ردیابی شوند. مسیر هموارِ تکامل بشری به وسیلۀ رژیمهای دلمیشیا و عدن، هر دو، به اندازۀ بسیار زیاد پیچیده گشت. اغلب اینطور به نظر میرسد که گلدانها و آلات دوران بعد، از محصولات پیشین مردمان خالصتر آندی پستتر هستند.
نابودی جوّی علفزارهای باز حاصلخیز شکار و چراگاههای ترکستان که در حدود 12٫000 سال پیش از میلاد مسیح آغاز گردید، انسانهای آن نواحی را ناچار ساخت که به اشکال جدید صنعت و تولید بدوی متوسل شوند. برخی به پرورش رمههای اهلی رو آوردند، دیگران کشاورز یا گرد آورندۀ مواد خوراکی که در آب به وجود آمده بود شدند، اما نوع بالاتر خرد آندی درگیری در داد و ستد و تولید را برگزید. حتی این رسم تمامی قبایل شد که خود را وقف توسعۀ یک صنعت تنها بنمایند. از درۀ رود نیل تا کوشِ هند و از رودخانۀ گنگ تا رودخانۀ زرد، کار اصلی قبایل برتر کشت و زرع خاک، با بازرگانی به عنوان یک پیشۀ جانبی گردید.
افزایش داد و ستد و تولید مواد خام به صورت اقلام متنوع بازرگانی در ایجاد آن جوامع اولیه و نیمه صلحجو که در گسترش فرهنگ و هنرهای تمدن بسیار مؤثر بودند مستقیماً تأثیر داشت. پیش از عصر داد و ستد گستردۀ جهانی گروههای اجتماعی، قبیلهای — گروههای بسط یافتۀ خانوادگی — بودند. داد و ستد، انواع مختلف موجودات بشری را همنشین ساخت، و بدین ترتیب به یک باروری سریعتر متقابل فرهنگی کمک نمود.
در حدود دوازده هزار سال پیش عصر شهرهای مستقل داشت آغاز میشد. و این شهرهای بدوی داد و ستد و تولید همیشه به وسیلۀ مناطق کشاورزی و پرورش احشام احاطه شده بودند. در حالی که این حقیقت دارد که صنعت به وسیلۀ ارتقاءِ استانداردهای زندگی رواج مییافت، شما نباید هیچ سوءِ تفاهمی پیرامون بهسازیهای زندگی اولیۀ شهری داشته باشید. نژادهای اولیه بیش از حد پاکیزه و مرتب نبودند، و در نتیجۀ انباشت صرف خاک و زباله سطح اجتماع متوسط اولیه هر بیست و پنج سال از یک تا دو فوت بالا میرفت. برخی از این شهرهای دوران باستان نیز بسیار سریع بر فراز زمین پیرامون سر برآوردند، زیرا کلبههای گِلی نپختۀ آنان عمر کوتاهی داشتند، و رسم بر این بود که اقامتگاههای جدید مستقیماً روی ویرانههای منازل قدیمی ساخته شوند.
استفادۀ گسترده از فلزات یک ویژگی این عصرِ شهرهای اولیۀ صنعتی و بازرگانی بود. شما پیش از این یک فرهنگ مفرغی در ترکستان پیدا نمودهاید که تاریخ آن به قبل از 9000 سال پیش از میلاد مسیح باز میگردد. و آندیها در همان اوان یاد گرفتند که با آهن، طلا، و مس نیز کار کنند. اما دور از مراکز پیشرفتهتر تمدن شرایط بسیار متفاوت بودند. دورههای جداگانه نظیر اعصار حجر، برنز، و آهن وجود نداشتند؛ تمامی سه دوره در یک زمان در سرزمینهای متفاوت وجود داشتند.
طلا اولین فلزی بود که انسان در پی یافتن آن برآمد. کار با آن آسان بود، و در ابتدا فقط به عنوان یک زیور مورد استفاده قرار میگرفت. سپس مس به کار گرفته شد، اما نه به طور گسترده، تا این که با قلع آمیخته گردید تا برنز سختتر ساخته شود. کشف آمیختن مس و قلع برای ساختن برنز به وسیلۀ یکی از آدمسانیهای ترکستان که بر حسب تصادف معدن مس وی در کوهستان در مجاورت یک لایۀ رسوبی قلع واقع شده بود صورت گرفت.
با ظهور تولید ابتدایی و صنعت آغازین، به سرعت تجارت به نیرومندترین تأثیر در گسترش تمدن با فرهنگ تبدیل شد. گشایش کانالهای بازرگانی از راه زمین و دریا مسافرت و اختلاط فرهنگها و نیز در آمیختن تمدنها را به اندازۀ زیاد تسهیل ساخت. تا 5000 سال پیش از میلاد مسیح در سرتاسر سرزمینهای متمدن و نیمه متمدن اسب به طور کلی مورد استفاده بود. این نژادهای دوران بعد نه تنها از اسب اهلی شده بلکه همچنین از انواع گوناگون دلیجانها و ارابهها برخوردار بودند. در اعصار قبل، از چرخ استفاده شده بود، اما اکنون وسایل نقلیهای که بسیار مجهز بودند در بازرگانی و در جنگ هر دو به صورت عمومی مورد استفاده قرار میگرفتند.
بازرگان در حال سفر و کاوشگر سیار برای پیشبرد تمدن تاریخی بیش از تمام مجموعه تأثیرات دیگر کار انجام دادند. کشورگشاییهای نظامی، مستعمره سازی و کارهای تبلیغاتی مذهبی که به وسیلۀ مذاهب دوران بعد رواج یافتند نیز عواملی در گسترش فرهنگ بودند؛ اما اینها همگی در برابر روابط بازرگانی که به وسیلۀ هنرها و علوم به سرعت در حال توسعۀ صنعتی به طور پیوسته شتاب داده میشدند، نقش ثانوی داشتند.
تزریق تیرۀ آدم به داخل نژادهای بشری نه تنها سرعت پیشرفت تمدن را تسریع ساخت، بلکه همچنین گرایشات آنان را در جهت ماجراجویی و اکتشاف به اندازۀ زیاد تشدید نمود، طوری که بیشتر آسیا - اروپا و شمال آفریقا توسط نوادگان به سرعت در حال ازدیادِ مختلط آندیها در مدتی کوتاه اشغال گردید.
همینطور که به آغاز ایام تاریخی نزدیک میشویم، تمامی آسیا - اروپا، شمال آفریقا، و جزایر اقیانوس آرام از نژادهای مختلط نوع بشر پوشیده میگردد. و این نژادهای امروزی از آمیختن و دوباره آمیختن پنج تیرۀ بنیادین بشری یورنشیا منتج شدهاند.
هر یک از نژادهای یورنشیا به وسیلۀ برخی ویژگیهای معین فیزیکی شناخته میشد. آدمیان و نودیها سر دراز بودند؛ اندانیها سر پهن بودند. نژادهای سنگیک سر متوسط بودند، و انسانهای زرد و آبی به سر پهنی تمایل داشتند. نژادهای آبی، هنگامی که با تیرۀ اندانی در میآمیختند، به طور آشکار سر پهن میشدند. سنگیکهای ثانویه سر متوسط تا سر دراز بودند.
اگر چه این ابعاد جمجمه در کشف مبدأ نژادی قابل استفاده هستند، اسکلت در مجموع بسیار بیشتر قابل اتکا میباشد. در پیدایش اولیۀ نژادهای یورنشیا، در ابتدا پنج نوع بارز ساختمان اسکلت وجود داشت:
1- اندانی، بومیهای یورنشیا.
2- سنگیک اولیه، سرخ، زرد، و آبی.
3- سنگیک ثانویه، نارنجی، سبز، و نیلی.
4- نودیها، نوادگان دلمیشیاییها.
5- آدمیان، نژاد بنفش.
به تدریج که این پنج گروه بزرگ نژادی به طور گسترده در آمیختند، اختلاط مداوم به پوشانیدن نوع اندانی به وسیلۀ چیرگی عامل ارثی سنگیک تمایل پیدا نمود. لاپها و اسکیموها ترکیبی از نژادهای اندانی و سنگیک - آبی هستند. ساختمانهای اسکلت آنها به حفظ نوع بومی اندانی از همه نزدیکتر است. اما آدمیان و نودیها آنقدر با نژادهای دیگر مخلوط شدهاند که فقط میتوانند به عنوان یک نوع کلی نژاد سفید پوست شناسایی شوند.
از این رو به طور کلی، به تدریج که بقایای بشری بیست هزار سال گذشته از زیر خاک بیرون آورده میشوند، غیرممکن خواهد بود که به طور آشکار پنج نوع اولیه از هم تفکیک گردند. مطالعۀ این ساختمانهای استخوانبندی نشان خواهد داد که نوع بشر اکنون به تقریباً سه طبقه تقسیم شده است:
1- سفید پوست. آمیختۀ آندیِ تیرههای نودی و آدمی که علاوه بر آن به وسیلۀ اختلاطهای اولیه و (قدری) ثانویۀ سنگیک و به وسیلۀ آمیزۀ قابل ملاحظهای اندانی تغییر یافتند. نژادهای سفید باختر، به همراه برخی مردمان هندی و تورانی در این گروه شامل هستند. عامل پیوند دهنده در این بخش نسبت بیشتر یا کمترِ میراث آندی است.
2- مغولی. نوع اولیۀ سنگیک، شامل نژادهای اولیۀ سرخ، زرد، و آبی. چینیها و سرخ پوستان آمریکایی به این گروه تعلق دارند. در اروپا نوع مغولی به وسیلۀ اختلاط سنگیکِ ثانویه و اندانی، و باز به طور بیشتر به وسیلۀ تزریق آندی تغییر یافته است. مردم مالایا و سایر مردم اندونزی در این طبقهبندی قرار دارند، گر چه در صد بالایی از خون سنگیک ثانویه را دارا میباشند.
3- سیاه پوست. نوع سنگیک ثانویه، که در ابتدا شامل نژادهای نارنجی، سبز، و نیلی میشد. این نوعی است که به بهترین صورت به وسیلۀ سیاه پوستان ترسیم میشود، و در آفریقا، هند، و اندونزی، هر جا که نژادهای سنگیک ثانویه استقرار دارند، یافت خواهد شد.
در شمال چین آمیزۀ مشخصی از انواع سفید و مغولی وجود دارد. در خاور نزدیک سفید پوستان و سیاه پوستان در آمیختهاند. در هند، همچون آمریکای جنوبی، تمامی سه نوع حضور دارند. و ویژگی اسکلت سه نوعِ بقا یافته هنوز پا بر جا است و به شناسایی تبار آتی نژادهای امروزی بشری کمک میکند.
تکامل بیولوژیک و تمدن با فرهنگ ضرورتاً لازم و ملزوم نیستند؛ تکامل ارگانیک در هر عصر ممکن است حتی عیناً در حین زوال فرهنگی بدون مانع پیش رود. اما هنگامی که ادوار طولانی تاریخ بشر مورد بررسی قرار میگیرند، مشاهده خواهد شد که سرانجام تکامل و فرهنگ به عنوان علت و معلول به هم مربوط میشوند. تکامل ممکن است در فقدان فرهنگ پیش رود، اما تمدن با فرهنگ بدون یک زمینۀ مکفی از پیشرفت مقدم نژادی شکوفا نمیگردد. آدم و حوا هیچ هنری از تمدن را که برای پیشرفت جامعۀ بشری بیگانه باشد ارائه نکردند، اما خون نسل آدم توان ذاتی نژادها را افزایش داد و سرعت توسعۀ اقتصادی و پیشرفت صنعتی را شتاب بخشید. اعطای آدم نیروی مغزی نژادها را بهبود داد و بدین وسیله فرایندهای تکامل طبیعی را به اندازۀ زیاد تسریع نمود.
نوع بشر از طریق کشاورزی، اهلی کردن حیوانات، و معماریِ بهبود یافته، از بدترین شکل تقلای بیوقفه برای زندگی به تدریج گریخت و برای یافتن چیزی که روند زندگی را شیرین میسازد شروع به کاوش نمود؛ و این آغاز تلاش برای رسیدن به استانداردهای بالاتر و پیوسته والاتر رفاه مادی بود. انسان از طریق تولید و صنعت به تدریج محتوای مسرت بخش زندگی انسانی را افزایش میدهد.
اما جامعۀ با فرهنگ یک کلوپ بزرگ و سودمندِ حاوی امتیاز به ارث رسیده که تمامی انسانها با عضویت مجانی و مساوات کامل در آن به دنیا آیند نیست، بلکه یک انجمن ستوده و پیوسته در حال پیشروی کارگران زمین است که فقط اصالت آن زحمتکشانی را در صفوف خود میپذیرد که تلاش میکنند جهان را مکانی بهتر سازند تا فرزندان و فرزندانِ فرزندان آنها بتوانند در اعصار بعد در آن زندگی و پیشرفت کنند. و این انجمنِ تمدن ورودیۀ سنگینی را میطلبد، مقررات اکید و شدیدی را برقرار میکند، جریمههای سنگینی برای تمامی دگراندیشان و ناسازگاران در نظر میگیرد، در حالی که آزادیهای عمل شخصی یا امتیازات اندکی اهدا میکند، به جز امتیازاتی که امنیت افزون در برابر خطرات عادی و مخاطرات نژادی ایجاد کنند.
مروادۀ اجتماعی یک شکل از بیمۀ بقا است که موجودات بشری یاد گرفتهاند سودمند است؛ لذا بیشتر افراد مایلند آن بهای از خود گذشتگی و محدودیت آزادی شخصی را که جامعه به ازای این محافظت افزون گروهی از اعضای خود میطلبد بپردازند. به اختصار، مکانیسم اجتماعی کنونی، یک برنامۀ بیمۀ آزمایش و خطا است که چنین طراحی شده که درجهای از اطمینان و حفاظت در برابر بازگشت به شرایط طاقت فرسا و ضد اجتماعی که تجارب اولیۀ نژاد بشری را تعیین ویژگی مینمود اعطا کند.
بدین ترتیب جامعه به یک نظام تعاونی برای به دست آوردن آزادی مدنی از طریق نهادها، آزادی اقتصادی از طریق سرمایه و اختراع، آزادی اجتماعی از طریق فرهنگ، و رهایی از خشونت از طریق مقررات پلیسی تبدیل میشود.
قدرت درستی به وجود نمیآورد، اما حقوق عموماً به رسمیت شناخته شدۀ هر نسل پیاپی را اعمال میکند. مأموریت اصلی دولت تعریف راستی و درستی، تنظیم درست و عادلانۀ اختلافات طبقاتی، و اجرای برابریِ فرصت تحت حکومت قانون است. هر حق بشر به یک وظیفۀ اجتماعی مربوط است؛ امتیاز گروهی یک مکانیسم بیمه است که به طور پیوسته طالب پرداخت کامل بهای مورد مطالبۀ خدمت گروهی است. و حقوق گروهی و نیز حقوق فردی، که شامل نظارت بر گرایش جنسی نیز میشود، باید مورد محافظت قرار گیرد.
آزادیِ تابع مقررات گروهی، هدف مشروع تکامل اجتماعی است. آزادیِ بدون محدودیت، رویای پوچ و خیال پردازانۀ اذهان بیثبات و بوالهوس بشری است.
در حالی که تکامل بیولوژیک پیوسته به سوی بالا پیش رفته است، بیشتر تکامل فرهنگی به صورت امواج از درۀ رود فرات خارج میشد، که با گذشت زمان به طور متوالی تضعیف میگشت، تا این که سرانجام تمامی تیرۀ خالص نوادگان آدم برای غنی ساختن تمدنهای آسیا و اروپا عزیمت کردند. نژادها به طور کامل در نیامیختند، اما تمدنهای آنها تا حد قابل ملاحظهای اختلاط یافتند. فرهنگ در سرتاسر دنیا به کندی گسترش یافت. و این تمدن باید حفظ شود و شکوفا گردد، زیرا امروزه هیچ منبع نوین فرهنگی وجود ندارد، هیچ مردم آندی برای جانبخشی و برانگیختن پیشرفت آهستۀ تکامل تمدن وجود ندارد.
تمدنی که اکنون در یورنشیا در حال تکامل است از عوامل زیرین سرچشمه یافته و به آنها مبتنی است:
1- شرایط طبیعی. طبیعت و دامنۀ یک تمدن مادی به میزان زیاد به وسیلۀ منابع طبیعی موجود تعیین میگردد. شرایط جوی، آب و هوا، و شرایط بیشمار فیزیکی، عواملی در تکامل فرهنگ هستند.
در آغاز عصر آندی، در تمامی کرۀ زمین فقط دو منطقۀ گسترده و حاصلخیز باز شکار وجود داشت. یکی در آمریکای شمالی بود و از سرخپوستان پوشیده بود؛ دیگری در شمال ترکستان قرار داشت و توسط یک نژاد اندانی - زرد بخشاً اشغال شده بود. عوامل تعیین کننده در تکامل یک فرهنگ برتر در جنوب غربی آسیا، نژاد و شرایط جوّی بودند. آندیها مردمی بزرگ بودند، اما عامل حیاتی در تعیین مسیر تمدن آنها خشکی فزایندۀ ایران، ترکستان، و سینکیانگ بود، که آنان را مجبور ساخت روشهای نوین و پیشرفتۀ دستیابی معیشت را از زمینهایی که حاصلخیزی آنها در حال کاهش بود اختراع و اتخاد کنند.
ترتیب قارهها و سایر وضعیتهای آرایش زمین در تعیین صلح یا جنگ بسیار مؤثر هستند. مردم بسیار اندکی از یورنشیا چنین فرصت مطلوبی برای توسعۀ مداوم و فارغ از مزاحمت، آنطور که مردمان آمریکای شمالی از آن بهرهمند بودهاند، تاکنون داشتهاند. مردمان آمریکای شمالی عملاً از همه سو به وسیلۀ اقیانوسهای پهناور محافظت میشوند.
2- کالای عمده. فرهنگ هرگز تحت شرایط فقر توسعه نمییابد؛ آسایش برای پیشرفت تمدن ضروری است. سیرت فردیِ حاوی ارزش اخلاقی و معنوی ممکن است در فقدان ثروت مادی کسب شود، اما یک تمدن با فرهنگ فقط از آن شرایط رفاه مادی که آسایش را در ترکیب با بلند پروازی رواج میدهد ناشی میشود.
در طول ادوار بدوی، زندگی در یورنشیا یک کار جدی و سنگین بود. و به منظور گریز از این تقلای بیوقفه و پایان ناپذیر بود که نوع بشر دائماً به حرکت به سوی آب و هوای تندرستیآور مناطق گرمسیری تمایل داشت. در حالی که این مناطق گرمترِ سکونت از تقلای شدید برای وجود یک گریزگاه فراهم میکردند، نژادها و قبایلی که بدین گونه در صدد آسایش بر میآمدند، آسودگی ناسزاوار خویش را برای پیشبرد تمدن به ندرت به کار میبردند. پیشرفت اجتماعی به گونهای تغییر ناپذیر از اندیشهها و طرحهای آن نژادهایی برآمده است که به وسیلۀ ممارست هوشمندانۀ خود یاد گرفتهاند که چگونه با تلاش کمتر و روزهای کوتاهترِ کار از زمین امرار معاش کنند و بدین ترتیب قادر بودهاند از یک حد آسایش به خوبی کسب شده و سودمند بهرهمند گردند.
3- شناخت علمی. جنبههای مادی تمدن همیشه باید منتظر جمعآوری اطلاعات علمی باقی بمانند. مدتها بعد از کشف تیر و کمان و به کارگیری حیوانات به مقاصد نیرویی بود که انسان آموخت چگونه باد و آب را مهار نماید، و بعد از آن بخار و برق به کار گرفته شدند. اما ابزار تمدن به آرامی بهبود یافتند. بافندگی، سفالگری، اهلی کردن حیوانات، و فلزکاری به دنبال یک دورۀ نوشتن و چاپ آمدند.
دانش قدرت است. همیشه اختراع پیش از شتاب در توسعۀ فرهنگی در یک مقیاس جهانی صورت میپذیرد. علم و اختراع بیش از همه از دستگاه چاپ سود برد، و کنش و واکنش تمامی این فعالیتهای فرهنگی و مبتکرانه میزان پیشرفت فرهنگی را به طور فوقالعاده شتاب بخشیده است.
علم به انسان میآموزد با زبان جدید ریاضیات سخن گوید و افکار او را در امتداد خطوط دقیق موشکافانه پرورش میدهد. و همچنین دانش از طریق حذف اشتباه فلسفه را تثبیت میکند، ضمن این که مذهب را از طریق نابودی خرافات پالایش میدهد.
4- منابع انسانی. نیروی انسانی برای گسترش تمدن ضروری است. در شرایط مساوی، مردم بیشمار بر تمدن یک نژاد کوچکتر استیلا مییابند. از این رو شکست در افزایش تعداد تا یک نقطۀ معین، از تحقق کامل فرجام ملی ممانعت میکند، اما در افزایش جمعیت نقطهای فرا میرسد که رشد بیشتر انتحاری است. ازدیادِ تعداد فراتر از حد مطلوبِ نسبتِ نرمالِ انسان - زمین، یا به معنی کاهش استانداردهای زندگی یا گسترش فوری سرحدات زمینی به وسیلۀ نفوذ صلحآمیز یا به وسیلۀ تسخیر نظامی، اشغال به زور، میباشد.
شما گاهی اوقات از ویرانگریهای جنگ شوکه میشوید، اما باید ضرورت به وجود آوردن تعداد کثیری از انسانها به منظور دادن فرصت مکفی برای توسعۀ اجتماعی و اخلاقی را بشناسید؛ با یک چنین زایش سیارهای به زودی مشکل جدی ازدیاد جمعیت رخ میدهد. بیشتر کرات مسکونی کوچک هستند. یورنشیا متوسط است؛ شاید اندکی از اندازۀ معمول کوچکتر است. مطلوبترین حد ثبات جمعیت ملی فرهنگ را بالا میبرد و از جنگ پیشگیری میکند. و یک ملت خردمند میداند چه وقت رشد را متوقف سازد.
اما قارهای که در ذخایر طبیعی و پیشرفتهترین آلات مکانیکی از همه غنیتر است، اگر ذکاوت مردمش در حال افول باشد، پیشرفت اندکی خواهد نمود. دانش میتواند توسط آموزش کسب شود، اما خرد، که برای فرهنگ حقیقی ضروری است، فقط میتواند از طریق تجربه و توسط مردان و زنانی که ذاتاً باهوش هستند به دست آید. چنین مردمی قادرند از تجربه بیاموزند؛ آنها میتوانند به راستی خردمند شوند.
5- کارایی منابع مادی. این عمدتاً به خردی که در کاربرد منابع طبیعی، شناخت علمی، کالاهای عمده، و پتانسیلهای بشری نمایان است بستگی دارد. عامل اصلی در تمدن اولیه نیرویی بود که توسط استادان خردمند اجتماعی به کار گرفته میشد. تمدن عملاً به وسیلۀ هم عصران برتر انسان بدوی به وی تحمیل شد. اقلیتهای به خوبی سازمان یافته و برتر عمدتاً بر این دنیا حکومت کردهاند.
قدرت نشانۀ درستی نیست، اما قدرت سبب آنچه که در تاریخ هست و بوده است میباشد. فقط اخیراً یورنشیا به آن نقطهای رسیده است که جامعه مایل است در مورد اخلاقیات قدرت و درستی مباحثه کند.
6- کارایی زبان. گسترش تمدن باید در انتظار زبان بماند. زبانهای زنده و در حال رشد گسترش اندیشه و برنامهریزی متمدنانه را تضمین میکنند. در طول ادوار اولیه پیشرفتهای مهمی در زبان انجام پذیرفتند. امروزه نیاز زیادی برای توسعۀ بیشتر زبان شناسی به منظور تسهیل بیان اندیشۀ در حال تکامل وجود دارد.
زبان در جریان ارتباطات گروهی به وجود آمد. هر گروه محلی سیستم مبادلۀ لغوی خود را به وجود آورد. زبان با عبور از ایما و اشاره، علائم، فریادها، صداهای تقلیدی، سرایش، و تأکید روی بیان حروف متعاقب الفبا تکامل یافت. زبان بزرگترین و مفیدترین ابزار فکری انسان میباشد، اما هرگز شکوفا نگردید تا این که گروههای اجتماعی قدری فراغت یافتند. تمایل به بازی با زبان موجب پیدایش لغات جدید — زبان خودمانی — میشود. اگر اکثریت زبان خودمانی را بپذیرند، در آن صورت کاربرد آن موجب گزینش آن به عنوان زبان میشود. منشأ لهجهها به وسیلۀ زیادهروی در ”مکالمۀ کودکانه“ در یک گروه خانوادگی نشان داده میشود.
تفاوتهای زبانی همواره مانع اصلی برای ترویج صلح بودهاند. استیلا بر لهجهها باید پیش از گسترش یک فرهنگ در میان یک نژاد، در یک قاره یا در تمامی یک کره صورت یابد. یک زبان جهانی موجب ترویج صلح، تضمین فرهنگ و افزایش شادی میشود. حتی هنگامی که زبانهای یک کره به تعداد اندکی کاهش مییابند، خبرگی در اینها به وسیلۀ مردمان پیشروِ با فرهنگ در دستیابی به صلح و بهروزی در سطح دنیا به اندازۀ زیاد تأثیر میگذارد.
در حالی که در جهت ایجاد یک زبان بینالمللی در یورنشیا پیشرفت بسیار اندکی صورت گرفته است، از طریق برقراری مبادلۀ بینالمللی تجاری چیز زیادی به دست آمده است. و تمامی این روابط بینالمللی، اعم از این که به زبان، بازرگانی، هنر، علم، بازی رقابتی، یا مذهب مربوط باشند، باید شکوفا گردند.
7- کارایی دستگاههای مکانیکی. پیشرفت تمدن مستقیماً به توسعه و در اختیار داشتن ابزار، ماشینها، و کانالهای توزیع بستگی دارد. ابزار بهبود یافته، ماشینهای نوع آورانه و کارآمد، بقای گروههای در حال هماوردی را در عرصۀ تمدن در حال پیشروی تعیین میسازد.
در روزگاران نخستین، تنها نوع انرژی که در کشت و زرع زمین به کار گرفته میشد نیروی انسانی بود. این تقلای بزرگی بود که گاوان نر جانشین انسانها شوند زیرا این کار موجب بیکاری انسانها میگشت. اخیراً ماشینها شروع به جانشینی انسانها کردهاند، و هر چنین پیشرفتی به ترقی جامعه مستقیماً کمک میکند، زیرا نیروی انسانی را برای انجام کارهای ارزشمندتر آزاد میسازد.
علم هدایت شده به وسیلۀ خرد میتواند رها کنندۀ بزرگ اجتماعی انسان شود. یک عصر مکانیکی فقط برای ملتی که سطح عقلانی آن بسیار پایینتر از آن باشد که بتواند به دنبال اختراع بسیار سریع انواع جدید ماشینآلاتِ کاهندۀ کار، به منظور تطبیق موفقیتآمیز با مشکلات گذرای ناشی از افت ناگهانی شغلی در ارقام بالا، آن روشهای خردمندانه و تکنیکهای درست را کشف کند، میتواند فاجعهبار باشد.
8- سیرت مشعلداران. میراث اجتماعی انسان را قادر میسازد که روی شانههای کلیۀ کسانی که پیش از وی آمدهاند و به جمع فرهنگ و دانش به هر میزانی کمک کردهاند بایستد. در این کارِ انتقال مشعل فرهنگی به نسل بعد، خانه همواره نهاد بنیادین خواهد بود. بعد از آن بازی و زندگی اجتماعی، و در آخر مدرسه که در یک جامعۀ پیچیده و بسیار سازمان یافته به همان اندازه ضروری است میآید.
حشرات برای زندگی به طور کامل آموزش یافته و مجهز به دنیا میآیند. این در واقع یک وجود بسیار محدود و صرفاً غریزی است. کودک انسانی بدون آموزش به دنیا میآید؛ لذا انسان از این توانمندی برخوردار است که از طریق کنترل تعلیم و تربیت نسل جوانتر، مسیر تکاملی تمدن را به اندازۀ زیاد تغییر دهد.
بزرگترین تأثیرات قرن بیستم که به پیشبرد تمدن و پیشرفت فرهنگ کمک نمودند، افزایش چشمگیر در مسافرت جهانی و بهبودهای بیسابقه در روشهای ارتباطات هستند. اما بهبود در آموزش با ساختارِ در حال گسترش اجتماعی هم گام نبوده است؛ قدردانی امروزه از اخلاقیات نیز در تطابق با رشد در امتداد خطوط خالصتر عقلانی و علمی توسعه نیافته است. و در زمینۀ رشد معنوی و حراست از نهاد خانواده، تمدن مدرن در یک سکون قرار دارد.
9- ایدهآلهای نژادی. ایدهآلهای یک نسل کانالهای سرنوشت را برای نسلهای بلافصل آینده حکاکی میکنند. کیفیت مشعلداران جامعه پیشرفت یا عقبگرد تمدن را مشخص خواهد ساخت. منازل، کلیساها، و مدارس یک نسل، روند شخصیتی نسل بعد را از پیش تعیین میسازند. نیروی محرکۀ اخلاقی و معنویِ یک نژاد یا یک ملت سرعت فرهنگی آن تمدن را به اندازۀ زیاد تعیین میسازد.
ایدهآلها منبع جریان اجتماعی را بالا میبرند. و هیچ جریانی، صرف نظر از این که چه تکنیک فشار یا کنترل جهتدار به کار گرفته شود، از منبع خود بالاتر نمیرود. نیروی محرکِ حتی مادیترین جنبههای یک تمدن با فرهنگ در کمترین دستاوردهای مادی جامعه موجود است. هوشمندی ممکن است مکانیسم تمدن را کنترل کند، خردمندی ممکن است آن را هدایت نماید، اما آرمانگرایی معنوی آن انرژی است که به راستی فرهنگ بشری را از یک سطح دستیابی به سطح دیگر ارتقا داده و به جلو سوق میدهد.
در ابتدا زندگی یک تقلا برای وجود بود؛ اکنون برای یک شاخص زندگی است؛ در آینده برای کیفیت اندیشه که هدف آتیِ زمینیِ وجود بشری است خواهد بود.
10- هماهنگی متخصصان. تمدن به وسیلۀ تقسیم اولیۀ کار و به وسیلۀ پیامد بعدی تخصصی آن به اندازۀ فوقالعاده زیاد پیش رفته است. تمدن اکنون به هماهنگی مؤثر متخصصان وابسته است. به تدریج که جامعه گسترش مییابد، یک روش نزدیک ساختن متخصصان گوناگون به یکدیگر باید یافت شود.
متخصصان اجتماعی، هنری، تکنیکی، و صنعتی به افزایش ادامه خواهند داد و بر مهارت و چیرهدستی آنها افزوده خواهد شد. و اگر شیوۀ مؤثر هماهنگی و همکاری به وجود نیاید، این تنوع توانمندی و عدم تشابه شغلی سرانجام جامعۀ بشری را تضعیف خواهد نمود و از هم فرو خواهد پاشید. اما هوشی که قادر به چنین نوعآوری و چنین تخصصی باشد باید کاملاً شایسته باشد که روشهای مکفی کنترل و تعدیل برای تمامی مشکلاتی را که از رشد سریع اختراع و سرعت شتاب یافتۀ گسترش فرهنگی ناشی میشود ابداع نماید.
11- تدابیر یافتن جا. عصر بعدیِ توسعۀ اجتماعی در یک همکاری بهتر و مؤثرتر و هماهنگی تخصصیِ پیوسته در حال افزایش و گسترش تجسم خواهد یافت. و به تدریج که کار بیشتر و بیشتر تنوع مییابد، تکنیکی برای هدایت افراد به کار مناسب باید ابداع شود. ماشینآلات تنها علت برای بیکاری در میان مردمان متمدن یورنشیا نیستند. پیچیدگی اقتصادی و افزایش مداوم تخصصگرایی صنعتی و حرفهای به مشکلات کاریابی میافزاید.
آموزش انسانها برای کار کافی نیست؛ در یک جامعۀ پیچیده همچنین باید روشهای مؤثر یافتن جا فراهم شود. پیش از آموزش شهروندان در تکنیکهای بسیار تخصصی امرار معاش، آنها باید در یک روش یا روشهای بیشتر کارهای عادی، حرفهها یا مشاغلی که در هنگام بیکاری موقتی در رشتۀ تخصصیشان میتوانند به کار گرفته شوند آموزش داده شوند. هیچ تمدنی نمیتواند با پناه دادن طولانی مدت به طبقات بزرگ بیکار بقا یابد. در طول زمان، حتی بهترین شهروندان با پذیرش حمایت از خزانۀ عمومی غیرعادی و درمانده میشوند. حتی اعانۀ خصوصی هنگامی که برای مدتی طولانی به شهروندان توانمند داده میشود مخرب میشود.
چنین جامعۀ بسیار متخصصی رسوم دیرین کمونی و فئودالی مردمان دوران باستان را با مهربانی پذیرا نمیشود. درست است، بسیاری از خدمات عادی میتوانند به طور قابل قبول و سودمند اجتماعی شوند، اما موجودات بشری بسیار آموزش یافته و فوق متخصص میتوانند به بهترین نحو از طریق یک تکنیک همکاری هوشمندانه تحت مدیریت قرار گیرند. هماهنگیِ مدرن شده و نظارت برادرانه نسبت به روشهای کهنهتر و بدویتر کمونیسم یا نهادهای استبدادیِ مقرراتیِ مبتنی بر زور همکاری طولانی مدتتری بار خواهند آورد.
12- میل به همکاری. یکی از موانع بزرگ پیشرفت جامعۀ بشری، تضاد بین منافع و سعادت گروههای بزرگتر و اجتماعیتر بشری و اجتماعات کوچکتر و متفاوت اندیشِ غیراجتماعیِ نوع بشر، که باید افراد مجردِ ضد اجتماعی اندیش را نیز به آن اضافه نمود، میباشد.
هیچ تمدن ملی برای مدتی طولانی دوام نمیآورد مگر این که روشهای آموزشی و ایدهآلهای مذهبی آن الهام بخش یک نوعِ والای میهن دوستی هوشمند و فداکاری ملی باشد. بدون این گونه از میهن دوستی هوشمند و همبستگی فرهنگی، تمامی ملتها در نتیجۀ حسادتهای ولایتی و منافع شخصی محلی به تلاشی تمایل مییابند.
حفظ تمدن در سطح دنیا به موجودات بشری که یاد میگیرند چگونه در صلح و برادری با یکدیگر زندگی کنند بستگی دارد. بدون هماهنگی مؤثر، تمدن صنعتی به وسیلۀ خطرات فوق تخصصی شدن، یعنی یکنواختی، تنگ نظری، و تمایل به پروردن بیاعتمادی و حسادت، در معرض مخاطره قرار میگیرد.
13- رهبری کارا و خردمندانه. در تمدن، چیز زیاد، بسیار زیاد، به یک روح پرشور و مؤثر مسئولیتپذیر بستگی دارد. در بلند کردن یک بار سنگین، ده انسان از ارزش کمتری نسبت به یک فرد برخوردارند، مگر این که همگی با هم به طور همزمان بار را بلند کنند. و چنین کار تیمی — همکاری اجتماعی — به رهبری بستگی دارد. تمدنهای با فرهنگ گذشته و حال مبتنی بر همکاری هوشمندانۀ شهروندان با رهبران خردمند و مترقی بودهاند، و تا آن هنگام که انسان به سطوح بالاتر تکامل یابد، تمدن مداوماً به رهبری خردمند و قاطع متکی خواهد بود.
تمدنهای والا از ارتباط خردمندانۀ ثروت مادی، بزرگی عقلانی، ارزش اخلاقی، زیرکی اجتماعی، و بینش کیهانی متولد شدهاند.
14- تغییرات اجتماعی. جامعه یک نهاد الهی نیست؛ آن یک پدیدۀ تکامل تدریجی است؛ و تمدن در حال پیشرفت هنگامی که رهبرانش در ایجاد آن تغییرات در سازمان اجتماعی که در همگامی با توسعههای علمی زمان ضروری هستند کند میباشند همیشه به تأخیر میافتد. در ازای تمامی اینها، چیزها نباید به صرف کهنه بودن مورد نفرت واقع شوند، و یک ایده نیز نباید به صرف نوظهور و جدید بودن بدون قید و شرط پذیرفته شود.
انسان باید از آزمودن مکانیسمهای جامعه هراس نداشته باشد. اما این ماجراها در تنظیم فرهنگی همیشه باید به وسیلۀ آنهایی که به طور کامل با تاریخ تکامل اجتماعی آشنایی دارند کنترل شوند؛ و این نوآوران همیشه باید توسط خرد آنهایی که در حیطۀ آزمایشِ مورد تفکر واقع شدۀ اجتماعی یا اقتصادی تجربۀ عملی داشتهاند اندرز داده شوند. نباید به هیچ تغییر عظیم اجتماعی یا اقتصادی به طور ناگهانی دست زد. برای تمامی انواع تنظیمات بشری — فیزیکی، اجتماعی، یا اقتصادی — زمان ضروری است. فقط تنظیمات اخلاقی و معنوی میتوانند با عجله صورت گیرند، و حتی اینها نیز برای به ثمر رسیدن کامل پیامدهای مادی و اجتماعیشان به گذشت زمان نیاز دارند. هنگامی که تمدن از یک سطح به سطح دیگر در حال گذار است، در طول ایام بحرانی، ایدهآلهای نژادی پشتیبان اصلی و دلگرم کننده هستند.
15- پیشگیری از فروپاشی دوران گذار. جامعه نتیجۀ آزمایش و خطا در طول اعصار پی در پی است. جامعه آن چیزی است که از تنظیمات و باز تنظیمات انتخابی در مراحل متوالی صعود طولانی مدت نوع بشر از سطوح حیوانی به سطوح بشریِ وضعیت سیارهای بقا یافته است. خطر بزرگ برای هر تمدن — در هر لحظه — تهدید فروپاشی در طول زمان گذار از روشهای تثبیت شدۀ گذشته به آن شیوههای نوین و بهتر، اما ناآزمودۀ آینده میباشد.
رهبری برای پیشرفت حیاتی است. خرد، بینش، و آیندهنگری برای تداوم ملتها ضروری هستند. تمدن در واقع هیچگاه مورد مخاطره قرار نمیگیرد مگر این که رهبریِ توانا شروع به زایل شدن کند. و کمیت چنین رهبری خردمند هرگز از یک درصد از جمعیت فراتر نرفته است.
و به وسیلۀ این پلهها در نردبان تکاملی بود که تمدن به آن جایگاهی صعود کرد که آن تأثیرات نیرومند که در فرهنگ به سرعت در حال گسترش قرن بیستم به اوج رسیده است میتوانست آغاز گردد. و انسان فقط به وسیلۀ پیروی از این عوامل حیاتی میتواند امید داشته باشد تمدنهای امروزی خود را حفظ نماید، ضمن این که توسعۀ مداوم و بقای قطعی آنها را تأمین میکند.
این چکیدۀ تقلای طولانی طولانی مردمان کرۀ زمین برای برقراری تمدن از هنگام روزگار آدم است. فرهنگ امروز نتیجۀ نهایی این تکامل پرتکاپو است. پیش از کشف چاپ، پیشرفت نسبتاً کند بود، زیرا یک نسل نمیتوانست از دستاوردهای پیشینیان خویش چنان به سرعت بهرهمند گردد. اما اکنون جامعۀ بشری تحت نیروی شتاب فزایندۀ انباشته شدۀ تمامی اعصاری که تمدن طی آنها تقلا کرده است، به سوی جلو حرکت میکند.
[مسئولیت این مقاله به عهدۀ یک فرشتۀ اعظم نِبادان است.]
ازدواج — زناشویی — ناشی از جنسیت دوگانه است. ازدواج تنظیم واکنشمند انسان نسبت به چنین جنسیت دوگانه است، در حالی که زندگی خانوادگی حاصل جمعی است که برآیند کلیۀ این تنظیمات تکاملی و انطباقی است. ازدواج دیرپا است؛ آن ذاتیِ تکامل بیولوژیک نیست، اما بنیان کل تکامل اجتماعی است و لذا استمرار وجود آن به شکلی قطعی است. ازدواج به نوع بشر خانه و کاشانه داده است، و خانه تاج گل شکوه تمامی تقلای طولانی و طاقت فرسای تکاملی است.
در حالی که نهادهای مذهبی، اجتماعی، و آموزشی همگی برای بقای تمدن با فرهنگ ضروری هستند، خانواده متمدن کنندۀ اصلی است. یک کودک بیشتر ضروریات زندگی را از خانواده و همسایگانش فرا میگیرد.
انسانهای روزگاران باستان از یک تمدن اجتماعی بسیار غنی برخوردار نبودند، اما آنچه را که داشتند صادقانه و به طور مؤثر به نسل بعد منتقل کردند. و شما باید تشخیص دهید که بیشترِ این تمدنهای گذشته با یک حداقل صرف از تأثیرات بنیادین دیگر به تکامل ادامه دادند، زیرا خانه به طور مؤثر عمل میکرد. امروزه نژادهای بشری از یک میراث اجتماعی و فرهنگی غنی برخوردار هستند، و آن باید به طور خردمندانه و مؤثر به نسلهای بعد انتقال یابد. خانواده به عنوان یک نهاد آموزشی باید حفظ گردد.
به رغم شکاف عمیق شخصیتی بین مردها و زنها، تمایل شدید جنسی کافی است که به منظور تولید مثل همنوع نزدیکی آنها را به یکدیگر تضمین کند. این غریزه مدتها پیش از این که انسانها عمدۀ آنچه را که بعدها عشق، مهرورزی، و وفاداری زناشویی نامیده شد تجربه کنند به طور مؤثر عمل میکرد. زناشویی یک گرایش ذاتی است، و ازدواج پیامد تکامل اجتماعی آن است.
میل و علاقۀ جنسی، احساساتِ چیره در مردمان بدوی نبودند؛ آنها صرفاً این احساسات را عادی میپنداشتند. تمامی تجربۀ تولید مثل فاقد آب و تاب خلاق بود. تمامی ولع سراسر جاذب جنسی مردمان بسیار متمدنتر عمدتاً به سبب اختلاطهای نژادی است، به ویژه در آنجا که طبیعت تکاملی به وسیلۀ قدرت مربوطۀ خیال و قدردانی از زیبایی که نودیها و آدمیان داشتند برانگیخته شده است. اما این میراث آندی در چنان مقادیر محدودی به وسیلۀ نژادهای تکاملی جذب شد که نتوانست برای شهوات حیوانی که بدین گونه به وسیلۀ ودیعۀ تیزتر آگاهی جنسی و تمایلات قویتر زناشویی برانگیخته و تحریک شده بودند کنترل نفس مکفی فراهم سازد. در میان نژادهای تکاملی، انسان سرخ از بالاترین اخلاقیات جنسی برخوردار بود.
تنظیم سکس در رابطه با ازدواج نشان دهندۀ موارد زیرین است:
1- پیشرفت نسبی تمدن. تمدن به طور فزاینده طلب نموده است که سکس در کانالهای مفید و مطابق رسوم اخلاقی ارضا شود.
2- مقدار تیرۀ آندی در هر مردم. در میان این گروهها طبیعت سکس هم به بالاترین و هم پایینترین ابراز فیزیکی و احساسی تبدیل شده است.
نژادهای سنگیک شهوت نرمال حیوانی داشتند، اما قوۀ تخیل یا قدردانی اندکی نسبت به زیبایی و جذابیت فیزیکی جنس مخالف نشان میدادند. آنچه که جاذبۀ جنسی نامیده میشود حتی در نژادهای بدوی امروزی عملاً غایب است. این مردمان غیرمختلط از یک غریزۀ قطعی زناشویی برخوردارند اما جاذبۀ کافی جنسی که مشکلات جدی ایجاد کند و نیازمند کنترل اجتماعی باشد ندارند.
غریزۀ زناشویی یکی از نیروهای چیرۀ محرک فیزیکی موجودات بشری است. این یگانه احساسی است که تحت ظاهر فریبندۀ ارضای فردی انسان خودخواه را طوری به طور مؤثر فریب میدهد که مسئولانه سعادت و تداوم نژادی را بسیار فراتر از آسایش فردی و آزادی شخصی قرار دهد.
ازدواج، به عنوان یک نهاد، از شروع نخستین آن تا دوران امروز، تکامل اجتماعیِ گرایش بیولوژیک برای تداوم خود را به تصویر درمیآورد. تداوم نوع بشرِ در حال تکامل به وسیلۀ وجود این میل نژادیِ زناشویی قطعی میشود، میل شدیدی که به طور سطحی جاذبۀ جنسی نامیده میشود. این میل زیاد بیولوژیک برای همه قسم غریزههای مربوطه، احساسات، و کاربردها — فیزیکی، عقلانی، اخلاقی، و اجتماعی — کانون تحرک میشود.
اندوختۀ خوراک برای انسان بدوی انگیزهای سوق دهنده بود، اما هنگامی که تمدن خوراک فراوان را تضمین میکند، بسیاری اوقات میل شدید جنسی یک انگیزۀ غالب میشود و لذا پیوسته نیازمند مقررات اجتماعی میشود. در حیوانات خصلت تناوبی غریزی میل به جفتگیری را مهار میکند، اما از آنجا که انسان به اندازۀ زیاد یک موجود خود کنترل کننده است، میل به سکس در مجموع تناوبی نیست. از این رو برای جامعه ضروری است که کنترل نفس را به فرد تحمیل کند.
هیچ احساس یا وسوسۀ بشری، هنگامی که مهار ناشده و زیادهروی شده باشد، نمیتواند به اندازۀ این میل نیرومند جنسی موجب زیان و اندوه فراوان شود. تسلیم هوشمندانۀ این وسوسه به مقررات جامعه، آزمون بزرگ واقعیت هر تمدن است. کنترل خود، کنترل خودِ بیشتر و بیشتر، مطالبۀ پیوسته فزایندۀ بشریتِ در حال پیشروی است. اختفا، عدم صداقت، و ریاکاری ممکن است مشکلات جنسی را بپوشاند، اما راه حل فراهم نمیکند، و اخلاقیات را نیز پیش نمیبرد.
داستان تکامل ازدواج صرفاً تاریخ کنترل جنسی از طریق فشار محدودیتهای اجتماعی، مذهبی، و مدنی است. طبیعت به سختی افراد را به رسمیت میشناسد؛ و از به اصطلاح اخلاقیات نیز شناختی ندارد؛ آن فقط و به طور انحصاری به تولید مثل انواع علاقمند است. طبیعت به طور تحمیل کننده روی تولید مثل اصرار میورزد اما به گونهای بیتفاوت حل مشکلات ناشی شده را برای جامعه باقی میگذارد، و بدین ترتیب یک مشکل پیوسته موجود و عمده برای نوع بشر تکاملی ایجاد میکند. این تضاد اجتماعی عبارت است از جنگ بیپایان میان غرایز بنیادین و اخلاقیات در حال تکامل.
در میان نژادهای اولیه مقررات اندکی برای روابط جنسها وجود داشت، و یا این که هیچ مقرراتی وجود نداشت. به دلیل این جواز جنسی، هیچ فحشایی وجود نداشت. امروزه، پیگمیها و سایر گروههای عقب مانده از هیچ نهاد ازدواجی برخوردار نیستند. مطالعۀ این مردمان رسوم سادۀ زناشویی را که به وسیلۀ نژادهای بدوی پیروی میشود آشکار میسازد. اما کلیۀ مردمان دوران باستان همیشه باید در پرتو شاخصهای اخلاقی آداب و رسوم ایام خود مورد مطالعه و قضاوت قرار گیرند.
با این وجود، رابطۀ آزاد عشقی هرگز موقعیتی بهتر از میزان بربریت محض نداشته است. درست در لحظهای که گروههای اجتماعی شروع به شکل گرفتن کردند، آداب و رسوم ازدواج و محدودیتهای زناشویی شروع به پیدایش نمودند. بدین ترتیب زناشویی با عبور از تغییر و تحولات فراوان از یک وضعیت تقریباً جواز کامل برای سکس به استانداردهای قرن بیستمیِ محدودیت نسبتاً کامل جنسی پیشرفت کرده است.
در آغازینترین مراحل توسعۀ قبیلهای، آداب و رسوم و تابوهای محدود کننده بسیار بدوی بودند، اما جنسها را از هم دور نگاه میداشتند. این امر برای آرامش، نظم، و صنعت مطلوب بود؛ و تکامل طولانی ازدواج و خانه شروع شده بود. منشأ سنتهای جنسیِ لباس، زینتآلات، و رسوم مذهبی در این تابوهای اولیه است که دامنۀ آزادیهای جنسی را تعریف نمود و بدین ترتیب سرانجام مفاهیم پلیدی، جرم، و گناه را به وجود آورد. اما مدتها رسم بر این بود که تمامی مقررات جنسی در اوج روزهای جشن و سرور، به ویژه در ایام بهار، به تعلیق درآیند.
زنان همیشه تحت تابوهای محدود کنندهتری نسبت به مردان قرار داشتهاند. آداب و رسوم اولیه همان درجه از آزادی جنسی را به زنان ازدواج نکرده میداد که به مردان، اما زنان همیشه ملزم بودهاند که به شوهران خود وفادار بمانند. ازدواج بدوی آزادیهای جنسی مرد را به اندازۀ زیاد کاهش نداد، اما آزادی عمل جنسی را برای زن هر چه بیشتر منع کرد. زنان مزدوج همیشه دارای نشانهایی بودهاند که آنان را به عنوان یک طبقۀ جداگانه تفکیک کرده است، نظیر آرایش مو، لباس، حجاب، انزوا، زیورآلات، و حلقهها.
ازدواج پاسخ نهادینۀ ارگانیسم اجتماعی به کشش پیوسته موجود بیولوژیکیِ میل بیوقفۀ انسان به تولید مثل — تکثیر خود — میباشد. زناشویی در همه جای دنیا طبیعی است، و به تدریج که جامعه از ساده به پیچیده تکامل یافت، آداب و رسوم زناشویی نیز مطابق آن تکامل پیدا نمود: پیدایش نهاد ازدواج. در هر جا که تکامل اجتماعی تا سطح پیدایش آداب و رسوم پیش رفته است، ازدواج به عنوان یک نهاد در حال تکامل یافت خواهد شد.
همیشه دو حیطۀ بارز از ازدواج وجود داشته است و همواره وجود خواهد داشت: آداب و رسوم، قوانینی که جنبههای بیرونی زناشویی را تنظیم میکنند، و دیگری روابط سرّی و شخصی مردان و زنان. فرد همیشه در برابر مقررات جنسی که به وسیلۀ جامعه تحمیل میشود سرکش بوده است؛ و این دلیل این مشکل طولانی جنسی است: حفظِ خود فردی است، اما به وسیلۀ گروه به انجام میرسد؛ تداومِ خود اجتماعی است، اما به وسیلۀ تحرک فردی به دست میآید.
هنگامی که آداب و رسوم مورد احترام واقع شوند، برای مهار و کنترل میل جنسی از نیروی مکفی برخوردارند، همانطور که در میان تمامی نژادها نشان داده شده است. استانداردهای ازدواج همیشه یک نشانگر حقیقیِ نیروی جاری آداب و رسوم و استحکام کارای دولت مدنی بودهاند. اما آداب و رسوم جنسی و زناشویی اولیه مجموعهای از مقررات ناهماهنگ و بدوی بودند. پدر و مادر، فرزندان، خویشاوندان، و جامعه همگی در مقررات ازدواج منافع متضاد داشتند. اما به رغم تمامی اینها، آن نژادهایی که ازدواج را ستوده شمرده و به کار میبردند، طبیعتاً به سطوح بالاتر تکامل یافتند و در ارقام فزاینده بقا یافتند.
در دوران باستان ازدواج بهای موقعیت اجتماعی بود؛ داشتن یک همسر یک نشان تشخّص بود. انسان بدوی به روز عروسی خود به عنوان نشان ورودش به مسئولیت و مردانگی مینگریست. در روزگاری به ازدواج به عنوان یک وظیفۀ اجتماعی نگاه میشد. در دورۀ دیگر به عنوان یک تعهد مذهبی، و باز در دورۀ دیگر به عنوان یک الزام سیاسی برای فراهم ساختن شهروندان برای کشور.
بسیاری از قبایل اولیه انجام شاهکارهای دزدی را به عنوان شرط ازدواج لازم میدانستند. مردمان دوران بعد مسابقات ورزشی و بازیهای رقابتی را جانشین این غارتهای غافلگیرانه کردند. به برندگان این مسابقات اولین جایزه — گزینش عروسان فصل — داده میشد. در میان شکارچیان سر، یک فرد جوان نمیتوانست ازدواج کند تا این که حداقل دارای یک سر شود، گر چه چنین جمجمههایی گاهی اوقات قابل خرید بودند. به تدریج که خریدن همسران تقلیل یافت، آنها به مسابقات حل معما رو آوردند، رسمی که هنوز در میان بسیاری از گروههای انسان سیاه تداوم دارد.
با پیشرفت تمدن، برخی قبایل آزمونهای شدید پایداری مرد را برای ازدواج در دستان زنان قرار دادند. آنها بدین گونه قادر بودند مردان برگزیدۀ خود را مورد التفات قرار دهند. این آزمونهای ازدواج شامل مهارت در شکار، جنگیدن، و توان فراهم کردن برای یک خانواده بودند. داماد مدتها ملزم بود که حداقل برای یک سال به خانوادۀ عروس وارد شده و در آنجا زندگی و کار کند و ثابت نماید که لایق همسری است که به دنبال وی میباشد.
صلاحیتهای یک همسر، توان وی برای انجام کار سخت و زادن فرزندان بود. او ملزم بود یک مقدار مشخص از کار کشاورزی را در ظرف یک زمان معین به انجام رساند. و اگر پیش از ازدواج یک فرزند به دنیا میآورد، بسیار ارزشمندتر بود؛ توان بچهدار شدن او بدین گونه تضمین شده بود.
این واقعیت که مردمان دوران باستان عدم ازدواج را به عنوان مایۀ ننگ یا حتی گناه مینگریستند، منشأ ازدواج کودکان را روشن میسازد، زیرا که فرد بایستی ازدواج کند، و هر چه زودتر بهتر. این همچنین یک اعتقاد کلی بود که اشخاص ازدواج نکرده نمیتوانند به سرزمین ارواح وارد شوند، و این یک انگیزۀ بیشتر برای ازدواج کودکان حتی در لحظۀ تولد و گاهی اوقات پیش از تولد بود، که مشروط به سکس بود. مردم دوران باستان اعتقاد داشتند که حتی مردگان نیز باید مزدوج باشند. واسطههای اولیۀ ازدواج به کار گرفته میشدند تا برای ازدواج افراد مرده مذاکره کنند. یک پدر یا مادر ترتیب این را میداد که این واسطهها ازدواج یک پسر مرده را با یک دختر مردۀ خانوادۀ دیگر به مورد اجرا درآورد.
در میان مردمان دوران بعد، بلوغ، سن متداول ازدواج بود. اما این در نسبت مستقیم با پیشرفت تمدن پیش رفته است. در اوان تکامل اجتماعی احکام خاص و مجرد ماندن مردان و زنان، هر دو، به وجود آمدند. آنها به وسیلۀ افرادی که کم و بیش فاقد میل نرمال جنسی بودند آغاز شده و حفظ شدند.
بسیاری از قبایل اجازه میدادند درست پیش از این که عروس به شوهرش داده شود اعضای گروه حاکم با او روابط جنسی داشته باشند. هر یک از این مردان به دختر هدیهای میدادند، و این منشأ رسم هدیۀ عروسی دادن بود. در میان برخی گروهها انتظار میرفت که یک زن جوان مهریۀ خود را در اثر شایستگی به دست آورد، که عبارت بود از هدایایی که در پاداش سرویس جنسی او در سالن نمایش عروس دریافت شده بود.
برخی قبایل مردان جوان را به ازدواج زنان بیوه و زنان مسنتر در میآوردند و سپس هنگامی که متعاقباً خود بیوه میشدند، به آنان اجازه میدادند با دختران جوان ازدواج کنند، و بدین ترتیب به گفتۀ خود اطمینان حاصل میکردند که پدر و مادر، هر دو، نادان نباشند. آنها تصور میکردند که در صورتی که دو جوان اجازه یابند ازدواج کنند چنین میشود. قبایل دیگر زناشویی را به گروههای سِنی مشابه محدود میکردند. محدودیت ازدواج برای گروههای سنی مشخص بود که در ابتدا منشأ ایدههای زنای با محارم شد. (در هند حتی اکنون هیچ محدودیت سنی برای ازدواج وجود ندارد.)
تحت سنتهای اجتماعی مشخص بیوگی به اندازۀ زیاد مورد ترس واقع میشد. بیوهها یا کشته میشدند یا اجازه مییافتند در گورهای شوهران خود دست به خودکشی زنند، زیرا چنین پنداشته میشد که آنها به همراه همسران خود به سرزمین ارواح میروند. بیوۀ به جا مانده تقریباً بدون استثنا برای مرگ شوهرش مورد ملامت قرار میگرفت. برخی قبایل آنها را زنده زنده میسوزاندند. اگر یک بیوه به زندگی ادامه میداد، زندگی او یک عزاداری مداوم و یک محدودیت غیرقابل تحمل اجتماعی بود، زیرا ازدواج مجدد به طور کلی مورد پذیرش نبود.
در روزگاران باستان انجام بسیاری از کارها که اکنون غیراخلاقی تلقی میشوند مورد تشویق قرار میگرفتند. همسران بدوی مکرراً به روابط نامشروع شوهران خود با زنان دیگر مباهات میکردند. نجابت برای دختران یک مانع بزرگ برای ازدواج بود. داشتن یک فرزند پیش از ازدواج مورد دلخواه بودن یک دختر را به عنوان یک همسر به اندازۀ زیاد افزایش میداد، زیرا مرد از داشتن یک یار زایا اطمینان حاصل میکرد.
بسیاری از قبایل بدوی ازدواج آزمایشی را مجاز میشمردند تا این که زن حامله شود، آنگاه مراسم معمول ازدواج به انجام میرسید. در میان گروههای دیگر جشن ازدواج انجام نمییافت تا این که فرزند اول متولد میشد. اگر یک زن نازا بود، میبایست به وسیلۀ والدین خود بازخرید میشد، و ازدواج باطل میگشت. آداب و رسوم چنین میطلبید که هر زوجی صاحب فرزند شود.
این ازدواجهای بدوی آزمایشی از کلیۀ اشکال رسمی بری بودند؛ آنها صرفاً آزمایشات صادقانۀ باروری بودند. طرفین قرارداد ازدواج درست به محض تحقق باروری به طور دائم ازدواج میکردند. هنگامی که زوجهای امروزی با این زمینۀ فکری دست به ازدواج میزنند که در صورت عدم رضایت کامل از زندگی زناشویی خود میتوانند به آسانی طلاق گیرند، در واقع به یک شکل از ازدواج آزمایشی وارد میشوند و این ازدواجی است که بسیار پایینتر از وضعیت ماجراجوییهای صادقانۀ نیاکان کمتر متمدن آنها میباشد.
ازدواج همیشه به طور تنگاتنگ با مالکیت و مذهب، هر دو، مرتبط بوده است. مالکیت، تثبیت کنندۀ ازدواج و مذهب، اخلاقی کننده بوده است.
ازدواج بدوی یک سرمایه گذاری، یک معاملۀ اقتصادی بود. آن بیشتر یک امر تجارتی بود تا یک کار عشوهگرانه. قدیمیها برای منفعت و آسایش گروهی ازدواج میکردند؛ لذا ازدواجهای آنان به وسیلۀ گروه، والدین آنها و بزرگترها، برنامهریزی شده و ترتیب داده میشدند. و این که آداب و رسوم مالکیت در تثبیت نهاد ازدواج مؤثر بود به وسیلۀ این واقعیت نشان داده میشود که ازدواج در میان قبایل اولیه نسبت به بسیاری مردمان امروزی بادوامتر بود.
به تدریج که تمدن پیش رفت و مالکیت خصوصی پذیرش بیشتری در آداب و رسوم به دست آورد، دزدی جرم بزرگی شد. زنا به عنوان یک شکلی از دزدی، زیر پا گذاشتن حقوق مالکیت شوهر، شناخته شد. از این رو آن به طور مشخص در مجموعه قوانین و آداب و رسوم پیشین ذکر نشده است. زن به عنوان دارایی پدرش که سند مالکیت وی را به شوهرش منتقل مینمود زندگی را آغاز میکرد، و تمامی روابط قانونی جنسی از این حقوقِ از پیش موجودِ مالکیت سرچشمه یافت. عهد عتیق به عنوان شکلی از دارایی با زنان برخورد میکند؛ قرآن حقیر بودن آنان را آموزش میدهد. مرد حق داشت همسر خویش را به یک دوست یا میهمان قرض دهد، و این رسم هنوز در میان برخی مردمان وجود دارد.
حسادت جنسیِ امروزی ذاتی نیست؛ آن محصولی از آداب و رسوم در حال تکامل است. انسان بدوی برای زن خویش غیور نبود؛ او صرفاً از دارایی خویش پاسداری میکرد. دلیل قرار دادن زن تحت حسابرسی جنسی شدیدتر نسبت به شوهر این بود که خیانت زناشویی وی پای ارث و میراث را به میان میکشانید. در اوایل پیشروی تمدن، فرزند نامشروع دچار بدنامی میشد. در ابتدا فقط زن برای زنا تنبیه میشد؛ بعدها، آداب و رسوم تنبیه شریک وی را نیز مقرر داشت، و برای ادوار طولانی شوهرِ مورد اهانت واقع شده یا پدر حامی برای کشتن مرد متجاوز از حق کامل برخوردار بود. مردمان امروزی این آداب و رسوم را که جرمهای موسوم به حفظ آبرو را تحت قانون نگاشته نشده مجاز میشمارند حفظ کردهاند.
چون منشأ تابوی نجابت در مرحلهای از آداب و رسومِ مالکیت بود، در ابتدا شامل حال زنان ازدواج کرده میشد، اما به دختران ازدواج نکرده صدق نمیکرد. در سالهای بعد، نجابت عمدتاً توسط پدر مطالبه میشد تا خواستگار. یک دختر باکره برای پدر یک سرمایۀ تجاری بود — او بهای بالاتری میآورد. به تدریج که نجابت بیشتر مورد مطالبه قرار گرفت، مرسوم شد که به پدر مبلغی به عنوان بهای عروس در به رسمیت شناختن کار پرورش صحیح یک عروس پاکدامن برای شوهر آینده پرداخت شود. این ایدۀ پاکدامنی دختر، هنگامی که به یکباره آغاز گردید، چنان در میان نژادها پا گرفت که عملاً مرسوم شد که دختران محبوس شوند، در واقع آنها را سالها زندانی میکردند که در بکارت آنها اطمینان حاصل شود. و بدین ترتیب شاخصها و آزمایشات جدیدتر بکارت به طور اتوماتیک منشأ پیدایش طبقات حرفهای روسپیان گردید. آنها عروسان مردود شده بودند، آن زنانی که مادر دامادها به باکره نبودن آنان پی میبردند.
در همان اوان انسان بدوی مشاهده نمود که اختلاط نژادی کیفیت نسل بعد را بهبود میدهد. اینطور نبود که زاد و ولد با هم طبقۀ خود همیشه بد بود، بلکه با خارج از طبقۀ خود همیشه نسبتاً بهتر بود. از این رو آداب و رسوم به محدود ساختن روابط جنسی در میان خویشان نزدیک منجر شد. این امر مورد پذیرش واقع شده بود که زاد و ولد با خارج از طبقۀ خود فرصت انتخابی را برای دگرگونی تکاملی و پیشرفت به اندازۀ زیاد افزایش میدهد. افراد زاد و ولد کرده با خارج از طبقات خودی همه فن حریفتر بودند و در یک دنیای متخاصم توان بیشتری برای بقا داشتند. انسانهای زاد و ولد کرده با طبقات خودی، به همراه آداب و رسوم خود، به تدریج ناپدید شدند. این تماماً یک رخداد تدریجی بود؛ انسان بدوی پیرامون این مشکلات به طور آگاهانه استدلال نمیکرد. اما مردمان پیشرو دوران بعد چنین میکردند، و آنها همچنین مشاهده کردند که ضعف کلی گاهی اوقات از زاد و ولد بیش از حد با طبقات خودی ناشی میشود.
در حالی که زاد و ولد در درون تیرۀ خوب گاهی اوقات به بنای قبایل قوی منجر میشد، موارد چشمگیرِ نتایج بدِ زاد و ولد در میان افراد ناقص ارثی اذهان انسانها را به طور قانع کننده تحت تأثیر قرار میداد، با این نتیجه که آداب و رسوم در حال پیشرفت تابوهایی را بر ضد تمامی ازدواجها در میان خویشان نزدیک به طور فزاینده ایجاد میکرد.
مذهب برای مدتی طولانی یک مانع مؤثر بر علیه ازدواج با خارجیها بوده است. بسیاری از آموزشهای مذهبی ازدواج با غیر همکیشان را ممنوع کردهاند. زن معمولاً به رسم ازدواجِ با خودیها با نظر موافق نگریسته است؛ مرد ازدواج با خارج از همطبقۀ خود را مطلوب دانسته است. دارایی همیشه روی ازدواج تأثیر داشته است، و گاهی اوقات در تلاش برای حفظ دارایی در درون یک قبیله، آداب و رسوم به وجود آمدهاند و زنان را ناچار ساختهاند شوهرانی در درون قبایل پدرانشان برگزینند. احکامی از این نوع به افزایش فراوان ازدواج با خویشاوندان منجر گشتند. ازدواج با نزدیکان همچنین در تلاش برای حفظ اسرار صنعتگری به کار گرفته میشد. صنعتگران ماهر سعی میکردند دانش صنعت خویش را در محدودۀ خانواده نگاه دارند.
هنگامی که گروههای برتر در انزوا قرار میگرفتند همیشه به زناشویی با هم تباران خویش بازگشت میکردند. نودیها برای بیش از یکصد و پنجاه هزار سال یکی از گروههای بزرگ ازدواج کننده با نزدیکان بودند. آداب و رسوم ازدواج با نزدیکان در دوران بعد به اندازۀ فوقالعاده زیادی تحت تأثیر سنن نژاد بنفش قرار داشت، و به موجب آن در ابتدا ازدواج بین برادر و خواهر اجباری بود. و در دوران باستان در مصر، سوریه، بینالنهرین، و در سرتاسر سرزمینهایی که روزی به وسیلۀ آندیها اشغال شده بودند، ازدواج برادر و خواهر عادی بود. مصریان در تلاش برای حفظ خالص نگاه داشتن خون خاندان سلطنت مدتها ازدواج برادر و خواهر را انجام میدادند، رسمی که حتی برای مدتی طولانیتر در ایران تداوم داشت. در میان مردم بینالنهرین، پیش از روزگاران ابراهیم، ازدواج با خویشاوندان نزدیک اجباری بود. پسر عموها و دختر عموها در قبال یکدیگر از حقوق ارجح ازدواج برخوردار بودند. ابراهیم خود با خواهر ناتنی خویش ازدواج نمود، اما این وصلتها تحت آداب و رسوم بعدی یهودیان جایز نبودند.
اولین حرکت برای خارج شدن از ازدواج برادر و خواهر تحت آداب و رسوم چند همسری انجام پذیرفت، زیرا خواهر - همسر با خود بزرگ بینی بر همسر یا همسران دیگر غالب میگشت. برخی آداب و رسوم قبیلهای ازدواج با بیوۀ یک برادر فوت کرده را ممنوع ساختند اما برادر زنده را ملزم میداشتند که برای برادر رحلت کردهاش فرزند بیاورد. هیچ غریزۀ بیولوژیک بر علیه هر درجهای از ازدواج با خودیها وجود ندارد؛ چنین محدودیتهایی یک امر کاملاً تابو هستند.
ازدواج با غیر خودیها به این دلیل سرانجام غالب گشت که مطلوب مردان بود. گرفتن همسر در خارج تضمین کنندۀ رهایی بیشتر از دست قوم و خویشان بود. آشنایی زیاد موجب کوچک پنداری میشود؛ لذا همانطور که عنصر انتخاب فردی به تدریج بر زناشویی چیره شد، چنین رسم شد که شریک زندگی از خارج از قبیله انتخاب گردد.
بسیاری قبایل در نهایت ازدواج در درون قبیله را قدغن ساختند؛ دیگران زناشویی را به ازدواج با کاستهای مشخص محدود ساختند. منع ازدواج با یک زن از قبیلۀ خودی مشوق سنت دزدیدن زنان از قبایل همسایه گردید. بعدها ازدواجها بیشتر مطابق با موقعیت اقلیمی تنظیم میشدند تا با خویشاوندی. در تکامل ازدواج با خودیها به روال امروزیِ ازدواج با خارجیها مراحل بسیاری وجود داشتند. حتی بعد از این که ازدواج با خودیها برای مردم عادی منع گردید، خان سالاران و پادشاهان به منظور متمرکز ساختن و خالص نگاه داشتن خون سلطنتی اجازه یافتند با خویشاوندان نزدیک ازدواج کنند. آداب و رسوم معمولاً در امور جنسی برای حکمرانان مقتدر آزادی عمل مشخصی قائل شده است.
حضور مردمان آندیِ دوران بعد نقش مؤثری در افزایش تمایل نژادهای سنگیک برای ازدواج با افراد خارج از قبایلشان داشت. اما ازدواج با خارج از خودیها امکان رایج شدن نداشت تا این که گروههای همسایه یاد گرفتند با یکدیگر در صلح نسبی زندگی کنند.
ازدواج با خارجیها خود یک مروّج صلح بود. ازدواج بین قبایل خصومتها را کاهش داد. ازدواج با خارجیها به هماهنگی قبایل و ائتلافات نظامی انجامید. این امر غالب شد زیرا قدرت افزوده ایجاد مینمود؛ آن یک ملت ساز بود. همچنین با افزایش ارتباطات بازرگانی، ازدواج با خارجیها بسیار طرفدار پیدا نمود. ماجراجویی و اکتشاف به بسط مرزهای ازدواج کمک نمود و باروری فرهنگهای نژادی را به اندازۀ زیاد تسهیل ساخت.
تناقضاتِ در غیر این صورت غیرقابل توضیحِ آداب و رسوم نژادیِ ازدواج عمدتاً به سبب این سنت ازدواج با خارجیها و با همسر دزدی همراه آن و خرید از قبایل خارجی میباشند، و تمامی اینها به درآمیختن آداب و رسوم جداگانۀ قبیلهای انجامید. این امر که این تابوهای مربوط به ازدواج با خودیها جامعه شناسانه بودند، و نه بیولوژیک، به وسیلۀ تابوهای مربوط به ازدواج با خویشاوندان به خوبی نشان داده میشود، و این امر بسیاری از درجات روابط با قوم و خویشان و مواردی که نمایانگر هیچ رابطۀ خونی نبودند را در بر میگرفت.
امروزه هیچ نژاد خالصی در کرۀ زمین وجود ندارد. مردمان رنگین پیشین و آغازین فقط دو نژاد نماینده دارند که هنوز در کرۀ زمین باقی هستند، انسان زرد و انسان سیاه؛ و حتی این دو نژاد نیز کمابیش با مردمان منقرض رنگین درآمیختهاند. در حالی که نژاد موسوم به سفید عمدتاً از انسان باستانی آبی سرچشمه یافته است، کم و بیش با تمامی نژادهای دیگر درآمیخته است، تقریباً همانطور که انسان سرخ قارۀ آمریکا درآمیخته است.
از میان شش نژاد رنگین سنگیک، سه تا اولیه و سه تا ثانویه بودند. اگر چه نژادهای اولیه — آبی، سرخ، و زرد — از بسیاری جهات از سه مردمان ثانویه برتر بودند، باید به خاطر داشت که این نژادهای ثانویه از بسیاری خصوصیات مطلوب برخوردار بودند که در صورت جذب تیرههای بهترشان، مردمان اولیه را به طور قابل ملاحظهای بهبود میداد.
دیدگاه متعصبانۀ امروزی بر علیه ”نیمه کاستها“، ”دو رگهها“، و ”آمیخته تبارها“ ناشی از آن است که اختلاطهای نژادی امروزه عمدتاً بین تیرههای بسیار پست نژادهای مربوطه صورت میگیرد. همچنین هنگامی که تیرههای منحط یک نژاد با یکدیگر ازدواج میکنند، شما به فرزندان نامطلوب دست مییابید.
اگر نژادهای امروزی یورنشیا بتوانند از مصیبت پستترین لایههای نمونههای خراب، ضد اجتماعی، کودن، و مطرودشان رهایی یابند، مخالفت اندکی با یک اختلاط نژادی محدود وجود خواهد داشت. و اگر چنین آمیزشهای نژادی بتوانند میان بالاترین انواع چندین نژاد به وقوع پیوندند، باز مخالفت کمتری انجام میپذیرد.
اختلاط تیرههای برتر و نامشابه، راز آفرینش تیرههای نوین و برومندتر میباشد. و این امر در رابطه با گیاهان، حیوانات، و موجودات بشری صدق میکند. اختلاط نژادی موجب افزایش توان میشود و بر باروری میافزاید. آمیزشهای نژادیِ لایههای متوسط یا برترِ مردمان گوناگون پتانسیل نوآوری را به اندازۀ زیاد افزایش میدهد، همانطور که در جمعیت کنونی ایالات متحدۀ آمریکای شمالی نمایان است. هنگامی که چنین آمیزشهایی بین لایههای پایینتر یا پست صورت میگیرد، خلاقیت کاهش مییابد، همانطور که توسط مردمان امروزی جنوب هند نمایان است.
آمیزش نژادی به ظهور ناگهانی خصوصیات نوین به اندازۀ زیاد کمک میکند. و اگر این اختلاط دو نژاد، پیوند تیرههای برتر باشد، آنگاه این ویژگیهای نوین نیز خصایص برتر خواهند بود.
تا وقتی که نژادهای امروزی بار سنگین رگههای پست و منحط را حمل میکنند، آمیزش نژادی در مقیاس بزرگ بسیار زیانبخش میباشد، اما بیشترِ مخالفتها به چنین آزمایشاتی به دلیل تعصبات اجتماعی و فرهنگی است تا ملاحظات بیولوژیک. حتی در بین تیرههای پست، دو رگهها اغلب نسبت به نیاکانشان یک بهبود هستند. اختلاط نژادی به علت نقش ژنهای غالب به بهبود انواع تمایل مییابد. آمیزش نژادی احتمال وجود تعداد بیشتری از ژنهای چیرۀ مطلوب را در موجود دو رگه افزایش میدهد.
در یکصد سال گذشته اختلاط نژادی بیشتری نسبت به هزاران سال پیش از آن در یورنشیا رخ داده است. خطر ناموزونیهای عظیم در نتیجۀ دو رگه کردن تیرههای بشری به اندازۀ زیادی مبالغهآمیز بوده است. مشکلات اصلی ”دو رگهها“ به سبب تعصبات اجتماعی است.
آزمایش پیتکایرن در مورد اختلاط نژادهای سفید و پلینزیایی نسبتاً خوب از آب درآمد، زیرا مردان سفید و زنان پلینزیایی از تیرههای نژادی نسبتاً خوبی بودند. اختلاط میان بالاترین انواع سفید، سرخ، و زرد فوراً موجب پیدایش بسیاری ویژگیهای نوین و از نظر بیولوژیک مؤثر میشود. این سه مردمان به نژادهای اولیۀ سنگیک تعلق دارند. آمیزش نژادهای سفید و سیاه به طور فوری نتیجۀ چنان مطلوبی به بار نمیآورد، و چنین اولاد سفید - سیاه نیز آنطور که تعصب اجتماعی و نژادی در پی ناخوشایند جلوه دادن آن است چنان نامطلوب نیستند. از نظر فیزیکی، چنین انسانهای دو رگۀ سفید - سیاه، به رغم دون بودن اندکشان در برخی زمینههای دیگر، نمونههای عالی بشریت هستند.
هنگامی که یک نژاد اولیۀ سنگیک با یک نژاد ثانویۀ سنگیک درمیآمیزد، دومی به بهای هدر رفتن اولی به طور قابل ملاحظهای بهبود مییابد. و به میزان کم — در طی ادوار طولانی زمان — به چنین مساعدت فداکارانه در بهتر ساختن گروههای ثانوی توسط نژادهای اولیه مخالفت جدی اندکی میتواند صورت گیرد. سنگیکهای ثانویه به لحاظ بیولوژیک از برخی جنبهها از نژادهای اولیه برتر بودند.
در نهایت، خطر واقعی موجودات بشری را باید در ازدیاد مهار ناشدۀ تیرههای پست و منحط مردمان گوناگون متمدن جستجو نمود، تا در هر خطر ظاهری اختلاط نژادی.
[عرضه شده توسط رئیس سرافیمهای ساکن یورنشیا.]
این شرح دوران آغازین نهاد ازدواج است. ازدواج از آمیزشهای هرزه و بیبند و بار عوام آغاز شده و با عبور از بسیاری تغییرات و تعدیلات مداوماً پیشرفت کرده است، حتی تا ظهور آن شاخصهای ازدواج که نهایتاً به تحقق پیوند زوجها، پیوند یک مرد و یک زن انجامید، تا منزلگاهی با بالاترین مرتبت اجتماعی را بنا نهد.
ازدواج بارها مورد مخاطره قرار گرفته است، و آداب و رسوم ازدواج از مالکیت و مذهب، هر دو، کمک شایانی دریافت نموده است. اما تأثیر واقعی که برای همیشه از ازدواج و خانوادۀ حاصله پاسداری میکند این واقعیت ساده و ذاتی بیولوژیکی است که مردان و زنان قطعاً بدون یکدیگر زندگی نخواهند کرد، چه آنها بدویترین انسانهای بربری باشند یا با فرهنگترین انسانها.
به دلیل تمایل شدید جنسی است که انسان خودخواه به سوی ساختن چیزی بهتر از خویش نسبت به یک حیوان کشانیده میشود. رابطۀ خودخواهانه و خود ارضا کنندۀ جنسی پیامدهای مشخصی از فداکاری را به دنبال دارد و پذیرش وظایف نوع دوستانه و مسئولیتهای بیشمار خانگی را که نژادها از آن نفع میبرند تضمین مینماید. در اینجا سکس متمدن کنندۀ مورد اذعان قرار نگرفته و غیرقابل تصور انسان بدوی بوده است؛ زیرا همین نیروی محرکۀ سکس به طور اتوماتیک و به یقین انسان را به فکر کردن وا میدارد و سرانجام او را به دوست داشتن هدایت میکند.
ازدواج مکانیسم جامعه است که برای تنظیم و کنترل آن روابط متعدد بشری که از واقعیت فیزیکی دو جنسیت ناشی میشود طراحی شده است. به عنوان یک چنین نهادی، ازدواج در دو جهت عمل میکند:
1- در تنظیم روابط شخصی جنسی.
2- در تنظیم انتقال مالکیت، وراثت، جانشینی، و نظم اجتماعی، که این یکی کارکرد قدیمیتر و اولیۀ آن میباشد.
خانواده، که از ازدواج سرچشمه مییابد، خود یک تثبیت کنندۀ نهاد ازدواج و نیز آداب و رسوم مالکیت است. سایر عوامل مؤثر در تثبیت ازدواج، عزت نفس، غرور، جوانمردی، وظیفه شناسی، و اعتقادات راسخ مذهبی میباشند. اما ضمن این که ممکن است ازدواجها در ملکوت مورد تأیید یا عدم تأیید قرار گیرند، در بهشت انجام نمیشوند. خانوادۀ بشری یک نهاد مشخصاً انسانی، یک رخداد تکاملی میباشد. ازدواج یک نهاد جامعه است، نه یک بخش از سازمان مذهبی. حقیقت دارد، مذهب باید به طور قدرتمند بر آن تأثیر بگذارد، اما نباید به طور انحصاری کنترل و تنظیم آن را به عهده گیرد.
ازدواج بدوی در درجۀ اول صنعتی بود، و حتی در دوران امروز نیز اغلب یک امر اجتماعی یا تجارتی است. از طریق تأثیرِ درآمیختن تیرۀ آندی و در نتیجۀ آداب و رسوم تمدن پیشرو، ازدواج به کندی دارد دو طرفه، رمانتیک، پدرانه و مادرانه، شاعرانه، عاطفی، اخلاقی، و حتی ایدهآل میشود. با این وجود، در زناشویی بدوی، انتخاب و به اصطلاح عشق رمانتیک در کمترین حد قرار داشت. در طول دوران باستان زن و شوهر زیاد با هم نبودند؛ آنها حتی اغلب اوقات غذا هم با همدیگر نمیخوردند. اما در میان مردم باستان، عاطفۀ انسانی به اندازۀ زیاد به جاذبۀ جنسی مرتبط نبود؛ آنها بیشتر به دلیل زندگی و کار با هم نسبت به یکدیگر علاقمند میشدند.
ازدواجهای بدوی همیشه به وسیلۀ والدین پسر و دختر برنامهریزی میشدند. مرحلۀ گذار بین این رسم و دوران انتخاب آزاد به وسیلۀ واسطۀ ازدواج یا دلال حرفهای اشغال شد. این دلالان ازدواج در ابتدا آرایشگران و بعدها کاهنان بودند. ازدواج بدواً یک امر گروهی و سپس یک قضیۀ خانوادگی بود؛ فقط اخیراً آن یک ماجرای فردی شده است.
ازدواج بدوی از روی اجبار بود و نه جاذبه. در دوران باستان زن هیچ انزوای جنسی نداشت، فقط مطابق تلقینات آداب و رسوم از نظر جنسی پست بود. به تدریج که تجارت جای دستبرد زدن را گرفت، ازدواج از طریق قرارداد جای ازدواج از طریق اسارت را گرفت. برخی زنان در اسارت همدستی میکردند تا بدین وسیله از تسلط مردان پیرتر قبایل خود بگریزند. آنها ترجیح میدادند به دستان مردان هم سن خود از قبیلۀ دیگر بیفتند. این فرار دروغین با دلدار، مرحلۀ گذار بین اسارت از طریق زور و خواستگاری متعاقب از طریق دلربایی بود.
یک نوع اولیۀ مراسم عروسی، فرار ساختگی، یک نوع از تمرین فرار با دلدار بود که روزگاری یک رسم رایج بود. بعدها، اسارت مضحکهآور بخشی از مراسم معمول عروسی گشت. تظاهر یک دختر امروزی به مقاومت در برابر ”اسارت“، خاموش بودن نسبت به ازدواج، همگی آثار به جا مانده از رسوم پیشین است. حمل عروس به آن سوی درگاه یادآور تعدادی از رسوم باستانی است، که در زمرۀ سایرین، مربوط به روزگاران ربودن همسر است.
زن برای مدتهای طولانی برای تعیین سرنوشت خویش در ازدواج از آزادی کامل محروم بود، اما زنان باهوشتر همیشه قادر بودهاند از طریق به کار بردن زیرکانۀ ذکاوت خویش از این محدودیت احتراز کنند. مرد معمولاً در خواستگاری پیشگام بوده است، اما نه همیشه. زن گاهی اوقات به طور رسمی، و نیز به طور مخفیانه، در ازدواج پای پیش مینهد. و به تدریج با پیشرفت تمدن، زنان در کلیۀ مراحل خواستگاری و ازدواج نقشی فزاینده داشتهاند.
مهر فزاینده، رابطۀ عشقی، و انتخاب شخصی در دوران پیش از ازدواج یک معاضدت آندی به نژادهای دنیا است. رابطۀ بین جنسها به طور مطلوب در حال تکامل است؛ بسیاری از مردمان در حال پیشرفت به تدریج مفاهیم نسبتاً ایدهآل جاذبۀ جنسها را جانشین آن انگیزههای قدیمیتر فایده و مالکیت میکنند. نیروی محرکۀ جنسی و احساسات عاطفی دارد جانشین محاسبات سرد در انتخاب شریک زندگی میشود.
نامزدی در ابتدا برابر با ازدواج بود؛ و در میان مردمان دوران باستان روابط جنسی در طول مدت نامزدی عادی بود. در ایام اخیر برای مدت زمان بین نامزدی و ازدواج، مذهب یک تابوی جنسی ایجاد کرده است.
قدیمیها به عشق و قول و قرار اعتماد نداشتند؛ آنها فکر میکردند که پیوندهای پایدار باید به وسیلۀ یک تضمین قابل لمس، مالکیت، ضمانت شوند. به این دلیل، قیمت خرید یک همسر به صورت یک گرو یا وثیقه در نظر گرفته میشد که شوهر در صورت طلاق یا ترک همسر ملزم به پرداخت آن میشد. به محض این که قیمت خرید یک عروس پرداخته میشد، بسیاری قبایل اجازه میدادند که نشان همسر روی او داغ زده شود. آفریقاییها هنوز همسران خود را خریداری میکنند. آنها یک همسر عشقی، یا همسر یک مرد سفید پوست را با یک گربه مقایسه میکنند، زیرا او هیچ ارزشی ندارد.
نمایشات عروس فرصتی برای آراستن و پیراستن دختران برای نمایش عمومی بود، با این ایده که آنها قیمت بالاتری به عنوان همسر میآورند. اما آنها همچون حیوانات فروخته نمیشدند — در میان قبایل بعد چنین همسری قابل انتقال نبود. خرید وی نیز همیشه صرفاً یک معاملۀ پولیِ بری از عطوفت نبود؛ در خرید یک همسر سرویس برابر با پول نقد بود. اگر یک مردِ سوا از آن مطلوب نمیتوانست بهای همسر خویش را بپردازد، میتوانست توسط پدر دختر به فرزند خواندگی پذیرفته شود و سپس میتوانست ازدواج کند. و اگر یک مرد فقیر جویای همسر بود و نمیتوانست بهایی را که توسط پدر مشتاق مطالبه میشد پرداخت کند، ریش سفیدان اغلب پدر را تحت فشار قرار میدادند که به تعدیل مطالبات او منجر میشد، در غیر این صورت دختر با معشوق دست به فرار میزد.
با پیشرفت تمدن، پدران مایل نبودند به نظر آیند که دختران خود را میفروشند، و بدین ترتیب، ضمن ادامۀ پذیرش بهای خرید عروس، رسم دادن هدایای گرانبها به زوج را که حدوداً برابر با پول خرید بود، آغاز نمودند. و به دنبال توقف بعدی پرداخت بهای عروس، این هدایا مهریۀ عروس شدند.
ایدۀ مهریه این بود که فکر استقلال عروس را القا نماید، دوری جستن از دوران همسران برده و یاران متعلقه را حکایت نماید. یک مرد نمیتوانست یک زن مهریهدار را بدون پرداخت کامل مهریۀ او طلاق دهد. در میان برخی قبایل نزد والدین عروس و داماد، هر دو، یک ودیعۀ متقابل سپرده میشد، که اگر هر یک از طرفین دیگری را ترک میکرد باید پرداخت میشد، در واقع یک التزام به ازدواج. در طول دورۀ گذار از خرید به مهریه، اگر زن خریداری میشد، فرزندان به پدر تعلق داشتند؛ در غیر این صورت به خانوادۀ زن متعلق بودند.
مراسم عروسی از این واقعیت سرچشمه یافت که ازدواج در ابتدا یک امر مربوط به جامعه بود، نه فقط اوج تصمیم دو فرد. زناشویی هم مربوط به گروه و هم یک عملکرد شخصی بود.
جادو، آیین مذهبی، و آداب و رسوم، تمامی زندگی مردم دوران باستان را احاطه کرده بود، و ازدواج نیز یک استثنا نبود. با پیشرفت تمدن، به تدریج که ازدواج به طور جدیتر مورد نگرش واقع شد، مراسم عروسی به طور فزاینده متظاهرانه گردید. ازدواج اولیه عاملی در منافع مالکیت بود، حتی همانطور که امروزه میباشد، و لذا نیازمند یک مراسم قانونی بود، ضمن این که وضعیت اجتماعی فرزندان آتی مستلزم گستردهترین تبلیغ ممکن بود. انسان بدوی هیچ سند و مدرکی نداشت؛ از این رو اشخاص بسیاری باید شاهد مراسم ازدواج میبودند.
در ابتدا مراسم ازدواج بیشتر از نوع یک نامزدی بود، و فقط شامل مطلع ساختن مردم از قصد زندگی با یکدیگر بود؛ بعداً شامل خوردن با هم به طور رسمی بود. در میان برخی قبایل والدین صرفاً دختر خود را نزد شوهر میبردند؛ در موارد دیگر، تنها مراسم، تبادل رسمی هدایا بود، که بعد از آن پدر عروس وی را به داماد تقدیم میکرد. در میان بسیاری از مردمان خاور نزدیک رسم بر این بود که ازدواج با مراسم رسمی به اجرا درآید، و با روابط جنسی کامل گردد. انسان سرخ اولین انسانی بود که جشن عروسی مفصلتری را ابداع نمود.
بیفرزند بودن بسیار مورد ترس واقع میشد، و چون نازا بودن به دسیسۀ ارواح نسبت داده میشد، تلاش برای تضمین باروری همچنین به مرتبط ساختن ازدواج به مراسم جادویی یا آیین مذهبی مشخص منجر شد. و در این تلاش برای تضمین یک ازدواج شادمان و بارور طلسمهای بسیاری به کار گرفته میشدند. حتی طالع بینان مورد مشورت قرار میگرفتند تا از ستارههای تولد طرفین قرارداد اطمینان حاصل شود. روزگاری قربانی انسانی یک جنبۀ ثابت کلیۀ عروسیها در میان مردم ثروتمند بود.
روزهای خجسته دنبال میشدند، پنجشنبه از همه بیشتر مورد توجه بود، و تصور میشد عروسیهایی که در ماه کامل جشن گرفته شوند فوقالعاده سعادتمند هستند. این رسم بسیاری از مردمان خاور نزدیک بود که روی تازه عروس و تازه داماد دانۀ گندم بریزند. این یک آیین جادویی بود که میبایست باروری را تضمین نماید. برخی مردمان شرقی برای این مقصود از برنج استفاده میکردند.
آتش و آب همیشه به عنوان بهترین وسیلۀ مقاومت در برابر اشباح و ارواح خبیث انگاشته میشدند. از این رو محرابهای آتش و شمعهای روشن، و نیز افشاندن آب مقدس برای غسل تعمید معمولاً در عروسیها به چشم میخوردند. برای مدتی طولانی مرسوم بود که یک روز قلابی عروسی تعیین شود و سپس به طور ناگهانی مراسم به تعویق انداخته شود، طوری که اشباح و ارواح گمراه شوند.
دست انداختن تازه عروس و تازه داماد و شوخی با آنهایی که به ماه عسل میرفتند همگی یادگار آن روزگاران دوری است که تصور میشد بهتر است در نظر ارواح بدبخت و محنتزده به نظر رسید تا از برانگیختن حسادت آنها اجتناب شود. پوشیدن روبند عروسی یادگار ایامی است که تصور میشد لازم است عروس را با لباس مبدل پنهان نمود تا اشباح او را نشناسند و نیز این که زیبایی او از دید ارواح سوا از آن بدخواه و حسود مخفی بماند. پاهای عروس هرگز نباید درست پیش از مراسم زمین را لمس کنند. حتی در قرن بیستم هنوز تحت آداب و رسوم مسیحی مرسوم است که از پای پلکان کالسکه تا محراب کلیسا فرش گسترده شود.
یکی از قدیمیترین اشکال مراسم عروسی این بود که یک کاهن تخت خواب عروسی را برکت دهد تا از باروری پیوند زناشویی اطمینان حاصل شود. این کار مدتها پیش از این که هر آیین رسمی عروسی بنا نهاده شود انجام میشد. در طول این دوره از تکامل آداب و رسوم ازدواج از میهمانان عروسی انتظار میرفت در هنگام شب از اتاق خواب گزارش تهیه کنند، و بدین ترتیب کامل شدن ازدواج را رسماً گواهی دهند.
عنصر شانس، این که به رغم تمامی آزمایشات پیش از ازدواج، برخی از ازدواجها بد از آب در میآمد، سبب شد انسان بدوی در برابر شکست ازدواج جویای بیمۀ ایمنی شود؛ منجر شد که او به دنبال کاهنان و جادو برود. و این جنبش مستقیماً به عروسیهای امروزی کلیسایی انجامید. اما برای مدتی طولانی ازدواج به طور کلی به عنوان آنچه که شامل تصمیمات والدین قرارداد — و بعد زوج — بود شناخته میشد، در حالی که برای پانصد سال گذشته نهاد مذهبی و دولت صلاحیت حقوقی آن را به عهده گرفتهاند و اکنون حکم ازدواج را صادر میکنند.
در تاریخ اولیۀ ازدواج زنان ازدواج نکرده به مردان قبیله تعلق داشتند. بعدها، یک زن در یک زمان فقط یک شوهر داشت. این رسمِ یک مرد در یک زمان اولین گام برای دور شدن از بیبند و باری جنسی عوام بود. در حالی که برای هر زن فقط یک مرد مجاز بود، شوهر وی میتوانست این روابط موقت را مطابق میل خود قطع کند. اما این پیوندهایی که تحت قواعد سست قرار داشتند اولین گام به سوی زندگی دو نفره در تمایز با زندگی چند نفره بودند. در این مرحله از تکامل ازدواج فرزندان معمولاً به مادر تعلق داشتند.
گام بعدی در تکامل زناشویی ازدواج گروهی بود. این فاز اشتراکی ازدواج باید در ظهور زندگی خانوادگی به وقوع میپیوست زیرا آداب و رسوم ازدواج هنوز آنقدر مستحکم نبودند که پیوندهای دوتایی را دائمی سازند. ازدواج خواهران و برادران به این گروه تعلق داشت؛ پنج برادر از یک خانواده با پنج خواهر از یک خانوادۀ دیگر ازدواج میکردند. در سراسر دنیا اشکال ناپایدارتر ازدواج اشتراکی به تدریج به انواع گوناگون ازدواج گروهی تکامل یافت. و این پیوندهای گروهی عمدتاً به وسیلۀ آداب و رسوم قبیلهای تنظیم میشدند. زندگی خانوادگی به کندی و با قطعیت توسعه یافت، زیرا قواعد سکس و ازدواج از طریق تضمین بقای تعداد بیشتری از فرزندان به بقای خود قبیله کمک مینمود.
ازدواجهای گروهی پیش از رسوم در حال ظهور چند همسری — چند زنی و چند شوهری — در میان قبایل پیشرفتهتر به تدریج از میان رفتند. اما چند شوهری هیچگاه عمومیت نیافت، و معمولاً به ملکهها و زنان ثروتمند محدود میشد. علاوه بر آن، این کار معمولاً یک امر خانوادگی بود، یک زن برای چند برادر. محدودیت کاستها و محدودیتهای اقتصادی گاهی اوقات این را ضروری میساخت که چند مرد خود را به یک زن قانع سازند. حتی در آن هنگام، زن فقط با یکی ازدواج میکرد، و دیگران به صورت ”عموهای“ مربوط به اعقاب مشترک به طور سطحی مورد مدارا قرار میگرفتند.
سنت یهودی که یک مرد را ملزم میساخت به منظور ”به وجود آوردن زاد و رود برای برادرش“ با بیوۀ برادر فوت کردۀ خود ازدواج کند، رسم بیش از نیمی از دنیای باستان بود. این یادگارِ زمانی بود که ازدواج بیشتر یک امر خانوادگی بود تا این که یک پیوند فردی باشد.
سنت چند زنی در زمانهای گوناگون چهار نوع همسر را به رسمیت میشناخت:
1- همسران رسمی یا قانونی.
2- همسران متعلق به عاطفه و اجازه.
3- همسران صیغهای، قراردادی.
4- همسران برده.
چند زنی حقیقی، که مطابق آن تمامی زنان از مرتبت یکسان برخوردار باشند، و تمامی فرزندان برابر باشند بسیار نادر بوده است. معمولاً حتی با ازدواجهای جمعی، زن اصلی، پرارجترین یار، بر خانه حاکم بود. مراسم تشریفاتی عروسی فقط برای او برگزار میشد، و فقط فرزندان چنین همسرِ خریداری شده یا دارای مهریهای میتوانستند از ارث برخوردار شوند، مگر با قرار خاص با پرارجترین همسر.
همسر پرارج لزوماً همسر محبوب نبود؛ در دوران باستان معمولاً نبود. همسر محبوب، یا معشوقه، تا پیش از پیشرفت قابل ملاحظۀ نژادها پدیدار نگشت، به ویژه بعد از اختلاط قبایل تکاملی با نودیها و آدمیان.
همسر تابو — یک همسر برخودار از مرتبت قانونی — آداب و رسوم زن صیغهای را به وجود آورد. تحت این آداب و رسوم یک مرد میتوانست فقط یک زن داشته باشد، اما میتوانست با هر تعداد از زنان صیغهای روابط جنسی داشته باشد. صیغه سنگ پرش به سوی تک همسری، اولین حرکت برای دوری از چند زنی صادقانه بود. زنان صیغهای یهودیان، رومیها، و چینیها اغلب کنیزان همسر بودند. بعدها، همانطور که میان یهودیان مرسوم بود، به همسر قانونی به صورت مادر کلیۀ فرزندانی که برای شوهر متولد شده بودند نگاه میشد.
تابوهای قدیمی پیرامون روابط جنسی با یک همسر باردار یا شیرده به اندازۀ زیاد موجب شکوفایی چند زنی شد. زنان بدوی به دلیل زایمان مکرر که با کار سخت توأم بود خیلی زود پیر میشدند. (این همسران گرانبار فقط به خاطر این واقعیت توانستند زنده بمانند که هنگامی که با بچه سنگین نبودند، ماهی یک هفته در انزوا گذاشته میشدند.) چنین همسری اغلب از زایمان خسته میشد و از شوهرش تقاضا میکرد همسر دوم و جوانتری بگیرد، همسری که بتواند در زایمان و کار خانگی یاری رساند. از این رو همسران جدید معمولاً با شادمانی مورد خوشامد همسران قدیمیتر واقع میشدند؛ هیچ چیز در ردیف حسادت جنسی وجود نداشت.
تعداد همسران فقط به واسطۀ توان مرد در تأمین آنها محدود میشد. مردان ثروتمند و توانا تعداد کثیری فرزند میخواستند، و چون مرگ و میر نوزادان بسیار زیاد بود، به اجتماعی از همسران نیاز بود که یک خانوادۀ بزرگ را تشکیل دهند. بسیاری از این همسران جمعی، کارگران صرف، همسران کنیز بودند.
رسوم بشری تکامل مییابد، اما خیلی کند. هدف از یک حرمسرا ساختنِ یک بدنۀ قوی و بیشمار از هم تباران هم خون برای حمایت از تخت پادشاهی بود. یک رئیس روزی متقاعد گردید که نباید حرمسرا داشته باشد، و این که باید با یک همسر قانع باشد؛ لذا فوراً حرمسرای خود را مرخص کرد. همسران ناراضی به منازل خود رفتند، و خویشاوندان آزرده خاطر آنان با خشم به رئیس حملهور شده و در همان لحظه و در همان جا او را از پای درآوردند.
تک همسری انحصار است؛ آن برای کسانی که به این وضعیت پسندیده دست مییابند خوب است، لیکن برای کسانی که زیاد خوشبخت نیستند از نظر بیولوژیکی سختی میآورد. اما کاملاً صرف نظر از تأثیری که تک همسری روی فرد دارد، بیتردید برای فرزندان بهترین حالت است.
قدیمیترین تک همسری به سبب تحمیل شرایط، فقر، بود. تک همسری فرهنگی و اجتماعی، مصنوعی و غیرطبیعی، یعنی غیرطبیعی برای انسان تکاملی است. آن برای نودیها و آدمیان خالصتر کاملاً طبیعی بود و برای تمامی نژادهای پیشرفته ارزش فرهنگی زیادی داشته است.
قبایل کلدانی حق یک زن را برای پیمان بستن پیش از ازدواج با همسرش در نگرفتن یک همسر دوم یا همسر صیغهای به رسمیت میشناختند. یونانیها و رومیها هر دو خواستار ازدواج تک همسرانه بودند. پرستش نیاکان همیشه تک همسری را رواج داده است، همانند این اشتباه مسیحیت که به ازدواج به صورت یک آیین مذهبی نگریسته است. حتی ارتقاءِ شاخص زندگی به طور ثابت بر علیه همسران جمعی عمل کرده است. تا هنگام ظهور میکائیل در یورنشیا عملاً تمامی دنیای متمدن به سطح تک همسری تئوریک رسیده بود. اما این تک همسری منفعل به این معنی نبود که نوع بشر به کار ازدواج واقعی دو نفره عادت کرده بود.
ضمن دنبال کردن هدف تک همسرانۀ ازدواج ایدهآل دو نفره، که در مجموع چیزی از یک پیوند تک همسرانۀ دو جنس است، جامعه نباید وضعیت غیر رشکانگیز آن مردان و زنان بداقبال را که نمیتوانند مکانی در این نظم نوین و بهبود یافتۀ اجتماعی بیابند نادیده انگارد، حتی آنگاه که آنها بیشترین تلاش خود را برای همکاری و ورود به ملزومات آن به عمل میآورند. شکست در به دست آوردن یار در عرصۀ رقابت اجتماعی ممکن است به سبب مشکلات فائق نشدنی یا محدودیتهای فراوانی باشد که آداب و رسوم متداول تحمیل کردهاند. به راستی تک همسری برای آنهایی که دست به آن میزنند ایدهآل است، اما برای آنهایی که در سردی وجود تنها ترک شدهاند باید به طور اجتناب ناپذیر سختی زیادی ایجاد کند.
همیشه تعداد اندکی بداقبال باید رنج میبردند تا اکثریت بتوانند تحت آداب و رسوم در حال توسعۀ تمدن در حال تکامل پیشرفت کنند؛ اما همیشه اکثریتِ مورد التفات باید به همنوعان کمتر خوش اقبال خود با مهربانی و ملاحظه بنگرند، همنوعانی که باید بهای شکست در دستیابی به عضویت در صفوف آن شراکتهای جنسی ایدهآل که ارضای تمامی امیال بیولوژیک را تحت پذیرش بالاترین آداب و رسومِ تکامل اجتماعیِ در حال پیشرفت میدهد بپردازند.
تک همسری همیشه هدف ایدهآل تکامل جنسی بشری بوده، اکنون هست، و تا ابد خواهد بود. این آرمان ازدواجِ واقعیِ دوتایی مستلزم از خود گذشتگی است، و از این رو اغلب فقط به این دلیل شکست میخورد، که یک یا هر دو طرف قرارداد در آن نقطۀ اوج تمامی خوبیهای بشری، کنترل خودِ ناهموار، کمبود دارند.
تک همسری آن ملاکی است که پیشرفت تمدن اجتماعی را آنطور که از تکامل صرفاً بیولوژیک متمایز است اندازه میگیرد. تک همسری لزوماً بیولوژیک یا طبیعی نیست، اما برای حفظ فوری و توسعۀ بیشتر تمدن اجتماعی ضروری است. آن به یک لطافت احساس، یک پالایش سیرت اخلاقی، و یک رشد معنوی که به کلی در چند همسری غیرممکن است کمک میکند. یک زن هنگامی که برای مهر و عاطفۀ شوهر خود پیوسته مجبور است درگیر رقابت باشد هرگز نمیتواند یک مادر ایدهآل شود.
ازدواج دوتایی به آن فهم صمیمانه و همکاری مؤثر که برای شادمانی پدر و مادر، رفاه فرزند، و کارایی اجتماعی بهترین است کمک میکند و آن را شکوفا میسازد. ازدواج که در اجبار عریان آغاز شد، دارد به تدریج به شکل یک نهاد شکوهمندی از تربیت خود، کنترل خود، ابراز خود، و تداوم خود تکامل مییابد.
در تکامل اولیۀ آداب و رسوم زناشویی، ازدواج یک پیوند ناپایدار بود که میتوانست در هر لحظه مطابق میل خاتمه یابد، و فرزندان همیشه مادر را دنبال میکردند. پیوند مادری - فرزندی ذاتی است و صرف نظر از مرحلۀ توسعۀ آداب و رسوم عمل کرده است.
در میان مردمان بدوی فقط در حدود نیمی از ازدواجها رضایت بخش بودند. مکررترین علت جدایی نازایی بود، که همیشه تقصیر آن به گردن زنان گذاشته میشد؛ و اعتقاد بر این بود که زنان بدون فرزند در دنیای روح مار میشوند. تحت آداب و رسوم بدویتر، تنها مرد حق طلاق داشت، و این ملاکها تا قرن بیستم در میان برخی مردمان تداوم یافتهاند.
به تدریج که آداب و رسوم تکامل یافتند، برخی قبایل دو شکل از ازدواج را به وجود آوردند: ازدواج معمولی، که طلاق را مجاز میشمرد، و ازدواج کهانتی که اجازۀ جدایی نمیداد. آغاز دوران خرید همسر و مهریۀ همسر، از طریق عرضۀ یک مجازات مالی برای شکست در ازدواج، کار زیادی برای کاهش جدایی انجام داد. و به راستی بسیاری از پیوندهای امروزی از طریق این عامل باستانی مالی ثبات یافتهاند.
فشار اجتماعیِ موقعیت اجتماعی و امتیازات مالی در حفظ تابوها و آداب و رسوم ازدواج همیشه قدرتمند بوده است. طی اعصار ازدواج پیشرفتی مداوم داشته است و در دنیای امروزی روی پایۀ پیشرفتهای قرار دارد، هر چند که از طریق نارضایتی گسترده در میان آن مردمانی که انتخاب فردی — یک آزادی جدید — بسیار مورد باور است، به طور تهدیدآمیز مورد تهاجم قرار میگیرد. در حالی که این دگرگونیهای تطبیقی در نتیجۀ تکاملِ به ناگهان شتاب یافتۀ اجتماعی در میان نژادهای پیشرفتهتر ظاهر میشود، در میان مردمان کمتر پیشرفته تحت هدایت آداب و رسوم قدیمیتر ازدواج به شکوفایی ادامه میدهد و به کندی بهبود مییابد.
جانشینی جدید و ناگهانیِ انگیزۀ ایدهآلتر اما بسیار فرد گرایانۀ عشقی در ازدواج به جای انگیزۀ قدیمیتر و ریشهدار مالی به طور اجتناب ناپذیر موجب شده است که نهاد ازدواج به طور موقت بیثبات شود. انگیزههای مرد برای ازدواج همیشه از اخلاقیات واقعی ازدواج فراتر رفته است، و در قرون نوزدهم و بیستم ایدهآل غربی ازدواج از انگیزههای جنسی خود محورانه اما بخشاً کنترل شدۀ نژادها به طور ناگهانی بسیار پیشی گرفته است. وجود تعداد زیادی از اشخاص ازدواج نکرده در هر جامعه نشان دهندۀ فروپاشی موقت یا تحول آداب و رسوم میباشد.
طی اعصار آزمون واقعی ازدواج آن صمیمیت مداوم بوده است که در تمام زندگی خانوادگی گریزناپذیر است. دو جوان ناز پرورده و نُنُر، که یاد گرفتهاند هر گونه زیادهروی و ارضاءِ کامل غرور و خودخواهی را انتظار داشته باشند، به سختی میتوانند در امر ازدواج و ساختن خانه و کاشانه — یک شراکت تمام عمر مبتنی بر فروتنی، مدارا، از خود گذشتگی، و وقف فداکارانه به تربیت فرزند — امید به کسب موفقیت زیادی داشته باشند.
درجۀ بالای خیال پردازی و رابطۀ خیالی عشقی که وارد دوران نامزدی شده است به اندازۀ زیاد مسئول افزایش تمایل طلاق در میان مردمان امروزی غربی میباشد، و این تماماً به وسیلۀ آزادی بیشتر شخصی زن و آزادی افزایش یافتۀ اقتصادیِ او هر چه بیشتر پیچیده شده است. طلاق آسان، هنگامی که نتیجۀ فقدان کنترل خود یا ناتوانی در تعدیل نرمال شخصیت باشد، فقط مستقیماً به آن عرصههای ابتدایی اجتماعی میانجامد که انسان در اثر اندوه بسیار زیاد شخصی و رنج نژادی به تازگی از آن بیرون آمده است.
اما درست تا زمانی که جامعه نتواند بچهها و جوانان را به طور صحیح آموزش دهد، تا هنگامی که نظم اجتماعی قادر نباشد آموزش مکفی پیش از ازدواج را فراهم سازد، و تا زمانی که خیال پردازی نابخردانه و نارس دوران جوانی میانجی ورود به ازدواج باشد، درست به همان اندازه طلاق رایج باقی خواهد ماند. و تا جایی که گروه اجتماعی در فراهم نمودن آمادگی ازدواج برای جوانان کوتاهی نماید، به همان اندازه طلاق باید به عنوان یک سوپاپ اطمینان اجتماعی عمل نماید که در طول اعصار رشد سریع آداب و رسوم در حال تکامل باز از وضعیتهای بدتر جلوگیری مینماید.
به نظر میرسد که مردم دوران باستان تقریباً به اندازۀ برخی مردم امروزه ازدواج را جدی تلقی میکردند. و به نظر نمیرسد که بسیاری از ازدواجهای عجولانه و ناموفق ایام اخیر نسبت به رسوم باستانیِ واجد شرایط دانستن مردان و زنان جوان برای زناشویی چندان پیشرفتی محسوب شوند. تناقض بزرگ جامعۀ امروزه این است که عشق را میستاید و ازدواج را ایدهآل میشمرد، ضمن این که بررسی کامل هر دو را مردود میشناسد.
ازدواجی که به خانه و زندگی منجر میشود، به راستی ستودهترین نهاد انسان است، اما آن اساساً بشری است؛ آن هرگز نباید یک رسم دینی نامیده میشده است. کاهنان شیثی ازدواج را یک آیین مذهبی ساختند؛ اما برای هزاران سال بعد از عدن، زناشویی به عنوان یک نهاد صرفاً اجتماعی و مدنی تداوم یافت.
همانند پنداشتن پیوندهای بشری با پیوندهای الهی بسیار تأسفآور است. پیوند شوهر و زن در رابطۀ ازدواج - خانه یک کارکرد مادی انسانهای کرات تکاملی است. این حقیقت دارد، به دنبال تلاشهای خالصانۀ بشری شوهر و زن برای پیشرفت، به راستی ممکن است پیشرفت معنوی زیادی حاصل شود، اما این به این معنی نیست که ازدواج لزوماً مقدس است. پیشرفت معنوی ملازم با کاربرد خالصانۀ سایر مسیرهای تلاش بشری است.
ازدواج نیز به راستی نمیتواند با رابطۀ تنظیم کننده با انسان و یا با برادری میکائیل مسیح و برادران بشری او مقایسه شود. چنین روابطی در هر نقطه به سختی با پیوند شوهر و همسر قابل مقایسه هستند. و این بسیار تأسفآور است که سوءِ فهم بشری از این روابط ابهام بسیار زیادی در رابطه با منزلت ازدواج به وجود آورده است.
این همچنین تأسفآور است که برداشت برخی از گروههای انسانی از ازدواج چنین است که آن به وسیلۀ عمل الهی تکمیل میشود. این اعتقادات مستقیماً به مفهوم انحلال ناپذیری وضعیت ازدواج صرف نظر از شرایط یا خواستههای طرفین قرارداد میانجامد. اما صرف واقعیت انحلال ازدواج خود نمایانگر این است که برای چنین پیوندهایی الوهیت یک طرف وصل کننده نیست. اگر خداوند روزی هر دو چیز یا شخص را به هم پیوند داده است، آنها بدین صورتِ پیوند خورده با هم باقی خواهند ماند تا این که روزی خواست الهی جدایی آنها را مقرر دارد. اما در رابطه با ازدواج، که یک نهاد بشری است، چه کسی باید داوری را به عهده گیرد و بگوید چه ازدواجهایی، در مقایسه با آنهایی که طبیعت و منشأ صرفاً بشری دارند، پیوندهایی هستند که ممکن است به وسیلۀ سرپرستان جهان مورد تأیید قرار گیرند؟
با این وجود، در کرات ملکوتی پنداری آرمان گرایانه از ازدواج وجود دارد. در پایتخت هر سیستم محلی پسران و دختران ماتریال خداوند اوج کمال مطلوب از پیوند مرد و زن در وصلتهای زناشویی و به مقصود تولید مثل و تربیت فرزند را به نمایش میگذارند. در کلام آخر، ازدواج ایدهآل انسانی از نظر بشری مقدس است.
ازدواج همیشه بالاترین رویای آرمانی گذرای انسان بوده و هنوز میباشد. اگر چه این رویای زیبا به ندرت در تمامیتش تحقق مییابد، به عنوان یک ایدهآل شکوهمند تداوم دارد، و نوع بشر در حال پیشرفت را برای شادی بشری پیوسته به تلاشهای بیشتر جلب میکند. اما به مردان و زنان جوان، پیش از آن که در مطالبات سنگین روابط متقابل زندگی خانوادگی غوطهور شوند، باید تا اندازهای از واقعیتهای ازدواج آموزش داده شود؛ آرمان گرایی جوانی باید با درجهای از توهم زداییِ پیش از ازدواج استحکام یابد.
با این وجود از آرمان گرایی جوانی حول ازدواج نباید ممانعت شود؛ این رویاها تجسم هدف آیندۀ زندگی خانوادگی هستند. این طرز برخورد هم انگیزاننده و هم کمک کننده است، به شرطی که نسبت به تحقق الزامات عملی و عادی ازدواج و زندگی متعاقب خانوادگی یک عدم حساسیت ایجاد نکند.
آرمانهای ازدواج در دوران اخیر پیشرفت زیادی داشتهاند. در میان برخی مردمان زن عملاً از حقوق برابری با شوهر خود برخوردار است. حداقل در مفهوم، خانواده در حال تبدیل شدن به یک مشارکت وفادارانه برای به وجود آوردن فرزند است، که با پاکدامنی جنسی توأم است. اما حتی نیازی نیست که این نوع جدیدتر ازدواج به چنان حد افراطی چرخش کند که انحصار متقابل تمامی شخصیت و فردیت را اعطا کند. ازدواج فقط یک ایدهآل فردی نیست؛ آن شراکت اجتماعی در حال تکامل یک مرد و یک زن است که تحت آداب و رسوم جاری وجود دارد و عمل میکند، توسط تابوها محدود میشود، و به وسیلۀ قوانین و مقررات جامعه به مورد اجرا گذارده میشود.
ازدواجهای قرن بیستم در مقایسه با ازدواجهای اعصار گذشته در سطح بالایی قرار دارند، هر چند که نهاد خانه اکنون تحت یک آزمایش جدی قرار دارد. این امر به سبب مشکلاتی است که به واسطۀ افزایش شتابآمیز آزادیهای زن، حقوقی که در تکامل کند آداب و رسوم نسلهای گذشته برای مدتهای مدید از او دریغ شده بود، به طور ناگهانی به سازمان اجتماعی تحمیل شده است.
[عرضه شده توسط رئیس سرافیمهای ساکن یورنشیا.]
ضرورت مادی ازدواج را پی افکند، میل جنسی آن را آراست، مذهب آن را پذیرا شده و ستود، دولت خواستار آن گردید و آن را تحت قاعده درآورد، در حالی که در ایام بعد عشق در حال تکامل شروع به توجیه و تمجید از ازدواج به عنوان نیا و آفرینندۀ مفیدترین و والاترین نهاد تمدن، کانون خانواده، نموده است. و ساختن خانواده باید مرکز و اساس تمامی تلاشهای آموزشی باشد.
زناشویی صرفاً یک عمل خود تداوم بخش است که با درجات متغیر از خشنودی خاطر همراه است. ازدواج، ساختن کانون خانواده، عمدتاً یک امر خود نگهدارانه است، و به معنی تکامل جامعه است. جامعه خود ساختار جمعی واحدهای خانواده است. افراد به عنوان کارگزاران سیارهای بسیار گذرا هستند — در تکامل اجتماعی فقط خانوادهها نیروهای ماندگار هستند. خانواده کانالی است که از طریق آن رودخانۀ فرهنگ و دانش از یک نسل به نسل دیگر جریان مییابد.
خانه اساساً یک نهاد جامعه شناسانه است. ازدواج از همکاری در حفظ خود و شراکت در تداوم بخشیدن به خود، که در آن عنصر خشنودی خاطر عمدتاً فرعی است، سرچشمه یافت. با این وجود، خانه تمامی سه کارکرد اساسی وجود بشری را در بر میگیرد، در حالی که ترویج حیات، آن را نهاد بنیادین بشری میسازد، و سکس آن را از کلیۀ فعالیتهای اجتماعی دیگر متمایز میسازد.
ازدواج روی روابط جنسی بنا نهاده نشد؛ روابط جنسی جزو آن بود. انسان بدوی به ازدواج نیاز نداشت. وی بدون گرفتار کردن خود با مسئولیتهای همسر، فرزندان، و خانه در ارضای ولع جنسی خود آزادانه افراط میکرد.
زن به دلیل دلبستگی فیزیکی و احساسی به فرزند خود، به همکاری با مرد وابسته است، و این او را به حفظ ایمن کنندۀ ازدواج وادار میکند. اما هیچ میل مستقیم بیولوژیک انسان را به ازدواج رهنمون نساخت — تا چه رسد که او را در آن نگاه دارد. عشق نبود که ازدواج را برای مرد جذاب نمود، بلکه گرسنگی غذایی که در ابتدا مرد بدوی را به زن و پناهگاه بدوی که با فرزندان وی قسمت میشد جذب نمود.
ازدواج حتی به وسیلۀ درک آگاهانۀ الزامات روابط جنسی انجام نپذیرفت. انسان بدوی هیچ ارتباطی میان زیادهروی در سکس و تولد متعاقب یک بچه نمیدید. زمانی در سراسر جهان اعتقاد بر این بود که یک باکره میتواند باردار شود. انسان بدوی در ابتدا چنین تصور میکرد که نوزادان در سرزمین روح ساخته میشوند. اعتقاد بر این بود که حاملگی نتیجۀ ورود یک روح، یک شبح در حال شکل گیری، به زن میباشد. باور بر این بود که خوراک و چشم بد نیز میتواند در یک باکره یا زن ازدواج نکرده موجب حاملگی شود، در حالی که اعتقادات دوران بعد سرآغاز حیات را به نَفَس و به نور خورشید مربوط میساخت.
بسیاری از مردمان دوران باستان اشباح را به دریا مربوط میساختند؛ لذا باکرهها در کار حمام گرفتنشان به اندازۀ زیاد محدود بودند. زنان جوان از حمام گرفتن در دریا در هنگام جزر و مد بارها ترسانتر بودند تا داشتن روابط جنسی. نوزادان ناقص یا نارس به عنوان بچۀ حیواناتی تصور میشدند که در نتیجۀ حمام گرفتن سهل انگارانه یا از طریق فعالیت نابکارانۀ روحی به بدن زن راه یافته بودند. البته انسانهای بربری خفه کردن چنین نوزادانی را در لحظۀ تولد چیز مهمی نمیپنداشتند.
اولین گام روشن بینانه با این اعتقاد آمد که روابط جنسی راه را برای شبح باردار کننده به منظور ورود به زن باز میکند. از آن هنگام انسان کشف نموده است که پدر و مادر هر دو در اهدای عوامل زندۀ ارثی که موجب به وجود آمدن فرزند میشود به طور مساوی نقش دارند. اما حتی در قرن بیستم بسیاری از والدین هنوز تلاش میکنند که فرزندان خود را نسبت به منشأ حیات بشری کمابیش ناآگاه نگاه دارند.
یک خانوادۀ ساده به واسطۀ این واقعیت اطمینان مییافت که کارکرد تناسلی رابطۀ مادر - فرزند را در پی دارد. مهر مادری ذاتی است؛ آن همانند ازدواج منشأ در آداب و رسوم نداشت. مهر مادری در پستانداران تماماً ودیعۀ ذاتی ارواح یاور ذهنِ جهان محلی میباشد و در توان و فداکاری همیشه با طول مدت دوران ناتوانی نوزادی موجودات به طور مستقیم متناسب است.
رابطۀ مادر و فرزند طبیعی، قوی، و ذاتی است، و از این رو زنان بدوی را ملزم میساخت به بسیاری شرایط عجیب تن در دهند و سختیهای بیشماری را تحمل کنند. این عشق متأثر کنندۀ مادری احساسِ در تنگنا قرار دهندهای است که همیشه زن را در کلیۀ درگیریهایش با مرد در چنان وضعیت شدیداً نامساعدی قرار داده است. حتی در آن، غریزۀ مادرانه در نوع بشر غالب نیست؛ آن ممکن است به وسیلۀ بلند پروازی، خودخواهی، و اعتقاد راسخ مذهبی خنثی شود.
در حالی که پیوند مادری - فرزندی نه زناشویی است و نه خانگی، هستهای بود که هر دو اینها از آن سرچشمه گرفتند. پیشرفت بزرگ در تکامل ازدواج هنگامی آمد که این شراکتهای موقت آنقدر دوام آوردند که بتوانند اولاد حاصله را به وجود آورند، و این ایجاد کانون خانواده بود.
صرف نظر از تضادهای این زوجهای دوران باستان، به رغم ناپایداری پیوند، شانس بقا به واسطۀ این شراکت مردان و زنان به اندازۀ زیاد بهبود یافت. یک مرد و یک زن که همکاری میکنند، حتی صرف نظر از خانواده و اولاد، از بسیاری جوانب نسبت به دو مرد یا دو زن به اندازۀ بسیار زیاد برترند. این جفت شدن جنسها بقا را افزایش داد و درست آغاز جامعۀ بشری بود. تقسیم کار از روی جنسیت همچنین آسایش و شادی افزوده به وجود آورد.
خون ریزی دورهای زن و از دست دادن فراتر خون او در هنگام زایمان در ابتدا این تصور را به وجود آورد که خون خالق بچه (حتی جایگاه روان) میباشد و منشأ پیدایش ایدۀ پیوند خونی روابط بشری گردید. در دوران باستان دودمان انسانها از تبار زن محسوب میشد. آن تنها بخش توارث بود که تماماً قطعی تلقی میگردید.
خانوادۀ بدوی که از درون پیوند خونی غریضی بیولوژیکِ مادر و فرزند سرچشمه مییافت، به طور اجتناب ناپذیر یک خانوادۀ مادر سالار بود؛ و بسیاری قبایل مدتها به این توافق وفادار باقی ماندند. خانوادۀ مادر سالار تنها گذار ممکن از مرحلۀ ازدواج گروهی در میان عوام به زندگی بعدی و بهبود یافتۀ خانگی خانوادههای چند همسره و تک همسرۀ پدر سالار بود. خانوادۀ مادر سالار طبیعی و بیولوژیک بود؛ خانوادۀ پدر سالار اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی است. تداوم خانوادۀ مادر سالار در میان سرخپوستان آمریکای شمالی یکی از دلایل اصلی است که نشان میدهد به چه سبب قبایل سوا از آن پیشرفتۀ ایرکوا هرگز یک کشور واقعی نشدند.
تحت آداب و رسوم خانوادۀ مادر سالار مادر زن عملاً در منزل از اتوریتۀ کامل برخوردار بود؛ حتی برادران زن و پسرانشان در سرپرستی خانه از شوهر فعالتر بودند. پدران اغلب مطابق نام فرزندانشان از نو نامگذاری میشدند.
قدیمیترین نژادها اعتبار اندکی برای پدر قائل میشدند، و به بچه به این صورت نگاه میکردند که در مجموع از تبار مادر است. آنها باور داشتند که بچهها در اثر پیوند شبیه پدر هستند، و یا این که به این دلیل بدین گونه ”نشان شدهاند“ که مادر خواستار این بود که شبیه پدر باشند. بعدها، هنگامی که تعویض از خانوادۀ مادر سالار به خانوادۀ پدر سالار انجام یافت، تعریف و تمجید به خاطر بچه تماماً نصیب پدر شد، و بسیاری از تابوهای اعمال شده بر زن حامله متعاقباً به شوهر وی نیز تعمیم یافتند. با نزدیک شدن زمان زایمان پدر آتی از کار دست میکشید، و در هنگام تولد بچه او به همراه همسر به تخت خواب میرفت، و برای سه تا هشت روز در استراحت باقی میماند. زن ممکن بود روز بعد برخیزد و درگیر کار سخت شود، اما شوهر در تخت باقی میماند تا مورد تهنیت واقع شود. این تماماً بخشی از آداب و رسوم اولیه بود که به منظور تثبیت حق پدر نسبت به فرزند طراحی شده بود.
در ابتدا رسم بود که مرد نزد کسان همسرش برود، اما در ایام بعد، پس از این که مرد بهای عروس را پرداخته یا روی آن به توافق رسیده بود، میتوانست همسر و فرزندان خود را نزد مردم خود بازگرداند. گذار از خانوادۀ مادر سالار به خانوادۀ پدر سالار ممنوعیتهای غیر از آن بیمعنی برخی از انواع ازدواجهای پسر عموها و دختر عموها را روشن میسازد، در حالی که ازدواجهای دیگر که از نظر خویشاوندی هم سطح آنها هستند مورد تأیید میباشند.
با سپری شدن دوران آداب و رسوم شکارچی، وقتی که گلهداری به انسان کنترل ذخیرۀ عمدۀ خوراک را داد، دوران خانوادۀ مادر سالار به سرعت خاتمه یافت. آن صرفاً به این دلیل شکست خورد که نتوانست با خانوادۀ جدیدتر پدر سالار به طور موفقیتآمیز رقابت نماید. قدرت جای داده شده در خویشاوندان مردِ مادر نتوانست با قدرت متمرکز شده در شوهر - پدر رقابت نماید. زن با مجموعۀ تکالیف زایمان و اِعمال اتوریتۀ مداوم و قدرت فزایندۀ خانگی متوازن نبود. فرا رسیدن ربودن همسر و خرید بعدی همسر، سپری شدن خانوادۀ مادر سالار را تسریع کرد.
تغییر شگفتانگیز از خانوادۀ مادر سالار به خانوادۀ پدر سالار یکی از رادیکالترین و کاملترین تعدیلات دگرگون کنندهای است که تاکنون توسط نژاد بشری به انجام رسیده است. این تغییر به یکباره به جلوۀ اجتماعی بیشتر و ماجراجویی فزایندۀ خانوادگی انجامید.
ممکن است که غریزۀ مادری زن را به سمت ازدواج رهنمون ساخته باشد، اما قدرت برتر مرد به همراه نفوذ آداب و رسوم بود که عملاً زن را مجبور ساخت در پیوند زناشویی باقی بماند. زندگی چوپانی به پیدایش سیستم نوینی از آداب و رسوم، نوع پدر سالارانۀ زندگی خانوادگی، متمایل بود؛ و اساس وحدت خانوادگی تحت آداب و رسوم گلهداران و کشاورزی اولیه، اتوریتۀ بیچون و چرا و مطلق پدر بود. جامعه تماماً، چه در سطح ملی یا خانوادگی از میان مرحلۀ اتوریتۀ استبدادیِ یک نظام پدر سالاری عبور نمود.
احترام اندکی که در طی دوران عهد عتیق به جنس زن نثار میشد، یک انعکاس حقیقی آداب و رسوم گلهداران است. پدر سالاران عبرانی تماماً گلهدار بودند، همانطور که به وسیلۀ این گفتار قابل مشاهده است: ”خداوند شبان من است.“
اما مرد نباید برای بیمقدار پنداشتن زن در طول اعصار گذشته بیش از خود زن مورد ملامت قرار گیرد. او نتوانست در طول دوران بدوی از پذیرش اجتماعی برخوردار شود زیرا به شکل اضطراری عمل نکرد؛ او یک قهرمان خارقالعاده یا قهرمان در مواقع بحرانی نبود. حاملگی یک ناتوانی بارز در تقلا برای وجود بود؛ مهر مادری زنان را در دفاع از قبیله در محدودیت نگاه میداشت.
زنان بدوی همچنین از طریق تحسین و ستایش از ستیزه جویی و قدرت مرد به طور ناخواسته وابستگی خود را به مرد به وجود آوردند. این تمجید از جنگجو خودبینی مرد را بالا میبرد، در حالی که به همان نسبت عزت نفس زن را کاهش میداد و او را وابستهتر میساخت. یک اونیفورم نظامی هنوز احساسات زنانه را به شدت برمیانگیزد.
در میان نژادهای پیشرفتهتر زنان به اندازۀ مردان خیلی بزرگ یا خیلی قوی نیستند. زن از آنجا که موجود ضعیفتر بود، با تدبیرتر شد. او در همان اوان یاد گرفت که روی دلربایی جنسی خود معامله کند. او هوشیارتر و محافظهکارتر از مرد شد، گر چه با ژرفای اندکی کمتر. مرد در میدان جنگ و در شکار برتر از زن بود؛ اما در خانه زن معمولاً حتی از بدویترین مردها نیز بهتر فرماندهی کرده است.
گلهدار برای بقا به رمۀ خویش نظر داشت، اما در طول این اعصار شبانی زن هنوز باید خوراک گیاهی فراهم میکرد. انسان بدوی از خاک دوری میکرد؛ آن برای او در مجموع خیلی صلحآمیز و بسیار فاقد ماجراجویی بود. همچنین یک خرافۀ قدیمی وجود داشت که زنان میتوانند گیاهان بهتری برویانند؛ آنها مادر بودند. امروزه در بسیاری قبایل عقب مانده، مردان گوشت میپزند، زنان سبزیجات، و هنگامی که قبایل بدوی استرالیا در حال شکار حیوان هستند، زنان هرگز به شکار تهاجم نمیکنند، ضمن این که یک مرد برای درآوردن ریشۀ گیاه خم نمیشود.
زن همیشه باید کار میکرده است؛ حداقل تا ایام امروز زن یک تولید کنندۀ واقعی بوده است. مرد معمولاً راه آسانتر را انتخاب کرده است، و این نابرابری در سراسر تمامی تاریخ نژاد بشر وجود داشته است. زن همیشه باربر بوده است؛ او اموال خانواده را حمل میکرد و مراقب بچهها بود، و بدین ترتیب دستان مرد را برای جنگیدن یا شکار آزاد میگذاشت.
اولین آزادی زن هنگامی فرا رسید که مرد رضایت داد خاک را کشت کند، رضایت داد آنچه را انجام دهد که تا آن هنگام کار زن تلقی میشد. این یک گام بزرگ به جلو بود هنگامی که اسیران مرد دیگر کشته نمیشدند بلکه به عنوان برزگر به بردگی گرفته میشدند. این رهایی زن را به همراه آورد، طوری که وی بتواند وقت بیشتری به خانه داری و آموزش و پرورش بچه اختصاص دهد.
تهیۀ شیر برای بچه به از شیر گرفتن زودرس نوزادان انجامید، و لذا به آوردن بچههای بیشتر به وسیلۀ مادرانی که بدین گونه از نازایی موقت سابق خود رهایی مییافتند منجر میگشت، حال آن که استفاده از شیر گاو و شیر بز مرگ و میر نوزادان را به اندازۀ زیاد کاهش داد. پیش از مرحلۀ گلهداریِ جامعه، مادران کودکانشان را تا سن چهار و پنج سالگی شیر میدادند.
کاهش جنگ و ستیزهای بدوی نابرابری بین بخشهای کار بر مبنی جنسیت را به اندازۀ زیاد تقلیل داد. اما زنان هنوز میبایست کار واقعی میکردند، در حالی که مردان وظیفۀ کشیک دادن را انجام میدادند. هیچ اردوگاه یا دهکدهای نمیتوانست طی روز یا شب بینگهبان باقی بماند، اما حتی این کار نیز از طریق اهلی کردن سگ کاهش یافت. در کل، آمدن کشاورزی اعتبار و موقعیت اجتماعی زن را افزایش داده است؛ حداقل این امر تا زمانی که مرد خودش به یک کشاورز تبدیل شد صحت داشت. و به محض این که مرد کشت زمین را مورد توجه قرار داد، فوراً بهبود زیادی در روشهای کشاورزی حاصل گشت، و تا نسلهای پیاپی ادامه یافت. مرد طی شکار و جنگ ارزش سازماندهی را فرا گرفته بود، و این تکنیکها را به صنعت عرضه نمود، و بعدها هنگامی که بخش عمدۀ کار زن را به عهده گرفت، روشهای سطحی کاری او را به اندازۀ زیاد بهبود بخشید.
در یک گفتار کلی، در طول هر عصر موقعیت زن یک ملاک نسبتاً خوب برای پیشرفت تکاملی ازدواج به عنوان یک نهاد اجتماعی است، ضمن این که پیشرفت ازدواج خود یک معیار نسبتاً دقیق است که پیشرفتهای تمدن بشری را ثبت میکند.
موقعیت زن همیشه یک پارادکس اجتماعی بوده است. او همیشه یک مدیر زیرک مردان بوده است. او همیشه روی میل قویتر جنسی مرد برای منافع خود و برای پیشرفت خود سرمایهگذاری کرده است. او از طریق مبادلۀ محیلانه روی دلربایی جنسی خود، اغلب قادر بوده است نیروی چیرهای روی مرد اعمال کند، حتی هنگامی که توسط او در بردگی رقت انگیز نگاه داشته میشده است.
زن اولیه برای مرد یک دوست، یار، معشوقه، و شریک نبود، بلکه یک تکه مال، خدمتکار یا برده بود، و بعدها یک شریک اقتصادی، بازیچه، و بچهآور بود. با این وجود، روابط صحیح و رضایت بخش جنسی همیشه عنصر انتخاب و همکاری را توسط زن به همراه داشته است، و این پیوسته به زنان باهوش نفوذ قابل ملاحظهای فراتر از موقعیت بلافصل و شخصیشان، صرف نظر از وضعیت اجتماعیشان به عنوان یک جنس، داده است. اما این واقعیت که زنان همواره مجبور بودند در تلاش برای کاهش بردگی خود به زیرکی متوسل شوند، به عدم اعتماد و بدگمانی مرد کمک نمیکرد.
جنسها در فهم یکدیگر دشواری بزرگی داشتهاند. مرد درک زن را مشکل مییافت، و به او با ترکیب عجیبی از بیاعتمادی جاهلانه و شیفتگی هراسان، اگر نه با بدگمانی و تحقیر، مینگریست. بسیاری از سنن قبیلهای و نژادی گرفتاری را متوجه حوا، پاندُرا، یا نمایندۀ دیگری از نوع زن میدانند. این روایات همیشه طوری تحریف میشدند که چنین به نظر رسانند که زن موجب مصیبت مرد شد؛ و این تماماً بیاعتمادی جهانی نسبت به زن را در گذشته نشان میدهد. در میان دلایلی که در حمایت از یک کهانت بیزن ذکر شده است، دلیل اصلی پستی زن بود. این واقعیت که بیشترِ به اصطلاح جادوگران زنان بودهاند، شهرت باستانی این جنس را بهبود نبخشید.
مردان مدتها زنان را به عنوان موجوداتی عجیب و حتی غیرطبیعی به شمار آوردهاند. آنها حتی باور داشتهاند که زنان روح ندارند؛ از این رو آنها از داشتن نام محروم میشدند. در طول دوران باستان از اولین رابطۀ جنسی با یک زن ترس بزرگی وجود داشت؛ لذا رسم شد که آمیزش جنسی اولیه با یک دختر باکره را یک کاهن انجام دهد. حتی تصور میشد که سایۀ یک زن نیز خطرناک میباشد.
روزگاری چنین پنداشته میشد که زایمان عموماً زن را خطرناک و ناپاک میسازد. و بسیاری از آداب و رسوم قبیلهای مقرر میداشتند که یک مادر باید به دنبال تولد یک بچه تحت آیین مفصل پاک سازی قرار گیرد. به جز در میان آن گروههایی که شوهر در دراز کشیدن زایمان شرکت میکرد، مادر آبستن مورد احتراز واقع میشد، و به حال خود رها میگشت. مردم دوران باستان حتی از به دنیا آوردن بچه در خانه اجتناب میکردند. سرانجام زنان پیر اجازه یافتند در طول زایمان از مادر پرستاری کنند، و این کار منشأ حرفۀ مامایی گشت. در طول وضع حمل، در تلاش برای تسهیل زایمان چیزهای مضحک زیادی گفته و به آن عمل میشد. رسم بود برای ممانعت از مداخلۀ روح روی نوزاد آب مقدس پاشیده شود.
در میان قبایل غیرمختلط، زایمان نسبتاً آسان بود، و تنها دو یا سه ساعت را اشغال میکرد؛ این در میان نژادهای مختلط به ندرت بسیار آسان است. اگر یک زن در هنگام زایمان میمرد، به ویژه در طول زایمان دوقلوها، باور میرفت که وی گناهکار به زنای با روح است. بعدها، قبایل بالاتر به مرگ در زایمان به صورت خواست الهی نگاه میکردند. به چنین مادرانی اینطور نگریسته میشد که برای یک هدف والا جان باختهاند.
به اصطلاح حجب و حیای زنان، در رابطه با پوشش آنها و در معرض دید قرار گرفتن شخص ناشی از ترس مفرط از دیده شدن در هنگام عادت ماهانه بود. شناسایی شدن بدین گونه یک گناه فاحش، تخطی از یک تابو بود. تحت آداب و رسوم دوران باستان، هر زن، از هنگام بلوغ تا پایان دورۀ بچهآوری هر ماه برای یک هفتۀ تمام تحت قرنطیۀ کامل خانوادگی و اجتماعی قرار میگرفت. هر چیزی را که او لمس میکرد، روی آن مینشست، یا روی آن دراز میکشید ”ناپاک“ بود. مدتها مرسوم بود که یک دختر را بعد از هر عادت ماهانه، در تلاش برای خارج ساختن روح خبیث از بدنش، به طور وحشیانه کتک زنند. اما هنگامی که یک زن سن بچه آوری را پشت سر میگذاشت، معمولاً به طور باملاحظهتری با او رفتار میشد، و حقوق و امتیازات بیشتری به او داده میشد. با در نظر گرفتن تمامی اینها عجیب نبود که به زنان با دیدۀ تحقیر نگریسته میشد. حتی یونانیها زنان قاعده شده را یکی از سه دلایل بزرگ ناپاکی میپنداشتند، دوتای دیگر گوشت خوک و پیاز سیر بودند.
این تصورات دوران باستان هر چند نابخردانه بودند، قدری هم موجب کار نیک شدند، زیرا به زنان فزون کار، حداقل هنگامی که جوان بودند، برای استراحتِ مغتنم و تعمق سودمند، هر ماه یک هفته فرصت میدادند. بدین ترتیب آنها میتوانستند هوش و ذکاوت خود را برای بده و بستان با یاران مرد خود برای باقی اوقات تیز کنند. این قرنطینۀ زنان همچنین مردان را از زیاده روی جنسی حفظ میکرد، و بدین طریق به محدود ساختن جمعیت و به افزایش کنترل خود به طور غیرمستقیم مساعدت میکرد.
آنگاه که یک مرد حق کشتن همسرش را مطابق میلش از دست داد پیشرفت بزرگی به انجام رسید. به همین ترتیب، هنگامی که یک زن توانست مالک هدایای عروسی شود یک گام به جلو برداشته شد. بعدها، او حق قانونی را برای مالکیت، کنترل، و حتی تعیین تکلیف مال به دست آورد، اما او از حق داشتن مقام و منصب در کلیسا یا دولت مدتها محروم بود. تا قرن بیستم میلادی و نیز طی آن قرن، با زن همیشه کم و بیش به صورت یک متعلقه رفتار شده است. او هنوز تحت کنترل مرد در سراسر کرۀ زمین از انزوا رهایی نیافته است. حتی در میان مردمان پیشرفته، تلاش مرد برای حمایت از زن همیشه یک تصریح تلویحی برتری بوده است.
اما زنان بدوی، آنطور که خواهران اخیراً رهایی یافتهشان عادت به دلسوزی برای خود دارند، برای خود دلسوزی نمیکردند. آنها در مجموع نسبتاً شاد و راضی بودند؛ آنها جرأت نداشتند شیوۀ بهتر یا متفاوتی از وجود را تجسم کنند.
زن در تداوم بخشیدن به خود با مرد برابر است، اما در شراکت در حفظ خود، در یک وضعیت آشکار نامساعدی دست به تلاش میزند، و این محدودیت حاملگی تحمیلی فقط به وسیلۀ آداب و رسوم روشن تمدن پیشرو و به وسیلۀ حس فزایندۀ دادمندیِ کسب شدۀ انسان میتواند جبران شود.
همینطور که جامعه تکامل یافت، استانداردهای جنسی در میان زنان بالاتر رفت زیرا آنها از پیامدهای تخطی از آداب و رسوم جنسی بیشتر رنج میبردند. استانداردهای جنسی مرد صرفاً به کندی بهبود مییابند، و آن در نتیجۀ حس محض آن انصافی است که تمدن مطالبه میکند. طبیعت از انصاف هیچ چیز نمیداند و زن را ناچار میسازد به تنهایی دردهای شدید زایمان را متحمل شود.
ایدۀ امروزی برابری جنسی زیباست و شایستۀ یک تمدن در حال گسترش است، اما در طبیعت یافت نمیشود. هنگامی که زور رویۀ کار است، مرد بر زن سروری میکند. هنگامی که عدالت، صلح، و انصافِ بیشتر حکمفرما است، زن به تدریج از بردگی و تاریکی بیرون میآید. موقعیت اجتماعی زن به طور کلی با درجۀ نظامیگری در هر ملت یا عصر به طور معکوس تغییر کرده است.
اما مرد به طور آگاهانه یا عمدی حقوق زن را غصب نکرد که بعد به تدریج و با بیمیلی به او پس دهد؛ این تماماً یک رخداد ناخودآگاه و برنامهریزی نشدۀ تکامل اجتماعی بود. هنگامی که زمان برای زن به راستی فرا رسید که از حقوق اضافه شدۀ خود لذت ببرد، او آنها را به دست آورد، و این تماماً به رغم رویکرد آگاهانۀ مرد بود. آداب و رسوم به کندی اما با قطعیت تغییر مییابند، طوری که آن تعدیلات اجتماعی را که بخشی از تکامل مستمر تمدن هستند فراهم سازند. آداب و رسوم پیشرو به کندی رفتار فزایندۀ بهتری نسبت به زنان فراهم کردند؛ آن قبایلی که نسبت به آنها در قساوت باقی ماندند بقا نیافتند.
آدمیان و نودیها زنان را مورد شناسایی فزاینده قرار دادند، و آن گروههایی که تحت تأثیر آندیهای مهاجر قرار گرفتند در رابطه با جای زن در جامعه به تأثیریابی از تعالیم عدنی متمایل بودند.
چینیها و یونانیهای دوران باستان بهتر از بیشتر مردمان اطراف با زنان رفتار میکردند. اما عبرانیان نسبت به آنها به طور فزاینده بیاعتماد بودند. در غرب تحت دکترین پولس که به مسیحیت وصل گردید، زن پیشرفتی دشوار داشته است، گر چه مسیحیت از طریق قرار دادن الزامات جنسی شدیدتر روی مرد آداب و رسوم را پیش برد. وضعیت زن تحت خوارسازی عجیب و غریبی که در اسلام به او وصل میشود اندکی کمتر از ناامیدانه است، و تحت تعالیم چندین مذهب شرقی دیگر او حتی وضعیتی بدتر دارد.
علم، نه مذهب، به راستی به زن رهایی بخشید؛ کارخانۀ مدرن بود که او را عمدتاً از محدودۀ خانه آزاد ساخت. تواناییهای فیزیکی مرد دیگر یک الزام حیاتی در مکانیسم جدید حفظ خود نبود. علم طوری شرایط زندگی را تغییر داد که دیگر نیروی مرد آنقدر برتر از نیروی زن نبود.
این تغییرات از بردگی خانگی به سمت رهایی زن متمایل بودهاند و چنان موجب تغییر وضعیت او شدهاند که او اکنون از درجهای از آزادی شخصی و ارادۀ جنسی که عملاً با آزادی شخصی و ارادۀ جنسی مرد برابر است برخوردار است. روزگاری ارزش یک زن در بر گیرندۀ توانایی او در تولید خوراک بود، اما اختراع و ثروت او را قادر ساخته است دنیای جدیدی خلق کند که بتواند در آن کارکرد داشته باشد — دنیای طنّازی و دلربایی. بدین ترتیب صنعت در مبارزۀ ناخودآگاه و ناخواستۀ خود برای رهایی اجتماعی و اقتصادی زن پیروز شده است. و دوباره تکامل در انجام آنچه که حتی آشکارسازی آسمانی نتوانست انجام دهد موفق شده است.
واکنش مردمان روشن ضمیر نسبت به آداب و رسوم غیرعادلانهای که بر موقعیت زن در جامعه حاکم است به راستی همانند حرکت پاندول در حد افراطی آن بوده است. در میان نژادهای صنعتی زن تقریباً تمامی حقوق را دریافت کرده است و از بسیاری وظایف، نظیر خدمت نظامی، معاف است. هر آسان سازی تقلا برای وجود، بر رهایی زن افزوده است، و او از هر پیشرفتی به سوی تک همسری مستقیماً سود برده است. در هر تعدیل آداب و رسوم در تکامل تدریجی جامعه، فرد ضعیفتر همیشه منافع نامتناسب به دست میآورد.
در ایدهآلهای ازدواج دو نفره زن سرانجام شناسایی، حرمت، استقلال، برابری، و تحصیل کسب کرده است؛ اما آیا ثابت خواهد کرد که لایق تمامی این دستاوردهای نوین و بیسابقه میباشد؟ آیا زن امروزی به این دستاورد بزرگ رهایی اجتماعی با عاطل و باطل بودن، بیتفاوتی، تهی بودن، و خیانت به همسر پاسخ خواهد گفت؟ امروزه، در قرن بیستم، زن تحت آزمون حیاتی وجود طولانی خود در دنیا قرار دارد!
زن شریک برابر مرد در تولید مثل نژادی است، لذا به همین اندازه در پدیداری تکامل نژادی مهم است؛ به همین ترتیب تکامل در جهت تحقق حقوق زنان به طور فزاینده کار کرده است. اما حقوق زنان به هیچ وجه حقوق مردان نیست. زن نمیتواند بنا بر حقوق مرد کامیاب شود، همانطور که مرد نمیتواند بنا بر حقوق زن موفق شود.
هر جنس گسترۀ مشخص وجودی خود را دارد، به همراه حقوق خود در حیطۀ آن گستره. اگر زن عملاً آرزوی برخورداری از تمامی حقوق مرد را داشته باشد، آنگاه دیر یا زود، رقابت بیامان و بیاحساس قطعاً جای آن عیاری و ملاحظۀ خاص را که بسیاری از زنان اکنون از آن بهرهمند هستند، و به تازگی از مردان کسب کردهاند، خواهد گرفت.
تمدن هرگز نمیتواند فاصلۀ رفتاری بین جنسها را محو سازد. آداب و رسوم دوره به دوره تغییر میکنند، اما غریزه هرگز. عاطفۀ ذاتی مادری هرگز اجازه نخواهد داد زنِ رهایی یافته رقیب جدی مرد در صنعت شود. هر جنس برای همیشه در قلمرو خود بالاتر باقی خواهد ماند، قلمروهایی که به وسیلۀ ناهمسانی بیولوژیک و به وسیلۀ عدم تشابه ذهنی تعیین میشوند.
هر جنس همیشه گسترۀ خاص خود را خواهد داشت، گر چه گهگاه دو گسترده در هم تداخل خواهند نمود. فقط در زمینۀ اجتماعی مردان و زنان در شرایط برابر رقابت خواهند کرد.
میل شدید به تولید مثل مردان و زنان را برای بقای خود به طور پیوسته نزد هم میآورد، اما به تنهایی، باقی ماندن آنها را با یکدیگر در چهارچوب همکاری متقابل، که بنیان خانواده است، تضمین نمیکند.
هر نهاد موفق بشری آنتاگونیسمهای مربوط به منفعت شخصی را که در جهت هماهنگی عملی کاری تنظیم شدهاند در بر میگیرد، و خانهداری نیز استثنا نیست. ازدواج، اساس ساختن کانون خانواده، بالاترین تبلور آن همکاری آنتاگونیستی است که اغلب تماسهای طبیعت و جامعه را تعیین ویژگی مینماید. تضاد اجتناب ناپذیر است. زوجیابی فطری و طبیعی است. اما ازدواج بیولوژیک نیست؛ اجتماعی است. شهوت نزد هم آمدن مرد و زن را تضمین میکند، اما غریزۀ ضعیفتر پدرانه و مادرانه و آداب و رسوم اجتماعی آنها را با هم نگاه میدارد.
مرد و زن عملاً دو نوع ناهمسان همان نوع محسوب میشوند که در پیوند نزدیک و صمیمانه زندگی میکنند. دیدگاهها و تمامی واکنشهای زندگی آنان اساساً متفاوت است؛ آنها از درک کامل و واقعی یکدیگر کاملاً عاجزند. فهم کامل بین جنسها دست یافتنی نیست.
به نظر میرسد زنان از درون نگری بیشتری نسبت به مردان برخوردارند، اما همچنین به نظر میرسد تا اندازهای کمتر منطقی هستند. با این همه زن همیشه حامل شاخص اخلاقی و رهبر معنوی نوع بشر بوده است. دستی که گهواره را میجنباند هنوز با سرنوشت دوستی برقرار میکند.
تفاوتهای طبیعت، واکنش، دیدگاه، و اندیشه بین مردان و زنان، دور از نگرانی سببی، هم به طور فردی و هم به طور جمعی، باید برای نوع بشر بسیار سودمند تلقی شوند. بسیاری از انواع مخلوقات جهان در حالات دوگانۀ تجلی شخصیت آفریده شدهاند. در میان انسانها، فرزندان ماتریال و میدسونایتیها، این تفاوت به صورت مرد و زن توصیف شده است. در میان سرافیمها، کروبیان، و یاران مورانشیا، آن مثبت یا فعال و منفی یا منفعل نامگذاری شده است. چنین پیوندهای دوگانه به اندازۀ زیادی بر تنوع میافزاید و بر محدودیتهای ذاتی چیره میشود، حتی همانطور که برخی پیوندهای سهگانه در سیستم بهشت - هاوُنا چنین میکنند.
مردان و زنان در دوران زندگانی مورانشیایی و معنوی، و نیز انسانی خویش به یکدیگر نیاز دارند. تفاوتهای دیدگاهی میان مرد و زن ادامه مییابد، حتی فراتر از زندگانی اول و در سراسر صعودهای جهان محلی و ابرجهان. و حتی در هاونا، رهنوردانی که روزگاری مرد و زن بودند هنوز در صعود بهشتی به یکدیگر کمک خواهند کرد. حتی در سپاه ابدیت، مخلوق هرگز تا آن حد دگرگون نخواهد شد که روندهای شخصیتی را که انسانها مرد و زن مینامند محو سازد؛ همیشه این دو تنوع اساسی نوع بشر به مسحور کردن، برانگیختن، تشویق، و کمک کردن به یکدیگر ادامه خواهند داد. آنها در حل مشکلات بغرنج جهان و در فائق آمدن بر دشواریهای پیچیدۀ کیهانی همیشه به همکاری متقابل وابسته خواهند بود.
در حالی که جنسها هرگز نمیتوانند کاملاً به درک یکدیگر امید داشته باشند، آنها به طور مؤثر تکمیل کنندۀ یکدیگر هستند، و گر چه همکاری خود اغلب کم و بیش شخصاً آنتاگونیستی است، قادر است جامعه را حفظ کند و در آن باز تولید ایجاد نماید. ازدواج نهادی است که برای حل و فصل تفاوتهای جنسی طراحی شده است، و در این اثنا موجب تداوم تمدن شده و تولید مثل انسان را تضمین مینماید.
ازدواج مادر تمامی نهادهای بشری است، زیرا مستقیماً به بنیان نهادن خانواده و حفظ خانواده، که اساس ساختاری جامعه است، میانجامد. خانواده به گونهای حیاتی به مکانیسم حفظ خود متصل است. آن تنها امید تداوم نژادی تحت آداب و رسوم تمدن میباشد، ضمن این که در عین حال به مؤثرترین وجه برخی از اشکال بسیار رضایت بخش رضای خاطر را فراهم میسازد. خانواده بزرگترین دستاورد خالص بشری است که تکامل روابط بیولوژیک مرد و زن را با روابط اجتماعی شوهر و زن ترکیب مینماید.
آمیزش جنسها غریزی است و فرزندان حاصل طبیعی آن هستند، و بدین ترتیب خانواده به طور اتوماتیک پا به عرصۀ وجود میگذارد. همچون خانوادههای نژاد یا ملت، جامعۀ آن نیز به وجود میآید. اگر خانوادهها خوب باشند، جامعه نیز به همین ترتیب خوب است. ثبات بزرگ فرهنگی مردمان یهودی و چینی در استحکام گروههای خانوادگی آنان نهفته است.
غریزۀ زن برای دوست داشتن و مراقبت از فرزندان موجب شد او طرف علاقمند به ترویج ازدواج و زندگی بدوی خانوادگی شود. مرد فقط از طریق فشار آداب و رسوم آتی و سنن اجتماعی ناچار به ساختن خانواده شد. او به این دلیل در علاقمند شدن به برقراری ازدواج و خانواده کند بود که عمل جنسی هیچ پیامد بیولوژیکی به او تحمیل نمیکند.
ارتباط جنسی طبیعی است، اما ازدواج اجتماعی است و همیشه به وسیلۀ آداب و رسوم تحت قاعده در آمده است. آداب و رسوم (مذهبی، اخلاقی، و نیک کرداری) به همراه مالکیت، غرور، و آیین جوانمردی نهادهای ازدواج و خانواده را تثبیت میکنند. هر گاه آداب و رسوم دستخوش تغییر شوند، ثبات نهاد کانون خانواده - ازدواج نیز دچار نوسان میشود. اکنون ازدواج در حال گذار از مرحلۀ مالکیت و ورود به دورۀ شخصی است. سابقاً مرد به این علت از زن محافظت میکرد که زن جزو اموال او بود، و زن به همین دلیل از او اطاعت مینمود. این سیستم صرف نظر از خوب یا بد بودن آن ثبات فراهم میکرد. اکنون، زن دیگر به صورت مال تلقی نمیشود، و آداب و رسوم جدیدی در حال ظهور هستند که برای تثبیت نهاد ازدواج - خانواده طراحی شدهاند:
1- نقش جدید مذهب — این آموزش که تجربۀ پدرانه و مادرانه ضروری است، ایدۀ به وجود آوردن شهروندان کیهانی، فهم بسیط امتیاز زاد و ولد کردن — دادن فرزند به پدر.
2- نقش جدید دانش — تولید مثل دارد بیشتر و بیشتر داوطلبانه و منوط به کنترل انسان میشود. در دوران باستان فقدان فهم، پدیداری فرزندان را در غیاب تمایل کامل به داشتن آنها تضمین میکرد.
3- عملکرد جدید گیرایی لذت — این یک عامل جدید را به بقای نژادی وارد میکند؛ انسان باستان فرزندان ناخواسته را رها میکرد تا بمیرند؛ انسانهای امروز از داشتن آنها امتناع میورزند.
4- بهبود غریزۀ پدرانه و مادرانه — اکنون هر نسل تمایل به حذف آن افرادی از جریان تولید مثل نژادی را دارد که در آنها غریزۀ پدرانه و مادرانه آنقدر قوی نیست که تولید مثل فرزندان، والدین آتی نسل بعد، را تضمین نماید.
اما تاریخ خانواده به عنوان یک نهاد، یک شراکت بین یک مرد و یک زن، به طور مشخص به روزگاران دلمیشیا، در حدود نیم میلیون سال پیش، باز میگردد. رسوم تک همسرانۀ اندان و نوادگان بلافصل او مدتها پیش از آن ترک شده بودند. با این وجود، پیش از روزگاران نودیها و آدمیانِ دوران بعد، زندگی خانوادگی چیزی نبود که بتوان به آن مباهات کرد. آدم و حوا روی تمامی نوع بشر نفوذی پایدار اعمال کردند. برای اولین بار در تاریخ کرۀ زمین مشاهده شد مردان و زنان در کنار هم در باغ کار میکنند. ایدهآلهای عدنی، تمامی افراد خانواده به عنوان باغبان، یک ایدۀ جدید در یورنشیا بود.
خانوادۀ اولیه یک گروه همبستۀ کاری را که شامل بردگان نیز میشد در بر میگرفت، که همگی در یک اقامتگاه زندگی میکردند. ازدواج و زندگی خانوادگی همیشه همسان نبودهاند، اما به علت ضرورت به طور تنگاتنگ به هم وابسته بودهاند. زن همیشه خانوادۀ مختص به خود را میخواست، و سرانجام نیز به خواستۀ خود دست یافت.
عشق به فرزند تقریباً جهانی است و برای بقا ارزش ویژهای دارد. مردمان دوران باستان همیشه منافع مادر را فدای بهروزی فرزند میکردند. یک مادر اسکیمو حتی هنوز نوزادش را به جای شستن میلیسد. اما مادران بدوی فقط هنگامی که فرزندانشان خیلی جوان بودند به آنها خوراک میدادند و از آنها مراقبت میکردند. آنها همانند حیوانات به محض این که فرزندانشان بزرگ میشدند، آنها را بیرون میکردند. پیوندهای پایدار و مداوم بشری هرگز روی عاطفۀ بیولوژیک صرف بنا نشدهاند. حیوانات فرزندان خود را دوست دارند؛ انسان — انسان متمدن — فرزندان بچههای خود را دوست دارد. هر چه تمدن والاتر باشد، شادی والدین در پیشرفت و موفقیت بچهها بیشتر است؛ و بدین ترتیب درک نوین و والاتر غرور نام پا به عرصۀ وجود میگذارد.
خانوادههای بزرگ در میان مردمان دوران باستان لزوماً پرعاطفه نبودند. فرزندان زیادی طلب میشدند، زیرا:
1- آنها به عنوان کارگر ارزشمند بودند.
2- آنها تضمین دوران کهنسالی بودند.
3- دختران فروختنی بودند.
4- غرور خانوادگی مستلزم بسط نام بود.
5- پسران موجب ایمنی و دفاع میشدند.
6- ترس از شبح موجب هراس از تنهایی میشد.
7- برخی مذاهب داشتن فرزند را لازم میدانستند.
پرستشگران نیاکان ناکامی در داشتن پسران را بالاترین مصیبت برای تمام عمر و ابدیت میپندارند. آنها بالاتر از همۀ چیزهای دیگر به این علت مایلند پسر داشته باشند که پسران در جشنهای پس از مرگ وظایف صاحب منصبان را به انجام رسانند و قربانیهای لازم را برای پیشرفت روح در سرزمین ارواح اهدا کنند.
در میان انسانهای بدوی دوران باستان، انضباط فرزندان بسیار زود آغاز شد؛ و بچه به زودی دریافت که نافرمانی به معنی ناکامی یا حتی مرگ میباشد، همانطور که برای حیوانات چنین بود. حمایتی که تمدن از بچه در قبال پیامدهای طبیعی رفتار ابلهانه به عمل میآورد به نافرمانی امروزی بسیار زیاد کمک میکند.
بچههای اسکیموها صرفاً به این دلیل با انضباط و اصلاح آنچنان اندکی کامیاب میشوند که به طور طبیعی حیوانات کوچک مطیعی هستند. بچههای انسانهای سرخ و زرد، هر دو، تقریباً به طور برابر مطیع هستند. اما در نژادهایی که میراث آندی دارند، بچهها خیلی سر به راه نیستند؛ این جوانان پرتخیلتر و جسورتر به آموزش و انضباط بیشتری نیاز دارند. مشکلات امروزی آموزش و پرورش بچه به جهات زیر به طور فزاینده دشوار هستند:
1- درجۀ زیاد آمیختگی نژادی.
2- تحصیلات تصنعی و سطحی.
3- ناتوانی بچه در کسب آموزش از طریق تقلید از والدین — والدین بیشتر اوقات از صحنۀ خانواده غایب هستند.
ایدههای قدیمی انضباط خانواده بیولوژیک بودند، و ناشی از این ادراک بودند که والدین به وجود آورندۀ هستی بچه هستند. آرمانهای پیشرو زندگی خانوادگی به این مفهوم راه میبرند که آوردن یک بچه به دنیا، به جای اعطای برخی حقوق پدرانه و مادرانه، مستلزم بالاترین مسئولیت وجود بشری است.
تمدن تمامی مسئولیتها را به عهدۀ والدین میگذارد، و تمامی حقوق را به فرزند میدهد. احترام فرزند به پدر و مادرش ناشی از آگاهی به وظیفۀ والدین در بچه آوردن نیست، بلکه به طور طبیعی در نتیجۀ توجه، آموزش، و بذل عطوفتی به وجود میآید که در یاری رسانیدن به بچه برای پیروزی در نبرد زندگی با مهربانی به نمایش در میآید. پدر و مادر واقعی درگیر یک خدمت روحانی مداوم هستند که فرزند عاقل از آن قدردانی و سپاسگزاری میکند.
در عصر صنعتی و شهری کنونی نهاد ازدواج در امتداد خطوط نوین اقتصادی در حال تکامل است. زندگی خانوادگی بیشتر و بیشتر پرهزینه شده است، در حالی که فرزندان، که در سابق یک سرمایه بودند، مسئولیتهای اقتصادی شدهاند. اما امنیت تمدن خود هنوز متکی به تمایل در حال رشد یک نسل برای سرمایه گذاری در رفاه نسل بعد و نسلهای آینده میباشد. و هر تلاشی برای انتقال مسئولیت والدین به دولت یا سازمان مذهبی برای بهروزی و پیشرفت تمدن انتحاری خواهد بود.
ازدواج، به همراه بچهها و زندگی متعاقب خانوادگی، برانگیزانندۀ بالاترین پتانسیلها در طبیعت بشر است و به طور همزمان مسیر ایدهآل را برای ابراز این ویژگیهای برانگیخته شدۀ شخصیت انسانی فراهم میسازد. خانواده تداوم بیولوژیک نوع بشر را تأمین میکند. خانه صحنۀ طبیعی اجتماعی است که در آن اخلاقیاتِ برادری خونی میتواند به وسیلۀ فرزندان در حال رشد کسب شود. خانواده واحد بنیادین برادری است که در آن والدین و فرزندان آن دروس شکیبایی، نوع دوستی، مدارا، و گذشت را که برای تحقق برادری در میان تمامی انسانها بسیار ضروری هستند فرا میگیرند.
اگر نژادهای متمدن بیشتر به طور کلی به کارکردهای مشورتیِ خانوادگی آندیها بازگشت کنند، جامعۀ بشری به اندازۀ زیادی بهبود مییابد. آنها شکل پدر سالارانه یا استبدادی سرپرستی خانوادگی را حفظ نکردند. آنها خیلی برادرانه و همیارانه بودند، و به طور آزادانه و صریح هر پیشنهاد و مقررات مربوط به خانواده را مورد بحث قرار میدادند. برخورد آنها در کلیۀ امور مربوط به سرپرستی خانوادهشان به طور ایدهآل برادرانه بود. در یک خانوادۀ ایدهآل عاطفۀ فرزندی و پدر - مادری، هر دو، از طریق فداکاری برادرانه قویتر میشود.
زندگی خانوادگی نیای اخلاقیات حقیقی، تبار خودآگاهی وفاداری به وظیفه میباشد. پیوندهای تحمیلیِ زندگی خانوادگی از طریق اجبار در تطبیق ضروری نسبت به شخصیتهای دیگر و متنوع، شخصیت را ثبات میدهد و رشد آن را برمیانگیزد. اما حتی علاوه بر آن، یک خانوادۀ واقعی — یک خانوادۀ خوب — رویکرد آفریننده را نسبت به فرزندانش به تولید مثل کنندگان پدر و مادر آشکار میسازد، ضمن این که در همان حال چنین والدین واقعی اولین آشکارسازی از یک سلسلۀ طولانی از آشکار سازیهای بالا رونده را پیرامون مهر پدر بهشتی تمامی فرزندان جهان به فرزندانشان به نمایش میگذارند.
تهدید بزرگ بر علیه زندگی خانوادگی موج بالا روندۀ بیم آفرین خشنودی خاطر، شیدایی امروزی لذت است. انگیزۀ اصلی برای ازدواج اقتصادی بود؛ جاذبۀ جنسی نقش ثانویه داشت. ازدواج که بر حفظ خود بنا شده است، به تداوم خود انجامید و به طور همزمان یکی از مطلوبترین اشکال خشنودی خاطر را فراهم ساخت. آن تنها نهاد جامعۀ بشری است که تمامی سه انگیزۀ بزرگ را برای زندگی در بر میگیرد.
در ابتدا، مالکیت نهاد بنیادین حفظ خود بود، در حالی که ازدواج به عنوان نهاد بینظیر تداوم خود عمل میکرد. اگر چه ارضای با خوراک، بازی و مزاح، به همراه زیادهروی گهگاه جنسی ابزار خشنودی خاطر بودند، این یک واقعیت است که آداب و رسوم در حال تکامل نتوانستهاند هیچ نهاد بارز خشنودی خاطر را به وجود آورند. و به سبب این ناکامی در ساختن تکنیکهای ویژۀ مسرت بخش لذت بردن است که کلیۀ نهادهای بشری کاملاً آکنده از این لذت طلبی هستند. انباشت مال دارد ابزاری برای افزایش تمامی اشکال خشنودی خاطر میشود، در حالی که به ازدواج اغلب فقط به عنوان وسیلهای برای کسب لذت نگریسته میشود. و این فزون طلبی، این شیفتگی نسبت به لذت همه جا گستر، اکنون در بر گیرندۀ بزرگترین تهدیدی است که تاکنون نهاد تکاملی اجتماعی زندگی خانوادگی، خانه، را مورد تهاجم قرار داده است.
نژاد بنفش یک ویژگی نوین و صرفاً به طور ناقص تحقق یافته را به تجربۀ نوع بشر عرضه نمود — غریزۀ بازی کردن به همراه حس مزاح. این غریزه تا اندازهای در سنگیکها و اندانیها وجود داشت، اما تیرۀ آدمی این گرایش بدوی را به شکل پتانسیل لذت، یک شکل نوین و ستایش شدۀ خشنودی خاطر، ارتقا داد. نوع اساسی خشنودی خاطر، جدا از فرو نشاندن گرسنگی، ارضای جنسی است، و این شکل از لذت جسمانی از طریق آمیختگی سنگیکها و آندیها به اندازۀ فوقالعاده زیاد به اوج رسید.
در ترکیب بیقراری، کنجکاوی، ماجراجویی، و ویژگی لذت طلبی - بیخیالی در نژادهای بعد از آندی خطری واقعی وجود دارد. میل وافر روح نمیتواند با لذتهای فیزیکی ارضا شود. عشق به خانواده و فرزندان از طریق پیگرد نابخردانۀ لذت افزایش نمییابد. هر چند شما منابع هنر، رنگ، صدا، ریتم، موسیقی، و زینت دادن شخص را کاملاً به مصرف رسانید، نمیتوانید امیدوار باشید از طریق آنها روان را تعالی بخشید یا روح را تغذیه کنید. فیس و مد نمیتوانند در خدمت ساختن خانواده و آموزش و پرورش فرزند درآیند. غرور و چشم و همچشمی در بهبود کیفیتهای بقای نسلهای آینده ناتوان هستند.
موجودات در حال پیشرفت آسمانی همگی از استراحت و خدمت مدیران بازگشت بهرهمند هستند. تمامی تلاشها برای فراهم آوردن تفریح سالم و درگیری در بازی تعالی بخش درست هستند. خواب روحانگیز، استراحت، تفریح، و تمامی سرگرمیهایی که از ملالت یکنواختی پیشگیری میکنند سودمند هستند. بازیهای رقابتی، داستان سرایی، و حتی طعم غذای خوب ممکن است به عنوان اشکال خشنودی خاطر به کار گرفته شوند. (هنگامی که شما برای طعم دادن به خوراک از نمک استفاده میکنید، درنگ کنید و در نظر داشته باشید که برای تقریباً یک میلیون سال انسان فقط از طریق فرو کردن غذای خود در خاکستر میتوانست نمک به دست آورد.)
بگذارید انسان از وجود خود لذت ببرد. بگذارید نژاد بشری از هزار و یک راه لذت را بیابد. بگذارید نوع بشرِ تکاملی کلیۀ اشکال مشروع خشنودی خاطر، میوههای تقلای طولانی رو به بالای بیولوژیک، را کاوش کند. انسان برخی از شادیها و لذتهای امروزی خود را کاملاً در اثر تلاش کسب کرده است. اما به هدف مقصد نهایی به خوبی بنگرید! اگر لذتها در نابودی مالکیت، که به نهاد حفظ خود تبدیل شده است، موفق شوند، به راستی انتحاری هستند؛ و اگر خشنودی خاطر موجب فروپاشی ازدواج، زوال زندگی خانوادگی و نابودی خانه، که دستاورد عالی تکاملی انسان و تنها امید بقای تمدن میباشد، بشود، به راستی یک بهای مرگبار را هزینه کرده است.
[عرضه شده توسط رئیس سرافیمهای ساکن یورنشیا.]
مذهب بدوی جدا از پیوندهای اخلاقی و سوا از کلیۀ تأثیرات روحی، یک منشأ بیولوژیک، یک توسعۀ طبیعی تکاملی داشت. حیوانات بالاتر ترس دارند اما توهم ندارند، و از این رو هیچ مذهبی ندارند. انسان مذاهب بدوی خود را به دلیل ترسهایش و از طریق توهماتش به وجود میآوَرَد.
در تکامل نوع بشر، مدتها پیش از آن که ذهن انسان قادر به تدوین مفاهیم پیچیدهتر زندگی، اکنون و در آینده، باشد که درخور مذهب نامیده شدن باشند، پرستش در تجلیهای بدوی آن ظاهر میشود. طبیعت مذهب اولیه کاملاً عقلانی بود و تماماً مبتنی بر شرایط همنشینانه بود. چیزهای پرستشی مجموعاً الهامگرانه بودند. آنها شامل چیزهای مربوط به طبیعت میشدند که قابل دسترسی بودند، و یا در تجربۀ عادی یورنشیاییهای ساده ذهن بدوی بزرگ جلوه مینمودند.
هنگامی که به یکباره مذهب فراتر از پرستش طبیعت تکامل یافت، ریشههایی از مبدأ روحی به دست آورد، اما با این وجود همیشه تحت تأثیر محیط اجتماعی قرار میگرفت. همینطور که پرستش طبیعت توسعه یافت، انسان تصور نمود که بخشی از کار در دنیای فوق فانی انجام میشود؛ برای دریاچهها، درختان، آبشارها، باران، و صدها پدیدۀ عادی زمینی دیگر روحهای طبیعت وجود داشتند.
طی دورانهای گوناگون انسان فانی هر چیز را در روی زمین پرستش کرده است، حتی خودش. او همچنین تقریباً هر چیز قابل تصور را در آسمان و زیر سطح زمین پرستیده است. انسان بدوی از تمامی نمودهای قدرت میترسید؛ او هر پدیدۀ طبیعی را که نمیتوانست بفهمد میپرستید. مشاهدۀ نیروهای پرتوان طبیعی نظیر طوفانها، سیلها، زمین لرزهها، ریزش کوهها، آتشفشانها، آتش، حرارت، و سرما ذهن در حال توسعۀ انسان را به اندازۀ زیاد تحت تأثیر قرار میداد. چیزهای غیرقابل توضیح زندگی هنوز ”اعمال خداوند“ و ”مشیت اسرارآمیز الهی“ نامیده میشوند.
اولین چیزی که توسط انسان در حال تکامل مورد پرستش قرار گرفت یک سنگ بود. امروزه مردم کاتریِ جنوب هند هنوز یک سنگ را میپرستند، همانطور که قبایل متعدد در شمال هند چنین میکنند. یعقوب روی یک سنگ خوابید زیرا آن را مقدس میپنداشت؛ او حتی آن را مسح کرد. راحیل تعدادی از سنگهای مقدس را در چادر خویش پنهان نمود.
در ابتدا سنگها به واسطۀ طریقی که روی سطح یک کشتزار یا چراگاه به طور بسیار ناگهانی ظاهر میشدند انسان اولیه را به صورت یک چیز غیرطبیعی متأثر میساختند. انسانها نتوانستند فرسایش یا نتایج وارونه شدن خاک را به حساب آورند. سنگها همچنین به دلیل شباهت مکررشان به حیوانات مردمان اولیه را به اندازۀ زیاد تحت تأثیر قرار میدادند. توجه انسان متمدن به اشکال متعدد سنگی در کوههایی که به صورت حیوانات و حتی انسانها شباهت بسیار زیاد دارند جلب میشود. اما ژرفترین تأثیر از طریق شهاب سنگهایی اعمال میشدند که انسانهای بدوی مشاهده میکردند با شعلهای مهیب از میان اتمسفر شتابان حرکت میکنند. شهاب برای انسان اولیه اعجابانگیز بود، و او به آسانی باور میداشت که این انوار فروزان نشانگر عبور یک روح در مسیر حرکتش به زمین است. عجیب نیست که انسانها به پرستش چنین پدیدههایی کشانیده میشدند، به ویژه هنگامی که متعاقباً شهابها را کشف نمودند. و این به تقدیس بیشتر برای تمامی سنگهای دیگر راه برد. در بنگال بسیاری شهاب سنگی را میپرستند که در سال 1880 بعد از میلاد مسیح به زمین سقوط کرد.
تمامی قبایل و طایفههای دوران باستان سنگهای مقدس خویش را داشتند، و بیشتر مردمان امروزی برای انواع مشخص سنگها — جواهراتشان — درجهای از ستایش را نشان میدهند. گروهی متشکل از پنج سنگ در هند مورد تکریم واقع میشدند؛ این در یونان خوشهای از سی سنگ بود؛ در میان انسانهای سرخ این معمولاً دایرهای از سنگها بود. رومیها هنگامی که به ژوپیتر متوسل میشدند همیشه سنگی را به هوا پرتاب میکردند. در هند حتی تا امروز یک سنگ میتواند به عنوان شاهد مورد استفاده قرار گیرد. در برخی سرزمینها یک سنگ ممکن است به عنوان یک نیروی جادویی قانون به کار گرفته شود و به واسطۀ اعتبارش یک متخلف میتواند با زور به دادگاه برده شود. اما انسانهای ساده همیشه الوهیت را با یک شی مراسم پرستشی تعیین هویت نمیکنند. چنین بتوارههایی بسیاری از اوقات سمبلهای صرفِ چیز واقعی پرستشی هستند.
انسانهای دوران باستان توجه ویژهای به سوراخ سنگها داشتند. پنداشته میشد که چنین سنگهای روزنهداری در درمان بیماریها فوقالعاده مؤثرند. گوشها را برای حمل سنگ سوراخ نمیکردند، بلکه در آنها سنگ گذارده میشد تا سوراخ گوشها را باز نگاه دارند. حتی در ایام امروز اشخاص خرافی سکهها را سوراخ میکنند. در آفریقا بومیان به خاطر بتهای سنگی خود هیاهوی زیادی راه میاندازند. در واقع در میان تمامی قبایل و مردمان عقب افتاده سنگها هنوز به طور خرافی مقدس شمرده میشوند. پرستش سنگ حتی اکنون در دنیا رایج است. سنگ قبر یک سمبل به جا مانده از تصاویر و بتهایی است که در ارتباط با اعتقاد به اشباح و ارواح همنوعان فوت کرده در سنگ حکاکی میشدند.
پرستش تپه به دنبال پرستش سنگ آمد، و اولین تپههایی که مورد تقدیس قرار گرفتند اشکال سنگی بزرگ بودند. به زودی این اعتقاد مرسوم گشت که خدایان ساکن کوهها هستند، لذا زمینهای مرتفع به این دلیل اضافه پرستیده میشدند. با گذشت زمان برخی کوهها به برخی خدایان مربوط شدند و از این رو مقدس شمرده میشدند. بومیان نادان و خرافی باور داشتند که غارها، به سرزمین مردگان راه میبرند، با ارواح شرور و دیوهایش، و به عکس کوهها با مفاهیم بعداً تکوین یافتۀ ارواح خوب و خدایان تعیین هویت میشدند.
گیاهان به دلیل شهدهای مخدری که از آنها گرفته میشد در ابتدا مورد ترس و سپس مورد پرستش واقع شدند. انسان بدوی باور داشت که تخدیر کردن فرد را الهی میسازد. اینطور پنداشته میشد که چیزی غیرعادی و مقدس پیرامون چنین تجربهای وجود دارد. حتی در دوران امروز الکل همچون ”ارواح“ شناخته میشود.
انسان اولیه به دانۀ سبز شده با ترس و هراس خرافی مینگریست. پولس رسول اولین فردی نبود که از دانۀ سبز شده درسهای عمیق معنوی بگیرد و اعتقادات مذهبی را مبتنی بر آن سازد.
فرقههای درخت پرست در زمرۀ قدیمیترین گروههای مذهبی هستند. تمامی ازدواجهای اولیه زیر درختان برگزار میشدند، و هنگامی که زنان بچه میخواستند، گاهی اوقات در حالی که با عاطفۀ زیاد یک درخت تنومند بلوط را در جنگل در آغوش گرفته بودند پیدا میشدند. بسیاری از گیاهان و درختان به دلیل نیروهای واقعی یا متصور داروییشان مورد حرمت واقع میشدند. انسان بدوی باور داشت که تمامی تأثیرات شیمیایی به سبب فعالیت مستقیم نیروهای فوق طبیعی میباشند.
ایدههای مربوط به ارواح درخت در میان قبایل و نژادهای مختلف به اندازۀ زیاد فرق میکردند. برخی درختان توسط ارواح مهربان مورد سکونت واقع میشدند؛ درختان دیگر ارواح فریبکار و بیرحم را منزل میدادند. فنلاندیها اعتقاد داشتند که بیشتر درختان توسط ارواح مهربان اشغال شدهاند. مردم سوئیس مدتها به درختان اعتماد نداشتند و اعتقاد داشتند که آنها در بر گیرندۀ ارواح مکار میباشند. ساکنان هند و شرق روسیه ارواح درختان را بیرحم میپندارند. مردم پاتاگونیا هنوز درختان را میپرستند، همانطور که سامیهای اولیه چنین میکردند. مدتها بعد از این که عبرانیان از پرستش درختان دست کشیدند، به ستایش خدایان گوناگون خود در بیشهزارها ادامه دادند. روزگاری فرقۀ درخت حیات به جز در چین در سرتاسر دنیا وجود داشت.
این اعتقاد که آب یا فلزات گرانبهای زیر سطح زمین میتوانند توسط یک تیر چوبی آب یاب و فلز یاب کشف شوند، یادگاری از فرقههای باستانی درخت میباشد. تیرِ مِی، درخت کریسمس، و کار خرافی ضربه زدن به چوب، برخی از رسوم باستانی پرستش درخت و فرقههای درخت دوران بعد را تداوم میبخشند.
بسیاری از این آغازینترین اشکال تقدیس طبیعت با تکنیکهای در حال تکامل آتی پرستش درآمیختند، اما آغازینترین انواع پرستش که با یاری ذهن فعال میشوند، مدتها پیش از آن که طبیعتِ مذهبیِ به تازگی در حال بیداریِ نوع بشر نسبت به محرک تأثیرات معنوی به طور کامل واکنش نشان دهد، عمل میکردند.
انسان بدوی یک احساس ویژه و همیارانه برای حیوانات بالاتر داشت. نیاکان او با آنها زندگی و حتی جفتگیری کرده بودند. در جنوب آسیا در ابتدا باور بر این بود که ارواح انسانها به شکل حیوان به زمین باز میگردند. این اعتقاد بقای روال باز هم قدیمیتر پرستش حیوانات بود.
انسانهای اولیه به حیوانات به دلیل قدرت و مهارتشان تکریم میکردند. آنها تصور میکردند که بویایی تیز و چشمان تیزبین برخی از مخلوقات نشانگر هدایت روحی آنها است. طی دوران مختلف تمام حیوانات توسط نژادهای گوناگون پرستیده شدهاند. در میان چیزهای پرستشی مخلوقاتی وجود داشتند که نیمه انسان و نیمه حیوان به شمار آورده میشدند، مثل سِنتار و پری دریایی.
عبرانیان تا روزگاران شاه حزقیا مار میپرستیدند، و هندوها هنوز روابط دوستانهای با مارهای خانگی خود دارند. پرستش اژدها توسط چینیها یک بقای فرقههای مار میباشد. خرد مار سمبلی از طب یونانی بود و به عنوان یک نشان توسط پزشکان امروزی هنوز به کار گرفته میشود. هنر افسون مار از روزگاران جادوگران زن فرقۀ مار دوست به امروز رسیده است. آنها در نتیجۀ مار گزیدگیهای روزانه مصون شدند، و در واقع نسبت به زهر معتادان واقعی شدند و بدون این سم نمیتوانستند با هم سازگاری داشته باشند.
پرستش حشرات و سایر حیوانات به وسیلۀ تفهیم اشتباه اصل طلایی در دوران بعد — با دیگران (هر شکل از حیات) همان کار را بکنید که با شما میشود — رواج یافت. مردم دوران باستان زمانی اعتقاد داشتند که تمامی بادها به وسیلۀ بالهای پرندگان ایجاد میشوند و از این رو، هم از تمامی مخلوقات بالدار میترسیدند و هم آنها را میپرستیدند. مردم اولیۀ اسکاندیناوی تصور میکردند که خسوف و کسوف به وسیلۀ گرگی که قسمتی از خورشید یا ماه را بلعیده است موجب میشود. هندوها اغلب ویشنو را با یک سر اسب نشان میدهند. بسیاری اوقات یک سمبل حیوانی نمایانگر یک خدای فراموش شده و یا یک فرقۀ از میان رفته میباشد. از همان اوایل در مذهب تکاملی بره حیوان نمادین قربانی و کبوتر سمبل صلح و عشق گردید.
در مذهب، نمادگرایی ممکن است خوب یا بد باشد، درست تا حدی که سمبل جایگزین ایدۀ اولیۀ پرستشی شود یا نشود. و نمادگرایی نباید با بت پرستیِ مستقیم که در آن شی مادی به طور مستقیم و در عمل پرستش میشود، اشتباه شود.
نوع بشر زمین، هوا، آب، و آتش را پرستش کرده است. نژادهای بدوی چشمهها را تقدیس نموده و رودخانهها را میپرستیدند. حتی اکنون در مغولستان یک فرقۀ با نفوذ رودخانه در حال رشد و شکوفایی است. در بابل غسل تعمید یک مراسم مذهبی شد، و یونانیها آیین حمام سالانه را انجام میدادند. این برای مردم باستان آسان بود که تصور کنند ارواح در چشمههای فوار، آبفشانهای جوشان، رودخانههای جاری، و سیلابهای خروشان زندگی میکنند. آبهای در حال حرکت این اذهان ساده را با اعتقادات جان بخشی روحی و نیروی فوق طبیعی به طور آشکار تحت تأثیر قرار میدادند. گاهی اوقات از یاری رسانیدن به یک انسان در حال غرق شدن، به دلیل ترس از ناخشنود ساختن یک خدای رودخانه، امتناع میشد.
بسیاری چیزها و رویدادهای متعدد برای مردمان گوناگون در اعصار مختلف به صورت محرک مذهبی عمل کردهاند. هنوز رنگین کمان توسط بسیاری از قبایل تپههای هندوستان پرستش میشود. در هندوستان و آفریقا، هر دو، تصور میشود که رنگین کمان یک مار غولآسای آسمانی است. عبرانیان و مسیحیان به آن به صورت ”رنگین کمان موعود“ مینگرند. به همین ترتیب، تأثیراتی که در قسمتی از دنیا سودمند تلقی میشوند ممکن است در سرزمینهای دیگر شرورانه به شمار آورده شوند. در آمریکای جنوبی باد شرق یک خدا میباشد، زیرا باران میآورد؛ آن در هند یک اهریمن است، زیرا گرد و خاک میآورد و موجب خشکسالی میشود. صحراگردان دوران باستان باور داشتند که گردبادهای شنی را یک روح طبیعت ایجاد میکند، و حتی در ایام موسی اعتقاد به ارواح طبیعت آنقدر قوی بود که تداوم آنها را در الهیات عبرانی به صورت فرشتگان آتش، آب، و هوا تضمین نمود.
ابرها، باران، و تگرگ همگی توسط قبایل بدوی متعدد و توسط بسیاری از فرقههای اولیۀ طبیعت پرست مورد ترس و پرستش واقع شدهاند. تندبادها با رعد و برق انسان اولیه را سخت مرعوب میساختند. او آنقدر تحت تأثیر این اختلالات عنصری قرار میگرفت که رعد را صدای یک خدای خشمگین میپنداشت. پرستش آتش و ترس از آذرخش به هم مربوط بودند و در میان بسیاری از گروههای اولیه رایج بودند.
در اذهان انسانهای بدوی وحشت زده آتش با سحر و جادو درآمیخته بود. یک هواخواه شعبده بازی یک نتیجۀ تصادفی مثبت را در کاربرد فرمولهای جادویی خود به روشنی به خاطر میآورد، در حالی که چندین مورد از نتایج منفی، شکستهای آشکار، را با بیاعتنایی فراموش میکند. در ایران تقدیس آتش به اوج خود رسید و در آنجا برای مدتی طولانی دوام داشت. برخی قبایل آتش را به عنوان خود الوهیت میپرستیدند؛ دیگران آن را به عنوان سمبل شعلهور روح تزکیه کننده و منزهساز خدایان مقدس خود تکریم میکردند. دختران باکرۀ وستا مسئول مراقبت از آتشهای مقدس بودند، و در قرن بیستم شمعها هنوز به عنوان بخشی از آیین بسیاری از مراسم مذهبی میسوزند.
پرستش تخته سنگها، تپهها، درختان، و حیوانات از طریق تقدیس هراسناک عناصر به طور طبیعی به خداسازی خورشید، ماه، و ستارگان تکامل یافت. در هندوستان و جاهای دیگر ستارگان به صورت روانهای جلال یافتۀ انسانهای بزرگی به شمار آورده میشدند که از زندگی در جسم عزیمت کرده بودند. فرقهگرایان کلدانیِ ستاره پرست خود را فرزندان آسمانِ پدر و زمینِ مادر میانگاشتند.
پرستش ماه پیش از پرستش خورشید انجام شد. تقدیس ماه در طول عصر شکار در اوج خود بود، در حالی که پرستش خورشید مراسم اصلی مذهبی اعصار متعاقب کشاورزی گردید. پرستش خورشید در ابتدا ریشۀ گستردهای در هند گرفت، و در آنجا برای طولانیترین مدت دوام آورد. در ایران تقدیس خورشید موجب ظهور فرقۀ بعدی میترا پرستی گردید. در میان بسیاری از مردمان خورشید به صورت نیای پادشاهان آنها تلقی میشد. کلدانیها خورشید را در مرکز ”هفت دایرۀ جهان“ قرار دادند. تمدنهای بعدی از طریق دادن نام خورشید به اولین روز هفته آن را ارج نهادند.
چنین پنداشته میشد که خدای خورشید پدر اسرارآمیز پسرانِ از باکره به دنیا آمدۀ سرنوشت است که به تصور آنها گهگاه به عنوان ناجی بر نژادهای برگزیده اعطا میشوند. این نوزادان فوق طبیعی همیشه روی یک رودخانۀ مقدس به حالت شناور رها میشدند تا به طریقهای خارقالعاده نجات داده شوند، و بعد از آن بزرگ میشدند تا شخصیتهای معجزهگر و نجات دهندۀ مردمان خود شوند.
بعد از پرستش هر چیز دیگر روی سطح زمین و در آسمان بالا، انسان در ارج نهادن به خود با چنین عشق آمیخته با احترامی درنگ نکرده است. انسان بدویِ ساده ذهن هیچ تمایز روشنی بین چهارپایان، انسانها، و خدایان قائل نمیشود.
انسان اولیه تمامی اشخاص غیرعادی را به صورت ابرانسان تلقی میکرد، و آنقدر از چنین موجوداتی میترسید که به آنها با ترس توأم با تقدیس مینگریست. او تا درجهای عملاً آنها را پرستش میکرد. حتی داشتن دوقلوها به صورت خوشبختی زیاد و یا بداقبالی زیاد تلقی میشد. آدمهای مجنون، مبتلایان به صرع، و عقب افتادهها توسط همنوعانشان که دارای ذهن نرمال بودند و باور داشتند خدایان در درون این موجودات غیرعادی زندگی میکنند، اغلب پرستش میشدند. کاهنان، پادشاهان، و پیامبران پرستش میشدند؛ انسانهای مقدس دوران باستان به صورت کسانی که توسط خدایان الهام یافتهاند مورد نگرش واقع میشدند.
رئیسان قبایل میمردند و در زمرۀ خدایان شمرده میشدند. بعدها، روانهای برجستهای که فوت میکردند مقدس تلقی میشدند. تکامل یاری نشده هرگز موجب به وجود آمدن خدایانی که بالاتر از ارواح جلال یافته، ستوده، و تکامل یافتۀ انسانهای مرده باشند نشد. در تکامل اولیه مذهب خدایان خود را به وجود میآوَرَد. در جریان آشکارسازی الهی خدایان مذهب را فرموله میکنند. مذهب تکاملی خدایان خود را شبیه و همانند انسان فانی خلق میکند. مذهب آشکار شدۀ الهی در صدد تکامل و دگرگونی انسان فانی به شباهت و همانندی خداوند است.
خدایان روحی، که تصور میشود از منشأ بشری هستند، باید از خدایان طبیعت تمیز داده شوند، زیرا پرستش طبیعت خدایان گوناگونی به وجود آورد — ارواح طبیعت به موقعیت خدایان ارتقا داده شدند. فرقههای طبیعت پرست در کنار فرقههای روح پرست که بعدها ظهور یافتند به رشد خود ادامه دادند، و هر کدام روی دیگری تأثیر گذاشتند. بسیاری از سیستمهای مذهبی یک برداشت دوگانه را از الوهیت پذیرا شدند، خدایان مربوط به طبیعت و خدایان روحی. در برخی الهیات این مفاهیم به صورت سردرگم کنندهای در هم گره خوردهاند، چنان که به وسیلۀ تُر، یک قهرمان روحی که ایجاد کنندۀ آذرخش نیز بود، تصویر میشود.
اما پرستش انسان توسط انسان هنگامی به اوج خود رسید که حکمرانان دنیوی چنین تقدیسی را به زیر سلطهگان خود فرمان دادند، و برای تحقق بخشیدن چنین حکمی ادعا کردند که از الوهیت نزول کردهاند.
ممکن است به نظر رسد که پرستش طبیعت به طور طبیعی و خود انگیخته در اذهان مردان و زنان بدوی به وجود آمده است، و چنین است؛ اما در همین اذهان بدوی، ششمین روح یاور، که به عنوان یک تأثیر هدایت کنندۀ این مرحله از تکامل بشر به این مردمان اعطا شده بود، در تمامی این دوران عمل میکرد. و این روح میل پرستش را در نوع بشر، صرف نظر از آن که اولین تجلیهای آن چقدر بدوی میبودند، به طور مداوم برمیانگیخت. روح پرستش، به رغم این که ترس حیوانی موجب برانگیختن ابراز پرستشگرانه میگردید، و این که کاربرد اولیۀ آن روی اشیاءِ مربوط به طبیعت متمرکز بود، قطعاً موجب پیدایش میل بشری به پرستش شد.
شما باید به خاطر داشته باشید که در کل توسعۀ تکاملی احساس، نه اندیشه، تأثیر هدایت کننده و کنترل کننده بود. برای ذهن بدوی تفاوت اندکی میان ترسیدن، اجتناب کردن، ارج نهادن، و پرستیدن وجود دارد.
هنگامی که میل به پرستش از طریق خرد — تفکر ژرف اندیشانه و تجربی — پند داده شده و مورد رهنمون واقع شود، در آن هنگام شروع به متحول شدن به سوی پدیدۀ مذهب واقعی میکند. هنگامی که هفتمین روح یاور، روح خرد، به خدمت مؤثر روحانی دست مییابد، در آن هنگام انسان در پرستش شروع به رویگردانی از طبیعت و چیزهای طبیعی و رو آوردن به خدای طبیعت و آفرینندۀ جاودان تمامی چیزهای طبیعی میکند.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ تابناک عصر نبادان.]
تکامل مذهب از میل پیشین و بدوی به پرستش به آشکارسازی الهی وابسته نیست. کارکرد نرمال ذهن بشر تحت نفوذ هدایت کنندۀ ششمین و هفتمین یاور ذهنیِ اعطای جهانی روحی کاملاً کافی است که چنین تکوینی را تضمین نماید.
به تدریج که طبیعت در ضمیر خودآگاه بشر شخصی، روحی، و نهایتاً الهی شد، آغازینترین ترس پیش مذهب انسان از نیروهای طبیعت به تدریج مذهبی گشت. لذا نوع بدوی مذهب یک پیامد طبیعی بیولوژیک تحرک روانی اذهان در حال تکامل حیوانی، بعد از این که چنین اذهانی به یکباره مفاهیم ماوراءالطبیعه را در سر پرورانده بودند، بود.
جدا از میل طبیعی به پرستش، ریشههای اولیۀ مذهب آغازینِ تکاملی در تجارب بشری پیرامون شانس — به اصطلاح اقبال، رخدادهای عادی — بودند. انسان بدوی یک شکارچی خوراک بود. نتایج شکار باید پیوسته متفاوت باشد، و این امر قطعاً موجب آن تجاربی میشود که انسان به عنوان خوش اقبالی و بد اقبالی تعبیر میکند. بدبیاری عامل بزرگی در زندگی مردان و زنانی بود که مداوماً در لبۀ ناهموار یک وجود پرمخاطره و به ستوه آمده زندگی میکردند.
افق محدود عقلانیِ انسان بدوی چنان توجه را روی شانس متمرکز میکند که در زندگی او خوش اقبالی یک عامل پابرجا میشود. مردم بدوی یورنشیا برای بودن تقلا میکردند، نه برای سطح زندگی. آنها زندگی مخاطرهآمیزی داشتند که در آن شانس نقش مهمی بازی میکرد. ترس دائم از ناشناختهها و بلایای نادیدنی به صورت یک ابر نومیدی برفراز این انسانهای بدوی معلق بود، و هر لذتی را به طور مؤثر تحتالشعاع قرار میداد. آنها از انجام کاری که بد اقبالی بیاورد در دلهرۀ دائم زندگی میکردند. انسانهای خرافی بدوی همیشه از وقوع یک خوش اقبالی واهمه داشتند. آنها به این نیک بختی به صورت یک پیش درآمد قطعی بلا مینگریستند.
این ترس پیوسته موجود از بد اقبالی فلج کننده بود. وقتی که آدم میتواند بیهدف حرکت کند و با خوش اقبالی مواجه شود — چیزی برای هیچ چیز — چرا باید سخت کار کرد و بد اقبالی آورد — هیچ چیز برای چیزی؟ انسانهای بیفکر خوش اقبالی را فراموش میکنند — قدر آن را ندارند — اما بد اقبالی را به طور دردآور به خاطر میسپارند.
انسان اولیه در عدم اطمینان و در ترس دائم از شانس — بد اقبالی — زندگی میکرد. زندگی یک بازی هیجان انگیز وابسته به شانس بود؛ هستی یک قمار بود. جای تعجب نیست که مردم بخشاً متمدن هنوز به شانس باور دارند و نسبت به قمار تمایل مداوم نشان میدهند. انسان بدوی بین دو دلبستگی قوی متناوباً جا عوض میکرد: اشتیاق وافر به کسب چیزی در ازای هیچ چیز و ترس از کسب هیچ چیز در ازای چیزی. و این قمارِ وجود، علاقۀ اصلی و بالاترین شیفتگی ذهن بدوی اولیه بود.
گلهداران دوران بعد همان دیدگاههای شانس و اقبال را داشتند، در حالی که کشاورزان دوران باز هم بعد به طور فزاینده آگاه بودند که محصولات کشاورزی از بسیاری چیزها که انسان کنترل کمی روی آنها داشت و یا اصلاً نداشت فوراً تأثیر میپذیرفتند. کشاورز خود را قربانی خشکسالی، سیل، تگرگ، طوفان، آفت، و بیماریهای گیاهی، و نیز گرما و سرما مییافت. و چون تمامی این تأثیرات طبیعی بر بهروزی فردی تأثیر میگذاشتند، به آنها به صورت خوش اقبالی یا بد اقبالی نگریسته میشد.
این تصور شانس و اقبال بر فلسفۀ تمامی مردمان دوران باستان شدیداً سایه افکنده بود. حتی در ایام اخیر پیرامون خرد سلیمان گفته شده است: ”من بازگشتم و دیدم که همیشه سریعترین دونده برنده نمیشود، و قویترین سرباز در جنگ پیروز نمیشود. اشخاص دانا همیشه شکمشان سیر نمیشود، و عاقلان همیشه به ثروت و نعمت نمیرسند، و افراد ماهر همیشه مورد عنایت قرار نمیگیرند؛ بلکه همه چیز به قسمت و شانس بستگی دارد. زیرا انسان تقدیر خود را نمیداند. همانطور که ماهیان در یک تور بلا گرفتار میشوند، و پرندگان به دام میافتند، فرزندان انسان نیز وقتی که انتظارش را ندارند در دام بلا گرفتار میگردند.“
اضطراب یک وضعیت طبیعی ذهن انسان بدوی بود. هنگامی که مردان و زنان قربانی اضطراب زیاده از حد میشوند، آنها صرفاً به وضعیت طبیعی نیاکان بسیار دور خود بازگشت میکنند؛ و هنگامی که اضطراب در واقع دردناک میشود، مانع فعالیت میشود و به طور پیوسته موجب تغییرات تکاملی و سازگاریهای بیولوژیکی میشود. درد و رنج برای تکامل تدریجی ضروری است.
تقلا برای زندگی آنقدر دردناک است که برخی قبایل عقب افتاده حتی به خاطر هر طلوع جدید خورشید هنوز مینالند و زاری میکنند. انسان بدوی مداوماً میپرسید: ”چه کسی مرا شکنجه میدهد؟“ او چون یک منبع مادی برای درد و رنج خود نمییافت، به یک توضیح روحی اکتفا میکرد. و بدین ترتیب به واسطۀ ترس از چیزهای اسرارآمیز، وحشت از نادیدنیها، و هراس از ناشناختهها مذهب متولد گشت. از این رو ترس از طبیعت عاملی در تقلا برای وجود گشت، ابتدا به دلیل شانس و سپس به دلیل چیزهای اسرارآمیز.
ذهن بدوی منطقی بود اما برای همنشینی هوشمند از ایدههای اندکی برخوردار بود. ذهن انسان بدوی آموزش ندیده و کاملاً فاقد پیچیدگی بود. اگر حادثهای به دنبال دیگری میآمد، انسان بدوی آنها را علت و معلول میپنداشت. آنچه که انسان متمدن خرافه میانگارد، در انسان بدوی فقط نادانی محض بود. نوع بشر به کندی فرا گرفته است که لزوماً هیچ رابطهای میان مقاصد و نتایج وجود ندارد. موجودات بشری فقط به تازگی شروع به درک این امر کردهاند که واکنشهای وجود بین اعمال و پیامدهای آنها پدیدار میشوند. انسان بدوی تلاش میکند هر چیز غیرملموس و انتزاعی را جسمیت بخشد، و بدین ترتیب طبیعت و شانس هر دو به شکل اشباح — ارواح — و بعدها به صورت خدایان شخصیت مییابند.
انسان به طور طبیعی متمایل است آن چیزی را باور کند که برای خود بهترین میپندارد، آن چیزی را که فوراً یا در آینده به نفع خود میداند؛ نفع شخصی منطق را به اندازۀ زیاد تحتالشعاع قرار میدهد. تفاوت میان اذهان انسانهای بدوی و انسانهای متمدن بیشتر در محتوی است تا طبیعت، و در درجه است تا کیفیت.
اما نسبت دادن مداوم چیزهایی که درک آنها دشوار است به علل فوق طبیعی، چیزی کمتر از یک راه تنبلانه و راحتِ اجتناب از کلیۀ اشکال کار سخت عقلانی نیست. خوش اقبالی صرفاً واژهای است که برای پوشش چیز غیرقابل توضیح در هر عصر از وجود بشری ابداع شده است، و به آن پدیدههایی تخصیص داده میشود که انسانها قادر یا مایل به فهم آن نیستند. شانس واژهای است که نشانگر این است که انسان نادانتر یا تنآساتر از آن است که علتها را مشخص سازد. انسانها یک رخداد طبیعی را فقط هنگامی به صورت یک حادثه یا به عنوان یک بد اقبالی به شمار میآورند که فاقد کنجکاوی و تخیل هستند، هنگامی که نژادها فاقد پیشقدمی و ماجراجویی میباشند. اکتشاف پدیدههای زندگی دیر یا زود اعتقاد انسان را به شانس، خوش اقبالی، و به اصطلاح حوادث از میان میبرد، و جای آن را یک جهان قانونمند و منظم که در آن علتهای معین بر تمامی معلولها مقدم واقع میشوند میگیرد. بدین ترتیب ترس از وجود جای خود را به لذت زندگی میدهد.
انسان بدوی تمامی طبیعت را زنده، طوری که گویا تحت نفوذ چیزی قرار دارد، میانگاشت. انسان متمدن هنوز به آن اشیاءِ بیجان که سد راهش قرار میگیرند و به او برخورد میکنند لگد میزند و لعن و نفرین میکند. انسان بدوی هرگز هیچ چیز را تصادفی تلقی نمیکرد؛ همیشه همه چیز عمدی بود. برای انسان بدوی حیطۀ تقدیر، عملکرد خوش اقبالی، دنیای روح، درست به اندازۀ جامعۀ بدوی سازمان نیافته و اتفاقی بود. به خوش اقبالی به سان واکنش هوسآلود و دمدمی دنیای روح، و بعدها به صورت مزاح خدایان نگریسته میشد.
اما تمامی مذاهب از روح باوری به وجود نیامدند. سایر برداشتهای ماوراءالطبیعه مقارن با روح باوری بودند، و این باورها همچنین به پرستش راه بردند. طبیعت باوری یک مذهب نیست؛ آن برآمده از مذهب است.
مرگ شوک بزرگی برای انسان در حال تکامل بود، مبهوت کنندهترین ترکیب شانس و راز. نه تقدیس حیات بلکه شوک مرگ سبب ترس شد و بدین ترتیب به طور مؤثر موجب باروری مذهب گشت. در میان مردمان بدوی معمولاً علت مرگ خشونت بود، لذا مرگ بدون خشونت به طور فزاینده اسرارآمیز گشت. مرگ به عنوان یک پایان طبیعی و قابل انتظارِ حیات برای ذهن مردم بدوی آشکار نبود، و نیاز به اعصار پیاپی بوده است تا انسان اجتناب ناپذیر بودن آن را دریابد.
انسان بدوی زندگی را به عنوان یک واقعیت پذیرفت، در حالی که مرگ را به عنوان نوعی بلای آسمانی میپنداشت. تمامی نژادها افسانههایی از انسانهایشان را دارند که نمیمردند، روایات بازمانده از برخورد اولیه نسبت به مرگ. در ذهن بشر برداشتی مبهم از یک دنیای نامعین و سازمان نیافتۀ روحی از پیش وجود داشت، حیطهای که تمامی چیزهای غیرقابل توضیح در زندگی بشری از آنجا میآمد، و مرگ به این فهرست طولانی پدیدههای غیرقابل توضیح اضافه گشت.
در ابتدا باور بر این بود که علت تمامی بیماریهای بشری و مرگ طبیعی نفوذ ارواح میباشد. حتی در زمان حاضر برخی نژادهای متمدن سبب ایجاد بیماری را ”دشمن“ میدانند و شفا یافتن را منوط به انجام مراسم مذهبی میدانند. سیستمهای پیچیدهتر و آتی فقهی هنوز سبب مرگ را به عمل دنیای روحی نسبت میدهند، و تمامی اینها به اعتقاداتی نظیر گناه اولیه و سقوط انسان انجامیده است.
درک ناتوانی در برابر نیروهای قدرتمند طبیعت، به همراه شناخت ضعف بشری در رابطه با بروز بیماری و مرگ بود که انسان بدوی را وادار نمود که از دنیای فوق مادی، که وی آن را با ابهام به عنوان منبع این فراز و نشیبهای اسرارآمیز زندگی تجسم میکرد، طلب کمک نماید.
ایدۀ یک مرحلۀ فوق مادی شخصیت انسانی ناشی از ارتباط ناخودآگاه و صرفاً تصادفیِ رخدادهای روزمرۀ زندگی به اضافۀ رویای شبح بود. خواب دیدن همزمان پیرامون یک رئیس متوفی توسط چندین عضو قبیلۀ او به نظر میرسید در بر گیرندۀ نشانۀ قانع کنندهای بود که به راستی رئیس پیر به شکلی بازگشته است. این برای انسان بدوی که از چنین رویاهایی با بوی تند عرق، لرزش، و فریاد از خواب بیدار میگشت تماماً بسیار واقعی بود.
منشأ رویاییِ اعتقاد به یک وجود آینده تمایل پیوستۀ تصور چیزهای نادیدنی در چهارچوب چیزهای دیدنی را مشخص میسازد. و در آن هنگام این مفهوم جدید رویا - شبح - حیاتِ آینده شروع کرد ترس از مرگ را که به غریزۀ بیولوژیک حفظ خود مربوط بود به طور مؤثر علاج نماید.
انسان اولیه همچنین به اندازۀ زیاد نگران بخار دهانش بود، به ویژه در آب و هوای سرد که در هنگام بیرون دمیدن به شکل یک ابر ظاهر میشد. نفس حیات به شکل پدیدهای تصور میشد که زنده را از مرده متمایز میساخت. او میدانست که نفس میتواند بدن را ترک کند، و انجام انواع و اقسام چیزهای عجیب و غریب در خواب او را متقاعد ساخت که چیزی غیرمادی پیرامون یک موجود بشری وجود دارد. بدویترین ایده پیرامون روان بشری، شبح، از سیستم اعتقادی تنفس - رویا سرچشمه گرفت.
سرانجام انسان بدوی خود را به صورت دوتایی — بدن و نفس — تصور نمود. نفس منهای بدن برابر با یک روح، یک شبح بود. اشباح یا ارواح ضمن این که یک منشأ بسیار قطعی بشری داشتند، به صورت ابرانسان تلقی میشدند. و این اعتقاد به وجود ارواحِ از جسم رها شده به نظر میرسید که وقوع چیز غیرمعمول، خارقالعاده، غیرمکرر و غیرقابل توضیح را روشن سازد.
دکترین بدوی بقای بعد از مرگ لزوماً یک اعتقاد به جاودانگی نبود. موجوداتی که فراتر از عدد بیست را نمیتوانستند بشمارند، به سختی میتوانستند از بیکرانی و ابدیت تصوری داشته باشند؛ در عوض آنها به تناسخهای مکرر فکر میکردند.
نژاد نارنجی خصوصاً به تناسخ و تجسد اعتقاد داشت. این ایدۀ تناسخ از مشاهدۀ شباهت ارثی و خصیصهایِ اولاد به نیاکان ناشی میشد. رسم نامیدن فرزندان مطابق اسم پدر بزرگها و مادر بزرگها و سایر نیاکان به سبب اعتقاد به تناسخ بود. برخی از نژادهای دوران بعد باور داشتند که انسان از سه تا هفت بار میمیرد. این اعتقاد (باقیمانده از تعالیم آدم پیرامون کرات قصر)، و بسیاری از بقایای دیگر مذهب آشکار شده، میتواند در میان اعتقادات سوا از آن پوچ بربریهای قرن بیستم یافت شود.
انسان اولیه به جهنم یا تنبیه آینده باور نداشت. انسان بدوی به زندگی آینده درست مثل این زندگی، منهای تمامی بد اقبالیها، مینگریست. بعدها سرنوشتی جداگانه برای ارواح خوب و ارواح بد — بهشت و جهنم — متصور گردید. اما چون بسیاری از نژادهای بدوی باور داشتند که انسان درست به محض ترک این زندگی به زندگی بعدی وارد میشود، ایدۀ پیر و فرتوت شدن را دوست نداشتند. پیرها بیشتر ترجیح میدادند پیش از آن که زیاد رنجور شوند کشته شوند.
تقریباً هر گروهی ایدۀ متفاوتی پیرامون سرنوشت روان شبح گونه داشت. یونانیها باور داشتند که انسانهای ضعیف باید روانهای ضعیفی داشته باشند؛ لذا دوزخ را به عنوان مکانی مناسب برای پذیرش این روانهای ناپویا اختراع کردند. این اشخاص ضعیف همچنین بنا بود سایههای کوتاهتری داشته باشند. آندیهای اولیه تصور میکردند که ارواح آنها به سرزمینهای آبا و اجدادی باز میگردند. چینیها و مصریها روزگاری اعتقاد داشتند که روان و بدن با هم باقی میمانند. در میان مصریان این باور به ساختن دقیق قبر و تلاش برای حفظ بدن راه برد. حتی مردمان امروزی در صدد ممانعت از زوال مرده برمیآیند. عبرانیان تصور میکردند که یک نمونۀ همانند روحی فرد به عالم اسفل میرود؛ آن نمیتوانست به سرزمین زندگان باز گردد. آنها به آن پیشرفت مهم در دکترین تکامل روان رسیدند.
بخش غیرمادی انسان به طرق گوناگون شبح، روح، سایه، وهم، خیال، و بعدها روان نامیده شده است. روان جفت رویایی انسان اولیه بود؛ آن از جنبههای مختلف دقیقاً شبیه خود انسان بود، به جز این که نسبت به لمس کردن واکنش نشان نمیداد. اعتقاد به همتاهای رویایی مستقیماً به این تصور انجامید که تمامی چیزهای جاندار و بیجان و نیز انسانها از روان برخوردار هستند. این مفهوم مدتها تمایل به دائمی ساختن اعتقاد به روح طبیعت داشت. اسکیموها هنوز تصور میکنند که در طبیعت هر چیز یک روح دارد.
روان شبح گونه میتوانست شنیده و دیده شود، اما نمیتوانست لمس شود. به تدریج زندگی مبتنی بر رویای انسانها آنقدر فعالیتهای این دنیای روحی در حال تکامل را توسعه و بسط داد که نهایتاً مرگ به صورت ”رها ساختن روح“ تلقی گردید. کلیۀ قبایل بدوی، به جز آنهایی که اندکی بالاتر از حیوانات بودند، برداشتهایی از روان را به وجود آوردهاند. به تدریج که تمدن پیش میرود، این برداشت خرافی از روان از بین میرود، و انسان برای برداشت جدیدش از روان به عنوان آفرینش مشترک ذهن انسان خداشناس و روح الهی ساکن در آن، تنظیم کنندۀ فکر، به طور کامل به آشکارسازی الهی و تجربۀ شخصی مذهبی وابسته میشود.
انسانهای اولیه معمولاً نمیتوانستند مفاهیم یک روح سکنیگزین و یک روان حاوی طبیعت تکاملی را از هم تمیز دهند. انسان بدوی بسیار از این سردرگم بود که آیا روانِ شبح گونه ذاتی بدن است یا نیرویی خارجی در تعلق بدن. فقدان اندیشۀ با استدلال در شرایط وجود ابهام، تناقضات فاحش نگرش انسان بدوی را نسبت به روانها، اشباح، و ارواح روشن میسازد.
ارتباط روان با بدن همانند رابطۀ عطر با گل تصور میشد. مردم دوران باستان باور داشتند که روان میتواند بدن را به طرق گوناگون ترک کند، مثل:
1- غش کردن معمولی و زودگذر.
2- خوابیدن، خواب دیدن طبیعی.
3- اغما و بیهوشی مربوط به بیماری و سوانح.
4- مرگ، عزیمت دائم.
انسان بدوی به عطسه کردن به صورت یک تلاش ناموفق روان برای فرار از بدن مینگریست. بدن با بیدار و مراقب بودن قادر بود تلاش روان را برای فرار خنثی سازد. بعدها، عطسه کردن همیشه با یک عبارت مذهبی همانند ”خداوند به شما برکت دهد“ همراه شد!
در اوان تکامل به خوابیدن به صورت اثبات این امر که روان شبه گونه میتواند از بدن غایب باشد نگریسته میشد، و باور میرفت که با صحبت کردن یا فرد خواب رفته را با فریاد صدا زدن روان میتواند فرا خوانده شود. در اشکال دیگر بیهوشی تصور میرفت روان دورتر است، و چه بسا تلاش برای فرار دائم دارد — مرگ غریبالوقوع. به رویاها به صورت تجارب روان در طول خواب ضمن این که موقتاً از بدن غایب است نگاه میشد. انسان بدوی باور دارد که رویاهایش درست به اندازۀ هر بخشی از تجربۀ بیداریش واقعی هستند. مردم باستان عادت داشتند که خواب رفتهها را به تدریج بیدار کنند تا روان وقت بازگشت به داخل بدن را داشته باشد.
در سراسر اعصار انسانها از آمدن اشباح در هنگام شب در بیم و بهت بودهاند، و عبرانیان نیز از این امر مستثنی نبودند. آنها به رغم حکم موسی بر علیه این عقیده، به راستی باور داشتند که خداوند در رویا با آنها حرف میزند. و موسی حق داشت، زیرا رویاهای معمولی روشهایی نیستند که توسط شخصیتهای دنیای روحی، هنگامی که در صدد تماس با موجودات مادی برمیآیند، به کار گرفته شوند.
مردم باستان باور داشتند که روانها میتوانند وارد حیوانات یا حتی اشیاءِ بیجان شوند. در تعیین هویت حیوان این باور به ایدۀ گرگ مرد منجر شد. یک شخص میتوانست در طول روز یک شهروند تابع قانون باشد، اما هنگامی که به خواب میرفت روانش میتوانست وارد یک گرگ یا حیوانی دیگر شده و شبانگاه برای ویرانگری به پرسهزنی بپردازد.
انسانهای بدوی تصور میکردند که روان با نفس ارتباط دارد، و این که ویژگیهای آن از طریق تنفس میتواند به دیگری داده شده یا منتقل شود. رئیس شجاع روی نوزاد میدمید و بدین گونه به او شجاعت میداد. در میان مسیحیهای اولیه مراسم عطای روحالقدس با دمیدن روی کاندیداها همراه بود. سرایندۀ مزامیر گفت: ”به فرمان خداوند افلاک به وجود آمد و گروه عظیم آنها با نفس دهانش.“ مدتها مرسوم بود که پسر ارشد سعی کند آخرین نفس پدر در حال فوت خود را بگیرد.
بعدها سایه به همان اندازۀ نفس مورد ترس و حرمت واقع میشد. به انعکاس فرد در آب نیز گاهی اوقات به صورت دلیل وجود بدل فرد نگریسته میشد، و به آینهها با ترسی خرافی و آمیخته با احترام نگاه میشد. حتی اکنون بسیاری از اشخاص متمدن در صورت وقوع مرگ آینه را به سوی دیوار میچرخانند. برخی از قبایل عقب مانده هنوز معتقدند که درست کردن تصاویر، نقاشیها، مدلها، یا تندیسها، تمامی یا بخشی از روان را از بدن خارج میسازد؛ بدین لحاظ اینها ممنوع هستند.
به طور کلی تصور میرفت که روان با نفس تعیین هویت میشود، اما آن همچنین به وسیلۀ مردمان گوناگون در سر، مو، قلب، جگر، خون، و چربی تعیین مکان میشد. ”فریاد برآوردن خون هابیل از زمین“ نمایانگر اعتقاد پیشین به وجود شبح در خون است. سامیها چنین آموزش میدادند که روان در چربی بدن اقامت میگزیند، و در میان بسیاری خوردن چربی حیوان حرام بود. شکار سر روشی برای به دست آوردن روان یک دشمن بود، همانطور که کندن پوست سر چنین بود. در دوران اخیر چشمان به صورت پنجرۀ روان تلقی شدهاند.
آنهایی که به دکترین سه یا چهار روان باور داشتند، اعتقاد داشتند که از دست دادن یک روان به معنی ناراحتی، دو تا به معنی بیماری، و سه تا به معنی مرگ بود. یک روان در نفس زندگی میکرد، یکی در سر، یکی در مو، و یکی در قلب. به بیماران توصیه میشد در هوای آزاد پرسه زنند با این امید که بتوانند روانهای سرگردان خود را دوباره به دست آورند. بزرگترین حکیمان قبیله بنا بود روان بیمار یک شخص بیمار را با یک روان جدید تعویض نمایند، ”تولد نوین“.
فرزندان بَدونان معتقد به دو روان شدند، نَفَس و سایه. نژادهای اولیۀ نودی تصور میکردند که انسان شامل دو شخص میباشد، روان و بدن. این فلسفۀ وجود بشری بعدها در دیدگاه یونانی منعکس شد. یونانیها خود به سه روان اعتقاد داشتند؛ روان گیاهی در شکم، روان حیوانی در قلب، و روان عقلانی در سر اقامت داشت. اسکیموها معتقدند که انسان سه بخش دارد: بدن، روان، و نام.
انسان یک محیط طبیعی را به ارث برد، یک محیط اجتماعی را به دست آورد، و یک محیط شبحی را تصور نمود. دولت واکنش انسان به محیط طبیعی او، خانه به محیط اجتماعی او، و کلیسا به محیط خیالی شبحی او است.
در اوایل تاریخ نوع بشر واقعیتهای دنیای تخیلی اشباح و ارواح در سطح جهان مورد باور واقع شدند، و این دنیای جدید خیالی روحی در جامعۀ بدوی به یک نیرو تبدیل شد. زندگی ذهنی و اخلاقی تمامی نوع بشر با پدیداری این عامل جدید در اندیشه و عملکرد بشر برای همیشه دگرگون گشت.
در این خیال باطل و نادانی، ترس بشر تمامی خرافات و مذهب متعاقب مردمان بدوی را انباشته است. تا ایام آشکارسازی الهی این تنها مذهب انسان بود، و امروزه بسیاری از نژادهای دنیا فقط این مذهب بدوی تکاملی را دارا میباشند.
به تدریج که تکامل پیش رفت، خوش اقبالی با ارواح خوب و بد اقبالی با ارواح بد مربوط شد. دردسر انطباق تحمیلی با یک محیط در حال تغییر به صورت بد اقبالی تلقی میشد، ناخشنودی اشباح روحی. انسان بدوی مذهب را از میان میل ذاتیش به پرستش و سوءِ تعبیرش از شانس به کندی به وجود آورد. انسان متمدن برای استیلا بر این رخدادهای شانسی طرحهای بیمه فراهم میسازد. دانش مدرن به جای ارواح موهوم و خدایان بلهوس یک آمارگری با محاسبات بسیار دقیق و حساب شده قرار میدهد.
هر نسل در حال گذار به خرافات نابخردانۀ نیاکانش لبخند میزند، ضمن این که با ادامۀ آن اشتباهات اندیشه و پرستش موجب لبخند آتی نسل روشن آینده میشود.
اما سرانجام ذهن انسان بدوی با افکاری که برتر از تمامی امیال غریضی بیولوژیک او بود مشغول گشت. سرانجام انسان داشت یک هنر زندگی به وجود میآورد که مبتنی بر چیزی بیش از پاسخ به انگیزۀ مادی بود. سرآغاز یک سیاست بدوی فلسفیِ حیات در حال پدیدار شدن بود. یک شاخص فوق طبیعی زندگی در حال به وجود آمدن بود، چرا که اگر روح شبح گونه در خشم بد اقبالی و در شادی خوش اقبالی میآوَرَد، پس رفتار بشری باید مطابق آن تنظیم شود. مفهوم درست و غلط سرانجام شکل یافته بود؛ و این تماماً مدتها پیش از ایام هر آشکارسازی الهی در زمین صورت پذیرفته بود.
با ظهور این مفاهیم، تقلای طولانی و بیحاصل برای استمالت از ارواح پیوسته ناخشنود، اسارت بردهوار نسبت به ترس تکاملی مذهبی، آن اتلاف طولانی تلاش بشری روی قبرها، معابد، قربانی کردنها، و کهانتها آغاز گردید. این یک بهای سخت و هولناک برای پرداختن بود، اما ارزش کل هزینۀ آن را داشت، زیرا انسان در آنجا یک آگاهی طبیعی از درست و غلط نسبی به دست آورد؛ اخلاقیات بشری تولد یافت!
انسان بدوی نیاز به بیمه را احساس نمود، و از این رو بهای سنگینش را برای ترس، خرافه، دلهره، و هدایایی به کاهنان در جهت سیاستش پیرامون بیمۀ سحرآمیز در برابر بد اقبالی از روی میل پرداخت نمود. مذهب بدوی صرفاً وجه پرداخت بهای بیمه در برابر مخاطرات جنگلها بود. انسان متمدن در برابر سوانح صنعتی و الزامات حیاتی شیوههای امروزی زندگی بهای مادی میپردازد.
جامعۀ امروزی در حال جدا ساختن کار بیمه از محدودۀ کاهنان و مذهب، و قرار دادن آن در قلمرو اقتصاد است. مذهب دارد به طور فزاینده خود را با بیمۀ حیات در ورای گور درگیر میسازد. انسانهای امروزی، حداقل آنهایی که فکر میکنند، دیگر بهایی بیحاصل برای کنترل اقبال نمیپردازند. مذهب در مقایسه با عملکرد پیشینش به عنوان یک طرح بیمه در برابر بد اقبالی دارد به کندی به سطوح بالاتر فلسفی فراز مییابد.
اما این پنداشتهای باستانی مذهب مانع از آن شد که انسانها به قضا و قدر تن داده و نومیدانه بدبین شوند. آنها باور داشتند که حداقل میتوانند کاری انجام دهند که روی سرنوشت تأثیر بگذارد. مذهب ترس از اشباح روی انسانها این تأثیر را گذاشت که باید مراقب رفتار خود باشند، و این که دنیایی فوق مادی وجود دارد که سرنوشت بشر را در کنترل خویش دارد.
نژادهای متمدن امروزی تازه در حال بیرون آمدن از ترس از شبح به عنوان تفسیر اقبال و نابرابریهای معمول وجود هستند. نوع بشر در حال دستیابی به رهایی از اسارت تفسیر روح - شبحِ بد اقبالی میباشد. اما ضمن این که انسانها در حال ترک دکترین غلطِ انگاشتن دلیل روحی برای فراز و نشیبهای زندگی هستند، تمایل شگفتانگیزی در پذیرش یک آموزش تقریباً یکسان خطا آمیز که تمامی نابرابریهای بشری را به عدم انطباق سیاسی، بیعدالتی اجتماعی، و رقابت صنعتی نسبت میدهد به نمایش میگذارند. اما وضع قوانین جدید، بشر دوستی فزاینده، و تجدید سازمان بیشتر صنعتی، گر چه به خودی خود خوب است، واقعیتهای پیدایش و حوادث زندگی را درمان نخواهد کرد. فقط درک واقعیتها و تسلط مدبرانه در محدودۀ قوانین طبیعت انسان را قادر میسازد آنچه را میخواهد به دست آورد و از آنچه که نمیخواهد اجتناب کند. شناخت علمی که به عمل علمی منجر شود تنها علاج برای به اصطلاح بدبیاریهای غیرمترقبه است.
صنعت، جنگ، بردگی، و دولت مدنی در واکنش به تکامل اجتماعی انسان در محیط طبیعیاش به وجود آمد. مذهب به طور مشابه در واکنش او نسبت به محیط واهیِ دنیای خیالی شبحی به وجود آمد. مذهب یک توسعۀ تکاملی حفظ خود بود، و به رغم این که در ابتدا مفهومش اشتباه و به کلی غیرمنطقی بود، نتیجه بخش بوده است.
مذهب بدوی از طریق نیروی قدرتمند و پر ابهت ترس کاذب خاک ذهن بشری را برای اعطای یک نیروی روحی با حسن نیت که منشأ ماوراءالطبیعه دارد، تنظیم کنندۀ فکر، آماده ساخت. و تنظیم کنندگان الهی از آن هنگام به طور پیوسته تلاش کردهاند ترس از خداوند را به عشق به خداوند دگرگون سازند. تکامل ممکن است کند باشد، اما به گونهای خطاناپذیر مؤثر است.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ عصر نبادان.]
آیین نیایشی شبح به عنوان موازنهای نسبت به مخاطرات بد اقبالی به وجود آمد؛ رسوم بدوی مذهبی آن حاصل اضطراب از بد اقبالی و ترس بیش از حد از مردگان بود. هیچیک از این مذاهب اولیه ربط زیادی به شناخت الوهیت یا احترام به موجودات فوق بشری نداشتند؛ آیینهای آنها بیشتر منفی و برای احتراز، بیرون راندن، یا سرکوب اشباح طراحی شده بودند. کیش شبح چیزی بیشتر یا کمتر از بیمه در مقابل بلا نبود؛ آن هیچ ربطی به سرمایهگذاری برای بازدهی بالاتر و آینده نداشت.
انسان تلاشی طولانی و شدید پیرامون کیش شبح داشته است. هیچ چیز در تاریخ بشر ابداع نشده که تأسفبارتر از این تصویر بردگی رقتانگیز انسان نسبت به ترس از شبح - روح باشد. با تولد همین ترس نوع بشر سیری صعودی را در مسیر تکامل مذهبی شروع نمود. تخیل بشری از سواحل خودی پرتاب شد و دیگر لنگری نمییابد تا این که به مفهوم یک الوهیت راستین، یک خدای واقعی، برسد.
مرگ مورد ترس واقع میشد زیرا مرگ به معنی رهایی یک شبح دیگر از بدن فیزیکی آن بود. مردم باستان حداکثر تلاش خود را به عمل میآوردند که مانع مرگ شوند، و از مشکل ستیزه کردن با یک شبح جدید اجتناب ورزند. آنها همیشه مشتاق بودند شبح را وادار سازند که صحنۀ مرگ را ترک کند، و عازم سفر به سرزمین مردگان شود. شبح بیش از همه در هنگام به اصطلاح دورۀ انتقالی بین ظهورش در لحظۀ مرگ و عزیمت بعدش به منزلگاه اشباح، مفهومی مبهم و بدوی از بهشت خیالی، مورد ترس بود.
اگر چه انسان بدوی اشباح را دارای نیروهای فوق طبیعی میدانست، آنها را دارای هوشمندی فوق طبیعی تلقی نمیکرد. بسیاری ترفندها و شگردها به کار گرفته میشدند تا اشباح را فریب داده و گول زنند. انسان متمدن هنوز به این باور بسیار امید میبندد که یک تظاهر صوری به پارسامنشی حتی یک الوهیت عالم بر همه چیز را به نحوی فریب خواهد داد.
انسانهای بدوی از بیماری میترسیدند زیرا مشاهده میکردند که بیماری اغلب پیش درآمد مرگ است. اگر حکیم قبیله نمیتوانست یک فرد مبتلا را شفا دهد، بیمار معمولاً از کلبۀ خانوادگی جدا میگشت و به کلبۀ کوچکتری برده میشد و یا در هوای آزاد رها میگشت تا در تنهایی بمیرد. خانهای که مرگ در آن رخ داده بود معمولاً نابود میگشت؛ در غیر این صورت، همیشه از آن دوری میشد. و این ترس مانع این میشد که انسان اولیه مساکن عمدهای بسازد. این همچنین بر علیه ایجاد دهکدهها و شهرهای دائم عمل میکرد.
هنگامی که عضوی از قبیله میمرد انسانهای بدوی در تمامی طول شب بیدار مینشستند و حرف میزدند. آنها میترسیدند که اگر در نزدیکی یک جسد خواب روند آنها نیز خواهند مرد. ترس از مرده به دلیل واگیر گرفتن از جسد بود، و طی زمانهای گوناگون تمامی مردمان مراسم پاک سازی مفصلی را که برای تزکیۀ یک فرد بعد از تماس با مرده طراحی شده بود به کار گرفتهاند. مردم باستان باور داشتند که برای یک جسد باید نور فراهم شود؛ هرگز اجازه داده نمیشد که جسد یک مرده در تاریکی باقی بماند. در قرن بیستم هنوز شمعها در تالار مردگان روشن هستند، و هنوز انسانها با مردگان در بیداری مینشینند. انسان به اصطلاح متمدن هنوز ترس از اجساد مردگان را از فلسفۀ زندگانیش به طور کامل حذف نکرده است.
اما به رغم این همه ترس، انسانها هنوز در صدد گول زدن اشباح برمیآمدند. اگر کلبۀ مرگ نابود نمیشد، جسد از طریق یک سوراخ در دیوار، و نه هرگز از طریق در، خارج میشد. این اقدامات برای سردرگم کردن شبح انجام میشدند، تا از ماندن آن در محل ممانعت شود، و از عدم بازگشت آن اطمینان حاصل شود. عزاداران همچنین از طریق مسیر دیگری از یک مراسم ختم بازمیگشتند تا مبادا شبح آنها را دنبال کند. برای اطمینان از این که شبح از گور بازنگردد، بازگشت از مسیر پیموده شده و بسیاری تاکتیکهای دیگر به کار گرفته میشدند. زنان و مردان اغلب لباسهایشان را با هم عوض میکردند تا شبح را فریب دهند. لباسهای عزاداری طراحی میشدند تا بازماندگان را تغییر چهره دهند؛ و بعدها، برای مرده احترام نشان دهند و بدین ترتیب اشباح را خشنود سازند.
در مذهب برنامۀ منفی دلجویی از شبح مدتها پیش از برنامۀ مثبت مجبور ساختن روح و استغاثه از او آمد. اولین اعمال پرستش بشری پدیدههای دفاعی بودند، نه حرمتی. انسان امروزی این را عاقلانه میپندارد که در برابر آتش خود را بیمه سازد. به همین ترتیب انسان بدوی این را خردمندانهتر میدید که در برابر شبحِ بد اقبالی بیمه فراهم سازد. تلاش برای کسب این ایمنی تکنیکها و رسوم کیش شبح را تشکیل میداد.
روزگاری تصور میشد که آرزوی بزرگ یک شبح این است که به سرعت ”به خاک سپرده شود“ تا بتواند بدون اختلال به سرزمین مردگان پیش رود. هر اشتباهی در انجام یا حذف کارها توسط فرد زنده در آیین به خاک سپردن شبح پیشرفت آن را به سرزمین اشباح قطعاً به تأخیر میانداخت. باور میرفت که این برای شبح ناخشنود کننده است، و یک شبح خشمگین ظاهراً یک منبع بلا، بد اقبالی، و بدبختی بود.
سرچشمۀ مراسم ختم از تلاش انسان برای مجبور ساختن روان - روح به رهسپاری به منزل آیندهاش بود، و موعظۀ مراسم ختم در ابتدا برای آموزش شبح جدید در نحوۀ رسیدن به آنجا طراحی شده بود. رسم بود که برای سفر شبح خوراک و پوشاک فراهم شود. این اقلام در قبر یا در نزدیکی آن قرار داده میشدند. انسان بدوی باور داشت که از سه روز تا یک سال وقت لازم است که ”شبح خوابانده شود“، یعنی از مجاورت قبر دور رانده شود. اسکیموها هنوز اعتقاد دارند که روان سه روز با بدن میماند.
بعد از وقوع یک مرگ مراسم سکوت یا سوگواری به جا آورده میشد تا شبح برای بازگشت به خانه جلب نشود. شکنجۀ خود — زخمی کردن — یک شکل عادی عزاداری بود. بسیاری از آموزگاران پیشرفته سعی کردند این کار را متوقف کنند، اما نتوانستند. تصور میرفت که روزه گرفتن و سایر اشکال محروم سازیِ خود برای اشباح، که در طول دورۀ گذارِ پنهان ماندن پیش از عزیمت واقعیشان به دنیای مردگان نسبت به ناراحتی زندهها در مسرت بودند، خشنود کننده است.
ادوار طولانی و مکرر فقدان فعالیت در طول عزاداری یکی از موانع بزرگ برای پیشرفت تمدن بود. هفتهها و حتی ماههای هر سال در این عزاداری بیحاصل و بیهوده عملاً تلف میشدند. این واقعیت که عزاداران حرفهای برای مواقع عزاداری استخدام میشدند نشان دهندۀ این است که عزاداری یک آیین بود، نه یک علامت اندوه. انسانهای امروزی ممکن است به دلیل احترام و به واسطۀ سوگواری برای مردگان عزاداری کنند، اما مردم دوران باستان به دلیل ترس این کار را انجام میدادند.
نام مردگان هرگز به لب آورده نمیشد. در واقع آنها حتی اغلب از زبان حذف میشدند. این نامها تابو میشدند، و بدین ترتیب زبانها مداوماً تحلیل برده میشدند. این امر سرانجام شمار زیادی از گفتار سمبلیک و اصطلاحات تمثیلی را به وجود آورد، مثل ”نام و روزی که کسی هرگز ذکر نمیکند.“
مردمان دوران باستان آنقدر مشتاق خلاصی از دست یک شبح بودند که هر چیزی را که طی دوران زندگی قابل آرزو کردن بود به او تقدیم میکردند. اشباح همسر و خدمه میخواستند. یک انسان بدوی دارا انتظار داشت که در هنگام مرگش حداقل یک همسر برده زنده دفن شود. بعدها رسم شد که یک زن بیوه روی گور شوهرش خودکشی کند. هنگامی که کودکی میمرد، مادر، عمه، یا مادر بزرگ را اغلب خفه میکردند تا یک شبح بزرگسال بتواند شبح کودک را همراهی و مراقبت کند. و آنهایی که بدین گونه زندگی خود را فدا میکردند معمولاً با رضایت این کار را انجام میدادند. به راستی اگر آنها بر خلاف رسوم به زندگی ادامه میدادند، ترس آنها از خشمِ شبح زندگی را از این لذتهای اندکی که انسانهای بدوی از آن بهرهمند بودند تهی میساخت.
رسم بود که تعداد کثیری از زیردستان فرستاده شوند تا یک رئیس مرده را همراهی کنند. بردگان هنگامی که اربابشان میمرد کشته میشدند تا در سرزمین اشباح به او خدمت کنند. مردم بُرنئو هنوز یک همراه قاصد را تدارک میبینند. یک برده با نیزه کشته میشود تا با ارباب مردهاش دست به سفر روحی زند. اعتقاد بر این بود که اشباح اشخاص به قتل رسیده از این که اشباح قاتلانشان را به عنوان برده داشته باشند شادمانند. این اعتقاد انسانها را به شکار سر ترغیب نمود.
اشباح ظاهراً از بوی غذا لذت میبردند. خیرات خوراکی در ضیافتهای سوگواری زمانی همگانی بود. روش بدوی شکرگویی این بود که به منظور خشنود ساختن ارواح، پیش از خوردن، ضمن به لب آوردن یک فرمول جادویی قدری غذا به داخل آتش انداخته شود.
بنا بود که مردگان از اشباحِ ابزار و جنگ افزارهایی که طی دوران حیات به آنها تعلق داشتند استفاده کنند. شکستن یک کالا برای ”کشتن آن“ بود تا بدین طریق شبح آن رها شود و رهسپار خدمت در سرزمین اشباح گردد. قربانیهای کالایی نیز به وسیلۀ سوزاندن یا دفن کردن انجام میشدند. اتلافات سوگواری در دوران باستان عظیم بودند. نژادهای دوران بعد مدلهای کاغذی درست میکردند و در این قربانیهای مرگ تصاویر را جانشین اشیا و اشخاص واقعی میکردند. پیشرفت بزرگی در تمدن حاصل شد هنگامی که توارث خویشاوندی جانشین سوزاندن و دفن کردن دارایی شد. سرخپوستان ایرکوا اصلاحات بسیاری در اتلاف سوگواری انجام دادند. و این حفظِ دارایی آنها را قادر ساخت که در میان انسانهای شمالی سرخ از همه قدرتمندتر شوند. انسان امروزی بنا نیست که از اشباح بترسد، اما رسم قوی است، و هنوز ثروت دنیوی زیادی در آیینهای سوگواری و مراسم مرگ مصرف میشود.
کیش در حال پیشرفت شبح پرستش نیاکان را اجتناب ناپذیر ساخت زیرا حلقۀ ارتباطی بین اشباح معمولی و ارواح بالاتر، خدایان در حال تکامل، گردید. خدایان اولیه صرفاً انسانهای جلال یافتۀ فوت کرده بودند.
پرستش نیاکان در ابتدا بیشتر به دلیل ترس بود تا پرستش، اما چنین اعتقاداتی قطعاً به اشاعۀ بیشتر ترس از شبح و پرستش آن کمک نمود. هواخواهان آیینهای اولیۀ نیایشی اشباح نیاکان حتی از خمیازه کشیدن میترسیدند، مبادا این که در چنین وقتی یک شبح شرور وارد بدنهای آنان شود.
رسم به فرزند خواندگی پذیرفتن به دلیل کسب اطمینان از این بابت بود که کسی بعد از مرگ برای آرامش و پیشرفت روان خیرات بدهد. انسان بدوی در ترس از اشباح همنوعانش زندگی میکرد، و وقت اضافۀ خود را صرف برنامهریزی برای عملکرد امن شبح خودش بعد از مرگ میکرد.
بیشتر قبایل حداقل سالی یک بار جشنی برای تمامی روانها اجرا میکردند. رومیها هر ساله دوازده جشن شبح و مراسم مربوط به آن را داشتند. نصف روزهای سال وقف نوعی مراسم که به این آیینهای نیایشی باستانی مربوط بود میشدند. یک امپراتور رومی سعی کرد از طریق کاستن تعداد روزهای جشن به سالی 135 بار این رسوم را اصلاح نماید.
کیش شبح در تکامل مداوم بود. همانطور که انگاشته میشد اشباح از مرحلۀ ناکامل به مرحلۀ بالاتر وجود عبور میکنند، آیین نیایشی نیز سرانجام به پرستش ارواح، و حتی خدایان گام برداشتند. اما صرف نظر از اعتقادات متنوع به ارواح پیشرفتهتر، تمامی قبایل و نژادها روزگاری به اشباح اعتقاد داشتند.
ترس از شبح سرچشمۀ تمامی مذاهب دنیا بود؛ و برای مدتها بسیاری از قبایل به اعتقاد کهنِ یک طبقه از اشباح باور داشتند. آنها چنین آموزش میدادند که هنگامی که شبح خشنود باشد انسان از خوش اقبالی برخوردار میشود، و هنگامی که خشمگین باشد بد اقبالی میآورد.
به تدریج که آیین نیایشی ترس از شبح گسترش یافت، انواع بالاتر ارواح مورد شناسایی واقع شدند، ارواحی که قطعاً با هیچ فرد بشری قابل تعیین هویت شدن نبودند. آنها اشباح فرهیخته یا جلال یافتهای بودند که فراسوی حوزۀ سرزمین اشباح به قلمروهای بالاتر سرزمین روح پیشروی کرده بودند.
تصور دو نوع شبح روحی پیشرفتی کند ولی قطعی در سرتاسر دنیا داشت. این روحگرایی جدید دوگانه لازم نبود از قبیله به قبیله اشاعه یابد؛ آن به طور مستقل در سرتاسر دنیا پدیدار گشت. قدرت یک عقیده، در تأثیرگذاری روی ذهنِ در حال توسعۀ تکاملی، در واقعی بودن یا منطقی بودن آن نیست، بلکه در روشن بودن آن و عمومیتِ کاربرد آماده و سادۀ آن است.
باز بعدها تخیل انسان مفهوم نیروهای فوق طبیعی خوب و بد، هر دو را، تجسم نمود؛ برخی از اشباح هرگز به سطح ارواح خوب تکامل نیافتند. تک روحگراییِ اولیۀ ترس از شبح به تدریج داشت به روحگرایی دوگانه تکامل مییافت، یک ایدۀ نوین کنترل نادیدنی امور زمینی. سرانجام چنین تصور شد که خوش اقبالی و بد اقبالی کنترل کنندگان مربوطۀ خودشان را دارند. و باور میرفت که از میان دو طبقه، گروهی که بد اقبالی میآورد، فعالتر و بیشمارتر است.
هنگامی که سرانجام دکترین ارواح خوب و بد به حد کمال رسید، به رایجترین و پایدارترین اعتقاد از میان تمامی اعتقادات مذهبی تبدیل گشت. این دوگرایی نشانگر یک پیشرفت بزرگ مذهبی – فلسفی بود، زیرا انسان را قادر ساخت که هم خوش اقبالی و هم بد اقبالی را به حساب آورد، ضمن این که در همان حال به موجوداتی فوق انسانی باور بیاورد که تا اندازهای در رفتارشان یکجور هستند. ارواح میتوانستند خوب و یا بد محسوب شوند. تصور نمیشد که آنها آنطور که اشباح اولیۀ تک روحگراییِ بدویترین مذاهب تجسم شده بودند کاملاً تندخو باشند. انسان سرانجام قادر شد نیروهایی فوق انسانی را تجسم کند که رفتارشان یکجور است، و این یکی از مهمترین اکتشافات حقیقت در سراسر تاریخ تکامل مذهب و در توسعۀ فلسفۀ بشری بود.
با این وجود مذهب تکاملی بهای گزافی برای مفهوم روحگرایی دوگانه پرداخته است. فلسفۀ اولیۀ انسان قادر بود ثبات روحی را با بیثباتی اقبال زودگذر فقط از طریق پنداشت دو نوع روح، یکی خوب و دیگری بد، آشتی دهد. و ضمن این که این اعتقاد انسان را قادر ساخت که دگرسانیهای شانس را با برداشتی از نیروهای تغییرناپذیر فوق انسانی آشتی دهد، این دکترین از آن هنگام تاکنون آن را برای مذهبگرایان مشکل ساخته است که به وحدت کیهانی بیاندیشند. به طور کلی خدایان مذهب تکاملی توسط نیروهای تاریکی مورد مقابله واقع شدهاند.
تراژدی تمامی این امر در این واقعیت نهفته است که هنگامی که این ایدهها در ذهن بدوی انسان ریشه میدوانیدهاند، به راستی هیچ روح بد یا ناسازگاری در تمامی دنیا وجود نداشت. چنین وضعیت ناخجستهای تا بعد از شورش کلیگسشیا به وجود نیامد و آن هم فقط تا پنطیکاست دوام آورد. ایدۀ نیکی و شرارت به عنوان همترازهای کیهانی، حتی در قرن بیستم در فلسفۀ بشری بسیار زیاد زنده است. بیشتر مذاهب دنیا هنوز این نشان تولد فرهنگی متعلق به روزگاران دیرین سپری شدۀ فرقههای پدیدار گشتۀ شبح را با خود حمل میکنند.
انسان بدوی به ارواح و اشباح به این شکل نگاه میکرد که حقوقی تقریباً نامحدود دارند ولی هیچ وظیفهای ندارند. تصور میشد که ارواح به انسان چنین مینگرند که وظایف چندگانهای دارد اما هیچ حقوقی ندارد. باور میرفت که ارواح به انسان به دیدۀ حقارت مینگرند زیرا وی دائماً در انجام وظایف معنوی خود کوتاهی میکند. اعتقاد کلی نوع بشر این بود که اشباح به عنوان بهای عدم مداخله در امور بشری یک خدمت مداوم را باج خواهی میکنند، و کمترین بدبیاری به فعالیتهای اشباح نسبت داده میشد. انسانهای اولیه آنقدر از نادیده انگاشتن احترامی که سزاوار خدایان است میترسیدند که بعد از قربانی کردن برای تمامی ارواح شناخته شده، به قربانی کردن برای ”خدایان ناشناخته“ میپرداختند تا کاملاً مصون باشند.
و اکنون کیش سادۀ شبح با رسوم پیشرفتهتر و نسبتاً پیچیدۀ کیش روح – شبح، خدمت و پرستش ارواح بالاتر، آنطور که آنان در تخیل بدوی انسان تکامل یافتهاند، دنبال شده است. آیین مذهبی باید پا به پای تکامل و پیشرفت روحی جلو رود. آیین نیایشی بسط یافته چیزی جز هنر حفظ خود نبود که در رابطه با اعتقاد به موجودات فوق طبیعی، تطبیق خود با محیط روحی، به کار بسته میشد. سازمانهای صنعتی و نظامی انطباق با محیطهای طبیعی و اجتماعی بودند. و به تدریج که ازدواج برای پاسخگویی به مطالبات دو جنسیتی به وجود آمد، سازمان مذهبی نیز در پاسخ به اعتقاد به نیروهای بالاتر روحی و موجودات روحی تکامل یافت. مذهب نشانگر انطباق انسان با توهماتش نسبت به راز شانس میباشد. ترس از روح و پرستش متعاقب به عنوان بیمه در برابر بد اقبالی، به عنوان تدابیر نیکبختی، پذیرفته شدند.
انسان بدوی تصور میکند که ارواح خوب دنبال کار خودشان هستند، و چیز اندکی از موجودات بشری میخواهند. این اشباح و ارواح بد هستند که باید در منش خوب نگاه داشته شوند. از این رو، مردمان بدوی بیشتر به اشباح بد سیرتشان توجه نمودند تا به ارواح خوش طینتشان.
بهروزی بشری بنا بود خصوصاً برای حس حسادت ارواح شرور تحریک کننده باشد، و روش انتقامی آنها این بود که از طریق یک نیروی بشری و از طریق تکنیک چشم بد به ضربۀ تلافی جویانه دست زنند. آن جنبۀ آیین نیایشی که به اجتناب روحی مربوط بود بسیار درگیر نابکاریهای چشم بد بود. ترس از آن تقریباً جهانی گشت. زنان زیبا نقاب به چهره میزدند تا خود را از چشم بد مصون نگاه دارند. متعاقباً بسیاری از زنان که مایل بودند زیبا تلقی شوند این شیوۀ عمل را پذیرفتند. به دلیل این ترس از ارواح بد، کودکان به ندرت اجازه مییافتند بعد از تاریکی بیرون روند، و دعاهای اولیه همیشه شامل این درخواست میشد: ”ما را از چشم بد نجات بده.“
قرآن شامل یک فصل کامل است که به چشم بد و افسونهای جادویی تخصیص یافته است، و یهودیان کاملاً به آنها اعتقاد داشتند. تمامی آیین نیایشی وابسته به آلت تناسلی مرد به عنوان دفاعی بر ضد چشم بد به وجود آمد. تصور میشد که ارگانهای تولید مثل تنها جادویی هستند که میتوانند آن را بیاثر سازند. چشم بد موجب پیدایش اولین خرافات پیرامون علامات پیش از زایمان کودکان، نشانهای مادری، بود و این آیین نیایشی روزگاری تقریباً عالمگیر بود.
حسادت یک ویژگی سابقهدار بشری است؛ از این رو انسان بدوی آن را به خدایان آغازین خود نسبت میداد. و چون روزگاری انسان دست به کار فریب اشباح زده بود، به زودی شروع به فریب ارواح نمود. او گفت: ”اگر ارواح به زیبایی و رفاه ما حسادت ورزند، خود را از شکل خواهیم انداخت و پیرامون موفقیتمان اندک سخن خواهیم گفت.“ از این رو فروتنی اولیه خوار شمردن خودپسندی نبود، بلکه در عوض تلاشی برای گمراه کردن و فریفتن ارواح حسود بود.
روشی که برای باز داشتن ارواح از حسادت ورزی نسبت به رفاه بشری پذیرفته شده بود این بود که به یک چیز یا شخص خوش اقبال یا بسیار دوست داشتنی فحاشی شدید میشد. منشأ رسم کم کردن تعریف و تمجید از یک فرد یا خانواده این بود، و نهایتاً به فروتنی، خویشتنداری، و نزاکت متمدنانه تکامل یافت. در راستای این انگیزه، زشت شدن مد شد. زیبایی حسادت ارواح را برمیانگیخت؛ آن نشانگر غرور گناه آلود بشری بود. انسان بدوی دنبال یک نام زشت میگشت. این جنبۀ آیین نیایشی مانع بزرگی برای پیشرفت هنر بود، و مدتها دنیا را تیره و زشت نگاه داشت.
تحت کیش روح، زندگی در بهترین شکلش یک قمار بود، نتیجۀ کنترل روحی. آیندۀ یک نفر حاصل تلاش، پشتکار، یا استعداد نبود، مگر این که اینها برای نفوذ روی ارواح به کار گرفته میشدند. آیین خشنود ساختن ارواح در بر گیرندۀ باری سنگین بود، که زندگی را خسته کننده و عملاً غیرقابل تحمل میساخت. از دوره به دوره و از نسل تا نسل، نژاد بعد از نژاد در پی بهبود این دکترین فوق شبح برآمده، اما هیچ نسلی تاکنون جرأت رد کامل آن را نکرده است.
قصد و خواستۀ ارواح از طریق فالگیری، پیشگویی، و علامات مورد مطالعه قرار میگرفت. و این پیامهای روحی از طریق غیبگویی، پیشگویی، جادو، گناه آزمون، و طالع بینی تفسیر میشدند. آیین نیایشی تماماً تدبیری بود که برای دلجویی، خرسند ساختن، و خریدن ارواح از طریق این رشوۀ پنهان طراحی شده بود.
و بدین ترتیب یک فلسفۀ نوین و گسترش یافتۀ جهانی به وجود آمد که شامل اینها میشد:
1- وظیفه — آن کارهایی که برای همسو ساختن یا حداقل بیطرف نمودن ارواح باید انجام شوند.
2- درست — رفتار و مراسم درست که ارواح را در جهت منافع یک فرد به طور فعال به کار گیرد.
3- حقیقت — فهم و طرز برخورد درست نسبت به ارواح و لذا نسبت به زندگی و مرگ.
صرفاً به دلیل کنجکاوی نبود که مردم باستان در پی دانستن آینده بودند؛ آنها میخواستند از بد اقبالی احتراز کنند. غیبگویی صرفاً تلاشی برای اجتناب از گرفتاری بود. در طول این ایام به رویاها به صورت پیشگویی نگریسته میشد، ضمن این که هر چیز غیرمعمول یک طالع تلقی میشد. و حتی امروزه نژادهای متمدن با اعتقاد به علامات، نشانهها، و سایر بقایای خرافی متعلق به کیش در حال پیشرفتِ شبح دوران باستان نفرین شدهاند. انسان آن روشهایی را که از طریق آن به تدریج و به طور دردآور از نردبان تکاملی حیات صعود کرد، به کندی، بسیار کند، ترک میکند.
هنگامی که انسانها فقط به اشباح اعتقاد داشتند، آیین مذهبی بیشتر شخصی و کمتر سازمان یافته بود. اما شناخت ارواح بالاتر به کارگیری ”روشهای بالاتر روحی“ را در برخورد با آنها ضروری میساخت. این تلاش برای بهبود دادن، یا تدوین تکنیک خشنود ساختن روح مستقیماً به ایجاد مکانیسمهای دفاعی در برابر ارواح انجامید. انسان به راستی در برابر نیروهای غیرقابل مهار که در حیات دنیوی عمل میکردند احساس درماندگی میکرد، و احساس خود کوچک بینی او وی را ناچار ساخت تلاش کند تعدیل جبران کنندهای بیابد، تکنیکی برای مساوی ساختن نابرابریها در تقلای یک جانبۀ انسان در مقابل کیهان.
در روزهای نخستین آیین نیایشی، تلاشهای انسان برای تأثیرگذاری روی عملکرد شبح به دلجویی محدود میشد، تلاشهایی از طریق رشوه برای خنثی کردن بد اقبالی. به تدریج که تکامل آیین نیایشی شبح به سمت مفهوم ارواح خوب و نیز بد پیش رفت، این مراسم به سوی تلاشهایی با طبیعت مثبتتر چرخش نمود، کوششهایی برای کسب خوش اقبالی. مذهب انسان دیگر به طور کامل منفیگرا نبود، همچنین با تلاش برای کسب خوش اقبالی نیز متوقف نگردید. او به زودی شروع به ابداع تدابیری نمود که از طریق آن بتواند ارواح را به همکاری مجبور سازد. مذهبگرا دیگر در برابر مطالبات بیوقفۀ توهمات روحیِ خود ساخته بیدفاع نمیماند. انسان بدوی شروع به اختراع سلاحهایی میکند که با آنها بتواند روح را به عمل وا دارد و به یاری ناچار سازد.
اولین تلاشهای تدافعی انسان متوجه اشباح شد. با گذشت اعصار زندهها شروع به ابداع روشهایی برای مقاومت در برابر مردگان نمودند. تکنیکهای زیادی برای ترساندن اشباح و دور ساختن آنها به وجود آورده شدند، که در میان آنها میتوان تکنیکهای زیر را ذکر نمود:
1- قطع کردن سر و بستن بدن در گور.
2- سنگسار کردن خانۀ مرگ.
3- اخته کردن یا شکستن پاهای جسد.
4- مدفون ساختن زیر سنگها، یک منشأ سنگ قبر امروزی.
5- سوزاندن جسد، یک اختراع دوران بعد برای پیشگیری از مزاحمت شبح.
6- پرتاب بدن به درون دریا.
7- در معرض دید قرار دادن بدن تا توسط حیوانات وحشی خورده شود.
اشباح بنا بود با سر و صدا آشفته شده و بترسند؛ فریاد زدن، زنگها، و طبلها آنها را از زندگان فراری میدادند؛ و این روشهای دوران باستان هنوز در ”مکانهای سوگواری“ برای مردگان رایج هستند. ترکیبات متعفن به کار گرفته میشدند تا ارواح ناخواسته را دور سازند. تصاویر کریه ارواح ساخته میشدند تا آنها هنگام مشاهدۀ خود با شتاب فرار کنند. باور میرفت که سگها میتوانند به نزدیک شدن اشباح پی ببرند، و این که از طریق زوزه کشیدن اخطار میدهند؛ و دیگر این که هنگامی که آنها نزدیک هستند خروسان صدای قوقولی قو سر میدهند. استفادۀ از یک خروس به عنوان یک بادنما در تداوم این خرافه است.
تصور میشد که آب بهترین حفاظ در برابر اشباح است. آب مقدس از تمامی اشکال دیگر برتر بود، آبی که کاهنان پاهایشان را در آن شسته بودند. باور میرفت که آتش و آب هر دو برای اشباح موانعی غیرقابل عبور هستند. رومیها سه بار آب را به دور جسد میگرداندند. در قرن بیستم آب مقدس به بدن پاشیده میشود، و شستن دست در قبرستان هنوز یک آیین یهودی است. غسل تعمید جنبهای از مراسم آب مربوط به دوران بعد بود؛ حمام کردن بدوی یک مراسم مذهبی بود. فقط در ایام اخیر حمام کردن یک کار بهداشتی شده است.
اما انسان با مجبور ساختن شبح متوقف نگردید. او به زودی از طریق آیین مذهبی و رسوم دیگر سعی نمود روح را مجبور به عمل سازد. جنگیری به کارگیری یک روح برای کنترل یا دور ساختن روح دیگر بود، و این تاکتیکها همچنین برای ترساندن اشباح و ارواح به کار گرفته میشدند. مفهوم روحگرایی دوگانۀ نیروهای خوب و بد به انسان فرصت مکفی داد تا یک نیرو را بر ضد نیروی دیگر به کار گیرد، زیرا اگر یک انسان نیرومند بتواند یک فرد ضعیفتر را شکست دهد، قطعاً یک روح قوی میتواند بر یک شبح پستتر فائق شود. لعن و نفرین بدوی یک کارکرد سرکوبگرانه بود که برای مرعوب ساختن ارواح دونتر طراحی شده بود. بعدها این رسم به لعن و نفرین کردن دشمنان تعمیم یافت.
مدتها باور میرفت که با رجعت به کاربردهای آداب و رسوم کهنتر میتوان ارواح و خدایان کوچک را به عملکرد مطلوب وادار نمود. انسان امروز مقصر به همان طرز عمل است. شما یکدیگر را با زبان معمول و روزمره مخاطب قرار میدهید، اما هنگامی که مشغول دعا میشوید، به شیوۀ کهنتر نسل دیگر، سبک به اصطلاح شرعی، متوسل میشوید.
این دکترین همچنین بسیاری از رجعتهای مذهبی - آیینی با یک طبیعت جنسی، مثل فحشای در معبد را روشن میسازد. این بازگشت به رسوم بدوی سپرهای ایمنی محکمی در برابر بسیاری از بلاها محسوب میشدند. و با این مردمان ساده ذهن تمامی این عملکردها کاملاً عاری از آنچه که انسان امروزی بیبند و باری جنسی مینامد بودند.
سپس کارکرد عهدهای آیینی آمد که به زودی با پیمانهای مذهبی و سوگندهای مقدس دنبال شد. بیشتر این سوگندها با شکنجۀ خود و ناقص کردن خود و بعدها با روزه گرفتن و دعا همراه بودند. پس از آن دریغ کردن از خود به شکل یک سرکوب مطمئن مورد نگرش واقع میشد. این امر به ویژه در مورد خودداری جنسی صدق میکرد. و بدین ترتیب انسان بدوی به زودی یک سختگیری راسخ در رسوم مذهبی خود به وجود آورد، اعتقادی به تأثیر شکنجۀ خود و دریغ کردن از خود به عنوان آیینهایی که قادرند ارواح ناخواهان را مجبور سازند نسبت به تمامی این رنجها و محروم سازیها عکسالعمل مطلوب نشان دهند.
انسان امروزی دیگر به طور آشکار تلاش نمیکند ارواح را مجبور سازد، گر چه هنوز گرایشی به چانه زدن با الوهیت بروز میدهد. و او هنوز سوگند میخورد، روی تخته میکوبد، انگشتانش را به صورت متقاطع روی هم قرار میدهد، و آب دهان را با یک عبارت مبتذل که روزگاری یک فرمول جادویی بود دنبال میکند.
نوع فرقهای سازمان اجتماعی تداوم یافت زیرا برای حفظ و برانگیختن گرایشات اخلاقی و وفاداریهای مذهبی یک نمادگرایی فراهم نمود. فرقه از سنن ”خانوادههای قدیمی“ سرچشمه گرفت و به عنوان یک نهاد تثبیت شده تداوم یافت. تمامی خانوادهها نوعی فرقه دارند. هر آرمان الهام بخش به دنبال یک سمبولیسم تداوم بخش است — در جستجوی تکنیکی برای تجلی فرهنگی که بقا را تضمین نماید و ادراک را افزایش دهد میباشد — و فرقه از طریق برانگیختن و ارضا کردن احساس به این سرانجام دست مییابد.
از پگاه تمدن هر جنبش جذاب در فرهنگ اجتماعی یا پیشرفت مذهبی یک آیین، یک مراسم نمادین به وجود آورده است. هر چه بیشتر این آیین یک رشد ناآگاهانه بوده است، هواخواهان خود را به طور قویتر در کنترل نگاه داشته است. فرقه عقیده را حفظ نمود و احساس را ارضا کرد، اما برای بازسازی اجتماعی و پیشرفت معنوی همیشه بزرگترین مانع بوده است.
به رغم این که فرقه پیشرفت اجتماعی را همواره کند کرده است، تأسفآور است که بسیاری از باورمندان امروزی شاخصهای اخلاقی و ایدهآلهای معنوی هیچ نمادگرایی مکفی — هیچ فرقۀ حمایت متقابل — هیچ چیزی که به آن تعلق داشته باشند، ندارند. اما یک فرقۀ مذهبی نمیتواند ساخته شود؛ آن باید رشد کند. و هیچ فرقهای از دو گروه یکسان نخواهند بود مگر این که آیینهای آنها به طور دلخواه از طریق اتوریته همگون گردد.
آیین نیایشی مسیحی اولیه مؤثرترین، جذابترین، و پایدارترین آیینی بود که تا آن هنگام در فکر پرورده یا ابداع شده بود؛ اما در یک عصر علمی بیشتر ارزش آن از طریق نابودی بسیاری از اصول بنیادین اولیۀ آن از بین رفته است. آیین پرستشی مسیحی از طریق از دست رفتن بسیاری از عقاید اساسی از شور و طراوت افتاده است.
در گذشته هنگامی که آیین نیایشی انعطاف پذیر و نمادگرایی گسترشگرا بوده است حقیقت به سرعت رشد کرده و آزادانه بسط یافته است. حقیقت سرشار و یک آیین نیایشی تطبیقگرا به سرعت پیشرفت اجتماعی کمک کرده است. هنگامی که یک آیین نیایشی بیمعنی سعی در جایگزینی فلسفه و برده ساختن استدلال میکند، مذهب را بیاعتبار میسازد و یک فرقۀ واقعی به وجود میآید.
صرف نظر از کاستیها و نارساییها، هر آشکارسازی نوین حقیقت موجب پدیداری یک فرقۀ جدید شده است، و حتی بیان دوبارۀ مذهب عیسی باید یک نمادگرایی نوین و مناسب به وجود آورد. انسان امروزی باید یک نمادگرایی کافی برای عقاید جدیدِ در حال گسترش، ایدهآلها و وفاداریهایش بیابد. این سمبل بهبود یافته باید از درون زندگی مذهبی و تجربۀ معنوی سرچشمه یابد. و این سمبولیسم بالاتر یک تمدن والاتر باید مبتنی بر مفهوم پدر بودن خداوند و مملو از ایدهآل نیرومند برادری انسان باشد.
آیینهای نیایشی کهن بسیار خود محور بین بودند؛ جدیدها باید حاصل محبت عملی باشند. آیین نیایشی جدید، همانند نوع کهن، باید عاطفه را بپروراند، احساس را خشنود سازد، و وفاداری را رواج دهد؛ اما باید بیشتر انجام دهد: باید پیشرفت معنوی را تسهیل نماید، معانی کیهانی را افزایش دهد، ارزشهای اخلاقی را بالا برد، توسعۀ اجتماعی را تشویق کند، و یک نوع والای زندگی شخصی مذهبی را برانگیزد. آیین نیایشی نوین باید اهداف عالی زندگی را که هم گذرا و هم جاودانه است — اجتماعی و معنوی — فراهم سازد.
هیچ آیین نیایشی نمیتواند تداوم یابد و به پیشرفت تمدن اجتماعی و نیل معنوی فردی یاری رساند، مگر این که مبتنی بر مفهوم بیولوژیک، جامعه شناسانه، و مذهبی خانه باشد. یک آیین نیایشی بقا یابنده باید آنچه را که در شرایط وجود تغییر بدون وقفه دائمی است نمادین کند؛ باید آنچه را که جریان دائماً در حال تغییر دگرگونی اجتماعی یگانه میسازد جلال دهد. باید معانی حقیقی را بشناسد، روابط زیبا را بستاید، و ارزشهای نیک عظمت واقعی را جلال دهد.
اما مشکل بزرگ یافتن یک نمادگرایی نوین و رضایتبخش این است که انسانهای امروزی، به صورت یک گروه، به روش علمی اعتقاد دارند، از خرافات احتراز میکنند، و از نادانی منزجرند، در حالی که به طور فردی همگی مشتاق چیزهای اسرارآمیز هستند و ناشناختهها را محترم میشمارند. هیچ آیین نیایشی بقا نمییابد مگر این که نمایانگر یک راز ماهرانه باشد و یک چیز دست نیافتنی با ارزش را پنهان سازد. باز، نمادگرایی جدید نه تنها برای گروه باید مهم باشد بلکه همچنین باید برای فرد با معنی باشد. اشکال هر نمادگرایی مفید باید آنهایی باشد که فرد بتواند با پیشقدمی خود آن را به انجام رساند، و همچنین بتواند با همنوعانش از آن لذت برد. اگر آیین نیایشی جدید فقط بتواند به جای ساکن دینامیک باشد، شاید به راستی بتواند چیزی ارزنده، هم دنیوی و هم معنوی، به پیشرفت نوع بشر ارزانی دارد.
اما اگر یک آیین نیایشی — یک نماد گرایی از آیینهای پرستشی، شعارها، یا اهداف — بسیار پیچیده باشد کار نخواهد کرد. و برای نیایش باید تقاضا باشد، پاسخ وفاداری. هر مذهب مؤثر به گونهای خطاناپذیر یک نمادگرایی ارزنده پدید میآورد، و هواداران آن کاری نیک میکنند که از متبلور شدن چنین آیینی به یک مراسم محدود کننده، بد شکل، و خفه کنندۀ کلیشهای که فقط میتواند تمامی پیشرفت اجتماعی، اخلاقی، و معنوی را محدود ساخته و به تأخیر اندازد جلوگیری کنند. هیچ آیین نیایشی که رشد اخلاقی را به تأخیر اندازد و نتواند پیشرفت معنوی را شکوفا سازد نمیتواند بقا یابد. آیین نیایشی چارچوب ساختمانی است که بدنۀ زنده و دینامیک تجربۀ شخصی معنوی — مذهب راستین — حول آن رشد میکند.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ تابناک عصر نبادان.]
ایدۀ ورود یک روح به داخل یک شی بیجان، یک حیوان، و یا یک موجود بشری، یک اعتقاد بسیار باستانی و قابل احترام است که از آغاز تکامل مذهب رواج داشته است. این دکترین تسخیر روحی چیزی بیشتر یا کمتر از اعتقاد به بتواره گرایی نیست. انسان بدوی لزوماً بتواره را پرستش نمیکند؛ او به طور بسیار منطقی روحی را که در درون آن ساکن است پرستش کرده و محترم میشمرد.
در ابتدا باور بر این بود که روح یک بتواره شبح یک انسان مرده است؛ بعدها گمان میرفت که ارواح بالاتر در بتوارهها ساکن هستند. و از این رو فرقۀ بتواره سرانجام تمامی ایدههای بدوی اشباح، روانها، ارواح، و جنزدگی را در هم ادغام نمود.
انسان بدوی همیشه میخواست هر چیز فوقالعاده را به بتواره تبدیل کند؛ لذا باور به شانس چنین موقعیتی را برای وی فراهم نمود. شخصی بیمار است، چیزی اتفاق میافتد، و حالش خوب میشود. همین چیز در مورد شهرت بسیاری از داروها و روشهای شانسی درمان بیماری صدق میکند. اشیائی که در خواب دیده میشدند احتمال داشت که به بتواره تبدیل شوند. آتشفشانها، اما نه کوهها، بتواره شدند؛ همینطور ستارگان دنبالهدار، اما نه ستارگان. انسان اولیه تصور میکرد که ستارگانِ جهنده و شهابها نمایانگر ورود ارواح ویژۀ دیدارگر به زمین هستند.
اولین بتوارهها سنگریزههایی بودند که به طور خاص علامتگذاری شده بودند، و انسان پیوسته در جستجوی ”سنگهای مقدس“ بوده است. یک رشته دانۀ تسبیح روزگاری مجموعهای از سنگهای مقدس بود، یک دسته از اشیاءِ جادویی. بسیاری از قبایل سنگهای بتوارهای داشتند، اما تعداد اندکی از آنها بقا یافتهاند، مثل کعبه و سنگ اِسکُن. آتش و آب نیز در زمرۀ بتوارههای اولیه بودند، و پرستش آتش، به همراه اعتقاد به آب مقدس هنوز ادامه دارد.
بتوارههای درختی یک رخداد دوران بعد بودند، اما در میان برخی قبایل استمرار پرستش طبیعت به اعتقاد به اشیاءِ جادویی که نوعی روح طبیعت در آنها ساکن است انجامید. هنگامی که گیاهان و میوهها بتواره شدند، خوردن آنها حرام شد. سیب در زمرۀ اولین میوههایی بود که در این دستهبندی قرار گرفت؛ آن هرگز توسط مردمان خاور نزدیک خورده نشد.
اگر حیوانی گوشت انسان را میخورد، بتواره میشد. سگ بدین طریق حیوان مقدس پارسیان گشت. اگر بتواره یک حیوان باشد و شبح به طور دائم در آن ساکن شود، در آن صورت ممکن است بتواره گرایی به تناسخ گرایش یابد. انسانهای بدوی به طرق بسیار نسبت به حیوانات حسادت میورزیدند. آنها نسبت به آنان احساس برتری نمیکردند و اغلب از روی حیوانات محبوبشان نامگذاری میشدند.
هنگامی که حیوانات بتواره شدند، تابوهایی حول خوردن گوشت حیوان بتواره به وجود آمدند. میمونها و میمونهای انسان نما به دلیل شباهت به انسان به زودی حیوانات بتوارهای گشتند. بعدها مارها، پرندگان، و گرازها نیز به همین نحو تلقی شدند. روزگاری گاو یک بتواره و شیرش تابو بود، در حالی که فضولات بدنش بسیار محترم شمرده میشد. مار در فلسطین مورد تکریم بود، به ویژه توسط فینیقیها که به همراه یهودیان آن را به عنوان سخنگوی ارواح خبیث تلقی میکردند. حتی بسیاری از انسانهای امروزی به نیروهای سحرانگیز خزندگان باور دارند. از عربستان تا هند تا رقص مار قبیلۀ مُکوی سرخپوستان، مار تقدیس شده است.
برخی از روزهای هفته جادویی بودند. برای مدتها جمعه روزی نحس و عدد سیزده عددی بدشگون تلقی شده است. اعداد خوش یمن سه و هفت ناشی از آشکارسازیهای دوران بعد بودند. چهار شمارۀ خوش یمن انسان بدوی بود و منتج از شناخت اولیۀ چهار نقطۀ قطبنما بود. شمارش چهارپایان یا داراییهای دیگر بدشگون تلقی میشد؛ مردم دوران باستان همیشه مخالف سرشماری، ”شمارش مردم“، بودند.
انسان بدوی از سکس یک نیروی بیجای جادویی نساخت؛ کارکرد تولید مثل فقط مقدار محدودی توجه دریافت نمود. انسان بدوی ذهنی طبیعی داشت، نه زشت یا شهوانی.
آب دهان یک جادوی قدرتمند بود. با تف کردن روی یک شخص ارواح پلید میتوانستند بیرون رانده شوند. تف کردن یک شخص بزرگتر یا والامقام روی یک فرد بالاترین تحسین بود. به برخی از قسمتهای بدن انسان به صورت بتوارههای بالقوه نگریسته میشد، به ویژه مو و ناخنها. ناخنهای بلند رئیسان قبیله بسیار گرامی شمرده میشدند، و ناخنهای چیده شدۀ آنها بتوارۀ نیرومندی بودند. اعتقاد به بتوارههای جمجمهای علت اصلی شکار سر را در دوران بعد روشن میسازد. طناب ناف یک بتوارۀ بسیار ارزشمند بود؛ حتی امروزه در آفریقا به آن چنین مینگرند. اولین اسباب بازی نوع بشر یک طناب ناف حفظ شده بود. آن در حالی که با مروارید آراسته شده بود، آنطور که اغلب انجام میشد، اولین گردنبند انسان بود.
بچههای قوزدار و معلول به صورت بتواره تلقی میشدند. باور میرفت که سفیهان مجنون هستند. انسان بدوی نمیتوانست بین نبوغ و دیوانگی تمایز قائل شود. آدمهای ابله را یا تا حد مرگ کتک میزدند و یا به عنوان شخصیتهای جادویی تکریم میکردند. هیستری به طور فزاینده موجب صحه گذاردن بر اعتقاد همگانی به سحر و جادو گردید. مبتلایان به صرع اغلب کاهن و حکیم قبیله بودند. به مستی به عنوان شکلی از تسخیر روحی نگریسته میشد. هنگامی که یک انسان بدوی دست به سر و صدا و پایکوبی میزد، یک برگ توی موهایش قرار میداد تا در برابر اعمالش از مسئولیت شانه خالی کند. زهرها و مواد تخدیر کننده نیروهایی جاودیی شدند؛ تصور میرفت آنها در تسخیر روحی هستند.
بسیاری از مردم به نابغهها به عنوان شخصیتهای جادویی که توسط یک روح خردمند تسخیر شدهاند مینگریستند. و این انسانهای با استعداد به زودی یاد گرفتند که برای پیشبرد منافع خودخواهانۀ خویش به فریبکاری و حیله متوسل شوند. پنداشته میشد که انسانی با قدرت جادویی فراتر از بشر است؛ او الهی و حتی بری از خطا بود. بدین ترتیب رئیسان قبیله، پادشاهان، کاهنان، پیامبران، و حکمرانان کلیسا سرانجام قدرت زیادی به دست آورده و اتوریتۀ بیحد و حصری اعمال کردند.
تصور میشد اشباح ترجیح میدهند در اشیائی سکونت کنند که طی دوران زندگی در جسم به آنان تعلق داشت. این اعتقاد تأثیر بسیاری از یادگارهای امروزی را روشن میسازد. مردم دوران باستان همیشه استخوانهای رهبرانشان را تکریم میکردند، و هنوز بسیاری از انسانها بقایای اسکلت آدمهای مقدس و قهرمانان را با آمیزهای خرافی از ترس و احترام مینگرند. حتی امروزه قبرهای انسانهای بزرگ زیارت میشوند.
اعتقاد به اشیاءِ به جا مانده از گذشته حاصل آیین باستانی بتواره است. یادگارهای مذاهب امروزه نمایانگر تلاش برای منطقی جلوه دادن نیروهای جادویی انسان بدوی و بدین گونه ارتقاءِ آن به جایگاه شکوه و حرمت در سیستمهای مذهبی امروز میباشند. باور به بتوارهها و جادوگری کفرآمیز است اما ظاهراً پذیرش یادگارها و معجزات کاملاً صحیح هستند.
آتشدان — بخاری — کم و بیش یک بتواره شد، یک مکان مقدس. مراقد و معابد در ابتدا مکانهایی جادویی بودند زیرا مردگان در آنجا مدفون بودند. موسی کلبۀ جادویی عبرانیان را به مکانی که جایگاه یک اَبَر بتواره، مفهومی که در آن هنگام قانون خداوند تلقی میشد، ارتقا داد. اما قوم بنیاسرائیل اعتقاد عجیب کنعانی به محراب سنگی را هرگز ترک نکردند: ”و این سنگی را که من به عنوان یک محراب بنا کردهام خانۀ خداوند خواهد بود.“ آنها به راستی باور داشتند که روح خدایشان در چنین محرابهای سنگی، که در واقع بتواره بودند، ساکن است.
آغازینترین مجسمهها برای حفظ چهره و خاطرۀ مردگان نامی ساخته شدند؛ آنها در واقع بنای یادبود بودند. بتها یک اعتقاد پالایش شده به طلسم و جادو بودند. انسانهای بدوی اعتقاد داشتند که یک مراسم تقدیس و تبرک موجب میشود که روح به داخل مجسمه وارد شود. به همین منوال، هنگامی که اشیاءِ مشخص برکت داده میشدند، طلسم میشدند.
موسی با اضافه نمودن دومین فرمان به قوانین اخلاقی باستانی دلمیشیا، سعی نمود پرستش بتواره را در میان عبرانیان کنترل کند. او به دقت رهنمون داد که آنان نباید هیچ گونه مجسمهای را که ممکن است به عنوان یک بتواره تقدیس و تبرک شود بسازند. او صریحاً گفت: ”هیچ تندیس کندهکاری شده یا شبیه هر چیزی را که در آسمان بالا، یا در زمین پایین، یا در آبهای زمین است نسازید.“ در حالی که این فرمان تأثیر زیادی در کند کردن کار هنری در میان یهودیان داشت، پرستش بتواره را کاهش داد. اما موسی خردمندتر از آن بود که تلاش کند بتوارههای باستانی را به طور ناگهانی کنار بگذارد، و لذا رضایت داد برخی از باورهای باستانی را در ترکیبی از محراب جنگی و ضریح مذهبی که صندوق بود در کنار قانون قرار دهد.
نهایتاً عبارات دارای نیروی جادویی شدند، به ویژه بیشتر آنهایی که کلامهای خداوند تلقی میشدند. بدین ترتیب کتابهای مقدس بسیاری مذاهب زندانهایی جادویی شدهاند که تخیل معنوی انسان را حبس میکنند. تلاش موسی بر ضد بتوارهها خود یک بتوارۀ عالی گردید. بعدها فرمان او به کار گرفته شد تا هنر پوچ جلوه داده شده و لذت بردن و تحسین چیزهای زیبا عقب رانده شود.
در ایام باستان لغت جادویی اتوریته یک دکترین ترس برانگیز بود، مخوفترین مستبدی که انسانها را برده میسازد. بتوارهای که ناشی از اصول اعتقادی باشد انسان را در خیانت به خود به داخل چنگالهای تعصب، فناتیسم، خرافه، عدم تحمل دیگران، و ظالمانهترین قساوتهای بربری هدایت خواهد کرد. احترام امروزه برای خرد و حقیقت، چیزی جز گریزی تازه از تمایل به بتواره سازی به سطوح بالاتر اندیشه ورزی و استدلال نیست. در رابطه با نوشتجات گردآوری شدۀ بتوارهای که مذهب گرایان گوناگون به عنوان کتب مقدس دارا میباشند، نه تنها باور میرود که آنچه که در کتاب است حقیقت دارد، بلکه این که هر حقیقتی در کتاب گنجانیده شده است. اگر یکی از این کتب مقدس از قضا بگوید زمین مسطح است، آنگاه برای نسلهای طولانی مردان و زنانی که از جهات دیگر عاقلند از پذیرش نشانۀ بیچون و چرای گرد بودن سیاره امتناع خواهند ورزید.
عملکرد باز کردن یکی از این کتب مقدس برای این که تصادفاً چشم به یک سطر بیفتد، تا به دنبال آن تصمیمات یا پروژههای مهم زندگی تعیین شوند، چیزی بیشتر یا کمتر از اعتقاد به طلسم و جادوی محض نیست. سوگند خوردن به یک ”کتاب مقدس“ یا قسم خوردن به چیزی که حرمت والا دارد یک شکلی از بتواره گرایی ناب است.
اما پیشروی نمودن از ترس بتوارهای نسبت به ناخنهای چیده شدۀ دست یک رئیس قبیلۀ بدوی به پرستش مجموعهای عالی از نامهها، قوانین، افسانهها، تمثیلها، داستانهای خیالی، اشعار، و رویدادها که در نهایت منعکس کنندۀ خرد اخلاقیِ حلاجی شدۀ قرون بسیار میباشد، حداقل تا هنگامی که به عنوان یک ”کتاب مقدس“ گردآوری شدهاند، نمایانگر پیشرفت واقعی تکاملی است.
کلمات برای این که بتواره شوند باید الهام یافته تلقی میشدند، و توسل به نوشتارهای به اصطلاح الهام یافتۀ الهی مستقیماً به برقراری مرجعیت کلیسا انجامید، در حالی که تکامل اشکال مدنی به پیدایش مرجعیت دولت منجر شد.
بتواره گرایی از میان تمامی آیینهای بدوی پرستشی عبور نمود، از باستانیترین اعتقاد به سنگهای مقدس، تا بت پرستی، آدم خواری، و پرستش طبیعت، تا توتمگرایی.
توتمگرایی مجموعهای از رسوم اجتماعی و مذهبی است. در ابتدا تصور میشد که احترام به حیوان توتم که ظاهراً از منشأ بیولوژیک برخوردار است اندوختۀ خوراک را تضمین میکند. توتمها روزگاری سمبلهای گروه و در عین حال خدای آنها بودند. چنین خدایی قبیلۀ شخصیت یافته بود. توتمگرایی یک مرحلۀ سعی در اجتماعی شدنِ سوا از آن مذهب شخصی بود. توتم سرانجام به پرچم، یا سمبل ملی مردمان گوناگون امروز تکامل یافت.
یک کیف جادویی، یک کیف پزشکی، کیسهای حاوی مجموعهای مشهور از اقلامِ با شبح آغشته بود، و جادوگر قبیلۀ دوران باستان هرگز اجازه نمیداد که کیفش، که سمبل قدرتش بود، زمین را لمس کند. مردمان متمدن در قرن بیستم مراقبند که پرچمهایشان، نماد بصیرت ملیشان، به همین نحو هرگز زمین را لمس نکند.
نشانهای مسند کاهنانه و شاهانه سرانجام به صورت بتواره تلقی شدند، و بتوارۀ مرجعیت عالی از میان بسیاری مراحل توسعه عبور نموده است، از ایلها تا قبیلهها، از ارباب فئودال تا استقلال، از توتمها تا پرچمها. پادشاهان بتواره از طریق ”حق الهی“ حکومت کردهاند، و بسیاری از اشکال دیگر دولتی وجود داشتهاند. انسانها همچنین از دموکراسی یک بتواره ساختهاند، تمجید و پرستش عقاید عادی انسان هنگامی که به صورت جمعی ”نظر عامه“ نامیده میشود. نظر یک انسان، هنگامی که به تنهایی مورد ملاحظه قرار میگیرد، تصور نمیشود ارزش چندانی داشته باشد، اما هنگامی که چندین نفر به طور جمعی به صورت یک دموکراسی عمل میکنند، همین قضاوت پیش پا افتاده حکم عدالت و شاخص حق انگاشته میشود.
انسان متمدن از طریق دانش خویش به مشکلات یک محیط واقعی تهاجم میکند. انسان بدوی تلاش میکرد که مشکلات واقعیِ یک محیط خیالیِ روحی را از طریق سحر و جادو حل کند. جادو تکنیک تحت کنترل در آوردن محیط مورد گمان روحی بود که نابکاریهایش کارهای غیرقابل توضیح را به طور پایان ناپذیر روشن میساخت. آن هنر کسب همکاری داوطلبانۀ روحی و ملزم ساختن غیرداوطلبانۀ کمک روحی از طریق استفاده از بتوارهها یا ارواح دیگر و قدرتمندتر بود.
منظور از افسون، جادوگری، و آینده بینی از طریق ارتباط ادعایی با مردگان دو چیز بود:
1- اطلاع یافتن از وقایع آینده.
2- تأثیرگذاری مطلوب روی محیط.
اهداف دانش با اهداف سحر و جادو یکسان است. نوع بشر از سحر و جادو به سوی علم پیش میرود، نه از طریق ژرف اندیشی عرفانی و استدلال، بلکه از طریق تجربۀ طولانی، به تدریج و به طور دردآور. انسان به تدریج به سوی حقیقت گام برمیدارد، در اشتباه شروع میکند، در اشتباه پیشرفت میکند، و سرانجام به آستان حقیقت دست مییابد. او فقط با ورود روش علمی به پیش رو کرده است. اما انسان بدوی یا باید دست به آزمایش میزد یا هلاک میگشت.
شیفتگی نسبت به خرافۀ اولیه مادر کنجکاوی علمی بعد بود. در این خرافات بدوی احساس پیش روندۀ دینامیک — ترس به علاوۀ کنجکاوی — وجود داشت. در سحر و جادوی دوران باستان نیروی محرک پیش رونده وجود داشت. این خرافات نمایانگر پیدایش تمایل بشری به دانستن و کنترل محیط سیارهای بودند.
سحر و جادو روی انسان بدوی پنجهای نیرومند انداخته بود زیرا وی نمیتوانست مفهوم مرگ طبیعی را درک کند. ایدۀ بعدی گناه اولیه کار زیادی در تضعیف تسلط سحر و جادو روی انسان انجام داد، بدین گونه که مرگ طبیعی را به حساب آورد. روزگاری به هیچ وجه غیرعادی نبود که ده آدم بیگناه را به دلیل مسئولیت خیالی برای مرگ طبیعی یک نفر بکشند. این امر یک دلیل عدم رشد سریعتر جمعیت در دوران باستان بود، و هنوز در رابطه با برخی قبایل آفریقا صدق میکند. فرد متهم معمولاً به گناه اعتراف میکرد، حتی هنگامی که با مرگ مواجه بود.
سحر و جادو برای یک انسان بدوی طبیعی است. او باور دارد که در واقع میتوان یک دشمن را از طریق کاربرد سحر و جادو روی موهای چتری یا ناخنهای چیده شدهاش کشت. مهلک بودن نیش مار به جادوی جادوگر نسبت داده میشد. دشواری جنگیدن با سحر و جادو از این واقعیت ناشی میشود که ترس میتواند موجب مرگ شود. مردمان بدوی آنقدر از سحر و جادو میترسیدند که در واقع ترس آنها را میکشت، و چنین نتایجی کافی بودند که این اعتقاد خطا را اثبات کنند. اگر چنین نمیشد، همیشه یک توجیه محتمل وجود داشت؛ علاج جادوی ناقص جادوی بیشتر بود.
از آنجا که هر چیز مرتبط به بدن میتوانست یک بتواره شود، قدیمیترین جادو به مو و ناخنها مربوط بود. پنهان کاری در نابودی بدن از این ترس ناشی میشد که دشمنی ممکن بود چیزی را که از بدن مشتق شده بود تصاحب کند و در جادویی زیانآور به کار گیرد. از این رو تمامی فضولات بدن به دقت دفن میشدند. از تف کردن در انظار عموم اجتناب میشد، زیرا بیم آن میرفت که آب دهان در جادویی آسیبآور مورد استفاده قرار گیرد. تف همیشه پوشانیده میشد. حتی پس ماندۀ غذا، پوشاک، و زیورآلات میتوانستند ابزار جادو شوند. انسان بدوی پس ماندۀ غذای خود را هیچگاه روی میز باقی نمیگذاشت. و تمامی این کارها به دلیل این ترس انجام میشد که دشمنان یک فرد ممکن بود این چیزها را در یک آیین جادویی به کار گیرند، نه به دلیل قدردانی از ارزش بهداشتی چنین عاداتی.
طلسمهای جادویی از چیزهای متنوع زیاد ساخته میشدند: گوشت بدن انسان، چنگالهای ببر، دندانهای تمساح، تخم گیاهان سمی، زهر مار، و موی انسان. استخوانهای مردگان بسیار سحرآمیز بودند. حتی گرد و خاک ردپا میتوانست در جادو مورد استفاده قرار گیرد. مردم باستان به طلسمهای عشقی بسیار باور داشتند. خون و سایر اشکال تراوشات بدن قادر بودند تأثیر جادویی عشق را تضمین نمایند.
تصور میشد مجسمهها میتوانند در جادو مؤثر باشند. آدمکهایی ساخته میشدند، و هنگامی که به شکل بیمار یا سالم درآورده میشدند، باور میرفت که همان تأثیرات روی شخص واقعی رخ میدهند. اشخاص خرافی در هنگام خرید قدری چوب سخت را میجویدند تا دل فروشنده را نرم سازند.
شیر یک گاو سیاه بسیار جادویی بود؛ گربههای سیاه نیز چنین بودند. عصا یا چوبدستی جادویی بود؛ طبلها، زنگها، و گِرهها نیز همینطور. تمامی اشیاءِ باستانی طلسمهای جادویی بودند. به رسوم یک تمدن جدید یا بالاتر به دلیل طبیعت به اصطلاح جادویی اهریمنی آن با دیدۀ ناپسند نگریسته میشد. مدتها نوشتار، نقش و نگار، و تصاویر چنین تلقی میشدند.
انسان بدوی باور داشت که با نامها باید با احترام برخورد کرد، به ویژه نامهای خدایان. نام به عنوان یک موجودیت تلقی میشد، تأثیری متمایز از شخصیت فیزیکی؛ آن به اندازۀ روان و سایه حرمت داشت. نامها وثیقۀ وام میشدند؛ یک فرد نمیتوانست از نام خود استفاده کند تا این که از طریق پرداخت وام بازخرید میشد. امروزه فرد نام خود را در یک یادداشت امضا میکند. به زودی نام یک فرد در جادو مهم گشت. انسان بدوی دو نام داشت؛ نام مهم وی مقدستر از آن تلقی میشد که در مواقع عادی استفاده شود. از این رو نام دوم یا روزمره — نام خودمانی — مورد استفاده قرار میگرفت. او هرگز نام واقعی خود را به بیگانگان نمیگفت. هر تجربۀ غیرعادی موجب میشد که او نام خود را تغییر دهد. گاهی اوقات این تلاشی برای درمان بیماری یا متوقف کردن بداقبالی بود. انسان بدوی میتوانست نام جدیدی از طریق خریدن آن از رئیس قبیله به دست آورد. انسانها هنوز در القاب و درجهها سرمایهگذاری میکنند. اما در میان بدویترین قبایل، مثل بومیهای بیابان نشین آفریقا، نامهای منفرد وجود ندارند.
جادو از طریق استفاده از چوبدستیها، آیین ”معجون“، و ورد خوانیها به کار گرفته میشد. و رسم بود که شفاگر به طور عریان کار کند. در میان جادوگران بدوی تعداد زنان از مردان بیشتر بود. در سحر و جادو، ”معجون“ به معنی چیز اسرارآمیز است، نه مداوا. انسان بدوی هیچگاه برای خود طبابت نمیکرد. او هرگز از داروها استفاده نمیکرد، مگر به توصیۀ متخصصان جادو. و دکترهای وودو در قرن بیستم نمونۀ جادوگران دوران باستان هستند.
یک مرحلۀ عمومی و نیز یک مرحلۀ خصوصی برای جادو وجود داشت. آنچه توسط جادوگر قبیله، شَمَن، یا کاهن انجام مییافت، بنا بود برای سعادت کل قبیله باشد. جادوگران، ساحرهها، و افسونگران یک جادوی خصوصی، جادویی شخصی و خودخواهانه که به عنوان روشی سرکوبگرانه برای آوردن فلاکت به دشمنان فرد به کار گرفته میشد اجرا میکردند. ایدۀ روحگرایی دوگانه، ارواح خوب و بد، موجب پدید آمدن اعتقادات بعدی به جادوی سفید و سیاه گردید. و به تدریج که مذهب تکامل یافت، جادو عبارتی بود که به کارکردهای روحی در خارج از آیین نیایشیِ خود فرد اطلاق میشد، و همچنین به اعتقادات قدیمیتر به شبح اشاره داشت.
ترکیبات لغوی، آیین سرود خوانی و وردخوانی، بسیار سحرآمیز بودند. برخی از وردخوانیهای اولیه سرانجام به دعا تکامل یافتند. بعد از آن جادوی تقلیدی به کار گرفته شد؛ مناجات به نمایش درآورده شد. رقصهای جادویی چیزی جز دعاهای نمایشی نبودند. دعا به عنوان همپای قربانی به تدریج جانشین جادو گردید.
ایما و اشاره، که قدیمیتر از سخنگویی بود، مقدستر و سحرآمیزتر بود، و باور میرفت که ادا درآوردن قدرت جادویی زیادی دارد. انسانهای سرخ اغلب یک رقص بوفالو را به نمایش درمیآوردند که طی آن یکی از آنان نقش بوفالو را بازی میکرد، و با گیر افتادن، موفقیت شکاری را که در پیش بود تضمین میکرد. جشنهای جنسی بهار صرفاً جادوی تقلیدی بودند، یک گیرایی تلقینی نسبت به احساسات جنسی دنیای گیاهی. در ابتدا عروسک به عنوان یک طلسم جادویی توسط همسر نازا به کار گرفته شد.
جادو شاخۀ انشعابی درخت تکاملی مذهب بود که سرانجام میوۀ یک عصر علمی را بار آورد. اعتقاد به طالع بینی به پیدایش ستاره شناسی انجامید. اعتقاد به سنگ یک فیلسوف به استادی در فلزات منجر شد، در حالی که اعتقاد به اعداد جادویی دانش ریاضیات را بنیان نهاد.
اما دنیایی پر از سحر و جادو تأثیر زیادی در نابودی تمامی بلند پروازیهای شخصی و نوآوری داشت. میوههای حاصل کار یا پشتکارِ بیشتر جادویی تلقی میشدند. اگر انسانی در مزرعهاش بیش از همسایۀ خود دانه داشت، ممکن بود به زور نزد رئیس قبیله برده شود و به فریب دادن این دانۀ بیشتر از مزرعۀ همسایۀ تنآسا متهم شود. به راستی در روزگاران بربریت آگاهیِ بسیار زیاد خطرناک بود؛ همیشه احتمال اعدام شدن به جرم یک هنرمند خبیث بودن وجود داشت.
به تدریج دانش عنصر قمار را از زندگی میزداید. اما اگر روشهای امروزی آموزش و پرورش شکست بخورند، تقریباً یک بازگشت فوری به اعتقادات بدوی به سحر و جادو به وجود خواهد آمد. این خرافات هنوز در اذهان بسیاری از مردم به اصطلاح متمدن به جا مانده است. زبان شامل فسیلهای بسیاری است که گواهی میدهند انسان مدتها غرقه در خرافات جادویی بوده است. عباراتی نظیر افسون شده، بد اقبال، جن زدگی، الهام، جا به جایی روحی، نبوغ، مسحور کننده، هاج و واج، و بهت زده، نمونههای آن هستند. و موجودات باهوش بشری هنوز به خوش اقبالی، چشم بد، و طالع بینی باور دارند.
جادوی دوران باستان پیلۀ دانش امروزی بود که در زمان خود اجتناب ناپذیر بود اما اکنون دیگر مفید نیست. و بدین ترتیب وهم و خیالاتِ خرافۀ جاهلانه اذهان بدوی انسانها را تحریک نمود، تا این که مفاهیم علمی توانستند متولد شوند. امروزه یورنشیا در پگاه این تکامل عقلانی است. نیمی از دنیا مشتاقانه به دنبال نور حقیقت و واقعیات اکتشاف علمی میباشد، در حالی که نیمۀ دیگر در بازوان خرافات دوران باستان و لیکن سحر و جادوی اندک پنهان شده پژمرده شده است.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ تابناک عصر نبادان.]
انسان بدوی خود را مدیون ارواح تلقی میکرد، طوری که گویا محتاج بازخرید است. آنطور که انسانهای بدوی به آن مینگریستند، ممکن بود ارواح با اجرای عدالت بداقبالی بسیار بیشتری به آنان عارض نمایند. با گذشت زمان این برداشت به دکترین گناه و نجات تکامل یافت. تصور میشد که روان تحت تاوان — گناه اولیه — به دنیا وارد میشود. باید روان بهای نجات را بپردازد؛ باید یک سپر بلا فراهم شود. شکارچی سر علاوه بر اجرای رسوم آیین جمجمه پرستی، قادر بود جانشینی برای جان خود، یک سپر بلای انسانی، فراهم سازد.
انسان بدوی در اوایل به این پندار باور داشت که ارواح از دیدن فلاکت، رنج، و تحقیر انسان بسیار خشنود میشوند. در ابتدا انسان فقط نگران گناهان ارتکابی بود، اما بعدها نگران گناه قصور ورزی گردید. و سیستم متعاقب قربانی کردن تماماً حول و حوش این دو پنداشت رشد نمود. این آیین جدید به برگزاری مراسم استمالتی قربانی مربوط بود. انسان بدوی باور داشت چیزی ویژه باید انجام یابد تا نظر لطف خدایان جلب شود. فقط تمدن پیشرفته خدایی با خلق و خوی پیوسته متعادل و نیکخواه را میپذیرد. دلجویی بیمهای در مقابل بداقبالی فوری به جای سرمایهگذاری در سعادت آینده بود. و آیینهای پرهیز، جنگیری، ناگزیرسازی، و دلجویی همگی در یکدیگر آمیخته میشوند.
دلیل مراعات یک تابو تلاش انسان برای احتراز از بداقبالی بود، پرهیز از ناخشنود ساختن اشباح روحی از طریق دوری از چیزی بود. تابوها در ابتدا غیرمذهبی بودند، اما به زودی تأیید شبحی یا روحی به دست آوردند، و هنگامی که بدین گونه تقویت شدند، قانون ساز و نهاد ساز شدند. تابو منبع شاخصهای آیینی و تبار کنترل خودِ بدوی است. آن قدیمیترین شکل نظم دهی اجتماعی و برای مدتهای طولانی تنها شکل آن بود؛ آن هنوز یک واحد بنیادین ساختار تنظیم کنندۀ اجتماعی است.
احترامی که این ممنوعیتها در ذهن انسان بدوی به آن فرمان میدادند با ترس او از نیروهایی که بنا بود آنها را اجرا کنند دقیقاً برابر بود. تابوها در ابتدا به دلیل تجربۀ تصادفی بداقبالی به وجود آمدند. آنها بعدها توسط رئیسان و شمنها — انسانهای بتوارهای که به آنان القا میشد به وسیلۀ یک شبح روحی، حتی توسط یک خدا هدایت میشوند — پیشنهاد شدند. ترس از انتقام روح آنقدر در ذهن یک انسان بدوی زیاد است که او پس از نقض یک تابو گاهی اوقات از شدت ترس میمیرد، و این رخداد دراماتیک تداوم تابو را در اذهان بازماندگان به طور فوقالعاده تقویت میکند.
محدودیت روی تصاحب زنان و سایر داراییها در زمرۀ آغازینترین ممنوعیتها بود. به تدریج که مذهب شروع به ایفای نقش بزرگتری در تکامل تابو نمود، چیز ممنوع ناپاک و متعاقباً نامقدس محسوب گردید. نوشتههای عبرانیان مملو از اشاره به چیزهای پاک و ناپاک، مقدس و نامقدس است، اما اعتقادات آنان در امتداد این خطوط از دشواری و تفصیل بسیار کمتری نسبت به اعتقادات بسیاری مردمان دیگر برخوردار بود.
هفت فرمان دلمیشیا و عدن، و نیز ده فرمان عبرانیان، تابوهایی قطعی بودند، و همگی به همان شکل منفیِ بیشتر ممنوعیتهای دوران باستان بیان شده بودند. اما این مجموعۀ جدید قوانین به راستی رهایی بخش بودند، بدین لحاظ که جای هزاران تابوی از پیش موجود را گرفتند. و بیشتر از این، این فرامین بعد در ازای فرمان برداری به طور حتم به چیزی وعده میدادند.
خوراکیهای منع شدۀ اولیه منشأ در بتواره گرایی و توتم گرایی داشتند. خوک برای فینیقیها مقدس بود، و گاو برای هندوها. تابوی مصری در رابطه با گوشت خوک به وسیلۀ اعتقادات عبرانی و اسلامی تداوم یافته است. شکلی از تابوی خوراکی این باور بود که یک زن حامله میتوانست آنقدر به یک غذای مشخص فکر کند که بچه، هنگامی که به دنیا میآمد، انعکاس آن غذا بود. چنین غذاهایی برای بچه تابو بودند.
روشهای خوردن به زودی تابو شدند، و بدین ترتیب مبادی آداب باستانی و امروزی خوردن روی میز به وجود آمد. سیستمهای کاست و سطوح اجتماعی، آثار باقیمانده از ممنوعیتهای دوران باستان هستند. تابوها در سازمان دادن جامعه بسیار مؤثر بودند، اما به طور وحشتناک مزاحم بودند. سیستم منفی ممنوعیت نه فقط مقرراتی مفید و سازنده را حفظ نمود بلکه همچنین تابوهای منسوخ، فرسوده، و بیفایده را.
با این وجود هیچ جامعۀ متمدنی وجود ندارد که به انسان بدوی انتقاد کند، به جز به سبب این تابوهای پراکنده و متنوع، و تابو هیچگاه تداوم نمییافت مگر به سبب تأییدهای مداوم مذهب بدوی. بسیاری از عوامل بنیادین در تکامل انسان بسیار گران بودهاند، و در تلاش، جانفشانی، و از خود گذشتگی بهای گزافی را موجب شدهاند. اما این دستاوردهای از خود گذشتگی پلههایی واقعی بودند که انسان از طریق آنها از نردبان فرازگرایانۀ تمدن بالا رفته است.
ترس از شانس و هراس از بداقبالی به راستی انسان را به سوی اختراع مذهب بدوی به عنوان بیمۀ فرضی در برابر این بلایا راند. مذهب از جادو و اشباح شروع نموده و با عبور از ارواح و بتوارهها به تابوها تکامل یافت. هر قبیلۀ بدوی درخت میوۀ ممنوعۀ خود را داشت، به طور مشخص سیب، اما به طور تمثیلی در بر گیرندۀ هزار شاخهای بود که انواع و اقسام تابوهای سنگین از آن آویزان بودند. و درخت ممنوعه همیشه میگفت: ”این کار را نکنید.“
به تدریج که ذهن بدوی به نقطهای تکامل یافت که هم ارواح خوب و هم ارواح بد را در نظر گرفت، و هنگامی که تابو تأیید شرعی مذهب در حال تکامل را دریافت نمود، عرصه برای ظهور برداشت جدید از گناه تماماً آماده گردید. پیش از آن که مذهب آشکار شده پا به عرصۀ وجود بگذارد ایدۀ گناه در همه جای دنیا تثبیت شده بود. فقط به واسطۀ مفهوم گناه بود که مرگ طبیعی برای ذهن بدوی منطقی گردید. گناه تخطی از تابو بود، و مرگ مجازات گناه بود.
گناه وابسته به رسوم بود، نه یک چیز عقلانی؛ یک کنش، نه یک اندیشه. و تمامی این مفهوم گناه به وسیلۀ روایات باقیمانده از شهر دیلمون و روزگاران یک بهشت کوچک در زمین رواج یافت. روایت آدم و باغ عدن نیز به رویای ”عصر طلایی“ پیشینِ سرآغاز نژادها ماده بخشید. و این تماماً اعتقادات بیان شدۀ دوران بعد به این باور را که منشأ انسان در یک آفرینش ویژه بود، و این که دوران زندگیش را در کمال آغاز نمود، و این که تخطی از تابوها — گناه — موجب سقوط او به گرفتاری تأسفبار بعدیش گردید، تأیید نمود.
نقض عادتوار یک تابو کاری زشت گردید؛ قانون بدوی کار زشت را جرم دانست؛ مذهب آن را یک گناه محسوب نمود. در میان قبایل اولیه تخطی از یک تابو ترکیبی از جرم و گناه بود. بلای وارده به جامعه همیشه تنبیهی برای گناه قبیله تلقی میشد. برای آنهایی که باور داشتند سعادت و درستکاری لازم و ملزوم یکدیگرند، سعادت ظاهری آدم نابکار آنقدر موجب نگرانی زیاد شد که ضروری بود برای تنبیه تخطی کنندگان از تابو جهنمها اختراع شوند؛ تعداد این مکانهای تنبیه آینده از یک تا پنج تغییر کرده است.
ایدۀ اعتراف و بخشش در ابتدا در مذهب بدوی پدیدار گشت. انسانها برای گناهانی که در هفتۀ بعد قصد ارتکاب آن را داشتند در یک گردهمایی عمومی تقاضای بخشش میکردند. اعتراف صرفاً یک آیین بخشش بود، همچنین یک آگهداد عمومی پیرامون نجاست، مراسم فریاد برآوردن ”ناپاک، ناپاک“! سپس تمامی تدابیر آیینیِ پاکسازی به دنبال آن آمدند. تمامی مردمان دوران باستان این مراسم بیمعنی را اجرا میکردند. بسیاری از رسوم به ظاهر بهداشتی قبایل اولیه عمدتاً تشریفاتی بودند.
چشمپوشی به عنوان مرحلۀ بعدی در تکامل مذهبی آمد. روزه گرفتن یک عمل رایج بود. به زودی رسم شد که از بسیاری اشکال لذت فیزیکی، به ویژه از نوع جنسی آن، صرف نظر شود. آیین روزه گرفتن ریشۀ عمیقی در بسیاری از مذاهب باستانی داشت و عملاً به تمامی سیستمهای امروزی فکری فقهی انتقال یافته است.
حدوداً هنگامی که انسان بربری داشت از عملکرد اسرافکارانۀ سوزاندن و دفن کردن دارایی با مردگان رهایی مییافت، درست هنگامی که ساختار اقتصادی نژادها شروع به شکلگیری میکرد، این دکترین جدید مذهبی چشمپوشی پدیدار گشت، و دهها هزار روان کوشا و صمیمی شروع به طلب فقر نمودند. دارایی به عنوان یک مانع معنوی تلقی گردید. این تصورات پیرامون مخاطرات معنویِ دارایی مادی در ایام فیلون و پولس به طور گسترده مورد باور بودند، و از آن هنگام فلسفۀ اروپا را به گونهای چشمگیر تحت تأثیر قرار دادهاند.
فقر فقط بخشی از آیین ریاضت جسم بود که متأسفانه در نوشتهها و آموزشهای بسیاری از مذاهب، به ویژه مسیحیت، ادغام گردید. مراسم اقرار به گناه و توبه شکل منفی این آیین اغلب ابلهانۀ چشمپوشی است. اما تمامی اینها به انسان بدوی کنترل نفس را یاد داد، و آن یک پیشرفت ارزشمند در تکامل اجتماعی بود. خویشتنداری و کنترل نفس دو تا از بزرگترین دستاوردهای اجتماعی مذهب تکاملی اولیه بودند. کنترل نفس یک فلسفۀ نوین زندگی به انسان اعطا نمود. آن هنر افزایش عدد کسری زندگی را از طریق کاهش مخرج مطالبات شخصی به جای تلاش دائم در افزودن صورت ارضای خودخواهانه به او آموزش داد.
این عقاید باستانیِ انضباط نفس، تازیانه زدن و انواع و اقسام شکنجۀ فیزیکی را مشتاقانه پذیرا گردید. کاهنان فرقۀ مادر به طور خاص در آموزش حسن رنج فیزیکی فعال بودند. آنها از طریق گردن نهادن به اخته شدن سرمشق دیگران میشدند. عبرانیان، هندوها، و بوداییها هواخواهان جدی و ساعی این دکترین تحقیر فیزیکی بودند.
در سراسر دوران باستان انسانها از طریق ایثار در صدد کسب اعتبار اضافه در دفتر حساب خدایان خویش برمیآمدند. روزگاری رسم بود که در هنگام تحت فشار عاطفی بودن، پیمان ایثار و شکنجۀ خود بسته شود. با گذشت زمان این عهد و پیمانها شکل قرارداد با خدایان را به خود گرفتند، و بدین لحاظ نمایانگر پیشرفت راستین تکاملی بودند، چرا که خدایان موظف بودند در ازای این شکنجۀ خود و ریاضت جسمانی کاری مشخص انجام دهند. عهد و پیمانها هم منفی و هم مثبت بودند. پیمانهایی با این طبیعت آسیبآور و افراطآمیز امروزه به بهترین وجه در میان برخی قبایل هندوستان مشاهده میشوند.
این کاملاً طبیعی بود که فرقۀ چشمپوشی و تحقیر به ارضای جنسی توجه کند. فرقۀ پرهیز از سکس به عنوان یک آیین در میان سربازان پیش از درگیری در نبرد به وجود آمد. در روزگاران بعد این عملکرد ”آدمهای مقدس“ گردید. این فرقه ازدواج را فقط به عنوان کاری اهریمنی که کمتر از زنا است جایز شمرد. بسیاری از مذاهب بزرگ دنیا به گونهای منفی از این فرقۀ باستانی تأثیر پذیرفتهاند، اما هیچکدام به گونهای چشمگیرتر از مسیحیت از آن تأثیر نپذیرفتهاند. پولس رسول یک هواخواه این فرقه بود، و دیدگاههای شخصی او در آموزشهایی که وی به الهیات مسیحی وصل کرد منعکس است: ”برای یک مرد خوب است که به زنی دست نزند.“ ”کاش همۀ مردان مثل من مجرد بودند“ ”پس به آنهایی که هنوز ازدواج نکردهاند و به بیوه زنان میگویم که برایشان خوب است مثل من مجرد بمانند.“ پولس به خوبی میدانست که این آموزشها بخشی از تعالیم عیسی نیستند، و اذعان او در رابطه با این امر به وسیلۀ این گفته نشان داده میشود: ”من این را با اجازه میگویم نه به واسطۀ فرمان.“ اما این فرقه موجب شد که پولس به زنان با دیدۀ تحقیر بنگرد. و جای تأسف است که دیدگاههای شخصی او مدتهاست که روی آموزشهای یک مذهب بزرگ دنیا تأثیر گذاشته است. اگر اندرزهای آن آموزگار چادرساز عملاً و به طور همگانی مورد اطاعت قرار میگرفتند، در آن صورت نژاد بشری با پایانی ناگهانی و افتضاحآمیز مواجه میشد. علاوه بر این، درگیری یک مذهب با فرقۀ باستانیِ خودداری مستقیماً به جنگ بر علیه ازدواج و تشکیل خانواده، بنیان راستین جامعه و نهاد پایهای پیشرفت بشری، راه میبَرد. و جای شگفتی نیست که تمامی چنین اعتقاداتی شکلیابی کهانتهای مجرد را در بسیاری مذاهب مردمان گوناگون ترویج نمود.
روزی انسان باید یاد گیرد که چگونه از آزادی بدون مجوز، تغذیه بدون پرخوری، و لذت بدون شهوترانی بهرهمند گردد. کنترل نفس یک سیاست بشری بهتر تنظیم رفتار نسبت به خویشتنداری مفرط میباشد. عیسی نیز هیچگاه این دیدگاههای نامعقول را به پیروان خود آموزش نداد.
قربانی به عنوان بخشی از انجام مراسم مذهبی، همانند بسیاری از آیینهای نیایشی دیگر، یک منشأ ساده و یگانه نداشت. تمایل به تعظیم در برابر قدرت و سجدۀ فرد در پرستش نیایشی در شرایط وجود راز، حکایت از دم تکان دادن سگ در برابر صاحبش میکند. این کار از میل به پرستش تا عمل قربانی کردن تنها یک گام فاصله دارد. انسان بدوی ارزش قربانی خود را از طریق دردی که متحمل میشد میسنجید. هنگامی که ایدۀ قربانی در ابتدا خود را به مراسم مذهبی وصل نمود، هیچ هدیهای که دردآور نبود در نظر گرفته نمیشد. اولین قربانیها اعمالی نظیر کندن مو، بریدن گوشت بدن، قطع عضو بدن، با ضربه دندانها را از جا درآوردن، و بریدن انگشتان دست بودند. با پیشرفت تمدن، این مفاهیم بدوی قربانی کردن به سطح آیین حرام کردن بر خود، ریاضت کشی، روزه گرفتن، محرومیت، و دکترین بعدی مسیحی تطهیر از طریق ندبه، تحمل رنج، و خوارسازی جسم ارتقا یافتند.
در ابتدای تکامل مذهب دو مفهوم قربانی وجود داشت: ایدۀ قربانی اهدایی، که در بر گیرندۀ نحوۀ شکرگزاری بود، و قربانی قرضی، که شامل ایدۀ نجات بود. بعدها برداشت جانشین سازی به وجود آمد.
باز انسان بعدها تصور نمود که قربانی او از هر نوعی که باشد میتواند به عنوان پیام رسانی به خدایان عمل کند؛ آن میتواند در سوراخ بینی خداوند همانند بویی خوش باشد. این بخور و سایر اشکال هنری آیین قربانی کردن را آورد که به جشنهای قربانی توسعه یافت، و با گذشت زمان به طور فزاینده مفصل و پرآذین گشت.
به تدریج که مذهب تکامل یافت، مراسم قربانی کردن به منظور استمالت و خشنود سازی، جایگزین روشهای قدیمیتر پرهیز، دلجویی، و جنگیری گردید.
قدیمیترین ایدۀ قربانی ایدۀ برآورد بیطرفی بود که توسط ارواح نیاکان مطالبه میشد. تنها بعدها بود که ایدۀ کفاره به وجود آمد. به تدریج که انسان از اعتقاد به منشأ تکاملی نژادی فاصله گرفت، به تدریج که حکایات روزگاران پرنس سیارهای و اقامت موقت آدم از میان فیلتر زمان عبور نمود، مفهوم گناه و منشأ گناه همه جا گیر شد، طوری که قربانی برای جبران گناهِ تصادفی و شخصی به شکل دکترین قربانی برای جبران گناه انسانها تکامل یافت. کفارۀ قربانی یک تدبیر همه جانبۀ بیمه بود که حتی ناخشنودی و حسادت یک خدای ناشناخته را نیز تحت پوشش قرار میداد.
انسان بدوی که با بسیاری ارواح حساس و خدایان حریص محاصره شده بود، با چنان گروه بزرگی از الوهیتهای بستانکار رو در رو بود که به تمامی کاهنان، آیین، و قربانیها در سرتاسر تمامی طول عمر نیاز بود که او از دِین معنوی بیرون برده شود. دکترین گناه اولیه، یا معصیت انسانی، شروع هر شخص را در بدهکاری جدی به نیروهای روحی قرار داد.
هدایا و رشوهها به انسانها داده میشوند؛ اما هنگامی که به خدایان تقدیم میشوند، به عنوان چیزهای وقفی و تقدیس یافته توصیف میشوند، و یا قربانی نامیده میشوند. انصراف شکل منفی استمالت بود؛ قربانی شکل مثبت گردید. عمل استمالت شامل ستایش، تمجید، چاپلوسی، و حتی سرگرم کردن بود. و بقایای این کارکردهای مثبت فرقۀ استمالت دوران باستان است که اشکال امروزی پرستش الهی را تشکیل میدهد. اشکال امروزی پرستش صرفاً به آیین تبدیل نمودن این تکنیکهای باستانی قربانیِ متعلق به استمالتِ مثبت میباشند.
قربانی کردن حیوان بسیار بیشتر از آنچه که بتواند برای انسانهای امروزی معنی داشته باشد برای انسان بدوی معنیدار بود. این انسانهای بربری حیوانات را به عنوان خویشان واقعی و نزدیک خود تلقی میکردند. با گذشت زمان، انسان در کار قربانی کردن خود زیرک شد. او از قربانی کردن حیوانات کاری خود دست کشید. او در ابتدا بهترین هر چیز را قربانی میکرد، که حیوانات اهلیش نیز شامل آن بودند.
این یک لاف زنی تو خالی نبود که یک حکمران مشخص مصری به عمل آورد هنگامی که گفت 113٫433 برده، 493٫386 رأس حیوان چهارپا، 88 قایق، 2756 مجسمۀ طلایی، 331٫702 بستو عسل و روغن، 228٫380 خمرۀ شراب، 680٫714 غاز، 6٫744٫428 قرص نان، و 5٫740٫352 کیسه ذرت قربانی کرده است. و برای انجام این کار او الزاماً بایستی شهروندان رنجبر خود را به شدت مالیات بسته باشد.
احتیاج محض سرانجام این انسانهای نیمه بدوی را مجبور ساخت که قسمت مادی قربانیهای خود را بخورند. خدایان از قسمت روحی آن بهرهمند میشدند. و به بهانۀ خوردن خوراک مقدس باستانی این رسم توجیه پیدا نمود، یک خدمت اشتراکی مطابق استفادۀ امروزی آن.
ایدههای امروزی در رابطه با آدمخواری اولیه کاملاً اشتباه هستند. این کار بخشی از آداب و رسوم جامعۀ اولیه بود. در حالی که آدمخواری به طور سنتی برای تمدن امروزی وحشتناک است، آن بخشی از ساختار اجتماعی و مذهبی جامعۀ بدوی بود. منافع گروهی عمل آدمخواری را حکم میکرد. این کار از طریق مطالبۀ شدید ضرورت رشد نمود و به دلیل بردگی خرافات و نادانی تداوم یافت. این کار یک رسم اجتماعی، اقتصادی، مذهبی، و نظامی بود.
انسان اولیه یک آدمخوار بود؛ او از خوردن گوشت انسان لذت میبرد، و از این رو آن را به عنوان یک هدیۀ خوراکی به ارواح و خدایان بدوی خویش عرضه میکرد. از آنجا که ارواح شبح گونه صرفاً انسانهای تغییر یافته بودند، و چون خوراک بزرگترین نیاز انسان بود، پس به همین ترتیب باید خوراک بزرگترین نیاز یک روح باشد.
روزگاری در میان نژادهای در حال تکامل آدمخواری تقریباً عمومیت داشت. سنگیکها همگی آدمخوار بودند، اما در ابتدا اندانیها نبودند، و نودیها و آدمیان نیز نبودند. آندیها نیز تا بعد از این که با نژادهای تکاملی به طور چشمگیر مخلوط شدند چنین نبودند.
ذائقه برای خوردن گوشت انسانی رشد میکند. خوردن گوشت انسان بعد از عبور از گرسنگی، دوستی، انتقام، یا آیین مذهبی، به آدمخواری عادتوار میرسد. آدمخواری از کمبود خوراک ناشی شده است، گر چه این به ندرت دلیل اصلی بوده است. با این وجود اسکیموها و اندانیهای اولیه به ندرت آدمخوار بودند، مگر در دوران قحطی. سرخپوستان به ویژه در آمریکای مرکزی آدمخوار بودند. روزگاری این یک عملکرد عام برای مادران بدوی بود که فرزندان خودشان را بکشند و بخورند تا نیرویی را که در هنگام زایمان از دست داده بودند باز یابند، و در کوینزلند اولین بچه هنوز مکرراً بدین نحو کشته و با ولع خورده میشود. در ایام اخیر بسیاری از قبایل آفریقایی به عنوان یک اقدام جنگی، برای انداختن نوعی ترس و وحشت در دل همسایگان، عمداً به آدمخواری دست میزنند.
برخی از آدمخواریها ناشی از انحطاط تیرههایی بود که روزی برتر بودند، اما آن بیشتر در میان نژادهای تکاملی رایج بود. آدمخواری در زمانی که انسانها احساساتی شدید و تلخ را در رابطه با دشمنانشان تجربه میکردند انجام میشد. خوردن گوشت انسان بخشی از مراسم شرعی انتقام گردید. باور میرفت که شبح یک دشمن بدین گونه میتوانست نابود شود، یا با روح شخص خورنده پیوند یابد. روزگاری این یک اعتقاد رایج بود که جادوگران از طریق خوردن گوشت انسان به نیروهای خود دست مییافتند.
گروههای مشخصی از آدمخواران فقط اعضای قبایل خود را میخوردند، یک آمیزش کاذب روحانی که ظاهراً بنا بود همبستگی قبیلهای را تشدید سازد. اما آنها همچنین با ایدۀ افزودن قدرت خود دشمنان را به منظور انتقام میخوردند. این برای روان یک دوست یا هم قبیلهای یک افتخار محسوب میشد که بدنش خورده شود، در حالی که برای یک دشمن تنها چیزی بیشتر از تنبیه نبود که بدین گونه با ولع خورده شود. ذهن بدوی هیچگاه تظاهر به انسجام نمیکرد.
در میان برخی قبایل والدین کهنسال درخواست میکردند توسط فرزندانشان خورده شوند. در میان برخی دیگر رسم بود که از خوردن خویشاوندان نزدیک خودداری شود؛ بدنهای آنها فروخته میشدند یا با بدنهای بیگانگان معاوضه میشدند. داد و ستد قابل ملاحظهای برای زنان و کودکانی که به منظور سلاخی فربه شده بودند وجود داشت. هنگامی که بیماری یا جنگ نمیتوانست ازدیاد جمعیت را کنترل کند، مازاد جمعیت بدون تشریفات خورده میشد.
آدمخواری به دلیل تأثیرات زیرین به تدریج در حال از میان رفتن بوده است:
1- گاهی اوقات این کار یک مراسم جمعی گردید، به عهده گرفتن مسئولیت جمعی برای وارد نمودن مجازات مرگ به یک هم قبیلهای. گناه خونریزی هنگامی که توسط همگی، توسط جامعه، مورد مشارکت قرار گیرد، دیگر یک جرم محسوب نمیشود. آخرین آدمخواری در آسیا خوردن مجرمان اعدام شده بود.
2- در همان اوان این کار یک آیین مذهبی گردید، اما افزایش ترس از شبح همیشه موجب کاهش آدمخواری نمیشد.
3- سرانجام این کار به نقطهای رسید که تنها برخی از قسمتها یا اعضای بدن خورده میشدند، آن قسمتهایی که به ظاهر در بر گیرندۀ روان یا قسمتهایی از روح بودند. نوشیدن خون متداول گردید، و مخلوط کردن قسمتهای ”خوردنی“ بدن با داروها مرسوم شد.
4- این کار محدود به مردان میشد؛ خوردن گوشت انسان برای زنان ممنوع بود.
5- این کار بعد به رئیسان قبایل، کاهنان، و شمنها محدود شد.
6- سپس این کار در میان قبایل بالاتر تابو گشت. ممنوعیت آدمخواری در دلمیشیا آغاز گردید و به کندی به سراسر دنیا گسترش یافت. نودیها به منظور مقابله با آدمخواری سوزاندن اجساد را تشویق میکردند، زیرا روزگاری در آوردن اجساد از زیر زمین و خوردن آنها یک عملکرد عادی بود.
7- قربانی کردن انسان ناقوس مرگ آدمخواری را به صدا درآورد. گوشت انسان که خوراک انسانهای برتر، رئیسان قبایل، شده بود سرانجام برای ارواح باز هم برتر محفوظ گردید؛ و بدین ترتیب عرضه نمودن قربانیهای بشری به طور مؤثر به آدمخواری خاتمه داد، به جز در میان پستترین قبایل. هنگامی که قربانی کردن انسان به طور کامل برقرار گردید، آدمخواری تابو گشت؛ گوشت انسان فقط خوراک خدایان بود؛ انسان فقط میتوانست یک خرده نان تشریفاتی و آیینی، نان عشای ربانی را بخورد.
سرانجام جانشینهای حیوانی به مقصود قربانی کردن وارد استفادۀ عمومی شدند، و حتی در میان قبایل عقب ماندهتر سگخواری به اندازۀ زیاد آدمخواری را کاهش داد. سگ اولین حیوان اهلی بود و هم به این منظور و هم به منظور خوراک گرامی داشته میشد.
قربانی بشری یک نتیجۀ غیرمستقیم آدمخواری و نیز درمان آن بود. فراهم نمودن اسکورت روحی به دنیای روح نیز موجب کاهش آدمخواری گردید، زیرا خوردن این قربانیهای مرگ هرگز رسم نبود. هیچ نژادی از انجام کار قربانی ساختن انسان که به شکلی و در زمانی رخ داده به طور کامل عاری نبوده است، گرچه اندانیها، نودیها، و آدمیان در کمترین حد به آدمخواری اعتیاد داشتند.
قربانی کردن انسان کمابیش عالمگیر بوده است. این کار در رسوم مذهبی چینیها، هندوها، مصریان، عبرانیان، بینالنهرینیها، یونانیان، رومیان، و بسیاری مردمان دیگر ادامه یافت، حتی تا ایام اخیر در میان قبایل عقب ماندۀ آفریقایی و استرالیایی. سرخپوستان دوران بعد تمدنی داشتند که از آدمخواری به وجود آمده بود، و از این رو، در قربانی کردن انسان غرق شده بود، به ویژه در آمریکای مرکزی و جنوبی. کلدانیان در زمرۀ اولین مردمانی بودند که قربانی کردن انسانها برای مواقع عادی را ترک کردند، و قربانی کردن حیوانات را جایگزین آن نمودند. در حدود دو هزار سال پیش یک امپراتور رئوف ژاپنی مجسمههای سفالی را برای جایگزینی قربانیهای انسانی عرضه نمود، اما کمتر از هزار سال پیش بود که این قربانیها در شمال اروپا منسوخ شدند. در میان برخی قبایل عقب مانده هنوز قربانی کردن انسان به وسیلۀ داوطلبان صورت میگیرد. این کار یک نوع خودکشی مذهبی یا آیینی است. یک شمن روزی دستور داد یک مرد کهنسال متعلق به یک قبیلۀ مشخص که بسیار مورد احترام بود قربانی شود. مردم شورش کردند و از انجام این کار سرپیچی نمودند. در نتیجه مرد کهنسال پسر خودش را وادار نمود او را بکشد. مردم دوران باستان به راستی به این رسم باور داشتند.
در تاریخِ ثبت شده هیچ تجربهای غمانگیزتر و تأثرآورتر از روایت عبرانی یفتاح و یگانه دخترش وجود ندارد. این تجربه نمایشگر ستیزهای دلخراش دهنده بین سنتهای باستانی و ریشهدار مذهبی و مطالبات مغایرِ تمدن پیشرو میباشد. مطابق رسوم معمول، این مرد خوش نیت یک نذر ابلهانه کرده بود. او با ”خدای نبردها“ قرار گذاشته بود که در ازای پیروزی در برابر دشمنانش بهای مشخصی بپردازد. و این بها این بود که هنگامی که به خانهاش بازگشت از اولین کسی که برای دیدار او از منزلش خارج شد یک قربانی بسازد. یفتاح تصور میکرد که یکی از بردگان مورد اعتمادش که در آن نزدیکی بود به پیشواز او میرود، اما بر حسب اتفاق دختر و تنها فرزندش خارج شد تا به او خوشامد بگوید. و بدین ترتیب، حتی در آن تاریخ اخیر و در میان مردم به ظاهر متمدن، این دختر زیبا بعد از دو ماه گریه و زاری برای فرجامش توسط پدرش و با تأیید مردم قبیلهاش به عنوان یک قربانی انسانی در واقع قربانی گردید. و این کار تماماً با وجود فرامین قاطع موسی بر علیه عرضۀ قربانی انسانی انجام یافت. اما مردان و زنان به انجام نذرهای ابلهانه و غیرضروری معتاد هستند، و انسانهای پیشین چنین پیمانهایی را بسیار مقدس به شمار میآوردند.
در ایام باستان هنگامی که بنای یک ساختمان جدید هر اندازه مهم شروع میشد، مرسوم بود که یک موجود بشری را به عنوان ”قربانی پیریزی ساختمانی“ بکشند. این کار یک شبح روحی را فراهم میکرد که مراقب و محافظ ساختمان باشد. هنگامی که چینیها برای قالب ریزی یک ناقوس آماده میشدند، سنت حکم میکرد که به منظور بهبود صدای ناقوس حداقل یک دختر جوان قربانی شود. دختری که انتخاب میشد به طور زنده به داخل فلز مذاب پرتاب میگردید.
مدتها برای بسیاری از گروهها رسم بود که بردگان را زنده در داخل دیوارهای مهم جاسازی کنند. در ایام بعد قبایل شمال اروپا دیوارسازی پیرامون سایۀ یک رهگذر را جانشین این رسم قرار دادن اشخاص زنده در دیوارهای ساختمانهای جدید نمودند. چینیها آن کارگرانی را که حین ساختن یک دیوار میمردند در دیوار دفن میکردند.
یک پادشاه کم اهمیت در فلسطین در هنگام ساختن دیوارهای اریحا، ”پیریزی آن را با بدن ابیرام، اولین فرزندش، انجام داد، و دروازههای آن را با بدن جوانترین پسرش سجوب بنا نهاد.“ در آن تاریخ اخیر، نه تنها این پدر دو تن از فرزندان خود را زنده در سوراخهای پیریزی دروازههای شهر قرار داد، بلکه عمل او نیز ”مطابق کلام خداوند“ ثبت شده است. موسی این کار قربانی کردن برای پیریزی ساختمان را قدغن کرده بود، اما مردم اسرائیل مدت کوتاهی بعد از مرگ او این کار را از سر گرفتند. مراسم قرن بیستمیِ نهادن زیورآلات ارزان و چیزهای یادگاری در سنگ بنای یک ساختمان جدید یادآور قربانی کردنهای بدوی پیریزی ساختمان میباشد.
مدتها برای بسیاری از مردمان رسم بود که اولین میوههایشان را وقف ارواح کنند. و این رسوم که اکنون کم و بیش سمبلیک هستند تماماً آثار به جا مانده از رسوم اولیهای میباشند که به قربانی انسانی مربوط بودند. ایدۀ تقدیم کردن اولین فرزند به عنوان یک قربانی در میان مردم دوران باستان رایج بود، به ویژه در میان فینیقیها که آخرین کسانی بودند که آن را ترک کردند. در هنگام قربانی کردن گفته میشد، ”زندگی برای زندگی“. اکنون شما در هنگام مرگ میگویید: ”خاک به خاک.“
منظرۀ رقتبار الزام ابراهیم به قربانی کردن پسرش اسحاق، در حالی که برای احساسات متمدن شوکه کننده است، برای انسانهای آن روزگاران یک ایدۀ جدید یا عجیب نبود. مدتها این یک رسم رایج بود که پدران در مواقع فشار احساسی زیاد پسران ارشد خود را قربانی کنند. بسیاری از مردمان روایتی دارند که با این داستان قابل مقایسه است، زیرا روزگاری اعتقادی جهانی و عمیق وجود داشت که هنگام وقوع هر چیز خارقالعاده یا غیرمعمول تقدیم یک قربانی انسانی ضروری است.
موسی تلاش کرد از طریق شروع جایگزینی فدیه قربانیهای انسانی را پایان دهد. او یک برنامهریزی منظم ایجاد نمود که مردمش را قادر ساخت از بدترین پیامدهای نذرهای شتابزده و ابلهانۀ خویش بگریزند. زمینها، داراییها، و فرزندان میتوانستند بر طبق قیمتهای تثبیت شدهای که به کاهنان قابل پرداخت بودند بازخرید شوند. آن گروههایی که قربانی کردن اولین فرزندانشان را متوقف کردند نسبت به همسایگان کمتر پیشرفته که به این اعمال ظالمانه ادامه میدادند از مزیت بیشتری برخوردار بودند. بسیاری از این قبایل عقب مانده نه تنها با از دست دادن پسرانشان به اندازۀ زیاد تضعیف شدند، بلکه حتی سلسلۀ رهبریشان اغلب شکسته شد.
یک پیامد عمل رو به سپری قربانی کردن فرزند رسم مالیدن خون روی چهارچوب در ورودی خانه برای محافظت از فرزندان ارشد بود. این کار اغلب در رابطه با یکی از جشنهای مقدس سال انجام میشد، و این مراسم روزگاری در بیشتر نقاط جهان از مکزیک تا مصر رایج بود.
حتی بعد از این که بیشتر گروهها به کشتار آیینی کودکان پایان داده بودند، رسم شد نوزاد را در بیابان و یا در یک قایق کوچک روی آب به حال خود رها سازند. اگر کودک نجات مییافت، تصور میشد که خدایان برای حفاظت از کودک مداخله نمودهاند، همانند روایات سَرگن، موسی، کوروش، و رمولس. سپس رسم وقف پسران ارشد به عنوان مقدس یا قربانی آمد، تا اجازه یابند به جای مردن بزرگ شده و سپس تبعید شوند؛ این منشأ کوچ نشینی بود. رومیها در طرح کوچ نشینی خود به این رسم وفادار ماندند.
منشأ بسیاری از پیوندهای ویژۀ بیبند و باری جنسی با پرستش بدوی در ارتباط با قربانی کردن انسان بود. در ایام باستان، اگر زنی شکارچیان سر را میدید میتوانست جان خود را از طریق تسلیم جنسی نجات دهد. بعدها، دختر جوانی که به عنوان قربانی وقف خدایان شده بود میتوانست از طریق اهدای مادامالعمر بدن خود به خدمت مقدس جنسی در معبد جان خود را بازخرید نماید. او بدین گونه میتوانست پول بازخرید خود را به دست آورد. مردم دوران باستان داشتن روابط جنسی با زنی را که بدین گونه درگیر نجات جان خویش شده بود بسیار تعالی بخش تلقی میکردند. همراهی کردن با این دختران مقدس یک آداب و رسوم مذهبی بود، و علاوه بر آن، تمام این آیین یک عذر موجه برای ارضای معمول جنسی فراهم میکرد. این یک نوع زیرکی خود فریبانه بود که هم دختران و هم معاشران آنها از انجام آن بسیار خشنود میشدند. در پیشرفت تکاملی تمدن همیشه رسوم اخلاقی به کندی در عقب حرکت میکنند، و بدین ترتیب برای اعمال جنسی آغازینتر و بدویتر نژادهای در حال تکامل پذیرش فراهم میسازند.
روسپیگری در معبد سرانجام در سراسر جنوب اروپا و آسیا گسترش یافت. پولی که توسط روسپیان معبد کسب میشد در میان تمامی مردمان مقدس محسوب میگشت — یک هدیۀ والا برای تقدیم به خدایان. بالاترین انواع زنان بازارهای جنسی معبد را از جمعیت پر میکردند و درآمد خود را وقف انواع و اقسام خدمات و کارهای مقدس عامالمنفعه مینمودند. بسیاری از اقشار بالای زنان مهریۀ خود را از طریق خدمت موقت جنسی در معابد جمع میکردند، و بیشتر مردان چنین زنانی را به عنوان همسر ترجیح میدادند.
بازخرید از طریق قربانی و روسپیگری در معبد در واقع جرح و تعدیل در قربانی کردن انسان بود. بعد از آن قربانی کردن کاذب دختران آمد. این مراسم شامل خونریزی، و نیز وقف به بکارت مادامالعمر میشد، و یک واکنش اخلاقی به روسپیگری قدیمیتر معبد بود. در ایام اخیرتر باکرهها خود را وقف خدمت مراقبت از آتشهای مقدس معبد نمودند.
انسانها سرانجام به این پنداشت رسیدند که تقدیم یک قسمت از بدن میتواند جای قربانی قدیمیتر و کامل انسانی را بگیرد. قطع فیزیکی یک عضو بدن نیز به عنوان یک جانشین قابل قبول تلقی میگشت. مو، ناخنها، خون، و حتی انگشتان دست و پا قربانی میشدند. رسم باستانی بعدی و تقریباً جهانی ختنه نتیجۀ فرقۀ قربانی ناقص بود. این کار تماماً یک امر قربانی کردن بود، هیچ فکر بهداشتی به آن وصل نبود. مردان ختنه میشدند؛ زنان گوشهایشان را سوراخ میکردند.
متعاقباً رسم شد که به جای قطع انگشتان، آنها به هم گره زده شوند. تراشیدن سر و کوتاه کردن مو نیز اشکال وقف مذهبی بودند. اخته کردن در ابتدا یک تعدیل ایدۀ قربانی انسانی بود. سوراخ کردن بینی و لب هنوز در آفریقا انجام میشود، و خالکوبی یک تکامل هنری زخمی کردن بدوی بدن در دوران پیشین میباشد.
رسم قربانی کردن، در نتیجۀ آموزشهای رو به پیشرفت، عاقبت به ایدۀ پیمان مذهبی مربوط شد. سرانجام تصور شد که خدایان به داخل توافقهای واقعی با انسان وارد شدهاند؛ و این یک گام عمده در تثبیت مذهب بود. قانون، یک پیمان، جای خوش اقبالی، ترس، و خرافه را میگیرد.
انسان حتی هرگز خواب این را هم نمیتوانست ببیند که به داخل یک قرارداد با الوهیت وارد شود، تا این که درک او از خداوند به سطحی رسید که بر حسب آن کنترل کنندگان جهان قابل اعتماد پنداشته شدند. و برداشت اولیۀ انسان از خداوند آنقدر انسان انگارانه بود که وی قادر نبود به الوهیتی قابل اعتماد باور داشته باشد، تا این که او خود نسبتاً قابل اعتماد، اخلاقی، و نیک کردار گردید.
اما اندیشۀ پیمان بستن با خدایان نهایتاً فرا رسید. انسان تکاملی سرانجام به چنان شایستگی اخلاقی دست یافت که جرأت یافت با خدایان خود چانه زند. و بدین ترتیب کار تقدیم قربانی به تدریج به بازی چانه زدن فلسفیِ انسان با خداوند تکامل یافت. و تمام این کار نمایانگر یک تدبیر جدید برای بیمه کردن در مقابل بداقبالی یا، به جای آن، یک تکنیک بهبود یافته برای خرید حتمیتر نیکبختی بود. این ایدۀ اشتباه را نپذیرید که این قربانیهای اولیه یک هدیۀ مجانی به خدایان، یک عطای خود انگیختۀ سپاس یا شکرگزاری بودند؛ آنها نشانگر پرستش حقیقی نبودند.
اَشکال بدوی دعا چیزی بیشتر یا کمتر از چانه زدن با ارواح، جدل با خدایان، نبودند. این نوعی مبادلۀ پایاپای بود که در آن التماس و متقاعد سازی جانشین چیزی ملموستر و گرانبهاتر شده بود. بازرگانی در حال توسعۀ نژادها روح داد و ستد را پرورش داده و زیرکی مبادلۀ پایاپای را به وجود آورده بود؛ و اکنون این ویژگیها شروع به پدیدار شدن در روشهای پرستشی انسان نمودند. و همانطور که برخی از انسانها نسبت به سایرین بازرگانان بهتری بودند، به همان ترتیب برخی نسبت به دیگران نیایشگران بهتری محسوب میشدند. دعای یک انسان درستکار از حرمت بالا برخوردار بود. یک انسان درستکار کسی بود که تمامی حسابهای خود را با ارواح تسویه نموده، و هر وظیفۀ آیینی خود را نسبت به خدایان به طور کامل به جا آورده بود.
دعای اولیه به سختی پرستش بود؛ آن یک درخواست توأم با چانه زدن برای سلامتی، ثروت، و زندگی بود. و از بسیاری جهات دعاها با گذشت اعصار تغییر زیادی نکردهاند. آنها هنوز از کتابها خوانده میشوند، به طور رسمی قرائت میگردند، و برای قرار دادن روی چرخها و برای آویزان کردن از درختان نوشته میشوند، جایی که وزش بادها انسان را از دردسر صرف انرژی برای نجوا کردن رها خواهد ساخت.
قربانی انسانی، در طول مسیر تکامل آیینهای مردم یورنشیا، از عمل خونین آدمخواری به سطوح بالاتر و سمبلیکتر پیش رفته است. آیینهای اولیۀ قربانی کردن مراسم بعدی خوردن خوراک مذهبی را ایجاد نمودند. در ایام اخیرتر فقط کشیش قدری از قربانی آدمخوارانه یا یک قطره از خون انسان را میخورد، و سپس همگی جانشین حیوانی را میخورند. این ایدههای اولیۀ فدیه، بازخرید، و میثاقها به سرویسهای خوراک عشای ربانی در دوران بعد تکامل یافتهاند. و تمامی این تکامل آیینی یک تأثیر نیرومند اجتماعی سازی اعمال نموده است.
در رابطه با فرقۀ مادر خداوند، در مکزیک و جاهای دیگر، یک خوراک ربانی کیک و شراب سرانجام به جای گوشت و خون متعلق به قربانیهای قدیمیتر بشری به کار گرفته شد. عبرانیان مدتها این آیین را به عنوان قسمتی از مراسم عید پسح خود اجرا میکردند، و از این آیین بود که نوع بعدی مسیحی نان عشای ربانی به وجود آمد.
بنیاد برادریهای اجتماعی دوران باستان روی آیین نوشیدن خون بنا شده بود. برادری اولیۀ یهودی یک امر قربانی خونی بود. پولس ساختن یک آیین جدید مسیحی را روی ”خون عهد و پیمان جاودان“ آغاز نمود. و در حالی که او ممکن است به گونهای غیرضروری با آموزشهایی پیرامون خون و قربانی سد راه مسیحیت شده باشد، یک بار و برای همیشه به دکترینهای نجات از طریق قربانیهای بشری یا حیوانی پایان داد. سازشهای فقهی او نشان میدهد که حتی آشکارسازی آسمانی نیز باید به کنترل تدریجی تکامل تن در دهد. به گفتۀ پولس، مسیح آخرین و کاملترین قربانی بشری گردید. داور آسمانی اکنون به طور کامل و برای همیشه راضی است.
و بدین ترتیب، بعد از اعصار طولانی آیین قربانی به آیین نان عشای ربانی تکامل یافته است. از این رو نانهای عشای ربانی مذاهب امروزی جانشینان مشروع آن مراسم شوکه کنندۀ پیشین قربانی بشری و باز آیینهای باستانیتر آدمخواری میباشند. بسیاری هنوز برای نجات به خون متکی هستند، اما حداقل این کار تمثیلی، سمبلیک، و اسرارآمیز شده است.
در ذهن انسان دوران باستان فقط از طریق قربانی لطف خداوند به دست میآمد. انسان امروزی باید تکنیکهای جدید دستیابی به خود آگاهی نسبت به نجات را به وجود آورد. آگاهی نسبت به گناه در ذهن انسان پابرجا است، اما الگوهای فکری او پیرامون رستگاری فرسوده و کهنه شدهاند. واقعیتِ نیاز معنوی پابرجا است، اما پیشرفت عقلانی راههای کهن کسب آرامش و تسلی برای ذهن و روان را نابود ساخته است.
گناه باید به صورت بدپیمانی عمدی نسبت به الوهیت از نو تعریف شود. درجاتی از بدپیمانی وجود دارد: وفاداری ناقص دودلی؛ وفاداری تقسیم شدۀ متضاد؛ وفاداری میرای بیتفاوتی؛ و مرگ وفاداری که در وقف به ایدهآلهای بیخدایی به نمایش گذارده میشود.
حس یا احساس گناه، آگاهی نسبت به نقض سنتهای اجتماعی است؛ آن لزوماً گناه نیست. در فقدان بدعهدی آگاهانه نسبت به الوهیت هیچ گناه واقعی وجود ندارد.
امکان شناخت حس گناه نشان تمایز متعال برای نوع بشر است. آن انسان را به صورت موجودی بیارزش نشان نمیکند، بلکه او را به عنوان مخلوقی دارای بزرگی بالقوه و سرفرازی دائماً بالا رونده متمایز میسازد. این حس بیارزشی محرک اولیهای است که باید به سرعت و با اطمینان به آن گشایشهای ایمانی رهنمون شود که ذهن انسان را به سطوح شکوهمند بزرگ منشی اخلاقی، بصیرت کیهانی، و زندگی معنوی دگرگون میسازد. تمامی معانی وجود بشری بدین طریق از گذرا به جاودانه تغییر میکنند، و تمامی ارزشها از بشری به الهی ارتقا مییابند.
اعتراف به گناه باطل شمردن شجاعانۀ بدعهدی است، اما پیامدهای این بدعهدی را در زمان و مکان به هیچ وجه تخفیف نمیدهد. اما اعتراف — شناخت صادقانۀ سرشت گناه — برای رشد مذهبی و پیشرفت معنوی ضروری است.
بخشش گناه توسط الوهیت بازسازی روابط وفادارانه به دنبال یک دورۀ آگاهی بشری از وقفه افتادن در این روابط به عنوان پیامد شورش آگاهانه است. نباید به دنبال بخشش رفت، بلکه به عنوان آگاهی از برقراری مجدد روابط وفادارانه میان آفریده و آفریدگار فقط باید آن را دریافت نمود. و تمامی فرزندان وفادار خداوند در مسیر صعود به بهشت شاد، دوستدار خدمت، و پیوسته در حال پیشرفت میباشند.
[عرضه شده توسط یک ستارۀ تابناک عصر نبادان.]
تکامل رسوم مذهبی از دلجویی، پرهیز، جنگیری، مجبور سازی، مصالحه، و استمالت به قربانی، کفاره، و نجات پیش رفت. تکنیک رسوم مذهبی از اشکال آیین بدوی نیایشی به بتوارهها و سپس به جادو و معجزات عبور نمود؛ و به تدریج که آیین در پاسخ به برداشت به طور فزاینده پیچیدۀ انسان از قلمروهای فوق مادی پیچیدهتر گردید، به طور اجتناب ناپذیر تحت سلطۀ حکیمان قبایل، شمنها، و کاهنان قرار گرفت.
در برداشتهای در حال پیشرفت انسان بدوی سرانجام دنیای روحی نسبت به انسان معمولی واکنش ناپذیر تلقی گردید. در میان انسانها فقط آدمهای استثنایی میتوانستند توجه خدایان را جلب کنند؛ ارواح فقط به مرد یا زن خارقالعاده گوش فرا میدادند. بدین ترتیب مذهب وارد یک مرحلۀ جدید میشود، مرحلهای که طی آن به تدریج دست دوم میشود. همیشه یک حکیم قبیله، یک شمن، یا یک کاهن بین مذهبگرا و چیز مورد پرستش مداخله میکند. و امروزه بیشتر سیستمهای سازمان یافتۀ اعتقادی مذهبی یورنشیا در حال عبور از این سطح از توسعۀ تکاملی هستند.
مذهب تکاملی از یک ترس ساده و بسیار قدرتمند به وجود میآید، ترسی که هنگام رو در رویی با ناشناختهها، چیزهای غیرقابل توضیح و غیرقابل فهم در ذهن انسان موج میزند. مذهب نهایتاً به درک عمیقاً سادۀ یک عشق بسیار نیرومند دست مییابد، عشقی که هنگام وقوف به مهر بیحد و حصر پدر جهانی به فرزندان جهان روان انسان را به گونهای غیرقابل مقاومت فرا میگیرد. اما بین آغاز و تکمیل تکامل مذهبی، اعصار طولانی شمنها قرار دارد که به خود اجازه میدهند بین انسان و خداوند به عنوان رابط، مفسر، و میانجی قرار گیرند.
شمن حکیمِ صاحب رتبۀ قبیله، انسان بتوارهای تشریفاتی، و شخصیت کانونی برای تمامی کارکردهای مذهب تکاملی بود. در بسیاری از گروهها رتبۀ شمن از رتبۀ رئیس جنگ بالاتر بود، و این امر نشانگر آغاز سلطۀ کلیسا بر دولت بود. شمن گاهی اوقات به عنوان یک کاهن و حتی به عنوان یک پادشاه کاهن عمل میکرد. برخی از قبایل آتی هم از حکیمان پیشین شمن (غیبگویان) و هم از کاهنان شمن که بعدها ظاهر شدند برخوردار بودند. و در بسیاری موارد منصب شمنها موروثی گردید.
از آنجا که در ایام باستان هر چیز غیرعادی به تسخیر روحی نسبت داده میشد، هر چیز غیرطبیعیِ ذهنی یا فیزیکی قابل توجه نشان دهندۀ برخورداری از شایستگی برای منصب حکیم قبیله بود. بسیاری از این مردان مبتلا به صرع و بسیاری از زنان مبتلا به هیستری بودند، و این دو نوع بخش عمدهای از الهامهای دوران باستان و نیز تسخیر روحی یا شیطانی را تشکیل میدادند. تعداد قابل توجهی از این آغازینترین کاهنان به طبقهای تعلق داشتند که از آن هنگام پارانویایی نام یافتهاند.
اکثریت عظیم شمنها ضمن این که ممکن بود در موارد جزیی دست به فریب زنند به واقعیت تسخیر روحی خود اعتقاد داشتند. زنانی که قادر بودند خود را به یک خلسه یا یک تشنج کاتالپتیک فرو ببرند به شمنهای قدرتمندی تبدیل شدند. بعدها چنین زنانی پیامبر و واسطۀ روحی شدند. خلسههای کاتالپتیک آنان معمولاً در بر گیرندۀ ادعای ارتباط با اشباح مردگان بود. بسیاری از شمنهای زن رقاصههایی حرفهای نیز بودند.
اما همگی شمنها خود فریفته نبودند؛ بسیاری حیلهگران زیرک و توانایی بودند. به تدریج که این حرفه توسعه یافت، یک تازهکار الزام داشت برای ده سال با سختی و جانفشانی شاگردی کند تا به عنوان یک حکیم قبیله صلاحیت یابد. شمنها یک سبک لباس حرفهای به وجود آوردند و تظاهر به رفتاری اسرارآمیز مینمودند. آنها مکرراً با به کار گرفتن مواد مخدر حالتهای مشخص فیزیکی ایجاد میکردند که مردم قبیله را تحت تأثیر قرار داده و مبهوت میساخت. مردم عادی چشم بندیهای ماهرانه را ماوراءالطبیعه تلقی میکردند، و گفتار بطنی برای اولین بار توسط کاهنان حیلهگر مورد استفاده قرار گرفت. بسیاری از شمنهای دوران باستان به گونهای غیرعمدی هیپنوتیزم را به کار میگرفتند؛ دیگران از طریق خیره شدن طولانی به نافشان خود را هیپنوتیزم میکردند.
با این همه در حالی که بسیاری به این نیرنگها و فریبها متوسل میشدند، به دلیل موفقیت ظاهری به عنوان یک طبقه به شهرت دست مییافتند. هنگامی که یک شمن در کارهای خود شکست میخورد، اگر نمیتوانست عذری باور کردنی را ارائه دهد، تنزل مقام مییافت و یا کشته میشد. بدین ترتیب شمنهای صادق در همان اوایل هلاک میشدند؛ فقط بازیگران حیلهگر جان به در میبردند.
شمنگرایی بود که سمت و سوی انحصاری امور قبیله را از دستان پیران و قدرتمندان خارج ساخته و آن را در دستان افراد حیلهگر، زیرک، و دوراندیش قرار داد.
احضار روح از طریق جادو یک شیوۀ خیلی دقیق و بسیار پیچیده بود که با آیینهای امروزی کلیسایی که با یک زبان باستانی اجرا میشود قابل مقایسه است. نژاد بشر از همان اوان به طور آشکار به دنبال یاری فوق بشری، آشکارسازی الهی بود؛ و انسانها باور داشتند که شمنها در واقع چنین آشکارسازیهایی را دریافت میکنند. در حالی که شمنها نیروی عظیم تلقین را در کارشان به کار میگرفتند، این کار تقریباً به طور تغییرناپذیر تلقین منفی بود. تنها در دوران بسیار اخیر تکنیک تلقین مثبت به کار گرفته شده است. شمنها در ابتدای به وجود آمدن حرفهشان در مشاغلی همچون باران سازی، شفای بیماری، و کشف جرم شروع به خبره شدن نمودند. با این وجود کارکرد اصلی یک حکیم شمنیِ قبیله شفای بیماریها نبود، بلکه دانستن و کنترل مخاطرات زندگی بود.
هنگامی که هنر سیاه باستان، مذهبی و سکولار، هر دو، توسط کاهنان، پیشگویان، شمنها، یا حکیمان قبایل به کار گرفته میشد هنر سفید نامیده میشد. کاروران هنر سیاه ساحر، شعبدهباز، طلسمگر، جادوگر، افسونگر، آیندهبین، چشمبند، و طالعبین نامیده شدهاند. با گذشت زمان، تمامی این ارتباطات ادعایی با ماوراءالطبیعه به صورت جادوگری و یا ترفند شمنها طبقهبندی شده است.
جادوگری در بر گیرندۀ سحر و جادویی بود که توسط ارواح پیشین بیقاعده و ناشناخته انجام میشد. ترفند شمنها شامل معجزاتی بود که توسط ارواح باقاعده و شناخته شدۀ خدایان قبیله انجام مییافت. در ایام بعد جادوگر به اهریمن ربط داده شد، و بدین ترتیب صحنه برای بسیاری نمایشات نسبتاً اخیر تعصب مذهبی چیده شد. برای بسیاری از قبایل بدوی جادوگری یک مذهب بود.
شمنها به کارکرد شانس به عنوان آشکار کنندۀ خواست ارواح عمیقاً اعتقاد داشتند؛ آنها مکرراً برای تصمیمگیری قرعهکشی میکردند. بقای امروزی این گرایش به قرعهکشی نه تنها در بسیاری از بازیهای شانسی، بلکه همچنین در قافیههای مشهور ”شمارش“ نمایان است. روزگاری شخصی که در شمارش خارج میافتاد باید میمرد. اکنون وی در یک بازی کودکانه فقط او شده است. آنچه که برای انسان بدوی کار جدی بود به عنوان سرگرمی کودک امروزی باقی مانده است.
حکیمان قبایل به علامت و فال بسیار اعتقاد داشتند، مثل ”هنگامی که صدای خش خش را در نوک درختان توت شنیدی، آن وقت به سرعت حرکت کن.“ در ابتدای تاریخ بشر شمنها توجه خود را متوجه ستارگان نمودند. طالع بینی بدوی یک باور و عرف جهانی بود؛ تعبیر خواب نیز رواج یافت. به زودی تمامی اینها با ظهور آن شمنهای تند مزاج زن که ادعا میکردند قادرند با ارواح مردگان ارتباط برقرار کنند دنبال گردید.
باران سازان یا شمنهای آب و هوا گر چه منشأ باستانی داشتند، کاملاً طی اعصار بقا یافتهاند. یک خشکسالی شدید به معنی مرگ کشاورزان اولیه بود. کنترل آب و هوا هدف بسیاری از جادوهای دوران باستان بود. آب و هوا هنوز موضوع معمول گفتگوی انسان متمدن است. مردمان دوران باستان همگی به قدرت شمن به عنوان یک بارانساز باور داشتند. اما هنگامی که وی در کارش موفق نمیشد مرسوم بود او را بکشند، مگر این که او میتوانست یک عذر باور کردنی برای عدم موفقیت خود ارائه دهد.
قیصرها بارها طالع بینها را تبعید نمودند، اما آنها همواره به دلیل اعتقاد عمومی به قدرتشان باز میگشتند. آنها نمیتوانستند بیرون رانده شوند، و حتی در قرن شانزدهم بعد از مسیح مدیران کلیساها و دولتهای غربی حامی طالع بینی بودند. هزاران مردم به ظاهر باهوش هنوز اعتقاد دارند که فرد ممکن است تحت سلطۀ یک ستارۀ خوشبختی یا بدبختی به دنیا بیاید؛ و این که قرار گرفتن اجرام سماوی در کنار هم فرجام ماجراهای گوناگون این دنیا را تعیین میسازد. انسانهای ساده لوح هنوز مشتری دائمی فالگیران هستند.
یونانیها به تأثیر پندِ وحی گونه اعتقاد داشتند. چینیها از سحر و جادو برای محافظت در مقابل دیوها استفاده میکردند. شمنگرایی در هندوستان شکوفا گردید، و هنوز به طور آشکار در آسیای مرکزی تداوم دارد. این کار تنها به تازگی در بیشتر نقاط دنیا ترک شده است.
گاه به گاه، پیامبران و آموزگارانی راستین بر میخواستند تا شمنگرایی را مردود شمرده و افشا سازند. حتی انسان سرخ که در حال ناپدیدی است در طول صد سال گذشته چنین پیامبری داشته است، شانی تِنسک واتاوا، که کسوف خورشید را در سال 1806 پیشگویی کرد و پلیدیهای انسان سفید را محکوم نمود. در طول اعصار طولانی تاریخِ تکامل بسیاری آموزگاران راستین در میان قبایل و نژادهای گوناگون ظهور کردهاند. و آنان همواره به ظهور ادامه خواهند داد تا شمنها یا کاهنان هر عصری را که مخالف تحصیل عمومی هستند و برای خنثی کردن پیشرفت علمی تلاش میکنند به چالش بطلبند.
شمنهای دوران باستان به طرق بسیار و با روشهای حیلهگرانه به عنوان صداهای خداوند و نگاه دارندگان مشیت الهی شهرت خویش را تثبیت نمودند. آنها آب به روی نوزادان میپاشیدند و به آنان نام اهدا میکردند. آنها پسران را ختنه میکردند. آنها سرپرستی تمامی مراسم دفن را به عهده داشتند و ورود امن مردگان را به سرزمین ارواح اعلام میکردند.
کاهنان شمن و حکیمان قبایل از طریق انباشت دستمزدهای گوناگونشان که به ظاهر تقدیم ارواح میشد اغلب بسیار ثروتمند میشدند. بسیاری اوقات یک شمن عملاً تمامی ثروت مادی قبیلۀ خود را جمعآوری میکرد. به دنبال مرگ یک آدم ثروتمند مرسوم بود که دارایی او به طور مساوی میان شمن و یک بنگاه عمومی یا خیریه تقسیم شود. این رسم در برخی قسمتهای تبت هنوز پابرجا است. در آنجا نیمی از جمعیت مردان به این طبقۀ غیرمولد تعلق دارد.
شمنها به خوبی لباس میپوشیدند و معمولاً چندین همسر داشتند. آنها طبقۀ اشرافیت اولیه بودند، و از تمامی محدودیتهای قبیلهای معاف بودند. آنها اغلب از ذهن و اخلاقیات درجۀ پایین برخوردار بودند. آنها از طریق جادوگر یا ساحر نامیدن رقبای خود آنها را سرکوب میکردند و به کرّات به چنان موقعیتی از نفوذ و قدرت ترقی میکردند که قادر بودند رئیسان قبیله یا پادشاهان را تحت سلطۀ خود قرار دهند.
انسان بدوی شمن را یک وجود اهریمنی ضروری تلقی میکرد. او از وی میترسید اما او را دوست نداشت. انسان اولیه به دانش احترام میگذاشت؛ او خرد را محترم میشمرد و برای آن پاداش میداد. شمن عمدتاً فریبکار بود، اما احترام به شمنگرایی به خوبی نمایانگر ارجی است که خرد در تکامل بشر داشته است.
از آنجا که انسان باستان خود و محیط مادی خود را نسبت به هوا و هوسهای اشباح و تصورات ارواح مستقیماً پاسخگو تلقی میکرد، عجیب نیست که مذهب او میبایست به طور بسیار انحصاری درگیر امور مادی میبود. انسان امروزی به طور مستقیم به مشکلات مادی خود تهاجم میکند. او تصدیق میکند که ماده نسبت به کنترل هوشمند ذهن پاسخگو است. انسان بدوی به همین ترتیب مایل بود زندگی و انرژیهای قلمرو فیزیکی را تغییر داده و حتی کنترل کند؛ و چون درک محدود او از کیهان او را به این باور رهنمون میساخت که اشباح، ارواح، و خدایان شخصاً و به طور بلافصل درگیر کنترل جزئیات زندگی و ماده هستند، منطقاً تلاشهای خود را به جلب لطف و حمایت این نیروهای فوق بشری معطوف مینمود.
با این نگرش بیشتر چیزهای غیرقابل توضیح و نامعقول در فرقههای دوران باستان قابل فهم هستند. آداب و رسوم فرقه تلاش انسان بدوی برای کنترل دنیای مادی بود که او خود را در آن مییافت. و بسیاری از تلاشهای او به هدف طولانی کردن زندگی و تضمین سلامتی معطوف میشدند. از آنجا که تمامی بیماریها و خود مرگ در ابتدا پدیدههای روحی تلقی میشدند، اجتناب ناپذیر بود که شمنها با وجود آن که به عنوان حکیم قبیله و کاهن عمل میکردند، به عنوان پزشک و جراح نیز کار کنند.
ذهن بدوی ممکن است به واسطۀ فقدان واقعیتها درمانده باشد، اما با این همه منطقی است. هنگامی که انسانهای اندیشمند بیماری و مرگ را مشاهده میکنند، در صدد یافتن علل این بلایا بر میآیند، و شمنها و دانشمندان مطابق فهم خود تئوریهای زیرین را برای این مصائب ارائه دادهاند:
1- اشباح — تأثیرات مستقیم روحی. قدیمیترین فرضیهای که در توضیح بیماری و مرگ ارائه گردید این بود که ارواح از طریق فریب دادن روان را از بدن خارج ساخته و موجب بیماری میشوند. اگر روان نمیتوانست به بدن بازگردد، مرگ عارض میشد. مردم باستان آنقدر از عمل بدخواهانۀ اشباح بیماریساز میترسیدند که افراد ناخوش اغلب حتی بدون خوراک یا آب به حال خود رها میشدند. صرف نظر از مبنای خطاگونۀ این اعتقادات، این کارها افراد مبتلا را به طور مؤثر در قرنطینه نگاه میداشت و مانع گسترش بیماریهای واگیردار میشد.
2- خشونت — علل بدیهی. تعیین علل برخی از سوانح و مرگها آنقدر آسان بود که در همان ابتدا این علل از طبقهبندی عملکرد اشباح خارج شدند. تلفات و زخمهایی که در نتیجۀ جنگ عارض میشدند، ستیز با حیوانات، و سایر عوامل فوراً قابل تشخیص به عنوان رخدادهای طبیعی تلقی شدند. اما مدتها باور بر این بود که ارواح هنوز مسئول تأخیر التیام یا عفونت زخمهای حتی به طور ”طبیعی“ ایجاد شده هستند. اگر هیچ عامل طبیعی قابل مشاهده نمیتوانست کشف شود، اشباح روحی هنوز مسئول بیماری و مرگ محسوب میشدند.
امروزه در آفریقا و جاهای دیگر ممکن است مردمانی بدوی یافت شوند که با وقوع هر مرگ غیرخشنونتآمیز کسی را بکشند. حکیمان قبایل آنها طرفهای مجرم را مشخص میکنند. اگر مادری در هنگام زایمان بمیرد، بچه بلافاصله خفه میشود — جان برای جان.
3- سحر و جادو — تأثیر دشمنان. تصور میشد علت عمدۀ بیماریها سحر و جادو، عمل چشم بد زدن، و کمان اشارهگر جادویی است. روزگاری با انگشت به کسی اشاره کردن به راستی خطرناک بود؛ و هنوز اشاره کردن با انگشت بیادبی محسوب میشود. در موارد بیماری و مرگِ مشکوک مردم باستان یک رسیدگی رسمی به عمل میآوردند، کالبد شکافی میکردند، و روی یک یافته به عنوان علت مرگ به توافق میرسیدند؛ در غیر این صورت جادو مسبب مرگ معرفی میشد، و لذا اعدام جادوگری را که مسئول آن بود ضروری میساخت. این تحقیقات باستانی برای یافتن علت مرگ مشکوک جان بسیاری از جادوگران را نجات داد. در میان برخی باور میرفت که عضو یک قبیله میتوانست در نتیجۀ جادوگری خود بمیرد، که در این صورت هیچکس متهم نمیشد.
4- گناه — تنبیه تخطی از تابو. در ایام نسبتاً اخیر باور بر این بوده است که بیماری تنبیهی برای گناه شخصی یا نژادی است. در میان مردمانی که این سطح از تکامل را طی کردهاند تئوری غالب این است که هیچکس نمیتواند دچار ابتلا شود مگر این که یک تابو را نقض کرده باشد. تلقی کردن بیماری و رنج به عنوان ”تیرهای قادر مطلق در بدنشان“ نمونۀ چنین اعتقاداتی است. چینیها و بینالنهرینیها مدتها بیماری را نتیجۀ عمل دیوهای خبیث تلقی میکردند، گر چه کلدانیها نیز به ستارگان به عنوان علت ابتلا مینگریستند. این تئوری بیماری به عنوان پیامد خشم الهی هنوز در میان بسیاری از گروههای به ظاهر متمدن مردم یورنشیا رایج است.
5- علت طبیعی. نوع بشر در فرا گرفتن رازهای مادیِ رابطۀ متقابل علت و معلول در قلمروهای فیزیکی انرژی، ماده، و حیات بسیار کند بوده است. یونانیهای باستان که روایات آموزشهای آدمسان را حفظ کرده بودند در زمرۀ اولین کسانی بودند که تشخیص دهند تمامی بیماریها نتیجۀ علل طبیعی هستند. گشایش یک عصر علمی به کندی و با حتمیت در حال نابود ساختن تئوریهای کهنۀ انسان پیرامون بیماری و مرگ است. تب یکی از اولین بیماریهای بشری بود که از طبقهبندی اختلالات فوق طبیعی خارج شد، و تدریجاً عصر علم غل و زنجیرهای نادانی را که برای مدتهای طولانی ذهن بشر را حبس نمود شکسته است. فهمِ کهولت سن و سرایت ناخوشی تدریجاً در حال زدودن ترس انسان از اشباح، ارواح، و خدایان به عنوان عاملین شخصی بدبختی بشری و رنج انسانی میباشد.
بیتردید تکامل به مقصود خود دست مییابد: آن ترس خرافی از ناشناختهها و وحشت از نادیدنیها را که چوب بست برداشت از خداوند است به انسان القا میکند. و همین تکنیک تکامل پس از این که از طریق عمل هماهنگ آشکارسازی الهی به تولد یک درک پیشرفته از الوهیت گواهی داد، بیتردید آن نیروهای فکری را به حرکت درمیآورد که چوب بستهایی را که به مقصودش خدمت کردهاند به طور بیامان محو میسازد.
سراسر زندگی انسانهای باستان مانع بروز بیماری بود. مذهب آنها به طور محسوس تکنیکی برای پیشگیری از بیماری بود. و آنها صرف نظر از تئوریهای اشتباهشان، در به کار بستن آن صادق بودند. آنها نسبت به روشهای درمانی خود ایمانی بیکران داشتند، و این امر به واسطۀ خود یک علاج نیرومند است.
با این همه، ایمان لازم برای بهبودی تحت خدمات ابلهانۀ یکی از این شمنهای باستان به طور مادی متفاوت از ایمان لازم برای تجربه نمودن شفا به دستان برخی از جانشینان دوران بعد او که درگیر درمان غیرعلمی بیماری میشوند نیست.
قبایل بدویتر به اندازۀ زیاد از بیماران میترسیدند، و آنها برای اعصار طولانی به دقت مورد احتراز واقع میشدند و به طور خجلتآوری مورد غفلت قرار میگرفتند. این یک پیشرفت بزرگ در نوعدوستی بود هنگامی که تکاملِ ترفند شمنها کاهنان و حکیمانی را به وجود آورد که رضایت دادند بیماری را درمان کنند. سپس مرسوم شد که تمامی قبیله در اتاق بیمار تجمع کنند تا شمن را در بیرون راندن اشباح بیماری با نعره کشیدن یاری کنند. این غیرعادی نبود که یک زن، شمنِ تشخیص دهندۀ بیماری باشد، ضمن این که یک مرد بر معالجه نظارت داشته باشد. روش معمول تشخیص بیماری معاینۀ دل و رودۀ یک حیوان بود.
بیماری از طریق شعار دادن، زوزه کشیدن، دست روی فرد گذاشتن، نفس کشیدن روی بیمار، و بسیاری تکنیکهای دیگر درمان میشد. در ایام بعد توسل به خوابیدن در معبد، که طی آن به ظاهر شفایابی رخ میداد، رایج گردید. حکیمان قبایل سرانجام در ارتباط با خوابیدن در معبد به جراحی واقعی مبادرت ورزیدند. در زمرۀ اولین عملها سوراخ کردن جمجمه بود تا روح سر درد اجازه یابد بگریزد. شمنهای مرد یاد گرفتند شکستگیها و جا به جاییهای استخوان را درمان کنند، کورکها و دملها را باز کنند؛ و شمنهای زن در قابلگی مهارت یافتند.
این یک روش معمول درمان بود که چیزی جادویی روی نقطۀ عفونی یا آسیب دیده روی بدن مالیده شود، طلسم دور ریخته شود، و به ظاهر یک درمان تجربه شود. اگر کسی بر حسب تصادف طلسم دور ریخته شده را برمیداشت، باور میرفت که فوراً دچار عفونت یا آسیب میشد. مدتها طول کشید تا گیاهان دارویی یا داروهای واقعی دیگر ارائه گردیدند. ماساژ در ارتباط با جادو، مالیدن بدن برای خروج روح، ایجاد گردید. پیش از آن تلاش میشد دارو روی بدن مالیده شود، همانطور که امروزیها تلاش میکنند روی بدن روغن مالی کنند. تصور میشد بادکشی و مکیدن قسمتهای آسیب دیده به همراه خونگیری به منظور خلاصی از دست یک روح بیماریساز ارزشمند است.
از آنجا که آب یک طلسم نیرومند بود، در درمان بسیاری از بیماریها به کار گرفته میشد. مدتها باور میرفت که از طریق عرقریزی میتوان روحی را که سبب بیماری میشود از بین برد. حمامهای بخار بسیار مورد توجه بودند؛ چشمههای داغ طبیعی به زودی به عنوان چارۀ بدوی سلامتی رونق پیدا نمودند. انسان اولیه کشف کرد که حرارت موجب فرو نشاندن درد میشود؛ او از نور آفتاب، اعضای تازۀ بدن حیوان، گِل داغ، و سنگهای داغ استفاده میکرد، و بسیاری از این روشها هنوز به کار گرفته میشوند. در تلاش برای تأثیر گذاری روی ارواح آهنگ موزون نواخته میشد؛ طبل زدن یک کار جهانی بود.
در میان برخی مردم تصور میشد بیماری نتیجۀ یک همدستی شرورانه بین ارواح و حیوانات است. این امر موجب این اعتقاد شد که برای هر بیماریِ حیوان ساخته یک علاج مفید گیاهی وجود دارد. سرخپوستان به ویژه به تئوری علاج گیاهی برای همه چیز عمیقاً اعتقاد داشتند. آنها همیشه در سوراخی که با از جا کندن گیاه از ریشه بر جا میماند یک قطره خون میانداختند.
روزه، رژیم غذایی، و ضد محرکها اغلب به عنوان تدابیر درمانی مورد استفاده قرار میگرفتند. تراوشات انسانی، که قطعاً سحرانگیز بودند، بسیار مورد توجه واقع میشدند. از این رو خون و ادرار در زمرۀ قدیمیترین داروها بودند و به زودی با ریشهها و نمکهای گوناگون تقویت گردیدند. شمنها باور داشتند که ارواح بیماری را میتوان از طریق داروهای بدبو و بدمزه از بدن بیرون راند. در همان اوان پاکسازی یک درمان عادی گردید، و ارزشهای کاکائوی خام و گنه گنه در زمرۀ آغازینترین اکتشافات دارویی بود.
یونانیها اولین کسانی بودند که روشهای به راستی منطقی درمان بیماری را به وجود آوردند. یونانیها و مصریها هر دو دانش پزشکی خود را از درۀ رودخانۀ فرات کسب کردند. روغن و شراب یک داروی بسیار قدیمی برای درمان زخمها بودند. روغن کرچک و تریاک توسط سومریها مورد استفاده قرار میگرفتند. بسیاری از این درمانهای اسرارآمیز باستانی و مؤثر هنگامی که شناخته شدند نیروی خود را از دست دادند. در کاربرد موفقیتآمیز فریبکاری و خرافه همیشه نهانکاری ضروری بوده است. فقط واقعیتها و حقایق خواستار نور کامل ادراک هستند و برای روشنگری و ارشاد ناشی از پژوهش علمی شادی میکنند.
جوهر آیین به کمال رسانیدن اجرای آن است. آن باید در میان انسانهای بدوی با دقت کامل به انجام رسد. فقط هنگامی که آیین به طور صحیح اجرا شود مراسم از نیرویی گیرا روی ارواح برخوردار میشود. اگر آیین ناقص باشد، تنها موجب خشم و رنجش خدایان میشود. از این رو از آنجا که ذهن به کندی در حال تکامل انسان درک کرد که تکنیک آیین عاملی سرنوشتساز در تأثیر آن است، اجتناب ناپذیر بود که شمنهای اولیه دیر یا زود به کهانتی که در هدایت اجرای بسیار دقیق آیین آموزش یافته بود تکامل یابند. و بنابراین برای دهها هزار سال آیینهای بیپایان در جامعه اختلال ایجاد نموده، مصیبتی برای تمدن شده، و برای هر عمل زندگی و هر تعهد انسانی باری تحمل ناپذیر بودهاند.
آیین تکنیکِ تقدیسِ رسوم است. آیین اساطیر را میآفریند و آنها را تداوم میبخشد، و نیز به حفظ رسوم اجتماعی و مذهبی کمک میکند. باز، خود آیین توسط اساطیر بنا نهاده شده است. آیینها اغلب در ابتدا اجتماعی هستند، بعدها اقتصادی میشوند و سرانجام تقدس و حرمت مراسم مذهبی را به دست میآورند. اجرای آیین ممکن است فردی یا گروهی — یا هر دو — باشد، همانطور که توسط دعا کردن، رقصیدن، و نمایش نشان داده میشود.
کلمات بخشی از آیین میشوند، نظیر استفاده از عباراتی همچون آمین و متبارک باد. عادت سوگند خوردن و ناسزاگویی نمایانگر بیمقدار سازیِ تکرارِ آیینیِ سابقِ نامهای مقدس است. زیارت حرمهای مقدس یک آیین بسیار باستانی است. آیین سپس به مراسم مفصل تطهیر، پاکسازی، و تقدیس رشد یافت. مراسم عضویت در جوامع مخفی قبیلهای بدوی در واقع یک آداب مذهبی ابتدایی بود. تکنیک پرستشی فرقههای مرموز دوران باستان تنها یک اجرای طولانی آیین گردآوری شدۀ مذهبی بود. آیین سرانجام به شکل انواع امروزی مراسم اجتماعی و پرستش مذهبی، خدمات در بر گیرندۀ دعا، آواز، خواندن مشتاقانه، و سایر دعاهای معنوی فردی و گروهی توسعه یافت.
کاهنان از شمنها تا غیبگویان، فالگیران، آواز خوانان، رقاصان، تغییر دهندگان آب و هوا، نگاهبانان آثار مذهبی، سرپرستان معبد، و پیشگویان رخدادها، به منزلت هدایت کنندگان واقعی پرستش مذهبی تکامل یافتند. سرانجام این مقام ارثی گردید؛ یک کاست مداوم کهانتی به وجود آمد.
به تدریج که مذهب تکامل یافت، کاهنان مطابق استعدادهای فطری یا تمایلات ذاتی ویژه شروع به تخصص یابی نمودند. برخی آواز خوان، دیگران دعاگو، و باز سایرین قربانیگر شدند. بعدها سخن پردازان — واعظان — آمدند. و هنگامی که مذهب نهادینه شد، این کاهنان ادعا به ”در دست داشتن کلیدهای بهشت“ نمودند.
کاهنان همیشه در صدد تأثیر گذاری و در حیرت نگاه داشتن مردم عادی برآمدهاند. آنها این کار را از طریق انجام آیین مذهبی به یک زبان باستانی و به وسیلۀ فتواهای سحرانگیز گوناگون طوری که پرستشگران را حیران نموده و پارسا منشی و اقتدار خودشان را افزایش دهد انجام میدادند. خطر بزرگ در تمامی اینها این است که آیین به جانشینی برای مذهب تبدیل شود.
کهانتها در به تأخیر انداختن توسعۀ علمی و ممانعت از پیشرفت معنوی کار زیادی کردهاند، اما به تثبیت تمدن و بالا بردن انواع مشخصی از فرهنگ کمک نمودهاند. لیکن بسیاری از کاهنان امروزی دیگر به عنوان هدایت کنندگان آیین پرستش خداوند عمل نمیکنند. آنها توجه خود را به سوی الهیات — تلاش برای تعریف خداوند — معطوف ساختهاند.
در این انکاری نیست که کاهنان بار سنگینی روی دوش انسانها بودهاند، اما رهبران راستین مذهبی در نشان دادن راه به سوی واقعیتهای والاتر و بهتر فوقالعاده گرانبها بودهاند.
[ارائه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
دعا، به عنوان یک کارکرد مذهب، از بیانات یک نفره و دو نفرۀ غیرمذهبی پیشین تکامل یافت. با نیل به خود آگاهی توسط انسان بدوی، پیامد اجتناب ناپذیر دیگر – آگاهی، پتانسیل دوگانۀ پاسخ اجتماعی و شناخت خداوند، به وقوع پیوست.
آغازینترین اشکال دعا خطاب به الوهیت صورت نمیگرفتند. این بیانات بسیار شبیه آنچه که شما هنگام دست زدن به یک کار مهم به یک دوست میگویید بودند، مثل ”برای من آرزوی موفقیت کن.“ انسان بدوی بردۀ جادو بود؛ اقبال، خوب و بد، به تمامی امور زندگی وارد میشد. در ابتدا، این درخواستهای اقبال صحبتهای یک نفره بودند — فقط یک نوع به زبان آوردن فکر توسط خادم جادویی. سپس این معتقدان به اقبال از دوستان و خانوادههایشان درخواست حمایت نمود، و به زودی شکلی از مراسم اجرا شد که در بر گیرندۀ تمامی طایفه یا قبیله میشد.
هنگامی که مفاهیم اشباح و ارواح تکامل یافت، این درخواستها خطاب به موجودات فوق بشری صورت گرفتند، و با آگاهی از خدایان، این بیانات به سطوح دعای راستین رسیدند. به عنوان مثال، در میان برخی قبایل استرالیایی تاریخ دعاهای بدوی مذهبی به پیش از اعتقاد آنها به ارواح و شخصیتهای فوق بشری برمیگردد.
قبیلۀ تودا در هندوستان اکنون این رسم دعاگویی را نسبت به هیچ فرد خاصی به جا نمیآورد، درست همانطور که مردمان اولیه پیش از دوران آگاهی مذهبی چنین میکردند. فقط در میان توداییها این نمایانگر یک عقبگرد از مذهب رو به انحطاط آنان به این سطح بدوی میباشد. آیینهای امروزی کاهنان لبنیات فروش تودایی نمایانگر یک مراسم مذهبی نیستند زیرا این دعاهای غیرشخصی چیزی به حفظ یا افزایش هر گونه ارزش اجتماعی، اخلاقی، یا معنوی کمک نمیکند.
دعاهای پیش مذهب، بخشی از رسوم مانایِ مردم مِلانزی، عقاید اودایِ پیگمیهای آفریقا، و خرافات مانیتویِ سرخپوستان آمریکای شمالی بودند. قبایل باگاندا در آفریقا تنها به تازگی از سطح مانای دعا بیرون آمدهاند. انسانها در این سردرگمی اولیۀ تکاملی به خدایانِ محلی و ملی، به بتوارهها، طلسمها، اشباح، فرمانروایان، و به مردم عادی دعا میکنند.
کارکرد مذهب اولیۀ تکاملی حفظ و تقویت آن ارزشهای اساسی اجتماعی، اخلاقی، و معنوی است که به کندی در حال شکل گرفتن میباشند. این رسالت مذهب توسط نوع بشر به طور آگاهانه مشاهده نمیشود، اما عمدتاً از طریق کارکرد دعا ایجاد میگردد. انجام دعا نمایانگر تلاش غیرعمدی، اما با این وجود شخصی و جمعی هر گروه برای نیل به (عملی ساختن) این حفظ ارزشهای والاتر میباشد. اما برای پاسداری از دعا، تمامی روزهای مقدس به سرعت به وضعیت تعطیلات محض باز میگردند.
مذهب و کارکردهای آن، که عمدهترین آنها دعا است، فقط با آن ارزشهایی هم پیمان هستند که از شناسایی عمومی اجتماعی، تأیید گروهی، برخوردارند. از این رو هنگامی که انسان بدوی تلاش نمود احساسات پستتر خود را ارضا نماید یا به بلندپروازیهای تمام عیار خودخواهانۀ خود دست یابد، از تسلی مذهب و یاری دعا محروم گردید. اگر فرد درصدد انجام هر کار ضداجتماعی برمیآمد، مجبور بود به دنبال یاری سحر و جادوی غیرمذهبی برود، به ساحران متوسل شود، و بدین ترتیب از مساعدت دعا محروم گردد. از این رو دعا در همان اوایل یک ترویج کنندۀ نیرومند تکامل اجتماعی، پیشرفت اخلاقی، و نیل معنوی گردید.
اما ذهن بدوی نه منطقی بود و نه یکدست. انسانهای اولیه درک نمیکردند که چیزهای مادی در قلمرو دعا نیستند. این روانهای ساده ذهن چنین استدلال میکردند که خوراک، پناهگاه، باران، جانور شکاری، و سایر کالاهای مادی موجب افزایش رفاه اجتماعی میشوند، و از این رو برای این برکتهای فیزیکی شروع به دعا نمودند. هر چند که این کار دعا را به انحراف میکشانید، مشوق تلاش برای تحقق این اهداف مادی از طریق اعمال اجتماعی و اخلاقی بود. چنین بیمقدار سازی دعا، ضمن این که ارزشهای معنوی یک مردم را پایین میآورد، با این حال آداب و رسوم اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی آنها را به طور مستقیم بالا میبُرد.
دعا فقط در بدویترین نوع ذهن تکگو است. آن به زودی یک دیالوگ میشود، و به سرعت به سطح پرستش گروهی بسط مییابد. دعا حاکی از این است که افسونهای پیش جادوییِ مذهب بدوی به آن سطحی تکامل یافتهاند که ذهن انسان واقعیت نیروها یا موجودات نیکوکاری را که قادرند ارزشهای اجتماعی را افزایش داده و ایدهآلهای اخلاقی را تقویت نمایند میشناسد، و علاوه بر آن، این تأثیرات فوق بشرند و از خودپسندیِ انسانِ خود آگاه و همنوعان انسانی او مجزا هستند. از این رو دعای راستین پدیدار نمیگردد تا این که نیروی خدمت مذهبی به صورت شخصی تجسم یابد.
دعا به اندازۀ اندکی به روحگرایی مربوط است، اما چنین اعتقاداتی ممکن است در کنار گرایشات نوظهور مذهبی وجود داشته باشند. بارها مذهب و روحگرایی مبدأ کاملاً جداگانهای داشتهاند.
با آن انسانهایی که از اسارت بدوی ترس رهایی نیافتهاند، خطری واقعی وجود دارد که ممکن است تمامی دعاها به یک احساس بد گناه، یقین بیجا نسبت به تقصیر، واقعی یا خیالی، راه ببرد. اما امروزه محتمل نیست که بسیاری آنقدر وقت صرف دعا کنند که به این اندیشۀ زیان بخش بیارزش بودن یا گناهکار بودنشان برسند. خطرات تحریف و انحراف دعا شامل نادانی، خرافات، تغییرناپذیری، کاهش شور و طراوت، ماتریالیسم، و فناتیزم میباشد.
اولین دعاها صرفاً آرزوهای به زبان آورده شده، بیان تمایلات صادقانه بودند. دعا سپس یک تکنیک دستیابی به همکاری روحی گردید. و سپس به عملکرد بالاتر یاری رسانیدن به مذهب در حفظ تمامی ارزشهای ارزنده رسید.
دعا و جادو هر دو در نتیجۀ واکنشهای انطباق پذیر انسان نسبت به محیط یورنشیایی به وجود آمدند. اما آنها صرف نظر از این رابطۀ کلی وجه مشترک اندکی دارند. دعا همیشه نشانگر عمل مثبت توسط خویشتن دعا کن بوده است؛ آن همیشه روانی و گاهی اوقات معنوی بوده است. جادو معمولاً نمایانگر یک تلاش برای کنترل واقعیت بدون تأثیرگذاری روی ضمیر کنترل کننده، کاروَر جادو، بوده است. جادو و دعا به رغم منشأ مستقلشان اغلب در مراحل بعدی توسعۀ خود به هم مرتبط بودهاند. جادو گاهی اوقات از طریق ارتقاءِ هدف از فرمولها با عبور از آیینها و طلسمها به آستانۀ دعای راستین فراز یافته است. دعا گاهی اوقات آنقدر مادی شده است که به سطح تکنیک کاذب جادوییِ اجتناب از هزینۀ آن تلاشی که برای حل مشکلات یورنشیایی ضروری است سقوط کرده است.
هنگامی که انسان یاد گرفت دعا نمیتواند خدایان را ناگزیر سازد، آنگاه بیشتر به یک درخواست، طلب لطف، تبدیل شد. اما حقیقیترین دعا در واقع یک مشارکت روحانی میان انسان و آفرینندۀ او است.
ظهور عقیدۀ قربانی در هر مذهبی به طور حتم از تأثیر بالاتر دعای حقیقی میکاهد، بدین لحاظ که انسانها به دنبال تعویض نمودن تقدیم داراییهای مادی با تقدیم خواست تقدیس شدۀ خود به انجام خواست خداوند میروند.
هنگامی که مذهب از یک خدای شخصی محروم میگردد، دعاهای آن به سطوح الهیات و فلسفه تغییر شکل مییابند. هنگامی که بالاترین برداشت یک مذهب از خداوند یک الوهیت غیرشخصی است، همانند آنچه که در ایدهآلیسمِ همه خداگرایانه است، گر چه پایۀ برخی اشکال مشارکت اسرارآمیز روحانی را به وجود میآورد، برای توانمندی دعای حقیقی که همواره نشانگر مشارکت روحانی انسان با یک موجود شخصی و مافوق میباشد مهلک است.
در طول ایام پیشینِ تکامل نژادی و حتی در زمان حاضر، در تجربۀ روزانۀ انسان عادی، دعا عمدتاً یک پدیدۀ رابطۀ انسان با ضمیر نیمه خودآگاه خودش میباشد. اما همچنین یک قلمرو دعا وجود دارد که در آن فردِ به لحاظ عقلانی هوشیار و از نظر معنوی پیشرو به ارتباطی بیشتر یا کمتر با سطوح فوق آگاه ذهن بشری، قلمرو تنظیم کنندۀ فکری ساکن در فرد، دست مییابد. علاوه بر آن، یک مرحلۀ حتمی معنوی دعای حقیقی وجود دارد که دریافت و شناخت خود را به نیروهای روحی جهان مربوط میسازد، و از تمام ارتباطات بشری و عقلانی کاملاً مجزا است.
دعا به توسعۀ تمایل مذهبی یک ذهن در حال تکامل بشری به اندازۀ زیاد کمک میکند. آن یک تأثیر نیرومند است که برای پیشگیری از انزوای شخصیت کار میکند.
دعا نمایانگر تکنیکی است که به مذاهب طبیعی تکامل نژادی مربوط است که همچنین بخشی از ارزشهای تجربی مذاهب والاتر تعالی اخلاقی، مذاهب آشکار شدۀ الهی را شکل میدهد.
کودکان هنگامی که در ابتدا استفاده از زبان را فرا میگیرند به این تمایل دارند که اندیشۀ خود را به زبان آورند، به این که افکار خود را با کلمات بیان کنند، حتی اگر هیچکس برای شنیدن آنها حاضر نباشد. آنها با آغاز تخیل خلاق به محاوره با یاران تخیلی تمایل نشان میدهند. بدین طریق یک خودِ در حال شکلگیری در صدد ارتباط با یک خود دیگر خیالی بر میآید. کودک از طریق این تکنیک در ابتدا یاد میگیرد که مکالمات یک نفرۀ خود را به گفتگوی ساختگی دو نفرهای که در آن خودِ دیگر او به فکر لفظی و بیان خواستۀ او پاسخ میدهد تبدیل سازد. بخش عمدۀ فکر کردن یک فرد بزرگسال به شکل محاورۀ ذهنی انجام میشود.
شکل اولیه و بدوی دعا بسیار شبیه از بر خوانیِ نیمه جادوییِ قبیلۀ امروزی تودا بود، دعاهایی که خطاب به هیچ کس خاصی انجام نمیشد. اما این تکنیکهای دعا کردن به سوی نوع گفتگوی دو نفرۀ ارتباطی از طریق پدیداری ایدۀ خود دیگر تمایل به تکامل دارند. مفهوم خودِ دیگر به موقع خود به یک وضعیت برتر حرمت الهی ارتقا مییابد، و دعا به عنوان یک کارکرد مذهب پدیدار میگردد. این نوع بدوی دعا کردن پیش از رسیدن به سطح هوشمند و به راستی اخلاقی دعا با عبور از مراحل بسیار و طی اعصار طولانی تکامل یافتن را در تقدیر دارد.
خود دیگر، آنطور که توسط نسلهای متوالی از انسانهای دعا کننده مشاهده میشود، با عبور از اشباح، بتوارهها، و ارواح به خدایان چندگانه راه برده و سرانجام به خدای یگانه تکامل مییابد، موجودی الهی که در بر گیرندۀ والاترین ایدهآلها و بلندمرتبهترین آرزوهای ضمیر دعا کننده است. و بدین ترتیب دعا به صورت نیرومندترین کارکرد مذهب در حفظ والاترین ارزشها و ایدهآلهای آنهایی که دعا میکنند عمل میکند. از لحظۀ پیدایش یک خود دیگر تا ظهور مفهوم یک پدر الهی و آسمانی دعا همیشه یک کنش اجتماعی کننده، اخلاقی کننده، و معنوی کننده است.
دعای سادۀ مبتنی بر ایمان گواه یک تکامل نیرومند در تجربۀ بشری است که به وسیلۀ آن گفتگوهای باستانی با سمبل موهوم خود دیگرِ مذهب بدوی به سطح مشارکت روحانی با روح بیکران و شناخت راستین واقعیت خدای جاودان و پدر آسمانی تمامی آفرینش هوشمند تعالی یافته است.
سوا از تمامی آنچه که در تجربۀ دعا کردن فراتر از خود است، باید به خاطر سپرد که دعای اخلاقی یک طریقۀ باشکوه برای ارتقای ضمیر فرد و تقویت خود برای زندگی بهتر و فضیلت بالاتر میباشد. دعا ضمیر بشری را مجبور میسازد برای کمک به هر دو سو بنگرد: برای مساعدت مادی به مخزن نیمه خود آگاه تجربۀ انسانی، و برای الهام و هدایت به مرزهای فوق آگاه ارتباط چیز مادی با معنوی، با ناصح اسرارآمیز.
دعا همواره یک تجربۀ دوگانۀ بشری بوده و پیوسته خواهد بود: یک رویۀ روانشناسانه که به یک تکنیک روحانی مربوط است. و این دو عملکرد دعا هرگز نمیتوانند به طور کامل از هم جدا شوند.
دعای روشندلانه نه تنها باید یک خدای بیرونی و شخصی را بشناسد بلکه همچنین یک الوهیت درونی و غیرشخصی، تنظیم کنندۀ ساکن در فرد. روی هم رفته مناسب است که انسان، هنگامی که دعا میکند، تلاش کند مفهوم پدر جهانی در بهشت را بفهمد؛ اما تکنیک مؤثرتر در عملیترین شکل آن این خواهد بود که به مفهوم در دسترس خود دیگر رجوع شود، همانطور که ذهن بدوی عادت به انجام آن داشت، و سپس تشخیص داده شود که ایدۀ این خود دیگر با حضور واقعی تنظیم کننده از یک افسانۀ صرف به حقیقت سکونت خداوند در انسان فانی تکامل یافته است، طوری که انسان عملاً بتواند با یک خود دیگرِ واقعی و راستین و الهی که در او سکونت دارد و عین حضور و جوهر خدای زنده، پدر جهانی است، به طور رو در رو صحبت کند.
هنگامی که درخواست کننده در صدد کسب برتری خودخواهانه نسبت به همنوعانش برمیآید هیچ دعایی نمیتواند اخلاقی باشد. دعای خودخواهانه و مادی گرایانه با مذاهب اخلاقی که مبتنی بر مهری عاری از خودخواهی و الهی هستند ناسازگار است. چنین دعای غیراخلاقی تماماً به سطوح بدوی جادوی کاذب بازمیگردد و درخور تمدنهای در حال پیشرفت و مذاهب روشنبین نیست. دعای خودخواهانه از روح تمامی اخلاقیاتی که روی عدالت مهرآمیز بنا شده است تخطی میکند.
دعا هرگز نباید آنقدر بیمقدار شود که جانشینی برای عمل گردد. دعاهای اخلاقی تماماً محرکی برای عمل و راهنمایی برای کوشش پیشرونده برای اهداف آرمان گرایانۀ دستیابی به فوق خود است.
در تمامی دعاهای خود منصف باشید؛ انتظار نداشته باشید خداوند جانبداری نشان دهد، شما را بیشتر از فرزندان دیگرش، دوستان، همسایگان، و حتی دشمنان شما دوست بدارد. اما دعای مذاهب طبیعی یا تکامل یافته، آنطور که در مذاهب آشکار شدۀ الهی دوران بعد هست، در ابتدا اخلاقی نیست. تمامی دعاها چه فردی یا جمعی ممکن است خودخواهانه یا نوع دوستانه باشند. بدین معنی که دعا ممکن است حول خود یا حول دیگران متمرکز باشد. هنگامی که دعا به دنبال چیزی برای دعا کننده یا برای همنوعان او نیست، در آن صورت این رویکردهای روان به سطوح پرستش راستین متمایل میشوند. دعاهای خودخواهانه در بر گیرندۀ اعترافات و درخواستها هستند و اغلب شامل تقاضا برای الطاف مادی میشوند. دعا هنگامی که به بخشش میپردازد و به دنبال خرد برای کنترل خودِ فزاینده است تا اندازهای اخلاقیتر است.
در حالی که نوع غیر خودخواهانۀ دعا نیروبخش و تسلی دهنده است، به تدریج که اکتشافات در حال پیشرفت علمی نشان میدهند که انسان در یک جهان فیزیکی قانونمند و منظم زندگی میکند، دعای مادی سرانجام موجب ناامیدی و دلسردی میشود. دوران کودکی یک فرد یا یک نژاد با دعا کردن بدوی، خودخواهانه، و مادی تعیین ویژگی میشود. و تا حد مشخصی، تمامی چنین درخواستهایی ثمربخش میباشند، بدین لحاظ که به طور تغییرناپذیر به آن تلاشها و تقلاهایی راه میبرند که به دستیابی به پاسخهای چنین دعاهایی کمک کننده هستند. دعای واقعیِ مبتنی بر ایمان همیشه به تقویت تکنیک زندگی کردن کمک میکند، حتی اگر چنین درخواستهایی سزاوار شناسایی معنوی نباشند. اما شخصِ از نظر معنوی پیشرفته در تلاش برای دلسرد کردن ذهن بدوی یا نابالغ پیرامون چنین دعاهایی باید احتیاط زیادی به خرج دهد.
به خاطر داشته باشید، حتی اگر دعا خداوند را تغییر ندهد، بیشتر اوقات تغییرات بزرگ و پایداری در کسی که با ایمان و انتظار مطمئن دعا میکند به وجود میآورد. دعا به طور زیاد نیای آسودگی خاطر، سرزندگی، آرامش، شجاعت، تسلط بر نفس، و انصاف در مردان و زنان نژادهای در حال تکامل بوده است.
در پرستش نیا، دعا به پرورش آرمانهای نیاکان راه میبرد. اما دعا، به عنوان جنبهای از پرستش الوهیت، از تمامی چنین کارکردهای دیگر فراتر میرود زیرا به پرورش آرمانهای الهی راه میبرد. به تدریج که مفهوم خود دیگرِ دعا متعالی و الهی میشود، ایدهآلهای انسان نیز مطابق آن از سطح انسانی صرف به سوی سطوح آسمانی و الهی ارتقا مییابند، و نتیجۀ تمامی چنین دعاهایی تقویت کاراکتر انسانی و یگانگی ژرف شخصیت بشری است.
اما لزومی ندارد که دعا همیشه فردی باشد. دعای گروهی یا دسته جمعی بسیار مؤثر است، بدین لحاظ که اثرات آن بسیار اجتماعی کننده است. هنگامی که یک گروه برای تقویت اخلاقی و ارتقای معنوی به دعای جمعی میپردازد، چنین نیایشهایی روی افرادی که تشکیل دهندۀ گروه میباشند تأثیر میگذارند؛ آنها همگی به دلیل مشارکت بهتر میشوند. حتی تمامی یک شهر یا تمام یک ملت میتوانند از طریق چنین دعاهای نیایشی مورد مساعدت واقع شوند. اعتراف، توبه، و دعا افراد، شهرها، ملتها، و تمامی نژادها را به تلاشهای نیرومند اصلاحات و اعمال شجاعانۀ موفقیت متهورانه رهنمون شدهاند.
اگر شما به راستی مایلید بر عادت انتقاد کردن به دوستی فائق شوید، سریعترین و مطمئنترین راه دستیابی به چنین تغییر طرز برخوردی این است که عادت کنید هر روز از زندگیتان برای آن شخص دعا کنید. اما اثرات اجتماعی چنین دعاهایی به طور عمده به دو شرط بستگی دارند:
1- شخصی که برایش دعا میشود باید بداند که برای او دعا میشود.
2- شخصی که دعا میکند باید در تماس صمیمانۀ اجتماعی با شخصی که برایش دعا میکند باشد.
دعا تکنیکی است که به وسیلۀ آن، دیر یا زود، هر مذهبی نهادینه میشود. و به موقعِ خود، دعا به عوامل بیشمار ثانویه مربوط میشود، که برخی مفید و برخی دیگر به مقدار زیاد زیانبخش هستند، نظیر کاهنان، کتابهای مقدس، آیینهای پرستشی، و مراسم.
اما اذهانی که از نظر معنوی روشنترند باید نسبت به آن خردهای کم بهرهتری که برای تحرک بخشیدن به بینش ضعیف معنوی خود خواهان سمبلیزم هستند صبور و مدارا باشند. قوی نباید با دیدۀ تحقیر به ضعیف بنگرد. آن کسانی که بدون سمبلیزم خداشناس هستند نباید خدمت زیبندۀ سمبل را از آن کسانی که پرستش الوهیت و احترام گذاردن به حقیقت، زیبایی، و نیکی بدون شکل و آیین برایشان مشکل است دریغ دارند. در پرستش توأم با دعا، بیشتر انسانها سمبلی از مقصود و هدفِ نیایشات خود را تجسم میکنند.
دعا اگر در ارتباط با خواست و اعمال نیروهای شخصی روحی و مدیران مادی یک گستره نباشد، نمیتواند هیچ تأثیر مستقیمی روی محیط فیزیکی فرد داشته باشد. در حالی که محدودیت بسیار مشخصی در قلمرو درخواستهای دعا وجود دارد، چنین محدودیتهایی به طور مساوی شامل ایمان آنهایی که دعا میکنند نمیشود.
دعا تکنیکی برای درمان بیماریهای واقعی و ارگانیک نیست، اما به برخوردار شدن از سلامتی زیاد و به درمان ناخوشیهای بیشمار روانی، احساسی، و عصبی فوقالعاده کمک نموده است. و حتی در بیماریهای واقعی میکربی، دعا بارها به تأثیر روشهای درمانی دیگر اضافه نموده است. دعا بسیاری از انسانهای تندخو و شاکی رنجور را به سرمشقی از بردباری تغییر داده و آنها را به الهامی برای تمامی رنجبران دیگر بشری تبدیل نموده است.
صرف نظر از این که چقدر آشتی دادن شکهای علمی پیرامون تأثیر دعا با میل پیوسته موجود برای طلبیدن کمک و هدایت از منابع الهی مشکل باشد، هرگز فراموش نکنید که دعای صادقانۀ مبتنی بر ایمان نیروی عظیمی برای ترویج شادی شخصی، کنترل خود فردی، توازن اجتماعی، پیشرفت اخلاقی، و نیل معنوی است.
دعا، حتی به عنوان یک کارکرد محض بشری، گفتگویی با خودِ دیگرِ فرد، در بر گیرندۀ مؤثرترین تکنیک نزدیکی به تحقق آن نیروهای ذخیرۀ طبیعت بشری است که در گسترۀ غیر خودآگاه ذهن بشری ذخیره و حفظ شدهاند. دعا گذشته از پیامدهای مذهبی آن و اهمیت معنوی آن، یک تمرین مطمئن روانشناسانه است. دعا واقعیتی از تجربۀ بشری است که بیشتر اشخاص، اگر به قدر مکفی تحت فشار قرار گیرند، به منبعی از کمک به طریقی دعا خواهند کرد.
در درخواست از خداوند برای حل مشکلاتتان آنقدر سست نباشید، اما ضمن این که خود با عزمی راسخ و با شهامت به مشکلات موجود تهاجم میکنید هرگز درنگ نکنید که برای هدایت و پایداری از او تقاضای خرد و نیروی معنوی کنید.
دعا یک عامل ضروری در پیشرفت و حفظ تمدن مذهبی بوده است، و در بهسازی و معنویت بخشیدن بیشتر جامعه هنوز مساعدتهای نیرومندی میتواند بنماید، مشروط بر این که آنهایی که دعا میکنند فقط در پرتو واقعیتهای علمی، خرد فلسفی، صداقت روشنفکرانه، و ایمان معنوی دعا کنند. آنطور که عیسی به حواریون خود آموزش داد دعا کنید — صادقانه، بدون خودخواهی، منصفانه، و بدون تردید کردن.
اما تأثیر دعا در تجربۀ شخصیِ معنویِ کسی که دعا میکند به هیچ وجه به فهم عقلانی، تیزهوشی فلسفی، سطح اجتماعی، مرتبت فرهنگی، یا سایر فضیلتهای انسانی چنین نیایشگری وابسته نیست. ضمیمههای روانی و معنوی دعای مبتنی بر ایمان، فوری، شخصی، و تجربی هستند. هیچ تکنیک دیگری وجود ندارد که از طریق آن هر انسانی، صرف نظر از تمامی دستاوردهای دیگر انسانی، بتواند به طور بسیار مؤثر و فوری به آستان آن عالمی نزدیک شود که در آن بتواند با آفرینندهاش گفتگو کند، جایی که مخلوق با واقعیت آفریننده، با تنظیم کنندۀ فکری ساکن در فرد ارتباط برقرار میکند.
عرفان به عنوان تکنیک پرورش آگاهی از حضور خداوند، در مجموع قابل ستایش است، اما هنگامی که چنین کارکردهایی به انزوای اجتماعی میانجامند و به فناتیزم مذهبی منجر میشوند، تماماً سزاوار سرزنش هستند. روی هم رفته اغلب اوقات آنچه که عارف هیجان زده به عنوان الهام الهی برآورد میکند برخاسته از ذهن ژرف خود او است. تماس ذهن انسانی با تنظیم کنندۀ ساکن در آن، ضمن این که اغلب از طریق ژرف اندیشیِ وقف شده تسهیل میشود، بیشتر اوقات از طریق خدمت با جان و دل و مهرآمیز در معاضدت غیر خودخواهانۀ روحانی به مخلوقات همنوع گشایش مییابد.
آموزگاران بزرگ مذهبی و پیامبران اعصار گذشته بیش از حد عرفانگرا نبودند. آنها مردان و زنان خداشناسی بودند که به بهترین وجه از طریق خدمت غیر خودخواهانه به همنوعان انسانی خود به خدایشان خدمت میکردند. عیسی اغلب حواریون خود را برای اوقات کوتاه با خود به کناری میبرد تا به ژرف اندیشی و دعا بپردازند، اما او عمدتاً آنها را در تماس خادمانه با تودهها نگاه میداشت. روان انسان به تمرین معنوی و نیز تغذیۀ معنوی نیاز دارد.
خلسۀ مذهبی هنگامی مجاز است که از پیشینۀ خردمندانه ناشی شود، اما این تمرینات بیش از آن که جلوهای از کاراکتر عمیق معنوی باشند اغلب اوقات نتیجۀ تأثیرات محض احساسی هستند. اشخاص مذهبی نباید هر پیشآگاهی آشکار روانی و هر تجربۀ شدید احساسی را به عنوان یک آشکارسازی الهی یا یک ارتباط روحی تلقی کنند. خلسۀ راستین معنوی معمولاً به آرامش زیاد بیرونی و کنترل تقریباً کامل احساسی مربوط است. اما دید حقیقی پیشگویانه یک پیش آگاهی فوق روانی است. چنین دیدهایی توهمات کاذب نیستند، و حالات خلسهگونه نیز نیستند.
ذهن بشری ممکن است در واکنش به آنچه که الهام نامیده میشود، هنگامی که نسبت به خیزشهای ضمیر نیمه خودآگاه یا تحریک ضمیر فوق آگاه حساس است، نقش ایفا کند. در هر حالت برای فرد به نظر میرسد که چنین تقویتهای محتوای ضمیر خودآگاه کمابیش خارجی هستند. اشتیاق رازگونۀ مهار ناشده و خلسۀ بیحد و حصر مذهبی سندیت الهام، به اصطلاح اعتبارنامۀ الهی، نیستند.
آزمون عملی تمامی این تجارب عجیب مذهبی عرفان گونه، خلسه، و الهام این است که مشاهده شود آیا این پدیدهها موجب میشوند فرد:
1- از سلامت فیزیکی بهتر و کاملتری بهرهمند گردد.
2- به طور مؤثرتر و عملیتر در زندگی ذهنی خود عمل کند.
3- به طور کاملتر و مسرت بخشتر تجربۀ مذهبی خود را در اجتماع به کار بندد.
4- به طور کاملتر زندگی روزانۀ خود را معنویت بخشد، ضمن این که وظایف معمول وجود عادی انسانی خود را به طور صادقانه به انجام میرساند.
5- مهر و قدردانی خود را برای حقیقت، زیبایی، و نیکی افزایش دهد.
6- ارزشهای شناخته شدۀ اجتماعی، وجدانی، اخلاقی، و معنوی جاری را حفظ نماید.
7- بینش معنوی — خداشناسی — خود را افزایش دهد.
اما دعا هیچ ارتباط واقعی با این تجارب استثنایی مذهبی ندارد. هنگامی که دعا زیاده از حد زیبا پرست میشود، هنگامی که تقریباً به طور انحصاری منوط به تعمق زیبا و شادمان پیرامون الوهیت بهشتی میشود بخش عمدۀ تأثیر اجتماعی کنندۀ خود را از دست میدهد و به سوی عرفان و انزوای هواخواهان خود متمایل میشود. دعای خصوصی زیاده از حد قطعاً خطرناک است، و میتواند از طریق دعای گروهی، نیایش جمعی، تصحیح شده و از آن جلوگیری شود.
دعا جنبهای به راستی خود انگیخته دارد، چرا که انسان بدوی مدتها پیش از آن که برداشتی روشن از یک خدا داشته باشد خود را در حال دعا کردن یافت. انسان اولیه در دو وضعیت متفاوت به دعا کردن خو گرفت: او در هنگام نیاز مبرم، انگیزۀ جستجو برای کمک را تجربه میکرد؛ و در هنگام شادی وافر، در اظهار مسرت ناگهانی زیادهروی میکرد.
دعا یک تکامل جادو نیست؛ هر یک از آنها به طور مستقل به وجود آمدند. جادو تلاشی برای منطبق ساختن الوهیت با شرایط بود. دعا کوششی برای منطبق ساختن شخصیت با خواست الوهیت است. دعای حقیقی هم اخلاقی و هم مذهبی است؛ جادو هیچکدام نیست.
دعا ممکن است یک رسم تثبیت شده شود؛ بسیاری دعا میکنند زیرا دیگران چنین میکنند. باز دیگران دعا میکنند زیرا میترسند که اگر مرتباً دست به استغاثه نزنند چیزی هولناک ممکن است رخ دهد.
برای برخی افراد دعا ابراز آرام سپاس است؛ برای دیگران، یک بیان گروهی ستایش، نیایشهای اجتماعی است. گاهی اوقات آن تقلید مذهب کس دیگر است، در حالی که در دعا کردن حقیقی آن ارتباط صادقانه و مطمئن طبیعت معنوی مخلوق با وجود همه جا حاضر روح آفریننده است.
دعا ممکن است یک ابراز خود انگیختۀ خداشناسانه یا یک ذکر بیمعنی فرمولهای مربوط به الهیات باشد. آن ممکن است ستایش شورانگیز یک روان خداشناس یا کرنش بردهوار یک انسان گرفتار ترس باشد. آن گاهی اوقات بیان رقتانگیز اشتیاق روحانی است و برخی اوقات فریاد گوشخراشانۀ عبارات زاهدانه است. دعا ممکن است ستایش شادی بخش یا یک تقاضای متواضعانه برای بخشش باشد.
دعا ممکن است تقاضای کودکانه برای چیزی غیرممکن یا استدعای کامل برای رشد اخلاقی و نیروی معنوی باشد. یک درخواست ممکن است برای نان روزانه یا در بر گیرندۀ یک آرزوی قلبی برای یافتن خداوند و انجام خواست او باشد. آن ممکن است یک تقاضای کاملاً خودخواهانه یا یک ایما و اشارۀ حقیقی و شکوهمند به سوی تحقق برادری عاری از خودخواهی باشد.
دعا ممکن است یک فریاد خشمناک برای انتقام یا یک وساطت بخشنده برای دشمنان فرد باشد. آن ممکن است ابراز امید به تغییر خداوند یا تکنیک نیرومند تغییر خود فرد باشد. آن ممکن است تقاضای خود خوار کنندۀ یک گناهکار منحرف در پیشگاه یک به اصطلاح قاضی سختگیر یا بیان سرور انگیز یک فرزند رهایی یافتۀ پدر زنده و بخشندۀ آسمانی باشد.
انسان امروزی از فکر صحبت کردن راجع به چیزها با خداوند به یک طرز صرفاً شخصی مبهوت است. بسیاری دعا کردن به طور مرتب را ترک کردهاند. آنها فقط هنگامی که تحت فشار غیرعادی هستند دعا میکنند — در مواقع اضطراری. انسان نباید از حرف زدن با خداوند بترسد، اما تنها یک فرزند روحانی کار متقاعد کردن یا فرض تغییر دادن خداوند را به عهده میگیرد.
اما دعا کردن واقعی حتماً به واقعیت دست مییابد. حتی هنگامی که جریانات هوا بالا میروند، هیچ پرندهای نمیتواند اوج گیرد مگر با بالهای گسترده. دعا انسان را فراز میدهد زیرا آن یک تکنیک پیشرفت از طریق به کارگیری جریانات بالا روندۀ معنوی جهان است.
دعای راستین به رشد معنوی میافزاید، رفتارها را اصلاح میکند، و موجب آن رضایتی میشود که از مشارکت روحانی با ربانیت میآید. آن یک فوران خود انگیختۀ خداشناسانه است.
خداوند از طریق اعطای یک آشکارسازی افزایش یافتۀ حقیقت، یک قدردانی زیاد زیبایی، و یک برداشت تقویت شدۀ نیکی به انسان به دعای او پاسخ میدهد. دعا یک اشارۀ ذهنی است، اما با واقعیتهای نیرومند عینی در سطوح معنوی تجربۀ بشری ارتباط دارد؛ آن یک تلاش معنیدار بشر برای دستیابی به ارزشهای فوق بشری است. آن قویترین محرک رشد معنوی است.
کلمات ربطی به دعا ندارند؛ آنها صرفاً کانالی عقلانی هستند که رودخانۀ استغاثۀ معنوی شانس جاری شدن در آن را میتواند بیابد. ارزش کلامی یک دعا در نیایشهای خصوصی کاملاً خود - الهام پذیر و در نیایشهای گروهی اجتماعی - الهام پذیر است. خداوند به گرایش روان پاسخ میدهد، نه به کلمات.
دعا یک تکنیک گریز از تضاد نیست، بلکه محرکی برای رشد در عین شرایط وجود تضاد است. تنها برای ارزشها دعا کنید، نه برای چیزها؛ برای رشد، نه برای رضای خاطر.
اگر شما به دعای مؤثر میپردازید، باید قوانین درخواستهای متداول را به خاطر داشته باشید:
1- شما باید از طریق رویارویی صادقانه و دلیرانه با مشکلات جهان واقعی صلاحیت یک دعا کنندۀ قوی را کسب کنید. شما باید از استقامت کیهانی برخوردار باشید.
2- شما باید به طور صادقانه ظرفیت بشری برای تطبیق انسانی را تا به آخر مصرف کرده باشید. شما باید کوشا بوده باشید.
3- شما باید هر آرزوی ذهن و هر اشتیاق روان را به احاطۀ دگرگون کنندۀ رشد معنوی تسلیم کنید. شما باید یک تقویت معانی و یک ارتقای ارزشها را تجربه کرده باشید.
4- شما باید خواست الهی را با جان و دل انتخاب نمایید. شما باید مرکز مردۀ بیتصمیمی را محو نمایید.
5- نه تنها شما خواست پدر را تشخیص میدهید و انجام آن را انتخاب میکنید، بلکه یک وقف کامل و یک تخصیص پویا به انجام واقعی خواست پدر را به انجام رساندهاید.
6- دعای شما باید به طور انحصاری معطوف خرد الهی برای حل مشکلات ویژۀ بشری که در صعود بهشتی با آنها مواجه میشوید شود — نیل به کمال الهی.
7- و شما باید ایمان داشته باشید — ایمان زنده.
[ارائه شده توسط رئیس بینابینیهای یورنشیا.]
مدتها پیش از آن که هر گونه آشکارسازی سیستماتیک الهی در یورنشیا انجام شود انسان به عنوان بخشی از تجربۀ تکاملی خود از مذهبی با منشأ طبیعی برخوردار بود. اما این مذهبِ دارای منشأ طبیعی خود محصول عطایای فوق حیوانی انسان بود. مذهب تکاملی طی هزارههای دوران تجربیِ نوع بشر از طریق کارکرد تأثیرات زیرین که در درون انسان بدوی، بربری، و متمدن عمل میکردند و روی او نفوذ داشتند به کندی به وجود آمد:
1- یاور پرستش — ظهور پتانسیلهای فوق حیوانی در ضمیر آگاه حیوانی برای درک واقعیت. این میتواند غریزۀ نخستین بشری برای الوهیت نامیده شود.
2- یاور خرد — بروز تمایل در ذهن پرستشگرا به جهت دادن نیایشات آن در کانالهای بالاتر ابراز و به سوی برداشتهای پیوسته گسترش یابنده از واقعیت الوهیت.
3- روحالقدس — این اعطای آغازین فوق ذهن است، و به طور پیوسته در تمامی شخصیتهای با حسن نیت بشری پدیدار میشود. این خدمت روحی به یک ذهن مشتاق پرستش و طالب خرد ظرفیت درک اصل بقای بشری را، هم در مفهوم الهیات و هم به عنوان یک تجربۀ واقعی و عینی شخصیتی، ایجاد میکند.
کارکرد هماهنگ این سه خدمت الهی برای آغاز نمودن و تحقق بخشیدن رشد مذهب تکاملی کاملاً کافی است. این تأثیرات بعدها از طریق تنظیم کنندگان فکر، سرافیمها، و روح حقیقت، که تماماً میزان توسعۀ مذهبی را شتاب میبخشند تقویت میشوند. این نیروها مدتها در یورنشیا عمل کردهاند، و تا زمانی که این سیاره یک کرۀ مسکونی باقی بماند به کار خود در اینجا ادامه خواهند داد. بخش عمدۀ پتانسیل این نیروهای الهی هنوز هیچ فرصتی برای تجلی نداشتهاند. به تدریج که مذهب انسانی، سطح به سطح، به سوی بلندیهای آسمانی ارزش مورانشیا و حقیقت روحی فراز مییابد آنها عمدتاً در اعصار آینده آشکار خواهند شد.
تکامل مذهب از ترس اولیه و اشباح تا بسیاری مراحل پی در پی تکاملی که در ابتدا شامل آن تلاشهای اولیه برای ناگزیرسازی و سپس استمالت از ارواح میشد ردیابی شده است. بتوارههای قبیلهای به توتمها و خدایان قبیلهای رشد نمودند. فرمولهای جادویی دعاهای امروزی شدند. ختنه که در ابتدا یک قربانی بود یک روش بهداشتی گردید.
مذهب در طی دوران بدوی کودکی نژادها از طبیعت پرستی تا پرستش شبح و تا بتواره گرایی پیش رفت. با آغاز تمدن نژاد بشر عقاید راز گونهتر و سمبلیکتر را پذیرا گردید، در حالی که اکنون، با نزدیک شدن دوران عقل و درایت، نوع بشر در حال رسیدن به قدردانی از مذهب واقعی، و حتی آغازی از آشکارسازی خود حقیقت است.
مذهب به صورت یک واکنش بیولوژیک ذهن نسبت به عقاید معنوی و محیط به وجود میآید؛ آن آخرین چیزی است که در یک نژاد نابود میشود یا تغییر مییابد. مذهب، در هر عصری، تنظیم جامعه نسبت به آن چیزی است که اسرارآمیز است. آن به عنوان یک نهاد اجتماعی در بر گیرندۀ رسوم، سمبلها، آیینها، متون مقدس، محرابها، زیارتگاهها، و معابد است. آب مقدس، آثار وابسته به مقدسان، بتوارهها، طلسمها، لباس رسمی کاهنان، زنگها، طبلها، و کهانتها در میان تمامی مذاهب مشترکند. و کاملاً غیرممکن است که مذهب صرفاً تکامل یافته را از سحر و جادو یا افسونگری جدا نمود.
چیزهای اسرارآمیز و قدرت همیشه موجب برانگیختن احساسات مذهبی و ترس شدهاند، در حالی که احساسات پیوسته به عنوان یک عامل نیرومند شرطی در توسعۀ آنها عمل کردهاند. ترس همیشه محرک بنیادین مذهبی بوده است. ترس خدایانِ مذهب تکاملی را میسازد و آیین مذهبی ایمانداران بدوی را بر میانگیزد. با پیشرفت تمدن، ترس به تکریم، تحسین، احترام، و همدلی تغییر شکل میدهد و سپس با پشیمانی و توبه بیشتر تعدیل مییابد.
یک مردم آسیا آموزش میدادند که ”خداوند یک ترس بزرگ است.“ این حاصل مذهب تکاملی محض است. عیسی، تبلور بالاترین نوع زندگانی مذهبی، اعلام نمود که ”خداوند محبت است.“
مذهب سختگیرترین و انعطاف ناپذیرترین نهاد بشری است، اما نسبت به جامعۀ در حال تغییر به کندی انطباق مییابد. مذهب تکاملی سرانجام منعکس کنندۀ آداب و رسوم در حال تغییر میشود، و آن به نوبه خود ممکن است از مذهب آشکار شدۀ الهی تأثیر پذیرفته باشد. مذهب (پرستش) به کندی، با اطمینان، اما با اکراه، در نتیجۀ خرد — دانشی که توسط استدلال تجربی هدایت میشود و از طریق آشکارسازی الهی روشنایی مییابد — به دنبال میآید.
مذهب به آداب و رسوم میچسبد؛ آن چیزی که بود، باستانی و به اصطلاح مقدس است. به این دلیل و نه دلیل دیگر، افزار سنگی مدتها طی عصر مفرغ و آهن باقی ماندند. این یک گفته از نگارشات تاریخی است: ”و اگر میخواهی برای من یک محراب سنگی بسازی، نباید آن را از سنگ بریده بسازی، زیرا اگر در ساختن آن از ابزارت استفاده کنی، آن را آلوده کردهای.“ حتی امروزه، هندوها آتش محراب خود را از طریق استفاده از یک متۀ بدویِ آتش روشن میکنند. در مسیر حرکت مذهب تکاملی نوظهوری همیشه توهین به مقدسات تلقی شده است. خوراک مذهبی میبایست نه خوراک جدید و ساخته شده بلکه شامل بدویترین خوراکها باشد: ”گوشت بریان شده روی آتش و نان فطیر که با گیاهان ادویهای تلخ سرو شود.“ انواع کاربرد اجتماعی و حتی روشهای قانونی تماماً به اشکال قدیمی وفادار میمانند.
هنگامی که انسان امروزی به خاطر ارائۀ چیزهای زیاد در متون مقدس مذاهب گوناگون که ممکن است زشت تلقی شوند شگفت زده میشود، باید درنگ کند و این را در نظر گیرد که نسلهای متمادی از حذف آنچه که نیاکانشان مقدس و درخور تکریم میپنداشتند بیم داشتهاند. مقدار زیادی از آنچه که یک نسل ممکن است زشت پندارد، نسلهای پیشین به عنوان بخشی از آداب و رسوم پذیرفته شدۀ خود، و حتی به عنوان آیینهای مورد تأیید مذهبی تلقی کردهاند. میزان قابل ملاحظهای از جر و بحثهای مذهبی با تلاشهای بیپایان آشتی دادن اعمال کهن ولی ناپسند با استدلالات پیشرفتۀ اخیر همراه بوده است، تا تئوریهای محتملی در توجیه تداوم عقیدتی سنتهای باستانی و کهنه پیدا شوند.
اما تلاش در شتاب دادن به رشد بسیار ناگهانی مذهبی فقط نابخردی است. یک نژاد یا ملت فقط آن چیزی از هر مذهب پیشرفته را میتواند جذب کند که با وضعیت تکاملی کنونی آن نسبتاً سازگار و همسان باشد، و علاوه بر آن برای تطبیق مستعد باشد. شرایط اجتماعی، آب و هوایی، سیاسی، و اقتصادی تماماً در تعیین مسیر و پیشرفت تکامل مذهبی تأثیرگذار هستند. اخلاقیات اجتماعی توسط مذهب، یعنی توسط مذهب تکاملی، تعیین نمیشوند؛ بلکه اَشکال مذهب توسط اخلاقیات نژادی دیکته میشوند.
نژادهای انسانها فقط به طور سطحی یک مذهب عجیب و جدید را میپذیرند. آنها در واقع آن را مطابق آداب و رسوم و شیوههای قدیمی باور خود تعدیل میکنند. این امر به خوبی به وسیلۀ نمونۀ قبیلۀ مشخصی از زلاند نو روشن میشود. کاهنان این قبیله بعد از پذیرش ظاهری مسیحیت ادعا نمودند که آشکارسازیهای مستقیمی از جبرئیل دریافت نمودهاند. بدین صورت که به واسطۀ آن عیناً همین قبیله مردم برگزیدۀ خدا شدهاند و این که بنا بر این رهنمود اجازه یافتهاند به طور آزادانه به روابط بیبند و بار و زیاده از حد جنسی و سایر رسوم بیشمار پیشین و ناپسند خود دست زنند. و بلافاصله تمامی اشخاص به تازگی مسیحی شده به این برداشت جدید و کمتر سختگیرانۀ مسیحیت رو آوردند.
مذهب در زمانهای گوناگون انواع و اقسام رفتارهای مغایر و ناسازگار را مجاز شمرده است، و زمانی عملاً تمامی آنچه را که اکنون غیراخلاقی یا گناهکارانه محسوب میشود مورد تأیید قرار داده است. ضمیر باطن، اگر از تجربه درس نگرفته باشد و از استدلال کمک نگرفته باشد، هرگز یک راهنمای امن و خطاناپذیر برای رفتار بشری نبوده و نمیتواند باشد. ضمیر باطن یک صدای الهی نیست که با روان انسان صحبت کند. آن صرفاً جمع کل محتوای اخلاقی و وجدانی آداب و رسوم هر مرحلۀ جاری وجود میباشد. آن فقط نمایانگر ایدهآلهای پندار شدۀ واکنشمند بشری در هر مجموعه شرایط است.
مطالعۀ مذهب بشری بررسی لایههای اجتماعی حاوی فسیل اعصار گذشته است. آداب و رسومِ خدایانِ شبیه انسان انعکاس صادقانۀ اخلاقیات انسانهایی است که در ابتدا چنین الوهیتهایی را در فکر پروراندند. مذاهب باستانی و افسانۀ اساطیر به طور معتبر اعتقادات و سنن مردمانی را به تصویر در میآورند که از آن هنگام مدتهاست که در گمنامی محو گشتهاند. این رسوم فرقهای کهن در امتداد رسوم جدیدتر اقتصادی و تکاملهای اجتماعی ادامه مییابند، و البته به اندازۀ زیاد متناقض به نظر میرسند. بقایای فرقه تصویری حقیقی از مذاهب نژادی گذشته عرضه میدارند. همیشه به خاطر داشته باشید که فرقهها نه برای کشف حقیقت، بلکه برای ترویج عقایدشان شکل مییابند.
مذهب همیشه عمدتاً امری حول شعائر، آیینها، رسوم، مراسم، و تعصبات بوده است. آن معمولاً با آن خطای مداوماً فتنهانگیز، توهم مردم برگزیده، ملوث شده است. عقاید اساسی مذهبی پیرامون ورد، الهام، وحی، استمالت، توبه، کفاره، وساطت، قربانی، دعا، اعتراف، پرستش، بقای بعد از مرگ، نان عشای ربانی، آیین، فدیه، نجات، باز خرید، پیمان، ناپاکی، تطهیر، پیشگویی، گناه اولیه — همگی به ایام اولیۀ ترس از شبح باز میگردند.
مذهب بدوی هیچ چیز بیشتر یا کمتر از تقلا برای وجود مادی نیست که برای در بر گرفتن وجود فراتر از گور امتداد یافته است. رسوم چنین اعتقادی نمایانگر تداوم تقلای حفظ خود به داخل قلمرو یک دنیای تخیلیِ شبحی - روحی است. اما هنگامی که وسوسه میشوید از مذهب تکاملی انتقاد کنید، مراقب باشید. به خاطر داشته باشید، این آن چیزی است که به وقوع پیوست؛ این یک واقعیت تاریخی است. و علاوه بر آن به یاد آورید که نیروی هر عقیدهای نه در حتمیت یا حقیقت آن، بلکه در روشنی جاذبۀ بشری آن نهفته است.
مذهب تکاملی هیچ تدارکی برای تغییر یا بازنگری نمیبیند. برعکسِ دانش، آن برای تصحیح تدریجی خود تدارک نمیبیند. مذهب تکامل یافته دستور احترام میدهد زیرا پیروان آن باور دارند که آن حقیقت است. ”اعتقاد هنگامی که به مقدسان تحویل داده میشود“، در تئوری باید هم نهایی و هم خطاناپذیر باشد. فرقه در برابر توسعه مقاومت میکند زیرا پیشرفت واقعی قطعاً خود فرقه را تغییر داده یا نابود خواهد ساخت؛ لذا همیشه باید تجدید نظر به آن تحمیل شود.
فقط دو تأثیر میتواند تعصبات مذهب طبیعی را تغییر داده و ارتقا بخشد: فشار آداب و رسومِ به کندی در حال پیشرفت و روشنگری متناوب آشکارسازی دورهای. و این عجیب نیست که پیشرفت کند بود. در روزگاران باستان پیشرو یا مبتکر بودن به معنی کشته شدن ساحر بود. فرقه در دورههای نسلها و سیکلهای طولانی مدت به کندی پیش میرود. اما قطعاً پیش میرود. اعتقاد تکاملی به اشباح بنیاد فلسفۀ مذهب آشکار شده را پی افکند، و این سرانجام منشأ خرافی آن را نابود خواهد ساخت.
مذهب به طرق بسیار مانع توسعۀ اجتماعی شده است، اما بدون مذهب هیچ اخلاقیات یا نیک کرداری پایدار و هیچ تمدن باارزشی وجود نمیداشت. مذهب مادر فرهنگهای غیرمذهبی زیادی بود: منشأ مجسمهسازی در بتسازی، معماری در معبدسازی، شعر در ورد خوانی، موسیقی در سرود خوانی پرستشی، نمایش در ایفای نقش برای هدایت روحی، و رقصیدن در جشنوارههای موسمی پرستشی بود.
اما ضمن جلب توجه به این واقعیت که مذهب برای توسعه و حفظ تمدن ضروری بود، باید نگاشته شود که مذهب طبیعی همچنین برای فلج کردن و دچار نارسایی کردن همان تمدنی که سوا از این آن را شکوفا و حفظ نمود کار زیادی انجام داده است. مذهب فعالیتهای صنعتی و توسعۀ اقتصادی را مختل کرده است؛ آن کار را به هرز داده و سرمایه را هدر داده است؛ آن همیشه برای خانواده سودمند نبوده است؛ آن به قدر مکفی موجب شکوفایی صلح و خیرخواهی نشده است؛ آن گاهی اوقات از آموزش و پرورش غفلت ورزیده و علم را به عقب انداخته است؛ آن بیجهت زندگی را برای غنی ساختن ظاهری مرگ تحلیل برده است. مذهب تکاملی، مذهب بشری، به راستی برای تمامی اینها و بسیاری خطاهای بیشتر، لغزشها، و اشتباهات بزرگ مقصر بوده است؛ با این حال اخلاقیات فرهنگی، نیک کرداری متمدن، و به هم پیوستگی اجتماعی را حفظ نمود، و این را میسر ساخت که مذهب آشکار شدۀ الهی دوران بعد جبران بسیاری از این کاستیهای تکاملی را بنماید.
مذهب تکاملی گرانترین اما به طور غیرقابل مقایسه مؤثرترین نهاد انسان بوده است. مذهب بشری فقط با در نظر گرفتن تمدن تکاملی میتواند قابل توجیه باشد. اگر انسان محصول فراز یابندۀ تکامل حیوان نبود، در آن صورت چنین مسیر توسعۀ مذهبی بدون توجیه میماند.
مذهب انباشت سرمایه را تسهیل نمود؛ برخی کارها را رواج داد؛ فراغت کاهنان صرف ترویج هنر و دانش شد. بشر در پایان در نتیجۀ تمامی این اشتباهات اولیه در تکنیک اخلاقی چیز زیادی به دست آورد. شمنها، صادق و ناصادق، بیاندازه گران بودند، اما ارزش تمامی بهای آن را داشتند. حرفههای آموخته شده و خود علم از کهانتهای انگلوار به وجود آمدند. مذهب تمدن را ترویج نمود و موجب انسجام اجتماعی گردید؛ آن نیروی اخلاقی پلیسی تمامی دوران بوده است. مذهب آن انضباط بشری و کنترل خودی را که خرد را ممکن ساخت فراهم نمود. مذهب تازیانۀ مؤثر تکامل است که بشریت سست و رنجبر را از وضعیت طبیعی سکون عقلانی آن به جلو و به بالا به سطوح بالاتر استدلال و خرد با بیرحمی میراند.
و این میراث مقدس صعود حیوانی، مذهب تکاملی، باید همواره از طریق سانسور مداوم مذهب آشکار شدۀ الهی و از طریق تنور آتشین دانش راستین به تهذیب و منزه شدن ادامه دهد.
آشکارسازی الهی، تکاملی، اما همیشه تدریجی است. طی اعصار تاریخ یک کره، آشکارسازیهای مذهب پیوسته گسترش یابنده و به طور پی در پی روشنگرانهترند. مأموریت آشکارسازی الهی این است که مذاهب متوالی تکامل را دستهبندی و مهار نماید. اما اگر بناست آشکارسازی الهی مذاهب تکامل را بالا برده و ارتقا دهد، پس باید این دیدارهای الهی نمایانگر آموزشهایی باشند که از اندیشه و واکنشهای عصری که در آن ارائه میشوند زیاد دور نباشند. بدین ترتیب آشکارسازی الهی همیشه باید با تکامل همگام بوده و میباشد. مذهب مبتنی بر آشکارسازی الهی باید همیشه به واسطۀ ظرفیت پذیرش انسان محدود باشد.
اما مذاهب مبتنی بر آشکارسازی الهی صرف نظر از ارتباط آشکار یا اشتقاق همیشه از طریق اعتقاد به الوهیتی دارای ارزش نهایی و برداشتی از بقای هویت شخصیت بعد از مرگ تعیین ویژگی میشوند.
مذهب تکاملی احساساتی است، نه منطقی. آن واکنش انسان نسبت به اعتقاد به یک دنیای فرضی شبحی - روحی است، واکنش اعتقادی بشری که با درک و ترس از ناشناختهها برانگیخته میشود. مذهب آشکار شدۀ الهی از طریق دنیای واقعی روحی مطرح میشود؛ آن پاسخ کیهان فوق عقلانی به اشتیاق انسان به اعتقاد و وابستگی به الوهیتهای جهانی است. مذهب تکاملی نمایانگر جستجوی پر پیچ و خم بشریت برای حقیقت است. مذهب مبتنی بر آشکارسازی همان حقیقت است.
آشکارسازیهای الهی مذهبی بسیاری به وقوع پیوستهاند، اما فقط پنج تا از اهمیت تاریخی برخوردار بودند. اینها عبارت بودند از:
1- تعالیم دلمیشیا. برداشت حقیقی از اولین منبع و مرکز در ابتدا توسط یکصد عضو مادی پرسنل پرنس کلیگسشیا در یورنشیا ترویج شد. این آشکارسازیِ گسترش یابندۀ الوهیت برای بیش از سیصد هزار سال پیش رفت تا این که با جدایی طلبی سیارهای و مختل شدن نظام آموزشی به طور ناگهانی خاتمه یافت. به جز در مورد کار وَن، تأثیر آشکارسازی دلمیشیایی عملاً در تمامی دنیا از دست رفت. حتی نودیها تا زمان ورود آدم این حقیقت را فراموش کرده بودند. در میان تمامی کسانی که آموزشهای یکصد نفر را دریافت کردند، انسانهای سرخ برای طولانیترین مدت آنها را حفظ نمودند، اما ایدۀ روح بزرگ در مذهب سرخپوستان آمریکایی چیزی جز یک برداشت مبهم نبود، تا این که تماس با مسیحیت به قدر زیاد آن را روشن ساخته و قوت بخشید.
2- تعالیم باغ عدن. آدم و حوا بار دیگر مفهوم پدر همه را برای مردمان تکاملی توصیف نمودند. اختلال در باغ عدن اول مسیر آشکارسازی آدم را پیش از آن که به طور کامل آغاز شود متوقف نمود. اما آموزشهای متوقف شدۀ آدم توسط کاهنان شیثی ادامه یافتند، و برخی از این حقایق هرگز به طور کامل در دنیا از دست نرفتهاند. روند کامل تکامل مذهبی خاور نزدیک از طریق آموزشهای شیثیها اصلاح گردید. اما نوع بشر تا 2500 سال پیش از میلاد مسیح آشکارسازیهایی را که در روزگاران عدن ارائه شدند عمدتاً فراموش کرده بود.
3- ملک صادق سالیم. این پسر اضطراری نبادان سومین آشکارسازی حقیقت را در یورنشیا افتتاح نمود. احکام اصلی آموزشهای او اطمینان و ایمان بودند. او اطمینان به بخشش مطلق خداوند را آموزش داد و اعلام نمود که ایمان کارکردی است که انسانها لطف خداوند را به واسطۀ آن به دست میآورند. آموزشهای او به تدریج با عقاید و رسوم مذاهب گوناگون تکاملی درآمیختند و سرانجام به شکل آن سیستمهای خداشناسانه که در آغاز اولین هزارۀ بعد از مسیح در یورنشیا موجود بودند توسعه یافتند.
4- عیسی ناصری. میکائیل مسیح برای چهارمین بار مفهوم خداوند به عنوان پدر جهانی را به یورنشیا ارائه نمود، و آموزشهای او به طور کلی از آن هنگام باقی ماندهاند. جوهر آموزش او محبت و خدمت بود، پرستش عاشقانهای که یک فرزند مخلوق در شناسایی و پاسخ به خدمت مهرآمیز پدرش، خداوند، به طور داوطلبانه اهدا میکند، خدمت داوطلبانهای که چنین فرزندان مخلوقی به برادران خود، با این درک سرورآمیز که آنها نیز با این خدمت به خداوند پدر خدمت میکنند، ارزانی میدارند.
5- مقالات یورنشیا. مقالاتی که این یکی از آنهاست، در بر گیرندۀ تازهترین ارائۀ حقیقت به انسانهای یورنشیا است. این مقالات از تمامی آشکارسازیهای پیشین متفاوتند، زیرا آنها کار یک شخصیت واحد جهان نیستند، بلکه یک ارائۀ مرکب توسط موجودات بسیار میباشند. اما هیچ آشکارسازی که کمتر از دستیابی به پدر جهانی باشد هیچگاه نمیتواند کامل باشد. تمامی خدمات آسمانی دیگر چیزی بیش از جزئی و گذرا نیستند، و عملاً با شرایط محلی در زمان و مکان انطباق یافتهاند. در حالی که چنین اعترافاتی ممکن است احتمالاً از توان و مرجعیت بلافصل تمامی آشکارسازیها بکاهند، زمان آن در یورنشیا فرا رسیده است که بنا به مصلحت چنین اظهارات صریحی ابراز شوند، حتی با پذیرش ریسک تضعیف نمودن تأثیر آینده و مرجعیت این جدیدترین آشکارسازی حقیقت به نژادهای انسانی یورنشیا.
در مذهب تکاملی، تصور میشود که خدایان شبیه انسان هستند؛ در مذهب آشکار شدۀ الهی، به انسانها آموزش داده میشود که آنها فرزندان خداوند هستند — حتی به شکل متناهی ربانیت ساخته شدهاند. در اعتقادات ترکیبی که از در هم آمیختن آموزشهای آشکارسازی الهی و محصولات تکامل به وجود آمدهاند، مفهوم خداوند ترکیبی است از:
1- عقاید از پیش موجود فرقههای تکاملی.
2- آرمانهای والای مذهب آشکار شدۀ الهی.
3- دیدگاههای شخصی رهبران بزرگ مذهبی، پیامبران و آموزگاران نوع بشر.
بیشتر ادوار بزرگ مذهبی توسط زندگی و آموزشهای شخصیتهای برجسته آغاز شدهاند. رهبران اکثریت جنبشهای ارزشمند اخلاقی تاریخ را آغاز کردهاند. و انسانها همیشه متمایل به تکریم و احترام رهبر بودهاند، حتی به بهای چشمپوشی از آموزشهای او. آنها شخصیت او را ستایش میکنند، حتی با از نظر دور نگاه داشتن حقایقی که وی اعلام نمود. و این بدون دلیل نیست؛ در قلب انسان تکاملی یک اشتیاق ذاتی برای دریافت کمک از بالا و ماورای آن وجود دارد. این اشتیاق برای پیشبینی ظهور پرنس سیارهای و فرزندان ماتریال دوران بعد در کرۀ زمین طراحی شده است. در یورنشیا انسان از این رهبران و فرمانروایان فوق بشری محروم بوده است، و از این رو او دائماً به دنبال این است که این فقدان را از طریق نسبت دادن افسانههای اسطورهای به رهبران بشری خود در رابطه با مبدأ فوق طبیعی و دوران زندگی معجزهآسای آنها جبران کند.
بسیاری از نژادها رهبرانشان را زائیده شده از دختران باکره تصور کردهاند. دوران زندگی آنها با بسیاری از رویدادهای معجزهآسا آمیخته است، و گروههای مربوط به آنان همیشه در انتظار بازگشت آنها هستند. در آسیای مرکزی قبیله نشینان هنوز در انتظار بازگشت چنگیزخان هستند؛ در تبت، چین، و هند وی بودا میباشد؛ در اسلام او محمد است؛ در میان سرخپوستان او حِسونانین اُنامونالانتون بود. در رابطه با عبرانیان، او به طور کلی بازگشت آدم به عنوان یک فرمانروای مادی بود. در بابل مردوکِ خدا یک تداوم اسطورۀ آدم بود، ایدۀ پسر خداوند، حلقۀ اتصال دهنده بین انسان و خداوند. به دنبال ظهور آدم در کرۀ زمین، به اصطلاح پسران خداوند در میان نژادهای دنیا رایج بودند.
اما صرف نظر از ترس آمیخته با احترامی خرافی که اغلب نسبت به آنان وجود داشت، این یک واقعیت باقی میماند که این آموزگاران شاهینهای موقت شخصیتی ترازوهایی بودند که اهرمهای حقیقت آشکار شده برای پیشرفت اخلاقیات، فلسفه، و مذهب نوع بشر به آنان وابسته بودند.
صدها و صدها رهبر مذهبی در یک میلیون سال تاریخ بشری یورنشیا از اُناگار تا مرشد هندی ناناک وجود داشتهاند. در طول این دوران جزر و مدهای بسیاری در امواج حقیقت مذهبی و ایمان معنوی وجود داشته است، و هر رنسانس مذهب یورنشیایی در گذشته با زندگی و آموزشهای یک رهبر مذهبی شناخته شده است. در بررسی آموزگاران ایام اخیر، ممکن است سودمند باشد که آنها به هفت دورۀ اصلی مذهبی عصر بعد از آدم در یورنشیا گروهبندی شوند:
1- دورۀ شیثیها. کاهنان شیثی، آنطور که تحت رهبری آموساد احیا شدند، آموزگاران بزرگ بعد از دوران آدم گشتند. آنها در سرتاسر سرزمینهای آندیها عمل میکردند، و تأثیر آنها در میان یونانیها، سومریها، و هندوها از همه بیشتر دوام آورد. در میان گروه آخر آنها به عنوان برهمنهای کیش هندو تا زمان حاضر تداوم داشتهاند. شیثیها و پیروان آنها مفهوم تثلیث را که توسط آدم آشکار شد هرگز به طور کامل از دست ندادند.
2- عصر میسیونرهای ملک صادق. مذهب یورنشیا به قدر زیاد از طریق تلاشهای آن آموزگارانی که توسط ماکیونتا ملک صادق به کار گمارده شدند، هنگامی که او تقریباً دو هزار سال پیش از مسیح در سالیم زندگی کرده و آموزش میداد، احیا گردید. این میسیونرها ایمان را به عنوان بهای لطف خداوند اعلام نمودند، و آموزشهایشان گرچه برای هر مذهبی که فوراً ظاهر شد بیحاصل بود، با این حال بنیادهایی را شکل داد که آموزگاران آتی حقیقت روی آنها مذاهب یورنشیا را ساختند.
3- عصر بعد از ملک صادق. اگر چه آمنموپ و ایخناتون هر دو در این دوره آموزش میدادند، نابغۀ برجستۀ مذهبی عصر بعد از ملک صادق رهبر یک گروه از بیابان نشینان خاور نزدیک و بنیانگذار مذهب عبرانی، موسی، بود. موسی یکتاپرستی را آموزش داد. او گفت: ”ای اسرائیل بشنو، خداوند خدای ما خدای واحد است.“ ”خداوند، او خداست. هیچکس غیر از او وجود ندارد.“ او با سرسختی در صدد ریشهکن ساختن بقایای آیین نیایشی شبح در میان مردم خود برآمد، و حتی برای کسانی که به آن عمل میکردند مجازات مرگ تعیین نمود. یکتاپرستی موسی توسط جانشینان او مورد دستکاری قرار گرفت، اما در ایام بعد آنها به بسیاری از آموزشهای او بازگشت نمودند. بزرگی موسی در خرد و ذکاوت او نهفته است. انسانهای دیگر برداشتهای بزرگتری از خداوند داشتهاند، اما هیچ انسانی هیچگاه در وا داشتن تعداد زیادی از مردم برای پذیرش چنین اعتقادات پیشرفتهای آنطور موفق نبود.
4- قرن ششم پیش از مسیح. انسانهای بسیاری برخاستند تا حقیقت را در این قرن، که تا آن هنگام یکی از بزرگترین قرون بیداری مذهبی مورد مشاهده در یورنشیا بود، اعلام دارند. در میان اینها گوتاما، کنفوسیوس، لائوتسه، زرتشت، و آموزگاران جینگرا باید نگاشته شوند. آموزشهای گوتاما در آسیا رایج شدهاند، و او توسط میلیونها تن به عنوان بودا مورد احترام است. برای اخلاقیات چینی کنفوسیوس چیزی بود که افلاطون برای فلسفۀ یونانی بود، و در حالی که برای آموزشهای هر دو پیامدهای مذهبی وجود داشت، با گویش دقیق، هیچکدام یک آموزگار مذهبی نبودند. لائوتسه در مقایسه با کنفوسیوس که خداوند را در انسانیت، و افلاطون که خداوند را در ایدهآلیسم تصور میکرد، بیشتر خداوند را در تائو مجسم مینمود. زرتشت ضمن این که بسیار تحت تأثیر برداشت رایج روحگرایی دوگانه، نیک و بد بود، در همان حال به طور یقین ایدۀ یک الوهیت جاودان و پیروزی غایی نور بر تاریکی را ستایش نمود.
5- قرن اول بعد از مسیح. عیسی ناصری به عنوان یک آموزگار مذهبی با فرقهای که توسط یحیی تعمید دهنده برقرار شده بود شروع نمود، و با فاصله گرفتن از روزه و اَشکال تا جایی که توانست پیش رفت. جدا از عیسی، پولس طرسوس و فیلون اسکندرانی بزرگترین آموزگاران این عصر بودند. برداشتهای آنها از مذهب نقش بارزی در تکامل آن کیشی که نام مسیح را با خود حمل میکند بازی کرده است.
6- قرن ششم بعد از مسیح. محمد مذهبی را بنیان نهاد که از بسیاری اعتقادات زمانش برتر بود. مذهب او اعتراضی بر علیه مطالبات اجتماعیِ اعتقادات بیگانگان و بر علیه عدم انسجام زندگی مذهبی مردم خودش بود.
7- قرن پانزدهم بعد از مسیح. این دوره شاهد دو جنبش مذهبی بود: اختلال در وحدت مسیحیت در باختر و پیدایش یک مذهب جدید در خاور. در اروپا مسیحیت نهادینه شده و به آن درجه از انعطاف ناپذیری دست یافته بود که رشد بیشتر آن را با وحدت ناسازگار ساخته بود. در خاور مجموع آموزشهای اسلام، هندوایسم، و بودائیسم توسط ناناک و پیروان او به آیین سیک، یکی از پیشرفتهترین مذاهب آسیا، تبدیل شدند.
آیندۀ یورنشیا بدون شک با ظهور آموزگاران حقیقت مذهبی — پدر بودن خداوند و برادری تمامی مخلوقات — تعیین ویژگی خواهد شد. اما امید بر این است که تلاشهای مستمر و صادقانۀ این پیامبران آینده کمتر به تقویت موانع بین مذاهب و بیشتر به افزایش برادری مذهبیِ حاوی پرستش معنوی در میان بسیاری از پیروان الهیات گوناگون عقلانی که یورنشیای سِتانیا را چنان تعیین ویژگی میکند معطوف شوند.
مذاهب قرن بیستمی یورنشیا مطالعۀ جالبی از تکامل اجتماعیِ محرک پرستشی انسان را ارائه میدهند. بسیاری از ادیان از روزگاران آیین نیایشی شبح پیشرفت بسیار اندکی کردهاند. نژادهای کوتاه قامت آفریقا به عنوان یک طبقه هیچ واکنش مذهبی ندارند، گر چه برخی از آنان به یک محیط روحی اندکی باور دارند. آنها امروزه درست در جایی هستند که انسان بدوی در هنگام آغاز تکامل مذهب قرار داشت. اعتقاد بنیادین مذهب بدوی نجات بعد از مرگ بود. ایدۀ پرستش یک خدای شخصی نشان دهندۀ توسعۀ پیشرفتۀ تکاملی، حتی اولین مرحلۀ آشکارسازی الهی است. دایَکها فقط بدویترین رسوم مذهبی را تکامل دادهاند. اسکیموها و سرخپوستانِ دوران نسبتاً اخیر برداشتهای بسیار ناچیزی از خداوند داشتند. آنها به اشباح اعتقاد داشتند و یک ایدۀ نامشخص از نوعی بقای بعد از مرگ داشتند. استرالیاییهای بومی امروزی فقط یک ترس از شبح، وحشت از تاریکی، و یک احترام ستایشآمیز ابتدایی نسبت به نیاکان دارند. زولوها تازه در حال به وجود آوردن یک مذهب ترس از شبح و قربانی هستند. بسیاری از قبایل آفریقایی، به جز از طریق کار بشارتی مسیحیان و مسلمانان، هنوز از مرحلۀ بتوارهای تکامل مذهبی فراتر نرفتهاند. اما برخی از گروهها مدتها به عقیدۀ یکتاپرستی وفادار ماندهاند، مثل تراسیهای روزگار قدیم که همچنین به نامیرایی اعتقاد داشتند.
در یورنشیا، مذهب تکاملی و مذهب آشکار شدۀ الهی پهلو به پهلو پیش میروند، ضمن این که به شکل سیستمهای گوناگون خداشناسانۀ موجود در دنیا، در هنگام تحریر این مقالات، در هم آمیخته و ادغام میشوند.این مذاهب، مذاهب قرن بیستم یورنشیا را، میتوان به صورت زیرین برشمرد:
1- هندوئیسم — باستانیترین.
2- مذهب عبرانی.
3- بودائیسم.
4- تعالیم کنفوسیوس.
5- عقاید تائوئیسم.
6- دین زرتشت.
7- شینتو.
8- جینگرایی.
9- مسیحیت.
10- اسلام.
11- آیین سیک — جدیدترین.
پیشرفتهترین مذاهب دوران باستان یهودیت و هندوئیسم بودند، و هر یک به ترتیب روی روند توسعۀ مذهبی در خاور و باختر به اندازۀ زیاد تأثیر گذاشتهاند. هندوها و عبرانیان هر دو باور داشتند که مذاهب آنها الهام یافته و به طور الهی آشکار شدهاند، و نیز باور داشتند که سایرین همگی اشکال رو به انحطاط یگانه دین حقیقی هستند.
هندوستان در میان هندوها، سیکها، مسلمانان، و جینیها تقسیم شده است، و هر یک خداوند، انسان، و جهان را آنطور که اینها به اشکال گوناگون درک میشوند ترسیم مینماید. چین از تعالیم تائوئیست و کنفوسیوس پیروی میکند. شینتو در ژاپن مورد احترام و ستایش است.
ادیان بزرگِ بینالمللی و بین نژادی عبرانی، بودایی، مسیحی، و اسلامی هستند. بودائیسم از سیلان و برمه تا تبت و چین و تا ژاپن امتداد مییابد. آن نسبت به آداب و رسوم بسیاری مردمان انطباقی نشان داده است که فقط مسیحیت با آن برابری کرده است.
مذهب عبرانی گذار فلسفی از چند خدایی تا یکتاپرستی را در بر میگیرد. آن یک حلقۀ تکاملی بین مذاهب تکامل و مذاهب آشکار شدۀ الهی است. عبرانیان تنها مردم غربی بودند که خدایان اولیۀ تکاملی خود را مستقیماً تا خدای آشکار شدۀ الهی دنبال نمودند. اما این حقیقت تا روزگاران اشعیا هرگز به طور گسترده پذیرفته نشد. اشعیا بار دیگر ایدۀ در هم آمیختۀ یک الوهیت نژادی را با یک آفرینندۀ جهانی ترکیب نمود. ”ای خدای مردمان، خدای اسرائیل، تو خداوندی، حتی تو به تنهایی. تو آسمان و زمین را آفریدهای.“ روزگاری امید بقای تمدن باختر در مفاهیم متعالی عبرانی نیکی و مفاهیم پیشرفتۀ یونانی پیرامون زیبایی نهفته بود.
مذهب مسیحی مذهبی دربارۀ زندگی و آموزشهای مسیح است که روی الهیات یهودیت پایهریزی شده، از طریق جذب برخی آموزشهای زرتشتی و فلسفۀ یونان بیشتر تغییر یافته، و اساساً توسط سه تن، فیلون، پطرس، و پولس فرمولبندی شده است. آن از زمان پولس از میان مراحل تکاملی بسیاری عبور نموده است و آنقدر به طور کامل غربی شده است که بسیاری از مردمان غیر اروپایی به طور بسیار طبیعی به مسیحیت به عنوان یک آشکارسازی عجیب از یک خدای عجیب و برای مردمی عجیب مینگرند.
اسلام رابط مذهبی - فرهنگی شمال آفریقا، خاور نزدیک، و جنوب شرقی آسیا است. الهیات یهودی در ارتباط با آموزشهای بعدی مسیحی بود که اسلام را یکتاپرستانه ساخت. پیروان محمد در برابر آموزشهای پیشرفتۀ تثلیث هاج و واج میماندند. آنها نمیتوانستند دکترین سه شخصیت الهی و یک الوهیت را درک کنند. همیشه مشکل است اذهان تکاملی را وا داشت که به طور ناگهانی حقیقت پیشرفتۀ آشکار شدۀ الهی را بپذیرند. انسان یک مخلوق تکاملی است و اساساً باید مذهب خود را از طریق تکنیکهای تکاملی به دست آورد.
روزگاری پرستش نیاکان در بر گیرندۀ یک پیشرفت قطعی در تکامل مذهبی بود، اما این هم حیرتانگیز و هم تأسفآور است که این مفهوم بدوی در چین، ژاپن، و هند در میان بسیاری از مذاهب همچون بودائیسم و هندوئیسم که نسبتاً پیشرفتهترند تداوم دارد. در باختر، پرستش نیاکان به شکل ستایش خدایان ملی و احترام برای قهرمانان نژادی درآمد. در قرن بیستم این مذهب ملیِ ستایش قهرمان در سکولاریسمهای گوناگون نژادی و ملی که بسیاری از نژادها و ملتهای باختر را تعیین ویژگی مینماید پدیدار میشود. همین طرز برخورد همچنین به طور زیاد در دانشگاههای بزرگ و اجتماعات بزرگتر صنعتی مردمان انگلیسی زبان یافت میشود. ایدهای نه خیلی متفاوتتر از این مفاهیم این است که مذهب فقط ”یک جستجوی اشتراکی برای زندگی نیک“ میباشد. ”مذاهب ملی“ چیزی بیشتر از یک بازگشت به پرستش اولیۀ امپراتور روم و به شینتو — پرستش کشور که در خانوادۀ سلطنتی تجسم مییابد — نیستند.
مذهب هرگز نمیتواند یک واقعیت علمی شود. فلسفه به راستی ممکن است روی یک پایۀ علمی قرار گرفته باشد، اما مذهب برای همیشه تکاملی یا به طور الهی آشکار شده، یا ترکیب محتملی از هر دو باقی خواهد ماند، آنطور که امروزه در دنیا چنین است.
مذاهب جدید نمیتوانند اختراع شوند. آنها یا تکامل مییابند، و یا ناگهان به طور الهی آشکار میشوند. تمامی مذاهب جدید تکاملی صرفاً بیانات در حال پیشرفت عقاید کهنه، انطباقات، و تعدیلات جدید هستند. کهنه از بین نمیرود. آن صرفاً با جدید ادغام میشود، حتی آنطور که آیین سیک از خاک و اشکال هندوئیسم، بودائیسم، اسلام، و سایر کیشهای معاصر جوانه زده و شکوفه کرد. مذهب بدوی بسیار دمکراتیک بود. انسان بدوی در قرض گرفتن یا قرض دادن سریع بود. خودبینی مستبدانه و متعصب وابسته به خداشناسی فقط با مذهب آشکار شدۀ الهی پدیدار گشت.
مذاهب متعدد یورنشیا همگی تا آن حد خوب هستند که انسان را به سوی خدا سوق داده و درک پدر را به انسان ارائه دهند. برای هر گروه از مذهبگرایان این اشتباه است که دین خود را حقیقت محض بداند. چنین طرز برخوردهایی بیشتر حاکی از خودبینی در الهیات است تا یقین در دین. در یورنشیا هیچ مذهبی وجود ندارد که نتواند بهترینهای حقایقی را که در هر دین دیگری شامل است به طور سودمند مطالعه و جذب نماید، زیرا آنها همگی در بر گیرندۀ حقیقت هستند. مذهبگرایان اگر به جای محکوم کردن بدترینهای موجود در خرافات به جا مانده و آیینهای کهنۀ همسایگانشان بهترینهای موجود در کیش زندۀ معنوی آنها را قرض نمایند بهتر عمل خواهند کرد.
تمامی این مذاهب در نتیجۀ پاسخ متغیر عقلانی انسان به راهنمای معنوی یکسان او به وجود آمدهاند. آنها هرگز نمیتوانند امید داشته باشند که در اعتقادات، تعصبات، و آیینها به یک یگانگی دست یابند — اینها عقلانی هستند؛ اما آنها میتوانند و روزی خواهند توانست در پرستش حقیقی پدر همگی به یگانگی برسند، زیرا این معنوی است، و این تا ابد حقیقت دارد که تمامی انسانها در روح برابرند.
مذهب بدوی عمدتاً یک خودآگاهی از ارزش مادی بود، اما تمدن ارزشهای مذهبی را ارتقا میدهد، چرا که مذهب راستین فرد را وقف کار ارزشهای پرمعنی و متعالی میکند. با تکامل مذهب، اخلاقیات به فلسفۀ نیک کرداری تبدیل میشود، و نیک کرداری از طریق شاخصهای والاترین معانی و ارزشهای متعالی — ایدهآلهای الهی و معنوی — به دستورالعمل فرد تبدیل میشود. و بدین ترتیب مذهب یک وقف خود انگیخته و بدیع، تجربۀ زندۀ وفاداری محبت، میشود.
کیفیت یک مذهب به طرق زیر نمایان میشود:
1- سطح ارزشها — وفاداریها.
2- عمق معانی — حساس ساختن فرد به قدردانی ایدهآل از این والاترین ارزشها.
3- شدت وقف — درجۀ وقف به این ارزشهای الهی.
4- پیشرفتِ بدون محدودیتِ شخصیت در این مسیر کیهانیِ زندگی آرمانی معنوی، درک فرزندی نسبت به خداوند و شهروندی تدریجی بیپایان در جهان.
هنگامی که کودک ایدههای خود را پیرامون قدرت مطلق از والدین خود به خداوند انتقال میدهد معانی مذهبی در خودآگاهی پیشرفت میکنند. و تمامی تجربۀ مذهبی چنین کودکی به اندازۀ زیاد به این بستگی دارد که آیا ترس یا محبت بر رابطۀ والده – فرزندی حکمفرما شده است. بردگان همیشه در جایگزینی ترسشان از ارباب با مفاهیم محبت خداوند دشواری بزرگی را تجربه کردهاند. تمدن، دانش، و مذاهب پیشرفته باید نوع بشر را از آن ترسهایی که ناشی از وحشت از پدیدههای طبیعی هستند رهایی بخشند. و به همین ترتیب روشنگریِ بیشتر باید انسانهای آموزش یافته را از تمامی وابستگیها به واسطهها در ارتباط معنوی با الوهیت رها سازد.
این مراحل بینابینی درنگ بتپرستانه در انتقال ستایش از بشر و موجود دیدنی به موجود الهی و نادیدنی اجتناب ناپذیر هستند، اما از طریق آگاهی نسبت به خدمت معنوی تسهیل کنندۀ روح الهی ساکن در انسان باید کوتاه شوند. با این وجود، انسان نه فقط به واسطۀ برداشتهایش از الوهیت به گونهای ژرف تحت تأثیر قرار گرفته است، بلکه همچنین توسط سیرت قهرمانانی که برای محترم شمردنشان برگزیده است. بسیار تأسفآور است که آنهایی که مسیح الهی و برخاسته از مرگ را ستایش میکنند از مرد دلاور و قهرمان شجاع — یوشع فرزند یوسف — چشمپوشی کردهاند.
انسان امروزی به طور مکفی نسبت به مذهب خودآگاه است، اما رسوم پرستشی او مغشوش هستند و از طریق دگرگونی شتاب زدۀ اجتماعی و پیشرفتهای بیسابقۀ علمی او بیاعتبار شدهاند. مردان و زنان اندیشمند خواهان تعریف دوبارۀ مذهب هستند، و این درخواست مذهب را مجبور خواهد ساخت که خود را از نو ارزیابی کند.
انسان امروزی در یک نسل با وظیفۀ انجام تعدیلات بیشتر در ارزشهای بشری نسبت به آنچه در دو هزار سال انجام شده مواجه است. و این تماماً روی نحوۀ برخورد اجتماعی نسبت به مذهب تأثیر میگذارد، زیرا مذهب یک طریقۀ زندگی کردن و نیز یک تکنیک فکر کردن است.
مذهب راستین باید همواره، در هر زمان، بنیان ابدی و ستارۀ راهنمای تمامی تمدنهای پایدار باشد.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
ملک صادقها عموماً به پسران اضطراری معروفند، زیرا که در یک رشته از فعالیتهای شگفتانگیز در کرات یک جهان محلی درگیر میشوند. هر گاه که مشکل خارقالعادهای پیش میآید، یا وقتی که بناست به چیزی غیرعادی مبادرت شود، غالباً یک ملک صادق است که این مأموریت را به عهده میگیرد. توانایی پسران ملک صادق برای عمل در مواقع اضطراری و در سطوح بسیار متنوع جهان، حتی در سطح فیزیکی نمایان ساختن شخصیت، ویژۀ رستۀ آنها است. فقط حاملین حیات به درجاتی در این رشتۀ دگرگون پذیر از کارکرد شخصیتی سهیم هستند.
رستۀ ملک صادق فرزندی جهان به حد زیاد در یورنشیا فعال بوده است. یک هیئت دوازده نفرۀ آنان در رابطه با حاملین حیات خدمت کردند. یک گروه دوازده نفرۀ بعدی کمی بعد از جدا رَوی کلیگسشیا سرپرستان کرۀ شما شدند و تا زمان آدم و حوا در موضع قدرت باقی ماندند. این دوازده ملک صادق به دنبال خطای آدم و حوا به یورنشیا بازگشتند، و از آن پس تا روزی که عیسی ناصری به عنوان فرزند انسان صاحب عنوان پرنس سیارهای یورنشیا گردید به عنوان سرپرستان سیارهای ادامۀ مسئولیت دادند.
در طول هزارههای بعد از عدم توفیق مأموریت آدم در یورنشیا، حقیقت آشکار شده در خطر نابودی قرار گرفت. اگر چه نژادهای بشری به لحاظ عقلانی داشتند پیشرفت میکردند، از نظر معنوی تدریجاً در حال افول بودند. در حدود 3000 سال پیش از میلاد مسیح مفهوم خداوند در اذهان انسانها بسیار مبهم شده بود.
دوازده سرپرست ملک صادق از اعطای قریبالوقوع میکائیل در سیارهشان اطلاع داشتند ولی نمیدانستند چه هنگام رخ میدهد. از این رو به صورت رسمی تشکیل جلسه داده و از والامرتبههای ایدنشیا درخواست نمودند که برای حفظ نور حقیقت در یورنشیا ترتیباتی داده شود. این درخواست با این حکم که ”هدایت امور در ششصد و ششِ سِتانیا کاملاً در دستان سرپرستان ملک صادق قرار دارد“ رد شد. سرپرستان سپس برای کمک به پدر ملک صادق متوسل شدند اما فقط این پیام را دریافت نمودند که باید ”تا زمان رسیدن یک پسر اعطایی که عناوین سیارهای را از هدر یافتن و عدم اطمینان نجات خواهد داد“ به طریقۀ انتخابی خودشان به حفظ حقیقت ادامه دهند.
و در نتیجۀ افکنده شدن کامل به منابع خودشان بود که ماکیونتا ملک صادق، یکی از دوازده سرپرست سیارهای، داوطلب شد تا آنچه را که در تمامی تاریخ نبادان فقط شش بار انجام شده بود انجام دهد: در کرۀ زمین به صورت یک انسان موقت هستی ظهور یافته، و خود را به صورت یک پسر اضطراری برای خدمت معنوی در دنیا اعطا نماید. برای این ماجرا از طرف مسئولین سلوینگتون اجازه صادر شد، و ظهور واقعی ماکیونتا ملک صادق نزدیک آنچه بنا بود شهر سالیم در فلسطین شود تحقق یافت. تمامی عمل پدیدارسازی این پسر ملک صادق توسط سرپرستان سیارهای با همکاری حاملین حیات، برخی از کنترلگران استاد فیزیکی، و شخصیتهای آسمانی دیگر ساکن یورنشیا کامل گردید.
1973 سال پیش از تولد عیسی بود که ماکیونتا به نژادهای بشری یورنشیا اعطا گردید. آمدن او نمایشی نبود. پدیدار شدن او توسط چشمان انسان دیده نشد. او آنگاه که به چادر اَمدان، یک گلهدار کلدانی با اصل و نسب سومری، داخل شد برای اولین بار توسط انسان فانی در آن روز پرحادثه مشاهده گردید. و اعلان مأموریت او در یک گفتۀ ساده که او به این چوپان اظهار داشت گنجیده بود: ”من ملک صادق هستم، کاهن اِلالیون، والامرتبه، تنها خدای یکتا و یگانه.“
وقتی که گلهدار از شگفتی به خود آمد و پس از این که این فرد غریبه را با پرسشهای بسیار سؤال پیچ نمود از ملک صادق درخواست کرد تا شام را با او صرف کند. و در طول زندگانی طولانی جهانیش این اولین باری بود که ماکیونتا غذای مادی میخورد، خوراکی که بنا بود او را در طی زندگی نود و چهار سالهاش به عنوان یک موجود مادی قوت دهد.
و آن شب، در حالی که در زیر ستارگان صحبت میکردند، ملک صادق مأموریت خود مبنی بر آشکارسازی حقیقت واقعیت خداوند را آغاز کرد، آنگاه که با حرکت بازویش به اَمدان رو کرده و گفت: ”الالیون، والامرتبه، آفرینندۀ الهی ستارگان آسمان و حتی همین زمین که ما روی آن زندگی میکنیم میباشد، و همچنین او خدای متعالی بهشت است.“
ظرف چند سال ملک صادق یک گروه از شاگردان، حواریون، و ایماندارانی را که هستۀ اجتماع آیندۀ سالیم را شکل دادند به دور خود گرد آورد. او به زودی در سرتاسر فلسطین به عنوان کاهن الالیون، والامرتبه، و حکیم سالیم شناخته شد. در میان برخی از قبایل اطراف او گاهی به عنوان شیخ یا پادشاه سالیم مورد اشاره قرار میگرفت. سالیم مکانی بود که بعد از ناپدید شدن ملک صادق شهر جبوس، و بعد از آن اورشلیم نامیده میشد.
در سیمای شخصی، ملک صادق به مردمان در آن هنگام آمیختۀ نودی و سومری شباهت داشت، با قد تقریباً شش فوتی و دارای یک جذبۀ فرماندهوار. او به زبان کلدانی و نیم دوجین زبانهای دیگر تکلم میکرد. او بیشتر همانند کاهنان کنعانی لباس میپوشید، به جز این که روی سینهاش یک نشانی از سه دایرۀ هم مرکز، نشان تثلیث بهشتیِ سِتانیا را نصب میکرد. در طول خدمت روحانیش این علامت سه دایرۀ هم مرکز توسط پیروان او آنقدر مقدس شمرده میشد که هرگز جرأت استفاده از آن را پیدا نکردند، و به زودی با سپری شدن چند نسل فراموش گردید.
اگر چه ماکیونتا مطابق رسوم انسانهای آن دوران زندگی میکرد، نه تنها هرگز ازدواج نکرد بلکه نمیتوانست از خود اولادی در زمین به جا بگذارد. بدن فیزیکی او در حالی که به بدن انسان مذکر شباهت داشت در واقع از نوع آن بدنهای ساخته شدۀ مخصوصی بود که توسط اعضای پرسنل یکصد نفرۀ پدیدار شدۀ پرنس کلیگسشیا استفاده میشد، به جز این که پلاسمای حیاتِ هیچیک از نژادهای بشری را به همراه نداشت. درخت حیات هم در یورنشیا موجود نبود. اگر ماکیونتا برای هر دورۀ طولانی در زمین باقی میماند، مکانیسم فیزیکی او به تدریج رو به زوال میگذارد. در آن شرایط موجود، او مأموریت اعطایی خود را مدت طویلی پیش از این که بدن مادی او شروع به تلاشی نماید در نود و چهار سال به پایان رسانید.
این ملک صادق ظهور یافته یک تنظیم کنندۀ فکر دریافت نمود، که به عنوان ناظر زمان و ناصح جسم در شخصیت فوق بشریش اقامت میگزید، تا آن تجربه و ورود عملی به مشکلات یورنشیایی و تکنیک اقامت گزیدن در یک پسر ظهور یافته را به دست آورد، و این کار این روحِ پدر را قادر میساخت که با شجاعت بسیار در ذهن بشری پسر آتی خداوند، میکائیل، آنگاه که همانند جسم فانی در زمین پدیدار گردید عمل کند. و این تنها تنظیم کنندۀ فکر است که تا آن هنگام در دو ذهن در یورنشیا عمل نمود، اما هر دو ذهن هم الهی و هم بشری بودند.
در طول اقامت در جسم، ماکیونتا با گروه یازده نفرۀ سرپرستان سیارهای همیار خود در تماس کامل بود، اما او با رستههای دیگر شخصیتهای آسمانی نمیتوانست ارتباط برقرار کند. به جز سرپرستان ملک صادق، او نظیر یک موجود بشری با موجودات هوشمند فوق بشری هیچ تماسی نداشت.
با گذشت یک دهه، ملک صادق مدارس خود را در سالیم سازمان داد و آنها را از روی سیستم پیشین که توسط کاهنان اولیۀ شیثیِ عدن دوم به وجود آورده شده بود الگوبرداری نمود. حتی ایدۀ سیستم ده - یک دادن که توسط تغییر کیش دادۀ آتی او، ابراهیم، مرسوم گردید نیز از سنتهای با تأخیر متداول شدۀ روشهای شیثیهای دوران باستان مشتق شده بود.
ملک صادق مفهوم خدای یکتا، یک الوهیت جهانی را آموزش داد، اما گذاشت که مردم این آموزش را با پدر کوکبۀ نرلاشیادک که او الالیون — والامرتبه — مینامید مرتبط سازند. ملک صادق در مورد وضعیت لوسیفر و اوضاع امور در جروسم کاملاً سکوت اختیار کرد. لانافورج، فرمانروای سیستم تا بعد از اتمام اعطای میکائیل قدر اندکی با یورنشیا سر و کار داشت. برای اکثریت دانشجویان سالیم، ایدنشیا بهشت بود و والامرتبه خدا بود.
اکثریت مردم، سمبل سه دایرۀ هم مرکز را که ملک صادق به عنوان نشان اعطای خود پذیرفته بود به سه پادشاهی انسانها، فرشتگان، و خداوند تفسیر میکردند. و گذاشته شد که آنان به این اعتقاد ادامه دهند. تعداد بسیار اندکی از پیروان او میدانستند که این سه دایره نشانی از بیکرانی، جاودانگی، و جهانی بودن تثلیث بهشتیِ بقای الهی و هدایت هستند. حتی ابراهیم این سمبل را به مثابه سه والامرتبۀ ایدنشیا میپنداشت، چنان که به او آموزش داده شده بود که سه والامرتبه به صورت یکی عمل میکنند. تا حدی که ملک صادق مفهوم تثلیث را که در نشانش سمبلیزه میشد آموزش میداد، معمولاً آن را به سه فرمانروای وُراندادکِ کوکبۀ نرلاشیادک ربط میداد.
او سعی نکرد به پیروان عامهاش آموزشی فراتر از واقعیت حاکمیت والامرتبههای ایدنشیا — خدایان یورنشیا — را عرضه کند. اما ملک صادق به برخی حقیقت پیشرفته را آموخت، که شامل کارکرد و سازمان جهان محلی میشد، در حالی که به مرید نابغهاش نوردان کنعانی و گروه دانشجویان مشتاقش حقایق ابرجهان و حتی هاوُنا را آموخت.
اعضای خانوادۀ کاترو که ملک صادق با آنان بیش از سی سال زندگی کرد بسیاری از این حقایق بالاتر را میدانستند و برای مدتهای مدید آنها را در خانوادۀ خود تداوم بخشیدند، حتی تا روزگاران نوادۀ نامیشان موسی، که روایتی بلامنازع از روزگاران ملک صادق پیرامون این امر از سمت پدری او و همچنین از طریق منابع دیگر از سمت مادری او بدین سان به دستش رسیده بود.
ملک صادق به پیروانش تا جایی که ظرفیت دریافت و پذیرش داشتند آموزش میداد. حتی بسیاری از ایدههای مذهبی مدرن دربارۀ بهشت و زمین، انسان، خدا، و فرشتگان، از این تعلیمات ملک صادق چندان دور نیستند. اما این آموزگار بزرگ همه چیز را تابع دکترین خدای یکتا، یک الوهیت جهانی، یک آفریدگار آسمانی، و یک پدر الهی درآورد. روی این آموزش به این منظور تأکید شد که برای نیایش انسان جذاب باشد و راه را برای ظهور متعاقب میکائیل به عنوان پسر همان پدر جهانی آماده سازد.
ملک صادق میآموخت که زمانی در آینده یک پسر دیگر خداوند آنطور که او آمده بود، در جسم خواهد آمد. اما این که او از یک زن به دنیا خواهد آمد؛ و به این خاطر است که بسیاری از آموزگاران آتی بر این عقیده بودند که عیسی یک کاهن یا خادم روحانی ”برای همیشه هم رتبۀ ملک صادق“ است.
و بدین ترتیب ملک صادق راه را مهیا ساخت و عرصۀ یکتاپرستانۀ گرایش دنیا را برای اعطای یک پسر واقعی بهشتی خداوند یگانه فراهم ساخت، خداوندی که او به عنوان پدر همه به وضوح تصویر نمود و به عنوان خدایی که انسان را به شرط سادۀ ایمان شخصی میپذیرد به ابراهیم عرضه داشت. و هنگامی که میکائیل در زمین ظاهر گردید، تمامی آنچه را که ملک صادق در رابطه با پدر بهشتی آموزش داده بود تأیید کرد.
آیین پرستشی سالیم بسیار ساده بودند. هر کس که طومارهای لوحۀ سفالی کلیسای ملک صادق را امضا یا علامتگذاری میکرد، این اعتقاد را به خاطر میسپرد و بر آن صحه میگذارد:
1- من به الالیون، خدای والامرتبه، یگانه پدر جهانی و آفرینندۀ همۀ چیزها ایمان دارم.
2- من پیمان ملک صادق را با والامرتبه که لطف خداوند را به سبب ایمانم عطا میدارد، نه به سبب قربانیها و هدایای سوختنی، میپذیرم.
3- من عهد میکنم که از هفت فرمان ملک صادق اطاعت کنم و مژدۀ این پیمان با والامرتبه را به همۀ انسانها بدهم.
و این تمامی کیش نوآباد سالیم بود. اما حتی چنین ابراز کوتاه و سادۀ ایمان برای انسانهای آن روزگاران مجموعاً زیاده از حد و بسیار پیشرفته بود. به عبارت ساده آنان ایدۀ دریافت لطف الهی در ازای هیچ چیز — فقط ایمان — را نمیتوانستند درک کنند. آنان عمیقاً به این دیدگاه اعتقاد داشتند که انسان تحت پرداخت تاوان به خدایان به دنیا آمده است. برای مدتهای طولانی و با اشتیاق زیاد آنقدر به کار قربانی کردن و تقدیم هدایا به کاهنان مشغول بودند که از درک این بشارت که نجات، لطف الهی، یک هدیۀ رایگان به تمامی کسانی بود که به پیمان ملک صادق ایمان میآوردند ناتوان بودند. اما ابراهیم با دودلی ایمان آورد، و حتی این ”به عنوان دینداری او محسوب گردید.“
هفت فرمانی که توسط ملک صادق اعلام گردید در امتداد خطوط قانون عالی باستانی دلمیشیایی الگوبرداری شده بود و بسیار زیاد شبیه هفت فرمانی بود که در عدن اول و دوم آموزش داده میشد. این هفت فرمان مذهب سالیم از این قرار بودند:
1- هیچ خدایی را به غیر از آفرینندۀ والامرتبۀ بهشت و زمین خدمت نکنید.
2- تردید نداشته باشید که ایمان تنها شرط برای نجات ابدی میباشد.
3- شهادت دروغ ندهید.
4- قتل نکنید.
5- دزدی نکنید.
6- زنا نکنید.
7- به والدین و بزرگترانتان بیاحترامی نکنید.
در حالی که در داخل نوآباد قربانی کردن مجاز نبود، ملک صادق به خوبی میدانست که منسوخ کردن ناگهانی سنتهای دیرین چقدر مشکل میباشد و از این رو به گونهای عاقلانه جانشینی آیین دینی نان و شراب را به جای قربانی کردن قدیمیتر جسم و خون عرضه نمود. در نگارشات آمده است که ”ملک صادق پادشاه سالیم نان و شراب آورد.“ اما حتی این نوآوری محتاطانه مجموعاً موفقیتآمیز نبود؛ قبایل گوناگون همگی مراکز معینی را در حومۀ سالیم که در آن قربانی و هدایای سوختنی تقدیم میکردند حفظ نمودند. حتی ابراهیم بعد از پیروزیش بر کِدُرلاعمر به این رسم بربری روی آورد. به عبارت ساده او تا وقتی که یک قربانی مرسوم را تقدیم نکرده بود کاملاً آسوده خاطر نبود. و ملک صادق در ریشهکن کردن کامل این تمایل نادرست به قربانی کردن از رسوم مذهبی پیروانش، حتی ابراهیم، هرگز به موفقیت دست نیافت.
ملک صادق همانند عیسی اکیداً به انجام رسانیدن مأموریت اعطایی خود را مورد توجه قرار داد. او به ایجاد رفرم در آداب و رسوم، تغییر در عادات دنیا، و حتی ترویج روشهای پیشرفتۀ بهداشتی یا حقایق علمی مبادرت نورزید. او آمد تا دو وظیفه را به انجام رساند: حقیقت خدای یکتا را روی زمین زنده نگاه دارد و راه را برای اعطای متعاقب انسانی یک پسر بهشتی همان پدر جهانی هموار سازد.
ملک صادق حقیقت آشکار شدۀ ابتدایی را در سالیم برای نود و چهار سال تدریس نمود و طی این مدت ابراهیم سه بار مختلف در مدرسۀ سالیم حضور یافت. او سرانجام به تعالیم سالیم تغییر کیش داده و یکی از برجستهترین شاگردان و حامیان اصلی ملک صادق گردید.
اگر چه ممکن است صحبت از ”مردم برگزیده“ نادرست باشد، اشتباه نیست که ابراهیم به عنوان یک فرد برگزیده مورد اشاره قرار گیرد. ملک صادق مسئولیت زنده نگاه داشتن حقیقت خدای یکتا را آنطور که از اعتقاد رایج به خدایان جمعی تمیز داده میشد به عهدۀ ابراهیم گذارد.
انتخاب فلسطین به عنوان مکان فعالیتهای ماکیونتا بخشاً مبتنی به تمایل به برقراری رابطه با خانوادهای بشری بود که از پتانسیلهای رهبری برخوردار باشد. در زمان ظهور ملک صادق خانوادههای بسیاری در زمین بودند که درست به اندازۀ خانوادۀ ابراهیم برای دریافت اصول عقاید سالیم آماده بودند. به همان تعداد خانوادههای مستعد بین انسانهای سرخ، انسانهای زرد، و نسلهای آتی آندیها به سوی غرب و شمال موجود بودند. اما مجدداً هیچیک از این مناطق همچون ساحل شرقی دریای مدیترانه برای ظهور متعاقب میکائیل در زمین به گونهای چنان مطلوب واقع نشده بودند. مأموریت ملک صادق در فلسطین و ظهور متعاقب میکائیل در میان مردم عبرانی به هیچ وجه توسط جغرافیا تعیین نشده بود، بلکه مبتنی بر این واقعیت بود که فلسطین در رابطه با بازرگانی ، سفر، و تمدن موجود آن روز جهان به صورتی مرکزی واقع شده بود.
برای مدتی سرپرستان ملک صادق اجداد ابراهیم را نظاره کرده بودند، و با خاطر جمعی انتظار داشتند که اولاد آنان در نسل معینی با صفات ویژۀ هوش، ابتکار، فراست، و خلوص مشخص شوند. فرزندان تارح، پدر ابراهیم، در تمامی زمینهها با این انتظارات تطابق داشتند. علت عمدۀ ظهور ماکیونتا در سالیم به جای مصر، چین، هند، یا در میان قبایل شمالی، به خاطر این احتمال تماس با این فرزندان مستعد تارح بود.
تارح و تمامی خانوادۀ او ایمان آورندگان دو دلی به مذهب سالیم بودند که در کلده موعظه شده بود. آنان از طریق موعظۀ اُوید، یک آموزگار فینیقی که اصول عقاید سالیم را در اور ندا میداد دربارۀ ملک صادق مطلع شدند. آنان اور را ترک کردند و قصد داشتند از آنجا مستقیماً به سالیم بروند، اما ناحور برادر ابراهیم، که ملک صادق را ندیده بود، کم علاقه بود و آنان را قانع کرد تا موقتاً در حَران بمانند. و مدتی طولانی بعد از ورود به فلسطین بود که آنان میل به نابود کردن تمامی خدایان خانگی را که با خود آورده بودند نشان دادند. آنان در ترک بسیاری از خدایان بینالنهرین به خاطر یگانه خدای سالیم تعلل میورزیدند.
چند هفته بعد از مرگ پدر ابراهیم، تارح، ملک صادق یکی از شاگردانش، جَرام حَیَتی را فرستاد تا این دعوت را از ابراهیم و ناحور هر دو به عمل آورد: ”به سالیم بیایید، جایی که تعلیمات ما دربارۀ حقیقت آفرینندۀ جاودان را خواهید شنید و از طریق اولاد آگاه شما دو برادر تمامی دنیا برکت خواهد یافت.“ حال ناحور کاملاً بشارت ملک صادق را نپذیرفته بود، او عقب باقی ماند و یک شهر - مایملک استوار که به نام خودش نامگذاری شده بود ساخت؛ اما لوط، برادرزادۀ ابراهیم، تصمیم گرفت با عموی خود به سالیم برود.
به محض رسیدن به سالیم، ابراهیم و لوط یک قلعۀ کوهستانی را در نزدیکی شهر که بتوانند از آنجا در مقابل بسیاری از حملات غافلگیر کنندۀ مهاجمان شمالی از خود دفاع کنند انتخاب کردند. در این زمان حَیَتیها، آشوریها، فلسطینیها، و گروههای دیگر دائماً به قبایل مرکزی و جنوبی فلسطین حمله میکردند. ابراهیم و لوط از سنگرشان در تپهها سفرهای زیارتی مکرری به سالیم انجام دادند.
مدتی نه چندان زیاد پس از این که ابراهیم و لوط خود را نزدیک سالیم مستقر کردند، چون در فلسطین خشکسالی بود برای تهیۀ مواد غذایی به درۀ رود نیل سفر کردند. ابراهیم در طول اقامت کوتاهش در مصر یک خویشاوند دور را در دستگاه سلطنتی مصر پیدا نمود و به عنوان فرماندۀ دو تا از لشکریان اعزامی بسیار موفق به این پادشاه خدمت کرد. طی اواخر دوران اقامت موقتش در کنار رود نیل، او و همسرش سارا در کاخ سلطنتی زندگی میکردند، و هنگام ترک مصر سهمی از غنایم جنگی عملیات نظامیش به او داده شد.
به عزمی راسخ نیاز بود تا ابراهیم به جاه و مقام دربار سلطنت مصر پشت کرده و به کار روحانیتری که توسط ماکیونتا برپا شده بود باز گردد. اما ملک صادق حتی در مصر مورد احترام بود، و هنگامی که داستان کامل برای فرعون مطرح گردید، او به ابراهیم قویاً اصرار نمود که به انجام عهد و پیمان خود برای اهداف سالیم بازگردد.
ابراهیم بلندپروازیهای شاهانه داشت و در راه بازگشت از مصر طرح خود برای استیلا بر تمامی کنعان و آوردن مردمش تحت فرمانروایی سالیم را برای لوط مطرح ساخت. لوط بیشتر به تجارت تمایل داشت؛ لذا به دنبال یک اختلاف بعدی به سدوم رفت تا به داد و ستد و دامپروری بپردازد. لوط نه از یک زندگی نظامی خوشش میآمد و نه چوپانی.
ابراهیم به محض بازگشت به همراه خانوادهاش به سالیم، شروع به تکمیل پروژههای نظامیش نمود. او به زودی به عنوان حکمران مدنی سرزمین سالیم به رسمیت شناخته شد و هفت قبیلۀ مجاور را تحت رهبری خود متحد ساخت. در واقع با دشواری بسیار بود که ملک صادق جلوی ابراهیم را که از شور پیشروی و گردآوری قبایل همسایه به ضرب شمشیر افروخته شده بود — تا بلکه آنان سریعتر از حقایق سالیم مطلع شوند — گرفت.
ملک صادق روابط مسالمتآمیزی با تمامی قبایل اطراف حفظ نمود. او جنگجو نبود و توسط هیچیک از ارتشها هنگامی که تهاجم و عقبنشینی میکردند هرگز مورد حمله واقع نشد. او کاملاً خواهان این بود که ابراهیم برای سالیم یک سیاست تدافعی تدوین کند، آن چنان که متعاقباً این طور به اجرا درآمد، اما او طرحهای بلند پروازانۀ شاگردش را برای کشورگشایی تأیید نمیکرد؛ لذا یک اختلاف دوستانه در رابطۀ آنان پدید آمده و ابراهیم برای برقراری پایتخت نظامیش به حبرون رفت.
ابراهیم به خاطر رابطۀ نزدیکش با ملک صادق نامی از مزیت زیادی نسبت به شاهان کم قدرت اطراف برخوردار بود. آنها همگی به ملک صادق احترام میگذاشتند و از ابراهیم بیش از حد میترسیدند. ابراهیم از این ترس مطلع بود و فقط منتظر فرصت مناسبی بود تا به همسایگان خود حمله کند، و این بهانه زمانی به دست آمد که برخی از این حکام به خود جرأت دادند به مِلک برادرزادهاش لوط که در سَدوم اقامت داشت تهاجم کنند. به محض شنیدن این موضوع ابراهیم در رأس هفت قبیلۀ متفقش به دشمن یورش برد. محافظان 318 نفری او فرماندهی ارتشی را که تعدادشان بیش از 4000 نفر بود به عهده گرفته و در این هنگام حمله کردند.
وقتی که ملک صادق خبر اعلان جنگ ابراهیم را شنید روانه گشت تا او را منصرف سازد اما فقط وقتی به شاگرد اسبق خود رسید که او پیروزمندانه از نبرد باز میگشت. ابراهیم اصرار داشت که خدای سالیم به او در برابر دشمنانش پیروزی داده است و در دادن یک دهم غنایم جنگیش به خزانۀ سالیم پافشاری نمود. او نود درصد بقیه را به پایتخت خود در حَبرون انتقال داد.
بعد از این نبرد سدّیم، ابراهیم رهبر یک ائتلاف دومی از یازده قبیله شد و نه فقط ده - یک به ملک صادق پرداخت کرد بلکه ترتیبی داد تا کلیۀ کسان دیگر در آن حومه نیز همان کار را انجام دهند. برخوردهای دیپلماتیک او با پادشاه سَدوم به همراه ترسی که نسبت به او کلاً موجود بود موجب شد که پادشاه سَدوم و دیگران به ائتلاف نظامی حَبرون ملحق شوند. ابراهیم کاملاً در راه تأسیس یک کشور نیرومند در فلسطین قرار داشت.
ابراهیم فتح تمامی کنعان را در نظر داشت. عزم او فقط به خاطر این واقعیت تضعیف گردید که ملک صادق این کار را تأیید نمیکرد. اما ابراهیم تقریباً تصمیم به مبادرت به این امر خطیر گرفته بود که این فکر شروع به نگران ساختن او نمود که او پسری ندارد که به عنوان فرمانروای این پادشاهی مورد نظر جانشین او گردد. او گفتگوی دیگری را با ملک صادق ترتیب داد؛ و در طول این مصاحبه بود که کاهن سالیم، پسر مرئی خداوند، ابراهیم را متقاعد ساخت که طرحش برای فتح مادی و فرمانروایی گذرا را به نفع مفهوم روحانی پادشاهی آسمانی رها سازد.
ملک صادق بیفایدگی ستیزه با ائتلاف اموریها را برای ابراهیم توضیح داد. اما به همان اندازه روشن ساخت که این قبایل عقب مانده با اعمال احمقانۀ خود قطعاً دست به خودکشی میزنند، به طوری که به فاصلۀ چند نسل آن قدر تضعیف شده که نوادههای ابراهیم که در این اثنا بسیار بر تعدادشان افزوده شده بود به آسانی میتوانند بر آنان غلبه نمایند.
و ملک صادق یک پیمان رسمی با ابراهیم در سالیم منعقد نمود. او به ابراهیم گفت: ”اکنون به آسمان بنگر و اگر میتوانی ستارگان را بشمار؛ اولاد تو نیز چنین بیشمار خواهند بود.“ و ابراهیم ملک صادق را باور نمود، ”و این به عنوان دینداری او محسوب گردید.“ و سپس ملک صادق داستان اشغال آیندۀ کنعان توسط اولاد او بعد از اقامت موقتشان در مصر را به ابراهیم گفت.
این پیمان ملک صادق با ابراهیم نمایانگر توافق بزرگ یورنشیایی میان ربانیت و بشریت میباشد که خداوند به انجام هر چیز موافقت میکند، و انسان فقط موافقت میکند که به وعدههای خداوند ایمان آورد و از دستورات او پیروی نماید. پیش از این اعتقاد بر این بود که نجات فقط توسط اعمال — قربانیها و هدایا — تأمین میشود؛ اکنون ملک صادق دوباره این بشارت را به یورنشیا آورد که نجات، لطف خداوند، از طریق ایمان به دست میآید. اما این بشارت ایمان ساده به خداوند بسیار پیشرفته بود. قبیله نشینان سامی متعاقباً ترجیح دادند به قربانیهای پیشین و دادن کفاره برای گناه از طریق ریختن خون بازگشت کنند.
مدتی نه چندان زیاد پس از برقراری این پیمان بود که مطابق وعدۀ ملک صادق، اسحاق پسر ابراهیم به دنیا آمد. بعد از تولد اسحاق، ابراهیم در رابطه با پیمانش با ملک صادق رویهای بسیار جدی اتخاذ نمود، و به سالیم رفته و آن را به صورت نوشته بیان کرد. در این پذیرش علنی و رسمی پیمان بود که او نامش را از ابرام به ابراهیم تغییر داد.
بیشتر ایمانداران سالیم ختنه را انجام داده بودند، گر چه این کار هرگز توسط ملک صادق اجباری نشده بود. حال همیشه ابراهیم آنقدر با ختنه مخالفت ورزیده بود که در این فرصت تصمیم گرفت از طریق پذیرش رسمی این آیین به نشان انعقاد پیمان سالیم به این رویداد رسمیت بخشد.
به دنبال این صرف نظر واقعی و علنی بلندپروازیهای شخصیش به خاطر طرحهای بزرگتر ملک صادق بود که سه موجود آسمانی در دشتهای مَمری در برابر او ظاهر شدند. به رغم مربوط ساختن این واقعه با حکایات ساختگی آتی در رابطه با خرابی طبیعی سَدوم و عَموره، این یک ظهور واقعی بود. و این افسانههای رخدادهای آن روزگاران نشان دهندۀ این است که اصول اخلاقی و کردارگان حتی چنین دوران اخیری چقدر عقب افتاده بوده است.
به محض تکمیل پیمان رسمی، آشتی بین ابراهیم و ملک صادق کامل گردید. ابراهیم مجدداً رهبری مدنی و نظامی نوآباد سالیم را که در نقطۀ اوجش حاوی بیش از یکصد هزار ده - یک دهندۀ منظم در طومارهای برادری ملک صادق بود به عهده گرفت. ابراهیم معبد سالیم را بسیار بهبود داد و برای تمامی مدرسه چادرهای نو فراهم نمود. او نه تنها سیستم ده - یک دادن را توسعه داد بلکه همچنین بسیاری از روشهای پیشرفتۀ ادارۀ امور مدرسه را بنا نهاد، و علاوه بر آن به ادارۀ بهتر دپارتمان تبلیغات بشارت دهندگان کمک شایانی نمود. او همچنین برای بهبودی گلهها و از نو سازمان دادن پروژههای لبنیات سازی سالیم کار زیادی انجام داد. ابراهیم یک بازرگان باهوش و کارآمد، و برای روزگار خودش یک مرد ثروتمند بود. او زیاده از حد زاهد نبود، اما کاملاً صادق بود، و به راستی به ماکیونتا ملک صادق ایمان داشت.
ملک صادق برای چند سال تعلیم شاگردانش و آموزش میسیونرهای سالیم را که به تمامی قبایل اطراف خصوصاً به مصر، بینالنهرین، و آسیای صغیر رخنه کرده بودند ادامه داد. و با گذشت دهها سال این آموزگاران به دورتر و دورتر از سالیم سفر کرده و بشارت ماکیونتا مبنی بر اعتقاد و ایمان به خداوند را با خود حمل کردند.
نوادگان آدمسان که دور تا دور سواحل دریاچۀ وَن حلقه زده بودند شنوندگان خواهانی برای آموزگاران حَیَتی کیش سالیم بودند. از این نقطه که روزگاری مرکز آندیها بود آموزگارانی به مناطق دوردست اروپا و آسیا هر دو اعزام شدند. میسیونرهای سالیم به تمامی اروپا حتی به جزایر انگلستان رخنه کردند. یک گروه از طریق جزیرۀ فارو نزد اندانیهای ایسلند رفت، در حالی که دیگری با عبور از چین به ژاپنیهای جزایر شرقی رسید. زندگی و تجارب مردان و زنانی که به منظور آگاهی دادن به قبایل نیم کرۀ شرقی اقدام به سفری مخاطرهآمیز از سالیم، بینالنهرین، و دریاچۀ وَن نمودند فصلی قهرمانانه را در تاریخچۀ نژاد بشر عرضه میدارد.
ولی کار آنقدر زیاد و قبایل آنقدر عقب افتاده بودند که نتایج مبهم و نامعلوم بودند. از یک نسل تا دیگری بشارت سالیم اینجا و آنجا منزلگاهی مییافت، اما به جز در فلسطین، هرگز ایدۀ خدای یکتا نتوانست تبعیت مداوم یک قبیله یا نژاد کامل را به دست آورد. مدتها پیش از آمدن عیسی، تعلیمات میسیونرهای اولیۀ سالیم عموماً در عقاید و خرافات قدیمیتر و کلیتر پنهان شده بودند. بشارت اولیۀ ملک صادق تقریباً به طور کامل در اعتقاد به مادر کبیر، خورشید، و آیین نیایشی باستانی دیگر جذب شده بود.
شما که امروزه از فواید هنر چاپ برخوردار هستید کمی میفهمید که ترویج حقیقت طی این ایام پیشین چقدر مشکل بود؛ و فراموش کردن یک دکترین جدید از یک نسل تا دیگری چه آسان بود. همیشه این تمایل وجود داشت که دکترین جدید به داخل مجموعه تعلیمات مذهبی قدیمیتر و کاربرد سحر و جادو جذب شود. یک آشکارسازی جدید همیشه توسط اعتقادات تکاملی قدیمیتر آلوده میگردد.
مدت کوتاهی بعد از خرابی سدوم و عموره بود که ماکیونتا تصمیم گرفت اعطای اضطراری خویش را به یورنشیا پایان دهد. تصمیم ماکیونتا برای پایان دادن سفر موقتش در جسم متأثر از شرایط متعددی بود که مهمترین آن تمایل در حال رشد قبایل اطراف و حتی دستیاران نزدیک خودش به نگریستن به او به عنوان موجودی نیمه خدا - نیمه انسان، نگاه کردن به او به صورت موجودی مافوق طبیعی، که در واقع بود میبود؛ ولی آنان شروع کردند بیجهت او را تکریم کنند و آن هم با ترسی بسیار خرافی. علاوه بر این دلایل، ملک صادق میخواست مدت زمانی کافی پیش از مرگ ابراهیم صحنۀ فعالیتهای زمینی خود را ترک کند تا از تثبیت مؤثر حقیقت خدای یکتا و یگانه در اذهان پیروانش اطمینان حاصل کند. از این رو ماکیونتا یک شب پس از خداحافظی از یاران انسانیش در چادر خود در سالیم کناره گرفت، و آنگاه که در هنگام بامداد آنان برای صدا زدن او رفتند، او آنجا نبود، چرا که همیارانش او را برده بودند.
وقتی که ملک صادق به طور بسیار ناگهانی ناپدید شد آزمون بزرگی برای ابراهیم به وجود آمد. اگر چه او پیروانش را کاملاً آگاه ساخته بود که همانطور که آمده باید زمانی برود، آنان از فقدان رهبر شگفتانگیز خود راضی نبودند. سازمان بزرگی که در سالیم ساخته شده بود تقریباً ناپدید گردید، گر چه سنن این روزگاران بود که موسی روی آن بنا نهاد و بردگان عبرانی را به خارج از مصر هدایت کرد.
فقدان ملک صادق در قلب ابراهیم غمی ایجاد کرد که هرگز بر آن کاملاً غلبه نیافت. او آنگاه که بلندپروازیهای ساختن یک پادشاهی مادی را رها نمود حَبرون را ترک کرده بود؛ و اکنون به دنبال از دست دادن شریک خود در ساختن پادشاهی معنوی، از سالیم عزیمت نموده، برای زندگی در جای مورد علاقهاش به جنوب در جِرار رفت.
ابراهیم بلافاصله بعد از ناپدیدی ملک صادق ترسان و بیمناک گردید. او به دنبال رسیدن به جِرار از برملا ساختن هویتش خودداری ورزید، طوری که ابیمِلِک همسر او را برای خود برداشت. (مدت کوتاهی بعد از ازدواجش با سارا، یک شب ابراهیم توطئۀ کشتن خود و گرفتن همسر برجستهاش را شنیده بود. این بیم به ترس زیادی برای رهبر سوا از آن دلیر و با شهامت تبدیل شد. او در تمامی زندگیش از این بیم داشت که کسی برای دستیابی به سارا او را به طور مخفیانه به قتل رساند. و این روشن میسازد که چرا در سه موقعیت جداگانه این مرد دلیر از خود بزدلی واقعی نشان داد.)
اما ابراهیم در مأموریتش به عنوان جانشین ملک صادق مدت زیادی باز نایستاد. او به زودی در میان فلسطینیها و مردم ابیمِلِک تازه ایماندارانی به وجود آورد، با آنان قرارداد انعقاد کرد، و به نوبۀ خود به بسیاری از خرافات آنان به ویژه رسم آنان مبنی بر قربانی کردن اولین فرزندان پسر آلوده گردید. بدین ترتیب ابراهیم مجدداً به رهبری بزرگ در فلسطین تبدیل شد. او توسط تمامی گروهها مورد حرمت بود و توسط تمامی پادشاهان محترم شمرده میشد. او رهبر روحانی تمامی قبایل اطراف بود، و نفوذ او تا مدتی بعد از مرگش ادامه یافت. در طول سالهای پایانی عمرش او بار دیگر به حَبرون، صحنۀ فعالیتهای پیشینش و مکانی که در ارتباط با ملک صادق کار کرده بود مراجعت نمود. آخرین کار ابراهیم فرستادن خادمان مورد اعتماد به شهر برادرش ناحور، در مرز بینالنهرین، به منظور گرفتن زنی به عنوان همسر از بین مردم خود برای پسرش اسحاق بود. مدتها بین مردم ابراهیم رسم بود که با عموزادههای خود ازدواج کنند. و ابراهیم با اطمینان از آن ایمان به خداوند که او در مدارس ناپدید شدۀ سالیم از ملک صادق آموخته بود درگذشت.
برای نسل بعد درک داستان ملک صادق مشکل بود. ظرف پانصد سال بسیاری تمامی روایت را یک افسانه پنداشتند. اسحاق در تعلیمات پدرش نسبتاً خوب پایدار ماند و بشارت نوآباد سالیم را تقویت نمود، اما برای یعقوب درک اهمیت این روایات مشکلتر بود. یوسف به ملک صادق ایمان راسخ داشت و بیشتر به این خاطر بود که توسط برادرانش به عنوان یک خواب بین پنداشته میشد. عزت یوسف در مصر عمدتاً به دلیل خاطرۀ پدرجدش ابراهیم بود. به یوسف فرماندهی نظامی ارتشهای مصر پیشنهاد شد، اما او به خاطر ایمان راسخش به روایات ملک صادق و تعلیمات بعدی ابراهیم و اسحاق، بر مبنای این اعتقاد که برای پیشرفت پادشاهی آسمانی بدین نحو بهتر میتواند تلاش کند، خدمت به عنوان یک سرپرست مدنی را برگزید.
آموزش ملک صادق کامل و سرشار بود، اما رخدادهای نگاشته شدۀ این روزگاران برای کاهنان آتی عبرانی به نظر غیرممکن و خیالی میرسیدند، گر چه بسیاری اقلاً تا دوران تحریف کلی نگارشات عهد عتیق در بابل، قدری این رخدادها را درک میکردند.
آنچه که نگارشات عهد عتیق به عنوان محاورات بین ابراهیم و خداوند توصیف میکنند در واقع گفتگوهای میان ابراهیم و ملک صادق بودند. نگارندگان آتی نسخههای خطی تورات عبارت ملک صادق را مترادف با خداوند به حساب آوردند. ثبت بسیاری از ملاقاتهای ابراهیم و سارا با ”فرشتۀ خداوند“ به دیدارهای فراوان آنان با ملک صادق اشاره دارد.
حکایات عبرانی اسحاق، یعقوب، و یوسف بسیار معتبرتر از آن حکایات دربارۀ ابراهیم میباشند، گر چه آنان نیز بسیاری از تحریفات حقایق، تغییراتی که در زمان تألیف این نگارشات توسط کاهنان عبرانی در طول اسارت در بابل به طور عمدی و غیرعمدی صورت گرفته را نیز شامل میشوند. قطوره یک همسر ابراهیم نبود؛ او نیز همانند هاجر صرفاً یک زن صیغهای بود. تمامی دارایی ابراهیم به اسحاق، پسر سارا، همسر رسمی تعلق یافت. ابراهیم آنطور که نگارش وقایع نشان میدهد زیاد کهنسال نبود، و همسرش بسیار جوانتر بود. این سنین تعمداً تغییر داده شدند تا تولد به ظاهر معجزهآسای متعاقب اسحاق را نشان دهند.
ضمیر ملی یهودیان با اسارت در بابل به شدت پریشان گردید. آنان در عکسالعملشان در مقابل حقارت ملی به افراط دیگر خودستایی ملی و نژادی چرخش کردند که در آن روایاتشان را با دیدگاه برتر پنداشتن خودشان نسبت به تمامی نژادها به عنوان مردم برگزیدۀ خداوند تحریف نموده و واژگونه جلوه دادند؛ و از این رو آنان به منظور بالا بردن ابراهیم و سایر رهبران ملیشان فراتر از تمامی کسان دیگر بدون مستثنی ساختن خود ملک صادق تمامی تاریخچهشان را به دقت تغییر دادند. بدین ترتیب نگارندگان عبرانی هر شرح وقایع این ایام با اهمیت را که توانستند بیابند نابود کردند، و فقط روایت دیدار ابراهیم و ملک صادق بعد از نبرد سدّیم را که پنداشتند افتخاری بزرگ را برای ابراهیم منعکس میسازد حفظ نمودند.
و بدینسان آنان با فراموشی ملک صادق، آموزش این پسر اضطراری پیرامون مأموریت معنویِ پسر موعود اعطایی را نیز فراموش کردند، و از طبیعت این مأموریت آنقدر تماماً و کاملاً چشم برگرفتند که تعداد بسیار اندکی از اولادشان قادر بودند یا مایل بودند که میکائیل را هنگامی که مطابق پیشگویی ماکیونتا در زمین و در جسم ظاهر گردید شناخته و بپذیرند.
اما یکی از نویسندگان کتاب عبرانیان مأموریت ملک صادق را درک کرد، چرا که چنین نوشته شده است: ”این ملک صادق، کاهن والامرتبه، همچنین پادشاهی صلحجو بود؛ بدون پدر، بدون مادر، بدون دودمان، که زمانی برای شروع روزها یا پایان زندگیش وجود نداشت بلکه شبیه یک پسر خداوند آفریده شد، و کاهنی همیشگی باقی میماند.“ این نویسنده ملک صادق را به مثابه نوعی از اعطای آتی میکائیل معین نموده و تصریح میکند که عیسی ”کاهنی همیشگی همپایۀ ملک صادق“ بود. در حالی که این مقایسه مجموعاً خوب نبود، دقیقاً حقیقت داشت که مسیح ”مطابق دستورات دوازده سرپرست ملک صادق“ که در زمان اعطای جهانیش مسئول بودند عنوان موقت در یورنشیا را دریافت نمود.
در طول سالهای ظهور ماکیونتا، سرپرستان ملک صادق یورنشیا به صورت یازده نفره عمل میکردند. هنگامی که ماکیونتا پنداشت که مأموریتش به عنوان یک پسر اضطراری پایان یافته، این واقعیت را به یازده همکارش علامت داد، و آنان بلافاصله تکنیکی را که از طریق آن او باید از جسم رها شده و به موقعیت ملک صادق آغازینش به سلامت بازگردانده شود فراهم ساختند. و او در روز سوم پس از ناپدید شدنش از سالیم، در میان یازده همیارش که به مأموریت یورنشیا گمارده شده بودند ظاهر گشت و سیر وقفه یافتۀ کارش را به عنوان یکی از سرپرستان سیارهای ششصد و ششِ سِتانیا از سر گرفت.
ماکیونتا اعطایش را به عنوان یک مخلوق جسم و خون درست با همان فوریت و فقدان تشریفات که آغاز کرده بود خاتمه داد. ظهور و عزیمت او هیچکدام با اعلام یا نمایشی غیرعادی همراه نبود. نه فراخوان رستاخیزی و نه پایان دادن اعطای سیارهای ظهور او را در یورنشیا نشان نکرد؛ اعطای او یک اعطای اضطراری بود. اما ماکیونتا سفر موقت خود را در جسم موجودات بشری پایان نداد تا این که چنان که باید و شاید توسط پدر ملک صادق مرخص گردید و اطلاع یافت که اعطای اضطراری او موافقت جبرئیل سلوینگتون، رئیس اجرایی نبادان را دریافت کرده است.
ماکیونتا ملک صادق با علاقۀ بسیاری امور اولاد آن انسانهایی را که به تعلیماتش در هنگام در جسم بودن او ایمان آورده بودند دنبال نمود. اما اولاد ابراهیم از طریق اسحاق آنطور که با قینیها ازدواج کرده بودند تنها تیرهای بودند که مدتها به تقویت هر مفهوم روشنی از تعلیمات سالیم ادامه دادند.
همین ملک صادق در سراسر نوزده قرن بعد به تشریک مساعی با بسیاری از پیامبران و پیشگویان ادامه داد و بدین ترتیب در زنده نگاه داشتن حقایق سالیم تا تکمیل موعد ظهور میکائیل در زمین تلاش نمود.
ماکیونتا تا ایام پیروزی میکائیل در یورنشیا به عنوان یک سرپرست سیارهای ادامه داد. متعاقباً او به عنوان یکی از مدیران بیست و چهار نفره به خدمت یورنشیا در جروسم ملحق گردید. لیکن او صرفاً به تازگی به مقام سفیر شخصی پسر آفریننده در جروسم تحت عنوان قائم مقام پرنس سیارهای یورنشیا ارتقا یافته است. اعتقاد ما بر این است که تا زمانی که یورنشیا سیارهای مسکونی باقی بماند، ماکیونتا ملک صادق کاملاً به وظایف رستۀ فرزندی خود باز نخواهد گشت بلکه به عبارت زمانی برای همیشه یک خادم سیارهای و نمایندۀ میکائیل مسیح باقی خواهد ماند.
آنطور که این یک اعطای اضطراری در یورنشیا بود، از روی تاریخچۀ امر مشخص نیست که آیندۀ ماکیونتا چه باشد. شاید چنین پیش آید که هیئت ملک صادق نبادان از دست دادن دائمی یکی از نفرات خود را متحمل گردد. احکام اخیری که از طرف والامرتبههای ایدنشیا صادر گردیده و بعداً توسط قدمای ایامهای یوورسا تأیید شده، قویاً بر این اشاره دارد که سرنوشت این ملک صادق اعطایی این است که جای پرنس سیارهای ساقط شده، کلیگسشیا، را بگیرد. اگر حدسیات ما در این رابطه درست باشند، روی هم رفته ممکن است که ماکیونتا ملک صادق دوباره در یورنشیا به صورت شخص ظاهر شود و به طریقۀ تعدیل یافتهای نقش پرنس سیارهای معزول را به عهده گیرد، یا این که روی زمین ظاهر شود تا به عنوان قائم مقام پرنس سیارهای به نمایندگی میکائیل مسیح که اکنون در واقع عنوان پرنس سیارهای یورنشیا را دارا میباشد عمل کند. در حالی که برای ما به هیچ وجه مشخص نیست که سرنوشت ماکیونتا چه خواهد بود، با این وجود، وقایعی که اخیراً رخ داده قویاً بر این دلالت دارد که حدسیات پیش گفته احتمالاً دور از حقیقت نیستند.
ما به خوبی درک میکنیم که چطور میکائیل با پیروزیش در یورنشیا جانشین کلیگسشیا و آدم هر دو گردید؛ چطور پرنس سیارهای صلح و آدم دوم شد. و اکنون ما واگذاری عنوان قائم مقام پرنس سیارهای یورنشیا را به این ملک صادق نظاره میکنیم. آیا او به قائم مقامی پسر ماتریال یورنشیا نیز منصوب خواهد گردید؟ یا این که احتمال دارد رخدادی غیرمنتظره و بیسابقه، بازگشت به سیارۀ آدم و حوا یا اولاد خاصی از آنان به عنوان نمایندگان میکائیل با عناوین قائم مقامان آدم دوم یورنشیا در آینده، به وقوع پیوندد؟
و تمامی این فرضیات مربوط به قطعیت ظهور آیندۀ پسران مجیستریال و آموزگار تثلیث در ارتباط با وعدۀ روشن پسر آفریننده که زمانی باز خواهد گشت یورنشیا را سیارهای با آیندهای نامعلوم و یکی از جالبترین و شگفتآورترین کرات در تمامی جهان نبادان میسازد. روی هم رفته ممکن است که در یک عصر آینده آنگاه که یورنشیا به عصر نور و حیات نزدیک میشود، بعد از این که حکم نهایی در رابطه با امور مربوط به شورش لوسیفر و تجزیه طلبی کلیگسشیا صادر گردید ما شاهد حضور همزمان ماکیونتا، آدم، حوا، و میکائیل مسیح، و نیز یک پسر مجیستریال، و یا حتی پسران آموزگار تثلیث در یورنشیا باشیم.
مدتها عقیدۀ رستۀ ما این بوده است که حضور ماکیونتا در هیئت مدیران یورنشیا در جروسم، بیست و چهار مشاور، گواه کافی برای صحه گذاردن بر این اعتقاد است که تقدیر وی دنبال نمودن انسانهای فانی یورنشیا از طریق طرح جهانی پیشرفت و صعود حتی به سپاه نهایت بهشت است. ما میدانیم که آدم و حوا از این رو سرنوشتشان همراهی یاران زمینی خود در ماجرای بهشت، آنگاه که یورنشیا در نور و حیات استقرار یافته است میباشد.
کمتر از یکهزار سال پیش همین ماکیونتا ملک صادق، که زمانی حکیم سالیم بود، برای مدت یکصد سال به طور نامرئی در یورنشیا حضور داشت و به عنوان فرماندار کل مقیم سیاره عمل میکرد؛ و اگر سیستم کنونی پیشبرد امور سیارهای ادامه یابد، او در همان مقام کمی بیش از یکهزار سال دیگر باز خواهد گشت.
این روایت ماکیونتا ملک صادق است، یکی از بینظیرترین شخصیتها که تاکنون به تاریخ یورنشیا وصل شده و شخصیتی که ممکن است تقدیرش ایفای نقشی مهم در تجربۀ آیندۀ دنیای بیقاعده و غیرمعمول شما باشد.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
آموزگاران اولیۀ مذهب سالیم به دوردستترین قبایل آفریقا و آسیا - اروپا رخنه کردند، و همواره بشارت ماکیونتا مبنی بر ایمان و اعتقاد انسان به یگانه خدای جهانی به عنوان تنها بهای کسب لطف الهی را موعظه کردند. پیمان ملک صادق با ابراهیم الگویی برای تمامی تبلیغات اولیهای بود که از سالیم و مراکز دیگر به خارج رفت. یورنشیا میسیونرهایی مشتاقتر و بیباکتر از هر مذهبی نسبت به این مردان و زنان والا که تعالیم ملک صادق را به سراسر نیمکرۀ شرقی بردند هرگز نداشته است. این میسیونرها از بسیاری مردمان و نژادها عضوگیری شدند، و آموزشهای خود را عمدتاً از طریق نوکیشان بومی پخش کردند. آنها در قسمتهای مختلف دنیا مراکز آموزشی تأسیس نمودند و در آنجا مذهب سالیم را به بومیان آموزش دادند، و سپس به این شاگردان مأموریت دادند که در میان مردم خودشان به صورت آموزگار عمل کنند.
در روزگاران ملک صادق، هند یک کشور بینالمللی بود که به تازگی تحت استیلای سیاسی و مذهبی مهاجمان آریایی - آندی از شمال و غرب قرار گرفته بود. در این هنگام تنها قسمتهای شمالی و غربی شبه جزیره توسط آریاییها به طور گسترده مورد رخنه واقع شده بود. این تازه واردهای وِدایی خدایان متعدد قبیلهای خویش را به همراه خود آورده بودند. اشکال مذهبی پرستشی آنان شیوههای مرسوم نیاکان پیشین آندی آنها را از نزدیک دنبال مینمود، بدین لحاظ که پدر هنوز به عنوان کاهن مرد و مادر به عنوان کاهن زن عمل میکرد، و آتشکدۀ خانوادگی هنوز به عنوان یک محراب مورد استفاده قرار میگرفت.
در آن روزگار فرقۀ ودایی تحت هدایت کاست برهمنی کاهنان آموزگار، که به تدریج کنترل روی آیین در حال گسترش پرستش را در دست میگرفتند، در حال رشد و دگرگونی بود. اختلاط سی و سه الوهیت پیشین آریایی به خوبی پیش میرفت که میسیونرهای سالیم به شمال هند رخنه کردند.
چند خدا پرستی این آریاییها نمایانگر انحطاط یکتا پرستی پیشین آنها بود که به سبب گسستگی آنها به صورت واحدهای قبیلهای که طی آن هر قبیله خدای مورد حرمت خود را داشت انجام یافت. این عقب گرایی از یکتاپرستی آغازین و تثلیث بینالنهرین آندی در قرون آغازین هزارۀ دوم پیش از مسیح در حال شکل یابی مجدد بود. خدایان بسیار به صورت یک خدای جمعی بدین شکل سازمان یافتند: تحت رهبری سهگانۀ دیوس پیتار، خدای آسمان؛ ایندرا، خدای خروشان اتمسفر؛ و آگنی، خدای سه سر آتش، خدای زمین و سمبلی باقیمانده از یک برداشت پیشین از تثلیث.
رخدادهای مشخص مربوط به پرستش یکی از خدایان متعدد راه را برای یک یکتاپرستی تکامل یافته هموار میکرد. آگنی، باستانیترین الوهیت، اغلب به عنوان سرور کلیۀ خدایان مورد ستایش واقع میشد. اصل الوهیت پدرانه که برخی اوقات پراجاپاتی نامیده میشد، و گاهی برهما نام میگرفت، در نبردی خدا شناسانه غوطهور میشد که طی آن کاهنان برهمن بعدها با آموزگاران سالیم میجنگیدند. برهمن به صورت آن اصل الوهیت انرژی مورد پندار واقع میشد که تمامی خدایان ودایی را فعال میکرد.
میسیونرهای سالیم خدای یگانۀ ملک صادق، والامرتبۀ آسمان را موعظه میکردند. این توصیف در مجموع با مفهوم در حال پدیداری برهمای پدر به عنوان منبع کلیۀ خدایان ناسازگار نبود، اما دکترین سالیم فاقد آیین و تشریفات بود و از این رو با نظریات متعصبانه، سنتها، و تعالیم کهانت برهمن مستقیماً در تقابل قرار گرفت. کاهنان برهمن آموزش سالیم پیرامون نجات از طریق ایمان، مورد لطف خدواند واقع شدن جدا از برگزاری مراسم تشریفاتی و آیینهای قربانی را هرگز نمیپذیرفتند.
رد بشارت ملک صادق مبنی بر اعتماد به خداوند و نجات از طریق ایمان نشانگر یک نقطۀ عطف حیاتی برای هند بود. میسیونرهای سالیم به از دست دادن ایمان نسبت به تمامی خدایان باستانی ودایی کمک شایانی کرده بودند، اما رهبران، کاهنان ودا گرایی، از پذیرش آموزش ملک صادق پیرامون خدای یگانه و یک ایمان ساده امتناع میورزیدند.
برهمنها در تلاش برای مبارزه با آموزگاران سالیم متون مقدس روزگار خود را دستچین کردند، و این گردآوری، آنطور که بعدها مورد بازنویسی قرار گرفت، به عنوان ریگ ودا، یکی از باستانیترین کتابهای مقدس، به دوران اخیر انتقال یافته است. و همینطور که برهمنها در صدد برآمدند که آیین پرستش و قربانی خود را شکل دهند، رسمیت بخشند، و بر مردمان آن روزگاران مقرر کنند، وداهای دوم، سوم، و چهارم به دنبال آن آمدند. این نوشتجات در بهترین حالت با هر مجموعۀ دیگری که از سرشت مشابه برخوردار باشد در زیباییِ مفهوم و حقیقتِ ژرف نگری برابر هستند. اما همینطور که این مذهب برتر با هزاران هزار خرافات، فرقهها، و آیینهای نیایشی جنوب هند آلوده گردید، به تدریج به شکل متنوعترین سیستم یزدان شناسی که تاکنون توسط انسان فانی به وجود آمده دگرگون گشت. بررسی وداها برخی از والاترین و برخی از پستترین مفاهیم را از الوهیت که تاکنون مورد پندار واقع شده آشکار خواهد ساخت.
به تدریج که میسیونرهای سالیم به سوی جنوب به داخل فلات دراویدی دکن رخنه کردند، با یک سیستم فزایندۀ کاست مواجه شدند. این طرح آریاییها برای ممانعت از افت هویت نژادی در شرایط سر بر افراشتن موج شکوفایی مردمان ثانویۀ سنگیک بود. از آنجا که کاست کهانت برهمن عیناً جوهر این سیستم بود، این نظم اجتماعی پیشرفت آموزگاران سالیم را به اندازۀ زیاد کند نمود. این سیستم کاست نتوانست نژاد آریایی را نجات دهد، اما در تداوم بخشیدن برهمنها که به نوبۀ خود هژمونی مذهبی خویش را تا زمان حال در هند حفظ نمودهاند موفق شد.
و اکنون با تضعیف ودا گرایی، کیش آریاییها از طریق رد حقیقت بالاتر در معرض یورشهای فزاینده از دکن قرار گرفت. در یک تلاش مذبوحانه برای ممانعت از موج انقراض نژادی و نابودی مذهبی، کاست برهمن در صدد برآمد که خود را والاتر از همه انگارد. آنها آموزش میدادند که قربانی دادن برای الوهیت خود به تنهایی تماماً ثمر بخش است، و این که توانمندی این کار بسیار تأثیر بخش است. آنها ادعا میکردند که از میان دو تا از اصول بنیادین الهی جهان، یکی الوهیت برهمن و دیگری کهانت برهمن است. در میان هیچیک از مردمان دیگر یورنشیا کاهنان خود را حتی بالاتر از خدایان خویش نپنداشتند؛ آنها حرمتی را برای خود قائل بودند که درخور خدایانشان بود. اما آنها با این ادعاهای گستاخانه تا آن حد مضحک پیش رفتند که تمامی سیستم متزلزل در برابر فرقههای پستی که از تمدنهای اطراف و کمتر پیشرفته سرازیر میشدند فرو ریخت. کهانت عظیم ودایی خود دچار نابسامانی گشت و زیر سیل سیاه رخوت و بدبینی که جسارت خودخواهانه و نابخردانهاش بر سر تمامی هند آورده بود فرو رفت.
تمرکز نامناسب روی خود قطعاً به یک ترس از تداوم بخشیِ غیرتکاملیِ خود در یک دور بیپایان از تناسخهای پیاپی به شکل انسان، جانور، یا علف هرزه انجامید. و از میان تمامی اعتقادات آلوده کنندهای که میتوانستند به آن چیزی وصل شوند که ممکن بود یک یکتاپرستی در حال ظهور باشد، هیچیک احمقانهتر از این اعتقاد به تناسخ — دکترین ظهور ارواح در جسم — که از دراویدیهای فلات دکن آمد نبود. این اعتقاد به دور خسته کننده و یکنواخت از تناسخهای مکرر، انسانهای در حال تکاپو را از امید گرانمایۀ طولانیشان به یافتن آن رهایی و پیشرفت معنوی در مرگ که بخشی از اعتقاد پیشین ودایی بود محروم میساخت.
این آموزش زبون کنندۀ فلسفی، به زودی با اختراع دکترین گریز ابدی از خود به وسیلۀ غوطهوری در آرامش و آسایش جهانیِ یگانگی مطلق با برهمن، ابر روح تمامی آفرینش، دنبال شد. اشتیاق انسانی و بلند پروازی بشری به گونهای مؤثر در ربوده شد و عملاً نابود گشت. برای بیش از دو هزار سال اذهان بهتر هند در پی این برآمدهاند که از تمامی امیال بگریزند، و لذا برای ورود آن فرقهها و آموزشهای آتی که عملاً روانهای بسیاری از مردمان هندو را در زنجیرهای ناامیدی معنوی نگاه داشتهاند در کاملاً گشوده شد. از میان تمامی تمدنها، آریاییهای ودایی سختترین بها را برای رد بشارت سالیم پرداختند.
کاست به تنهایی نتوانست سیستم مذهبی - فرهنگی آریایی را تداوم بخشد، و به تدریج که مذاهب دون پایۀ فلات دکن به شمال رخنه نمودند، عصری از یأس و نومیدی به وجود آمد. در طول این روزگاران تاریک بود که فرقۀ از بین نبردن حیات به وجود آمد، و تا این هنگام دوام آورده است. در واقع بسیاری از فرقههای جدید آتئیست بودند، و ادعا میکردند که چنین نجاتی، آنطور که قابل دستیابی بود، فقط به واسطۀ تلاشهای یاری نشدۀ خود انسان تحقق مییابد. اما در طول بخش عمدهای از تمامی این فلسفۀ نگون بخت، بقایای تحریف شدۀ تعالیم ملک صادق و حتی آدم میتوانند ردیابی شوند.
اینها ایام گردآوری متون آتی کیش هندو، براهمنهها، و اوپانیشادها بودند. کهانت برهمنی به دنبال رد آموزشهای مذهب شخصی از طریق تجربۀ شخصی اعتقاد به خدای یگانه، و به دنبال آلوده شدن با سیلی از فرقهها و کیشهای خوار کننده و زبون کننده از فلات دکن، با آنتروپومورفیزمها و تناسخهایشان، واکنشی شدید بر علیه این عقاید گمراه کننده را تجربه نمود؛ تلاشی قطعی برای جستجو و یافتن واقعیت راستین وجود داشت. برهمنها در صدد برآمدند تا در برداشت هندی از الوهیت ویژگیهای انسانی برای الوهیت قائل نشوند، اما آنها در انجام این کار به ورطۀ خطای فاحش غیرشخصی کردن مفهوم خداوند در غلتیدند، و آنها نه با یک پندار والا و معنوی از پدر بهشتی، بلکه با یک ایدۀ دور و متافیزیکی از یک مطلقِ تماماً در بر گیرنده بیرون آمدند.
برهمنها در تلاشهایشان برای حفظ خود خدای یکتای ملک صادق را نپذیرفته بودند، و اکنون خودشان را با فرضیۀ برهمن همدل یافتند، آن خود نامشخص و خیالی فلسفی، آن موجود غیرشخصی و ناتوان که از آن روزگار بداقبال تا قرن بیستم حیات معنوی هند را درمانده و ذلیل نگاه داشته است.
در طول ایام نوشتن اوپانیشادها بود که بودائیسم در هند سر برافراشت. اما به رغم موفقیتهای یک هزار سالهاش، نتوانست با هندوئیسم دوران بعد رقابت کند. به رغم یک اخلاقیات بالاتر، تصویر اولیۀ آن از خدا حتی از تصویر هندوئیسم از خدا که الوهیتهای کوچکتر و شخصی را فراهم میکرد کمتر واضح بود. سرانجام بودائیسم در شمال هند در برابر یورش یک اسلام رزمنده با برداشت روشن و صریحش از الله به عنوان خدای متعال جهان تسلیم گردید.
در حالی که بالاترین فاز برهمنیسم به سختی یک مذهب بود، به راستی یکی از والاترین تلاشهای ذهن انسانی برای دسترسی به قلمروهای فلسفه و متافیزیک بود. ذهن هندی به دنبال آغاز نمودن کشف واقعیت نهایی توقف نکرد تا این که پیرامون تقریباً هر فاز از الهیات گمان پردازی نمود، به جز مفهوم اساسی دوگانۀ مذهب: وجود پدر جهانیِ کلیۀ مخلوقات جهان و واقعیتِ تجربۀ فرازگرایانه در جهانِ همین مخلوقات، آنطور که در پی دستیابی به پدر جاودان برمیآیند، پدری که به آنان فرمان داده است کامل باشند، حتی آنطور که او کامل است.
در برداشت برهمنی، اذهان آن روزگاران به راستی ایدۀ یک مطلق تماماً فراگیر را درک مینمودند، چرا که این فرضیه در همان حال به صورت انرژی خلاق و واکنش کیهانی مشخص میگردید. تصور میشد که برهمن فراتر از تمامی تعریفات میباشد، و فقط به وسیلۀ نفی متعاقب کلیۀ کیفیتهای متناهی میتواند درک شود. این قطعاً یک اعتقاد به یک مطلق، حتی یک موجود نامتناهی بود، اما این برداشت به اندازۀ زیاد فاقد ویژگیهای شخصیتی بود و لذا توسط فرد فرد مذهب گرایان قابل تجربه نبود.
برهمن - نارایانا به صورت مطلق تصور میشود، به صورت او بوده و هستِ بیکران، توانمندی آغازین آفرینشگرِ کیهانِ بالقوه، یک وجودِ خود - وجودگرای جهانی که به صورت ساکن و بالقوه در سرتاسر ابدیت وجود دارد. اگر فیلسوفان آن روزگاران قادر بودند در پنداشت الوهیت پیشروی بعدی را صورت دهند، اگر قادر میشدند برهمن را به صورت مرتبط و خلاق، به صورت شخصیتی که توسط موجوداتِ آفریده شده و در حال تکامل قابل دسترسی است در نظر گیرند، در آن صورت ممکن بود چنین آموزشی پیشرفتهترین تصویر سازی از الوهیت در یورنشیا شود، زیرا آن در بر گیرندۀ پنج سطح اول کل کارکرد الوهیت میشد و احتمالاً ممکن بود دوتای باقیمانده را نیز در نظر گیرد.
در برخی جنبهها مفهوم یگانه ابر روح جهانی به عنوان تمامیت حاصل جمع تمامی وجود مخلوقات، فیلسوفان هندی را به حقیقت ایزد متعال بسیار نزدیک ساخت، اما این حقیقت برای آنان هیچ فایدهای نداشت زیرا آنها نتوانستند هیچ شیوۀ شخصی منطقی یا عقلانی را در دستیابی هدف تئوریک یکتاپرستانۀ خویش به برهمن - نارایانا شکل دهند.
مجدداً، اصل کارمای تداوم علیت، به حقیقتِ پیامدِ سنتزِ کلیۀ اعمال زمان و فضا در حضور ربانی متعال بسیار نزدیک است؛ اما این فرضیه برای دستیابیِ هماهنگِ شخصیِ الوهیت توسط فرد مذهب گرا هرگز تدارک ندید، بلکه فقط برای احاطۀ غائیِ تمامی شخصیتها توسط ابر روح جهانی.
فلسفۀ برهمنیسم همچنین به درک سکونت تنظیم کنندۀ فکر در فرد بسیار نزدیک گشت، تا این که از طریق درک غلط حقیقت به گمراهی کشیده شد. اگر این مفهوم به واسطۀ این اعتقاد که جدا از این سکونتِ موجود یکتای جهانی در انسان هیچ فردیت بشری وجود ندارد به طور کامل دچار گمراهی نمیشد، این آموزش که روان مکان اقامت برهمن است راه را برای یک مذهب پیشرفته هموار میکرد.
در دکترین ادغام روان فرد در ابر روح، استادان الهیات هند نتوانستند بقای چیزی که بشری باشد را در نظر گیرند، چیزی جدید و بینظیر، چیزی که ناشی از پیوند خواست انسان و خواست خداوند است. این آموزش بازگشت روان به برهمن به حقیقت بازگشت تنظیم کننده به آغوش پدر جهانی بسیار نزدیک است، اما چیزی بارز از تنظیم کننده وجود دارد که همچنین بقا مییابد، همتای مورانشیایی شخصیت انسانی. و این مفهوم حیاتی از فلسفۀ برهمنی به گونهای مهلک غایب بود.
فلسفۀ برهمنی به بسیاری از واقعیات جهان و به حقایق بیشمار کیهانی نزدیک شده است، اما اغلب قربانی این خطا شده است که نتوانسته میان چندین سطح از واقعیت، مثل مطلق، متعالی، و متناهی، تمایز قائل شود. آن نتوانسته است این امر را به حساب آورد که آنچه که ممکن است در سطح مطلق متناهی - خیالی باشد ممکن است در سطح متناهی مطلقاً واقعی باشد. و همچنین شخصیت بنیادین پدر جهانی را، که در کلیۀ سطوح از تجربۀ محدود مخلوق تکاملی در رابطه با خداوند تا تجربۀ نامحدود پسر جاودان در رابطه با پدر بهشتی شخصاً قابل تماس است، در نظر نگرفته است.
با گذشت قرنها در هند، همگان به آیینهای باستانی وداها، آنطور که از طریق تعالیم میسیونرهای ملک صادق تغییر یافته و توسط کهانت آتی برهمنی شکل یافته بودند، تا اندازهای بازگشت نمودند. این مذهب که باستانیترین و جهانیترین مذهب دنیا است در واکنش به بودائیسم و جین گرایی و تأثیرات ظهور یافتۀ آتی اسلام و مسیحیت دستخوش تغییرات بیشتری شده است. اما تا هنگام از راه رسیدن تعالیم عیسی، از پیش آنقدر غربی شده بود که یک ”مذهب انسان سفید“ شده بود، و لذا برای ذهن هندو غریب و بیگانه بود.
در حال حاضر الهیات هندو چهار سطح فرود یابندۀ الوهیت و ربانیت را به نمایش میگذارد:
1- برهمن، موجود مطلق و بیکران، او بوده و هست.
2- تریمورتی، تثلیث متعالی هندوئیسم. در این ارتباط، چنین پنداشته میشود که برهما، عضو اول، از میان برهمن— بیکرانی — به واسطۀ خود آفریده شده است. اگر به خاطر تعیین هویت نزدیک با یکتای بیکرانِ چند خدا گرایانه نبود، برهما میتوانست بنیاد یک برداشت از پدر جهانی را در بر گیرد. برهما همچنین با سرنوشت تعیین ویژگی میشود.
پرستش عضو دوم و سوم، سیوا و ویشنو، در هزارۀ اول بعد از مسیح به وجود آمد. سیوا ایزد حیات و مرگ، خدای باروری، و سرور نابودی است. ویشنو به سبب این اعتقاد که گهگاه در شکل انسانی در جسم ظاهر میشود شدیداً محبوب است. ویشنو بدین طریق در تصورات هندیها واقعی و زنده میشود. سیوا و ویشنو هر یک توسط برخی برتر از همه به شمار آورده میشوند.
3- الوهیتهای ودایی و پس ودایی. بسیاری از خدایان باستانی آریاییها، همچون آگنی، ایندرا، سوما، بعد از سه عضو تریمورتی به صورت ثانوی به وجود خود ادامه دادهاند. از روزگاران باستانی هندِ ودایی خدایان بیشمار دیگری برخاستهاند، و اینها نیز در خدایان چندگانۀ هندو ادغام شدهاند.
4- نیمه خدایان: ابر مردان، نیمه خدایان، قهرمانان افسانهای، دیوها، اشباح، ارواح اهریمنی، پریان، غولها، آلها، و مقدسان فرقههای روزگار بعد.
در حالی که هندوئیسم مدتهاست که نتوانسته است مردم هند را احیا نماید، در همان حال معمولاً یک مذهب بردبار بوده است. نقطۀ بزرگ قوت آن در این واقعیت نهفته است که اثبات نموده است انطباق پذیرترین و بیشکلترین مذهبی بوده است که در یورنشیا پدیدار گشته است. آن تقریباً قادر به تغییر نامحدود است و از رشتهای غیرعادی از تعدیلات انعطاف پذیر برخوردار است، از گمان پردازیهای والا و نیمه یکتا پرستانۀ برهمنهای روشنفکر تا بتواره گرایی محض و رسوم بدوی فرقهای طبقات دون مایه و ضعیف از باورمندان نادان.
هندوئیسم به این دلیل بقا یافته است که اساساً بخشی جدایی ناپذیر از ساختار بنیادین اجتماعی هند است. آن هیچ سلسله مراتب بزرگی که بتواند مختل شود یا نابود گردد ندارد؛ آن در الگوی زندگی مردم درآمیخته است. آن نسبت به شرایط در حال تغییر از یک انطباق پذیری برخوردار است که از کلیۀ کیشهای دیگر برتر است، و نسبت به بسیاری از مذاهب دیگر یک رویکرد پر مدارای پذیرشگرانه را به نمایش میگذارد، طوری که ادعا میکند گوتاما بودا و حتی خود مسیح ظهور ویشنو در جسم میباشند.
امروزه در هند، نیاز بزرگ برای توصیف بشارت عیسی گونه، پدر بودن خداوند و فرزندی و برادری متعاقب کلیۀ انسانها است، که در خدمت مهرآمیز و سرویس اجتماعی شخصاً تحقق مییابد. در هند چهارچوب فلسفی موجود است، فرهنگ نیایشی حضور دارد؛ تنها چیزی که لازم است جرقۀ حیات بخش مهر دینامیکی است که در بشارت اولیۀ فرزند انسان به تصویر درآمد، و از تعصبات غربی و دکترینهایی که اعطای حیات میکائیل را مذهب یک انسان سفید نشان دادهاند تهی است.
همینطور که میسیونرهای سالیم از میان آسیا عبور نموده، و دکترین خدای والامرتبه و نجات از طریق ایمان را گسترش میدادند، بخش عمدۀ فلسفه و اندیشۀ مذهبی کشورهای گوناگونی را که از آنها عبور میکردند جذب نمودند. اما آموزگارانی که توسط ملک صادق و جانشینان او مأموریت مییافتند در امانتشان خطا نکردند؛ آنها به کلیۀ مردمان قارۀ اروپا - آسیا رخنه کردند، و در وسط هزارۀ دوم پیش از مسیح بود که آنها به چین وارد شدند. سالیمیها برای بیش از یکصد سال ستاد مرکزی خود را در سی فاچ حفظ نمودند، و در آنجا آموزگاران چینی را آموزش دادند و آنها نیز در سرتاسر تمامی قلمروهای نژاد زرد دست به آموزش زدند.
در نتیجۀ مستقیم این آموزش بود که آغازینترین شکل تائوئیسم در چین به وجود آمد، مذهبی بسیار متفاوت از مذهبی که اکنون حامل این نام میباشد. تائوئیسم آغازین یا نخست ترکیبی از عوامل زیرین بود:
1- تعالیم به جا مانده از سینگلانگتون، که در مفهوم شانگ تی، خدای آسمان، بقا یافت. در ایام سینگلانگتون مردم چین عملاً یکتا پرست شدند؛ آنها پرستش خود را روی حقیقت یگانه متمرکز کردند، که بعدها به عنوان روح آسمان، فرمانروای جهان، شناخته شد. و نژاد زرد این برداشت آغازین از الوهیت را هرگز به طور کامل از دست نداد، گر چه در قرون بعد بسیاری از خدایان و ارواح دون پایه به طور نیرنگ آمیز به داخل این مذهب خزیدند.
2- مذهب سالیمِ یک الوهیت والامرتبۀ آفریننده که در پاسخ به ایمان انسان نوع بشر را مورد لطف خود قرار میدهد. اما این امر تماماً بسیار حقیقت دارد که تا وقتی که میسیونرهای ملک صادق به سرزمینهای نژاد زرد رخنه کرده بودند، پیام آغازینشان از معتقدات سادۀ سالیم در روزگاران ماکی ونتا به طور قابل ملاحظه تغییر یافته بود.
3- برداشت برهمن - مطلق فیلسوفان هندی، در پیوند با اشتیاق به گریز از تمامی شرارتها. شاید بزرگترین تأثیر بیرونی در گسترش شرقی مذهب سالیم از طریق آموزگاران هندی کیش ودایی که پنداشت خود را از برهمن — مطلق — در اندیشۀ نجات گرایانۀ سالیمیها درآمیختند اعمال گردید.
این اعتقاد مختلط در سرتاسر سرزمینهای نژادهای زرد و قهوهای به عنوان یک تأثیر بنیادین در اندیشۀ مذهبی - فلسفی گسترش یافت. در ژاپن این تائوئیسم آغازین به عنوان شینتو شناخته شد، و در این کشور، که بسیار از سالیمِ فلسطین دور است، مردمان از ظهور ماکی ونتا ملک صادق در جسم، که در زمین زندگی نمود تا نام خداوند توسط نوع بشر فراموش نشود، مطلع شدند.
در چین تمامی این اعتقادات بعدها با فرقۀ پیوسته در حال رشد پرستش نیاکان مغشوش شده و درآمیختند. اما از هنگام سینگلانگتون چینیها هرگز به دامان بردگی زبونِ کهانت گرایی نیفتادهاند. نژاد زرد اولین نژادی بود که از اسارت بربری بیرون آمده و به تمدن منظم راه یافت، زیرا اولین نژادی بود که در رابطه با ترس رقت انگیز از خدایان، و نه حتی ترس از اشباح مردگان آنطور که نژادهای دیگر از آنها میترسیدند، به قدری آزادی دست یافت. چین با شکست خود مواجه شد زیرا نتوانست فراتر از رهایی آغازینش از کاهنان پیش رود؛ او به ورطۀ یک خطای تقریباً برابر اسف انگیز، پرستش نیاکان، سقوط کرد.
اما تلاش سالیمیها بیهوده نبود. روی بنیادهای بشارت آنها بود که فیلسوفان بزرگ چینِ قرن ششم تعالیم خود را بنا نهادند. اتمسفر اخلاقی و گرایشات معنوی ایام لائوتسه و کنفوسیوس ناشی از آموزشهای میسیونرهای سالیمِ یک عصر پیشین بود.
در حدود ششصد سال پیش از ورود میکائیل، برای ملک صادق، مدتها پس از آن که از جسم عزیمت کرده بود، چنین به نظر آمد که خلوص آموزشهایش در زمین از طریق جذب کلی به عقاید قدیمیتر یورنشیا داشت بیش از حد مورد مخاطره قرار میگرفت. مدتی به نظر میرسید که مأموریت او به عنوان یک پیش قراول میکائیل ممکن است در خطر شکست قرار گیرد. و در قرن ششم پیش از مسیح، از طریق یک هماهنگی غیرمعمول نیروهای روحی، که تمامی آنها حتی توسط سرپرستان سیارهای نیز فهم نمیشوند، یورنشیا شاهد غیرعادیترین عرضۀ حقیقت چندگانۀ مذهبی گردید. از طریق فعالیت چندین آموزگار بشری بشارت سالیم بازگویی شده و احیا گردید، و آنطور که در آن هنگام عرضه شد، بخش عمدۀ آن تا ایام این نوشته دوام یافته است.
این قرن بینظیر پیشرفت معنوی با آموزگاران بزرگ مذهبی، اخلاقی، و فلسفی در سرتاسر دنیای متمدن تعیین ویژگی گردید. در چین، دو آموزگار برجسته لائوتسه و کنفوسیوس بودند.
لائوتسه مستقیماً روی مفاهیم سنتهای سالیم بنا نهاد آنگاه که اعلام نمود تائو یگانه علت نخست تمامی آفرینش میباشد. لائو مردی با نگرش بزرگ معنوی بود. او آموزش میداد که سرنوشت جاودانۀ انسان ”یگانگی ابدی با تائو، خدای متعال و پادشاه جهانی“ میباشد. درک او از علیت غائی بسیار فهیمانه بود، زیرا نوشت: ”یگانگی ناشی از تائوی مطلق است، و دوگانگی کیهانی از یگانگی پدیدار میشود، و از چنین دوگانگی، تثلیث پا به عرصۀ وجود میگذارد، و تثلیث منبع آغازین تمامی واقعیت است.“ ”تمامی واقعیت میان پتانسیلها و واقعیتهای کیهان به طور پیوسته متوازن است، و اینها توسط روح ربانیت برای ابد هماهنگ میشوند.“
لائوتسه همچنین یکی از آغازینترین اصول عقاید پاسخ دادن بدی با نیکی را عرضه نمود: ”نیکی موجب نیکی میشود، اما برای کسی که به راستی خوب است، بدی نیز باعث نیکی میشود.“
او بازگشت مخلوق به آفریننده را آموزش داد و زندگی را به صورت پدیداری یک شخصیت از پتانسیلهای کیهانی تصویر نمود، در حالی که مرگ همانند بازگشت این شخصیت آفریده شده به خانه بود. برداشت او از ایمان راستین غیرمعمول بود، و او نیز آن را به ”رویکرد یک کودک کوچک“ تشبیه نمود.
فهم او از مقصود جاودانۀ خداوند روشن بود، زیرا که گفت: ”الوهیت مطلق تقلا نمیکند بلکه همیشه پیروزمند است؛ او نوع بشر را مجبور نمیسازد بلکه همیشه آماده است به امیال حقیقی آنان پاسخ دهد؛ خواست خداوند در شکیبایی، جاودانه و در اجتناب ناپذیریِ ابراز آن، ابدی است.“ و در بیان این حقیقت که فرخندهتر است که بدهید تا دریافت کنید، در رابطه با مذهبگرای راستین گفت: ”انسان خوب به دنبال این نیست که حقیقت را برای خود نگاه دارد بلکه تلاش میکند این ثروتها را به همنوعان خود هدیه کند، زیرا این تحقق حقیقت است. خواست خداوندِ مطلق همیشه سودمند است، هرگز نابود نمیسازد؛ هدف ایماندار راستین همیشه این است که عمل کند ولی هرگز مجبور نمیسازد.“
آموزش لائو در رابطه با عدم مقاومت و تمایزی که او بین عمل و مجبور سازی قائل شد بعدها به صورت عقاید ”ندیدن، انجام ندادن، و پندار نکردن“ تحریف شد. اما لائو هرگز چنین خطایی را آموزش نداد، گر چه این آموزش او در رابطه با عدم مقاومت عاملی در توسعۀ بیشتر تمایل ذاتی منفعل مردمان چین بوده است.
اما تائوگرایی رایج قرن بیستم یورنشیا با احساسات والا و برداشتهای کیهانی فیلسوف کهن که حقیقت را بنا به درک خود آموزش میداد وجه مشترک بسیار اندکی دارد. آموزش او این بود که ایمان به خدای مطلق منبع آن انرژی الهی است که دنیا را بازسازی خواهد کرد، و انسان از طریق آن به پیوند معنوی با تائو، الوهیت جاودان و آفریدگار مطلق جهانها، فراز مییابد.
کنفوسیوس (کانگ فو- تسه) یک هم عصر جوانتر لائو در چین قرن ششم بود. کنفوسیوس اصول عقاید خود را روی روایات بهتر اخلاقی تاریخ طولانی نژاد زرد بنا نهاد، و او نیز تا اندازهای تحت تأثیر روایات بقا یافتۀ میسیونرهای سالیم قرار گرفت. کار عمدۀ او شامل گردآوری گفتارهای حکیمانۀ فیلسوفان دوران باستان بود. او در طول حیات خود یک آموزگار مورد قبول نبود، اما نوشتجات و آموزشهای او به طور پیوسته یک تأثیر بزرگ در چین و ژاپن اعمال نموده است. کنفوسیوس برای حرکت شمنها آهنگ نوینی تعیین نمود، بدین لحاظ که او اخلاقیات را به جای سحر و جادو قرار داد. اما او بنایی بسیار خوب ساخت؛ او از نظم یک بتوارۀ جدید ساخت و برای رویکرد نیاکان حرمتی برقرار نمود که در هنگام این نوشته هنوز توسط چینیها مورد ستایش است.
موعظۀ کنفوسیوس پیرامون اخلاقیات مبتنی بر این تئوری بود که راه دنیوی سایۀ تحریف شدۀ راه آسمانی است؛ که الگوی راستین تمدن گذرا بازتاب آینهوار نظم جاودانۀ بهشت است. در کنفوسیوسگرایی برداشت بالقوه از خداوند تقریباً به طور کامل تحت استیلای تأکیدی بود که روی راه آسمانی، الگوی کیهانی، انجام میشد.
به جز برای تعدادی اندک در شرق آموزشهای لائو برای همگی از دست رفتهاند، اما نوشتجات کنفوسیوس از آن هنگام در بر گیرندۀ اساس تار و پود اخلاقی فرهنگ تقریباً یک سوم مردم یورنشیا بوده است. این اصول کنفوسیوسی، ضمن این که بهترینهای گذشته را تداوم بخشیدند، تا اندازهای عیناً مغایر با روح چینیِ پژوهشی بودند که آن دستاوردهایی را که بسیار مورد تقدیس بودند به وجود آورده بود. نفوذ این عقاید از طریق تلاشهای سلطنتی چین شی هوان تی و از طریق آموزشهای مو تی، هر دو، که یک برادریِ نه مبتنی بر وظیفۀ اخلاقی بلکه مبتنی بر مهر خداوند را اعلام میکردند، به گونهای ناموفق مورد مقابله واقع شد. او در صدد برآمد که جستجوی باستانی برای حقیقت جدید را از نو برافروزد، اما آموزشهای او در برابر مخالفت نیرومند پیروان کنفوسیوس به شکست انجامید.
در آن اعصار تاریک معنوی چین که در فاصلۀ میان افول و تحریف کیش تائوئیست و آمدن میسیونرهای بودایی از هند برقرار شد، مثل بسیاری از آموزگاران معنوی و اخلاقی دیگر، کنفوسیوس و لائوتسه هر دو سرانجام توسط پیروانشان در زمرۀ خدایان شمرده شدند. در طول این قرون منحط معنوی مذهب نژاد زرد به الهیاتی رقت انگیز تنزل نمود که در آن انبوهی از اهریمنان، شیاطین، و ارواح شرور پدیدار گشتند، و همگی نشانگر بازگشت ترسهای ذهن ناآگاه انسانی بودند. و چین، که روزگاری به دلیل داشتن یک مذهب پیشرفته در تارک جامعۀ بشری بود، به دلیل ناکامی موقت در پیشروی در مسیر راستین توسعۀ آن خدا آگاهی که برای پیشرفت حقیقیِ، نه فقط فرد انسانی ضروری است، بلکه همچنین تمدنهای بغرنج و پیچیدهای که پیشرفت فرهنگ و جامعه را در یک سیارۀ تکاملی زمان و فضا تعیین ویژگی میکنند، در آن دوران عقب افتاد.
یک آموزگار بزرگ دیگر حقیقت که در چین هم عصر لائوتسه و کنفوسیوس بود در هند پدیدار گشت. گوتاما سیدارتا در قرن ششم پیش از مسیح در استان نپال در شمال هند به دنیا آمد. پیروان او بعدها چنان وانمود کردند که او پسر یک فرمانروای فوقالعاده ثروتمند بود، اما در حقیقت، او وارث ظاهری تاج و تخت یک سرقبیلۀ دون پایه بود که در یک درۀ کوچک و دور افتادۀ کوه در جنوب کوههای هیمالیا با اجازۀ حاکمان حکومت میکرد.
گوتاما آن تئوریهایی را تدوین نمود که بعد از شش سال کاربرد بیهودۀ یوگا به فلسفۀ بودائیسم تبدیل شدند. سیدارتا پیکاری مصمم اما بیحاصل بر علیه سیستم در حال رشد کاست صورت داد. صداقتی والا و یک فداکاری بینظیر پیرامون این شاهزادۀ جوان پیامبر وجود داشت که برای انسانهای آن روزگاران به اندازۀ زیاد گیرا بود. او جلوۀ رسم جستجو برای نجات فردی از طریق رنج فیزیکی و درد شخصی را کاهش داد. و او پیروان خود را تشویق و ترغیب نمود که بشارت او را به تمامی دنیا ببرند.
در بحبوحۀ سردرگمی و رسوم افراطی فرقهای هند، آموزشهای خردمندانهتر و معتدلتر گوتاما به صورت یک تسکین طراوت بخش به نظر میرسیدند. او خدایان، کاهنان، و قربانیهای آنان را مردود شمرد، اما او نیز نتوانست شخصیت یکتای جهانی را درک کند. البته گوتاما با ناباوری به وجود روانهای فردی بشری بر علیه اعتقاد به تناسخ روح که زمانی مورد حرمت بود به طور دلاورانه مبارزه نمود. او تلاشی والامنشانه صورت داد تا انسانها را از ترس رهایی دهد، و موجب شود آنها در جهان بزرگ احساس راحتی کنند و احساس کنند در خانه و کاشانۀ خود هستند، اما او نتوانست مسیر رسیدن به آن منزلگاه واقعی و آسمانی انسانهای فراز یابنده — بهشت — و خدمت بسط یابندۀ وجود جاودانه را به آنها نشان دهد.
گوتاما یک پیامبر واقعی بود، و اگر به آموزش گُدادِ گوشهگیر اعتنا میکرد، ممکن بود از طریق الهامِ احیای بشارت سالیم مبنی بر نجات از طریق ایمان موجب برانگیختن تمامی هند شود. گُداد از خانوادهای برآمد که هرگز روایات میسیونرهای ملک صادق را از دست نداده بود.
گوتاما مدرسۀ خود را در بِنارس تأسیس نمود، و در طول سال دوم آن بود که یک شاگرد به نام بوتان روایات میسیونرهای سالیم را پیرامون پیمان ملک صادق با ابراهیم به آموزگار خود داد؛ و در حالی که سیدارتا یک برداشت بسیار روشن از پدر جهانی نداشت، در رابطه با نجات از طریق ایمان — اعتقاد ساده — موضعی پیشرفته اتخاذ نمود. بدین ترتیب او دیدگاههای خود را به پیروانش اعلام نمود و شروع به فرستادن دانشجویانش در گروههای شصت نفره به خارج نمود تا ”خبر خشنود کنندۀ نجات مجانی“ را به مردم هند اعلام کنند؛ و این که ”کلیۀ انسانها، والا و دون پایه، میتوانند از طریق ایمان به درستکاری و عدالت به سعادت جاودان دست یابند.“
همسر گوتاما به بشارت شوهرش باور داشت و بنیانگذار یک رسته از راهبهها بود. پسر او جانشین او شد و این کیش را به اندازۀ زیاد بسط داد؛ او ایدۀ جدید نجات از طریق ایمان را درک نمود اما در سالهای آتی زندگیِ خود در رابطه با بشارت سالیم پیرامون لطف الهی از طریق ایمانِ تنها به تردید افتاد، و در کهنسالی کلام او در هنگام مرگ این بود: ”نجات خود را با دست خود تحقق بخش.“
بشارت گوتاما پیرامون نجات جهانی، عاری از قربانی، شکنجه، آیین، و کاهنان، هنگامی که در بهترین حالتش اعلام گردید، برای روزگار خود یک دکترین انقلابی و حیرت انگیز بود، و به احیا نمودن بشارت سالیم به گونهای شگفت انگیز نزدیک گردید. آن برای میلیونها روان محنت زده یاری بخش بود، و به رغم تحریف عجیب و غریب آن در طول قرون بعد هنوز به صورت امید میلیونها موجود بشری تداوم دارد.
سیدارتا حقایقی بارها فراتر از آنچه را که در فرقههای امروزی حاوی نام او بقا یافته است آموزش داد. بودائیسم امروزی همانقدر آموزشهای گوتاما سیدارتا است که مسیحیت تعالیم عیسی ناصری است.
برای بودایی شدن، فرد صرفاً از طریق ذکر پناه بردن به طور علنی اقرار به ایمان میکرد: ”من به بودا پناه میآورم؛ من به این عقاید پناه میآورم؛ من به برادری پناه میبرم.“
منشأ بودائیسم در یک شخص تاریخی بود، نه در یک افسانه. پیروان گوتاما او را ساستا مینامیدند، که به معنی استاد یا آموزگار است. در حالی که او برای خودش یا آموزشهایش هیچ ادعای فوق بشری ننمود، مریدان او در همان آغاز شروع کردند او را روشن ضمیر، بودا، بنامند؛ و بعدها، ساکیامونی بودا.
بشارت آغازین گوتاما مبتنی بر چهار حقیقت والا بود:
1- حقایق والای رنجبری.
2- منشأ رنجبری.
3- نابودی رنجبری.
4- راه نابودی رنجبری.
فلسفۀ راه هشتگانه به دکترین رنج بردن و گریز از آن از نزدیک مرتبط بود: دیدگاههای درست، آرمانها، گفتار، کردار، وسیلۀ امرار معاش، تلاش، در اندیشه داشتن، و ژرف اندیشی. منظور گوتاما این نبود که در گریز از رنج سعی شود تمامی تلاشها، امیال، و آرزوها از بین بروند؛ بلکه آموزشهای او چنین طرح شده بود که بیهودگی قرار دادن تمامی امیدها و آرزوها را تماماً روی اهداف گذرا و مقاصد مادی به انسان فانی نشان دهد. زیاد اینطور نبود که باید از مهر ورزی نسبت به همنوعان اجتناب شود بلکه این که ایماندار راستین باید در فراسوی معاشرتهای این دنیای مادی به سوی واقعیات آیندۀ جاودان نیز نظر افکند.
تعداد فرامین اخلاقی موعظۀ گوتاما پنج عدد بود:
1- قتل نکنید.
2- دزدی نکنید.
3- نانجیب نباشید.
4- دروغ نگویید.
5- نوشابههای مست کننده ننوشید.
چندین فرمان اضافه یا ثانوی نیز وجود داشتند که رعایت آنها توسط ایمانداران اختیاری بود.
سیدارتا به سختی به جاودانگی شخصیت بشری اعتقاد داشت؛ فلسفۀ او فقط یک نوع تداوم کنشگرانه را فراهم میکرد. او هرگز به طور روشن تعریف نکرد که در دکترین نیروانا چه میخواست بگنجاند. این واقعیت که آن در طول وجود انسانی میتوانست به طور تئوریک تجربه شود نشان میداد که این نگرش به صورت یک حالت نابودی کامل مورد نظر نبود. آن به معنی یک حالت آگاهی متعال و سعادت آسمانی بود که در آن کلیۀ قل و زنجیرهایی که انسان را به دنیای مادی وصل میکردند شکسته شده بودند؛ رهایی از امیال حیات انسانی و خلاصی از کلیۀ مخاطراتِ تجربه نمودن تناسخ مجدد وجود داشت.
بر طبق آموزشهای اولیۀ گوتاما، نجات از طریق تلاش بشری، جدا از کمک الهی به دست میآید؛ هیچ جایی برای ایمان نجات دهنده یا دعا به نیروهای فوق بشری وجود ندارد. گوتاما در تلاشش برای به حداقل رسانیدن خرافات هند، کوشش نمود انسانها را از ادعاهای آشکار نجات سحرآمیز دور سازد. و او در انجام این تلاش، در را برای جانشینانش کاملاً باز گذارد تا آموزش او را سوء تعبیر کنند و اعلام کنند که کلیۀ تلاشهای بشری برای پیشرفت ناگوار و دردناک هستند. پیروان او از این واقعیت چشم پوشی نمودند که بالاترین شادمانی به پیگیری هوشمندانه و پرشور اهداف ارزشمند مرتبط است، و این که چنین دستاوردهایی در بر گیرندۀ پیشرفت حقیقی در خود شکوفایی کیهانی میباشند.
حقیقت بزرگ آموزش سیدارتا اعلام او مبنی بر یک جهان حاوی عدالت مطلق بود. او بهترین فلسفۀ بیخدا را که تاکنون توسط انسان فانی اختراع شده است آموزش داد؛ این یک اومانیسم ایدهآل بود و تمامی زمینهها برای خرافات، آیین جادویی، و ترس از اشباح یا اهریمنان را به مؤثرترین نحو از بین برد.
ضعف بزرگ در بشارت اولیۀ بودائیسم این بود که یک مذهب عاری از خودخواهی که در تعلق خدمت اجتماعی باشد ایجاد نکرد. برادری بودایی برای مدتی طولانی یک برادری ایمانداران نبود بلکه یک اجتماعی از آموزگاران دانشجو بود. گوتاما دریافت پول را برای آنها قدغن نمود و از این طریق در صدد برآمد که مانع رشد تمایلات ایجاد سلسله مراتب گردد. گوتاما خود بسیار اجتماعی بود؛ زندگی او به راستی بسیار بزرگتر از موعظهاش بود.
بودائیسم شکوفان گردید زیرا از طریق باور به بودای روشن ضمیر، نجات را عرضه نمود. آن بیشتر نمایانگر حقایق ملک صادق بود تا هر سیستم مذهبی دیگری که ممکن است در سرتاسر آسیای شرقی یافت شود. اما بودائیسم به عنوان یک مذهب گسترش نیافت تا این که توسط پادشاه متعلق به کاست دون پایه، آشوکا، که در کنار ایخناتون در مصر یکی از خارقالعادهترین فرمانروایان مدنی بین دورۀ ملک صادق و میکائیل بود، به منظور حفظ خودش مورد پشتیبانی واقع شد. آشوکا از طریق تبلیغات میسیونرهای بودایی خود یک امپراتوری بزرگ هندی را بنا نهاد. او در طول یک دورۀ بیست و پنج ساله بیش از هفده هزار میسیونر را آموزش داده و به دورترین سرحدات تمامی دنیای شناخته شده اعزام نمود. او در یک نسل بودائیسم را مذهب غالب نیمی از دنیا ساخت. آن به زودی در تبت، کشمیر، سیلان، برمه، جاوه، سیام، کره، چین، و ژاپن تثبیت گردید. و با گویشی کلی، آن مذهبی بود که به اندازۀ بسیار زیاد برتر از آنهایی بود که جانشینشان گردید یا آنها را ارتقا داد.
گسترش بودائیسم از منزلگاهش در هند به تمامی آسیا یکی از داستانهای هیجان انگیز وقف معنوی و استقامت میسیونری مذهب گرایان صادق است. آموزگاران بشارت گوتاما نه تنها با مخاطرات مسیرهای زمینی کاروانها مقابله میکردند بلکه همینطور که روی قارۀ آسیا مأموریت خویش را دنبال مینمودند و پیام کیش خود را به تمامی مردمان میآوردند با خطرات دریاهای چین رو به رو میشدند. اما این بودائیسم دیگر هیچگاه دکترین سادۀ گوتاما نبود؛ آن بشارت معجزه آسایی بود که او را یک خدا ساخت. و هر چه بیشتر بودائیسم از منزلگاه کوهستانی خود در هند گسترش یافت، بیشتر مغایر با آموزشهای گوتاما گردید، و بیشتر به صورت مذاهبی که جانشینشان میشد دگرگون گشت.
بعدها بودائیسم توسط تائوئیسم در چین، شینتو در ژاپن، و مسیحیت در تبت بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. بعد از هزار سال بودائیسم به سادگی در هند پژمرده شده و خاتمه یافت. آن برهمنی شد و بعدها به گونهای رقت انگیز به اسلام تسلیم گردید، در حالی که در سرتاسر بخش عمدۀ باقیماندۀ خاور به صورت آیینی تنزل یافت که گوتاما سیدارتا هرگز به رسمیت نمیشناخت.
در جنوب آموزشهای کلیشهای بنیادگرایانۀ سیدارتا در سیلان، برمه، و شبه جزیرۀ هندوچین تداوم یافت. این بخش هینایانایِ بودائیسم است که به دکترین آغازین یا غیراجتماعی وفادار مانده است.
اما حتی پیش از سقوط در هند، گروههای پیرو گوتاما در چین و شمال هند به وجود آوردن آموزش ماهایاناییِ ”جادۀ بزرگ“ به سوی نجات را در تضاد با بنیادگرایان جنوب که به هینایانا یا ”جادۀ کوچکتر“ اعتقاد داشتند شروع کرده بودند. و این ماهایانیستها از محدودیتهای اجتماعی ذاتی دکترین بودایی نظر بر افکندند، و از آن هنگام این بخش شمالی بودائیسم در چین و ژاپن به تکامل ادامه داده است.
امروزه بودائیسم یک مذهب زنده و در حال رشد است زیرا در حفظ بسیاری از بالاترین ارزشهای اخلاقی پیروانش موفق است. آن متانت و کنترل نفس را ترویج میکند، بر آرامش و شادی میافزاید، و برای ممانعت از اندوه و سوگواری کار زیادی انجام میدهد. آنهایی که به این فلسفه باور دارند از بسیاری از آن آنهایی که ندارند بهتر زندگی میکنند.
عجیبترین ارتباط تعالیم ملک صادق در ترکیب با بودائیسم، هندوئیسم، تائوئیسم، و مسیحیت میتوانند در تبت یافت شوند. هنگامی که میسیونرهای بودایی به تبت وارد شدند، با یک وضعیت بربریت بدوی مواجه شدند که با وضعیتی که میسیونرهای اولیۀ مسیحی در میان قبایل شمالی اروپا یافتند بسیار مشابه بود.
این تبتیهای ساده ذهن سحر و جادوی باستانی خویش را به طور کامل رها نمیکردند. بررسی مراسم مذهبی آیین امروزی تبتیها یک برادری بیش از حد رشد یافتۀ کاهنان با سرهای تراشیده را آشکار میسازد که آیین مفصلی را که در بر گیرندۀ زنگها، سرایشها، بخور، حرکتهای جمعی، تسبیحها، تندیسها، طلسمها، تصاویر، آب مقدس، جامههای زیبا، و گروههای کر پر زرق و برق میباشد انجام میدهند. آنها اصول جزمی خشک و اعتقادات شکل یافته، مراسم عارفانه و روزههای ویژه دارند. سلسله مراتب آنها شامل راهبان، راهبهها، سران صومعه، و لامای بزرگ میباشد. آنها به فرشتگان، قدوسین، یک مادر مقدس، و خدایان دعا میکنند. آنها اعتراف به گناهان را به کار میبندند و به دوزخ اعتقاد دارند. صومعههای آنها پهناور و عبادتگاههای بزرگ آنها مجلل است. آنها تکرار بیپایانی از آیینهای مقدس را به جا میآورند و باور دارند که این مراسم موجب عطای نجات میشود. دعاها به یک چرخ نصب میشوند، و آنها با چرخاندن آن باور دارند که درخواستها مؤثر واقع میشوند. در میان هیچ مردم دیگری از دوران امروز انجام چنین آیین پر طول و تفصیلی از مذاهب بسیار یافت نمیشود؛ و این امر اجتناب ناپذیر است که چنین آیین نیایشی مرکب به طور بیش از حد دست و پا گیر و به گونهای توان فرسا شاق شود.
تبتیها از کلیۀ مذاهب عمدۀ دنیا چیزی دارند به جز تعالیم سادۀ بشارت عیسی گونه: فرزندی با خداوند، برادری با انسان، و شهروندی پیوسته فراز یابنده در جهان جاودان.
بودائیسم در هزارۀ اول بعد از مسیح به چین وارد شد، و در رسوم مذهبی نژاد زرد به خوبی جای گرفت. آنها در پرستش نیاکان مدتها به مردگان دعا کرده بودند؛ اکنون آنها همچنین میتوانستند برای آنان دعا کنند. بودائیسم به زودی با رسوم به جا ماندۀ آیینیِ تائوئیسمِ در حال تلاشی درآمیخت. این مذهب جدید ترکیبی با معابد پرستشی و آداب و رسوم مشخص مذهبیش به زودی عقاید به طور کلی پذیرفته شدۀ نیایشی مردمان چین، کره، و ژاپن گردید.
در حالی که از برخی جنبهها مایۀ تأسف است که بودائیسم در دنیا رواج نیافت تا این که پیروان گوتاما روایات و آموزشهای فرقه را چنان تحریف نمودند که او را به یک موجود الهی تبدیل کردند، با این وجود این افسانۀ زندگی بشری او که در آن شکلش با انجام چندین معجزه آب و تاب یافت، برای شنوندگان بشارت شمالی یا ماهایانای بودائیسم بسیار جذاب بود.
برخی از پیروان آتی او تعلیم میدادند که روح ساکیامونی بودا به صورت یک بودای زنده مرتباً به زمین باز میگردد، و بدین ترتیب راه را برای یک تداوم غیرمشخص تندیسهای بودا، معابد، آیین نیایشی، و ”بوداهای زندۀ“ قلابی باز میکردند. بدین ترتیب مذهب معترض بزرگ هندی سرانجام خود را در غل و زنجیر همان آداب و رسوم و آیین ورد خوانی مییابد که او با بیباکی زیاد بر علیه آنها جنگید، و با شجاعت بسیار آنها را مردود شمرد.
پیشرفت بزرگ در فلسفۀ بودایی شامل درک آن از نسبیت تمامی حقایق است. از طریق مکانیسم این فرضیه بوداییها قادر بودهاند دگرسانیهای درونی متون مذهبی خودشان و نیز تفاوتهای میان خودشان و بسیاری از دیگران را برطرف نموده و آنها را با هم همبسته سازند. چنین آموزش داده میشد که حقیقت کوچک برای اذهان کوچک و حقیقت بزرگ برای اذهان بزرگ است.
این فلسفه همچنین بر این عقیده بود که طبیعت (الهیِ) بودا در تمامی انسانها ساکن است؛ و این که انسان از طریق تلاشهای خودش میتواند به درک این ربانیت درون دست یابد. و این آموزش یکی از روشنترین عرضههای حقیقت تنظیم کنندگان سکنی گزین است که تاکنون توسط یک مذهب یورنشیایی انجام یافته است.
اما یک محدودیت بزرگ در بشارت اولیۀ سیدارتا، آنطور که توسط پیروانش تفسیر میشد، این بود که از طریق تکنیک منزوی ساختن فرد از واقعیت عینی به رهایی کامل نفس بشری از کلیۀ محدودیتهای طبیعت انسانی مبادرت ورزید. خود شکوفایی راستین کیهانی ناشی از تعیین هویت با واقعیت کیهانی و با کیهان متناهی انرژی، ذهن، و روح است که توسط فضا محدود شده و توسط زمان تعدیل میگردد.
اما گرچه مراسم و آیینهای نمایانِ بودائیسم با آیینهای سرزمینهایی که به آن سفر کرد به اندازۀ فاحش آلوده گردید، این انحطاط در مجموع در حیات فلسفی اندیشمندان بزرگی که گهگاه این سیستم فکری و اعتقادی را پذیرا شدند صدق نمیکرد. طی بیش از دو هزار سال، بسیاری از بهترین اذهان آسیا روی مشکل اثبات نمودن حقیقت مطلق و واقعیت مطلق تمرکز نمودهاند.
تکامل یک برداشت والا از مطلق از طریق بسیاری از کانالهای اندیشه و به وسیلۀ مسیرهای نادرست استدلال به دست آمد. صعود رو به بالای این دکترینِ بیکرانی همچون تکامل مفهوم خدا در الهیات عبرانی آنقدر به طور واضح تعریف نشده بود. با این وجود سطوح گستردۀ مشخصی وجود داشتند که اذهان بوداییها به آنها دست یافتند، در آنها ماندند، و در مسیرشان به تجسم منبع آغازین جهانها از آنها عبور نمودند:
1- افسانۀ گوتاما. در پایۀ این برداشت واقعیت تاریخی زندگی و تعالیم سیدارتا، شاهزادۀ پیامبر هند، قرار داشت. طی قرون و با حرکت به آن سوی سرزمینهای فراخ آسیا بر اسطوره پردازی این افسانه افزوده گشت تا این که از وضعیت ایدۀ گوتاما به عنوان فرد روشن ضمیر فراتر رفت و شروع به کسب ویژگیهای اضافه نمود.
2- بوداهای بسیار. چنین استدلال میشد که اگر گوتاما نزد مردمان هند آمده بود، پس در گذشتۀ دور و در آیندۀ دور، نژادهای نوع بشر باید از سایر آموزگاران حقیقت نیز برکت مییافتند و بدون شک مییابند. این امر موجب این آموزش شد که بوداهای بسیار وجود داشتند، یک تعداد نامحدود و بینهایت، حتی این که هر کس میتواند آرزو کند که یک بودا شود — به ربانیت یک بودا دست یابد.
3- بودای مطلق. تا هنگامی که تعداد بوداها در حال نزدیکی به بینهایت بود، برای اذهان آن روزگاران ضروری گشت که این برداشت دست و پا گیر را از نو یگانه سازند. از این رو این آموزش شروع شد که کلیۀ بوداها چیزی جز تجلی یک جوهر والاتر نیستند، یک وجود یکتای جاودان بیکران و کامل، یک منبع مطلق تمامی واقعیتها. از اینجا به بعد، مفهوم ربانی بودائیسم، در بالاترین شکلش، از شخص بشری گوتاما سیدارتا جدا میشود و از محدودیتهای آنتروپومورفیکی که آن را مهار کرده است دوری میگزیند. این پنداشت نهایی از بودای جاودانه میتواند به عنوان مطلق، حتی گاهی اوقات به صورت من هستمِ بیکران، به خوبی مشخص شود.
در حالی که این ایدۀ الوهیت مطلق هرگز زیاد مورد پسند مردمان آسیا قرار نگرفت، قطعاً روشنفکران این سرزمینها را قادر ساخت که فلسفۀ خویش را یگانه سازند و کیهان شناسی خود را توازن بخشند. مفهوم بودای مطلق گهگاه نیمه شخصی، و گاهی اوقات کاملاً غیرشخصی — حتی یک نیروی بیکران خلاق — است. چنین مفاهیمی، گر چه برای فلسفه سودمند هستند، برای توسعۀ مذهبی حیاتی نیستند. حتی یک یهوهِ آنتروپوموفیک نسبت به یک مطلق بینهایت دور بودائیسم یا برهمنیسم از ارزش مذهبی بیشتری برخوردار است.
گاهی اوقات مطلق حتی به صورت موجودی که در من هستمِ بیکران محصور است مورد تصور واقع میشد. اما این گمان پردازیها برای تودههای گرسنهای که مشتاق شنیدن وعدههای گفتاری، شنیدن بشارت سادۀ سالیم بودند، که ایمان به خداوند تضمین کنندۀ لطف الهی و بقای جاودانه است، تسکینی لرزان بودند.
ضعف بزرگ در کیهان شناسی بودائیسم دوگانه بود: آلودگی آن با بسیاری از خرافات هند و چین، و متعالی ساختن گوتاما، در ابتدا به عنوان فرد روشن ضمیر، و سپس به عنوان بودای جاودانه. درست همانطور که مسیحیت از طریق جذب بسیاری از فلسفههای خطا آمیز بشری دستخوش تغییر شده است، بودائیسم نیز نشان تولد بشری خود را دارا میباشد. اما تعالیم گوتاما در طول دو و نیم هزارۀ گذشته مداوماً در حال تکامل بوده است. برای یک بودایی روشن ضمیر مفهوم بودا همانقدر با شخصیت بشری گوتاما برابر است که برای یک مسیحی روشن ضمیر مفهوم یهوه با روح اهریمنی کوه حوریب برابر است. قلّت واژگان، به همراه حفظ عاطفی اسامی باستانی، اغلب موجب ناتوانی در فهم اهمیت راستین تکامل مفاهیم مذهبی است.
به تدریج مفهوم خداوند، در مقایسه با مطلق، شروع به پدیدار شدن در بودائیسم نمود. منابع آن به روزگاران اولیۀ این تفکیک پیروان مسیر کوچکتر و مسیر بزرگتر باز میگردند. در میان بخش واپسینِ بودائیسم بود که درک دوگانه از خداوند و مطلق سرانجام به بلوغ رسید. مفهوم خداوند گام به گام و قرن به قرن تکامل یافته است، تا این که با تعالیم ریونین، هونِن شونین، و شینران در ژاپن، این مفهوم سرانجام با اعتقاد به آمیدا بودا به نتیجه رسید.
در میان این باورمندان چنین آموزش داده میشود که روان به دنبال تجربه نمودن مرگ ممکن است پیش از ورود به نیروانا، غایت وجود، بهرهمندی از اقامت موقت در بهشت را برگزیند. اینطور اعلام شده است که این نجات جدید از طریق ایمان به بخششهای الهی و توجه مهرآمیز آمیدا، خدای بهشت در غرب، به دست میآید. آمیدا گرایان در فلسفۀ خویش به یک واقعیت بیکران اعتقاد دارند که فراتر از تمامی درک متناهی بشری است. آنها در مذهبشان به ایمان به آمیدای تماماً بخشندهای باور دارند که آنقدر دنیا را دوست دارد که اجازه نمیدهد حتی یک انسان که با ایمان راستین و یک قلب پاک نام او را ندا در دهد در دستیابی به شادی آسمانی بهشت ناکام گردد.
نقطۀ قوت بزرگ بودائیسم این است که پیروانش آزادند حقایق کلیۀ مذاهب را انتخاب نمایند. این آزادی انتخاب به ندرت یک کیش یورنشیا را تعیین ویژگی نموده است. از این جهت فرقۀ شین از ژاپن یکی از مترقیترین گروههای مذهبی در دنیا شده است. آن روح باستانی میسیونری پیروان گوتاما را احیا نموده است و شروع کرده است آموزگارانی به سایر مردمان اعزام نماید. این تمایل به کسب حقیقت از هر منبع و تمامی منابع به راستی یک گرایش قابل ستایش است که در طول نیمۀ اول قرن بیستم بعد از مسیح در میان باورمندان مذهبی پدیدار گشته است.
بودائیسم خود دارد دستخوش یک رنسانس قرن بیستمی میشود، از طریق تماس با مسیحیت، جنبههای اجتماعی بودائیسم به اندازۀ زیاد تقویت شدهاند. در قلوب کاهنان راهبِ برادری اشتیاق به یادگیری از نو افروخته شده است، و در سرتاسر این کیش گسترش آموزش قطعاً انگیزۀ پیشرفتهای جدید در تکامل مذهبی خواهد بود.
در هنگام نگارش این متن، بخش عمدۀ آسیا به بودائیسم امید بسته است. آیا این کیش والا که طی اعصار تاریک گذشته با شجاعت بسیار به بقای خود ادامه داده است، بار دیگر حقیقت واقعیات بسط یافتۀ کیهانی را، حتی آنطور که مریدان آن آموزگار بزرگ در هند روزگاری به اعلان او در زمینۀ حقیقت نوین گوش میدادند، دریافت خواهد کرد؟ آیا این کیش باستانی بار دیگر به محرک جانبخش عرضۀ مفاهیم جدید پیرامون خداوند و مطلق که برای مدتهای مدید در جستجوی آن بوده است پاسخ خواهد داد؟
تمامی یورنشیا در انتظار اعلان پیام وارسته کنندۀ میکائیل است، که از طریق دکترینها و تعصبات انباشته شدۀ نوزده قرن تماس با مذاهب حاوی منشأ تکاملی مختل نشده است. ساعت عرضۀ واقعیت زنده و معنوی بشارت عیسی، نه بشارتی دربارۀ عیسی، به بودائیسم، به مسیحیت، به هندوئیسم، و حتی به مردمان کلیۀ اعتقادات فرا رسیده است.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
همانطور که هند سرچشمۀ بسیاری از مذاهب و فلسفههای آسیای شرقی بود، خاور نزدیک نیز منزلگاه اعتقادات دنیای باختری بود. میسیونرهای سالیم از طریق فلسطین، بینالنهرین، مصر، ایران، و عربستان در سرتاسر جنوب غربی آسیا پخش شدند و در همه جا مژدۀ بشارت ماکیونتا ملک صادق را اعلام نمودند. در برخی از این سرزمینها آموزشهای آنان ثمره داشت؛ در برخی دیگر آنها با موفقیت متغیر مواجه گشتند. برخی اوقات شکستهای آنان به علت فقدان درایت و گاهی به سبب شرایط خارج از کنترل آنان صورت میگرفت.
تا 2000 سال پیش از میلاد مسیح مذاهب بینالنهرین تقریباً تعالیم شیثیها را از دست داده و عمدتاً تحت تأثیر عقاید بدوی دو گروه از مهاجمان قرار داشتند: سامیهای صحراگرد که از بیابان غربی داخل شده بودند و سوارکاران بربری که از شمال به پایین آمده بودند.
اما رسم مردمان اولیۀ تبار آدم در گرامیداشت هفتمین روز هفته هرگز در بینالنهرین به طور کامل محو نگردید. فقط در دوران ملک صادق روز هفتم به صورت بدیمنترین روز محسوب میشد، و به آن به صورت حرام نگریسته میشد. به سفر رفتن، غذا پختن، یا برافروختن آتش در روز اهریمنیِ هفتم غیرقانونی بود. یهودیان بسیاری از تابوهای بینالنهرینی را که در رعایت بابلی روز هفتم، شاباتوم، یافته بودند با خود به فلسطین بردند.
اگر چه آموزگاران سالیم برای پالایش و ارتقاءِ مذاهب بینالنهرین کار زیادی انجام دادند، در رهنمون ساختن مردمان گوناگون به شناخت دائمی خدای یکتا کامیاب نشدند. چنین تعلیمی برای بیش از یکصد و پنجاه سال رایج بود و سپس به تدریج تحت سیطرۀ اعتقاد پیشین به تعدد خدایان قرار گرفت.
آموزگاران سالیم تعداد خدایان بینالنهرین را به اندازۀ زیاد کاهش دادند، و زمانی تعداد خدایان اصلی را به هفت عدد تنزل دادند: بِل، شَمَش، نَبو، اَنو، اِیا، مَردوک، و سین. در اوج آموزش جدید، آنها سه تا از این خدایان را برتر از کلیۀ خدایان دیگر قرار دادند، خدایان سهگانۀ بابلیِ بِل، اِیا، و اَنو، خدایان زمین، دریا، و آسمان. باز هم خدایان سهگانۀ دیگر در سرزمینهای مختلف سر برآوردند، که همگی یادآور تعالیم تثلیث آندیها و سومریها بوده و مبتنی بر اعتقاد سالیمیها به نشان سه دایرۀ ملک صادق بودند.
آموزگاران سالیم هرگز بر محبوبیت اشتار، مادر خدایان و روح باروری جنسی، به طور کامل فائق نیامدند. آنها برای بسیار تلاش کردند که پرستش این الهه را اصلاح نمایند، اما بابلیها و همسایگان آنان بر اَشکال تغییر یافتۀ پرستش جنسیت خویش هرگز به طور کامل چیره نشده بودند. در سراسر بینالنهرین برای همۀ زنان این یک رسم همگانی شده بود که اقلاً یک بار در اوایل زندگی به رفتن در آغوش بیگانگان تن در دهند. چنین تصور میشد که این کار یک از خود گذشتگی است که اشتار آن را الزامآور ساخته است، و اعتقاد بر این بود که زایندگی به میزان زیادی به این ایثار جنسی بستگی دارد.
پیشرفت اولیۀ آموزش ملک صادق بسیار رضایتبخش بود تا این که نَبوداد، رهبر مدرسۀ واقع در کیش تصمیم گرفت بر علیه رسوم رایج روسپیگری در معبد دست به یک یورش هماهنگ بزند. اما میسیونرهای سالیم در تلاش خویش برای ایجاد این رفرم اجتماعی شکست خوردند، و در تباهی حاصل از این شکست کلیۀ تعالیم مهمتر معنوی و فلسفی آنان با ناکامی روبرو گردید.
این شکست آموزشهای عقیدتی سالیم رشد شدید آیین نیایشی اشتار را فوراً به دنبال داشت، آئینی که پیش از آن فلسطین را تحت عنوان عشتاروت، مصر را تحت عنوان آیسیس، یونان را با نام آفرودیت، و قبایل شمالی را با عنوان اَستارت مورد تهاجم قرار داده بود. و در رابطه با این احیای پرستش اشتار بود که کاهنان بابلی از نو به ستاره نگری روی آوردند؛ طالع بینی آخرین تجدید حیات بزرگ بینالنهرینیِ خود را تجربه نمود، فالگیری رواج یافت، و برای قرنها کهانت به طور فزاینده رو به وخامت گذارد.
ملک صادق به پیروان خود هشدار داده بود که راجع به خدای یگانه، پدر و آفرینندۀ همه، آموزش دهند و فقط بشارت لطف الهی از طریق ایمان تنها را موعظه کنند. اما اشتباه آموزگاران حقیقت جدید اغلب این بوده است که دست به تلاش بیش از حد زنند و سعی کنند که انقلاب ناگهانی را جانشین تکامل آهسته کنند. میسیونرهای ملک صادق در بینالنهرین استانداردی اخلاقی به وجود آوردند که برای مردم بیش از حد بالا بود. آنها به تلاشی بیش از حد دست زدند و آرمان والای آنان به شکست انجامید. آنها مأموریت یافته بودند که یک بشارت معین را موعظه کنند، حقیقتِ واقعیت پدر جهانی را اعلام نمایند، اما در آرمانِ ظاهراً ارزشمند ایجاد رفرم در سنن اجتماعی گرفتار شدند، و بدین ترتیب مأموریت بزرگ آنان به بیراهه رفت و عملاً در درماندگی و فراموشی از بین رفت.
در یک نسل مقر مرکزی سالیم در کیش نابود گشت، و تبلیغ اعتقاد به خدای یکتا عملاً در سراسر بینالنهرین متوقف گردید. اما بقایای مدارس سالیم پا برجا باقی ماندند. گروههای کوچکی که در اینجا و آنجا پراکنده بودند به اعتقاد خود به آفرینندۀ یکتا ادامه دادند و بر علیه بت پرستی و فساد اخلاقی کاهنان بینالنهرینی دست به مبارزه زدند.
این میسیونرهای سالیمِ دورۀ بعد از رد تعالیم آنان بودند که بسیاری از مزامیر عهد عتیق را نوشته و آنها را روی سنگ حکاکی کردند، جایی که کاهنان عبرانی دوران بعد آنها را در طول اسارت یافته و متعاقباً در مجموعۀ سرودهای نیایشی که تألیف آن به یهودیان منتسب گردیده ادغام نمودند. این مزامیر زیبا از بابل در معابد بِل – مَردوک نوشته نشدند. آنها کار نوادگان میسیونرهای پیشین سالیم بودند، و در مقایسه با معجون جادویی کاهنان بابل از کیفیت چشمگیری برخوردارند. کتاب ایوب انعکاس نسبتاً خوبی از تعالیم مدرسۀ سالیم در کیش و در سراسر بینالنهرین میباشد.
بیشتر فرهنگ مذهبی بینالنهرین از طریق کار آمِنِموپ و ایخناتون از راه مصر به ادبیات و آیین نیایشی عبرانیان راه یافت. مصریان تعالیم تعهد اجتماعی را به طور قابل ملاحظهای حفظ نمودند. این آموزشها از بینالنهرینیهای پیشین آندی سرچشمه گرفته بودند و توسط بابلیهای ایام بعد که درۀ رود فرات را اشغال کردند به طور گسترده از دست رفتند.
آموزشهای اولیۀ ملک صادق در واقع عمیقترین ریشۀ خود را در مصر دوانیدند و از آنجا متعاقباً به اروپا گسترش یافتند. مذهب تکاملی درۀ رود نیل از طریق ورود تیرههای برتر نودی، تبار آدم، و مردمان بعدی آندیِ متعلق به درۀ رود فرات مرتباً ارتقا مییافت. هر چند گاه یکبار، بسیاری از سرپرستان مدنی مصر سومری بودند. همانطور که هند در این روزگاران در بر گیرندۀ بالاترین اختلاط نژادهای دنیا بود، مصر نیز پرورش دهندۀ کاملترین نمونۀ در هم آمیختۀ فلسفۀ مذهبی بود که در یورنشیا یافت میشد، و از درۀ رود نیل به بسیاری از نقاط دنیا پخش گردید. یهودیان بخش عمدۀ ایدۀ خود پیرامون آفرینش دنیا را از بابلیها دریافت کردند، اما برداشت خود دربارۀ مشیت الهی را از مصریان گرفتند.
تمایلات سیاسی و اخلاقی، نه فلسفی یا مذهبی، موجب شد که برای تعالیم سالیم مصر از بینالنهرین مناسبتر باشد. رهبر هر قبیله در مصر بعد از جنگ و ستیز و راه یابی به تاج و تخت، با اعلام این که خدای قبیلۀ او خدای اولیه و آفرینندۀ کلیۀ خدایان دیگر است، در صدد این برمیآمد که سلسلۀ خود را تداوم بخشد. بدین ترتیب مصریان به تدریج به ایدۀ یک خدای مافوق خو گرفتند، یک سکوی پرش به سوی تعالیم بعدی یک خدای جهانی آفریننده. ایدۀ یکتاپرستی برای قرنهای بسیار در مصر به پس و پیش در نوسان بود، و اعتقاد به خدای یکتا همیشه پیشرفت میکرد ولی هیچگاه بر مفاهیم در حال تکامل پرستش خدایان متعدد کاملاً مستولی نمیگشت.
مردمان مصر برای مدتهای مدید به پرستش خدایان طبیعت تن داده بودند، خصوصاً هر یک از چهل قبیلۀ جداگانه از یک خدای ویژۀ گروهی برخوردار بودند، یکی گاو نر را میپرستید، دیگری شیر، سومی قوچ، و غیره. باز پیشتر از آن قبایل توتم بودند، بسیار زیاد شبیه سرخپوستان.
به مرور زمان مصریان مشاهده کردند که بدنهای مرده که در گورهای بدون آجر گذارده میشوند، با عمل شن آغشته با کربنات سدیم از فاسد شدن محفوظ میمانند — مومیایی میشوند — حال آن که آنهایی که در مقبرههای آجری دفن میشوند از بین میروند. این مشاهدات به آن آزمایشاتی منجر شد که بعدها به عمل مومیایی کردن مردگان انجامید. مصریان معتقد بودند که حفظ بدن، عبور فرد را به زندگی آینده تسهیل میکند. آنها برای این که یک شخص در آیندۀ دور بعد از متلاشی شدن بدنش به درستی شناسایی شود، یک مجسمۀ تدفینی را در کنار جسد در گور قرار میدادند و تصویر فرد را روی تابوت حکاکی میکردند. ساختن این مجسمههای تدفینی منجر به پیشرفت بزرگی در هنر مصریان گردید.
برای قرنها مصریان ایمان خود را به مقبرهها به عنوان نگاهبانان بدن و به نجات متعاقب مسرت بخش بعد از مرگ بسته بودند. تکامل بعدی کارهای جادوگرانه، در حالی که از گهواره تا گور برای زندگی گرانبار بود، به مؤثرترین نحو آنها را از مذهب مقبرهها نجات داد. کاهنان روی تابوتها متونی جادویی حک میکردند که بنا بر اعتقاد آنان ”فرد را از این که قلبش در دنیای تحتانی از او جدا شود“ حفاظت مینمود. بعد از مدت کوتاهی کلکسیونی از این متون جادویی جمعآوری شده و به صورت کتاب مردگان محفوظ گردید. اما در درۀ رود نیل به زودی آیین جادوگری با حیطۀ شعور و کاراکتر درگیر گردید، که اغلب با آیین آن روزگاران تا درجهای قابل دستیابی نبود. و متعاقباً به جای مقبرههای پرنقش و نگار، به این ایدهآلهای اخلاقی و کرداری برای نجات اتکا ورزیده شد.
خرافات این ایام با اعتقاد کلی به تأثیر آب دهان به عنوان یک عامل شفا دهنده به خوبی نشان داده میشود، عقیدهای که منشأ آن در مصر بود و از آنجا به عربستان و بینالنهرین اشاعه یافت. در نبرد افسانهای هُروس با سِت، خدای جوان چشمش را از دست داد، اما بعد از این که سِت شکست خورد، چشم او توسط خدای خرد، تات، که بر زخم تف کرده و آن را شفا داد، به حالت نخست درآمد.
مصریان مدتها اعتقاد داشتند که ستارگانی که در آسمان شب چشمک میزنند نمایانگر نجات روانهای مردگان شایسته هستند. آنها تصور میکردند که سایر بقا یافتگان جذب خورشید شدهاند. در طی یک دورۀ مشخص، ستایش خورشید به یک نوع پرستش نیاکان تبدیل گشت. معبر ورودی شیبدار هرم بزرگ مصر مستقیماً به سمت ستارۀ قطبی جهتگیری شده بود، تا روان پادشاه بتواند هنگام بیرون آمدن از گور مستقیماً به سوی کواکب ایستا و استقرار یافتۀ ستارگان ثابت، مکان فرضی پادشاهان برود.
وقتی که انوار مورب خورشید از میان روزنهای در ابرها در حال رخنه به زمین مشاهده میشدند، اعتقاد بر این بود که آنها گواه فرود آمدن یک پلکان آسمانیاند که پادشاه و روانهای پارسای دیگر بتوانند از روی آن بالا روند. ”شاه پِپی تابش خود را به صورت یک پلکان زیر پای خویش پایین گذارده است تا از روی آن نزد مادرش صعود کند.“
هنگامی که ملک صادق در جسم ظاهر گشت، مصریان دارای مذهبی بودند که از مذهب مردمان اطراف بسیار برتر بود. آنها معتقد بودند که اگر یک روان رها شده از جسم به طور صحیحی به فرمولهای جادویی مجهز شود میتواند از دست ارواح اهریمنیِ مداخلهجو گریخته و راه خود را به سوی تالار قضاوت اوزیریس بگشاید، و اگر در آنجا از ”قتل، راهزنی، دروغ، زنا، دزدی، و خودخواهی“ بری از گناه باشد، به قلمروهای سعادت جاوید پذیرفته میشود. اگر این روان در میزان سنجیده شده و مقصر شناخته شود، به جهنم، به کام نابود کننده، تسلیم خواهد شد. و این در مقایسه با اعتقادات بسیاری از مردمان اطراف، نسبتاً یک مفهوم پیشرفته از یک زندگی آینده بود.
مفهوم داوری الهی در آخرت برای گناهان زندگی یک فرد هنگام بودن در جسم در زمین، از مصر به داخل الهیات عبرانی راه یافت. در تمامی کتاب عبرانی مزامیر واژۀ داوری الهی تنها یکبار ظاهر میشود، و آن مزمور خاص توسط یک مصری نوشته شده است.
اگر چه فرهنگ و مذهب مصر عمدتاً از بینالنهرینِ آندی مشتق شده بود و به اندازۀ زیاد از طریق عبرانیان و یونانیان به تمدنهای متعاقب انتقال یافت، بیشترِ، قدر بسیار بیشترِ آرمانگرایی اجتماعی و اخلاقی مصریان به صورت یک رویداد صرفاً تکاملی در درۀ رود نیل به وجود آمد. پیش از اعطای میکائیل، به رغم ورود بخش عمدۀ حقیقت و فرهنگ آندی منشأ، در مصر بیشتر یک فرهنگ اخلاقی به صورت یک رویداد صرفاً بشری، در مقایسه با تکنیکهای طبیعی مشابه که در هر ناحیۀ محدود دیگر پدیدار گشت، به وجود آمد.
تکامل اخلاقی کاملاً به آشکارسازی الهی وابسته نیست. مفاهیم والای اخلاقی میتوانند از تجربۀ خود انسان سرچشمه یابند. انسان حتی میتواند از زندگانیِ شخصیِ تجربیِ خویش ارزشهای معنوی را به وجود آورد و به بینش کیهانی دست یابد، زیرا یک روح الهی در او ساکن است. چنین تکاملهای طبیعیِ سیرت و ضمیر باطن همچنین با ورود دورهای آموزگاران حقیقت تقویت میشدند، در دوران باستان از عدن دوم، و بعدها از مقر مرکزی ملک صادق در سالیم.
هزاران سال پیش از این که تعلیمات سالیم در مصر رخنه کنند، رهبران اخلاقی آن، عدالت، انصاف، و اجتناب از طمعکاری را آموزش میدادند. سه هزار سال پیش از نوشته شدن متون مقدس عبرانی، شعار مصریان این بود: ”انسانی که معیار او درستکاری است و مطابق طریقت آن حرکت میکند، پابرجا است.“ آنها تواضع، اعتدال، و بصیرت را آموزش میدادند. پیام یکی از آموزگاران بزرگ این دوره چنین بود: ”درستکار باشید و با همه با عدالت رفتار کنید.“ شعار سهگانۀ مصری این عصر این بود: حقیقت - عدالت - درستکاری. از میان کلیۀ مذاهب صرفاً بشریِ یورنشیا هرگز هیچیک از آنها از ایدهآلهای اجتماعی و عظمت اخلاقی این اومانیسم پیشین درۀ رود نیل پیشی نگرفتند.
در خاکِ این عقاید نیک کردارانه و ایدهآلهای اخلاقی در حال تکامل، تعالیم بقا یافتۀ مذهب سالیم شکوفا شدند. مفاهیم خوب و بد در قلوب مردمی که اعتقاد داشتند ”حیات به صلحجو و مرگ به گناهکار اهدا خواهد شد“، ”صلحجو کسی است که آنچه را دوست داشتنی است انجام میدهد؛ گناهکار کسی است که آنچه را که نفرتانگیز است به انجام میرساند“، پاسخی آماده یافتند. ساکنان درۀ رود نیل پیش از این که مفاهیم بعدی درست و غلط، و خوب و بد را در سر بپرورانند برای قرنها با این معیارهای در حال ظهور اخلاقی و اجتماعی زندگی کرده بودند.
مصر روشنفکر و اخلاقی بود اما بیش از حد معنوی نبود. در عرض شش هزار سال تنها چهار پیامبر بزرگ در میان مصریان برخاست. آنها برای مدتی از آمِنِموپ پیروی نمودند؛ اُخبان را به قتل رساندند؛ ایخناتون را پذیرفتند اما با دو دلی و برای یک نسل کوتاه؛ موسی را نپذیرفتند. مجدداً، این شرایطِ سیاسی بود نه مذهبی، که برای ابراهیم و بعدها برای یوسف این امر را آسان ساخت که از سوی تعالیم سالیم مبنی بر وجود خدای یکتا نفوذ زیادی را در سراسر مصر اعمال گردانند. اما هنگامی که میسیونرهای سالیم در ابتدا وارد مصر شدند، با این فرهنگ بسیار اخلاقی تکاملی که با معیارهای تعدیل یافتۀ اخلاقی مهاجران بینالنهرینی مخلوط شده بود مواجه شدند. این آموزگاران اولیۀ درۀ رود نیل اولین کسانی بودند که ضمیر باطن را به عنوان فرمان خدا، صدای پروردگار، اعلام نمودند.
در موعد مناسب در مصر آموزگاری برخاست که توسط بسیاری ”فرزند انسان“ و توسط دیگران آمنموپ نامیده میشد. این پیامبر ضمیر باطن را تا نقطۀ اوج داوری بین درست و غلط تعالی بخشید، مجازات برای گناه را تعلیم داد، و نجات از طریق فرا خواندن الهۀ خورشید را اعلام نمود.
آمنموپ آموزش میداد که دارایی و ثروت هدیۀ خداوند است، و این مفهوم فلسفۀ عبرانی را که بعدها پدیدار گردید کاملاً تحت تأثیر قرار داد. این آموزگار والامنش باور داشت که خدا آگاهی عامل تعیین کننده در کلیۀ اعمال است؛ و این که هر لحظۀ زندگی باید با درکِ بودن در حضور خداوند و احساس مسئولیت در برابر او سپری شود. تعالیم این حکیم متعاقباً به زبان عبرانی ترجمه شدند و مدتها پیش از این که عهد عتیق به شکل نوشته در آید، کتاب مقدسِ آن مردم شدند. موعظۀ عمدۀ این انسان نیک به آموزش پسرش پیرامون درستکاری و صداقت در مشاغل مسئول دولتی مربوط میشد. و این عقاید اصیلِ مدتها پیش مایۀ افتخار هر دولتمرد امروزی است.
این مرد دانای رود نیل میآموخت که ”ثروت برای خود بال در میآورد و به دورها پرواز میکند“ — یعنی این که تمامی چیزهای دنیوی ناپایدارند. دعای بزرگ او برای ”رهایی از ترس“ بود. او همه را ترغیب میکرد که از ”سخنان انسانها“ دوری گزینند و به “اعمال خداوند“ روی آورند. در محتوا او چنین آموزش میداد: انسان پیشنهاد میکند اما خداوند حل و فصل میکند. تعالیم او هنگامی که به زبان عبرانی ترجمه شدند، فلسفۀ کتاب امثال سلیمانِ عهد عتیق را تعیین نمودند. آنها هنگامی که به زبان یونانی ترجمه شدند، تمامی فلسفۀ مذهبی بعدی یونان را تحت تأثیر قرار دادند. فیلسوف اسکندریه، فیلون، در دوران بعد نسخهای از کتاب خرد را در اختیار داشت.
آمنموپ اخلاقیات تکامل و اصول اخلاقی آشکارسازی الهی را حفظ نمود و در نوشتجات خود آنها را به عبرانیان و به یونانیان هر دو انتقال داد. او از میان آموزگاران مذهبی این عصر بزرگترین آنها نبود، اما پرنفوذترین آنها بود، بدین لحاظ که اندیشۀ متعاقب دو حلقۀ حیاتی در رشد تمدن باختر را تحت تأثیر قرار داد — عبرانیان، که نقطۀ اوج ایمان مذهبی باختر در میان آنان تکوین یافت، و یونانیان، که اندیشۀ فلسفی خالصی را تا بزرگترین نقاط بالای اروپایی آن توسعه دادند.
در کتاب عبرانیِ امثال سلیمان، فصلهای پانزده، هفده، بیست، و فصل بیست و دو، آیۀ هفده، تا فصل بیست و چهار، آیۀ بیست و دو، تقریباً کلمه به کلمه از کتاب خرد آمنموپ گرفته شدهاند. اولین زبورِ کتاب عبرانی مزامیر توسط آمنموپ نوشته شد و لُب تعالیم ایخناتون میباشد.
آموزشهای آمنموپ به تدریج داشتند تأثیر خود را در ذهن مصریان از دست میدادند که از طریق نفوذ یک پزشک اهل سالیم، یک زنی از خانوادۀ سلطنتی به طرفداری از تعالیم ملک صادق برخاست. این زن پسر خود، ایخناتون، فرعون مصر، را قانع کرد که این تعالیم مربوط به خدای یگانه را بپذیرد.
از هنگام ناپدید شدن ملک صادق در جسم، هیچ موجود بشری همچون ایخناتون تا آن زمان از چنین برداشت مبهوت کنندۀ واضحی از مذهب آشکار شدۀ سالیم برخوردار نبود. از برخی جهات این پادشاه جوان مصری یکی از خارقالعادهترین اشخاص در تاریخ بشر است. در طول این دورۀ رکود فزایندۀ معنوی در بینالنهرین، او اعتقاد به اِلاِلیون، خدای یگانه، را در مصر زنده نگاه داشت، و بدین ترتیب کانال فلسفی یکتاپرستی را که برای زمینۀ مذهبیِ در آن هنگام اعطای آیندۀ میکائیل حیاتی بود، حفظ نمود. و در رابطه با شناخت این دستاورد در زمرۀ دلایل دیگر بود که عیسی در کودکی به مصر برده شد، جایی که برخی از جانشینان روحانی ایخناتون او را دیده و برخی از جوانب مأموریت الهی او را در یورنشیا به درجاتی درک کردند.
موسی، بزرگترین شخصیت بین ملک صادق و عیسی، هدیۀ مشترکی به دنیای نژاد عبرانی و خانوادۀ سلطنتی مصر بود؛ و اگر ایخناتون از استعداد چندگانه و توان موسی برخوردار میبود، و اگر از خود نبوغ سیاسی همانند رهبری شگرف مذهبیش نشان میداد، آنگاه مصر ملت یکتاپرست بزرگ آن عصر میشد؛ و اگر این امر رخ داده بود، این احتمال اندک وجود داشت که عیسی بخش بزرگتر حیات انسانی خویش را در مصر زندگی میکرد.
در تمام تاریخ هرگز هیچ پادشاهی مثل این ایخناتون استثنایی به گونهای چنین متدیک کل یک ملت را از آیین چند خدایی به یکتاپرستی چرخش نداده است. این حاکم جوان با مبهوت کنندهترین عزمی راسخ پیوندش را با گذشته گسست، نامش را تغییر داد، پایتخت خود را ترک نمود، یک شهر کاملاً نو ساخت، و برای تمامی یک ملت هنر و ادبیاتی نوین به وجود آورد. اما او خیلی سریع عمل کرد؛ او خیلی زیاد ساخت، بیش از آنی که بتواند پس از رفتن او دوام آورد. دوباره، او نتوانست ثبات مادی و رفاه مردم خویش را تأمین نماید؛ و هنگامی که سیلابهای متعاقب مشقت و ستم مصریان را فرا گرفت، تمامی اینها به گونهای نامساعد بر ضد تعالیم مذهبی او عمل نمودند.
اگر این انسان شگرفِ روشنبین و فوقالعاده مصمم از فراست سیاسی موسی برخوردار بود، تمامی تاریخ تکامل مذهب و آشکارسازی حقیقت را در دنیای باختر تغییر میداد. او توانست در طول زندگیش فعالیتهای کاهنانی را که معمولاً بیاعتبار میساخت تحت کنترل درآورد، اما آنها فرقههای خویش را در اختفا حفظ نموده و به مجرد این که پادشاه جوان از قدرت کنار رفت در صحنۀ عمل پدیدار شدند؛ و آنان در مرتبط ساختن تمامی مشکلات بعدی مصر با برقراری یکتاپرستی در طول حکومت او درنگ نورزیدند.
ایخناتون به گونهای بسیار خردمندانه در لفافۀ خدای خورشید درصدد برقراری یکتاپرستی برآمد. این تصمیم برای پیشنهاد پرستش پدر جهانی از طریق جذب و ادغام کلیۀ خدایان در پرستش خورشید به دلیل رهنمود پزشک سالیم بود. ایخناتون تعالیم کلیِ در آن هنگام موجودِ کیش آتون را در رابطه با پدر بودن و مادر بودن الوهیت گرفت و مذهبی ایجاد نمود که یک رابطۀ صمیمانۀ پرستشی میان انسان و خدا را به رسمیت میشناخت.
ایخناتون ضمن این که معاشران خود را در نمای پرستش خدای یگانه، آفریدگار آتون و پدر متعالی همه، هدایت میکرد پرستش ظاهری آتون، خدای خورشید، را به گونهای خردمندانه حفظ نمود. این آموزگار - پادشاه جوان نویسندهای پربار بود. او مؤلف یک شرح تفصیلی با عنوان ”خدای یگانه“ یک کتاب سی و یک فصلی، بود که کاهنان پس از بازگشت به قدرت به کلی آن را نابود کردند. ایخناتون همچنین یکصد و سی و هفت سرود نیایشی نوشت، که نگارش دوازده عدد از آنان که اکنون در کتاب امثال سلیمانِ عهد عتیق حفظ شدهاند، به نویسندگان عبرانی نسبت داده شده است.
سخن متعالی مذهب ایخناتون در زندگی روزمره ”درستکاری“ بود، و او ایدۀ درستکاری را به سرعت بسط داد تا اخلاقیات بینالمللی و نیز ملی را در بر گیرد. این نسلی با پارسامنشی مبهوت کنندۀ شخصی بود و در میان مردان و زنان هوشمندتر با یک آرزوی حقیقی برای یافتن و شناخت خداوند تعیین ویژگی میشد. در آن روزگاران موقعیت اجتماعی یا ثروت، هیچ فرد مصری را از دیدۀ قانون برتر نمیساخت. زندگی خانوادگی مصر برای محفوظ نگاه داشتن و ارتقاءِ فرهنگ اخلاقی کار زیادی انجام داد و بعدها برای زندگی عالی خانوادگی یهودیان در فلسطین الهامبخش بود.
ضعف مهلک عقاید ایخناتون بزرگترین حقیقت آن بود، این تعلیم که آتون نه تنها آفرینندۀ مصر بلکه ”تمام دنیا، انسان و حیوانات، و تمامی سرزمینهای بیگانه، حتی سوریه و کوش، علاوه بر این سرزمین مصر“ بود. ”او همه چیز را در جای خود قرار میدهد و نیازمندیهای همه را برطرف میسازد.“ این مفاهیم الوهیت والا و ستوده بودند، اما ملی گرایانه نبودند. این تمایلات جهان گرایانه در مذهب نتوانستند روحیۀ ارتش مصر را در میدان نبرد ارتقا دهند، در حالی که حربههای مؤثری برای استفادۀ کاهنان بر علیه پادشاه جوان و مذهب جدید او فراهم نمودند. او ایدهای از الوهیت داشت که از برداشت عبرانیان آتی بسیار برتر بود، اما آن برای خدمت به اهداف یک فردِ ملت ساز زیاده از حد پیشرفته بود.
اگر چه آرمان یکتاپرستی با درگذشت ایخناتون دستخوش رکود شد، ایدۀ خدای یکتا در اذهان بسیاری از گروهها دوام یافت. داماد ایخناتون با کاهنان همراه شد، به پرستش خدایان پیشین بازگشت نمود، و نامش را به توتان خامِن تغییر داد. پایتخت به تیبِز بازگشت و کاهنان در این سرزمین بسیار متمول گشتند، و سرانجام یک هفتم تمام مصر را تصاحب کرده و در مدتی کم یکی از همین رسته از کاهنان جسورانه تاج سلطنتی را به زور به دست آورد.
اما کاهنان نتوانستند به طور کامل بر موج یکتاپرستی چیره شوند. آنها به طور فزاینده ناگزیر شدند خدایان خویش را تلفیق نموده و به هم پیوند دهند؛ خانوادۀ خدایان هر چه بیشتر در هم ادغام شدند. ایخناتون قرص شعلهور افلاک را به خدای آفریننده مربوط ساخته بود، و مدتها پس از فوت اصلاح طلب جوان، این ایده در قلوب انسانها، حتی کاهنان، پیوسته شعلهور بود. مفهوم یکتاپرستی هرگز در قلوب انسانها در مصر و در دنیا از بین نرفت. آن حتی تا زمان ورود پسر آفرینندۀ همان پدر الهی تداوم یافت، خدای واحدی که ایخناتون برای پرستش تمامی مصر به طور بسیار غیورانه اعلام نموده بود.
ضعف دکترین ایخناتون در این واقعیت نهفته بود که او چنان مذهب پیشرفتهای پیشنهاد نمود که فقط مصریان تحصیل کرده میتوانستند آموزشهای او را به طور کامل درک کنند. طبقۀ عامۀ برزگران عقیدۀ او را هرگز به درستی درک نکردند، و از این رو آماده بودند به همراه کاهنان به پرستش پیشین آیسیس و زوجۀ او اوزیریس که ظاهراً به گونهای معجزهآسا به دنبال مرگی بیرحمانه به دستان سِت، خدای تاریکی و شرارت، زنده شد بازگشت نمایند.
تعلیم فناناپذیری تمامی انسانها برای مصریان بسیار پیشرفته بود. فقط به پادشاهان و ثروتمندان وعدۀ برخاستن از مرگ داده شده بود. از این رو آنها در آمادگی برای روز داوری الهی بدنهای خویش را در مقبرهها با دقت زیاد مومیایی و حفظ مینمودند. اما دمکراسیِ نجات و رستاخیز، آنطور که توسط ایخناتون آموزش داده میشد سرانجام فائق آمد، حتی تا آن حد که مصریان بعدها به نجات حیوانات بیشعور نیز اعتقاد پیدا کردند.
اگر چه به نظر میرسید تلاش این فرمانروای مصری برای قبولاندن پرستش خدای یکتا به مردمش به شکست انجامید، باید نگاشته شود که پیامدهای کار او برای قرنها هم در فلسطین و هم در یونان پابرجا باقی ماند، و این که بدین ترتیب مصر عامل انتقال مجموع فرهنگ تکاملی رود نیل و مذهب آشکار شدۀ رود فرات به تمامی مردمان بعدی باختر گردید.
حدوداً هنگامی که زندگی ملی عبرانیان در حال شروع بود، شکوه این عصر بزرگِ پیشرفت اخلاقی و رشد معنوی در درۀ رود نیل به سرعت داشت سپری میشد، و این صحرا نشینان به دنبال سفر موقت خود به مصر بیشتر این تعالیم را با خود بردند و بسیاری از تعالیم ایخناتون را در مذهب نژادی خود تداوم بخشیدند.
برخی از میسیونرهای ملک صادق از فلسطین با عبور از بینالنهرین به فلات بزرگ ایران رفتند. برای بیش از پانصد سال آموزگاران سالیم در ایران پیشرفت میکردند، و تمامی ملت داشت به مذهب ملک صادق چرخش میکرد که به ناگاه تغییر حکمرانان به سرعت موجب اذیت و آزاری تلخ شد که عملاً آموزشهای یکتاپرستانۀ مکتب سالیم را پایان بخشید. اصول میثاق ابراهیم عملاً در ایران منسوخ گشته بود که در آن قرن بزرگ رنسانس اخلاقی، قرن ششم پیش از میلاد مسیح، زرتشت ظهور کرد و اخگر نیمهسوز بشارت سالیم را احیا نمود.
این بنیانگذار مذهب جدید جوانی توانا و بیباک بود، که در سفر زیارتی اولش به اور در بینالنهرین علاوه بر بسیاری روایات از روایات کلیگسشیا و شورش لوسیفر اطلاع یافته بود، و تمامی اینها برای طبیعت مذهبی وی جاذبهای قوی به وجود آورده بود. از این رو، در حالی که در اور بود در نتیجۀ یک رویا تصمیم گرفت به خانۀ شمالی خود بازگشته و بازسازی مذهب مردمش را به عهده گیرد. او ایدۀ عبرانی یک خدای عادل، برداشت موسی از ربانیت را جذب کرده بود. ایدۀ یک خدای متعال در ذهن او روشن بود، و او کلیۀ خدایان دیگر را در زمرۀ اهریمنان شمرده و آنان را در صفوف ارواح خبیث که در بینالنهرین راجع به آنان شنیده بود قرار داد. او از داستان هفت روح استاد، آنطور که روایت آن در اور تداوم یافت، مطلع شده بود، و از این رو کهکشانی از هفت خدای متعال که اهورا مزدا در رأس آن بود پدید آورد. او این خدایان پایینتر را به ایدهآل سازی قانون درست، پندار نیک، دولت اعلا، سیرت مقدس، سلامتی، و جاودانگی مربوط ساخت.
و این مذهب جدید یک مذهب عمل بود — کار — نه دعا و آیین نیایشی. خدای آن موجودی با خرد مافوق و حامی تمدن بود. آن یک فلسفۀ رزمندۀ مذهبی بود که متهورانه با اهریمن، بیعملی، و قهقرا پیکار مینمود.
زرتشت پرستش آتش را آموزش نداد، اما درصدد این برآمد که شعلۀ آتش را به عنوان سمبل روحی پاک و خردمند که از استیلای جهانی و عالی برخوردار است به کار بندد. (این نیز تماماً حقیقت دارد که پیروان او بعدها این آتش سمبلیک را هم تقدیس و هم پرستش مینمودند.) سرانجام به دنبال تغییر دین یک شاهزادۀ ایرانی، این مذهب جدید با زور شمشیر گسترش یافت. و زرتشت برای آنچه که بنا بر اعتقادش ”حقیقت خدای نور“ بود قهرمانانه در نبرد جان باخت.
دین زرتشت تنها کیش یورنشیایی است که تعالیم دلمیشیا و عدن را دربارۀ هفت روح استاد تداوم میبخشد. این دین در حالی که در شکفتن مفهوم تثلیث ناکام ماند، از جهتی به مفهوم خدای هفتگانه نزدیک گردید. دین اولیۀ زرتشتی یک دوگانگی صرف نبود. اگر چه تعالیم اولیۀ آن اهریمن را به صورت همتراز زمانی نیکی تصویر مینمود، آن قطعاً ابدیتِ نهفته در واقعیتِ غائیِ نیکی بود. تنها در ایام بعد این اعتقاد که نیکی و بدی تحت شرایط یکسان در ستیزند اعتبار یافت.
روایات یهودی بهشت و جهنم و اعتقاد به اهریمنان، آنطور که در متون مقدس عبرانی نگاشته شده است، حین این که روی روایات به جا مانده پیرامون لوسیفر و کلیگسشیا بنیاد نهاده شده است، در طول دورانی که یهودیان تحت سیطرۀ سیاسی و فرهنگی ایرانیان بودند اساساً از زرتشتیان گرفته شده است. زرتشت، همانند مصریان ”روز داوری خداوند“ را آموزش داد، اما او این واقعه را به پایان دنیا مربوط ساخت.
حتی مذهبی که در ایران جانشین دین زرتشت گردید، به طور قابل ملاحظه از آن تأثیر پذیرفت. وقتی که کاهنان ایرانی درصدد برانداختن تعالیم زرتشت برآمدند، پرستش باستانی میترا را احیا نمودند. و میترا پرستی در سرتاسر خاور نزدیک و مناطق مدیترانه گسترش یافت و برای دورانی با یهودیت و مسیحیت هر دو هم عصر بود. بدین ترتیب تعالیم زرتشت سه مذهب بزرگ را به طور پی در پی تحت تأثیر قرار داد: یهودیت، مسیحیت، و از طریق آنها، اسلام.
اما تعالیم متعالی و سرایشهای نیایشی والای زرتشت بسیار دور از تحریفات بشارت وی بودند که در دوران اخیر توسط پارسیان به انجام رسید. این تحریفات با ترس زیاد آنان از مردگان و اعتقاد به سفسطه توأم بود که زرتشت هرگز تسلیم آن نشد و بر آن صحه نگذارد.
این مرد بزرگ یکی از انسانهای آن گروه بینظیر بود که در قرن ششم پیش از میلاد مسیح ظهور کرد تا مانع خاموشی کامل و نهایی آن نور سالیم گردد، نوری که با کم سویی میسوخت تا در دنیای تاریک انسان مسیر نور را که به زندگی جاوید راه میبرد به او نشان دهد.
تعالیم ملک صادق پیرامون خدای یکتا در تاریخ نسبتاً اخیری در صحرای عربی تثبیت شدند. میسیونرهای سالیم به دلیل عدم فهمشان از رهنمودهای ملک صادق در رابطه با سازماندهی بیش از حد، همچون در یونان، در عربستان ناکام ماندند. اما آنها با تعبیرشان از اندرز وی مبنی بر مخالفت با کلیۀ تلاشها برای پیشبرد این آرمان از طریق نیروی نظامی یا فشار مدنی بدین گونه از حرکت باز داشته نشدند.
حتی در چین و روم نیز تعالیم ملک صادق بیشتر از این ناحیۀ صحرایی که خود بسیار نزدیک سالیم بود به طور کامل به شکست منتهی نشدند. مدتها پس از این که اکثریت مردمان شرق و غرب به ترتیب بودایی و مسیحی شده بودند، صحرای عربی برای هزاران سال به روال گذشته همچنان ادامه داد. هر قبیله بت قدیمی خویش را میپرستید، و بسیاری از تک تک خانوادهها خدایان خانگی خود را داشتند. برای مدتها بین اشتار بابلی، یهوه عبرانی، اهورای ایرانی، و پدر مسیحیِ خداوندگار عیسی مسیح مبارزه ادامه یافت. هرگز یک مفهوم نتوانست به طور کامل جانشین مفاهیم دیگر گردد.
اینجا و آنجا در سراسر عربستان خانوادهها و قبایلی بودند که ایدۀ مبهم خدای یکتا را حفظ نمودند. این گروهها روایات ملک صادق، ابراهیم، موسی، و زرتشت را گرامی شمردند. مراکز متعددی بودند که ممکن بود نسبت به بشارت مربوط به عیسی واکنش مثبت نشان دهند، اما میسیونرهای مسیحی سرزمینهای صحرا در مقایسه با مداراگران و نوآورانی که در کشورهای مدیترانه به عنوان میسیونر عمل مینمودند یک گروه سختگیر و غیرقابل انعطاف بودند. اگر پیروان عیسی فرمان او را که گفت: ”به سراسر دنیا بروید و انجیل را موعظه کنید“ بیشتر جدی میگرفتند، و اگر آنها در موعظههای خویش بیشتر متین بوده و در الزامات اجتماعی جانبی که ساختۀ خودشان بود کمتر سختگیر بودند، آنگاه بسیاری از سرزمینها بشارت سادۀ پسر نجار را با خرسندی میپذیرفتند و عربستان هم در زمرۀ آنان میبود.
به رغم این واقعیت که یکتاپرستیهای بزرگ خاور نزدیک نتوانستند در عربستان ریشه دوانند، این سرزمین صحرایی قادر بود مذهبی ایجاد کند که گر چه در الزامات اجتماعی آن از مطالبۀ کمتری برخوردار بود، با این وجود یکتاپرستانه بود.
تنها یک عامل که از طبیعت قبیلهای، نژادی، یا ملی برخوردار بود پیرامون عقاید بدوی و غیرسازمان یافتۀ صحرا وجود داشت، و آن احترامی خاص و کلی بود که تقریباً تمامی قبایل عربی مایل بودند به یک بت مشخص سنگی سیاه رنگ در یک پرستشگاه مشخص در مکه معطوف دارند. این نقطۀ تماس و تقدیس مشترک متعاقباً به برقراری مذهب اسلام منتهی شد. آنچه که یهوه، روح آتشفشان، برای سامیهای یهودی بود، سنگ کعبه برای هم نژادیهای عرب آنها شد.
نقطۀ قوت اسلام، عرضۀ روشن و واضح الله به عنوان خدای یکتا و یگانه بوده است. نقطۀ ضعف آن، مربوط ساختن نیروی نظامی به ترویج آن و نیز تحقیر زن میباشد. اما اسلام به عرضۀ یگانه خدای جهانیِ همه که ”از دیدنی و نادیدنی آگاه است“ با ثابت قدمی پایدار مانده است. ”او بخشنده و مهربان است.“ ”به راستی خداوند نسبت به همۀ انسانها سرشار از خوبی است.“ ”و هنگامی که من بیمار هستم، اوست که مرا شفا میدهد.“ ”زیرا هرگاه سه نفر با هم صحبت میکنند، خداوند به صورت چهارمی حاضر است“، زیرا آیا او ”اولین و آخرین، و نیز دیدنی و پنهان“ نیست؟
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
انسان در پنداشت الوهیت ابتدا کلیۀ خدایان را به شمار میآورد، سپس تمامی خدایان بیگانه را تحت سیطرۀ خدای قبیلهای خود قرار میدهد، و نهایتاً همه را به غیر از یک خدا که از ارزش غایی و عالی برخوردار است طرد میکند. یهودیان تمامی خدایان را در مفهوم والاتر خویش از پروردگار، خدای اسرائیل ادغام کردند. هندوها نیز خدایان متعدد خود را در ”یک معنویت خدایان“ که در ریگ - وِدا توصیف شده تلفیق نمودند، حال آن که بینالنهرینیها خدایان خود را به سطح برداشت متمرکزترِ بِل - مردوک تقلیل دادند. مدتی نه چندان طولانی پس از ظهور ماکیونتا ملک صادق در سالیم در فلسطین، این ایدههای یکتاپرستی در همه جای دنیا به حد بلوغ رسید. اما برداشت ملک صادق از الوهیت شباهتی به فلسفۀ تکاملیِ شمارش، سیطره، و طرد نداشت؛ آن منحصراً روی پایۀ قدرت خلاق بنا نهاده شده بود و به زودی بر بالاترین مفاهیم الوهیت در بینالنهرین، هند، و مصر تأثیر گذاشت.
مذهب سالیم توسط قینیها و چندین قبیلۀ کنعانی دیگر به صورت یک سنت مورد احترام بود. و این یکی از اهداف ظهور ملک صادق در جسم بود: که یک مذهب تک خدایی آن چنان رواج یابد که راه را برای اعطای زمینی یک پسر همان خدای یکتا مهیا سازد. میکائیل به سختی میتوانست به یورنشیا بیاید مگر این که مردمی معتقد به پدر جهانی که او میتوانست در میان آنان ظاهر شود وجود میداشتند.
مذهب سالیم به صورت کیش قینیها در فلسطین تداوم یافت، و این مذهب آنطور که بعدها توسط عبرانیان پذیرفته شد، در ابتدا توسط تعالیم اخلاقی مصریان، سپس به وسیلۀ اندیشۀ یزدان شناسانۀ بابلیها، و سرانجام توسط مفاهیم ایرانی نیکو و اهریمنی تحت تأثیر قرار گرفت. مذهب عبرانی از نقطه نظر عینی مبتنی بر پیمان ابراهیم با ماکیونتا ملک صادق است؛ از نظر تکاملی آن حاصل بسیاری شرایط بینظیر محیطی است؛ اما از نظر فرهنگی آن از مذهب، اخلاقیات، و فلسفۀ تمامی خاور نزدیک آزادانه به عاریت گرفته است. از طریق مذهب عبرانی است که بخش عمدۀ اخلاقیات و اندیشۀ مذهبی مصر، بینالنهرین، و ایران به مردمان باختر انتقال یافت.
سامیهای اولیه تصور میکردند که در هر چیز یک روح ساکن است. ارواح دنیاهای حیوانی و گیاهی وجود داشتند؛ ارواح سالانه، خدای بارداری؛ ارواح آتش، آب، و هوا؛ مجموعهای واقعی از ارواحی که مورد ترس بودند و پرستیده میشدند. و آموزش ملک صادق در رابطه با یک آفریدگار جهانی اعتقاد به این ارواح دون پایه یا خدایان طبیعت را هیچگاه به طور کامل از بین نبرد.
پیشرفت عبرانیان از چند خدا پرستی با گذار از پرستش یک خدا بدون انکار وجود خدایان دیگر به یکتاپرستی، یک رشد نظریِ بیوقفه و مداوم نبود. آنها در تکامل برداشتهای خویش از الوهیت قهقراهای بسیاری را تجربه نمودند، ضمن این که در طول هر دوره در میان گروههای مختلف ایمانداران سامی ایدههای متغیری دربارۀ خداوند وجود داشتند. هر چند گاه یکبار عبارات متعددی به برداشتهای آنان از خداوند اطلاق میشد؛ و برای جلوگیری از سردرگمی، این عناوین گوناگون الوهیت تا جایی که به تکامل خداشناسی یهودیان مربوط میشود، تعریف خواهند شد.
1- یَهُوَه خدای قبایل جنوبی فلسطین بود، که این برداشت از خداوند را به کوه حوریب، کوه آتشفشان سینا، مربوط میساختند. یهوه صرفاً یکی از صدها و هزاران خدایان طبیعت بود که توجه قبایل و مردمان سامی را جلب نموده و پرستش وی را از آن خود ساخته بود.
2- اِلاِلیون. برای قرنها بعد از اقامت موقت ملک صادق در سالیم، دکترین او پیرامون الوهیت به اشکال گوناگون دوام آورد اما به طور کلی با عبارت الالیون، خدای والامرتبۀ آسمان، مورد اشاره قرار میگرفت. بسیاری از سامیها، از جمله نوادگان بلافصل ابراهیم، در دوران مختلف یهوه و الالیون هر دو را پرستش میکردند.
3- اِلشَدای. مشکل است توضیح داد که الشدای چه چیز را نمایندگی میکرد. این ایده از خداوند ترکیبی از عقاید بود که از تعالیم کتاب خرد آمنموپ سرچشمه یافته، توسط دکترین ایخناتون پیرامون آتون تغییر و تبدیل یافته، و به قدر بیشتر از تعالیم ملک صادق که در مفهوم الالیون گنجیده شده بود تأثیر پذیرفته بود. اما به تدریج که مفهوم الشدای بر ذهن مردم عبرانی نفوذ کرد، به طور کامل از عقاید صحرانشینان دربارۀ یهوه متأثر گردید.
یکی از ایدههای غالب مذهب این عصر، مفهوم مصریِ تقدیر الهی بود، این تعلیم که رفاه مادی پاداشی برای خدمت به الشدای میباشد.
4- اِل. در بحبوحۀ تمامی این سردرگمی واژه شناسانه و ابهام مفهوم، بسیاری از ایمانداران پارسامنش صادقانه تلاش میکردند که تمامی این ایدههای در حال تکامل ربانیت را پرستش کنند، و در آنجا رسم اشاره به این الوهیت مرکب به عنوان اِل رشد نمود. و این عبارت باز هم سایر خدایان طبیعت صحرانشینان را در بر میگرفت.
5- اِلوهیم. در کیش و اور گروههای سومری - کلدانی که مفهوم خدای سه - در - یک را آموزش میدادند مدتها دوام آوردند. این مفهوم روی روایات روزگاران آدم و ملک صادق بنا شده بود. این عقاید به مصر انتقال داده شد، جایی که این تثلیث تحت نام اِلوهیم یا به صورت مفرد، اِلوآ، پرستیده میشد. محافل فلسفی مصر و آموزگاران بعدی اسکندریه که از تبار عبری بودند این یگانگی خدایان جمعی را آموزش میدادند، و بسیاری از مشاوران موسی در هنگام خروج قوم یهود از مصر به این تثلیث اعتقاد داشتند. اما تا بعد از این که آنها تحت نفوذ سیاسی بابلیها قرار گرفتند مفهوم الوهیمِ سهگانه هیچگاه بخشی واقعی از الهیات عبرانی نشد.
6- نامهای متفرقه. سامیها دوست نداشتند نام الوهیت خویش را به زبان آورند، و از این رو گاه به گاه به نامهای گوناگون نظیر روح خداوند، پروردگار، فرشتۀ خداوند، قادر مطلق، قدّوس، والامرتبه، آدونای، قدیمالایامها، پروردگار خدای اسرائیل، آفرینندۀ آسمان و زمین، کایریوس، یَه، خدای لشکریان، و پدر آسمانی روی میآوردند.
جِهُوا عبارتی است که در ایام اخیر به کار گرفته شده است تا مفهوم کامل یَهُوَه را که نهایتاً در تجربۀ طولانی عبرانیان تکوین یافت تعیین سازد. اما نام جِهُوا تا هزار و پانصد سال بعد از ایام عیسی مورد استفاده قرار نگرفت.
تا حدود دو هزار سال پیش از میلاد مسیح کوه سینا به طور متناوب به صورت یک آتشفشان فعال بود، و تا زمان اقامت موقت قوم اسرائیل گهگاهی فورانهای آتشفشانی در این ناحیه رخ میدادند. آتش و دود، به همراه انفجارات رعدآسایی که به فورانهای این کوه آتشفشانی مربوط بودند، تماماً صحرانشینان مناطق اطراف را متأثر ساخته و موجب ترس و شگفتی آنان میشدند و سبب آن بودند که از یهوه بسیار بترسند. این روحِ کوه حوریب بعدها خدای سامیهای عبرانی گردید، و آنها سرانجام اعتقاد یافتند که او از کلیۀ خدایان دیگر برتر است.
کنعانیها برای مدتها یهوه را مورد تکریم و تقدیس قرار داده بودند، و گر چه بسیاری از قینیها به اِلاِلیون، ابرخدای مذهب سالیم، کم و بیش ایمان داشتند، اکثریت کنعانیها به پرستش خدایان قبیلهای پیشین به طور ناپایدار ادامه دادند. آنها به سختی مایل بودند که خدایان ملی خویش را به نفع یک خدای بینالمللی ترک کنند، چه رسد به یک خدای میان سیارهای. آنها یک نگرش جهانی نسبت به الوهیت نداشتند، و از این رو این قبایل علاوه بر یهوه و گوسالههای نقرهای و طلایی که مظهر برداشت گلهبانهای صحرانشین از روح کوه آتشفشان سینا بود، به پرستش خدایان قبیلهای خویش ادامه دادند.
سوریها در حالی که خدایان خویش را میپرستیدند، همچنین به یهوۀ عبرانیان اعتقاد داشتند. به این دلیل بود که پیامبران آنها به پادشاه سوریه گفتند: ”خدایان آنان خدایان تپهها هستند؛ از این رو آنها از ما قویتر بودند؛ لیکن بگذارید روی دشت بر علیه آنها بجنگیم، و قطعاً ما از آنها نیرومندتر خواهیم بود.“
به تدریج که فرهنگ انسان پیشرفت میکند، خدایان کوچکتر مقهور یک خدای متعالی میشوند؛ ژوپیتر بزرگ فقط به منظور ابراز شگفتی تداوم مییابد. یکتاپرستان خدایان دون پایۀ خود را در سطح ارواح، دیوان، الهههای تقدیر، پریان، اجنه، جنهای قهوهای، آدمچهها، بَنشیها، و چشم بد نگه میدارند. عبرانیان از میان اعتقاد به یک خدا، بدون انکار وجود خدایان دیگر، عبور کردند و برای مدتها به وجود خدایان دیگر سوا از یهوه باور داشتند، اما به طور فزاینده بر این باور بودند که این خدایان بیگانه از یهوه پایینترند. آنها به واقعیت کَموش، خدای اموریان، اذعان داشتند ولی معتقد بودند که او از یهوه پایینتر است.
ایدۀ یهوه دستخوش بیشترین تکوین از میان کلیۀ تئوریهای انسانی پیرامون خداوند شده است. تکامل تدریجی آن تنها میتواند با دگرگونی مفهوم بودا در آسیا مقایسه گردد، که در پایان به مفهوم مطلق جهانی، حتی همینطور که مفهوم یهوه نهایتاً به ایدۀ پدر جهانی راه برد، رهنمون گردید. اما به عنوان یک واقعیت تاریخی باید فهم شود که در حالی که یهودیان دیدگاههای خود را راجع به الوهیت از خدای قبیلهای کوه حوریب به پدر آفرینندۀ با محبت و بخشندۀ دوران بعد بدین نحو تغییر دادند، نام او را تغییر ندادند. آنها طی این ایام این مفهوم در حال تکامل الوهیت را همواره یهوه نامیدهاند.
سامیهای خاور سوارکاران به خوبی سازمان یافته و به خوبی رهبری شدهای بودند که نواحی شرقی هلال حاصلخیز را مورد تهاجم قرار دادند و در آنجا با بابلیها وصلت کردند. کلدانیهای نزدیک به اور در زمرۀ پیشرفتهترین سامیهای شرقی بودند. فینیقیها یک گروه برتر و به خوبی سازمان یافتۀ سامیهای مختلط بودند که بخش غربی فلسطین در امتداد ساحل مدیترانه را در اختیار داشتند. از نظر نژادی، سامیها در زمرۀ آمیختهترین مردمان یورنشیا بودند، و حاوی عوامل ارثی تقریباً تمامی نُه نژاد دنیا بودند.
سامیهای عرب بارها و بارها از طریق جنگ راه خود را به سوی سرزمین موعود شمالی گشودند، سرزمینی که در آن ”شیر و عسل جاری بود“، اما آنها درست به همان اندازه توسط سامیها و حیتیهای شمالیِ بهتر سازمان یافته و بسیار متمدنتر بیرون رانده شدند. بعدها، طی یک قحطی فوقالعاده شدید، تعداد کثیری از این صحراگردان پرسهزن برای کارهای عمومی مصر به عنوان کارگران قراردادی وارد مصر شدند، لیکن دستخوش تجربۀ تلخ بردگی در کار سخت و طاقتفرسای روزانۀ کارگران عامی و ستمدیدۀ درۀ رود نیل شدند.
تنها بعد از روزگاران ماکیونتا ملک صادق و ابراهیم بود که برخی از قبایل سامی، به علت اعتقادات ویژۀ مذهبی خود، فرزندان اسرائیل و بعدها عبرانیان، یهودیان، و ”مردم برگزیده“ نامیده شدند. ابراهیم پدر نژادی تمامی عبرانیان نبود. او حتی جد تمامی سامیان صحرانشین که در مصر در اسارت نگاه داشته شده بودند نیز نبود. درست است، نوادگان او که از مصر خارج شدند، هستۀ قوم آتی یهود را تشکیل دادند، اما اکثریت عظیم مردان و زنانی که در قبایل اسرائیل ادغام شدند هرگز در مصر اقامت نکرده بودند. آنها صرفاً چادرنشینان همتایی بودند که همینطور که فرزندان ابراهیم و یاران سامی آنها از مصر از راه شمال عربستان سفر میکردند، دنبال نمودن رهبری موسی را برگزیدند.
آموزش ملک صادق در رابطه با الالیون، والامرتبه، و میثاق لطف الهی از طریق ایمان، تا زمان بردگی مردمان سامی در مصر که در زمان کوتاهی ملت عبرانی را تشکیل دادند، به اندازۀ زیادی فراموش شده بود. اما در طی این دورۀ اسارت، این صحرانشینان عرب یک اعتقاد سنتی مداوم به یهوه به عنوان الوهیت نژادی خویش را حفظ نمودند.
یهوه توسط بیش از یکصد قبیلۀ جداگانۀ عرب پرستش میشد، و به جز اثر خفیف مفهوم ملک صادق پیرامون الالیون که در بین طبقات تحصیل کردهتر مصر، به علاوۀ تیرههای مختلط عبرانی و مصری، دوام یافت، مذهب طبقۀ عامۀ بردگان اسیر عبرانی یک برداشت تغییر یافته از آیین پیشین جادو و قربانی برای یهوه بود.
تاریخ آغاز تکامل مفاهیم و ایدهآلهای عبرانی از یک آفرینندۀ متعال به دوران خروج سامیها از مصر تحت رهبری آن رهبر، آموزگار، و سازمانده بزرگ، موسی، باز میگردد. مادر او از خانوادۀ سلطنتی مصر بود؛ پدر او یک افسر رابط سامی بین دولت و اسرای صحرانشین بود. موسی بدین ترتیب از کیفیتهایی برخوردار بود که از منابع برتر نژادی سرچشمه مییافت. اصل و نسب او چنان زیاد در هم آمیخته بود که غیرممکن است او را در هر یک گروه نژادی طبقهبندی نمود. اگر او از این نوع آمیخته نبود، هرگز آن استعداد چندگانه و قابلیت خارقالعادۀ انطباق پذیری که او را قادر ساخت از عهدۀ آن تودۀ گوناگون برآید را آشکار نمیساخت، تودهای که سرانجام با آن سامیهای صحرانشین که تحت رهبری او از مصر به صحرای عربی گریختند مربوط شدند.
به رغم وسوسههای فرهنگ پادشاهی رود نیل، موسی چنین برگزید که بخت خود را با مردم پدرش بیازماید. در زمانی که این سازمانده بزرگ طرحهای خود را برای آزاد ساختن نهایی مردم پدرش تدوین میکرد، اسرای صحرانشین به سختی از مذهبی برخوردار بودند که ارزش نام آن را داشته باشد؛ آنها عملاً فاقد یک برداشت راستین از خداوند بوده و امیدی در دنیا نداشتند.
هرگز هیچ رهبری مسئولیت اصلاح و ارتقاءِ گروهی درماندهتر، محزونتر، مأیوستر، و نادانتر از موجودات بشری را به عهده نگرفته بود. اما این بردگان امکاناتی نهفته از پیشرفت را در رگههای ارثی خود حمل میکردند، و تعدادی مکفی از رهبران آموزش یافته که یک گروه از سازمان دهندگان کارآمد را تشکیل میدادند وجود داشتند، و آنها به منظور آمادگی برای روز طغیان و یورش برای آزادی توسط موسی تعلیم یافته بودند. این انسانهای برتر به عنوان سرپرستان بومی مردمشان به کار گرفته شده بودند. آنها به علت نفوذ موسی در میان حکمرانان مصر تا اندازهای آموزش یافته بودند.
موسی تلاش کرد برای آزادی سامیهای همتای خود به طور دیپلماتیک مذاکره کند. او و برادرش وارد یک معاهده با پادشاه مصر شدند، که به موجب آن آنها اجازه یافتند درۀ رود نیل را به مقصد صحرای عربی به طور مسالمتآمیز ترک کنند. آنها بنا بود به نشانۀ خدمت طولانی خویش در مصر یک مبلغ ناچیز از پول و کالا دریافت کنند. عبرانیان به سهم خود موافقت کردند که روابط دوستانهای با فرعونها حفظ نموده و به هیچ ائتلافی بر علیه مصر ملحق نشوند. اما پادشاه بعداً صلاح دید که این پیمان را ملغی سازد، و به عنوان دلیل چنین بهانه آورد که جاسوسانش در میان اسرای صحرانشین کشف خیانت کردهاند. او ادعا کرد که آنها به این منظور درصدد آزادی هستند که به صحرا بروند تا چادرنشینان را بر ضد مصر سازمان دهند.
اما موسی دلسرد نشد؛ او منتظر فرصت بود، و ظرف کمتر از یک سال هنگامی که نیروهای نظامی مصر به طور کامل سرگرم مقاومت در برابر حملۀ همزمان یک پیشروی قوی لیبیایی از سوی جنوب و یک تهاجم دریایی یونانی از طرف شمال بودند، این سازمانده جسور هموطنان خود را در یک فرار خارقالعادۀ شبانه به خارج از مصر هدایت کرد. این حرکت شتابان برای آزادی به دقت طراحی شده و با مهارت به اجرا گذاشته شد. و آنها به رغم این که توسط فرعون و یک گروه کوچک از مصریان به گونهای برآشفته مورد تعقیب قرار گرفتند به موفقیت دست یافتند. مصریان همگی در برابر خط دفاعی فراریان شکست خوردند و غنایم جنگی زیادی از خود به جا گذاشتند، و این غنیمتگیری تماماً توسط غارت لشکر در حال پیشروی اسرای فراری در حالی که به سوی سرزمین بیابانی نیاکان خود پیش میرفتند شدت یافت.
تکامل و ارتقاءِ آموزش موسی تقریباً بر نیمی از تمامی دنیا تأثیر گذاشته است، و حتی در قرن بیستم هنوز چنین است. در حالی که موسی فلسفۀ مذهبیِ پیشرفتهتر مصر را درک میکرد، بردگان صحرانشین از چنین تعلیماتی اطلاع کمی داشتند، اما آنها خدای کوه حوریب را که نیاکان آنان یهوه نامیده بودند هیچگاه به طور کامل فراموش نکرده بودند.
موسی از پدر و مادرش هر دو راجع به تعالیم ماکیونتا ملک صادق شنیده بود. وجه اشتراک اعتقاد مذهبی آنان مبیّن وصلت غیرمعمول بین یک زن از خون شاهانه و یک مرد از یک نژاد اسیر بود. پدر زن موسی یک پرستشگر قینیِ الالیون بود، اما والدین نجات دهنده به الشدای اعتقاد داشتند. بدین ترتیب موسی به صورت یک الشدیست تعلیم یافت؛ از طریق نفوذ پدر زن خود او یک الالیونیست شد؛ و تا زمان استقرار عبرانیان در حول و حوش کوه سینا بعد از فرار از مصر، او ایدهای جدید و مبسوط از الوهیت (که از تمامی اعتقادات گذشتهاش سرچشمه میگرفت) تدوین کرده بود، و به طریقهای خردمندانه تصمیم گرفت آن را به صورت یک مفهوم بسط یافته از خدای باستانی قبیلهای آنها، یهوه، به مردم خود اعلام نماید.
موسی تلاش کرده بود که ایدۀ الالیون را به این صحرانشینان تعلیم دهد، اما پیش از ترک مصر قانع شده بود که آنها هرگز به طور کامل این دکترین را درک نخواهند کرد. از این رو او تعمداً راه حلی سازشکارانه را پذیرا شده و خدای صحرای قبیلهای آنان را به عنوان خدای واحد و یگانۀ پیروانش تعیین نمود. موسی به طور مشخص آموزش نداد که ممکن نیست مردمان و ملتهای دیگر خدایان دیگری داشته باشند، اما مصممانه بر این باور ایستادگی کرد که یهوه بالاتر و برتر از کلیۀ خدایان دیگر است، به ویژه برای عبرانیان. اما او در تلاشش برای عرضه ساختن ایدۀ جدید و والاتر خود از الوهیت به این بردگان نادان تحت پوشش عبارت باستانی یهوه، که همیشه با سمبل گوسالۀ طلایی قبایل صحرانشین مشخص میشد، همیشه گرفتار یک تنگنای ناجور بود.
این واقعیت که یهوه خدای عبرانیانِ در حال گریز بود روشن میسازد که چرا آنان برای چنین مدت طولانی در مقابل کوه مقدس سینا در انتظار به سر بردند، و چرا ده فرمان را که موسی به نام یهوه، خدای حوریب، اعلام نمود در آنجا دریافت کردند. در طول این اقامت طولانی در مقابل کوه سینا آیینهای مذهبیِ به تازگی در حال تکاملِ پرستش عبرانی بیشتر تکمیل شدند.
به نظر نمیرسد که اگر به خاطر فوران شدید کوه حوریب در طی هفتۀ سوم اقامت پرستشی آنان در پایۀ آن نبود، موسی در برقراری آیین نسبتاً پیشرفتۀ نیایشی خویش و در حفظ بی کم و کاست پیروان خویش برای یک ربع قرن تا آن هنگام به موفقیت دست مییافت. ”کوه یهوه در آتش میسوخت، و دود همچون دود یک کوره بالا میرفت، و تمام کوه به شدت میلرزید.“ نظر به این دگرگونی ناگهانی سطح زمین، شگفتآور نیست که موسی توانست به برادران خود این آموزش را القا کند که خدای آنان ”پرتوان، مخوف، یک آتش نابود کننده، ترسناک، و تماماً نیرومند“ است.
موسی اعلام نمود که یهوه پروردگار، خدای اسرائیل است و عبرانیان را به عنوان مردم برگزیدۀ خود انتخاب کرده است. او در حال ساختن یک قوم جدید بود، و به طرزی عاقلانه تعالیم مذهبی خود را ملی کرد، و به پیروان خود گفت که یهوه یک کارفرمای سختگیر و یک ”خدای غیور“ است. اما با این وجود او درصدد این برآمد که برداشت آنان را از الوهیت بسط دهد، هنگامی که به آنان تعلیم داد که یهوه ”خدای ارواح تمامی انسانهاست“، و آنگاه که گفت: ”خدای جاودان پناهگاه شماست، و در زیر شما بازوان ابدی قرار دارند.“ موسی تعلیم میداد که یهوه یک خدای خوش عهد است؛ این که او شما را فراموش نخواهد کرد، شما را نابود نخواهد کرد، میثاق پدران شما را از خاطر نخواهد برد، زیرا خداوند شما را دوست دارد و سوگندی را که برای پدران شما خورد از یاد نخواهد برد.“
موسی تلاشی قهرمانانه به عمل آورد تا یهوه را به سطح حرمت یک خدای متعالی ارتقا دهد، آنگاه که او را به صورت ”خدای حقیقت و فاقد بیعدالتی، و در تمامی شیوههایش عادل و نیکو“ عرضه نمود. و با این حال به رغم این تعلیم والا، فهم محدود پیروانش این را لازم ساخت که از خدا به صورت موجودی که شبیه انسان است و در معرض حملات عصبی، خشم، و تندی میباشد، و حتی این که او انتقامگیر است و به آسانی تحت تأثیر رفتار انسان قرار میگیرد، سخن گوید.
تحت تعالیم موسی این خدای قبیلهایِ طبیعت، یهوه، خداوند خدای اسرائیل گردید؛ خدایی که آنها را در بیابان برهوت و حتی توی تبعید دنبال مینمود، جایی که در مدتی کم به صورت خدای تمامی مردمان پنداشته شد. اسارت بعدی که یهودیان را در بابل به بردگی درآورد سرانجام مفهوم در حال تکامل یهوه را آزاد ساخت تا نقش یکتاپرستانۀ خدای تمامی ملتها را به عهده گیرد.
بینظیرترین و شگفتانگیزترین مشخصۀ تاریخ مذهبی عبرانیان به این تکامل مداوم مفهوم الوهیت از خدای بدوی کوه حوریب به تعالیم رهبران معنوی پیاپی آنان و سپس به سطح بالای پیشرفت که در اصول عقاید الوهیت اشعیاها هویدا است مربوط میشود که آن مفهوم شکوهمند پدر با محبت و بخشندۀ آفریننده را اعلام نمودند.
موسی یک ترکیب خارقالعادۀ رهبر نظامی، سازمانده اجتماعی، و آموزگار مذهبی بود. او مهمترین آموزگار و رهبر بیهمتای دنیا بین ایام ماکیونتا و عیسی بود. موسی سعی کرد رفرمهای بسیاری در اسرائیل عرضه کند که هیچ سندی از آنها باقی نیست. در مدت حیات یک انسان، او انبوه مردم چند زبانۀ موسوم به عبرانی را از بردگی و پرسهزنی غیرمتمدنانه خارج ساخت، ضمن این که تولد متعاقب یک ملت و تداوم بخشیدن به یک نژاد را پیریزی نمود.
از کار بزرگ موسی نوشتۀ بسیار کمی باقی است، زیرا عبرانیان در هنگام خروج از مصر هیچ زبان نوشتاری نداشتند. نگارش ایام و کارهای موسی از روایاتی که بیش از یک هزار سال پس از مرگ آن رهبر بزرگ موجود بود برآمده است.
بسیاری از پیشرفتهایی که موسی فراتر و بالاتر از مذهب مصریان و قبایل اطراف خاور نزدیک به آنها دست یازید به سبب روایات قینیها از دوران ملک صادق بودند. بدون تعلیم ماکیونتا به ابراهیم و هم عصران وی، عبرانیان در تاریکی نومیدانه از مصر خارج میشدند. موسی و پدر زن او، یَترون، باقیماندۀ روایات روزگاران ملک صادق را جمعآوری نموده، و این تعلیمات به اضافۀ آموزش مصریان، موسی را در آفرینش مذهب و آیین بهبود یافتۀ قوم اسرائیل راهنمایی نمود. موسی یک سازمانده بود؛ او بهترینهای مذهب و آداب و رسوم مصر و فلسطین را انتخاب نمود و این اعمال را با روایات تعالیم ملک صادق مربوط ساخت و سیستم آیین پرستش عبرانی را سازمان داد.
موسی به تقدیر اعتقاد داشت. او در رابطه با کنترل فوق طبیعی رود نیل و عناصر دیگر طبیعت به طور کامل از تعلیمات مصر تأثیر پذیرفته بود. او بینش فوقالعادهای از خداوند داشت، اما او کاملاً صادق بود، آنگاه که به عبرانیان تعلیم میداد که اگر آنها از خداوند اطاعت کنند، ”او شما را دوست خواهد داشت، به شما برکت خواهد داد، و بر تعداد شما خواهد افزود. او نسل شما و ثمرۀ سرزمین شما — ذرت، شراب، روغن، و گلههای شما — را زیاد خواهد کرد. شما فراتر از همۀ مردم سعادتمند خواهید شد، و پروردگار خدای شما تمامی بیماریها را از شما دور خواهد کرد و هیچیک از امراض اهریمنی مصر را بر شما وارد نخواهد کرد.“ او حتی گفت: ”پروردگار، خدایتان را به خاطر داشته باشید، زیرا اوست که به شما قوّت میدهد تا صاحب دارایی شوید.“ ”شما به بسیاری ملل قرض خواهید داد، اما قرض نخواهید کرد. شما بر بسیاری ملل حکومت خواهید کرد، اما آنها بر شما حکومت نخواهند کرد.“
اما این به راستی رقتانگیز بود که این اندیشۀ بزرگ موسی را که سعی داشت مفهوم والای خود از الالیون، والامرتبه، را به سطح فهم عبرانیان نادان و بیسواد انطباق دهد نظاره کرد. او در جمع رهبران خویش غرشکنان گفت: ”پروردگار، خدای شما خدای واحد است، هیچکس غیر از او نیست“؛ در حالی که به تودۀ مختلط مردم اعلام نمود: ”در میان تمامی خدایان چه کسی همانند خدای شماست؟“ موسی موضعی شجاعانه و بخشاً موفقیتآمیز در برابر بتها و بتپرستی اتخاذ نمود و چنین اعلام کرد: ”شما نظیر آن روز را که خدای شما در کوه حوریب از میان آتش با شما صحبت میکرد ندیدهاید.“ او همچنین ساختن هر گونه مجسمه را ممنوع کرد.
موسی میترسید که بخشایش یهوه را اعلام کند. او ترجیح میداد مردم خود را با بیم از عدالت خداوند دچار پروا و احترام نماید. او میگفت: ”پروردگار خدای شما، خدای خدایان و سرور سروران است، خدایی بزرگ، خدایی پرتوان و مهیب، که طرف کسی را نمیگیرد.“ مجدداً او درصدد این برآمد که قبایل سرکش را تحت کنترل درآورد، آنگاه که اعلام نمود: ”خدای شما وقتی که از او نافرمانی کنید، نابود میسازد؛ هنگامی که از او اطاعت کنید، شفا میدهد و حیات عطا میکند.“ اما موسی به این قبایل آموزش میداد که آنان فقط به شرطی که ”تمامی فرامین او را به جا آورند و از قوانین او اطاعت کنند“ مردم برگزیدۀ خداوند میشوند.
در این ایامِ نخستین قدر اندکی از بخشندگی خداوند به عبرانیان آموزش داده شد. آنها خداوند را به صورت ”قادر مطلق“ میشناختند؛ و این که ”خداوند یک انسان جنگی است، خدای نبردها، دارای قدرت شگرف، که دشمنانش را متلاشی میسازد.“ ”پروردگار خدای شما در میان اردوگاه راه میرود تا شما را نجات دهد.“ قوم اسرائیل خدایشان را به صورت کسی میپنداشتند که آنها را دوست دارد، ولی همچنین ”دل فرعون را سخت میسازد“ و ”دشمنانشان را نفرین میکند.“
در حالی که موسی تصاویری اجمالی و گذرا از یک الوهیت جهانی و بخشنده به فرزندان اسرائیل عرضه میکرد، برداشت روزمرۀ آنها از یهوه در مجموع به صورت خدایی بود که نسبت به خدایان قبیلهای مردمان اطراف تنها اندکی بهتر بود. درک آنها از خداوند ابتدایی، خام، و انسان انگارانه بود. وقتی موسی درگذشت، این قبایل صحرانشین به سرعت به برداشتهای نیمه بدوی خویش از خدایان باستانی حوریب و صحرا بازگشت نمودند. بینش بسیط و متعالیتر از خداوند که موسی هر چند گاهی به رهبران خود عرضه مینمود به زودی از نظر محو گردید، ضمن این که بیشتر مردم به پرستش بتهای گوسالهای طلایی خویش، سمبل شبان فلسطینی از یهوه، روی آوردند.
پیش از آن که موسی فرماندهی عبرانیان را به یوشع بسپارد، او هزاران تن از هم نیاکان ابراهیم، ناحور، لوط، و سایر قبایل خویشاوند را گردآوری نموده و سریعاً آنها را به صورت ملتی از جنگجویان شبان خودکفا و بخشاً خود مختار تبدیل نموده بود.
به دنبال درگذشت موسی، ایدۀ والای او از یهوه به سرعت رو به زوال گذاشت. یوشع و رهبران اسرائیل روایات وابسته به موسی مبنی بر خدای تماماً دانا، بخشاینده، و قدرتمند را تداوم بخشیدند، اما مردم عامی سریعاً به ایدۀ پیشین صحرا از یهوه بازگشت نمودند. و این حرکت قهقرایی از مفهوم الوهیت تحت حاکمیت پی در پی شیخهای گوناگون قبیلهای موسوم به داوران به طور فزاینده ادامه یافت.
جاذبۀ شخصیت خارقالعادۀ موسی القاءِ یک مفهوم به طور فزاینده بسیط از خداوند را در قلوب پیروانش زنده نگاه داشته بود؛ اما هنگامی که آنها به یکباره به سرزمینهای حاصلخیز فلسطین رسیدند، به سرعت از شبانان بیابانگرد به کشاورزان سر و سامان یافته و تا اندازهای موقر تکامل پیدا کردند. و این تکامل شیوههای زندگی و تغییر دیدگاه مذهبی، کم و بیش تغییر کاملی در ماهیت ادراک آنان از طبیعت خدایشان، یهوه، را طلب مینمود. در طول ایام شروع دگردیسی خدای خشک، خشن، سختگیر، و رعدآسای صحرای سینا به برداشت یک خدای مهربان، عادل، و بخشنده که بعدها پدیدار گردید، عبرانیان تقریباً از تعالیم والای موسی نظر برگرفتند. آنها به از دست دادن کامل مفهوم یکتاپرستی نزدیک شدند؛ آنها نزدیک بود فرصت خود را برای تبدیل شدن به مردمی که میبایست به عنوان یک حلقۀ حیاتی در تکامل معنوی یورنشیا خدمت کنند از دست بدهند، گروهی که میبایست آموزش ملک صادق را پیرامون خدای یکتا تا ایام ظهور یک پسر اعطایی همان پدرِ همه محفوظ نگاه میداشت.
یوشع با بیتابی درصدد این برآمد که مفهوم یک یهوۀ متعال را در اذهان قبیلهنشینان حفظ نماید، و موجب شد ندا داده شود: ”همانطور که با موسی بودم، با تو نیز خواهم بود؛ من تو را ناکام نخواهم گذاشت و ترک نخواهم کرد.“ یوشع لازم دید آرمانی سختگیرانه به مردم ناباور خود موعظه کند، مردمی که کلاً بسیار مایل بودند مذهب قدیمی و بومی خود را باور نمایند اما برای پیشروی در مذهب ایمان و پارسامنشی رغبتی نداشتند. بار تعلیم یوشع در این بود: ”یهوه یک خدای مقدس است؛ او یک خدای غیور است؛ او عصیان و گناهان شما را نخواهد بخشید.“ بالاترین مفهوم این عصر یهوه را به صورت یک ”خدای قدرت، قضاوت، و عدالت“ تصویر مینمود.
اما حتی در این عصر تاریک، هر چند گاهی یک آموزگار منفرد برخاسته و برداشتی موسیگونه از ربانیت را اعلام مینمود: ”شما فرزندان شرارت نمیتوانید به خداوند خدمت نمایید، زیرا او یک خدای مقدس است“ ”آیا انسان فانی از خداوند عادلتر است؟ آیا انسان از آفرینندهاش پاکتر است؟“ ”آیا با جستجو میتوانید خداوند را بیابید؟ آیا میتوانید تا حد کامل به قادر مطلق پی ببرید؟ هان، خداوند بزرگ است و ما او را نمیشناسیم. قادر مطلق را لمس کرده، او را درنمییابیم.“
عبرانیان تحت رهبری شیوخ و کاهنانشان به طور ناپایدار در فلسطین مستقر شدند. اما آنها به زودی در عقاید جاهلانۀ صحرا به قهقرا رفته و به رسوم مذهبیِ کمتر پیشرفتۀ کنعانی آلوده شدند. آنها بتپرست و بیبند و بار شدند، و برداشت آنان دربارۀ الوهیت به سطحی بسیار پایینتر از مفاهیم مصری و بینالنهرینیِ خداوند که توسط برخی گروههای بقا یافتۀ سالیم حفظ شده بود و در برخی از مزامیر و در کتاب موسوم به ایوب ثبت شده است، تنزل نمود.
مزامیر کار حدود بیست نویسنده است. بسیاری از آنها توسط آموزگاران مصری و بینالنهرینی نوشته شدند. در طول این ایام هنگامی که خاور نزدیک خدایان طبیعت را میپرستید، هنوز تعداد کثیری بودند که به برتری الالیون، والامرتبه، اعتقاد داشتند.
هیچ مجموعهای از نوشتجات مذهبی همچون کتاب مزامیر بیانگر چنین نیایش غنی و عقاید الهامبخش پیرامون خداوند نمیباشد. و بسیار مفید خواهد بود اگر در مرور این مجموعۀ شگفتانگیز ادبیات نیایشی، مأخذ و گاهشماری هر سرود جداگانۀ نیایشی و پرستشی مورد ملاحظه قرار گیرد، و باید به خاطر داشت که هیچ مجموعۀ منفرد دیگر چنین دورۀ بزرگ زمانی را نمیپوشاند. این کتاب مزامیر نشانگر مفاهیم متغیر خداوند است که ایمانداران به مذهب سالیم در سراسر خاور نزدیک در سر میپروراندند و کل دوران آمنموپ تا اشعیا را در بر میگیرد. در مزامیر، خداوند در کلیۀ مراحلِ پنداشت به نمایش درآمده است، از ایدۀ ابتدایی یک خدای قبیلهای تا ایدهآل بسیار بسط یافتۀ عبرانیان دوران بعد که در آن یهوه به صورت یک حکمران با محبت و پدر بخشنده به تصویر درآمده است.
و هنگامی که این گروه از مزامیر بدین گونه مد نظر قرار گیرند، ارزشمندترین و مفیدترین مجموعۀ عواطف نیایشی را که تا ایام قرن بیستم توسط انسان گردآوری شده است در بر میگیرند. روح پرستشی این مجموعۀ سرودهای نیایشی فراتر از روح پرستشی کلیۀ کتب مقدس دیگر دنیا میباشد.
تصویر متنوع الوهیت که در کتاب ایوب عرضه شده است محصول کار بیش از بیست تن از آموزگاران مذهبی بینالنهرین بود که فاصلۀ زمانی تقریباً بیش از سیصد سال را در بر میگرفت. و هنگامی که شما مفهوم والای ربانیت را که در این منظومۀ عقاید بینالنهرینی یافت میشود میخوانید، تشخیص خواهید داد که در همسایگی اورِ کلده بود که ایدۀ یک خدای واقعی در روزگاران تاریک در فلسطین به بهترین نحو محفوظ ماند.
در فلسطین خرد و فراگیری کامل خداوند اغلب درک میشد ولی محبت و بخشندگی او به ندرت قابل فهم بود. یهوۀ این ایام ”ارواح خبیث میفرستد تا بر روانهای دشمنانش چیره شوند.“ او آنهایی را که از آن او هستند و فرزندان مطیع خود را سعادتمند میسازد، در حالی که کلیۀ سایرین را نفرین میکند و مورد مجازات سهمگین قرار میدهد. ”او ترفندهای مکاران را با شکست مواجه میکند. او فریبکاران را در فریب خودشان غافلگیر میسازد.“
فقط در اور ندایی برخاست تا بخشندگی خداوند را اعلام نماید: ”او نزد خداوند دعا خواهد کرد و مورد لطف او واقع خواهد شد، و روی او را با شادی خواهد دید، زیرا خداوند به انسان عدالتی الهی عطا خواهد کرد.“ بدین ترتیب از اور نجات، لطف الهی از طریق ایمان، موعظه میشود: ”او نسبت به فرد توبهکار مهربان است و میگوید: ’او را از رفتن به قعر دوزخ نجات ده، زیرا من فدیهای یافتهام.‘ اگر کسی بگوید: ’من گناه کردهام و آنچه را نیکو است به تباهی کشاندهام، و این کار برای من سودی نداشت‘، خداوند روان او را از رفتن به درون دوزخ نجات خواهد داد، و او نور را خواهد دید.“ از ایام ملک صادق، دنیای خاور نزدیک چنین پیام طنین افکن و شادی بخشی از نجات بشری همچون این آموزش خارقالعادۀ الیهو، پیامبر اور و کاهن ایمانداران سالیم، یعنی باقیماندۀ استقرارگاه سابق ملک صادق در بینالنهرین را نشنیده بود.
و بدین ترتیب بقایای بشارت دهندگان سالیم در بینالنهرین نور حقیقت را در طول دوران عدم سازمان یافتگی مردمان عبرانی حفظ نمودند، تا این که اولین فرد از آن سلسلۀ طولانی آموزگاران اسرائیل ظهور نمود، آموزگارانی که ضمن ساختن مفاهیم مختلف هرگز دست از کار نکشیدند، تا این که به نقطۀ اوج تکامل مفهوم یهوه یعنی درک آرمان پدر جهانی و آفرینندۀ همه دست یازیدند.
[عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.]
رهبران معنوی عبرانیان کاری را انجام دادند که تا آن هنگام هیچکس پیش از آنها در انجامش موفق نشده بود― آنها ویژگیهای انسانی را در برداشتشان از خدا حذف کردند، بدون آن که آن را به یک الوهیت انتزاعی که فقط برای فیلسوفان قابل فهم باشد تبدیل کنند. حتی مردم عادی نیز قادر بودند که برداشت تکامل یافته از یهوه به عنوان یک پدر را مورد ملاحظه قرار دهند، اگر نه در رابطه با فرد، حداقل در رابطه با نژاد.
در حالی که در روزگاران ملک صادق مفهوم شخصیت خداوند به روشنی در سالیم تدریس میشد، در هنگام فرار از مصر مبهم و گنگ بود، و در پاسخ به آموزش رهبران معنوی، در ذهن عبرانی از نسل به نسل فقط به تدریج تکامل یافت. استنباط از شخصیت یهوه در تکامل تدریجیاش نسبت به بسیاری از ویژگیهای دیگر الوهیت بسیار بیشتر تداوم داشت. از موسی تا مَلاکی یک رشد تقریباً بیوقفۀ اندیشهپردازانه از شخصیت خداوند در ذهن عبرانی به وقوع پیوست، و این مفهوم سرانجام از طریق آموزشهای عیسی پیرامون پدر آسمانی اوج گرفت و جلال یافت.
فشار خصمانۀ مردمان اطراف در فلسطین به زودی به شیخهای عبرانی آموخت که نمیتوانند امید به بقا داشته باشند مگر این که سازمانهای قبیلهای خود را به صورت یک دولت مرکزیت یافته متحد سازند. و این مرکزیت بخشیدن به مرجعیت حکومتی فرصت بهتری برای سموئیل فراهم کرد که به صورت یک آموزگار و اصلاح طلب کار کند.
سموئیل از یک تیرۀ طولانی از آموزگاران سالیم برخاسته بود که به حفظ حقایق ملک صادق به عنوان بخشی از اشکال پرستشی خود اصرار داشتند. این آموزگار یک مرد قدرتمند و مصمم بود. فقط جانفشانی بزرگ او به همراه ثبات عزم خارقالعادهاش وی را قادر ساخت که هنگامی که تلاش کرد تمامی اسرائیل را به پرستش یهوهِ متعال روزگاران موسی بازگرداند در رویارویی با مخالفت تقریباً سراسری ایستادگی کند. و حتی در آن هنگام نیز فقط بخشاً موفق بود؛ او فقط نیمۀ باهوشتر عبرانیان را به خدمت مفهوم بالاتر یهوه جلب نمود؛ و نیمۀ دیگر به پرستش خدایان قبیلهای سرزمین و به استنباط دونتر یهوه ادامه دادند.
سموئیل یک نوع مرد سرسخت و آماده بود، یک اصلاح طلب عملی که میتوانست در یک روز با دستیارانش بیرون رود و چندین عدد از مکانهای بعل را سرنگون سازد. پیشرفتی که به دست آورد از طریق نیروی زور محض بود؛ او موعظۀ اندکی کرد و کمتر آموزش داد، اما عمل کرد. یک روز کاهن بعل را استهزا میکرد، روز بعد یک پادشاه اسیر را تکه تکه میکرد. او صادقانه به خدای یگانه باور داشت، و او یک برداشت روشنی از خدای یگانه به عنوان آفرینندۀ آسمان و زمین داشت: ”ستونهای زمین متعلق به خداوند هستند، و او دنیا را روی آن بنا نموده است.“
اما کمک بزرگی که سموئیل به توسعۀ مفهوم الوهیت کرد این اعلام طنینانداز او بود که یهوه تغییرناپذیر است، و برای ابد همان تجسم کمال خطاناپذیر و ربانیت است. در این روزگاران یهوه به صورت یک خدای دمدمی مزاج حسود و هوسباز تصور میشد، که همیشه از این که این کار و آن کار را انجام داده بود پشیمان میگشت؛ اما اکنون برای نخستین بار از هنگامی که عبرانیان به ناگهان از مصر خارج شدند، این عبارات تکان دهنده را شنیدند: ”قدرت اسرائیل دروغ نخواهد گفت و توبه نیز نخواهد کرد، زیرا او یک انسان نیست که توبه کند.“ ثبات در برخورد با ربانیت اعلام گردید. سموئیل پیمان ملک صادق را با ابراهیم تکرار نمود و اعلام کرد که خداوند خدای اسرائیل منبع تمامی حقیقت، ثبات، و تداوم است. عبرانیان همیشه به خدای خود به صورت یک مرد، یک ابرمرد، یک روح جلال یافتۀ دارای منشأ ناشناخته مینگریستند؛ اما اکنون آنها شنیدند که روح روزگار پیشین کوه حوریب به صورت یک خدای تغییرناپذیر آفرینندۀ کمال جلال یافته است. سموئیل کمک میکرد که برداشت خدای در حال تکامل به قللی برفراز حالت تغییرپذیر اذهان انسانها و بیثباتیهای وجود انسانی فراز یابد. تحت آموزش او، خدای عبرانیان فراز یافتن از یک ایده در رستۀ خدایان قبیلهای را به پندار یک آفرینندۀ تماماً قدرتمند و تغییرناپذیر و سرپرست تمامی آفرینش آغاز نمود.
و او داستان صمیمیت خداوند، قابل اطمینان بودنِ پیمان نگاهداریِ او را از نو موعظه کرد. سموئیل گفت: ”خداوند مردمش را فراموش نخواهد کرد.“ ”او پیمانی جاودانه با ما بسته است، كه در همه چیز آراسته و مستحكم است.“ و بدین ترتیب، در سرتاسر فلسطین فراخوان مجدد برای پرستش یهوهِ متعال اعلام گردید. این آموزگارِ با انرژی همواره اعلام میکرد. ”ای پروردگار خداوند، تو بزرگی، چرا که هیچکس مانند تو نیست، و به غیر از تو هیچ خدایی نیست.“
عبرانیان تا آن هنگام لطف یهوه را عمدتاً به صورت رفاه مادی در نظر گرفته بودند. این برای اسرائیل یک شوک بزرگ بود، و تقریباً به قیمت جان سموئیل تمام شد، آنگاه که جرأت کرد اعلام کند: ”خداوند غنی میکند و فقیر میسازد؛ او حقیر میکند و تعالی میبخشد. فقیر را از خاك برمیافرازد و مسكینان را ارتقا میدهد تا ایشان را با امیران بنشاند و ایشان را وارث كرسی جلال گرداند.“ از زمان موسی چنین وعدههای آرامش دهندهای برای افراد بینوا و کمتر خوش اقبال اعلام نشده بود، و هزاران نومید در میان فقرا شروع به امیدواری نمودند که میتوانند وضعیت معنوی خود را بهبود بخشند.
اما سموئیل فراتر از برداشت یک خدای قبیلهای خیلی پیش نرفت. او یهوهای را اعلام نمود که تمامی انسانها را به وجود آورده ولی عمدتاً با عبرانیان، مردم برگزیدۀ خود، مشغول بود. حتی بدین گونه نیز همچون روزگاران موسی، یک بار دیگر مفهوم خداوند الوهیتی را تصویر نمود که مقدس و درستکار است. ”هیچکس همچون خداوند مقدس نیست. چه کسی میتواند با این خداوند خدای مقدس مقایسه شود؟“
با گذشت سالها، رهبر کهنسال مو سفید در فهم خدا پیشرفت نمود، زیرا اعلام کرد: ”خداوند یک خدای دانا است، و اعمال توسط او سنجیده میشود. خداوند بر کرانههای زمین داوری خواهد کرد. او به بخشندهها بخشش نشان خواهد داد، و با مرد درستکار نیز نیکمنش خواهد بود.“ حتی اینجا نیز پگاهِ بخشش است، گرچه به آنهایی که بخشندهاند محدود است. بعدها او یک گام فراتر رفت، آنگاه که به مردمش در هنگام مشقاتشان اندرز داد: ”بگذارید اکنون به دستان خدا بیفتیم، زیرا رحمتهایش بس عظیم است.“ ”برای خداوند هیچ مانعی در نجات دادن افراد کثیر یا قلیل وجود ندارد.“
و این توسعۀ تدریجیِ مفهوم شخصیت یهوه تحت خدمت روحانی جانشینان سموئیل ادامه یافت. آنها تلاش کردند یهوه را به صورت خدایی پیمان نگاه دار ارائه کنند اما آهنگ حرکتی را که توسط سموئیل تعیین شده بود به سختی حفظ نمودند. آنها نتوانستند ایدۀ بخشش خداوند را بدان گونه که سموئیل بعدها آن را تکوین داد توسعه دهند. به رغم حفظ این نگرش که یهوه بالاتر از همه است، یک عقبگرد مداوم به سوی شناسایی خدایان دیگر به وجود آمد. ”ای خداوند پادشاهی از آنِ توست، و تو بر همگان چون سر متعال هستی.“
موضوع کلیدی این دوره نیروی الهی بود؛ پیامبران این عصر مذهبی را موعظه میکردند که برای نشاندن پادشاه بر روی تخت سلطنتی عبرانی طراحی شده بود. ”ای خداوند، عظمت و قدرت و جلال و پیروزی و پادشاهی از آنِ توست. قدرت و توانایی در دست توست، و تو قادری همه را بزرگ سازی و به همه قدرت بخشی.“ و این وضعیت مفهوم خدا در طول روزگار سموئیل و جانشینان بلافصل او بود.
در قرن دهم پیش از میلاد مسیح ملت عبرانی به دو پادشاهی تقسیم شد. در هر دوی این بخشهای سیاسی بسیاری آموزگاران حقیقت تلاش کردند که موج واپسگرایانۀ انحطاط معنوی را که ایجاد شده بود، و بعد از جنگ جدایی به گونهای فاجعهبار ادامه یافت مهار کنند. اما این تلاشها برای پیشبرد مذهب عبرانی به موفقیت نیانجامید تا این که آن جنگجوی مصمم و بیباک برای درستکاری، ایلیا، آموزش دادن خود را آغاز نمود. ایلیا برداشتی از خداوند را به پادشاهی شمالی بازگرداند که با آن که در روزگاران سموئیل مورد اعتقاد بود قابل مقایسه است. ایلیا فرصت اندکی برای ارائۀ یک برداشت پیشرفته از خدا داشت؛ او خود را با سرنگون ساختن محرابهای بعل و منهدم کردن بتهای خدایان دروغین مشغول نگاه داشت، همانطور که سموئیل پیش از او چنین کرده بود. و او اصلاحات خود را در شرایط مخالفت یک پادشاه بت پرست پیش برد؛ کار او حتی عظیمتر و دشوارتر از آن بود که سموئیل با آن روبرو گشت.
پس از این که ایلیا به سوی دیگر فرا خوانده شد، الیشع، همکار وفادار او، کارش را به عهده گرفت، و با یاری پرارزش میکایا که اندکی شناخته شده بود، نور حقیقت را در فلسطین زنده نگاه داشت.
اما اینها روزگاران پیشرفت در برداشت الوهیت نبودند. عبرانیان حتی به آرمان موسی نیز هنوز فراز نیافته بودند. عصر ایلیا و الیشع با طبقات بهتری که به پرستش یهوه متعال باز میگشتند پایان یافت و شاهد ترمیم ایدۀ آفرینندۀ جهانی، به تقریباً آن مکانی که سموئیل آن را باقی گذاشت، بود.
مباحثۀ طولانی میان باورمندان به یهوه و پیروان بعل بیش از آن که یک تفاوت در اعتقادات مذهبی باشد یک برخورد جامعه شناسانه و اقتصادی میان ایدئولوژیها بود.
ساکنان فلسطین در رویکردشان نسبت به مالکیت خصوصی زمین تفاوت داشتند. قبایل جنوبی یا سرگردان عربی (طرفداران یهوه) به زمین به صورت یک حق سلب نشدنی ― به عنوان یک هدیۀ الوهیت به قبیله ― مینگریستند. آنها بر این عقیده بودند که زمین نمیتواند فروخته یا رهن داده شود. ”یهوه سخن گفت، او گفت: ’زمین نباید فروخته شود، زیرا زمین متعلق به من است.‘“
کنعانیان شمالی و بیشتر تثبیت شده (طرفداران بعل) زمینهای خود را آزادانه میخریدند، میفروختند، و رهن میدادند. لغت بعل به معنی مالک میباشد. فرقۀ بعل بر مبنای دو دکترین اصلی بنیاد نهاده شد: اول، تأیید مبادلۀ ملک، قراردادها، و پیمانها ― حق خرید و فروش زمین. دوم، بعل موظف بود باران بفرستد ― او یک خدای باروری خاک بود. محصولات خوب به لطف بعل بستگی داشتند. این فرقه عمدتاً درگیر زمین، مالکیت آن و باروری بود.
در کل، طرفداران بعل مالک منازل، زمینها، و بردگان بودند. آنها زمینداران آریستوکرات بودند و در شهرها زندگی میکردند. هر بعل یک مکان مقدس، یک کهانت، و ”زنان مقدس“، روسپیان آیینی، داشت.
از درون این تفاوت بنیادین در توجه به زمین، آن آنتاگونیسمهای تلخ اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی، و رویکردهای مذهبی به وجود آمد که توسط کنعانیان و عبرانیان به نمایش گذاشته میشد. این مناقشۀ اجتماعی – اقتصادی تا روزگاران ایلیا یک مسئلۀ قطعی مذهبی نشد. از روزگاران این پیامبر بیباک، موضوع بیشتر روی خطوط منحصراً مذهبی ― یهوه در برابر بعل ― مورد پیکار قرار میگرفت، و آن با پیروزی یهوه و پیشروی متعاقب به سوی یکتاپرستی پایان یافت.
ایلیا مباحثۀ یهوه – بعل را از موضوع زمین به جنبۀ مذهبیِ ایدئولوژیهای عبرانی و کنعانی تغییر جهت داد. هنگامی که اَخاب نابوتها را طی دسیسهای به قتل رساند تا زمینشان را تصاحب کند، ایلیا از آداب و رسوم باستانی زمین یک مسئلۀ اخلاقی درست کرد و پیکار شدیدش بر علیه طرفداران بعل را آغاز نمود. این همچنین یک جنگ مردم برون شهر برضد استیلای مردم شهرها بود. عمدتاً تحت رهبری ایلیا بود که یهوه به الوهیم تبدیل شد. این پیامبر به عنوان یک اصلاح طلب ارضی آغاز کرد و با ستودن الوهیت پایان داد. بعلها بسیار بودند، یهوه یکی بود ― یکتاپرستی در جنگ با چندخدا پرستی پیروز شد.
یک گام بزرگ در گذار از خدای قبیلهای ― خدایی که برای مدتی طولانی با قربانیها و آداب و رسوم مورد خدمت واقع شده بود، یهوهِ عبرانیان پیشین ― به خدایی که جرم و لغزش اخلاقی را حتی در میان مردم خودش تنبیه میکرد، توسط عاموس برداشته شد. او از میان تپههای جنوبی پدیدار گشت تا تبهکاری، مستی، ستمگری، و لغزش اخلاقی قبایل شمالی را محکوم کند. از هنگام روزگاران موسی چنین حقایق طنیناندازی در فلسطین اعلام نشده بود.
عاموس صرفاً یک ترمیم کننده یا اصلاح طلب نبود؛ او یک کاشف مفاهیم نوین الوهیت بود. او چیزهای زیادی را دربارۀ خدا اعلام کرد که توسط پیشینیان او اعلام شده بود و به باورمندی به یک موجود الهی که گناه در میان مردم به اصطلاح برگزیدۀ خود را تأیید میکند با شهامت حمله کرد. برای نخستین بار از روزگاران ملک صادق گوشهای انسان نکوهش استاندارد دوگانۀ داوری ملی و اصول اخلاقی را شنید. گوش عبرانیان برای نخستین بار در تاریخشان شنید که خدای خودشان، یهوه، دیگر جرم و گناه را در زندگیشان همچون در میان هر مردم دیگر تحمل نمیکند. عاموس خدای سختگیر و عادل سموئیل و ایلیا را در ذهن تجسم نمود، اما همچنین خدایی را دید که در رابطه با تنبیه خطاکاری عبرانیان را متفاوت از هر ملت دیگر نمیدانست. این یک حملۀ مستقیم به دکترین خود خواهانۀ ”مردم برگزیده“ بود، و بسیاری از عبرانیان آن روزگاران از آن شدیداً آزرده خاطر بودند.
عاموس گفت: ”آن کس که کوهها را شکل داد و باد را آفرید، که هفت ستاره و شکارچی را شکل داد، و آن کس که سایۀ مرگ را به بامداد تبدیل میسازد و روز را همچون شب تاریک میکند، به او پناه بجویید.“ و او در نکوهش هموطنان نیمه مذهبی، فرصت طلب، و گاهی اوقات غیراخلاقی خود در صدد این برآمد که عدالت بیرحمانۀ یک یهوهِ تغییرناپذیر را توصیف کند، آنگاه که در رابطه با شرارتکاران گفت: ”حتی اگر به دوزخ فرو شوند، آنها را از آنجا بیرون خواهم کشید؛ حتی اگر به آسمان صعود کنند، از آنجا آنها را به زیر خواهم آورد.“ ”و حتی اگر نزد دشمنانشان به اسارت روند، آنجا به شمشیر عدالت فرمان خواهم داد، و ایشان را خواهد کشت.“ عاموس شنوندگان خود را بیشتر متحیر ساخت، آنگاه که انگشت ملامت و اتهام را به سوی آنان نشانه گرفت و به نام یهوه اعلام کرد: ”یقیناً هیچیک از کارهای شما را هرگز فراموش نخواهم کرد.“ ”و خاندان اسرائیل را در میان همۀ ملتها اَلَک خواهم کرد، چنان که غله در غربال اَلَک شود.“
عاموس یهوه را ”خدای تمامی ملتها“ اعلام کرد و به قوم اسرائیل هشدار داد که آیین مذهبی نباید جای درستکاری را بگیرد. و پیش از آن که این آموزگارِ با شهامت سنگسار و کشته شود، آنقدر خمیر مایۀ حقیقت را پخش نمود که دکترین یهوه متعال را نجات داد؛ او تکامل بیشترِ آشکارسازی ملک صادق را تضمین نموده بود.
هوشَع، عاموس و دکترین او مبنی بر یک خدای جهانی عادل را از طریق زنده ساختن برداشت موسیگونۀ یک خدای با محبت دنبال نمود. هوشع بخشش از طریق توبه را موعظه کرد، نه از طریق قربانی. او یک بشارت مهربانی مهرآمیز و بخشش الهی را اعلام کرد و گفت: ”تو را تا به ابد نامزد خود خواهم ساخت؛ آری، تو را در درستکاری و عدالت و در محبت مهرآمیز و در رحمت نامزد خود خواهم ساخت. تو را حتی در وفاداری نامزد خود خواهم ساخت.“ ”من ایشان را به رایگان دوست خواهم داشت، زیرا غضب من برگشته است.“
هوشع هشدارهای اخلاقی عاموس را وفادارانه ادامه داد، و در رابطه با خدا گفت: ”خواست من این است که آنها را تنبیه کنم.“ اما قوم اسرائیل این سخن او را سنگدلی و در مرز خیانت به شمار آوردند، آنگاه که وی گفت: ”من به آنهایی که مردم من نبودند خواهم گفت، ’شما مردم من هستید‘؛ و آنها خواهند گفت، ’تو خدای ما هستی.‘“ او به موعظۀ توبه و بخشش ادامه داد، و گفت: ”من ارتداد ایشان را شفا خواهم داد؛ من ایشان را به رایگان دوست خواهم داشت، زیرا خشم من از ایشان برگشته است.“ هوشع همیشه امید و بخشش را اعلام نمود. موضوع اصلی پیام او همواره این بود: ”من برای مردم خود بخشش خواهم داشت. آنها به غیر از من خدایی را نخواهند دانست، زیرا به جز من هیچ نجات دهندهای وجود ندارد.“
عاموس وجدان ملی عبرانیان را به این شناخت برانگیخت که یهوه از لغزش و گناه در میان آنها چشمپوشی نمیکند، زیرا ایشان ظاهراً مردم برگزیدهاند، در حالی که هوشع صداهای آغازین در تارهای آتی بخشایندۀ رحم الهی و محبت مهرآمیز که توسط اشعیا و دستیارانش به گونهای بدیع خوانده شد را نواخت.
اینها روزگارانی بودند که برخی تهدیدات تنبیه بر ضد گناهان شخصی و لغزش ملی را در میان قبایل شمالی اعلام میکردند، در حالی که دیگران بلا در مجازات برای تخطیهای پادشاهی جنوبی را پیشبینی میکردند. در نتیجۀ این برانگیختگی وجدان و خودآگاهی در ملتهای عبرانی بود که اولین اشعیا ظهورش را به انجام رسانید.
اشعیا طبیعت جاودان خداوند، خرد بیکران او، و کمال تغییرناپذیرِ قابلیت اطمینان او را موعظه کرد. او با این گفتار خدای اسرائیل را نمایندگی کرد: ”من همچنین انصاف را ریسمان اندازهگیری و عدالت را شاقول آن خواهم ساخت.“ ”خداوند تو را از اندوه تو و از ترس تو و از بندگی طاقتفرسا که انسان در آن قرار گرفته رهایی خواهد بخشید.“ ”و گوشهای تو از پشت سرت آوازی خواهند شنید، که میگوید ’راه این است، در آن گام بردار.‘“ ”بنگر خداوند نجات دهندۀ من است؛ بر او توکل کرده و نخواهم ترسید، زیرا خداوند قدرت من و آواز من است.“ ”خداوند میفرماید، ’اکنون بیا و بگذار با هم استدلال کنیم. اگر چه گناهان شما چون ارغوان باشد، همچون برف سفید خواهد شد؛ گر چه همچون قرمز سرخ باشد، مانند پشم خواهد شد.‘“
این پیامبر به عبرانیانِ بیمناک و تشنۀ روح رو کرد و گفت: ”برخیز و بدرخش، زیرا نور تو آمده است، و جلال خداوند بر تو طلوع کرده است.“ ”روح خداوند بر من است، زیرا او من مرا مسح کرده است تا فروتنان را بشارت دهم؛ او مرا فرستاده تا دلشکستگان را التیام بخشم، و آزادی را به اسیران و رهایی از زندان را به آنهایی که محبوسند اعلام کنم.“ ”در خداوند شادی بسیار خواهم کرد، و جان من در خدایم شادمان خواهد بود، زیرا او مرا به جامۀ نجات ملبس ساخته و ردای پارسایی خود را به من پوشانیده است.“ ”در تمامی رنجهای ایشان، او نیز رنج کشید، و فرشتۀ حضور وی ایشان را نجات داد. در محبت و گذشت خویش فدیۀ ایشان را پرداخت نمود.“
میکاه و عوبدیا بعد از این اشعیا آمدند. آنها بشارت روح افزای او را تأیید نمودند و بر آن افزودند. و این دو پیامبر شجاع آیین عبرانیان را که زیر سلطۀ کاهنان بود به گونهای بیباک مردود شمردند و به تمامی سیستم قربانی کردن با بیپروایی یورش بردند.
میکاه ”حکمرانانی را که برای پاداش داوری میکنند و کاهنانی را که برای مزد آموزش میدهند و پیامبرانی را که برای پول پیشگویی میکنند“ نکوهش کرد. او یک روزِ رهایی از خرافات و کهانتگری را آموزش داد و گفت: ”اما هر کس زیر تاک خود خواهد نشست، و هیچ کس او را نخواهد ترساند، زیرا همۀ قومها زندگی خواهند کرد، هر یک مطابق فهم خویش از خدا.“
موضوع اصلی پیام میکاه همواره این بود: ”آیا با قربانیهای سوختنی به حضور خداوند بیایم؟ آیا خداوند با یک هزار قوچ خشنود خواهد شد یا با ده هزار نهر روغن؟ آیا نخستزادهام را به جهت گناهم بدهم، ثمرۀ بدن خویش را برای گناه جانم؟ ای مرد، او آنچه را نیکوست به من نشان داده است؛ و خداوند از تو چه میطلبد، جز آنکه انصاف را به جا آری و محبت را دوست بداری و با فروتنی با خدایت گام برداری؟“ و این یک عصر بزرگ بود؛ اینها به راستی روزگاران هیجانانگیزی بودند، که انسان فانی بیش از دو هزار و پانصد سال پیش چنین پیامهای رهایی بخشی شنید، و برخی حتی آنها را باور کردند. و اگر به خاطر مقاومت لجوجانۀ کاهنان نبود، این آموزگاران تمامی آیین خونین رسوم عبرانی پرستش را واژگون میکردند.
در حالی که چندین آموزگار به تفسیر بشارت اشعیا ادامه دادند، این کار برای ارمیا باقی ماند که گام شجاعانۀ بعد را در بینالمللی ساختن یهوه، خدای عبرانیان، بردارد.
ارمیا با بیباکی اعلام کرد که یهوه در پیکارهای نظامی عبرانیان با ملتهای دیگر در سوی آنها نیست. او تأکید کرد که یهوه خدای تمامی زمین، تمامی ملتها و تمامی مردمان است. آموزشهای ارمیا نقطۀ اوج موج بالاروندۀ بینالمللی ساختن خدای اسرائیل بود؛ سرانجام و برای همیشه این سخنور جسور اعلام کرد که یهوه خدای تمامی ملتهاست، و این که اوسیریس برای مصریان، بِل برای بابلیها، آشور برای آشوریها، یا داگان برای فلسطینیان نیست. و بدین ترتیب مذهب عبرانیان در آن رنسانس یکتاپرستی در سرتاسر دنیا، حدوداً در این هنگام و به دنبال آن، سهیم گردید؛ سرانجام مفهوم یهوه به سطح یک الوهیت سیارهای و حتی حرمت کیهانی فراز یافته بود. اما بسیاری از همکاران ارمیا این را مشکل یافتند که یهوه را جدا از ملت عبرانی تصور کنند.
ارمیا همچنین در رابطه با خدای عادل و با محبت که اشعیا توصیف کرده بود موعظه نمود. او اعلام کرد: ”آری، با مهری جاودانه به تو مهر ورزیدهام؛ از این رو تو را با محبتی مهرآمیز جذب کردهام.“ ”زیرا او مایل نیست فرزندان انسانها را به مصیبت و اندوه دچار سازد.“
این پیامبر بیباک گفت: ”خدای ما درستکار است، او در تدبیر بزرگ و در کار توانمند است. چشمانش روی تمامی راههای تمامی فرزندان انسانها باز است. او به هر کس مطابق راههایش و بنا بر میوۀ اعمالش عطا میکند.“ اما این یک خیانت کفرآمیز تلقی میشد، آنگاه که در طول محاصرۀ اورشلیم گفت: ”و اکنون این سرزمینها را به دست خدمتگزار خود، نبوکدنصر، پادشاه بابل سپردهام.“ و هنگامی که ارمیا تسلیم شدن شهر را توصیه کرد، کاهنان و حکمرانان مدنی او را به داخل گودال گلآلودِ یک دخمۀ تاریک انداختند.
اگر به خاطر کنش مصمم کهانت ملت عبرانی نبود، نابودی و اسارت آنها در بینالنهرین برای الهیات در حال گسترش آنها بسیار سودمند میبود. ملت آنها در برابر ارتشهای بابل سقوط کرده بود، و یهوهِ ملیگرای آنها از موعظههای بینالمللی رهبران روحانی آسیب دیده بود. ناخشنودی نسبت به از دست دادن خدای ملی آنها بود که موجب شد کاهنان یهودی در تلاش برای بازگرداندن یهودیان به مرتبت مردم برگزیدۀ حتی ایدۀ جدید و بسط یافتۀ یک خدای بینالمللی شدۀ تمامی ملتها، در ابداع افسانهها و ازدیاد رخدادهای ظاهراً معجزهآسا در تاریخ عبرانی از هیچ اقدامی فروگذار نکنند.
یهودیان در طول اسارت بسیار تحت تأثیر روایات و افسانههای بابلی قرار گرفتند، گر چه باید نگاشته شود که آنها نوای اخلاقی و اهمیت روحانی داستانهای کلدانی را که پذیرفتند به طور بیدریغ بهبود دادند، با این وجود آنها به طور یکنواخت این افسانهها را تحریف کردند تا برای نیاکان و تاریخ اسرائیل افتخار و جلال نشان دهند.
این کاهنان و نویسندگان عبرانی در اذهان خود تنها یک ایده داشتند، و آن بازسازی ملت یهودی، تمجید از روایات عبرانی، و والاسازی تاریخ نژادی آنها بود. اگر این واقعیت که این کاهنان ایدههای خطاگونۀ خود را به چنین بخش بزرگی از دنیای باختر وصل کردند موجب ناخشنودی است، باید به خاطر آورده شود که آنها عمداً این کار را نکردند؛ آنها ادعا نکردند که از طریق الهام مینویسند؛ آنها ادعا نکردند که یک کتاب مقدس نگاشتهاند. آنها صرفاً در حال آماده کردن کتابی بودند که برای تقویت روحیۀ کاهش یافتۀ همنوعانشان در اسارت طراحی شده بود. آنها به طور قطع بهبود روحیۀ ملی و روحیۀ هموطنانشان را هدف قرار داده بودند. این کار برای انسانهای روزگاران بعد باقی ماند که این نوشتهها و نوشتجات دیگر را به صورت یک کتاب راهنمای آموزشهای به اصلاح خطاناپذیر گردآوری کنند.
کهانت یهودی بعد از اسارت از این نوشتجات به طور وافر استفاده کرد، اما آنها به واسطۀ حضور یک پیامبر جوان و سلطه ناپذیر، اشعیاءِ دوم، که به خدای عادل، با محبت، درستکار، و بخشندۀ اشعیاءِ ارشد به طور کامل تغییر کیش داده بود در اعمال نفوذ روی اسیران همنوع خود به اندازۀ زیاد باز داشته شدند. او همچنین به همراه ارمیا باور داشت که یهوه خدای تمامی ملتها شده بود. او این تئوریهای طبیعت خداوند را با چنان تأثیر گویایی موعظه نمود که به همان اندازه در میان یهودیان و اسیر کنندگان آنها نوکیشانی به وجود آورد. و این موعظهگر جوان آموزشهای خود را طوری نگاشت که کاهنان مخاصم و بیگذشت در صدد برآمدند که تمامی ارتباطات خود را با او قطع کنند، گر چه احترام محض برای زیبایی و شکوه آنها به ضمیمه کردن آنها به نوشتجات اشعیاءِ پیشین منجر گشت. و از این رو میتوان نوشتجات این اشعیاءِ دوم را در کتابی با آن نام که شامل فصلهای چهل تا پنجاه و پنج میباشد پیدا نمود.
هیچ پیامبر یا آموزگار مذهبی از ماکیونتا تا روزگار عیسی به درک والای خدایی که اشعیاءِ دوم در طول این روزگاران اسارت اعلام نمود دست نیافت. خدایی که این رهبر روحانی اعلام نمود کوچک، انسانگونه، و ساخت انسان نبود. ”بنگر او جزیرهها را همچون یک گَرد برمیگیرد.“ ”و همانطور که آسمانها از زمین بلندترند، راههای من نیز از راههای شما بلندتر و اندیشههای من از افکار شما بلندتر است.“
سرانجام ماکیونتا ملک صادق آموزگارانی بشری را نظاره کرد که یک خدای واقعی را به انسان فانی نشان میدادند. این رهبر همچون اشعیاءِ اول یک خدای آفرینش و حامی جهان را موعظه نمود. ”من زمین را ساختهام و انسان را روی آن نهادهام. من آن را بیهوده نیافریدهام؛ من آن را شکل دادم تا از سکنه پر گردد.“ ”من اول و آخرم؛ هیچ خدایی جز من وجود ندارد.“ این پیامبر جدید از سوی خداوند خدای اسرائیل چنین سخن گفت: ”ممکن است آسمانها ناپدید شوند و زمین کهنه شود، اما درستکاری من تا ابد و نجات من از نسل تا نسل پایدار خواهد بود.“ ”ترسان مباش، زیرا من با تو هستم؛ هراسان مباش، زیرا من خدای تو هستم.“ ”خدایی جز من وجود ندارد ― خدایی عادل و یک نجات دهنده.“
و شنیدن این سخنان اسرای یهودی را تسلی میداد، همانطور که از آن هنگام هزاران هزار تن را آرامش بخشیده است: ”خداوند میفرماید: ’من تو را آفریدهام، من فدیۀ تو را دادهام، تو را با نامت خواندهام؛ تو متعلق به من هستی.‘“ ”هنگامی که از آبها بگذری، با تو خواهم بود، زیرا تو در دیدۀ من گرانبها هستی.“ ”آیا یک زن میتواند کودک شیرخوار خود را فراموش کند و برای پسرش دلسوزی نکند؟ آری، ممکن است فراموش کند، ولی من فرزندانم را فراموش نخواهم کرد، پس بنگر من آنها را بر کف دستانم نقش کردهام. من حتی آنها را با سایۀ دستان خویش پوشاندهام.“ ”بگذار شریر راههای خود را ترک گوید و شخص بدکار افکار خویش را، و بگذار به سوی خداوند بازگردد، و او به وی رحم خواهد کرد، و به سوی خدایمان بیاید، زیرا او به فراوانی عفو خواهد کرد.“
بار دیگر به بشارت این آشکارسازی جدیدِ خدای سالیم گوش فرا دهید: ”او همچون یک شبان گوسفندانش را خواهد چرانید؛ او برهها را در بازوانش گرد خواهد آورد و آنها را در آغوش خود حمل خواهد کرد. او ضعیفان را نیرو میبخشد، و به آنهایی که هیچ قدرتی ندارند قوت بیشتر عطا میکند. آنهایی که برای خداوند انتظار میکشند نیروی تازه خواهند یافت؛ آنها با بالهایی همچون عقابها اوج خواهند گرفت؛ آنها خواهند دوید و خسته نخواهند شد؛ آنها راه خواهند رفت و از حال نخواهند رفت.“
این اشعیا به تبلیغات گستردهای پیرامون عقیدۀ مفهوم بسیط یک یهوه متعال دست زد. او در توصیف شیوای خداوند خدای اسرائیل به عنوان آفرینندۀ جهانی با موسی رقابت نمود. او در توصیف خود از ویژگیهای بیکران پدر جهانی شاعرانه بود. از آن هنگام تاکنون هیچ بیان زیبایی پیرامون پدر آسمانی انجام نشده است. نوشتههای اشعیا همانند مزامیر، در زمرۀ والاترین و حقیقیترین توصیفات پیرامون درک معنوی از خداوند هستند که تا پیش از ورود میکائیل به یورنشیا به گوشهای انسان فانی رسیدهاند. به توصیف او از الوهیت گوش دهید: ”من آن متعال و والامرتبه هستم که در ابدیت ساکن است.“ ”من اول و آخرم. هیچ خدای دیگری جز من وجود ندارد.“ ”و دست خداوند کوتاه نیست که نتواند نجات دهد، و گوش او نیز سنگین نیست که نتواند بشنود.“ و این یک دکترین نوین در یهودیت بود آنگاه که این پیامبر مهربان ولی فرماندهوار به موعظۀ ثبات الهی، وفاداری خداوند، اصرار ورزید. او اعلام کرد که ”خداوند فراموش نمیکند، ترک نمیکند.“
این آموزگار پر جرأت اعلام نمود که انسان به گونهای بسیار تنگاتنگ به خداوند وابسته است. او گفت: ”هر کس را که به نام من خوانده میشود برای جلال خویش آفریدهام، و آنها ستایش مرا به جا خواهند آورد. من، آری من، آن هستم که تخطیهای آنها را به خاطر خویشتن محو میسازم و گناهان آنها را به خاطر نخواهم آورد.“
بشنوید که این عبرانی بزرگ برداشت یک خدای ملی را از میان میبرد، در حالی که ربانیت پدر جهانی را در جلال اعلام میدارد و پیرامون او میگوید: ”آسمانها تخت پادشاهی من است، و زمین کرسیِ زیر پایم.“ و با این وجود خدای اشعیا مقدس، با عظمت، عادل، و غیرقابل جستجو بود. مفهوم یهوهِ خشمگین، انتقامجو، و حسودِ چادرنشینان بیابانی تقریباً از میان رفته است.“ یک درک جدید از یهوهِ متعال و جهانی در ذهن انسان فانی پدیدار گشته است که هرگز در نگرش بشری از دست نمیرود. درک عدالت الهی نابودی سحر و جادوی بدوی و ترس بیولوژیک را آغاز کرده است. سرانجام انسان به یک جهان قانونمند و منظم و به یک خدای جهانی با ویژگیهای قابل اطمینان و نهایی معرفی میشود.
و این موعظهگرِ یک خدای آسمانی برای اعلام این خدای محبت هرگز متوقف نشد. ”من در مکان رفیع و مقدس ساکنم، و نیز با آن که یک روح توبهکار و فروتن دارد.“ و این آموزگار بزرگ با هم عصرهای خود باز سخنان آرامش دهندۀ بیشتری گفت: ”و خداوند پیوسته شما را هدایت خواهد کرد و روان شما را خشنود خواهد ساخت. شما همانند باغی سیراب خواهید بود و همانند چشمهای که آبهای آن کم نمیشود. و اگر دشمن مثل یک سیل بیاید، روح خداوند در مقابل او یک دیوار تدافعی برخواهد افراشت.“ و بار دیگر کلام ترس - نابود کنندۀ ملک صادق و مذهب اطمینان بخش سالیم برای برکت دادن نوع بشر درخشید.
اشعیای آیندهنگر و دلیر از طریق توصیف متعالیش از عظمت و قدرت مطلق جهانیِ یهوهِ متعال، خدای محبت، فرمانروای جهان، و پدر پرعطوفت تمامی نوع بشر، یهوهِ ملیگرا را به گونهای مؤثر تحتالشعاع قرار داد. از هنگام آن روزگاران پررویداد بالاترین برداشت خداوند در باختر، عدالت جهانی، بخشش الهی، و درستکاری جاودانه را پذیرفته است. این آموزگار بزرگ با زبان عالی و با زیبایی بیمانند آفریدگار تماماً قدرتمند را به عنوان پدر تماماً با محبت توصیف نمود.
این پیامبرِ دوران اسارت به مردمش و به آنهایی که از ملتهای گوناگون بودند در حالی که در کنار رودخانه در بابل گوش میدادند موعظه نمود. و این اشعیای دوم برای خنثی کردن بسیاری مفاهیم نادرست و از نظر نژادی خودپرستانه پیرامون مأموریت مسیح موعود کار زیادی انجام داد. اما او در این تلاش به طور کامل موفق نبود. اگر کاهنان خود را وقف کار ساختن یک ملیگراییِ نادرست نمیکردند، آموزشهای دو اشعیا راه را برای شناخت و پذیرش مسیح موعود آماده میساخت.
رسم نگرش به تاریخچۀ تجارب عبرانیان به عنوان تاریخ مقدس و نگرش به رخدادهای باقیماندۀ دنیا به عنوان تاریخ غیرمذهبی، مسئول بخش عمدۀ سردرگمی موجود در ذهن بشری پیرامون تفسیر تاریخ است. و این دشواری به این سبب است که هیچ تاریخ سکولار پیرامون یهودیان وجود ندارد. بعد از این که کاهنان تبعید شده در بابل نگاشتههای جدید خود پیرامون برخوردهای ظاهراً معجزهآسای خداوند با عبرانیان، یعنی تاریخ مقدس اسرائیل آنطور که در عهد عتیق توصیف شده را آماده کردند، نگاشتههای موجود پیرامون امور عبرانیان ― مثل کتابهای ”کارهای پادشاهان اسرائیل“ و ”کارهای پادشاهان یهودا“ به همراه چندین اسناد کمابیش دقیق دیگر تاریخ عبرانی را با دقت و به طور کامل نابود کردند.
برای فهم این که چگونه فشار ویران کننده و اجبار غیرقابل گریز تاریخ سکولار چنان یهودیان اسیر و توسط بیگانه حکمرانی شده را وحشتزده ساخت که آنها به بازنویسی کامل و شکل دادن مجدد تاریخ خود مبادرت کردند، باید تاریخچۀ تجربۀ مبهوت کنندۀ ملی آنها را به طور خلاصه مرور کنیم. باید به خاطر آورده شود که یهودیان نتوانستند یک فلسفۀ کافی غیرمذهبی پیرامون زندگی را شکل دهند. آنها با برداشت آغازین و مصری خود از پاداشهای الهی برای درستکاری به علاوۀ تنبیههای سهمگین برای گناه تقلا کردند. ماجرای ایوب اعتراضی بر ضد این فلسفۀ خطاآمیز بود. بدبینیِ آشکار کتاب جامعه یک واکنش دنیاگرایانۀ خردمندانه به این اعتقادات بیش از حد خوشبینانه به مشیت الهی بود.
اما پانصد سال حاکمیت حکمرانان بیگانه حتی برای یهودیان شکیبا و بردبار خیلی زیاد بود. پیامبران و کاهنان شروع به فریاد کشیدن کردند: ”تا کی، ای خداوند، تا کی؟“ همینطور که یهودی صادق متون مقدس را جستجو میکرد، سردرگمی او بدتر میشد. یک پیامبر عهد عتیق وعده داد که خدا از آنها محافظت میکند و ”مردم برگزیدهاش“ را نجات میدهد. عاموس تهدید کرده بود که خدا اسرائیل را ترک میکند مگر این که آنها شاخصهای خود برای درستکاری ملی را از نو بنا نهند. نویسندۀ کتاب تثنیه انتخاب بزرگ را چیزی بین خوب و بد، برکت و لعنت، تصویر کرده بود. اشعیاءِ اول یک پادشاه نجات دهندۀ نیکوکار را موعظه کرده بود. ارمیا یک عصر درستکاری درونی ― پیمانی را که روی لوحههای قلب نوشته شده بود ― اعلام کرده بود. اشعیای دوم پیرامون نجات از طریق قربانی و فدیه صحبت کرده بود. حزقیال نجات از طریق خدمت فداکارانه را اعلام کرده بود، و عزرا بهروزی از طریق پیروی از قانون را وعده داده بود. اما به رغم تمامی اینها آنها در اسارت باقی ماندند، و نجات به تعویق افتاد. سپس دانیال نمایش”بحرانِ“ در شرف وقوع ―در هم کوبیدن بت بزرگ و برقراری فوری حکومت جاودانۀ درستکاری، پادشاهی مسیحگونه ― را ارائه نمود.
و تمامی این امید کاذب به چنان درجهای از ناامیدی و استیصال نژادی منجر گشت که رهبران یهودیان چنان سردرگم شدند که نتوانستند مأموریت و خدمت روحانی یک پسر الهی بهشت را هنگامی که در شکل جسم انسانی به زودی نزد آنها آمد ― به صورت فرزند انسان ظهور یافت ― بشناسند و آن را بپذیرند.
تمامی مذاهب امروزی در تلاش برای تفسیر معجزهآسا برای برخی از ادوار تاریخ بشری به طور جدی مرتکب خطا شدهاند. در حالی که این امر حقیقت دارد که خداوند یک دست پدرانۀ مداخلۀ الهی را بارها به جریان امور بشری وارد کرده است، این خطاست که اصول عقاید جزمی و خرافات مذهبی را به عنوان رسوبی فوق طبیعی که در این جویبار تاریخ بشری با عمل معجزهآسا پدیدار گشته تلقی نمود. این واقعیت که ”والامرتبهها در پادشاهیهای انسانها حکومت میکنند“ تاریخ سکولار را به تاریخ به اصطلاح مقدس تغییر نمیدهد.
نویسندگان عهد جدید و نویسندگان مسیحی دوران بعد از طریق تلاشهای صادقانۀ خود برای متعال ساختن پیامبران یهودی تحریف تاریخ عبرانی را بیشتر پیچیده کردند. بدین ترتیب تاریخ عبرانی توسط نویسندگان یهودی و مسیحی، هر دو، به گونهای فاجعهبار مورد سوء استفاده واقع شده است. تاریخ سکولار عبرانی به طور کامل دگماتیزه شده است. آن به یک افسانۀ تاریخ مقدس تبدیل شده و با مفاهیم اخلاقی و آموزشهای مذهبیِ به اصطلاح ملتهای مسیحی به گونهای سردرگم آمیخته شده است.
یک بازگویی کوتاه نقاط رفیع در تاریخ عبرانی روشن خواهد ساخت که چگونه واقعیات تاریخی چنان توسط کاهنان یهودی در بابل تغییر داده شدند که تاریخ روزمرۀ سکولار مردمشان را به صورت یک تاریخ موهوم و مقدس تبدیل سازند.
قوم اسرائیل هیچگاه دوازده قبیله نبودند ― فقط سه یا چهار قبیله در فلسطین ساکن شدند. ملت عبرانی در نتیجۀ اتحاد به اصطلاح قوم اسرائیل و کنعانیان به وجود آمد. ”و فرزندان اسرائیل در میان کنعانیان ساکن شدند. و دختران آنها را به همسری گرفتند و دخترانشان را به پسران کنعانیان دادند.“ عبرانیان هرگز کنعانیان را از فلسطین بیرون نراندند، اگر چه نوشتههای کاهنان پیرامون این چیزها بلادرنگ اعلام کردند که آنها چنین کردند.
آگاهی اسرائیلی منشأ در سرزمین تپهای افرایم داشت؛ آگاهی دوران بعد یهودی در قبیلۀ جنوبی یهودا منشأ یافت. یهودیان (یهوداییها) همیشه به دنبال این بودند که تاریخچۀ اسرائیلیهای شمالی (افرایمیها) را بدنام کنند و سیاه جلوه دهند.
تاریخ متظاهرانۀ عبرانی با گردآوری قشون توسط شائول از میان قبایل شمالی برای ایستادگی در برابر یک حملۀ عمونیان برعلیه هم قبیلهایهای خود، جلعادیان ― شرق اردن ― آغاز میشود. او با ارتشی اندکی بیش از سه هزار تن دشمن را شکست داد، و این دستاورد بود که موجب شد قبایل تپه او را پادشاه کنند. هنگامی که کاهنان تبعید شده این داستان را بازنویسی کردند، تعداد نفرات ارتش شائول را به 330٫000 نفر افزایش دادند و ”یهودا“ را به فهرست قبایلی که در نبرد شرکت کردند افزودند.
بلافاصله بعد از شکست عمونیان، شائول از طریق انتخابات عمومی توسط سربازانش پادشاه شد. هیچ کاهن یا پیامبری در این امر شرکت نکرد. اما کاهنان بعدها در نگاشتهها ثبت کردند که پیامبر سموئیل مطابق رهنمودهای الهی تاج پادشاهی بر سر شائول نهاده است. آنها به این علت این کار را انجام دادند که برای پادشاهی یهوداییِ داوود یک ”خط الهی تباری“ ایجاد کنند.
بزرگترین تحریف تاریخ یهودی در رابطه با داوود انجام یافته است. بعد از پیروزی شائول در برابر عمونیان (که او به یهوه نسبت داد) فلسطینیان احساس خطر کردند و حملات به قبایل شمالی را آغاز نمودند. داوود و شائول هرگز نمیتوانستند به توافق برسند. داوود با ششصد مرد وارد یک اتحاد با فلسطینیان شد و در امتداد ساحل به سوی یزرعیل پیشروی نمود. فلسطینیان در جَت به داوود دستور دادند از منطقه خارج شود؛ آنها میترسیدند که ممکن است او به شائول بپیوندد. داوود عقب نشینی کرد؛ فلسطینیان حمله کردند و شائول را شکست دادند. اگر داوود به اسرائیل وفادار مانده بود آنها نمیتوانستند این کار را انجام دهند. ارتش داوود یک طبقهبندی آمیخته از ناراضیان بود، که عمدتاً از افراد ناجور و فراریان از عدالت تشکیل شده بود.
شکست سوگبار شائول در جلبوع توسط فلسطینیان یهوه را در میان خدایان در چشمان کنعانیان اطراف به یک نقطۀ پایین آورد. بر حسب معمول شکست شائول باید به ارتداد از سوی یهوه نسبت داده میشد، اما این بار ویرایشگران یهودایی آن را به خطاهای آیینی نسبت دادند. آنها به روایت شائول و سموئیل به عنوان زمینهای برای پادشاهی داوود نیاز داشتند.
داوود با ارتش کوچکش ستاد مرکزی خود را در شهر غیرعبرانی حبرون برقرار ساخت. هم وطنان او فوراً او را پادشاه پادشاهی جدید یهودا اعلام کردند. یهودا عمدتاً از عناصر غیرعبرانی ― قینیان، کالیبیان، یبوسیان، و سایر کنعانیان تشکیل شده بود. آنها چادرنشین ― شبان ― بودند، و از این رو وقف ایدۀ عبرانی مالکیت زمین بودند. آنها ایدئولوژیهای قبایل بیابانی را داشتند.
تفاوت میان تاریخ مقدس و غیرمذهبی از طریق دو داستان متفاوت در رابطه با پادشاه کردن داوود آنطور که در عهد عتیق یافت میشود به خوبی توصیف شده است. بخشی از داستان سکولار از این که چگونه پیروان بلافصل او (ارتش او) او را پادشاه کردند توسط کاهنانی که متعاقباً روایت طولانی و به نثر در آمدۀ تاریخ مقدس را آماده کردند به گونهای غیرعمدی در نگاشتهها باقی گذاشته شد. در این داستان شرح داده شده که چگونه پیامبر سموئیل با رهنمود الهی داوود را از میان برادرانش انتخاب کرد و او را به طور رسمی و با آیین مفصل و شرعی به عنوان پادشاه عبرانیان مسح نمود، و سپس او را جانشین شائول اعلام کرد.
کاهنان بعد از آماده ساختن حکایات ساختگی خود پیرامون برخوردهای معجزهآسای خداوند با اسرائیل بارها نتوانستند گفتههای آشکار و مستندی را که از پیش در نگاشتهها بود به طور کامل حذف کنند.
داوود به دنبال این بود که ابتدا از طریق ازدواج با دختر شائول، سپس بیوۀ نابال، اَدومیِ ثروتمند، و سپس دختر تلمای، پادشاه جِشور، خود را به لحاظ سیاسی ارتقا دهد. او از میان زنان یِبوس شش همسر گرفت. همچنین باید به بَتشِبَع، همسر مرد حیتی نیز اشاره کرد.
و از طریق چنین روشها و از میان چنین مردمی بود که داوود افسانۀ یک پادشاهی الهی یهودا را به عنوان جانشین میراث و سنتهای پادشاهی در حال ناپدید شدن شمالیِ اسرائیلِ افرایمی به وجود آورد. قبیلۀ جهان شهریِ یهودای داوود بیشتر غیریهودی بود تا یهودی؛ با این وجود بزرگان ستمدیدۀ افرایم آمدند و او را ”به پادشاهی بر اسرائیل مسح کردند.“ آنگاه بعد از یک تهدید نظامی، داوود با یبوسیان یک پیمان بست و پایتخت پادشاهی متحدۀ خود را در یبوس (اورشلیم) برقرار کرد. یبوس شهری با دیوارهای مستحکم در نیمۀ راه میان یهودا و اسرائیل بود. فلسطینیان تحریک شدند و فوراً به داوود حمله کردند. آنها بعد از یک نبرد شدید شکست خوردند، و بار دیگر یهوه به عنوان ”خداوند خدای لشکرها“ تثبیت شد.
اما یهوه الزاماً باید بخشی از این جلال را با خدایان کنعانی قسمت میکرد، زیرا بخش عمدۀ ارتش داوود غیرعبرانی بودند. و از این رو در نگاشتههای شما این بیانیۀ برملا کننده (که توسط ویرایشگران یهودایی نادیده گرفته شده) پدیدار میشود: ”یهوه پیش روی من دشمنانم را در هم شکسته است. از این رو او نام آن مکان را بَعَل فِراصیم نامید.“ و آنها به این علت این کار را انجام دادند که هشتاد درصد از سربازان داوود از هواخواهان بَعَل بودند.
داوود شکست شائول در جلبوع را از طریق اشاره به این امر توضیح داد که شائول به یک شهر کنعانی، جبعون، که مردمش با افرایمیها قرارداد صلح داشتند حمله کرده بود. به این دلیل یهوه او را ترک کرد. داوود حتی در زمان شائول از شهر کنعانی قعیله در برابر فلسطینیان دفاع کرده بود، و سپس پایتخت خود را در یک شهر کنعانی برقرار کرده بود. داوود در حفظ سیاست سازش با کنعانیان هفت تن از نوادگان شائول را به جبعونیان داد تا به دار آویخته شوند.
داوود بعد از شکست فلسطینیان مالکیت ”صندوق یهوه“ را به دست آورد، آن را به اورشلیم آورد، و پرستش یهوه را برای پادشاهی خود رسمی نمود. سپس او به قبایل همسایه ― اَدومیان، موآبیان، عمونیان، و سوریها ― مالیات سنگین بست.
ماشین فاسد سیاسی داوود در تخطی از آداب و رسوم عبرانی شروع به تصاحب شخصی زمین در شمال نمود و فوراً کنترل تعرفۀ کاروانهایی را که سابقاً توسط فلسطینیان جمعآوری میشد به دست گرفت. و سپس یک سری از قساوتها که با قتل اوریا به اوج رسید به وقوع پیوست. تمامی استینافهای قضایی در اورشلیم تحت داوری قرار میگرفتند؛ دیگر ”بزرگان“ نمیتوانستند عدالت را به جا آورند. شگفتآور نیست که شورش رخ داد. امروز ممکن است ابشالوم یک عوام فریب نامیده شود؛ مادر او یک کنعانی بود. برای تخت پادشاهی علاوه بر پسر بتشبع ― سلیمان ― نیم دوجین حریف وجود داشتند.
سلیمان بعد از مرگ داوود ماشین سیاسی را از تمامی نفوذهای شمالی تصفیه کرد اما به تمام بیدادگری و مالیات بستن رژیم پدرش ادامه داد. سلیمان به واسطۀ بارگاه ولخرج خود و به دلیل برنامۀ ساختمان سازی مفصلش ملت را ورشکسته کرد. تالار لبنان، قصر دختر فرعون، معبد یهوه، قصر پادشاه، و بازسازی دیوارهای بسیاری از شهرها در زمرۀ آنها بودند. سلیمان یک نیروی دریایی عظیم عبرانی به وجود آورد که توسط دریانوردان سوری به کار گرفته میشد و با تمامی دنیا در داد و ستد بود. تعداد زنان حرمسرای او تقریباً به هزار تن بالغ میشد.
تا این هنگام معبد یهوه در شیلوه بیاعتبار شده بود، و تمامی پرستش ملت در یبوس در نیایشگاه مجلل سلطنتی متمرکز شده بود. پادشاهی شمالی بیشتر به پرستش اِلوهیم بازگشت نمود. آنها از لطف فرعونها برخوردار بودند، که بعدها یهودا را به بردگی کشاندند، و پادشاهی جنوبی را تحت مالیات قرار دادند.
فراز و نشیبهایی وجود داشتند ― جنگهایی میان اسرائیل و یهودا. بعد از چهار سال جنگ داخلی و سه سلسله، اسرائیل تحت حکمروایی حاکمان مستبد شهری قرار گرفت که شروع به داد و ستد در سرزمین کردند. حتی شاه عُمری تلاش کرد که زمین سامَر را بخرد. اما هنگامی که شَلمناسَر سوم تصمیم گرفت که ساحل مدیترانه را کنترل کند، به سرعت پایان کار فرا رسید. شاه اَخابِ افرایم ده گروه دیگر را گرد آورد و در کَرکَر مقاومت نمود؛ نبرد مساوی بود. طرف آشوری متوقف شد اما متحدان متحمل تلفات سنگینی شدند. این جنگ بزرگ در کتب عهد عتیق حتی ذکر نیز نشده است.
هنگامی که شاه اَخاب تلاش نمود از نابوت زمین بخرد، گرفتاری جدیدی آغاز گشت. همسر فینیقی او نام اَخاب را روی کاغذهایی جعل نمود که فرمان میداد زمین نابوت مصادره شود، به این علت که او به نامهای ”الوهیم و پادشاه“ بیاحترامی کرده است. او و پسرانش فوراً اعدام شدند. ایلیا قاطعانه در صحنه ظاهر گشت و اَخاب را برای قتل نابوتها محکوم کرد. بدین ترتیب ایلیا، یکی از بزرگترین پیامبران، آموزش خود را به عنوان یک مدافع آداب و رسوم قدیمی زمین، برضد رویکرد زمین فروشی طرفداران بعل ، و برضد تلاش شهرها برای تسلط بر کشور، آغاز کرد. اما رفرم موفق نبود، تا این که زمیندار کشوری، اییهو، نیروهایش را با سرقبیلۀ چادرنشینان، یهوناداب، متحد ساخت تا پیامبرانِ بعل (کارگزاران زمین) را در سامره نابود کنند.
به تدریج که یهواَخاز و پسرش یرُبعام اسرائیل را از دست دشمنانش نجات دادند زندگی نوینی پدیدار گشت. اما تا این هنگام یک دستۀ تبهکار برجسته که چپاولشان با چپاول دودمان داوودی روزگاران کهن برابری میکرد در سامره حکومت میکردند. تلاش برای سرکوب آزادی بیان ایلیا، عاموس، و هوشع را برآن داشت که نگارش مخفیانۀ خود را آغاز کنند، و این شروع واقعی کتابهای مقدس یهودی و مسیحی بود.
اما پادشاهی شمالی از تاریخ محو نگشت تا این که پادشاه اسرائیل با پادشاه مصر تبانی کرد و از پرداختن مالیات بیشتر به آشور امتناع ورزید. سپس محاصرۀ سه ساله آغاز شد و پراکندگی کامل پادشاهی شمالی از پی آن آمد. بدین ترتیب افرایم (اسرائیل) محو گردید. یهودا ― یهودیان، ”باقیماندۀ اسرائیل“ ― شروع به تمرکز زمین در دستان تعداد اندکی نمودند، و آنطور که اشعیا گفت: ”خانه به خانه و مزرعه به مزرعه بر آن افزودند.“ در آن هنگام یک معبد بعل در کنار معبد یهوه در اورشلیم وجود داشت. این حکومت ترور با یک شورش یکتاپرستانه که توسط یوآش، پادشاهِ پسر رهبری میشد پایان یافت. او سی و پنج سال برای یهوه مجاهدت کرد.
پادشاه بعد، اَمَصیا، با اَدومیانِ مالیات دهندۀ شورشگر و همسایگان آنها مشکل داشت. بعد از یک پیروزی چشمگیر او بازگشت تا به همسایگان شمالی خود حمله کند و به گونهای همانقدر چشمگیر شکست خورد. سپس روستانشینان شورش کردند. آنها پادشاه را به قتل رساندند و پسر شانزده سالۀ او را بر تخت سلطنت نشاندند. این عَزَریا بود که اشعیا او را عُزیا نامید. بعد از عُزیا چیزها از بد به بدتر تبدیل شدند، و یهودا از طریق پرداختن مالیات به پادشاهان آشور برای یکصد سال دوام آورد. اشعیای اول به آنها گفت که اورشلیم، که شهر یهوه بود، هرگز سقوط نمیکند. اما ارمیا در اعلام سقوط آن درنگ نکرد.
نابودی واقعی یهودا از طریق یک حلقۀ فاسد و ثروتمند از سیاستمدارانی که تحت فرمانروایی یک پادشاهِ پسر، منسی، عمل میکردند به انجام رسید. اقتصادِ در حال تغییر، بازگشتِ پرستش بعل را که معاملات خصوصی زمین آن برضد ایدئولوژی یهوه بود تسهیل نمود. سقوط آشور و سلطۀ مصر برای مدتی برای یهودا رهایی آورد، و مردم روستا حکومت را به دست گرفتند. آنها تحت حکومت یوشیا حلقۀ سیاستمداران فاسد اورشلیم را نابود کردند.
اما آنگاه که یوشیا جسارت نمود تا بیرون رود و با ارتش قدرتمند نکوه که برای کمک به آشور بر علیه بابل در امتداد ساحل از مصر حرکت میکرد رو در رویی کند این عصر به گونهای فاجعهآور پایان یافت. او تار و مار شد، و یهودا تحت مالیات مصر قرار گرفت. حزب سیاسی بعل در اورشلیم به قدرت بازگشت، و بدین ترتیب اسارت واقعی مصری آغاز گردید. سپس دورهای به دنبال آمد که طی آن سیاستمداران طرفدار بعل هم دادگاهها و هم کهانت را کنترل کردند. پرستش بعل یک سیستم اقتصادی و اجتماعی بود که به حقوق مالکیت و نیز باروری زمین مربوط بود.
با سرنگونی نکوه توسط نبوکدنصر، یهودا تحت حکمروایی بابل قرار گرفت و ده سال از پرداخت مالیات معاف شد، اما به زودی شورش کرد. هنگامی که نبوکدنصر بر علیه آنها وارد عمل شد، یهوداییها اصلاحات اجتماعی، همچون آزاد کردن بردگان به منظور نفوذ روی یهوه را آغاز کردند. هنگامی که ارتش بابل به طور موقت عقب نشینی کرد، عبرانیان شادی کردند و چنین پنداشتند که سحر و جادوی رفرمِ آنها آنان را نجات داده است. در طول این دوره بود که ارمیا در رابطه با سرنوشت شومی که در شرف وقوع بود با آنان سخن گفت، و فوراً نبوکدنصر بازگشت.
و بدین ترتیب پایان یهودا به طور ناگهانی فرا رسید. شهر نابود شد، و مردم به بابل منتقل شدند. کشمکش یهوه – بعل با اسارت پایان یافت. و اسارت باقیماندۀ اسرائیل را شوکه نمود و به یکتاپرستی وارد ساخت.
یهودیان در بابل به این نتیجه رسیدند که نمیتوانند به صورت یک گروه کوچک در فلسطین وجود داشته باشند، رسوم ویژۀ اجتماعی و اقتصادی خود را داشته باشند، و این که برای پابرجاییِ ایدئولوژی خود باید غیریهودیان را تغییر کیش دهند. بدین ترتیب برداشت جدید آنان از سرنوشت آغاز گشت ― این ایده که یهودیان باید خادمان برگزیدۀ یهوه شوند. مذهب یهودی عهد عتیق به راستی طی اسارت در بابل تکامل یافت.
دکترین فناناپذیری نیز در بابل شکل یافت. یهودیان تصور میکردند که ایدۀ زندگی آینده تأکید روی بشارت آنان پیرامون عدالت اجتماعی را کاهش میدهد. حال برای نخستین بار الهیات جایگزین جامعهشناسی و اقتصاد شد. مذهب به عنوان یک سیستم پنداشت و رویکرد بشری داشت شکل میگرفت تا بیشتر و بیشتر از سیاست، جامعهشناسی، و اقتصاد فاصله گیرد.
و بدین ترتیب حقیقت پیرامون مردم یهودی نشان میدهد که بخش عمدهای از آنچه که به صورت تاریخ مقدس پنداشته شده است فقط اندکی بیش از رویداد نگاری تاریخ معمول غیرمذهبی است. یهودیت خاکی بود که مسیحیت از آن رویید، اما یهودیان مردمی معجزهآسا نبودند.
رهبران آنان به قوم اسرائیل آموزش داده بودند که آنها مردمی برگزیده هستند، نه برای امتیاز ویژه و انحصار لطف الهی، بلکه برای خدمت ویژۀ رساندن حقیقت خدای یگانۀ همگان به هر ملتی. و آنها به یهودیان وعده داده بودند که آنها این سرنوشت را به تحقق خواهند رساند، آنها رهبران معنوی تمامی مردمان خواهند شد، و این که مسیح آتی بر آنها و تمام دنیا به عنوان شاهزادۀ صلح حکومت خواهد کرد.
پس از این که یهودیان توسط پارسیان آزاد شدند، به فلسطین بازگشتند و سرانجام به اسارت عرف قوانین، قربانیها، و آیین کاهن زدۀ خودشان درآمدند. و به همان گونه که قبایل عبرانی داستان شگفتآور خداوند را که در گفتار خداحافظی موسی برای آداب و رسوم قربانی و کفاره ارائه شده بود رد کردند، این بقایای ملت عبرانی نیز برداشت شکوهمند اشعیای دوم برای قوانین، مقررات، و آیین کهانت در حال رشد خود را رد نمودند.
خودستایی ملی، ایمان کاذب به یک مسیح موعودِ سوءِ تعبیر شده، و اسارت و استبداد فزایندۀ کهانت برای همیشه صداهای رهبران معنوی (به جز دانیال، حزقیال، حجّی، و مَلاکی) را خاموش ساخت؛ و از آن روزگار تا هنگام یحیی تعمید دهنده تمامی اسرائیل یک عقبگرد فزایندۀ معنوی را تجربه نمود. اما یهودیان هرگز مفهوم پدر جهانی را از دست ندادند؛ حتی تا قرن بیستم بعد از مسیح، آنها به دنبال نمودن این برداشت الوهیت ادامه دادهاند.
از موسی تا یحیی تعمید دهنده یک خط ممتد از آموزگاران وفادار که مشعل یکتاپرستی نور را از یک نسل به دیگری منتقل کردند امتداد یافت، ضمن این که آنها حکمرانان بیوجدان را به طور بیوقفه نکوهش نمودند، کاهنان سودجو را محکوم کردند، و پیوسته مردم را ترغیب نمودند که به پرستش یهوه متعال، خداوند خدای اسرائیل، وفادار بمانند.
یهودیان به عنوان یک ملت سرانجام هویت سیاسی خود را از دست دادند، اما مذهب عبرانیِ باورمندی صادقانه به خدای یگانه و جهانی در قلوب تبعیدیان پراکنده شده به زندگی ادامه میدهد. و این مذهب بقا مییابد زیرا به گونهای مؤثر عمل کرده است تا والاترین ارزشهای پیروانش را حفظ نماید. مذهب یهودی ایدهآلهای یک مردم را حفظ نمود، اما نتوانست پیشرفت را شکوفا سازد و اکتشاف فلسفی خلاق را در قلمروهای حقیقت تشویق نماید. مذهب یهودی نقایص بسیاری داشت ― در فلسفه کمبود داشت و تقریباً فاقد کیفیتهای هنر و زیبایی بود ― اما ارزشهای اخلاقی را حفظ نمود؛ از این رو تداوم یافت. یهوه متعال، بدان گونه که با برداشتهای دیگر الوهیت مقایسه میشود، روشن، واضح، شخصی، و اخلاقی بود.
یهودیان عاشق عدالت، خرد، حقیقت، و درستکاری بودند، همان گونه که مردمان اندکی چنین بودند، اما آنها کمتر از تمامی مردمان به درک عقلانی و به فهم معنوی این کیفیتهای الهی کمک نمودند. اگر چه الهیات عبرانی از گسترش امتناع کرد، سهم مهمی در توسعۀ دو مذهب دیگر دنیا، مسیحیت و اسلام، ایفا نمود.
مذهب یهودی همچنین به علت نهادهای خود تداوم یافت. برای مذهب دشوار است که به عنوان کنش خصوصی افراد منزوی بقا یابد. این همواره خطای رهبران مذهبی بوده است: آنها با دیدن شرارتهای مذهب نهادینه شده، به دنبال نابودی تکنیک عملکرد گروهی هستند. آنها اگر به جای نابودی تمامی آیینها، آن را اصلاح کنند بهتر عمل میکنند. در این رابطه، حزقیال خردمندتر از همعصرهای خود بود؛ اگر چه او در اصرار ورزیدن روی مسئولیت شخصی اخلاقی به آنها پیوست، برای تثبیت برگزاری صادقانۀ یک آیین برتر و خالص شده نیز اقدام نمود.
و بدین ترتیب آموزگاران پی در پی اسرائیل بزرگترین کاری را در تکامل مذهبی که تاکنون در یورنشیا به وجود آمده به انجام رساندند: دگرگونی تدریجی اما مداوم برداشت بربریِ یهوهِ وحشیِ اهریمنی، خدای روحیِ حسود و سنگدل آتشفشان خروشان سینا، به برداشت بعدی والا و آسمانیِ یهوهِ متعال، آفرینندۀ تمامی چیزها و پدر با محبت و بخشندۀ تمامی نوع بشر. و این برداشت عبرانی از خداوند بالاترین تجسم بشری از پدر جهانی تا آن هنگام، آنگاه که توسط آموزشهای شخصی و نمونۀ زندگی پسرش، میکائیل نبادان، بیشتر توضیح داده شد و به گونهای بسیار بدیع بسط داده شد بود.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نِبادان[
آموزشهای ملک صادق در امتداد راههای بسیاری به اروپا وارد شدند، اما آنها عمدتاً از راه مصر آمدند و بعد از این که به طور کامل هلنی شدند و بعدها مسیحی شدند، در فلسفۀ غربی گنجانده شدند. آرمانهای دنیای غرب اساساً سقراطی بودند، و فلسفۀ مذهبی بعدی آن فلسفۀ عیسی شد، بدان گونه که از طریق تماس با فلسفه و مذهبِ در حال تکامل غربی تغییر یافت و مورد توافق قرار گرفت، و تمامی آن در کلیسای مسیحی به اوج رسید.
میسیونرهای سالیم برای مدتی طولانی به فعالیتهای خود در اروپا ادامه دادند، و به تدریج جذب بسیاری از فرقهها و گروههای آیینی که گهگاه به وجود میآمدند شدند. در میان آنهایی که آموزشهای سالیم را در خالصترین شکل حفظ نمودند باید از کلبیون نام برد. این موعظهگرانِ ایمان و اطمینان به خداوند هنوز در قرن اول بعد از میلاد مسیح در اروپای رومی کار میکردند، و بعدها در مذهبِ به تازگی در حال شکل گیری مسیحی ادغام شدند.
بخش عمدۀ دکترین سالیم از طریق سربازان مزدبگیر یهودی که در بسیاری از پیکارهای نظامی غربی جنگیدند در اروپا گسترش یافت. در روزگاران باستان یهودیان همانقدر برای رشادتهای نظامی شهرت داشتند که برای ویژگیهای دانش الهیات داشتند.
دکترینهای بنیادین فلسفۀ یونانی، الهیات یهودی، و اخلاقیات مسیحی اساساً پیامدهای آموزشهای پیشین ملک صادق بودند.
اگر به خاطر تفسیر سختگیرانۀ سوگند منصوب شدن میسیونرهای سالیم نبود ممکن بود آنها یک ساختار بزرگ مذهبی در میان یونانیان بسازند. پیمانی که توسط ماکیوِنتا تحمیل شده بود سازماندهی گردهماییهای انحصاری پرستشی را ممنوع میساخت، و هر آموزگار را مستلزم مینمود که هرگز به عنوان یک کاهن عمل نکند، و هرگز برای خدمت مذهبی دستمزد دریافت ندارد، بلکه فقط خوراک، پوشاک، و پناهگاه. هنگامی که آموزشگران ملک صادق به یونانِ پیش هلنی نفوذ کردند، مردمی را پیدا کردند که هنوز سنتهای آدمسان و روزگاران آندیها را ترویج میکردند، اما این آموزشها با پنداشتها و باورهای انبوه بردگان پست که در تعداد فزاینده به سواحل یونان آورده شده بودند به اندازۀ زیاد دستکاری شده بودند. این دستکاریها بازگشت به یک روحگرایی بدوی با مراسمی خونین را ایجاد نمود، و طبقات پایینتر حتی از اعدام جنایتکاران محکوم شده مراسم به وجود میآوردند.
نفوذ آغازین آموزگاران سالیم از طریق به اصطلاح تهاجم آریاییها از اروپای جنوبی و شرق تقریباً نابود شد. این مهاجمان هلنی برداشتهای انسان انگارانهای از خداوند را با خود آوردند که مشابه آنهایی بود که همنوعان آریاییشان به هند برده بودند. این واردسازی سرآغاز تکامل خانوادۀ یونانی خدایان و الههها بود. این مذهب جدید بخشاً مبتنی بر فرقههای در حال آمدنِ بربریهای هلنی بود، اما همچنین در افسانههای ساکنان قدیمیتر یونان سهیم بود.
یونانیان هلنی دنیایی مدیترانهای را یافتند که عمدتاً تحت استیلای فرقۀ مادر بود، و آنها خدای مرد خود، دیاس زئوس را بر این مردمان تحمیل کردند، خدایی که همانند یهوه در میان سامیهای هنوتئیستی، از پیش سالار تمامی خدایان دون مرتبۀ یونانی شده بود. و یونانیان در برداشت از زئوس، به جز در حفظ کنترل فراگیر سرنوشت، سرانجام میتوانستند به یک یکتاپرستی راستین دست یابند. یک خدای حاوی ارزش نهایی باید خود حاکم فرجام و آفرینندۀ سرنوشت باشد.
در نتیجۀ این عوامل در تکامل مذهبی، به زودی یک اعتقاد همگانی به خدایان شاد و خوش اقبالِ کوه اُلیمپوس به وجود آمد، خدایانی که بیشتر انسانی بودند تا الهی، و خدایانی که یونانیان باهوش هرگز خیلی جدی نمیگرفتند. آنها این الوهیتهای ساختۀ خودشان را نه زیاد دوست داشتند و نه از آنها زیاد میترسیدند. آنها یک احساس وطن پرستانه و نژادی برای زئوس و خانوادۀ نیمه انسانی و نیمه خدایی او داشتند، اما به سختی به آنها احترام میگذاشتند یا آنها را میپرستیدند.
هلنیها آنقدر با دکترینهای ضد کهانتگرای آموزگاران پیشین سالیم آغشته شده بودند که هرگز هیچ کهانت با اهمیتی در یونان به وجود نیامد. حتی ساختن مجسمهها برای خدایان بیشتر یک کار هنری شد تا یک امر پرستشی.
خدایان اُلمپیایی انسان انگاری معمول بشر برای الوهیت را نشان میدهند. اما اسطورۀ یونانی بیشتر هنری بود تا اخلاقی. مذهب یونانی بدین لحاظ سودمند بود که جهانی را که توسط یک گروه از خدایان حکمرانی میشد به نمایش در میآورد. اما اخلاقیات، کردار شناسی، و فلسفۀ یونانی، در مدتی کوتاه به مراتب فراتر از مفهوم خداوند پیش رفت، و این عدم توازن میان رشد عقلانی و معنوی همانقدر برای یونان خطرناک بود که اثبات شده در هند بوده است.
مذهبی که به قدر اندک مورد احترام باشد و سطحی باشد نمیتواند دوام آورد، به ویژه هنگامی که کهانتی برای ترویج اشکال آن و برای پر کردن قلوب هواخواهان از ترس و حیرت نداشته باشد. مذهب اُلمپیایی وعدۀ نجات نداد، و تشنگی معنوی باورمندانش را نیز فرو ننشاند؛ از این رو محکوم به فنا بود. آن ظرف یک هزاره از آغازش تقریباً از بین رفته بود، و یونانیان فاقد یک مذهب ملی بودند. خدایان اُلیمپوس کنترل خود را روی اذهان بهتر از دست دادند.
وضعیت بدین گونه بود که در طول قرن ششم پیش از میلاد مسیح، مشرق و خاور نزدیک یک احیای آگاهی روحانی و یک بیداری نوین نسبت به شناخت یکتاپرستی را تجربه نمود. اما باختر در این رخداد جدید سهیم نگردید؛ اروپا و شمال آفریقا نیز در این رنسانس مذهبی به طور وسیع شرکت نکردند. با این وجود یونانیان درگیر یک پیشرفت شکوهمند عقلانی شدند. آنها شروع به تسلط بر ترس نموده بودند و دیگر به عنوان یک نوشداروی آن به دنبال مذهب نرفتند، اما آنها درک نکردند که مذهب راستین علاج گرسنگی روان، تشویق روحی، و دلسردی اخلاقی است. آنها در ژرفای اندیشه ― فلسفه و متافیزیک ― به دنبال تسکین روان بودند. آنها از تعمق روی حفظ خویش ― نجات ― به خود شکوفایی و فهم خویشتن چرخش کردند.
یونانیان از طریق اندیشۀ موشکافانه تلاش کردند به آن آگاهی از امنیت که به عنوان جانشینی برای باور به بقا عمل میکرد دست یابند، اما به کلی شکست خوردند. تنها باهوشترها در میان طبقات بالاتر مردمان هلنی توانستند این آموزش جدید را درک کنند؛ مردم عادیِ نوادگان بردگان نسلهای پیشین هیچ ظرفیتی برای پذیرش این جانشین جدید مذهب نداشتند.
فیلسوفان به رغم این که عملاً همگی پیشینهای از باور به دکترین سالیم مبنی بر ”هوشمندی جهان“، ”ایدۀ خداوند“، و ”منبع بزرگ“ را به گونهای سطحی حفظ نمودند، به کلیۀ اشکال پرستش با دیدۀ تحقیر مینگریستند. تا جایی که فیلسوفان یونانی موجود الهی و ابرمتناهی را به رسمیت میشناختند، صادقانه یکتاپرست بودند؛ آنها تمامی کهکشان خدایان و الهههای المپیایی را به میزان اندک به رسمیت میشناختند.
شاعران یونانیِ قرون پنجم و ششم، و به گونهای چشمگیر پیندار، برای اصلاح مذهب یونانی دست به تلاش زدند. آنها آرمانهای آن را ارتقا دادند، اما آنها بیشتر هنرمند بودند تا مذهبگرا. آنها نتوانستند تکنیکی برای شکوفایی و حفظ ارزشهای متعالی به وجود آورند.
زنوفان خدای یگانه را آموزش داد، اما برداشت الوهیت او بیش از آن پانتئیستی بود که بتواند برای انسان فانی یک پدرِ شخصی باشد. آناگزاگورا یک مکانیست بود، به جز این که یک علت آغازین، یک ذهن اولیه را به رسمیت میشناخت. سقراط و جانشینان او، افلاطون و ارسطو، آموزش دادند که فضیلت دانش است؛ نیکی سلامت روان است؛ و این که بهتر است فرد از بیعدالتی رنج ببرد تا این که به آن گناهکار باشد، و این که پاسخ شرارت را با شرارت دادن خطاست، و این که خدایان خردمند و نیک هستند. فضیلتهای بنیادین آنها اینها بودند: خرد، شهامت، اعتدال، و عدالت.
تکامل فلسفۀ مذهبی در میان مردمان هلنی و عبرانی یک تصویر مقایسهای از کارکرد کلیسا به عنوان یک نهاد در شکل دادن به پیشرفت فرهنگی میدهد. در فلسطین اندیشۀ بشری چنان تحت کنترل کاهنان بود و با متون مقدس هدایت میشد که فلسفه و زیباشناسی کاملاً در مذهب و اخلاقیات غوطهور شدند. در یونان، تقریباً فقدان کامل کاهنان و ”متون مقدس“ ذهن بشری را آزاد و خارج از غل و زنجیر نگاه داشت، و به یک رخداد شگفتانگیز در ژرفای اندیشه منجر گشت. اما مذهب به عنوان یک تجربۀ شخصی نتوانست با کاوشهای عقلانی در طبیعت و واقعیتِ کیهان همگام بماند.
در یونان، ایمان آوردن تحت استیلای اندیشه قرار گرفت؛ در فلسطین، فکر کردن منوط به ایمان آوردن نگاه داشته شد. بخش عمدۀ قدرت مسیحیت به سبب قرض کردن سنگین آن از اخلاقیات عبرانی و اندیشۀ یونانی هر دو است.
در فلسطین، دگم مذهبی چنان شکل گرفت که رشد بیشتر آن را به خطر انداخت. در یونان، اندیشۀ بشری آنقدر انتزاعی شد که مفهوم خداوند به یک بخار مهآلود از حدس و گمان پانتئیستی که به هیچ وجه متفاوت از بیکرانیِ غیرشخصیِ فیلسوفان برهمن نبود تبدیل شد.
اما انسانهای معمولی این روزگاران نتوانستند فلسفۀ یونانیِ خود شکوفایی و یک الوهیت انتزاعی را درک کنند، و به آن زیاد علاقه هم نداشتند؛ در عوض آنها مشتاق وعدههای نجات و نیز یک خدای شخصی که میتوانست دعاهای آنها را بشنود بودند. آنها فیلسوفان را تبعید کردند، بقایای فرقۀ سالیم را اذیت و آزار نمودند، و هر دو دکترین بسیار در هم آمیخته شدند، و برای آن غوطهوریِ وحشتناکِ سرمستانه در نابخردیهای فرقههای اسرارآمیزی آماده شدند که در آن هنگام در سرزمینهای مدیترانهای گسترش مییافتند. اسرار الوسیس در حیطۀ خدایان متعدد المپیایی، یک برداشت یونانیِ پرستش باروری، رشد کرد؛ پرستش دیونیزوسِ طبیعت به اوج رسید؛ بهترین فرقه برادریِ ارفئوس بود که موعظههای اخلاقی و وعدههای نجات آن برای بسیاری جاذبۀ زیادی داشت.
تمامی یونان درگیر این روشهای جدید نیل به نجات، این مراسم احساسی و آتشین گردید. هیچ ملتی هیچگاه به چنین قلههایی از فلسفۀ هنری در چنین مدت کوتاهی دست نیافت؛ هیچکس هرگز چنین سیستم پیشرفتهای از اخلاقیات را نیافرید، عملاً بدون الوهیت و کاملاً فاقد وعدۀ نجات بشری؛ هیچ ملتی همچون این مردمان یونانی، آنگاه که خود را به گرداب نابخردانۀ فرقههای اسرارآمیز افکندند، هرگز با این سرعت، عمیقاً، و شدیداً به این اعماق رکود عقلانی، انحراف اخلاقی، و فقر معنوی فرو نرفت.
مذاهب بدون حمایت فلسفی مدتهای طولانی دوام آوردهاند، اما فلسفههای اندکی، همچون اینها، بدون نوعی تعیین هویت با مذهب مدتهای طولانی بقا یافتهاند. فلسفه برای مذهب مثل پنداشت برای عمل است. اما وضعیت ایدهآل بشری آن است که فلسفه، مذهب، و دانش از طریق عمل توامِ خرد، ایمان، و تجربه، به صورت یک وحدت پرمعنی در آن جوش میخورند.
مذهب بعدی لاتینها پس از این که از اشکال پیشین مذهبیِ پرستش خانوادۀ خدایان خارج شد و به تقدیس قبیلهای برای مریخ، خدای جنگ وارد شد، طبیعی بود که نسبت به سیستمهای عقلانیِ یونانیان و برهمنها یا مذاهب معنویِ چندین مردمان دیگر، بیشتر یک رسم سیاسی شود.
در رنسانس بزرگ یکتاپرستانۀ آموزشهای ملک صادق در طول قرن ششم پیش از میلاد مسیح، تعداد بسیار اندکی از میسیونرهای سالیم به ایتالیا رخنه کردند، و آنهایی که کردند نتوانستند بر تأثیر کهانت به سرعت در حال گسترشِ اِتروسکان با کهکشان جدید خدایان و معابد آن، که همگی در مذهب حکومتی روم سازمان یافتند، چیره شوند. این مذهبِ قبایل لاتین همچون مذهب یونانیان ناچیز و تطمیع شدنی نبود، و همچون مذهب عبرانیان نیز سختگیر و ظالمانه نبود؛ آن عمدتاً در بر گیرندۀ رسوم اشکال محض، پیمانها، و تابوها بود.
مذهب روم به اندازۀ زیاد تحت تأثیر واردات گستردۀ فرهنگی از یونان بود. سرانجام بیشتر خدایان المپیایی در خدایان متعدد لاتین پیوند یافته و در آنها ادغام شدند. یونانیان مدتها آتشِ آتشدان خانوادگی را پرستش میکردند. هِستیا الهۀ باکرۀ آتشدان بود؛ وِستا الهۀ رومیِ خانه بود. زئوس مشتری شد؛ آفرودیت، زهره گردید؛ و به همین ترتیب تا بسیاری خدایان المپیایی.
مراسم عضویت مذهبی جوانان رومی فرصت مراسم تقدیس صمیمانه به خدمت حکومت بود. سوگند و پذیرش به شهروندی در واقع مراسم مذهبی بودند. مردمان لاتین دارای معابد، محرابها، و زیارتگاهها بودند، و در هنگام یک بحران با پیشگویان مشورت میکردند. آنها استخوانهای قهرمانان و بعدها استخوانهای آدمهای مقدس مسیحی را حفظ میکردند.
این شکل رسمی و غیراحساسی از وطن پرستیِ شبه مذهبی محکوم به فروپاشی بود، و حتی آنطور که پرستش بسیار عقلانی و هنرمندانۀ یونانیان پیش از پرستش پرحرارت و عمیقاً احساسی فرقههای اسرارآمیز سقوط کنند. بزرگترینِ این فرقههای ویران کننده مذهب اسرارآمیزِ فرقۀ مادر خدا بود، که مرکز آن در آن روزگاران در مکان دقیق کلیسای کنونی سن پطرس در روم بود.
کشور در حال ظهورِ روم به طور سیاسی فتح کرد اما به نوبۀ خود توسط فرقهها، آیین، گروههای سری، و برداشتهای مصر، یونان، و خاور نزدیک از خداوند مورد استیلا واقع شد. این فرقههای وارداتی تا زمان آگوستوس در سرتاسر کشور روم به شکوفایی ادامه دادند. آگوستوس صرفاً به دلایل سیاسی و مدنی تلاشی قهرمانانه و قدری موفق صورت داد تا گروههای سری را نابود سازد و مذهب قدیمیتر سیاسی را احیا کند.
یکی از کاهنان مذهب دولتی در رابطه با تلاشهای پیشین آموزگاران سالیم برای گسترش دکترین خدای یگانه، یک الوهیت نهایی که سرپرستی تمامی موجودات فوق طبیعی را به عهده دارد، با آگوستوس صحبت کرد؛ و این ایده چنان به طور جدی روی امپراتور تأثیر گذاشت که وی معابد بسیاری ساخت، آنها را از مجسمههای زیبا کاملاً پر کرد، کهانت دولتی را تجدید سازمان نمود، مذهب دولتی را از نو برقرار کرد، خود را به عنوان کفیل کاهن اعظمِ همه منصوب نمود، و به عنوان امپراتور درنگ نکرد که خود را خدای متعال اعلام کند.
این مذهب جدیدِ پرستشِ اگوستوس رونق یافت و طی دوران حیاتش در سرتاسر امپراتوری به جز در فلسطین، منزلگاه یهودیان، مورد پیروی واقع شد. و این عصر خدایان بشری ادامه یافت تا این که فرقۀ رسمی رومی فهرستی بالغ بر بیش از چهل الوهیت خود - ارتقا یافتۀ بشری داشت، که همگی ادعای تولد معجزهآسا و سایر ویژگیهای فوق بشری را میکردند.
آخرین ایستادگی گروه رو به کاهش ایمانداران سالیم توسط یک گروه کوشا از موعظهگران، کلبیون، صورت گرفت که رومیان را ترغیب کردند آیین بدوی و بیمعنی مذهبی خود را ترک کنند و به یک شکل از پرستش که نمایانگر آموزشهای ملک صادق بود بازگردند، پرستشی که از طریق تماس با فلسفۀ یونانیان تغییر یافته و آلوده شده بود. اما بیشتر مردم کلبیون را نپذیرفتند؛ آنها ترجیح دادند که در آیین گروههای اسرارآمیز غوطهور شوند. این آیین نه تنها امید به نجات شخصی را ارائه میدادند بلکه اشتیاق به سرگرمی، هیجان، و تفریح را ارضا میکردند.
اکثر مردم در دنیای یونانی – رومی که مذاهب بدوی خانوادگی و دولتی خود را از دست داده بودند و قادر یا مایل نبودند معنی فلسفۀ یونانی را درک کنند، توجه خود را به فرقههای اسرارآمیز تماشایی و احساسی از مصر و خاور نزدیک معطوف نمودند. مردم عادی مشتاق وعدههای نجات بودند ― تسلی مذهبی برای امروز و اطمینان به امید برای فناناپذیری بعد از مرگ.
سه فرقۀ اسرارآمیز که از همه بیشتر پرطرفدار شدند اینها بودند:
1- فرقۀ سیبلی و پسرش آتیس از فریجیه.
2- فرقۀ مصری اوزیریس و مادرش آیسیس.
فرقۀ ایرانیِ پرستش میترا به عنوان نجات دهنده و رستگار کنندۀ نوع بشر گناهکار.
گروههای اسرارآمیز فریجیه و مصر آموزش میدادند که پسر الهی (به ترتیب آتیس و اوزیریس) مرگ را تجربه کرده بودند و از طریق نیروی الهی زنده شده بودند، و علاوه بر آن تمامی آنهایی که به طور صحیح عضو گروه اسرارآمیز شده و سالروز مرگ و زنده شدن خدا را با احترام جشن میگرفتند از آن طریق در طبیعت الهی و فناناپذیری او سهیم میشوند.
مراسم فریجیه باشکوه ولی تحقیر کننده بودند؛ جشنوارههای خونین آنها نشان میدهد که این گروههای اسرارآمیز خاور نزدیک چقدر گمراه و بدوی شده بودند. مقدسترین روز جمعۀ سیاه بود، ”روز خون“، بزرگداشت مرگ خود ایجاد کنندۀ آتیس. بعد از سه روز جشنِ قربانی و مرگِ آتیس به افتخار زنده شدن او فستیوال به شادی تبدیل میشد.
آیین پرستش آیسیس و اوزیریس از مراسم پرستش فرقۀ فریجیه دقیقتر و شکوهمندتر بود. این آیین مصری حول افسانۀ خدای نیلِ روزگار باستان ساخته شده بود، خدایی که مرد و زنده شد. این مفهوم ناشی از مشاهدۀ توقف رشد گیاهان بود که به طور سالانه رخ میداد و با بازگشت بهاریِ تمامی گیاهان زنده به حیات دنبال میشد. شوریدگی مشاهدۀ این فرقههای اسرارآمیز و بیبند و باری مراسم آنها که بنا بود به ”شور و شوق“ درک ربانیت راه ببرد، گاهی اوقات بسیار منزجر کننده بود.
گروههای اسرارآمیز فریجیه و مصر سرانجام به بزرگترین فرقۀ اسرارآمیز، پرستش میترا، راه بردند. فرقۀ میترا برای طیف گستردهای از طبیعت بشری جذاب بود و به تدریج جایگزین هر دو نیای آن شد. میترائیسم از طریق تبلیغ لشگریان روم که در خاور نزدیک عضوگیری شده بودند در امپراتوری روم گسترش یافت. این مذهب در خاور نزدیک محبوبیت داشت، زیرا آنها هر جا که میرفتند این عقیده را با خود میبردند. و این آیین جدید مذهبی یک بهبود بزرگ نسبت به فرقههای اسرارآمیز پیشین بود.
فرقۀ میترا در ایران به وجود آمد و به رغم مخالفت ستیزه جویانۀ پیروان زرتشت مدتی طولانی در منزلگاهش دوام آورد. اما تا هنگامی که میترائیسم به روم رسید، از طریق جذب بسیاری از آموزشهای زرتشت به اندازۀ زیاد بهبود یافته بود. عمدتاً از طریق فرقۀ میترا بود که مذهب زرتشت روی مسیحیت که بعدها پدیدار گشت تأثیر گذاشت.
فرقۀ میترا یک خدای ستیزهجو را تصویر نمود که در یک صخرۀ بزرگ منشأ داشت، و درگیر بهرهبرداریهای شجاعانه بود، و موجب میشد که از صخرهای که با تیرهایش مورد اصابت واقع شده بود آب بیرون جهد. سیلی رخ داد و مردی در یک قایق ویژۀ ساخته شده از آن فرار نمود، و شام آخری وجود داشت که میترا پیش از آن که به آسمانها صعود کند با خدای خورشید آن را جشن گرفت. این خدای خورشید یا خورشید شکست ناپذیر یک تنزل مفهوم الوهیت اهورا مزدا از دین زرتشت بود. میترا به صورت قهرمان بقا یافتۀ خدای خورشید در مبارزهاش با خدای تاریکی تصور میشد. و در قدردانی از کشتن گاو اسطورهای مقدس به دست او، میترا فناناپذیر شد، و در میان خدایان والامرتبه به مرتبۀ میانجی برای نژاد بشر تعالی یافت.
پیروان این فرقه در غارها و مکانهای سرّی دیگر پرستش میکردند، سرودهای نیایشی میخواندند، سحر و جادو زمزمه میکردند، گوشت حیوانات قربانی را میخوردند، و خون مینوشیدند. آنها روزی سه بار پرستش میکردند، با مراسم ویژۀ هفتگی در روز خدای خورشید و با مفصلترین مراسم در جشن سالانۀ میترا در بیست و پنج دسامبر. اعتقاد بر این بود که خوردن نان مقدس زندگی جاودان را تضمین میکرد، و پس از مرگ عبور فوری به آغوش میترا را عملی میساخت، و تا روز داوری در آنجا در شادکامی در انتظار به سر برده میشد. در روز داوری کلیدهای میترایی بهشت قفل دروازههای بهشت را برای پذیرش ایمانداران باز مینمود، و در آن هنگام تمامی زندگان و مردگان غسل تعمید نشده به دنبال بازگشت میترا به زمین نابود میشدند. آموزش داده میشد که هنگامی که یک مرد میمرد برای داوری به پیشگاه میترا میرفت، و این که در پایان دنیا میترا تمامی مردگان را از قبرهایشان فرا میخواند تا مورد آخرین داوری قرار گیرند. شریران با آتش نابود میشوند، و درستکاران تا ابد با میترا حکومت میکنند.
در ابتدا این مذهبی فقط برای مردان بود، و هفت رتبۀ گوناگون وجود داشت که ایمانداران میتوانستند متعاقباً در آن پذیرفته شوند. بعدها همسران و دختران ایمانداران به معابد مادرِ بزرگ که به معابد میترا متصل بودند پذیرفته شدند. فرقۀ زنان مخلوطی از آیین میترایی و مراسم فرقۀ سیبلیِ فریجیه، مادرِ آتیس، بود.
پیش از آمدن فرقههای اسرارآمیز و مسیحیت، مذهب شخصی در سرزمینهای متمدن شمال آفریقا و اروپا به سختی به صورت یک نهاد مستقل به وجود آمد؛ آن بیشتر یک امر خانوادگی، شهری – کشوری، سیاسی، و سلطنتی بود. یونانیان هلنی هرگز یک سیستم متمرکز پرستش را به وجود نیاوردند. آیین نیایشی محلی بود؛ آنها هیچ کهانت و ”کتاب مقدسی“ نداشتند. نهادهای مذهبی آنها بیشتر همانند رومیها فاقد یک نیروی قدرتمند محرک برای حفظ ارزشهای والاتر اخلاقی و معنوی بودند. در حالی که حقیقت دارد که نهادینه شدن مذهب معمولاً از کیفیت معنوی آن کاسته است، همچنین این یک واقعیت است که هیچ مذهبی تاکنون بدون کمک درجهای بیشتر یا کمتر از سازمان بنیادین در بقایش موفق نبوده است.
از این رو مذهب غربی تا روزگاران شک اندیشان، کلبیون، اپیکوریان، و رواقیون ضعیف گردید، اما از همه مهمتر، تا روزگاران رقابت بزرگ میان میترائیسم و مذهب جدید مسیحیت پولس.
در طول قرن سوم بعد از میلاد مسیح، کلیساهای میترایی و مسیحی هم در ظاهر و هم در سرشت آئین نیایشی خود بسیار شبیه هم بودند. اکثر این مکانهای پرستشی زیرزمینی بودند، و هر دو شامل محرابهایی بودند که دورنماهای آن درد و رنج نجات دهندهای را که برای نژاد به گناه لعن شدۀ بشری نجات آورده بود به طور گوناگون به نمایش میگذاشتند.
همیشه شیوۀ پرستشگران میترایی در ورود به معبد این بود که انگشتان خود را در آب مقدس فرو برند. و چون در برخی نواحی کسانی وجود داشتند که روزگاری به هر دو مذهب تعلق داشتند، این رسم را به اکثر کلیساهای مسیحی در نزدیکی روم عرضه کردند. هر دو مذهب غسل تعمید را به کار میگرفتند و نان و شراب آیینی را میخوردند. یک تفاوت بزرگ میان میترائیسم و مسیحیت، جدا از کاراکتر میترا و عیسی، این بود که یکی مشوق میلیتاریسم بود، در حالی که دیگری به حد زیاد صلحجو بود. بردباری میترائیسم برای مذاهب دیگر (به جز مسیحیت دوران بعد) به نابودی نهایی آن انجامید. اما عامل تعیین کننده در مبارزه میان آن دو پذیرش زنان به داخل همیاری کامل روحانی اعتقاد مسیحی بود.
در پایان اعتقاد ظاهری مسیحی بر باختر مسلط گشت. فلسفۀ یونانی مفاهیم ارزش اخلاقی را تأمین نمود؛ میترائیسم آیین برگزاری پرستش را به وجود آورد؛ و مسیحیت، بدین گونه، تکنیک حفظ ارزشهای اخلاقی و اجتماعی را فراهم ساخت.
یک پسر آفریننده در شکل جسم انسانی پدیدار نگشت و خود را به بشریت یورنشیا اعطا ننمود که سبب آشتی با یک خدای خشمگین شود، بلکه به این علت که تمامی نوع بشر را به شناخت مهر پدر و درک فرزندی با خداوند جلب کند. روی هم رفته، حتی طرفدار بزرگ دکترین کفاره چیزی از این حقیقت را درک کرد، زیرا اعلام کرد که ”خداوند در مسیح بود تا دنیا را با خود آشتی دهد.“
در حیطۀ این مقاله نیست که به منشأ و اشاعۀ مذهب مسیحی بپردازد. کافی است بگوییم که آن پیرامون شخص عیسی ناصری ساخته شده است، انسان در جسم ظهور یافته، پسر نوع میکائیل از نبادان، که برای یورنشیا به عنوان مسیح، مسح شده، شناخته شده است. مسیحیت از طریق پیروان این جلیلی در سرتاسر خاور نزدیک و باختر گسترش یافت، و اشتیاق بشارت گرایانۀ آنها با اشتیاق نیاکان نامی آنها، شیثیها و سالیمیها، و نیز اشتیاق معاصران مصمم آنها، آموزگاران بودایی، برابری میکرد.
مذهب مسیحی، به عنوان یک سیستم اعتقادی یورنشیایی، از طریق ترکیب آموزشها، تأثیرات، باورها، فرقهها، و نگرشهای شخصی فردی زیرین به وجود آمد:
1- آموزشهای ملک صادق، که در کلیۀ مذاهب غرب و شرق یک عامل بنیادین هستند که در چهار هزار سال گذشته به وجود آمدهاند.
2- سیستم عبرانی نیک کرداری، اخلاقیات، الهیات، و اعتقاد به مشیت الهی و یهوه متعال، هر دو.
3- پنداشت زرتشتی از مبارزه میان نیکی و شرارت کیهانی، که از پیش تأثیر خود را روی یهودیت و میترائیسم هر دو به جا گذاشته بود. دکترینهای پیامبر ایرانی از طریق تماس طولانی مدت که روی مبارزات میان میترائیسم و مسیحیت وجود داشت یک عامل قدرتمند در تعیین اثر الهیات و فلسفه و ساختار عقاید، اصول، و کیهان شناسیِ برداشتهای هلنی شده و لاتین شدۀ آموزشهای عیسی گردید.
4- فرقههای اسرارآمیز، به ویژه میترائیسم اما همچنین پرستش مادرِ بزرگ در فرقۀ فریجیه. حتی افسانههای تولد عیسی در یورنشیا با برداشت رومیِ تولد معجزهآسای نجات دهنده و قهرمان ایرانی، میترا، رنگ گرفت، که بنا بود تولدش در زمین فقط توسط تعداد معدودی از شبانان حامل هدیه که توسط فرشتگان از این رخداد قریبالوقوع مطلع شده بودند مشاهده شود.
5- واقعیت تاریخیِ زندگی بشری یوشع فرزند یوسف، واقعیت عیسی ناصری به عنوان مسیح جلال یافته، پسر خداوند.
6- دیدگاه شخصی پولس طرسوس. و باید نگاشته شود که در طول نوجوانی او میترائیسم مذهب حاکمِ طرسوس بود. پولس خواب آن را هم نمیدید که نامههای با حسن نیت او به نوکیشانش روزگاری توسط مسیحیان دوران بعد به عنوان ”کلام خداوند“ تلقی شود. چنین آموزگاران نیک خواه نباید برای استفادۀ نوشتجات آنها توسط جانشینان روزگاران بعد مسئول پنداشته شوند.
7- اندیشۀ فلسفیِ مردمان هلنی، از اسکندریه و انطاکیه تا یونان و سیراکوز و روم. فلسفۀ یونانیان نسبت به هر سیستم جاری مذهبی دیگر با برداشت پولس از مسیحیت بیشتر هماهنگی داشت و عامل مهمی در موفقیت مسیحیت در باختر شد. فلسفۀ یونانی به همراه الهیات پولس هنوز اساس اخلاقیات اروپایی را تشکیل میدهد.
به تدریج که آموزشهای آغازین عیسی در غرب رخنه کردند، غربی شدند و همینطور که غربی شدند، شروع به از دست دادن جاذبۀ بالقوه جهانیشان برای تمامی نژادها و انواع انسانها نمودند. امروزه مسیحیت مذهبی شده است که نسبت به آداب و رسوم اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی نژادهای سفید به خوبی انطباق یافته است. آن مدتهاست که دیگر مذهب عیسی نیست، گر چه هنوز برای چنین افرادی که صادقانه درصدد دنبال کردن مسیر آموزشهای آن هستند یک مذهب زیبا دربارۀ عیسی را شجاعانه به تصویر میکشد. آن عیسی را به عنوان مسیح، مسح شدۀ نجات دهنده از سوی خداوند، جلال داده است، اما آموزشهای شخصی استاد را به اندازۀ زیاد فراموش کرده است: پدر بودن خداوند و برادری جهانی کلیۀ انسانها.
و این داستان طولانی آموزشهای ماکیونتا ملک صادق در یورنشیا است. تقریباً چهار هزار سال است که این فرزند اضطراری نبادان خود را به یورنشیا عطا نمود، و در این مدت آموزشهای ”کاهن اِلاِلیون، خدای والامرتبه“ به تمامی نژادها و مردمان رخنه کردهاند. و ماکیونتا در دستیابی به هدف اعطای غیرمعمولش موفق بود. هنگامی که میکائیل برای ظهور در یورنشیا آماده شد، مفهوم خداوند در قلوب مردان و زنان وجود داشت، همان مفهوم خدایی که هنوز در تجربۀ زندۀ معنوی فرزندان متعدد پدر جهانی که زندگانی مسحور کنندۀ موقت خود را در سیارات چرخان فضا زندگی میکنند بار دیگر شعلهور شده است.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
مذهب آنگاه که کمترین ارتباط را با نهادهای سکولار جامعه دارد به بالاترین خدمت اجتماعیش دست مییابد. در اعصار گذشته، از هنگامی که اصلاحات اجتماعی به اندازۀ زیاد به قلمرو اخلاقی محدود شد، نیاز نبود که مذهب رویکرد خود را با تغییرات گسترده در سیستمهای اقتصادی و سیاسی تنظیم نماید. مشکل اصلی مذهب تلاش برای جایگزین ساختن نیکی به جای شرارت در حیطۀ نظم موجود اجتماعیِ فرهنگ سیاسی و اقتصادی بود. از این رو مذهب به طور غیرمستقیم به تداوم نظم تثبیت شدۀ جامعه برای بار آوردن حفظ نوع موجود تمدن متمایل بود.
اما مذهب نباید با ایجاد نظم نوین اجتماعی یا با حفظ نظم کهن به طور مستقیم درگیر باشد. مذهب راستین به عنوان یک تکنیک تکامل اجتماعی قطعاً با خشونت مخالف است، اما با تلاشهای هوشمندانۀ جامعه برای انطباق کاربردهایش و تنظیم نهادهایش با شرایط جدید اقتصادی و ملزومات فرهنگی مخالف نیست.
مذهب اصلاحات گاه به گاه اجتماعیِ قرون گذشته را قطعاً تأیید نمود، اما ضروری است که در قرن بیستم نسبت به بازسازی گسترده و مداوم تعدیل صورت گیرد. شرایط زندگی چنان سریع تغییر مییابد که تغییرات بنیادین باید به اندازۀ زیاد شتاب یابد، و مذهب باید انطباقش با این نظم نوین و پیوسته در حال تغییر اجتماعی را متناسب با آن تسریع کند.
اختراعات مکانیکی و اشاعۀ دانش در حال تغییرِ تمدن هستند؛ برای اجتناب از فاجعۀ فرهنگی برخی تنظیمات اقتصادی و تغییرات اجتماعی ضروری است. این نظم نوین و آتی اجتماعی برای یک هزاره به گونهای خودپسندانه حل و فصل نخواهد شد. نژاد بشری باید نسبت به سلسله تغییرات، تنظیمات، و بازتنظیمات تطبیق یابد. نوع بشر به سوی یک سرنوشت نوین و آشکار نشدۀ سیارهای در حال حرکت است.
مذهب باید یک تأثیر نیرومند برای ثبات اخلاقی و پیشرفت معنوی شود که در بحبوحۀ این شرایط پیوسته تغییر یابنده و تنظیمات بیپایان اقتصادی به طور دینامیک عمل میکند.
جامعۀ یورنشیا هرگز نمیتواند همچون اعصار گذشته امید به ثبات داشته باشد. کشتی اجتماعی از خلیج امن سنتهای تثبیت شده خارج شده است و سفر خود را روی دریاهای بلند سرنوشت تکاملی آغاز کرده است؛ و روان انسان، بدان گونه که هرگز در تاریخ دنیا نبوده است، نیاز دارد نقشههای اخلاقی خود را با دقت موشکافی کند و قطبنمای هدایت مذهبی را با تلاش زیاد مشاهده نماید. مهمترین مأموریت مذهب به عنوان یک تأثیر اجتماعی این است که در طول این روزگاران خطرناک گذار از یک فاز تمدن به دیگری، از یک سطح فرهنگ به دیگری، آرمانهای نوع بشر را تثبیت کند.
مذهب هیچ وظایف جدیدی برای انجام دادن ندارد، اما مصرانه از آن خواسته شده است که در کلیۀ این وضعیتهای جدید و به سرعت در حال تغییر بشری به عنوان یک راهنمای خردمند و مشاور باتجربه عمل نماید. جامعه دارد بیشتر مکانیکی، بیشتر متراکم، بیشتر پیچیده، و بیشتر به گونهای حیاتی به طور متقابل وابسته میشود. مذهب باید دست به عمل بزند تا از قهقرا رفتن یا حتی تخریب متقابل این وابستگیهای جدید و صمیمانه پیشگیری کند. مذهب باید به صورت آن نمک کیهانی عمل کند که از نابود ساختن طعم فرهنگیِ تمدن به دست مخمرهای پیشرفت پیشگیری میکند. این روابط جدید اجتماعی و دگرگونیهای اقتصادی تنها از طریق کارکرد مذهب میتوانند به برادری پایدار بیانجامند.
یک انسان دوستیِ بیخدا، به لحاظ بشری، یک حرکت والامنشانه است، اما مذهب راستین تنها قدرتی است که میتواند واکنشمندیِ یک گروه اجتماعی را نسبت به نیازها و رنجهای گروههای دیگر به گونهای پایدار افزایش دهد. در گذشته، مذهب نهادین میتوانست منفعل باقی بماند در حالی که اقشار فوقانی جامعه نسبت به رنجها و ستمدیدگی اقشار تحتانی درمانده بیتفاوت بودند، اما در روزگاران امروز این طبقات پایینتر اجتماعی دیگر چنان به طور حقیرانه نادان نیستند و به لحاظ سیاسی چنان درمانده نیستند.
مذهب نباید به طور ارگانیک درگیر کار سکولار بازسازی اجتماعی و تجدید سازمان اقتصادی شود. اما باید از طریق تکرار واضح و قاطعانۀ فرامین اخلاقی و اصول معنوی خود، فلسفۀ مترقی خود را پیرامون زندگی بشری و بقای فرازگرایانه، با کلیۀ این پیشرفتهای تمدن به گونهای فعال همگام نگاه دارد. روح مذهب جاودانه است، اما هر بار که فرهنگ لغت زبان بشری بازبینی میشود شکل بیان آن باید تکرار گردد.
مذهب نهادین نمیتواند در این بازسازی قریبالوقوع اجتماعی جهانی و تجدید سازمان اقتصادی الهام بخش باشد و رهبری فراهم کند زیرا متأسفانه کم و بیش یک بخش ارگانیک از نظم اجتماعی و سیستم اقتصادی شده است که سرنوشتش بازسازی است. فقط مذهب واقعی که حاوی تجربۀ شخصی معنوی است میتواند در بحران کنونی تمدن به گونهای سودمند و خلاق عمل نماید.
مذهب نهادین اکنون در بنبست یک دور جانفرسا گرفتار شده است. آن بدون این که ابتدا خود را بازسازی کند نمیتواند جامعه را بازسازی کند؛ و چون عمدتاً بخشی جدایی ناپذیر از نظم تثبیت شده است، نمیتواند خود را بازسازی کند تا این که جامعه به گونهای ریشهای بازسازی شده باشد.
مذهبگرایان باید در جامعه، در صنعت، و در سیاست به صورت فردی عمل کنند، نه به صورت گروهها، احزاب، یا نهادها. یک گروه مذهبی که به خود اجازه میدهد بدین صورت عمل کند، جدا از فعالیتهای مذهبی، فوراً یک حزب سیاسی، یک سازمان اقتصادی، یا یک نهاد اجتماعی میشود. جمعگرایی مذهبی باید تلاشهای خود را به پیشبرد آرمانهای مذهبی محدود سازد.
مذهبگرایان در کارهای بازسازی اجتماعی نسبت به غیرمذهبیها ارزش بیشتری ندارند، به جز تا آن جا که مذهب آنان به آنها آیندهنگری افزایش یافتۀ کیهانی داده است و به آنها آن خرد برتر اجتماعی را عطا کرده است که ناشی از اشتیاق صادقانه برای دوست داشتن وافر خداوند و مهر ورزیدن به هر انسان به عنوان یک برادر در ملکوت آسمانی است. یک نظم اجتماعی ایدهآل آن است که هر انسان همسایۀ خود را به همان گونه که خودش را دوست دارد دوست بدارد.
ممکن است به نظر رسد که در گذشته کلیسای نهادینه شده از طریق تمجید کردن نظامهای سیاسی و اقتصادی تثبیت شده به جامعه خدمت کرده است، اما آن اگر میخواهد بقا یابد باید فوراً دست از چنین کنشی بردارد. تنها رویکرد صحیح آن در بر گیرندۀ آموزش عدم خشونت، دکترین تکامل صلحآمیز به جای انقلاب خشونتآمیز است — صلح در زمین و خواست نیک در میان تمامی انسانها.
مذهب امروزی فقط بدین دلیل این را دشوار مییابد که رویکرد خود را نسبت به تغییرات به سرعت در حال دگرگونیِ اجتماعی تنظیم کند، که به خود اجازه داده است کاملاً سنتی، خشک اندیش، و نهادینه شود. مذهبِ تجربۀ زنده هیچ مشکلی در جلو ماندن از تمامی این رخدادهای اجتماعی و دگرگونیهای اقتصادی نمییابد، حین این که پیوسته به عنوان یک تثبیت کنندۀ اخلاقی، راهنمای اجتماعی، و پیشگام معنوی عمل میکند. مذهب راستین فرهنگ ارزشمند و آن خردی را که ناشی از تجربۀ شناخت خداوند و تلاش برای همانند او بودن است از یک عصر به عصر دیگر منتقل میکند.
مسیحیتِ آغازین کاملاً فارغ از تمامی گرفتاریهای مدنی، تعهدات اجتماعی، و پیمانهای اقتصادی بود. فقط بعدها مسیحیتِ نهادینه شده یک بخش ارگانیک از ساختار سیاسی و اجتماعیِ تمدن غربی گردید.
ملکوت آسمانی نه یک نظم اجتماعی است و نه اقتصادی؛ آن یک برادری منحصراً معنوی افراد خداشناس است. این حقیقت دارد، چنین برادری به واسطۀ خود یک پدیدۀ نوین و شگفتآور اجتماعی است که با پیامدهای مبهوت کنندۀ سیاسی و اقتصادی توأم است.
مذهبگرا نسبت به درد و رنج اجتماعی فاقد دلسوزی نیست، نسبت به بیعدالتی مدنی بیاعتنا نیست، از اندیشۀ اقتصادی منزوی نیست، و نسبت به استبداد سیاسی نیز بیتفاوت نیست. مذهب بر بازسازی اجتماعی مستقیماً تأثیر میگذارد زیرا فرد شهروند را معنویت میبخشد و آرمانگرا میسازد. به تدریج که این افراد مذهبگرا اعضای فعال و بانفوذ گروههای گوناگون اجتماعی، اخلاقی، اقتصادی، و سیاسی میشوند تمدن فرهنگی به طور غیرمستقیم توسط رویکرد آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
دستیابی به یک تمدن بالای فرهنگی ابتدا نوع ایدهآل شهروند، و سپس مکانیسمهای ایدهآل و مکفی اجتماعی را مطالبه میکند که چنین شهروندانی با آن میتوانند نهادهای اقتصادی و سیاسیِ چنین جامعۀ پیشرفتۀ بشری را کنترل کنند.
کلیسا به دلیل احساس مفرط کاذب، به افراد کم امتیاز و بد اقبال مدتها خدمت کرده است، و این تماماً خوب بوده است، اما همین احساس به تداوم ناخردمندانۀ تیرههای از نظر نژادی منحط انجامیده است که پیشرفت تمدن را به اندازۀ بسیار زیاد به عقب بردهاند.
بسیاری از افراد نوسامانگرای اجتماعی ضمن این که مذهب نهادینه شده را شدیداً مردود شمردهاند، روی هم رفته، در ترویج اصلاحات اجتماعیشان به گونهای متعصبانه مذهبی هستند. و بدین گونه است که انگیزۀ مذهبی، شخصی و کم و بیش به رسمیت شناخته نشده، در برنامۀ امروزیِ بازسازی اجتماعی نقش بزرگی ایفا میکند.
ضعف بزرگ تمامی این نوعِ به رسمیت شناخته نشده و ناآگاهانۀ فعالیت مذهبی این است که قادر نیست از انتقاد آشکار مذهبی سود برد و از طریق آن به سطوح سودمند تصحیح خود دست یابد. این یک واقعیت است که مذهب رشد نمیکند تا این که از طریق انتقاد سازنده انضباط یابد، از طریق فلسفه تقویت گردد، از طریق دانش خالص شود، و از طریق مشارکت وفادارانه پرورش یابد.
همیشه این خطر بزرگ وجود دارد که مذهب با پیگیری اهداف نادرست تحریف و منحرف شود، همانطور که در روزگاران جنگ هر ملتِ در حال جنگ مذهبش را با تبلیغات نظامی پست و بیارزش میسازد. تعصب بیمهر همیشه برای مذهب مضر است، در حالی که اذیت و آزار فعالیتهای مذهب را به دستیابی نوعی پیکار جامعهشناسانه یا الهیات منحرف میسازد.
مذهب فقط از راههای زیر میتواند عاری از ائتلافات نامقدس سکولار نگاه داشته شود:
1- یک فلسفۀ جداً تصحیح کننده.
2- رهایی از کلیۀ ائتلافات اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی.
3- مشارکتهای خلاق، تسکین دهنده، و بسط دهندۀ مهر.
4- افزایش تدریجی بینش معنوی و قدردانی از ارزشهای کیهانی.
5- پیشگیری از افراطیگری از طریق پاداشهای رویکرد علمی ذهنی.
مذهبگرایان، به عنوان یک گروه، هرگز نباید به هیچ چیز به غیر از مذهب توجه داشته باشند، گر چه هر یک از این مذهبگرایان، به عنوان یک شهروند جداگانه، میتواند رهبر برجستۀ یک جنبش بازسازی اجتماعی، اقتصادی، یا سیاسی شود.
کار مذهب آفرینش، حفظ، و الهام بخشیدن به چنان وفاداری کیهانی در هر شهروند است که او را به دستیابی به موفقیت در پیشبرد تمامی این خدمات دشوار اما مطلوب اجتماعی هدایت کند.
مذهب راستین مذهبگرا را از نظر اجتماعی معطر میسازد و در همدمی بشری بصیرت ایجاد میکند. اما رسمیت یافتن گروههای مذهبی همان ارزشهایی را که برای ترویج آنها گروه برایشان سازمان یافت بارها نابود میسازد. دوستی بشری و مذهب الهی به طور متقابل سودمند هستند و به گونهای چشمگیر روشنگرند، مشروط به این که رشد در هر یک برابر و موزون شود. مذهب معانی جدیدی را به کلیۀ پیوندهای گروهی — خانوادهها، مدارس، و کلوپها — میدهد. مذهب ارزشهای نوینی به سرگرمی میدهد و تمامی مزاح راستین را میستاید.
رهبری اجتماعی از طریق بینش معنوی دگرگون میشود؛ مذهب مانع میشود که تمامی جنبشهای جمعی از اهداف راستینشان نظر برافکنند. همراه با فرزندان، مذهب متحد کنندۀ بزرگ زندگی خانوادگی است، مشروط به این که یک ایمان زنده و در حال رشد باشد. زندگی خانوادگی نمیتواند بدون فرزندان وجود داشته باشد؛ آن میتواند بدون مذهب زندگی شود، اما چنین محدودیتی دشواریهای این رابطۀ صمیمانۀ بشری را به اندازۀ فوقالعاده زیاد افزایش میدهد. در طول دهههای آغازین قرن بیستم، زندگی خانوادگی، بعد از تجربۀ شخصی مذهبی، بیش از همه از انحطاطی که پیامد گذار از وفاداریهای کهن مذهبی به معانی و ارزشهای در حال پدیداری نوین است رنج میبرد.
مذهب راستین یک راه پرمعنی زندگیِ رو در رویِ دینامیک با واقعیات معمول زندگی روزمره است. اما اگر بناست که مذهب تکاملِ جداگانۀ سرشت را برانگیزد و یکپارچگی شخصیت را افزایش دهد، نباید استاندارد شود. اگر بناست که ارزشیابی تجربه را برانگیزد و به صورت اغوا کنندۀ ارزش عمل نماید، نباید کلیشهای باشد. اگر بناست که مذهب وفاداریهای عالی را ترویج کند، نباید رسمی شود.
صرف نظر از این که چه دگرگونیهایی با رشد اجتماعی و اقتصادیِ تمدن توأم باشد، مذهبی راستین و ارزشمند است که تجربهای را که حاکمیت حقیقت، زیبایی و نیکی در آن استیلا مییابد در فرد شکوفا میسازد، زیرا مفهوم راستین معنویِ واقعیتِ متعالی چنین است. و از طریق عشق و پرستش این به صورت همیاری روحانی با انسان و فرزندی با خداوند پرمعنی میشود.
در نهایت، این ایمان فرد است و نه دانستن که رویکرد را تعیین میسازد و کارکردهای شخصی را تحتالشعاع قرار میدهد. دانشِ صرفاً واقعی تأثیر بسیار اندکی روی انسان معمولی دارد مگر این که به گونهای احساسی فعال گردد. اما فعال شدن مذهب امری فوق احساسی است که تمامی تجربۀ بشری را از طریق تماس با انرژیهای معنوی و رها ساختن آنها در سطوح متعال در زندگی انسان یگانه میسازد.
در طول روزگارانِ بیثباتیِ روانیِ قرن بیستم، در بحبوحۀ دگرگونیهای اقتصادی، ناسازگاریهای اخلاقی، و امواج شکافندۀ اجتماعیِ تحولات توفندۀ یک عصر علمی، هزاران هزار مرد و زن از نظر بشری مختل شدهاند؛ آنها مضطرب، بیقرار، بیمناک، نامطمئن، و بیثباتند؛ آنها به گونهای که هرگز پیش از آن در تاریخ دنیا وجود نداشته است به تسلی و ثبات مذهب راستین نیاز دارند. در شرایط دستاوردهای بیسابقۀ علمی و پیشرفتهای مکانیکی، رکود معنوی و هرج و مرج فلسفی وجود دارد.
هیچ خطری در این که مذهب بیشتر و بیشتر یک امر خصوصی — یک تجربۀ شخصی — شود وجود ندارد، مشروط به این که انگیزۀ خود را برای خدمت فداکارانه و مهرآمیز اجتماعی از دست ندهد. مذهب از بسیاری تأثیرات ثانویه رنج برده است: آمیختگی ناگهانی فرهنگها، اختلاط اعتقادات، کاهش اتوریتۀ کلیسا، تغییر زندگی خانوادگی، به همراه شهری شدن و مکانیزه شدن.
بزرگترین خطر معنوی انسان شامل پیشرفت جزئی، تنگنای رشد ناتمام است: ترک کردن مذاهب تکاملیِ ترس بدون درک فوری مذهب مکاشفهایِ عشق. دانش امروزی، به ویژه روانشناسی، فقط آن مذاهبی را ضعیف کرده است که به اندازۀ بسیار زیاد به ترس، خرافات، و احساسات وابستهاند.
گذار همیشه با سردرگمی توأم است، و آرامش اندکی در دنیای مذهبی وجود خواهد داشت، تا این که مبارزات بزرگ میان سه فلسفۀ در حال ستیزِ مذهب پایان یابد:
1- اعتقاد روحی (به یک الوهیت الهیِ) مذاهب متعدد.
2- اعتقاد بشری و آرمانگرایانۀ فلسفههای بسیار.
3- بینشهای مکانیستی و طبیعتگرایانۀ علوم بسیار.
و این سه دستیابی جزئی به واقعیت کیهان باید سرانجام با ارائۀ آشکارسازی الهی مذهب، فلسفه، و کیهان شناسی هماهنگ شود. این آشکارسازی وجود سهگانۀ روح، ذهن، و انرژی را که از تثلیث بهشت پیش میرود و به یگانگیِ زمان و فضا در حیطۀ الوهیت متعال دست مییابد به تصویر در میآورد.
در حالی که مذهب منحصراً یک تجربۀ شخصی معنوی است — دانستن خداوند به عنوان یک پدر — پیامد منطقی این تجربه — دانستن انسان به عنوان یک برادر — مستلزم تنظیم خود با خودهای دیگر است، و آن جنبۀ اجتماعی یا گروهیِ زندگی مذهبی را در بردارد. مذهب ابتدا یک تنظیم درونی یا شخصی است، و سپس یک امر خدمت اجتماعی یا تنظیم گروهی میشود. واقعیتِ اجبارِ اجتماعیِ انسان آن گروههای مذهبی را تعیین میسازد که به وجود خواهند آمد. آنچه که برای این گروههای مذهبی رخ میدهد به اندازۀ زیاد به رهبری هوشمند بستگی دارد. در جامعۀ بدوی گروه مذهبی همیشه از گروههای اقتصادی یا سیاسی بسیار متفاوت نیست. مذهب همیشه یک حافظ اخلاقیات و یک ثبات دهندۀ جامعه بوده است. و به رغم آموزش مغایر بسیاری از سوسیالیستها و اومانیستهای امروزی، این هنوز حقیقت دارد.
همیشه این را به خاطر داشته باشید: مذهب راستین شناخت خداوند به عنوان پدر شما و شناخت انسان به عنوان برادر شماست. مذهب یک باور بردهوار به تهدیدات تنبیه یا وعدههای سحرانگیز پاداشهای عرفانی آینده نیست.
مذهب عیسی پویاترین تأثیری است که نژاد بشری را تاکنون فعال کرده است. عیسی سنت را متلاشی کرد، تعصب را نابود ساخت، و نوع بشر را به نیل به والاترین آرمانهایش در زمان و ابدیت فرا خواند: کامل بودن، حتی بدان گونه که پدر در بهشت کامل است.
مذهب شانس اندکی برای کنش دارد، مگر این که گروه مذهبی از کلیۀ گروههای دیگر جدا شود — پیوند اجتماعیِ عضویتِ روحانیِ ملکوت آسمانی.
دکترین انحراف کامل انسان بخش عمدۀ پتانسیل مذهب برای ایجاد پیامدهای اجتماعی که حاوی یک طبیعت ارتقا دهنده و ارزش الهامبخش باشد را نابود ساخت. عیسی در صدد باز گرداندن حرمت انسان برآمد، آنگاه که اعلام نمود تمامی انسانها فرزندان خداوند هستند.
هر اعتقاد مذهبی که در معنوی ساختن ایماندار مؤثر باشد قطعاً در زندگی اجتماعی چنین فرد مذهبگرا اثرات قدرتمندی خواهد داشت. تجربۀ مذهبی در زندگی روزانۀ انسانِ با روح هدایت شده به گونهای پایدار ”میوههای روحی“ به بار میآورد.
درست با همان قطعیت که انسانها اعتقادات مذهبی خود را در میان میگذارند، نوعی گروه مذهبی ایجاد میکنند که سرانجام اهداف مشترک به وجود میآورد. روزی مذهبگرایان گرد هم فرا خواهند آمد و به جای این که تلاش کنند بر مبنای دیدگاههای روانی و اعتقادات فقهی دست به همکاری زنند در واقع بر مبنای وحدت آرمانها و اهداف چنین خواهند کرد. به جای اعتقادات، اهداف باید مذهبگرایان را متحد سازد. از آنجا که مذهب راستین یک امر تجربۀ شخصی روحانی است، اجتنابناپذیر است که هر فرد مذهبگرا باید تفسیر شخصی خود را از درک آن تجربۀ روحانی داشته باشد. اجازه دهید به جای فرمولبندی اعتقادی که برخی از گروههای انسانها قادر شدهاند به عنوان یک رویکرد مشترک مذهبی روی آن توافق کنند عبارت ”ایمان“ برای رابطۀ فرد با خداوند قرار گیرد. ”آیا ایمان دارید؟ پس برای خودتان داشته باشید.“
این که ایمان فقط به درک ارزشهای آرمانگرایانه مربوط است توسط این تعریف عهد جدید نشان داده شده است که اعلام میدارد ایمان مادۀ چیزهایی است که به آن امید وجود دارد و شواهد چیزهایی است که دیدنی نیستند.
انسان بدوی تلاش اندکی به عمل میآورد که اعتقادات راسخ مذهبی خود را به زبان آورد. مذهب او به جای این که مورد اندیشه قرار گیرد با رقص نشان داده میشد. انسانهای امروزی به باورهای بسیاری اندیشه کردهاند و آزمونهای بسیاری از ایمان مذهبی به وجود آوردهاند. مذهبگرایان آینده باید مطابق مذهب خود زندگی کنند، خود را با جان و دل وقف خدمت به برادری انسان کنند. زمان آن فرا رسیده است که انسان چنان تجربۀ مذهبی داشته باشد که چنان شخصی و متعالی باشد که فقط از طریق ”احساساتی که عمیق تر از آن است که بیان شود“ بتواند تحقق یابد.
عیسی پیروان خود را ملزم نداشت که باید مرتباً گرد آیند و شکلی از عبارات را که نشانۀ اعتقادات مشترکشان باشد بازگو کنند. او فقط مقرر داشت که باید دور هم جمع شوند و در واقع کاری انجام دهند — یعنی در شام مشترکی که یادآور حیات اعطایی او در یورنشیا بود سهیم شوند.
برای مسیحیان چه اشتباهی است که در ارائۀ مسیح به عنوان آرمان متعالی رهبری روحانی جرأت کنند از مردان و زنان خداشناس بخواهند که رهبری تاریخی مردان خداشناسی را که به روشنبینی خاص ملی یا نژادی آنها در طول اعصار گذشته مساعدت کردهاند رد کنند.
فرقهگرایی یک بیماری مذهب نهادین است، و دگماتیسم بردگیِ سرشت معنوی است. به مراتب بهتر است که مذهبی بدون یک کلیسا داشته باشید تا کلیسایی بدون مذهب. آشفتگی مذهبی قرن بیستم به خودی خود گواه انحطاط معنوی نیست. سردرگمی پیش از رشد میآید و نیز پیش از نابودی.
در اجتماعی ساختن مذهب یک هدف واقعی وجود دارد. هدف فعالیتهای گروهی مذهبی این است که وفاداری نسبت به مذهب را به نمایش بگذارد؛ گیراییِ حقیقت، زیبایی، و نیکی را بزرگ نماید؛ جاذبههای ارزشهای متعالی را ترویج کند؛ خدمت همدمیِ عاری از خودخواهی را افزایش دهد؛ از پتانسیلهای زندگی خانوادگی تمجید کند؛ آموزش مذهبی را ترویج کند؛ رهنمود خردمندانه و هدایت معنوی را فراهم سازد؛ و پرستش گروهی را تشویق نماید. و کلیۀ مذاهب زنده دوستی بشری را تشویق میکنند، اخلاقیات را حفظ میکنند، رفاه محله را ترویج میکنند، و گسترش کلام ضروری پیامهای مربوطهشان پیرامون بقای جاودانه را تسهیل میسازند.
اما به تدریج که مذهب نهادینه میشود، از قدرت آن برای نیکی کاسته میشود، ضمن این که احتمالات آن برای شرارت به اندازۀ زیاد افزایش مییابد. خطرات مذهب رسمی شده اینها هستند: تثبیت باورها و متبلور شدن احساسات؛ انباشته شدن منافع شخصی با افزایش سکولار شدن؛ تمایل به استاندارد کردن و متحجر ساختن حقیقت؛ انحراف مذهب از خدمت کردن به خداوند به خدمت کردن به کلیسا؛ تمایل رهبران به مدیر شدن به جای خادم شدن؛ تمایل به شکل دادن فرقهها و تقسیمات رقابتجویانه؛ استقرار مرجعیت ستمگرانۀ کلیسایی؛ ایجاد رویکرد اشرافیِ ”مردم برگزیده“؛ ترویج عقاید نادرست و اغراقآمیز تقدس؛ روزمره کردن مذهب و متحجر ساختن پرستش؛ تمایل به ستودن و احترام گذاشتن به گذشته ضمن نادیده گرفتن مطالبات امروزه؛ شکست در ایجاد تفاسیر امروزی مذهب؛ گرفتار شدن در کارکردهای نهادهای سکولار؛ این کار تبعیضات شرارتآمیز کاستهای مذهبی ایجاد میکند؛ این یک قاضی نابردبار در درست آیینی میشود؛ آن نمیتواند منفعت جوانان ماجراجو را حفظ کند و پیام نجات بخش کلام پیرامون بقای جاودانه را به تدریج از دست میدهد.
مذهب رسمی به جای این که انسانها را از خدمت رفیع به عنوان سازندگان ملکوت خداوند رها سازد، آنها را از فعالیتهای شخصی معنویشان باز میدارد.
اگر چه کلیساها و کلیۀ گروههای مذهبی دیگر باید از تمامی فعالیتهای سکولار کناره گیرند، در همان حال مذهب نباید کاری انجام دهد که هماهنگی اجتماعی نهادهای بشری را باز دارد و یا کند سازد. زندگی باید به رشد در هدفمند بودن ادامه دهد؛ انسان باید به اصلاح فلسفهاش و پالایش مذهبش ادامه دهد.
دانش سیاسی باید از طریق تکنیکهایی که از علوم اجتماعی میآموزد و از طریق بینشها و انگیزههایی که از طریق زندگی مذهبی فراهم میشود موجب بازسازی اقتصاد و صنعت شود. در تمامی بازسازیهای اجتماعی مذهب برای یک هدف والا یک وفاداری ثبات دهنده و یک هدف استوار کننده فراتر و برفراز هدف فوری و گذرا فراهم میسازد. انسان فانی در بحبوحۀ سردرگمیهای یک محیط به سرعت در حال تغییر به نگهداری یک دورنمای گستردۀ کیهانی نیاز دارد.
مذهب به انسان الهام میدهد که با شهامت و با شادی روی زمین زندگی کند؛ آن شکیبایی را به شور و اشتیاق، بینش را به غیرت، دلسوزی را به قدرت، و آرمانها را به انرژی پیوند میدهد.
انسان هرگز نمیتواند پیرامون مسائل گذرا به گونهای خردمندانه تصمیم بگیرد و یا از خودخواهیهای منافع شخصی فراتر رود، مگر این که در حضور حاکمیت خداوند ژرف اندیشی کند و واقعیات معانی الهی و ارزشهای معنوی را به حساب آورد.
وابستگی متقابل اقتصادی و اخوت اجتماعی در نهایت به برادری منجر خواهد شد. انسان به طور طبیعی یک رویاپرداز است، اما دانش دارد به گونهای او را سر عقل میآورد که مذهب بتواند با خطر بسیار کمتر در زمینۀ واکنشهای فوراً سقوط دهندۀ فناتیک او را فوراً فعال سازد. نیازهای اقتصادی انسان را به واقعیت قفل میکند، و تجربۀ شخصی مذهبی همین انسان را با واقعیات جاودان یک شهروندی دائماً گسترش یابنده و پیش روندۀ کیهانی رو به رو میسازد.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
تجربۀ زندگی پویای مذهبی فرد میان مایه را به شخصیتی با نیرویی آرمانگرا دگرگون میسازد. مذهب از طریق شکوفایی پیشرفت هر فرد به پیشرفت همه کمک میکند، و پیشرفت هر فرد از طریق پیشرفت همه افزایش مییابد.
رشد معنوی از طریق همنشینی صمیمانه با مذهبگرایان دیگر به طور متقابل برانگیخته میشود. محبت برای رشد مذهبی خاک را فراهم میسازد — یک گیراییِ عینی به جای رضامندیِ ذهنی — و با این حال موجب خوشنودی عالی ذهنی میشود. و مذهب برای رنج بریِ معمول زندگی روزانه حرمت قائل میشود.
در حالی که مذهب رشد معانی و ارتقاء ارزشها را ایجاد میکند، هنگامی که ارزیابیهای صرفاً شخصی به سطوح مطلق بالا میروند همیشه شرارت ایجاد میشود. یک کودک مطابق محتوای لذت تجربه را ارزشیابی میکند؛ عقل و درایت با جایگزینیِ معانی والاتر به جای لذت شخصی متناسب است، حتی وفاداری به بالاترین مفاهیمِ وضعیتهای گوناگون زندگی و روابط کیهانی.
برخی از اشخاص بیش از آن خود را مشغول ساختهاند که بتوانند رشد کنند و از این رو در معرض خطر جدی توقف رشد معنوی قرار دارند. برای رشد مفاهیم در سنین مختلف، در فرهنگهای متوالی، و در مراحل در حال گذار تمدن پیشرو باید ترتیبی اتخاد شود. موانع اصلی رشد تعصب و نادانی هستند.
به هر کودک در حال رشد فرصت دهید که تجربۀ مذهبی خودش را به وجود آورد؛ یک تجربۀ حاضر و آمادۀ بزرگسالانه را به او تحمیل نکنید. به خاطر داشته باشید که پیشرفتِ سال به سال از طریق یک نظام تثبیت شدۀ آموزشی لزوماً به معنی پیشرفت عقلانی نیست، تا چه رسد رشد معنوی. گسترش فرهنگ لغت نشانگر رشد کاراکتر نیست. رشد به راستی از طریق ثمرات صرف نشان داده نمیشود، بلکه از طریق پیشرفت. رشد واقعی آموزشی از طریق بالا رفتن ایدهآلها، قدردانی افزایش یافته از ارزشها، معانی نوین ارزشها، و وفاداری افزایش یافته نسبت به ارزشهای متعالی نشان داده میشود.
کودکان فقط از طریق وفاداری معاشران بزرگسالشان به طور دائم تحت تأثیر واقع میشوند. اندرز یا حتی نمونه به گونهای پایدار مؤثر نیست. اشخاص وفادار اشخاص در حال رشد هستند، و رشد یک واقعیت تحسینانگیز و الهام بخش است. امروز را با وفاداری زندگی کنید — رشد کنید — و فردا از خود مراقبت خواهد کرد. سریعترین راه برای این که یک بچه وزغ به یک قورباغه تبدیل شود این است که هر لحظه را با وفاداری به صورت یک بچه وزغ زندگی کند.
خاک ضروری برای رشد مذهبی پیش فرض یک زندگی تدریجیِ خود شکوفایی، هماهنگی گرایشات طبیعی، به کار بردن کنجکاوی و لذت بردن از ماجراجویی منطقی، تجربه نمودن احساسات خرسندی، کارکرد محرک ترس برای توجه و هشیاری، گیراییِ در شگفتی بودن، و یک خودآگاهی نرمال نسبت به کوچکی، فروتنی، است. رشد همچنین مبتنی بر کشف خود است که با انتقاد از خود — خود آگاهی — همراه است، زیرا خود آگاهی به راستی انتقاد از خود توسط عادات ارزشمندانۀ خود فرد، آرمانهای شخصی، میباشد.
تجربۀ مذهبی توسط سلامت فیزیکی، خلق و خوی ارثی، و محیط اجتماعی به گونهای چشمگیر تحت تأثیر واقع میشود. اما این شرایط موقت از طریق روانی که وقف انجام خواست پدر آسمانی است مانع پیشرفت معنوی درونی نمیشود. در کلیۀ انسانهای فانی نرمال انگیزههای ذاتی مشخصی در جهت رشد و خود شکوفایی وجود دارند که اگر به طور مشخص بازداری نشوند کار میکنند. تکنیک مشخص شکوفا ساختن این عطیۀ بنیادینِ پتانسیل رشد معنوی این است که یک رویکردِ وقف با جان و دل به ارزشهای متعالی حفظ گردد.
مذهب نمیتواند عطا گردد، دریافت شود، قرض داده شود، فرا گرفته شود، یا از دست برود. این یک تجربۀ شخصی است که متناسب با جستجوی در حال رشد برای ارزشهای نهایی رشد میکند. از این رو رشد کیهانی با انباشت معانی و ارتقاء پیوسته در حال گسترش ارزشها توأم است. اما خود نیک منشی همیشه یک رشد ناخودآگاه است.
عادات مذهبیِ اندیشه کردن و عمل کردن به کارکرد رشد معنوی کمک میکنند. در یک فرد ممکن است تمایلات مذهبی در جهت واکنش مطلوب نسبت به محرکهای معنوی به وجود آید، گونهای واکنش مشروط معنوی. عاداتی که رشد مذهبی را تسهیل میسازند در بر گیرندۀ اینها هستند: حساسیتِ پرورده شده نسبت به ارزشهای الهی، قدردانی از زندگی مذهبی در دیگران، تعمق اندیشمندانه روی معانی کیهانی، حل مسئله با پرستش، قسمت کردن زندگی معنوی با همیاران فرد، اجتناب از خودخواهی، امتناع از محرز پنداشتن بخشش الهی، زندگی کردن به گونهای که گویا در حضور خداوند هستید. عوامل رشد مذهبی ممکن است عمدی باشند، اما خود رشد به گونهای پایدار ناخودآگاه است.
با این وجود، طبیعت ناخودآگاه رشد مذهبی نشانگر این نیست که فعالیتی است که در قلمروهای به اصطلاح نیمه خود آگاه خرد بشری کار میکند؛ بلکه نشانگر فعالیتهای خلاق در سطوح فوق هشیار ذهن انسان فانی است. تجربۀ درک واقعیتِ رشد ناخودآگاه مذهبی یک دلیل قطعیِ وجود کنش گرایانۀ فوق آگاهی است.
رشد معنوی اول به حفظ یک ارتباط زندۀ معنوی با نیروهای راستین معنوی بستگی دارد؛ و دوم، به ثمره دادن مداوم میوۀ روحی: ارائۀ خدمت به همنوعان فرد که از نیکوکاران معنوی فرد دریافت شده است. پیشرفت معنوی مبتنی بر شناخت عقلانی از فقر روحی به علاوۀ خود آگاهیِ اشتیاق برای کمال، اشتیاق برای شناخت خداوند و همانند او شدن است، تصمیم با جان و دل برای انجام خواست پدر آسمانی.
رشد معنوی اول یک بیداری برای نیازها است، سپس یک تشخیص معانی، و بعد یک کشف ارزشها. گواه رشد راستین معنوی شامل به نمایش گذاردن یک شخصیت بشری است که با مهرورزی برانگیخته شده است، با خدمتِ عاری از خودخواهی فعال شده است، و تحت استیلای پرستش با جان و دلِ ایدهآلهای کمال ربانی قرار گرفته است. و تمامی این تجربه در بر گیرندۀ واقعیت مذهب است که تفاوتش با اعتقادات الهی صرف نشان داده میشود.
مذهب میتواند به آن سطح از تجربه پیشرفت کند که به واسطۀ آن یک تکنیک روشن بینانه و خردمندانه از واکنش معنوی نسبت به جهان شود. چنین مذهب جلال یافتهای میتواند در سه سطح از شخصیت بشری عمل کند: عقلانی، مورانشیایی، و معنوی؛ در ذهن، در روان در حال تکامل، و با روح ساکن در فرد.
معنویت به یک باره نشان نزدیکی فرد به خداوند و مقیاس مفید بودن فرد برای موجودات همنوع میشود. معنویت توان کشف زیبایی در چیزها را افزایش میدهد، حقیقت را در معانی میشناسد، و نیکی در ارزشها را کشف میکند. رشد معنوی از طریق ظرفیت برای آن تعیین میشود و با حذف کیفیتهای خودخواهانۀ محبت مستقیماً متناسب است.
وضعیت واقعی معنوی، مقیاس دستیابی به الوهیت، هماهنگی با تنظیم کننده است. دستیابی به نهایت معنویت برابر با دستیابی به حداکثر واقعیت، حداکثر خداگونگی است. حیات جاودان جستجوی بیپایان برای ارزشهای بیکران است.
هدف خود شکوفایی انسان باید معنوی باشد، نه مادی. تنها واقعیتهایی که ارزش تکاپو دارند الهی، معنوی، و جاودانه هستند. انسان فانی حق بهرهمندی از لذتهای فیزیکی و ارضای عطوفتهای بشری را دارد؛ او از وفاداری نسبت به پیوندهای بشری و نهادهای گذرا سود برده است؛ اما اینها بنیادهای جاودانهای نیستند که شخصیت فناناپذیری که باید از فضا فراتر رود، بر زمان استیلا یابد، و به سرنوشت جاودان کمال الهی و خدمت پایان دهنده دست یابد روی آن بنا میشود.
عیسی اطمینان ژرف انسان خداشناس را تصویر نمود، آنگاه که گفت: ”برای یک انسان خداشناسِ باورمند به ملکوت خداوند، چه اهمیتی دارد اگر تمامی چیزهای دنیوی فروپاشند؟“ امنیتهای گذرا آسیبپذیر هستند، اما اطمینانهای معنوی آسیب ناپذیرند. هنگامی که امواج سیل فجایع بشری، خودخواهی، ظلم، نفرت، کینه توزی، و حسادت بر روان بشری غلبه مییابد، میتوانید مطمئن باشید که یک دژ درونی، قلعۀ روح، وجود دارد که مطلقاً یورش ناپذیر است؛ حداقل این امر در رابطه با هر موجود بشری صحت دارد که پیروی روان خود را وقف روح خدای جاودانه که در او ساکن است کرده است.
بعد از این نیل معنوی، چه از طریق رشد تدریجی به دست آمده باشد و یا بحران مشخص، یک جهتگیریِ جدید شخصیتی و نیز به وجود آمدن یک شاخص نوین از ارزشها به وقوع میپیوندد. این افراد از روح زاده شده چنان در زندگی از نو برانگیخته میشوند که در حالی که گرانقدرترین بلندپروازیهای آنها از بین میروند و عالیترین امیدهای آنها فرو میپاشند میتوانند به آرامی در کنار بایستند. آنها با قطعیت میدانند که این فجایع فقط جهتیابیهای جدید رویدادهای ویرانگری هستند که آفرینشهای موقتِ یک فرد را پیش از به وقوع پیوستن واقعیتهای متعالیتر و پایدارتر از یک سطح نوین و والاتر پیشرفت جهانی از بین میبرند.
مذهب تکنیکی برای نیل به یک آرامش ساکن و شادمان ذهن نیست؛ آن انگیزهای برای سازماندهی روان برای خدمت دینامیک است. آن بهره گرفتن از جمع فردیت در خدمت وفادارانۀ خدای پرمهر و خدمت به انسان است. مذهب هر بهای ضروری برای نیل به هدف متعالی، پاداش جاودان، را میپردازد. یک کامل بودن تقدیس شده در وفاداری مذهبی وجود دارد که فوقالعاده والا است. و این وفاداریها از نظر اجتماعی مؤثرند و از نظر معنوی مترقی هستند.
برای مذهبگرا لغت خداوند سمبلی میشود که نشانگر نزدیکی به واقعیت متعالی و شناخت ارزش الهی است. دوست داشتنها و دوست نداشتنهای انسان نیکی و شرارت را تعیین نمیکند؛ ارزشهای اخلاقی ناشی از تحقق آرزوها یا ناکامی احساسی نیستند.
در ژرف اندیشی پیرامون ارزشها باید میان آنچه که ارزش هست و آنچه که ارزش دارد تمایز قائل شوید. شما باید رابطه میان فعالیتهای لذت بخش و تلفیق پرمعنی آنها و درک افزایش یافته در سطوح پیوسته پیشرونده و بالاتر تجربۀ بشری را بشناسید.
معنی چیزی است که تجربه به ارزش میافزاید؛ این آگاهی قدرشناسانه نسبت به ارزشها است. یک لذت منفرد و صرفاً خودخواهانه ممکن است به معنی یک کاهش واقعی ارزشها، یک لذت بیمعنی که در مرز شرارت نسبی است باشد. هنگامی که واقعیتها پرمعنی باشند و به طور ذهنی به هم مربوط باشند، آنگاه که این روابط توسط ذهن شناخته شده و مورد قدردانی واقع میشوند، ارزشها تجربی میشوند.
ارزشها هرگز نمیتوانند ساکن باشند؛ واقعیت نشانگر تغییر و رشد است. تغییر بدون رشد، بسط معنی و ستایش از ارزش، بیارزش است — شرارت بالقوه است. هرچه کیفیت انطباق کیهانی بزرگتر باشد، هر تجربهای از معنی بیشتری برخوردار میشود. ارزشها توهم ذهنی نیستند؛ آنها واقعی هستند، اما همیشه به واقعیت روابط بستگی دارند. ارزشها همیشه هم واقعی و هم بالقوه هستند — نه آنچه که بود، بلکه آنچه که هست و باید باشد.
پیوند واقعیتها و چیزهای بالقوه برابر با رشد است، درک تجربی ارزشها. اما رشد پیشرفت صرف نیست. پیشرفت همیشه پرمعنی است، اما بدون رشد نسبتاً بیارزش است. ارزش عالی زندگی بشر شامل رشد ارزشها، پیشرفت در معانی، و درک رابطۀ متقابل کیهانیِ هر دو این تجارب است. و چنین تجربهای با خدا آگاهی برابر است. چنین انسانی، ضمن این که فوق طبیعی نیست، به راستی ابربشر میشود؛ یک روان جاودان در حال شکلگیری است.
انسان نمیتواند موجب رشد شود، اما میتواند شرایط مطلوب را فراهم سازد. رشد همیشه ناخودآگاه است، چه فیزیکی باشد، چه عقلانی، یا معنوی. از این رو عشق رشد میکند؛ آن نمیتواند ایجاد شود، ساخته شود، یا خریداری گردد؛ آن باید رشد کند. تکامل یک تکنیک کیهانی رشد است. رشد اجتماعی نمیتواند از طریق قانونگذاری به دست آید، و رشد اخلاقی از طریق مدیریت بهبود یافته به دست نمیآید. انسان میتواند یک ماشین را بسازد، اما ارزش واقعی آن باید از فرهنگ بشری و قدردانی شخصی مشتق شود. تنها کمک انسان به رشد بسیج تمامی نیروهای شخصیت او — ایمان زنده — است.
زندگی مذهبی زندگی وقف شده است، و زندگی وقف شده زندگی خلاق است، آغازین و خودانگیخته. بینشهای مذهبی نوین ناشی از تضادهایی هستند که انتخاب عادات واکنشی جدید و بهتر به جای الگوهای واکنشی کهنهتر و پستتر را آغاز میکنند. معانی جدید فقط در بحبوحۀ تضاد پدیدار میشوند؛ و تضاد فقط در شرایط امتناع از پذیرش ارزشهای بالاتر دوام مییابد که در معانی برتر گنجانده شده است.
سردرگمیهای مذهبی اجتناب ناپذیرند، بدون تضاد روانی و آشفتگی روحی نمیتواند رشدی وجود داشته باشد. سازماندهیِ یک شاخصِ فلسفیِ زندگی مستلزم آشوب قابل ملاحظه در قلمروهای فلسفی ذهن است. وفاداریها از سوی یک چیز بزرگ، نیک، راستین، و متعالی بدون یک تقلا اعمال نمیشوند. تلاش ملازم روشن ساختن بینش معنوی و افزایش بینش کیهانی است. و خرد بشری بر علیه ترکِ زیستن بر مبنای انرژیهای غیرمعنویِ وجود گذرا اعتراض میکند. ذهن تنبل حیوانی در برابر تلاش لازم برای مبارزه با حل مشکلات کیهانی شورش میکند.
اما مشکل بزرگ زندگی مذهبی شامل کار متحد ساختن نیروهای روانِ شخصیت از طریق استیلای عشق است. سلامتی، کارایی ذهنی، و شادمانی ناشی از پیوند سیستمهای فیزیکی، سیستمهای ذهنی، و سیستمهای روحی است. انسان چیز زیادی پیرامون بهداشت و سلامت روان میفهمد، اما در رابطه با خوشحالی به راستی قدر بسیار اندکی درک کرده است. بالاترین شادمانی به گونهای پایدار به پیشرفت معنوی مربوط است. رشد معنوی شادمانی همیشگی به بار میآورد، آرامشی که فراتر از تمامی فهمها است.
در زندگی فیزیکی حسها از وجود چیزها سخن میگویند؛ ذهن واقعیت معانی را کشف میکند؛ اما تجربۀ معنوی ارزشهای راستین زندگی را برای فرد آشکار میسازد. این سطوح بالای زندگی بشری در عشق متعالی خداوند و در عشق عاری از خودخواهی انسان به دست میآید. اگر شما همنوعان خود را دوست دارید، حتماً ارزشهای آنها را کشف کردهاید. عیسی انسانها را بسیار زیاد دوست داشت، زیرا برای آنها ارزش بالایی قائل بود. شما میتوانید از طریق کشف انگیزههای همیاران خود به بهترین صورت ارزشهای آنها را کشف کنید. اگر کسی شما را آزرده میسازد، و احساسات رنجش در شما ایجاد میکند، باید به گونهای دلسوزانه درصدد فهم نقطه نظر او و دلایل او برای چنین رفتار ناخوشایند برآیید. اگر شما به یکباره همسایۀ خود را بفهمید، شکیبا خواهید شد، و این شکیبایی به دوستی رشد خواهد کرد و به صورت عشق به بار خواهد نشست.
در چشم ذهن، تصویری از یکی از نیاکان بدویتان متعلق به روزگاران غارنشینی را به ذهن بیاورید، یک انسان کوتاه قامت، از شکل افتاده، کثیف، ژولیده، یغور، در حال ایستادن، با پاهای باز، چماق برافراشته، که همینطور که بیامان درست به جلو مینگرد، با نفرت و خصومت نفس میکشد. چنین تصویری به سختی حرمت الهی انسان را آشکار میسازد. اما به ما اجازه دهید تصویر را بزرگ کنیم. در جلوی این انسانِ به تصویر در آمده یک ببر شمشیر دندان خود را جمع کرده و آمادۀ پرش شده است. پشت مرد، یک زن و دو کودک قرار دارند. فوراً شما تشخیص میدهید که چنین تصویری نمایانگر آغاز چیز زیادی است که در نژاد بشری خوب و شکوهمند است. اما این مرد در هر دو عکس یکی است. فقط در تصویر دوم فهم شما با یک افق گستردهتر تسهیل شده است. شما انگیزۀ این انسان در حال تکامل را در آنجا تشخیص میدهید. رویکرد او قابل ستایش میشود، زیرا او را میفهمید. اگر فقط میتوانستید انگیزههای معاشران خود را درک کنید، چقدر بهتر آنها را میفهمیدید. اگر میتوانستید فقط همنوعان خود را بشناسید، سرانجام عاشق آنها میشدید.
شما به راستی نمیتوانید از طریق یک عمل صرف ارادی همنوعان خود را دوست بدارید. مهرورزی فقط از طریق فهم کامل انگیزهها و احساسات همسایۀ شما به وجود میآید. آنقدر چنان مهم نیست که تمامی انسانها را امروز دوست بدارید بلکه این که هر روز یاد بگیرید یک موجود بشری بیشتر را دوست بدارید. اگر هر روز یا هر هفته شما به درک یک همنوع بیشتر خود دست یابید، و اگر این حد توانایی شما باشد، پس قطعاً شما شخصیت خود را اجتماعی و به راستی معنوی میکنید. مهرورزی واگیردار است، و هنگامی که مهرورزی بشری هوشمندانه و خردمندانه باشد، عشق بیش از تنفر گیرا میشود. اما فقط عشق راستین و عاری از خودخواهی به راستی واگیردار است. اگر هر انسان فقط میتوانست یک کانون عطوفت پویا شود، این ویروس ملایم مهرورزی به زودی به چنان حدی بر جریان عاطفی احساسی بشریت چیره میگشت که تمامی تمدنها با مهرورزی احاطه میشدند، و این تحقق برادری انسانها میشد.
دنیا مملو از روانهای سردرگم است، سردرگم نه به مفهوم تئولوژیک آن، بلکه سردرگم به معنیِ جهتدار، که در میان ایسمها و فرقههای یک عصر درماندۀ فلسفی در سردرگمی سرگردانند. تعداد اندکی یاد گرفتهاند که چگونه یک فلسفۀ زندگی را به جای اتوریتۀ مذهبی قرار دهند. (نمادهای مذهبِ اجتماعی شده نباید به عنوان کانالهای رشد مورد نفرت واقع شوند، گو این که بستر رودخانه، رودخانه نیست.)
پیشرفت رشد مذهبی از طریق تضاد از سکون به هماهنگی، از عدم امنیت به ایمان تزلزل ناپذیر، از سردرگمیِ آگاهی کیهانی به یگانگی شخصیتی، از هدف گذرا به جاودان، از اسارت ترس به آزادی فرزندیِ الهی راه میبرد.
باید روشن شود که اعترافات وفاداری به آرمانهای متعالی — آگاهیِ روانی، احساسی، و معنوی نسبت به خدا آگاهی — ممکن است یک رشد طبیعی و تدریجی باشد یا گاهی اوقات در مقاطع زمانی مشخص تجربه شود، مثلاً در هنگام یک بحران. پولس رسول در آن روز پررویداد در جادۀ دمشق، درست چنین دگرگونی ناگهانی و شکوهمندی را تجربه نمود. گوتاما سیدارتا در شبی که تنها نشست و در صدد برآمد که به راز حقیقت غایی رخنه کند تجربۀ مشابهی داشت. بسیاری از دیگران تجارب همسانی داشتهاند، و بسیاری از باورمندان حقیقت بدون دگرگونی ناگهانی در روح پیشرفت کردهاند.
بخش عمدۀ پدیدههای فوقالعاده که به دگرگونیهای به اصطلاح مذهبی مربوطند کاملاً طبیعت روانشناسانه دارند، اما گهگاه تجاربی رخ میدهند که همچنین منشأ معنوی دارند. هنگامی که تحرک ذهنی در هر سطح از دستیابی روانی به سوی نیل روحی مطلقاً کامل باشد، هنگامی که انگیزۀ بشری در وفاداری به آرمان الهی کامل باشد، در آن هنگام اغلب یک درک ناگهانی از روح سکنی گزین رخ میدهد که با مقصود تمرکز یافته و تقدیس شدۀ ذهن فوق آگاهِ انسان باورمند هماهنگ میشود. و چنین تجاربی از پدیدههای یگانه شدۀ عقلانی و معنوی است که دگرگونی را به وجود میآورد، که شامل عواملی فراتر و بالاتر از درگیری صرفاً روانشناسانه هستند.
اما احساس به تنهایی یک دگرگونی کاذب است؛ فرد باید ایمان و نیز احساس داشته باشد. تا حدی که این تحرک روانی قسمی باشد، و تا اندازهای که این انگیزۀ وفاداری بشری ناکامل باشد، تا آن حد، تجربۀ دگرگونی یک واقعیت آمیختۀ عقلانی، احساسی، و معنوی خواهد بود.
اگر فرد به این تمایل داشته باشد که یک ذهن فرضیِ نیمه خود آگاه را در زندگیِ سوا از آن یگانه شدۀ عقلانی به عنوان یک فرضیۀ عملی کارآمد به رسمیت بشناسد، پس برای این که منسجم باشد، فرد باید یک قلمرو مشابه و همخوان از فعالیت فرازگرایانۀ عقلانی را به عنوان سطح فوق آگاه، ناحیۀ تماس فوری با وجود سکنیگزین روحی، تنظیم کنندۀ فکر، بدیهی پندارد. خطر بزرگ در تمامی این گمان پردازیهای ماورای طبیعی این است که رویاها و تجارب به اصطلاح عرفانی دیگر، به همراه رویاهای خارقالعاده، ممکن است به عنوان ارتباطات الهی با ذهن بشری تلقی شوند. در روزگاران گذشته موجودات الهی خود را به برخی اشخاص خدا شناس آشکار ساختهاند، نه به دلیل خلسههای عرفانی یا رویاهای سهمگین آنها، بلکه به رغم تمامی این پدیدهها.
در مقایسه با دگرگونی طلبی، رویکرد بهتر نسبت به ناحیههای مورانشیاییِ تماس محتمل با تنظیم کنندۀ فکر از طریق ایمان زنده و پرستش صادقانه، دعای با جان و دل و عاری از خودخواهی، میباشد. در مجموع بخش عمدۀ موج خاطرات سطوح ناخودآگاه ذهن بشری با آشکارسازیهای الهی و راهبریهای روحی اشتباه گرفته شده است.
خطر بزرگی در رابطه با کنش همیشگیِ رویاپردازی مذهبی وجود دارد؛ ممکن است عرفانگرایی یک تکنیک اجتناب از واقعیت شود، گرچه گاهی اوقات آن ابزاری از همدمی راستین معنوی بوده است. ممکن است دوران کوتاهی از کنارهگیری از صحنههای پرمشغلۀ زندگی به گونهای جدی خطرناک نباشد، اما انزوای طولانی شخصیت بسیار نامطلوب است. تحت هیچ شرایطی حالت خلسهگونۀ هشیاری رویا بینانه نباید به عنوان یک تجربۀ مذهبی پرورده شود.
ویژگیهای حالت عرفانی اشاعۀ خودآگاهی با انبوهههای آشکار توجه کانونی هستند که در یک خرد نسبتاً منفعل عمل میکنند. تمامی این کار به جای این که خودآگاهی را به سمت ناحیۀ تماس روحی، فوق آگاه، گرایش دهد آن را به سمت نیمه خودآگاه گرایش میدهد. بسیاری از عرفانگرایان گسستگی ذهنی خویش را به سطح تجلیهای غیرنرمال ذهنی پیش بردهاند.
رویکرد سالمترِ ژرف اندیشی معنوی باید در پرستش اندیشمندانه و در دعای شکرگزاری یافت شود. همدمی مستقیم معنوی با تنظیم کنندۀ فکری فرد، بدان گونه که در سالهای بعدی زندگی عیسی در جسم رخ داد، نباید با این تجارب به اصلاح عرفانی اشتباه گرفته شود. عواملی که به آغاز نمودن همدمی عرفانی کمک میکنند نشانگر خطر این حالات روانی هستند. وضعیت عرفانی با این چیزها تسهیل میشود: خستگی فیزیکی، روزه، گسستگی روانی، تجارب عمیق هنری، وسوسههای آشکار جنسی، ترس، اضطراب، خشم شدید، و رقص هیجانآمیز. بخش عمدۀ مطلبی که از چنین آمادگی مقدماتی ناشی میشود منشأ در ذهن نیمه خودآگاه دارد.
هر قدر شرایط برای پدیدههای عرفانی مطلوب بوده باشند، باید کاملاً فهم شود که عیسی ناصری هرگز به این روشهای مشارکت ربانی با پدر بهشتی دست نزد. عیسی هیچ توهم نیمه خودآگاه یا پندار پوچ فوق آگاه نداشت.
مذاهب تکاملی و مذاهب آشکار شدۀ الهی ممکن است در روش به گونهای چشمگیر متفاوت باشند، اما در انگیزه شباهت زیادی وجود دارد. مذهب یک کارکرد مشخص زندگی نیست؛ بلکه یک شیوۀ زندگی کردن است. مذهب راستین وقف با جان و دل به واقعیتی است که مذهبگرا برای خود و تمامی نوع بشر ارزش متعالی میپندارد. و ویژگیهای برجستۀ تمامی مذاهب اینها هستند: وفاداری بیچون و چرا و وقف با جان و دل به ارزشهای متعال. این وقف مذهبی به ارزشهای متعال در رابطۀ به اصطلاح مادر غیرمذهبی با فرزندش و در وفاداری پراشتیاقِ غیرمذهبگرایان به یک آرمان مورد طرفداری نشان داده میشود.
ارزش پذیرفته شدۀ متعالیِ مذهبگرا ممکن است پست یا حتی دروغین باشد، اما با این وجود مذهبی است. یک مذهب درست تا حدی راستین است که ارزشی که متعال نگریسته میشود به راستی یک واقعیت کیهانی و حاوی ارزش راستین معنوی باشد.
نشانههای واکنش بشری به انگیزۀ مذهبی شامل کیفیتهای بزرگ منشی و نجابت است. مذهبگرای صادق نسبت به شهروندی جهان آگاه است و از ایجاد تماس با منابع نیروی فوق بشری باخبر است. او با اطمینان از تعلق داشتن به یک همدمی برتر و والا با فرزندان خداوند هیجان زده و پرانرژی است. خودآگاهی نسبت به ارزش خویشتن از طریق محرک جستجو برای والاترین اهداف جهان — اهداف متعالی — تقویت شده است.
خویشتن به محرکِ انگیزندۀ یک انگیزۀ تماماً در بر گیرنده تسلیم شده است که انضباط تشدید شده بر خود را تحمیل میدارد، تضاد احساسی را کاهش میدهد، و موجب میشود که حیات انسانی به راستی ارزش زندگی کردن را داشته باشد. شناخت سهمگین محدودیتهای بشری به آگاهی طبیعی از کاستیهای انسانی تغییر مییابد، و به عزم راسخ اخلاقی و آرمان معنوی برای رسیدن به بالاترین اهداف جهان و ابرجهان مربوط است. و این تلاش شدید برای دستیابی به ایدهآلهای فوق بشری همیشه از طریق شکیبایی فزاینده، گذشت، پایداری سرسختانه، و طاقت تعیین ویژگی میشود.
اما مذهب راستین یک عشق زنده و یک زندگی حاوی خدمت است. جدا شدگی مذهبگرا از عمدۀ آنچه که صرفاً گذرا و ناچیز است هرگز به انزوای اجتماعی راه نمیبرد، و این نباید حس مزاح را نابود سازد. مذهب راستین هیچ چیز را از وجود بشری جدا نمیسازد، بلکه قطعاً معانی جدیدی به تمامی زندگی اضافه میکند؛ آن انواع جدیدی از شور و شوق، اشتیاق، و شهامت ایجاد میکند. آن حتی ممکن است روح مبارز به وجود آورد، که اگر با بینش معنوی و جانفشانی وفادارانه به وظایف معمول اجتماعیِ وفاداریهای بشری کنترل نشود بسیار خطرناک است.
یکی از شگفتانگیزین نشانههای زندگی مذهبی آن آرامش پویا و متعالی است، آن آرامشی که از تمامی فهم بشری فراتر میرود، آن آرامش کیهانی که نشانۀ فقدان تمامی تردیدها و آشفتگیها است. چنین سطوحی از ثبات معنوی نسبت به ناامیدی مصون هستند. این مذهبگرایان مثل پولس رسول هستند، که گفت: ”یقین میدانم که نه مرگ، نه حیات، نه فرشتگان، نه امیران، نه قدرتها، نه چیزهای حال، نه چیزهای آینده، نه بلندی، نه ژرفا، و نه هیچ چیز دیگر نخواهد توانست که ما را از محبت خداوند جدا سازد.“
در ضمیر خودآگاه مذهبگرا که واقعیت متعال را درک کرده است، و هدف غائی را دنبال میکند، یک حس امنیت وجود دارد، که با درک شکوهمند پیروزی توام است.
حتی مذهب تکاملی در وفاداری و شکوه، تمامی اینهاست زیرا یک تجربۀ راستین است. اما مذهب آشکار شدۀ الهی، عالی و نیز راستین است. وفاداریهای نوین که حاوی نگرش معنوی بسط یافته هستند سطوح جدیدی از مهر و جانفشانی، خدمت و مشارکت روحانی میآفرینند؛ و تمامی این چشماندازِ بهبود یافتۀ اجتماعی یک آگاهی بسط یافته از پدر بودن خداوند و برادری انسانها ایجاد میکند.
تفاوت مشخص میان مذهب تکاملی و مذهب آشکار شدۀ الهی یک کیفیت نوین از خرد الهی است که به خرد صرفاً تجربی بشری اضافه میشود. اما این تجربه در مذاهب بشری و با آنها است که ظرفیت برای پذیرش متعاقب از اعطاهای افزایش یافتۀ خرد الهی و بینش کیهانی را به وجود میآورد.
اگر چه انسان معمولی یورنشیا نمیتواند امید داشته باشد که به کمال بالای کاراکتری که عیسی ناصری ضمن اقامت موقت در جسم به دست آورد برسد، در مجموع برای هر انسان ایماندار میسر است که یک شخصیت قوی و یگانه شده در امتداد خطوط کامل شدۀ شخصیت عیسی به وجود آورد. جنبۀ بینظیر شخصیت استاد آنقدر کمال آن نبود، بلکه تناسب آن، یکپارچگی بدیع و متوازن آن. مؤثرترین معرفی عیسی شامل نمونۀ زیرین از کسی بود که حین اشاره به استاد که در مقابل متهم کنندگانش ایستاده بود گفت: ”به این مرد بنگرید!“
مهربانی بیدریغ عیسی قلب انسانها را لمس میکرد، اما قدرت دلیرانۀ شخصیت او پیروانش را شگفت زده میساخت. او به راستی صادق بود؛ هیچگونه ریاکاری در او وجود نداشت. او عاری از تظاهر بود. او همیشه به گونهای بسیار طراوت بخش اصیل بود. او هرگز به خودستایی سر فرود نیاورد، و هرگز به فریبکاری متوسل نشد. او مطابق حقیقت زندگی کرد، حتی بدان گونه که آن را آموزش میداد. او خود حقیقت بود. او ملزم بود که حقیقت نجات بخش را به نسل خود اعلام دارد، گر چه این صداقت گاهی اوقات موجب درد میشد. او بدون چون و چرا به تمامی حقیقت وفادار بود.
اما استاد بسیار منطقی و بسیار دست یافتنی بود. او در تمامی کارکردهایش واقعبین بود، ضمن این که تمامی طرحهای او با چنین خرد مقدسی تعیین ویژگی میشد. او کاملاً عاری از تمامی تمایلات هوسبازانه، بیهدف، و غیرعادی بود. او هرگز دمدمی مزاج، بلهوس، یا دچار هیستری نبود. در تمامی آموزشهای او و در هر چه که انجام میداد همیشه یک نکته سنجی بدیع وجود داشت که با یک حس خارقالعادۀ ادب و نزاکت همراه بود.
فرزند انسان همیشه یک شخصیت کاملاً متعادل بود. حتی دشمنانش برای او یک احترام کامل داشتند؛ آنها حتی از حضور او میترسیدند. عیسی بیمناک نبود. او سرشار از شور و شوق الهی بود، اما او هرگز متعصب نشد. او به لحاظ احساسی فعال بود اما هرگز دمدمی نبود. او دارای قوۀ خلاقیت بود اما همیشه واقع بین بود. او با واقعیتهای زندگی صریحاً روبرو میشد، اما هرگز عاری از احساس یا عاری از تخیل نبود. او با شهامت بود اما هرگز بیملاحظه نبود؛ او با احتیاط بود اما هرگز بزدل نبود. او دلسوز بود اما احساساتی نبود؛ او بیهمتا بود اما نامتعارف نبود. او پارسا بود اما مقدسنما نبود. و او کاملاً با متانت بود زیرا به طور کامل یگانه بود.
اصالت عیسی خاموش نکردنی بود. او مقید به سنت نبود و به واسطۀ بردگی به عرف تنگ نظرانه نیز در محدودیت قرار نداشت. او با اطمینان بیتردید سخن میگفت و با اتوریتۀ مطلق آموزش میداد. اما اصالت شکوهمند او موجب نمیشد که از گوهرهای حقیقت در آموزشهای پیشینیان و هم عصران خود چشمپوشی کند. و اصیلترین آموزش او تأکید روی مهر و بخشش به جای ترس و قربانی بود.
نگرش عیسی بسیار گسترده بود. او پیروان خود را ترغیب میکرد که بشارت خداوند را به همگی مردمان موعظه کنند. او عاری از تمامی کوته فکریها بود. قلب دلسوز او تمامی نوع بشر را در بر میگرفت، حتی یک جهان. دعوت او همیشه این بود: ”بگذارید هر کس که مایل است بیاید.“
در رابطه با عیسی به راستی گفته شد: ”او به خدا اعتماد داشت.“ به عنوان یک انسان در میان انسانها، او به والاترین نحو به پدر آسمانی اعتماد داشت. او به همان گونه که یک کودک کوچک به پدر و مادر زمینی خود اعتماد دارد به پدرش اعتماد داشت. ایمان او کامل بود اما هرگز گمانپردازانه نبود. صرف نظر از این که طبیعت ممکن است چقدر بیرحم به نظر رسد یا نسبت به بهروزی انسان در زمین چقدر بیتفاوت باشد، عیسی هرگز در ایمانش تزلزل نشان نداد. او نسبت به ناامیدی مصون بود و نسبت به اذیت و آزار مقاوم بود. او به واسطۀ شکست ظاهری آسیب ناپذیر بود.
او انسانها را همچون برادر دوست داشت، و در همان حال تشخیص میداد که چقدر آنها در عطایای ذاتی و کیفیتهای اکتسابی متفاوتند. ”او به دنبال انجام عمل نیک میرفت.“
عیسی شخصی بیش از اندازه بشاش بود، لیکن او یک خوشبین کور و بی منطق نبود. کلام دائم پندآمیز او این بود: ”همواره شادمان باشید.“ او به دلیل اطمینان تزلزل ناپذیرش به خداوند و به دلیل اعتماد دگرگون ناپذیرش به انسانها میتوانست این رویکرد مطمئن را حفظ کند. او همیشه به گونهای متأثر کننده نسبت به تمامی انسانها باملاحظه بود، زیرا آنها را دوست داشت و به آنها باور داشت. با این وجود او همیشه نسبت به اعتقاداتش ایمانی راسخ داشت و نسبت به وفاداری پایدارش به انجام خواست پدرش به گونهای شکوهمند پایدار بود.
استاد همیشه سخاوتمند بود. او هرگز از گفتن این خسته نمیشد: ”دادن از دریافت کردن پربرکتتر است.“ او گفت: ”به رایگان یافتهاید، به رایگان هم بدهید.“ و با این وجود، با تمامی سخاوتمندی بی حد و حصرش، او هرگز اسرافکار یا ولخرج نبود. او آموزش میداد که باید ایمان داشته باشید تا نجات را دریافت دارید. ”زیرا هر کس که طلب کند دریافت خواهد کرد.“
او رک بود، اما همیشه مهربان بود. او گفت: ”اگر چنین نبود، به شما میگفتم.“ او صریح بود، اما همیشه دوستانه بود. او در مهرش برای گناهکاران و در تنفرش برای گناه بیپرده بود. اما در سرتاسر تمامی این صراحت شگفتآور او به گونهای خطاناپذیر با انصاف بود.
عیسی به طور مداوم بشاش بود، با این وجود او گاهی از فنجان اندوه بشری به گونهای عمیق مینوشید. او با بیباکی با واقعیتهای وجود روبرو میگشت، با این وجود او برای بشارت پادشاهی خداوند سرشار از اشتیاق بود. اما او اشتیاق خود را کنترل میکرد. این اشتیاق هرگز او را کنترل نکرد. او با بیپروایی وقف ”کار پدر“ بود. این اشتیاق الهی موجب میگشت که برادران غیرروحانی او فکر کنند او آشفته است، اما جهانِ ناظر او را به عنوان مدل سلامت روانی و الگوی جانفشانی متعال اخلاقی به شاخصهای والای زندگی معنوی ارزیابی میکرد. و اشتیاق کنترل شدۀ او واگیردار بود. دستیاران او ملزم بودند که دیگران را از خوشبینی الهی او بهرهمند سازند.
این مرد جلیل یک مرد محزون نبود؛ او یک روان شادمان بود. او همیشه میگفت: ”شاد باشید و بیش از اندازه مسرور باشید.“ اما هنگامی که وظیفه ایجاب مینمود، او راضی بود که با شهامت در ”درۀ سایۀ مرگ“ گام بردارد. او بشاش بود اما در همان حال فروتن بود.
شهامت او فقط با شکیبایی او برابری میکرد. هنگامی که او تحت فشار قرار میگرفت که به طور زودرس عمل کند، فقط پاسخ میداد: ”وقت من هنوز فرا نرسیده است.“ او هرگز عجله نداشت؛ خویشتنداری او والا بود. اما او اغلب در برابر شرارت برآشفته میشد و تحمل گناه را نداشت. او اغلب در برابر آنچه که مغایر بهروزی فرزندانش در زمین بود به گونهای قدرتمند مقاومت میکرد.
شهامت او شکوهمند بود، اما او هرگز بیفکر نبود. شعار او این بود: ”نترسید.“ دلیری او رفیع و شهامت او اغلب قهرمانانه بود. اما شهامت او با درایت توام بود و با منطق کنترل میشد. این شهامتی بود که ناشی از ایمان بود، نه بیپرواییِ جسارت کورکورانه. او به راستی دلیر بود اما هرگز بیملاحظه نبود.
استاد الگویی از تواضع بود. حتی دعای جوانی او چنین آغاز میشد: ”ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد.“ او حتی به پرستش خطاآمیز همنوعانش احترام میگذاشت. اما این امر او را از تهاجم به سنتهای مذهبی یا خطاهای شدید اعتقادات بشری باز نمیداشت. او نسبت به تقدس راستین متواضع بود، و با این وجود میتوانست به درستی از همنوعانش پژوهش خواهی کند، و بگوید: ”در میان شما چه کسی مرا مجرم به گناه میشناسد؟“
عیسی بزرگ بود زیرا نیک بود، و با این وجود با کودکان کوچک دوستی میکرد. او مهربان بود و در زندگی شخصیش فروتن بود، و با این وجود او انسان کامل شدۀ یک جهان بود. معاشرانش او را استادِ ناخواسته مینامیدند.
عیسی شخصیت کاملاً یگانه شدۀ بشری بود. و امروز، همچون در جلیل، او به یگانه ساختن تجربۀ انسان فانی و هماهنگی تلاشهای بشری ادامه میدهد. او زندگی را یگانه میسازد، شخصیت را تعالی میبخشد، و تجربه را ساده میکند. او به ذهن بشری وارد میشود تا آن را ارتقا دهد، دگرگون سازد، و تغییر شکل دهد. این عملاً حقیقت دارد: ”اگر در درون هر انسانی عیسی مسیح وجود داشته باشد، آفریدۀ تازهای است. چیزهای کهنه سپری میشوند؛ بنگرید، همه چیز نو میشود.“
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
مذهب به عنوان یک تجربۀ بشری دامنهای از بردگیِ ترس بدویِ انسان وحشیِ در حال تکامل تا آزادیِ ایمان متعالی و شکوهمند آن انسانهای متمدنی را که نسبت به فرزندی خدای جاودانه به گونهای عالی آگاهی دارند در بر میگیرد.
مذهب نیای نیک کرداری و اخلاقیات پیشرفتۀ تکامل تدریجی اجتماعی است. اما مذهب، بدین گونه، صرفاً یک جنبش اخلاقی نیست، گر چه تجلیهای بیرونی و اجتماعی مذهب به گونهای نیرومند تحت تأثیر شتاب اخلاقی و نیک منشانۀ جامعۀ بشری قرار دارد. مذهب همیشه الهام سرشت در حال تکامل انسان است، اما راز آن تکامل نیست.
مذهب، اعتقاد – ایمان شخصیت، همیشه میتواند بر منطق متناقض سطحیِ نومیدی که در ذهن بیایمان مادی به وجود میآید پیروز شود. به راستی یک صدای حقیقی و راستین درونی وجود دارد، آن ”نور حقیقی که هر انسانی را که به دنیا میآید نورانی میسازد.“ و این راهبری روحی از برانگیختگی اخلاقی خود آگاهی بشری متمایز است. احساس اطمینان مذهبی بیش از یک احساس عاطفی است. اطمینان مذهب از قدرت استدلال ذهن فراتر میرود، حتی از منطق فلسفه. مذهب همان ایمان، اعتماد، و اطمینان است.
مذهب راستین یک سیستم اعتقاد فلسفی که بتواند مورد استدلال واقع شود و از طریق دلایل طبیعی اثبات گردد نیست، و نیز یک تجربۀ سحرآمیز و جادویی از احساسات توصیف ناپذیر سرمستانه که بتواند فقط توسط هواخواهان رمانتیک عرفانگرایی مورد بهرهوری واقع شود هم نیست. مذهب محصول استدلال نیست، اما اگر از درون مورد نگرش واقع شود مجموعاً قابل استدلال است. مذهب از منطق فلسفۀ بشری ناشی نشده است، اما به عنوان یک تجربۀ انسانی مجموعاً منطقی است. مذهب تجربه نمودن ربانیت در خود آگاهیِ یک موجود اخلاقی است که منشأ تکاملی دارد؛ آن نمایاگر تجربۀ راستین با واقعیتهای جاودانه در زمان است، تحقق خرسندیهای معنوی، ضمن بودن در جسم.
تنظیم کنندۀ فکر مکانیسم ویژهای ندارد که از طریق آن به ابراز خود دست یابد؛ هیچ حس سحرآمیز مذهبی برای دریافت یا ابراز احساسات مذهبی وجود ندارد. این تجارب از طریق مکانیسم ذهن فانی که به طور طبیعی نصیب میشود فراهم میشوند. و در آنجا یک توضیح دشواری تنظیم کننده در برقراری تماس مستقیم با ذهن مادیِ فردی که دائماً در آن سکنی میگزیند نهفته است.
روح الهی نه از طریق احساسات یا شور و هیجان، بلکه در حیطۀ والاترین و معنویت یافتهترین اندیشهپردازی با انسان فانی تماس برقرار میکند. این اندیشههای شما است، نه احساسات شما، که شما را به سوی خداوند هدایت میکند. طبیعت الهی فقط با چشمان ذهن میتواند مشاهده گردد. اما ذهنی که به راستی خداوند را تشخیص میدهد و تنظیم کنندۀ سکنیگزین را میشنود، ذهن خالص است. ”بدون مقدس بودن هیچ انسانی نمیتواند خداوند را ببیند.“ تمامی این همدمیهای درونی و روحانی بینش معنوی نامیده میشود. چنین تجارب مذهبی ناشی از تأثیری است که توسط مجموعۀ کارکردهای تنظیم کننده و روح حقیقت که در بحبوحه و روی ایدهها، آرمانها، بینشها، و تلاشهای روحیِ فرزندان در حال تکامل خداوند کار میکنند روی ذهن انسان گذاشته میشود.
از این رو مذهب نه از طریق نگرش و احساس، بلکه از طریق ایمان و بصیرت زنده است و شکوفان میشود. آن منوط به کشف واقعیات جدید یا یافتن یک تجربۀ بیهمتا نیست، بلکه کشف معانی نوین و معنوی در واقعیاتی که از پیش برای نوع بشر به خوبی شناخته شده است. والاترین تجربۀ مذهبی به اعمال پیشینِ اعتقاد، سنت، و اتوریته وابسته نیست؛ و مذهب زادۀ احساسات متعالی و شورمندیهای صرفاً عرفانی نیز نیست، بلکه یک تجربۀ بسیار ژرف و واقعی از همدمی معنوی با تأثیرات روحی است که در درون ذهن بشری ساکنند، و تا جایی که چنین تجربهای از لحاظ روانشناسی قابل تعریف باشد، صرفاً تجربۀ تجربه نمودنِ واقعیتِ ایمان به خداوند به عنوان واقعیتِ چنین تجربۀ صرفاً شخصی است.
در حالی که مذهب محصول تصورات منطقی یک کیهان شناسی مادی نیست، با این وجود، آفرینشِ یک بصیرت کاملاً منطقی است که در تجربۀ ذهن انسان سرچشمه دارد. مذهب نه ناشی از خلسههای عرفانی است و نه ژرف اندیشیهای منزوی. با این همه کم یا بیش پیوسته اسرارآمیز است و از نظر استدلالِ صرفاً عقلانی و منطقِ فلسفی همیشه غیرقابل تعریف و غیرقابل توضیح است. سرچشمۀ سرآغازهای مذهب راستین در قلمرو خود آگاهی اخلاقی انسان میباشد، و آنها در رشد بینش معنوی انسان آشکار میشوند، آن حس شخصیت بشری که در نتیجۀ حضور تنظیم کنندۀ فکریِ آشکار کنندۀ خداوند در ذهن خدا – تشنۀ انسان فانی حاصل میشود.
ایمان بینش اخلاقی را با تشخیص موشکافانۀ ارزشها پیوند میدهد، و حس از پیش موجودِ تکاملیِ وظیفه نیای مذهب راستین را کامل میسازد. تجربۀ مذهب سرانجام به خود آگاهی قطعی نسبت به خداوند و به اطمینان بیتردید نسبت به بقای شخصیت ایماندار منجر میشود.
از این رو ممکن است که دیده شود اشتیاقهای شدید مذهبی و تمایلات شدید معنوی حاوی طبیعتی نیستند که صرفاً انسانها را به خواست ایمان به خداوند رهنمون شوند، بلکه از چنان طبیعت و نیرویی برخوردارند که انسانها عمیقاً تحت تأثیر این اعتقاد راسخ قرار میگیرند که باید به خدا ایمان داشته باشند. حس وظیفۀ تکاملی و وظایفی که به دنبال نور آشکارسازی الهی میآید چنان تأثیر عمیقی روی طبیعت اخلاقی انسان میگذارد که سرانجام به آن موقعیت ذهنی و آن رویکرد روان میرسد که نتیجه میگیرد او هیچ حقی ندارد که به خدا باور نداشته باشد. خرد بالاتر و فوق فلسفی چنین افراد روشن و با انضباط سرانجام به آنها میآموزد که شک کردن به خداوند یا باور نداشتن به نیکی او اثبات نمودنِ غیرواقعی بودن نسبت به واقعیترین و عمیقترین چیز در ذهن و روان بشری — تنظیم کنندۀ الهی — است.
واقعیت مذهب به طور کامل شامل تجربۀ مذهبیِ موجودات بشری منطقی و عادی است. و این تنها مفهومی است که مذهب میتواند در آن همواره علمی یا حتی روانشناسانه تلقی گردد. اثبات این که آشکارسازی مکاشفه است همین واقعیت تجربۀ بشری است: این واقعیت که آشکارسازی ظاهراً علوم ناهمگون طبیعت و الهیات مذهب را به شکل یک فلسفۀ منسجم و منطقیِ جهان هم نهاد میکند، یک توضیح هماهنگ شده و مداوم از دانش و مذهب، هر دو، و بدین ترتیب یک توازن ذهن و خشنودی روح را ایجاد میکند که در تجربۀ بشری به آن پرسشهای ذهن انسان فانی پاسخ میدهد که شدیداً مشتاق است بداند چگونه بیکران خواست و طرحهای خود را در ماده، با اذهان، و در روح به انجام میرساند.
استدلال روش دانش است؛ ایمان روش مذهب است؛ منطق تکنیک مورد مبادرت واقع شدۀ فلسفه است. آشکارسازی از طریق فراهم ساختن یک تکنیک برای دستیابی به یگانگی در درک واقعیت و روابط ماده و روح از طریق میانجیگریِ ذهن فقدان دیدگاه مورانشیایی را جبران میسازد. و آشکارسازی راستین هرگز دانش را غیرطبیعی، مذهب را نامعقول، یا فلسفه را غیرمنطقی جلوه نمیدهد.
از طریق مطالعۀ دانش، ممکن است استدلال از راه طبیعت به یک علت آغازین راه ببرد، اما به ایمان مذهبی نیاز است تا علت آغازین دانش به یک خدای نجات دهنده تغییر شکل یابد؛ و برای تأیید چنین ایمان و چنین بصیرت معنوی باز بیشتر به آشکارسازی الهی نیاز است.
برای باور داشتن به خداوندی که نجات بشری را به بار میآورد دو دلیل بنیادین وجود دارد.
1- تجربۀ بشری، اطمینان شخصی، امید و اعتمادی که به گونهای ثبت شده و توسط تنظیم کنندۀ فکری ساکن در فرد آغاز میشود.
2- آشکارسازی حقیقت، چه از طریق کارکرد مستقیم شخصی روح حقیقت، چه به وسیلۀ اعطای فرزندان الهی به کرات، یا از طریق آشکارسازیهای گفتار نگاشته شده.
دانش جستجوی استدلالی خود را در فرضیۀ یک علت آغازین به پایان میرساند. مذهب در پرواز ایمانش متوقف نمیشود تا این که به یک خدای نجات دهنده اطمینان یابد. مطالعۀ موشکافانۀ دانش به طور منطقی واقعیت و وجود یک مطلق را ایجاب میکند. مذهب به وجود و واقعیت خدایی که نجات شخصیت را به بار میآورد رک و بیپروا باور دارد. آنچه که متافیزیک به کلی در انجامش ناتوان است، و آنچه که حتی فلسفه بخشاً در انجامش ناتوان است، آشکارسازی الهی به انجام میرساند؛ بدین معنی که تأیید میکند این علت آغازین دانش و خدای نجات دهندۀ مذهب همان الوهیت یگانه و یکسان است.
استدلال دلیل دانش است، ایمان گواه مذهب است، منطق دلیل فلسفه است، اما آشکارسازی الهی فقط توسط تجربۀ بشری اثبات میشود. دانش موجب شناخت میشود؛ مذهب موجب شادمانی میشود؛ فلسفه موجب وحدت میشود؛ آشکارسازی الهی توازن تجربی این برخورد سهگانه با واقعیت جهانی را تأیید میکند.
ژرف اندیشی پیرامون طبیعت فقط میتواند یک خدای طبیعت، یک خدای حرکت را آشکار سازد. طبیعت فقط ماده، حرکت، و زیست — حیات — را به نمایش میگذارد. ماده به علاوۀ انرژی، تحت شرایط مشخص، به صورت اشکال زنده تجلی مییابد، اما در حالی که زندگی طبیعی به صورت یک پدیده بدین گونه نسبتاً مداوم است، برای فردیتها کاملاً گذرا است. طبیعت زمینهای برای اعتقاد منطقی به بقای شخصیت بشری فراهم نمیسازد. انسانِ مذهبی که خدا را در طبیعت پیدا میکند از پیش و در ابتدا همین خدای شخصی را در روان خودش یافته است.
ایمان خداوند را در روان آشکار میسازد. آشکارسازی الهی، جانشینی برای بصیرت مورانشیا در یک کرۀ تکاملی، انسان را قادر میسازد که همین خدا را در طبیعتی ببیند که ایمان در روان او به نمایش میگذارد. از این رو آشکارسازی الهی شکاف میان مادی و معنوی را به طور موفقیتآمیز پر میکند، حتی میان آفریده و آفریننده، میان انسان و خدا.
ژرف اندیشی پیرامون طبیعت قطعاً به گونهای منطقی حاکی از هدایت هوشمند، حتی سرپرستی زنده میباشد، اما به هیچ طریقۀ رضایت بخش یک خدای شخصی را آشکار نمیسازد. از سوی دیگر، طبیعت هیچ چیز را نشان نمیدهد که مانع نگریسته شدن جهان به صورت کار خدای مذهب شود. خداوند نمیتواند فقط از طریق طبیعت یافت شود، اما از جهت دیگر پس از این که انسان او را پیدا کرد، مطالعۀ طبیعت با یک تفسیر بالاتر و روحانیتر از جهان کاملاً سازگار میشود.
آشکارسازی الهی به عنوان یک پدیدۀ دورهای، متناوب است؛ به عنوان یک تجربۀ شخصی بشری، مداوم است. ربانیت به عنوان هدیۀ تنظیم کنندۀ پدر، به عنوان روح حقیقتِ پسر، و به عنوان روحالقدسِ روح جهان، در شخصیت انسانی کار میکند، در حالی که این سه عطیۀ فوق انسانی در تکامل تجربی بشر به عنوان کارکرد متعال یگانه هستند.
مذهب راستین بینشی در واقعیت است، فرزند ایماندارِ دارای خود آگاهی اخلاقی، و نه یک توافق عقلانی صرف نسبت به هر مجموعهای از دکترینهای تعصبگرا. مذهب راستین شامل تجربهای است که ”خود روح با روح ما شهادت میدهد که ما فرزندان خداوند هستیم.“ مذهب شامل پیشنهادات تئولوژیک نیست، بلکه بینش معنوی و ارجمندیِ اعتماد روان است.
عمیقترین سرشت شما — تنظیم کنندۀ الهی — در درون شما یک گرسنگی و تشنگی برای درستکاری ایجاد میکند، یک اشتیاق قطعی برای کمال الهی. مذهب کنش مؤمنانۀ شناخت این میل شدید درونی برای کمال الهی است؛ و بدین ترتیب آن اعتماد و اطمینان روان که شما به عنوان راه نجات نسبت به آن آگاه میشوید حاصل میشود، تکنیک بقای شخصیت و کلیۀ آن ارزشهایی که شما به صورت چیزهای حقیقی و نیک پنداشتهاید.
درک مذهب به یادگیری زیاد یا منطق ماهرانه هرگز وابسته نبوده و هیچگاه نخواهد بود. این بینشِ معنوی است، و درست دلیل آن است که چرا برخی از بزرگترین آموزگاران مذهبی دنیا، حتی پیامبران، گاهی اوقات از قدر بسیار اندکی از خرد دنیا برخوردار بودند. برای افراد دانش آموخته و نیاموخته ایمان مذهبی به گونهای یکسان موجود است.
مذهب باید همواره منتقد و داور خود باشد؛ آن هرگز نمیتواند از بیرون مورد پژوهش قرار گیرد، تا چه رسد به این که مورد فهم واقع شود. تنها اطمینان شما در رابطه با یک خدای شخصی در بر گیرندۀ بینش خودتان پیرامون اعتقادتان، و تجربهتان حول چیزهای معنوی میباشد. برای تمامی همیاران شما که تجربهای مشابه داشتهاند، هیچ استدلالی پیرامون شخصیت یا واقعیت خداوند ضروری نیست، حال آن که برای کلیۀ انسانهای دیگر که بدین گونه در رابطه با خداوند مطمئن نیستند هیچ استدلال ممکنی هرگز نمیتواند به راستی قانع کننده باشد.
در واقع ممکن است روانشناسی به مطالعۀ پدیدههای واکنشهای مذهبی نسبت به محیط اجتماعی مبادرت ورزد، اما هرگز نمیتواند امید داشته باشد که به انگیزهها و کارکردهای واقعی و درونی مذهب رخنه کند. فقط تئولوژی، حیطۀ ایمان و تکنیک آشکارسازی الهی میتواند هر گونه شناخت هوشمندانۀ طبیعت و محتوای تجربۀ مذهبی را ارائه دهد.
مذهب آنقدر حیاتی است که در فقدان یادگیری تداوم مییابد. آن به رغم آلودگیش با کیهان شناسیهای خطاآمیز و فلسفههای دروغین دوام میآورد؛ آن حتی از سردرگمی متافیزیک نیز بقا مییابد. طی تمامی بیثباتیهای تاریخیِ مذهب آنچه که برای پیشرفت و بقای بشر ضروری است پیوسته بقا مییابد، یعنی: خودآگاهی اخلاقی و ضمیر نیک کرداری.
ایمان – بینش، یا درون بینی معنوی، عطیۀ ذهن کیهانی در ارتباط با تنظیم کنندۀ فکر است که هدیۀ پدر به انسان میباشد. استدلال معنوی، هوشمندی روان، عطیۀ روحالقدس، هدیۀ روح آفرینشگر به انسان است. فلسفۀ معنوی، خردمندیِ واقعیات روحی، عطیۀ روح حقیقت، مجموعه هدیۀ پسران اعطایی به فرزندان انسانها است. و هماهنگی و ارتباط متقابل این عطایای روحی برای انسان در بر گیرندۀ یک شخصیت روحی در سرنوشت بالقوه است.
همین شخصیت روحی در شکل بدوی و آغازین، داراییِ تنظیم کننده است که از مرگ طبیعی در جسم بقا مییابد. این وجود ترکیبی که دارای منشأ روحی است در ارتباط با تجربۀ بشری قادر است از طریق راه زنده که توسط پسران الهی فراهم شده است از زوال خودِ مادی ذهن و ماده (که در نگاهداری تنظیم کننده است) بقا یابد. این امر در آن لحظه رخ میدهد که این شراکت گذرای مادی و روحی از طریق توقف حرکت حیاتی پایان مییابد.
روان انسان از طریق ایمان مذهبی خود را آشکار میسازد و پتانسیل ربانیتِ طبیعتِ در حال پدیدار شدن خود را از طریق شیوۀ ویژهای که شخصیت انسان فانی را وا میدارد که به وضعیتهای مشخص آزمونگرایانۀ عقلانی و آزمایشیِ اجتماعی واکنش نشان دهد نشان میدهد. ایمان راستین معنوی (خود آگاهی راستین اخلاقی) بدین گونه آشکار میشود که:
1- موجب میشود اخلاقیات و نیک کرداریها به رغم تمایلات ذاتی و مغایر حیوانی پیشرفت کند.
2- حتی در شرایط ناامیدی و شکست خرد کننده یک اعتماد متعالی به نیکی خداوند ایجاد میکند.
3- به رغم ناملایمات طبیعی و فلاکت فیزیکی، شهامت و اعتماد به نفس عمیق ایجاد میکند.
4- به رغم بیماریهای مختل کننده و حتی درد و رنج حاد فیزیکی، توازن غیرقابل توضیح و آرامش پایدار به نمایش میگذارد.
5- در شرایط بدرفتاری و بیعدالتی محض، یک تعادل اسرارآمیز و یک خویشتنداری شخصیت را حفظ میکند.
6- به رغم ستمکاریهای سرنوشت ظاهراً پنهان و بیتفاوتی ظاهریِ کاملِ نیروهای طبیعی نسبت به بهروزی بشری یک اعتماد الهی به پیروزی غائی را حفظ میکند.
7- به رغم تمامی نشانهای مغایر منطق، به اعتقاد تغییرناپذیر به خداوند اصرار میورزد و در برابر تمامی استدلالات فریبآمیز دیگر عقلانی به طور موفقیتآمیز ایستادگی میکند.
8- بدون در نظر گرفتن آموزشهای فریبندۀ دانش دروغین و توهمات قانع کنندۀ فلسفۀ نادرست به نمایش بیپروای ایمان به بقای روح ادامه میدهد.
9- بدون در نظر گرفتن گرانباریِ خرد کنندۀ تمدنهای پیچیده و جزئیِ روزگاران نوین زندگی میکند و پیروز میشود.
10- به رغم خودپرستی بشری، آنتاگونیسمهای اجتماعی، طمعهای صنعتی، و ناسازگاریهای سیاسی، به بقای مداوم نوع دوستی مساعدت میکند.
11- بدون در نظر گرفتن حضور مبهوت کنندۀ شرارت و گناه، به اعتقاد والا به یگانگی جهان و هدایت الهی با ثابت قدمی اعتقاد دارد.
12- به رغم هر چیز و همه چیز یک راست به پرستش خداوند میپردازد. با جرأت اعلام میکند: ”حتی اگر مرا بکشد، به او خدمت خواهم کرد.“
از این رو ما به واسطۀ سه پدیده میدانیم که انسان دارای یک روح الهی یا ارواحی است که در درون او زندگی میکنند: اول، از طریق تجربۀ شخصی — ایمان مذهبی؛ دوم، از طریق آشکارسازی الهی — شخصی و قومی؛ و سوم، از طریق نمایش شگفتآور این واکنشهای خارقالعاده و غیرطبیعی به محیط مادیش بدان گونه که توسط شرح ذکر شدۀ دوازده کارکرد روح مانند در حضور وضعیتهای واقعی و آزمایش برانگیزِ تجربۀ واقعی بشری نشان داده شده است. و باز کارکردهای دیگری وجود دارند.
و درست چنین کارکرد حیاتی و نیرومندی از ایمان در قلمرو مذهب است که انسان فانی را محق میسازد که دارایی شخصی و واقعیت روحیِ آن عطیۀ والای طبیعت بشری، تجربۀ مذهبی را تأیید کند.
از آنجا که کرۀ شما نسبت به سرآغازها، حتی سرآغازهای فیزیکی عموماً ناآگاه است، به نظر خردمندانه رسیده است که گاه به گاه رهنمودی در کیهان شناسی فراهم شود. و همیشه این امر برای آینده مشکل سازی کرده است. قوانین آشکارسازی به واسطۀ این ممنوعیتِ دادنِ دانش کسب نشده یا زودرس به اندازۀ زیاد برای ما مانع ایجاد میکنند. هر گونه کیهان شناسی که به عنوان بخشی از مذهب آشکار شدۀ الهی ارائه شود سرانجامش این است که طی مدتی بسیار کوتاه کهنه شود. از این رو دانشجویان آیندۀ چنین آشکارسازی وسوسه خواهند شد که هر عنصری از حقیقت راستین مذهبی را که ممکن است در آن گنجانده شده باشد دور بریزند زیرا آنها در نمای کیهان شناسیهای مربوطه که در آن عرضه میشود خطاهایی کشف خواهند کرد.
نوع بشر باید بفهمد که ما که در آشکارسازی حقیقت شرکت می کنیم به واسطۀ رهنمودهای مافوقان خود به گونهای بسیار شدید در محدودیت قرار داریم. ما آزاد نیستیم که کشفیات علمی یک هزار سال را پیش از موعد آن آشکار کنیم. آشکار کنندگان الهی باید مطابق رهنمودهایی که بخشی از فرمان آشکارسازی را شکل می دهد عمل کنند. ما هیچ راهی برای فائق آمدن بر این مشکل نمی بینیم، چه در حال حاضر و یا هر زمان در آینده. ما کاملاً میدانیم که در حالی که واقعیتهای تاریخی و حقایق مذهبی این سری از مطالب ارائه شدۀ الهی در نگارشات اعصار آینده به قوۀ خود پایدار باقی خواهد ماند، ظرف چند سال کوتاه، در نتیجۀ پیشرفتهای علمی اضافه و اکتشافات جدید بسیاری از گفتههای ما پیرامون علوم فیزیکی نیاز به بازنگری خواهند داشت. ما حتی اکنون این پیشرفتهای جدید را پیشبینی می کنیم، اما برای ما قدغن است که این واقعیتهایی را که توسط انسانها کشف نشدهاند در نگارشات آشکار شدۀ الهی بگنجانیم. اجازه دهید روشن شود که آشکارسازیها لزوماً الهام یافته نیستند. کیهان شناسی این آشکارسازیها الهام یافته نیست. آن به واسطۀ اجازۀ ما برای هماهنگی و طبقهبندی دانش امروزی در محدودیت قرار دارد. در حالی که بینش الهی یا معنوی یک هدیه است، خرد بشری باید تکامل یابد.
حقیقت همیشه یک آشکارسازی الهی است: آشکارسازیِ خود به خود، هنگامی که در نتیجۀ کار تنظیم کنندۀ سکنیگزین پدیدار میشود؛ آشکارسازی ادواری، هنگامی که به واسطۀ کارکرد نیرو، گروه، یا شخصیت آسمانی دیگر ارائه میشود.
در تحلیل نهایی، مذهب باید به واسطۀ میوههایش مورد داوری قرار گیرد، مطابق شیوه و گسترهای که کمال ذاتی و الهی خودش را به نمایش میگذارد.
حقیقت ممکن است تا اندازهای الهام یافته باشد، گر چه آشکارسازی به گونهای ثابت یک پدیدۀ معنوی است. در حالی که گفتارها در رابطه با کیهان شناسی هرگز الهام یافته نیستند، این گونه آشکارسازیها از ارزش عظیمی برخوردارند، بدین لحاظ که حداقل دانش را به طور گذرا به واسطۀ موارد زیرین روشن میسازند:
1- کاهش سردرگمی از طریق حذف تصدیق شدۀ اشتباه.
2- هماهنگی واقعیتها و مشاهدات شناخته شده یا در آستانۀ شناخته شدن.
3- ترمیم مقادیر مهم دانش گم شده پیرامون وقایع دورهای در گذشتۀ دور.
4- فراهم ساختن اطلاعاتی که شکافهای حیاتی مفقود شده در دانشِ از جهات دیگر کسب شده را پر خواهد ساخت.
5- ارائه نمودن اطلاعات کیهانی به گونهای که آموزشهای معنوی را که در آشکارسازیِ همراه شامل است فروزان سازد.
آشکارسازی تکنیکی است که از طریق آن اعصار پی در پی زمان در کار ضروری تفکیک کردن و غربال نمودن خطاهای تکامل از حقایق نیل روحی رهایی مییابند.
علم با واقعیتها سر و کار دارد؛ مذهب فقط به ارزشها میپردازد. ذهن از طریق فلسفۀ روشنگر تلاش در یگانه ساختن معانیِ هم واقعیتها و هم ارزشها دارد، و بدین طریق به برداشت واقعیت کامل میرسد. به خاطر داشته باشید که دانش قلمرو شناخت، فلسفه قلمرو خرد، و مذهب گسترۀ تجربۀ ایمان است. اما با این وجود، مذهب دو فاز از تجلی را ارائه میدارد:
1- مذهب تکاملی. تجربۀ پرستش بدوی، مذهبی که از یک ذهن مشتق شده است.
2- مذهب آشکار شدۀ الهی. رویکرد جهان که یک فرآمدۀ روحی است؛ اطمینان و اعتقاد به حفظ واقعیتهای جاودانه، بقای شخصیت، و دستیابی نهایی به الوهیت کیهانی، که مقصودش تمامی اینها را ممکن ساخته است. این بخشی از طرح جهان است که دیر یا زود، مذهب تکاملی سرانجامش دریافت بسط روحیِ آشکارسازی الهی است.
علم و مذهب هر دو با پنداشت برخی بنیادهای عموماً پذیرفته شده برای برداشتهای منطقی آغاز میکنند. از این رو فلسفه نیز باید دوران خود را با پنداشت واقعیت سه چیز آغاز کند:
1- بدن مادی.
2- فاز فوق مادی موجود بشری، روان یا حتی روح سکنیگزین.
3- ذهن بشری، مکانیسم ارتباط متقابل و پیوند متقابل میان روح و ماده، میان مادی و روحی.
دانشمندان واقعیات را جمعآوری میکنند، فیلسوفان ایدهها را هماهنگی میکنند، در حالی که پیامبران آرمانها را تعالی میبخشند. احساس و عاطفه همراهان تغییرناپذیر مذهب هستند، اما مذهب نیستند. مذهب ممکن است احساس تجربه باشد، اما به سختی تجربۀ احساس است. نه منطق (توجیه منطقی) نه عاطفه (احساس) ضرورتاً بخشی از تجربۀ مذهبی نیستند، گر چه هر دو ممکن است در پیشبرد بصیرت معنوی به سوی واقعیت، تماماً مطابق وضعیت و تمایل سرشت ذهن فرد به طور گوناگون با به کارگیریِ ایمان مربوط باشند.
مذهب تکاملی حاصل عطیۀ یاور ذهن جهان محلی است که مسئولیت آفرینش و شکوفایی ویژگی پرستش در انسان در حال تکامل را به عهده دارد. این مذاهب بدوی مستقیماً درگیر اخلاقیات و نیک کرداری، حس وظیفۀ بشری، هستند. این مذاهب مبتنی بر اطمینان از وجدان هستند و به ثبات تمدنهای نسبتاً اخلاقی منجر میشوند.
مذاهب شخصاً آشکار شده توسط ارواح اعطایی که سه شخص تثلیث بهشت را نمایندگی میکنند برپا شدهاند و به طور خاص درگیر بسط حقیقت میباشند. مذهب تکاملی ایدۀ وظیفۀ شخصی را به فرد میرساند؛ مذهب آشکار شدۀ الهی تأکید فزاینده روی مهرورزی، قاعدۀ طلایی، دارد.
مذهب تکامل یافته کاملاً روی ایمان بنا شده است. آشکارسازی الهی اطمینان اضافۀ عرضۀ بسط یافتۀ آن پیرامون حقایقِ ربانیت و واقعیت و باز شهادت ارزشمندتر تجربۀ واقعی را دارد که به دنبال پیوند عملی کنشگرایانۀ ایمانِ تکاملی و حقیقت آشکارسازی الهی انباشه میشود. چنین پیوند کاریِ ایمان بشری و حقیقت الهی در بر گیرندۀ دارا بودن کاراکتری است که کاملاً در مسیر نیل به یک شخصیت مورانشیایی قرار گرفته است.
مذهب تکاملی فقط دلگرمیِ ایمان و تأیید وجدان را فراهم میدارد؛ مذهب آشکار شدۀ الهی دلگرمیِ ایمان به علاوۀ حقیقتِ یک تجربۀ زنده در واقعیات آشکارسازی الهی را فراهم میسازد. سومین گام در مذهب، یا سومین فاز از تجربۀ مذهب به وضعیت مورانشیا، درک راسختر موتا مربوط است. حقایق مذهب آشکار شدۀ الهی به طور فزاینده در پیشرفت مورانشیا بسط داده شدهاند. شما بیشتر و بیشتر حقیقت ارزشهای متعالی، نیکیهای الهی، روابط جهانی، واقعیات جاودانه، و سرنوشتهای غائی را خواهید شناخت.
در سرتاسر پیشرفت مورانشیا دلگرمی حقیقت به طور فزاینده جایگزین دلگرمی ایمان میشود. هنگامی که شما سرانجام به دنیای واقعی روحی فرا خوانده میشوید، آنگاه دلگرمیهای بصیرت خالص روحی به جای ایمان و حقیقت، یا به عبارت دیگر، در تلفیق و انطباق با این تکنیکهای پیشین دلگرمی شخصیتی عمل خواهند کرد.
فاز مورانشیاییِ مذهب آشکار شدۀ الهی به تجربۀ بقا مربوط است، و اشتیاق بزرگ آن نیل به کمال روحی است. همچنین اشتیاق والاتر پرستش وجود دارد که به یک فراخوانی انگیزاننده به خدمت افزایش یافتۀ اخلاقی مربوط است. بینش مورانشیا مستلزم یک خودآگاهی پیوسته بسط یابندۀ هفتگانه، متعال، و حتی غائی است.
در سرتاسر تجربۀ مذهبی، از آغازینترین پیدایش آن در سطح مادی تا وقت نیل به مرتبت کامل روحی، تنظیم کننده راز درک شخصی از واقعیت وجود متعال است؛ و همین تنظیم کننده همچنین اسرار ایمان شما را در دستیابی فرازگرایانه به غائی نگه میدارد. شخصیت تجربیِ انسان در حال تکامل، که با ذات تنظیم کنندۀ خدای وجودگرا یگانه شده است، در بر گیرندۀ تکمیل بالقوۀ وجود متعال است و ذاتاً اساس منتج شدۀ ابرمتناهیِ شخصیت فرازگرا است.
خواست اخلاقی شامل تصمیماتی است که مبتنی بر دانش استدلال شده است، که توسط خرد تقویت شده و توسط ایمان مذهبی تأیید شده است. چنین انتخابهایی کنشهای طبیعت اخلاقی هستند و نشانگر وجود شخصیت اخلاقی، پیشگام شخصیت مورانشیا و سرانجام مرتبت راستین روحی میباشند.
نوع تکاملیِ دانش چیزی جز انباشت مادۀ پروتوپلاسمیِ حافظه نیست؛ این بدویترین شکل خودآگاهی مخلوق است. خرد شامل ایدههایی است که از حافظۀ پروتوپلاسمی که در پروسۀ ارتباط و ترکیب مجدد قرار دارد فرمولبندی شده است، و چنین پدیدههایی ذهن بشر را از ذهن صرفاً حیوانی متمایز میسازد. حیوانات شناخت دارند، اما فقط انسان از ظرفیت خرد برخوردار است. حقیقت برای فردِ خرد - اهدا شده از طریق اعطای ارواح پدر و پسران، تنظیم کنندۀ فکر و روح حقیقت، به چنین ذهنی قابل دسترسی میشود.
هنگامی که میکائیل مسیح به یورنشیا اعطا شد تا زمان غسل تعمیدش تحت حاکمیت مذهب تکاملی زندگی کرد. از آن لحظه تا هنگام رخداد مصلوب شدنش، و طی آن، کار خود را از طریق مجموع هدایت مذهب تکاملی و مذهب آشکار شده پیش برد. او از بامداد رستاخیزش تا معراجش، فازهای چندگانۀ حیات مورانشیایی گذار انسانی از کرۀ ماده به کرۀ روح را پیمود. میکائیل بعد از معراجش استاد تجربۀ تعالیت، درک متعال، گردید؛ و از آنجا که تنها شخصی در نبادان بود که از ظرفیت نامحدود برای تجربه نمودن واقعیت متعال برخوردار بود، فوراً به وضعیت حاکمیت تعالیت در جهان محلیش و برای آن دست یافت.
با انسان، پیوند نهایی و یگانگی حاصله با تنظیم کنندۀ فکری ساکن در فرد — ترکیب شخصیت انسان و جوهر خداوند — او را به طور بالقوه بخشی زنده از متعال میسازد، و حقوق حقۀ جاودانِ دنبال نمودن بیپایانِ نهایتِ خدمتِ جهانی برای متعال و با او را برای چنین موجودی که روزگاری فانی بود تضمین میکند.
آشکارسازی الهی به انسان فانی آموزش میدهد که برای این که چنین ماجرای شکوهمند و خیره کنندهای را در میان فضا و از طریق پیشرفت زمان آغاز نماید، باید از طریق سازمان دادن آگاهی به شکل تصمیمات تدبیری آغاز کند؛ سپس، مقرر دارد که خرد در کار متعالیش در دگرگون ساختن آرمانهای شخصی به آرمانهای به طور فزاینده عملی اما با این حال متعالی به گونهای پیگیرانه تلاش کند، حتی آن مفاهیمی که به عنوان ایدهها چنان معقول هستند و به عنوان ایدهآلها چنان منطقی هستند که تنظیم کننده جرأت کند آنها را طوری ترکیب کند و روحی سازد، که آنها را برای چنین پیوندی در ذهن متناهی فراهم سازد، به گونهای که آنها را مکمل واقعی انسانی بسازد که بدین نحو برای عمل روح حقیقتِ پسران، تجلیهای زمان و فضای حقیقت بهشت — حقیقت جهانی — آماده شوند. هماهنگی تصمیمات تدبیری، ایدهآلهای منطقی، و حقیقت الهی، برخوردار شدن از یک کاراکتر درستکار، پیش شرط پذیرش انسان فانی به واقعیات پیوسته بسط یابنده و به طور فزاینده معنوی کرات مورانشیا را تشکیل میدهد.
آموزشهای عیسی در بر گیرندۀ اولین مذهب یورنشیایی بود که چنان یک هماهنگی متوازن از دانش، خرد، ایمان، حقیقت، و عشق را به طور کامل در بر گرفت که آرامش گذرا، ایمان، اطمینان عقلانی، روشنگری اخلاقی، ثبات فلسفی، حساسیت اخلاقی، خدا آگاهی، و اطمینان قطعی از بقای شخصی را فراهم سازد. ایمان عیسی مسیر را به سوی سرانجام نجات بشری، به سوی غایت نیل اخلاقی جهانی نشان داد، زیرا موارد زیرین را تأمین نمود:
1- نجات از غل و زنجیرهای مادی در درک شخصی از فرزندی با خداوند که روح است.
2- نجات از اسارت عقلانی: انسان حقیقت را خواهد دانست، و حقیقت او را آزاد خواهد ساخت.
3- نجات از نابینایی معنوی، درک بشری از برادری موجودات انسانی و آگاهی مورانشیایی از برادری تمامی مخلوقات جهان؛ خدمت اکتشافی واقعیت معنوی و کارکرد آشکارسازی نیکیِ ارزشهای روحی.
4- نجات از ناکاملیِ خود از طریق نیل به سطوح روحیِ جهان و از طریق درک نهایی توازن هاونا و کمال بهشت.
5- نجات از خود، رهایی از محدودیتهای خود آگاهی از طریق نیل به سطوح کیهانیِ ذهن متعال و از طریق هماهنگی با فضایل تمامی موجودات خود آگاه دیگر.
6- نجات از زمان، دستیابی به یک حیات جاودان که حاوی پیشرفت بیپایان در شناخت خداوند و خدمت به خداوند است.
7- نجات از متناهی بودن، یگانگی کمال یافته با الوهیت در متعال و از طریق او که به واسطۀ آن مخلوق به اکتشاف فرازگرایانۀ غائی در سطوح بعد از پایان دهندۀ ابسونایت مبادرت میورزد.
چنین نجات هفتگانه برابر با تکمیل و کمال درک تجربۀ غائیِ پدر جهانی است. و تمامی این امر به طور بالقوه در درون واقعیت ایمانِ تجربۀ بشریِ مذهب نهفته است. و این میتواند چنین نهفته شود زیرا ایمان عیسی حتی از طریق واقعیاتی فراتر از غائی پرورش یافت و آشکار کنندۀ آن بود؛ ایمان عیسی به مرتبت یک مطلق جهان، تا آنجا که تجلی آن در کیهانِ در حال تکاملِ زمان و فضا میسر باشد، نزدیک گشت.
انسان فانی میتواند از طریق برخوردار شدن از ایمان عیسی واقعیات ابدیت را در زمان پیش مزه کند. عیسی پدر نهایی را در تجربۀ بشری کشف نمود و برادران او در جسمِ حیات فانی میتوانند در امتداد همین تجربۀ کشف پدر او را دنبال نمایند. آنها حتی میتوانند به همان گونه که هستند همان رضایت در این تجربۀ با پدر را به همان گونه که عیسی، همانطور که بود، کسب کرد، کسب کنند. به دنبال اعطای نهایی میکائیل پتانسیلهای جدید در جهان نبادان واقعیت یافتند، و یکی از اینها روشن شدن نوین مسیر ابدیت بود که به پدر همه راه مییابد، و حتی میتواند از طریق انسانهای فانی حاوی جسم و خون مادی در حیات آغازین در سیارات فضا پیموده شود. عیسی راه جدید و زندهای بود و هست که از طریق آن انسان میتواند به ارثیۀ الهی برسد که پدر مقرر داشته است فقط از طریق درخواست کردن متعلق به او خواهد بود. در عیسی هم آغازها و هم پایانهای تجربۀ ایمان بشریت، حتی ایمان بشریت الهی به طور وافر نشان داده میشود.
یک ایده فقط یک طرح تئوریک برای عمل است، در حالی که یک تصمیم قطعی یک طرح تأیید شدۀ عمل است. یک کلیشه یک طرح عمل است که بدون تأیید شدن پذیرفته شده است. مطالبی که از درون آن یک فلسفۀ شخصیِ مذهب ساخته میشود از تجربۀ درونی و محیطی فرد هر دو سرچشمه مییابد. مرتبت اجتماعی، شرایط اقتصادی، فرصتهای آموزشی، گرایشات اخلاقی، تأثیرات نهادین، رخدادهای سیاسی، تمایلات نژادی، و آموزشهای مذهبیِ زمان و مکان فرد همگی عواملی در تدوین یک فلسفۀ شخصی مذهب میشوند. حتی خلق و خوی ذاتی و گرایش عقلانی الگوی فلسفۀ مذهبی را به گونهای چشمگیر تعیین میسازد. حرفه، ازدواج، و خویشاوندان همگی روی تکامل شاخصهای شخصی زندگی فرد تأثیر میگذارند.
یک فلسفۀ مذهب از درون یک رشد بنیادین ایدهها به علاوۀ زندگی تجربی، بدان گونه که هر دو از طریق تمایل به تقلید معاشران تغییر مییابند، شکل مییابد. درستی نتایج فلسفی به اندیشه کردن مشتاقانه، صادقانه، و موشکافانه در ارتباط با حساسیت نسبت به معانی و درستی ارزیابیهابستگی دارد. بزدلان اخلاقی هرگز به سطوح بالای اندیشۀ فلسفی دست نمییابند؛ برای تهاجم به سطوح نوین تجربه و تلاش برای اکتشاف قلمروهای ناشناختۀ زندگی عقلانی به شهامت نیاز است.
در حال حاضر سیستمهای نوین ارزشها پا به عرصۀ وجود میگذارند؛ فرمولبندیهای جدیدی از اصول و شاخصها به دست میآیند؛ عادات و آرمانهایی دوباره شکل میگیرند؛ ایدهای از یک خدای شخصی به دست میآید، که با مفاهیم گسترش یابندهای از روابط آن دنبال میشود.
تفاوت بزرگ میان یک فلسفۀ مذهبی و غیرمذهبی زندگی شامل سرشت و سطح ارزشهای شناخته شده و در هدف وفاداریها است. در تکامل فلسفۀ مذهبی چهار فاز وجود دارد: چنین تجربهای ممکن است صرفاً انطباقی شود، که به تسلیم به سنت و مرجعیت واگذار شده باشد. یا ممکن است با دستیابیهای اندک خشنود باشد، آنقدر مکفی که زندگی روزانه را ثبات دهد، و بدین ترتیب در همان اوان در چنین سطح اتفاقی متوقف گردد. چنین انسانهایی باور دارند که باید چیزها را به همان گونه که هستند باقی گذارند. یک گروه سوم تا سطح عقلانیت منطقی پیش میرود، اما در نتیجۀ اسارت فرهنگی در آنجا راکد میماند. نظاره کردن انسانهای بزرگ خردمند که در حیطۀ چنگال ظالمانۀ اسارت فرهنگی چنان مستحکم نگاه داشته شدهاند به راستی رقتبار است. مشاهدۀ آنهایی که اسارت فرهنگی خود را با غل و زنجیرهای مادیِ یک علم که به خطا چنین نامیده شده مبادله میکنند به همین اندازه تأثر انگیز است. سطح چهارم فلسفه به رهایی از کلیۀ محدودیتهای متعارف و سنتی دست مییابد و جرأت میکند اندیشه کند، عمل کند، و با صداقت، با وفاداری، با بیپروایی، و درستکاری زندگی کند.
تست اسیدی برای هر فلسفۀ مذهبی شامل این است که آیا میان واقعیات دنیاهای مادی و روحی فرق میگذارد یا نه، در حالی که در همان لحظه یگانگی آنها را در تلاش عقلانی و در خدمت اجتماعی به رسمیت میشناسد. یک فلسفۀ درست مذهبی چیزهای مربوط به خداوند را با چیزهای مربوط به قیصر در هم نمیآمیزد، و فرقۀ هنر و زیباییِ شگفتی محض را نیز به عنوان جانشینی برای مذهب به رسمیت نمیشناسد.
فلسفه آن مذهب بدوی را که عمدتاً یک افسانۀ دروغین از وجدان بود به شکل یک تجربۀ زنده در ارزشهای فرازگرایانۀ واقعیت کیهانی دگرگون میسازد.
اعتقاد هنگامی به سطح ایمان دست یافته است که به زندگی انگیزه میدهد و شیوۀ زندگانی را شکل میدهد. پذیرش یک آموزش به عنوان حقیقت ایمان نیست؛ آن اعتقاد صرف است. اطمینان یا اعتقاد راسخ نیز ایمان نیست. یک حالت ذهنی تنها هنگامی به سطوح ایمان دست مییابد که در واقع بر شیوۀ زندگانی مسلط میشود. ایمان یک ویژگی زندۀ حاوی تجربۀ راستین شخصی مذهبی است. فرد به حقیقت باور دارد، زیبایی را ستایش میکند، و به نیکی احترام میگذارد، اما آنها را پرستش نمیکند؛ چنین رویکردی از ایمانِ نجات دهنده تنها روی خداوند متمرکز است، که تجسم تمامی اینها و بینهایت بیشتر است.
اعتقاد همیشه محدود کننده و مقید کننده است؛ ایمان بسط دهنده و رها کننده است. اعتقاد ایستایی ایجاد میکند، ایمان رها میسازد. اما ایمان زندۀ مذهبی بیش از رابطۀ اعتقادات متعالی است؛ آن بیش از یک سیستم ستایش شدۀ فلسفی است؛ آن یک تجربۀ زنده است که به معانی معنوی، آرمانهای الهی، و ارزشهای متعالی مربوط است؛ آن خدا شناس و خادم انسان است. اعتقادات ممکن است متعلقات گروهی شوند، اما ایمان باید شخصی باشد. اعتقادات تئولوژیک میتوانند به یک گروه پیشنهاد شوند، اما ایمان فقط در قلب فرد مذهبگرا میتواند دمیده شود.
هنگامی که ایمان به خود اجازه میدهد واقعیات را انکار کند و به هواخواهانش دانش فرض شده اعطا دارد اعتمادش را مخدوش کرده است. هنگامی که ایمان خیانتورزی نسبت به حرمت عقلانی را ترویج میکند و وفاداری نسبت به ارزشهای متعال و آرمانهای الهی را کوچک میپندارد یک خائن است. ایمان از وظیفۀ حل مشکلات زندگانی انسانی هرگز احتراز نمیکند. ایمان زنده تعصب، اذیت و آزار، یا نابردباری را ترویج نمیکند.
ایمان تخیل خلاق را در غل و زنجیر نگاه نمیدارد، و نسبت به اکتشافات تحقیق علمی نیز یک تعصب غیرمنطقی ندارد. ایمان به مذهب حیات میبخشد و مذهبگرا را ملزم میدارد که به طور قهرمانانه مطابق قاعدۀ طلایی زندگی کند. غیرت ایمان مطابق شناخت است، و تلاشهای آن پیش درآمد آرامش متعالی است.
هیچ آشکارسازی اذعان شدۀ مذهب نمیتواند معتبر تلقی شود اگر نتواند مطالبات وظیفهایِ تعهد اخلاقی را که توسط مذهب تکاملی پیشین ایجاد شده و ترویج شدهاند به رسمیت بشناسد. آشکارسازی الهی افق اخلاقی مذهب تکامل یافته را به طور بیدریغ توسعه میدهد، ضمن این که به طور همزمان و به گونهای بیدریغ تعهدات اخلاقی کلیۀ آشکارسازیهای پیشین را بسط میدهد.
هنگامی که شما به خود اجازه میدهید که پیرامون مذهب بدوی انسان (یا پیرامون مذهب انسان بدوی) به قضاوت جدی بنشینید، باید به یاد داشته باشید که چنین انسانهای بدوی را مطابق آگاهی و وضعیت وجدانی آنها داوری کنید و تجربۀ مذهبی آنها را ارزیابی نمایید. مرتکب این خطا نشوید که به واسطۀ شاخصهای شناخت و حقیقت خودتان مذهب شخص دیگر را مورد قضاوت قرار دهید.
مذهب راستین آن اعتقاد راسخ متعالی و ژرف در درون روان است که به گونهای گیرا به انسان هشدار میدهد که برای او خطاست که به آن واقعیات مورانشیایی که در بر گیرندۀ والاترین مفاهیم اخلاقی و وجدانی او و والاترین تفسیر او از بزرگترین ارزشهای زندگی و عمیقترین واقعیات جهان هستند باور نداشته باشد. و چنین مذهبی صرفاً تجربۀ به بار آوردن وفاداری عقلانی نسبت به والاترین فرامین ضمیر معنوی است.
جستجو برای زیبایی تنها تا جایی بخشی از مذهب است که اخلاقی باشد و تا حدی که مفهوم اخلاقیات را غنی میسازد. هنر فقط هنگامی مذهبی است که با هدفی که ناشی از انگیزۀ والای معنوی است پخش میشود.
ضمیر روشن شدۀ معنوی انسان متمدن با یک اعتقاد خاص عقلانی یا با هر شیوۀ خاص زندگی چندان درگیر نیست، بلکه با کشف حقیقت زندگی، تکنیک خوب و درست واکنش به وضعیتهای پیوسته تکراری وجود انسانی. خودآگاهی اخلاقی فقط یک نام است که به شناخت و آگاهی بشری از آن ارزشهای اخلاقی و در حال پدیداری مورانشیایی اطلاق میشود که وظیفه مطالبه میدارد که انسان در کنترل و هدایت روزانۀ رفتار نسبت به آنها پایدار بماند.
اگر چه باید اذعان نمود که مذهب ناکامل است، حداقل دو تجلی عملی از سرشت و کارکرد آن وجود دارد:
1- اشتیاق معنوی و فشار فلسفی مذهب به این تمایل دارد که موجب شود انسان نظرش را پیرامون ارزشهای اخلاقی مستقیماً به سوی بیرون به امور همنوعانش فرا افکند — واکنش اخلاقی مذهب.
2- مذهب برای ذهن بشری یک ضمیر معنویت یافته از واقعیت الهی میآفریند که مبتنی بر مفاهیم پیشین ارزشهای اخلاقی است و از طریق ایمان از آن ناشی شده است، و با مفاهیم افزوده شدۀ ارزشهای معنوی هماهنگ شده است. مذهب بدین طریق یک مهار کنندۀ امور انسانی میشود، شکلی از اعتماد جلال یافتۀ اخلاقی و اطمینان به واقعیت، واقعیتهای بهبود یافتۀ زمان و واقعیات پایدارتر ابدیت.
ایمان رابطۀ میان خودآگاهی اخلاقی و مفهوم معنویِ واقعیت پایدار میشود. مذهب از طریق تکنیک نجات، دگرگونی تدریجی مورانشیایی، مسیر گریز انسان از محدودیتهای مادی دنیای گذرا و طبیعی به واقعیات متعالی دنیای جاودانه و معنوی میشود.
انسان باهوش میداند که یک فرزند طبیعت است، بخشی از جهان مادی؛ او به همین ترتیب هیچ بقای شخصیت فرد را در حرکتها و تنشهای سطح دقیق و حساب شدۀ جهانِ انرژی تشخیص نمیدهد. و انسان نیز هیچگاه نمیتواند واقعیت معنوی را از طریق بررسی علل و تأثیرات فیزیکی تشخیص دهد.
یک موجود بشری همچنین آگاه است که بخشی از کیهان اندیشهپرداز است، اما گرچه ممکن است مفهوم فراتر از طول حیات یک انسان دوام آورد، هیچ چیز ذاتی در مفهوم وجود ندارد که بقای شخصیِ شخصیت اندیشمند را نشان دهد. به اتمام رساندن احتمالات منطق و استدلال نیز هیچگاه حقیقت جاودانِ بقای شخصیت را برای فرد منطقدان یا برای فرد استدلالگر آشکار نمیسازد.
سطح مادی قانون برای علیت تداوم فراهم میسازد، واکنش پایان ناپذیرِ معلول نسبت به عمل پیشین؛ سطح ذهنی نشانگر جاودانگیِ تداوم اندیشه پردازی است، جریان پایان ناپذیر بالقوگی مفهومی از پنداشتهای از پیش موجود. اما هیچیک از این سطوح جهان برای انسانِ پژوهشگر از ناکامل بودنِ مرتبت و از تعلیق تحملناپذیرِ یک واقعیت گذرا بودن در جهان، مسیری از گزیر را فاش نمیسازد، یک شخصیت گذرا که به دنبال به اتمام رساندن انرژیهای محدود حیات محکوم به نابودی است.
فقط از طریق مسیر مورانشیایی که به بینش معنوی راه میبرد است که انسان همواره میتواند غل و زنجیرهایی را که ذاتی وضعیت انسانیش در جهان هستند بشکند. انرژی و ذهن قطعاً به بهشت و الوهیت راه میبرند، اما نه عطیۀ انرژی و نه عطیۀ ذهنی انسان مستقیماً از چنین الوهیت بهشت پیش نمیروند. انسان فقط از نظر معنوی یک فرزند خداوند است. و این حقیقت دارد زیرا فقط از نظر معنوی است که انسان در حال حاضر از طریق پدر بهشتی مورد اعطا و سکنی واقع شده است. نوع بشر هرگز نمیتواند ربانیت را کشف کند، به جز از طریق مسیر تجربۀ مذهبی و از طریق کاربرد ایمان راستین. پذیرش حقیقتِ خداوند از روی ایمان انسان را قادر میسازد که از محدودیتهای مرزبندی شدۀ محدودیتهای مادی بگریزد و به او یک امید منطقیِ دستیابی به گذار امن از قلمرو مادی که در آن مرگ است به قلمرو روحی که در آن زندگی جاودانه است بدهد.
مقصود مذهب ارضای کنجکاوی پیرامون خداوند نیست، بلکه دادن ثبات عقلانی و امنیت فلسفی به منظور استحکام بخشیدن و غنی ساختن زندگی انسان از طریق در آمیختن انسانی با الهی، ناکامل با کامل، انسان با خدا است. از طریق تجربۀ مذهبی است که برداشتهای انسان پیرامون آرمانگرایی از واقعیت بهرهمند میشوند.
دلایل علمی یا منطقی پیرامون ربانیت هرگز نمیتواند وجود داشته باشد. استدلال به تنهایی هرگز نمیتواند ارزشها و نیکیِ تجربۀ مذهبی را اثبات سازد. اما این همیشه حقیقت خواهد داشت: هر کس که مایل باشد خواست خداوند را انجام دهد درستیِ ارزشهای معنوی را درک خواهد کرد. این نزدیکترین برخورد است که میتواند در سطح انسانی نسبت به ارائۀ دلیل برای واقعیت تجربۀ مذهبی صورت یابد. چنین ایمانی تنها گریز از چنگال مکانیکی دنیای مادی و از تحریف خطای ناکامل بودن دنیای عقلانی را ارائه میدارد؛ این تنها راه حل کشف شده برای بنبست در اندیشۀ انسانی در رابطه با بقای مداوم شخصیت فرد است. این تنها مشگل گشا برای تکمیل واقعیت و برای جاودانگی حیات در یک آفرینش جهانی عشق، قانون، یگانگی، و نیل تدریجی به الوهیت است.
مذهب حس انزوای آرمانگرایانه یا تنهایی معنوی انسان را به گونهای مؤثر درمان میکند. مذهب ایماندار را به عنوان یک فرزند خداوند، یک شهروند یک جهان نوین و هدفمند بهرهمند میسازد. مذهب به انسان اطمینان میدهد که در دنبال نمودن تابش درستکاری که در روانش قابل تشخیص است، بدین طریق خود را با طرح بیکران و مقصود جاودان تعیین هویت میکند. چنین روان آزاده شدهای در این جهان نوین، جهان او، فوراً شروع میکند احساس کند در منزل خودش است.
هنگامی که شما چنین دگرگونی ایمان را تجربه میکنید، دیگر بخشی بردهوار از کیهان دقیق و حساب شده نیستید، بلکه یک فرزند صاحب ارادۀ رها شدۀ پدر جهانی. دیگر چنین فرزند رها شدهای بر علیه سرنوشت بیرحم خاتمۀ وجود گذرا به تنهایی نمیجنگند؛ او در حالی که شرایط به گونهای نومیدانه بر علیه او هستند دیگر با تمامی طبیعت نبرد نمیکند؛ او به واسطۀ این ترس فلج کننده که شاید به یک توهم نومید کننده اعتماد ورزیده است یا به یک خطای خیال پردازانه ایمان بسته است دیگر سراسیمه نمیشود.
اکنون، به بیان دقیقتر، فرزندان خداوند در جنگیدن نبرد پیروزی واقعیت بر سایههای ناکامل وجود با هم ثبت نام کردهاند. سرانجام تمامی مخلوقات از این واقعیت آگاه میشوند که در تقلای متعالی برای دستیابی به جاودانگیِ حیات و ربانیتِ مرتبت، خداوند و کلیۀ گروههای انبوه الهیِ یک جهان تقریباً نامحدود در سمت آنان هستند. چنین فرزندان ایماندار رها شدهای در تقلاهای زمان قطعاً در سمت نیروهای متعال و شخصیتهای الهیِ ابدیت ثبت نام کردهاند؛ حتی ستارگان در مسیر حرکتشان هم اکنون برای آنها نبرد میکنند؛ سرانجام آنها از درون، از دیدگاه خداوند، به جهان چشم میدوزند، و همه چیز از تردیدهای انزوای مادی به قطعیتهای پیشرفت جاودانۀ معنوی دگرگون میشود. حتی خود زمان صرفاً سایهای از ابدیت میشود که توسط واقعیات بهشت بر پوشش در حال حرکت فضا افکنده شده است.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
برای ماتریالیست بیایمان، انسان صرفاً یک رخداد تکاملی است. امیدهای او برای بقا روی توهمی از یک تخیل انسانی آویخته شده است؛ ترسها، عشقها، اشتیاقها، و اعتقادات او چیزی جز واکنش نسبت به قرار گرفتن اتفاقی برخی اتمهای بیجان ماده در کنار هم نیستند. هیچ نمایش انرژی یا ابراز اعتماد نمیتواند او را فراتر از گور حمل کند. کارهای جانفشانه و نبوغ الهامبرانگیز بهترین انسانها به واسطۀ مرگ، شبِ طولانی و دلتنگیآورِ فراموشی ابدی و نابودی روان، محکوم به خاموشی هستند. نومیدیِ غیر قابل توصیف تنها پاداش انسان برای زندگی و تلاش زیر خورشید موقت وجود انسانی است. هر روز از زندگی به آرامی و با قطعیت چنگال یک فنای بیرحم را محکم میکند که یک جهان متخاصم و بیقرار ماده مقرر داشته اوج توهین به هر چیز در اشتیاق بشری باشد که زیبا، ارجمند، والا، و نیک است.
اما این پایان و سرنوشت جاودان انسان نیست؛ چنین نگرشی چیزی جز فریاد نومیدی نیست که توسط یک روان سرگردان که در تاریکی معنوی گم شده است بانگ برآورده میشود، و در شرایط وجود سفسطههای مکانیستیِ یک فلسفۀ مادی که با سردرگمی و تحریفِ یک یادگیری بغرنج کور شده است با شجاعت به تقلا ادامه میدهد. و تمامی این نیستیِ تاریکی و تمامی این سرنوشت نومیدانه توسط یک گسترۀ شجاعانۀ ایمان از سوی فروتنترین و دانش نیاموختهترین فرزندان خداوند در زمین برای همیشه زایل میشود.
این ایمان نجات دهنده هنگامی در قلب انسان متولد میشود که ضمیر اخلاقی انسان درک میکند ارزشهای بشری میتوانند در تجربۀ انسانی از مادی به معنوی، از انسانی به الهی، و از زمان به ابدیت تبدیل شوند.
کار تنظیم کنندۀ فکر در بر گیرندۀ توضیح تبدیل حس بدوی و تکاملی وظیفه به ایمان بالاتر و قطعیتر در واقعیات جاودانۀ آشکارسازی الهی است. در قلب انسان باید اشتیاق کمال وجود داشته باشد تا ظرفیت فهم مسیرهای ایمان به کمال متعالی را تضمین نماید. اگر هر انسانی برگزیند که خواست خداوند را انجام دهد، راه حقیقت را خواهد دانست. این عملاً حقیقت دارد: ”چیزهای بشری باید شناخته شوند تا مورد مهر واقع شوند، اما چیزهای الهی باید مورد مهر واقع شوند تا شناخته شوند.“ اما شکهای صادقانه و پرسشهای صمیمانه گناه نیستند؛ چنین رویکردهایی صرفاً در سفر پیشرونده به سوی نیل به کمال تأخیر ایجاد میکنند. اعتماد کودکانه ورود انسان به ملکوت فراز بهشتی را تضمین میکند، اما پیشرفت به طور کامل به کاربرد قاطعانۀ ایمان قوی و مطمئن انسان کاملاً بالغ بستگی دارد.
استدلال علم مبتنی بر واقعیات قابل مشاهدۀ زمان است؛ ایمانِ مذهب از برنامۀ روحیِ ابدیت استدلال میکند. آنچه که دانش و استدلال نمیتوانند برای ما انجام دهند، خرد راستین به ما اندرز میدهد اجازه دهیم ایمان از طریق بصیرت مذهبی و دگرگونی معنوی به انجام رساند.
به دلیل انزوای ناشی از شورش، آشکارسازی حقیقت در یورنشیا تماماً اغلب با بیانات کیهان شناسیهای جزئی و گذرا مخلوط شده است. حقیقت نسل به نسل تغییر نیافته باقی میماند، اما آموزشهای مربوطه دربارۀ دنیای فیزیکی روز به روز و سال به سال تغییر میکنند. حقیقت جاودان نباید ناچیز پنداشته شود زیرا بر حسب اتفاق در همراهی با ایدههای منسوخ پیرامون دنیای مادی یافت میشود. شما هر چه از علم بیشتر آگاهی داشته باشید، کمتر میتوانید مطمئن باشید؛ هر چه بیشتر از مذهب دارا باشید، مطمئنتر هستید.
قطعیتهای علم کاملاً از خرد پیش میروند؛ یقینهای مذهب ناشی از همان بنیادهای تمام شخصیت هستند. علم برای فهم ذهن گیرایی دارد؛ مذهب برای وفاداری و وقف بدن، ذهن، و روح، حتی برای تمام شخصیت گیرایی دارد.
خداوند آنقدر تماماً واقعی و مطلق است که هیچ نشان مادیِ اثبات یا نمایش به اصطلاح معجزه نمیتواند در شهادت واقعیت او ارائه شود. ما همیشه او را خواهیم شناخت زیرا به او اعتماد داریم، و اعتقاد ما به او کاملاً مبتنی بر شرکت شخصی ما در تجلی الهی واقعیت بیکران او است.
تنظیم کنندۀ فکری سکنیگزین یک اشتیاق راستین و جستجوگرانه برای کمال و نیز یک کنجکاوی ژرف به گونهای بیدریغ در روان انسان ایجاد میکند که تنها میتواند از طریق همدمی روحانی با خداوند، منبع الهی آن تنظیم کننده، به قدر مکفی ارضا شود. روان گرسنۀ انسان از خشنودی نسبت به چیزی کمتر از درک شخصی از خدای زنده امتناع میورزد. هر چه خداوند از یک شخصیت والا و کامل اخلاقی بیشتر باشد، نمیتواند در درک گرسنه و متناهی ما چیزی کمتر باشد.
اذهان مشاهدهگر و روانهای موشکاف هنگامی مذهب را میشناسند که آن را در زندگی همنوعانشان مییابند. مذهب به هیچ تعریفی نیاز ندارد؛ ما همگی میوههای اجتماعی، عقلانی، اخلاقی، و معنوی آن را میشناسیم. و این تماماً ناشی از این واقعیت است که مذهب دارایی نژاد بشری است؛ آن یک فرزند فرهنگ نیست. درست است، درک فرد از مذهب هنوز بشری است و از این رو در معرض اسارت نادانی، بردگی خرافات، فریبکاریهای سفسطه، و توهمات فلسفۀ دروغین است.
یکی از ویژگیهای مشخص اطمینان راستین مذهبی این است که به رغم مطلق بودن تأکیدات آن و استوار بودن رویکرد آن، روح بیان آن چنان متوازن و متعادل است که هرگز کمترین نشانی از ابراز وجود یا ستایش خودپرستانه را نمیرساند. خردِ تجربۀ مذهبی چیزی مثل یک پارادوکس است، بدین لحاظ که هم از نظر انسانی آغازین و هم مشتق شده از تنظیم کننده است. نیروی مذهبی محصول امتیازات شخصی فرد نیست اما در عوض، حاصل شرکت متعالی انسان و منبع جاودان تمامی خردها است. از این رو کلمات و کنشهای مذهب راستین و آلوده نشده برای تمامی انسانهای روشن ضمیر به گونهای گیرا قابل اطمینان میشود.
مشکل است که عوامل یک تجربۀ مذهبی را مشخص و تجزیه و تحلیل نمود، اما مشکل نیست که مشاهده نماییم چنین کاروران مذهبی به گونهای زندگی میکنند و ادامه میدهند که گویا از پیش در حضور جاودان قرار دارند. ایمانداران به گونهای به این حیات گذرا واکنش نشان میدهند که گویا از پیش جاودانگی در حیطۀ دسترسی آنان بوده است. در زندگی این انسانها یک اصالت معتبر و یک بیان خود انگیخته وجود دارد که برای همیشه آنها را از آن همنوعانشان که فقط خرد دنیا را دریافت کردهاند جدا میسازد. به نظر میرسد که مذهبگرایان در رهایی مؤثر از شتابزدگیِ ستوه آورنده و استرس دردآورِ بیثباتیهای ذاتی جریانات گذرای زمان زندگی میکنند؛ آنها یک ثبات شخصیت و یک آرامش کاراکتر را که با قوانین فیزیولوژی، روانشناسی، و جامعه شناسی توضیح داده نمیشود به نمایش میگذارند.
زمان یک عنصر تغییرناپذیر در دستیابی به دانش است؛ مذهب عطایای خود را فوراً فراهم میسازد، گرچه عامل مهم رشد در نیک رفتاری، پیشرفت قطعی در کلیۀ فازهای تجربۀ مذهبی است. دانش یک جستجوی ابدی است؛ شما همیشه در حال یادگیری هستید، اما شما هرگز نمیتوانید به آگاهی کامل از حقیقت مطلق دست یابید. در دانش به تنهایی، هرگز قطعیت مطلق نمیتواند وجود داشته باشد، فقط احتمال فزایندۀ تقریب وجود دارد؛ اما روان مذهبیِ حاوی آگاهی معنوی میداند، و اکنون میداند. و با این وجود این یقین ژرف و قطعی، چنین مذهبگرای منطقی را به جایی رهنمون نمیشود که در فراز و نشیبهای پیشرفت خرد بشری که در هدف مادی خود با پیشرفتهای دانشِ کندرو در محدودیت قرار دارد علاقۀ کمتری نشان دهد.
حتی کشفیات دانش در ضمیر تجربۀ بشری به راستی واقعی نیستند تا این که گرهگشایی شوند و به هم مرتبط گردند، تا این که واقعیات مربوطۀ آنها در واقع از طریق قرار گرفتن در جریانات فکری ذهن به معنی تبدیل شوند. انسان فانی حتی به محیط فیزیکی خود از سطح ذهنی، از دیدگاه ثبت روانشناسانۀ آن، مینگرد. از این رو عجیب نیست که انسان یک تفسیر بسیار یگانه شده نسبت به جهان بسازد و سپس در صدد برآید که این یگانگی انرژی را از دانش خود با یگانگی روحیِ تجربۀ مذهبیش تعیین هویت کند. ذهن یگانگی است؛ ضمیر انسانی در سطح ذهن زندگی میکند و واقعیات جهانی را از طریق چشمان عطیۀ ذهن مشاهده میکند. نگرش ذهن وحدت وجودگرایانۀ منبع واقعیت، اولین منبع و مرکز، را نشان نخواهد داد، اما میتواند ترکیب تجربی انرژی، ذهن، و روح را در ایزد متعال و به عنوان او برای انسان به تصویر درآورد و گاهی چنین خواهد کرد. اما ذهن هرگز نمیتواند در این یگانگیِ تنوعِ واقعیت موفق شود مگر این که چنین ذهنی از چیزهای مادی، معانی عقلانی، و ارزشهای معنوی به گونهای استوار آگاه شود؛ فقط در توازنِ سهگانگیِ واقعیتِ کنشگرا یگانگی وجود دارد، و فقط در یگانگی است که نسبت به درک ثبات و سازگاریِ کیهانی ارضاء شخصیت وجود دارد.
یگانگی به بهترین شکل در تجربۀ بشری از طریق فلسفه یافت میشود. و در حالی که جمع اندیشۀ فلسفی باید به طور پیوسته روی واقعیات مادی بنا شده باشد، سرشت و انرژیِ پویاییِ راستین فلسفی، بینش معنوی انسانی است.
انسان تکاملی به طور طبیعی کار سخت را دوست ندارد. در تجربۀ زندگی او همگام شدن با مطالبات وادار کننده و تمایلات شدید ناگزیر کنندۀ یک تجربۀ در حال رشد مذهبی به معنی فعالیت بیوقفه در رشد معنوی، بسط عقلانی، توسعۀ واقعی، و خدمت اجتماعی است. جدا از یک شخصیت بسیار فعال هیچ مذهب واقعی وجود ندارد. از این رو انسانهای تنآساتر اغلب توسط گونهای از نوآوران خود فریب از طریق توسل جستن به یک خلوت جویی در یک پناهگاه دروغین دکترینها و تعصبات کلیشهای مذهبی در صدد گریز از سختیهای فعالیتهای راستین مذهبی برمیآیند. اما مذهب راستین زنده است. شکلیابیِ عقلانیِ مفاهیم مذهبی برابر با مرگ معنوی است. شما نمیتوانید مذهب را بدون ایدهها در نظر بگیرید، اما هنگامی که مذهب به یکباره فقط به یک ایده تنزل مییابد، دیگر مذهب نیست؛ آن صرفاً یک نوع از فلسفۀ بشری شده است.
باز انواع دیگری از روانهای بیثبات و به قدر ناکافی منضبط وجود دارند که از ایدههای عاطفیِ مذهب به صورت یک مسیر گریز از مطالبات آزار دهندۀ زندگی استفاده میکنند. هنگامی که برخی انسانهای مردد و ترسو تلاش میکنند از فشار بیوقفۀ زندگی تکاملی بگریزند، مذهب، بدان گونه که آنها آن را درک میکنند، به نظر میرسد نزدیکترین پناهگاه، بهترین راه گریز را عرضه میدارد. اما مأموریت مذهب این است که انسان را برای مواجهه با فراز و نشیبهای زندگی با شجاعت، حتی به گونهای قهرمانانه، آماده سازد. مذهب عطیۀ متعالی انسان تکاملی است، تنها چیزی که او را قادر میسازد که ادامه دهد و ”به گونهای پایداری کند، که گویا او را که نادیدنی است میبیند.“ با این وجود، عرفانگرایی اغلب گونهای گریز از زندگی توسط آن انسانهایی است که از فعالیتهای دشوارترِ زیستنِ یک زندگی مذهبی در عرصههای باز جامعه و روابط بشری لذت نمیبرند. مذهب راستین باید عمل کند. رفتار هنگامی نتیجۀ مذهب خواهد بود که انسان در واقع آن را دارا میباشد، یا به بیان دقیقتر هنگامی که مذهب به راستی اجازه مییابد که بر انسان مستولی شود. مذهب هرگز با اندیشۀ صرف یا احساس بدون کنش خرسند نخواهد بود.
ما این واقعیت را نادیده نمیگیریم که مذهب اغلب نابخردانه، حتی غیرمذهبیعمل میکند، اما عمل میکند. انحرافات اعتقاد مذهبی به اذیت و آزارهای خونین راه برده است، اما مذهب همیشه و پیوسته کاری انجام میدهد؛ آن دینامیک است!
کمبود عقلانی یا فقر آموزشی نیل بالاتر مذهبی را به گونهای اجتناب ناپذیر دچار نارسایی میکند، زیرا چنین محیط فقر زدۀ سرشت معنوی، مذهب را از کانال اصلی تماس فلسفی آن با دنیای شناخت علمی محروم میسازد. معیارهای عقلانی مذهب مهم هستند، اما توسعۀ بیش از حد آنها نیز گاهی اوقات بسیار نارسا کننده و خجلتآور است. مذهب باید تحت یک ضرورت متناقض مداوماً تلاش کند: ضرورتِ استفادۀ مؤثر از اندیشه ضمن این که در همان حال مفید بودنِ معنویِ همه گونه اندیشه پردازی مورد باور قرار نگیرد.
گمان پردازی مذهبی اجتناب ناپذیر است اما همیشه زیانبخش است؛ گمان پردازی به گونهای تغییر ناپذیر مقصود خود را مخدوش میسازد. گمان پردازی به این تمایل دارد که مذهب را به چیزی مادی یا انسانگرایانه تبدیل سازد، و از این رو در حالی که در شفافیتِ اندیشۀ منطقی به طور مستقیم مداخله میکند، به طور غیرمستقیم موجب میشود که مذهب به صورت یک کارکرد دنیای گذرا به نظر رسد، همان دنیایی که باید به گونهای ابدی مغایر آن باشد. از این رو مذهب همیشه با پارادوکسها تعیین ویژگی خواهد شد، پارادوکسهایی که ناشی از فقدان ارتباط تجربی میان سطوح مادی و روحی جهان هستند — موتای مورانشیا، حساسیت فوق فلسفی برای شناخت حقیقت و درک یگانگی.
احساسات مادی، عواطف بشری، مستقیماً به کارکردهای مادی، کنشهای خودخواهانه راه میبرند. بینشهای مذهبی، انگیزههای معنوی، مستقیماً به کارکردهای مذهبی، کنشهای غیرخودخواهانۀ خدمت اجتماعی و نیک خواهی نوع دوستانه راه میبرند.
میل مذهبی، اشتیاق پژوهش برای واقعیت الهی است. تجربۀ مذهبی درک آگاهی از یافتن خداوند است. و هنگامی که یک موجود بشری قطعاً خدا را پیدا میکند، در روان آن موجود چنان بیقراری توصیف ناپذیری از پیروزی در اکتشاف تجربه میشود که او وادار میشود درصدد تماس خادمانۀ مهرآمیز با همنوعان کمتر آگاه خود برآید، نه برای این که فاش سازد خدا را پیدا کرده است، بلکه بدین منظور که اجازه دهد طغیان فوران نیکی جاودان در درون روان خودش همنوعانش را طراوت بخشد و متعالی سازد. مذهب واقعی به خدمت افزایش یافتۀ اجتماعی راه میبرد.
دانش، شناخت، به آگاهی از واقعیت راه میبرد؛ مذهب، تجربه، به آگاهی از ارزش راه میبرد؛ فلسفه، خرد، به هماهنگی آگاهی راه میبرد، آشکارسازی الهی (جانشین موتای مورانشیا) به آگاهی از واقعیت راستین راه میبرد؛ در حالی که هماهنگی آگاهی از واقعیت، ارزش، و واقعیت راستین در بر گیرندۀ آگاهی از واقعیت شخصیت، حداکثرِ بودن، و نیز اعتقاد به احتمال بقای همان شخصیت، میباشد.
دانش به قرار دادن انسانها در طبقات اجتماعی و کاستهای آغازین راه میبرد. مذهب به خدمت کردن به انسانها رهنمون میشود، و از این رو اخلاقیات و نوع دوستی را ایجاد میکند. خرد به مشارکت والاتر و بهتر ایدهها و همنوعان فرد هر دو راه میبرد. آشکارسازی الهی انسانها را رها میسازد و آنها را به پیمایش ماجرای جاودانه رهنمون میسازد.
دانش انسانها را طبقهبندی میکند؛ مذهب به انسانها مهر میورزد، حتی همچون خودتان؛ خرد برای انسانهای گوناگون عدالت را به اجرا میگذارد؛ اما آشکارسازی الهی انسانها را جلال میدهد و ظرفیت او برای همکاری با خداوند را آشکار میسازد.
دانش به گونهای بیهوده تلاش میکند که برادری فرهنگ را ایجاد کند؛ مذهب برادری روح را به وجود میآورد. فلسفه برای برادری خرد تلاش میکند؛ آشکارسازی الهی برادری جاودانه، سپاه بهشتی نهایت را توصیف میکند.
شناخت در واقعیت شخصیت موجب غرور میشود؛ خرد آگاهی از معنی شخصیت است؛ مذهب تجربۀ شناخت از ارزش شخصیت است؛ آشکارسازی الهی اطمینان از بقای شخصیت است.
دانش در جستجوی تعیین هویت، تجزیه و تحلیل، و طبقهبندی قطعات تقسیم شدۀ کیهانِ نامحدود است. مذهب ایدۀ کل، تمامی کیهان را درک میکند. فلسفه تلاش در تعیین هویت اجزای مادیِ دانش با مفهوم بینش معنوی کل دارد. جایی که فلسفه در این تلاش ناکام است، آشکارسازی الهی موفق است، و تأیید میکند که دایرۀ کیهانی، جهانی، جاودانه، مطلق، و بیکران است. از این رو این کیهانِ من هستمِ بیکران، بیپایان، نامحدود، و تمام شمول — بدون زمان، بدون مکان، و کامل — است. و ما شهادت میدهیم که من هستمِ بیکران همچنین پدر میکائیل نبادان و خدای نجات بشری است.
دانش الوهیت را به عنوان یک واقعیت نشان میدهد؛ فلسفه ایدۀ یک مطلق را ارائه میکند؛ مذهب خدا را به صورت یک شخصیت روحی بامحبت تجسم میکند. آشکارسازی الهی یگانگیِ واقعیت الوهیت، ایدۀ مطلق، و شخصیت معنوی خداوند را تأیید میکند، و علاوه بر آن، این مفهوم را به صورت پدر ما — واقعیت جهانیِ وجود، ایدۀ جاودانۀ ذهن، و روح بیکران زندگی — عرضه میکند.
دنبال نمودن شناخت در بر گیرندۀ دانش است؛ جستجو برای خرد فلسفه است؛ عشق برای خداوند مذهب است؛ اشتیاق برای حقیقت قطعاً یک آشکارسازی الهی است. اما این تنظیم کنندۀ سکنیگزین فکری است که احساس واقعیت نسبت به بینش معنوی انسان را به کیهان وصل میکند.
در دانش، ایده مقدم بر ابراز درک آن است؛ در مذهب، تجربۀ درک مقدم بر ابراز ایده است. میان ارادۀ تکاملی برای باور داشتن و حاصل استدلال روشن ضمیر، بینش مذهبی، و آشکارسازی الهی — ارادهای که باور میکند — تفاوت عظیمی وجود دارد.
در تکامل، مذهب اغلب به ایجاد برداشتهای انسان از خداوند راه میبرد؛ آشکارسازی الهی پدیدۀ خودِ انسانِ در حال تکاملِ خدا را به نمایش در میآورد، در حالی که در زندگی زمینی میکائیل مسیح ما نظارهگر پدیدۀ آشکارسازی خود خداوند به انسان هستیم. تکامل به این تمایل دارد که خداوند را شبیه به انسان بسازد؛ آشکارسازی الهی به این تمایل دارد که انسان را خداگونه سازد.
دانش فقط با اولین علتها، مذهب با شخصیت متعالی، و فلسفه با وحدت خشنود میگردد. آشکارسازی الهی تأیید میکند که این سه یکی هستند، و این که همگی نیک هستند. واقعیِ جاودان نیکیِ جهان است و نه توهمات زمانیِ شرارت مکان. در تجربۀ معنویِ تمامی شخصیتها، همیشه این حقیقت دارد که واقعی نیک است و نیک واقعی است.
به دلیل حضور تنظیم کنندۀ فکر در اذهان شما، این دیگر برای شما یک راز نیست که ذهن خداوند را بیش از اطمینان یافتن از آگاهی از شناخت هر ذهن دیگر، بشری، یا فوق بشری، بشناسید. مذهب و آگاهی اجتماعی در این مشترک هستند: آنها مبتنی بر آگاهی از ذهنیتهای دیگر هستند. تکنیکی که به واسطۀ آن بتوانید عقیدۀ فرد دیگری را به عنوان عقیدۀ خود بپذیرید همان است که از طریق آن میتوانید ”بگذارید ذهنی که در مسیح بود همچنین در شما باشد.“
تجربۀ بشری چیست؟ آن به بیان ساده هر تأثیر متقابل میان یک خودِ فعال و پرسشگر و هر واقعیت فعال و خارجی دیگر است. انباشت تجربه توسط عمق مفهوم به علاوۀ جمع شناخت واقعیت خارج تعیین میشود. حرکت تجربه برابر با نیروی تخیلِ چشم انتظار به علاوۀ اشتیاق اکتشاف حسیِ کیفیتهای خارجیِ واقعیتِ تماس گرفته شده است. واقعیت تجربه در خود آگاهی به علاوۀ وجودهای دیگر — چیز بودنِ دیگر، ذهنیت دیگر، و روح بودن دیگر — یافت میشود.
انسان در همان اوان آگاهی مییابد که در کره یا در جهان تنها نیست. در محیطِ فردیت یک خود آگاهی طبیعی خود انگیخته از ذهنیت دیگر به وجود میآید. ایمان این تجربۀ طبیعی را به مذهب، شناخت خداوند به عنوان واقعیت — منبع، سرشت، و سرنوشت ذهنیت دیگر — تبدیل میکند. اما چنین شناختی از خداوند همواره و همیشه یک واقعیت تجربۀ شخصی است. اگر خداوند یک شخصیت نبود، نمیتوانست یک بخش زنده از تجربۀ واقعی مذهبی یک شخصیت بشری شود.
عنصر خطا که در تجربۀ مذهبی بشری موجود است با محتوای ماتریالیسمی که برداشت روحی از پدر جهانی را آلوده میسازد مستقیماً متناسب است. پیشرفت پیش روحیِ انسان در جهان شامل تجربۀ تهی ساختنش از این ایدههای خطاآمیز پیرامون طبیعت خداوند و واقعیت روح خالص و راستین است. الوهیت بیش از روح است، اما برخورد روحی تنها رویکرد ممکن برای انسان فرازگرا است.
دعا به راستی بخشی از تجربۀ مذهبی است، اما توسط مذاهب امروزی به گونهای خطا مورد تأکید واقع شده است، عمدتاً به بهای غفلت ورزیدن از همدمی روحانی ضروریترِ پرستش. نیروهای اندیشمند ذهن از طریق پرستش ژرفا و گسترش مییابند. دعا ممکن است زندگی را غنی سازد، اما پرستش سرنوشت را روشن میسازد.
مذهب آشکار شدۀ الهی عنصر یگانه کنندۀ وجود بشری است. آشکارسازی الهی تاریخ را یگانه میسازد، و زمین شناسی، ستاره شناسی، فیزیک، شیمی، بیولوژی، جامعه شناسی، و روانشناسی را هماهنگ میکند. تجربۀ معنوی روانِ واقعیِ کیهانِ انسان است.
اگر چه برقراریِ واقعیتِ اعتقاد با برقراریِ واقعیتِ آنچه که مورد باور است برابر نیست، با این وجود، پیشرفت تکاملیِ زندگی ساده به مرتبت شخصیت، واقعیتِ وجودِ بالقوگیِ شخصیت را از آغاز به نمایش میگذارد. و در جهانهای زمان، بالقوگی همیشه بر واقعیت برتری دارد. در کیهان در حال تکامل بالقوگی آن است که خواهد بود، و آنچه که خواهد بود آشکار شدنِ فرامین هدفمند الوهیت است.
همین برتری هدفمند در تکامل اندیشهپردازیِ ذهن نشان داده میشود، آنگاه که ترس بدوی حیوان به تقدیس مداوماً عمیق شونده برای خداوند و به شگفتی فزاینده نسبت به جهان تبدیل میشود. انسان بدوی بیشتر ترس مذهبی داشت تا ایمان، و برتری پتانسیلهای روحی نسبت به واقعیتهای ذهن آنگاه نشان داده میشود که این ترس بزدلانه به ایمان زنده در واقعیتهای معنوی تبدیل میشود.
شما میتوانید مذهب تکاملی را تجزیه و تحلیل روانی کنید اما نه مذهبِ تجربۀ شخصی را که منشأ معنوی دارد. اخلاقیات بشری ممکن است ارزشها را بشناسد، اما فقط مذهب میتواند این ارزشها را حفظ کند، بالا برد، و معنویت بخشد. اما به رغم این کنشها، مذهب چیزی بیش از اخلاقیات احساساتآمیز شده است. مذهب برای اخلاقیات به همان گونه است که عشق نسبت به وظیفه میباشد، به همان گونه که فرزندی نسبت به خدمت اجباری میباشد، و همان گونه که جوهر نسبت به ماده است. اخلاقیات یک کنترل کنندۀ قدرتمند را آشکار میسازد، یک الوهیت که باید مورد خدمت واقع شود؛ مذهب یک پدر تماماً پرمحبت را آشکار میسازد، خدایی که باید مورد پرستش و مهرورزی واقع شود. و باز، این بدین دلیل است که بالقوگیِ معنویِ مذهب بر واقعیت وظیفۀ اخلاقیات تکامل استیلا دارد.
حذف فلسفیِ ترس مذهبی و پیشرفت بیوقفۀ دانش به فناپذیریِ خدایان دروغین به اندازۀ زیاد میافزاید؛ و گر چه ممکن است این تلفات الوهیتهای انسان ساخته در یک دم بینش معنوی را مبهم سازند، آن نادانی و خرافاتی را که برای مدتهای طولانی خدای زندۀ مهر جاودانه را پنهان ساخته بود سرانجام نابود میسازند. رابطه میان آفریده و آفریننده یک تجربۀ زنده است، یک ایمان دینامیک مذهبی، که در معرض تعریف دقیق قرار ندارد. منزوی ساختنِ بخشی از زندگی و مذهب نامیدن آن، متلاشی ساختن زندگی و منحرف ساختن مذهب است. و درست به این علت است که خدای پرستش خواستار عهد کامل است و یا هیچ چیز.
خدایان انسانهای بدوی ممکن است چیزی بیش از سایههای خودشان نبوده باشند؛ خدای زنده نور الهی است که قطع شدنهای آن در بر گیرندۀ سایههای آفرینش تمامی فضا میباشد.
مذهبگرای نیل فلسفی به یک خدای شخصیِ نجات شخصی ایمان دارد، چیزی بیش از یک واقعیت، یک ارزش، یک سطح از دستیابی، یک پروسۀ متعالی، یک دگردیسی، غایت زمان و فضا، یک اندیشه پردازی، شخصیتیابیِ انرژی، وجود جاذبه، یک تصویر بشری، آرمانگراییِ خویشتن، فرازکِشی طبیعت، تمایل به نیکی، حرکت پیشروِ تکامل، یا یک فرضیۀ متعالی. مذهبگرا به یک خدای با محبت ایمان دارد. مهرورزی جوهر مذهب و سرچشمۀ تمدن برتر است.
ایمان خدای فلسفی احتمالات را به خدای نجات دهندۀ قطعیت در تجربۀ شخصی مذهبی تبدیل میکند. شکگرایی ممکن است تئوریهای الهیات را به چالش گیرد، اما اطمینان به قابل اتکا بودن تجربۀ شخصی، حقیقتِ آن اعتقاد را که به ایمان رشد کرده است تأیید میکند.
ممکن است از طریق استدلال خردمندانه اعتقادات راسخ در رابطه با خداوند به دست آیند، اما فرد فقط از طریق ایمان، از طریق تجربۀ شخصی، خداشناس میشود. در بیشترِ آنچه که به زندگی مربوط است، احتمالات باید به حساب آورده شوند، اما هنگام رسیدن به واقعیت کیهانی، ممکن است هنگامی قطعیت تجربه شود که این معانی و ارزشها از طریق ایمان زنده به دست آیند. روان خداشناس جرأت دارد که بگوید: ”من میدانم“، حتی هنگامی که این آگاهی از خداوند توسط فرد بیایمانی که این قطعیت را انکار میکند مورد پرسش واقع میشود، زیرا آن کاملاً توسط منطق عقلانی تأیید نمیشود. ایماندار به هر چنین شک کنندهای فقط پاسخ میدهد: ”چطور میدانی که من نمیدانم؟“
اگر چه استدلال همیشه میتواند ایمان را مورد پرسش قرار دهد، ایمان همیشه میتواند مکمل استدلال و منطق هر دو باشد. استدلال احتمالی را ایجاد میکند که ایمان میتواند به قطعیت اخلاقی، حتی یک تجربۀ معنوی تبدیل سازد. خداوند نخستین حقیقت و آخرین واقعیت است؛ از این رو تمامی حقایق منشأ در او دارند، ضمن این که تمامی واقعیات در رابطه با او وجود دارند. خداوند حقیقت مطلق است. فرد ممکن است خداوند را به صورت حقیقت بشناسد، اما برای فهم و توصیف خداوند، فرد باید واقعیت جهان جهانها را کاوش کند. فاصلۀ عظیم میان تجربۀ حقیقت خداوند و عدم آگاهی از واقعیت خداوند فقط میتواند به وسیلۀ ایمان زنده پر شود. استدلال به تنهایی نمیتواند میان حقیقت بیکران و واقعیت جهانی توازن ایجاد کند.
اعتقاد ممکن است نتواند در برابر شک مقاومت کند و در برابر ترس ایستادگی کند، اما ایمان همیشه بر شک پیروز است، زیرا ایمان هم مثبت و هم زنده است. مثبت همیشه بر منفی برتری دارد، و همینطور حقیقت بر خطا، تجربه بر تئوری، واقعیات معنوی بر واقعیات منفرد زمان و فضا. شواهد متقاعد کنندۀ این قطعیت معنوی شامل میوههای اجتماعی روحی هستند که این باورمندان، ایمانداران، در نتیجۀ این تجربۀ راستین معنوی ثمر میدهند. عیسی گفت: ”اگر همنوعان خود را بدان گونه که من شما را دوست داشتهام دوست بدارید، همۀ انسانها خواهند دانست که شاگردان من هستید.“
خداوند برای علم یک امکان است، برای روانشناسی یک خواست دلخواه است، برای فلسفه یک احتمال است، برای مذهب یک قطعیت، یک واقعیتِ تجربۀ مذهبی است. استدلال خواستار این است که فلسفهای که نمیتواند خدای احتمالات را پیدا کند باید به آن ایمان مذهبی که میتواند خدای قطعیت را بیابد و مییابد، بسیار احترام بگذارد. علم نیز نباید تجربۀ مذهبی را بر اساس خوش باوری غیرمحتمل بشمرد، نه تا هنگامی که به این تصور اصرار میورزد که هر چه بیشتر به گذشته بازگشت شود مشخص میشود که عطایای عقلانی و فلسفی انسان از هوشمندیهای به طور فزاینده کمتر پدیدار شدند، و در نهایت از حیاتی بدوی سرچشمه یافتند که به کلی فاقد هر گونه اندیشه و احساس بود.
واقعیات تکامل نباید بر ضد حقیقتِ واقعیتِ قطعیتِ تجربۀ معنویِ زندگیِ مذهبیِ انسان خداشناس صفآرایی کنند. انسانهای باهوش باید استدلال کردن مثل کودکان را متوقف کنند و باید تلاش کنند از منطق یکپارچۀ بزرگسالی استفاده کنند، منطقی که برداشت حقیقت در امتداد مشاهدۀ واقعیت را جایز میشمارد. ماتریالیسم علمی هنگامی ورشکسته شده است که در شرایط هر پدیدۀ تکرار شوندۀ جهان از طریق مربوط ساختنِ آنچه که به اعتراف آن بالاتر است به آنچه که به اعتراف آن پایینتر است به بازپرداخت مخالفتهای کنونی خود اصرار میورزد. انسجام در استدلال، به رسمیت شناختنِ فعالیتهای یک آفرینندۀ هدفمند را مطالبه میکند.
تکامل ارگانیک یک واقعیت است؛ تکامل هدفمند یا تدریجی حقیقتی است که پدیدههای از جهت دیگر متناقضِ دستاوردهای پیوسته فراز یابندۀ تکامل را منسجم میسازد. هر چه یک دانشمند در دانش انتخابی خود بیشتر پیشرفت کند، تئوریهای واقعیت ماتریالیسی را به نفع حقیقت کیهانیِ استیلای ذهن متعال بیشتر ترک خواهد کرد. ماتریالیسم زندگی بشری را خوار و خفیف میسازد؛ بشارت عیسی هر انسان را به اندازۀ فوقالعاده زیاد بالا میبرد و به گونهای آسمانی تعالی میبخشد. وجود بشری باید بدین گونه مجسم شود که شامل تجربۀ انگیزنده و مجذوب کنندۀ درک واقعیتِ تلاقیِ دسترسیِ رو به بالای بشری و دسترسیِ رو به پایینِ الهی و نجات بخش است.
از آنجا که پدر جهانی خود- موجود است، همچنین خود- توصیف کننده است؛ او در واقع در هر موجود منطقی بشری زندگی میکند. اما شما نمیتوانید در رابطه با خداوند اطمینان داشته باشید مگر این که او را بشناسید؛ فرزندی تنها تجربهای است که پدر بودن را قطعی میسازد. جهان در همه جا دستخوش تغییر است. یک جهان در حال تغییر یک جهان وابسته است؛ چنین آفرینشی نمیتواند نهایی یا مطلق باشد. یک جهان متناهی کاملاً به غائی و مطلق وابسته است. جهان و خداوند یکسان نیستند، یکی علت است، و دیگری معلول. علت، مطلق، بیکران، جاودان، و تغییرناپذیر است؛ معلول، زمان – فضا و فرازگرا اما پیوسته در حال تغییر، و همیشه در حال رشد است.
خداوند، یگانه و تنها واقعیت خود- معلول در جهان است. او راز نظم، طراحی، و هدف تمامی آفرینشِ چیزها و موجودات است. جهانِ همه جا تغییرپذیر از طریق قوانین مطلقاً تغییرناپذیر، عادات یک خدای تغییرناپذیر، نظم و ثبات مییابد. واقعیت خداوند، قانون الهی، تغییرناپذیر است؛ حقیقت خداوند، رابطۀ او با جهان، یک آشکارسازی نسبی است که پیوسته با جهان دائماً در حال تکامل قابل انطباق است.
آنهایی که مذهبی بدون خدا اختراع میکنند همانند آنهایی هستند که میوۀ بدون درخت جمعآوری میکنند، و فرزندان بدون والدین دارند. شما نمیتوانید معلول بدون علت داشته باشید؛ فقط من هستم بدون علت است. واقعیت تجربۀ مذهبی دلالت بر وجود خداوند دارد، و چنین خدای تجربۀ شخصی باید یک الوهیت شخصی باشد. شما نمیتوانید به یک فرمول شیمیایی دعا کنید، به یک معادلۀ ریاضی استغاثه کنید، یک فرضیه را بپرستید، با یک حکم گفتگوی محرمانه کنید، با یک پروسه همدمی معنوی کنید، به یک انتزاع خدمت کنید، یا با یک قانون مشارکت مهرآمیز داشته باشید.
درست است، بسیاری از ویژگیهای ظاهراً مذهبی میتوانند ناشی از ریشههای غیرمذهبی باشند. انسان میتواند به لحاظ عقلانی منکر خداوند شود، و با این وجود از نظر اخلاقی نیک، وفادار، دارای رابطۀ پدر – مادری و فرزندی، صادق، و حتی آرمانگرا باشد. انسان ممکن است بسیاری شاخههای صرفاً انسانگرایانه را به طبیعت بنیادین معنوی خویش پیوند زند و بدین ترتیب بحثهای خود را از جانب یک مذهب بیخدا ظاهراً اثبات نماید، اما چنین تجربهای فاقد ارزشهای بقا، خداشناسی و فراز به سوی خدا است. در چنین تجربۀ انسانی فقط میوههای اجتماعی ثمره مییابند، نه معنوی. پیوند، طبیعت میوه را تعیین میکند، گرچه تغذیۀ زنده ناشی از ریشههای عطیۀ آغازین الهیِ ذهن و روح هر دو است.
مشخصۀ عقلانیِ مذهب اطمینان است؛ ویژگی فلسفی آن انسجام است؛ میوههای اجتماعی آن عشق و خدمت هستند.
فرد خداشناس کسی نیست که نسبت به دشواریها نابینا باشد یا نسبت به موانعی که در پیچ راهِ خرافه، سنت، و تمایلات مادی روزگاران امروز در مسیر یافتن خداوند قرار میگیرند بیتوجه باشد. او با تمامی این بازدارندهها روبرو شده است و بر آنها پیروز شده است، با ایمان زنده بر آنها چیره شده است، و به رغم آنها به قلههای تجربۀ معنوی دست یافته است. اما این حقیقت دارد که بسیاری که از درون به خدا اطمینان دارند به دلیل کثرت و زیرکی آنهایی که به ایمان به خداوند اعتراض میکنند و دشواریهای آن را بزرگ جلوه میدهند، از اعلام این احساسات اطمینان واهمه دارند. به ژرفای عقلانی زیادی نیاز نیست که نقایص نشان داده شوند، پرسشها پرسیده شوند، یا ابراز مخالفت انجام شود. اما به یک ذهن ماهر نیاز است تا به این پرسشها پاسخ داده شود و این دشواریها حل شوند؛ ایمان قطعاً بزرگترین تکنیک برای برخورد با تمامی این بحثهای سطحی است.
اگر دانش، فلسفه، یا جامعه شناسی جرأت کند که در مباحثه با پیامبران مذهب راستین دگماتیک شود، پس انسانهای خداشناس باید به این دگماتیسمهای ناموجه با آن دگماتیسم آیندۀ نگرانهترِ قطعیتِ تجربۀ شخصی معنوی پاسخ دهند، ”من میدانم چه تجربه کردهام زیرا من یک فرزند من هستم میباشم.“ اگر تجربۀ شخصیِ یک ایماندار از طریق تعصب مورد چالش واقع شود، پس این فرزندِ در ایمان تولد یافتۀ پدرِ تجربه کردنی ممکن است با آن تعصب چالش ناپذیر، بیانیۀ فرزندی واقعی او با پدر جهانی، پاسخ دهد.
فقط یک واقعیت کامل، یک مطلق، میتواند جرأت کند به گونهای پیگیر دگماتیک باشد. آنهایی که میپندارند دگماتیک هستند، اگر پیگیر هستند، باید دیر یا زود به بازوان مطلقِ انرژی، حقیقت جهانی، و محبت بیکران رانده شوند.
اگر برخوردهای غیرمذهبی نسبت به واقعیت کیهانی به خود اجازه دهند بر اساس وضعیت اثبات نشدۀ آن قطعیت ایمان را به چالش بطلبند، پس تجربه کنندگان روحی نیز میتوانند به همین گونه به چالش دگماتیکِ واقعیات دانش و اعتقادات فلسفه بر این اساس که آنها نیز اثبات نشده هستند متوسل شوند؛ آنها نیز تجاربی در ضمیر خودآگاه دانشمند یا فیلسوف هستند.
در رابطه با خداوند باید گفت، او گریزناپذیرترینِ تمامی وجودها، واقعیترینِ تمامی واقعیتها، زندهترین تمامی حقیقتها، بامحبتترین تمامی دوستها، و الهیترین تمامی ارزشها است. ما حق داریم که از میان تمامی تجارب جهان نسبت به این تجربه بالاترین اطمینان را داشته باشیم.
بالاترین گواه واقعیت و تأثیر مذهب شامل واقعیت تجربۀ بشری است؛ به عبارت دیگر، از آنجا که انسان به طور طبیعی ترسان و شکاک است، و به طور ذاتی از عطیۀ یک غریزۀ قدرتمند حفظ خود و اشتیاق برای بقا بعد از مرگ برخوردار است، مایل است که عمیقترین منافع حال و آیندۀ خویش را به نگاهداری و هدایت آن نیرو و شخصی که توسط ایمانش خداوند نام یافته است به طور کامل بسپارد. این یگانه حقیقت مرکزی تمامی مذاهب است. در رابطه با این که آن نیرو یا شخص در پاداش این مراقبت و نجات نهایی از انسان چه میطلبد، هیچ دو مذهبی با هم توافق ندارند؛ در واقع آنها کم یا بیش با هم مخالفند.
در رابطه با وضعیت هر مذهب در مقیاس تکاملی، آن به بهترین نحو میتواند از طریق داوریهای اخلاقی و شاخصهای نیک کردارانۀ آن مورد قضاوت قرار گیرد. هر چه نوع هر مذهب بالاتر باشد، به واسطۀ یک اخلاقیات اجتماعی و فرهنگ نیک کردارانۀ دائما در حال بهبود بیشتر تشویق میکند و مورد تشویق واقع میشود. ما نمیتوانیم مذهب را از طریق وضعیت تمدن همراه آن مورد قضاوت قرار دهیم؛ ما از طریق خلوص و اصالت مذهبِ یک تمدن تخمین بهتری از طبیعت واقعی آن به دست میآوریم. بسیاری از برجستهترین آموزگاران مذهبی دنیا عملاً فاقد دانش بودهاند. برای به کار بستن ایمان نجات دهنده در واقعیات جاودانه، خردمندی دنیا ضروری نیست.
تفاوت در مذاهب اعصار گوناگون کاملاً به تفاوت در درک انسان از واقعیت و شناخت متفاوت او از ارزشهای اخلاقی، روابط نیک کردارانه، و واقعیات روحی بستگی دارد.
اخلاقیات آینۀ بیرونیِ اجتماعی یا نژادی است که پیشرفتِ از جهت دیگر غیرقابل مشاهدۀ رویدادهای داخلی معنوی و مذهبی را به طور وفادارانه منعکس میسازد. انسان همیشه خداوند را به بهترین صورتی که میدانسته است، به شکل ژرفترین ایدهها و والاترین آرمانهایش تصور کرده است. حتی مذهب تاریخی همیشه پنداشتهای خود پیرامون خداوند را از میان والاترین ارزشهای شناخته شدۀ خود آفریده است. هر مخلوق هوشمند نام خداوند را به بهترین و والاترین چیزی که میداند میدهد.
مذهب، هنگامی که به عبارات استدلالی و بیانات عقلانی تنزل مییابد، همیشه جرأت کرده است که از تمدن و پیشرفت تکاملی، بدان گونه که با شاخصهای فرهنگ نیک کردارانه و پیشرفت اخلاقی خودش مورد داوری واقع میشود، انتقاد ورزد.
در حالی که مذهب شخصی پیش از تکامل اخلاقیات بشری به وجود آمده است، متأسفانه چنین نگاشته شده است که مذهب نهادین به طور ثابت عقبتر از سنتهای به آرامی در حال تغییر نژادهای بشری حرکت کرده است. مذهب سازمان یافته اثبات کرده است که به گونهای محافظهکارانه کند بوده است. پیامبران معمولاً مردم را در تکامل مذهبی هدایت کردهاند؛ عالمان الهیات معمولاً آنها را عقب نگاه داشتهاند. از آنجا که مذهب یک امر تجربۀ درونی یا شخصی است، هرگز نمیتواند خیلی جلوتر از تکامل عقلانیِ نژادها توسعه یابد.
اما مذهب هرگز از طریق توسل به آنچه که معجزه نام یافته ارتقا نمییابد. جستجو برای معجزات یک بازگشت به مذاهب بدوی سحر و جادو است. مذهب راستین هیچ ربطی به معجزات ادعایی ندارد، و مذهب آشکار شدۀ الهی نیز هرگز برای اثبات مرجعیت خود به معجزات اشاره نمیکند. مذهب به طور پیوسته و همیشه ریشه و بنیاد در تجربۀ شخصی دارد. و والاترین مذهب شما، زندگی عیسی، درست چنین تجربۀ شخصی بود: انسان، انسان فانی، که در جستجوی خدا بود و او را طی یک زندگی کوتاه در جسم به طور کامل پیدا نمود، ضمن این که در همان تجربۀ بشری، خداوند پدیدار گشت تا به جستجوی انسان بپردازد و او را با ارضاء کامل روان تمام عیارِ تعالیت بیکران پیدا نماید. و آن مذهب است، حتی بالاترین نوعی که تاکنون در جهان نِبادان آشکار شده است — زندگی زمینیِ عیسی ناصری.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
کلیۀ واکنشهای به راستی مذهبی انسان توسط کارکرد آغازین یاور پرستش ارائه میشود و توسط یاور خرد مهار میگردد. نخستین عطیۀ ابرذهن انسان، عطیۀ قرار گرفتن شخصیت او در گسترۀ روح مقدسِ روح آفرینشگر جهان است؛ و مدتها پیش از اعطای پسران الهی یا اعطای جهانی تنظیم کنندگان، این تأثیر برای گسترش دادنِ دیدگاه انسان پیرامون اخلاقیات، مذهب، و معنویت کار میکند. به دنبال اعطای پسران بهشت، روح آزاد شدۀ حقیقت برای گسترش ظرفیت بشری در درک حقایق مذهبی کمکهای نیرومندی به انجام میرساند. به تدریج که تکامل در یک کرۀ مسکونی پیش میرود، تنظیم کنندگان فکر در توسعۀ انواع بالاتر بینش مذهبی انسان به طور فزاینده شرکت میکنند. تنظیم کنندۀ فکر پنجرۀ کیهانی است که از طریق آن مخلوق متناهی از روی ایمان میتواند به قطعیتها و نیروهای الهیِ الوهیتِ بیپایان، پدر جهانی، نگاهی اجمالی بیفکند.
تمایلات مذهبی نژادهای بشری ذاتی هستند؛ آنها در همه جا تجلی مییابند و یک منشأ ظاهراً طبیعی دارند؛ پیدایش مذاهب بدوی همیشه تکاملی است. به تدریج که تجربۀ طبیعی مذهبی پیش میرود، آشکارسازیهای دورهایِ حقیقت مسیر حرکتِ تکامل سیارهای را که از جهت دیگر کند است مورد تأکید قرار میدهد.
امروزه در یورنشیا چهار نوع مذهب وجود دارد:
1- مذهب طبیعی یا تکاملی.
2- مذهب فوق طبیعی یا آشکار شدۀ الهی.
3- مذهب عملی یا جاری، درجات متغیرِ آمیختهای از مذاهب طبیعی و فوق طبیعی.
4- مذاهب فلسفی، دکترینهای تئولوژیکِ انسان ساخته یا به گونهای فلسفی اندیشه شده و مذاهب ساختگی استدلالی.
یگانگیِ تجربۀ مذهبی در میان یک گروه اجتماعی یا نژادی ناشی از طبیعت یکسان قطعۀ خداوند است که در فرد ساکن است. این نیروی الهی در انسان است که موجب علاقۀ غیرخودخواهانۀ او به بهروزی انسانهای دیگر میشود. اما از آنجا که شخصیت بیهمتا است — هیچ دو انسانی یکسان نیستند — نتیجۀ اجتناب ناپذیر آن این است که هیچ دو موجود بشری نمیتوانند راهبریها و اشتیاقات روح ربانیت را که در ذهن آنها زندگی میکند به طور مشابه تفسیر نمایند. یک گروه از انسانها میتوانند یگانگیِ معنوی را تجربه کنند، اما هرگز نمیتوانند به تشابه فلسفی دست یابند. و این تنوع تفسیر اندیشه و تجربۀ مذهبی از طریق این واقعیت نشان داده میشود که عالمان الهیات و فیلسوفان قرن بیستم بیش از پانصد تعریف مختلف از مذهب تدوین نمودهاند. در واقع، هر موجود بشری مذهب را به صورت تفسیر تجربی خودش از انگیزههای الهی تعریف میکند که از روح خداوند که در او ساکن است سرچشمه مییابد، و از این رو چنین تفسیری باید بینظیر و کاملاً متفاوت از فلسفۀ مذهبی تمامی موجودات بشری دیگر باشد.
هنگامی که یک انسان در توافق کامل با فلسفۀ مذهبی یک انسان همنوع است، آن پدیده نشان میدهد که این دو موجود یک تجربۀ مذهبی مشابه داشتهاند که روی موضوعات مربوطه در تشابه تفسیر فلسفی مذهبیشان اثر گذاشته است.
در حالی که مذهب شما یک امر تجربۀ شخصی است، بسیار مهم است که شما در معرض آگاهی از یک تعداد عظیمی از تجارب مذهبی دیگر (تفاسیر متنوع انسانهای دیگر و گوناگون) قرار بگیرید، تا آن حدی که مانع آن شوید که زندگی مذهبی شما خود محور — محدود، خودخواه، و غیراجتماعی — شود.
خردگرایی آنگاه خطا است که تصور میکند مذهب در ابتدا یک اعتقاد بدوی به چیزی است که بعد با پیگیری ارزشها دنبال میشود. مذهب بدواً یک پیگیری ارزشها است، و بعد سیستمی از اعتقادات تفسیری را تدوین میکند. برای انسانها به مراتب آسانتر است که روی ارزشهای مذهبی — اهداف — بعد روی اعتقادات — تفاسیر — توافق کنند. و این روشن میسازد که چگونه مذهب میتواند روی ارزشها و اهداف توافق داشته باشد، ضمن این که پدیدۀ سردرگم کنندۀ حفظ اعتقاد به صدها اعتقاد متضاد — آرمانها — را به نمایش بگذارد. این همچنین روشن میسازد که چرا یک شخص مشخص میتواند در شرایط ترک یا تغییر بسیاری از اعتقادات مذهبیش تجربۀ مذهبی خویش را حفظ کند. مذهب به رغم تغییرات انقلابی در اعتقادات مذهبی تدوام مییابد. الهیات مذهب را به وجود نمیآورد؛ این مذهب است که فلسفۀ تئولوژیک را به وجود میآورد.
این که مذهبگرایان به چیزهای بسیار زیادی که خطا بودهاند باور داشتهاند مذهب را بیاعتبار نمیسازد، زیرا مذهب مبتنی بر شناخت ارزشها است و با ایمانِ حاویِ تجربۀ شخصیِ مذهبی اعتبار مییابد. از این رو مذهب مبتنی بر تجربه و اندیشۀ مذهبی است؛ الهیات، فلسفۀ مذهب، یک تلاش صادقانه برای تفسیر آن تجربه است. چنین اعتقادات تفسیری ممکن است درست یا خطا، یا مخلوطی از حقیقت و خطا باشند.
درک شناخت ارزشهای معنوی تجربهای است که فوق اندیشهپرداز است. هیچ لغتی در هیچ زبان بشری وجود ندارد که بتواند برای مشخص نمودن این ”حس، ”احساس“، ”درونبینی“، یا ”تجربه“ که ما برگزیدهایم خدا-آگاهی بنامیم به کار گرفته شود. روح خداوند که در انسان زندگی میکند شخصی نیست — تنظیم کننده، پیش شخصی است — اما این ناصح ارزشی را عرضه میدارد، و رایحهای از الوهیت را میتراود، که از بالاترین نظر و از نظر بیکرانی، شخصی است. اگر خداوند حداقل شخصی نبود، نمیتوانست آگاه باشد، و اگر آگاه نبود، پس مادون بشری میبود.
مذهب در ذهن بشر کنشگرا است و پیش از ظهورش در ضمیر بشری به گونهای تجربی تحقق یافته است. یک کودک پیش از آن که تولد را تجربه کند حدود نه ماه از وجودش میگذرد. اما ”تولدِ“ مذهب ناگهانی نیست، بلکه یک پدیداری تدریجی است. با این وجود، دیر یا زود یک ”تولد“ رخ میدهد. شما به ملکوت آسمانی وارد نمیشوید، مگر این که ”از نو تولد یافته باشید“ — تولدی از روح. بسیاری از تولدهای معنوی با دلتنگی زیاد روحی و اختلالات چشمگیر روانی همراه هستند، همان گونه که بسیاری از تولدهای فیزیکی با یک ”زایمان طوفانی“ و چیزهای غیرعادی دیگرِ ”زایمان“ تعیین ویژگی میشوند. سایر تولدهای معنوی یک رشد طبیعی و نرمالِ شناختِ ارزشهای متعالی به همراه یک افزایش تجربۀ معنوی هستند، گرچه هیچ پیشرفت مذهبی بدون تلاش آگاهانه و عزم راسخ و فردی به وقوع نمیپیوندد. مذهب هیچگاه یک تجربۀ منفعل و یک رویکرد منفی نیست. آنچه که ”تولد مذهب“ نام یافته است مستقیماً به تجارب موسوم به تغییر کیش مربوط نیست. این تجارب معمولاً رخدادهای مذهبی را که بعدها در نتیجۀ تضاد ذهنی، سرکوب احساسی، و دگرگونیهای مربوط به خلق و خو در زندگی رخ میدهند تعیین ویژگی میکند.
اما آن اشخاصی که توسط والدین خود به گونهای پرورش یافتند که نسبت به فرزندی از یک پدر با محبت آسمانی در آگاهی رشد کردند، نباید به انسانهای همنوع خود که فقط میتوانند از طریق یک بحران روانشناسانه، یک دگرگونی احساسی، به چنین آگاهی از همیاری روحانی با خداوند دست یابند، با سوءظن بنگرند.
خاک تکاملی در ذهن انسان که تخم مذهب آشکار شدۀ الهی در آن جوانه میزند طبیعت اخلاقی است که در همان اوان موجب یک آگاهی اجتماعی میشود. نخستین انگیزشهای سرشت اخلاقی یک کودک به جنسیت، گناه، یا غرور شخصی ربط ندارند، بلکه به انگیزههای عدالت، انصاف، و اشتیاق به مهربانی — خدمت سودمند به همنوعان فرد. و هنگامی که چنین بیداریهای آغازین اخلاقی پرورش مییابند، یک تکامل تدریجی از حیات مذهبی رخ میدهد که نسبتاً فارغ از تضادها، دگرگونیها، و بحرانها است.
هر موجود بشری در همان اوان چیزی از یک تضاد میان انگیزههای خود بینانه و نوع دوستانهاش را تجربه میکند، و بسیاری اوقات در نتیجۀ جستجو برای کمک فوق بشری در کار حل این تضادهای اخلاقی ممکن است اولین تجربۀ خدا آگاهی به دست آید.
روانشناسی یک کودک طبعاً مثبت است، نه منفی. انسانهای زیادی منفی هستند زیرا اینطور آموزش یافتهاند. هنگامی که گفته میشود کودک مثبت است، به انگیزههای اخلاقی او اشاره میشود، آن نیروهای ذهنی که پدیداریشان ورود تنظیم کنندۀ فکر را نشان میدهد.
در فقدان آموزش خطا، ذهن کودک نرمال در پدیداری آگاهی مذهبی به سوی درستکاری اخلاقی و خدمت اجتماعی به گونهای مثبت حرکت میکند، نه منفی، به دور از خطا و گناه. در به وجود آمدن تجربۀ مذهبی ممکن است تضاد وجود داشته باشد یا نداشته باشد، اما تصمیمات اجتناب ناپذیر، تلاش، و کارکرد ارادۀ بشری همیشه وجود دارند.
انتخاب اخلاقی معمولاً با تضاد اخلاقیِ کم یا بیش توأم است. و همین نخستین تضاد در ذهن کودک بین میل شدید خود پرستی و انگیزشهای نوع دوستی قرار دارد. تنظیم کنندۀ فکر ارزشهای شخصیتیِ انگیزۀ خودخواهانه را نادیده نمیگیرد، اما قطعاً عمل میکند تا ترجیح اندکی روی انگیزش نوع دوستانه که به هدف شادی بشری و به شادمانیهای ملکوت آسمانی راه میبرد صورت دهد.
هنگامی که یک شخص اخلاقی برمیگزیند که در هنگام روبرویی با میل شدید برای خود خواه بودن، عاری از خودخواهی باشد، این تجربۀ بدویِ مذهبی است. هیچ حیوانی نمیتواند چنین انتخابی انجام دهد؛ چنین تصمیمی هم بشری و هم مذهبی است. این در بر گیرندۀ واقعیت خدا آگاهی است و انگیزش خدمت اجتماعی، مبنای برادری انسان را به نمایش میگذارد. هنگامی که ذهن یک داوری صحیح اخلاقی را از طریق یک عمل داوطلبانه انتخاب میکند، چنین تصمیمی در بر گیرندۀ یک تجربۀ مذهبی است.
اما پیش از آن که یک کودک به قدر مکفی رشد کند تا ظرفیت اخلاقی کسب کند و بدین ترتیب قادر شود خدمت نوع دوستانه را انتخاب نماید، از پیش یک طبیعت قوی و کاملاً یکدستِ خودپرستانه را در خود به وجود آورده است. و این وضعیتِ واقعی است که موجب پیدایش تئوری مبارزه میان سرشتهای ”بالاتر“ و ”پایینتر“، میان ”انسان گناهکار پیشین“ و ”طبیعتِ نوینِ“ زیبنده میشود. در همان اوانِ زندگی، کودک نرمال شروع میکند یاد بگیرد که ”دادن از گرفتن فرخندهتر است.“
انسان به این تمایل دارد که اشتیاق به خدمت به خود را با غرورش — خودش — تعیین هویت نماید. در مقایسه، او به این تمایل دارد که خواستش با نوع دوستی، با تأثیری خارج از خودش — خداوند — تعیین هویت شود. و به راستی چنین قضاوتی درست است، زیرا تمامی چنین تمایلات غیرخودخواهانه در واقع منشأ در راهبریهای تنظیم کنندۀ فکری ساکن در فرد دارند، و این تنظیم کننده قطعهای از خداوند است. انگیزش ناصح روحی به صورت اشتیاق برای نوع دوستی، متوجه مخلوق همنوع بودن، در آگاهی بشری درک میشود. حداقل این تجربۀ آغازین و بنیادین ذهن کودک است. هنگامی که کودک در حال رشد در یگانه ساختن شخصیت شکست میخورد، ممکن است میل نوع دوستی چنان بیش از حد توسعه یابد که به بهروزی فرد آسیب جدی زند. یک ضمیر گمراه شده میتواند مسئول عمدۀ تضادها، نگرانیها، اندوهها، و عدم پایان ناخشنودی بشری باشد.
در حالی که باور داشتن به ارواح، رویاها، و خرافات گوناگون دیگر همگی در منشأ تکاملی مذاهب بدوی نقش بازی کردند، شما نباید تأثیر روح همبستگی طایفه یا قبیله را نادیده انگارید. در رابطۀ گروهی آن وضعیت دقیق اجتماعی عرضه شد که در طبیعت اخلاقیِ ذهن آغازین بشری برای تضاد خود پرستانه – نوع دوستانه چالش فراهم نمود. استرالیاییهای بدوی، به رغم اعتقادشان به ارواح، هنوز مذهبشان را روی قبیله متمرکز میکنند. به مرور زمان، چنین مفاهیم مذهبی به این تمایل دارند که ابتدا به صورت حیوانات و سپس به صورت یک ابرانسان یا به صورت یک خدا تجسم یابند. حتی این نژادهای دون پایه همچون بیابان نشینان آفریقایی، که حتی در اعتقاداتشان توتمگرا نیستند، تفاوت میان نفع خود و نفع گروه، یک تمایز بدوی میان ارزشهای سکولار و مقدس را تشخیص میدهند. اما گروه اجتماعی منبع تجربۀ مذهبی نیست. صرف نظر از تأثیر تمامی این مساعدتهای بدوی به مذهب آغازین انسان، این واقعیت باقی میماند که منشأ انگیزۀ راستین مذهبی در وجودهای حقیقی روحی است که اراده را به عاری از خودخواهی بودن فعال میسازند.
مذهب بعد از پیش تحت تأثیر اعتقاد بدوی به شگفتیها و رازهای طبیعی، منّ غیرشخصی، قرار دارد. اما دیر یا زود مذهب در حال تکامل لازم میدارد که فرد برای خیر گروه اجتماعی خود نوعی قربانی شخصی انجام دهد، و باید کاری انجام دهد تا سایر مردم را خوشحالتر و بهتر کند. در نهایت، سرنوشت مذهب این است که خادم به خداوند و انسان شود.
مذهب برای تغییر محیط انسان طراحی شده است، اما عمدۀ مذاهبی که امروزه در میان انسانها یافت میشوند برای انجام این کار درمانده بودهاند. محیط بیشتر اوقات بر مذهب تسلط داشته است.
به خاطر داشته باشید که در مذهبِ تمامی اعصار تجربهای که از همه مهمتر است احساس در رابطه با ارزشهای اخلاقی و معانی اجتماعی است، نه اندیشه کردن پیرامون تعصبات تئولوژیک یا تئوریهای فلسفی. به تدریج که مفهوم اخلاقیات جانشین عنصر سحر و جادو میشود، مذهب به گونهای مطلوب تکامل مییابد.
انسان با طی نمودن خرافاتِ منّ، سحر و جادو، پرستش طبیعت، ترس از روح، و پرستش حیوان تا رسیدن به آیین گوناگونی که از طریق آن رویکرد مذهبی فرد واکنشهای گروهیِ قبیله شد تکامل یافت. و بعد این آداب و رسوم به صورت اعتقادات قبیلهای تمرکز کانونی یافت و شکل پیدا نمود، و سرانجام این ترسها و عقاید به شکل خدایان تجسم یافتند. اما در تمامی این تکامل مذهبی عنصر اخلاقی هرگز به طور کامل غایب نبود. انگیزۀ خدا در درون انسان همیشه قدرتمند بود. و این تأثیرات نیرومند — یکی انسانی و دیگری الهی — در سرتاسر فراز و نشیبهای اعصار بقای مذهب را تضمین نمود، گر چه اغلب با یک هزار تمایل ویرانگرانه و آنتاگونیسمهای متخاصم در معرض خطر نابودی قرار گرفت.
تفاوت بارز میان یک وقت به خصوص اجتماعی و یک گردهمایی مذهبی این است که در مقایسه با سکولار، اتمسفر همدمی روحانی بر مذهبی سایه افکنده است. معاشرت بشری بدین طریق یک احساس همیاری با الهی ایجاد میکند، و این آغاز پرستش گروهی است. سهیم شدن در خوردن یک وعدۀ معمول غذایی آغازینترین نوع همدمی اجتماعی بود، و مذاهب آغازین نیز این امکان را فراهم کردند که برخی از قسمتهای قربانی آیینی باید توسط پرستشگران خورده شود. حتی در مسیحیت، شام خداوند این شیوۀ همدمی روحانی را حفظ میکند. اتمسفر همدمی روحانی یک دورۀ طراوت بخش و آرامش دهندۀ آشتی در تضاد خودپرستیِ خودبینانه با اشتیاق نوع دوستانۀ ناصح روحیِ ساکن در فرد را تأمین میکند. و این پیش درآمدِ پرستش راستین است — کنش حضور خداوند که به پدیداری برادری انسان منجر میشود.
هنگامی که انسان بدوی احساس کرد که همدمی روحانی او با خداوند مختل شده است، در تلاش برای پرداخت کفاره به نوعی قربانی کردن متوسل شد تا رابطۀ دوستانه را بازگرداند. گرسنگی و تشنگی برای درستکاری به کشف حقیقت راه میبرد، و حقیقت بر ایدهآلها میافزاید، و این امر برای تک تک مذهبگرایان مشکلات جدیدی ایجاد میکند، زیرا آرمانهای ما به این تمایل دارند که با پیشرفت هندسی رشد کنند، در حالی که توان ما برای زندگی کردن مطابق آنها فقط از طریق پیشرفت حسابی بالا میرود.
حس گناه (نه آگاهی از گناه) یا از همدمی روحانی مختل شده میآید یا از پایین آوردن آرمانهای اخلاقی فرد. رهایی از چنین تنگنایی فقط میتواند از طریق این درک حاصل شود که والاترین آرمانهای اخلاقی فرد لزوماً مترادف با خواست خداوند نیستند. انسان نمیتواند امید داشته باشد که مطابق والاترین آرمانهایش زندگی کند، اما میتواند نسبت به هدفش پیرامون یافتن خداوند و بیشتر و بیشتر مانند او شدن ثابت قدم باشد.
عیسی تمامی آیین قربانی و کفاره را از میان برد. او بنیاد تمامی این گناه موهوم و حس انزوا در جهان را از طریق این اعلام که انسان یک فرزند خداوند است نابود ساخت؛ رابطۀ آفریده – آفریننده روی یک بنیاد فرزند – والده قرار داده شد. خداوند یک پدر با محبت برای پسران و دختران انسانیش میشود. تمامی آیینی که یک بخش مشروع چنین رابطۀ صمیمی خانوادگی نبود برای همیشه ملغی شده است.
خدای پدر با انسان، فرزندش، نه بر مبنای فضیلت یا شایستگی، بلکه در تشخیص انگیزۀ فرزند برخورد میکند — هدف و مقصود مخلوق. رابطه یک رابطۀ پیوندِ والده – کودک است و با مهر الهی به حرکت درمیآید.
ذهن آغازین تکاملی منشأ یک احساس وظیفۀ اجتماعی و الزام اخلاقی میشود که عمدتاً ناشی از ترس احساسی است. اشتیاق مثبتتر خدمت اجتماعی و آرمانگرایی نوعدوستانه از انگیزش مستقیم روح الهی که در ذهن بشر ساکن است سرچشمه گرفته است.
این ایده و آرمان نیکی کردن به دیگران — انگیزش از خود راندن خودخواهی برای منفعت همسایۀ فرد — در ابتدا بسیار محدود است. انسان بدوی فقط آنهایی را که بسیار به او نزدیک هستند به عنوان همسایه تلقی میکند، آنهایی که به سان همسایه با او رفتار میکنند؛ به تدریج که تمدن مذهبی پیش میرود، مفهوم همسایۀ یک فرد بسط مییابد و شامل قبیله، طایفه، و ملت میشود. و سپس عیسی گسترۀ همسایه را گسترش داد تا شامل تمامی بشریت شود، حتی بدان گونه که باید دشمنان خود را دوست بداریم. و چیزی در درون هر موجود بشری نرمال وجود دارد که به او میگوید این آموزش، اخلاقی — درست — است. حتی آنهایی که این آرمان را به کمترین میزان به کار میبندند، اعتراف میکنند که آن در تئوری درست است.
تمامی انسانها جنبۀ اخلاقی این اشتیاق جهانی بشری به عاری از خودخواهی و نوعدوست بودن را تشخیص میدهند. فرد انسانگرا منشأ این اشتیاق وافر را به کارکرد طبیعی ذهن مادی نسبت میدهد؛ فرد مذهبگرا به گونهای صحیحتر تشخیص میدهد که انگیزۀ به راستی عاری از خودخواهیِ ذهن انسان در واکنش به راهبریهای درونی روحیِ تنظیم کنندۀ فکر است.
اما تفسیر انسان از این تضادهای آغازین میان خواست خودخواه و چیزی غیر از خواستِ خود همیشه قابل اتکا نیست. فقط یک شخصیت نسبتاً به خوبی یگانه شده میتواند میان ستیزهای چندگانۀ امیال شدید خودخواهی و آگاهی شکوفای اجتماعی داوری کند. خویشتن به اندازۀ همسایگان فرد از حقوق برخوردار است. هیچیک مطالبات منحصر به فرد نسبت به توجه و خدمت فرد ندارد. ناکامی در حل نمودن این مشکل موجب آغازینترین نوع احساسات گناه بشری میشود.
شادمانی بشری فقط آنگاه به دست میآید که اشتیاق خودخواهیِ خویشتن و میل شدید نوع دوستیِ خویشتنِ بالاتر (روح الهی) از طریق خواست متحد شخصیتِ یکپارچه کننده و سرپرستی کننده هماهنگ و سازگار میشوند. ذهن انسان تکاملی همواره با مشکل بغرنج داوریِ مسابقه میان بسط طبیعیِ واکنشهای احساسی و رشد اخلاقیِ اشتیاقهای عاری از خودخواهی که مبتنی بر بینش معنوی است — اندیشۀ راستین مذهبی — روبرو است.
تلاش برای به دست آوردن چیزِ همان اندازه خوب برای خویشتن و برای بیشترین تعداد از خویشتنهای دیگر مشکلی را عرضه میدارد که همیشه نمیتواند در یک چارچوب زمان و فضا به گونهای رضایتبخش حل شود. در چارچوب یک زندگی جاودان، چنین آنتاگونیسمهایی میتوانند حل و فصل شوند، اما در یک زندگی کوتاه بشری آنها قادر به حل شدن نیستند. عیسی به چنین پارادوکسی اشاره نمود آنگاه که گفت: ”کسی که جان خود را حفظ کند، آن را از دست خواهد داد، اما هر کس که به خاطر ملکوت خداوند آن را از دست بدهد، آن را خواهد یافت.“
پیگیری آرمانها — تکاپو برای خداگونه شدن — یک تلاش مداوم پیش و پس از مرگ است. زندگی پس از مرگ اساساً با وجود انسانی متفاوت نیست. هر کار نیکی را که ما در این زندگی به آن دست میزنیم مستقیماً به بهبودی حیات آینده کمک میکند. مذهب واقعی تنآسایی اخلاقی و تنبلی معنوی را از طریق تشویق نمودن امید بیهوده به داشتن تمامی فضیلتهای یک سرشت متعالی که در نتیجۀ عبور از دروازههای مرگ طبیعی به یک فرد اعطا میشود ترویج نمیکند. مذهب راستین در طول عمر موقت انسانی تلاشهای انسان را برای پیشرفت ناچیز نمیشمارد. هر دستاورد انسانی یک کمک مستقیم به غنی شدن نخستین مراحل تجربۀ جاودان بقا است.
این برای آرمانگرایی انسان مرگبار است آنگاه که به او آموزش داده میشود که تمامی انگیزههای نوع دوستانۀ او صرفاً تکامل غریزههای طبیعی عامی او هستند. اما او آنگاه که یاد میگیرد این تمایلات شدید بالاتر روان او از نیروهای روحیای سرچشمه مییابند که در ذهن انسانی او سکنی میگزینند، وارسته میشود و به گونهای قدرتمند انرژی مییابد.
این امر انسان را به خارج از خودش و فراتر از خودش بالا میبرد آنگاه که به یکباره به طور کامل درک میکند که در درون او چیزی زندگی و تلاش میکند که جاودان و الهی است. و بدین سبب است که یک ایمان زنده در منشأ فوق بشریِ آرمانهای ما این اعتقادمان را تأیید میکند که ما فرزندان خداوند هستیم و اعتقادات راسخ نوع دوستانۀ ما، احساسات برادری انسان را واقعی میسازد.
انسان در قلمرو معنویش قطعاً از یک ارادۀ آزاد برخوردار است. انسان فانی نه یک بردۀ ناتوان حاکمیت غیر قابل انعطاف یک خدای تماماً قدرتمند است و نه قربانی هلاکت نومیدانۀ یک جبر مکانیستی کیهانی. انسان به طور یقین سازندۀ سرنوشت جاودان خودش است.
اما انسان با فشار نجات نمییابد یا متعالی نمیگردد. رشد روحی از درون روان در حال تکامل سرچشمه مییابد. فشار ممکن است شخصیت را تغییر شکل دهد، اما هرگز موجب برانگیختن رشد نمیشود. حتی فشار آموزشی فقط به گونهای منفی مؤثر است، بدین لحاظ که ممکن است به پیشگیری تجارب فاجعهبار کمک کند. رشد معنوی در جایی از همه بیشتر است که تمامی فشارهای بیرونی در یک حداقل هستند. ”هر جا روح خداوند باشد، آنجا آزادی است.“ انسان هنگامی به بهترین نحو رشد میکند که فشارهای خانه، اجتماع، کلیسا، و دولت حداقل هستند. اما این نباید بدین معنی تلقی شود که در یک جامعۀ پیشرو هیچ جایی برای منزل، نهادهای اجتماعی، کلیسا، و دولت وجود ندارد.
هنگامی که عضوی از یک گروه اجتماعی مذهبی از الزامات چنین گروهی اطاعت کرده است، باید تشویق شود که در ابراز کامل تفسیر شخصی خودش از حقایق اعتقاد مذهبی و واقعیات تجربۀ مذهبی از آزادی مذهبی بهرهمند گردد. امنیت یک گروه مذهبی به وحدت معنوی بستگی دارد، نه به همسانیِ تئولوژیک. یک گروه مذهبی باید قادر باشد بدون این که ”آزاد اندیش“ شود از آزادیِ آزاد اندیشی بهرهمند گردد. برای هر کلیسایی که خدای زنده را پرستش میکند، برادری انسان را تأیید میکند، و جرأت میکند تمامی فشارهای اعتقادی را از روی اعضایش بردارد امید زیادی وجود دارد.
الهیات مطالعۀ کنشها و واکنشهای روح بشر است؛ آن هرگز نمیتواند یک علم شود زیرا در ابراز شخصیش همیشه باید کم و بیش با روانشناسی و در توصیف سیستماتیکش با فلسفه ترکیب شود. الهیات همیشه مطالعۀ مذهب شما است؛ مطالعۀ مذهب دیگری روانشناسی است.
هنگامی که انسان به مطالعه و بررسی جهانش از بیرون نزدیک میشود، علوم فیزیکی گوناگون را به وجود میآورد؛ هنگامی که او به پژوهش خودش و جهان از درون نزدیک میشود، موجب پیدایش الهیات و متافیزیک میشود. در تلاش برای موزون ساختن بسیاری از تناقضات که در ابتدا بین یافتهها و آموزشهای این دو مسیر کاملاً مخالفِ برخورد به جهانِ چیزها و موجودات قطعاً پدیدار میشوند هنر بعدی فلسفه به وجود میآید.
مذهب با نگرش معنوی، آگاهی از درونی بودن تجربۀ بشری، سر و کار دارد. طبیعت معنوی انسان به او این فرصت را میدهد که جهان خارج را به درون وارونه سازد. از این رو درست است که طبیعت تمامی آفرینش اگر به طور منحصر به فرد از درونی بودنِ تجربۀ شخصیت نگریسته شود، به نظر میرسد معنوی است.
هنگامی که انسان از طریق عطایای مادیِ حسهای فیزیکی خود و درک مربوطۀ ذهنی به گونهای تحلیلی جهان را بررسی میکند، به نظر میرسد کیهان، مکانیکی و انرژی – مادی است. چنین تکنیک مطالعۀ واقعیت شامل وارونه ساختن جهان از داخل به خارج است.
یک برداشت منطقی و منسجم فلسفی جهان نمیتواند روی فرضیات ماتریالیسم یا روحگرایی ساخته شود، زیرا هر دوی این سیستمهای اندیشه کردن، هنگامی که به طور عمومی به کار برده میشوند، مجبورند کیهان را در تحریف بنگرند، اولی با جهانی تماس برقرار میکند که از درون به بیرون وارونه شده، و دومی طبیعت جهانی را درک میکند که از بیرون به درون وارونه شده است. از این رو دانش یا مذهب به واسطۀ خود، به تنهایی، هرگز نمیتواند بدون هدایت فلسفۀ بشری و روشنگری آشکارسازی الهی به یک فهم مکفی از حقایق و روابط جهانی امید داشته باشد.
روح درونی انسان همیشه باید برای ابراز و خود شکوفاییاش به مکانیسم و تکنیک ذهن متکی باشد. تجربۀ بیرونی انسان پیرامون واقعیت مادی نیز باید مبتنی بر آگاهی ذهنی از تجربه نمودن شخصیت باشد. از این رو تجارب معنوی و مادی، درونی و بیرونیِ بشری همیشه با کارکرد ذهن مربوط هستند، و درک آگاه آنها مشروط به فعالیت ذهن است. انسان ماده را در ذهنش تجربه میکند؛ او واقعیت معنوی را در روان تجربه میکند، اما در ذهنش نسبت به این تجربه آگاه میشود. نیروی عقلانی، توازن دهنده و مشروط کنندۀ همواره حاضر و تعدیل کنندۀ جمع کل تجربۀ بشری است. چیزهای انرژی و ارزشهای روحی، هر دو، از طریق مکانیسم ذهنیِ آگاهی با تفسیرشان رنگ میگیرند.
دشواری شما در رسیدن به یک هماهنگی متوازنتر میان علم و مذهب به سبب ناآگاهی محض شما از قلمرو میانیِ دنیای مورانشیاییِ چیزها و موجودات است. جهان محلی شامل سه درجه، یا مرحله از تجلی واقعیت است: ماده، مورانشیا، و روح. زاویۀ برخورد مورانشیا تمامی اختلافات میان یافتههای علوم فیزیکی و کارکرد روح مذهب را محو میسازد. تکنیک فهم علوم، استدلال است؛ تکنیک بینش مذهب، ایمان است؛ تکنیک سطح مورانشیا، موتا است. موتا یک حساسیت فوق مادی واقعیت است که شروع به جبران رشد ناکامل میکند، و برای محتوایش دانش – استدلال، و برای جوهرش ایمان – بصیرت دارد. موتا یک تطبیق فوق فلسفیِ درک متفاوت واقعیت است که توسط شخصیتهای مادی غیر قابل دسترسی است؛ این بخشاً مبتنی بر تجربۀ بقا یافتن از زندگی مادی در جسم است. اما بسیاری از انسانها مطلوب بودنِ داشتنِ نوعی روش آشتی دادنِ تأثیر متقابل قلمروهای وسیعاً جدا شدۀ دانش و مذهب را تشخیص دادهاند؛ و متافیزیک نتیجۀ تلاش بیفایدۀ انسان برای پر کردن فاصلۀ این شکافِ کاملاً شناخته شده است. اما متافیزیک بشری ثابت کرده است که بیشتر سردرگم کننده است تا روشنگرانه. متافیزیک نشان دهندۀ تلاش خوش نیت اما بیهودۀ انسان برای جبران فقدان موتای مورانشیا است.
متافیزیک اثبات کرده است که یک ناکامی است؛ انسان نمیتواند موتا را درک کند. آشکارسازی الهی تنها تکنیکی است که میتواند فقدان حساسیت حقیقت نسبت به موتا در یک کرۀ مادی را جبران کند. آشکارسازی الهی آشفتگیِ متافیزیکِ با استدلال به وجود آمده در یک کرۀ تکاملی را به گونهای توانمند روشن میسازد.
دانش مطالعۀ کوشندۀ انسان پیرامون محیط فیزیکیش، دنیای انرژی – ماده، میباشد؛ مذهب تجربۀ انسان در رابطه با کیهانِ ارزشهای روحی است؛ فلسفه توسط تلاش ذهنی انسان به وجود آمده است تا یافتههای این مفاهیمِ به طور گسترده تفکیک شده را به چیزی مثل یک رویکرد منطقی و یکپارچه نسبت به کیهان سازمان دهد و به هم مربوط سازد. هنگامی که فلسفه توسط آشکارسازی الهی روشن میشود، در فقدان موتا و در فقدان فروپاشی و ناکامیِ جانشین استدلال انسان برای موتا، یعنی متافیزیک، به گونهای قابل قبول عمل میکند.
انسان اولیه بین سطح انرژی و سطح روحی تفاوت قائل نمیشد. این نژاد بنفش و جانشینان آندی آنها بودند که ابتدا تلاش کردند شکل حساب شده را از شکل ارادی جدا سازند. انسان متمدن جای پای یونانیها و سومریهای آغازین را که میان بیجان و جاندار فرق میگذاشتند به طور فزاینده دنبال نموده است. و به تدریج که تمدن پیشرفت میکند، باید فواصل پیوسته عریض شونده میان مفهوم روحی و مفهوم انرژی را فلسفه پر کند. اما در زمانِ فضا این تفاوتها در متعال یگانه هستند.
دانش همیشه باید مبتنی بر استدلال باشد، گرچه تخیل و حدس در بسط مرزهای آن سودمند هستند. مذهب برای ابد به ایمان وابسته است، گرچه استدلال یک تأثیر ثبات دهنده و یک همراهِ کمک کننده است. و همیشه تفاسیر گمراه کننده از پدیدههای دنیاهای طبیعی و روحی، هر دو، وجود داشته و همواره وجود خواهد داشت، علوم و مذاهبی که به طور خطا چنین نامیده شدهاند.
انسان به سبب فهم ناکاملش از علم، مهار اندکش روی مذهب، و تلاشهای ناموفقش در متافیزیک، تلاش کرده است که فرمولبندیهای خود را پیرامون فلسفه بسازد. و اگر به خاطر فروپاشی ارتباط تماماً مهم و ضروری متافیزیکی میان دنیاهای ماده و روح، ناکامی متافیزیک برای پر کردن فاصلۀ مورانشیایی میان فیزیکی و روحی نبود، به راستی انسان امروزی یک فلسفۀ ارزشمند و جذاب از خودش و جهانش میساخت. انسان فانی فاقد درک ذهن و مادۀ مورانشیا است؛ و آشکارسازی الهی تنها تکنیک برای جبران این نقصان در یافتههای بینشی است که انسان به منظور ساختن یک فلسفۀ منطقی از جهان و برای رسیدن به یک فهم ارضا کننده از مکان قطعی و با ثباتش در آن جهان به طور بسیار مبرم به آن نیاز دارد.
آشکارسازی الهی تنها امید انسان تکاملی برای پر کردن فاصلۀ مورانشیا است. ایمان و استدلال، که توسط موتا یاری نشدهاند نمیتوانند یک جهان منطقی را درک نموده و بسازند. بدون بینش موتا، انسان فانی نمیتواند نیکی، عشق، و حقیقت را در پدیدههای دنیای مادی تمیز دهد.
هنگامی که فلسفۀ انسان به شدت به سوی دنیای ماده متمایل میشود، خردگرا یا طبیعتگرا میشود. هنگامی که فلسفه به طور مشخص به سوی سطح معنوی تمایل مییابد، آرمانگرا یا حتی عرفانگرا میشود. هنگامی که فلسفه آنقدر بداقبال میشود که به متافیزیک گرایش مییابد، به طور بیدریغ شکگرا و سردرگم میشود. در اعصار گذشته، بیشترِ دانش و ارزیابیهای عقلانی انسان در یکی از این سه تحریفات ادراک قرار داشتهاند. فلسفه جرأت نمیکند تفسیرهای خود از واقعیت را به شکل خطیِ منطق بیان کند؛ آن هرگز نباید در به حساب آوردن توازن بیضویِ واقعیت و با انحنای ضروری تمامی مفاهیم رابطهای ناکام باشد.
بالاترین فلسفۀ قابل دستیابی انسان فانی باید منطقاً مبتنی بر استدلال علم، ایمان مذهب، و بینش حقیقت باشد که از طریق آشکارسازی الهی داده شده است. انسان با این پیوند میتواند ناکامی خود در شکل دادن به یک متافیزیک مکفی و عدم توانایی خود برای فهم موتای مورانشیا را تا حدی جبران کند.
علم با استدلال حفظ میشود، و مذهب با ایمان. اگر چه ایمان مبتنی بر استدلال نیست، خردمندانه است؛ گرچه از منطق مستقل است، با این حال با منطق قوی تشویق میشود. ایمان حتی با یک فلسفۀ ایدهآل نمیتواند پرورش یابد؛ به راستی این کار علم است، درست همان منبع چنین فلسفهای. ایمان، بینش مذهبی بشری، فقط با آشکارسازی الهی میتواند با قطعیت رهنمود داده شود، و فقط از طریق تجربۀ شخصی انسان با حضور روحانی تنظیم کنندۀ خداوند که روح است میتواند با اطمینان ارتقا یابد.
نجات راستین، تکنیک تکامل الهیِ ذهن انسانی از تعیین هویت با ماده از طریق قلمروهای رابطۀ مورانشیا تا مرتبت والای جهانیِ ارتباط روحی است. و همانطور که غریزۀ مادیِ درون بینانه مقدم بر پدیداریِ دانش استدلال شده در تکامل دنیوی است، تجلی بینشِ روحیِ درون بینانه نیز حاکی از پدیداری آتیِ استدلال مورانشیا و روحی و تجربه در برنامۀ متعالیِ تکامل آسمانی، کار دگرگون ساختن پتانسیلهای انسان موقت به واقعیت و ربانیتِ انسان جاودانه، یک پایان دهندۀ بهشتی، میباشد.
اما همینطور که انسان فرازگرا برای تجربۀ خداوند به سوی درون و به سوی بهشت حرکت میکند، به همین منوال برای یک فهم انرژیِ کیهان مادی به سوی برون و به سوی فضا گام برخواهد داشت. پیشرفت علم به زندگی دنیوی انسان محدود نیست؛ تجربۀ فرازگرایانۀ جهانی و ابرجهانی او به هیچ میزان اندکی مطالعۀ دگرگونی انرژی و دگردیسی ماده نخواهد بود. خداوند روح است، اما الوهیت یگانگی است، و یگانگیِ الوهیت نه تنها در بر گیرندۀ ارزشهای معنوی پدر جهانی و پسر جاودان است، بلکه همچنین آگاهی از واقعیات انرژیِ کنترلگر جهانی و جزیرۀ بهشت میباشد، ضمن این که این دو فاز از واقعیت جهانی در روابط ذهنی عامل مشترک به طور کامل همبسته هستند و در سطح متناهی در الوهیتِ در حال پدیداریِ ایزد متعال یکپارچه شدهاند.
پیوند رویکرد علمی و بینش مذهبی از طریق میانجیگری فلسفۀ تجربی بخشی از تجربۀ طولانیِ فرازگرایانۀ بهشتیِ انسان میباشد. تقریبهای ریاضیات و قطعیتهای بینش همیشه به کارکرد موزون کنندۀ منطق ذهن در کلیۀ سطوح تجربه کمتر از حداکثرِ دستیابی به متعال نیاز خواهند داشت.
اما منطق هرگز نمیتواند در موزون ساختن یافتههای علم و بینشهای مذهب موفق شود، مگر این که جنبههای علمی و مذهبیِ یک شخصیت، هر دو، تحتالشعاع حقیقت قرار گیرند، و به طور صادقانه خواهان دنبال نمودن حقیقت، هر جا که رهنمون شود باشند، صرف نظر از نتایجی که ممکن است به دست آید.
منطق تکنیک فلسفه، روشِ ابراز آن است. در حیطۀ دانش راستین، استدلال همیشه پاسخگوی منطق راستین است؛ در حیطۀ مذهب حقیقی، ایمان همیشه از مبنای یک دیدگاه درونی، منطقی است، گر چه چنین ایمانی از دیدگاه نظارهگرانۀ برخورد علمی ممکن است کاملاً بیپایه به نظر رسد. اگر از برون به درون نگریسته شود، جهان ممکن است مادی به نظر رسد؛ اگر از درون به برون نگریسته شود، همان جهان ممکن است کاملاً روحی به نظر رسد. استدلال ناشی از آگاهی مادی است، ایمان ناشی از آگاهی روحی است. اما از طریق میانجیگریِ یک فلسفه که از طریق آشکارسازی الهی تقویت شده است، منطق ممکن است نگرش درونی و بیرونی، هر دو را تأیید کند، و بدین طریق روی ثبات علم و مذهب، هر دو تأثیر بگذارد. بدین ترتیب، از طریق تماس مشترک با منطقِ فلسفه، ممکن است علم و مذهب به طور فزاینده نسبت به یکدیگر شکیبا و کمتر و کمتر شکگرا شوند.
آنچه که علم و مذهب در حال پیشرفت، هر دو نیاز دارند، جستجوی بیشتر و انتقاد از خودِ بیباکانه، یک آگاهی بیشتر از ناکامل بودن در مرتبت تکاملی میباشد. آموزگاران علم و مذهب، هر دو، در مجموع اغلب بیش از حد دارای اعتماد به نفس و دگماتیک هستند. علم و مذهب فقط میتوانند نسبت به واقعیات خودشان از خود منتقد باشند. درست در لحظهای که از مرحلۀ واقعیات عدول شود، استدلال به کنار گذارده میشود، و یا به شکل یک شریک منطق دروغین به سرعت دچار انحطاط میگردد.
حقیقت — یک فهم روابط کیهانی، واقعیات جهان، و ارزشهای معنوی — به بهترین نحو میتواند از طریق کارکرد روح حقیقت به دست آید، و به بهترین نحو میتواند از طریق آشکارسازی الهی مورد انتقاد واقع شود. اما آشکارسازی الهی نه سرچشمۀ یک علم است و نه یک مذهب؛ کارکرد آن این است که هم علم و هم مذهب را با حقیقتِ واقعیت هماهنگ سازد. همیشه در فقدان آشکارسازی الهی یا در ناکامی در پذیرش یا فهم آن، انسان فانی به نشان بیهودۀ متافیزیکش متوسل شده است. این تنها جانشین بشری برای آشکارسازی حقیقت یا برای موتای شخصیت مورانشیا است.
علمِ دنیای مادی انسان را قادر میسازد که محیط فیزیکیش را کنترل کند، و تا اندازهای بر آن تسلط یابد. مذهبِ تجربۀ معنوی منبع انگیزندۀ برادری است که انسانها را قادر میسازد در وضعیتهای پیچیدۀ تمدن یک عصر علمی با هم زندگی کنند. متافیزیک، اما با اطمینان بیشتر آشکارسازی الهی، یک زمینۀ مشترک برخورد برای اکتشافات هم علم و هم مذهب میدهد و تلاش بشری را برای مرتبط ساختنِ منطقی این قلمروهای فکریِ جدا اما وابسته به هم به شکل یک فلسفۀ کاملاً متوازنِ ثبات علمی و اطمینان مذهبی میسر میسازد.
در وضعیت فانی، هیچ چیز نمیتواند به طور مطلق اثبات گردد؛ علم و مذهب هر دو مبتنی بر پنداشتها هستند. در سطح مورانشیا، فرضیات علم و مذهب هر دو از طریق منطقِ موتا قادر به اثبات جزئی هستند. در وضعیتِ حداکثرِ سطح روحی، پیش از تجربۀ عملیِ واقعیت، نیاز برای اثبات متناهی به تدریج محو میشود؛ اما حتی در آن هنگام چیز زیادی فراتر از متناهی وجود دارد که اثبات نشده باقی میماند.
تمامی بخشهای اندیشۀ بشری مبتنی بر پنداشتهای مشخصی هستند که از طریق حساسیت بنیادینِ واقعیتِ عطیۀ ذهن انسان پذیرفته شدهاند، گر چه اثبات نشدهاند. علم دوران لاف و گزاف گوییِ استدلال کردن خود را از طریق فرض نمودن واقعیت سه چیز آغاز میکند: ماده، حرکت، و حیات. مذهب با فرض معتبر بودن سه چیز آغاز میکند: ذهن، روح، و جهان — ایزد متعال.
علم قلمرو فکری ریاضیات، انرژی و مادۀ زمان در فضا میشود. مذهب نه فقط پرداختن به روح متناهی و گذرا را به عهده دارد، بلکه همچنین به روح جاودانگی و تعالیت. فقط از طریق یک تجربۀ طولانی در موتا این دو حد غاییِ درک جهان میتوانند انجام شوند تا تفاسیر قابل مقایسه از سرآغازها، کارکردها، روابط، واقعیات، و فرجامها را به بار آورند. حداکثرِ موزون ساختن واگراییِ انرژی – روح در قرار گرفتن در دامنۀ هفت روح استاد میباشد؛ نخستین یگانگی آن، در الوهیتِ متعال؛ نهایتِ یگانگیِ آن، در بیکرانیِ اولین منبع و مرکز، من هستم، میباشد.
استدلال، کنش تشخیص نتایج آگاهی در رابطه با تجربه در دنیای فیزیکیِ انرژی و ماده و با آن میباشد. ایمان، کنش تشخیص اعتبار آگاهی روحی است — چیزی که قادر به اثبات انسانیِ دیگر نیست. منطق، پیشرفت حقیقت جویانۀ ساختگیِ یگانگی ایمان و استدلال است و مبتنی بر عطایای بنیادین ذهن موجودات انسانی، شناخت ذاتی چیزها، معانی، و ارزشها است.
یک اثبات واقعی از واقعیت روحی در حضور تنظیم کنندۀ فکر وجود دارد، اما اعتبار این حضور برای دنیای برون قابل اثبات نیست، بلکه فقط برای کسی که سکنی گزینیِ خداوند را بدین گونه تجربه میکند. آگاهی از تنظیم کننده مبتنی بر درک عقلانی حقیقت، درک فوق ذهنیِ نیکی، و انگیزۀ شخصیت برای مهر ورزیدن است.
علم دنیای مادی را کشف میکند، مذهب آن را ارزیابی میکند، و فلسفه تلاش میکند معانی آن را تفسیر کند، در حالی که دیدگاه علمیِ مادی را با مفهوم مذهبی روحی هماهنگ میسازد. اما تاریخ قلمرویی است که ممکن است علم و مذهب هرگز در آن به طور کامل به توافق نرسند.
اگر چه ممکن است علم و فلسفه هر دو از طریق استدلال و منطقِ خود احتمال خداوند را فرض کنند، فقط تجربۀ شخصی مذهبی یک انسان با روح هدایت شده میتواند قطعیت چنین الوهیت متعال و شخصی را تأیید کند. از طریق تکنیک چنین مظهر حقیقت زنده، فرضیۀ فلسفیِ احتمال خداوند یک واقعیت مذهبی میشود.
سردرگمی پیرامون تجربۀ قطعیتِ خداوند ناشی از تفاسیر ناهمسان و روابط آن تجربه توسط افراد مختلف و توسط نژادهای مختلف انسانها میباشد. تجربه نمودن خداوند ممکن است کاملاً معتبر باشد، اما از آنجا که گفتار دربارۀ خداوند، روشنفکرانه و فلسفی است، ناهمگون و اغلب اوقات به گونهای سردرگم کننده خطا است.
یک مرد نیک و والامنش ممکن است به گونهای تمام عیار عاشق همسر خود باشد اما کاملاً نتواند در یک آزمون نوشته شده پیرامون روانشناسیِ عشق زناشویی به گونهای رضایت بخش قبول شود. مرد دیگری که عشق اندکی برای همسر خود دارد، و یا هیچ عشقی ندارد، ممکن است به پسندیدهترین نحو در چنین امتحانی قبول شود. عدم کمالِ بصیرت عاشق در شناخت سرشت راستینِ معشوق حتی به کمترین میزان، واقعیت یا خلوص عشق او را بیاعتبار نمیسازد.
اگر شما به راستی به خداوند ایمان دارید — از روی ایمان او را میشناسید و به او مهر میورزید — اجازه ندهید که از طریق کنایههای تردیدآمیز علم، خردهگیریهای منطق، فرضیات فلسفه، یا نظرات زیرکانۀ روانهای خوش نیت که یک مذهب بدون خدا میسازند، از واقعیت چنین تجربهای به هیچ وجه کاسته شود یا آن کم جلوه داده شود.
اطمینان فرد مذهبگرای خداشناس نباید از طریق عدم اطمینان ماتریالیست شکگرا از بین برود؛ بلکه عدم اطمینان فرد بیایمان باید از طریق ایمان ژرف و اطمینان تزلزل ناپذیرِ فرد ایماندار تجربی به گونهای قدرتمند مورد چالش واقع شود.
برای این که فلسفه حاوی بزرگترین خدمت به علم و مذهب، هر دو باشد، باید از افراطهای ماتریالیسم و پانتئیسم هر دو اجتناب ورزد. فقط یک فلسفه که واقعیت شخصیت — ثبات در شرایط وجود تغییر — را تشخیص میدهد، میتواند برای انسان حاوی ارزش اخلاقی باشد، و میتواند میان تئوریهای دانش مادی و مذهب معنوی به عنوان رابط خدمت کند. آشکارسازی الهی جبرانِ ضعفهای فلسفۀ در حال تکامل است.
الهیات با محتوای اندیشمندانۀ مذهب سر و کار دارد، و متافیزیک (آشکارسازی الهی) با جنبههای فلسفی. تجربۀ مذهبی همان محتوای معنویِ مذهب است. به رغم خیالپردازیهای اسطورهای و توهمات روانشناسانۀ محتوای عقلانیِ مذهب، تصورات متافیزیکیِ خطاآمیز و تکنیکهای خود فریبانه، تحریفات سیاسی و انحرافات اجتماعی – اقتصادیِ محتوای فلسفی مذهب، تجربۀ معنوی مذهب شخصی، حقیقی و معتبر باقی میماند.
مذهب به احساس، کنش، و زندگی میپردازد، نه صرفاً به اندیشه کردن. اندیشه کردن، بیشتر به طور تنگاتنگ به حیات مادی مربوط است، و باید به طور عمده، نه تماماً، تحتالشعاع استدلال و واقعیات علم باشد، و در دستیابیهای غیرمادی خود به واسطۀ حقیقت تحت سیطرۀ قلمروهای روحی باشد. صرف نظر از این که الهیات یک فرد چقدر خیالی و خطاآمیز باشد، مذهب یک فرد ممکن است کاملاً راستین و برای ابد حقیقت باشد.
بودائیسم در شکل آغازین خود یکی از بهترین مذاهب بدون خدا است که طی تمامی تاریخ تکاملی یورنشیا به وجود آمده است، گر چه با توسعۀ تدریجی این دین، بدون خدا باقی نماند. مذهب بدون ایمان یک تناقض است؛ بدون خدا، یک تضاد فلسفی و یک عقیدۀ پوچ عقلانی است.
تبار سحرآمیز و اسطورهایِ مذهب طبیعی، واقعیت و حقیقت مذاهب آشکار شدۀ الهی بعد و بشارت کامل نجات دهندۀ مذهب عیسی را بیاعتبار نمیسازد. زندگی و آموزشهای عیسی مذهب خرافات سحر و جادو، توهمات اسطورهای، و اسارت دگماتیسم سنتی را سرانجام خلع کسوت نمود. اما این سحر و جادو و اسطورۀ آغازین از طریق فرض نمودن وجود و واقعیت ارزشها و موجودات فوق مادی، راه را برای مذهب بعد و برتر به گونهای بسیار مؤثر آماده ساخت.
اگر چه تجربۀ مذهبی یک پدیدۀ صرفاً ذهنی معنوی است، چنین تجربهای در بر گیرندۀ یک رویکرد ایمان مثبت و زنده به سوی بالاترین قلمروهای واقعیت عینی جهان است. آرمان فلسفۀ مذهبی چنان ایمان و اعتمادی است که انسان را به طور کامل به سوی وابستگی به عشق مطلق پدر بیکران جهان جهانها رهنمون میشود. چنین تجربۀ راستین مذهبی به مراتب فراتر از به عینیت درآمدنِ فلسفیِ تمایل آرمانگرایانه است؛ آن در واقع نجات را مسلم میپندارد و خود را فقط با یادگیری و انجام خواست پدر بهشتی مشغول میدارد. نشانهای چنین مذهبی اینها هستند: ایمان به یک الوهیت متعال، امید به نجات جاودان، و عشق، به ویژه به همنوعان فرد.
هنگامی که الهیات بر مذهب چیره میشود، مذهب میمیرد؛ آن به جای یک زندگی، یک دکترین میشود. مأموریت الهیات صرفاً تسهیل ساختن خود آگاهیِ تجربۀ شخصی معنوی است. الهیات در بر گیرندۀ تلاش مذهبی برای تعریف کردن، روشن ساختن، تفسیر کردن، و توجیه کردن ادعاهای تجربی مذهب است که در تحلیل نهایی فقط میتواند از طریق ایمان زنده اثبات گردد. در فلسفۀ بالاتر جهان، خرد، همانند استدلال با ایمان متحد میشود. استدلال، خرد، و ایمان بالاترین دستیابیهای بشری انسان هستند. استدلال انسان را با دنیای واقعیات، با چیزها، آشنا میسازد؛ خرد او را به دنیای حقیقت، با روابط آشنا میسازد؛ ایمان او را به دنیای ربانیت، تجربۀ معنوی، وارد میکند.
ایمان با مشتاقانهترین شکل استدلال را تا جایی که میتواند برود، پیش میبرد و سپس با خرد به حد کامل فلسفی پیش میرود؛ و سپس جرأت میکند که با همراهی یگانۀ حقیقت سفر نامحدود و پایان ناپذیر جهان را آغاز کند.
علم (دانش) مبتنی بر این پنداشت ذاتی (روح یاور) است که استدلال معتبر است، و این که جهان میتواند مورد فهم واقع شود. فلسفه (درک هماهنگ) مبتنی بر این پنداشت ذاتی (روح خرد) است که خرد معتبر است، و این که جهان مادی میتواند با روحی هماهنگ شود. مذهب (حقیقت تجربۀ شخصی معنوی) مبتنی بر این پنداشت ذاتی (تنظیم کنندۀ فکر) است که ایمان معتبر است، و این که خداوند میتواند شناخته شود و مورد دستیابی واقع شود.
درک کامل واقعیت حیات انسانی در بر گیرندۀ یک اشتیاق تدریجی به باور کردن این پنداشتهای استدلال، خرد، و ایمان است. این حیاتی است که با حقیقت انگیزه مییابد و تحت سیطرۀ عشق است؛ و اینها ایدهآلهای واقعیت عینی کیهانی هستند که وجودشان نمیتواند به طور مادی نشان داده شود.
هنگامی که استدلال به یکباره درست و خطا را تشخیص میدهد، خرد را به نمایش میگذارد؛ هنگامی که خرد بین درست و خطا، حقیقت و لغزش، انتخاب میکند، راهبری روح را نشان میدهد. و بدین ترتیب کارکردهای ذهن، روان، و روح به طور تنگاتنگ همواره متحد هستند و به طور کارکردی ارتباط متقابل دارند. استدلال با شناخت واقعی سر و کار دارد؛ خرد، با فلسفه و آشکارسازی الهی؛ ایمان، با تجربۀ زندۀ معنوی. انسان از طریق حقیقت به زیبایی دست مییابد و از طریق عشق معنوی به نیکی فراز مییابد.
ایمان به شناخت خداوند راه میبرد، نه صرفاً به یک احساس عرفانیِ حضور الهی. ایمان نباید بیش از حد تحت تأثیر پیامدهای احساسی آن قرار گیرد. مذهب راستین یک تجربۀ باور کردن و شناختن و نیز یک احساس خرسندی است.
در تجربۀ مذهبی یک واقعیت وجود دارد که با محتوای معنوی متناسب است، و چنین واقعیتی فراتر از استدلال، علم، فلسفه، خرد، و تمامی دستاوردهای دیگر بشری است. اعتقادات راسخِ چنین تجربهای غیرقابل انکار هستند؛ منطقِ زندگی مذهبی انکار ناپذیر است؛ قطعیت چنین شناختی فوق بشری است؛ خرسندیها به گونهای عالی الهی هستند، شجاعت شکست ناپذیر است، دلبستگیها بیچون و چرا هستند، وفاداریها متعال هستند، و سرنوشتها نهایی — جاودانه، غائی، و جهانی — هستند.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
مفهوم تثلیثِ مذهب آشکار شدۀ الهی نباید با باورهای سهگانۀ مذاهب تکاملی اشتباه گرفته شود. ایدههای سهگانهها ناشی از بسیاری روابط ایجاب کننده بودند، اما عمدتاً به دلیل سه بندهای انگشتان بودند، زیرا سه پایه کمترین تعدادی بود که میتوانست یک صندلی را ثبات دهد، زیرا سه نقطۀ اتکا میتوانست یک چادر را برپا نگاه دارد؛ علاوه بر اینها، انسان بدوی، برای مدتی طولانی نمیتوانست فراتر از سه بشمارد.
صرف نظر از برخی جفتهای طبیعی، مثل گذشته و حال، روز و شب، گرم و سرد، و مذکر و مؤنث، انسان به طور کلی به این تمایل دارد که به صورت سهگانه فکر کند: دیروز، امروز، و فردا؛ طلوع خورشید، ظهر، و غروب خورشید؛ پدر، مادر، و فرزند. به برنده سه بار هورا گفته میشود. مردگان در روز سوم دفن میشوند، و روح با سه غسل آب مورد دلجویی واقع میشود.
در نتیجۀ این روابط طبیعی در تجربۀ بشری، سهگانگی در مذهب پدیدار گشت، و این مدتها پیش از آن بود که تثلیث بهشتیِ الوهیتها، یا حتی هر یک از نمایندگان آنها به نوع بشر آشکار شوند. بعدها پارسیان، هندوها، یونانیان، مصریان، بابلیها، رومیان، و مردم اسکاندیناوی همگی خدایان سهگانه داشتند، اما اینها هنوز تثلیثهای راستین نبودند. الوهیتهای سهگانه همگی یک منشأ طبیعی داشتند و در روزگاری یا روزگار دیگر در میان بیشتر مردمان باهوش یورنشیا ظاهر شدهاند. گاهی اوقات مفهوم یک سهگانگی تکاملی با مفهوم یک تثلیث آشکار شدۀ الهی مخلوط شده است؛ در این موارد اغلب غیرممکن است که یکی را از دیگری تمیز داد.
نخستین آشکارسازی الهیِ یورنشیایی که به درک تثلیث بهشت راه برد حدود نیم میلیون سال پیش توسط پرسنل پرنس کلیگسشیا انجام شد. این آغازینترین مفهوم تثلیث در روزگاران بیثباتی به دنبال شورش سیارهای در دنیا از دست رفت.
دومین ارائۀ تثلیث توسط آدم و حوا در باغهای اول و دوم انجام یافت. این آموزشها حتی در روزگاران ماکیونتا ملک صادق، در حدود سی و پنج هزار سال بعد از آن، هنوز به طور کامل محو نشده بودند، زیرا که مفهوم تثلیثِ شیثیها در بینالنهرین و مصر هر دو دوام یافت، اما بیشتر به طور ویژه در هند، یعنی جایی که در آگنی، خدای وداییِ سه سرِ آتش برای مدتی طولانی تداوم یافت.
سومین ارائۀ تثلیث توسط ماکیونتا ملک صادق انجام یافت، و این دکترین توسط سه دایرۀ هم مرکز که خردمند سالیم آن را روی صفحۀ فلزی سینهاش قرار داده بود نمادین بود. اما ماکیونتا این را بسیار دشوار مییافت که در رابطه با پدر جهانی، پسر جاودان، و روح بیکران به فلسطینیان چادرنشین آموزش دهد. بیشتر پیروان او تصور میکردند که تثلیث شامل سه والامرتبۀ نُرلاشیادِک است؛ تعداد اندکی تثلیث را به صورت حکمران سیستم، پدر کوکبه، و الوهیت آفرینندۀ جهان محلی میپنداشتند؛ باز تعداد کمتری ایدۀ همیاری بهشتیِ پدر، پسر، و روح را به میزان حتی کمتر درک میکردند.
آموزشهای ملک صادق در رابطه با تثلیث از طریق فعالیتهای میسیونرهای سالیم به تدریج در سرتاسر بخش عمدۀ اروپا – آسیا و شمال آفریقا گسترش یافت. اغلب دشوار است که میان سهگانگیها و تثلیثها در اعصار بعدی آندی و بعد از ملک صادق تمیز داده شود، در حالی که هر دو مفهوم تا اندازۀ مشخصی در آمیخته و در هم ادغام شدند.
مفهوم تثلیث در میان هندوها به صورت وجود، هوشمندی، و شادی ریشه گرفت. (یک پنداشت بعدی هندی، برهما، سیوا، و ویشنو بود.) در حالی که توصیفات پیشینترِ تثلیث توسط کاهنان شیثی به هند آورده شدند، ایدههای بعدی تثلیث توسط میسیونرهای سالیم وارد شدند و توسط خردمندان بومی هند از طریق آمیختن این دکترینها با پنداشتهای تکاملی سهگانه توسعه یافتند.
کیش بودایی دو دکترین به وجود آورد که یک سرشت تثلیثی داشت: اولی آموزگار، قانون، و برادری بود؛ این آموزشی بود که توسط گوتاما سیدارتا ارائه شد. پنداشت بعد در میان شاخۀ شمالی پیروان بودا به وجود آمد، و شامل خدای متعال، روحالقدس، و نجات دهندۀ در جسم ظهور یافته میشد.
و این ایدههای هندوها و بوداییها پنداشتهای واقعی تثلیث بودند، یعنی ایدۀ یک تجلی سهگانه از یک خدای یگانه. یک پنداشت حقیقیِ تثلیث فقط یک گروهبندی سه خدای جداگانه با هم نیست.
عبرانیان در رابطه با تثلیث از روایات کنعانیِ روزگاران ملک صادق اطلاع داشتند، اما غیرت یکتاپرستانۀ آنها برای خدای واحد، یهوه، چنان تمامی این آموزشها را تحتالشعاع قرار داده بود که تا زمان ظهور عیسی دکترین الوهیم عملاً از الهیات یهودی ریشه کن شده بود. ذهن عبرانی نمیتوانست مفهوم تثلیث را با اعتقاد یکتاپرستانه به خدای یگانه، خدای اسرائیل، آشتی دهد.
پیروان دین اسلام نیز نتوانستند ایدۀ تثلیث را درک کنند. برای یک یکتاپرستی در حال ظهور همیشه دشوار است که در هنگام روبرویی با چند خداپرستی، سهگانه پرستی را تحمل کند. ایدۀ تثلیث بهترینهای آن مذاهبی را نگاه میدارد که یک سنت پایدار یکتاپرستانه به علاوۀ انعطاف پذیری اعتقادی دارند. یکتاپرستان بزرگ، عبرانیان و محمدیها، این را دشوار یافتند که میان پرستش سه خدا، چند خدا پرستی، و سهگانه پرستی، یعنی پرستش یک خدا که در یک تجلی سهگانه از ربانیت و شخصیت وجود دارد فرق بگذارند.
عیسی حقیقت پیرامون اشخاص تثلیث بهشت را به حواریونش آموزش داد، اما آنها فکر میکردند که او به گونهای تمثیلی و سمبلیک سخن میگوید. آنها که در یکتاپرستی عبرانی آموزش یافته بودند، این را دشوار یافتند که اعتقادی را باور کنند که به نظر میرسید با برداشت مسلط آنها پیرامون یهوه در تضاد باشد. و مسیحیان آغازین تعصب عبرانی بر علیه مفهوم تثلیث را به ارث بردند.
نخستین تثلیث مسیحیت در انطاکیه اعلام گردید و شامل خداوند، کلام او، و خرد او بود. پولس پیرامون تثلیث بهشتیِ پدر، پسر، و روح آگاهی داشت، اما به ندرت در رابطه با آن موعظه میکرد و تنها در تعداد اندکی از نامههایش به کلیساهای به تازگی شکل گرفته به آن اشاره کرد. پولس حتی در آن هنگام نیز همچون حواریون همتای خود، پسر آفرینندۀ جهان محلی را با دومین شخص الوهیت، پسر جاودان بهشت، اشتباه گرفت.
برداشت مسیحی تثلیث، که نزدیک به پایان اولین قرن بعد از مسیح شروع به کسب شناسایی نمود، شامل پدر جهانی، پسر آفرینندۀ نِبادان، و خادم الهی سَلوینگتون — روح مادر جهان محلی و یار آفرینشگر پسر آفریننده — بود.
از روزگاران عیسی تاکنون هویت واقعی تثلیث بهشت در یورنشیا شناخته شده نبود (به جز توسط تعداد اندکی از افراد که این امر به طور ویژه برایشان آشکار گردید)، تا این که در این فاش سازیهای آشکار کننده ارائه گردید. اما گرچه برداشت مسیحی از تثلیث در واقع اشتباه بود، در رابطه با روابط روحانی عملاً حقیقت داشت. این برداشت فقط در پیامدهای فلسفی و نتایج کیهانیش دچار شرمندگی شد: برای بسیاری از کسانی که از ذهنیت کیهانی برخوردارند دشوار بوده است که باور کنند دومین شخص الوهیت، دومین عضو یک تثلیث بیکران، روزگاری در یورنشیا سکنی گزید؛ و در حالی که به لحاظ روحی این امر حقیقت دارد، عملاً، این یک واقعیت نیست. آفرینندگان رستۀ میکائیل ربانیت پسر جاودان را به طور کامل در بر میگیرند، اما آنها شخصیت مطلق نیستند.
یکتاپرستی به عنوان یک اعتراض فلسفی بر ضد عدم انسجام پلیتئیسم به وجود آمد. آن ابتدا از طریق سازمانهای خدایان گوناگون با تقسیمبندیهای فعالیتهای فوق طبیعی، سپس از طریق تمجید هنوتئیستیِ یک خدا بیش از خدایان بسیار، و سرانجام از طریق طرد همگی خدایان به جز خدای یگانه که ارزش نهایی دارد توسعه یافت.
تثلیثگرایی ناشی از اعتراض تجربی بر ضد غیرممکن بودنِ تصور یگانگیِ یک الوهیت یکه و تنهای غیرانسانی انگاشته شدهای است که از نظر اهمیت جهانی بیربط است. با گذشت زمان کافی، فلسفه به این تمایل مییابد که کیفیتهای شخصی را از مفهوم الوهیتِ یکتاپرستی خالص جدا سازد، و بدین ترتیب این ایدۀ یک خدای بیربط را به مرتبت یک مطلق پانتئیستی کاهش میدهد. همیشه دشوار بوده است که طبیعت شخصی خدایی را که هیچ روابط برابر شخصی با موجودات شخصی دیگر و همرتبه ندارد فهمید. شخصیت در الوهیت طلب میکند که چنین الوهیتی در رابطه با الوهیت دیگر و برابر شخصی وجود داشته باشد.
از طریق شناخت مفهوم تثلیث ذهن انسان میتواند امید داشته باشد که چیزی از روابط متقابل عشق و قانون را در آفرینشهای زمان و فضا درک کند. انسان از طریق ایمان معنوی نسبت به مهر خداوند بینش به دست میآورد اما به زودی کشف میکند که این ایمان معنوی هیچ تأثیری روی قوانین مقرر شدۀ جهان مادی ندارد. صرف نظر از راسخ بودن اعتقاد انسان به خداوند به عنوان پدر بهشتی وی، افقهای در حال گسترش کیهانی طلب میکنند که او همچنین واقعیت الوهیت بهشت به عنوان قانون جهانی را به رسمیت بشناسد، که او حاکمیت تثلیث را که از بهشت به سوی بیرون گسترش مییابد و حتی بر جهانهای محلیِ در حال تکاملِ پسران آفریننده و دختران آفرینشگرِ سه شخص جاودان سایه افکنده است تشخیص دهد. اتحاد الوهیت این سه شخص قطعاً واقعیت و حقیقت و تقسیم ناپذیریِ جاودان تثلیث بهشت است.
و همین تثلیث بهشت یک وجود واقعی است — نه یک شخصیت، بلکه به هر حال یک واقعیت راستین و مطلق؛ نه یک شخصیت، بلکه به هر حال سازگار با شخصیتهای همزیست — شخصیتهای پدر، پسر، و روح. تثلیث یک واقعیتِ الوهیتِ ابرجمعی است که از پیوند سه الوهیت بهشت منتج شده است. کیفیتها، ویژگیها، و کارکردهای تثلیث جمع سادۀ ویژگیهای سه الوهیت بهشت نیستند؛ کارکردهای تثلیث چیزی بیهمتا و آغازین هستند، و از تحلیل ویژگیهای پدر، پسر، و روح به طور کامل قابل پیش بینی نیستند.
برای مثال: استاد هنگامی که در زمین بود، به پیروانش اندرز داد که عدالت هرگز یک کنش شخصی نیست؛ آن همیشه یک کارکرد گروهی است. خدایان نیز شخصاً عدالت را اجرا نمیکنند. بلکه آنها عیناً این کارکرد را به صورت کامل جمعی، به صورت تثلیث بهشت، اجرا میکنند.
درک مفهومی رابطۀ تثلیثِ پدر، پسر، و روح، ذهن بشری را برای عرضۀ بیشتر روابط مشخص سهگانۀ دیگر آماده میسازد. ممکن است دلیل تئولوژیک از طریق مفهوم تثلیث بهشت به طور کامل بسنده باشد، اما دلیل فلسفی و کیهانی، شناخت سایر ارتباطات سهگانۀ اولین منبع و مرکز را طلب میکند، آن وحدتهای سهگانه که بیکران در ظرفیتهای گوناگونِ غیرپدرانه که تجلی جهانی دارند در آنها کار میکند — روابط خداوندِ نیرو، انرژی، توانمندی، علیّت، واکنش، بالقوگی، واقعیت، گرانش، تنش، الگو، اصل، و وحدت.
در حالی که نوع بشر گاهی اوقات فهم تثلیثِ سه شخص الوهیت را درک نموده است، انسجام طلب میکند که هوشمندی بشری درک کند که روابط مشخصی میان تمامی هفت مطلق وجود دارد. اما تمامی آنچه که پیرامون تثلیث بهشت صحت دارد لزوماً در رابطه با یک وحدت سهگانه حقیقت ندارد، زیرا یک وحدت سهگانه چیزی غیر از یک تثلیث است. یک وحدت سهگانه در برخی جنبههای کنشگرایانه ممکن است با یک تثلیث قابل مقایسه باشد، اما در سرشت هرگز همانند یک تثلیث نیست.
انسان فانی در حال عبور کردن از میان یک عصر بزرگ افقهای در حال گسترش و مفاهیم در حال توسعه در یورنشیا است، و تکامل فلسفۀ کیهانی او باید شتاب یابد تا با بسط صحنۀ عقلانیِ اندیشۀ بشری هماهنگ شود. به تدریج که آگاهی کیهانی انسان فانی بسط مییابد، او ارتباط متقابل همه چیز را که در دانش مادی، فلسفۀ عقلانی، و بینش معنوی خود مییابد مشاهده میکند. باز با تمامی این اعتقاد به وحدت کیهان، انسان تنوع تمامی وجود را مشاهده میکند. به رغم تمامی برداشتها پیرامون تغییرناپذیری الوهیت، انسان مشاهده میکند که در جهانی زندگی میکند که حاوی تغییر مداوم و رشد تجربی است. صرف نظر از درک بقای ارزشهای معنوی، انسان باید به طور پیوسته ریاضیات و پیش ریاضیاتِ نیرو، انرژی، و توان را به حساب آورد.
آکندگی جاودانِ بیکرانی باید به طریقی با رشد زمانیِ جهانهای در حال تکامل و با عدم کمال ساکنان تجربی آن سازگار باشد. پنداشت بیکرانیِ کامل باید به طریقی چنان تقسیم شود و تعدیل گردد که خرد انسان و روان مورانشیایی بتواند این مفهوم ارزش نهایی و اهمیت معنوی کننده را درک کند.
در حالی که استدلال یک یگانگی یکتاپرستانۀ واقعیت کیهانی را طلب میکند، تجربۀ متناهی اصل مطلقهای جمعی و هماهنگی آنها در روابط کیهانی را لازم میدارد. بدون وجودهای همتراز هیچ احتمالی برای پدیداری تنوع روابط مطلق، هیچ شانسی برای کارکرد ناهمسانیها، تغییرپذیرها، متعادل کنندهها، کاهش دهندگان نیرو، تعدیل کنندگان، یا تقلیل دهندگان وجود ندارد.
در این مقالات جمع واقعیت (بیکرانی) بدان صورت که وجود دارد در هفت مطلق عرضه شده است:
1- پدر جهانی.
2- پسر جاودان.
3- روح بیکران.
4- جزیرۀ بهشت.
5- مطلق الوهیت.
6- مطلق جهانی.
7- مطلق کامل.
اولین منبع و مرکز، که برای پسر جاودان پدر است، برای جزیرۀ بهشت نیز الگو میباشد. او شخصیتی است که در پسر کامل است، اما شخصیتی که در مطلق کامل بالقوه شده است. پدر انرژی است که در بهشت – هاونا آشکار شده است و در همان حال انرژی است که در مطلق کامل پنهان گشته است. بیکران به طور پیوسته در کنشهای بیوقفۀ عامل مشترک آشکار شده است، در حالی که در فعالیتهای جبران کننده اما پوشش یافتۀ مطلق جهانی برای ابد کار میکند. پدر بدین گونه با شش مطلقِ همتراز مرتبط است، و تمامی هفت تا، بدین گونه دایرۀ بیکرانی را در سرتاسر چرخههای بیپایان ابدیت در بر میگیرند.
به نظر میرسد که وحدت سهگانۀ روابط مطلق اجتناب ناپذیر است. شخصیت در جستجوی سایر روابط شخصیتی در سطح مطلق و نیز در تمامی سطوح دیگر جاودانه میشود. و رابطۀ سه شخصیت بهشت نخستین وحدت سهگانه، پیوند شخصیتی پدر، پسر، و روح را جاودانه میسازد. زیرا هنگامی که این سه شخص، به عنوان اشخاص، برای کنش متحد به هم میپیوندند، از طریق آن شامل یک وحدت سهگانۀ حاوی وحدت کنشگرایانه، نه یک تثلیث، میشوند — یک وجود ارگانیک — اما با این وجود یک وحدت سهگانه، یک هم آراییِ جمعیِ سهگانۀ کنشگرایانه.
تثلیث بهشت یک وحدت سهگانه نیست؛ این یک هم آراییِ کنشگرایانه نیست؛ بلکه این الوهیت تقسیم ناشده و غیرقابل تقسیم است. پدر، پسر، و روح (به عنوان اشخاص) میتوانند با تثلیث بهشت یک رابطه را حفظ کنند، زیرا تثلیث، قطعاً الوهیتِ تقسیم ناشدۀ آنها است. پدر، پسر، و روح چنین رابطهای شخصی با اولین وحدت سهگانه حفظ نمیکنند، زیرا این دقیقاً پیوند کنشگرایانۀ آنها به عنوان سه شخص است. آنها فقط به صورت تثلیث — به صورت الوهیت تقسیم ناشده — به طور جمعی یک رابطۀ بیرونی با وحدت سهگانۀ جمع شخصیشان را حفظ میکنند.
بدین ترتیب تثلیث بهشت در میان روابط مطلق جایی بیهمتا دارد؛ چندین وحدت سهگانۀ وجودگرایانه وجود دارد، اما فقط یک تثلیث وجودگرایانه. یک وحدت سهگانه یک وجود نیست. آن بیش از آن که ارگانیک باشد کنشگرایانه است. اعضای آن بیش از آن که رابطۀ شراکتی داشته باشند شریک هستند. اجزای وحدت سهگانه ممکن است وجودهایی باشند، اما یک وحدت سهگانه خود یک مشارکت است.
با این وجود، یک نقطۀ تشابه میان تثلیث و وحدت سهگانه وجود دارد: هر دو به کارکردهایی منجر میشوند که چیزی غیر از جمع قابل تشخیص ویژگیهای اجزای عضو هستند. اما در حالی که آنها از یک نقطه نظر کنشگرایانه بدین گونه شبیه هستند، سوا از آن هیچ رابطۀ گروهی به نمایش نمیگذارند. آنها به صورت رابطۀ کارکرد با ساختار کمابیش مربوط هستند. اما کارکرد مشارکت وحدت سهگانه کارکرد ساختار تثلیث یا وجود نیست.
با این وجود وحدتهای سهگانه واقعی هستند؛ آنها بسیار واقعی هستند. در آنها کل واقعیت کنش مییابد، و پدر جهانی از طریق آنها کنترل فوری و شخصی روی کارکردهای اصلی بیکرانی اِعمال میکند.
در تلاش برای توصیف هفت وحدت سهگانه، توجه به این واقعیت معطوف میگردد که پدر جهانی عضو آغازین هر یک است. او نخستین منبع پدرانۀ جهانی، مرکز مطلق، علت آغازین، کنترل کنندۀ جهانی، انرژی دهندۀ نامحدود، وحدت آغازین، نگاهدارندۀ کامل، اولین شخص الوهیت، الگوی آغازین کیهانی، و جوهر بیکرانی هست، بوده، و همواره خواهد بود. پدر جهانی علت شخصیِ مطلقها است؛ او مطلقِ مطلقها است.
میتوان طبیعت و معنی هفت وحدت سهگانه را به صورت زیر نشان داد:
اولین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ شخصی – هدفمند. این گروهبندیِ سه شخصیت الوهیت است:
1- پدر جهانی.
2- پسر جاودان.
3- روح بیکران.
این پیوند سهگانۀ مهر، بخشش، و خدمت است — مشارکت هدفمند و شخصی سه شخصیت جاودان بهشت. این مشارکت الهیِ برادرانه، دوستدار مخلوق، کنش کنندۀ پدرانه، و ترویج دهندۀ فراز است. شخصیتهای الهیِ این نخستین وحدت سهگانه، خدایان عطا کنندۀ شخصیت، اعطا کنندۀ روح، و اعطا کنندۀ ذهن هستند.
این وحدت سهگانۀ حاوی ارادۀ بیکران است؛ آن در سرتاسر زمان حالِ جاودان و در تمامی جریان زمان در گذشته – حال – آینده عمل میکند. این رابطه بیکرانیِ اراده را به بار میآورد و مکانیسمهایی را فراهم میکند که از طریق آن الوهیت شخصی برای مخلوقاتِ کیهانِ در حال تکامل، خود - آشکار کننده میشود.
دومین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ نیرو – الگو. چه این یک آلتیمتانِ ریز باشد، یک ستارۀ سوزان، یا یک سحابی در حال چرخش، حتی جهان مرکزی یا ابرجهانها، از کوچکترین تا بزرگترین سازمانیابیهای مادی، همیشه الگوی فیزیکی — پیکربندی کیهانی — از کارکرد این وحدت سهگانه سرچشمه گرفته است. این پیوند شامل اینها است:
1- پدر – پسر.
2- جزیرۀ بهشت.
3- عامل مشترک.
انرژی توسط عوامل کیهانیِ سومین منبع و مرکز سازمان مییابد؛ انرژی از روی الگوی بهشت، مادیتیابیِ مطلق، شکل مییابد؛ اما پشت تمامی این مهار بیوقفه، حضور پدر – پسر وجود دارد که پیوندشان الگوی بهشت را در پدیداریِ هاونا همزمان با تولد روح بیکران، عامل مشترک، در ابتدا به کار انداخت.
در تجربۀ مذهبی، مخلوقات با خدایی که محبت است تماس برقرار میکنند، اما این بینش معنوی هرگز نباید شناخت هوشمندانۀ واقعیت جهانیِ الگویی را که بهشت است تحتالشعاع قرار دهد. شخصیتهای بهشت از طریق نیروی گیرای مهر الهی پرستش آزادانۀ کلیۀ مخلوقات را جلب میکنند و تمامی این شخصیتهای با روح تولد یافته را به شادمانیهای آسمانیِ خدمت بیپایان فرزندان پایان دهندۀ خداوند رهنمون میشوند. دومین وحدت سهگانه آرشیتکت عرصۀ فضا است که این رخدادها در آن آشکار میشوند؛ آن الگوهای آرایش کیهانی را مشخص میسازد.
مهر ممکن است ربانیتِ اولین وحدت سهگانه را تعیین ویژگی نماید، اما الگو تجلیِ کهکشانیِ دومین وحدت سهگانه است. آنچه که اولین وحدت سهگانه برای شخصیتهای در حال تکامل است، دومین وحدت سهگانه برای جهانهای در حال تکامل میباشد. الگو و شخصیت دو تجلی بزرگ کنشهای اولین منبع و مرکز هستند؛ و صرف نظر از این که چقدر ممکن است فهم آن دشوار باشد، با این وجود این حقیقت دارد که نیرو – الگو و شخصِ با محبت همان واقعیت جهانی هستند؛ جزیرۀ بهشت و پسر جاودان آشکارسازیهای هماهنگ اما متقابلِ طبیعت غیرقابل درک پدر – نیروی جهانی هستند.
سومین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ روحی – تکاملی. آغاز و پایان تمامیت تجلی روحی در این رابطه نهفته است که شامل اینها است:
1- پدر جهانی.
2- پسر – روح.
3- مطلق الوهیت.
از توانمندی روحی تا روح بهشت، روح تماماً در این مشارکت سهگانۀ جوهر خالص روحِ پدر، ارزشهای فعال روحِ پسر – روح، و پتانسیلهای نامحدود روحیِ مطلقِ الوهیت ابراز واقعی مییابد. پیدایشِ آغازینِ ارزشهای وجودگرایانه، تجلی کامل، و سرنوشت نهاییِ روح، در این سهگانگی قرار دارد.
پدر پیش از روح وجود دارد؛ پسر – روح به صورت روح فعالِ آفرینشگر عمل میکند؛ مطلق الوهیت به صورت روح تماماً فراگیر، حتی ماورای روح، وجود دارد.
چهارمین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ بیکرانیِ انرژی. در حیطۀ این وحدت سهگانه آغازها و پایانهای تمامی واقعیت انرژی جاودانه میشود، از توانمندی فضا تا مونوتا. این گروهبندی اینها را در بر میگیرد:
1- پدر – روح.
2- جزیرۀ بهشت.
3- مطلق کامل.
بهشت مرکز فعل و انفعالاتِ نیرو – انرژیِ کیهان است — مکان جهانیِ اولین منبع و مرکز، نقطۀ کانونیِ کیهانیِ مطلق کامل، و منبع تمامی انرژی. در حیطۀ این وحدت سهگانه پتانسیل انرژیِ کیهان بیکران نهفته است که به گونهای وجودگرایانه در آن موجود است، و جهان بزرگ و جهان بنیادین تنها بخشی از تجلیهای آن هستند.
چهارمین وحدت سهگانه واحدهای بنیادینِ انرژی کیهانی را به طول مطلق کنترل میکند و آنها را به نسبت مستقیمِ نمود در الوهیتهای تجربیِ حاویِ ظرفیت زیر مطلق برای کنترل کردن و ثبات بخشیدن به کیهانِ در حال دگرگونی، از دسترسی مطلق کامل رها میسازد.
این وحدت سهگانه همان نیرو و انرژی است. امکانات بیپایانِ مطلق کامل حول ابسولوتمِ جزیرۀ بهشت که فعالیتهای غیرقابل تصور سکونِ سوا از آن ایستای کامل از آنجا سرچشمه مییابد متمرکز شده است. و تپش پایان ناپذیر قلب مادیِ بهشتیِ کیهان بیکران در هماهنگی با الگوی غیرقابل درک و طرح غیرقابل جستجوی انرژی دهندۀ بیکران، اولین منبع و مرکز، میتپد.
پنجمین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ بیکرانیِ واکنشگر. این پیوند شامل اینها است:
1- پدر جهانی.
2- مطلق جهانی.
3- مطلق کامل.
این گروهبندی، جاودانگیِ تحققِ کنشگرایانۀ بیکرانیِ هر آنچه را که در حیطۀ قلمروهای واقعیتِ غیرالوهیت قابل واقعیت یافتن است به بار میآورد. این وحدت سهگانه ظرفیت نامحدود واکنشگر را نسبت به کنشهای ارادی، سببی، تنشی، و الگویی و وجودهای سایر وحدتهای سهگانه جلوهگر میسازد.
ششمین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ الوهیتِ مربوط به کیهان. این گروهبندی شامل اینها است:
1- پدر جهانی.
2- مطلق الوهیت.
3- مطلق جهانی.
این رابطۀ الوهیت در کیهان، همه جا حضوریِ الوهیت در پیوند با تعالیتِ الوهیت است. این آخرین معاضدت ربانیت در سطوح بیکرانی به سوی آن واقعیاتی است که خارج از قلمرو واقعیت الوهیت یافته نهفته است.
هفتمین وحدت سهگانه — وحدت سهگانۀ حاوی یگانگیِ بیکران. این وحدت بیکرانی است که به طور کنشگرایانه در زمان و ابدیت تجلی یافته است، یگانه شدنِ هماهنگ واقعیتها و بالقوگیها. این گروه شامل اینها است:
1- پدر جهانی.
2- عامل مشترک.
3- مطلق جهانی.
عامل مشترک جنبههای متنوع کنشگرایانۀ تمامی واقعیتِ تحقق یافته، از متناهیها تا تعالیگرایان و تا مطلقها را در تمامی سطوح تجلی به طور سرتاسری یکپارچه میسازد. مطلق جهانی ناهمسانیهای ذاتی در جنبههای گوناگونِ تمامی واقعیت ناکامل، از بالقوگیهای نامحدودِ واقعیتِ الوهیتِ فعال ارادی و سببی تا امکانات بیکرانِ واقعیت غیرالوهیتِ ساکن و واکنشمند در قلمروهای غیرقابل درکِ مطلق کامل را به طور کامل جبران میسازد.
همینطور که عامل مشترک و مطلق جهانی در این وحدت سهگانه دست به کنش میزنند، نسبت به حضور الوهیت و غیرالوهیت نیز به طور همسان واکنشمند هستند، همانطور که اولین منبع و مرکز نیز که در این رابطه از نظر کلیۀ مقاصد و اهداف به لحاظ نظری از من هستم غیرقابل تمیز دادن است چنین میباشد.
این برآوردهای تقریبی برای روشن ساختن مفهوم وحدتهای سهگانه کافی هستند. اگر شما سطح غائی وحدتهای سهگانه را نشناسید، نمیتوانید هفتای اول را به طور کامل بفهمید. در حالی که ما عاقلانه نمیپنداریم که برای شرح مبسوط بیشتر دست به تلاش زنیم، میتوانیم بگوییم که پانزده پیوند سهگانۀ اولین منبع و مرکز وجود دارد که در این مقالات هشت عدد از آنها آشکار ناشده هستند. این پیوندهای آشکار ناشده به واقعیتها، فعلیتها، و بالقوگیهایی مربوط هستند که در ورای سطح تجربی تعالیت هستند.
وحدتهای سهگانه چرخ توازنِ کنشگرایانۀ بیکرانی، وحدت بیهمتا بودنِ هفت مطلق بیکران هستند. حضور وجودگرایانۀ وحدتهای سهگانه است که من هستمِ پدر را قادر میسازد به رغم تنوع بیکرانی به صورت هفت مطلق، وحدت کنشگرایانۀ بیکرانی را تجربه کند. اولین منبع و مرکز، عضو یگانهسازِ تمامی وحدتهای سهگانه میباشد؛ در او تمامی چیزها آغازهای کامل، وجودهای جاودان، و سرنوشتهای بیکران خود را دارا میباشند — ” در او همه چیز قوام دارد.“
اگرچه این پیوندها نمیتوانند بیکرانیِ من هستمِ پدر را افزایش دهند، به نظر میرسد آنها تجلیهای زیربیکران و زیرمطلقِ واقعیت او را میسر میسازند. هفت وحدت سهگانه، کاربرد متنوع را چند برابر میسازد، ژرفاهای نوینی را جاودان میسازد، ارزشهای جدیدی را الوهیت میبخشد، بالقوگیهای نوینی را نشان میدهد، معانی نوینی را آشکار میسازد؛ و تمامی این تجلیهای تنوع یافته در زمان و فضا و در کیهان جاودان در سکون فرضیِ بیکرانی آغازینِ من هستم وجود دارند.
روابط مشخص سهگانۀ دیگری وجود دارند که ساختارشان غیرپدرانه است، اما آنها وحدتهای سهگانۀ واقعی نیستند، و همیشه از وحدتهای سهگانۀ پدر تمیز داده میشوند. آنها به طور گوناگون وحدتهای سهگانۀ همیار، وحدتهای سهگانۀ همتراز، و سهگانگیها نامیده میشوند. آنها پیامد وجود وحدتهای سهگانه هستند. دوتا از این پیوندها شامل پیوندهای زیرین هستند:
سهگانگی واقعیت. این سهگانگی شامل روابط متقابل این سه واقعیت مطلق هستند:
1- پسر جاودان.
2- جزیرۀ بهشت.
3- عامل مشترک.
پسر جاودان، واقعیت روحیِ مطلق است، شخصیت مطلق. جزیرۀ بهشت، واقعیت کیهانی مطلق است، الگوی مطلق. عامل مشترک، واقعیت ذهنی مطلق است، همتراز واقعیت مطلق روحی، و ترکیب وجودگرایانۀ الوهیتِ شخصیت و توان. این پیوند سهگانه به هماهنگی جمع کل واقعیت تحقق یافتۀ روحی، کیهانی، یا ذهنی منجر میشود. آن در واقعیت کامل است.
سهگانگی بالقوگی. این سهگانگی شامل پیوند سه مطلق بالقوگی میباشد:
1- مطلق الوهیت.
2- مطلق جهانی.
3- مطلق کامل.
ذخایر بیکرانیِ تمامی واقعیت پنهانِ انرژی — روحی، ذهنی، یا کیهانی — بدین گونه متقابلاً به هم مرتبط هستند. این پیوند تلفیقِ تمامی واقعیت پنهان انرژی را به بار میآورد. پتانسیلِ آن بیکران است.
همانطور که وحدتهای سهگانه عمدتاً درگیر یگانهسازیِ کنشگرایانۀ بیکرانی هستند، سهگانگیها نیز درگیر پدیداریِ کیهانیِ الوهیتهای تجربی میباشند. وحدتهای سهگانه به طور غیرمستقیم درگیر هستند، اما سهگانگیها به طور مستقیم درگیر میباشند، در الوهیتهای تجربی — متعال، غائی، و مطلق. آنها در ترکیب در حال پدیداریِ توانمندی- شخصیتیِ ایزد متعال پدیدار میشوند. و ایزد متعال برای مخلوقات زمانِ فضا، یک آشکارسازی یگانگیِ من هستم میباشد.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
حتی برای رستههای بالای موجودات هوشمند جهان، بیکرانی فقط بخشاً قابل درک است، و نهایت واقعیت فقط به طور نسبی قابل فهم است. ذهن بشر، همینطور که در صدد بر میآید به راز جاودانگیِ منشأ و سرنوشت تمامی آنچه که واقعی نامیده میشود رخنه کند، میتواند به طور سودمند بدین گونه به مسئله برخورد کند که ابدیت – بیکرانی را به صورت یک بیضی تقریباً نامحدود تصور کند که توسط یک علت مطلق به وجود آمده است، و در سرتاسر این دایرۀ جهانیِ تنوع بیپایان کار میکند، و به طور پیوسته به دنبال یک پتانسیل مطلق و بیکرانِ سرنوشت است.
هنگامی که خرد انسانی تلاش میکند مفهوم تمامیت واقعیت را درک کند، چنین ذهن متناهی با واقعیت نامتناهی رو به رو میشود؛ تمام واقعیت قطعاً نامتناهی است و از این رو هرگز نمیتواند از طریق هر ذهنی که در ظرفیت برداشت زیرنامتناهی است به طور کامل درک شود.
ذهن بشر به سختی میتواند یک برداشت مکفی از وجودهای ابدیت شکل دهد، و بدون چنین درکی غیرممکن است که حتی برداشتهای خودمان را از تمامیت واقعیت توصیف کنیم. با این وجود، ما میتوانیم برای ارائۀ چنین مطلبی تلاش کنیم، گر چه ما به طور کامل آگاهیم که برداشتهای ما باید در پروسۀ تغییر و تبدیلِ ترجمه برای سطح فهم ذهن انسان در معرض تحریف عمیقی قرار گیرند.
فیلسوفان جهانها علیت مطلق آغازین در بیکرانی را به پدر جهانی نسبت میدهند که به عنوان بیکران، جاودان، و من هستمِ مطلق عمل میکند.
عناصر خطرناک بسیاری در رابطه با ارائۀ این ایدۀ یک من هستمِ بیکران به خرد انسانی وجود دارد، زیرا این ایده چنان از فهم تجربیِ بشری دور است که مستلزم تحریف جدیِ معانی و سوء فهم ارزشها است. با این وجود، مفهوم فلسفیِ من هستم برای یک برخورد مبادرت شده نسبت به درک ناکامل از آغازهای مطلق و سرنوشتهای بیکران، قطعاً به موجودات متناهی یک مقیاس میدهد. اما در تمامی تلاشهایمان برای توضیح پیدایش و ثمره دهیِ واقعیت، اجازه دهید روشن شود که این مفهوم من هستم، در تمامی معانی و ارزشهای شخصیت مترادف با اولین شخص الوهیت، پدر جهانیِ تمامی شخصیتها است. اما این اصل من هستم در قلمروهای الوهیت نیافتۀ واقعیت جهانی آنقدر به وضوح قابل تشخیص نیست.
من هستم بیکران است؛ من هستم همچنین بیکرانی است. از نقطه نظر ترتیب زمانی، تمامی واقعیت منشأ در من هستم بیکران دارد، که وجود تنهایش در ابدیتِ بیکران گذشته باید عالیترین اصل فلسفیِ یک مخلوقِ متناهی باشد. مفهوم من هستم بر بیکرانی کامل دلالت دارد، واقعیت همسانِ تمامی آنچه که همواره بتواند در تمامی یک ابدیت جاودان وجود داشته باشد.
من هستم به عنوان یک مفهوم وجودگرایانه نه الوهیت یافته است و نه الوهیت نیافته، نه واقعی و نه بالقوه، نه شخصی و نه غیرشخصی، نه استاتیک و نه دینامیک. هیچ قید و شرطی نمیتواند به بیکران اطلاق شود، به جز این که گفته شود من هستم هست. اصل فلسفیِ من هستم مفهوم یگانۀ جهان است که درکش تا اندازهای از درک مطلق کامل دشوارتر است.
برای ذهن متناهی باید صرفاً آغازی وجود داشته باشد، و گر چه برای واقعیت هرگز آغازی واقعی وجود نداشت، باز روابط سرچشمهای مشخصی وجود دارد که واقعیت به بیکرانی جلوه مینماید. میتوان وضعیت پیش واقعی، آغازین، و جاودانگی را چیزی شبیه به این پنداشت: در یک لحظۀ بینهایت دور، فرضی، بعد از ابدیت، میتوان من هستم را به صورت چیز و هیچ چیز، هر دو، تصور نمود، به صورت علت و معلول هر دو، به صورت خواست و پاسخ، هر دو. در این لحظۀ فرضیِ ابدیت هیچ گونه ناهمسانی در سرتاسر تمامی بیکرانی وجود ندارد. بیکرانی با بیکران پر شده است؛ بیکران بیکرانی را احاطه میکند. این لحظۀ فرضیِ ایستای ابدیت است؛ واقعیها هنوز در حیطۀ پتانسیلهای خود محصور هستند، و پتانسیلها هنوز در حیطۀ بیکرانیِ من هستم پدیدار نگشتهاند. اما حتی در این وضعیت حدسی ما باید وجود امکان ارادۀ نفس را تصور کنیم.
همواره به یاد داشته باشید که درک انسان از پدر جهانی یک تجربۀ شخصی است. خداوند به عنوان پدر روحانی شما برای شما و برای تمامی انسانهای دیگر قابل درک است؛ اما برداشت تجربیِ پرستشآمیز شما از پدر جهانی همیشه باید کمتر از فرض فلسفیِ شما از بیکرانیِ اولین منبع و مرکز، من هستم، باشد. هنگامی که ما از پدر صحبت میکنیم، منظور ما خداوند بدان گونه که توسط مخلوقاتش، بالا و پایین هر دو، قابل فهم است میباشد، اما چیز بسیار بیشتری از الوهیت وجود دارد که برای مخلوقات جهان قابل فهم نیست. خداوند، پدر شما، و پدر من، آن فاز از بیکران است که ما در شخصیتهایمان به عنوان یک واقعیتِ حقیقیِ تجربی میبینیم، اما من هستم از تمامی آنچه که احساس میکنیم از اولین منبع و مرکز غیرقابل شناخت است همواره به عنوان فرضیۀ ما باقی میماند. و حتی آن فرضیه احتمالاً بسیار کمتر از بیکرانیِ درک ناشده از واقعیت آغازین میباشد.
جهان جهانها با گروههای بیشمار شخصیتهای ساکنش یک ارگانیسم عظیم و پیچیده است، اما اولین منبع و مرکز بینهایت پیچیدهتر از جهانها و شخصیتهایی است که در پاسخ به فرامین ارادی او واقعیت یافتهاند. هنگامی که شما به واسطۀ عظمت جهان بنیادین در حیرت فرو میروید، درنگ کنید و این را مورد ملاحظه قرار دهید که حتی این آفرینش غیرقابل تصور نمیتواند بیش از یک آشکارسازی جزئی از بیکران باشد.
به راستی بیکرانی دور از سطح تجربۀ درک انسان است، اما حتی در این عصر در یورنشیا برداشتهای شما از بیکرانی در حال رشد هستند، و آنها در سرتاسر دوران بیپایان زندگانی شما تا ابدیت آینده به رشد ادامه خواهند داد. بیکرانی کامل برای مخلوق متناهی بیمعنی است، اما بیکرانی قادر به خود - محدودیت است و برای تمامی سطوح وجودهای جهان آمادۀ بیان واقعیت است. و صورتی که بیکران به سوی تمامی شخصیتهای جهان میچرخاند صورت یک پدر، پدر جهانی با محبت است.
در بررسی پیدایش واقعیت، همواره به خاطر داشته باشید که تمامی واقعیت مطلق از ابدیت است و بدون آغازِ وجود است. ما به واسطۀ واقعیت مطلق به سه شخص وجودگرای الوهیت، جزیرۀ بهشت، و سه مطلق اشاره میکنیم. این هفت واقعیت به گونهای همتراز جاودانه هستند، با این وجود ما در ارائۀ سرآغازهای ترتیبی آنها به موجودات بشری به زبان زمان – فضا متوسل میشویم.
در دنبال نمودن توصیف رویداد نگارانۀ سرآغازهای واقعیت، باید یک لحظۀ تئوریک فرض شده از ”نخستین“ ابراز ارادی و ”نخستین“ واکنش پیامدی در حیطۀ من هستم وجود داشته باشد. در تلاشهایمان برای توصیف پیدایش و ایجاد واقعیت، این مرحله را میتوان به صورت تفکیکِ خودِ بیکران از بیکرانی تصور نمود، اما پنداشت این رابطۀ دوگانه همیشه باید به یک درک سهگانه از طریق شناختِ زنجیرۀ جاودان بیکرانی، من هستم، بسط داده شود.
این خود دگردیسیِ من هستم به تفکیک چندگانۀ واقعیت الوهیت یافته و واقعیت الوهیت نیافته، واقعیت بالقوه و واقعی، و واقعیتهای مشخص دیگر که به سختی میتوانند بدین گونه طبقهبندی شوند منجر میشود. این تفکیکهای یکتاگرایانۀ تئوریکِ من هستم از طریق روابط همزمانی که از درون همان من هستم برآمدهاند برای ابد یکپارچه شدهاند — پیش واقعیتِ پیش بالقوه، پیش واقعی، پیش شخصی، یگانه، که از طریق بیکران در حضور اولین منبع و مرکز و به عنوان شخصیت در مهر نامحدود پدر جهانی به عنوان مطلق آشکار شده است.
از طریق این دگرگونیهای درونی، من هستم مبنایی برای یک خود – رابطۀ هفتگانه را تثبیت میسازد. مفهوم فلسفی (زمانیِ) من هستمِ تنها و مفهوم گذرا (زمانیِ) من هستم به صورت سهگانه اکنون میتواند بسط داده شود تا من هستم را به صورت هفتگانه در بر گیرد. این طبیعت هفتگانه — یا هفت مرحلهای — میتواند به بهترین شکل در رابطه با هفت مطلق بیکرانی نشان داده شود:
1- پدر جهانی. من هستم پدرِ پسر جاودان. این رابطۀ آغازینِ شخصیتیِ واقعیتها است. شخصیت مطلق پسر واقعیت پدر بودن خداوند را مطلق میسازد و فرزندی بالقوۀ تمامی شخصیتها را تثبیت میکند. این رابطه شخصیت بیکران را تثبیت میکند و آشکارسازی روحی آن را در شخصیت پسر آغازین به اوج میرساند. این فاز من هستم حتی توسط انسانهادر سطوح روحی به طور جزئی قابل تجربه کردن است، آنهایی که ضمن این که در جسم هستند، میتوانند پدر ما را پرستش کنند.
2- کنترل کنندۀ جهانی. من هستم علت بهشت جاودان. این رابطۀ آغازینِ غیرشخصی از واقعیتها، رابطۀ آغازین غیرروحی است. پدر جهانی، خداوند به عنوان محبت است؛ کنترل کنندۀ جهانی، خداوند به عنوان الگو است. این رابطه پتانسیلِ شکل — نما — را تثبیت میکند، و الگوی اصلی رابطۀ غیرشخصی و غیرروحی را تعیین میسازد — الگوی اصلی که تمامی کپیها از آن ساخته شدهاند.
3- آفرینندۀ جهانی. من هستمِ یگانه با پسر جاودان. این پیوند پدر و پسر (در حضور بهشت) چرخۀ خلاق را که در پدیداریِ شخصیت مشترک و جهان جاودان به اوج میرسد آغاز میکند. از دیدگاه انسان متناهی، سرآغازهای راستینِ واقعیت در پدیداری آفرینش هاونا در گسترۀ ابدیت نهفته است. این عمل خلاق الوهیت توسطِ و از طریقِ خدای عمل صورت میگیرد. او اساساً وحدت پدر – پسر است که در تمامی سطوح واقعی و برای آن تجلی یافته است. از این رو خلاقیت الهی به گونهای پایدار از طریق وحدت تعیین ویژگی میشود، و این وحدت انعکاس بیرونیِ یگانگی مطلقِ دوگانگی پدر – پسر و سهگانگی پدر – پسر – روح است.
4- نگاهدارندۀ بیکران. من هستمِ خود وابسته. این رابطۀ آغازینِ استاتیکها و پتانسیلهای واقعیت است. در این رابطه، تمامی ناکاملها و کاملها جبران میشوند. این فاز من هستم به بهترین نحو به عنوان مطلق جهانی فهمیده میشود — متحد کنندۀ مطلقهای الوهیت و کامل.
5- پتانسیل بیکران. من هستمِ خود مشروط. این نشان بیکرانی است که گواه جاودان نسبت به خود – محدود سازیِ ارادیِ من هستم را که ابرازِ خود و خود آشکارسازی سهگانه به واسطۀ آن به دست آمد را با خود حمل میکند. این فاز من هستم معمولاً به عنوان مطلق الوهیت فهم میشود.
6- ظرفیت بیکران. من هستمِ استاتیک – واکنشمند. این سرچشمۀ بیپایان، امکان برای تمامی بسط کیهانی آینده است. این فاز من هستم شاید به بهترین نحو به صورت حضور اَبَرجاذبۀ مطلق کامل درک شود.
7- یکتای جهانیِ بیکران. من هستم به عنوان من هستم. این سکون یا خود – رابطۀ بیکرانی است، واقعیت جاودانِ بیکرانی – واقعیت و حقیقت جهانیِ واقعیت – بیکرانی. تا جایی که این رابطه به صورت شخصیت قابل تشخیص است، در پدر الهیِ تمامی شخصیتها، حتی شخصیتهای مطلق، به جهانها آشکار شده است. تا جایی که این رابطه به گونهای غیرشخصی قابل ابراز است، به صورت انسجام مطلقِ انرژی خالص و روح خالص در پیشگاه پدر جهانی به وسیلۀ جهان مورد تماس واقع میشود. تا جایی که این رابطه به صورت یک مطلق قابل درک است، در آغازین بودن اولین منبع و مرکز آشکار شده است؛ ما همگی در او زندگی میکنیم و حرکت میکنیم و موجودیت خود را دارا میباشیم، از مخلوقات فضا تا شهروندان بهشت؛ و این امر درست به همان اندازه که در رابطه با جهان بنیادین صادق است به آلتیمتانِ بسیار کوچک نیز صدق میکند، و درست در رابطه با آنچه که خواهد بود، آنچه که هست، و آنچه که بوده است حقیقت دارد.
هفت رابطۀ آغازین در حیطۀ من هستم به صورت هفت مطلق بیکرانی جاودانه میشوند. اما گر چه ما میتوانیم سرآغازهای واقعیت و تمایز بیکرانی را به صورت یک داستانِ ترتیبوار توصیف نماییم، در واقع تمامی هفت مطلق به طور کامل و همتراز جاودان هستند. ممکن است برای اذهان انسانی ضروری باشد که سرآغازهای خود را در نظر بگیرند، اما این پنداشت همیشه باید تحتالشعاع این درک قرار گیرد که هفت مطلق هیچ آغازی نداشتند؛ آنها جاودان هستند و همیشه بدین گونه بودهاند. هفت مطلق پیشآوردِ واقعیت هستند. آنها در این مقالات به صورت زیرین توصیف شدهاند:
1- اولین منبع و مرکز. اولین شخص الوهیت و الگوی آغازین غیرالوهیت، خداوند، پدر جهانی، آفریننده، کنترل کننده، و نگاهدارنده؛ محبت جهانی، روح جاودان، و انرژی بیکران؛ پتانسیل تمامی پتانسیلها و منبع تمامی واقعیات؛ ثبات تمامی استاتیکها و دینامیسم تمامی تغییرات؛ منبع الگو و پدر اشخاص. تمامی هفت مطلق به طور جمعی با بیکرانی برابرند، اما پدر جهانی خودش در واقع بیکران است.
2- دومین منبع و مرکز. دومین شخص الوهیت، پسر جاودان و آغازین؛ واقعیتهای مطلق شخصیتِ من هستم و مبنایی برای درک – آشکارسازیِ ”شخصیت من هستم.“ هیچ شخصیتی نمیتواند امید داشته باشد که به پدر جهانی دست یابد مگر از طریق پسر جاودان او؛ و شخصیت نیز جدا از کنش و یاری این الگوی مطلق برای تمامی شخصیتها نمیتواند به سطوح روحیِ وجود دست یابد. در دومین منبع و مرکز، روح کامل است در حالی که شخصیت مطلق است.
3- منبع و مرکز بهشت. دومین الگوی غیرالوهیت، جزیرۀ جاودان بهشت؛ مبنایی برای درک – آشکارسازی ”نیروی من هستم“ و بنیادی برای تثبیت کنترل جاذبه در سرتاسر جهانها. در رابطه با تمامی واقعیت تحقق یافته، غیرروحی، غیرشخصی، و غیرارادی، بهشت مطلقِ الگوها است. درست همانطور که انرژی روحی از طریق شخصیت مطلقِ مادر – پسر به پدر جهانی مربوط است، تمامی انرژی کیهانی نیز از طریق الگوی مطلق جزیرۀ بهشت در چنگال کنترل جاذبۀ اولین منبع و مرکز است. بهشت در فضا قرار ندارد؛ فضا در وابستگی با بهشت وجود دارد، و تداوم حرکت از طریق رابطۀ بهشت تعیین میشود. جزیرۀ جاودان به طور مطلق در سکون است؛ تمامی انرژیهای سازمان یافته و در حال سازمانیابیِ دیگر در حرکت جاودان هستند؛ در تمامی فضا، فقط حضور مطلق کامل در سکون است، و کامل با بهشت هماهنگ است. بهشت در کانون فضا قرار دارد، کامل بر آن سایه افکنده است، و تمامی وجود نسبی در حیطۀ این قلمرو وجود دارد.
4- سومین منبع و مرکز. سومین شخص الوهیت، عامل مشترک؛ یکپارچه کنندۀ بیکران انرژیهای کیهانی بهشت با انرژیهای روحی پسر جاودان؛ هماهنگ کنندۀ کامل انگیزههای اراده و مکانیک نیرو؛ متحد کنندۀ تمامی واقعیت عملی و در حال تحقق. روح بیکران از طریق خدمات فرزندان بیشمارش بخشش پسر جاودان را آشکار میسازد، ضمن این که در همان حال به عنوان کنترل کنندۀ بیکران عمل میکند، و الگوی بهشت را به شکل انرژیهای فضا برای ابد در هم میآمیزد. همین عامل مشترک، این خدای عمل، بیانگر کامل طرحها و مقاصد نامحدود پدر – پسر است، ضمن این که خودش برای مخلوقات یک کیهان پهناور به عنوان منبع ذهن و اعطا کنندۀ خرد عمل میکند.
5- مطلق الوهیت. امکانات علیتی، بالقوه شخصیِ واقعیت جهانی، جمع تمامی پتانسیل الوهیت. مطلق الوهیت متعادل کنندۀ هدفمندِ واقعیات کامل، مطلق، و غیرالوهیت است. مطلق الوهیت مشروط کنندۀ مطلق و مطلق کنندۀ مشروط شده، به عهده گیرندۀ سرنوشت است.
6- مطلق کامل. استاتیک، واکنشمند، و موقتاً غیرفعال. بیکرانیِ آشکار ناشدۀ کیهانیِ من هستم؛ جمع واقعیت الوهیت نیافته و نهایت تمامی پتانسیل غیرشخصی. فضا کارکرد کامل را محدود میسازد، اما حضور کامل بدون حد و مرز و بیکران است. برای جهان بنیادین یک محدودۀ فرایافتی وجود دارد، اما حضور کامل بدون حد و مرز است؛ حتی بیکرانی نمیتواند سکون نامحدود این مطلق غیرالوهیت را به اتمام رساند.
7- مطلق جهانی. یگانه کنندۀ الوهیت یافته و الوهیت نیافته؛ مرتبط کنندۀ مطلق و نسبی. مطلق جهانی (از آنجا که استاتیک، بالقوه، و مرتبط است) تنش میان پیوسته موجود و کامل ناشده را جبران میسازد.
هفت مطلق بیکرانی در بر گیرندۀ سرآغازهای واقعیت هستند. بدان گونه که اذهان انسانی آن را در نظر میگیرند، به نظر میرسد اولین منبع و مرکز مقدم بر تمامی مطلقها باشد. اما گر چه چنین فرضیهای کمک کننده است، به واسطۀ بیکرانیِ همزیستیِ جاودان پسر، روح، سه مطلق، و جزیرۀ بهشت باطل میگردد.
این یک حقیقت است که مطلقها تجلیهای من هستمِ اولین منبع و مرکز هستند؛ این یک واقعیت است که این مطلقها هرگز یک آغاز نداشتهاند اما جاودانههای همتراز با اولین منبع و مرکز هستند. روابط مطلقها در ابدیت همیشه نمیتواند بدون درگیر کردن پارادوکسها در زبانِ زمان و در الگوهای مفهومیِ فضا عرضه شوند. اما صرف نظر از هر سردرگمی پیرامون منشأ هفت مطلقِ بیکرانی، این هم واقعیت و هم حقیقت است که تمامی واقعیت مبتنی بر وجود جاودان آنها و روابط ابدی آنها است.
فیلسوفان جهان وجود من هستم در عرصۀ ابدیت را به عنوان منبع آغازین تمامی واقعیت میپندارند. و آنها به همراه آن، خود – تقسیم شدن من هستم به روابط خودیِ آغازین — هفت فاز بیکرانی — را بدیهی میپندارند. و همزمان با این پنداشت سومین اصل قرار دارد: پدیداری هفت مطلق بیکرانی و جاودانه شدن پیوند دوگانۀ هفت فاز من هستم و این هفت مطلق در عرصۀ ابدیت.
خود – آشکارسازی من هستم بدین گونه از سکونِ خود از طریق خود – تقسیم شدن و خود – رابطه به روابط مطلق، روابط با مطلقهای خود - ناشی شده، پیش میرود. بدین ترتیب دوگانگی در پیوند ابدی هفت مطلق بیکرانی با بیکرانیِ هفتگانۀ فازهای خود تقسیم شدۀ خود آشکار کنندۀ من هستم موجودیت مییابد. این روابط دوگانه، که برای جهانها به صورت هفت مطلق جاودانه میشوند، بنیادهای اساسی برای تمامی واقعیت جهان را جاودان میسازند.
گاهی اوقات گفته شده است که یگانگی موجب دوگانگی میشود، که دوگانگی موجب سهگانگی میشود، و این که سهگانگی نیای جاودان همه چیز است. در واقع سه طبقۀ بزرگ از روابط آغازین وجود دارد، و آنها از این قرارند:
1- روابط یگانگی. روابطی که در درون من هستم وجود دارند، به همان گونه که یگانگیِ آن به صورت یک تمایزِ خودِ سهگانه و سپس هفتگانه تصور میشود.
2- روابط دوگانگی. روابطی که میان من هستم به صورت هفتگانه و هفت مطلق بیکرانی وجود دارند.
3- روابط سهگانگی. اینها پیوندهای کنشمندِ هفت مطلق بیکرانی هستند.
روابط سهگانگی به دلیل اجتناب ناپذیریِ روابط متقابل مطلق ناشی از بنیادهای دوگانگی هستند. چنین روابط سهگانگی پتانسیل تمامی واقعیت را جاودانه میسازند؛ آنها در بر گیرندۀ واقعیت الوهیت یافته و الوهیت نیافته هر دو هستند.
من هستم به صورت یگانگی، بیکرانیِ کامل است. دوگانگیها بنیادهای واقعیت را جاودانه میسازند. سهگانگیها به تحقق بیکرانی به صورت کنش جهانی میانجامند.
پیشوجودها در هفت مطلق، وجودها میشوند، و وجودها در سهگانگیها، ارتباط بنیادینِ مطلقها، کنشمند میشوند. و همزمان با جاودانه شدنِ سهگانگیها صحنۀ جهان آراسته میشود. پتانسیلها وجود میشوند و واقعیها حاضرند. و تمامیت ابدیت شاهد متنوع شدن انرژی کیهانی، گسترش روح بهشت، و اعطای ذهن به همراه اعطای شخصیت میشود، و به واسطۀ آنها تمامی این فرآمدهای الوهیت و بهشت در سطح مخلوق و به وسیلۀ تکنیکهای دیگر در سطح فوق مخلوق در تجربه یگانه میشوند.
درست همانطور که تنوع یافتنِ آغازینِ من هستم باید به ارادۀ ذاتی و خود شامل شده نسبت داده شود، اشاعۀ واقعیت متناهی نیز باید به کنشهای ارادیِ الوهیت بهشت و به تنظیمات پیامدیِ سهگانگیهای کنشمندانه نسبت داده شود.
پیش از الوهیت یافتن متناهی، به نظر میرسد که تمامی تنوع یافتنِ واقعیت در سطوح مطلق به وقوع پیوست؛ اما عمل ارادی که واقعیت متناهی را اشاعه میدهد نشانگر یک ویژگیِ مطلق بودن است و بر پدیداریِ نسبیتها دلالت دارد.
در حالی که ما این داستان را به ترتیب ارائه میکنیم و پدیداریِ تاریخیِ متناهی را به عنوان یک فرآمد مستقیمِ مطلق توصیف میکنیم، باید در نظر گرفته شود که فرازگرایان هم مقدم بر همه چیز که متناهی است واقع شدند و هم در آن موفق شدند. غایتهای فرازگرا در رابطه با متناهی، هم سببی و هم کمالگرا هستند.
امکانِ متناهی ذاتیِ بیکران است، اما دگردیسیِ امکان به احتمال و اجتناب ناپذیری باید به خواست آزادِ خود – موجودِ اولین منبع و مرکز نسبت داده شود، که تمامی روابط سهگانگی را فعال میسازد. فقط بیکرانیِ خواست پدر پیوسته چنان میتوانست سطح مطلق وجود را تعدیل سازد که به یک غایی بیانجامد یا یک متناهی را خلق کند.
با پدیداری واقعیت نسبی و مشروط یک دور جدیدی از واقعیت پا به عرصۀ وجود میگذارد — دور رشد — یک حرکت رو به پایین شکوهمند از قلههای بیکرانی به قلمرو متناهی، که برای همیشه به سوی بهشت و الوهیت نوسان میکند، و همیشه در جستجوی آن سرنوشتهای والایی برمیآید که با یک منبع بیکرانی متناسب است.
این کارهای غیرقابل تصور آغاز تاریخ جهان را نشان میکنند، و به وجود آمدنِ خودِ زمان را نشان میکنند. برای یک مخلوق، سرآغاز متناهی قطعاً پیدایش واقعیت است؛ بدان گونه که توسط ذهن مخلوق نگریسته میشود، هیچ واقعیت قابل تصوری پیش از متناهی وجود ندارد. این واقعیتِ متناهیِ به تازگی پدیدار شده در دو فاز آغازین وجود دارد:
1- حداکثرهای اولیه، واقعیت محض کامل، نوع هاوناییِ جهان و مخلوق.
2- حداکثرهای ثانویه، واقعیت محض کامل شده، نوع ابرجهانیِ مخلوق و آفرینش.
بنابراین، اینها دو تجلی آغازین هستند: اساساً کامل، و به طور تکاملی کامل شده. این دو در روابط ابدی همتراز هستند، اما آنها در سرحدات زمان ظاهراً متفاوتند. یک عامل زمان برای آنچه که رشد میکند به معنی رشد است؛ متناهیهای ثانویه رشد میکنند؛ از این رو آنهایی که در حال رشد هستند باید در زمان به صورت ناکامل پدیدار شوند. اما این تفاوتها که در این سوی بهشت بسیار مهم هستند در ابدیت وجود ندارند.
ما در رابطه با کامل و کامل شده به صورت حداکثرهای اولیه و ثانویه صحبت میکنیم، اما باز نوع دیگری وجود دارد: روابط در حال سهگانگی و روابط دیگر میان اولیهها و ثانویهها به پدیداری حداکثرهای ثالث — چیزها، معانی، و ارزشهایی که نه کامل و نه کامل شده هستند، با این وجود با هر دو عامل نیایی همتراز میباشند.
تمامی اشاعۀ وجودهای متناهی نمایانگر یک جابجایی از پتانسیلها به واقعیتها در محدودۀ پیوندهای مطلقِ بیکرانی کنشمند میباشد. از میان بسیاری پیامدها نسبت به واقعیت یافتنِ خلاقِ متناهی، اینها میتوانند ذکر شوند:
1- واکنش الوهیت، پدیداری سه سطح تعالیت تجربی: واقعیتِ تعالیت شخصی – روحی در هاونا، پتانسیل برای تعالیت شخصی – نیرومند در جهان بزرگِ آینده، و ظرفیت برای یک کارکرد ناشناختۀ ذهن تجربی که در جهان بنیادین آینده در یک سطح تعالیت عمل میکند.
2- واکنش جهان شامل فعال ساختن طرحهای ساختمانی برای سطح ابرجهانیِ فضا بود، و این تکامل در سرتاسر سازمان فیزیکیِ هفت ابرجهان هنوز پیش میرود.
3- واکنش مخلوق نسبت به ترویج واقعیت متناهی به پدیداری موجودات کامل در ردیف ساکنان جاودان هاونا و فرازگرایان کامل شدۀ تکاملی از هفت ابرجهان انجامید. اما برای دستیابی به کمال به صورت یک تجربۀ تکاملی (زمان – خلاق) به معنی چیزی به غیر از کمال به عنوان یک نقطۀ عزیمت است. از این رو عدم کمال در آفرینشهای تکاملی به وجود میآید. و این منشأ شرارت بالقوه است. عدم انطباق، ناهمگونی، و تضاد، تمامی این چیزها ذاتی رشد تکاملی هستند، از جهانهای فیزیکی تا مخلوقات شخصی.
4- واکنش الوهیت به عدم کمال که ذاتی تأخیر زمانی تکامل است در حضور جبران کنندۀ خدای هفتگانه نشان داده میشود که از طریق فعالیتهای آن آنچه که در حال کامل شدن است در کامل و کامل شده هر دو ادغام شده است. این تأخیر زمانی از تکامل، که خلاقیت در زمان است، جدایی ناپذیر است. به این دلیل، و نیز دلایل دیگر، قدرت عظیم متعال مبتنی بر موفقیتهای ربانیت خدای هفتگانه میباشد. این تأخیر زمان از طریق رخصت دادن به شخصیتهای آفریده شده به شریک شدن با الوهیت در دستیابی به توسعۀ حداکثر، شرکت مخلوق در آفرینش الهی را میسر میسازد. حتی ذهن مادیِ مخلوق انسانی در دوگانه شدنِ روان فناناپذیر با تنظیم کنندۀ الهی بدین گونه شریک میشود. خدای هفتگانه همچنین تکنیکهای جبرانِ محدودیتهای تجربیِ کمال ذاتی و نیز جبران محدودیتهای پیش فرازیابیِ عدم کمال را فراهم میسازد.
تعالیگرایان زیرنامتناهی و زیر مطلق، اما ابرمتناهی و ابرمخلوق هستند. تعالیگرایان به صورت یک سطح یکپارچه کننده منتج میشوند که ابرارزشهای مطلقها را با ارزشهای حداکثرِ متناهیها به هم مربوط میسازند. از دیدگاه مخلوق، آنچه که فرازگرا است به نظر میرسد در نتیجۀ متناهی منتج شده است؛ از دیدگاه ابدیت، در پیشبینیِ متناهی؛ و آنهایی وجود دارند که این را به صورت یک ”پیش پژواک“ متناهی تلقی میکنند.
آنچه که تعالیگرا است لزوماً ناپیشرفتگرا نیست، اما از نظر متناهی ابرتکاملی است؛ و غیرتجربی هم نیست، اما آنطور که این برای مخلوقات پرمعنی است ابرتجربه است. شاید بهترین توصیف چنین پارادوکسی جهان مرکزیِ کمال باشد: این به سختی مطلق است — فقط جزیرۀ بهشت از نظر ”مادیت یافتگی“ به راستی مطلق است. این همچون هفت ابرجهان یک آفرینش متناهی تکاملی نیز نیست. هاونا جاودان است اما بدین صورت که جهانی فاقد رشد باشد، تغییرناپذیر نیست. آن توسط مخلوقاتی مورد سکنی واقع شده است (بومیان هاونا) که در واقع هیچگاه آفریده نشدند، زیرا برای ابد وجود دارند. از این رو هاونا چیزی را ترسیم میکند که دقیقاً متناهی یا هنوز مطلق نیست. علاوه بر آن هاونا به صورت یک حایل میان بهشت مطلق و آفرینشهای متناهی عمل میکند، و باز بیش از آن کارکرد تعالیگرایان را نشان میدهد. اما خود هاونا یک فرازگرا نیست — آن هاونا است.
همانطور که متعال به متناهیها مربوط است، غائی نیز با تعالیگرایان تعیین هویت میشود. اما گر چه ما متعال و غائی را بدین گونه مقایسه میکنیم، آنها با چیزی بیش از درجه تفاوت دارند؛ تفاوت همچنین یک امر کیفیت است. غائی چیزی بیش از یک ابرمتعال است که در سطح تعالیگرا بیان میشود. غائی تمامی اینها، اما بیشتر است: غائی یک منتج شدنِ واقعیات جدید الوهیت است، تعدیل فازهای جدید که پیش از آن کامل بودند.
در میان آن واقعیات که با سطح تعالیگرا مربوط هستند اینها وجود دارند:
1- حضور الوهیتِ غائی.
2- مفهوم جهان بنیادین.
3- آرشیتکتهای جهان بنیادین.
4- دو رسته از سازمان دهندگان نیروی بهشت.
5- تغییر و تبدیلات مشخص در توانمندی فضا.
6- ارزشهای مشخصِ روحی.
7- معانی مشخصِ ذهنی.
8- کیفیتها و واقعیات ابسونایت.
9- قدرت مطلق، دانش مطلق، و حضور مطلق.
10- فضا
جهانی را که ما اکنون در آن زندگی میکنیم میتوان بدین گونه تصور نمود که در سطوح متناهی، فرازگرا، و مطلق وجود دارد. این عرصۀ کیهانی است که درام بیپایان کارکرد شخصیت و دگردیسی انرژی در آن اجرا میشود.
و تمامی این واقعیتهای چندگانه به گونهای مطلق توسط چندین سهگانگی، به گونهای کنشمند توسط آرشیتکهای جهان بنیادن، و به گونهای نسبی توسط هفت روح استاد، هماهنگ کنندگان زیرمتعالِ ربانیتِ خدای هفتگانهیگانه میشوند.
خدای هفتگانه نمایانگر آشکارسازی شخصیت و ربانیتِ پدر جهانی برای مخلوقات حاوی مرتبت حداکثر و زیرحداکثر هر دو میباشد، اما روابط هفتگانۀ دیگری پیرامون اولین منبع و مرکز وجود دارند که به تجلی خدمت الهی معنویِ خداوند که روح است مربوط نیستند.
در ابدیتِ گذشته، نیروهای مطلقها، ارواح الوهیتها، و شخصیتهای خدایان در واکنش به خواست خودِ آغازینِ خود موجودِ خواستِ خود به حرکت در آمدند. در این عصر جهان ما همگی نظارهگر پیامدهای حیرتانگیز چشمانداز پهناور کیهانیِ تجلیهای زیرمطلقِ پتانسیلهای نامحدودِ تمامی این واقعیتها هستیم. و در مجموع ممکن است که تنوع یافتنِ مداومِ واقعیتِ آغازینِ اولین منبع و مرکز در سرتاسر اعصار گوناگون، به گونهای ممتد، به سوی ادوار دور دست و غیرقابل درک بیکرانیِ مطلق به جلو و به سوی بیرون پیش رود.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
این کافی نیست که انسان فراز یابنده باید چیزی از روابط الوهیت با پیدایش و تجلیهای واقعیت کیهانی بداند؛ او همچنین باید چیزی از روابطی که میان خودش و سطوح بیشمار واقعیات موجود و تجربی، واقعیات بالقوه و واقعی، وجود دارند بفهمد. جهتگیری دنیوی انسان، بینش کیهانی او، و جهتیابی معنوی او همگی به واسطۀ یک درک بهتر از واقعیات جهان و تکنیکهای آنها در زمینۀ روابط متقابل، یکپارچگی، و یگانگی افزایش مییابد.
جهان بزرگ کنونی و جهان بنیادین که در حال پدیداری است از بسیاری از اشکال و فازهای واقعیت تشکیل شدهاند، که به نوبۀ خود در چندین سطوح فعالیت کنشمندانه وجود دارند. این وجودهای چندگانه و پنهان از پیش در این مقالات نشان داده شدهاند، و اکنون برای سهولتِ فهم در رستههای زیرین گروهبندی شدهاند:
1- متناهیهای ناکامل. این وضعیت کنونی مخلوقات فراز یابندۀ جهان بزرگ، مرتبت کنونی انسانهای یورنشیا است. این سطح در بر گیرندۀ وجود مخلوق از انسان سیارهای تا مرزِ، اما نه شاملِ دست یابندگان سرنوشت است. این به جهانها مربوط می شود، از سرآغازهای فیزیکی اولیه تا مرزِ، اما نه شاملِ استقرار در نور و حیات. این سطح تشکیل دهندۀ حاشیۀ کنونی فعالیت خلاق در زمان و فضا میباشد. به نظر میرسد که طی پایان یافتن عصر کنونی جهان، آن از بهشت به سوی بیرون حرکت میکند، و این شاهد دستیابی جهان بزرگ به نور و حیات خواهد بود، و همچنین قطعاً شاهد پدیداری یک نوع جدیدی از رشد تکاملی در اولین سطح فضای بیرونی خواهد بود.
2- متناهیهای حداکثر. این وضعیت کنونی تمامی مخلوقات تجربی است که به سرنوشت دست یافتهاند — سرنوشت بدان گونه که در محدودۀ عصر کنونی جهان آشکار شده است. حتی جهانها میتوانند به حداکثر مرتبت دست یابند، به لحاظ روحی و فیزیکی، هر دو. اما عبارت ”حداکثر“ خود یک عبارت نسبی است — حداکثر نسبت به چه؟ و آنچه که در عصر کنونی جهان، حداکثر و ظاهراً نهایی است، ممکن است در اعصار آینده چیزی بیش از یک آغاز واقعی نباشد. به نظر میرسد برخی از فازهای هاونا در ردیف حداکثر باشند.
3- تعالیگرایان. این سطح ابرمتناهی (از نظر ترتیب زمان) به دنبال پیشرفت متناهی میآید. این به معنی پیدایش پیش متناهیِ سرآغازهای متناهی و اهمیت پس متناهیِ تمامی پایانها یا سرنوشتهای ظاهراً متناهی است. به نظر میرسد بخش عمدۀ بهشت – هاونا در ردیف تعالیگرا باشد.
4- غائیها. این سطح در بر گیرندۀ آن چیزی است که برای جهان بنیادین اهمیت دارد و به مرز سطح سرنوشتِ جهان کامل شدۀ بنیادین میرسد. بهشت – هاونا (به ویژه گسترۀ کرات پدر) از بسیاری جنبهها از اهمیت غائی برخوردار است.
5- هممطلقها. این سطح بر افکندنِ تجربیها به یک میدان ابرجهان بنیادینِ حاویِ ابراز خلاق دلالت دارد.
6- مطلقها. این سطح بر حضور هفت مطلق وجودگرا در عرصۀ ابدیت دلالت دارد. این ممکن است همچنین در بر گیرندۀ درجاتی از نیل تجربی ارتباطی باشد، اما اگر چنین باشد، ما نمیفهمیم چطور، شاید از طریق پتانسیل تماس شخصیت.
7- بیکرانی. این سطح پیشوجودگرا و پستجربی میباشد. وحدت کامل بیکرانی پیش از تمامی سرآغازها و بعد از تمامی فرجامها یک واقعیت فرضی است.
این سطوح واقعیت نمادپردازیهای آسانِ مورد توافقِ عصر کنونی جهان و با در نظر گرفتنِ دیدگاه انسانی هستند. در نگرش به واقعیت چندین راه دیگر به جز نگرش انسانی و از دیدگاه اعصار دیگر جهان وجود دارد. از این رو باید تشخیص داده شود که مفاهیمی که بدین طریق عرضه میشوند کاملاً نسبی هستند، نسبی از این نظر که مشروط و محدود به اینها میباشند:
1- محدودیتهای زبان انسانی.
2- محدودیتهای ذهن انسانی.
3- توسعۀ محدود هفت ابرجهان.
4- ناآگاهی شما پیرامون شش مقصود اصلیِ توسعۀ ابرجهان که به فراز انسان به بهشت مربوط نیست.
5- ناتوانی شما در فهم حتی یک دیدگاه جزئی ابدیت.
6- غیرممکن بودنِ شرح تکامل و سرنوشت کیهانی در رابطه با تمامی اعصار جهان، نه فقط در رابطه با عصر کنونیِ پیشرفت تکاملی هفت ابرجهان.
7- ناتوانی هر مخلوق در فهم این امر که به راستی منظور از پیش وجودگراها یا پستجربیها چیست — آنچه که پیش از سرآغازها و پس از فرجامها قرار دارد.
رشد واقعیت مشروط به شرایط اعصار پیاپی جهان است. جهان مرکزی دستخوش هیچ تغییر تکاملی در عصر هاونا نشد، اما در ادوار کنونیِ عصر ابرجهان دارد دستخوش تغییرات مشخص تدریجی میشود که از طریق هماهنگی با ابرجهانهای تکاملی به وجود آمده است. هفت ابرجهان که اکنون در حال تکامل هستند، روزگاری به مرتبت تثبیت شدۀ نور و حیات دست خواهند یافت، و به بیشترین حد رشد برای عصر کنونی جهان خواهند رسید. اما بدون شک، عصر بعد، عصر اولین سطح فضای بیرونی، ابرجهانها را از محدودیتهای فرجام عصر کنونی رها خواهد ساخت. به دنبال تکمیل شدن، آکندگی مداوماً در حال افزوده شدن است.
اینها برخی از محدودیتهایی هستند که ما در تلاش برای ارائۀ یک مفهوم یکپارچۀ رشد کیهانیِ چیزها، معانی، و ارزشها و ترکیبات آنها در سطوح پیوسته در حال فرازِ واقعیت با آنها مواجه میشویم.
فازهای آغازین یا روح – منشأِ واقعیت متناهی در سطوح مخلوق به صورت شخصیتهای کامل و در سطوح جهان به صورت آفرینش کامل هاونا فوراً نمایان میشوند. حتی الوهیت تجربی در شخصِ روحیِ خدای متعال در هاونا بدین گونه نمایان میشود. اما فازهای متناهیِ ثانوی، تکاملی، محدود در زمان و ماده فقط در نتیجۀ رشد و پیشرفت به طور کیهانی یکپارچه میشوند. سرانجام تمامی متناهیهای ثانوی یا در حال کمال به سطحی دست خواهند یافت که با سطح کمال آغازین برابر است، اما این سرنوشت در معرض یک تأخیر زمانی قرار دارد، یک کیفیت اساسیِ ابرجهانی که به طور نهادین در آفرینش مرکزی یافت نمیشود. (ما از وجود متناهیهای سوم آگاهی داریم، اما تکنیک یکپارچه شدن آنها هنوز آشکار نشده است.)
این تأخیر زمانیِ ابرجهان، این مانعِ دستیابی به کمال، برای شرکت مخلوق در رشد تکاملی تدارک میبیند. از این رو برای مخلوق این را ممکن میسازد که در تکامل همان مخلوق به شراکت با آفریننده وارد شود. و در طول این روزگارانِ رشدِ در حال توسعه، از طریق خدمت خدای هفتگانه، ناکامل با کامل همبسته میشود.
خدای هفتگانه نشانگر به رسمیت شناختنِ موانع زمان در جهانهای تکاملی فضا توسط الوهیت بهشت است. صرف نظر از این که منشأ یک شخصیت بقا یابندۀ مادی چقدر از بهشت دور باشد، و چقدر در عمق فضا باشد، خدای هفتگانه در آنجا یافت خواهد شد تا برای چنین مخلوق ناکامل، در حال تقلا، و تکاملی، حاضر و مشغول خدمت مهرآمیز و بخشندۀ حقیقت، زیبایی، و نیکی باشد. خدمت ربانیِ هفتگانه از طریق پسر جاودان به سوی داخل به پدر بهشتی و از طریق قدمای ایامها به سوی بیرون به پدران جهان — پسران آفریننده — میرسد.
از آنجا که انسان شخصی و فراز یابنده است، از طریق پیشرفت معنوی، ربانیت شخصی و روحیِ الوهیت هفتگانه را مییابد؛ اما فازهای دیگری از هفتگانه وجود دارند که به پیشرفت شخصیت مربوط نیستند. جنبههای ربانی این گروهبندی الوهیت در حال حاضر در رابطۀ میان هفت روح استاد و عامل مشترک تلفیق شدهاند، اما سرنوشت آنها این است که در شخصیتِ در حال پدیداریِ ایزد متعال برای ابد یگانه شوند. فازهای دیگر الوهیت هفتگانه به طرق گوناگون در عصر کنونی جهان یکپارچه شدهاند، اما سرنوشت همگی آنها نیز این است که در متعال یگانه شوند. هفتگانه، در تمامی فازها، منبع یگانگی نسبیِ واقعیتِ کنشمندِ جهان بزرگ کنونی میباشد.
همانطور که خدای هفتگانه تکامل متناهی را به گونهای کنشمند هماهنگی میکند، ایزد متعال نیز سرانجام نیل به سرنوشت را به وجود میآورد. ایزد متعال اوج ربانیِ تکامل جهان بزرگ است — تکامل فیزیکی به دور یک هستۀ روحی و استیلای نهاییِ هستۀ روحی بر قلمروهای در حال گردش و چرخشِ تکامل فیزیکی. و تمامی اینها مطابق فرامین شخصیت به وقوع میپیوندد: شخصیت بهشت از بالاترین نظر، شخصیت آفریننده از نظر جهان، شخصیت انسان فانی از نظر بشری، شخصیت متعال از جهت کمال یافتگی یا تجربیِ محض.
مفهوم متعال باید شناخت متفاوتِ شخص روحی، نیروی تکاملی، و ترکیب نیرو – شخصیت را فراهم سازد — یگانگیِ نیروی تکاملی با شخصیت روحی و استیلای آن از طریق شخصیت روحی.
در تحلیل نهایی، روح از طریق هاونا از بهشت میآید. انرژی – ماده ظاهراً در اعماق فضا تکامل مییابد و از طریق فرزندان روح بیکران در ارتباط با پسران آفرینشگر خداوند به صورت نیرو سازمان مییابد. و تمامی این امر تجربی است؛ این یک کارکرد در زمان و فضا است که رشتۀ وسیعی از موجودات زنده از جمله حتی الوهیتهای آفریننده و مخلوقات تکاملی را شامل میشود. چیرگی نیروی الوهیتهای آفریننده در جهان بزرگ به آرامی بسط مییابد تا استقرار تکاملی و تثبیت آفرینشهای زمان - فضا را در بر گیرد، و این شکوفایی نیروی تجربی خدای هفتگانه است. آن تمامی دامنۀ نیل ربانی در زمان و فضا از اعطاهای تنظیم کنندۀ پدر جهانی تا اعطاهای حیاتِ پسران بهشت را در بر میگیرد. این قدرتِ به دست آمده است، نیروی به نمایش در آمده، نیروی تجربی؛ آن در مقایسه با نیروی ابدیت، نیروی غیرقابل تصور، قدرت وجودگرایانۀ الوهیتهای بهشت قرار دارد.
این قدرت تجربی که ناشی از دستاوردهای ربانی خدای هفتگانه است، خود کیفیتهای منسجم ربانیت را از طریق ادغام — یکپارچه نمودن — به صورت نیروی عظیمِ خبرگیِ به دست آمدۀ تجربیِ آفرینشهای در حال تکامل جلوهگر میسازد. و این قدرت عظیم به نوبۀ خود انسجام روحی – شخصیتی را در کرۀ راهبرِ کمربند بیرونیِ کرات هاونا در پیوند با شخصیت روحی حضور خدای متعال در هاونا مییابد. از این رو الوهیت تجربی از طریق اعطای حضور روحی و شخصیت الهی که در آفرینش مرکزی ساکن است به ثمرۀ نیروی زمان و فضا، تقلای طولانی تکاملی را به کمال میرساند.
بدین ترتیب ایزد متعال سرانجام به در بر گرفتنِ تمامیِ هر آنچه که در زمان و فضا تکامل یافته است دست مییابد، ضمن این که به این کیفیتها شخصیت روحی اعطا میکند. از آنجا که مخلوقات، حتی انسانها، شخصیتهای شرکت کننده در این کار شکوهمند هستند، به همین ترتیب قطعاً به ظرفیت شناخت متعال و درک متعال به عنوان فرزندان راستین این الوهیت تکاملی دست مییابند.
میکائیل نبادان همانند پدر بهشتی است، زیرا در کمال بهشتی او سهیم است؛ انسانهای تکاملی نیز روزگاری به خویشاوندی با متعالِ تجربی دست خواهند یافت، زیرا آنها به راستی در کمال تکاملی او سهیم خواهند شد.
خدای متعال تجربی است؛ از این رو کاملاً قابل تجربه کردن است. واقعیات وجودگرایانۀ هفت مطلق توسط تکنیک تجربه قابل درک نیستند؛ فقط واقعیات شخصیتیِ پدر، پسر، و روح میتوانند از طریق شخصیتِ مخلوق متناهی در رویکرد دعا – پرستش درک شوند.
در حیطۀ شکل یابیِ تکمیل شدۀ نیرو – شخصیتیِ ایزد متعال، تمامی مطلق بودنِ چندین سهگانگی که بتوانند بدین گونه به هم مرتبط شوند، به هم مرتبط خواهند شد، و این شخصیت شکوهمند تکامل توسط تمامی شخصیتهای متناهی به طور تجربی قابل دستیابی و قابل فهم خواهد بود. هنگامی که فرازگرایان به هفتمین مرحلۀ پنداشته شدۀ وجود روحی دست مییابند، در آنجا درک یک معنی – ارزش نوین از مطلق بودن و بیکرانیِ سهگانگیهایی را تجربه خواهند کرد که در سطوح زیرمطلق در ایزد متعال، که قابل تجربه کردن است، بدین گونه آشکار شده است. اما دستیابی به این مراحل از توسعۀ حداکثر احتمالاً در انتظار استقرار هماهنگ تمامی جهان بزرگ در نور و حیات به سر خواهد برد.
آرشیتکتهای ابسونایت طرح را به سرانجام میرسانند؛ آفرینندگان متعال آن را به وجود میآورند؛ ایزد متعال تمامیت آن را بدان گونه که آفرینندگان متعال در زمان آفریدند، و بدان گونه که توسط آرشیتکتهای استاد در فضا مورد پیشبینی واقع شد، به اوج خواهد رساند.
در طول عصر کنونی جهان هماهنگی اداریِ جهان بنیادین کارکرد آرشیتکتهای جهان بنیادین است. اما پدیداریِ قادر متعال در خاتمۀ عصر کنونی جهان نشانگر این خواهد بود که متناهیِ تکاملی به اولین مرحله از سرنوشت تجربی دست یافته است. این رخداد قطعاً به کارکرد تکمیل شدۀ اولین تثلیث تجربی راه خواهد برد — پیوند آفرینندگان متعال، ایزد متعال، و آرشیتکتهای جهان بنیادین. سرنوشت این تثلیث این است که یکپارچگیِ بیشترِ تکاملی آفرینش بنیادین را به وجود آورد.
تثلیث بهشت به راستی یک تثلیث بیکران است، و هیچ تثلیثی که این تثلیث آغازین را شامل نشود به هیچ وجه نمیتواند بیکران باشد. اما تثلیث آغازین یک پیامد پیوند ویژۀ الوهیتهای مطلق است؛ موجودات زیرمطلق هیچ ربطی به این پیوند آغازین ندارند. تثلیثهایی که متعاقباً پدیدار میشوند و تثلیثهای تجربی مساعدتهای حتی شخصیتهای آفریده شده را شامل میشوند. این قطعاً در رابطه با تثلیث غایی صحت دارد، جایی که خودِ حضور پسران استاد آفریننده در میان اعضای متعال آفرینندۀ آن نشانگر حضور همزمان تجربۀ واقعی و با حسن نیت مخلوق در درون این پیوند تثلیث میباشد.
نخستین تثلیث تجربی، نیل گروهیِ پیامدهای غائی را فراهم میسازد. ارتباطات گروهی قادرند ظرفیتهای فردی را پیشبینی کنند، و حتی از آن فراتر روند؛ و این امر حتی در فراسوی سطح متناهی صحت دارد. در اعصار آینده، بعد از این که هفت ابرجهان در نور و حیات استقرار یافتند، بدون شک سپاه نهایت مقاصد الوهیتهای بهشت را، بدان گونه که توسط غائیِ تثلیث فرمان داده میشوند، و بدان گونه که در ایزد متعال یگانگیِ نیرویی – شخصیتی مییابند، برملا خواهد کرد.
در سرتاسر تمامی رویدادهای عظیم جهان در ابدیت گذشته و آینده، ما بسط عناصر قابل درک پدر جهانی را کشف میکنیم. ما رخنۀ او را در کل ابدیت به صورت من هستم به لحاظ فلسفی بدیهی میپنداریم، اما هیچ مخلوقی قادر نیست به طور تجربی دارای چنین پنداشتی شود. به تدریج که جهانها بسط مییابند، و به تدریج که جاذبه و عشق به داخل فضای در حال سازمانیابی طی زمان گسترش مییابد، ما قادر میشویم اولین منبع و مرکز را بیشتر و بیشتر بفهمیم. ما عمل جاذبه را که به حضور مطلق کامل در فضا رخنه میکند مشاهده میکنیم، و مخلوقات روحی را که در حیطۀ حضور ربانی مطلق الوهیت تکامل و بسط مییابند کشف میکنیم. در این میان، تکامل کیهانی و روحی هر دو از طریق ذهن و تجربه در سطوح متناهی الوهیت به صورت ایزد متعال یگانه میشوند و در سطوح تعالیگرا به صورت غائیِ تثلیث هماهنگ میشوند.
تثلیث بهشت از جهت غائی قطعاً هماهنگی میکند، اما از این نظر به صورت یک مطلق خود محدود کننده عمل میکند؛ تثلیث تجربیِ غائی تعالیگرا را به صورت یک تعالیگرا هماهنگ میکند. در آیندۀ جاودان این تثلیث تجربی از طریق یگانگیِ در حال افزایش، حضور در حال رخ دادنِ الوهیت غائی را بیشتر فعال خواهد کرد.
در حالی که سرنوشت غائیِ تثلیث این است که آفرینش بنیادین را هماهنگ کند، خدای غائی نیرو – شخصیتیابیِ تعالیگرایانۀ جهتیابیِ تمامی جهان بنیادین است. منجر شدنِ کامل شدۀ غائی به معنی تکمیل شدنِ آفرینش بنیادین است و بر پدیداریِ کامل این الوهیت تعالیگرا دلالت دارد.
ما نمیدانیم چه تغییراتی از طریق پدیداری کامل غائی آغاز خواهد شد. اما همانطور که متعال به لحاظ روحی و شخصی اکنون در هاونا حاضر است، غائی نیز در آنجا حضور دارد، اما از نظر ابسونایت و فوق شخصی. و به شما پیرامون وجود قائم مقامان شایستۀ غائی آگاهی داده شده است، گر چه به شما پیرامون مکان یا کارکرد کنونی آنها آگاهی داده نشده است.
اما صرف نظر از پیامدهای اجرایی ملازم با پدیداری الوهیت غائی، ارزشهای شخصی ربانیت تعالیگرایانۀ او توسط کلیۀ شخصیتهایی که در واقعیت یافتن این سطح الوهیت شرکت داشتهاند قابل تجربه خواهد بود. فراتر رفتن از متناهی فقط میتواند به دستیابی به غائی راه یابد. خدای غائی در فراتر رفتن از زمان و فضا وجود دارد اما با این حال به رغم ظرفیت ذاتی برای پیوند کنشمندانه با مطلقها زیرمطلق است.
غائی اوج واقعیت تعالیگرایانه است، حتی بدان گونه که متعال نهایتِ واقعیت تکاملی – تجربی است. و پدیداریِ واقعیِ این دو الوهیت تجربی دومین تثلیث تجربی را بنا مینهد. این مطلقِ تثلیث است، پیوند خدای متعال، خدای غائی، و به اوج رسانندۀ آشکار ناشدۀ سرنوشت جهان. و این تثلیث برای فعال ساختن مطلقهای بالقوگی — الوهیت، جهانی، و کامل — دارای ظرفیت تئوریک میباشد. اما شکلیابیِ تکمیل شدۀ این مطلقِ تثلیث فقط بعد از تکامل تکمیل شدۀ سرتاسر جهان بنیادین، از هاونا تا چهارمین و بیرونیترین سطح فضا میتواند به وقوع پیوندد.
باید روشن شود که این تثلیثهای تجربی همبسته هستند، نه فقط از کیفیتهای شخصیتیِ ربانیت تجربی، بلکه همچنین از تمامی کیفیتهای غیر از شخصی که یگانگیِ دست یافتۀ الوهیت آنها را تعیین ویژگی میکند. در حالی که این مطلب عمدتاً به فازهای شخصیِ یگانگیِ کیهان میپردازد، با این حال این حقیقت دارد که سرنوشت جنبههای غیرشخصیِ جهان جهانها به همین منوال این است که در معرض یگانگی قرار گیرد، بدان گونه که توسط ترکیب نیرویی – شخصیتی که اکنون در ارتباط با تکامل ایزد متعال در جریان است نشان داده میشود. کیفیتهای روحی – شخصیِ متعال از امتیازات نیروییِ قادر متعال جدایی ناپذیر است، و هر دو به وسیلۀ پتانسیل ناشناختۀ ذهن متعال کامل میشوند. خدای غائی نیز نمیتواند به صورت یک شخص از جنبههای غیر از شخصیِ الوهیت غائی جدا تصور شود. و در سطح مطلق، مطلقهای الوهیت و کامل در حضور مطلق جهانی جدایی ناپذیر و تمیز ناپذیر هستند.
تثلیثها به واسطۀ خود شخصی نیستند، اما با شخصیت مغایر نیز نیستند. در عوض، آنها آن را در بر میگیرند و با آن همبسته هستند، از یک نظر جمعی، با کارکردهای غیرشخصی. از این رو تثلیثها همیشه واقعیت الوهیت هستند اما هرگز واقعیت شخصیت نیستند. جنبههای شخصیتیِ یک تثلیث ذاتیِ تک تک اعضای آن هستند، و به عنوان اشخاص جداگانه، آنها آن تثلیث نیستند. آنها فقط به عنوان یک جمعی تثلیث هستند؛ این تثلیث میباشد. اما تثلیث همیشه در بر گیرندۀ تمامی الوهیتِ در بر گرفته شده است؛ تثلیث وحدت الوهیت است.
سه مطلق — الوهیت، جهانی، و کامل — تثلیث نیستند، زیرا همگی الوهیت نیستند. فقط الوهیت یافته میتواند تثلیث شود، کلیۀ پیوندهای دیگر وحدتهای سهگانه یا سهگانگیها هستند.
پتانسیل کنونی جهان بنیادین به سختی مطلق است، گر چه کاملاً میتواند نزدیک به غائی باشد، و ما این را غیرممکن میپنداریم که در گسترۀ یک کیهان زیرمطلق به آشکارسازی کامل معنی – ارزشهای مطلق دست یابیم. از این رو ما در تلاش برای پنداشت یک بیان کاملِ امکانات نامحدودِ سه مطلق یا حتی در تلاش برای تجسم شخصیتیابیِ تجربیِ خدای مطلق در سطح اکنون غیرشخصیِ مطلق الوهیت با دشواری فراوان مواجه میشویم.
به نظر میرسد که صحنۀ فضای جهان بنیادین برای واقعیت یافتنِ ایزد متعال، برای شکلیابی و کنش کاملِ غائیِ تثلیث، برای منجر شدنِ خدای غائی، و حتی برای زایش مطلق تثلیث کافی باشد. اما به نظر میرسد که برداشتهای ما در رابطه با کارکرد کامل این دومین تثلیث تجربی به معنی چیزی فراتر از حتی جهان بنیادینِ در حال گسترش باشد.
اگر ما یک جهان بیکران را در نظر بگیریم — یک کیهان محدود نشدنی در فراسوی جهان بنیادین — و اگر چنین پنداریم که تکامل نهایی تثلیث مطلق در یک چنین صحنۀ ابرغائیِ عمل به وقوع خواهد پیوست، پس ممکن میشود حدس بزنیم که کارکرد تکمیل شدۀ مطلق تثلیث در آفرینشهای بیکران تجلی نهایی خواهد یافت و واقعیتیابیِ مطلق تمامی پتانسیلها را به اوج خواهد رساند. ادغام و پیوند بخشهای پیوسته در حال گسترش واقعیت، متناسب با شمول تمامی واقعیت در درون بخشهایی که بدین گونه مربوطند به مطلق بودنِ مرتبت نزدیک خواهد شد.
با گویشی دیگر: مطلق تثلیث، همانطور که از نامش بر میآید، در تمامیت کارکردش به راستی مطلق است. ما نمیدانیم که یک کنش مطلق چگونه میتواند بر یک مبنای ناکامل، محدود، یا سوا از آن کنترل شده، به ابراز کامل دست یابد. از این رو ما باید چنین پنداریم که هر چنین کنش کلیتی (به طور بالقوه) نامشروط خواهد بود. همچنین اینطور به نظر میرسد که نامشروط نامحدود نیز میباشد، حداقل از یک نقطه نظر کیفی، گر چه ما در رابطه با روابط کمی آنقدر مطمئن نیستیم.
با این وجود، از این مطمئن هستیم: در حالی که تثلیث وجودگرایانۀ بهشت بیکران است، و در حالی که غائیِ تجربیِ تثلیث زیرمتناهی است، طبقهبندی کردن مطلق تثلیث آنقدر آسان نیست. اگر چه آن در پیدایش و ساختار، تجربی است، قطعاً به مرز مطلقهای تجربیِ بالقوگی میرسد.
در حالی که برای ذهن انسان به سختی سودمند است که در صدد فهم این مفاهیم دور و فوق بشری برآید، ما پیشنهاد میکنیم عمل جاودان مطلق تثلیث به صورت اوج رسیدن در نوعی از تجربه نمودن مطلقهای بالقوگی تصور شود. به نظر میرسد که این یک نتیجۀ منطقی در رابطه با مطلق جهانی، اگر نه مطلق کامل باشد؛ حداقل ما میدانیم که مطلق جهانی نه فقط استاتیک و بالقوه است بلکه همچنین از نظر کلِ الوهیتِ آن لغات مرتبط است. اما در رابطه با ارزشهای قابل مشاهدۀ ربانیت و شخصیت، این رخدادهای حدسی به معنی شخصیت یافتنِ مطلق الوهیت و پدیداریِ آن ارزشهای فوق شخصی و آن معانی ماورای شخصی است که ذاتی تکمیل شخصیتِ خدای مطلق — سومین و آخرین الوهیت تجربی — میباشد.
برخی از دشواریها در شکل دادن مفاهیم یکپارچگیِ واقعیت بیکران در این واقعیت نهفته است که تمامی این ایدهها در بر گیرندۀ نوعی سرانجامِ رخداد جهانی، نوعی تحقق تجربی تمامی آنچه که میتوانسته تاکنون باشد است. و این غیرقابل تصور است که بیکرانیِ کمّی پیوسته بتواند به طور کامل در نهایت تحقق یابد. در سه مطلق بالقوه که هیچ کمیت رخداد تجربی هیچگاه نمیتواند به پایان رساند، احتمالات کاوش نشده همیشه باید باقی بماند. خود ابدیت، گر چه مطلق است، بیش از مطلق نیست.
حتی یک مفهوم احتمالیِ یکپارچگیِ نهایی از ثمراتِ ابدیتِ کامل جداییناپذیر است، و از این رو در هر زمان قابل تصور آینده عملاً تحقق ناپذیر است.
سرنوشت از طریق کنش ارادی الوهیتها که تثلیث بهشت را تشکیل میدهند بنا نهاده میشود؛ سرنوشت در عظمت سه پتانسیل بزرگ که مطلق بودن آنها احتمالات تمامی رخدادهای آینده را در بر میگیرد پی افکنده میشود؛ سرنوشت احتمالاً از طریق کنش به اوج رسانندۀ سرنوشت جهان به اوج میرسد، و این کنش احتمالاً به متعال و غائی در مطلق تثلیث مربوط است. هر سرنوشت تجربی میتواند توسط مخلوقات در حال کسبِ تجربه حداقل بخشاً فهم شود؛ اما سرنوشتی که به مرز وجودگراییهای بیکران میرسد به سختی قابل درک است. سرنوشت ابدیت یک نیل وجودگرایانه – تجربی است که به نظر میرسد به مطلق الوهیت مربوط است. اما مطلق الوهیت به واسطۀ مطلق جهانی با مطلق کامل در رابطۀ ابدی قرار دارد. و این سه مطلق، که در امکان تجربی هستند، در واقع وجودگرا و بیشتر هستند. آنها نامحدود، فاقد زمان، فاقد فضا، بیحد و مرز، و بیاندازه — به راستی بیکران — میباشند.
با این وجود، غیرمحتمل بودنِ دستیابی به هدف، از تئوریپردازی فلسفی پیرامون چنین سرنوشتهای فرضی پیشگیری نمیکند. درک واقعیت یافتن مطلق الوهیت به عنوان یک خدای مطلقِ قابل دستیابی ممکن است عملاً غیرممکن باشد؛ با این وجود، چنین پیامد نهایی یک امکان تئوریک باقی میماند. درگیری مطلق کامل در یک کیهان بیکرانِ غیرقابل تصور ممکن است در آیندۀ ابدیت بیپایان بیاندازه دور باشد، اما با این وجود چنین فرضی معتبر است. انسانها، مورانشیاییها، ارواح، پایان دهندگان، تعالیگرایان، و دیگران به همراه خودِ جهانها و کلیۀ فازهای دیگر واقعیت، قطعاً از یک سرنوشت بالقوه نهایی برخوردارند که ارزشش مطلق است؛ اما ما شک داریم که هر موجود یا جهان هیچگاه بتواند به کلیۀ جنبههای چنین سرنوشتی به طور کامل دست یابد.
صرف نظر از این که شما چقدر بتوانید در درک پدر رشد کنید، ذهن شما به واسطۀ بیکرانیِ آشکار نشدۀ من هستمِ پدر همیشه در بهت و حیرت خواهد بود، عظمت کاوش ناشدهای که در سرتاسر ادوار ابدیت همیشه غیرقابل درک و غیرقابل فهم باقی خواهد ماند. صرف نظر از این که شما به چه میزان از خداوند بتوانید دست یابید، همیشه بخش بسیار بیشتری از او باقی خواهد ماند که به وجودش حتی گمان نخواهید برد. و ما باور داریم که در سطوح تعالیگرایانه این درست همانقدر حقیقت دارد، که در قلمروهای وجود متناهی صحت دارد. جستجو برای خداوند بیپایان است!
در یک دیدگاه نهایی، این ناتوانی در دستیابی به خداوند به هیچ وجه نباید مخلوقات جهان را نومید کند؛ در واقع، شما میتوانید به سطوح الوهیتِ هفتگانه، متعال، و غائی دست یابید و چنین میکنید. این برای شما به همان معنی است که درک بیکران خدای پدر برای پسر جاودان و برای عامل مشترک در مرتبت مطلق وجود جاودان آنها معنی میدهد. بیکرانی خداوند، به دور از به ستوه آوردن مخلوق، باید این اطمینان عالی باشد که یک شخصیت فرازگرا در سرتاسر تمامی آیندۀ بیپایان امکانات رشد شخصیت و ارتباط با الوهیت را در برابر خود خواهد داشت، که حتی ابدیت نیز نه به اتمام خواهد رساند و نه پایان خواهد داد.
برای مخلوقات متناهی جهان بزرگ، مفهوم جهان بنیادین به نظر میرسد تقریباً نامتناهی باشد، اما بیشک آرشیتکتهای ابسونایتِ آن ارتباط آن را با آینده و رویدادهای غیرقابل تصور در حیطۀ من هستمِ بیپایان مشاهده میکنند. حتی خود فضا چیزی جز یک وضعیت غائی نیست، یک وضعیت ویژه در حیطۀ مطلق بودن نسبیِ ناحیههای آرام فضای میانی.
در لحظۀ غیرقابل تصور آیندۀ دور ابدیِ تکمیل نهاییِ سرتاسر جهان بنیادین، بیشک ما همگی به سرتاسر تاریخ آن فقط به عنوان سرآغاز خواهیم نگریست، صرفاً آفرینش بنیادهای مشخص متناهی و تعالیگرا برای حتی دگرگونیهای بزرگتر و مسحور کنندهتر در بیکرانیِ ناشناخته. در چنین لحظۀ ابدیت آینده، جهان بنیادین هنوز جوان به نظر خواهد رسید؛ به راستی، در شرایط امکانات نامحدودِ ابدیت پایان ناپذیر، آن همیشه جوان خواهد بود.
غیرمتحمل بودن نیل به سرنوشت بیکران، حتی در کمترین حد آن مانعِ در سر پروراندنِ ایدههایی پیرامون چنین سرنوشتی نمیشود، و ما درنگ نمیکنیم که بگوییم اگر سه پتانسیل مطلق همواره بتوانند به طور کامل تحقق یابند، ممکن خواهد بود که یکپارچگی نهاییِ تمامیت واقعیت درک شود. تحقق این رخداد مبتنی بر واقعیت یافتن تکمیل شدۀ مطلقهای کامل، جهانی، و الوهیت میباشد، سه بالقوگیهایی که پیوند آنها در بر گیرندۀ نهان بودن من هستم، واقعیات به تعویق افتادۀ ابدیت، امکانات تعلیق یافتۀ تمام آینده، و بیشتر میباشد.
همین قدر بگوییم که چنین پیامدهایی بسیار دور هستند؛ با این حال، در مکانیسمها، شخصیتها، و پیوندهای سه تثلیث، ما باور داریم که امکان تئوریک پیوند مجدد هفت فاز مطلق من هستمِ پدر را شناسایی میکنیم. و این ما را با مفهوم تثلیث سهگانه رو به رو میسازد که در بر گیرندۀ تثلیث بهشت است که مرتبت وجودگرا دارد و دو تثلیث دیگر که سرشت و منشأ تجربی دارند و متعاقباً پدیدار خواهند شد.
توصیف سرشت تثلیث تثلیثها برای ذهن انسان دشوار است؛ این حاصل جمع واقعیِ تمامیت بیکرانیِ تجربی، بدان گونه که آن در یک بیکرانیِ تئوریکِ تحققِ ابدیت تجلی یافته است میباشد. در تثلیث تثلیثها بیکرانِ تجربی با بیکرانِ وجودگرا به هویت دست مییابد، و هر دو در من هستمِ پیش تجربی و پیش وجودگرا همچون یکی هستند. تثلیث تثلیثها ابراز نهایی تمامی چیزهایی است که در پانزده وحدت سهگانه و سهگانگیهای مربوطه معنی یافته است. برای موجودات نسبی درک نهایتها دشوار است، چه آنها وجودگرا باشند یا تجربی؛ از این رو آنها همیشه باید به صورت نسبیتها ارائه شوند.
تثلیث تثلیثها در چندین فاز وجود دارد. آن شامل امکانات، احتمالات، و اجتناب ناپذیریهایی است که تخیلات موجودات را به مراتب فراتر از سطح بشری تحت تأثیر قرار میدهد. آن پیامدهایی دارد که احتمالاً توسط فیلسوفان آسمانی مورد گمان واقع نشدهاند، زیرا پیامدهای آن در وحدتهای سهگانه هستند، و در تحلیل نهایی، وحدتهای سهگانه غیرقابل فهم هستند.
راههای متعددی وجود دارند که تثلیث تثلیثها میتوانند توسط آنها توصیف شوند. ما برگزیدهایم که مفهوم سه سطح را که به صورت زیرین است ارائه دهیم:
1- سطح سه تثلیث.
2- سطح الوهیت تجربی.
3- سطح من هستم.
اینها سطوح یگانگی فزاینده هستند. در واقع تثلیث تثلیثها سطح اول است، در حالی که سطح دوم و سوم یگانگی - فرآمدههای اولی هستند.
سطح اول: در این سطح آغازینِ پیوند، باور بر این است که سه تثلیث به طور کاملاً هماهنگ، گر چه بارز از گروهبندیهای شخصیتهای الوهیت عمل میکنند.
1- تثلیث بهشت، پیوند سه الوهیت بهشت — پدر، پسر، و روح. باید به خاطر سپرد که تثلیث بهشت به معنی یک کارکرد سهگانه — یک کارکرد مطلق، یک کارکرد تعالیگرا (تثلیث غائیت)، و یک کارکرد متناهی (تثلیث تعالیت) میباشد. تثلیث بهشت هر یک و تمامی اینها در هر لحظه و تمامی لحظات است.
2- تثلیث غائی. این پیوند الوهیت آفرینندگان متعال، خدای متعال، و آرشیتکتهای جهان بنیادین میباشد. در حالی که این یک ارائۀ کافی از جنبههای ربانیت این تثلیث است، باید ثبت شود که فازهای دیگری از این تثلیث وجود دارند، که با این وجود به نظر میرسد به طور کامل با جنبههای ربانیت در حال هماهنگی هستند.
3- تثلیث مطلق. این گروهبندی خدای متعال، خدای غائی، و به اوج رسانندۀ سرنوشت جهان در رابطه با تمامی ارزشهای ربانیت است. برخی از فازهای دیگر این گروهبندی سهگانه به ارزشهای غیر از ربانیت در کیهان در حال گسترش مربوط هستند. اما درست همانطور که نیرو و جنبههای شخصیتیِ الوهیتهای تجربی اکنون در حال ترکیب تجربی میباشند، اینها با فازهای ربانیت در حال یگانگی هستند.
پیوند این سه تثلیث در تثلیث تثلیثها یکپارچگی ممکنِ نامحدودِ واقعیت را فراهم میسازد. این گروهبندی شامل علتها، میانهها، و نهایتها میباشد؛ آغاز کنندگان، تحقق یابندگان، و به اوج رسانندگان؛ سرآغازها، وجودها، و سرنوشتها. شراکت پدر – پسر، به شراکت پسر – روح و سپس روح – متعال تبدیل شده است، و تا متعال – غائی و غائی – مطلق، حتی تا مطلق و پدر – بیکران ادامه یافته است — تکمیل چرخۀ واقعیت. به همین ترتیب، در فازهای دیگر که چنان فوراً به ربانیت و شخصیت مربوط نیستند، اولین منبع و مرکز بزرگ، نامحدود بودن واقعیت پیرامون دایرۀ ابدیت را از مطلق بودنِ وجودِ خود، از طریق بیپایانیِ خود آشکارسازی، تا نهایت درک خود به واسطۀ خود درک میکند — از مطلق وجودها تا نهایت تجربیها.
سطح دوم: هماهنگی سه تثلیث به گونهای اجتناب ناپذیر شامل پیوند همخوانگرای الوهیتهای تجربی است، که به گونهای نهادین با این تثلیثها مربوط هستند. طبیعت این سطح دوم گاهی اوقات به صورت زیرین ارائه شده است:
1- متعال. این پیامد ربانیِ وحدت تثلیث بهشت در رابطۀ تجربی با فرزندان آفریننده – آفرینشگر الوهیتهای بهشت میباشد. متعال مظهر ربانیِ تکمیل اولین مرحلۀ تکامل متناهی میباشد.
2- غائی. این پیامد ربانی وحدت منجر شدۀ دومین تثلیث، تجلی تعالیگرا و ابسونایتِ ربانیت است. غائی در بر گیرندۀ یک وحدت متغیر مهم است که از کیفیتهای بسیار برخوردار است، و سزاوار است که پنداشت بشری دربارۀ آن حداقل آن فازهای غائی را شامل شوند که رهنمون کنندۀ کنترل، شخصاً قابل تجربه، و از نظر تنشی یگانهساز میباشند، اما بسیاری جنبههای آشکار نشدۀ دیگر از الوهیت منجر شده وجود دارند. در حالی که غائی و متعال قابل مقایسه هستند، آنها یکسان نیستند، و غائی نیز صرفاً یک بسط متعال نیست.
3- مطلق. تئوریهای بسیاری در رابطه با سرشت سومین عضو سطح دوم تثلیث تثلیثها وجود دارد. بدون شک خدای مطلق به عنوان پیامد شخصیتیِ کارکرد نهاییِ مطلق تثلیث در این پیوند درگیر است، با این وجود مطلق الوهیت یک واقعیت وجودگرا و حاوی مرتبت ابدی است.
دشواریِ برداشت در رابطه با این عضو سوم، ذاتی این واقعیت است که پیش فرض چنین عضویتی به راستی به معنی فقط یک مطلق است. از نظر تئوریک، اگر چنین رخدادی بتواند به وقوع پیوندد، ما باید نظارهگر یگانگیِ تجربیِ سه مطلق به صورت یکی باشیم. و به ما آموزش داده شده که در بیکرانی و به طور وجود گرایانه یک مطلق وجود دارد. در حالی که در کمترین حد روشن است که این عضو سوم چه کسی میتواند باشد، اغلب چنین پنداشته شده است که این ممکن است به شکلی از ارتباط غیرقابل تصور و تجلی کیهانی شامل مطلقهای الوهیت، جهانی، و کامل باشد. قطعاً، تثلیث تثلیثها به سختی میتوانند به کارکرد کاملی کمتر از یگانگی کامل سه مطلق دست یابند، و سه مطلق به سختی میتوانند کمتر از تحقق کامل تمامی پتانسیلهای بیکران یگانه باشند.
احتمالاً این نشانگر حداقل تحریف حقیقت خواهد بود اگر سومین عضو تثلیث تثلیثها به صورت مطلق جهانی تصور شود، به این شرط که این پنداشت، جهانی را نه تنها به صورت استاتیک و بالقوه بلکه همچنین به صورت همیارانه در نظر بگیرد. اما ما هنوز رابطه با جنبههای آفرینشگرانه و تکاملی کارکرد جمع الوهیت را درک نمیکنیم.
اگر چه شکل دادن به یک برداشت کامل تثلیث تثلیثها دشوار است، یک برداشت محدود آنقدر دشوار نیست. اگر دومین سطح تثلیث تثلیثها به صورت اساساً شخصی تصور شود، کاملاً ممکن میشود که پیوند خدای متعال، خدای غائی، و خدای مطلق به صورت پیامد شخصیِ پیوند تثلیثهایی شخصی که نیای این الوهیتهای تجربی هستند پنداشته شود. ما بر این عقیده هستیم که این سه الوهیت تجربی به عنوان پیامد مستقیم یگانگیِ در حال رشدِ تثلیثهای نیایی و سببی آنها که اولین سطح را شکل میدهند قطعاً در دومین سطح یگانه خواهند شد.
اولین سطح شامل سه تثلیث است؛ دومین سطح به صورت پیوند شخصیتیِ شخصیتهایِ ربانیِ تجربی – تکامل یافته، تجربی – منجر شده، و تجربی – وجودگرایانه وجود دارد. و صرف نظر از هر دشواریِ ذهنی در فهم تثلیث کاملِ تثلیثها، پیوند شخصیِ این سه الوهیت در دومین سطح در پدیدۀ الوهیت یافتنِ مجستان به عصر جهان خودمان جلوهگر شده است. مجستان توسط مطلق الوهیت که از طریق غائی و در پاسخ به فرمان آغازین آفرینشگرانۀ ایزد متعال عمل میکرد در این سطح دوم واقعیت یافت.
سطح سوم: در یک فرضیۀ کامل پیرامون دومین سطح تثلیث تثلیثها، ارتباط هر فاز از هر نوع از واقعیت که در تمامیت ابدیت هست، یا بود، یا میتواند وجود داشته باشد، در بر گرفته شده است. ایزد متعال نه تنها روح است بلکه همچنین ذهن و نیرو و تجربه است. غائی تمامی اینها و بسیار بیشتر است، در حالی که در برداشت توام از یگانگیِ مطلقهای الوهیت، جهانی، و کامل، نهایت مطلقِ تمامی تحقق واقعیت در بر گرفته شده است.
در پیوند متعال، غائی، و تمامیت مطلق، تجدید مونتاژ کنشمندانۀ آن جنبههای بیکرانی میتواند رخ دهد که بدواً توسط من هستم به قطعات تقسیم شده بود، و به پدیداریِ هفت مطلق بیکرانی انجامید. اگر چه فیلسوفان جهان این را یک احتمال بسیار دور میپندارند، باز ما اغلب این پرسش را میپرسیم: اگر دومین سطح تثلیث تثلیثها همواره بتواند به وحدت تثلیث دست یابد، آنگاه در نتیجۀ این وحدت الوهیت چه رخ خواهد داد؟ ما نمیدانیم، اما ما اطمینان داریم که این مستقیماً به تحقق من هستم به عنوان یک دستیابیِ قابل تجربه راه خواهد برد. از نقطه نظر موجودات شخصی، این میتواند به این معنی باشد که من هستمِ غیرقابل شناخت به صورت پدر – بیکران قابل تجربه شدن گردیده است. آنچه که این فرجامهای مطلق از یک دیدگاه غیرشخصی ممکن است معنی دهند یک موضوع دیگر است و چیزی است که احتمالاً فقط ابدیت میتواند روشن سازد. اما به تدریج که ما این سرانجامهای دور را به صورت مخلوقات شخصی نظاره میکنیم، چنین استنتاج میکنیم که سرنوشت نهایی تمامی شخصیتها شناخت نهایی پدر جهانیِ همین شخصیتها است.
همینطور که ما من هستم را در ابدیت گذشته به گونهای فلسفی تصور میکنیم، او تنها است، هیچکس غیر از او وجود ندارد. با نگرش به سوی ابدیت آینده، ما نمیبینیم که من هستم به هر طریق ممکن بتواند به صورت یک وجودگرا تغییر یابد، اما ما به این تمایل داریم که یک تفاوت عظیم تجربی را پیشبینی کنیم. چنین مفهومی از من هستم به معنی ادراک کامل خود است — این شامل آن کهکشان نامحدود شخصیتهایی است که شرکت کنندگان ارادی در خود – آشکارسازیِ من هستم شدهاند، و به صورت اجزای مطلق ارادیِ کلیتِ بیکرانی، آخرین فرزندان پدر مطلق، برای ابد باقی خواهند ماند.
در مفهوم تثلیث تثلیثها، ما یگانگیِ ممکنِ تجربیِ واقعیتِ بیکران را بدیهی میپنداریم، و گاهی چنین تئوری پردازی میکنیم که ممکن است تمامی این امر در دوریِ محضِ ابدیت بسیار دور دست رخ دهد. اما با این وجود یک یگانگیِ واقعی و حاضر از بیکرانی در همین عصر همچون کلیۀ اعصار گذشته و آیندۀ جهان وجود دارد؛ این یگانگی در تثلیث بهشت وجود دارد. یگانگیِ بیکرانی به عنوان یک واقعیت تجربی به گونهای غیرقابل تصور دور است، اما اکنون یک یگانگیِ کاملِ بیکرانی بر لحظۀ کنونیِ وجود جهان حاکم است و دوگانگیهای تمامی واقعیت را با یک شکوه موجود که مطلق است متحد میسازد.
هنگامی که مخلوقات متناهی تلاش میکنند یگانگیِ بیکران را در سطوح نهایتِ ابدیتِ کامل بفهمند، با محدودیتهای عقلانی که ذاتی وجود متناهی آنها است رو به رو میشوند. زمان، فضا، و تجربه در بر گیرندۀ موانعی برای برداشت مخلوق است؛ و با این وجود، بدون زمان، جدا از فضا، و به جز از طریق تجربه، هیچ مخلوقی نمیتواند به حتی یک درک محدود از واقعیت جهان دست یابد. بدون حساسیت زمانی، ممکن نیست هیچ مخلوق تکاملی بتواند روابط زنجیرهای را درک کند. بدون فهم فضا، هیچ مخلوقی نمیتواند روابط همزمان را درک کند. بدون تجربه، هیچ مخلوق تکاملی حتی نمیتواند وجود داشته باشد؛ فقط هفت مطلق بیکرانی به راستی از تجربه فراتر میروند، و حتی ممکن است اینها در برخی فازها تجربی باشند.
زمان، فضا، و تجربه بزرگترین مددکاران انسان برای درک نسبی واقعیت و با این وجود سختترین موانع او برای درک کامل واقعیت هستند. انسانها و بسیاری از مخلوقات دیگر جهان این را ضروری مییابند که پتانسیلها را به صورت واقعیت یافته در فضا، و در حال ثمر یافتن در زمان پندارند، اما تمامی این روند یک پدیدۀ زمان – فضا است که در واقع در بهشت و در ابدیت رخ نمیدهد. در سطح مطلق نه زمان وجود دارد و نه فضا؛ در آنجا تمامی پتانسیلها را میتوان به صورت واقعیتها پنداشت.
مفهوم یگانگی تمامی واقعیت، چه در این عصر جهان باشد یا در هر عصر دیگر، اساساً دوگانه است: وجودگرا و تجربی. چنین وحدتی در تثلیث تثلیثها در حال تحقق تجربی است، اما درجۀ واقعیتیابیِ ظاهری این تثلیث سهگانه با ناپدید شدن محدودیتها و نواقص واقعیت در کیهان به طور مستقیم متناسب است. اما جمع یکپارچگی واقعیت به گونهای کامل و ابدی و وجودگرایانه در تثلیث بهشت وجود دارد که در درونش، در همین لحظۀ جهان، واقعیتِ بیکران مطلقاً یگانه است.
پارادوکسی که توسط دیدگاههای تجربی و وجودگرا آفریده شده است اجتناب ناپذیر است و بخشاً مبتنی بر این واقعیت است که تثلیث بهشت و تثلیث تثلیثها هر کدام یک رابطۀ ابدی هستند که انسانها فقط میتوانند به صورت یک نسبیت زمان – فضا درک کنند. برداشت انسان پیرامون تحقق تدریجیِ تجربیِ تثلیث تثلیثها — دیدگاه زمان — باید از طریق این فرضِ اضافه که این از پیش یک تحققیابی میباشد — دیدگاه ابدیت — کامل گردد. اما این دو دیدگاه چگونه میتوانند به سازش دست یابند؟ ما پذیرش این حقیقت را که تثلیث بهشت، یگانگیِ وجودگرایانۀ بیکرانی است برای انسانهای متناهی پیشنهاد میکنیم، و این که ناتوانی در یافتن حضور واقعی و تجلی تکمیل شدۀ تثلیث تجربیِ تثلیثها بخشاً به سبب تحریف متقابل و به دلایل زیر است:
1- دیدگاه محدود بشری، ناتوانی در فهم مفهوم ابدیت کامل.
2- وضعیت ناکامل بشری، دوری از سطح مطلق تجربیها.
3- منظور از وجود بشری، این واقعیت که نوع بشر طوری طراحی شده که از طریق تکنیک تجربه تکامل یابد، و از این رو باید به گونهای ذاتی و ساختاری به تجربه متکی باشد. فقط یک مطلق میتواند هم وجودگرا و هم تجربی باشد.
پدر جهانی در تثلیث بهشت، من هستمِ تثلیث تثلیثها است، و ناتوانی در تجربه نمودن پدر به عنوان بیکران به سبب محدودیتهای متناهی است. مفهومِ من هستمِ وجودگرا، تنها، پیش – تثلیثِ غیرقابل دستیابی و اصل من هستمِ پس – تثلیثِ تثلیثهای تجربی و قابل دستیابی یکی و همان فرضیه هستند؛ هیچ تغییر واقعی در بیکران رخ نداده است؛ تمامی رخدادهای ظاهری به سبب ظرفیتهای افزایش یافته برای درک واقعیت و شناخت کیهانی هستند.
در تحلیل نهایی، من هستم، باید پیش از تمامی وجودگرایان و بعد از تمامی تجربیها وجود داشته باشد. در حالی که ممکن است این ایدهها پارادوکسهای ابدیت و بیکرانی را در ذهن بشر روشن نسازند، باید حداقل این خردهای متناهی را برانگیزانند که با این مشکلات پایان ناپذیر به طریقی نوین مقابله کنند، مشکلاتی که در سلوینگتون و بعدها به عنوان پایان دهندگان و به دنبال آن در سرتاسر آیندۀ پایان ناپذیر دوران زندگانی جاودان شما در جهانهای در حال گسترش به مبهوت ساختن شما ادامه خواهند داد.
دیر یا زود تمامی شخصیتهای جهان شروع به درک این امر میکنند که جستجوی نهاییِ ابدیت، پژوهش بیپایان بیکرانی، سفر پایان ناپذیر اکتشافی، به مطلق بودنِ اولین منبع و مرکز است. دیر یا زود ما همگی آگاه میشویم که تمامی رشد مخلوق متناسب با تعیین هویت با پدر است. ما به این درک میرسیم که زندگی کردن مطابق خواست خداوند، گذرنامۀ جاودان برای امکانِ پایان ناپذیرِ خودِ بیکرانی است. روزی انسانها درک خواهند کرد که موفقیت در جستجو برای بیکران با دستیابی به پدر گونه شدن مستقیماً متناسب است، و این که در این عصر جهان واقعیات پدر در حیطۀ کیفیتهای ربانیت آشکار میشوند. و این کیفیتهای ربانیت، در تجربۀ الهی زندگی کردن، توسط مخلوقات جهان شخصاً به دست میآیند، و الهی زندگی کردن در واقع به معنی زندگی کردن مطابق خواست خداوند است.
برای مخلوقات مادی، تکاملی، و متناهی، حیاتی که مبتنی بر زندگی کردن مطابق خواست پدر باشد مستقیماً به نیل به تعالیت روحی در عرصۀ شخصیت راه خواهد برد، و این مخلوقات را به درک پدر - بیکران یک گام نزدیکتر میکند. این زندگی پدر گونه مبتنی بر حقیقت است، نسبت به زیبایی حساس است، و تحت سلطۀ نیکی قرار دارد. چنین شخص خداشناس از درون با پرستش روشنایی یافته است و از برون وقف خدمت با جان و دل به برادری جهانیِ تمامی شخصیتها شده است، یک کار خدماتی که با بخشش پر شده است و با مهرورزی انگیزه یافته است، در حالی که تمامی این کیفیتهای زندگی در سطوح پیوسته در حال فراز خرد کیهانی، خود شکوفایی، یافتن خداوند، و پرستش پدر، در شخصیت در حال تکامل یگانه شدهاند.
]عرضه شده توسط یک ملک صادق نبادان.[
اگر چه پدر جهانی شخصاً در بهشت، درست در مرکز جهانها، سکونت دارد، در واقع در کرات فضا در اذهان فرزندان بیشمار زمانش نیز حضور دارد، چرا که به صورت ناصحان اسرارآمیز در آنها ساکن است. پدر جاودان در همان حال که از فرزندان انسانی سیارهای خود بسیار فاصله دارد در ارتباطی تنگاتنگ با آنان قرار دارد.
تنظیم کنندگان واقعیت مهر پدر هستند که در روان انسانها عینیت یافتهاند. آنها وعدۀ حتمی دوران زندگانی جاودانۀ انسان هستند که در درون ذهن انسان محبوس میباشند؛ آنها جوهر شخصیت کمال یافتۀ انسان پایان دهنده هستند که او میتواند در زمان پیش مزه کند. انسان از طریق صعود جهان به جهان تدریجاً در تکنیک الهیِ زندگی مطابق خواست پدر گام به گام خبره میشود، تا این که در واقع به حضور الهی پدر بهشتی خود دست مییابد.
خداوند پس از این که به انسان فرمان داد کامل باشد، حتی آنطور که او کامل است، به صورت تنظیم کننده فرود آمده است تا در دستیابی به سرنوشت آسمانی که بدین گونه مقرر گشته شریک تجربی انسان شود. قطعۀ خداوند که در ذهن انسان سکنی میگزیند خاطر جمعی مطلق و کاملی است که انسان میتواند در پیوند با این تنظیم کنندۀ الهی، که از خداوند آمد تا انسان را بیابد و حتی در روزهای بودن در جسم او را به فرزندی برساند، پدر جهانی را پیدا کند.
هر انسانی که یک پسر آفریننده را دیده است پدر جهانی را دیده است، و آن کس که در او یک تنظیم کنندۀ الهی سکونت دارد پدر بهشتی در او ساکن است. هر انسانی که به طور هشیارانه یا غیرهشیارانه از راهبری تنظیم کنندۀ ساکن در خود اطاعت میکند مطابق خواست خداوند زندگی میکند. آگاهی از حضور تنظیم کننده آگاهی از حضور خداوند است. پیوند ابدی تنظیم کننده به عنوان یک همیار جهانی الوهیت با روان تکاملی انسان تجربۀ راستین پیوند ابدی با خداوند است.
این تنظیم کننده است که در درون انسان آن اشتیاق خاموشی ناپذیر و آرزوی بیوقفه برای خداگونه شدن، برای دستیابی به بهشت، و در آنجا در پیشگاه شخص واقعیِ الوهیت پرستش منبع بیکران هدیۀ الهی را ایجاد میکند. تنظیم کننده حضور زندهای است که در واقع فرزند فانی را با پدر بهشتیاش پیوند میدهد و او را به پدر نزدیکتر و نزدیکتر میسازد. تنظیم کننده برابرساز جبران کنندۀ ما پیرامون تنش عظیم جهانی است که با فاصلۀ جدایی انسان از خداوند و با درجۀ جزئی بودن او در مقایسه با جهانی بودن پدر جاودان ایجاد میشود.
تنظیم کننده جوهر مطلق یک موجود بیکران است که در درون ذهن یک مخلوق متناهی محبوس است، که بسته به انتخاب چنین انسانی میتواند این پیوند موقت خداوند و انسان را سرانجام به اوج رساند و در واقع پیدایش موجودی جدید را برای خدمت بیپایان در جهان به فعل درآورد. تنظیم کننده آن واقعیت الهی جهان است که این حقیقت را که خداوند پدر انسان است واقعیت میبخشد. تنظیم کننده قطبنمای خطاناپذیر کیهانی انسان است که روان را همیشه و بدون لغزش به سوی خداوند رهنمون میشود.
در کرات تکاملی مخلوقات صاحب اراده سه مرحلۀ کلی رشد و نمو وجود را میپیمایند: از هنگام ورود تنظیم کننده تا رشد نسبتاً کامل، در حدود سن بیست سالگی در یورنشیا، ناصحان گاهی اوقات تغییر دهندگان فکر نامیده میشوند. از این هنگام تا رسیدن به سن بصیرت، در حدود چهل سالگی، ناصحان اسرارآمیز تنظیم کنندگان فکر نامیده میشوند. از رسیدن به سن بصیرت تا هنگام رهایی از جسم، آنها اغلب به صورت کنترل کنندگان فکر مورد اشاره قرار میگیرند. این سه مرحلۀ حیات انسانی هیچ ربطی به سه مرحلۀ پیشرفت تنظیم کننده در نسخهبرداری ذهن و تکامل روان ندارد.
از آنجا که تنظیم کنندگان فکر از جوهر الوهیت اولیه هستند، هیچ کس نمیتواند پیرامون طبیعت و منشأ آنان با اطمینان سخن بگوید؛ من فقط میتوانم روایات سلوینگتون و باورهای یوورسا را بازگو کنم؛ من فقط میتوانم توضیح دهم که ما این ناصحان اسرارآمیز و موجودات مرتبط به آنان در سرتاسر جهان بزرگ را چگونه تلقی میکنیم.
اگر چه در رابطه با نحوۀ اعطای تنظیم کنندگان فکر نظرات گوناگونی وجود دارد، در مورد منشأ آنان چنین تفاوتهایی وجود ندارد. همگی توافق دارند که آنان مستقیماً از نزد پدر جهانی، اولین منبع و مرکز، میآیند. آنها موجودات آفریده شده نیستند؛ آنها موجوداتی به اجزا تقسیم شده هستند که در بر گیرندۀ حضور واقعی خدای بیکران میباشند. تنظیم کنندگان به همراه بسیاری از همیاران آشکار ناشدهشان، ربانیت رقیق نشده و مخلوط نشده، اجزای کامل و کاهش نیافتۀ الوهیت هستند؛ آنها از خدا هستند، و تا جایی که ما قادریم تشخیص دهیم، آنها خدا هستند.
ما زمان آغاز وجود جداگانۀ آنها، گذشته از مطلق بودن اولین منبع و مرکز، را نمیدانیم؛ ما تعداد آنها را نیز نمیدانیم. ما قدر بسیار اندکی پیرامون دوران زندگانی آنها میدانیم، تا این که آنها در سیارات زمان وارد شوند که در اذهان بشری سکنی گزینند، اما از آن زمان به بعد ما با پیشروی کیهانی آنها تا زمان به سرانجام رسیدن سرنوشت سهگانۀ آنها کمابیش آشنا هستیم: نیل به شخصیت از طریق پیوند با یک فراز یابندۀ انسانی، نیل به شخصیت از طریق فرمان پدر جهانی، یا رهایی از تکالیف شناخته شدۀ تنظیم کنندگان فکر.
اگر چه ما نمیدانیم، چنین میپنداریم که با گسترش جهان، و به تدریج که تعداد کاندیداهای پیوند با تنظیم کننده افزایش مییابد، تنظیم کنندگان دائماً فردیت مییابند. اما به همین اندازه ممکن است که ما در تلاش برای تعیین یک کمیت عددی برای تنظیم کنندگان در خطا باشیم. همچون خود خداوند، این قطعاتی که از طبیعت غیرقابل درک او برخوردارند ممکن است به طور وجودگرایانه بیکران باشند.
تکنیک منشأ تنظیم کنندگان فکر یکی از کارکردهای آشکار ناشدۀ پدر جهانی است. ما دلایل بسیاری داریم باور داشته باشیم که هیچیک از همیاران مطلق دیگر اولین منبع و مرکز در تولید اجزای پدر دست ندارند. تنظیم کنندگان صرفاً و برای ابد هدایای الهی هستند؛ آنها متعلق به خدا و از خدا هستند، و همانند خداوند هستند.
آنها در رابطهشان با مخلوقاتِ پیوندی مهری آسمانی و خدمتی معنوی را آشکار میسازند که عمیقاً تأیید کنندۀ این اعلان میباشد که خداوند روح است. اما علاوه بر این خدمت متعالی کار زیادی صورت میگیرد که هرگز برای انسانهای یورنشیا آشکار نشده است. همچنین ما به طور کامل نمیفهمیم که هنگامی که پدر جهانی از خود موجودی را اهدا میکند تا بخشی از شخصیت یک مخلوق زمان باشد، به راستی دقیقاً چه رخ میدهد. پیشرفت فرازگرایانۀ پایان دهندگان بهشت نیز هنوز احتمالات کاملی را که ذاتی این شراکت آسمانی انسان و خداوند است آشکار نساخته است. در تحلیل نهایی، اجزای پدر باید هدیۀ خدای مطلق به آن مخلوقاتی باشد که سرنوشتشان در بر گیرندۀ امکان نیل به خداوند به صورت مطلق است.
همانطور که پدر جهانی الوهیت پیش شخصی خود را به اجزای مختلف تقسیم میکند، روح بیکران نیز قسمتهایی از روح پیش ذهن خود را فردیت میدهد تا در روانهای تکاملی انسانهای در حال بقای سریِ پیوندِ روح ساکن شوند و در واقع با آنها پیوند یابند. اما طبیعت پسر جاودان بدین نحو به قطعات گوناگون قابل تقسیم نیست؛ روح پسر اولیه یا پراکنده است و یا به طور مجزا شخصی است. مخلوقاتِ با پسر پیوند یافته با عطایای انفرادی روح پسران آفرینندۀ پسر جاودان یگانه میشوند.
تنظیم کنندگان به صورت موجوداتی باکره فردیت مییابند، و سرنوشت همگیشان این است که ناصحانی رهایی یافته، پیوند یافته، و یا شخصیت یافته شوند. ما چنین میپنداریم که هفت رستۀ تنظیم کنندۀ فکر وجود دارد، گر چه ما در مجموع این تقسیمات را نمیفهمیم. ما اغلب به صورت زیرین به رستههای مختلف اشاره میکنیم:
1- تنظیم کنندگان باکره، آنهایی که در مأموریتهای اولیۀ خود در اذهان کاندیداهای تکاملی برای بقای جاودانه خدمت میکنند. طبیعت الهی ناصحان اسرارآمیز برای ابد ثابت است. همچنین طبیعت تجربی آنها همینطور که در ابتدا از دیوینینگتون رهسپار میشوند ثابت است؛ تفاوت متعاقب تجربی نتیجۀ تجربۀ واقعی در خدمت در جهان است.
2- تنظیم کنندگان پیشرفته، آنهایی که یک دوره یا دورههای بیشتر به همراه مخلوقات صاحب اراده در کراتی خدمت کردهاند که در آنها پیوند نهایی میان هویت مخلوق زمان و یک بخش منحصر به فردِ روح سومین منبع و مرکز که در جهان محلی تجلی یافته رخ میدهد.
3- تنظیم کنندگان متعال، آن ناصحانی که در ماجرای زمان در کرات تکاملی خدمت کردهاند، اما شرکای بشری آنها به دلیلی بقای جاودانه را نپذیرفتند، و آنهایی که متعاقباً به ماجراهای دیگر در انسانهای دیگر در کرات دیگر در حال تکامل تخصیص یافتهاند. یک تنظیم کنندۀ متعال گر چه بیش از یک ناصح باکره الهی نیست، از تجربۀ بیشتری برخوردار گشته است، و در ذهن بشری کارهای بیشتری میتواند انجام دهد که یک تنظیم کنندۀ کم تجربهتر نمیتواند انجام دهد.
4- تنظیم کنندگان ناپدید شده. در اینجا در تلاشهای ما برای دنبال نمودن دوران زندگانی ناصحان اسرارآمیز وقفهای رخ میدهد. یک مرحلۀ چهارمی از خدمت وجود دارد که ما دربارۀ آن اطمینان نداریم. ملک صادقها آموزش میدهند که تنظیم کنندگان مرحلۀ چهارم در مأموریت جداگانه هستند. آنها در حال گشت و گذار در جهان جهانها هستند. پیامآوران منفرد به این باور تمایل دارند که آنها با اولین منبع و مرکز یگانه هستند. آنها در حال بهرهوری از دورهای از معاشرت طراوت بخش با خود پدر هستند. و کاملاً ممکن است که یک تنظیم کننده بتواند در حال گشت زنی در جهان بنیادین باشد و به طور همزمان با پدر همه جا حاضر یگانه باشد.
5- تنظیم کنندگان رهایی یافته، آن ناصحان اسرارآمیزی که برای ابد از خدمت زمان برای انسانهای کرات درحال تکامل رهایی یافتهاند. ما نمیدانیم که کارکرد آنها چیست.
6- تنظیم کنندگان پیوند یافته — پایان دهندگان — آنهایی که با مخلوقات در حال فراز ابرجهانها، یاران ابدیتِ فرازگرایان زمانِ سپاه بهشتیِ نهایت یگانه شدهاند. تنظیم کنندگان فکر معمولاً با انسانهای در حال فراز زمان پیوند مییابند، و در داخل و خارج از اَسندینگتون با چنین انسانهای در حال بقا ثبت نام میشوند. آنها مسیر موجودات فرازگرا را دنبال میکنند. به نظر میرسد که تنظیم کننده به دنبال پیوند با روان در حال فراز تکاملی از سطح مطلق وجودگرایانۀ جهان به سطح متناهی تجربیِ همیاری عملی با یک شخصیت در حال فراز تبدیل میشود. یک تنظیم کنندۀ پیوند یافته، در حالی که تمامی کاراکتر طبیعت وجودگرای الهی را حفظ میکند، با دوران زندگانی در حال فراز یک انسان در حال بقا به طور ناگسستنی وصل میشود.
7- تنظیم کنندگان شخصیت یافته، آنهایی که با پسران بهشتیِ در جسم ظهور یافته، به همراه بسیاری که در طول اقامت انسانی به تمایز غیرمعمول دست یافتهاند، خدمت کردهاند، اما تابعین آنها بقا را نپذیرفتند. ما دلایلی داریم که باور کنیم چنین تنظیم کنندگانی بر مبنای توصیههای قدمای ایامهای ابرجهانِ مأموریتشان شخصیت یافتهاند.
راههای بسیاری وجود دارد که این اجزای اسرارآمیز پدر میتوانند به واسطۀ آنها طبقهبندی شوند: مطابق مأموریت جهانی، از طریق اندازهگیری موفقیت در سکنی گزینی در یک فرد انسان، یا حتی توسط تبار نژادیِ کاندیدای انسانی برای پیوند.
کلیۀ فعالیتهای جهان که به اعزام، مدیریت، رهنمود، و بازگشت ناصحان اسرارآمیز از خدمت در تمامی هفت ابرجهان مربوط است به نظر میرسد که در کرۀ مقدس دیوینینگتون متمرکز باشد. تا جایی که من میدانم، هیچکس به غیر از تنظیم کنندگان و سایر موجودات پدر در آن کره نبوده است. احتمال دارد که موجودات پیش شخصی آشکار ناشدۀ بیشمار دیوینینگتون را به عنوان یک کرۀ پایگاه با تنظیم کنندگان قسمت میکنند. ما حدس میزنیم که این وجودهای همیار به طریقی با خدمت کنونی و آیندۀ ناصحان اسرارآمیز مربوط باشند. اما ما واقعاً نمیدانیم.
هنگامی که تنظیم کنندگان فکر به پدر باز میگردند، به قلمرو منشأ فرضی، دیوینینگتون، برمیگردند؛ و احتمالاً به عنوان بخشی از این تجربه، تماسی واقعی با شخصیت بهشتی پدر و نیز با تجلی ویژۀ ربانیت پدر که گزارش شده در این کرۀ اسرارآمیز واقع شده، صورت میگیرد.
اگر چه ما تا اندازهای پیرامون تمامی هفت کرات اسرارآمیز بهشت میدانیم، پیرامون دیوینینگتون کمتر از سایرین میدانیم. موجوداتی که از مرتبت بالای معنوی هستند فقط سه فرمان الهی دریافت میکنند، و آنها از این قرارند:
1- همیشه احترام کافی برای تجربه و عطایای ارشدها و مافوقان خود نشان دهند.
2- همیشه نسبت به محدودیتها و بیتجربگی کوچکترها و زیردستانشان باملاحظه باشند.
3- هرگز سعی در فرود آمدن در سواحل دیوینینگتون نکنند.
من اغلب فکر کردهام که برای من کاملاً بیفایده است که به دیوینینگتون بروم؛ من احتمالاً قادر نخواهم بود هیچیک از موجودات مقیم آنجا به جز کسانی نظیر تنظیم کنندگان شخصیت یافته را ببینم، و من آنها را در جاهای دیگر دیدهام. من بسیار مطمئنم که هیچ چیز واقعاً ارزشمند یا سودمند برای من، هیچ چیز ضروری برای رشد و تکامل من، در دیوینینگتون وجود ندارد. در غیر اینصورت رفتن من به آنجا قدغن نمیشد.
از آنجا که نمیتوانیم پیرامون طبیعت و منشأ تنظیم کنندگانِ دیوینینگتون چیزی بیاموزیم، و یا قدر اندکی میتوانیم بیاموزیم، ناچاریم از هزار و یک منبع مختلف اطلاعات جمعآوری کنیم، و لازم است این اطلاعات انباشته شده را گردآوری نموده، به هم پیوند داده، و مرتبط سازیم تا چنین دانشی آموزنده باشد.
بیباکی و خردی که توسط تنظیم کنندگان فکر به نمایش گذارده میشود نشان میدهد که آنها تحت یک آموزش فوقالعاده گسترده و دامنهدار قرار گرفتهاند. از آنجا که آنها شخصیت نیستند، این آموزش باید در مؤسسات آموزشی دیوینینگتون صورت گیرد. بدون شک تنظیم کنندگان بینظیر شخصیت یافته پرسنل مدارس آموزشی تنظیم کنندگان دیوینینگتون را تشکیل میدهند. و ما میدانیم که ریاست این گروه مرکزی و سرپرست را تنظیم کنندۀ شخصیت یافتۀ کنونیِ اولین پسر بهشتیِ رستۀ میکائیل، در تکمیل اعطای هفتگانهاش به نژادها و مردمان قلمرو جهانش، به عهده دارد.
ما در واقع قدر بسیار اندکی دربارۀ تنظیم کنندگان شخصیت نیافته میدانیم؛ ما فقط با انواع شخصیت یافته تماس گرفته و ارتباط برقرار میکنیم. اینها در دیوینینگتون نامگذاری شدهاند و همیشه با نام شناخته میشوند و نه با شماره. تنظیم کنندگان شخصیت یافته به طور دائم در دیوینینگتون اقامت میکنند؛ آن کرۀ مقدس منزلگاه آنان است. آنها تنها با خواست پدر جهانی از آن مکان خارج میشوند. تعداد بسیار اندکی در حوزههای جهانهای محلی یافت میشوند، اما تعداد بیشتری در جهان مرکزی حضور دارند.
گفتن این که یک تنظیم کنندۀ فکر الهی است صرفاً به رسمیت شناختن طبیعت منشأ است. بسیار محتمل است که چنین خلوص ربانیت در بر گیرندۀ جوهر پتانسیل تمامی ویژگیهای الوهیت باشد که میتواند در درون چنین قطعهای از جوهر مطلقِ حضور جهانیِ پدر بهشتی جاودان و بیکران محصور شود.
منبع واقعی تنظیم کننده باید بیکران باشد، و پیش از پیوند با روان فناناپذیر یک انسان در حال تکامل، واقعیت تنظیم کننده باید در مرز مطلق بودن باشد. تنظیم کنندگان در کلیت، از نظر الوهیت، مطلق نیستند، اما در محدودۀ پتانسیلهای طبیعت به اجزا تقسیم شدۀ خود احتمالاً مطلقهای حقیقی هستند. آنها از نظر جهانی بودن واجد شرایط هستند، اما نه از نظر طبیعت. آنها از نظر گستردگی محدود هستند، اما در شدت معنی، ارزش و واقعیت مطلق هستند. به این دلیل ما گاهی اوقات هدایای الهی را به عنوان قطعات واجد شرایط مطلق پدر مینامیم.
هیچ تنظیم کنندهای تاکنون به پدر بهشتی بیوفا نبوده است. رستههای پایینتر مخلوقات شخصی ممکن است گاهی اوقات با همنوعان بیوفا به ستیز برخیزند، اما تنظیم کنندگان هرگز؛ آنها در گسترۀ آسمانی خود برای خدمت به مخلوق و کارکرد جهانی متعال و خطاناپذیر هستند.
تنظیم کنندگان شخصیت نیافته فقط برای تنظیم کنندگان شخصیت یافته قابل رویت هستند. رستۀ من، پیامآوران منفرد، به همراه ارواح الهام یافتۀ تثلیث، میتوانند از طریق پدیدههای واکنشی روحی به حضور تنظیم کنندگان پی ببرند؛ و حتی سرافیمها گاهی اوقات میتوانند درخشش روحیِ همیاری فرضی با حضور تنظیم کنندگان را در اذهان مادی انسانها تشخیص دهند؛ اما در واقع هیچیک از ما قادر نیستیم حضور واقعی تنظیم کنندگان را تشخیص دهیم، مگر این که آنها شخصیت یافته باشند، گر چه طبیعت آنها در پیوند با شخصیتهای پیوند یافتۀ انسانهای در حال فرازِ کرات تکاملی قابل مشاهده است. نامرئی بودن عمومیِ تنظیم کنندگان قویاً حاکی از منشأ و طبیعت الهی والا و منحصر به فرد آنان است.
یک نور ذاتی، یک درخشش روحی وجود دارد که با این حضور الهی همراه است، و به طور کلی با تنظیم کنندگان فکر تداعی شده است. در جهان نبادان این درخشش بهشتی به طور گسترده به عنوان ”نور هدایت“ شناخته شده است؛ در یوورسا آن به نام ”نور حیات“ نامیده میشود. در یورنشیا این پدیده گاهی اوقات به عنوان آن ”نور حقیقی که هر انسانی را که به دنیا میآید منور میسازد“ مورد اشاره واقع شده است.
برای کلیۀ موجوداتی که به پدر جهانی دست یافتهاند، تنظیم کنندگان شخصیت یافتۀ فکر مرئی هستند. تنظیم کنندگان متعلق به کلیۀ مراحل، به همراه تمامی موجودات، وجودها، روحها، شخصیتها، و مظاهر روحی دیگر توسط آن شخصیتهای متعالی آفریننده که منشأ در الوهیتهای بهشت دارند، و مسئولیت دولتهای عمدۀ جهان بزرگ را به عهده دارند همیشه قابل تشخیص هستند.
آیا به راستی میتوانید اهمیت حقیقی سکنی گزینیِ تنظیم کننده را درک کنید؟ آیا واقعاً عمیقاً درک میکنید این که یک قطعۀ مطلق از الوهیت مطلق و بیکران، پدر جهانی، در شما سکنی میگزیند و با طبیعت متناهی انسانی شما پیوند مییابد به چه معنی است؟ هنگامی که انسان فانی با یک قطعۀ واقعی از علت وجودگرایانۀ کل جهان هستی پیوند مییابد، هرگز نمیتوان هیچ حد و مرزی برای سرنوشت چنین مشارکت بیسابقه و غیرقابل تصور قرار داد. در ابدیت، نه تنها انسان بیکرانیِ الوهیت عینی را کشف خواهد کرد، بلکه همچنین پتانسیل پایان ناپذیر قطعۀ عینی همین خداوند را. تنظیم کننده همیشه شگفتی خداوند را به شخصیت انسانی آشکار خواهد ساخت، و هیچگاه این آشکارسازی آسمانی نمیتواند به پایان رسد، زیرا تنظیم کننده از خدا است و برای انسان فانی مثل خدا است.
انسانهای تکاملی تمایل دارند که به ذهن به عنوان یک میانجیگری کیهانی میان روح و ماده بنگرند، چرا که این، آنطور که برای شما قابل تشخیص است، به راستی کارکرد اصلی ذهن است. از این رو برای انسانها کاملاً دشوار است تصور کنند که تنظیم کنندگان فکر دارای ذهن هستند، چرا که تنظیم کنندگان قطعات خداوند در یک سطح مطلق واقعیت هستند که نه تنها پیش شخصی است بلکه همچنین بر تمامی واگراییهای انرژی و روح مقدم است. در یک سطح یکتاگرایانه که مقدم بر تفکیک انرژی و روح است ذهن هیچ کارکرد میانجیگرایانه ندارد، زیرا تباینی وجود ندارد که نیاز به میانجیگری داشته باشد.
از آنجا که تنظیم کنندگان میتوانند برنامهریزی کنند، کار کنند، و مهر بورزند، باید از نیروهای فردی برخوردار باشند که متناسب با ذهن است. آنها از توان نامحدود برای ارتباط با یکدیگر برخوردارند، یعنی کلیۀ اشکال ناصحانی که بالاتر از گروههای اول یا باکره هستند. در رابطه با طبیعت و مقصود ارتباطات متقابلشان، ما میتوانیم قدر بسیار اندکی را آشکار سازیم، زیرا نمیدانیم. و علاوه بر آن ما میدانیم که آنها باید به طریقی از ذهن برخوردار باشند، در غیر اینصورت هرگز نمیتوانند شخصی شوند.
ذهنیت تنظیم کنندۀ فکر همانند ذهنیت پدر جهانی و پسر جاودان است — آنچه که نیای اذهان عامل پیوند است.
نوع ذهن که در یک تنظیم کننده تصور میشود باید مشابه عطیۀ ذهنی انواع بیشمار دیگر موجودات پیش شخصی باشد که ظاهراً به همین ترتیب منشأ در اولین منبع و مرکز دارند. اگر چه بسیاری از این رستهها در یورنشیا آشکار نشدهاند، همگی آنها کیفیتهایی ذهنی از خود آشکار میسازند. همچنین برای این فردیتهای الوهیت اولیه ممکن است که با انواع بیشمار در حال تکامل موجودات غیرانسانی و حتی با یک تعداد محدود از موجودات غیرتکاملی که ظرفیت پیوند با چنین قطعات الوهیت را در خود به وجود آوردهاند یگانه شوند.
هنگامی که یک تنظیم کننده با روان فناناپذیر در حال تکامل مورانشیاییِ انسان بقا یافته پیوند مییابد، ذهن تنظیم کننده فقط میتواند به صورت وجودی که جدا از ذهن مخلوق ادامه میدهد تعیین هویت شود، تا این که انسان در حال صعود به سطوح روحی پیشرفت جهان دست یابد.
این ارواح مرحلۀ ششم، پس از دستیابی به سطوح پایان دهندۀ تجربۀ فرازگرا، به نظر میرسد برخی عوامل ذهنی را که نمایانگر یک پیوند فازهای مشخص اذهان انسانی و تنظیم کننده هستند و سابقاً به عنوان رابط میان فازهای الهی و بشریِ چنین شخصیتهای فرازگرا عمل کردهاند، دگردیس میکنند. این کیفیت تجربی ذهنی احتمالاً عطیۀ تجربیِ الوهیت تکاملی — ایزد متعال — را ”تعالی میبخشد“ و متعاقباً افزایش میدهد.
همانطور که تنظیم کنندگان فکر در تجربۀ مخلوق مورد مواجهه واقع میشوند، حضور و هدایت یک نفوذ روحی را آشکار میسازند. تنظیم کننده در واقع یک روح است، روح خالص، اما بیش از روح. ما هرگز قادر نبودهایم که ناصحان اسرارآمیز را به گونهای رضایت بخش طبقهبندی کنیم؛ تمامی آنچه که میتوان با قطعیت در مورد آنها گفت این است که آنها به راستی خداگونه هستند.
تنظیم کننده امکان جاودانگی انسان است؛ انسان امکان شخصیتیِ تنظیم کننده است. تنظیم کنندگان منحصر به فرد شما کار میکنند تا به امید جاودانه ساختن هویت موقتتان شما را روحی سازند. تنظیم کنندگان مملو از مهر زیبا و خود - ارزانی کنندۀ پدر روحها هستند. آنها به راستی و به طور الهی شما را دوست دارند؛ آنها زندانیان امید روح هستند که در اذهان انسانها محبوس میباشند. آنها شدیداً مشتاق دستیابی اذهان انسانی شما به ربانیت هستند تا تنهاییشان پایان یابد، تا به همراه شما از محدودیتهای جامۀ مادی و پوشاک زمان رهایی یابند.
مسیر شما به بهشت مسیر دستیابی به روح است، و طبیعت تنظیم کننده آشکارسازی طبیعت روحی پدر جهانی را به طور وفادارانه برملا میسازد. تنظیم کننده ممکن است فراتر از صعود بهشتی و در مراحل پس پایان دهندۀ دوران زندگانی جاودان با شریک بشری روزگار پیشین در غیر از خدمت روحی تماس گیرد؛ اما صعود بهشت و دوران زندگانی پایان دهنده شراکت میان انسان خداشناس در حال معنویتیابی و خدمت روحانی تنظیم کنندۀ آشکار کنندۀ خداوند است.
ما میدانیم که تنظیم کنندگان فکر روح هستند، ارواح خالص، ظاهراً ارواح مطلق. اما تنظیم کننده همچنین باید چیزی بیش از واقعیت منحصر به فرد روحی باشد. علاوه بر ذهنیت مورد حدس، عوامل انرژی خالص نیز وجود دارند. اگر به خاطر داشته باشید که خداوند منبع انرژی خالص و روح خالص است، زیاد مشکل نخواهد بود که اجزای او به صورت هر دو در نظر گرفته شوند. این یک واقعیت است که تنظیم کنندگان فضا را روی مدارهای آنی و جهانی جاذبۀ جزیرۀ بهشت میپیمایند.
این که ناصحان اسرارآمیز با مدارهای مادی جهان جهانها بدین شکل مرتبطند به راستی حیرتآور است. اما این یک واقعیت باقی میماند که آنها در سرتاسر کل جهان بزرگ روی مدارهای مادی - جاذبه به طور برقآسا حرکت میکنند. کاملاً ممکن است که آنها حتی در سطوح فضای بیرونی رخنه کنند. آنها قطعاً میتوانند حضور جاذبۀ بهشت را به داخل این نواحی دنبال کنند، و گر چه نوع شخصیت من میتواند مدارهای ذهنی عامل پیوند را همچنین فراتر از مرزهای جهان بزرگ بپیماید، ما هرگز نسبت به کشف حضور تنظیم کنندگان در نواحی ناشناختۀ فضای بیرونی مطمئن نبودهایم.
و با این وجود، در حالی که تنظیم کنندگان مدارهای مادی - جاذبه را به کار میگیرند، همانند آفرینش مادی تحت تسلط آن نیستند. تنظیم کنندگان اجزای نیای جاذبه هستند، نه پیامدهای جاذبه؛ آنها در یک سطح جهانی وجود که فرضاً مقدم بر ظهور جاذبه است به اجزای مختلف تقسیم شدهاند.
تنظیم کنندگان از زمان اعطای خود تا روز رهاییشان برای رهسپاری به دیوینینگتون، به دنبال مرگ طبیعیِ تابعان انسانیشان، هیچ استراحتی ندارند. و آنهایی که تابعانشان از دروازههای مرگ طبیعی عبور نمیکنند حتی این فراغت موقت را نیز تجربه نمیکنند. تنظیم کنندگان فکر نیازی به دریافت انرژی ندارند؛ آنها انرژی هستند، از بالاترین و الهیترین نوع انرژی.
تنظیم کنندگان فکر شخصیت نیستند، اما وجودهای واقعی هستند؛ آنها به راستی و به طور کامل فردیت یافتهاند، گر چه در حالی که در انسانها سکنی میگزینند، در واقع هرگز شخصیت نمییابند. تنظیم کنندگان شخصیتهای حقیقی نیستند؛ آنها واقعیتهای حقیقی هستند، خالصترین نوع واقعیت که در جهان جهانها شناخته شده است — آنها حضور الهی هستند. این قطعات شگفتانگیز پدر گر چه شخصی نیستند، معمولاً به عنوان موجودات و گاهی اوقات، به خاطر فازهای معنوی خدمت کنونیشان به انسانها، به عنوان وجودهای روحی مورد اشاره قرار میگیرند.
اگر تنظیم کنندگان فکر شخصیتهایی نیستند که از امتیازات اراده و قدرت انتخاب برخوردار باشند، پس چگونه میتوانند افراد انسانی را انتخاب نمایند و داوطلب سکنی گزیدن در این مخلوقات کرات تکاملی شوند؟ این یک سؤال آسان برای پرسیدن است، اما احتمالاً تاکنون هیچ موجودی در جهان جهانها پاسخ دقیق آن را نیافته است. حتی رستۀ شخصیت من، پیامآوران منفرد، اعطای اراده، انتخاب، و عشق در آن وجودهایی را که شخصی نیستند به طور کامل نمیفهمد.
ما اغلب پنداشتهایم که تنظیم کنندگان فکر باید در کلیۀ سطوح پیش شخصیِ انتخاب از اراده برخوردار باشند. آنها داوطلب سکنی گزیدن در موجودات بشری میشوند. آنها برای دوران زندگانی جاودان انسان طرحریزی میکنند. آنها مطابق شرایط انطباق مییابند، تغییر و تبدیل، و جایگزین میشوند، و این فعالیتها دلالت بر ارادۀ راستین دارد. آنها به انسانها عطوفت دارند. آنها در بحرانهای جهان دست به عمل میزنند. آنها همیشه منتظرند تا مطابق انتخاب بشری قاطعانه عمل نمایند، و اینها تماماً واکنشهای بسیار ارادی هستند. در کلیۀ وضعیتهایی که به حوزۀ ارادۀ بشری مربوط نیست، آنها بدون شک رفتاری را به نمایش میگذارند که بر اعمال قدرتی که از هر نظر معادل اراده، حداکثر تصمیمگیری است، دلالت دارد.
پس چرا اگر تنظیم کنندگان فکر از اراده برخوردارند، تابع خواست بشری هستند؟ ما باور داریم که دلیل آن این است که ارادۀ تنظیم کننده، گر چه طبیعتش مطلق است، تجلی پیش شخصی دارد. خواست بشری در سطح شخصیتیِ واقعیت جهان عمل میکند، و در سراسر کیهان چیز غیرشخصی — ناشخصی، زیرشخصی، و پیش شخصی — همواره نسبت به خواست و اَعمال شخصیتِ موجود واکنشمند است.
در سراسر یک جهانِ موجودات آفریده شده و انرژیهای ناشخصی ما مشاهده نمیکنیم که خواست، اراده، انتخاب، و عشق جدا از شخصیت تجلی یابد. به جز در تنظیم کنندگان و سایر وجودهای مشابه ما شاهد کارکرد این ویژگیهای شخصیت در ارتباط با واقعیتهای غیرشخصی نیستیم. این درست نیست که یک تنظیم کننده زیرشخصی نامیده شود. همچنین صحیح نیست که چنین وجودی به صورت فوق شخصی مورد اشاره قرار گیرد، اما کاملاً جایز است که چنین موجودی پیش شخصی نامگذاری شود.
برای موجودی از نوع ما این اجزای الوهیت به عنوان هدایای الهی شناخته میشوند. ما تصدیق میکنیم که منشأ تنظیم کنندگان الهی است، و این که آنها در بر گیرندۀ گواه و نمایش محتملِ حفظ امکان ارتباط مستقیم و نامحدود توسط پدر جهانی با هر یک و کلیۀ مخلوقات مادی در سراسر قلمروهای عملاً نامحدود او میباشند، و تمام این امر کاملاً جدا از حضور او در شخصیتهای پسران بهشتی او یا از طریق خدمات روحانی غیرمستقیم در شخصیتهای روح بیکران میباشد.
هیچ موجود آفریده شدهای وجود ندارد که از میزبانی برای ناصحان اسرارآمیز شادمان نشود، اما هیچ رستهای از موجودات به جز مخلوقات تکاملی صاحب اراده که از سرنوشت پایان دهنده برخوردارند بدین شکل مورد سکنی واقع نمیشود.
[عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.]
مأموریت تنظیم کنندگان فکر برای نژادهای بشری این است که برای مخلوقات فانی زمان و فضا پدر جهانی را نمایندگی کنند، و به مثابه او باشند؛ این کار بنیادین هدایای الهی است. مأموریت آنان همچنین حاوی ارتقاءِ اذهان انسانی و دگرگونی روانهای فناناپذیر انسانها تا مرز فرازهای الهی و سطوح معنویِ کمال بهشتی است. و بدین ترتیب در تجربۀ دگرسان نمودن طبیعت بشریِ مخلوق دنیوی به طبیعت الهیِ پایان دهندۀ جاودان، تنظیم کنندگان یک نوع بینظیر موجود را به وجود میآورند، موجودی که در بر گیرندۀ یگانگی جاودانۀ تنظیم کنندۀ کامل و مخلوق کمال یافته، که نسخه برداری از آن با هر تکنیک دیگر جهان غیرممکن است، میباشد.
هیچ چیز در تمامی جهان نمیتواند جانشین واقعیت تجربه در سطوح غیروجودگرایانه باشد. خدای بیکران، همچون همیشه سرشار و کامل است، و به طور بینهایت شامل تمامی چیزها به جز شرارت و تجربۀ مخلوق است. خداوند نمیتواند کار خطا انجام دهد؛ او خطاناپذیر است. خداوند نمیتواند آنچه را که شخصاً هرگز تجربه نکرده است به طور تجربی بداند؛ پیش آگاهی خداوند وجود گرایانه است. از این رو روح پدر از بهشت فرود میآید تا به همراه انسانهای متناهی در هر تجربۀ با حسن نیت دوران فرازگرایانۀ زندگی شرکت کند؛ تنها با چنین روشی است که خدای وجودگرا به طور حقیقی و در واقع میتواند پدر تجربی انسان شود. بیکرانیِ خدای جاودانه شامل پتانسیل تجربۀ متناهی است که در خدمت روحانی اجزای تنظیم کننده که در واقع در تجارب فراز و نشیب زندگی موجودات بشری سهیم هستند به راستی واقعی میشود.
هنگامی که تنظیم کنندگان برای خدمت به انسان از دیوینینگتون اعزام میشوند، در عطیۀ ربانیت وجودگرا یکسان هستند، اما متناسب با تماس پیشین با مخلوقات تکاملی در کیفیتهای تجربی تفاوت دارند. ما نمیتوانیم مبنای مأموریت تنظیم کننده را توضیح دهیم، اما حدس میزنیم که این هدایای الهی مطابق یک سیاست خردمندانه و مؤثرِ شایستگی جاودانِ انطباق برای شخصیتِ مورد سکنی واقع شده عطا میشوند. ما مشاهده میکنیم که تنظیم کنندۀ باتجربهتر اغلب در نوع والاترِ ذهن بشری ساکن است؛ از این رو میراث بشری باید یک عامل قابل ملاحظه در تعیین انتخاب و مأموریت باشد.
اگر چه ما به طور قطع نمیدانیم، قویاً باور داریم که تمامی تنظیم کنندگان فکر داوطلب هستند. اما آنها همواره پیش از داوطلب شدن، اطلاعات کامل پیرامون کاندیدای سکونت را در اختیار دارند. پیشنویس سرافیِ نیاکان و الگوهای پیشبینی شدۀ نحوۀ زندگی از طریق تکنیک بازتاب که از پایتختهای جهانهای محلی به ستادهای مرکزی ابرجهانها به سوی داخل امتداد مییابد از راه بهشت به سپاه ذخیرۀ تنظیم کنندگان در دیوینینگتون انتقال مییابد. این پیشبینی نه تنها سوابق ارثی کاندیدای انسانی بلکه همچنین تخمین عطیۀ محتمل عقلانی و ظرفیت معنوی را در بر میگیرد. بدین ترتیب تنظیم کنندگان داوطلب سکونت در اذهانی میشوند که از طبیعت درونی آنها به طور کامل آگاهی یافتهاند.
تنظیم کنندۀ داوطلب به طور ویژه به سه کیفیت کاندیدای بشری علاقمند است:
1- ظرفیت عقلانی. آیا ذهن نرمال است؟ پتانسیل عقلانی، ظرفیت هوشمندی، چیست؟ آیا فرد میتواند به یک مخلوق ارادی با حسن نیت تکامل یابد؟ آیا خرد فرصت کارکرد مییابد؟
2- بینش معنوی. چشماندازهای تکاملی در حرمت گذاردن، تولد و رشد طبیعت مذهبی. پتانسیل روان، ظرفیت محتمل پذیرش معنوی، چیست؟
3- ترکیب توانمندیهای عقلانی و معنوی. درجهای که به واسطۀ آن این دو عطیه احتمالاً بتوانند مرتبط و ترکیب شوند، طوری که توانمندی کاراکتر بشری را ایجاد نمایند و به تکامل مشخص یک روان فناناپذیر که از ارزش بقا برخوردار باشد کمک کنند.
اعتقاد ما بر این است که ناصحان، با این واقعیتهای پیش رو، آزادانه برای مأموریت داوطلب میشوند. احتمالاً بیش از یک تنظیم کننده داوطلب میشود؛ شاید رستههای سرپرست شخصیت یافته از میان این گروه از تنظیم کنندگان داوطلب بهترین فردی را که برای کار معنویت بخشی و جاودانه ساختن شخصیت کاندیدای انسانی مناسب است انتخاب مینمایند. (جنسیت مخلوق در انتساب و خدمت تنظیم کنندگان مورد ملاحظه واقع نمیشود.)
گمان میرود که زمان کوتاه بین داوطلب شدن و اعزام واقعی تنظیم کننده در مدارس ناصحان شخصیت یافته در دیوینینگتون صرف میشود. در آنجا یک الگوی کاری از ذهنِ در حال انتظار بشری برای آموزش تنظیم کنندۀ مأمور در مؤثرترین طرحها برای نزدیکی به شخصیت و معنویت سازی ذهن به کار گرفته میشود. این مدل ذهنی از طریق ترکیبی از اطلاعاتی که به وسیلۀ سرویس بازتاب ابرجهان فراهم شده فرمولبندی میشود. حداقل این درک ماست، اعتقادی که ما در نتیجۀ سر هم کردن اطلاعاتی که به وسیلۀ تماس با بسیاری از تنظیم کنندگان شخصیت یافته طی دوران طولانی کاریِ پیام آوران منفرد در جهان به دست آمده است به آن رسیدهایم.
در واقع هنگامی که تنظیم کنندگان به یکباره از دیوینینگتون اعزام میشوند، عملاً هیچ زمانی بین آن لحظه و ساعت ظهورشان در اذهان افراد انتخابیشان نمیگذرد. مدت زمان متوسط عبور یک تنظیم کننده از دیوینینگتون تا یورنشیا 117 ساعت، 42 دقیقه، و 7 ثانیه است. عملاً تمامی این زمان با ثبت نام در یوورسا اشغال میشود.
اگر چه به محض رله شدن پیشبینیهای شخصیتی به دیوینینگتون تنظیم کنندگان برای خدمت داوطلب میشوند، در واقع آنها به کار گمارده نمیشوند تا این که افراد بشری اولین تصمیم اخلاقی شخصیتی خود را بگیرند. اولین انتخاب اخلاقی فرزند بشری به طور اتوماتیک به یاور هفتم ذهن خاطر نشان میشود و از طریق روح آفرینشگر جهان محلی، روی مدار جهانی جاذبۀ ذهنی عامل مشترک در حضور روح استاد حوزۀ اختیار ابرجهان مربوطه که بلافاصله این خبر را به دیوینینگتون مخابره میکند فوراً ثبت میشود. تنظیم کنندگان به طور متوسط درست پیش از ششمین روز تولد به افراد بشری خود در یورنشیا میرسند. در نسل کنونی این زمان به پنج سال، ده ماه، و چهار روز بالغ میشود؛ یعنی در دو هزار و صد و سی و چهارمین روز حیات زمینی.
تنظیم کنندگان نمیتوانند به ذهن بشری تهاجم کنند تا این که آن به روال معمول توسط خدمت سکنیگزینِ ارواح یاور ذهن آماده شده و در مدار روحالقدس قرار گیرد. و این کار نیازمند کارکرد هماهنگ کلیۀ هفت یاور میباشد که بدین ترتیب شایستگی ذهن بشری را برای دریافت یک تنظیم کننده تأیید کنند. ذهن مخلوق باید از طریق نمایش توان انتخاب میان ارزشهای در حال ظهور نیک و شریرانه — انتخاب اخلاقی — میل به پرستش را به نمایش گذارد و کارکرد خرد را نشان دهد.
بدین ترتیب صحنه برای ذهن بشری به منظور دریافت تنظیم کنندگان فراهم میشود، اما به عنوان یک قاعدۀ کلی آنها برای اقامت در چنین اذهانی فوراً ظاهر نمیشوند، به جز در آن کراتی که روح حقیقت به عنوان یک هماهنگ کنندۀ روحانیِ این خدمات گوناگون روحی عمل میکند. اگر این روح پسران اعطایی حاضر باشد، در لحظهای که هفتمین روح یاور ذهن شروع به کار میکند و به روح مادر جهانی علامت میدهد که به طور بالقوه به هماهنگی با شش یاور مربوطۀ خدمت روحانی پیشین برای چنین خرد انسانی دست یافته است، تنظیم کنندگان بلادرنگ میآیند. از این رو تنظیم کنندگان الهی به کلیۀ اذهان نرمال حاوی وضعیت اخلاقی در یورنشیا از روز پنطیکاست به طور سراسری اعطا شدهاند.
تنظیم کنندگان حتی با ذهنی که از عطیۀ روح حقیقت برخوردار است نمیتوانند پیش از پدیداری تصمیم اخلاقی به طور اختیاری به خرد انسانی تهاجم کنند. اما هنگامی که چنین تصمیم اخلاقی گرفته شد، این کمک کنندۀ روحی مستقیماً از دیوینینگتون مسئولیت را به عهده میگیرد. هیچ واسطه یا مرجع مداخله کننده دیگر یا قدرتی که بین تنظیم کنندگان الهی و تابعین بشری آنها عمل کند وجود ندارد؛ خداوند و انسان به طور مستقیم به هم مرتبطند.
پیش از ایام ریختن روح حقیقت روی ساکنان یک کرۀ تکاملی، به نظر میرسد اعطای تنظیم کنندگان با بسیاری تأثیرات روحی و برخوردهای شخصیتی تعیین میشود. ما قوانین حاکم بر چنین اعطاهایی را به طور کامل درک نمیکنیم؛ ما نمیفهمیم رها ساختنِ تنظیم کنندگانی را که برای سکونت در چنین اذهان در حال تکامل داوطلب شدهاند دقیقاً چه چیز تعیین میکند. اما ما تأثیرات و شرایط بیشماری را مشاهده میکنیم که به نظر میرسد با ورود تنظیم کنندگان در چنین اذهانی پیش از اعطای روح حقیقت مربوط هستند، و آنها عبارتند از:
1- گماردن فرشتگان سراف محافظ شخصی. اگر یک انسان سابقاً توسط یک تنظیم کننده مورد سکنی واقع نشده است، گماردن یک محافظ شخصی تنظیم کننده را فوراً به ارمغان میآورد. میان کارکرد تنظیم کنندگان و کارکرد فرشتگان سراف محافظ شخصی یک رابطۀ بسیار قطعی اما ناشناخته وجود دارد.
2- دستیابی به سومین دایرۀ پیشرفت عقلانی و کمال معنوی. من مشاهده کردهام که به دنبال فتح سومین دایره حتی پیش از آن که چنین دستاوردی بتواند به آگاهی شخصیتهای جهان محلی که درگیر چنین اموری هستند برسد، تنظیم کنندگان به اذهان انسانی وارد میشوند.
3- به دنبال یک تصمیمگیری عالیِ حاوی اهمیت غیرمعمول معنوی. چنین رفتار بشری در یک بحران شخصی سیارهای معمولاً ورود فوری تنظیم کنندۀ در حال انتظار را به همراه دارد.
4- روح برادری. صرف نظر از دستیابی به دایرههای روانی و انتساب محافظان شخصی — در شرایط فقدان هر چیزی که به یک تصمیم در بحران مشابهت داشته باشد — هنگامی که یک انسان در حال تکامل لبریز از دوست داشتن همنوعان خود میشود و وقف خدمت غیرخودخواهانه به برادران خود در جسم میگردد، تنظیم کنندۀ در حال انتظار به طور حتم فرود میآید تا در ذهن چنین خادم انسانی سکنی گزیند.
5- اعلام قصد انجام دادن خواست خداوند. ما مشاهده میکنیم که بسیاری از انسانها در کرات فضا ممکن است ظاهراً برای دریافت تنظیم کنندگان آماده باشند، و با این وجود ناصحان ظاهر نمیشوند. همینطور که این مخلوقات به زندگی روزمرۀ خویش مشغولند ما به تماشای آنها ادامه میدهیم، و آنها به زودی به آرامی، تقریباً به طور ناخودآگاه، تصمیم میگیرند پیگیری انجام خواست پدر آسمانی را آغاز کنند. و سپس ما اعزام فوری تنظیم کنندگان فکر را مشاهده میکنیم.
6- تأثیر ایزد متعال. در کراتی که تنظیم کنندگان با روانهای در حال تکامل ساکنان انسانی پیوند نمییابند، ما مشاهده میکنیم که تنظیم کنندگان گاهی اوقات در پاسخ به تأثیراتی که به کلی فراتر از درک ماست اعطا میشوند. ما حدس میزنیم که چنین اعطاهایی به وسیلۀ یک عمل واکنشیِ کیهانی که منشأ در ایزد متعال دارد تعیین میشوند. ما علت این را که چرا این تنظیم کنندگان نمیتوانند با این انواع مشخص اذهان در حال تکامل انسانی پیوند یابند یا چنین نمیکنند، نمیدانیم. چنین کارکردهایی هرگز برای ما آشکار نشدهاند.
تا جایی که ما میدانیم، تنظیم کنندگان به صورت یک واحد کاری مستقل در جهان جهانها سازماندهی شدهاند و ظاهراً به طور مستقیم از دیوینینگتون تحت سرپرستی قرار دارند. آنها در سرتاسر هفت ابرجهان یکنواخت هستند، و تمامی جهانهای محلی توسط انواع یکسانِ ناصحان اسرارآمیز مورد خدمت واقع میشوند. ما بر مبنای مشاهده میدانیم که زنجیرۀ بیشماری از تنظیم کنندگان وجود دارند که درگیر یک سازمان ترتیبی که به نژادها، طی اعطاها، و به کرات، سیستمها، و جهانها تعمیم مییابد میشوند. با این وجود دنبال نمودن این هدایای الهی بسیار دشوار است زیرا آنها در سرتاسر جهان بزرگ به صورت تناوبی عمل میکنند.
آمار تنظیم کنندگان (خارج از دیوینینگتون) تنها در ستاد مرکزی هفت ابرجهان کامل است. تعداد و رستۀ هر تنظیم کننده که در هر مخلوق در حال صعود ساکن است توسط مسئولین بهشت به ستاد مرکزی ابرجهان گزارش میشود، و از آنجا به اطلاع ستاد مرکزی جهان محلی مربوطه میرسد و به سیارۀ مشخص دست اندر کار منتقل میشود. اما اسناد جهان محلی تعداد کامل تنظیم کنندگان فکر را فاش نمیسازند. اسناد نبادان تنها شامل شمارۀ مأموریت جهان محلی، آنطور که توسط نمایندگان قدمای ایامها تعیین شدهاند، میشوند. اهمیت واقعی شمارۀ کامل تنظیم کننده فقط در دیوینینگتون شناخته شده است.
افراد بشری اغلب توسط شمارههای تنظیم کنندگانشان شناخته میشوند. انسانها تا بعد از پیوند با تنظیم کننده نامهای واقعی جهانی دریافت نمیکنند، پیوندی که از طریق اعطای نام جدید به مخلوق جدید توسط محافظ سرنوشت اعلام میشود.
اگر چه ما آمار تنظیم کنندگان فکر را در اُروانتان داریم، و گر چه مطلقاً هیچ مرجعیتی روی آنها یا هیچ ارتباط اداری با آنها نداریم، قویاً باور داریم که یک ارتباط اداری بسیار نزدیک میان تک تک کرات جهانهای محلی و منزلگاه مرکزی هدایای الهی در دیوینینگتون وجود دارد. ما میدانیم که به دنبال ظهور یک پسر اعطایی بهشت، به یک کرۀ تکاملی یک تنظیم کنندۀ شخصیت یافته به عنوان سرپرست سیارهای تنظیم کنندگان تخصیص مییابد.
جالب است خاطر نشان شود که بازرسان جهان محلی، هنگامی که یک بازرسی سیارهای را انجام میدهند، درست در هنگام تحویل مسئولیت به رئیسان سرافیمها و به رهبران رستههای دیگری از موجودات که به دولت یک کرۀ در حال تکامل وصل هستند، همیشه رئیس سیارهایِ تنظیم کنندگان فکر را مخاطب قرار میدهند. زمانی نه چندان دور، یورنشیا توسط تابامنشیا، سرپرست عالی مقام کلیۀ سیارات حیات آزمایشی در جهان نبادان، تحت چنین بازرسی دورهای قرار گرفت. و اسناد نشان میدهند که علاوه بر اندرزها و ادعانامههای او که به رئیسان گوناگون شخصیتهای فوق بشری تحویل داده شد، او همچنین آنطور که در زیر آمده از رئیس تنظیم کنندگان تقدیر نمود. ما به طور یقین نمیدانیم که آیا این تنظیم کننده در سیاره استقرار داشت، یا در سلوینگتون، یوورسا، و یا دیوینینگتون، اما او گفت:
”اکنون من به عنوان کسی که در موضع مسئولیت موقت سری آزمایشی سیارهای قرار گرفته است نزد شما عالی مقامان میآیم که بسیار از من بالاترید؛ و من میآیم تا قدردانی و احترام عمیق خود را برای این گروه ارجمندِ خادمان آسمانی، ناصحان اسرارآمیز، که برای خدمت در این کرۀ غیرطبیعی داوطلب شدهاند، ابراز دارم. صرف نظر از این که بحرانها چقدر طاقتفرسا باشند، شما هرگز دچار تزلزل نمیشوید. در اسناد نبادان یا در پیشگاه کمیسیونهای اُروانتان هرگز کیفر خواستی برای یک تنظیم کنندۀ الهی عرضه نشده است. شما نسبت به اعتمادی که به شما صورت گرفته صادق بودهاید؛ شما به گونهای الهی وفادار بودهاید. شما کمک کردهاید که اشتباهات رفع شوند و کاستیهای کلیۀ کسانی که در این سیارۀ سردرگم زحمت میکشند جبران شوند. شما موجودات شگفتانگیزی هستید، محافظان نیکیها در روانهای این قلمرو عقب مانده. من به شما ادای احترام میکنم، حتی در حالی که شما به عنوان خادمان داوطلب ظاهراً در حوزۀ مسئولیت من قرار دارید. من با فروتنی به پاس جانفشانی بدیع شما، خدمت خردمندانۀ شما، و از خود گذشتگی بیطرفانۀ شما، در برابرتان سر تعظیم فرود میآورم. شما شایستۀ نام خادمان خداگونۀ ساکنان انسانیِ این کرۀ دچار نزاع، محزون، و مبتلا به بیماری هستید. من شما را گرامی میدارم! من شما را ستایش میکنم.“
در نتیجۀ بسیاری خطوط مطرح شده در شواهد و مدارک، ما باور داریم که تنظیم کنندگان کاملاً سازمان یافتهاند، و این که یک مدیریت عمیقاً هوشمند و مؤثر هدایت کننده از این هدایای الهی از یک منبع بسیار دور و مرکزی، احتمالاً دیوینینگتون، وجود دارد. ما میدانیم که آنها از دیوینینگتون به کرات میآیند، و بدون شک پس از مرگ افراد تابعشان به آنجا باز میگردند.
کشف مکانیسمهای مدیریت در میان رستههای بالاتر روحی به حد فزاینده دشوار است. شخصیتهای رستۀ من، ضمن این که درگیر اجرای وظایف مشخص ما هستند، بدون شک به طور ناخودآگاه با گروههای بیشمار شخصی و غیرشخصی دیگر زیر الوهیت که متحداً به عنوان مرتبطین جهان پهناور عمل میکنند مشارکت دارند. ما گمان میکنیم که ما بدین گونه خدمت میکنیم زیرا ما تنها گروه مخلوقات شخصیت یافته (جدا از تنظیم کنندگان شخصیت یافته) هستیم که به طور یکنواخت از حضور رستههای بیشمار موجودات پیش شخصی آگاه هستیم.
ما از حضور تنظیم کنندگان که قطعات الوهیت پیش شخصیِ اولین منبع و مرکز هستند آگاه هستیم. ما حضور ارواح الهام یافتۀ تثلیث را که جلوههای فوق شخصی تثلیث بهشت هستند حس میکنیم. ما به همین ترتیب حضور روحی برخی رستههای آشکار نشدهای را که از پسر جاودان و روح بیکران سرچشمه یافتهاند یقیناً شناسایی میکنیم. و باز ما نسبت به موجودات دیگری که برای شما آشکار نشده است به طور کامل فاقد واکنش نیستیم.
ملک صادقهای نبادان آموزش میدهند که پیامآوران منفرد، همینطور که در الوهیت در حال بسط ایزد متعالِ تکاملی ثبت میشوند، هماهنگ کنندگان شخصیتی این تأثیرات گوناگون هستند. بسیار محتمل است که ما در یگانگی تجربی بسیاری از پدیدههای توضیح داده نشدۀ زمان شرکت داشته باشیم، اما ما به طور آگاهانه از چنین کارکردی مطمئن نیستیم.
تنظیم کنندگان گذشته از هماهنگی ممکن با قطعات دیگر الوهیت، در گسترۀ فعالیتشان در ذهن انسانی کاملاً تنها هستند. ناصحان اسرارآمیز با بیانی شیوا از این واقعیت سخن میگویند که گر چه پدر ظاهراً ممکن است از اِعمال تمامی قدرت و اتوریتۀ مستقیم شخصی در سراسر جهان بزرگ چشم پوشی کرده باشد، به رغم این عملِ چشم پوشی از سوی فرزندان متعالی آفرینشگر الوهیتهای بهشت، پدر قطعاً حق چالش ناپذیر حضور در اذهان و روانهای مخلوقات در حال تکاملش را، تا حدی که بتواند با چنین عملی تمامی مخلوقات آفرینش را با هماهنگی با جاذبۀ روحی پسران بهشت به سوی خود جلب کند، برای خود حفظ کرده است. پسر اعطایی بهشتی شما هنگامی که هنوز در یورنشیا بود گفت: ”اگر من به آسمان عروج کنم، تمامی انسانها را به سوی خود جلب خواهم کرد.“ ما این قدرت روحی کششی پسران بهشت و همیاران آفرینشگر آنها را میشناسیم و میفهمیم، اما ما روشهای کارکرد پدر تماماً خردمند را در و از طریق این ناصحان اسرارآمیز که چنان دلیرانه در درون ذهن بشر زندگی و کار میکنند به طور کامل درک نمیکنیم.
این وجودهای اسرارآمیز در حالی که تابع، هماهنگ با، یا ظاهراً مربوط به کار جهان جهانها نیستند، و در حالی که در اذهان فرزندان انسانها به طور مستقل عمل میکنند، از مخلوقاتی که در آنها ساکنند به طور وقفهناپذیر مصرانه میخواهند که به سوی ایدهالهای الهی گام بردارند، و همیشه آنها را به سمت بالا، به سوی مقاصد و اهداف یک آینده و زندگی بهتر ترغیب میکنند. این ناصحان اسرارآمیز مداوماً به برقراری گسترۀ معنوی میکائیل در سراسر جهان نبادان کمک میکنند، ضمن این که به گونهای اسرارآمیز به تثبیت حاکمیت قدمای ایامها در اُروانتان یاری میرسانند. تنظیم کنندگان خواست خداوند هستند، و از آنجا که فرزندان آفرینشگر متعالی خداوند همچنین شخصاً تجسم همان خواست هستند، وابستگی متقابلِ اعمال تنظیم کنندگان و حاکمیت حکمرانان جهان اجتناب ناپذیر است. حضور پدرانۀ تنظیم کنندگان و حاکمیت پدرانۀ میکائیل نبادان، گر چه ظاهراً به هم مربوط نیست، باید جلوههای گوناگون همان الوهیت باشد.
به نظر میرسد تنظیم کنندگان فکر کاملاً مستقل از هر یک و تمامی وجودهای روحی دیگر میآیند و میروند؛ به نظر میرسد آنها مطابق قوانین جهان، کاملاً جدا از آنهایی که بر اعمال کلیۀ تأثیرات روحی دیگر حاکم است و آنها را کنترل میکند، عمل میکنند. اما صرف نظر از چنین استقلال ظاهری، بدون شک مشاهدۀ دراز مدت آشکار میسازد که آنها با همگامی و هماهنگی کامل با کلیۀ خدمات روحی دیگر، از جمله ارواح یاور ذهن، روحالقدس، روح حقیقت، و سایر تأثیرات در ذهن انسان عمل میکنند.
هنگامی که یک کره از طریق شورش منزوی میشود، هنگامی که تمامی ارتباطات مداریِ بیرونی یک سیاره قطع میشود، آنطور که پس از تحول کلیگسشیا در یورنشیا چنین شد، جدا از پیامآوران شخصی فقط یک امکان ارتباط مستقیم بین سیارهای یا جهانی باقی میماند، و آن از طریق ارتباط تنظیم کنندگان کرات است. صرف نظر از این که در یک کره یا در یک جهان چه رخ دهد، تنظیم کنندگان هرگز به طور مستقیم درگیر نیستند. انزوای یک سیاره به هیچ طریق روی تنظیم کنندگان و توانایی آنان برای برقراری ارتباط با هر بخش از جهان محلی، ابرجهان، یا جهان مرکزی تأثیر نمیگذارد. و به این دلیل است که با تنظیم کنندگان متعال و خودکار سپاه ذخیرۀ سرنوشت در کرات قرنطینه شده به طور مکرر تماس برقرار میشود. توسل به چنین تکنیکی به عنوان وسیلهای برای دور زدن محدودیتهای انزوای سیارهای صورت میگیرد. در سالهای اخیر مدار فرشتگان اعظم در یورنشیا عمل کرده است، اما آن شیوۀ ارتباطات عمدتاً فقط به کارکردهای سپاه فرشتگان اعظم محدود شده است.
ما از بسیاری پدیدههای روحی در جهان گسترده که از فهم کامل آنها ناتوانیم آگاهیم. ما هنوز در تمامی آنچه که پیرامون ما به وقوع میپیوندد استاد نیستیم؛ و من معتقدم که بسیاری از این کارهای غیرقابل درک توسط پیام آوران جاذبه و برخی از انواع ناصحان اسرارآمیز انجام میگیرد. من باور ندارم که تنظیم کنندگان صرفاً وقف کار بازسازی اذهان انسانی هستند. من متقاعد شدهام که ناصحانِ شخصیت یافته و سایر رستههای روحهای آشکار نشدۀ پیش شخصی نمایندۀ تماس مستقیم و ناشناختۀ پدر جهانی با مخلوقات عالم وجود هستند.
تنظیم کنندگان هنگامی که داوطلب سکونت در موجوداتی مختلط همچون آنهایی که در یورنشیا زندگی میکنند میشوند، مأموریت دشواری را میپذیرند. اما آنها کارِ بودن در اذهان شما را به عهده گرفتهاند. آنها در آنجا اندرزهای موجودات روحی عالم وجود را دریافت میکنند و سپس این پیامهای روحی را به ذهن مادی از نو ندا داده یا انتقال میدهند؛ آنها برای صعود بهشتی ضروری هستند.
آنچه را که تنظیم کنندۀ فکر نمیتواند در زندگی کنونی شما مورد استفاده قرار دهد، آن حقایقی را که او نمیتواند به انسان نامزد خود به طور موفقیتآمیز انتقال دهد، برای استفاده در مرحلۀ بعدی وجود با وفاداری حفظ خواهد کرد، درست همانطور که اکنون آن مواردی را که به دلیل ناتوانی یا شکست مخلوق در به عمل آوردن یک درجۀ مکفی همکاری نمیتواند در تجربۀ فرد انسانی ثبت کند، از دایره به دایره حمل میکند.
شما میتوانید به یک چیز اطمینان داشته باشید: تنظیم کنندگان هرگز چیزی را که به آنها سپرده شده از دست نمیدهند. هرگز ما ندیدهایم که از این یاوران روحی خطایی سر زند. فرشتگان و سایر انواع بالاتر موجودات روحی، که نوع فرزندان جهان محلی استثنا نیستند، ممکن است گهگاه شرارت را پذیرا شوند، و ممکن است گاهی اوقات از راه الهی منحرف شوند، اما تنظیم کنندگان هرگز دچار تزلزل نمیشوند. آنها مطلقاً قابل اتکا هستند، و این به همان اندازه در مورد تمامی هفت گروه صدق میکند.
تنظیم کنندۀ شما پتانسیل نوع جدید و بعدی وجود شما، اعطای فرزندی جاودانۀ شما با خداوند از پیش است. تنظیم کننده از طریق و با رضایت خواست شما از این قدرت برخوردار است که روندهای ذهن مادی مخلوق را تحت سلطۀ اعمال دگرگون کنندۀ انگیزهها و مقاصد روان در حال ظهور مورانشیایی قرار دهد.
ناصحان اسرارآمیز یاوران فکر نیستند؛ آنها تنظیم کنندگان فکر هستند. آنها، از طریق تنظیم و معنویت سازی، به منظور ساختن ذهنی جدید برای کرات جدید و نام جدیدِ دوران زندگانی آیندۀ شما با ذهن مادی تلاش میکنند. مأموریت آنها عمدتاً به زندگی آینده مربوط است، نه این زندگی. آنها یاران آسمانی نامیده شدهاند، نه یاران زمینی. آنها علاقهای به آسان ساختن دوران زندگانی انسان ندارند؛ بلکه آنها تا حدی منطقی به دشوار و ناهموار ساختن زندگی شما علاقمند هستند، تا بدین ترتیب تصمیمات برانگیخته و افزوده شوند. حضور یک تنظیم کنندۀ فکری بزرگ موجب سهولت زندگی و رهایی از تفکر طاقت فرسا نمیشود، بلکه چنین هدیۀ الهی موجب راحتی فوقالعادۀ خیال و یک آرامش عالی روح میشود.
احساسات گذرا و پیوسته در حال تغییر شادی و غم شما در واکنش اصلی کاملاً انسانی و مادی به وضعیت داخلی روانی شما و محیط بیرونی مادی شما است. از این رو، برای تسلی خودخواهانه و راحتی انسانی به تنظیم کننده نگاه نکنید. کار تنظیم کننده آماده سازی شما برای ماجرای جاودانه، برای اطمینان از بقای شما است. مأموریت ناصح اسرارآمیز این نیست که بر احساسات رنجیدۀ شما مرهم نهد یا غرور خدشهدار شدۀ شما را درمان کند. آماده سازی روان شما برای دوران طولانی فرازگرایانه است که توجه تنظیم کننده را جلب میکند و وقت او را اشغال میسازد.
من شک دارم بتوانم برای شما توضیح دهم که تنظیم کنندگان در اذهان شما و برای روانهای شما دقیقاً چه میکنند. من نمیدانم که از آنچه که به راستی در ارتباط کیهانی یک ناصح الهی و یک ذهن بشری رخ میدهد به طور کامل آگاه باشم. این تماماً تا اندازهای برای ما اسرارآمیز است، نه در رابطه با طرح و مقصود بلکه در رابطه با شیوۀ واقعی دستاورد. و درست به همین دلیل است که ما در یافتن یک نام مناسب برای این هدایای آسمانی به انسانهای فانی با چنین مشکلی مواجه هستیم.
تنظیم کنندگان فکر مایلند که احساسات شما را از ترس به مهر و اعتماد به نفسِ یقین تبدیل سازند؛ اما آنها نمیتوانند به طور مکانیکی و دلخواهانه این چنین کارهایی را انجام دهند؛ این کار وظیفۀ شماست. در اجرای آن تصمیماتی که شما را از قید و بندهای ترس رها میسازد، شما عملاً آن تکیه گاه روانی را فراهم میسازید که تنظیم کننده متعاقباً میتواند یک اهرم معنوی ارتقا و روشنگری پیشرونده را روی آن به کار برد.
هنگامی که به تضادهای تیز و آشکار میان گرایشات بالاتر و پایینتر نژادها میرسد، بین آن چیزی که به راستی درست یا غلط است (نه صرفاً آنچه را که شما ممکن است درست و غلط بنامید)، شما میتوانید به این دلگرم باشید که تنظیم کننده همیشه به طریقی قطعی و فعال در چنین تجاربی شرکت میکند. صرف این واقعیت که این فعالیت تنظیم کننده ممکن است برای شریک بشری ناآشکار باشد به کمترین حدی از ارزش و واقعیت آن نمیکاهد.
اگر شما با داشتن یک محافظ شخصی سرنوشت در بقا شکست بخورید، آن فرشتۀ محافظ به منظور اثبات حقانیت در اجرای وفادارانۀ امانت سپرده شده به خود باید مورد داوری واقع شود. اما تنظیم کنندگان هنگامی که افراد تحت قیومیتشان در بقا شکست میخورند بدین گونه مورد رسیدگی واقع نمیشوند. ما همگی میدانیم که در حالی که ممکن است خدمت روحانی یک فرشته کامل نباشد، تنظیم کنندگان فکر به طریق کمال بهشتی کار میکنند؛ خدمت روحانی آنها با یک تکنیک بینقص که فراتر از امکان انتقاد توسط هر موجود خارج از دیوینینگتون است تعیین ویژگی میشود.
این به راستی یک شگفتی لطف الهی است که تنظیم کنندگان والا و کامل خود را برای وجود واقعی در اذهان مخلوقات مادی نظیر انسانهای یورنشیا عطا میکنند، و به راستی یک وحدت مشروط با موجودات حیوان منشأ کرۀ زمین را به انجام میرسانند.
صرف نظر از این که وضعیت پیشینِ ساکنان یک کره چه باشد، به دنبال اعطای یک پسر الهی و پس از اعطای روح حقیقت به تمامی انسانها، فوج تنظیم کنندگان به چنین کرهای میآیند تا در اذهان تمامی مخلوقات نرمال صاحب اراده سکنی گزینند. به دنبال تکمیل مأموریت یک پسر اعطایی بهشت، این ناصحان به راستی ”پادشاهی آسمان در درون شما“ میشوند. پدر از طریق اعطای هدایای الهی تنگاتنگترین نزدیکی ممکن را با گناه و شرارت به عمل میآورد، چرا که این عملاً صحت دارد که تنظیم کننده حتی درست در بحبوحۀ عدم درستکاری بشری باید در ذهن انسان همزیستی کند. تنظیم کنندگان ساکن در انسان به ویژه به واسطۀ آن افکاری که کاملاً پست و خودخواهانه هستند رنج میبرند؛ آنها از بیحرمتی برای آنچه که زیبا و الهی است پریشان میشوند، و بسیاری از ترسهای ابلهانۀ حیوانی و اضطرابات کودکانۀ انسان عملاً موجب ممانعت کار آنها میشود.
ناصحان اسرارآمیز بدون شک عطیۀ پدر جهانی و انعکاس تصویر خداوند در گسترۀ جهان هستند. یک آموزگار بزرگ روزگاری به انسانها اندرز میداد که باید در روح اندیشههای خود احیا شوند؛ که انسانهای نوینی شوند، که آنان همچون خداوند، در درستکاری و در تکمیل حقیقت آفریده شدهاند. تنظیم کننده نشان ربانیت، و حضور خداوند است. ”تصویر خداوند“ نه به شباهت فیزیکی یا به محدودیتهای مشخص عطیۀ مادی مخلوق، بلکه به هدیۀ حضور روحی پدر جهانی در اعطای آسمانی تنظیم کنندگان فکر به مخلوقات دون مرتبۀ جهانها اشاره دارد.
تنظیم کننده سرچشمۀ نیل معنوی و امید به دستیابی به کاراکتر الهی در درون شما است. او توانمندی، امتیاز، و امکان بقا است، که شما را از مخلوقات صرف حیوانی به طور کامل و برای همیشه متمایز میسازد. او محرک بالاتر و به راستی درونی معنوی اندیشه در مقایسه با محرک بیرونی و فیزیکی است که روی مکانیسم عصبی - انرژی بدن مادی به ذهن میرسد.
این پاسداران وفادار دوران زندگانی آینده از هر آفرینش ذهنی به گونهای استوار یک قرینۀ روحی میسازند. آنها بدین ترتیب به آرامی و با قطعیت شما را آنطور که به راستی هستید (فقط به طور معنوی) برای تجدید حیات در کرات بقا بازسازی میکنند. و تمامی این بازسازیهای بدیع روحی در واقعیتِ در حال پدیداریِ روان در حال تکامل و فناناپذیر شما، وجود مورانشیایی شما، حفظ میشوند. این واقعیتها به رغم این که تنظیم کننده به ندرت قادر است این آفرینشهای قرینهسازی شده را آنقدر جلال دهد که به نور خود آگاهی نمایش داده شوند، در واقع آنجا هستند.
و همانطور که شما پدر و مادر بشری هستید، تنظیم کننده نیز پدر و مادر الهی شمای واقعی، خودِ بالاتر و در حال پیشرفت شما، خودِ بهتر مورانشیایی و آیندۀ روحی شما است. و این روان در حال تکامل مورانشیایی است که قضات و بازرسان، هنگامی که بقای شما را مقرر میدارند و شما را به سوی بالا به کرات جدید و وجود بیپایان در ارتباط جاودان با همکار باوفای شما — خداوند، تنظیم کننده — اعزام میدارند، تمیز میدهند.
تنظیم کنندگان نیاکان جاودان، نسخههای اصلیِ الهیِ روانهای در حال تکاملِ فناناپذیر هستند. آنها آن اشتیاق وقفهناپذیر هستند که انسان را به تلاش در تسلط بر وجود مادی و کنونی در نور دوران زندگانی معنوی و آینده هدایت میکند. ناصحان زندانیان امید نامیرا، سرچشمۀ پیشرفت ابدی هستند. و چقدر آنها از برقراری ارتباط با افراد تابع خود در کانالهایی کم و بیش مستقیم لذت میبرند! چقدر آنها مسرور میشوند، هنگامی که میتوانند با علامات و سایر روشهای غیرمستقیم دست به کار زنند و پیامهای خود را مستقیماً به خرد همکاران بشری خود انتقال دهند!
شما انسانها آشکار شدنِ بیپایانی از یک چشمانداز تقریباً بیکران، یک گسترش نامحدود از عرصههای بیپایان و پیوسته در حال توسعۀ فرصت برای خدمت وجدآور، ماجراجویی بیمانند، عدم اطمینان والا، و پیشرفت بیحد و حصر را آغاز کردهاید. هنگامی که ابرها در آسمان گرد میآیند، ایمان شما باید واقعیت حضور تنظیم کنندۀ ساکن را بپذیرد، و بدین ترتیب شما باید قادر باشید که فراتر از غبارهای عدم اطمینان انسانی به درخشش روشن خورشید پارسامنشیِ جاودان در ارتفاعات جلب کنندۀ کرات قصر سِتانیا نظر افکنید.
[عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.]
تنظیم کنندگان فکر فرزندان دوران زندگانی جهان هستند، و به راستی ضمن این که مخلوقات انسانی رشد و تکامل مییابند، تنظیم کنندگان باکره باید تجربه کسب کنند. همانطور که شخصیت کودک بشری برای تقلاهای وجود تکاملی توسعه مییابد، تنظیم کننده نیز در تمرینات مرحلۀ بعدی حیات فرازگرایانه ارتقا مییابد. همانطور که کودک از طریق حیات اجتماعی و تفریحی دوران اولیۀ کودکی برای فعالیتهای بزرگسالی خود به مهارت انطباق پذیر چند جانبه دست مییابد، تنظیم کنندۀ ساکن در فرد نیز برای مرحلۀ بعدی حیات کیهانی از طریق برنامهریزی مقدماتی انسانی و تمرین آن فعالیتهایی که به دوران زندگانی مورانشیا مربوط هستند مهارت کسب میکند. وجود بشری در بر گیرندۀ دورهای از تمرین است که توسط تنظیم کننده در آمادگی برای مسئولیتهای افزایش یافته و موقعیتهای بزرگتر یک زندگی آینده به طور مؤثر مورد استفاده قرار میگیرد. اما تلاشهای تنظیم کننده، ضمن این که در درون شما زندگی میکند، زیاد درگیر امور زندگی گذرا و وجود سیارهای نیست. امروز تنظیم کنندگان فکر واقعیتهای دوران زندگانی جهان را، آنطور که هستند، در اذهان در حال تکامل موجودات بشری تمرین میکنند.
برای آموزش و رشد و نمو تنظیم کنندگان باکره، پیش از اعزام آنها از دیوینینگتون، باید طرحی جامع و مبسوط وجود داشته باشد، اما در واقع ما چیز زیادی دربارۀ آن نمیدانیم. همچنین برای آموزش مجدد تنظیم کنندگان حاوی تجربۀ اقامت در فرد، پیش از آن که به مأموریتهای جدید معاشرت انسانی مبادرت کنند، بدون شک باید سیستم گستردهای وجود داشته باشد، ولی در واقع باز ما نمیدانیم.
تنظیم کنندگان شخصیت یافته به من گفتهاند که هر بار یک انسان با ناصح مورد سکنی واقع شده در بقا شکست میخورد، هنگامی که تنظیم کننده به دیوینینگتون باز میگردد، در معرض درس آموزشی گستردهای قرار میگیرد. این آموزش اضافه از طریق تجربۀ اقامت در یک موجود بشری میسر میشود، و این همیشه پیش از بازگشت تنظیم کننده به کرات تکاملی زمان صورت میگیرد.
تجربۀ واقعی زندگی هیچ جانشین کیهانی ندارد. کمال ربانیت یک تنظیم کنندۀ فکریِ به تازگی شکل یافته به هیچ ترتیب به این ناصح اسرارآمیز توان تجربی خدماتی عطا نمیکند. تجربه از یک وجود زنده جدایی ناپذیر است؛ آن تنها چیزی است که هیچ مقدار از عطیۀ الهی نمیتواند شما را از ضرورت کسب آن از طریق زندگانی واقعی آزاد سازد. از این رو تنظیم کنندگان فکر در اشتراک با کلیۀ موجوداتی که در گسترۀ کنونیِ متعال زندگی و عمل میکنند، باید تجربه کسب کنند؛ آنان باید از گروههای پایینتر و بیتجربه به گروههای بالاتر و باتجربهتر تکامل یابند.
تنظیم کنندگان یک دوران قطعی رشد و نمو در ذهن انسانی را طی میکنند؛ آنها به یک مهارت واقعی دست مییابندکه برای ابد متعلق به آنان است. آنها صرف نظر از بقا یا عدم بقای افراد مشخص انسانی تابع خود در نتیجۀ هر تماس با نژادهای مادی به طور تدریجی از مهارت و توانمندیِ تنظیم کننده برخوردار میشوند. آنها همچنین شرکای برابرِ ذهن بشری در شکوفاییِ تکامل روان فناناپذیر هستند که از ظرفیت بقا برخوردار است.
اولین مرحلۀ تکامل تنظیم کننده در یگانگی با روان بقا یابندۀ یک موجود انسانی به دست میآید. از این رو، در حالی که شما طبیعتاً به سوی درون و به سمت بالا از انسان به خدا تکامل مییابید، تنظیم کنندگان طبیعتاً به سوی بیرون و به سمت پایین از خدا به انسان تکامل مییابند؛ و بدین ترتیب محصول نهایی این یگانگی ربانیت و بشریت برای ابد فرزند انسان و فرزند خداوند خواهد بود.
شما پیرامون طبقهبندی تنظیم کنندگان در رابطه با تجربه اطلاع یافتهاید: باکره، پیشرفته، و متعالی. شما همچنین باید یک طبقهبندی مشخص کارکردی — تنظیم کنندگان خودکار — را بشناسید. یک تنظیم کنندۀ خودکار کسی است که:
1- تجربۀ مشخص لازم در حیات در حال تکامل یک مخلوق دارای اراده را به عنوان یک ساکن موقت در یک نوع کرهای که تنظیم کنندگان به افراد انسانی فقط قرض داده شدهاند، یا در یک سیارۀ واقعیِ یگانگی که انسان در بقا شکست خورده است، دارا میباشد. چنین ناصحی یک تنظیم کنندۀ پیشرفته و یا متعالی است.
2- در انسانی که به سومین دایرۀ روانی رسیده و یک فرشتۀ محافظ شخصی سراف به او تخصیص یافته، در توانمندی معنوی به توازن دست یافته است.
3- انسانِ تابعی دارد که تصمیم عالی را گرفته است، و به نامزدی صمیمانه و صادقانه با تنظیم کننده وارد شده است. تنظیم کننده از پیش به زمان یگانگی واقعی مینگرد و یگانگی را به صورت یک رخداد واقعی محسوب میدارد.
4- انسانِ تابعی دارد که به یکی از سپاههای ذخیرۀ سرنوشت در یک کرۀ تکاملی صعود انسانی فراخوانده شده است.
5- زمانی در طول خوابیدن انسان، از ذهن انسانی که در آن محبوس بوده موقتاً جدا شده است تا به کار ارتباطی، تماس، ثبت نام مجدد، یا خدمت فوق بشری دیگری که به مدیریت روحیِ کرۀ مأموریتش مربوط است دست زند.
6- در هنگام بحران در تجربۀ یک موجود بشری خدمت کرده است که مکمل مادی یک شخصیت روحی بوده، شخصیتی که اجرای یک دستاورد کیهانی که برای کارکرد روحی سیاره ضروری بوده به او سپرده شده است.
به نظر میرسد تنظیم کنندگانِ خودکار، چنان که با مشغلههای بیشمارشان هم در درون و هم در خارج از افراد انسانی متصل نشان داده میشود، از یک درجۀ قابل ملاحظۀ اراده در تمامی اموری که شخصیتهای بشریِ مورد اقامتِ بلافصلشان را درگیر نمیسازد برخوردارند. چنین تنظیم کنندگانی در فعالیتهای بیشمار عالم شرکت میکنند، اما آنها بیشتر مکرراً به صورت اقامتگران ناآشکار منزلگاههای زمینیِ انتخابی خودشان عمل میکنند.
بدون شک این انواع بالاتر و باتجربهتر تنظیم کنندگان میتوانند با آنهایی که در قلمروهای دیگر هستند ارتباط برقرار کنند. اما در حالی که تنظیم کنندگانِ خودکار بدین نحو ارتباط متقابل دارند، فقط در سطوح کار متقابلشان و به منظور حفظ اطلاعات سپرده شده که برای خدمت روحانیِ تنظیم کنندگان در قلمروهای اقامتیشان ضروری است چنین میکنند، گر چه در مواقعی دانسته شده که آنها در طی ایام بحران در امور بین سیارهای عمل کردهاند.
تنظیم کنندگان متعال و خودکار میتوانند بدن انسان را مطابق خواستشان ترک کنند. اقامتگران یک بخش ارگانیک یا بیولوژیک حیات انسانی نیستند؛ آنها سوار شوندگان الهی هستند که روی آن قرار گرفتهاند. در طرحهای آغازین حیات برای آنها تدارک دیده شد، اما آنها برای وجود مادی ضروری نیستند. با این وجود باید ذکر شود که آنها منزلگاه انسانی خود را پس از این که در آن سکنی گزیدند، حتی به طور موقت، به ندرت ترک میکنند.
تنظیم کنندگان فوق عمل کننده آنهایی هستند که به استیلا بر وظایف محولۀ خود دست یافتهاند و فقط منتظر زوال وسیلۀ حیات مادی یا انتقال روان فناناپذیر به دنیای آن سو هستند.
سرشت کار مفصل ناصحان اسرارآمیز بنا بر طبیعت تکالیفشان فرق میکند، و این که تنظیم کنندگان رابط یا پیوند باشند. برخی از تنظیم کنندگان صرفاً برای طول عمر موقت افراد تابع خود قرض داده میشوند؛ دیگران، اگر افراد تابعشان بقا یابند، به عنوان کاندیداهای شخصیتی برای پیوند ابدی با اجازه اعطا میشوند. همچنین در کار آنها در میان انواع متفاوت سیارهای و نیز سیستمها و جهانهای گوناگون یک تنوع اندک وجود دارد. اما در مجموع تلاشهای آنها، بیشتر از کارکردهای هر یک از رستههای آفریده شدۀ موجودات آسمانی، به گونهای چشمگیر یکنواخت است.
در برخی کرات بدوی (گروه سری یک) تنظیم کننده به صورت یک آموزش تجربی، عمدتاً برای فرهیختگی و توسعۀ تدریجی خود، در ذهن مخلوق سکنی میگزیند. تنظیم کنندگان باکره معمولاً در طول ایام آغازین، هنگامی که انسانهای بدوی به درۀ تصمیم نزدیک میشوند، به چنین کراتی اعزام میگردند؛ اما هنگامی که تعداد نسبتاً اندکی صعود از بلندیهای اخلاقی فراتر از تپههای استیلا بر نفس و دستیابی به کاراکتر برای رسیدن به سطوح بالاتر معنویت در حال پدیداری را انتخاب میکنند. (با این وجود بسیاری که از آنهایی که قادر به پیوند با تنظیم کننده نمیشوند به عنوان یک فراز یابندۀ با روح پیوند یافته بقا مییابند.) تنظیم کنندگان در معاشرت گذرا با اذهان بدوی آموزش ارزشمندی دریافت میکنند و تجربۀ شگفتانگیزی به دست میآورند، و متعاقباً قادر میشوند این تجربه را به نفع موجودات برتر در سایر کرات مورد استفاده قرار دهند. هرگز چیزی که حاوی ارزش بقا باشد در تمامی جهان پهناور از دست نمیرود.
در نوع دیگری از کرات (گروه سری دوم) تنظیم کنندگان صرفاً به موجودات بشری قرض داده میشوند. در اینجا ناصحان از طریق چنین اقامتی هرگز به پیوند شخصیتی دست نمییابند، اما در طول عمر انسان به افراد بشری تابع خود کمک زیادی میکنند، بسیار بیشتر از آنچه که قادرند به انسانهای یورنشیا بدهند. تنظیم کنندگان در اینجا به عنوان الگویی برای نیل بالاتر معنوی آنان فقط برای یک طول عمر به مخلوقات بشری قرض داده میشوند. آنها در کار کنجکاوی برانگیز کامل ساختن یک کاراکتر بقا یابنده یاوران موقت هستند. تنظیم کنندگان بعد از مرگ طبیعی بازنمیگردند. این انسانهای در حال بقا از طریق پیوند با روح به حیات جاودانه دست مییابند.
در کراتی نظیر یورنشیا (گروه سری سه) یک نامزدی واقعی با هدایای الهی وجود دارد، یک نامزدی حیات و مرگ. اگر شما بقا یابید، یک یگانگی جاودان، یک پیوند ابدی، تبدیل انسان و تنظیم کننده به یک موجود، به وجود خواهد آمد.
در انسانهای سه مغزۀ این سری از کرات، تنظیم کنندگان قادرند در طول حیات موقت نسبت به نوع یک مغزه و دو مغزه تماس عملی بسیار بیشتری با افراد تابع خود به دست آورند. اما در دوران زندگی پس از مرگ، نوع سه مغزه درست مثل مردمان نوع یک و دو مغزه — نژادهای یورنشیا — پیش میروند.
در کرات دو مغزه، به دنبال اقامت موقت یک پسر اعطایی بهشت، تنظیم کنندگان باکره به ندرت به اشخاصی که از ظرفیت محرز برای بقا برخوردارند تخصیص داده میشوند. اعتقاد ما بر این است که در چنین کراتی عملاً تمامی تنظیم کنندگانی که در مردان و زنان هوشمندِ برخوردار از ظرفیت بقا ساکنند به نوع پیشرفته یا متعال تعلق دارند.
در بسیاری از نژادهای اولیۀ تکاملی یورنشیا سه گروه از موجودات وجود داشتند. کسانی بودند که آنقدر حیوانی بودند که به کلی فاقد ظرفیت تنظیم کننده بودند. آنهایی بودند که ظرفیت بیچون و چرا برای تنظیم کنندگان را به نمایش میگذاشتند و هنگامی که سن مسئولیت اخلاقی فرا میرسید فوراً آنها را دریافت میکردند؛ یک طبقۀ سومی وجود داشت که یک موقعیت بینابینی را اشغال میکرد؛ آنها از ظرفیت دریافت تنظیم کننده برخوردار بودند، اما ناصحان فقط میتوانستند به دنبال درخواست شخصی فرد در ذهن سکنی گزینند.
اما در رابطه با آن موجوداتی که به واسطۀ محرومیت ارثی از طریق عامل نیاکان نامناسب و پست عملاً شایستۀ بقا نیستند، یک تنظیم کنندۀ باکره در تماس با ذهن تکاملی یک تجربۀ مقدماتی با ارزش به دست آورده است و بدین ترتیب برای انجام یک مأموریت متعاقب در یک نوع بالاتر ذهن در یک کرۀ دیگر بهتر واجد شرایط شده است.
اشکال بالاتر ارتباط هوشمند میان موجودات بشری به وسیلۀ تنظیم کنندگان ساکن به اندازۀ زیاد مورد کمک واقع شده است. حیوانات برای همنوعان خود از احساسات برخوردارند، اما آنها مفاهیم را به یکدیگر انتقال نمیدهند؛ آنها میتوانند ابراز احساسات کنند اما نمیتوانند ایدهها و ایدهآلها را بیان کنند. انسانهای دارای تجربۀ منشأ حیوانی نیز یک نوع بالای مبادلۀ عقلانی یا همدمی معنوی با همنوعان خویش را تجربه نمیکنند تا این که تنظیم کنندگان فکر اعطا شوند، گر چه هنگامی که چنین مخلوقات تکاملی دارای قدرت تکلم میشوند، در راستای دریافت تنظیم کنندگان قرار میگیرند.
حیوانات به یک طریقۀ بدوی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، اما در چنین تماس بدوی هیچ شخصیتی وجود ندارد یا این که اندک وجود دارد. تنظیم کنندگان شخصیت نیستند؛ آنها موجودات پیش شخصی هستند. اما آنها از منبع شخصیت میآیند، و حضور آنها جلوههای کیفی شخصیت بشری را ارتقا میدهد؛ این امر به ویژه اگر تنظیم کننده از تجربۀ پیشین برخوردار باشد صدق میکند.
نوع تنظیم کننده در پتانسیل ابراز شخصیت بشری نقش عمدهای ایفا میکند. طی اعصار، بسیاری از رهبران بزرگ فکری و معنوی یورنشیا عمدتاً به دلیل تجربۀ برتر و پیشین تنظیم کنندگان ساکن در آنها تأثیر خود را اعمال کردهاند.
تنظیم کنندگان سکنیگزین در دگرگونی و انسانی ساختن نوادههای انسانهای بدوی اعصار کهن با تأثیرات دیگر روحی به اندازۀ زیاد همکاری کردند. اگر تنظیم کنندگانی که در اذهان ساکنان یورنشیا اقامت دارند از کار کناره گیرند، دنیا به بسیاری از صحنهها و کارکردهای انسانهای روزگاران اولیه به آرامی بازمیگردد؛ ناصحان الهی یکی از پتانسیلهای واقعی تمدن پیشرو هستند.
من یک تنظیم کنندۀ فکری ساکن در یک ذهن در یورنشیا را مشاهده کردهام که مطابق اسناد یوورسا پیش از آن در پانزده ذهن در اُروانتان اقامت گزیده است. ما نمیدانیم که آیا این ناصح از تجارب مشابه در ابرجهانهای دیگر برخوردار بوده است یا نه، اما من گمان میبرم چنین بوده است. این یک تنظیم کنندۀ شگفتانگیز و یکی از مفیدترین و قدرتمندترین نیروها در یورنشیا در طول این عصر حاضر است. آنچه دیگران از دست دادهاند، این که بقا را نفی کردند، این موجود بشری (و تمامی کرۀ شما) اکنون به دست میآورد. از او که کیفیتهای بقا ندارد حتی آن تنظیم کنندۀ باتجربه که اکنون دارد گرفته خواهد شد، در حالی که از او که از چشمانداز بقا برخوردار است حتی یک تنظیم کنندۀ از پیش با تجربۀ یک فراری تنبل داده خواهد شد.
از یک نظر ممکن است که تنظیم کنندگان در حال شکوفا ساختن یک درجۀ مشخص از باروری سیارهای در قلمروهای حقیقت، زیبایی، و نیکی باشند. اما به ندرت دو تجربۀ سکنی گزینی در همان سیاره به آنها داده میشود. اکنون هیچ تنظیم کنندهای در یورنشیا خدمت نمیکند که سابقاً در این کره بوده باشد. من میدانم دربارۀ چه سخن میگویم زیرا ما تعداد و سوابق آنها را در بایگانی یوورسا داریم.
تنظیم کنندگان متعال و خودکار اغلب قادرند عواملی را که از اهمیت معنوی برخوردارند به ذهن بشری، هنگامی که آزادانه در کانالهای رهایی یافته ولی کنترل شدۀ تصور خلاق جریان دارد، اهدا کنند. در چنین ایامی، و گاهی اوقات در طول خواب، تنظیم کننده قادر است جریانات ذهنی را تحت کنترل درآورد، روند را متوقف سازد، و سپس حرکت ایده را تغییر جهت دهد. و این تماماً به این منظور انجام میشود که در نهانگاههای بالاتر فرا آگاهی موجب دگرگونیهای عمیق شود. بدین ترتیب نیروها و انرژیهای ذهنی به طریقۀ کاملتری با نوای نغمههای ارتباطیِ سطح روحیِ حال و آینده تنظیم میشوند.
گاهی اوقات میسر است که ذهن را روشن ساخت، و صدای الهی را که مداوماً از درون شما سخن میگوید شنید، تا شما نسبت به خرد، حقیقت، نیکی، و زیباییِ شخصیت بالقوهای که به طور ثابت در شما سکنی دارد بخشاً آگاه شوید.
اما حالات بیثبات و به سرعت تغییر یابندۀ ذهنی شما اغلب به خنثی نمودن طرحها و مختل ساختن کار تنظیم کنندگان منجر میشود. کار آنها نه تنها به واسطۀ طبیعت ذاتی نژادهای انسانی مختل میشود، بلکه این کارکرد خدماتی همچنین به وسیلۀ دیدگاههای پیش پنداشته شده، ایدههای جا افتاده، و تعصبات پابرجای خود شما به اندازۀ زیاد کند میشود. به دلیل این محدودیتها، بارها فقط آفرینشهای ناتمام آنها در خودآگاهی پدیدار میشود، و سردرگمی در برداشت اجتناب ناپذیر است. از این رو، در بررسی وضعیتهای ذهنی، احتیاط فقط در شناخت فوریِ هر اندیشه و تجربه فقط برای آنچه که در واقع و به طور بنیادین هست نهفته است، و این که آنچه که میتوانست باشد کاملاً نادیده انگاشته شود.
مشکل بزرگ زندگی تنظیم تمایلات اجدادیِ زیستن مطابق مطالبات خواستههای معنوی است که با حضور الهی ناصح اسرارآمیز آغاز شده است. در حالی که در دوران زندگانی در جهان و ابرجهان هیچ انسانی نمیتواند در خدمت دو ارباب باشد، در حیاتی که اکنون در یورنشیا دارید هر انسان باید به ناچار در خدمت دو ارباب باشد. او ضمن این که فقط با یک ارباب بیعت معنوی میکند، باید در هنر یک سازش مداوم گذرای بشری مهارت یابد؛ و به این دلیل است که بسیاری دچار تزلزل میشوند و شکست میخورند، خسته میشوند و تسلیم فشارهای ناشی از تقلای تکاملی میشوند.
در حالی که میراث آبا و اجدادیِ عطیۀ فکری و فوق کنترل الکتروشیمیایی هر دو عمل میکنند تا حد و مرز گسترۀ فعالیت مؤثر تنظیم کننده را تعیین نمایند، هیچ محدودیت ارثی (در اذهان نرمال) هرگز مانع دستیابی نهایی معنوی نمیشود. وراثت ممکن است در میزان استیلای شخصیتی اختلال ایجاد کند، اما مانع فرجام نهایی ماجرای فرازیابی نمیشود. اگر شما با تنظیم کنندۀ خود همکاری کنید، هدیۀ الهی، دیر یا زود، روان فناناپذیر مورانشیایی را تکامل خواهد بخشید، و به دنبال پیوند با او، مخلوق جدید را به پسر عالی مقام استاد جهان محلی و سرانجام به پدر تنظیم کنندگان در بهشت ارائه خواهد نمود.
تنظیم کنندگان هرگز شکست نمیخورند؛ چیزی که ارزش بقا داشته باشد هیچگاه از بین نمیرود؛ بقای هر ارزش پرمعنی در هر مخلوق صاحب اراده، صرف نظر از بقا یا عدم بقای شخصیت کاشف معنی یا ارزشیاب، قطعی است. و چنین است که گر چه یک مخلوق انسانی ممکن است بقا را نپذیرد؛ تجربۀ حیات تلف نمیشود؛ تنظیم کنندۀ جاودان جنبههای ارزشمند چنین حیات ظاهراً ناکام را به دنیای دیگر حمل میکند و این معانی و ارزشهای بقا یافته را به یک نوع بالاتر ذهن انسانی، نوعی که از ظرفیت بقا برخوردار باشد، عطا میکند. هیچ تجربۀ ارزشمند به بیهودگی اتفاق نمیافتد؛ هیچ معنی راستین یا ارزش واقعی هرگز از میان نمیرود.
آنطور که به کاندیداهای پیوند ربط دارد، اگر یک ناصح اسرارآمیز توسط معاشر انسانی ترک شود، اگر شریک بشری از دنبال نمودن دوران زندگی فرازگرایانه خودداری کند، هنگامی که توسط مرگ طبیعی (یا پیش از آن) رها میشود، تنظیم کننده هر چیز حاوی ارزش بقا را که در ذهن آن مخلوق بقا نیافته تکامل یافته است با خود میبرد. اگر یک تنظیم کننده به دلیل عدم بقای افراد پیاپی تابع بشری مکرراً از دستیابی به شخصیت پیوندی ناکام بماند، و اگر این ناصح متعاقباً شخصیت یابد، تمامی تجربۀ کسب شدۀ سکنی گزیدن و استادی در تمامی این اذهان انسانی داراییِ واقعیِ چنین تنظیم کنندۀ به تازگی شخصیت یافته میشود، عطیهای که در سرتاسر تمامی اعصار آینده از آن بهرهمند شده و مورد استفاده قرار میدهد. یک تنظیم کنندۀ شخصیت یافتۀ متعلق به این رسته یک مونتاژ مرکب تمامی ویژگیهای بقای تمامی مخلوقات میزبان پیشین خود است.
هنگامی که تنظیم کنندگان برخوردار از تجربۀ طولانی جهانی داوطلب میشوند طی مأموریتهای اعطایی در پسران الهی سکنی گزینند، به خوبی میدانند از طریق این خدمت نیل به شخصیت هرگز نمیتواند به دست آید. اما اغلب پدر ارواح به این داوطلبان شخصیت عطا میکند و آنها را به عنوان مدیران نوع خود تثبیت میکند. اینها شخصیتهایی هستند که از افتخارِ داشتنِ مسئولیت در دیوینینگتون برخوردار شدهاند. و طبیعت بینظیر آنان آمیزۀ بشریِ تجارب چندگانۀ اقامت در انسان و همچنین نسخۀ روحیِ ربانیت بشریِ پسر اعطاییِ بهشت از تجربۀ نهایی سکنی گزینی است.
فعالیتهای تنظیم کنندگان در جهان محلی شما توسط تنظیم کنندۀ شخصیت یافتۀ میکائیل نبادان هدایت میشود. او همان ناصحی است که میکائیل را در هنگام زندگی بشریش در جسم یوشع بن یوسف گام به گام راهنمایی میکرد. این تنظیم کنندۀ خارقالعاده به امانت خود وفادار بود، و این ناصح شجاع طبیعت بشری پسر بهشت را هدایت نمود، و پیوسته ذهن انسانیِ وی را در انتخاب مسیر خواست کامل خداوند با خردمندی راهنمایی نمود. این تنظیم کننده سابقاً در روزگار ابراهیم با ماکی ونتا ملک صادق خدمت نموده بود و در بهرهوریهای شگرف، هم پیش از این سکنی گزینی، و هم بینابین این تجارب اعطایی درگیر بود.
این تنظیم کننده به راستی در ذهن بشری عیسی پیروز شد، آن ذهنی که در هر یک از وضعیتهای تکراری زندگی یک وقف تقدیس شده به خواست پدر را حفظ مینمود، و میگفت: ”نه خواست من، بلکه خواست تو تحقق یابد.“ چنین از خود گذشتگی مصممانه گذرنامۀ حقیقی از محدودیتهای طبیعت بشری به فرجام نیل الهی را تشکیل میدهد.
همین تنظیم کننده اکنون در طبیعت اسرارآمیز شخصیت توانمند او بشریت پیش غسل تعمید داده شدۀ یوشع بن یوسف را منعکس میسازد، نسخۀ جاودان و زندۀ ارزشهای جاودان و زندهای که بزرگترین انسان یورنشیا از میان شرایط حقیرانۀ یک زندگی معمولی، آنطور که تا مصرف کامل ارزشهای معنویِ قابل دستیابی در تجربۀ انسانی زیست شد، آفرید.
بقای جاودان هر چیز حاوی ارزش دائمی که به یک تنظیم کننده سپرده شود تضمین شده است. ناصح در موارد مشخص این داراییها را برای اعطا به یک ذهن انسانی متعلق به سکنی گزینی آینده نگاه میدارد. در موارد دیگر، و به دنبال شخصیتیابی، این واقعیات بقا یافته و حفظ شده برای استفاده در آینده در خدمت آرشیتکتهای جهان بنیادین حفظ میشوند.
ما نمیتوانیم بگوییم که آیا قطعات غیر تنظیم کنندۀ پدر قابل شخصیتیابی هستند یا نه، اما شما آگاهی یافتهاید که شخصیت عطیۀ مستقل داوطلبانۀ پدر جهانی است. تا جایی که ما میدانیم، نوع تنظیم کنندۀ قطعۀ پدر تنها با نیل به ویژگیهای شخصی از طریق خدمت روحانی به یک موجود شخصی به شخصیت دست مییابد. این تنظیم کنندگانِ شخصیت یافته در دیوینینگتون در منزلگاهشان هستند، جایی که به دستیاران پیش شخصی خویش آموزش میدهند و آنها را راهنمایی میکنند.
تنظیم کنندگان فکریِ شخصیت یافته ثبات دهندگان و جبران کنندگانِ فاقد محدودیت، مأموریت نیافته، و مستقل جهان جهانهای پهناور هستند. آنها تجربۀ خالق و مخلوق — وجودگرا و تجربی — را تلفیق میکنند. آنها موجودات به هم پیوستۀ زمان و ابدیت هستند. آنها پیش شخصی و شخصی را در ادارۀ جهان به هم پیوند میدهند.
تنظیم کنندگان شخصیت یافته مدیران تماماً خردمند و قدرتمند آرشیتکتهای جهان بنیادین هستند. آنها عوامل شخصی خدمت کامل پدر جهانی — شخصی، پیش شخصی، و فوق شخصی — هستند. آنها خادمان شخصی کارکردهای خارقالعاده، غیرعادی، و غیرمنتظره در سراسر تمامی قلمروهای کرات متعالی اَبسونایتِ حوزۀ خدای غائی، حتی تا سطوح خدای مطلق میباشند.
آنها موجودات منحصر به فرد جهانهایی هستند که در محدودۀ وجودشان تمامی روابط شناخته شدۀ شخصیتی را در بر دارند. آنها چندشخصی هستند — آنها پیش از شخصیت هستند، شخصیت هستند، و بعد از شخصیت هستند. آنها شخصیت پدر جهانی را همچون در گذشتۀ جاودان، زمان حاضر جاودان، و آیندۀ جاودان نمایندگی میکنند.
پدر شخصیت وجودگرا در ردۀ بیکران و مطلق را به پسر جاودان عطا نمود، اما چنین برگزید که شخصیت تجربیِ نوع تنظیم کنندۀ شخصیت یافته را که به تنظیم کنندۀ وجودگرای پیش شخصی اعطا شده است برای خدمت روحانی خود حفظ نماید. و از این رو سرنوشت هر دو آنها برخورداری از فوق شخصیتِ آیندۀ جاودانِ خدمت متعالیِ قلمروهای اَبسونایتِ غایی، متعال - غائی، و حتی تا سطوح غائی - مطلق است.
تنظیم کنندگان شخصیت یافته به ندرت در جهانها در حال فراغت دیده میشوند. آنها گهگاه با قدمای ایامها مشورت میکنند، و گاهی اوقات تنظیم کنندگان شخصیت یافتۀ پسران آفرینندۀ هفتگانه به کرات ستاد مرکزی کواکب میآیند تا با حکمرانان وُراندادِک مشورت نمایند.
هنگامی که وُراندادِکِ سیارهایِ ناظر یورنشیا — والامرتبۀ سرپرست که از مدتی نه چندان زیاد در گذشته نیابت اضطراری کرۀ شما را به عهده گرفت — اتوریتۀ خویش را در حضور فرماندار کل مقیم اعمال نمود، سرپرستی اضطراری یورنشیا را با یک کادر کامل برگزیدۀ خویش آغاز نمود. او بلافاصله به تمامی همکاران و دستیارانش وظایف سیارهایشان را مقرر نمود. اما او سه تنظیم کنندۀ شخصیت یافتهای را که در لحظۀ به عهده گرفتن نیابت در حضورش ظاهر شدند انتخاب نکرد. او حتی نمیدانست که آنها بدین گونه ظاهر میشوند، زیرا آنها حضور الهی خویش را در هنگام یک نیابت پیشین آشکار نساختند. و والامرتبۀ نایب برای این تنظیم کنندگان داوطلب شخصیت یافته خدمتی مقرر نکرد یا وظایفی تعیین نکرد. با این وجود، این سه موجود چندشخصی در زمرۀ فعالترین رستههای بیشمار موجودات آسمانی بودند که در آن هنگام در یورنشیا خدمت کردند.
تنظیم کنندگان شخصیت یافته یک رشتۀ گسترده از خدمات را برای رستههای بیشمار شخصیتهای جهان انجام میدهند، اما ما اجازه نداریم این خدمات را با مخلوقات تکاملی که تنظیم کننده در آنان ساکن است در میان بگذاریم. این ربانیتهای خارقالعادۀ بشری در زمرۀ فوقالعادهترین شخصیتهای تمامی جهان بزرگ هستند، و هیچکس جرأت ندارد پیش بینی کند که مأموریتهای آیندۀ آنان چه میتواند باشد.
[عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.]
اعطای موجودات ناکاملی که از آزادی برخوردار باشند تراژدی اجتناب ناپذیری را در پی دارد، و طبیعت الوهیت کاملِ نیایی چنین است که به طور عمومی و با عطوفت با همیاری مهرآمیز در این رنجها سهیم باشد.
تا جایی که من با امور یک جهان آشنایی دارم، من به مهر و جانفشانی یک تنظیم کنندۀ فکر به عنوان حقیقیترین عطوفت الهی در تمامی آفرینش مینگرم. مهر پسران در خدمتشان به نژادها فوقالعاده است، اما وقف یک تنظیم کننده به فرد به گونهای متأثر کننده متعالی، و به طوری الهی پدرگونه است. پدر بهشتی ظاهراً این شکل از تماس شخصی با تک تک مخلوقاتش را به عنوان یک امتیاز منحصر به فرد آفریدگار حفظ کرده است. و در تمامی جهان جهانها هیچ چیز وجود ندارد که با خدمت شگفتانگیز این موجودات غیرشخصی که به گونهای بسیار سحرانگیز در فرزندان سیارات تکاملی ساکنند دقیقاً قابل مقایسه باشد.
نباید تنظیم کنندگان را به صورت موجوداتی که در مغز مادی موجودات بشری زندگی میکنند در نظر گرفت. آنها اجزای ارگانیک مخلوقات فیزیکی عالم نیستند. میتوان تنظیم کنندۀ فکر را به طور صحیحتر به این صورت تجسم نمود که در ذهن فانی انسان سکنی میگزیند، نه این که در محدودۀ یک ارگان فیزیکی تنها وجود داشته باشد. و تنظیم کننده به طور غیرمستقیم و ناشناخته دائماً با فرد بشری ارتباط برقرار میکند، به ویژه در طول آن تجارب والای تماس نیایشآمیز ذهن با روح در فوق آگاهی.
ای کاش برای من ممکن بود که به انسانهای در حال تکامل کمک کنم به درک بهتر و قدردانی کاملتری از کار فداکارانه و پرعظمت تنظیم کنندگانی که در درونشان زندگی میکنند دست یابند، تنظیم کنندگانی که به طور صمیمانه به کار شکوفایی سعادت معنوی انسان وفادارند. این ناصحان برای فازهای بالاتر اذهان انسانها خادمان مؤثری هستند؛ آنها کنترلگران خردمند و باتجربۀ پتانسیل معنوی نیروی عقلانی بشری هستند. این یاوران آسمانی وقف کار عظیم هدایت امن شما به سوی درون و بالا به سمت پناهگاه آسمانیِ شادمانی میباشند. این زحمتکشان خستگی ناپذیر برای ابد وقف ظهور آیندۀ پیروزی حقیقت الهی در زندگانی شما هستند. آنها کارکنان مراقبی هستند که ضمن این که ذهن خدا آگاه بشری را از مخاطرات پنهان شرارت دور میسازند، روان در حال تکامل انسان را به سوی لنگرگاههای الهی کمال در سواحل دوردست و جاودانه با مهارت هدایت میکنند. تنظیم کنندگان رهبران با محبت، راهنمایان امن و مطمئن شما در میان پیچ راههای تاریک و نامطمئن دوران کوتاه زندگی زمینی شما هستند؛ آنها آموزگاران صبوری هستند که دائماً افراد تابع خود را در مسیرهای کمال تدریجی به طور پیوسته مصرانه به پیش هدایت میکنند. آنها نگاهدارندگان مراقب ارزشهای متعالی کاراکتر مخلوق هستند. ای کاش که شما میتوانستید آنها را بیشتر دوست داشته باشید، به طور کاملتر با آنها همکاری کنید، و آنها را با عطوفت بیشتری گرامی بدارید.
اگر چه سکنی گزینان الهی عمدتاً درگیر آمادگی معنوی شما برای مرحلۀ بعدی وجود پایان ناپذیر هستند، همچنین به بهروزی گذرای شما و دستاوردهای واقعی شما در زمین عمیقاً علاقمند هستند. آنها از مساعدت کردن به سلامتی، شادی، و سعادت حقیقی شما بسیار شادمان میشوند. آنها نسبت به موفقیت شما در کلیۀ امور پیشرفت سیارهای که مغایر با حیات آیندۀ پیشرفت جاودانۀ شما نیست بیتفاوت نیستند.
تنظیم کنندگان به کارهای روزانۀ شما و جزئیات چندگانۀ زندگی شما درست تا آن حد که در تعیین گزینشهای با اهمیت گذرا و تصمیمات حیاتی معنوی شما مؤثرند، و لذا در حل مشکل بقای روان و پیشرفت جاودانۀ شما نقش دارند، علاقمند و در آن درگیر هستند. تنظیم کننده، در حالی که در رابطه با بهروزی صرفاً گذرا غیرفعال است، پیرامون کلیۀ امور آیندۀ جاودان شما به گونهای الهی فعال است.
تنظیم کننده در تمامی مصائب و طی هر بیماری که ذهنیت را به طور کامل نابود نسازد با شما باقی میماند. اما ناپاک ساختن آگاهانه یا آلوده کردن عمدی بدن فیزیکی که باید به عنوان منزلگاه زمینی این هدیۀ شگفتانگیز خداوند خدمت کند چقدر نامهربانانه است. تمامی سموم فیزیکی تلاشهای تنظیم کننده را برای تعالی بخشیدن به ذهن مادی به اندازۀ زیاد کند میکنند، ضمن این که سموم ذهنی ترس، خشم، رشک، حسادت، سوءظن، و عدم بردباری به همین ترتیب پیشرفت معنوی روان در حال تکامل را به اندازۀ فاحش مختل میسازند.
شما امروز دورۀ آشنایی با تنظیم کنندۀ خود را طی میکنید؛ و فقط اگر وفاداریتان را نسبت به اعتمادی که روح الهی که در یگانگی جاودانه به دنبال ذهن و روان شماست به شما ورزیده اثبات کنید، سرانجام آن یگانگی مورانشیا، آن توازن آسمانی، آن همکاری کیهانی، آن هماهنگی الهی، آن پیوند آسمانی، آن آمیزش پایان ناپذیر هویت، آن یگانگی وجود که آنقدر کامل و نهایی است، که حتی باتجربهترین شخصیتها هرگز نمیتوانند شرکای پیوند — انسان فانی و تنظیم کنندۀ الهی — را به عنوان هویتهای جداگانه جداسازی نموده یا تشخیص دهند، به وقوع خواهد پیوست.
هنگامی که تنظیم کنندگان فکر در اذهان بشری سکنی میگزینند، مدلهای دوران زندگانی، حیاتهای ایدهآل را، آنطور که توسط خودشان و تنظیم کنندگان شخصیت یافتۀ دیوینینگتون تعیین شده و از پیش مقرر گشته است، و توسط تنظیم کنندۀ شخصیت یافتۀ یورنشیا تأیید شده است، با خود میآورند. بدین ترتیب آنها با یک طرح قطعی و از پیش تعیین شده برای توسعۀ عقلانی و معنوی افراد بشری تابع خویش شروع به کار میکنند، اما برای هیچ موجود بشری واجب نیست که این طرح را بپذیرد. شما همگی در معرض سرنوشت از پیش تعیین شده قرار دارید، اما برای شما از پیش مقرر نگشته که این پیش سرنوشت الهی را باید بپذیرید؛ شما آزادی کامل دارید که هر بخش یا تمامی برنامۀ تنظیم کنندگان فکر را رد کنید. مأموریت آنها این است که موجب چنان تغییرات ذهنی شوند و چنان تنظیمات معنوی را انجام دهند که شما مشتاقانه و با هوشمندی به آنان اجازه دهید نفوذ بیشتری روی جهتگیری شخصیتی به دست آورند؛ اما این ناصحان الهی تحت هیچ شرایطی از شما سوءِ استفاده نمیکنند، یا به هیچ وجه به طور اختیاری در انتخابها و تصمیمات شما اعمال نفوذ نمیکنند. تنظیم کنندگان به استقلال شخصیت شما احترام میگذارند؛ آنها همیشه مطیع خواست شما هستند.
آنها در روشهای کارشان پایدار، با ابتکار، و کامل هستند، اما به خویشتنِ ارادی میزبانانشان هرگز آسیب نمیرسانند. هیچ موجود بشری بر خلاف خواستش توسط یک ناصح الهی هرگز معنوی نخواهد شد؛ بقا یک هدیۀ خدایان است که باید توسط مخلوقات زمان آرزو شود. در تحلیل نهایی، اسناد نشان خواهند داد که هر چه تنظیم کننده در انجامش برای شما موفق شده، دگرگونی با رضایت همیارانۀ شما صورت گرفته است؛ شما در دستیابی به هر گام از دگرگونی عظیم دوران زندگانی فرازگرایانه یک شریک مشتاق تنظیم کننده بودهاید.
تنظیم کننده سعی نمیکند اندیشۀ شما را بدین نحو کنترل کند، بلکه آن را معنوی و جاودانه میسازد. نه فرشتگان و نه تنظیم کنندگان مستقیماً وقف تأثیرگذاری روی اندیشۀ بشری نیستند؛ این امتیاز منحصر به فرد شخصیتی شماست. تنظیم کنندگان وقف بهبود، تعدیل، تنظیم، و هماهنگی روندهای فکری شما هستند؛ اما به طور ویژهتر و مشخصتر آنها وقف کار ایجاد همتاهای روحی دوران زندگانی شما، نسخههای مورانشیایی نفس حقیقی در حال پیشرفت شما برای مقاصد بقا هستند.
تنظیم کنندگان در گسترۀ سطوح بالاتر ذهن بشری کار میکنند، و به طور بیوقفه در صدد ایجاد همتاهای مورانشیاییِ هر مفهوم خرد انسانی هستند. از این رو دو واقعیت وجود دارد که به مدارهای ذهن بشری خطور کرده و روی آن متمرکز است: یکی یک نفس بشری است که از طرحهای آغازین حاملین حیات تکامل یافته است، دیگری، یک وجود فناناپذیر از کرات بالاتر دیوینینگتون، یک هدیۀ سکنی گزین از جانب خداوند است. اما نفس بشری نیز یک خودِ شخصی است؛ آن شخصیت دارد.
شما به عنوان یک مخلوق شخصی از ذهن و اراده برخوردار هستید. تنظیم کننده به عنوان یک مخلوق پیش شخصی از پیش ذهن و پیش اراده برخوردار است. اگر شما چنان به طور کامل با ذهن تنظیم کننده همسان شوید که در توافق کامل با آن باشید، آنگاه اذهان شما یگانه میشوند، و شما نیروی تقویتی ذهن تنظیم کننده را دریافت میکنید. متعاقباً اگر ارادۀ شما فرمان به اجرای تصمیمات این ذهن جدید یا ترکیبی دهد و آن را تقویت کند، ارادۀ پیش شخصی تنظیم کننده از طریق تصمیم شما به تجلی شخصیت دست مییابد، و تا جایی که به آن پروژۀ خاص مربوط است، شما و تنظیم کننده یکی هستید. ذهن شما به هماهنگی ربانی دست یافته است، و ارادۀ تنظیم کننده به تجلی شخصیت دست یافته است.
تا حدی که این هویت تحقق یافته است، از نظر ذهنی شما به نوع مورانشیایی وجود نزدیک میشوید. ذهن مورانشیا واژهای است که نشانگر جوهر و جمع کل اذهان همکاری کنندهای است که از سرشت مادی و روحی گوناگون برخوردارند. از این رو خرد مورانشیا دلالت بر یک ذهن دوگانه در جهان محلی دارد که توسط یک اراده مورد استیلا واقع شده است. و در رابطه با انسانها این ارادهای است که منشأ آن بشری است، و از طریق تعیین هویت ذهن بشری انسان با ذهنیت خداوند در حال الهی شدن است.
تنظیم کنندگان مشغول به بازی مقدس و پرعظمت اعصار هستند؛ آنها درگیر یکی از ماجراهای متعالی زمان در فضا هستند. و چقدر شادمان هستند، هنگامی که همکاری شما به آنان اجازه میدهد که همینطور که به انجام کارهای بزرگترشان در ابدیت ادامه میدهند، به تقلاهای کوتاه شما که متعلق به زمان است یاری رسانند. اما معمولاً هنگامی که تنظیم کنندۀ شما سعی میکند با شما ارتباط برقرار کند، در مسیرهای مادیِ جریانات انرژیِ ذهن بشری پیام گم میشود؛ فقط گهگاه شما یک پژواک، یک پژواک ضعیف و دور صدای الهی را میگیرید.
موفقیت تنظیم کنندۀ شما در کار هدایت شما طی حیات مادی و موجب بقای شما شدن آن چنان زیاد به تئوریهای اعتقادی شما بستگی ندارد که تصمیمات، عزم، و ایمان راسخ شما دارد. تمامی این حرکتهای رشد شخصیت تأثیرات نیرومندی میشوند که به پیشرفت شما کمک میکنند، زیرا آنها به شما کمک میکنند که با تنظیم کننده همکاری کنید؛ آنها به شما کمک میکنند که از مقاومت دست بکشید. تنظیم کنندگان فکر تا آن حد در مسئولیتهای زمینی خود موفق میشوند یا ظاهراً شکست میخورند که انسانها در همکاری با طرحی که از طریق آن میتوانند در امتداد مسیر فرازگرایانۀ دستیابی به کمال پیش روند، موفق شوند یا شکست بخورند. راز بقا در نهایت میل انسان به خداگونه شدن و در تمایل مربوطه به انجام هر چیز و تمامی چیزهایی که برای نیل نهایی به آن اشتیاق وافر ضروری هستند نهفته است.
هنگامی که ما از موفقیت یا شکست یک تنظیم کننده صحبت میکنیم، منظورمان بقای بشری است. تنظیم کنندگان هرگز شکست نمیخورند؛ جوهر وجودی آنان الهی است، و آنها همیشه در هر یک از تعهدات خویش پیروزمند بیرون میآیند.
من اغلب مشاهده میکنم که بسیاری از شما وقت و فکر خیلی زیادی را صرف امور صرفاً جزئی زندگی میکنید، در حالی که واقعیات اساسیتری را که اهمیت ابدی دارند تقریباً کاملاً نادیده میانگارید، همان دستاوردهایی را که به پیدایش یک توافق کاریِ موزونتر میان شما و تنظیم کنندگان شما مربوط هستند. هدف بزرگ وجود بشری این است که با ربانیت تنظیم کنندۀ سکنی گزین هماهنگ شود؛ دستاورد بزرگ حیات انسانی نیل به یک وقف حقیقی و با درایت به اهداف جاودانۀ روحی الهی که در درون ذهن شما منتظر است و کار میکند میباشد. اما یک تلاش وقف شده و مصمم برای واقعیت بخشیدن به سرنوشت جاودان با یک حیات سرخوش و شادمان و با یک دوران زندگانی موفق و شرافتمند در زمین به طور کامل سازگار است. همکاری با تنظیم کنندۀ فکر مستلزم شکنجۀ خود، پرهیزکاری مسخره، یا تحقیر خودِ ریاکارانه و متظاهرانه نیست. زندگی ایدهآل به جای وجود یک دلهرۀ هراسانگیز، در بر گیرندۀ خدمت مهرآمیز است.
سردرگمی، متحیر بودن، حتی گاهی اوقات مأیوس و پریشان خاطر بودن، لزوماً نشانگر مقاومت در برابر راهبریهای تنظیم کنندۀ ساکن نیست. چنین برخوردهایی ممکن است گاهی اوقات به معنی فقدان همکاری فعال با ناصح الهی باشد و از این رو ممکن است پیشرفت معنوی را تا اندازهای به تأخیر اندازد، اما چنین دشواریهای عقلانیِ احساسی در بقای قطعی روان خداشناس به کمترین وجه اختلال ایجاد نمیکنند. نادانی به تنهایی هرگز نمیتواند مانع بقا شود؛ تردید ناشی از سردرگمی یا شک ناشی از ترس نیز نمیتواند چنین کند. فقط مقاومت آگاهانه نسبت به راهبری تنظیم کننده میتواند مانع بقای روان فناناپذیر در حال تکامل شود.
شما نباید همکاری با تنظیم کنندۀ خود را به صورت یک روند ویژۀ خود آگاه تلقی کنید، زیرا چنین نیست؛ اما انگیزههای شما و تصمیمات شما، عزم راسخ و اشتیاق کامل شما، در بر گیرندۀ همکاری واقعی و مؤثر هستند. شما میتوانید به طرق زیر به طور آگاهانه هماهنگی با تنظیم کننده را افزایش دهید:
1- گزینش پاسخ گویی به راهبری الهی؛ بنا نهادن صادقانۀ زندگی بشری روی والاترین آگاهی از حقیقت، زیبایی، و نیکی، و سپس هماهنگی این کیفیتهای ربانیت از طریق خرد، پرستش، ایمان، و مهر ورزیدن.
2- دوست داشتن خداوند و اشتیاق داشتن به مانند او بودن — شناخت راستینِ پدر بودن الهی و پرستش مهرآمیز والدۀ آسمانی.
3- مهر ورزیدن به انسان و اشتیاق صادقانه به خدمت به او — شناخت صمیمانۀ برادری انسان به علاوۀ یک عطوفت هوشمندانه و خردمندانه برای هر یک از همنوعان بشری شما.
4- پذیرش مسرورانۀ شهروندی کیهانی — شناخت صادقانۀ تعهدات تدریجی شما نسبت به ایزد متعال، آگاهی از وابستگی متقابل انسان تکاملی و الوهیت در حال تکامل. این تولد اخلاقیات کیهانی و درک در حال ظهور وظیفۀ جهانی است.
تنظیم کنندگان قادرند جریان مداوم اطلاعات کیهانی را که روی مدارهای اصلی زمان و فضا میآید دریافت کنند؛ آنها با هوشمندی روحی و انرژی جهانها در تماس کامل هستند. اما این سکنی گزینان نیرومند قادر نیستند چیز زیادی از این غنای خرد و حقیقت را به دلیل فقدان اشتراک طبیعت و عدم شناخت واکنشمند به اذهان افراد انسانی تابع خود منتقل نمایند.
تنظیم کنندۀ فکر درگیر یک تلاش مداوم برای معنوی ساختن ذهن شماست، طوری که روان مورانشیایی شما را تکامل بخشد؛ اما شما خود عمدتاً از این خدمت روحانی درونی ناآگاهید. شما از تمیز دادن محصول خرد مادی خودتان از آنی که متعلق به فعالیتهای مشترک روان شما و تنظیم کننده است کاملاً ناتوان هستید.
برخی ارائههای ناگهانی افکار، نتیجهگیریها، و تصاویر دیگر ذهنی گاهی اوقات کار مستقیم یا غیرمستقیم تنظیم کننده است؛ اما بیشتر اوقات آنها پدیداری ناگهانی در داخل ایدههای خود آگاه هستند که خود را در سطوح پنهان ذهنی گروهبندی ساختهاند، رویدادهای طبیعی و روزمرۀ کارکرد نرمال و معمول روانی که ذاتی مدارهای ذهن در حال تکامل حیوانی هستند. (در مقایسه با این برون تابیهای نیمه خودآگاه، آشکار سازیهای تنظیم کننده از طریق قلمروهای فوق آگاهی پدیدار میشوند.)
تمامی امور ذهنی را که فراتر از سطح مردۀ خود آگاهی هستند به تنظیم کنندگان بسپارید. آنها در موعد مناسب، اگر نه در این دنیا، در کرات قصر نسبت به مسئولیتی که به آنان محول شده به خوبی حساب پس خواهند داد، و سرانجام آن معانی و ارزشهایی را که به توجه و مراقبت آنان سپرده شده به بار خواهند آورد. اگر شما بقا یابید آنها هر گنجینۀ ارزشمند ذهن انسانی را احیا خواهند کرد.
میان موجود بشری و الهی، بین انسان و خداوند، یک خلیج پهناور وجود دارد. نژادهای یورنشیا چنان به مقدار زیاد به طور الکتریکی و شیمیایی کنترل میشوند، چنان در رفتار مشترکشان بسیار همانند حیوان هستند، چنان در واکنشهای معمولی خود احساسی هستند، که برای ناصحان به حد فزاینده دشوار است که آنها را راهنمایی و هدایت کنند. شما چنان فاقد تصمیمات شجاعانه و همکاری وقف شده هستید که تنظیم کنندگان ساکن در شما این را تقریباً غیرممکن مییابند که با ذهن بشری به طور مستقیم ارتباط برقرار نمایند. حتی هنگامی که این را ممکن مییابند که درخشش نور ضعیفی از حقیقت جدید را به روان در حال تکامل انسان نشان دهند، این آشکارسازی معنوی اغلب چنان مخلوق را کور میکند که موجب آشوبی از فناتیزم میشود، یا دگرگونی عقلانی دیگری را آغاز میکند که نتیجهای فاجعهبار به بار میآورد. بسیاری مذاهب جدید و ”ایسم“ های عجیب ناشی از ارتباطات ناتمام، ناکامل، غلط تفهیم شده، و تحریف شدۀ تنظیم کنندگان فکر میباشد.
برای هزاران سال، آنطور که اسناد جروسم نشان میدهد، در هر نسل موجودات کمتر و کمتری زندگی کردهاند که توانستهاند با تنظیم کنندگان خودکار با ایمنی عمل کنند. این یک تصویر نگران کننده است، و شخصیتهای سرپرست سِتانیا به پیشنهادات برخی از سرپرستان نزدیکتر سیارهای شما که طرفدار دست زدن به اقدامات طراحی شده برای شکوفایی و حفظ انواع بالاتر معنوی نژادهای یورنشیا هستند، با نظر موافق مینگرند.
مأموریت و تأثیر تنظیم کننده را با آنچه که معمولاً خودآگاهی نامیده میشود اشتباه نگیرید و در هم نیامیزید؛ آنها به طور مستقیم به هم مربوط نیستند. خودآگاهی یک واکنش بشری و صرفاً روانی است. آن نباید مورد نفرت واقع شود، اما آن به سختی صدای خداوند به روان است، که در واقع تنظیم کنندگان میباشند، اگر چنین صدایی را بتوان شنید. خودآگاهی، به درستی، به شما اندرز میدهد که کار درست را انجام دهید؛ اما تنظیم کننده، علاوه بر آن، تلاش میکند به شما بگوید درست حقیقتاً چیست، یعنی هنگامی که و همینطور که شما قادرید هدایت ناصح را درک کنید.
تجارب خواب دیدن انسان، آن رژۀ نامنظم و بیربط ذهن هماهنگ ناشدۀ در حال خواب، دلیل مکفی شکست تنظیم کنندگان را برای هماهنگ ساختن و مربوط ساختن عوامل ناهمگون ذهن انسان عرضه میدارد. به عبارت ساده تنظیم کنندگان نمیتوانند فقط طی یک دورۀ زندگی به طور اختیاری دو نوع این چنین نامشابه و متنوع از اندیشه همچون بشری و الهی را هماهنگ و همگام کنند. هنگامی که آنها این کار را میکنند، آنطور که گاهی اوقات کردهاند، چنین روانهایی بدون ضرورت عبور از تجربۀ مرگ مستقیماً به کرات قصر انتقال مییابند.
در هنگام خواب، تنظیم کننده تلاش میکند فقط به آن چیزی دست یابد که خواست شخصیت مورد سکنی واقع شده از طریق تصمیمات و گزینشهایی که در طول لحظات هشیاری کاملاً بیدار انجام شده، و بدین طریق در قلمروهای فوق ذهن، حوزۀ ارتباطی رابطۀ متقابل بشری و الهی، جای گرفته، از پیش به طور کامل تأیید کرده است.
تنظیم کنندگان ضمن این که میزبانان انسانیشان در خواب هستند سعی میکنند آفرینشهای خود را در سطوح بالاتر ذهن مادی ثبت نمایند، و برخی از رویاهای عجیب و غریب شما نشانگر شکست آنها در برقراری تماس مؤثر است. پوچ بودن حیات رویایی نه تنها گواه فشار احساسات ابراز نشده است بلکه همچنین نشانۀ تحریف وحشتناک ارائۀ مفاهیم معنوی است که توسط تنظیم کنندگان عرضه میشود. شورمندیها، اشتیاقها، و سایر تمایلات ذاتی شما خود را به صورت تصویر نشان میدهند و تمایلات ابراز ناشدۀ خود را جانشین پیامهای الهی که سکنی گزینان در طول خواب ناهشیار تلاش میکنند در نگارشات روانی بگذارند میکنند.
این بینهایت خطرناک است که محتوای حیات رویایی به تنظیم کننده نسبت داده شود. تنظیم کنندگان در طول خواب کار میکنند، اما تجارب معمول رویایی شما صرفاً پدیدههای فیزیولوژیک و روانشناسانه هستند. به همین ترتیب، این مخاطرهآمیز است که سعی در متمایز ساختن ثبت مفهوم تنظیم کنندگان از دریافت کم و بیش مداوم و هشیارانۀ فرامین خود آگاهی انسانی شود. اینها مشکلاتی هستند که باید از طریق تشخیص فردی و تصمیم شخصی حل شوند. اما یک موجود بشری کار بهتری انجام خواهد داد اگر از طریق باور به این امر که گویش تنظیم کننده یک تجربۀ صرفاً بشری است با رد آن دست به خطا زند تا این که با بالا بردن یک واکنش ذهن بشری به گسترۀ حرمت الهی مرتکب اشتباهی بزرگ شود. به یاد داشته باشید، تأثیر یک تنظیم کنندۀ فکر عمدتاً، گر چه نه به طور کامل، یک تجربۀ فوق آگاهانه است.
همینطور که شما از دایرههای روانی صعود میکنید، به درجات گوناگون و به طور فزاینده، گاهی اوقات به طور مستقیم، اما غالباً به طور غیرمستقیم، با تنظیم کنندگان خود ارتباط برقرار میکنید. اما در سر پروراندن این ایده خطرناک است که هر مفهوم جدیدی که منشأ در ذهن بشری دارد توسط تنظیم کننده دیکته میشود. غالباً در موجودات نوع شما، آنچه را که شما به عنوان صدای تنظیم کننده میپذیرید در واقع برونتابی عقلانی خود شماست. این میدان خطرناکی است، و هر موجود بشری باید این مشکلات را مطابق خرد طبیعی بشری و بینش فوق بشری خود برای خود حل کند.
تنظیم کنندۀ موجود بشری که از طریق او این ارتباط دارد صورت میگیرد عمدتاً به دلیل بیتفاوتی تقریباً کامل این انسان نسبت به هر تجلی نمایانِ حضور درونی تنظیم کننده از چنین گسترۀ پهناوری از فعالیت برخوردار است؛ به راستی جای خوشوقتی است که او در رابطه با کل روند به گونهای هشیار کاملاً خونسرد باقی میماند. او یکی از باتجربهترین تنظیم کنندگان این روزگار و نسل را دارد، و با این وجود واکنش منفعل و نگرانی غیرفعال او نسبت به پدیدههایی که به حضور این تنظیم کنندۀ ماهر در ذهن او مربوط است بنا به اعلان فرشتۀ نگاهبان سرنوشت یک واکنش نادر و نیکبختانه است. و این تماماً در بر گیرندۀ یک هماهنگی مطلوب تأثیرات، که هم برای تنظیم کننده در گسترۀ بالاتر عمل و هم برای شریک انسانی از نقطه نظر سلامتی، راندمان، و آرامش مطلوب است، میباشد.
جمع کل تحقق یافتن شخصیت در یک کرۀ مادی در محدودۀ فتح پیاپی هفت دایرۀ روانیِ استعداد انسانی محصور میباشد. ورود به هفتمین دایره نشانگر آغاز کارکرد حقیقی شخصیت بشری است. به پایان رساندن اولین دایره حاکی از بلوغ نسبی موجود انسانی است. اگر چه پیمودن هفت دایرۀ رشد کیهانی برابر با یگانگی با تنظیم کننده نیست، استیلا بر این دایرهها نشانگر دستیابی به آن مراحلی است که مقدمۀ یگانگی با تنظیم کننده هستند.
تنظیم کننده شریک برابر شما در دستیابی به هفت دایره — نیل به بلوغ نسبی انسانی — است. تنظیم کننده به همراه شما دایرهها را از هفتم به اول طی میکند. اما کاملاً مستقل از همکاری فعال ذهن بشری به وضعیت تعالیت و خود - فعالیت پیش میرود.
دایرههای روانی منحصراً عقلانی نیستند، و کاملاً مورانشیایی نیز نیستند؛ آنها به وضعیت شخصیت، کمال ذهنی، رشد روان، و هماهنگی با تنظیم کننده ربط دارند. پیمایش موفقیتآمیز این سطوح کارکرد موزون تمامی شخصیت را مطالبه میکند، نه صرفاً یک فاز از آن. رشد اجزا با بلوغ حقیقی کل برابر نیست؛ اجزا در واقع در تناسب با بسط تمامی خود — کل خود — مادی، عقلانی، و روحی رشد میکنند.
هنگامی که توسعۀ طبیعت عقلانی سریعتر از رشد معنوی پیش میرود، چنین وضعیتی ارتباط با تنظیم کنندۀ فکر را هم دشوار و هم خطرناک میسازد. به همین منوال، رشد بیش از حد معنوی به ایجاد یک تفسیر فناتیک و انحرافی از راهبریهای روحیِ سکنی گزینِ الهی تمایل دارد. فقدان ظرفیت معنوی این را بسیار دشوار میسازد که به چنین خرد مادی حقایق معنوی را که در فوق آگاهی بالاتر ساکن است منتقل نمود. برای ذهنی که از توازن کامل برخوردار است، و در بدنی از عادات پاکیزه، انرژیهای ثبات یافتۀ عصبی، و کارکرد متوازن شیمیایی جای دارد — هنگامی که نیروهای فیزیکی، ذهنی، و روحی در توازن سهگانۀ رشد قرار دارند — حداکثر نور و حقیقت با حداقل خطر گذرا یا ریسک نسبت به بهروزی واقعی چنین موجودی میتواند داده شود. انسان از طریق چنین رشد متوازنی دایرههای پیشرفت سیارهای را، یک به یک، از هفتمین تا اولی، درمینوردد.
تنظیم کنندگان همیشه نزدیک شما هستند و از شما هستند، اما به ندرت میتوانند به عنوان یک موجود دیگر به طور مستقیم با شما صحبت کنند. تصمیمات عقلانی، گزینشهای اخلاقی، و رشد معنوی شما دایره به دایره به توان تنظیم کنندگان برای کار در ذهن شما میافزاید. شما بدین طریق دایره به دایره از مراحل پایینتر ارتباط با تنظیم کننده و هماهنگی ذهنی صعود میکنید، طوری که تنظیم کننده به طور فزاینده قادر میشود تصاویرش را از سرنوشت با وضوح و یقین بیشتر در خود آگاهیِ در حال تکامل این ذهن - روان جویندۀ خداوند ثبت نماید.
هر تصمیمی که شما میگیرید یا مانع کارکرد تنظیم کننده میشود و یا آن را تسهیل مینماید. به همین ترتیب همین تصمیمات ترقی شما را در دایرههای پیشرفت بشری تعیین مینمایند. این حقیقت دارد که برتر بودن یک تصمیم، رابطۀ بحرانی آن، به مقدار زیاد به تأثیر دایرهساز آن بستگی دارد. با این وجود، تعداد تصمیمات، تکرارهای مکرر، تکرارهای مصرانه، نیز برای قطعیتِ شکل دهندۀ عادتِ چنین واکنشهایی ضروری هستند.
تعریف دقیق هفت سطح پیشرفت بشر دشوار است، زیرا این سطوح شخصی هستند؛ آنها برای هر فرد فرق میکنند و ظاهراً توسط ظرفیت رشد هر موجود بشری تعیین میشوند. فتح این سطوح تکامل کیهانی از سه طریق نمایان میشود:
1- هماهنگی با تنظیم کننده. ذهن روحی شونده متناسب با دستیابی به دایره به حضور تنظیم کننده نزدیک میشود.
2- تکامل روان. پدیداری روان مورانشیا نشانگر گستره و عمق استیلا بر دایره است.
3- واقعیت شخصیت. درجۀ واقعیت فردی مستقیماً از طریق فتح دایره تعیین میشود. اشخاص همینطور که از هفتمین سطح وجود انسانی به اولین سطح صعود میکنند واقعیتر میشوند.
همینطور که دایرهها پیموده میشوند، فرزند تکامل مادی به بشری بالغ با پتانسیل فناناپذیری رشد میکند. واقعیت واهیِ طبیعت جنینیِ یک پیمایشگر دایرۀ هفتم راه را برای تجلی آشکارتر طبیعت در حال ظهور مورانشیاییِ یک شهروند جهان محلی باز میکند.
در حالی که تعریف دقیق هفت سطح، یا دایرههای روانی رشد بشری غیرممکن است، مجاز است که حدود حداقل و حداکثر این مراحلِ واقعیتیابی بلوغ پیشنهاد شود:
دایرۀ هفتم. هنگامی که در موجودات بشری قدرت انتخاب شخصی، تصمیم فردی، مسئولیت اخلاقی، و ظرفیت دستیابی به فردیت روحی به وجود میآید، ورود به این سطح حاصل میشود. این نشانگر کارکرد متحد هفت روح یاور ذهن تحت سرپرستی روح خرد، قرار گرفتن مخلوق انسانی تحت نفوذ روحالقدس، و در یورنشیا اولین کارکرد روح حقیقت، به همراه دریافت یک تنظیم کنندۀ فکر در ذهن انسانی میباشد. ورود به دایرۀ هفتم مخلوق انسانی را یک شهروند به راستی بالقوۀ جهان محلی میسازد.
دایرۀ سوم. بعد از این که صعود کنندۀ بشری به سومین دایره دست مییابد و یک فرشتۀ نگاهبان شخصی سرنوشت دریافت میدارد کار تنظیم کننده بسیار مؤثرتر میشود. در حالی که ظاهراً هیچ تلاش هماهنگ میان تنظیم کننده و فرشتۀ نگاهبان سراف وجود ندارد، با این وجود یک بهبود خطاناپذیر در تمامی فازهای پیشرفت کیهانی و توسعۀ معنوی به دنبال تخصیص فرشتۀ سراف شخصی همراه مشاهده میشود. پس از دستیابی به سومین دایره، تنظیم کننده تلاش میکند ذهن انسان را در طول باقیماندۀ حیات انسانی مورانشیایی سازد، به دایرههای باقیمانده دست یابد، و پیش از آن که مرگ طبیعی شراکت بینظیر را منحل کند مرحلۀ نهایی ارتباط الهی - بشری را به انجام رساند.
اولین دایره. تنظیم کننده بر حسب معمول نمیتواند به طور مستقیم و بلافصل با شما صحبت کند تا این که شما به دایرۀ اول و نهایی پیشرفت تدریجی انسانی دست یابید. این سطح نشانگر بالاترین تحقق ممکنِ رابطۀ ذهن با تنظیم کننده در تجربۀ بشری پیش از رهایی روان در حال تکامل مورانشیایی از پوشاکهای بدن مادی میباشد. در رابطه با ذهن، احساسات، و بینش کیهانی، این نیل به اولین دایرۀ روانی نزدیکترین تقرب ممکن ذهن مادی و تنظیم کنندۀ روحی در تجربۀ بشری میباشد.
شاید بهتر باشد این دایرههای روانیِ پیشرفت انسانی سطوح کیهانی نامیده شوند — درک واقعی معنی و فهم ارزش نزدیکی تدریجی به آگاهی مورانشیایی از رابطۀ اولیۀ روان تکاملی با ایزد متعال در حال پدیداری. و همین رابطه است که این را برای ابد غیرممکن میسازد که اهمیت دایرههای کیهانی را به ذهن مادی به طور کامل توضیح داد. دستیابی به این دایرهها فقط به طور نسبی به خدا آگاهی مربوط است. یک رهنورد دایرۀ هفتم یا ششم میتواند تقریباً به اندازۀ یک رهنورد دایرۀ دوم یا اول به راستی خداشناس — از فرزند بودن آگاه — باشد، اما این موجودات دایرههای پایینتر نسبت به رابطۀ تجربی با ایزد متعال، شهروندی جهان، به مراتب کمتر خود آگاه هستند. اگر فرازگرایان پیش از مرگ طبیعی در این دستیابی شکست بخورند دستیابی به این دایرههای کیهانی بخشی از تجربۀ آنها در کرات قصر خواهد شد.
انگیزۀ ایمان درک کامل فرزند خداوند بودن انسان را تجربی مینماید، اما عمل، انجام تصمیمات، برای دستیابی تکاملی به آگاهی از نزدیکی تدریجی به واقعیت کیهانی ایزد متعال ضروری است. ایمان در دنیای روحی پتانسیلها را به واقعیات دگردیس میسازد، اما در قلمروهای متناهیِ متعال فقط توسط و به واسطۀ تحقق تجربۀ انتخاب پتانسیلها به واقعیات تبدیل میشوند. اما گزینش انجام خواست خداوند ایمان معنوی را به تصمیمات مادی در عمل شخصیت وصل میکند و بدین ترتیب یک نقطۀ اتکاءِ الهی و معنوی برای کارکرد مؤثرتر اهرم بشری و مادیِ تشنگی برای خداوند فراهم میسازد. چنین هماهنگی خردمندانۀ نیروهای مادی و معنوی هم واقعیتیابی کیهانی متعال و هم فهم مورانشیاییِ الوهیتهای بهشت را به اندازۀ زیاد افزایش میدهد.
استیلا بر دایرههای کیهانی به رشد کمی روان مورانشیا، درک معانی متعالی، مربوط است. اما وضعیت کیفی این روان فناناپذیر کاملاً به برخورداری ایمان زنده از این واقعیت - ارزشِ پتانسیل بهشتی بستگی دارد که انسان فانی یک فرزند خدای جاودانه است. از این رو یک رهنورد دایرۀ هفتم به کرات قصر عزیمت میکند تا به درک بیشتر کمیِ رشد کیهانی دست یابد، درست همانطور که یک رهنورد دایرۀ دوم یا حتی دایرۀ اول چنین میکنند.
میان دستیابی به دایرۀ کیهانی و تجربۀ واقعی معنوی مذهبی فقط یک رابطۀ غیرمستقیم وجود دارد؛ چنین دستیابیهایی دو جانبه میباشند، و از این رو متقابلاً سودمند هستند. پیشرفت صرفاً معنوی ممکن است ارتباط اندکی با سعادت مادی سیارهای داشته باشد، اما دستیابی به دایره همیشه پتانسیل موفقیت بشری و پیشرفت انسانی را افزایش میدهد.
از هفتمین تا سومین دایره عمل افزایش یافته و متحد هفت روح یاور ذهن در کار باز داشتن ذهن انسانی از وابستگیش به واقعیات مکانیسمهای مادی حیات در آمادگی برای عرضۀ افزایش یافتۀ سطوح مورانشیایی تجربه به وقوع میپیوندد. از سومین دایره به بعد نفوذ یاور به طور تدریجی کاهش مییابد.
هفت دایره در بر گیرندۀ تجربۀ انسانی هستند که از بالاترین سطح صرفاً حیوانی تا پایینترین سطح تماس مورانشیاییِ خود آگاهی به عنوان یک تجربۀ شخصیت امتداد مییابند. استیلا بر اولین دایرۀ کیهانی نشانگر دستیابی به بلوغ پیش مورانشیایی انسانی است و خاتمۀ خدمت مشترک ارواح یاور ذهن به عنوان یک نفوذ منحصر به فرد عمل ذهن در شخصیت بشری را مشخص میکند. فراتر از اولین دایره، ذهن به طور فزاینده همانند هوشمندی سطح مورانشیایی تکامل، خدمت مشترک ذهن کیهانی و عطیۀ ابریاور روح آفرینشگر یک جهان محلی میشود.
روزهای بزرگ در دوران خاص زندگانی تنظیم کنندگان از این قرارند: اول، هنگامی که فرد بشری به سومین دایرۀ روانی وارد میشود، و بدین ترتیب فعالیت فردیِ ناصح و دامنۀ افزایش یافتۀ کارکرد را تضمین مینماید (به این شرط که سکنی گزین از پیش به تنهایی دست به عمل دست نزده باشد)؛ سپس، هنگامی که شریک بشری به اولین دایرۀ روانی دست مییابد، و آنها بدین طریق قادر میشوند حداقل تا درجاتی با یکدیگر ارتباط متقابل برقرار نمایند؛ و آخر، هنگامی که آنها سرانجام و برای ابد به یگانگی میرسند.
دستیابی به هفت دایرۀ کیهانی به منزلۀ پیوند با تنظیم کننده نیست. انسانهای بسیاری در یورنشیا زندگی میکنند که به دایرههای خویش دست یافتهاند؛ اما باز پیوند به پیشرفتهای معنوی بزرگتر و متعالیتر دیگر، به دستیابی به هماهنگی نهایی و کامل خواست انسان با خواست خداوند، آنطور که در تنظیم کنندۀ فکر ساکن است، بستگی دارد.
هنگامی که یک موجود بشری دایرههای پیشرفت کیهانی را تکمیل کرد، و علاوه بر آن، هنگامی که انتخاب نهاییِ خواست انسان به تنظیم کننده اجازه میدهد که مرتبط ساختن هویت بشری با روان مورانشیایی را در طول زندگی تکاملی و فیزیکی تکمیل سازد، آنگاه این ارتباطات تمام عیار روان و تنظیم کننده تا کرات قصر به طور مستقل ادامه مییابند، و فرمانی از یوورسا صادر میشود که پیوند فوری تنظیم کننده و روان مورانشیایی را فراهم میسازد. این پیوند در طول زندگی فیزیکی بیدرنگ بدن مادی را مشتعل میسازد. موجودات بشری که ممکن است شاهد چنین منظرهای باشند فقط مشاهده میکنند که انسان در حال انتقال به دنیای بعد در ”ارابههای آتش“ ناپدید میگردد.
بیشتر تنظیم کنندگانی که افراد تابع خود را بدون مرگ از یورنشیا به دنیای بعد انتقال دادهاند بسیار باتجربه و بنا به اسناد سکنی گزینان انسانهای بیشمار در کرات دیگر بودند. به خاطر داشته باشید که تنظیم کنندگان در سیاراتی که به آنها قرض داده شدهاند تجربۀ ارزشمند سکنی گزینی به دست میآورند. نمیتوان چنین تصور کرد که تنظیم کنندگان فقط برای کار پیشرفته در آن افراد بشری که بقا نمییابند تجربه به دست میآورند.
تنظیم کنندگان به دنبال پیوند انسانی در سرنوشت و تجربۀ شما سهیم میشوند؛ آنها شما میشوند. بعد از پیوندِ روان فناناپذیر مورانشیا و تنظیم کنندۀ مربوطه، تمامی تجربه و سرانجام تمامی ارزشهای یکی دارایی دیگری میشود، طوری که آن دو در واقع یک وجود میشوند. از یک نظر مشخص، این موجود جدید از گذشتۀ جاودان و نیز متعلق به آیندۀ جاودان است. تمامی آنچه که در روان در حال بقا روزگاری بشری بود، و تمامی آنچه که در تنظیم کننده به طور تجربی الهی است اکنون دارایی واقعی شخصیت جدید و پیوسته فراز یابندۀ جهان میشود. اما تنظیم کننده در هر سطح جهان میتواند به مخلوق جدید فقط آن ویژگیهایی را عطا کند که در آن سطح پرمعنی و ارزشمند باشند. یک یگانگی مطلق با ناصح الهی، یک مصرف کامل عطیۀ یک تنظیم کننده، فقط میتواند به دنبال دستیابی نهایی به پدر جهانی، پدر ارواح، منبع همیشگی این هدایای الهی، در ابدیت به دست آید.
هنگامی که روان در حال تکامل و تنظیم کنندۀ الهی سرانجام و برای ابد به یگانگی دست مییابند، هر یک تمامی کیفیتهای قابل تجربه شدن دیگری را به دست میآورد. این شخصیت هماهنگ تمامی خاطرۀ تجربیِ بقا را که توسط ذهن نیایی انسانی نگاه داشته شده بود و سپس در روان مورانشیایی ساکن بود دارا میباشد، و علاوه بر آن این پایان دهندۀ بالقوه در بر گیرندۀ تمامی خاطرۀ تجربی تنظیم کننده در تمامی مدت سکنی گزینی در انسان میباشد. اما برای یک تنظیم کننده به ابدیت آینده نیاز خواهد بود که شراکت شخصیتی با معانی و ارزشهایی را که ناصح الهی از ابدیت گذشته به جلو حمل میکند پیوسته به طور کامل اعطا نماید.
اما در رابطه با اکثریت عظیم مردم یورنشیا تنظیم کننده باید برای فرا رسیدن رهایی از طریق مرگ صبورانه منتظر بماند. او باید برای آزادیِ روانِ در حال پدیداری از استیلای تقریباً کامل الگوهای انرژی و نیروهای شیمیایی که ذاتی نوع مادی وجود شما میباشد منتظر بماند. دشواری اصلی که شما در برقراری تماس با تنظیم کنندگان خود تجربه میکنید در همین طبیعت ذاتی مادی است. تعداد بسیار اندکی از انسانها اندیشمندان واقعی هستند. شما تا نقطۀ ارتباط مطلوب با تنظیم کنندگان الهی از نظر معنوی رشد نمیکنید و اذهان خود را از انضباط برخوردار نمیسازید. گوش ذهن بشر به روی درخواستهای معنوی که تنظیم کننده از میان پیامهای چندگانۀ پخشهای مهرآمیز جهانیِ فرستاده شده از سوی پدر بخششها ترجمه میکند تقریباً کر است. تنظیم کننده تقریباً این را غیرممکن مییابد که این رهنمودهای الهام بخش روحی را در یک ذهن حیوانی که کاملاً تحت سیطرۀ نیروهای شیمیایی و الکتریکی، که ذاتی طبیعت فیزیکی شما است، قرار دارد ثبت نماید.
تنظیم کنندگان از برقراری تماس با ذهن انسانی شادی میکنند؛ اما طی سالهای طولانیِ اقامت موقتِ خاموش که قادر نیستند در طول آن بر مقاومت حیوانی فائق شده و مستقیما با شما ارتباط برقرار نمایند باید صبور باشند. تنظیم کنندگان فکر هر چه در مقیاس خدمت بالاتر روند، مؤثرتر میشوند. اما همچون هنگامی که در کرات قصر به طور ذهن به ذهن آنها را تشخیص میدهید، هرگز نمیتوانند با همان عاطفۀ کامل، دلسوزانه، و نمایان به شما در جسم خوشامد بگویند.
در طول حیات انسانی بدن و ذهن مادی شما را از تنظیم کنندهتان جدا میسازد و مانع ارتباط آزادانه میشود؛ به دنبال مرگ، بعد از پیوند ابدی، شما و تنظیم کننده یکی هستید — شما به عنوان موجودات جداگانه قابل تشخیص نیستید — و از این رو هیچ نیازی به ارتباط، آنطور که شما آن را میفهمید، نیست.
در حالی که صدای تنظیم کننده همواره در درون شماست، بیشترِ شما در طول دوران حیات به ندرت آن را خواهید شنید. موجودات بشریِ پایینتر از دایرۀ سوم و دومِ پیشرفت به ندرت صدای مستقیم تنظیم کننده را میشنوند، به جز در لحظات اشتیاق وافر، در یک وضعیت فوقالعاده، و به دنبال یک تصمیم عالی.
در طول برقراری و گسستن یک تماس میان ذهن انسانیِ کسی که برای سرنوشت محفوظ مانده و سرپرستان سیارهای، گاهی اوقات تنظیم کنندۀ ساکن در وضعیتی قرار میگیرد که ممکن میشود پیامی به شریک انسانی فرستاده شود. مدتی نه چندان پیش در یورنشیا چنین پیامی توسط یک تنظیم کنندۀ خودکار به همدم بشری، عضوی از سپاه ذخیرۀ سرنوشت، فرستاده شد. این پیام با این حرفها ارائه گردید: ”و اکنون بدون آسیب رساندن یا مورد مخاطره قرار دادن فردِ تحت وقف مشتاقانۀ من، و بدون قصد سرزنش بیش از حد یا ایجاد نومیدی، درخواست من از او را برای من یادداشت کن.“ سپس یک اندرز زیبای متأثر کننده و گیرا به دنبال آمد. تنظیم کننده در زمرۀ سایر چیزها درخواست کرد ”که او با وفاداری بیشتری صمیمانه با من همکاری کند، با سرزندگی بیشتری در انجام کارهای محولۀ من پایداری کند، با وفاداری بیشتری برنامهای را که من ترتیب دادهام اجرا کند، با شکیبایی بیشتری آزمونهای انتخابی من را به انجام رساند، با استقامت و سرزندگی بیشتری در مسیر انتخابی من گام بردارد، با فروتنی بیشتری اعتباری را دریافت کند که در نتیجۀ تلاشهای بیوقفۀ من حاصل شده است — لذا اندرز من را به انسانی که در او سکنی گزیدهام برسان. من به او عشق و علاقۀ عالی و عطوفت یک روح الهی را عطا میکنم. و علاوه بر آن به فرد مورد مهر من بگو که من تا آخر کار با خردمندی و قدرت کار خواهم کرد، تا وقتی که آخرین تقلای زمینی به پایان رسد؛ من به امانتداری از شخصیت خود وفادار خواهم بود. من او را برای بقا، برای این که مرا نومید نسازد، و مرا از پاداش تقلای صبورانه و شدید خود محروم نسازد، تشویق و ترغیب میکنم. دستیابی ما به شخصیت به ارادۀ انسانی بستگی دارد. من دایره به دایره صبورانه موجب فراز این ذهن انسانی شدهام، و من شاهد دارم که رضایت رئیس نوع خود را دریافت میدارم. من دایره به دایره به داوری میرسم. من با خشنودی و بدون تشویش منتظر فراخوانی سرنوشت میمانم. من برای ارائۀ همه چیز به دادگاههای قدمای ایامها آمادهام.“
[عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.]
حضور تنظیم کنندۀ الهی در ذهن بشر این را برای علم یا فلسفه برای ابد غیرممکن میسازد که به درکی رضایت بخش از روان در حال تکامل شخصیت بشری دست یابد. روان مورانشیا فرزند جهان است و در واقع فقط از طریق بینش کیهانی و اکتشاف معنوی ممکن است شناخته شود.
مفهوم یک روان و یک روح سکنیگزین برای یورنشیا تازه نیست؛ آن در سیستمهای گوناگون اعتقادات سیارهای مکرراً ظاهر شده است. بسیاری از باورهای شرقی و نیز برخی از باورهای غربی پی بردهاند که انسان میراث الهی و نیز میراث بشری دارد. احساس حضور درونی علاوه بر همه جا حضوری بیرونی الوهیت مدتها بخشی از بسیاری مذاهب یورنشیایی را شکل داده است. انسانها مدتها بر این باور بودهاند که چیزی در درون طبیعت بشری در حال رشد است، چیزی حیاتی که مقدر است فراتر از دوران کوتاه حیات گذرا دوام بیاورد.
پیش از آن که انسان درک کند یک روح الهی پدرِ روانِ در حال تکامل او است چنین تصور میرفت که آن در اندامهای گوناگون فیزیکی — چشم، جگر، کلیه، قلب، و بعدها مغز — ساکن است. انسان بدوی روان را به خون، نَفَس، سایهها و به انعکاسات خودش در آب مربوط میساخت.
آموزگاران هندو در پنداشت روح روحها در واقع یک قدردانی تقریبی از سرشت و حضور تنظیم کننده را نشان میدادند، اما آنها نتوانستند که حضور مشترک روان در حال تکامل و بالقوه فناناپذیر را تمیز دهند. با این وجود چینیها دو جنبۀ یک موجود بشری، یانگ و یین، روان و روح، را شناختند. مصریان و بسیاری قبایل آفریقایی نیز به دو عامل، کا و با، باور داشتند. معمولاً باور میرفت که روان از پیش وجود ندارد، فقط روح چنین است.
ساکنان درۀ رود نیل باور داشتند که به هر فردِ مورد لطف واقع شده در لحظۀ تولد، یا به زودی پس از آن، یک روح محافظ که کا مینامیدند اعطا میشود. آنها آموزش میدادند که این روح محافظ در سراسر حیات با فرد انسانی باقی میماند و پیش از او رهسپار سرزمین آینده میشد. در دیوارهای یک معبد در لاکسور، جایی که تولد آمِن هوتِپ سوم به تصویر درآمده است، عکس شاهزادۀ کوچک روی بازوی خدای نیل دیده میشود، و در نزدیکی او کودک دیگری هست که درست شبیه شاهزاده است. او سمبل آن موجودی است که مصریان کا مینامیدند. این مجسمه پانزده قرن پیش از میلاد مسیح تکمیل گردید.
چنین آموزش داده میشد که کا یک روح محافظ برتر است که مایل است روان یار انسانی را به مسیرهای بهتر زندگانی گذرا هدایت کند اما به طور مشخصتر روی سرنوشت فرد بشری در دنیای بعد تأثیر بگذارد. هنگامی که یک فرد مصری این دوره درگذشت، انتظار میرفت که کای او در سمت دیگر رودخانۀ بزرگ منتظر او باشد. در ابتدا گمان میرفت که فقط پادشاهان کا دارند، اما به زودی این باور به وجود آمد که تمامی انسانهای پرهیزکار از آنها برخوردارند. یک فرمانروای مصری، که پیرامون کای درون دل خود صحبت نمود گفت: ”من سخن او را نادیده نگرفتم؛ من بیم داشتم که از هدایت او تخطی کنم. من بدین طریق به اندازۀ زیاد سعادتمند شدم؛ از این رو به واسطۀ آنچه که موجب میگشت من انجام دهم موفق بودم؛ من به واسطۀ هدایت او ممتاز بودم.“ بسیاری باور داشتند که کا ”الهامی از طرف خداوند در هر کس“ بود. بسیاری باور داشتند که آنها باید ”به خاطر لطف خدایی که در شماست ابدیت را در شادی دل بگذرانند.“
هر نژاد از انسانهای در حال تکامل یورنشیا کلامی برابر با مفهوم روان دارد. بسیاری از مردمان بدوی باور داشتند که روان از طریق چشمان بشری به دنیا مینگرد؛ از این رو آنها با بزدلی زیاد از بدخواهی چشم بد میترسیدند. آنها مدتها باور داشتهاند که ”روح انسان چراغ خداوند است.“ ریگ ودا میگوید: ”ذهن من با قلب من سخن میگوید.“
اگر چه سرشت کار تنظیم کنندگان معنوی است، آنها باید به ناچار کار خود را بر یک مبنای عقلانی انجام دهند. ذهن خاک بشری است که ناصح روحی باید با همکاری شخصیت مورد سکنی واقع شده روان مورانشیا را از آنجا تکامل دهد.
در سطوح متعدد ذهنی جهان جهانها یک وحدت کیهانی وجود دارد. منشأ خویشتنهای عقلانی در ذهن کیهانی است، عمدتاً همانطور که منشأ سحابیها در انرژیهای کیهانی فضای جهان است. در سطح بشری (لذا شخصیِ) خویشتنهای عقلانی، با توافق ذهن انسانی، به دلیل عطایای معنوی شخصیت بشری، به همراه حضور خلاق یک نقطۀ وجود حاوی ارزش مطلق در چنین خویشتنهای بشری، پتانسیل تکامل روح مستولی میشود. اما چنین استیلای روحیِ ذهن مادی مشروط به دو تجربه است: این ذهن باید از طریق خدمت هفت روح یاور ذهن تکامل یافته باشد، و خویشتن مادی (شخصی) در آفرینش و شکوفایی خویشتن مورانشیایی، روان تکاملی و بالقوه فناناپذیر، باید همکاری با تنظیم کنندۀ ساکن را برگزیند.
ذهن مادی عرصهای است که شخصیتهای بشری در آن زندگی میکنند، خود آگاه هستند، تصمیم میگیرند، خداوند را انتخاب میکنند یا او را ترک میکنند، خود را جاودانه میسازند یا نابود میکنند.
تکامل مادی برای شما یک ماشین حیات، بدن شما، را فراهم ساخته است؛ پدر خودش خالصترین واقعیت روحی شناخته شده در جهان، تنظیم کنندۀ فکری شما، را به شما عطا کرده است. اما به دستان شما ذهنی داده شده است که تحت امر تصمیمات خودتان است، و به واسطۀ ذهن است که شما زندگی میکنید یا میمیرید. در حیطۀ این ذهن و با این ذهن است که شما آن تصمیمات اخلاقی را میگیرید که شما را قادر میسازد به همسانی با تنظیم کننده دست یابید، و این خداگونگی است.
ذهن انسانی یک سیستم عقلانی موقت است که برای استفاده در طول مدت یک حیات مادی به موجودات بشری قرض داده شده است، و همینطور که آنها از این ذهن استفاده میکنند، پتانسیل وجود جاودانه را میپذیرند و یا آن را رد میکنند. هویت ذهن تماماً چیزی است که از واقعیت جهان دارید که تابع ارادۀ شماست، و روان — خویشتن مورانشیایی — حاصل تصمیمات گذرا را که خویشتن انسانی میگیرد با وفاداری به تصویر در خواهد آورد. خود آگاهی بشری روی مکانیسم الکترو - شیمیایی در پایین با ملایمت قرار گرفته است و سیستم انرژی روحی - مورانشیایی را در بالا با ظرافت لمس میکند. موجود بشری در طول زندگی انسانی خویش از هیچیک از این دو سیستم هیچگاه به طور کامل آگاه نیست. این زیاد اهمیت ندارد که ذهن چه درک میکند، بلکه این که ذهن تمایل به درک چه دارد است که بقا را تضمین میکند. این زیاد اهمیت ندارد که ذهن شبیه چه است، بلکه این که ذهن برای شبیه شدن به چه تلاش میکند است که هویت روحی را تشکیل میدهد. این زیاد اهمیت ندارد که انسان نسبت به وجود خداوند آگاه باشد، بلکه این که انسان مشتاق خداوند باشد است که به فراز در جهان منجر میشود. آنچه که شما امروز هستید زیاد مهم نیست، بلکه این که روز به روز و در ابدیت چه میشوید.
ذهن ساز کیهانی است که ارادۀ بشری میتواند آوای گوش خراش نابودی را با آن بنوازد، و یا همین ارادۀ بشری میتواند ملودیهای زیبای تعیین هویت شدن با خداوند و بقای متعاقب جاودانه را به واسطۀ آن موجب شود. در تحلیل نهایی، تنظیم کنندهای که به انسان اعطا شده است نسبت به شرارت رسوخ ناپذیر و ناتوان از گناه است، اما ذهن انسان در واقع میتواند توسط نابکاریهای گناهکارانۀ یک ارادۀ گمراه و خود پرست بشری به انحراف کشیده شود، دچار ضلالت شود، و به شرارت و زشتی تسلیم شود. به همین ترتیب این ذهن میتواند مطابق با ارادۀ با روح نورانی شدۀ یک موجود بشری خداشناس والامنش، زیبا، راستین، و نیک — در واقع بزرگ — شود.
ذهن تکاملی فقط هنگامی که خود را در دو نقطۀ انتهاییِ اندیشمندی کیهانی — کاملاً مکانیزه شده و تماماً معنویت یافته — جلوهگر میسازد، به طور کامل باثبات و قابل اتکا است. میان سرحدات عقلانیِ کنترل صرفاً مکانیکی و طبیعت راستین روحی، آن گروه عظیم اذهان در حال تکامل و فرازگرا قرار دارند که ثبات و آرامش آنان به طور کامل به انتخاب شخصیت و تعیین هویت روحی بستگی دارد.
اما انسان به طور غیرفعال و بردهوار ارادۀ خود را به تنظیم کننده تسلیم نمیکند، بلکه او هنگامی که و آنطور که راهبری تنظیم کننده به طور آگاهانه از تمایلات و انگیزههای ذهن طبیعی انسان متفاوت میشود، به گونهای فعال، قاطعانه، و همیارانه دنبالهروی از راهبری او را برمیگزیند. تنظیم کنندگان ذهن انسان را تحت تأثیر قرار میدهند اما هرگز بر خلاف خواستش بر آن استیلا نمییابند. برای تنظیم کنندگان ارادۀ بشری مافوق است. و آنها ضمن این که در عرصۀ تقریباً نامحدود قوۀ عقلانی در حال تکامل بشر سعی در دستیابی به اهداف معنویِ تنظیم فکر و دگرگونی کاراکتر میکنند، آن را چنین ملاحظه میکنند و به آن احترام میگذارند.
ذهن کشتی شما است، تنظیم کننده سکاندار شماست، و ارادۀ بشری ناخدا است. ناخدای کشتی انسانی باید از این خرد برخوردار باشد که به سکاندار الهی اعتماد ورزد که روان در حال فراز را به لنگرگاههای مورانشیایی بقای جاودانه هدایت کند. ارادۀ انسانی فقط با خود خواهی، تنآسایی، و گناهکاری میتواند هدایت چنین سکاندار با مهری را رد کند و سرانجام دوران زندگانی انسانی را در آبراههای شرارت آمیز بخششِ رد شده و صخرههای گناهِ پذیرا شده ویران سازد. این سکاندار باوفا با رضایت شما، شما را به آن سوی موانع زمان و محدودیتهای فضا، به خود منبع ذهن الهی و فراتر از آن، حتی به پدر بهشتی تنظیم کنندگان با ایمنی خواهد رسانید.
طی کارکردهای ذهنیِ هوشمندی کیهانی، کلیت ذهن بر اجزای کارکرد عقلانی مسلط است. ذهن، در جوهر آن، وحدت کارا میباشد؛ از این رو ذهن در جلوهگر ساختن این وحدت بنیادین هرگز ناتوان نیست، حتی هنگامی که به واسطۀ اعمال و گزینشهای نابخردانۀ یک خویشتن گمراه مختل شده و مورد بازداری واقع شود. و این وحدت ذهنی به گونهای تغییرناپذیر در تمامی سطوح ارتباطش با خویشتنهای برخوردار از حرمت اراده و امتیازات فراز در صدد هماهنگی روحی بر میآید.
ذهن مادی انسان فانی ماشین بافندگی کیهانی است که پارچههای مورانشیا را که تنظیم کنندۀ فکری ساکن الگوهای روحی یک کاراکتر جهانی حاوی ارزشهای پایدار و معانی الهی — یک روان بقا یابندۀ برخوردار از سرنوشت غائی و دوران زندگانی بیپایان، یک پایان دهندۀ بالقوه — را در آنها نخ میکشد حمل میکند.
شخصیت بشری با ذهن و روح، که از طریق حیات در یک بدن مادی در رابطهای کارا به هم وصل هستند، تعیین هویت میشود. این رابطۀ کاریِ چنین ذهن و روحی به ترکیبی از کیفیتها یا ویژگیهای ذهن و روح منجر نمیشود، بلکه به یک ارزش کاملاً جدید، آغازین، و بینظیر جهانی که پایداری بالقوه جاودانه دارد، روان، میانجامد.
سه عامل، نه دو عامل، در آفرینش تکاملی چنین روان فناناپذیری وجود دارد. این سه پیش آیندِ روان مورانشیایی بشر اینها هستند:
1- ذهن بشر و تمامی تأثیرات کیهانی مقدم بر آن و مماس بر آن.
2- روح الهی ساکن در این ذهن بشر و تمامی پتانسیلهایی که ذاتی چنین قطعۀ معنویت مطلق است، به همراه تمامی تأثیرات و عوامل روحی مربوطه در زندگی بشر.
3- رابطۀ میان ذهن مادی و روح الهی، که به معنی یک ارزش است و مفهومی را حمل میکند که در هیچیک از عوامل کمک کننده به چنین ارتباطی یافت نمیشود. واقعیت این رابطۀ بینظیر نه مادی و نه روحی، بلکه مورانشیایی است. آن روان است.
مخلوقات بینابینی مدتهاست که این روان در حال تکامل انسان را در تمایز با ذهن پایینتر یا مادی و ذهن والاتر یا کیهانی، ذهن میانی نامگذاری کردهاند. این ذهن میانی در واقع یک پدیدۀ مورانشیایی است، زیرا در قلمرو بین مادی و روحی وجود دارد. پتانسیل چنین تکامل مورانشیایی ذاتی دو اشتیاق جهانی ذهن است: میل ذهن متناهی مخلوق برای شناخت خداوند و دستیابی به ربانیت آفریننده، و میل ذهن بیکران آفریننده برای شناخت انسان و دستیابی به تجربۀ مخلوق.
این کارکرد آسمانیِ روان فناناپذیرِ در حال تکامل به این دلیل امکان پذیر میشود که ذهن انسانی اول شخصی است و ثانیاً در تماس با واقعیات فوق حیوانی است. آن دارای یک عطیۀ فوق مادی کارکرد کیهانی است که تکامل یک سرشت اخلاقی را که قادر به گرفتن تصمیمات اخلاقی است تضمین مینماید، و بدین طریق یک تماس خلاق با حسن نیت با خدمات مربوطۀ روحی و با تنظیم کنندۀ فکری ساکن را موجب میشود.
نتیجۀ غیرقابل اجتناب چنین معنویت یابی قابل تماسِ ذهن بشری، تولد تدریجی یک روان میباشد. این روان، اولاد مشترک یک یاور ذهن است که توسط یک ارادۀ بشری که مشتاق شناخت خداوند است مورد استیلا واقع شده است، و در ارتباط با نیروهای روحی جهان که تحت کنترل مافوق یک قطعۀ واقعی از همان خدای تمامی آفرینش — ناصح اسرارآمیز — میباشد کار میکند. و از این رو واقعیت مادی و انسانیِ خویشتن فراتر از محدودیتهای گذرای ماشین حیات فیزیکی میرود و به یک تجلی جدید و یک هویت جدید در وسیلۀ در حال تکامل برای تداوم خویشتن، روان مورانشیا و فناناپذیر، دست مییابد.
اشتباهات ذهن انسان و خطاهای رفتار بشری ممکن است به گونهای چشمگیر تکامل روان را به تأخیر اندازند، با این وجود نمیتوانند مانع چنین پدیدۀ مورانشیایی، پس از این که با رضایت خواست مخلوق توسط تنظیم کنندۀ ساکن آغاز شد، بشوند. اما در هر زمان پیش از مرگ انسانی همین ارادۀ مادی و بشری اختیار دارد که چنین انتخابی را ملغی سازد و بقا را نپذیرد. حتی بعد از بقا انسان در حال صعود هنوز این امتیاز انتخاب رد حیات جاودان را حفظ میکند. مخلوق در حال تکامل و در حال فراز در هر زمان پیش از پیوند با تنظیم کننده میتواند رو برتافتن از خواست پدر بهشتی را انتخاب کند. پیوند با تنظیم کننده نشانگر این واقعیت است که انسان در حال فراز برای ابد و به گونهای بیدریغ انجام خواست خداوند را برگزیده است.
روان در حال تکامل در طول حیات در جسم قادر است تصمیمات فوق مادی ذهن انسانی را تقویت کند. روان، از آنجا که فوق مادی است، در سطح مادی تجربۀ بشری به واسطۀ خود کار نمیکند. همچنین این روان زیر روحی نمیتواند بدون تشریک مساعی با روحی از الوهیت، مثل تنظیم کننده، بالاتر از سطح مورانشیا عمل نماید. همچنین روان تا هنگامی که مرگ یا انتقال به دنیای آن سو بدون مرگ آن را از ارتباط مادی با ذهن انسانی جدا سازد تصمیمات نهایی اتخاد نمیکند، به جز هنگامی که و آنطور که این ذهن مادی چنین اختیاری را به طور آزادانه و از روی میل به چنین روان مورانشیاییِ کارکرد مربوطه تفویض نماید. ارادۀ انسانی، نیروی شخصیتیِ تصمیم - انتخاب، در طول حیات در مدارهای ذهن مادی ساکن است. به تدریج که رشد زمینی انسان پیش میرود، این خویشتن، با نیروهای گرانبهای انتخابش، به طور فزاینده با وجود در حال ظهور روان مورانشیایی تعیین هویت میشود. شخصیت بشری، بعد از مرگ و به دنبال تجدید حیات در کرات قصر، به طور کامل با خویشتن مورانشیا تعیین هویت میشود. از این رو روان، جنینِ وسیلۀ آیندۀ مورانشیاییِ هویت شخصیت میباشد.
طبیعت این روان فناناپذیر در ابتدا کاملاً مورانشیایی است، اما آن دارای چنان ظرفیتی برای رشد است که به گونهای تغییرناپذیر به سطوح راستینِ روحیِ حاوی ارزش پیوند با روحهای الوهیت فراز مییابد، معمولاً با همان روح پدر جهانی که چنین پدیدهای خلاق را در ذهن مخلوق به وجود آورد.
ذهن بشری و تنظیم کنندۀ الهی هر دو نسبت به حضور و طبیعت ناهمسان روان در حال تکامل آگاه هستند — تنظیم کننده به طور کامل، و ذهن بخشاً. روان متناسب با رشد تکاملی خود نسبت به ذهن و تنظیم کننده، هر دو، به عنوان هویتهای مربوط به هم به طور فزاینده آگاه میشود. روان کیفیتهای ذهن بشری و روح الهی، هر دو، را دارا میباشد، اما به طور پیوسته به سوی افزایش کنترل روح و استیلای الهی از طریق پرورش یک کارکرد ذهنی که خواستههای آن در صدد هماهنگی با ارزش راستین روحی میباشند تکامل مییابد.
دوران زندگانی انسانی، تکامل روان، بیشتر یک آموزش است تا یک دورۀ آزمایشی. جوهر مذهب ایمان به بقای ارزشهای متعالی است. تجربۀ راستین مذهبی شامل پیوند ارزشهای متعالی و معانی کیهانی به عنوان یک تحقق واقعیت جهانی است.
ذهن کمیت، واقعیت، و معانی را میشناسد. اما کیفیت — ارزشها — احساس میشود. آنچه که احساس میشود، آفرینش متقابل ذهن، که میشناسد، و روح مربوطه، که واقعیت را درک میکند، میباشد.
تا میزانی که روان در حال تکامل مورانشیایی انسان به صورت ارزش و تحقق خدا آگاهی تحت نفوذ حقیقت، زیبایی، و نیکی قرار گیرد، چنین موجود حاصله نابود نشدنی میشود. اگر در روان در حال تکامل انسان ارزشهای جاودانه بقا نیابند، در آن صورت وجود انسانی بدون معنی، و خود زندگی یک توهم سوگ بار میباشد. اما این برای ابد حقیقت دارد: آنچه را که شما در زمان آغاز میکنید، قطعاً در ابدیت به پایان خواهید رساند — اگر ارزش به پایان رساندن را داشته باشد.
شناخت پروسۀ عقلانیِ جای دادن برداشتهای حسی دریافت شده از دنیای بیرون در داخل طرحهای حافظۀ فرد میباشد. فهم به این معنی است که این برداشتهای شناخته شدۀ حسی و طرحهای حافظۀ مربوط به آنها در یک شبکۀ دینامیکی از اصولها یکپارچه شده یا سازمان یافتهاند.
معانی از ترکیبی از شناخت و فهم ناشی میشوند. در یک دنیای کاملاً حسی یا مادی معانی وجود ندارند. معانی و ارزشها فقط در گسترههای درونی یا فوق مادی تجربۀ بشری درک میشوند.
پیشرفتهای تمدن راستین تماماً در این دنیای درونی نوع بشر متولد میشوند. فقط زندگی درونی است که به راستی خلاق است. هنگامی که اکثریت جوانان هر نسل دلبستگیها و انرژیهای خود را به پیگیریهای مادیِ دنیای حسی یا بیرونی تخصیص میدهند تمدن به سختی میتواند پیشرفت کند.
دنیاهای درونی و بیرونی مجموعۀ متفاوتی از ارزشها را دارا میباشند. هر تمدن، هنگامی که سه چهارم جوانانش به حرفههای مادی وارد میشوند و خود را وقف پیگیری فعالیتهای حسی دنیای بیرونی میکنند، در مخاطره است. هنگامی که جوانان در علاقمند ساختن خویش به اخلاقیات، جامعه شناسی، علم اصلاح نژادها، فلسفه، هنرهای زیبا، مذهب، و کیهان شناسی غفلت میکنند تمدن در خطر قرار میگیرد.
تنها در سطوح بالاتر ذهن فوق آگاه، آنطور که روی قلمرو روحی تجربۀ بشری تأثیر میگذارد، شما میتوانید آن مفاهیم والاتر را در ارتباط با الگوهای مؤثر اصلی که به ساختن یک تمدن بهتر و پایدارتر کمک خواهد کرد پیدا کنید. شخصیت ذاتاً خلاق است، اما آن فقط در حیات درونی فرد بدین گونه عمل میکند.
شکل کریستالهای برف همیشه شش ضلعی است، اما هیچگاه دوتا از آنها نیز مثل هم نیستند. کودکان انواع گوناگون دارند، اما هیچکدام از دوتا دقیقاً همانند نیستند، حتی در مورد دوقلوها. شخصیت انواع را دنبال میکند اما همیشه منحصر به فرد است.
منشأ خوشحالی و شادی در حیات درونی است. شما نمیتوانید به تنهایی شادی واقعی را تجربه کنید. یک زندگی یکه و تنها برای خوشحالی مهلک است. حتی خانوادهها و ملتها اگر زندگی را با دیگران قسمت کنند از آن بیشتر لذت خواهند برد.
شما نمیتوانید دنیای بیرون — محیط — را به طور کامل کنترل کنید. این خلاقیت دنیای درون است که از همه بیشتر تحت امر شماست، زیرا شخصیت شما در آنجا از قید و بندهای قوانین علیت پیشین به اندازۀ زیاد رهایی یافته است. یک استقلال محدود اراده به شخصیت مربوط است.
از آنجا که این حیات درونی انسان به راستی خلاق است، روی دوش هر شخص مسئولیت این انتخاب که آیا این خلاقیت خود به خود و کاملاً اتفاقی یا کنترل شده، هدایت شده، و سازنده خواهد بود، قرار دارد. چطور یک تصور خلاق میتواند فرزندان ارزشمند به وجود آورد هنگامی که صحنهای که روی آن عمل میکند از پیش با تعصب، نفرت، ترس، رنجش، انتقام، و عدم تحمل عقاید دیگران مشغول است؟
منشأ ایدهها ممکن است در انگیزههای دنیای بیرون باشد، اما ایدهآلها فقط در قلمروهای خلاق دنیای درون به وجود میآیند. امروزه ملتهای دنیا توسط انسانهایی رهبری میشوند که از ایدههای فوق وافر برخوردارند، اما در ایدهآلها دچار فقر هستند. این امر فقر، طلاق، جنگ، و نفرتهای نژادی را روشن میسازد.
مشکل این است: اگر انسان آزاد از عطیۀ قدرتهای خلاقیت در انسان درون برخوردار باشد، پس ما باید این را به رسمیت بشناسیم که خلاقیتِ از روی میل از پتانسیل تخریب از روی میل برخوردار است. و هنگامی که خلاقیت به تخریب تبدیل میشود، شما با تباهی شرارت و گناه — ستم، جنگ، و ویرانی — رو در رو میشوید. شرارت جانبداری از خلاقیت است که به سوی فروپاشی و تخریب نهایی متمایل است. تضاد تماماً شرارتآمیز است، از این رو که مانع کارکرد خلاق حیات درون میشود — آن یک نوع جنگ داخلی در شخصیت است.
خلاقیت درون از طریق یکپارچگی شخصیت و یگانگی خویشتن به والامنش ساختن کاراکتر کمک میکند. این برای ابد حقیقت دارد: گذشته غیرقابل تغییر است؛ فقط میتوان آینده را از طریق کارکرد خلاقیت کنونیِ خویشتنِ درون تغییر داد.
انجام خواست خداوند هیچ چیز بیشتر یا کمتر از یک نمایش تمایل مخلوق به قسمت کردن حیات درون با خداوند نیست — با همان خداوندی که چنین حیات مخلوقِ برخوردار از معنی و ارزش درون را میسر ساخته است. قسمت کردن، کاری خداگونه — الهی — است. خداوند همه چیز را با پسر جاودان و روح بیکران قسمت میکند، ضمن این که آنها، به نوبۀ خود، همه چیز را با پسران الهی و دختران روحی جهانها قسمت میکنند.
پیروی از خداوند کلید کمال است؛ انجام خواست او راز بقا و راز کمال در بقا است.
انسانها در خداوند زندگی میکنند، و خداوند نیز اراده کرده است که در انسانها زندگی کند. همینطور که انسانها خود را به او میسپارند، او نیز چنین میکند — و ابتدا — بخشی از خود را به بودن با انسانها سپرده است؛ رضایت داده است که در انسانها زندگی کند و در انسانهایی سکنی گزیند که تحت فرمان ارادۀ بشری قرار دارند.
آرامش در این زندگی، بقا در مرگ، کمال در حیات بعد، خدمت در ابدیت — تمامی اینها (به لحاظ روحی) اکنون به دست میآیند، آنگاه که شخصیت مخلوق رضایت میدهد — برمیگزیند — که خواست مخلوق را تابع خواست پدر نماید. و پدر از پیش چنین برگزیده است که قطعهای از خود را تابع خواست شخصیت مخلوق سازد.
این انتخاب مخلوق تسلیم اراده نیست. آن وقف اراده، بسط اراده، جلال دادن اراده، و کامل ساختن اراده است؛ و چنین انتخابی ارادۀ مخلوق را از سطح اهمیت موقت به آن مرتبت والاتر ارتقا میدهد که در آن شخصیت فرزند مخلوق با شخصیتِ پدرِ روح به راز و نیاز میپردازد.
این انتخاب خواست پدر پیدا نمودنِ معنویِ پدر روحی توسط انسان فانی است، گر چه پیش از آن که فرزند مخلوق در واقع بتواند در پیشگاه واقعی خداوند در بهشت بایستد باید یک عصر پشت سر گذاشته شود. این انتخاب آنقدر که به تأکید قطعی مخلوق بستگی دارد: ”خواست من این است که خواست تو به انجام رسد“، به نفی خواست مخلوق وابسته نیست: ”نه خواست من، بلکه خواست تو به انجام رسد“. و اگر این انتخاب صورت پذیرد، دیر یا زود فرزند خداوند که خواست او را برگزیده با قطعۀ سکنی گزین خداوند به یگانگی درونی (پیوند) دست خواهد یافت، در حالی که همین فرزندِ در حال کمال با انجام همدلیِ پرستشیِ شخصیت انسان و شخصیت سازندۀ او به نهایت رضایت شخصیت دست خواهد یافت، دو شخصیتی که ویژگیهای خلاق آنها برای ابد به صورت تجلی متقابل داوطلبانه به هم پیوستهاند — تولد شراکت ابدی دیگرِ خواست انسان و خواست خداوند.
بسیاری از دشواریهای گذرای انسان فانی ناشی از رابطۀ دوگانۀ او با کیهان است. انسان بخشی از طبیعت است — او در طبیعت وجود دارد — و باز او قادر است از طبیعت فراتر رود. انسان متناهی است، اما توسط ذرهای از بینهایت مورد سکنی واقع شده است. چنین وضعیت دوگانهای نه تنها پتانسیلی برای شرارت فراهم میسازد بلکه همچنین موجب بسیاری وضعیتهای اجتماعی و اخلاقی که مملو از عدم قطعیت زیاد، و نه اندکی اضطراب، هستند میشود.
شهامت مورد لزوم برای استیلا بر طبیعت و برای فراتر رفتن از نفس فرد، شهامتی است که ممکن است تسلیم وسوسههای غرور نفس شود. انسانی که بتواند بر نفس فائق شود ممکن است به این وسوسه گردن نهد که خود آگاهی خویش را به رتبۀ خدایی رساند. معمای انسانی در بر گیرندۀ این حقیقت دوگانه است که انسان بردۀ طبیعت است، در حالی که در همان حال از یک آزادی منحصر به فرد برخوردار است — آزادی انتخاب و عمل معنوی. انسان در سطوح مادی خود را تحت انقیاد طبیعت مییابد، در حالی که در سطوح روحی او بر طبیعت و بر تمامی چیزهای گذرا و متناهی چیره است. چنین پارادوکسی از وسوسه، شرارت بالقوه، و خطاهای تصمیمی جدا ناشدنی است، و هنگامی که خویشتن مغرور و خود بین میشود، ممکن است گناه شکل گیرد.
در دنیای متناهی مشکل گناه به خودی خود وجود ندارد. واقعیتِ متناهی بودن شرارتآمیز یا گناهکارانه نیست. دنیای متناهی توسط یک آفریدگار نامتناهی به وجود آمد — آن کار پسران الهی او است — و از این رو باید خوب باشد. سوءِ استفاده، تحریف، و انحرافِ متناهی است که سرمنشأ شرارت و گناه است.
روح میتواند بر ذهن فائق آید؛ ذهن نیز میتواند انرژی را کنترل کند. اما ذهن فقط از طریق سیطرۀ هوشمند پتانسیلهای دگرگون کنندۀ خودش که ذاتی سطح دقیق و حساب شدۀ علتها و معلولهای قلمروهای فیزیکی است میتواند انرژی را کنترل کند. ذهن مخلوق ذاتاً انرژی را کنترل نمیکند؛ این یک امتیاز الوهیت است. اما ذهن مخلوق درست تا حدی که بر اسرار انرژی جهان فیزیکی استیلا یافته میتواند انرژی را تحت سیطرۀ خود قرار دهد و این کار را انجام میدهد.
هنگامی که انسان آرزو میکند واقعیت فیزیکی را تغییر دهد، چه خودش باشد یا محیطش، به میزانی موفقیت مییابد که راهها و ابزار کنترل ماده و هدایت انرژی را کشف کرده باشد. ذهن یاری نشده برای تأثیر گذاری روی هر چیز مادی ناتوان است، به جز مکانیسم فیزیکی خودش، که به گونهای گریز ناپذیر به آن مرتبط است. اما ذهن از طریق استفادۀ هوشمند از مکانیسم بدن میتواند مکانیسمهای دیگری خلق کند، حتی روابط انرژی و روابط زنده، که این ذهن از طریق به کار گرفتن آن میتواند سطح فیزیکی خود را در جهان به طور فزاینده کنترل کرده و حتی بر آن استیلا یابد.
علم منبع واقعیات است، و ذهن نمیتواند بدون واقعیات عمل نماید. آنها قطعات ساختمانی در ساختن خرد هستند که از طریق تجربۀ زندگی به هم چسبانده شدهاند. انسان میتواند بدون واقعیات مهر خداوند را پیدا کند، و انسان میتواند بدون مهر قوانین خداوند را کشف کند، اما انسان هرگز نمیتواند شروع به قدردانی از تقارن بیکران، توازن آسمانی، آکندگیِ بدیعِ طبیعت تماماً فراگیر اولین منبع و مرکز کند تا این که قانون الهی و مهر الهی را بیابد و اینها را در فلسفۀ در حال تکامل کیهانی خود به گونهای تجربی یگانه سازد.
بسط دانش مادی قدردانی عقلانی بیشتری از معانی ایدهها و ارزشهای ایدهآلها را میسر میسازد. یک موجود بشری میتواند در تجربۀ درونی خویش حقیقت را بیابد، اما او به شناخت روشنی از واقعیات نیاز دارد تا بتواند کشف شخصی خود از حقیقت را در مطالبات بیرحمانۀ عملیِ زندگی روزمره به کار بندد.
این کاملاً طبیعی است که انسان فانی که خود را به گونهای لاینحل در قید و بند طبیعت میبیند با احساسات عدم ایمنی به ستوه آید، در حالی که او از قدرتهای معنوی که به کلی فراتر از تمامی چیزهای گذرا و متناهی هستند برخوردار است. فقط اطمینان مذهبی — ایمان زنده — میتواند در بحبوحۀ چنین معضلات سخت و مبهوت کننده انسان را حفظ کند.
از میان تمامی خطراتی که سرشت فانی انسان را احاطه نموده و تمامیت معنوی او را مورد مخاطره قرار میدهند، غرور از همه بزرگتر است. شهامت دلیرانه است، اما خود ستایی متکبرانه و انتحاری است. اطمینان به خودِ منطقی نباید مردود دانسته شود. توانایی انسان برای تعالی جویی چیزی است که او را از نوع حیوان متمایز میسازد.
غرور چه در یک فرد، یک گروه، یک نژاد، یا یک ملت یافت شود، فریبآمیز، مسموم کننده، و گناه پرور است. این عملاً حقیقت دارد، ”غرور به سقوط میانجامد.“
عدم اطمینان با امنیت اساس ماجرای بهشت است — عدم اطمینان در زمان و در ذهن، عدم اطمینان در رابطه با رخدادهای در حال وقوعِ صعود بهشتی؛ امنیت در روح و در ابدیت، امنیت در اطمینان مطلق فرزند مخلوق به ترحم الهی و مهر بیکران پدر جهانی؛ عدم اطمینان به عنوان یک شهروند بیتجربۀ جهان؛ امنیت به عنوان یک فرزند فرازگرا در قصرهای جهانیِ یک پدر تماماً قدرتمند، تماماً خردمند، و تماماً با محبت.
آیا میشود به شما اندرز دهم که به پژواک دور ندای وفادارانۀ تنظیم کننده به روان خود گوش فرا دهید؟ تنظیم کنندۀ سکنی گزین نمیتواند تقلای دوران زندگانی شما را که مربوط به زمان است متوقف کند یا حتی به گونهای مادی تغییر دهد. تنظیم کننده نمیتواند سختیهای زندگی را همینطور که شما در این دنیای مشقت سیر میکنید کاهش دهد. ضمن این که شما طی زندگی در سیارهتان درگیر نبرد حیات هستید، سکنی گزین الهی فقط میتواند صبورانه بردباری به خرج دهد. اما همینطور که شما کار میکنید و نگران هستید، همینطور که میجنگید و زحمت میکشید، میتوانید، اگر فقط بخواهید، به تنظیم کنندۀ دلاور اجازه دهید به همراه شما و برای شما بجنگد. شما میتوانید بسیار تسکین و الهام یابید، بسیار مسحور و شیفته شوید، اگر فقط به تنظیم کننده اجازه دهید که دائماً تصاویر انگیزۀ واقعی، هدف نهایی، و مقصود جاودانۀ تمامی این تقلای دشوار و سربالا را با مشکلات معمول دنیای کنونی مادی شما نشان دهد.
چرا به تنظیم کننده یاری نمیرسانید تا قرینۀ معنوی تمامی این تلاشهای طاقت فرسای مادی را به شما نشان دهد؟ چرا ضمن این که با مشکلات گذرای وجود مخلوق دست و پنجه نرم میکنید اجازه نمیدهید که تنظیم کننده با حقایق معنویِ قدرت کیهانی شما را قوت بخشد؟ چرا یاری کنندۀ آسمانی را تشویق نمیکنید که ضمن این که با بهت به مشکلات ساعت در حال گذار چشم میدوزید شما را با بینش روشن چشمانداز جاودانۀ حیات جهانی مسرور سازد؟ چرا ضمن این که در بحبوحۀ محدودیتهای زمان زحمت میکشید و در پیچ راه تردیدها که سفر حیات انسانی شما را احاطه نمودهاند تقلا میکنید از روشن بینی و الهامیابی توسط نگرش جهانی امتناع میکنید؟ گر چه پاهای شما باید در مسیرهای مادی تلاش زمینی گام بردارند چرا نباید اجازه دهید که تنظیم کننده اندیشۀ شما را معنوی سازد؟
نژادهای بشری بالاتر یورنشیا به طور پیچیده در هم آمیختهاند. آنها آمیزهای از بسیاری نژادها و تیرههای متعلق به منشأ گوناگون هستند. این طبیعت مرکب این را برای ناصحان به طور فزاینده دشوار میسازد که در طول زندگی به گونهای مؤثر کار کنند، و این قطعاً به مشکلات تنظیم کننده و سرافیم نگاهبان، هر دو، بعد از مرگ میافزاید. مدتی نه چندان پیش من در سلوینگتون حاضر بودم و شنیدم که یک نگاهبان سرنوشت در تخفیف دشواریهای خدمت به فرد انسانی خود یک بیانیۀ رسمی عرضه نمود. این سرافیم گفت:
”عمدۀ دشواری من به سبب تضاد پایان ناپذیر میان دو سرشت فرد انسانی من بود: اشتیاق به بلند پروازی که توسط تنآسایی حیوانی مورد رو در رویی واقع شده بود؛ ایدهآلهای یک مردم برتر که با غرایز یک نژاد پستتر درآمیخته بود؛ مقاصد والای یک ذهن بزرگ که توسط اشتیاق یک میراث بدوی مورد ضدیت واقع شده بود. نگرش دوربرد یک ناصح دورنگر که توسط نزدیک بینی یک مخلوق زمان مورد مقابله واقع میشد؛ طرحهای مترقی یک موجود در حال فراز که توسط امیال و آرزوهای یک سرشت مادی تعدیل شده بود؛ درخششهای هوشمندی جهان که توسط فرامین شیمیایی - انرژی نژاد در حال تکامل لغو شده بود؛ اشتیاق فرشتگان که توسط احساسات یک حیوان مورد مخالفت واقع شده بود؛ آموزش یک خرد که توسط تمایلات غریزی خنثی شده بود؛ تجربۀ فرد که توسط گرایشات انباشته شدۀ نژادی مورد مخالفت واقع شده بود؛ اهداف بهترینها که گرایش بدترینها بر آن سایه افکنده بود؛ بلند پروازی نبوغ که توسط جاذبۀ میان مایگی خنثی شده بود؛ پیشرفت نیکی که توسط رخوت بدی دچار عقب ماندگی شده بود؛ هنر زیبا که با حضور شرارت لجن مال شده بود؛ سرزندگی سلامتی که توسط ناتوانی بیماری خنثی شده بود؛ چشمهسار ایمان که با زهرهای ترس آلوده شده بود؛ بهار شادی که با آبهای اندوه تلخ کام شده بود؛ شعف پیشنگری که با تلخی واقعیت از آن توهم زدایی شده بود؛ شادیهای زندگی که با غمهای مرگ به طور پیوسته مورد تهدید واقع شده بود. چنین حیاتی در چنین سیارهای! و باز، به دلیل یاری و اشتیاق پیوسته موجود تنظیم کنندۀ فکر، این روان به درجۀ نسبتاً خوبی از شادی و موفقیت دست یافت و حتی اکنون به تالارهای قضاوت منسونیا صعود کرده است.“
[عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.]
سیارات تکاملی، کراتِ حاویِ منشأ انسانی هستند، کرات آغازینِ دوران زندگانیِ انسان فراز یابنده. یورنشیا نقطۀ شروع شما است؛ در اینجا شما و تنظیم کنندۀ الهیِ فکریِ شما در پیوندی موقت به هم وصل میشوید. به شما یک راهنمای کامل اعطا شده است؛ از این رو، اگر مسابقۀ زمان را صادقانه طی کنید و به هدف نهاییِ ایمان دست یابید، پاداش اعصار متعلق به شما خواهد بود؛ شما با تنظیم کنندۀ ساکنتان برای ابد یگانه خواهید شد. سپس زندگی واقعی شما آغاز خواهد شد، زندگی فرازگرایانهای که وضعیت کنونی انسانی شما در مقایسه با آن چیزی جز یک گذرگاه نیست. سپس مأموریت جلال یافته و پیشرو شما به عنوان پایان دهندگان در ابدیتی که در برابر شما گسترده است آغاز خواهد شد. و در سرتاسر تمامی این اعصار پیاپی و عرصههای رشد تکاملی، یک بخش از شما وجود دارد که مطلقاً تغییر نیافته باقی میماند، و آن شخصیت است — پایندگی در شرایط وجود تغییر.
در حالی که تلاش برای تعریف نمودن شخصیت کاری جسورانه میباشد، ممکن است توصیف برخی از چیزهایی که در رابطه با شخصیت شناخته شدهاند کمک کننده باشد:
1- شخصیت آن کیفیت در واقعیت است که توسط خود پدر جهانی یا توسط عامل مشترک، که به جای پدر عمل میکند، عطا شده است.
2- ممکن است به هر سیستم زندۀ انرژی که شامل ذهن یا روح است عطا گردد.
3- تحت سیطرۀ قید و بندهای علیتِ پیشین به طور کامل قرار ندارد. نسبتاً خلاق یا همخلاق است.
4- هنگامی که به مخلوقات تکاملی مادی اعطا میشود، موجب میشود روح برای چیرگی بر انرژی – ماده از طریق میانجیگری ذهن تلاش کند.
5- شخصیت، در حالی که فاقد هویت است، میتواند هویت هر سیستم زندۀ انرژی را یگانه سازد.
6- فقط واکنش کیفی را نسبت به گسترۀ شخصیت در تمایز متقابل با سه انرژی که هم واکنش کیفی و هم کمی را نسبت به جاذبه نشان میدهند آشکار میسازد.
7- شخصیت در شرایط وجود تغییر تغییرناپذیر است.
8- میتواند به خداوند هدیه دهد — ارادۀ آزاد را وقف انجام خواست خداوند کردن.
9- با اخلاقیات تعیین ویژگی میشود — آگاهی از نسبیتِ رابطه با اشخاص دیگر. سطوح رویکرد را تمیز میدهد و از روی انتخاب میان آنها فرق میگذارد.
10- شخصیت بیهمتا است، مطلقاً بیهمتا: در زمان و فضا بیهمتا است؛ در ابدیت و در بهشت بیهمتا است؛ هنگامی که اعطا میشود بیهمتا است — هیچ نسخۀ همسانی از آن وجود ندارد؛ در طول هر لحظه از وجود بیهمتا است؛ در رابطه با خداوند بیهمتا است — تحت تأثیر موقعیت اشخاص قرار نمیگیرد، اما آنها را با هم جمع نیز نمیکند، زیرا آنها جمع کردنی نیستند — آنها قابل ارتباط هستند اما جمع زدنی نیستند.
11- شخصیت به حضور شخصیتهای دیگر مستقیماً واکنش نشان میدهد.
12- این یگانه چیزی است که میتواند به روح اضافه شود، و بدین گونه آغازین بودنِ پدر را در رابطه با پسر نشان دهد. (نیازی نیست ذهن به روح اضافه شود.)
13- ممکن است به دنبال مرگ انسانی شخصیت در روان بقا یابنده با هویت بقا یابد. تنظیم کننده و شخصیت تغییرناپذیرند؛ رابطه میان آنها (در روان) چیزی جز تغییر نیست، تکاملِ مداوم؛ و اگر این تغییر (رشد) متوقف شود، روان پایان مییابد.
14- شخصیت نسبت به زمان به گونهای بینظیر آگاه است، و این چیزی غیر از درک ذهن یا روح از زمان میباشد.
شخصیت به عنوان یک عطیۀ بالقوه جاودان توسط پدر جهانی به مخلوقاتش اعطا میشود. این هدیۀ الهی طوری طراحی شده است که در سطوح بیشمار و در وضعیتهای پیاپیِ جهان که از متناهیِ دون پایه تا والاترین اَبسونایت، حتی تا مرزهای مطلق دامنه دارد کار کند. از این رو شخصیت در سه سطح کیهانی یا در سه فاز جهان عمل میکند:
1- مرتبت جایگاه. شخصیت در جهان محلی، در ابرجهان، و در جهان مرکزی به گونهای یکسان و کارآمد عمل میکند.
2- مرتبت معنی. شخصیت در سطوح متناهی، ابسونایت، و حتی تا مرز مطلق به گونهای مؤثر عمل میکند.
3- مرتبت ارزش. شخصیت میتواند در قلمروهای پیشروندۀ مادی، مورانشیایی، و روحی به طور تجربی تحقق یابد.
شخصیت دامنۀ کامل شدهای از کارکرد بعدیِ کیهانی دارد. ابعاد شخصیتِ متناهی سه تا هستند، و آنها به طور تقریبی به صورت زیرین عمل میکنند:
1- طول نمایانگر جهت و سرشت پیشرفت است — حرکت در میان فضا و بنا بر زمان — تکامل.
2- ژرفای عمودی، انگیزهها و رویکردهای ارگانیسم، سطوح متنوع خود شکوفایی و پدیدۀ کلیِ واکنش به محیط را در بر میگیرد.
3- عرض در بر گیرندۀ سازماندهیِ قلمرو هماهنگی، ارتباط، و فردیت است.
نوع شخصیت که به انسانهای یورنشیا اعطا شده است یک پتانسیل هفت بُعدی از ابراز وجود یاشکوفاییِ شخص دارد. این پدیدههای بُعدی به صورت سه تا در سطح متناهی، سه تا در سطح ابسونایت، و یکی در سطح مطلق قابل تحقق هستند. در سطوح زیرمطلق این بُعد هفتم یا کلیت به صورت واقعیتِ شخصیت قابل تجربه کردن است. این بُعد متعالی یک مطلقِ قابل ارتباط است، و در حالی که نامتناهی نیست، به طور بُعدی برای رخنۀ زیرنامتناهیِ مطلق از پتانسیل برخوردار است.
ابعاد متناهیِ شخصیت به طول، ژرفا، و عرض کیهانی مربوط هستند. طول بر معنی دلالت دارد؛ ژرفا نشانگر ارزش است؛ عرض در بر گیرندۀ بینش است — ظرفیت برای تجربه نمودنِ آگاهیِ غیرقابل چالش از واقعیت کیهانی.
در سطح مورانشیا تمامیِ این ابعاد متناهیِ سطح مادی به اندازۀ زیاد بالا رفتهاند، و ارزشهای مشخص جدید بُعدی قابل درک هستند. تمامی این تجارب بسط یافتۀ بُعدیِ سطح مورانشیا از طریق تأثیر موتا و همچنین به دلیل مساعدت ریاضیات مورانشیا به گونهای شگفتآور با بُعد متعالی یا شخصیتی مرتبط شدهاند.
اگر مخلوق متناهی به یاد آوَرَد که سطوح بُعدی و سطوح روحی در درک تجربی شخصیت هماهنگ نیستند، از دشواریهایی زیادی که توسط انسانها در مطالعۀ شخصیت بشری تجربه میشود میتوان اجتناب نمود.
زندگی به راستی روندی است که میان ارگانیسم (خویشتن) و محیط آن رخ میدهد. شخصیت، ارزش هویت و معانی متداوم را به این ارتباط ارگانیسمی و محیطی عطا میدارد. از این رو تشخیص داده خواهد شد که پدیدۀ انگیزه - واکنش یک روند صرف مکانیکی نیست زیرا شخصیت در کلِ وضعیت به صورت یک عامل عمل میکند. این همواره حقیقت دارد که مکانیسمها به طور ذاتی غیرفعال هستند؛ ارگانیسمها به طور ذاتی فعال هستند.
زندگی فیزیکی روندی است که آنقدر در درون ارگانیسم رخ نمیدهد بلکه میان ارگانیسم و محیط. و هر چنین روندی به این تمایل دارد که الگوهای ارگانیسمیِ واکنشمند را برای چنین محیطی ایجاد کند و تثبیت سازد. و کلیۀ این الگوهای جهت دهنده در انتخاب هدف بسیار مؤثرند.
از طریق وساطت ذهن است که فرد و محیط تماسی پرمعنی را برقرار میکنند. توانایی و تمایل ارگانیسم برای ایجاد این تماسهای مهم با محیط (واکنش به یک تمایل) نمایانگر رویکرد تمامی شخصیت است.
شخصیت نمیتواند در انزوا بسیار خوب عمل نماید. انسان به گونهای ذاتی یک مخلوق اجتماعی است. او تحت سیطرۀ اشتیاق تعلق داشتن قرار دارد. این عملاً حقیقت دارد، ”هیچ انسانی برای خود زندگی نمیکند.“
اما مفهوم شخصیت به صورت معنیِ تمامی مخلوق زنده و کنشمند بسیار بیش از یکپارچگی روابط معنی میدهد؛ آن نشانگر یگانگیِ تمامی عوامل واقعیت و نیز هماهنگی روابط است. روابط میان دو شیء وجود دارند، اما سه شیء یا بیشتر به یک سیستم منجر میشوند، و چنین سیستمی بسیار بیش از فقط یک رابطۀ بسط یافته یا پیچیده است. این تمایز حیاتی است، زیرا در یک سیستم کیهانی تک تک اعضا به یکدیگر مربوط نیستند به جز در رابطه با کل و از طریق فردیت کل.
در ارگانیسم بشری جمع اجزای آن در بر گیرندۀ خویشتن — فردیت — است، اما چنین روندی مطلقاً هیچ ربطی به شخصیت ندارد. شخصیت متحد کنندۀ تمامی این عوامل، بدان گونه که به واقعیات کیهانی مربوطند میباشد.
در تمجعها، اجزاء اضافه میشوند؛ در سیستمها اجزاء مرتب میشوند. سیستمها به دلیل سازمانیابی — ارزشهای موقعیتی — مهم هستند. در یک سیستم خوب تمامی عوامل در موقعیت کیهانی قرار دارند. در یک سیستم بد یا چیزی مفقود است و یا جا به جا شده است — به هم ریخته شده است. در سیستم بشری این شخصیت است که تمامی فعالیتها را یگانه میسازد و به نوبۀ خود کیفیتهای هویت و خلاقیت میدهد.
در مطالعۀ خویشتن کمک کننده خواهد بود به یاد آوریم:
1- که سیستمهای فیزیکی تابع هستند.
2- که سیستمهای عقلانی همتراز هستند.
3- که شخصیت سرآمد است.
4- که نیروی سکنیگزینِ روحی به طور بالقوه هدایت کننده است.
در کلیۀ مفاهیمِ فردیت باید تشخیص داده شود که نخست واقعیتِ زندگی میآید و بعد ارزشیابی یا تفسیر آن. کودک انسانی ابتدا زندگی میکند و بعد پیرامون زندگیش اندیشه میکند. در نظام کیهانی درونبینی پیش از آیندهنگری میآید.
این واقعیت جهان که خداوند انسان میشود برای همیشه تمامی معانی را دگرگون ساخته است و کلیۀ ارزشهای شخصیت بشری را تغییر داده است. عشق، به معنی راستینِ کلمه، به معنی احترام متقابل شخصیتهای کامل است، چه بشری یا الهی یا بشری و الهی. اجزای خویشتن ممکن است به طرق بیشمار عمل کنند — اندیشه کردن، احساس کردن، آرزو داشتن — اما فقط ویژگیهای هماهنگ شدۀ شخصیت کامل در کنش هوشمندانه متمرکزند؛ و آنگاه که یک موجود بشری به گونهای صادقانه و عاری از خودخواهی یک موجود دیگر، بشری یا الهی را دوست میدارد، تمامی این نیروها به عطیۀ معنویِ ذهن بشری مربوط میشوند.
کلیۀ برداشتهای انسانی از واقعیت مبتنی بر فرضِ واقعیتِ شخصیت بشری هستند؛ تمامی مفاهیمِ واقعیاتِ فوق بشری مبتنی بر تجربۀ شخصیت بشری با واقعیات کیهانیِ وجودهای مشخص مربوطۀ روحی و شخصیتهای الهی و در آنها هستند. هر چیز غیرمعنوی در تجربۀ بشری، به جز شخصیت، ابزاری برای یک هدف است. هر رابطۀ راستینِ انسان فانی با اشخاص دیگر — بشری یا الهی — در خودش یک هدف است. و چنین همیاری روحانی با شخصیتِ الوهیت هدف جاودانِ فراز در جهان است.
دارا بودن شخصیت، انسان را به عنوان یک موجود روحی تعیین هویت میکند، زیرا وحدت خویشتن و خود آگاهیِ شخصیت عطایای دنیای فوق مادی هستند. صرف این واقعیت که یک ماتریالیست انسانی میتواند وجود واقعیات فوق مادی را انکار کند خود نشانگر وجود سنتز روحی و آگاهی کیهانی در ذهن بشری او است و کارکرد آنها را نشان میدهد.
میان ماده و اندیشه یک فاصلۀ عظیم کیهانی وجود دارد، و این فاصله میان ذهن مادی و عشق معنوی بیاندازه بزرگتر است. آگاهی، و بسیار کمتر از آن، خودآگاهی، نمیتواند به وسیلۀ هر تئوریِ رابطۀ مکانیستیِ الکترونیکی یا پدیدههای ماتریالیستی انرژی توضیح داده شود.
به تدریج که ذهن واقعیت را تا تحلیل غائی آن دنبال میکند، ماده برای حسهای مادی ناپدید میشود، اما ممکن است هنوز برای ذهن، واقعی باقی بماند. هنگامی که بینش معنوی آن واقعیتی را دنبال میکند که بعد از ناپدیدیِ ماده باقی میماند، و آن را تا دستیابی به یک تحلیل غائی دنبال میکند، برای ذهن ناپدید میشود، اما بینش روح هنوز میتواند واقعیات کیهانی و ارزشهای متعالی را که سرشتی معنوی دارند مشاهده کند. در نتیجه دانش به فلسفه راه میبرد، در حالی که فلسفه باید به نتایجی که ذاتی تجربۀ راستین معنوی هستند تسلیم شود. اندیشه کردن به خرد تسلیم میشود، و خرد در پرستشِ روشن ضمیر و اندیشمندانه گم میشود.
در دانش، خویشتنِ انسانی دنیای مادی را مشاهده میکند؛ فلسفه مشاهدۀ این مشاهده کردنِ دنیای مادی است؛ مذهب، تجربۀ راستین معنوی، درک تجربیِ واقعیت کیهانیِ مشاهدۀ مشاهده کردنِ تمامی این سنتز نسبیِ موادِ انرژیِ زمان و فضا است. ساختنِ یک فلسفۀ جهان در یک ماتریالیسم منحصر به فرد، چشم پوشی کردن از این واقعیت است که در تجربۀ آگاهیِ بشری، تمامی چیزهای مادی بدواً به صورت واقعی درک میشوند. مشاهده کننده نمیتواند چیز مشاهده شده باشد؛ ارزیابی، درجاتی از فراتر رفتن از چیزی را که مورد ارزیابی واقع شده است طلب میکند.
به مرور زمان، اندیشه کردن به خرد راه میبرد و خرد به پرستش میانجامد؛ در ابدیت، پرستش به خرد راه میبرد، و خرد به نهایت اندیشه منجر میشود.
امکانِ یگانه شدنِ خویشتنِ در حال تکامل ذاتیِ کیفیتهای عوامل تشکیل دهندۀ آن است: انرژیهای بنیادین، بافتهای اصلی، کنترل فراگیر بنیادین شیمیایی، ایدههای متعالی، انگیزههای متعالی، اهداف متعالی، و روح الهیِ اعطای بهشت — راز خود آگاهیِ سرشت معنوی انسان.
هدف تکامل کیهانی دستیابی به یگانگیِ شخصیت از طریق استیلای فزایندۀ روحی، پاسخ ارادی به آموزش و راهبریِ تنظیم کنندۀ فکر میباشد. شخصیت، بشری و فوق بشری هر دو، از طریق یک کیفیت ذاتیِ کیهانی تعیین ویژگی میشود، که میتوان ”تکامل استیلا“ نامید، بسط کنترل خودِ آن و محیط آن، هر دو.
یک شخصیتِ فرازگرای پیشینِ بشری از میان دو فاز بزرگِ استیلای فزایندۀ ارادی بر خویشتن و در جهان عبور میکند:
1- تجربۀ پیش پایان دهنده یا خدا جویندۀ افزایش دادنِ خود شکوفایی از طریق یک تکنیک بسط هویت و واقعیت یافتن به همراه حل مشکل کیهانی و خبرگی متعاقب در جهان.
2- تجربۀ پس پایان دهنده یا خدا آشکار کنندۀ بسط خلاقِ خود شکوفایی از طریق آشکار کردن ایزد متعالِ تجربی به موجودات هوشمندِ خدا جویندهای که هنوز به سطوح الهیِ خداگونگی دست نیافتهاند.
شخصیتهای فرود یابنده همینطور که در صدد کسب ظرفیت بسط یافته برای محرز کردن و اجرا کردنِ خواستهای الهیِ الوهیتهای متعال، غائی، و مطلق برمیآیند، از طریق ماجراجوییهای متنوعشان در جهان به تجارب قابل مقایسهای دست مییابند.
در طول زندگی فیزیکی، خویشتنِ مادی، وجود خود خواهانۀ هویت بشری، به کارکرد مداوم وسیلۀ مادی حیات وابسته است، به وجود مداوم موازنۀ نامتعادل انرژیها و خردی که در یورنشیا نام حیات به آن داده شده است. اما خویشتنی که ارزش بقا دارد، خویشتنی که میتواند از تجربۀ مرگ فراتر رود، فقط از طریق برقراری یک انتقال بالقوۀ جایگاه هویتِ شخصیتِ در حال تکامل از وسیلۀ حیات گذرا — بدن مادی — به سرشت بادوامتر و جاودانِ روان مورانشیا و فراتر از آن به آن سطوحی تکامل مییابد که واقعیت روحی در آن دمیده میشود، و سرانجام به مرتبت آن دست مییابد. این انتقال واقعی از پیوند مادی به هویت مورانشیایی از طریق صداقت، پایداری، و استقامتِ تصمیمات خدا جویانۀ مخلوق بشری انجام میشود.
مردم یورنشیا معمولاً فقط یک نوع مرگ را تشخیص میدهند، توقف فیزیکیِ انرژیهای حیات؛ اما در رابطه با بقای شخصیت در واقع سه نوع وجود دارد:
1- مرگ روحی (روان). اگر و هنگامی که انسان فانی سرانجام بقا را نفی کرد، هنگامی که او به نظر مشترک تنظیم کننده و سرافیمِ به جا مانده، به لحاظ معنوی ورشکسته و به لحاظ مورانشیایی مفلس اعلام شد، هنگامی که چنین نظر هماهنگ در یوورسا ثبت گردید، و بعد از این که بازرسان و همکاران بازتابگر آنها این یافتهها را تصدیق کردند، بلافاصله حکمرانان اُروانتان فرمان رهایی فوریِ ناصح سکنیگزین را صادر میکنند. اما این رهایی تنظیم کننده به هیچ وجه روی وظایف سرافیم شخصی یا گروهیِ درگیر آن فرد که تنظیم کننده او را ترک کرده تأثیر نمیگذارد. این نوع از مرگ صرف نظر از تداوم موقت انرژیهای زندۀ مکانیسمهای فیزیکی و ذهنی، در اهمیتش نهایی است. از نقطه نظر کیهانی، آن انسان فانی از پیش مرده است؛ حیاتِ دوام یافته صرفاً نشانگر استمرار گشتاورِ مادی انرژیهای کیهانی است.
2- مرگ عقلانی (ذهنی). هنگامی که مدارهای حیاتیِ خدمت بالاتر کمکی از طریق انحرافات عقلانی یا به دلیل نابودی جزئی مکانیسم مغز مختل شدند، و اگر این شرایط از یک نقطۀ مشخص بحرانی ترمیم ناپذیر عبور کنند، تنظیم کنندۀ سکنیگزین برای عزیمت به مقصد دیوینینگتون فوراً رها میشود. در اسناد جهان، هر گاه که مدارهای حیاتیِ ذهنیِ اراده – کنش بشری نابود شدند، یک شخصیت انسانی، مرده تلقی میشود. و باز، این مرگ است، صرف نظر از کارکرد در حال ادامۀ مکانیسم زندۀ بدن فیزیکی. بدن منهای ذهن ارادی دیگر بشر نیست، اما بنا بر انتخاب پیشینِ خواست بشری، روان چنین فردی ممکن است بقا یابد.
3- مرگ فیزیکی (بدن و ذهن). هنگامی که مرگ یک موجود بشری را در کام میکشد، تنظیم کننده در دژ ذهن باقی میماند، تا این که به عنوان یک مکانیسم عقلانی از کنش باز ایستد، حدوداً در هنگامی که انرژیهای قابل اندازهگیریِ مغز تپشهای آهنگین حیاتیشان را متوقف سازند. به دنبال این فروپاشی، تنظیم کننده ذهن در حال زایل شدن را ترک میکند، درست به همان گونه بیتشریفات که سالها پیش از آن، ورودش انجام شد، و از راه یوورسا به دیوینینگتون عزیمت میکند.
بعد از مرگ، بدن مادی به کرۀ آغازین که از آن سرچشمه گرفت باز میگردد، اما دو عامل غیرمادیِ شخصیت در حال بقا تداوم مییابد: تنظیم کنندۀ فکریِ از پیش موجود، با نسخه برداریِ حافظۀ دوران زندگانی انسانی به دیوینینگتون عزیمت میکند؛ و همچنین روان فناناپذیر مورانشیاییِ انسان مرده تحت نگاهداری نگاهبان سرنوشت باقی میماند. این فازها و اشکال روان، این فرمولهای پویای گذشته اما اکنون ساکنِ هویت برای تجدید شخصیتیابی در کرات مورانشیا ضروری هستند؛ و این پیوند مجدد تنظیم کننده و روان است که شخصیت در حال بقا را از نو مونتاژ میکند، و این که به شما در هنگام بیدار شدن مورانشیا از نو هشیاری میدهد.
برای آنهایی که نگاهبانان شخصی سراف ندارند، نگاهبانان گروهی به گونهای وفادارانه و مؤثر همان سرویس امانتداریِ هویت و رستاخیر شخصیت را انجام میدهند. سرافیمها برای از نو مونتاژ ساختن شخصیت ضروری هستند.
تنظیم کنندۀ فکر به دنبال مرگ موقتاً شخصیت را از دست میدهد، اما هویت را نه؛ فرد تابع انسانی موقتاً هویت را از دست میدهد، اما شخصیت را نه؛ در کرات قصر هر دو در تجلی جاودانه از نو پیوند مییابند. یک تنظیم کنندۀ فکریِ رهسپار شده هرگز به صورت موجود سکنیگزین پیشین به زمین باز نمیگردد؛ شخصیت هرگز بدون ارادۀ بشری تجلی نمییابد؛ و یک موجود بشری که تنظیم کنندهاش را از دست داده است هرگز بعد از مرگ هویت فعال جلوهگر نمیسازد و یا به هیچ طریقی با موجودات زندۀ زمین ارتباط برقرار نمیکند. این روانهای تنظیم کننده از دست داده در طول خواب طولانی یا کوتاه مرگ کاملاً و مطلقاً بیهوش هستند. هیچ نمایشی از هر گونه شخصیت یا توانایی در برقراری ارتباط با شخصیتهای دیگر تا بعد از تکمیل بقا نمیتواند وجود داشته باشد. آنهایی که به کرات قصر میروند اجازه ندارند به عزیزانشان پیام بفرستند. در سرتاسر جهانها خط مشی این است که در طول یک دوران اعطاییِ جاری چنین ارتباطاتی قدغن است.
هنگامی که مرگی با سرشت مادی، عقلانی، یا معنوی رخ میدهد، تنظیم کننده با میزبان انسانی خداحافظی میکند و رهسپار دیوینینگتون میشود. از ستاد مرکزی جهان محلی و ابرجهان با سرپرستان هر دو دولت یک تماس بازتابگرانه انجام میشود و خروج ناصح با همان شمارهای که ورودش به قلمروهای زمان ثبت شد ثبت میشود.
به طریقی که به طور کامل فهم نمیشود، بازرسان جهانی قادرند چکیدهای از زندگی بشری را بدان گونه که در نسخۀ کپیهبرداری شدۀ ارزشهای معنوی و معانی مورانشیاییِ ذهن مورد سکنی واقع شده نمایان است و در تعلق تنظیم کننده است به تملک درآورند. بازرسان قادرند نسخۀ تنظیم کننده از سرشت بقا و کیفیتهای معنویِ انسان فوت کرده را تصاحب کنند، و تمامی این اطلاعات، به همراه اسناد فرشتگان سراف، در هنگام مورد داوری قرار گرفتن فرد مربوطه برای ارائه کردن موجود است. این اطلاعات همچنین برای تأیید آن فرامین ابرجهان مورد استفاده قرار میگیرد که برای برخی از فراز یابندگان این را میسر میسازد که به دنبال مرگ انسانی فوراً دوران زندگانی مورانشیایی خود را آغاز کنند و پیش از خاتمۀ رسمیِ یک دوران سیارهای به کرات قصر عزیمت کنند.
به دنبال مرگ فیزیکی، به جز در رابطه با افرادی که از میان زندهها به دنیای بعد عزیمت کردهاند، تنظیم کنندۀ مرخص شده فوراً به کرۀ منزلگاه دیوینینگتون عزیمت میکند. جزئیات آنچه که در طول زمان انتظار برای پدیداری مجدد واقعیِ انسان بقا یافته در آن کره به وقوع میپیوندد عمدتاً به این بستگی دارد که آیا موجود بشری بنا بر حق فردی خودش به کرات قصر فراز مییابد یا این که در انتظار یک دوران فراخوانی اعطایی بقا یافتگان خفتۀ یک عصر سیارهای باقی میماند.
اگر همدم انسانی به گروهی تعلق داشته باشد که در پایان یک دوران اعطایی به شکل شخص از نو پدیدار خواهد شد، تنظیم کننده فوراً به کرۀ قصر سیستمِ پیشین خدمت باز نخواهد گشت، بلکه بنا بر انتخاب، به یکی از مأموریتهای موقت زیرین وارد خواهد شد:
1- به صفوف ناصحان ناپدید شده برای خدمت آشکار نشده فراخوانده میشود.
2- برای دورهای به مشاهدۀ نظام بهشت گمارده میشود.
3- در یکی از مدارس متعدد آموزشی دیوینینگتون ثبت نام میشود.
4- در یکی از شش کرات مقدس دیگر که گسترۀ کرات بهشتی پدر را تشکیل میدهند برای مدتی به عنوان یک دانشجوی ناظر استقرار مییابد.
5- به سرویس پیامرسانیِ تنظیم کنندگان شخصیت یافته گمارده میشود.
6- در آن مدارس دیوینینگتون که به آموزش ناصحانِ متعلق به گروه باکره تخصیص یافتهاند یک آموزگار دستیار میشود.
7- در صورتی که دلیلی منطقی برای این باور وجود داشته باشد که ممکن است شریک بشری بقا را نپذیرفته باشد، به انتخاب یک گروه از کرات محتمل گمارده میشود که در آنها خدمت نماید.
هنگامی که مرگ بر شما چیره میشود، اگر به سومین دایره یا یک قلمرو بالاتر دست یافته باشید و بدین ترتیب یک نگاهبان شخصیِ سرنوشت به شما تخصیص یافته باشد، و اگر نسخۀ نهاییِ خلاصۀ سرشت بقا که توسط تنظیم کننده ارائه شده است بدون قید و شرط توسط نگاهبان سرنوشت مورد تأیید قرار گیرد — اگر سرافیم و تنظیم کننده هر دو در هر مورد اسناد زندگیشان و توصیههایشان اساساً توافق کنند — اگر بازرسان جهانی و همکاران بازتابگر آنها در یوورسا این اطلاعات را تأیید کنند، و این کار را بدون مبهمگویی یا تردید انجام دهند، در آن صورت قدمای ایامها فرمان مرتبت پیشرفته را برای روان بقا یافته که بدین گونه رها شده است، روی مدارهای ارتباطی با سلوینگتون اعلام میکنند، و دادگاههای فرمانروای نبادان عبور فوری وی را به تالارهای رستاخیز کرات قصر مقرر خواهند داشت.
اگر فرد بشری بدون درنگ بقا یابد، تنظیم کننده، آنطور که به من اطلاع داده شده، در دیوینینگتون ثبت نام میکند، به حضور بهشتی پدر جهانی پیش میرود، فوراً باز میگردد و توسط تنظیم کنندگان شخصیت یافتۀ ابرجهان و جهان محلیِ مأموریت پذیرفته میشود، توسط ناصح شخصیت یافتۀ اصلی دیوینینگتون به رسمیت شناخته میشود، و سپس به یکباره به ”درک گذار هویت“ عبور میکند، و در دورۀ سوم و در کرۀ قصر در شکل واقعی شخصیت که برای پذیرش روان بقا یافتۀ انسان زمین آماده شده است و بدان گونه که آن شکل توسط نگاهبان سرنوشت طرحریزی شده است، از آنجا مورد فراخوانی قرار میگیرد.
فردیت یک واقعیت کیهانی است، چه مادی باشد، یا مورانشیایی، یا روحی. واقعیتِ شخصی عطیۀ پدر جهانی است که به واسطۀ خودش یا از طریق عوامل گوناگون جهانیش عمل میکند. گفتن این که یک موجود شخصی است، به رسمیت شناختن فردیت نسبیِ چنین موجودی در درون ارگانیسم کیهانی است. کیهان زنده چیزی جز تجمع بینهایت یکپارچه شدۀ واحدهای واقعی نیست که همگی نسبتاً تابع سرنوشت جمع هستند. اما به آنهایی که شخصی هستند عطیۀ انتخاب واقعی پذیرش سرنوشت یا رد سرنوشت داده شده است.
آنچه که از پدر میآید مثل پدر جاودان است، و در رابطه با شخصیت که خداوند با انتخاب آزادانۀ خودش اعطا میکند این درست همانقدر حقیقت دارد. در رابطه با تنظیم کنندۀ الهی فکر که یک قطعۀ واقعی خداوند است نیز همینطور است. شخصیت انسان جاودان است اما در رابطه با هویت یک واقعیت مشروط جاودان است. شخصیت که در پاسخ به خواست پدر پدیدار گشته است، به سرنوشت الوهیت دست خواهد یافت، اما انسان باید انتخاب کند که آیا در دستیابی به چنین سرنوشتی حاضر خواهد بود یا خیر. در فقدان چنین انتخابی، شخصیت مستقیماً به الوهیت تجربی دست مییابد، و بخشی از ایزد متعال میشود. چرخه از پیش مقدر شده است، اما شرکت انسان در آن انتخابی، شخصی، و تجربی است.
هویت انسان یک شرط گذرای دوران زندگی در جهان است؛ این فقط تا آنجا واقعی است که شخصیت برگزیند یک پدیدۀ ادامهدارِ جهان شود. این تفاوت عمده میان انسان و یک سیستم انرژی است: سیستم انرژی باید تداوم یابد، آن چارهای ندارد؛ اما انسان در تعیین سرنوشت خودش کاملاً نقش دارد. تنظیم کننده به راستی راه به بهشت است، اما انسان باید خودش از طریق تصمیم خود، انتخاب آزادانۀ خود، آن راه را دنبال کند.
موجودات بشری فقط از نظر مادی از هویت برخوردارند. این کیفیتهای ضمیر از طریق ذهن مادی که در سیستم انرژی عقلانی عمل میکند جلوهگر میشوند. هنگامی که گفته میشود انسان هویت دارد، این امر به رسمیت شناخته میشود که او صاحب یک گسترۀ ذهنی است که تحت سیطرۀ کنشها و انتخاب خواست شخصیت بشری قرار داده شده است. اما این یک تجلی مادی و صرفاً موقت است، درست همانطور که جنین بشری یک مرحلۀ گذار انگلی از زندگی بشری است. موجودات بشری، از یک دیدگاه کیهانی، در یک لحظۀ نسبی زمان به دنیا میآیند، زندگی میکنند، و میمیرند؛ آنها پایدار نیستند. اما شخصیت انسان، از طریق انتخاب خودش از قدرت انتقال دادن جایگاه هویتش از سیستم در حال گذار مادی – عقلانی به سیستم بالاتر مورانشیا - روان برخوردار است، و در همیاری با تنظیم کنندۀ فکر به صورت یک ابزار نوین برای تجلی شخصیت آفریده شده است.
و همین قدرت انتخاب، نشان جهانی ارادۀ مخلوق بودن است که بزرگترین فرصت انسان و مسئولیت عالی کیهانی او را تشکیل میدهد. سرنوشت جاودان پایان دهندۀ آینده به درستیِ ارادۀ بشری وابسته است؛ تنظیم کنندۀ الهی برای شخصیت جاودان به صداقت خواست آزاد انسانی متکی است؛ برای پدیدار شدن یک فرزند جدید فراز یابنده، پدر جهانی به وفاداریِ انتخاب انسانی متکی است؛ برای واقعیتِ تکاملِ تجربی، ایزد متعال به عزم راسخ و خردِ تصمیم – کنشها متکی است.
اگر چه دایرههای کیهانیِ رشدِ شخصیت باید سرانجام مورد دستیابی واقع شوند، اگر سوانح زمان و محدودیتهای وجود مادی، بدون این که تقصیر شما باشد، مانع این شوند که شما در سیارۀ بومیتان بر این سطوح استیلا یابید، اگر مقاصد و تمایلات شما ارزش بقا داشته باشد، فرامین تمدید دورۀ آزمایشی شما صادر میشوند. به شما وقت اضافه داده خواهد شد که طی آن خود را در بوتۀ آزمایش قرار دهید.
اگر در رابطه با عاقلانه بودنِ پیشروی یک هویت انسانی به کرات قصر هرگز شکی وجود داشته باشد، دولتهای جهان به طور ثابت در جهت منافع شخصی آن فرد حکم صادر میکنند؛ آنها بیدرنگ چنین روانی را به مرتبت یک موجود دوران گذار پیش میبرند، ضمن این که پیرامون هدف مورانشیا و مقصود معنوی در حال پدیداری به مشاهدات خود ادامه میدهند. بدین ترتیب تحقق عدالت الهی قطعی میشود، و به بخشش الهی فرصت بیشتری داده میشود تا کارکردش وسعت یابد.
دولتهای اُروانتان و نبادان برای کارکرد دقیق طرح جهانیِ شخصیتیابیِ مجدد انسان ادعای کمال مطلق نمیکنند، اما ادعا میکنند که شکیبایی، تحمل، فهم، و دلسوزیِ بخشنده را متجلی سازند، و در واقع چنین میکنند. ما بیشتر ترجیح میدهیم ریسکِ شورش یک سیستم را پذیرا شویم تا این که خواستار مخاطرات محروم ساختن یک انسان در حال تقلا از هر کرۀ تکاملی که شادمانی جاودانِ دوران زندگانیِ فرازگرایانه را تعقیب میکند شویم.
این بدین معنی نیست که موجودات بشری در شرایط رد بهرهمندی از اولین فرصت باید از یک فرصت دوم بهرهمند شوند، به هیچ وجه. اما این نشانگر آن است که کلیۀ مخلوقات ارادی باید یک فرصت راستین برای انجام یک انتخاب بیتردید، خود آگاه، و نهایی را تجربه کنند. قضات عالی رتبۀ جهانها هیچ موجودی را که در نهایت و به طور کامل دست به انتخاب ابدی نزده است از مرتبت شخصیت محروم نمیکنند؛ به روان انسان باید فرصت کامل و مکفی داده شود تا نیت راستین و مقصود واقعی خود را آشکار سازد و چنین خواهد شد.
هنگامی که انسانهای معنویتر و از نظر کیهانی پیشرفتهتر میمیرند، فوراً به کرات قصر پیش میروند؛ به طور کلی، این برنامهریزی برای آنهایی کار میکند که نگاهبانان شخصی سراف به آنها تخصیص یافته است. انسانهای دیگر ممکن است تا زمان تکمیل داوری امورات آنها در انتظار نگاه داشته شوند، و بعد از آن میتوانند به کرات قصر پیش روند، یا این که ممکن است به صفوف بقا یافتگان خفته تخصیص یابند و در پایان دوران اعطاییِ جاریِ سیارهای به طور دسته جمعی به صورت شخص ظاهر شوند.
دو مشکل وجود دارد که در تلاشهای من برای توضیح این که در هنگام مرگ برای شما درست چه رخ میدهد اختلال ایجاد میکند، یعنی شمای در حال بقا که از تنظیم کنندۀ در حال عزیمت متمایز هستید. یکی از این دشواریها شامل غیرممکن بودنِ رساندنِ یک توصیف مکفی از یک کارکرد که در مرز قلمروهای فیزیکی و مورانشیا میباشد به سطح درک شما است. دیگری به واسطۀ محدودیتهایی است که به حوزۀ اختیارات من به عنوان یک آشکار کنندۀ حقیقت توسط مسئولان آسمانی حاکم یورنشیا قرار داده شده است. جزئیات جالب بسیاری وجود دارند که میتوان عرضه نمود، اما من به دلیل توصیۀ سرپرستان بلافصل سیارهای شما از گفتن آنها خودداری میکنم. اما در محدودۀ اجازۀ من، میتوانم اینقدر بگویم:
چیزی واقعی وجود دارد، چیزی از تکامل بشر، چیزی اضافه بر ناصح اسرارآمیز که از مرگ بقا مییابد. این وجودِ به تازگی در حال ظهور، روان است، و آن از مرگ بدن فیزیکی شما و ذهن مادی شما هر دو بقا مییابد. این وجود فرزند مشترک حیات و تلاشهای آمیختۀ شمای انسان در ارتباط با شمای الهی، تنظیم کننده، میباشد. این فرزند که از پدر بشری و الهی است در بر گیرندۀ عنصر بقا یابندۀ منشأ زمینی است؛ این فردیتِ مورانشیا، روان فناناپذیر است.
این فرزند که حاوی معنی پایدار و ارزش بقا یابنده است از زمان مرگ تا تجدید شخصیت کاملاً ناهشیار است، و در سرتاسر این دورۀ انتظار تحت حراست نگاهبان سراف سرنوشت میباشد. شما به دنبال مرگ به صورت یک موجود هشیار عمل نخواهید کرد، تا این که در کرات قصر ستانیا به هشیاری نوینِ مورانشیا دست یابید.
در هنگام مرگ، هویت کنشمندانه که به شخصیت بشری مربوط است از طریق توقف حرکت حیاتی مختل میشود. شخصیت بشری، ضمن این که از اجزای تشکیل دهندهاش برتر است، برای هویت کنشمندانه به آنها وابسته است. توقف حیات، الگوهای فیزیکیِ مغز را برای اعطای ذهن نابود میسازد، و اختلال ذهن هشیاری انسانی را خاتمه میدهد. هشیاری آن مخلوق نمیتواند متعاقباً از نو پدیدار شود تا این که یک وضعیت کیهانی ترتیب داده شود که اجازه دهد همان شخصیت بشری مجدداً در رابطه با انرژی زنده کنشمند شود.
در طول گذارِ انسانهای در حال بقا از کرۀ منشأ به کرات قصر، چه آنها مونتاژ جدید شخصیت را در دورۀ سوم تجربه کنند یا در هنگام یک رستاخیز گروهی فراز یابند، تاریخچۀ ساختار شخصیت توسط فرشتگان اعظم در کرات فعالیتهای ویژۀ آنها به گونهای وفادارانه حفظ میشود. این موجودات نگاهدارندگان شخصیت نیستند (بدان گونه که سرافیمهای نگاهبان نگاهدارندگان روان هستند)، اما با این وجود این حقیقت دارد که هر عامل قابل شناخت شخصیت به گونهای مؤثر تحت حفاظت این سرپرستان قابل اتکای بقای انسانی قرار داده میشود. در رابطه با مکان دقیق شخصیت انسانی در طول زمانِ میان مرگ و بقا، ما اطلاعی نداریم.
وضعیتی که تجدید شخصیت را میسر میسازد در تالارهای رستاخیز سیارات پذیرش مورانشیای یک جهان محلی به وجود میآید. اینجا در این تالارهای مونتاژ حیات، مسئولان سرپرست آن رابطۀ انرژی جهان — مورانشیایی، ذهنی، و روحی — را فراهم میسازند که از نو هشیار شدنِ بقا یافتۀ خفته را میسر میسازد. از نو مونتاژ شدنِ اجزای تشکیل دهندۀ یک شخصیت که روزگاری مادی بود شامل اینها است:
1- ساختن یک شکل مناسب، یک الگوی مورانشیاییِ انرژی، که بقا یافتۀ جدید در آن بتواند با واقعیت غیرروحی تماس برقرار کند، و شکل مورانشیاییِ ذهن کیهانی در آن بتواند در گسترۀ کیهانی قرار گیرد.
2- بازگشت تنظیم کننده به مخلوق در حال انتظار مورانشیا. تنظیم کننده نگاهدارندۀ جاودان هویت فراز یابندۀ شما است؛ ناصح شما اطمینان مطلق است که خود شما و نه دیگری، شکل مورانشیایی را که برای بیداری شخصیت شما آفریده شده است اشغال خواهید کرد. و تنظیم کننده در تجدید مونتاژ شخصیت شما حاضر خواهد بود تا بار دیگر نقش راهنمای بهشت را برای خویشتنِ بقا یابندۀ شما ایفا کند.
3- هنگامی که این پیش شرطهای تجدید شخصیت فراهم شدند، سرپرست سرافیِ بالقوگیهای روان خفتۀ فناناپذیر، با کمک شخصیتهای بیشمار کیهانی این وجود مورانشیا را به شکل در حال انتظارِ ذهن – بدنِ مورانشیا عطا میکند، ضمن این که این فرزند تکاملیِ متعال را به رابطۀ جاودان با تنظیم کنندۀ در حال انتظار میسپارد. و این کار، تجدید شخصیت، مونتاژ مجددِ حافظه، بینش، و آگاهی — هویت — را تکمیل میکند.
واقعیتِ تجدید شخصیت شامل تصرف فاز در گسترۀ کیهانی قرار گرفتۀ مورانشیاییِ ذهن به تازگی مجزا شدۀ کیهانی توسط خودِ انسانِ در حال بیداری میباشد. پدیدۀ شخصیت به پایداریِ هویتِ واکنشِ فردیت به محیط جهان وابسته است؛ و این تنها میتواند از طریق وسیلۀ ذهن به وجود آید. فردیت به رغم یک تغییر مداوم در تمامی اجزای عامل فرد تداوم مییابد؛ در زندگی فیزیکی تغییر تدریجی است؛ در هنگام مرگ و به دنبال تجدید شخصیت تغییر ناگهانی است. واقعیت راستینِ تمامی فردیتها (شخصیت) قادر است به واسطۀ تغییر توقف ناپذیرِ اجزای تشکیل دهندۀ آن نسبت به شرایط جهان به گونهای کنشمند کار کند؛ ایستایی در مرگِ اجتناب ناپذیر خاتمه مییابد. زندگی بشری یک تغییر بیپایانِ عوامل حیات است که از طریق ثبات شخصیت تغییرناپذیر یگانه شدهاند.
و هنگامی که شما بدین گونه در کرات قصر جروسم بیدار میشوید، آنقدر تغییر خواهید یافت، و دگرگونی روحی آنقدر زیاد خواهد بود، که اگر به خاطر تنظیم کنندۀ فکری شما و نگاهبان سرنوشت نبود، در ابتدا در مرتبط ساختنِ خودآگاهی جدید مورانشیا به حافظۀ احیا شدۀ هویت پیشینتان دچار مشکل میشدید. تنظیم کنندۀ فکر و نگاهبان سرنوشت، زندگی جدید شما را در کرات جدید با زندگی قدیمیتان در اولین کره به طور کامل به هم مرتبط میسازند. به رغم تداوم فردیتِ شخصی، در ابتدا بخش عمدۀ زندگی انسانی یک رویای گنگ و مبهم به نظر میرسد. اما زمان بسیاری از ارتباطات انسانی را روشن خواهد ساخت.
تنظیم کنندۀ فکر فقط آن خاطرات و تجاربی را به یاد شما خواهد آورد و برای شما بازگویی خواهد کرد که بخشی از دوران زندگانی جهانی شما هستند و برای آن ضروری میباشند. اگر تنظیم کننده در تکامل آنچه که در ذهن انسانی است یک شریک بوده است، پس این تجارب ارزشمند در خودآگاهیِ جاودان تنظیم کننده بقا خواهند یافت. اما بخش عمدۀ زندگی گذشتۀ شما و خاطرات مربوط به آن که نه معنی معنوی دارند و نه ارزش مورانشیایی، با مغز مادی از بین خواهند رفت؛ بخش عمدۀ تجربۀ مادی به عنوان چوب بست روزگار پیشین پشت سر گذاشته خواهد شد. این تجارب که شما را به سطح مورانشیا وصل کردهاند دیگر در جهان به کار نمیآیند. اما شخصیت و روابط میان شخصیتها هرگز چوب بست نیستند؛ خاطرۀ انسان از روابط شخصیتها ارزش کیهانی دارد و بقا خواهد یافت. در کرات قصر شما خواهید شناخت و مورد شناخت واقع خواهید شد، و بیشتر، به یاد خواهید آورد، و توسط یاران پیشین خود در زندگی کوتاه اما جالبتان در یورنشیا به یاد آورده خواهید شد.
درست همانطور که یک پروانه از مرحلۀ کرم ابریشم بیرون میآید، شخصیت راستین موجودات بشری نیز جدا از پوشش روزگار پیشین آنها در جسم مادی، برای اولین بار در کرات قصر پدیدار خواهد شد. دوران زندگانی مورانشیا در جهان محلی به ارتقاءِ مداوم مکانیسم شخصیت از سطح آغازین مورانشیایِ وجود روان تا سطح نهایی مورانشیایِ معنویت تدریجی مربوط است.
دشوار است که در رابطه با اشکال مورانشیاییِ شخصیتِ شما برای دوران زندگانی جهان محلی به شما آموزش داده شود. به شما الگوهای مورانشیاییِ تجلی شخصیت اهدا خواهد شد، و اینها پوششهایی هستند که در تحلیل نهایی فراتر از درک شما میباشند. چنین اشکالی، در حالی که کاملاً واقعی هستند، الگوهای انرژیِ نوع مادی که اکنون شما میفهمید نیستند. با این وجود، آنها به همان منظور در کرات جهان محلی به کار گرفته میشوند که بدنهای مادی شما در سیارات زادگاه بشری شما به کار گرفته میشوند.
ظاهر شکل بدن مادی تا یک حد معین، نسبت به سرشت هویت شخصیت واکنشمند است؛ بدن فیزیکی، تا یک درجۀ محدود، چیزی از طبیعت ذاتی شخصیت را منعکس میکند. شکل مورانشیایی باز بیشتر چنین میکند. در زندگی فیزیکی، ممکن است انسانها به لحاظ ظاهری زیبا باشند، گر چه به لحاظ درونی دوست داشتنی نباشند؛ در زندگی مورانشیا، و به طور فزاینده در سطوح بالاتر آن، شکل شخصیت مطابق سرشت درون شخص مستقیماً تغییر خواهد کرد. در سطح روحی، هویت کامل شکل ظاهری و سرشت درونی شروع به شبیه شدن میکند، و این هویت در سطوح بالاتر و بالاتر روحی بیشتر و بیشتر کامل میشود.
در شکل مورانشیا، تغییر نبادانیِ عطیۀ ذهن کیهانیِ روح استاد اُروانتان به انسان فراز یابنده اعطا شده است. خرد انسانی، بدین گونه، از بین رفته است، و وجود آن به عنوان یک وجود تمرکز یافتۀ جهان، جدا از مدارهای ذهنیِ همسان شدۀ روح آفرینشگر متوقف شده است. اما معانی و ارزشهای ذهن انسان از میان نرفتهاند. برخی از فازهای ذهن در روان بقا یافته ادامه مییابند؛ برخی ارزشهای تجربیِ ذهن پیشین انسان توسط تنظیم کننده نگاه داشته میشوند؛ و تاریخچۀ زندگی بشری بدان گونه که در جسم زندگی شد در جهان محلی باقی میماند. برخی از نگاشتههای زنده در موجودات بیشماری که درگیر ارزشیابی نهایی انسان فراز یابنده هستند نیز باقی میمانند، موجوداتی که دامنۀ آنها از سرافیم تا بازرسان جهانی و احتمالاً فراتر از آن تا متعال امتداد مییابد.
ارادۀ مخلوق بدون ذهن نمیتواند وجود داشته باشد، اما به رغم از دست دادن خرد مادی قطعاً بقا مییابد. در طول ایام بلافصل بعد از بقا، شخصیت فراز یابنده توسط الگوهای کاراکتر که از زندگی بشری به ارث رسیده و توسط کنش به تازگی در حال پدیداریِ موتای مورانشیا به اندازۀ زیاد هدایت میشود. و این راهنمایان به رفتار منسونیا در مراحل آغازین زندگی مورانشیا و پیش از پدیداری ارادۀ مورانشیا به عنوان یک جلوۀ تمام عیارِ ارادیِ شخصیت فراز یابنده به گونهای قابل قبول کار میکنند.
در دوران زندگانی جهان محلی هیچ تأثیری که با هفت روح یاور ذهنِ وجود بشری قابل مقایسه باشد وجود ندارد. ذهن مورانشیا باید از طریق تماس مستقیم با ذهن کیهانی، بدان گونه که این ذهن کیهانی توسط منبع خلاق خرد جهان محلی — خادم الهی — تغییر داشته شده و دگرگون شده است، تکامل یابد.
ذهن انسانی، پیش از مرگ، به گونهای خودآگاه از حضور تنظیم کننده مستقل است؛ ذهن یاور برای این که قادر شود کار کند فقط به الگوی مربوطۀ مادی - انرژی نیاز دارد. اما روان مورانشیا که ابریاور است، هنگامی که از مکانیسم ذهن مادی محروم است، بدون تنظیم کننده خود آگاهی را حفظ نمیکند. با این وجود، این روان در حال تکامل دارای یک سرشت ادامه دهنده است که از تصمیمات ذهن یاور پیشین مربوطۀ خود محروم است، و این سرشت هنگامی که الگوهای آن توسط تنظیم کنندۀ بازگشته انرژی مییابند حافظۀ فعال میشود.
استمرار حافظه گواه حفظ هویت خویشتن آغازین است؛آن برای تکمیل نمودن خود آگاهیِ تداوم و بسط شخصیت ضروری است. آن انسانهایی که بدون تنظیم کنندگان فراز مییابند برای بازسازی حافظۀ بشری به آموزش همیاران سرافی متکی هستند؛ در غیر اینصورت روانهای مورانشیایی انسانهای با روح پیوند یافته محدود نیستند. الگوی حافظه در روان باقی میماند، اما این الگو برای این که به صورت حافظۀ مداوم فوراً به واسطۀ خود درک شود نیازمند حضور تنظیم کنندۀ پیشین است. بدون تنظیم کننده، برای این که بقا یابندۀ انسانی آگاهی حافظه از معانی و ارزشهای یک وجود پیشین را از نو کاوش کند، از نو یاد گیرد، و از نو در خاطر زنده کند، نیازمند زمان زیاد است.
روانِ دارای ارزش بقا کنشها و انگیزههای کیفی و کمی خرد مادی، هر دو، جایگاه پیشین هویت فردیت را به گونهای وفادارانه منعکس میکند. در انتخاب حقیقت، زیبایی، و نیکی، ذهن انسانی تحت سرپرستی هفت روح یاور ذهن که تحت هدایت روح خرد متحد شدهاند به دوران زندگانیِ جهانیِ پیش مورانشیای خود وارد میشود. متعاقباً، به دنبال تکمیل هفت دایرۀ نیل پیش مورانشیا، افزودنِ اعطای ذهن مورانشیا به ذهن یاور، دوران زندگانیِ پیش روحی یا مورانشیایی پیشرفت جهان محلی را آغاز میکند.
هنگامی که یک مخلوق سیارۀ بومی خویش را ترک میکند، خدمت یاور را پشت سر باقی میگذارد و تنها به خرد مورانشیا متکی میشود. هنگامی که یک فراز یابنده جهان محلی را ترک میکند، پس از عبور از ورای سطح مورانشیا به سطح روحی وجود دست یافته است. سپس این وجود روحی به تازگی پدیدار شده با خدمت مستقیم ذهن کیهانی اُروانتان هماهنگ میشود.
پیوند یافتن با تنظیم کنندۀ فکر به شخصیتی که سابقاً فقط بالقوه بود واقعیتهای جاودان را عطا میدارد. در زمرۀ این عطایای جدید میتوان اینها را ذکر نمود: تثبیت کیفیت ربانیت، تجربه و حافظۀ پس جاودانگی، فناناپذیری، و یک مرحله از مطلق بودنِ محدود بالقوه.
هنگامی که مسیر زمینی شما در شکل موقت طی گردید، در سواحل یک دنیای بهتر بیدار خواهید شد، و سرانجام با تنظیم کنندۀ وفادارتان در یک پیوند جاودان یگانه خواهید شد. و این یگانگی در بر گیرندۀ راز یکی ساختنِ خداوند و انسان است، راز تکامل مخلوق متناهی، اما این برای ابد حقیقت دارد. یگانگی راز کرۀ مقدس اَسندینگتون میباشد، و هنگامی که هویت یک مخلوق زمان با روح الوهیت بهشت برای ابد یگانه میشود، هیچ مخلوقی به جز آنهایی که یگانگی با روح الوهیت را تجربه کردهاند، نمیتواند معنی راستین ارزشهای واقعی را که پیوند خوردهاند بفهمد.
معمولاً در حالی که فراز یابنده ساکن سیستم محلی خویش است پیوند یافتن با تنظیم کننده انجام میشود. این ممکن است به صورت فراسوی مرگ طبیعی رفتن در سیارۀ زادگاه رخ دهد؛ ممکن است آن در هر یک از کرات قصر یا در ستاد مرکزی سیستم به وقوع پیوندد؛ حتی ممکن است آن تا زمان اقامت موقت در کوکبه به تأخیر افتد؛ یا در موارد خاص، ممکن است به سرانجام نرسد تا این که فراز یابنده در پایتخت جهان محلی حضور یابد.
هنگامی که پیوند یافتن با تنظیم کننده انجام میشود، برای دوران زندگانی جاودان چنین شخصیتی هیچ خطری در آینده نمیتواند وجود داشته باشد. موجودات آسمانی در سرتاسر یک تجربۀ طولانی مورد آزمایش قرار میگیرند، اما انسانها در کرات تکاملی و مورانشیا از میان یک آزمون نسبتاً کوتاه و شدید عبور میکنند.
پیوند یافتن با تنظیم کننده هرگز رخ نمیدهد تا این که فرامین ابرجهان اعلام کنند که طبیعت بشری یک انتخاب نهایی و بازگشت ناپذیر برای دوران زندگانی جاودان انجام داده است. این مجوز یگانگی است، که پس از صادر شدن، در بر گیرندۀ اتوریتۀ اجازه برای شخصیت پیوند یافته است که سرانجام سرحدات جهان محلی را ترک کند و روزی به ستاد مرکزی ابرجهان پیش رود. رهنورد زمان از این نقطه در آیندۀ دور برای پرواز طولانی به جهان مرکزی هاونا و ماجرای الوهیت در پوشش سکنافیمی قرار خواهد گرفت.
در کرات تکاملی فردیت مادی است؛ این چیزی در جهان است و بدین گونه تابع قوانین وجود مادی است. این یک واقعیت در زمان است و نسبت به فراز و نشیبهای آن واکنشمند است. تصمیمات بقا باید در اینجا تدوین شوند. در وضعیت مورانشیا خویشتن یک واقعیت نوین و پایدارتر جهان است، و رشد مداوم آن مبتنی بر هماهنگی فزایندۀ آن با مدارهای ذهنی و روحی جهانها میباشد. تصمیمات بقا اکنون تأیید میشوند. هنگامی که فرد به سطح روحی دست مییابد در جهان یک ارزش امن شده است، و این ارزش نوین مبتنی بر این واقعیت است که تصمیمات بقا گرفته شدهاند، و واقعیت آن از طریق پیوند جاودان با تنظیم کنندۀ فکر تصدیق شده است. و مخلوق به دنبال دستیابی به مرتبت یک ارزش راستین جهان برای جستجوی والاترین ارزش جهان — خداوند — به طور بالقوه رها میشود.
چنین موجودات پیوند یافتهای در واکنشهای جهانیشان دوگانه هستند: آنها افراد مجزای مورانشیایی هستند که در مجموع بیشباهت به سرافیمها نیستند، و آنها همچنین موجوداتی هستند که به طور بالقوه در ردیف پایان دهندگان بهشت میباشند.
اما فرد پیوند یافته به راستی یک شخصیت است، یک موجود، که یگانگی آن تمامی تلاشهای تحلیلگرانه توسط هر موجود هوشمند جهانها را به چالش میگیرد. و بدین ترتیب، شما پس از موفقیت در هیئتهای داوری جهان محلی، از پایینترین تا بالاترین، که هیچیک قادر نشدهاند انسان یا تنظیم کننده را از یکدیگر جدا پندارند، سرانجام نزد فرمانروای مطلق نبادان، پدر جهان محلیتان، برده خواهید شد. و در آنجا، به دست همان موجودی که پدر بودنِ خلاق او در این جهانِ زمان واقعیت زندگی شما را ممکن ساخته است، به شما آن اعتبارنامههایی اهدا خواهد شد که این حق را به شما میدهد که سرانجام در جستجوی پدر جهانی به دوران زندگانی ابرجهانی خود وارد شوید.
آیا تنظیم کنندۀ پیروزمند از طریق خدمت شکوهمند به بشریتاز شخصیت برخوردار گشته است، یا این که انسان سرسخت از طریق تلاشهای صادقانه برای دستیابی به همانند تنظیم کننده شدن به فناناپذیری دست یافته است؟ هیچکدام؛ اما آنها با هم به تکامل عضوی از یکی از رستههای بینظیر از شخصیتهای فرازگرای متعال دست یافتهاند، آن که همواره خادم، وفادار، و کارآمد یافته خواهد شد، کاندیدایی برای رشد و تکامل بیشتر، که پیوسته فراز مییابد و هرگز صعود آسمانی را متوقف نمیکند تا این که هفت مدار هاونا پیموده شوند و روان روزگار پیشین که منشأ زمینی داشت در جایگاه ستایش پرستشآمیزِ شخصیت واقعیِ پدر که در بهشت است قرار گیرد.
در سرتاسر تمامی این صعود شکوهمند، تنظیم کنندۀ فکر وثیقۀ الهیِ ثبات آینده و کامل معنویِ انسان فراز یابنده است. در این اثنا، حضور ارادۀ آزاد انسانی یک کانال جاودان برای رهاییِ طبیعت الهی و بیکران به تنظیم کننده عطا میدارد. اکنون این دو هویت یگانه شدهاند؛ هیچ رخداد زمان یا ابدیت هرگز نمیتواند انسان و تنظیم کننده را جدا سازد؛ آنها جداییناپذیر هستند، و برای ابد پیوند یافتهاند.
در کراتِ پیوند با تنظیم کننده، سرنوشت ناصح اسرارآمیز با سرنوشت انسان فراز یابنده یکسان است — سپاه نهایت بهشت. و نه تنظیم کننده یا انسان نمیتواند بدون همکاری کامل و کمک وفادارانۀ دیگری به آن هدف بیهمتا دست یابد. این شراکت خارقالعاده یکی از جذابترین و شگفتآورترین پدیدههای کیهانی این عصر جهان است.
از زمان پیوند با تنظیم کننده وضعیت فراز یابنده وضعیت مخلوق تکاملی است. عضو بشری اولین فردی بود که از شخصیت برخوردار گردید، و از این رو در کلیۀ امور مربوط به شناخت شخصیت نسبت به تنظیم کننده در رتبۀ بالاتری قرار میگیرد. ستاد مرکزی بهشتیِ این موجود پیوند یافته اَسندینگتون است، نه دیوینینگتون، و این ترکیب بینظیر خداوند و انسان در تمامی مسیر تا رسیدن به سپاه نهایت به صورت یک انسان فراز یابنده ارزیابی میشود.
هنگامی که به یکباره یک تنظیم کننده با یک انسان فراز یابنده پیوند مییابد، شمارۀ آن تنظیم کننده از اسناد ابرجهان خط میخورد. این که در اسناد دیوینینگتون چه رخ میدهد، من نمیدانم، اما حدس میزنم که ثبت نام آن تنظیم کننده به دایرههای سِرّی بارگاههای داخلی گرندفاندا، سرپرست موقت سپاه نهایت، انتقال مییابد.
با پیوند تنظیم کننده، پدر جهانی وعدۀ خود پیرامون هدیۀ خویش به مخلوقات مادیش را تکمیل کرده است؛ او به این وعده عمل کرده است، و طرح اعطای جاودان ربانیت به بشریت را به انجام رسانده است. اکنون تلاش بشری برای درک و واقعیت بخشیدن به امکانات نامحدود که ذاتی شراکت آسمانی با خداوند است، که بدین گونه واقعیت یافته است، آغاز میشود.
سرنوشت شناخته شدۀ کنونی انسانهای بقا یافته سپاه بهشتیِ نهایت است؛ این همچنین هدف سرنوشت برای تمامی تنظیم کنندگان فکر است که در پیوندی جاودان با یاران انسانیشان یگانه میشوند. در حال حاضر پایان دهندگان بهشت در بسیاری مسئولیتها در سرتاسر جهان بزرگ کار میکنند، اما ما همگی حدس میزنیم که در آیندۀ دور بعد از این که هفت ابرجهان در نور و حیات استقرار یافتند، و هنگامی که سرانجام خدای متناهی از رازی که اکنون این الوهیت متعال را احاطه کرده بیرون آمد، آنها کارهای دیگر و حتی آسمانیتری برای انجام دادن خواهند داشت.
در رابطه با سازماندهی و پرسنل جهان مرکزی، ابرجهانها، و جهانهای محلی تا حد مشخصی به شما آموزش داده شده است؛ در رابطه با کاراکتر و منشأ برخی از شخصیتهای گوناگونی که اکنون بر این آفرینشهای پهناور حکومت میکنند قدری به شما گفته شده است. همچنین شما آگاهی یافتهاید که کهکشانهای عظیمی از جهانها در آن دورها در ورای حاشیۀ جهان بزرگ، در اولین سطح بیرونی فضا در حال سازمانیابی هستند. همچنین طی این نوشتهها فهمانده شده است که ایزد متعال سومین کارکرد آشکار ناشدۀ خویش را در این ناحیههای اکنون ناشناختۀ فضای بیرونی آشکار خواهد کرد؛ و همچنین به شما گفته شده است که پایان دهندگانِ سپاه بهشت فرزندان تجربی متعال هستند.
ما باور داریم که سرنوشت انسانهای با تنظیم کننده پیوند یافته، به همراه دستیاران پایان دهندۀ آنها، این است که به طریقی در ادارۀ جهانهای اولین سطح فضای بیرونی کارکرد داشته باشند. ما کمترین شکی نداریم که این کهکشانهای غولآسا در زمان مناسب جهانهای مسکونی خواهند شد. و ما به همان اندازه متقاعد شدهایم که در زمرۀ سرپرستان آن، پایان دهندگان بهشت که سرشتشان پیامد کیهانیِ آمیختنِ آفریده و آفریننده است، یافت خواهند شد.
چه ماجرایی! چه رمان عاشقانهای! یک آفرینش غولآسا که توسط فرزندان متعال سرپرستی خواهد شد، این تنظیم کنندگان شخصیت یافته و انسانی شده، این انسانهای تنظیم کننده شده و جاودان شده، این ترکیبات اسرارآمیز و رابطههای جاودان که بالاترین تجلی شناخته شدۀ جوهر اولین منبع و مرکز و پایینترین شکل حیات هوشمند که قادر به درک و دستیابی به پدر جهانی هستند. ما میپنداریم که این موجودات در هم آمیخته، این شراکتهای آفریننده و آفریده، فرمانروایانی عالی، سرپرستانی بیهمتا، و مدیرانی فهیم و دلسوز برای تک تک و کلیۀ اشکال حیات هوشمند خواهند شد که ممکن است در سرتاسر این جهانهای آیندۀ اولین سطح فضای بیرونی به وجود آیند.
این حقیقت دارد، که شما انسانها منشأ زمینی و حیوانی دارید؛ به راستی ساختار شما گرد و غبار است. اما اگر واقعاً بخواهید، اگر به راستی آرزو داشته باشید، قطعاً میراث اعصار متعلق به شما است، و روزی شما در سرشت راستینتان — فرزندان خدای متعالِ تجربه و فرزندان الهیِ پدر بهشتیِ کلیۀ شخصیتها —در سرتاسر جهانها خدمت خواهید کرد.
]عرضه شده توسط یک پیامآور منفرد اُروانتان.[
پس از ارائۀ روایات ارواح خادم زمان و سپاهیان پیامآور فضا، ما به بررسی فرشتگان نگاهبان میپردازیم. آنها سرافیمهایی هستند که وقف خدمت به تک تک انسانهایی شدهاند که تمامی طرح عظیم بقای پیشرفت معنوی برای ارتقا و کامل شدن آنها فراهم شده است. در اعصار گذشته در یورنشیا، این نگاهبانانِ سرنوشت تقریباً تنها گروه از فرشتگان بودند که مورد قدردانی واقع شدند. سرافیمهای سیارهای در واقع ارواح خادمی هستند که برای خدمت به آنهایی که بقا خواهند یافت فرستاده شدهاند. این سرافیمهای همراه در تمامی رخدادهای بزرگ گذشته و حال به عنوان یاوران معنوی انسان فانی عمل کردهاند. در بسیاری از مکاشفات الهی ”سخن توسط فرشتگان گفته شده است“؛ بسیاری از فرامین بهشت توسط ”خدمت فرشتگان دریافت شدهاند.“
سرافیمها فرشتگان سنتی بهشت هستند. آنها ارواح خادمی هستند که بسیار نزدیک شما زندگی میکنند و کارهای بسیار زیادی برای شما انجام میدهند. آنها از روزگاران آغازین هوشمندی بشری در یورنشیا کار کردهاند.
آموزش در رابطه با فرشتگان نگاهبان یک افسانه نیست. برخی از گروههای موجودات بشری در واقع از فرشتگان شخصی برخوردارند. در تأیید این امر بود که عیسی در گفتمان پیرامون کودکان پادشاهی آسمانی گفت: ”مراقب باشید که حتی یک تن از این بچههای کوچک را تحقیر نکنید، زیرا به شما میگویم که فرشتگان آنها همیشه حضور روح پدر من را مد نظر دارند.“
سرافیمها در ابتدا قطعاً به نژادهای جداگانۀ یورنشیا تخصیص یافته بودند. اما از هنگام اعطای میکائیل، آنها بر طبق هوشمندی بشری، معنویت، و سرنوشت گمارده میشوند. از نظر عقلانی، نوع بشر به سه طبقه تقسیم میشود:
1- دارندگان ذهن زیر نرمال — آنهایی که توان نرمال ارادی را اعمال نمیکنند؛ آنهایی که تصمیمات معمول را نمیگیرند. این طبقه شامل آنهایی میشود که نمیتوانند خداوند را درک کنند؛ آنها فاقد ظرفیت پرستش هوشمندانۀ الوهیت هستند. موجودات زیر نرمال یورنشیا از یک گروه از سرافیمها، یک گروهان، با یک گردان از فرشتگان کروب برخوردار هستند. آنها به آنان تخصیص یافتهاند تا به آنها خدمت کنند و گواه باشند که در تقلاهای زندگی کره، عدالت و بخشش به آنان تعمیم مییابد.
2- نوع معمول و نرمال ذهن بشری. از دیدگاه خدمت فرشتگان سراف، بیشتر مردان و زنان بر طبق مرتبتشان در پیمایش دایرههای پیشرفت بشری و تکامل معنوی در هفت طبقه گروهبندی شدهاند.
3- دارندگان ذهن فوق نرمال — آنهایی که از توان تصمیمگیری زیاد و پتانسیل بیچون و چرای نیل معنوی برخوردارند؛ مردان و زنانی که کمابیش از توان تماس با تنظیم کنندگان ساکن در خود برخوردارند؛ اعضای گروههای ذخیرۀ گوناگون سرنوشت. صرف نظر از این که یک انسان بر حسب اتفاق در چه دایرهای باشد، اگر چنین فردی به عضویت هر یک از چندین سپاه ذخیرۀ سرنوشت در آید، درست در آن هنگام و در آنجا، سرافیمهای شخصی به او گمارده میشوند، و از آن هنگام تا وقتی که دوران زندگانی زمینی او پایان یابد، آن انسان از خدمت مداوم و مراقبت بیوقفۀ یک فرشتۀ نگاهبان برخوردار خواهد گشت. همچنین، وقتی که هر موجود بشری آن تصمیم عالی را بگیرد، هنگامی که یک نامزدی واقعی با تنظیم کننده صورت گیرد، فوراً یک نگاهبان شخصی به آن روان گمارده میشود.
در خدمت به موجودات به اصطلاح نرمال، گماردن فرشتگان سراف بر طبق نیل بشری به دایرههای عقلانیت و معنویت انجام میشود. شما در ذهنِ پوشش بشریتان در دایرۀ هفتم آغاز میکنید، و در کار ادراک خود، استیلا بر خود، و خبرگی فردی به سوی درون سفر میکنید؛ و (اگر مرگ طبیعی دوران زندگی شما را خاتمه ندهد، و تقلاهای شما را به کرات قصر انتقال ندهد) دایره به دایره پیش میروید، تا این که به اولین دایره یا دایرۀ درونیِ تماس نسبی و پیوند با تنظیم کنندۀ ساکن در خود برسید.
موجودات بشری در دایرۀ آغازین یا هفتم از یک فرشتۀ نگاهبان به همراه یک گروهان از فرشتگان یاری دهندۀ کروب برخوردار میباشند، که به مراقبت و سرپرستی یک هزار انسان گمارده شدهاند. در ششمین دایره، یک زوج سرافی به همراه یک گروهان از فرشتگان کروب برای هدایت این انسانهای فراز یابنده در گروههای پانصد نفره تخصیص مییابد. هنگامی که پنجمین دایره به دست میآید، موجودات بشری در گروهانهای تقریباً یکصد نفره گروهبندی میشوند، و یک زوج از فرشتگان نگاهبان سرافیم به همراه یک گروه از فرشتگان کروب در موضع سرپرستی آنها قرار میگیرند. به دنبال دستیابی به چهارمین دایره، موجودات بشری در گروههای ده نفره گرد آورده میشوند، و باز سرپرستی به عهدۀ یک زوج از سرافیمها، که توسط یک گروهان از فرشتگان کروب یاری میشوند قرار داده میشود.
هنگامی که یک ذهن انسانی رخوتِ میراث حیوانی را در هم میشکند و به سومین دایرۀ عقلانیت بشری و معنویتِ کسب شده دست مییابد، از آن پس یک فرشتۀ شخصی (در واقع دو تا) به طور کامل و به طور منحصر به فرد به این انسان فراز یابنده تخصیص خواهد یافت. و بدین ترتیب این روانهای بشری، علاوه بر تنظیم کنندگان فکریِ سکنی گزینِ پیوسته حاضر و به طور فزاینده مؤثر، یاری تقسیم نشدۀ این نگاهبانان شخصی سرنوشت را در کلیۀ تلاشهای خود دریافت میدارند تا سومین دایره را به اتمام رسانند، دومی را بپیمایند، و به اولی دست یابند.
سرافیمها به عنوان نگاهبانان سرنوشت شناخته نمیشوند تا این که به معاشرت با یک روان بشری که به یک یا تعداد بیشتری از این سه دستاورد دست یافته است گمارده شوند: تصمیم نهایی را برای خداگونه شدن اتخاذ کرده است، به سومین دایره وارد شده است، یا به داخل یکی از گروههای ذخیرۀ سرنوشت وارد شده است.
در تکامل نژادها، یک نگاهبان سرنوشت به دقیقاً نخستین موجودی که به دایرۀ لازم پیروزی دست مییابد تخصیص داده میشود. در یورنشیا اولین انسانی که به یک نگاهبان شخصی دست یافت، رانتُواک، یک انسان خردمند از نژاد سرخ متعلق به زمانهای دور پیشین بود.
تمامی مأموریتهای فرشتگان توسط یک گروه از سرافیمهای داوطلب به انجام میرسند، و این انتصابها همیشه مطابق نیازهای بشری و با توجه به مرتبت زوج فرشته — نظر به تجربه، مهارت، و خرد فرشته — میباشند. فقط سرافیمهایی که خدمت طولانی داشتهاند، آنهایی که با تجربهتر هستند و بیشتر مورد آزمون واقع شدهاند به عنوان نگاهبانان سرنوشت گمارده میشوند. بسیاری از نگاهبانان تجارب ارزشمند بسیاری در آن کراتی که جزو سری عدم پیوند با تنظیم کننده هستند به دست آوردهاند. سرافیمها، مثل تنظیم کنندگان، برای یک طول عمر تنها همراه این موجودات هستند، و سپس برای مأموریت جدید آزاد میشوند. بسیاری از نگاهبانان در یورنشیا این تجربۀ پیشین عملی را در کرات دیگر داشتهاند.
هنگامی که موجودات بشری نمیتوانند بقا یابند، ممکن است نگاهبانان شخصی یا گروهیِ آنها بارها در ظرفیتهای مشابه در همان سیاره خدمت کنند. در سرافیمها برای تک تک کرات یک نگرش عاطفی به وجود میآید و آنها برای برخی از نژادها و انواع مخلوقات انسانی که به گونهای بسیار نزدیک و عاطفی با آنان در ارتباط بودهاند یک علاقۀ ویژه احساس میکنند.
فرشتگان برای همدمان بشریشان یک عاطفۀ ابدی پیدا میکنند؛ و فقط اگر شما میتوانستید سرافیمها را ببینید، شما نیز یک عاطفۀ گرم نسبت به آنها پیدا میکردید. شما بعد از ترک بدنهای مادی و یافتن اشکال روحی در بسیاری ویژگیهای شخصیتی به فرشتگان بسیار نزدیک میشوید. آنها در بیشتر احساسات شما سهیم هستند و برخی احساسات اضافهتر را تجربه میکنند. تنها احساسی که شما را برمیانگیزد و درک آن تا اندازهای برای آنها دشوار است، میراث ترس حیوانی است که در زندگی ذهنیِ ساکنان معمول یورنشیا به قدر بسیار زیاد جای میگیرد. فرشتگان به راستی درک این امر را دشوار مییابند که چرا شما چنان مصرانه اجازه میدهید که نیروهای بالاتر عقلانی شما، حتی اعتقاد مذهبی شما، چنان تحت استیلای ترس قرار داشته باشد، و چنان به طور کامل به واسطۀ هراس بیفکرانه از دلهره و اضطراب تضعیف گردد.
کلیۀ سرافیمها نامهای منحصر به فرد دارند، اما در اسناد مأموریت برای خدمت در کرات، آنها اغلب با شمارههای سیارهایشان نامیده میشوند. در ستاد مرکزی جهان، آنها با نام و شماره ثبت شدهاند. نگاهبان سرنوشتِ سوژۀ بشری که در این ارتباط تماسی مورد استفاده قرار گرفته است، شمارۀ 3 از گروه 17، از گروهان 126، از گردان 4، از واحد 384، از لشکر 6، از سپاه 37، از ارتش سرافی 182٫314 از نبادان میباشد. شمارۀ کنونیِ مأموریت سیارهایِ این سرافیم در یورنشیا و به این سوژۀ بشری 3٫641٫852 میباشد.
در خدمت نگاهبانیِ شخصی، تخصیص فرشتگان به عنوان نگاهبانان سرنوشت، سرافیمها همیشه برای خدمات خود داوطلب میشوند. در شهر این دیدار، یک انسان مشخص به سپاه ذخیرۀ سرنوشت به تازگی پذیرفته شد، و چون تمامی چنین انسانهایی شخصاً توسط فرشتگان نگاهبان همراهی میشوند، بیش از یکصد سرافیمِ واجد شرایط جویای این مأموریت شدند. مدیر سیارهای دوازده تن از افراد باتجربهتر را انتخاب نمود و متعاقباً سرافیمی را منصوب نمود که آنها به عنوان مناسبترین فرد برگزیدند تا این موجود بشری را در طول سفر زندگیش هدایت کند. بدین معنی که آنها یک زوج مشخص از سرافیمهایی را که به طور یکسان شایستهاند انتخاب نمودند؛ یکی از این زوج سرافی همیشه مشغول به کار خواهد بود.
کارهای سرافی ممکن است بیوقفه باشند، اما هر یک از زوج سرافی میتواند تمامی مسئولیتهای خدماتی را خاتمه دهد. سرافیمها، مثل کروبیان، معمولاً به صورت دوتایی خدمت میکنند، اما سرافیمها برخلاف همکاران کمتر پیشرفتۀ خود، گاهی اوقات به تنهایی کار میکنند. آنها عملاً در تمامی تماسهایشان با موجودات بشری میتوانند به صورت فردی عمل کنند. هر دو فرشته فقط در مدارهای بالاتر جهانها برای ارتباط و خدمت مورد نیاز هستند.
هنگامی که یک زوج سرافی مأموریت نگاهبانی را میپذیرند، آنها برای باقیماندۀ حیات آن موجود بشری خدمت میکنند. موجود مکمل (یکی از دو فرشته) ثبت کنندۀ مسئولیت میشود. این سرافیمهای مکمل، فرشتگان ثبت کنندۀ انسانهای کرات تکاملی هستند. اسناد توسط زوج کروبی (یک فرشتۀ کروب و یک فرشتۀ سنوب) حفظ میشود. آنها همیشه با نگاهبانان سرافی مرتبط هستند، اما این اسناد همیشه توسط یکی از سرافیمها فراهم میشود.
به منظور استراحت و تجدید نیرو با انرژی حیاتِ مدارهای جهان، نگاهبان به طور مرتب توسط مکملش یاری میشود، و در طول غیب او، فرشتۀ کروب همکار به عنوان ثبت کننده عمل میکند، و هنگامی که سرافیم مکمل به صورت مشابه غایب است نیز بدین گونه است.
یکی از مهمترین چیزها که یک نگاهبان سرنوشت برای سوژۀ انسانی خویش انجام میدهد به انجام رسانیدن یک هماهنگی شخصی از تأثیرات بیشمار غیرشخصی روحی است که در ذهن و روان مخلوق در حال تکامل مادی سکنی دارند، او را احاطه کردهاند، و با او تماس دارند. موجودات بشری شخصیت هستند، و برای ارواح غیرشخصی و وجودهای پیش شخصی بیش از حد دشوار است که با چنین اذهان بسیار مادی و ناهمبستۀ شخصی تماس مستقیم برقرار کنند. در کار فرشتۀ نگاهبان تمامی این تأثیرات کم و بیش یگانهاند و از طریق طبیعت توسعه یابندۀ اخلاقیِ شخصیت در حال تکامل بشری تقریباً بیشتر مورد قدردانی واقع میشوند.
این نگاهبان سرافی به طور ویژهتر میتواند عوامل متعدد و تأثیرات روح بیکران را مرتبط سازد و چنین میکند. این تأثیرات در بر گیرندۀ قلمروهای کنترلگران فیزیکی و ارواح یاور ذهن تا روح مقدسِ خادم الهی و تا تأثیر همه جا حاضر روحیِ سومین منبع و مرکز بهشت میباشند. پس از این که سرافیم این خدمات عظیم روح بیکران را بدین گونه یگانه ساخت و بیشتر شخصی نمود، مرتبط ساختن این نفوذ یکپارچۀ عامل مشترک را با وجودهای روحی پدر و پسر به عهده میگیرد.
تنظیم کننده، حضور پدر است؛ روحِ حقیقت، حضور پسران است. این عطایای الهی در سطوح پایینتر تجربۀ معنوی بشری از طریق خدمت سرافیم نگاهبان یگانه و هماهنگ میشوند. فرشتگان خادم در ترکیب ساختن مهر پدر و بخشش پسر در خدمتشان به مخلوقات انسانی از استعداد برخوردارند.
و در اینجا دلیل این امر آشکار میشود که چرا در طول آن فاصلۀ میان مرگ فیزیکی و رستاخیز مورانشیا نگاهبان سرافی سرانجام سرپرست شخصی الگوهای ذهنی، فرمولهای حافظه، و واقعیات روانیِ انسان بقایابنده میشود. هیچکس جز فرزندان خادم روح بیکران نمیتواند در طول این فاز گذار از یک سطح جهان به سطح دیگر و سطح بالاتر از جانب مخلوق بشری بدین گونه عمل نماید. حتی هنگامی که شما در خواب پایانی انتقالتان درگیر میشوید، هنگامی که شما از زمان به ابدیت عبور میکنید، یک سوپرنافیم بالا به عنوان سرپرست هویت مخلوق و تضمین تمامیت شخصی به همین ترتیب با شما در انتقال سهیم میشود.
در سطح معنوی، سرافیمها بسیاری از خدمات در غیر این صورت غیرشخصی و پیش شخصیِ جهان را شخصی میسازند؛ آنها هماهنگ کننده هستند. در سطح عقلانی آنها همبسته کنندگان ذهن و مورانشیا هستند؛ آنها مفسر هستند. و در سطح فیزیکی آنها محیط زمینی را از طریق ارتباطشان با کنترلگران استاد فیزیکی و از طریق کارکرد همیارانۀ مخلوقات بینابینی تحت کنترل درمیآورند.
این یک شرح کارکرد چندگانه و بغرنج یک سرافیم همراه است؛ اما چگونه چنین شخصیتِ فرشته مانندِ تحت فرمان که تنها اندکی بالاتر از سطح جهانی بشریت آفریده شده است چنین کارهای دشوار و پیچیده را انجام میدهد؟ ما به راستی نمیدانیم، اما حدس میزنیم که این کارکرد خارقالعاده از طریق کار ناشناخته و آشکار ناشدۀ ایزد متعال، الوهیت در حال واقعیت یافتن جهانهای در حال تکامل زمان و فضا، به یک طریقۀ آشکار ناشده تسهیل میشود. سرافیمها در سرتاسر تمامی قلمرو بقای پیش رونده از طریق ایزد متعال، یک بخش اساسی پیشرفت مداوم انسانی هستند.
سرافیمهای نگاهبان ذهن نیستند، گر چه آنها از همان منبع به وجود میآیند که همچنین سرچشمۀ ذهن انسانی است: روح آفرینشگر. سرافیمها تحریک کنندگان ذهن هستند؛ آنها به طور مداوم به دنبال ترویج تصمیمات دایره ساز در ذهن بشر هستند. آنها این کار را آنطور که تنظیم کننده با عمل از درون و از طریق روان انجام میدهد، انجام نمیدهند، بلکه از بیرون به سوی درون، و با کار کردن از طریق محیط اجتماعی، اخلاقی، و وجدانی موجودات بشری. سرافیمها گیراییِ تنظیم کنندۀ الهیِ پدر جهانی نیستند، بلکه آنها به عنوان عامل شخصیِ خدماتیِ روح بیکران عمل میکنند.
انسان فانی ضمن این که تحت راهبری تنظیم کننده قرار دارد، تحت نفوذ هدایت فرشتگان سراف نیز میباشد. تنظیم کننده اساس طبیعت جاودانۀ انسان است؛ سرافیم آموزگار طبیعت در حال تکامل انسان است — در این زندگی، ذهن انسانی، و در زندگی بعد، روان مورانشیا. شما در کرات قصر نسبت به آموزگاران سرافی هشیار و آگاه خواهید بود، اما انسانها در اولین حیات معمولاً نسبت به آنها بیاطلاع هستند.
سرافیمها از طریق هدایت گامهای شخصیت بشری به مسیرهای تجارب جدید و پیش رونده به عنوان آموزگاران انسانها عمل میکنند. پذیرش هدایت یک سرافیم به ندرت به معنی دستیابی به یک زندگی آسوده است. شما در دنبال نمودن این راهبری قطعاً با شیبهای ناهموار انتخاب اخلاقی و پیشرفت معنوی مواجه خواهید شد، و اگر شهامت داشته باشید آن را خواهید پیمود.
میل پرستش به اندازۀ زیاد در انگیزشهای روحی یاوران بالاتر ذهن منشأ دارد، و از طریق راهبریهای تنظیم کننده تقویت میشود. اما اشتیاق به دعا که اغلب توسط انسانهای خداشناس تجربه میشود بیشتر اوقات در نتیجۀ نفوذ فرشتگان سراف به وجود میآید. سرافیم نگاهبان دائماً محیط انسانی را دستکاری میکند، بدین منظور که بینش کیهانی انسان فراز یابنده تقویت شود، تا حدی که چنین کاندیدای بقا بتواند درک افزایش یافتۀ حضور تنظیم کنندۀ سکنی گزین را به دست آورد و بدین طریق قادر باشد همکاری افزایش یافته با مأموریت روحیِ وجود الهی را به بار آورد.
در حالی که میان تنظیم کنندگانِ سکنیگزین و سرافیمِ احاطه کننده ظاهراً هیچ تماسی وجود ندارد، به نظر میرسد که آنها همیشه در هماهنگی کامل و همسازی عالی کار میکنند. در آن لحظاتی که تنظیم کنندگان در کمترین میزان فعالیت هستند نگاهبانان از همیشه فعالترند، اما خدمت آنها به طریقی به گونهای عجیب همبسته است. چنین همکاری عالی به سختی میتواند تصادفی یا اتفاقی باشد.
شخصیت خادمانۀ سرافیم نگاهبان، حضور خداگونۀ تنظیم کنندۀ سکنیگزین، کنش احاطهگر روحالقدس، و پسر – آگاهی روح حقیقت، همگی به صورت یک وحدت پرمعنیِ خدمت روحانی به یک شخصیت انسانی به گونهای الهی همبستهاند. این تأثیرات آسمانی، گرچه از منابع متفاوت و سطوح مختلف میآیند، همگی در حضور احاطه کننده و در حال تکامل ایزد متعال یکپارچه میشوند.
فرشتگان حریم ذهن بشر را مورد تاخت و تاز قرار نمیدهند؛ آنها ارادۀ انسانها را کنترل نمیکنند. آنها با تنظیم کنندگان سکنیگزین نیز به طور مستقیم تماس برقرار نمیکنند. نگاهبان سرنوشت به هر طریق ممکن که با حرمت شخصیت شما همساز باشد روی شما تأثیر میگذارد؛ این فرشتگان تحت هیچ شرایطی در کنش آزاد ارادۀ بشری مداخله نمیکنند. فرشتگان یا هیچ رستۀ دیگری از شخصیتهای جهان نیز از قدرت یا اختیار محدود ساختن یا کاستن امتیازات انتخاب بشری برخوردار نیستند.
فرشتگان آنقدر به شما نزدیکند و چنان با احساس شما را دوست دارند، که با توصیفی تمثیلی ”به خاطر عدم شکیبایی و سرسختی عمدی شماگریه میکنند.“ سرافیمها اشک فیزیکی نمیریزند؛ آنها بدنهای فیزیکی ندارند؛ همچنین از بال نیز برخوردار نیستند. اما احساسات معنوی دارند، و احساسات و عواطفی را که از یک طبیعت معنوی برخوردار است و از برخی جهات با احساسات بشری قابل مقایسه است تجربه میکنند.
سرافیمها کاملاً مستقل از درخواستهای مستقیم شما از جانب شما عمل میکنند؛ آنها فرامین مافوقان خود را اجرا میکنند، و لذا بدون توجه به هوسهای گذرا یا حالات تغییرپذر شما عمل میکنند. این بدین معنی نیست که شما نمیتوانید کارهای آنها را آسانتر یا دشوارتر سازید، بلکه این که فرشتگان به طور مستقیم درگیر درخواستهای شما یا دعاهای شما نیستند.
در زندگی جسمانی، هوشمندی فرشتگان به طور مستقیم برای انسانهای فانی فراهم نیست. آنها خدایگان یا مدیر نیستند؛ آنها صرفاً نگاهبان هستند. سرافیمها از شما نگاهبانی میکنند. آنها به دنبال این نیستند که به طور مستقیم شما را تحت نفوذ درآورند؛ شما باید مسیر خودتان را ترسیم کنید، اما این فرشتگان آنگاه وارد عمل میشوند تا از مسیری که برگزیدهاید بهترین استفادۀ ممکن را صورت دهند. آنها (معمولاً) به طور اختیاری در امور روزمرۀ زندگی بشر مداخله نمیکنند. اما هنگامی که برای انجام یک کار غیرمعمول از مافوقان خود رهنمود دریافت میکنند، میتوانید مطمئن باشید که این نگاهبانان شیوهای برای انجام این فرامین پیدا خواهند کرد. از این رو آنها به تصویر درام بشری به طور ناخوانده وارد نمیشوند، به جز در وضعیتهای اضطراری و آنگاه معمولاً با دستورات مستقیم مافوقان خود. آنها موجوداتی هستند که برای اعصار بسیار شما را دنبال خواهند کرد، و لذا آنها پیش درآمدی برای کار آیندهشان و همدمیِ شخصیتیشان دریافت میکنند.
سرافیمها قادرند تحت شرایط مشخصی به عنوان کنشگران مادی برای موجودات بشری عمل نمایند، اما کنش آنها در این ظرفیت بسیار نادر است. آنها قادرند با کمک مخلوقات بینابینی و کنترلگران فیزیکی در یک رشتۀ گسترده از فعالیتها از جانب موجودات بشری عمل نمایند، حتی با نوع بشر تماس واقعی بگیرند، اما چنین رخدادهایی بسیار غیرعادی هستند. در بیشتر موارد شرایط قلمرو مادی به واسطۀ عمل فرشتگان سراف به گونهای تغییر نیافته پیش میرود، گرچه مواقعی پیش آمده است که به واسطۀ تحت مخاطره قرار گرفتن حلقههای حیاتی در زنجیرۀ تکامل بشری، نگاهبانان سرافی با ابتکار خودشان، و به گونهای صحیح، عمل نمودهاند.
حال که من قدری پیرامون کارکرد سرافیمها در طول حیات طبیعی به شما گفتم، تلاش خواهم کرد که پیرامون طرز عمل نگاهبانان سرنوشت در هنگام زوال انسانیِ همدمان بشری آنها به شما آگاهی دهم. به دنبال مرگ شما، تاریخچۀ شما، ویژگیهای هویت، و وجود مورانشیاییِ روان بشری — که توسط کارکرد ذهن انسانی و تنظیم کنندۀ الهی به طور مشترک تکامل یافته است — به همراه کلیۀ ارزشهای دیگری که به وجود آیندۀ شما مربوط است توسط نگاهبان سرنوشت به گونهای وفادارانه حفظ میشود. این شامل هر چیزی است که تشکیل دهندۀ شما است، شمای واقعی، به جز هویت وجود در حال تداوم که توسط تنظیم کنندۀ در حال خروج و واقعیتِ شخصیت نمایندگی میشود.
درست در لحظهای که نور هدایت کننده در ذهن بشری ناپدید میشود، یعنی آن درخشش روحی که سرافیمها با حضور تنظیم کننده مربوط میسازند، فرشتۀ همراه به فرشتگان فرماندۀ گروه، گروهان، گردان، واحد، لشگر، و سپاه به طور پی در پی شخصاً گزارش میدهد؛ و چنین فرشتهای، بعد از این که برای ماجرای نهایی زمان و فضا به روال معمول ثبت نام شد، برای گزارش دادن به ستارۀ عصر (یا معاون دیگر جبرئیل) که فرماندهی ارتش سرافی این کاندیدا را برای صعود در جهان به عهده دارد توسط رئیس سیارهایِ سرافیمها گواهی دریافت میدارد. و بعد از این که از فرماندۀ این بالاترین واحد سازمانی اجازه دریافت نمود، این نگاهبان سرنوشت رهسپار اولین کرۀ قصر میشود و در آنجا برای به هوش آمدن فرد تحت سرپرستیش که سابقاً در جسم بود منتظر باقی میماند.
در صورتی که روان بشری بعد از دریافت تخصیص یک فرشتۀ شخصی نتواند بقا یابد، سرافیم همراه باید رهسپار ستاد مرکزی جهان محلی شود و در آنجا نظارهگر تاریخچۀ کامل فرد مکمل خود، آنطور که از پیش گزارش شد، شود. او سپس به پیشگاه دادگاههای فرشتگان اعظم میرود، تا در موضوع شکست بقای فرد تحت سرپرستی خود از ملامت تبرئه گردد؛ و سپس به کرات باز میگردد، تا مجدداً به انسان دیگری که از پتانسیل فرازگرا برخوردار است یا به بخش دیگری از خدمت سرافی گمارده شود.
اما فرشتگان علاوه بر خدمات نگاهبانی شخصی و گروهی از چندین طریق به مخلوقات تکاملی خدمت میکنند. نگاهبانان شخصی که افراد تحت سرپرستیشان فوراً به کرات قصر نمیروند در آنجا بیکار نمینشینند تا منتظر فراخوانی برای قضاوت ادواری شوند؛ آنها به مأموریتهای بیشمار خادمانه در سرتاسر جهان از نو گمارده میشوند.
سرافیم نگاهبان سرپرست امانتدار ارزشهای بقا یابندۀ روان خفتۀ انسان فانی است، همانطور که تنظیم کنندۀ غایب هویتِ چنین موجود فناناپذیر جهان میباشد. هنگامی که این دو در تالارهای رستاخیز منسونیا در پیوند با شکل به تازگی ساخته شدۀ مورانشیایی تشریک مساعی میکنند، تجدید مونتاژ عوامل تشکیل دهندۀ شخصیت انسان فراز یابنده به وقوع میپیوندد.
تنظیم کننده شما را تعیین هویت خواهد کرد؛ سرافیم نگاهبان شما را تجدید شخصیت خواهد کرد و سپس شما را برای ناصح وفادار روزگاران زمینی شما نمایندگی خواهد کرد.
و حتی هنگامی که یک عصر سیارهای پایان مییابد، آنگاه که آنهایی که در دوایر پایینتر پیشرفت انسانی قرار دارند گردهم میآیند، نگاهبانان گروهیِ آنان هستند که آنها را در تالارهای رستاخیز کرات قصر از نو مونتاژ میکنند، حتی به آن گونه که نگارشات شما میگوید: ”و او فرشتگانش را با یک صدای بلند خواهد فرستاد و برگزیدگانش را از یک سوی عالم تا سوی دیگر گرد خواهد آورد.“
تکنیک عدالت طلب میکند که نگاهبانان شخصی یا گروهی به فراخوانی دورهای از جانب تمامی شخصیتهای بقا نیابنده پاسخ دهند. تنظیم کنندگان چنین بقا نیافتههایی باز نمیگردند، و هنگامی که فراخوانیها انجام میشوند، سرافیمها پاسخ میدهند، اما تنظیم کنندگان جوابی نمیدهند. این در برگیرندۀ ”رستاخیز ناعادلان“ است، در واقع شناخت رسمی توقف وجود مخلوق. این فراخوانی عدالت همیشه فوراً به دنبال فراخوانی بخشش، رستاخیز بقا یافتگان خفته میآید. اما اینها موضوعاتی هستند که به هیچکس جز قضات عالی و تماماً دانای ارزشهای بقا مربوط نمیشوند. این مشکلات داوری به راستی به ما مربوط نیستند.
نگاهبانان گروهی ممکن است طی اعصار متوالی در یک سیاره خدمت کنند و سرانجام سرپرستان روانهای خفتۀ هزاران هزار بقایافتۀ خفته شوند. آنها میتوانند در یک سیستم مشخص در بسیاری کرات گوناگون بدین گونه خدمت کنند، زیرا واکنش به رستاخیز در کرات قصر رخ میدهد.
تمامی نگاهبانان شخصی و گروهی در سیستم سِتانیا که در شورش لوسیفر به گمراهی کشانیده شدند، هر چند که بسیاری از آنها از نابخردی خود صادقانه توبه کردند، تا هنگام داوری نهایی شورش در جروسم زندانی خواهند ماند. بازرسان جهانی از پیش به طور اختیاری اختیار کلیۀ جنبههای روانهای امانتیشان را از این نگاهبانان نافرمان و ناصادق گرفتهاند و این واقعیتهای مورانشیا را تحت سرپرستی سکنافیمهای داوطلب برای حفاظت قرار دادهاند.
در دوران زندگانی یک انسان فراز یابنده، این اولین بیدار شدن در سواحل کرۀ قصر، به راستی یک عصر نوین است؛ این که در واقع برای نخستین بار یاران فرشتۀ روزگاران زمینی خود را که مدتها شما را دوست داشتهاند و پیوسته حاضر بودهاند در آنجا ببینید؛ و همچنین این که در آنجا نسبت به هویت و حضور ناصح الهی که مدتها در ذهن شما در کرۀ زمین سکنی گزید به راستی آگاه شوید. چنین تجربهای در بر گیرندۀ یک بیداری شکوهمند، یک رستاخیز واقعی است.
در کرات مورانشیا سرافیمهای همراه یاران آشکار شما هستند (آنان دو تن میباشند). همینطور که شما از میان دوران زندگانی کرات دوران گذار پیش میروید، این فرشتگان نه تنها همراه شما هستند، و به هر طریق ممکن شما را در دستیابی به وضعیت مورانشیا و روحی یاری میدهند، بلکه همچنین از طریق مطالعه در مدارس ضمیمه برای سرافیمهای تکاملی که در کرات قصر حفظ میشوند از فرصت پیشروی بهره میبرند.
نژاد بشری فقط اندکی پایینتر از انواع سادهتر رستههای فرشتگان آفریده شده است. از این رو به دنبال رهایی شما از قید و بند جسم، اولین مأموریت شما طی حیات مورانشیا در کار بلافصلی که در هنگام دستیابی شما به آگاهی شخصیت در انتظار شما است، به عنوان دستیاران سرافیمها خواهد بود.
پیش از ترک کرات قصر، کلیۀ انسانها از فرشتگان دائم همدم سراف یا نگاهبان برخوردار خواهند شد. و همینطور که شما از کرات مورانشیا فراز مییابید، سرانجام نگاهبانان سراف هستند که شاهد فرامین پیوند جاودانۀ شما با تنظیم کنندگان فکر هستند و بر آن گواهی میدهند. آنها با هم هویت شخصیت شما را به عنوان فرزندان جسم از کرات زمان تثبیت نمودهاند. سپس با دستیابی شما به وضعیت تکامل یافتۀ مورانشیایی، آنها شما را طی عبور از جروسم و کرات مربوطۀ پیشرفت و فرهنگ سیستم همراهی میکنند. بعد از آن آنها با شما به ایدنشیا و هفتاد کرات معاشرت پیشرفتۀ آن میروند، و متعاقباً شما را به ملک صادقها رهنمون خواهند شد و شما را طی دوران زندگانی عالی کرات ستاد مرکزی جهان دنبال خواهند نمود. و هنگامی که شما خرد و فرهنگ ملک صادقها را فرا گرفتید، شما را به سلوینگتون خواهند برد، و در آنجا شما در پیشگاه فرمانروای مطلق تمامی نبادان به طور رو در رو خواهید ایستاد. و باز این راهنمایان سرافی شما را از میان ناحیههای فرعی و اصلی ابرجهان و تا کرات پذیرش یوورسا دنبال خواهند کرد، و با شما باقی خواهند ماند تا این که سرانجام به مقصد پرواز طولانی هاونا در پوشش سکنافیمی قرار گیرید.
برخی از نگاهبانان الحاقی سرنوشت در طول زندگانی انسانی مسیر رهنوردان فراز یابنده را از میان هاونا دنبال میکنند. دیگران با معاشران طولانی مدت انسانی خود موقتاً خداحافظی میکنند، و سپس، در حالی که این انسانها دوایر جهان مرکزی را میپیمایند، این نگاهبانان سرنوشت به دوایر سرافینگتون دست مییابند. و آنها در سواحل بهشت منتظر خواهند ماند تا این که معاشران انسانی آنها از آخرین خواب گذار زمان بیدار شوند تا به سوی تجارب جدید ابدیت پیش روند. این سرافیمهای فراز یابنده متعاقباً به خدمات گوناگون در سپاه پایان دهندگان و به سپاه سرافی کمال وارد میشوند.
انسان و فرشته ممکن است در خدمت جاودانه از نو به هم وصل شوند یا نشوند، اما هر جا که مأموریت سرافی آنها را ببرد، سرافیمها همیشه با افراد تحت سرپرستی پیشینشان در کرات تکاملی، انسانهای فراز یابندۀ زمان، در ارتباط هستند. معاشرتهای صمیمانه و وصلتهای عاطفیِ قلمروهای منشأ بشری هرگز فراموش نمیشوند و هرگز به طور کامل نیز قطع نمیشوند. در اعصار جاودانه انسانها و فرشتگان در خدمت الهی همکاری خواهند کرد، همانطور که در دوران زندگانی زمان میکردند.
برای سرافیمها مطمئنترین راه برای دستیابی به الوهیتهای بهشت، هدایت موفقیتآمیز یک روان حاوی منشأ تکاملی به دروازههای بهشت است. از این رو مأموریت نگاهبان سرنوشت بالاترین پاداش وظیفۀ سرافی است.
فقط نگاهبانان سرنوشت به داخل سپاه اولیه یا انسانی نهایت گرد میآیند، و این زوج درگیر ماجرای متعالی هویت در یگانگی میشوند؛ دو موجود پیش از پذیرش آنها به داخل سپاه نهایت به یگانگی دوتایی معنوی دست یافتهاند. در این تجربه دو طبیعت فرشته گونه، که در تمامی کارکردهای جهان بدین گونه مکملند به یگانگی غائی روحی دو در یک دست مییابند، و به یک ظرفیت جدید برای پذیرش و پیوند با یک ذرۀ غیرتنظیم کننده از پدر بهشتی میرسند. و بدین ترتیب برخی از همیارانِ با محبت سرافی شما سرانجام همچنین همیاران پایان دهندۀ شما در ابدیت، فرزندان متعال و فرزندان کامل شدۀ پدر بهشتی میشوند.
]ارائه شده توسط رئیس سرافیمها که در یورنشیا ساکن است.[
والامرتبهها از طریق نیروها و عوامل آسمانی متعدد اما عمدتاً از طریق خدمت سرافیمها در پادشاهیهای انسانها حکومت میکنند.
امروز در هنگام ظهر، در لحظۀ حضور و غیاب فرشتگانِ سیارهای، نگاهبانان، و دیگران، 501٫234٫619 جفت از سرافیمها در یورنشیا حضور داشتند. دویست سپاه از فرشتگان سراف شامل 597٫196٫800 جفت از سرافیمها یا 1٫194٫393٫600 فرشتۀ تنها تحت فرماندهی من قرار داشتند. با این وجود دفتر ثبت 1٫002٫469٫238 فرد را نشان میدهد. از این رو به دنبال آن درج شده که 191٫924٫362 فرشته به دلیل کار انتقال، پیام رسانی، و مرگ از این کره غایب بودند. (در یورنشیا تقریباً به همان تعداد از سرافیمها فرشتگان کروب وجود دارند، و آنها به نحوی مشابه سازمان یافتهاند.)
سرافیمها و کروبیان همکار آنها در رابطه با جزئیات دولت فوق بشری یک سیاره کار زیادی انجام میدهند، به ویژه در رابطه با کراتی که به واسطۀ شورش در انزوا بودهاند. فرشتگان که توسط بینابینیها به گونهای توانمند یاری میشوند، به عنوان خادمان فوق مادی واقعی که فرامین فرماندار کل مقیم و کلیۀ همکاران و زیردستان او را اجرا میکنند در یورنشیا عمل میکنند. سرافیمها به عنوان یک طبقه با بسیاری تکالیف به غیر از تکالیف شخصی و سرپرستی گروهی مشغول هستند.
یورنشیا فاقد سرپرستی صحیح و مؤثر از حکمرانان سیستم، کوکبه، و جهان نیست. اما دولت سیارهای از دولت هر کرۀ دیگر در سیستم سِتانیا، و حتی در سرتاسر نبادان متفاوت است. این بیهمتایی در طرح سرپرستی شما به سبب تعدادی شرایط غیرعادی است:
1- وضعیت تغییر و تبدیل حیات یورنشیا.
2- وضع اضطراری شورش لوسیفر.
3- اختلالات مربوط به خطای آدم.
4- بیقاعدگیهای ناشی از این واقعیت که یورنشیا یکی از کرات اعطایی حکمران جهان است. میکائیل نبادان پرنس سیارهای یورنشیا است.
5- کارکرد ویژۀ بیست و چهار مدیر سیارهای.
6- مکان در سیارۀ مدار یک فرشتۀ اعظم.
7- گمارش اخیرتر ماکیونتا ملک صادق که روزگاری در جسم ظاهر شد به عنوان معاون پرنس سیارهای.
حاکمیت آغازین یورنشیا توسط فرمانروای سیستم سِتانیا به امانت حفظ گردید. آن ابتدا توسط او به یک کمیسیون مشترک ملک صادقها و حاملین حیات سپرده شد، و این گروه تا هنگام ورود معمول یک پرنس سیارهایِ برگزیده در یورنشیا عمل نمود. به دنبال سقوط پرنس کلیگسشیا، در هنگام شورش لوسیفر، یورنشیا هیچ رابطۀ مطمئن و تثبیت شدهای با جهان محلی و بخشهای اداری آن نداشت، تا این که اعطای میکائیل در جسم تکمیل گردید، و سپس او توسط اتحاد ایامها، پرنس سیارهای یورنشیا اعلام شد. چنین اعلامی با اطمینان و در اصول برای همیشه وضعیت کرۀ شما را تثبیت نمود، اما عملاً پسر آفرینندۀ حکمران هیچ نشانی از سرپرستی شخصی سیاره نشان نداد، به جز برقراری کمیسیون جروسم متشکل از بیست و چهار یورنشیایی پیشین که او را در دولت یورنشیا و تمامی سیارات قرنطینه شدۀ دیگر در سیستم با اختیار نمایندگی کنند. یکی از اعضای این شورا اکنون همیشه به عنوان فرماندار کل مقیم در یورنشیا ساکن است.
اتوریتۀ قائم مقامی برای عمل کردن از جانب میکائیل به عنوان پرنس سیارهای اخیراً به ماکیونتا ملک صادق داده شده است، اما این پسر جهان محلی کوچکترین حرکتی در جهت تغییر نظام کنونی سیارهایِ دولتهای پیاپی فرمانداران کل مقیم انجام نداده است.
احتمال اندکی وجود دارد که در طول دوران حاکمیت کنونی تغییر قابل توجهی در دولت یورنشیا انجام شود، مگر این که قائم مقام پرنس سیارهای برای به عهده گرفتن این مسئولیتهای افتخاری وارد شود. برای برخی از همکاران ما به نظر میرسد که در زمانی در آیندۀ نزدیک طرح اعزام یکی از بیست و چهار مشاور به یورنشیا که به عنوان فرماندار کل عمل کند با ورود رسمی ماکیونتا ملک صادق با فرمان قائم مقامی حاکمیت یورنشیا مورد جایگزینی واقع شود. او به عنوان پرنس سیارهای موقت تا هنگام صدور حکم نهایی برای شورش لوسیفر و احتمالاً طی برقراری نور و حیات در سیاره در آیندۀ دور بدون شک به سرپرستی سیاره ادامه خواهد داد.
برخی باور دارند که ماکیونتا خواهد آمد تا سرپرستی شخصی امور یورنشیا را تا پایان دوران حاکمیت کنونی به عهده گیرد. دیگران بر این باورند که پرنس قائم مقام ممکن است بدین گونه نیاید، تا این که میکائیل روزگاری به یورنشیا بازگردد، همانطور که در هنگامی که هنوز در جسم بود وعده داد. باز سایرین، از جمله این گوینده در انتظار ظهور ملک صادق در هر روز یا ساعت هستند.
از هنگام روزگاران اعطای میکائیل به کرۀ شما سرپرستی عمومی یورنشیا به یک گروه ویژه در جروسم متشکل از بیست و چهار تنی که روزگاری مردم یورنشیا بودند سپرده شده است. شایستگی برای عضویت در این کمیسیون برای ما ناشناخته است، اما ما مشاهده کردهایم که آنهایی که بدین گونه مأموریت یافتهاند همگی به حاکمیت در حال گسترش متعال در سیستم سِتانیا کمک کردهاند. آنها بنا بر سرشتشان هنگامی که در یورنشیا عمل میکردند همگی رهبران واقعی بودند، و (به جز ماکیونتا ملک صادق) این کیفیتهای رهبری به واسطۀ تجربۀ کرات قصر تقویت شده و به واسطۀ آموزش در شهروندی جروسم اضافه شده است. اعضا از طریق کابینۀ لانافورج برای گروه بیست و چهار نفره کاندید میشوند، توسط والامرتبههای ایدنشیا تأیید میشوند، توسط نگاهبان تخصیص یافتۀ جروسم تصویب میشوند، و توسط جبرئیل سلوینگتون مطابق فرمان میکائیل گمارده میشوند. منصوب شدگان موقت درست همانند اعضای دائمِ این کمیسیون سرپرستان ویژه به طور کامل عمل میکنند.
این هیئت از مدیران سیارهای به ویژه درگیر سرپرستی آن فعالیتها در این کره است که ناشی از این واقعیت است که میکائیل اعطای نهایی خود را در اینجا تجربه کرد. آنها از طریق فعالیتهای ارتباطی یک ستارۀ تابناک عصر، همان موجودی که در سرتاسر اعطای انسانی مراقب عیسی بود، در تماس نزدیک و فوری با میکائیل نگاه داشته میشوند.
در حال حاضر فردی به نام یحیی، که برای شما به نام ”تعمید دهنده“ شناخته شده است، رئیس این شورا، آنگاه که در جروسم در جلسه است، میباشد. اما سرپرست این شورا به واسطۀ سِمتش نگاهبان سِتانیا، نمایندۀ مستقیم و شخصیِ بازرس دستیار در سلوینگتون و رئیس عالی اجرائی اُروانتان میباشد.
اعضای همین کمیسیون یورنشیاییهای پیشین نیز به عنوان سرپرستان مشورتی سی و شش کرات دیگر سیستم عمل میکنند که به واسطۀ شورش در انزوا قرار گرفتهاند. آنها یک خدمت بسیار ارزشمند در نگاه داشتن لانافورج، حکمران سیستم، در تماس نزدیک و دلسوزانه با امور این سیارات که هنوز کمابیش تحت کنترل فراگیر پدران کوکبۀ نُرلاشیادک باقی هستند به انجام میرسانند. این بیست و چهار مشاور به هر یک از سیارات قرنطینه شده، به ویژه به یورنشیا، سفرهای مکرر انجام میدهند.
هر یک از کرات منزوی دیگر توسط کمیسیونهای مشابه که اندازۀ متغیر دارند و در بر گیرندۀ ساکنان روزگاران پیشین آن کرات هستند مورد مشورت قرار میگیرند، اما این کمیسیونهای دیگر تحت فرمان گروه یورنشیاییِ بیست و چهار نفره قرار دارند. در حالی که اعضای کمیسیون ذکر شده بدین ترتیب به هر فاز از پیشرفت بشری در هر کرۀ قرنطینه شده در سِتانیا به گونهای فعال علاقمند هستند، به ویژه و به طور فوقالعاده درگیر رفاه و پیشرفت نژادهای انسانی یورنشیا میباشند، زیرا آنها فوراً و به طور مستقیم امور هیچیک از سیارات به جز یورنشیا را سرپرستی نمیکنند، و حتی در اینجا اختیار آنها به جز در قلمروهای مشخصی که به بقای انسانی مربوطند کامل نیست.
هیچکس نمیداند این بیست و چهار مشاور یورنشیا، جدا از برنامۀ معمول فعالیتهای جهان، تا کی در موقعیت کنونی خود ادامه خواهند داد. بدون شک آنها تا وقتی که در وضعیت سیارهای تغییراتی رخ دهد در ظرفیتهای کنونی خود به خدمت ادامه خواهند داد. در زمرۀ این تغییرات، پایان یک دوره، به عهدهگیری اتوریتۀ کامل توسط ماکیونتا ملک صادق، داوری نهایی پیرامون شورش لوسیفر، یا ظهور مجدد میکائیل در کرۀ اعطای نهایی او میباشد. به نظر میرسد فرماندار کل کنونی ساکن یورنشیا بر این عقیده است که در لحظهای که سیستم سِتانیا به مدارهای کوکبه بازگردد، همگی به جز ماکیونتا ممکن است برای صعود به بهشت آزاد شوند. اما دیدگاههای دیگری نیز وجود دارند.
هر یکصدسال به وقت یورنشیا، گروه جروسمیِ بیست و چهار سرپرست سیارهای یکی از افراد خود را برای اقامت در کرۀ شما تعیین میکند تا به عنوان نمایندۀ اجراییشان، به عنوان فرماندار کل مقیم، عمل نماید. در طول ایام آمادگیِ این نوشتهها این افسر اجرایی تغییر کرد. او نوزدهمین فردی بود که بدین گونه خدمت کرد و فرد بیستم جانشین او گردید. نام سرپرست کنونی سیارهای فقط به این دلیل از شما پنهان نگاه داشته شده است، که انسان فانی به این تمایل دارد که هموطنان خارقالعاده و مافوقان فوق بشری خود را مورد تقدیس و احترام قرار دهد، و حتی در زمرۀ خدایان بشمارد.
فرماندار کل مقیم هیچ اتوریتۀ واقعی شخصی در مدیریت امور کره ندارد، به جز به عنوان نمایندۀ بیست و چهار مشاور جروسم. او به عنوان هماهنگ کنندۀ دولت فوق بشری عمل میکند و رئیس مورد احترام و رهبر عموماً به رسمیت شناخته شدۀ موجودات آسمانی است که در یورنشیا عمل میکنند. تمامی رستههای گروههای فرشتگان او را به عنوان مدیر هماهنگ کنندۀ خود تلقی میکنند، در حالی که بینابینیهای متحد، از هنگام عزیمت 1-2-3 اولین که یکی از بیست و چهار مشاور گشت، به راستی به فرمانداران کل پیاپی به عنوان پدران سیارهای خود مینگرند.
اگر چه فرماندار کل اتوریتۀ واقعی و شخصی در سیاره ندارد، هر روزه فرامین و تصمیمات متعددی صادر میکند که توسط کلیۀ شخصیتهای مربوطه به عنوان کلام آخر پذیرفته میشود. او عمدتاً بیشتر به عنوان یک مشاور پدرانه است تا یک حکمران تکنیکی. از برخی جهات او همچون یک پرنس سیارهای عمل میکند، اما دولت او بسیار بیشتر به دولت فرزندان ماتریال شباهت نزدیک دارد.
دولت یورنشیا مطابق ترتیبی که به واسطۀ آن فرماندار کلِ بازگشته به عنوان یک عضو موقت کابینۀ حکمران سیستم که در برگیرندۀ پرنسهای سیارهای است در شوراهای جروسم نمایندگی میشود. هنگامی که ماکیونتا به عنوان قائم مقام پرنس تعیین شد، انتظار میرفت که او جای خود را در شورای پرنسهای سیارهای سِتانیا فوراً به عهده گیرد، اما تاکنون او در این جهت چیزی نشان نداده است.
دولت فوق مادی یورنشیا یک رابطۀ بسیار نزدیک ارگانیک با واحدهای بالاتر جهان محلی ندارد. از جهتی فرماندار کل مقیم، سلوینگتون و نیز جروسم را نمایندگی میکند، زیرا او از سوی بیست و چهار مشاور که مستقیماً نمایندۀ میکائیل و جبرئیل هستند عمل مینماید. و فرماندار سیارهای که شهروند جروسم است، میتواند برای حکمران سیستم به عنوان یک سخنگو عمل نماید. مسئولان کوکبه از طریق یک پسر وراندادک، ناظر ایدنشیا، مستقیماً نمایندگی میشوند.
حاکمیت یورنشیا به واسطۀ تصاحب اختیاری اتوریتۀ سیارهای که مدت کوتاهی پس از شورش سیارهای توسط دولت نرلاشیادک در گذشته صورت گرفت بیشتر پیچیده شده است. هنوز در یورنشیا یک پسر وُراندادک ساکن است. او یک ناظر والامرتبههای ایدنشیا است و در غیاب عمل مستقیم میکائیل، امانتدار حاکمیت سیارهای است. ناظر کنونی والامرتبه (و زمانی نایب حکمران) بیست و سومین نفری است که بدین گونه در یورنشیا خدمت میکند.
گروههای مشخصی از مشکلات سیارهای وجود دارند که هنوز تحت کنترل والامرتبههای ایدنشیا هستند، و در هنگام شورش لوسیفر تحت حوزۀ اختیارات آنها قرار گرفتند. اتوریته در این امور توسط یک پسر وُراندادک اِعمال میشود. او یک ناظر نرلاشیادک است که روابط مشورتی بسیار نزدیکی با سرپرستان سیارهای دارد. سرپرستان نژادی در یورنشیا بسیار فعال هستند، و رئیسان گوناگون گروهی آنها به ناظر وُراندادکِ مقیم که به عنوان مدیر مشورتی آنها عمل میکند به طور غیررسمی وصل هستند.
در هنگام یک بحران سرپرست واقعی و عالیِ دولت، به جز در برخی امور صرفاً روحی، این پسر وُراندادِکِ ایدنشیا میباشد که اکنون مشغول به کار نظارت است. (در این مشکلات منحصر به فرد روحی و در برخی امور صرفاً شخصی به نظر میرسد اتوریتۀ عالی به فرشتۀ اعظم فرمانده که به ستاد فرماندهی ناحیهای آن رسته وصل است و به تازگی در یورنشیا برقرار شده محول شده است.)
یک ناظر والامرتبه از این قدرت برخوردار است که بنا به صلاحدید خود دولت سیارهای را در لحظات بحرانهای جدی سیارهای تصرف کند، و نگاشته شده است که در تاریخ یورنشیا این امر سی و سه بار رخ داده است. در چنین اوقاتی ناظر والامرتبه به عنوان قائم مقام والامرتبه عمل میکند، و روی تمامی سرپرستان و مدیران مقیم سیاره به جز سازمان ناحیهای فرشتگان اعظم اتوریتۀ بیچون و چرا اعمال میکند.
قائم مقامیهای وُراندادک برای سیارات با شورش در انزوا قرار گرفته چیز عجیب و غریبی نیستند، زیرا ممکن است والامرتبهها در هر زمان در امور کرات مسکونی مداخله کنند، و خرد برتر فرمانروایان کوکبه را در امور پادشاهیهای انسانها دخالت دهند.
توصیف دولت واقعی یورنشیا به راستی دشوار است. در راستای خطوط سازماندهی جهان، همچون بخش مقننه، مجریه، و قضاییِ جداگانه، هیچ دولت رسمی وجود ندارد. بیست و چهار مشاور به شاخۀ مقننۀ دولت سیارهای شدن بسیار نزدیک هستند. فرماندار کل یک رئیس اجرایی موقت و مشورتی با قدرت وتو است که ناظر والامرتبه از آن برخوردار است. و مطلقاً هیچ قدرت مرجع قضایی عامل در سیاره وجود ندارد ― بلکه فقط کمیسیونهای میانجیگر.
اکثر مشکلاتی که به سرافیمها و بینابینیها مربوط میشود با رضایت متقابل توسط فرماندار کل مورد داوری قرار میگیرد. اما تمامی احکام او، به جز هنگامی که فرامین بیست و چهار مشاور را اعلام میدارد، در معرض استیناف کمیسیونهای میانجیگر، مسئولین محلی که برای کارکرد سیارهای منصوب شدهاند، و یا حتی حکمران سیستم سِتانیا قرار دارند.
فقدان پرسنل مادیِ یک پرنس سیارهای و نظام مادی یک پسر و دختر نوع آدم به واسطۀ کارکرد ویژۀ سرافیمها و به خاطر خدمات غیرعادی مخلوقات بینابینی بخشاً جبران میشود. فقدان پرنس سیارهای توسط حضور سهگانۀ فرشتگان اعظم، ناظر والامرتبه، و فرماندار کل به گونهای مؤثر جبران میشود.
این دولت سیارهایِ نسبتاً سازمان یافتۀ ناپایدار و تا اندازهای شخصاً مورد سرپرستی واقع شده به دلیل یاریِ زمان اندوز فرشتگان اعظم و مدار پیوسته آمادۀ آنها که به طور بسیار مکرر در وضعیتهای اضطراری سیارهای و دشواریهای اداری مورد استفاده قرار میگیرد بیش از حد انتظار مؤثر است. به لحاظ تکنیکی سیاره هنوز از نظر روحی در مدارهای نرلاشیادک در انزوا قرار دارد، اما در یک وضعیت اضطراری این نارسایی اکنون میتواند از طریق کاربرد مدار فرشتگان اعظم مورد احتراز قرار گیرد. البته از هنگام ریخته شدن روح حقیقت بر روی تمامی انسانها در هزار و نهصد سال پیش، انزوای سیارهای به تک تک انسانها ربط اندکی دارد.
هر روز اداری در یورنشیابا یک گفتگوی مشورتی آغاز می شود که در آن فرماندار کل، رئیس سیارهایِ فرشتگان اعظم، ناظر والامرتبه، سوپرنافیم سرپرست، رئیس حاملین حیات مقیم سیاره، و میهمانان دعوت شده از میان فرزندان والامرتبۀ جهان، یا از میان برخی از دانشجویان دیدارگر که ممکن است بر حسب اتفاق در سیاره اقامت داشته باشند شرکت دارند.
کابینۀ مستقیم اداری فرماندار کل شامل دوازده سرافیم است. آنها رئیسان اجرایی دوازده گروه از فرشتگان ویژه هستند که به عنوان مدیران بلافصل فوق بشریِ پیشرفت و ثبات سیارهای عمل می کنند.
هنگامی که نخستین فرماندار کل به یورنشیا وارد شد، همزمان با ریختن روح حقیقت، او با دوازده گروه از سرافیمهای ویژه همراهی میشد. آنها فارغالتحصیلان سرافینگتون بودند که فوراً به برخی خدمات ویژۀ سیارهای گمارده شده بودند. این فرشتگان والا به عنوان سرافیم ارشد سرپرستی سیاره شناخته شدهاند، و جدا از کنترل فراگیر ناظر والامرتبۀ سیارهای، تحت سرپرستی بلافصل فرماندار کل مقیم هستند.
این دوازده گروه از فرشتگان، در حالی که تحت سرپرستی عمومی فرماندار کل مقیم عمل میکنند، فوراً توسط شورای فرشتگان دوازده نفرۀ سراف، رئیسان عامل هر گروه، سرپرستی میشوند. این شورا همچنین به عنوان کابینۀ داوطلب فرماندار کل مقیم خدمت میکند.
من به عنوان رئیس سیارهایِ سرافیمها سرپرستی این شورای رئیسان فرشتگان سراف را به عهده دارم، و من یک سوپرنافیم داوطلب از رستۀ اولیه هستم که به عنوان جانشین رئیس پیشین گروههای فرشتگان سیاره که در هنگام جدایی کلیگسشیا خطا کرد در یورنشیا خدمت میکنم.
دوازده گروه از سرافیمهای ارشدِ سرپرستی سیارهای به صورت زیر در یورنشیا عمل میکنند:
1- فرشتگان ادواری. اینها فرشتگان عصر حاضر، گروه دورهای هستند. سرپرستی و مدیریت امور هر نسل که متناسب با موزائیک عصری که در آن رخ میدهند طراحی شدهاند، به این خادمان آسمانی سپرده شده است. گروه کنونی فرشتگان ادواری که در یورنشیا خدمت میکنند سومین گروهی است که در طول دورۀ حاضر به سیاره گمارده شده است.
2- فرشتگان پیشرفت. کار آغاز نمودنِ پیشرفت تکاملیِ اعصار متوالی اجتماعی به این سرافیمها محول شده است. آنها توسعۀ روند ذاتی پیشرفت مخلوقات تکاملی را شکوفا میسازند. آنها به گونهای وقفه ناپذیر تلاش میکنند تا چیزها را آنچه که باید باشند بسازند. گروهی که اکنون مشغول به کار است دومین گروهی است که به سیاره تخصیص یافته است.
3- نگاهبانان مذهبی. اینها ”فرشتگان کلیساها“ هستند، کوشاترین نگاهدارندگان آنچه که هست و بوده است. آنها تلاش میکنند که ایدهآلهای آنچه را که به خاطر گذار امن ارزشهای اخلاقی از یک دوره به دورۀ دیگر بقا یافته است حفظ کنند. آنها کیش و مات فرشتگان پیشرفت هستند، و در همان حال به دنبال انتقال ارزشهای جاودان اشکال کهن و در حال گذار به الگوهای نوین و لذا کمتر ثبات یافتۀ اندیشه و رفتار از یک نسل به دیگری میباشند. این فرشتگان برای اشکال معنوی مبارزه میکنند، اما آنها منبع فوق فرقهگرایی و بخشهای بیمعنی جنجالیِ مذهبگرایان متظاهر نیستند. گروهی که اکنون در یورنشیا عمل مینماید پنجمین گروهی است که بدین گونه عمل میکند.
4- فرشتگان زندگی ملت. اینها ”فرشتگان شیپورها“ هستند، مدیران کارکردهای سیاسیِ زندگی ملی یورنشیا. گروهی که اکنون در کنترل فراگیر روابط بینالمللی عمل میکند چهارمین گروهی است که در سیاره خدمت مینماید. به ویژه از طریق خدمت این بخش از فرشتگان سراف است که ”والامرتبهها در پادشاهیهای انسانها“ حکومت میکنند.
5- فرشتگان نژادها. آنهایی که برای حفظ نژادهای تکاملی زمان کار میکنند، صرف نظر از درگیریهای سیاسی و گروهبندیهای مذهبی آنها. در یورنشیا بقایای نُه نژاد بشری وجود دارند که با مردم روزگاران امروز درآمیخته و ترکیب شدهاند. این سرافیمها به طور نزدیک به خدمت سرپرستان نژادی مربوط هستند، و گروهی که اکنون در یورنشیا است، گروه آغازینی است که به زودی بعد از روز پنطیکاست به سیاره تخصیص یافت.
6- فرشتگان آینده. اینها فرشتگان پیشبینی هستند که یک عصر و طرح آینده را برای تحقق چیزهای بهتر یک دورۀ جدید و در حال پیشرفت پیشبینی میکنند؛ آنها آرشیتکتهای اعصار پیاپی هستند. گروهی که اکنون در سیاره است از آغاز دورۀ کنونی در سیاره بدین گونه عمل کرده است.
7- فرشتگان روشنگری. یورنشیا اکنون کمک سومین گروه از سرافیمها را که وقف شکوفایی آموزش سیارهای هستند دریافت میدارد. این فرشتگان به کار آموزش ذهنی و اخلاقی، بدان گونه که به افراد، خانوادهها، گروهها، مدارس، اجتماعات، ملتها، و تمامی نژادها مربوط است، مشغول هستند.
8- فرشتگان سلامتی. اینها خادمان سرافی هستند که به یاری آن عوامل انسانی که وقف ترویج سلامتی و پیشگیری از بیماری هستند تخصیص یافتهاند. گروه کنونی ششمین گروهی است که در طول این دوره خدمت مینماید.
9- سرافیمهای خانه. یورنشیا اکنون از خدمات پنجمین گروه از خادمان فرشته که وقف حفظ و پیشرفت خانه، نهاد بنیادین تمدن بشری، میباشد بهرهمند است.
10- فرشتگان صنعت. این گروه از فرشتگان سراف درگیر ترویج توسعۀ صنعتی و بهبود شرایط اقتصادی در میان مردمان یورنشیا میباشد. این گروه از هنگام اعطای میکائیل هفت بار تغییر یافته است.
11- فرشتگان تفریح. اینها سرافیمهایی هستند که ارزشهای تفریج، مزاح، و استراحت را ترویج میکنند. آنها همواره درصدد ارتقاء سرگرمیهای تفریحی انسان هستند و بدین ترتیب ترویج بهرهوری سودمندتر از فراغت بشری را ترویج میکنند. گروه کنونی سومین گروه از آن رسته است که در یورنشیا خدمت میکند.
12- فرشتگان خدمت فوق بشری. اینها فرشتگانِ فرشتگان هستند، آن سرافیمهایی که به خدمت در کلیۀ زندگیهای دیگر فوق بشری در سیاره، موقت یا دائم، تخصیص یافتهاند. این گروه از هنگام آغاز دورۀ کنونی خدمت کرده است.
هنگامی که این گروههای سرافیمهای ارشد در امور سیاست یا شیوۀ سیارهای توافق ندارند، اختلافات آنها معمولاً توسط فرماندار کل حل و فصل میشود، اما تمامی احکام او بنا بر طبیعت و سنگینیِ موارد مورد اختلاف در معرض استیناف قرار دارند.
هیچیک از این گروههای فرشتگان کنترل مستقیم یا اختیاری روی قلمروهای مأموریت خویش اعمال نمیدارند. آنها نمیتوانند امور قلمرو عمل مربوط به خود را به طور کامل کنترل نمایند، اما میتوانند چنان شرایط سیارهای را تحت کنترل درآورند و طوری شرایط را به هم مرتبط سازند که بتوانند به گونهای مطلوب روی گسترههای فعالیت بشری که به آن وصل هستند تأثیر بگذارند و آنها چنین میکنند.
سرافیمهای ارشدِ سرپرستیِ سیارهای نیروهای بسیاری را برای اجرای مأموریتهای خود به کار میگیرند. آنها به صورت ادارات مرکزی اندیشه پرداز، متمرکز کنندگان کانون ذهنی، و ترویج دهندگان پروژه عمل میکنند. آنها ضمن این که قادر نیستند مفاهیم جدید و بالاتری را به اذهان بشری وارد کنند، اغلب برای شدت بخشیدن به برخی ایدهآلهای بالاتر که در درون یک خرد بشری از پیش پدیدار شده است عمل میکنند.
اما جدا از این ابزار گوناگون عمل مثبت، سرافیمهای ارشد پیشرفت سیارهای را در برابر مخاطرات حیاتی از طریق بسیج، آموزش، و حفظ گروه ذخیرۀ سرنوشت بیمه میکنند. کارکرد اصلی این نیروهای ذخیره تضمین در برابر فروپاشی پیشرفت تکاملی است. آنها دور اندیشیهایی هستند که نیروهای آسمانی در مقابل غافلگیری ایجاد کردهاند؛ آنها تضمین در برابر فاجعه هستند.
گروه ذخیرۀ سرنوشت شامل مردان و زنان زندهای است که به خدمت ویژۀ دولت فوق بشری امور کره پذیرفته شدهاند. این گروه در بر گیرندۀ مردان و زنان هر نسل است که توسط سرپرستان روحی عالم انتخاب شدهاند تا به اجرای کارکرد بخشش و خرد به فرزندان زمان در کرات تکاملی یاری رسانند. در اجرای امور طرحهای فراز، این شیوۀ کلی است که این به کار گرفتنِ مرتبطِ مخلوقات ارادی انسانی را بعد از این که آنها برای به عهده گرفتن این مسئولیتها شایستگی و اعتماد را کسب کردند آغاز کنند. از این رو، به محض این که مردان و زنان با ظرفیت کافی ذهنی، مرتبت کافی اخلاقی، و معنویت لازم در صحنۀ عمل گذرا پدیدار شدند، به سرعت به گروه آسمانی مناسبِ شخصیتهای سیارهای به عنوان انسانهای رابط، یاوران انسانی، گمارده شوند.
هنگامی که موجودات بشری به عنوان پاسداران سرنوشت سیارهای برگزیده میشوند، هنگامی که آنها در طرحهایی که سرپرستان دنیا اجرا میکنند افراد محوری میشوند، در آن هنگام رئیس سیارهای سرافیمها پیوند گذرای آنها را به گروه سرافی تأیید میکند و نگاهبانان شخصی سرنوشت را منصوب میکند تا به همراه این نیروهای ذخیرۀ انسانی خدمت کنند. کلیۀ نیروهای ذخیره از تنظیم کنندگان خود-آگاه برخوردارند، و بیشتر آنها در دایرههای بالاتر کیهانیِ پیشرفت عقلانی و دستیابی روحی عمل میکنند.
انسانهای عالم به دلایل زیرین برای خدمت در گروه ذخیرۀ سرنوشت در کرات مسکونی برگزیده میشوند:
1- ظرفیت ویژه برای تمرین مخفیانه برای مأموریتهای بیشمار محتمل اضطراری در اجرای فعالیتهای گوناگون امور کره.
2- وقف با جان و دل به یک آرمان ویژۀ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، معنوی، یا دیگر، به همراه اشتیاق به خدمت بدون قدردانی و پاداش بشری.
3- برخورداری از یک تنظیم کنندۀ فکر که در پاسخگویی به دشواریهای سیارهای و مقابله با وضعیتهای قریبالوقوع اضطراری کره استعداد خارقالعاده و تجربۀ احتمالی پیش-یورنشیا دارد.
هر بخش از خدمت آسمانی سیارهای مشمول یک گروه ارتباطی از این انسانهای رتبۀ سرنوشت میباشد. هر کرۀ متوسط مسکونی هفتاد گروه جداگانۀ سرنوشت را که از نزدیک به راهبرد فوق بشری کنونیِ امور کره وصل هستند به کار میگیرد. در یورنشیا دوازده گروه ذخیرۀ سرنوشت وجود دارد، یکی برای هر یک از گروههای سیارهایِ دارای سرپرستی سرافی.
دوازده گروه نیروهای ذخیرۀ سرنوشت یورنشیا شامل ساکنان انسانیِ کرهای هستند که برای کارهای بیشمار حیاتی در زمین تمرین داده شدهاند و برای عمل کردن در وضعیتهای محتمل سیارهای در آمادگی به سر میبرند. مجموعۀ این گروه اکنون شامل 962 شخص است. تعداد نفرات کوچکترین گروه 41 تن و بزرگترین آنها 172 تن میباشد. به جز کمتر از بیست تن از شخصیتهای ارتباطی، اعضای این گروه بیهمتا نسبت به آمادگیشان برای کارکرد محتمل در برخی بحرانهای سیارهای کاملاً بیاطلاع هستند. این نیروهای ذخیرۀ انسانی توسط گروهی که به ترتیب به آنها وصل هستند برگزیده میشوند و به همین ترتیب توسط تکنیک ترکیبیِ تنظیم کنندۀ فکر و کارکرد فرشتۀ نگاهبان سراف در اعماق ذهن آموزش و تمرین داده میشوند. شخصیتهای بیشمار آسمانی دیگر بارها در این آموزش ناخودآگاه شرکت میکنند، و در تمامی این آمادگی ویژه بینابینیها خدمات ارزشمند و ضروری را انجام میدهند.
در بسیاری کرات مخلوقات بینابینی ثانویه که بهتر انطباق یافتهاند قادرند به درجات متغیری از تماس با تنظیم کنندگان فکری برخی انسانهای مطلوب برگزیده از طریق تأثیر ماهرانه روی اذهان ذکر شدۀ مورد اقامت دست یابند. (و درست از طریق چنین ترکیب نیک بختانۀ تنظیمات کیهانی بود که این آشکارسازیها به زبان انگلیسی در یورنشیا پدیدار گشتند.) این انسانهای مورد تماس بالقوۀ کرات تکاملی در گروههای بیشمار ذخیره بسیج میشوند، و تا حد مشخصی، از طریق این گروههای کوچکِ شخصیتهای آیندهنگر است که تمدن معنوی پیش میرود و والامرتبهها قادر میشوند در پادشاهیهای انسانها حکومت کنند. مردان و زنان این گروههای ذخیرۀ سرنوشت از طریق کارکرد مداخله کنندۀ مخلوقات بینابینی بدین گونه درجات گوناگونی از تماس را با تنظیم کنندگان خود دارا میباشند؛ اما همین انسانها برای همنوعان خود به قدر اندکی شناخته شدهاند، به جز در آن وضعیتهای نادر اضطراری اجتماعی و حالات فوقالعادۀ روحی که این شخصیتهای ذخیره برای پیشگیری از تلاشی فرهنگ تکاملی یا نابودی نور حقیقت زنده در آن عمل میکنند. در یورنشیا این نیروهای ذخیرۀ سرنوشت به ندرت در صفحات تاریخ بشری جلوهگر شدهاند.
افراد ذخیره به گونهای ناخودآگاه به عنوان نگهدارندگان اطلاعات ضروری سیارهای عمل میکنند. بارها به دنبال مرگ یک فرد ذخیره، از طریق ارتباط دو تنظیم کنندۀ فکر، انتقال برخی اطلاعات حیاتی از ذهن فرد ذخیرۀ در حال مردن به یک جانشین جوانتر انجام میشود. تنظیم کنندگان بدون شک از طریق بسیاری راههای دیگر که برای ما ناشناخته است در ارتباط با این گروه ذخیره عمل میکنند.
در یورنشیا گروه ذخیرۀ سرنوشت، گر چه هیچ سرپرست دائمی ندارد، از شوراهای دائمی خود برخوردار است که سازمان اداره کنندۀ آن را تشکیل میدهند. اینها شامل شورای قضایی، شورای اصالت تاریخی، شورای حاکمیت سیاسی، و بسیاری دیگر میشوند. گاه به گاه مطابق سازماندهی گروه، سرپرستان افتخاری (انسانی) کل گروه ذخیره توسط این شوراهای دائم برای کارکرد مشخص مأموریت یافتهاند. طول مدت دوران تصدی این رئیسان ذخیره معمولاً چند ساعت است که به انجام یک کار مشخص محدود است.
گروه ذخیرۀ یورنشیا بزرگترین عضویت خود را در روزگاران آدمیها و آندیها داشت، و با رقیق شدن خون بنفش به طور بیوقفه کاهش یافت و در حدود زمان پنطیکاست به نقطۀ پایین خود رسید، و از آن هنگام عضویت گروه ذخیره به طور پیوسته افزایش یافته است.
(اکنون تعداد نفرات گروه ذخیرۀ کیهانیِ شهروندان جهان – آگاه در یورنشیا بیش از هزار انسان است که بینش شهروندی کیهانی آنها به مراتب فراتر از گسترۀ منزلگاه زمینی آنها است، اما برای من قدغن است که طبیعت واقعی کارکرد این گروه بینظیر از موجودات زندۀ بشری را آشکار سازم.)
انسانهای یورنشیا نباید اجازه دهند انزوای نسبی روحیِ کرهشان از برخی مدارهای جهان محلی یک احساس ترک شدگی کیهانی یا یتیم بودن سیارهای را ایجاد کند. در سیاره یک سرپرستی بسیار قطعی و مؤثر فوق بشری از امور کره و سرنوشتهای بشری عمل میکند.
اما این حقیقت دارد که شما در بهترین حالت فقط میتوانید یک ایدۀ ناکافی از یک دولت ایدهآل سیارهای داشته باشید. از هنگام روزگاران آغازین پرنس سیارهای، یورنشیا از ناکامیِ طرح الهیِ رشد کره و توسعۀ نژادی رنج برده است. کرات مسکونی وفادار سِتانیا همانند یورنشیا حکمرانی نمیشوند. با این وجود، دولتهای سیارهایِ شما در مقایسه با سایر کرات منزوی آنقدر دون پایه نبودهاند؛ فقط میتوان گفت یک یا دو کره ممکن است بدتر باشند، و یک تعداد اندکی ممکن است قدری بهتر باشند، اما اکثریت در یک سطح برابری با شما قرار دارند.
به نظر نمیرسد کسی در جهان محلی بداند چه وقت وضعیت نامشخص دولت سیارهای پایان خواهد یافت. ملک صادقهای نبادان به این نظر تمایل دارند که تا هنگام ورود دوم شخصی میکائیل به یورنشیا تغییر اندکی در دولت و سرپرستی سیارهای رخ خواهد داد. بدون شک در این هنگام، اگر نه از پیش، تغییرات گستردهای در مدیریت سیارهای به مورد اجرا در خواهد آمد. اما در رابطه با طبیعت این تغییراتِ سرپرستی کره به نظر نمیرسد کسی قادر باشد حتی حدس بزند. در تمامی تاریخ کرات مسکونی جهان نبادان هیچ پیشینهای برای چنین رخدادی وجود ندارد. در میان بسیاری چیزها در رابطه با دولت آیندۀ یورنشیا که فهم آن دشوار است، یک چیز چشمگیر مکان یک مدار و ستاد مرکزی ناحیهایِ فرشتگان اعظم در سیاره است.
کرۀ منزوی شما در رایزنیهای جهان فراموش نشده است. یورنشیا یک یتیم کیهانی نیست که با گناه بدنام شده باشد و به سبب شورش از مراقبت الهی کنار گذاشته شده باشد. از یوورسا تا سلوینگتون و تا جروسم، حتی در هاونا و در بهشت، آنها همگی میدانند ما اینجا هستیم؛ و شما انسانها که اکنون در یورنشیا اقامت دارید درست همانقدر به گونهای مهرآمیز عزیز شمرده میشوید و درست همانقدر به گونهای وفادارانه مورد مراقبت هستید که گویا کره هرگز توسط یک پرنس سیارهای عهد شکن مورد خیانت واقع نشده بود، و حتی بیشتر اینطور است. این برای ابد حقیقت دارد، ”خود پدر شما را دوست دارد.“
[ارائه شده توسط رئیس سرافیمها که مقیم یورنشیا است.]
با خدای پدر، فرزندی رابطهای بزرگ است. با ایزد متعال، دستاورد پیش درآمد مرتبت است — فرد باید کاری انجام دهد و نیز چیزی باشد.
اگر به خاطر توانایی ذاتی تمامی اذهان بالا یا پایین برای شکل دادن یک چارچوب جهانی نبود که بتوانند در آن فکر کنند، هوشمندیهای جزئی، ناکامل، و در حال تکامل در جهان بنیادین ناتوان میبودند و قادر نبودند نخستین الگوی منطقی فکری را شکل دهند. اگر ذهن نتواند نتایج را درک کند، اگر نتواند در منشأهای راستین رخنه کند، پس چنین ذهنی به گونهای قطعی نتایجی را بدیهی خواهد پنداشت و منشأهایی را ابداع خواهد کرد که ممکن است ابزاری برای اندیشۀ منطقی در درون چارچوب این فرضیات ذهن ساخته داشته باشد. و در حالی که این چارچوبهای جهانی برای اندیشۀ مخلوق برای کنشهای منطقی عقلانی ضروری هستند، بدون استثنا، آنها به درجات بیشتر یا کمتر خطا میباشند.
چارچوبهای بینشی جهان فقط به طور نسبی حقیقی هستند؛ آنها چوب بستهای قابل استفادهای هستند که باید سرانجام در برابر بسط در حال افزایش درک کیهانی راه باز کنند. فهم حقیقت، زیبایی، و نیکی، اخلاقیات، نیک کرداری، وظیفه، عشق، ربانیت، منشأ، وجود، مقصود، سرنوشت، زمان، فضا، حتی الوهیت، فقط به طور نسبی حقیقی هستند. خداوند بسیار بسیار بیشتر از یک پدر است، اما پدر والاترین برداشت انسان از خداوند است؛ با این وجود، پدر و فرزند توصیف نمودن رابطۀ آفریننده – آفریده از طریق آن برداشتهای فوق انسانی از الوهیت که در اروانتان، در هاونا، و در بهشت به دست خواهند آمد افزایش خواهد یافت. انسان باید در یک چارچوب جهانی انسانی فکر کند، اما این بدین معنی نیست که او نمیتواند چارچوبهای دیگر و بالاتری را تصور کند که در آن اندیشه میتواند به وقوع پیوندد.
به منظور تسهیل درک انسانی از جهان جهانها، سطوح متنوع واقعیت کیهانی به صورت متناهی، ابسونایت، و مطلق نام یافتهاند. از میان اینها فقط مطلق به طور کامل جاودانه و به راستی وجودگرا است. ابسونایتها و متناهیها مشتقها، تغییرات، قید و شرطها، و کاهشهای واقعیتِ مطلقِ منشأ و آغازینِ بیکرانی هستند.
قلمروهای متناهی به واسطۀ مقصود جاودان خداوند وجود دارند. مخلوقات متناهی، بالا و پایین، ممکن است تئوریهایی را پیشنهاد کنند، و در رابطه با ضرورت متناهی در نظام کیهانی، چنین کردهاند، اما در تحلیل نهایی به این دلیل وجود دارند که خداوند چنین خواسته است. جهان نمیتواند توضیح داده شود، و یک مخلوق متناهی نیز نمیتواند بدون رجوع به کارکردهای پیشین و خواست پیش موجود موجودات نیایی، آفرینندگان یا به وجود آورندگان، یک دلیل منطقی برای وجود شخص خودش ارائه کند.
از دیدگاه وجودگرایانه، هیچ چیز جدید نمیتواند در سرتاسر کهکشانها رخ دهد، زیرا تکمیلِ بیکرانیِ ذاتیِ در من هستم برای ابد در هفت مطلق موجود است، به طور کارکردی با سهگانگی مربوط است، و به گونهای قابل انتقال با الوهیت سهگانه مرتبط است. اما این واقعیت که بیکرانی بدین گونه به طریقی وجودگرایانه در این ارتباطات مطلق حضور دارد به هیچ وجه این را غیرممکن نمیسازد که تجارب نوین کیهانی تحقق یابند. از دیدگاه یک مخلوق متناهی، بیکرانی شامل بسیاری چیزها است که بالقوه هستند، چیزهای زیادی که در ردۀ یک احتمال آینده هستند، به جای این که یک واقعیت کنونی باشند.
ارزش، یک عنصر بیهمتا در واقعیت جهان است. ما نمیفهمیم چطور ارزش هر چیز بیکران و الهی میتواند احتمالاً افزایش یابد. اما ما کشف میکنیم که حتی در روابط الوهیت بیکران، معانی اگر افزایش نیابند، میتوانند تغییر یابند. برای جهانهای تجربی حتی ارزشهای الهی از طریق درک افزایش یافتۀ معانیِ واقعیت به صورت واقعیات افزایش مییابند.
تمامی طرح آفرینش و تکامل جهانی در کلیۀ سطوح تجربی ظاهراً یک امر تبدیل چیزهای بالقوه به واقعیات است؛ و این دگردیسی به همان اندازه به قلمروهای توانمندی فضا، توانمندی ذهن، و توانمندی روح مربوط است.
روش ظاهری که از طریق آن احتمالات کیهان به وجود واقعی آورده میشوند از سطح تا سطح فرق میکند. این تکامل تجربی در متناهی و منتج شدن تجربی در ابسونایت است. بیکرانی وجودگرایانه به راستی در تمامی شمولِ خود کامل است، و این شمولِ کامل خود لزوماً باید حتی احتمال تجربۀ تکاملی متناهی را در بر گیرد. و احتمال برای این رشد تجربی از طریق روابط الوهیت سهگانه که روی متعال تأثیر میگذارد یک واقعیت جهان میشود.
کیهان مطلق به طور نظری بدون حد و مرز است. تعریف کردن گستره و طبیعت این واقعیت آغازین، قید و شرط قائل شدن برای بیکرانی و کاهش دادن مفهوم خالص جاودانگی است. ایدۀ بیکران – جاودانه، جاودانه – بیکران، کامل در گستره و مطلق در واقعیت است. در گذشته، حال، یا آیندۀ یورنشیا هیچ زبانی وجود ندارد که برای بیان واقعیت بیکرانی یا بیکرانی واقعیت کافی باشد. انسان، که یک مخلوق متناهی در یک کیهان نامتناهی است، باید خود را با اندیشههای تحریف شده و پنداشتهای کاهش یافتۀ آن وجود نامحدود، لایتناهی، بدون آغاز، و بدون پایانی که فهمش به راستی فراتر از توانش است قانع سازد.
ذهن هرگز نمیتواند امید داشته باشد که ابتدا بدون تلاش برای شکستن یگانگی چنین واقعیتی مفهوم یک مطلق را درک کند. ذهن یگانه کنندۀ تمامی واگراییها است، اما در شرایط فقدان این واگراییها، ذهن هیچ مبنایی برای تلاش در تدوین مفاهیم قابل فهم نمییابد.
ایستاییِ آغازینِ بیکرانی پیش از تلاشهای انسان برای فهم این امر تقسیم کردن به اجزا را لازم میدارد. در بیکرانی یک یگانگی وجود دارد که در این مقالات به عنوان من هستم بیان شده است — نخستین پنداشت ذهن مخلوق. اما یک مخلوق هیچگاه نمیتواند بفهمد چگونه است که این یگانگی به دوگانگی، سهگانگی، و تنوع تبدیل میشود، در حالی که با این حال به عنوان یگانگی کامل باقی میماند. انسان با یک مشکل مشابه مواجه میشود، آنگاه که درنگ میکند تا الوهیت تقسیم ناشدۀ تثلیث را در کنار شخصیتیابی جمعی خداوند مورد تعمق قرار دهد.
فقط فاصلۀ انسان از بیکرانی است که موجب میشود این مفهوم به صورت یک لغت بیان شود. در حالی که بیکرانی از یک نظر یگانگی است، از سوی دیگر آن تنوع بدون پایان یا حد و مرز است. بیکرانی، آنطور که توسط موجودات هوشمند متناهی مشاهده میشود، حداکثرِ پارادوکس فلسفۀ مخلوق و متافیزیکِ متناهی است. اگر چه طبیعت معنوی انسان در تجربۀ نیایش به پدر که بیکران است میرسد، ظرفیت درک عقلانی انسان به واسطۀ درک حداکثر ایزد متعال به پایان میرسد. فراتر از متعال، مفاهیم به طور فزاینده نامها هستند؛ آنها کمتر و کمتر القاب راستین واقعیت هستند؛ آنها بیشتر و بیشتر برآورد مخلوق از فهم متناهی به سوی فوق متناهی هستند.
یک مفهوم بنیادین سطح مطلق شامل پنداشتی است که سه فاز دارد:
1- آغازین. مفهوم کامل اولین منبع و مرکز، آن تجلی منبع من هستم که تمامی واقعیت منشأ در آن دارد.
2- واقعی. وحدت سه مطلق واقعیت، منابع و مراکز دوم، سوم، و بهشت. این الوهیت سهگانۀ پسر جاودان، روح بیکران، و جزیرۀ بهشت در بر گیرندۀ آشکارسازی واقعیِ آغازین بودن اولین منبع و مرکز است.
3- بالقوه. یگانگیِ سه مطلقِ بالقوگی، مطلقهای الوهیت، کامل، و جهانی. این الوهیت سهگانۀ بالقوگیِ وجودگرا در بر گیرندۀ آشکارسازی بالقوۀ آغازین بودن اولین منبع و مرکز است.
رابطۀ متقابل آغازین، واقعی، و بالقوه موجب تنش در محدودۀ بیکرانی میشود که به احتمال رشد تمامی جهان میانجامد؛ و رشد، سرشت هفتگانه، متعال، و غائی است.
در ارتباط مطلقهای الوهیت، جهانی، و کامل، بالقوگی مطلق است، در حالی که واقعیت در حال پدیداری است؛ در ارتباط منابع و مراکز دوم، سوم، و بهشت، واقعیت مطلق است، در حالی که بالقوگی در حال پدیداری است؛ در آغازین بودن اولین منبع و مرکز، ما نمیتوانیم بگوییم که واقعیت یا بالقوگی موجود یا در حال پدیداری است — پدر هست.
از دیدگاه زمان، واقعی آن است که بوده و هست؛ بالقوه آن است که دارد میشود و خواهد بود؛ آغازین بودن آن است که هست. از دیدگاه ابدیت، تفاوتهای میان آغازین، واقعی، و بالقوه بدین گونه نمایان نیستند. این کیفیتهای سهگانه در سطوح بهشت – ابدیت چنان قابل تمیز دادن نیستند. در ابدیت همه چیز هست — فقط همه چیز هنوز در زمان و فضا آشکار نشده است.
از دیدگاه یک مخلوق، واقعیت ماده است، بالقوگی ظرفیت است. واقعیت در مرکزیترین نقطه وجود دارد و از آنجا به بیکرانی پیرامون گسترش مییابد؛ بالقوگی از پیرامون بیکرانی به سوی درون میآید و در مرکز تمامی چیزها تلاقی میکند. آغازین بودن آن است که ابتدا موجب حرکات دوگانۀ چرخۀ دگردیسی واقعیت از بالقوگیها به واقعیات و بالقوه ساختنِ واقعیات موجود میشود و سپس آنها را متعادل میسازد.
سه مطلقِ بالقوگی در سطح کاملاً جاودان کیهان عمل میکنند، از این رو هرگز در سطوح زیرمطلق بدین گونه عمل نمیکنند. الوهیت سهگانۀ بالقوگی در سطوح فرود یابندۀ واقعیت با غائی و در متعال تجلی مییابد. بالقوه ممکن است نتواند در رابطه با یک بخش در یک سطح زیرمطلق در زمان واقعیت یابد، اما هرگز در جمع چنین نیست. خواست خداوند در نهایت حاکم میشود، نه همیشه در رابطه با فرد اما به گونهای تغییرناپذیر در رابطه با جمع.
در سهگانگیِ واقعیت است که وجودهای کیهان مرکز خویش را دارا میباشند؛ چه روح، ذهن، یا انرژی باشد، همگی در این ارتباط پسر، روح، و بهشت متمرکزند. شخصیت پسرِ روحی الگوی اصلی برای تمامی شخصیتها در سرتاسر تمامی جهانها است. جوهر جزیرۀ بهشت آن الگوی بنیادین است که هاونا یک آشکارسازی کامل، و ابرجهانها یک آشکارسازی در حال کمال آن هستند. عامل مشترک در همان حال فعال سازی ذهنی انرژی کیهانی، آفریدن مفهوم هدف روحی، و تلفیق علتها و معلولهای دقیقاً حساب شدۀ سطوح مادی با مقاصد و انگیزههای ارادیِ سطح معنوی است. در یک جهان متناهی و برای آن پسر، روح، و بهشت در غائی و بنا بر او، آنطور که او در متعال مشروط میشود و در او شایستگی مییابد، عمل میکنند.
واقعیتِ (الوهیت) آن است که انسان در صعود به بهشت در جستجوی آن است. بالقوگیِ (ربانیت بشری) آن است که انسان در آن جستجو تکامل مییابد. آغازین آن است که وجود مشترک و ادغام انسان واقعی، انسان بالقوه، و انسان جاودانه را میسر میسازد.
پویایی نهایی کیهان به انتقال مداوم واقعیت از بالقوگی به فعلیت مربوط است. در تئوری، ممکن است برای این دگردیسی پایانی وجود داشته باشد، اما در واقع، این غیرممکن است، زیرا بالقوه و واقعی هر دو در گسترۀ آغازین (من هستم) هستند، و این تعیین هویت برای همیشه این را غیرممکن میسازد که حدی برای پیشرفت تکاملی جهان قائل شد. هر چه که با من هستم تعیین هویت شود هرگز نمیتواند پایانی برای پیشرفت بیابد زیرا واقعیت پتانسیلهای من هستم مطلق است، و بالقوگیِ واقعیات من هستم نیز مطلق است. همیشه واقعیتها راههای جدیدی از درک بالقوگیهایی که تا این هنگام غیرممکن بودند خواهند گشود — هر تصمیم بشری نه تنها یک واقعیت نو در تجربۀ بشری تحقق میبخشد بلکه همچنین یک ظرفیت نوینی برای رشد بشر میگشاید. انسان در هر کودکی زندگی میکند، و پیشگام مورانشیا در انسان خداشناس بالغ سکونت دارد.
سکون در رشد هرگز نمیتواند در تمام کیهان پدیدار شود، زیرا مبنای رشد — واقعیات مطلق — کامل است، و زیرا احتمالات رشد — پتانسیلهای مطلق — نامحدود هستند. از یک نقطه نظر عملی فیلسوفان جهان به این نتیجه رسیدهاند که هیچ چیز به نام پایان وجود ندارد.
از یک دیدگاه محدود، در واقع پایانهای بسیاری وجود دارند، پایانهای بسیاری از فعالیتها، اما از یک نقطه نظر بزرگتر در یک سطح بالاتر جهان، هیچ پایانی وجود ندارد، صرفاً گذار از یک فاز از رخدادها به دیگری. رویدارنگاری عمدۀ جهان بنیادین درگیر چندین عصر جهان است، اعصار هاونا، ابرجهان، و جهان بیرونی. اما حتی این بخشهای پایهایِ تسلسل روابط نمیتواند بیش از نشانههای نسبی در شاهراه بیپایان ابدیت باشد.
رخنۀ نهایی حقیقت، زیبایی، و نیکیِ ایزد متعال فقط میتواند آن کیفیتهای ابسونایتی حاوی ربانیت غائی را برای مخلوق در حال پیشرفت بگشاید که ورای سطوح برداشت حقیقت، زیبایی، و نیکی هستند.
هر بررسی منشأهای خدای متعال باید با تثلیث بهشت آغاز شود، زیرا تثلیث الوهیت آغازین است، در حالی که متعال الوهیت منتج شده است. هر بررسی رشد متعال باید الوهیت سهگانۀ وجودگرا را مورد ملاحظه قرار دهد، زیرا آنها تمامی واقعیت مطلق و تمامی بالقوگی نامتناهی را (در تلفیق با اولین منبع و مرکز) در بر میگیرند. و متعالِ تکاملی کانون ارادی در حال اوج و شخصیِ دگردیسی — دگرگونیِ — پتانسیلها به واقعیات در سطح متناهی وجود میباشد. دو الوهیت سهگانه، واقعی و بالقوه، تمامیت روابط متقابل رشد را در جهانها در بر میگیرند.
منبع متعال در تثلیث بهشت — الوهیت جاودانه، واقعی، و تقسیم ناشده — میباشد. متعال در ابتدای همه یک شخص روحی است، و این شخص روحی از تثلیث میآید. اما ثانیاً متعال یک الوهیت رشد — رشد تکاملی — است، و این رشد از دو الوهیت سهگانه، واقعی و بالقوه، ناشی میشود.
اگر درک این امر مشکل باشد که الوهیتهای سهگانۀ نامتناهی میتوانند در سطح متناهی عمل کنند، درنگ کنید و این امر را مورد ملاحظه قرار دهید که خودِ بینهایت بودن آنها باید در خود بالقوگیِ متناهی را دارا باشد؛ بیکرانی تمامی چیزها را در بر میگیرد و از پایینترین و شایستهترین وجود متناهی تا بالاترین واقعیات و مطلق تمام عیار امتداد مییابد.
درک این امر آنقدر دشوار نیست که نامتناهی در بر گیرندۀ متناهی است، همان گونه که فهم آن دشوار نیست که این نامتناهی درست چگونه به متناهی آشکار میشود. اما تنظیم کنندگان فکر که در انسان فانی سکونت دارند یکی از دلایل جاودانهای هستند که حتی خداوند مطلق (به عنوان مطلق) در واقع میتواند با حتی دونترین و ناچیزترین مخلوقات ارادی جهان تماس مستقیم برقرار سازد و چنین میکند.
الوهیتهای سهگانه که به طور جمعی واقعی و بالقوه را در بر میگیرند در پیوند با ایزد متعال در سطح متناهی آشکار میشوند. تکنیک این آشکار شدن هم مستقیم و هم غیرمستقیم است: مستقیم تا آنجا که روابط الوهیت سهگانه به طور مستقیم در متعال نتیجه مییابند و غیرمستقیم تا آنجا که از طریق سطح منتج شدۀ ابسونایت مشتق شدهاند.
واقعیت متعال، که تمامیت واقعیت متناهی است، در جریان رشد دینامیک میان پتانسیلهای کاملِ فضای بیرونی و واقعیتهای کامل در مرکز تمامی چیزها است. از این رو قلمرو متناهی از طریق همکاری عوامل ابسونایتِ بهشت و شخصیتهای آفرینندۀ متعال زمان تحقق مییابد. عمل به سرانجام رساندن احتمالات ناکاملِ سه مطلق بزرگ بالقوه کارکرد ابسونایتِ آرشیتکتهای جهان بنیادین و همکاران تعالیگرای آنها است. و هنگامی که این سرانجامها به یک نقطۀ مشخص بلوغ دست یافتند، شخصیتهای متعال آفریننده از بهشت خارج میشوند تا درگیر کار طولانی مدت آوردن جهانهای در حال تکامل به صورت وجود واقعی شوند.
رشد تعالیت از الوهیتهای سهگانه سرچشمه مییابد؛ شخص روحیِ متعال، از تثلیث؛ اما امتیازات قدرت قادر متعال مبتنی بر موفقیتهای ربانی خدای هفتگانه است، در حالی که پیوند امتیازات قدرت قادر متعال با شخص روحی خدای متعال از طریق خدمت عامل مشترک که ذهن متعال را به عنوان عامل پیوند در این الوهیت تکاملی عطا نمود رخ میدهد.
ایزد متعال برای واقعیت طبیعت شخصی و روحی خود مطلقاً به وجود و عمل تثلیث بهشت وابسته است. در حالی که رشد متعال یک امر رابطۀ الوهیت سهگانه است، شخصیت روحی خدای متعال به تثلیث بهشت وابسته است و از آن ناشی شده است. تثلیث بهشت به عنوان مرکز و منبع مطلق ثبات کامل و بیکران که رشد تکاملی متعال به طور تدریجی حول آن آشکار میشود همواره باقی میماند.
کارکرد تثلیث به کارکرد متعال مربوط است، زیرا تثلیث در تمام (جمعِ) سطوح، از جمله سطح کارکرد تعالیت، کارکرد دارد. اما همانطور که عصر هاونا به عصر ابرجهانها راه میبرد، کنش قابل تشخیص تثلیث نیز به عنوان آفرینندۀ بلافصل به کنشهای خلاق فرزندان الوهیتهای بهشت راه میبرد.
الوهیت سهگانۀ واقعیت به کنش در ادوار بعد از هاونا به طور مستقیم ادامه میدهد؛ جاذبۀ بهشت واحدهای بنیادین وجود مادی را در دست دارد. جاذبۀ روحی پسر جاودان روی ارزشهای بنیادین وجود روحی به طور مستقیم عمل میکند، و جاذبۀ ذهنی عامل مشترک تمامی معانی حیاتی وجود عقلانی را به گونهای خطاناپذیر در چنگال دارد.
اما همینطور که هر مرحلۀ فعالیت خلاق از میان فضای نقشه برداری نشده پیش میرود، دورتر و دورتر جدا از عمل مستقیم توسط نیروهای خلاق و شخصیتهای الهیِ مکان استقرار مرکزی — جزیرۀ مطلق بهشت و الوهیتهای بیکران که در آن اقامت دارند — عمل میکند و وجود دارد. از این رو این سطوح متوالیِ وجود کیهانی به رخدادهای حیطۀ سه بالقوگی مطلق بیکرانی به طور فزاینده وابسته میشوند.
ایزد متعال در بر گیرندۀ احتمالات خدمت کیهانی است که ظاهراً در پسر جاودان، روح بیکران، یا واقعیتهای غیرشخصیِ جزیرۀ بهشت تجلی نیافتهاند. این بیانیه با ملاحظۀ درخور برای مطلق بودن این سه واقعیت بنیادین گفته شده است، اما رشد متعال نه تنها مبتنی بر این واقعیتهای الوهیت و بهشت است بلکه همچنین شامل رخدادهایی است که در حیطۀ مطلقهای الوهیت، جهانی، و کامل میباشند.
همینطور که آفرینندگان و مخلوقات جهانهای در حال تکامل به خداگونگی دست مییابند، نه تنها متعال رشد میکند، بلکه در نتیجۀ چیرهدستی آفریده و آفریننده در زمینۀ احتمالات متناهی جهان بزرگ این الوهیت متناهی نیز رشد را تجربه میکند. حرکت متعال دوگانه است: به شدت به سوی بهشت و الوهیت، و به طور گسترده به سوی بیکرانیِ مطلقهای بالقوه.
در عصر کنونی جهان این حرکت دوگانه در شخصیتهای فرود یابنده و فراز یابندۀ جهان بزرگ آشکار میشود. شخصیتهای متعالی آفریننده و کلیۀ همکاران الهی آنها منعکس کنندۀ حرکت بیرونی و ناهمگرای متعال هستند، در حالی که رهنوردان فراز یابنده از هفت ابرجهان نشانگر گرایش درونگرا و همگرای تعالیت هستند.
الوهیت متناهی همیشه در جستجوی همبستگی دوگانه است، درونگرا به سوی بهشت و الوهیتهای آن و برونگرا به سوی بینهایت و مطلقهای آن. فوران قدرتمند ربانیت بهشت – خلاق که در پسران آفریننده شخصیت مییابد و در کنترلگران نیرو قدرت مییابد، نشانگر برون ریزی عظیم تعالیت به داخل قلمروهای بالقوگی است، در حالی که حرکت بیپایان مخلوقات فرازگرای جهان بزرگ شاهد درون ریزیِ قدرتمند تعالیت به سوی یگانگی با الوهیت بهشت است.
موجودات بشری یاد گرفتهاند که حرکت چیز نامرئی ممکن است گاهی اوقات از طریق مشاهدۀ تأثیرات آن روی چیز مرئی قابل تشخیص باشد؛ و ما در جهانها مدتها است که یاد گرفتهایم به حرکات و گرایشات تعالیت از طریق مشاهدۀ پیامدهای این تکاملها در شخصیتها و الگوهای جهان بزرگ پی ببریم.
اگر چه ما مطمئن نیستیم، باور داریم که به عنوان یک انعکاس متناهیِ الوهیت بهشت، متعال درگیر یک پیشرفت جاودانه به داخل فضای بیرونی است؛ اما این ایزد متعال به عنوان یک ویژگی سه بالقوۀ مطلق فضای بیرونی برای ابد در صدد انسجام بهشتی است. و به نظر میرسد که این حرکات دوگانه توجیه کنندۀ بیشتر فعالیتهای بنیادین در جهانهای سازمان یافتۀ کنونی باشند.
در الوهیت متعال، من هستمِ پدر به رهایی نسبتاً کامل از محدودیتهای ذاتی در بیکرانی مرتبت، بیکرانی وجود، و مطلق بودن طبیعت دست یافته است. اما خدای متعال فقط از طریق قرار گرفتن در معرض ویژگیهای تجربیِ کارکرد جهانی از کلیۀ محدودیتهای موجود رهایی یافته است. خدای متناهی، در دستیابی به ظرفیت تجربه، همچنین تابع ضرورت آن میشود؛ قادر متعال، در دستیابی به رهایی از بیکرانی، با موانع زمان رو به رو میشود؛ و متعال به عنوان یک پیامد ناکامل بودنِ وجود و ناکامل بودنِ طبیعت، نامطلق بودنِ وجود، فقط میتواند رشد و تکامل را بشناسد.
تمامی این امر باید مطابق طرح پدر باشد، که پیشرفت متناهی را بر تلاش، موفقیت مخلوق را بر پشتکار، و رشد شخصیت را بر ایمان مبتنی ساخته است. پدر بدین گونه از طریق مقدر ساختن تجربه و تکامل متعال برای مخلوقات متناهی این را ممکن ساخته است که در جهانها وجود داشته باشند، و از طریق پیشرفت تجربی، روزگاری به ربانیت تعالیت دست یابند.
تمامی واقعیت، از جمله متعال، و حتی غائی، به جز ارزشهای کامل هفت مطلق، نسبی است. واقعیت تعالیت مبتنی بر نیروی بهشت، شخصیت پسر، و عمل مشترک است، اما رشد متعال در بر گیرندۀ مطلق الوهیت، مطلق کامل، و مطلق جهانی است. و این الوهیتِ ترکیب کننده و یگانهساز — خدای متعال — تجلی سایۀ متناهی است که از طریق یگانگیِ بینهایتِ طبیعت غیرقابل جستجوی پدر بهشتی، اولین منبع و مرکز، بر سرتاسر جهان بزرگ افکنده شده است.
تا حدی که الوهیتهای سهگانه مستقیماً در سطح متناهی عمل میکنند، روی متعال که کانون متمرکز الوهیت و حاصل جمع کیهانیِ کیفیتهای متناهیِ طبیعتهای مطلق واقعی و مطلق بالقوه میباشد، تأثیر میگذارند.
تثلیث بهشت اجتناب ناپذیری مطلق محسوب میشود؛ هفت روح استاد ظاهراً اجتناب ناپذیریهای تثلیث هستند؛ واقعیتیابیِ نیرویی – ذهنی – روحی – شخصیتیِ متعال باید اجتناب ناپذیریِ تکاملی باشد.
به نظر نمیرسد خدای متعال در بیکرانی کامل اجتناب ناپذیر باشد، اما به نظر میرسد او در تمامی سطوحِ نسبیت باشد. او متمرکز کنندۀ کانونی، خلاصه کننده، و در برگیرندۀ اجتناب ناپذیر تجربۀ تکاملی است، و نتایج این شیوۀ درک واقعیت در طبیعتِ الوهیتش را به گونهای مؤثر یگانه میسازد. و به نظر میرسد او تمامی این کار را به مقصود کمک به پدیداریِ نتیجۀ اجتناب ناپذیر، تجلی فوق تجربه و فوق متناهیِ خدای غائی انجام دهد.
ایزد متعال نمیتواند بدون ملاحظۀ منبع، کارکرد، و سرنوشت به طور کامل مورد قدردانی واقع شود: رابطه با تثلیث آغازین، جهانِ فعالیت، و غایت تثلیثِ سرنوشت بلافصل.
متعال از طریق روند جمعبندی تجربۀ تکاملی متناهی را به ابسونایت وصل میکند، حتی به آن گونه که ذهن عامل مشترک معنویت الهی پسر شخصی را با انرژیهای تغییرناپذیر الگوی بهشت در هم میآمیزد، و همانطور که حضور مطلق جهانی کنش الوهیت را با واکنش کامل یگانه میسازد. و این یگانگی باید یک آشکارسازی کارکرد کشف ناشدۀ یگانگیِ آغازینِ اولین پدرِ علت و منبع الگوی تمامی چیزها و تمامی موجودات باشد.
[مسئولیت این مقاله به عهدۀ یک پیامآور توانمند است که موقتاً در یورنشیا اقامت دارد.]
اگر انسان تشخیص میداد که آفرینندگانش — سرپرستان بلافصل او — ضمن این که الهی هستند متناهی نیز میباشند، و این که خدای زمان و فضا یک الوهیت در حال تکامل و نامطلق است، در آن صورت ناهمسازیهای نابرابریهای گذرا دیگر پارادوکسهای ژرف مذهبی نمیشدند. دیگر ایمان مذهبی با ترویج ظاهر آراستۀ اجتماعی در میان نیکبختان بیمقدار نمیشد، ضمن این که کاربردش در میان قربانیان نگونبختِ محرومیت اجتماعی فقط تشویق بیتوجهی نسبت به لذاّت دنیوی باشد.
هنگام نظارۀ کرات بدیعاً کامل هاونا، هم خردمندانه و هم منطقی است که باور کنیم توسط یک آفرینندۀ کامل، بیکران، و مطلق ساخته شدهاند. اما همان خرد و منطق در هنگام نظارۀ آشوب، عدم کمال، و بیعدالتیهای یورنشیا، هر موجود صادق را وا میدارد نتیجهگیری کند که دنیای شما توسط آفرینندگانی که زیرمطلق، پیشبیکران، و غیر از کاملند ساخته شده و اداره میشود.
رشد تجربی بر شراکت آفریده - آفریننده دلالت دارد — شراکت خداوند و انسان. رشد ویژگی الوهیت تجربی است: هاونا رشد نکرد؛ هاونا هست و همیشه بوده است. هاونا مثل خدایان جاودان که منبع آن میباشند وجودگرا است. اما رشد ویژگی جهان بزرگ است.
قادر متعال یک الوهیت زنده و در حال تکامل توانمندی و شخصیت است؛ قلمرو کنونی او، جهان بزرگ، همچنین یک قلمرو در حال رشدِ توانمندی و شخصیت است. سرنوشت او کمال است، اما تجربۀ کنونی او در بر گیرندۀ عناصر رشد و مرتبت ناکامل است.
ایزد متعال در جهان مرکزی بدواً به صورت یک شخصیت روحی عمل میکند؛ ثانیاً در جهان بزرگ به صورت خدای قادر، یک شخصیت توانمند. کارکرد سوم متعال در جهان بنیادین اکنون پنهان است، و فقط به صورت یک پتانسیل ناشناختۀ ذهنی وجود دارد. هیچکس نمیداند که این رشد سوم ایزد متعال دقیقاً چه را آشکار خواهد کرد. برخی باور دارند که وقتی ابرجهانها در نور و حیات استقرار یافتند، متعال از یوورسا به صورت حکمران قادر و تجربیِ جهان بزرگ عمل خواهد کرد، ضمن این که قدرت او به عنوان ابرقادرِ جهانهای بیرونی بسط خواهد یافت. دیگران گمان میکنند که سومین مرحلۀ تعالیت در بر گیرندۀ سومین سطح تجلی الوهیت خواهد بود. اما هیچیک از ما به راستی نمیدانیم.
تجربۀ هر شخصیت آفریدۀ در حال تکامل یک فاز از تجربۀ قادر متعال میباشد. استیلای هوشمندانه بر هر بخش فیزیکی از ابرجهانها بخشی از کنترل در حال رشد قادر متعال میباشد. سنتز خلاقِ قدرت و شخصیت بخشی از اشتیاق خلاق ذهن متعال است و عیناً اساس رشد تکاملیِ یگانگی در ایزد متعال میباشد.
پیوندِ ویژگیهای قدرت و شخصیتِ تعالیت کارکرد ذهن متعال است؛ و تکامل تکمیل شدۀ قادر متعال به یک الوهیت یگانه شده و شخصی خواهد انجامید — نه در هر پیوند هماهنگ شدۀ ناپایدار ویژگیهای الهی. از دیدگاه گستردهتر، جدا از متعال هیچ قادری، و جدا از قادر هیچ متعالی وجود نخواهد داشت.
در سرتاسر اعصار تکاملی، پتانسیل فیزیکی قدرت متعال به هفت مدیر عالی نیرو داده شده است، و پتانسیل ذهن در هفت روح استاد نهفته است. ذهن بیکران کارکرد روح بیکران میباشد؛ ذهن کیهانی، کارکرد هفت روح استاد است؛ ذهن متعال در هماهنگی جهان بزرگ و در پیوند کنشمندانه با آشکارسازی و دستیابی به خدای هفتگانه در حال پدیدار شدن است.
ذهنِ زمان – فضا، ذهن کیهانی، به گونهای ناهمسان در هفت ابرجهان در حال کار کردن است، اما از طریق یک تکنیک ناشناختۀ همیارانه در ایزد متعال هماهنگی میشود. کنترل فراگیر قادر بر جهان بزرگ به گونهای بیهمتا فیزیکی و روحی نیست. در هفت ابر جهان، این بدواً مادی و روحی است، اما پدیدههای متعال که هم عقلانی و هم روحی هستند نیز وجود دارند.
ما در مقایسه با هر جنبۀ دیگر این الوهیت در حال تکامل، به راستی کمتر دربارۀ ذهن تعالیت میدانیم. این ذهن به طور بی چون و چرا در سرتاسر جهان بزرگ فعال است و باور میرود که یک سرنوشت بالقوه با کارکرد جهان بنیادین داشته باشد که گسترهای وسیع دارد. اما ما این را میدانیم: در حالی که ممکن است بدن به رشد کامل دست یابد، و در حالی که روح ممکن است به رشد کامل برسد، پیشرفت ذهن هیچگاه متوقف نمیشود — این تکنیکی تجربی با پیشرفت بیپایان است. متعال یک الوهیت تجربی است و از این رو هیچگاه به کمال پیشرفت ذهنی دست نمییابد.
ظهور قدرتمند قادر در جهان با پدیداری آفرینندگان و کنترلگران والای ابرجهانهای تکاملی در عرصۀ کنش کیهانی همزمان است.
خدای متعال ویژگیهای روح و شخصیتش را از تثلیث بهشت میگیرد، اما او در کنشهای پسران آفریننده، قدمای ایامها، و ارواح استاد که کنشهای جمعیشان منبع قدرت در حال رشد او به عنوان حکمران توانمند برای هفت ابرجهان و در آنها میباشد در حال پدیداری قدرتمند است.
الوهیت کامل بهشت برای مخلوقات در حال تکامل زمان و فضا غیرقابل درک است. ابدیت و بیکرانی در بر گیرندۀ یک سطح از واقعیت الوهیت است که مخلوقات زمان - فضا قادر به درک آن نیستند. بیکرانیِ الوهیت و مطلق بودنِ حاکمیت، ذاتی تثلیث بهشت است، و تثلیث یک واقعیت است که تا اندازهای فراتر از فهم انسان فانی است. مخلوقات زمان - فضا باید دارای منشأ، نسبیت، و سرنوشت باشند تا بتوانند روابط جهانی را درک کنند و ارزشهای معنی ربانیت را بفهمند. از این رو تثلیث بهشت تجلیهای برون بهشتیِ ربانیت را رقیق میکند و سوا از آن محدود میکند، و بدین ترتیب آفرینندگان متعال و دستیاران آنها را که به طور پیوسته نور حیات را دورتر و دورتر از منبع بهشتی آن حمل میکنند به وجود میآورد، تا این که دورترین و زیباترین تجلی آن را در زندگی زمینیِ پسران اعطایی در کرات تکاملی بیابد.
و این منشأ خدای هفتگانهای است که سطوح پیاپی آن توسط انسان فانی به ترتیب زیر مورد مواجهه واقع میشود:
1- پسران آفریننده (و ارواح آفرینشگر).
2- قدمای ایامها.
3- هفت روح استاد.
4- ایزد متعال.
5- عامل مشترک.
6- پسر جاودان.
7- پدر جهانی.
سه سطح اول آفرینندگانِ متعال هستند؛ سه سطح آخر الوهیتهای بهشت میباشند. متعال به عنوان تجسم روحیِ تجربیِ تثلیث بهشت و به عنوان تمرکز کانونیِ تجربیِ قدرتِ توانمندِ تکاملیِ فرزندان آفرینندۀ الوهیتهای بهشت به طور پیوسته مداخله میکند. ایزد متعال آشکارسازی حداکثرِ الوهیت برای هفت ابرجهان و برای عصر کنونی جهان میباشد.
از طریق تکنیک منطق انسانی میتوان استنتاج نمود که پیوند مجدد تجربیِ کنشهای جمعیِ سه سطح اولِ خدای هفتگانه با سطح الوهیت بهشت برابر است، اما چنین نیست. الوهیت بهشت الوهیت وجودگرا است. آفرینندگان متعال در وحدت الهی قدرت و شخصیتشان، در بر گیرنده و نشانگر یک پتانسیل توانمندیِ نوینِ الوهیت تجربی هستند. و این پتانسیلِ توانمندی که منشأ تجربی دارد با الوهیت تجربی که منشأ در تثلیث دارد — ایزد متعال — پیوندی اجتناب ناپذیر و گریزناپذیر مییابد.
خدای متعال تثلیث بهشت نیست. او هر یک یا تمامی آن آفرینندگان ابرجهان که فعالیتهای کنشمندانهشان در واقع ایجاد کنندۀ قدرت در حال تکامل توانمند او میباشد نیز نیست. خدای متعال، ضمن این که منشأ در تثلیث دارد، فقط از طریق کنشهای هماهنگ شدۀ سه سطح اول خدای هفتگانه به صورت یک شخصیت دارای قدرت به مخلوقات تکاملی متجلی میشود. قادر متعال اکنون از طریق فعالیتهای شخصیتهای متعال آفریننده در زمان و فضا در حال واقعیتیابی است، حتی همانطور که در ابدیت عامل مشترک از طریق خواست پدر جهانی و پسر جاودان به عرصۀ وجود گام نهاد. این موجوداتِ سه سطح اولِ خدای هفتگانه همان سرشت و منبع قدرت قادر متعال هستند؛ از این رو آنها باید به طور پیوسته با کنشهای اداری او همراهی نموده و آنها را حفظ کنند.
الوهیتهای بهشت نه فقط در مدارهای جاذبهشان در سرتاسر جهان بزرگ به طور مستقیم عمل میکنند، بلکه همچنین از طریق عوامل گوناگون خود و سایر تجلیها کار میکنند، مثل:
1- تمرکزهای کانونی ذهنی سومین منبع و مرکز. قلمروهای متناهی انرژی و روح عملاً توسط وجودهای ذهنی عامل مشترک حفظ میشوند. این امر از روح آفرینشگر در یک جهان محلی از طریق ارواح بازتابگر یک ابرجهان تا ارواح استاد در جهان بزرگ حقیقت دارد. مدارهای ذهنی که از این کانونهای هوشمندیِ گوناگون سرچشمه میگیرند نشانگر عرصۀ کیهانیِ انتخاب مخلوق هستند. ذهن واقعیتی است انعطافپذیر که آفریدهها و آفرینندگان میتوانند فوراً تحت سیطرۀ خود در آورند؛ ذهن حلقۀ حیاتی است که ماده و روح را به هم وصل میکند. اعطای ذهنیِ سومین منبع و مرکز، شخص روحیِ خدای متعال را با نیروی تجربی قادر تکاملی یگانه میسازد.
2- آشکارسازیهای شخصیتیِ دومین منبع و مرکز. وجودهای ذهنی عامل مشترک روح ربانیت را با الگوی انرژی یگانه میسازد. پدیداریهای اعطاییِ پسر جاودان و پسران بهشتی او سرشت الهی یک آفریننده را با سرشت در حال تکامل یک مخلوق یگانه میسازد، و در واقع جوش میدهد. متعال هم آفریده است و هم آفریننده؛ امکان این گونه بودنِ او در کنشهای اعطاییِ پسر جاودان و پسران همتراز و تحت فرمان او آشکار شده است. رستههای اعطاییِ فرزندی، میکائیلها و آوُنالها، سرشت الهی خود را با سرشت مخلوقاتِ با حسن نیتی که از طریق زندگی کردن در شکل حیات واقعی مخلوق در کرات تکاملی متعلق به آنها شدهاند، در واقع بالا میبرند. هنگامی که ربانیت همانند بشریت میشود، در ذات این رابطه این امکان به وجود میآید که بشریت بتواند الهی شود.
3- وجودهای سکنیگزین اولین منبع و مرکز. ذهن علیّتهای روح را با واکنشهای انرژی یگانه میسازد؛ کارکرد اعطایی، فرودهای ربانیت را با فرازهای مخلوق یگانه میسازد؛ و قطعات سکنیگزین پدر جهانی مخلوقات در حال تکامل را با خداوند در بهشت در واقع یگانه میسازد. حضورهای این چنینیِ متعددی از پدر وجود دارد که در رستههای بیشمار شخصیتها سکنی میگزیند، و در انسان فانی این قطعات الهیِ پدر، تنظیم کنندگان فکر هستند. ناصحان اسرارآمیز برای موجودات بشری چیزی هستند که تثلیث بهشت برای ایزد متعال میباشد. تنظیم کنندگان بنیادهای مطلق هستند، و انتخاب آزادانه میتواند موجب شود واقعیت الهیِ سرشت یک موجود جاودان بر بنیادهای مطلق تکامل یابد. این امر در مورد انسان سرشت یک پایان دهنده، و در خدای متعال سرشت الوهیت است.
پدیداریِ اعطاییِ رستههای فرزندی بهشت به شکل مخلوق این پسران الهی را قادر میسازد از طریق دستیابی به سرشت واقعیِ مخلوقات جهان شخصیت خود را غنا بخشند، ضمن این که این پدیداریهای اعطایی راه بهشتیِ نیل به ربانیت را به خود مخلوقات به گونهای استوار آشکار میسازد. اعطاهای پدر جهانی به صورت تنظیم کنندگان او را قادر میسازد که شخصیت مخلوقات دارایِ اراده را به خود جذب کند. و در سرتاسر تمامی این روابط در جهانهای متناهی عامل مشترک منبع پیوسته حاضر کارکرد ذهن است که به واسطۀ آن این فعالیتها رخ میدهند.
الوهیتهای بهشت از طریق این راهها و بسیاری راههای دیگر در تکاملهای زمان، که در سیارات چرخندۀ فضا آشکار میشوند، و در پدیداریِ شخصیت متعالِ نتیجۀ تمامی تکامل به اوج میرسند، شرکت میکنند.
یگانگیِ تمامیتِ متعال به یگانگی تدریجی اجزای متناهی وابسته است؛ واقعیت یافتنِ متعال ناشی از همین یگانگیهای عوامل تعالیت — آفرینندگان، مخلوقات، موجودات هوشمند، و انرژیهای جهانها — است و ایجاد کنندۀ آنها میباشد.
در طول آن اعصاری که طی آن حاکمیتِ تعالیت تحت توسعۀ زمانی آن قرار گرفته است، قدرت توانمندانۀ متعال به کنشهای ربانی خدای هفتگانه وابسته است، ضمن این که به نظر میرسد یک رابطۀ خاص نزدیک میان ایزد متعال و عامل مشترک به همراه شخصیتهای اصلی او، هفت روح استاد، وجود داشته باشد. روح بیکران به عنوان عامل مشترک به طرق بسیاری که عدم کمال الوهیت تکاملی را جبران میکند عمل میکند و روابط بسیار نزدیکی با متعال حفظ میکند. این نزدیکی رابطه تا اندازهای توسط تمامی ارواح استاد قسمت میشود، اما به طور ویژه توسط روح استاد شمارۀ هفت که برای متعال به عنوان سخنگو عمل میکند. این روح استاد متعال را میشناسد — با او در تماس شخصی است.
در اوان برنامهریزی برای طرح ابرجهانیِ آفرینش، ارواح استاد در آفرینش مشترک چهل و نه ارواح بازتابگر به تثلیث نیایی پیوستند، و به طور همزمان ایزد متعال به عنوان به اوج رسانندۀ کنشهای توامِ تثلیث بهشت و فرزندان آفرینشگر الوهیت بهشت به گونهای خلاق عمل نمود. مجستان پدیدار گردید و از آن هنگام حضور کیهانی ذهن متعال را متمرکز ساخته است، در حالی که ارواح استاد به صورت مراکز مبدأ برای کارکرد گستردۀ ذهن کیهانی ادامه میدهند.
اما ارواح استاد به سرپرستی ارواح بازتابگر ادامه میدهند. هفتمین روح استاد (در سرپرستی کلی خود بر اُروانتان که از جهان مرکزی انجام میدهد) در تماس شخصی با هفت روح بازتابگر که در یوورسا واقع شدهاند میباشد و کنترل فراگیرِ آنها را به عهده دارد. او در کنترلها و مدیریتهای خود بر درون ابرجهانها و بین ابرجهانها در تماس بازتابگرانه با ارواح بازتابگر از نوع خودش که در پایتخت هر ابرجهان واقع شدهاند قرار دارد.
این ارواح استاد نه تنها پشتیبانان و ارتقا دهندگان حاکمیتِ تعالیت هستند، بلکه به نوبۀ خود تحت تأثیر مقاصد خلاق متعال قرار میگیرند. به طور معمول، آفرینشهای جمعی ارواح استاد از نوع نیمه مادی هستند (مدیران نیرو، و غیره)، در حالی که آفرینشهای منفرد آنها از نوع روحی میباشند (سوپرنافیم، و غیره). اما هنگامی که ارواح استاد در پاسخ به خواست و مقصود ایزد متعال، هفت روح مدار را به طور جمعی آفریدند، باید توجه شود که فرزندان این کنش خلاق روحی هستند، نه مادی یا نیمه مادی.
و به همان گونه که در رابطه با ارواح استادِ ابرجهانها است، در رابطه با حکمرانان سهگانۀ این ابرآفرینشها — قدمای ایامها — نیز میباشد. این تجلیهای قضاوت – داوریِ تثلیث در زمان و فضا تکیهگاههای ناحیهای برای قدرت در حال بسیج توانمند متعال میباشند، که به صورت نقاط هفتگانۀ کانونی برای تکامل حاکمیت سهگانه در قلمروهای زمان و فضا خدمت میکنند. این حکمرانان تثلیث منشأ، از جایگاه خود در موقعیت میانی بین بهشت و کرات در حال تکامل، هر دو راه را میبینند، از هر دو راه آگاهند، و هر دو راه را هماهنگی میکنند.
اما جهانهای محلی آزمایشگاههایی واقعی هستند که تجارب ذهنی، ماجراجوییهای کهکشانی، آشکارسازیهای ربانیت، و پیشرفتهای شخصیت در آنها انجام میشوند، و هنگامی که در گسترۀ کیهان جمع زده شدند، در بر گیرندۀ بنیادهایی واقعی میشوند که متعال از طریق تجربه بر مبنای آنها به تکامل الوهیت دست مییابد.
در جهانهای محلی حتی آفرینندگان تکامل مییابند: حضور عامل مشترک از یک نقطۀ کانونی زندۀ قدرتمند به مرتبت شخصیت الهیِ یک روح مادر جهان تکامل مییابد؛ پسر آفریننده از سرشت ربانیت وجودگرایانۀ بهشت به سرشت تجربی حاکمیت متعال تکامل مییابد. جهانهای محلی نقاط شروع تکامل راستین هستند، زایشگاههای شخصیتهای با حسن نیتِ ناکامل که از عطیۀ انتخاب آزادِ ارادیِ آفرینندگان مشترکِ خود شدن، بدان گونه که خواهند بود، برخوردار گشتهاند.
پسران مجیستریال در اعطاهای خود به کرات تکاملی سرانجام سرشتی را به دست میآورند که جلوهگر ربانیت بهشت در یگانگی تجربی با بالاترین ارزشهای معنوی سرشت مادی انسان است. و از طریق این اعطاها و سایر اعطاها، آفرینندگان نوع میکائیل به همین ترتیب به سرشت و دیدگاههای کیهانی فرزندان واقعی جهان محلی خود دست مییابند. این پسران آفرینندۀ استاد به تکمیل تجربۀ زیرمتعالی نزدیک میشوند؛ و هنگامی که حاکمیت جهان محلی آنها بسط مییابد تا در بر گیرندۀ ارواح آفرینشگر مربوطه شود، میشود گفت که به سرحدات تعالیت در محدودۀ پتانسیلهای کنونی جهان تکاملی بزرگ نزدیک میشود.
هنگامی که پسران اعطایی راههای جدیدی را برای یافتن خداوند به انسان آشکار میکنند، این راههای دستیابی به ربانیت را نمیآفرینند، بلکه شاهراههای ابدی پیشرفت را که از طریق حضور متعال به شخص پدر بهشتی راه میبرد روشن میسازند.
جهان محلی نقطۀ شروع برای آن شخصیتهایی است که بیشترین فاصله را از خداوند دارند، و از این رو میتوانند بیشترین میزان فراز معنوی را در جهان تجربه کنند، و میتوانند به حداکثر شرکت تجربی در آفرینش مشترک خودشان دست یابند. همین جهانهای محلی به همین ترتیب بیشترین عمق ممکن تجربه را برای شخصیتهای فرود یابنده فراهم میکنند. این شخصیتها از این طریق به چیزی دست مییابند که برایشان درست به اندازۀ فراز بهشت برای یک مخلوق در حال تکامل پرمعنی است.
به نظر میرسد که انسان فانی برای کارکرد کامل خدای هفتگانه، بدان گونه که این گروهبندیِ ربانیت در واقعیت یافتن متعال به اوج میرسد، ضروری است. رستههای متعدد دیگری از شخصیتهای جهان وجود دارند که برای تکامل توان قدرتمند متعال به همان اندازه ضروری هستند. اما این توصیف به منظور تعالی فکریِ موجودات بشری عرضه شده است، و لذا تا اندازۀ زیاد به آن عواملی محدود است که در تکامل خدای هفتگانه که به انسان فانی مربوط میباشند عمل میکنند.
به شما پیرامون رابطۀ خدای هفتگانه با ایزد متعال آموزش داده شده است، و شما اکنون باید تشخیص دهید که هفتگانه شامل کنترلگران و نیز آفرینندگان جهان بزرگ میشود. این کنترلگران هفتگانۀ جهان بزرگ در بر گیرندۀ اینها هستند:
1- کنترلگران استاد فیزیکی.
2- مراکز عالی نیرو.
3- مدیران عالی نیرو.
4- قادر متعال.
5- خدای عمل — روح بیکران.
6- جزیرۀ بهشت.
7- منبع بهشت — پدر جهانی.
این هفت گروه به لحاظ کارکردی از خدای هفتگانه جدایی ناپذیرند و سطح کنترل فیزیکیِ این رابطۀ الوهیت را تشکیل میدهند.
دو شاخگیِ انرژی و روح (که ناشی از حضور توام پسر جاودان و جزیرۀ بهشت است) از نظر ابرجهان هنگامی نمادین گردید که هفت روح استاد به طور متحد درگیر اولین کنش خود در آفرینش جمعی شدند. این رخداد شاهد پدیداری هفت مدیر عالی نیرو گردید. همزمان با آن مدارهای روحی ارواح استاد به گونهای قابل مقایسه از فعالیتهای فیزیکیِ سرپرستیِ مدیران نیرو متمایز گشتند، و ذهن کیهانی به صورت یک عامل جدید که ماده و روح را هماهنگ میکند فوراً پدیدار گشت.
قادر متعال به صورت کنترلگر فراگیرِ نیروی فیزیکیِ جهان بزرگ در حال تکامل است. در عصر کنونی جهان این پتانسیل نیروی فیزیکی به نظر میرسد در هفت مدیر عالی نیرو که از طریق مکانهای ثابتِ مراکز نیرو و از طریق حضور متحرک کنترلگران فیزیکی عمل میکنند متمرکز شده باشد.
جهانهای زمان کامل نیستند؛ کمال سرنوشت آنان است. تقلا برای کمال نه تنها به سطوح عقلانی و روحی مربوط است، بلکه همچنین به سطح فیزیکیِ انرژی و جرم. استقرار هفت ابرجهان در نور و حیات پیش فرض دستیابی آنها به ثبات فیزیکی میباشد. و حدس زده میشود که دستیابی نهایی توازن ماده نشانگر تکامل تکمیل شدۀ کنترل فیزیکیِ قادر خواهد بود.
در روزهای آغازین ساخت جهان حتی آفرینندگان بهشت بدواً درگیر موازنۀ ماده هستند. الگوی یک جهان محلی نه تنها در نتیجۀ فعالیتهای مراکز نیرو شکل مییابد، بلکه همچنین به دلیل حضور روح آفرینشگر در فضا. و در سرتاسر این ادوار آغازینِ جهان محلی، پسر آفرینشگر یک ویژگیِ اندک فهم شدۀ کنترل ماده را به نمایش میگذارد، و او سیارۀ پایتخت خویش را ترک نمیکند تا این که توازن کلی جهان محلی تثبیت شده باشد.
در تحلیل نهایی، تمامی انرژیها به ذهن واکنش نشان میدهند، و کنترلگران فیزیکی فرزندان خدای ذهن که فعالسازِ الگوی بهشت است میباشند. هوشمندی مدیران نیرو به طور پیگیرانه وقف کار ایجاد کنترل ماده است. تقلای آنها برای استیلای فیزیکی بر روابط انرژی و حرکتهای جرم هرگز متوقف نمیشود تا این که آنها به پیروزی متناهی بر انرژیها و اجرامی که قلمروهای دائمی فعالیت آنها را شامل میشوند دست مییابند.
تقلاهای روح در زمان و فضا به تکامل استیلای روح بر ماده از طریق وساطت ذهنِ (شخصی) مربوط است؛ تکامل (غیرشخصیِ) فیزیکیِ جهانها به هماهنگ ساختن انرژی کیهانی با مفاهیم موازنۀ ذهن که تابع کنترل فراگیر روح است مربوط است. جمع تکامل سرتاسر جهان بزرگ یک امر یگانگی شخصیتیِ ذهن کنترل کنندۀ انرژی با هوشمندی هماهنگ شده با روح میباشد و در پدیداری کاملِ قدرت توانمند متعال آشکار خواهد شد.
دشواری در رسیدن به یک وضعیت موازنۀ دینامیک، ذاتیِ واقعیتِ کیهان در حال رشد است. مدارهای تثبیت شدۀ آفرینش فیزیکی از طریق پدیداریِ انرژی جدید و جرم جدید مداوماً مورد مخاطره قرار میگیرند. یک جهان در حال رشد یک جهان تثبیت نشده است؛ از این رو هیچ بخش از کلیت کیهانی نمیتواند ثبات واقعی یابد تا این که تمامیت زمان شاهد تکمیل مادی هفت ابرجهان گردد.
در جهانهای تثبیت شدۀ نور و حیات هیچ رخداد غیرمنتظرۀ فیزیکی که اهمیت عمده داشته باشد وجود ندارد. کنترل نسبتاً کامل روی آفرینش مادی به دست آمده است؛ هنوز دشواریهای رابطۀ جهانهای تثبیت شده با جهانهای در حال تکامل مهارت مدیران نیروی جهان را مداوماً به چالش میطلبد. اما به تدریج که جهان بزرگ به اوج تجلی تکاملی نزدیک میشود این مشکلات با کاهش فعالیت جدید خلاق به تدریج از میان خواهند رفت.
در ابرجهانهای تکاملی انرژی – ماده مسلط است، به جز در شخصیت، جایی که روح از طریق وساطت ذهن برای چیرگی تقلا میکند. هدف جهانهای تکاملی استیلا بر انرژی – ماده از طریق ذهن و هماهنگی ذهن با روح است، و تمامی این کار به واسطۀ حضور خلاق و یگانهساز شخصیت صورت مییابد. از این رو، در رابطه با شخصیت، سیستمهای فیزیکی تحت سلطه در میآیند؛ سیستمهای ذهنی هماهنگ میشوند، و سیستمهای روحی هدایت کننده میشوند.
این پیوند نیرو و شخصیت در متعال و به عنوان متعال در سطوح الوهیت تجلی مییابد. اما تکامل واقعی استیلای روح رشدی است که مبتنی بر کنشهای داوطلبانۀ آفرینندگان و مخلوقات جهان بزرگ میباشد.
در سطوح مطلق، انرژی و روح یگانهاند. اما در لحظهای که از این سطوح مطلق خروج به عمل آید، تفاوت ظاهر میشود، و همینطور که انرژی و روح از بهشت به سوی فضا حرکت میکنند، فاصلۀ میان آنها افزایش مییابد، تا این که در جهانهای محلی آنها کاملاً واگرا میشوند. آنها دیگر همسان نیستند. آنها مشابه نیز نیستند، و ذهن باید مداخله کند تا آنها را متقابلاً به هم مربوط سازد.
این که انرژی میتواند از طریق کنش شخصیتهای کنترلگر جهت یابد، واکنشمندیِ انرژی را نسبت به کنش ذهن آشکار میسازد. این که جرم میتواند از طریق کنش همین وجودهای کنترل کننده ثبات یابد واکنشمندی جرم را نسبت به حضور سامان دهندۀ ذهن نشان میدهد. و این که خود روح در شخصیت ارادی میتواند برای چیرگی بر انرژی – ماده از طریق ذهن تکاپو کند، یگانگی بالقوۀ تمامی آفرینش متناهی را آشکار میسازد.
یک وابستگی متقابل میان تمامی نیروها و شخصیتها در سرتاسر جهان جهانها وجود دارد. پسران آفریننده و ارواح آفرینشگر به کارکرد همیارانۀ مراکز نیرو و کنترلگران فیزیکی در سازماندهی جهانها متکی هستند. مدیران عالی نیرو بدون کنترل فراگیر ارواح آفرینشگر ناکاملند. در یک موجود بشری مکانیسم حیات فیزیکی نسبت به فرامین ذهنِ (شخصی) بخشاً واکنشمند است. همین ذهن ممکن است به نوبۀ خود تحت استیلای راهبریهای روح هدفمند قرار گیرد، و نتیجۀ این توسعۀ تکاملی به وجود آمدن یک فرزند جدید متعال، یک یگانگی جدید شخصیِ چندین نوع از واقعیت کیهانی، میباشد.
و همینطور که در رابطه با اجزا هست، در رابطه با کل نیز چنین است؛ شخص روحیِ تعالیت برای دستیابی به تکمیل الوهیت و نیل به سرنوشتِ پیوستگیِ تثلیث به نیروی تکاملی قادر نیازمند است. تلاش توسط شخصیتهای زمان و فضا صورت میگیرد، اما به اوج رسیدن و اجرا شدن این تلاش کنش قادر متعال میباشد. و از این رو در حالی که رشد کل یک جمع شدن رشد جمعی اجزا است، به همین گونه استدلال میشود که تکامل اجزا یک انعکاس قسمی از رشد هدفمند کل میباشد.
در بهشت، مونوتا و روح همچون یکی هستند. آنها به جز در رابطه با نامشان غیرقابل تمیز دادن هستند. در هاونا، ماده و روح، در حالی که به گونهای قابل تشخیص متفاوتند، در همان حال به گونهای ذاتی هماهنگ هستند. با این وجود در هفت ابرجهان، یک واگرایی بزرگ وجود دارد؛ میان انرژی کیهانی و روح الهی یک فاصلۀ زیاد وجود دارد؛ از این رو برای کنش ذهن در متوازن ساختن و سرانجام یگانه ساختنِ الگوی فیزیکی با مقاصد روحی یک پتانسیل تجربی بزرگتری وجود دارد. در جهانهای فضا که طی زمان تکامل مییابند کاهش بیشتری از ربانیت وجود دارد، مشکلات سختتری که باید حل شوند، و فرصت بیشتری برای کسب تجربه در حل آنها وجود دارد. و تمامی این وضعیت ابرجهان یک عرصۀ بزرگتری از وجود تکاملی را که در آن امکان تجربۀ کیهانی برای آفریده و آفریننده — حتی برای الوهیت متعال — به طور یکسان فراهم میشود به وجود میآورد.
استیلای روح، که در سطوح مطلق، وجودگرایانه است در سطوح متناهی و در هفت ابرجهان یک تجربۀ تکاملی میشود. و این تجربه توسط همه، از انسان فانی تا ایزد متعال به طور همسان قسمت میشود. همگی برای پیشرفت تلاش میَکنند، شخصاً تلاش میکنند؛ همگی در سرنوشت شرکت میکنند، شخصاً شرکت میکنند.
جهان بزرگ نه تنها یک آفرینش مادی با عظمت فیزیکی، فرازمندی روحی، و بزرگی عقلانی است، بلکه همچنین یک ارگانیسم شکوهمند و واکنشمند زنده است. حیاتی واقعی وجود دارد که در سرتاسر مکانیسم آفرینش پهناور کیهانِ سرزنده در حال تپش است. واقعیتِ فیزیکیِ جهانها نماد واقعیت قابل مشاهدۀ قادر متعال میباشد؛ و این ارگانیسم مادی و زنده توسط مدارهای هوشمند مورد رخنه واقع شده است، حتی بدان گونه که بدن انسان توسط شبکهای از باریک راههای حس عصبی در نوردیده میشود. این جهان فیزیکی توسط خطوط انرژی که آفرینش مادی را به گونهای مؤثر فعال میسازد مورد رسوخ واقع شده است، حتی بدان گونه که بدن انسان توسط توزیع گردشیِ محصولات انرژی قابل جذب غذایی تغذیه میشود و انرژی مییابد. جهان پهناور بدون این مراکز هماهنگ کنندۀ کنترل فراگیر شکوهمند که ممکن است با سیستم ظریف کنترل شیمیاییِ مکانیسم بشری مقایسه شوند نیست. اما اگر شما فقط چیزی دربارۀ پیکر یک مرکز نیرو میدانستید، میتوانستیم از طریق قیاس چیز بسیار بیشتری راجع به جهان فیزیکی به شما بگوییم.
کمابیش همانقدر که انسانها برای حفظ حیات به انرژی خورشیدی نظر میافکنند، جهان بزرگ نیز برای حفظ فعالیتهای مادی و حرکتهای کیهانی فضا به انرژیهای بیپایانی که از بهشت تحتانی سرچشمه مییابند متکی است.
به انسانها ذهن داده شده است که با آن بتوانند نسبت به هویت و شخصیت خود - آگاه شوند؛ و ذهن — حتی یک ذهن متعال — به تمامیت متناهی اعطا شده است و روح این شخصیت در حال ظهورِ کیهان از طریق آن برای چیرگی بر انرژی – ماده به طور پیوسته تلاش میکند.
انسان فانی به هدایت روحی واکنشمند است، حتی بدان گونه که جهان بزرگ به دسترسیِ گستردۀ جاذبۀ روحیِ پسر جاودان، انسجام جهانیِ فوق مادیِ ارزشهای جاودان روحیِ تمامی آفرینشهای کیهان متناهیِ زمان و فضا، واکنشمند است.
موجودات بشری قادرند یک خود - شناساییِ ابدی با واقعیت کل و غیرقابل نابودی جهان —پیوند با تنظیم کنندۀ فکری سکنیگزین — صورت دهند. به همین ترتیب متعال به ثبات مطلق الوهیت آغازین، تثلیث بهشت، برای ابد متکی است.
اشتیاق انسان برای کمال بهشتی، تلاش او برای دستیابی به خداوند، یک تنش راستین ربانی در کیهان زنده ایجاد میکند که فقط میتواند از طریق تکامل یک روان فناناپذیر حل شود؛ این چیزی است که در تجربۀ یک مخلوق یگانۀ فانی رخ میدهد. اما هنگامی که تمامی مخلوقات و تمامی آفرینندگان در جهان بزرگ به همین ترتیب برای دستیابی به خداوند و کمال الهی تلاش میکنند، یک تنش ژرف کیهانی ایجاد میشود که فقط میتواند در سنتز متعالیِ قدرت توانمند با شخص روحیِ خدای در حال تکامل تمامی مخلوقات، ایزد متعال، راه حل بیابد.
]ضمانت شده توسط یک پیامآور توانمند که موقتاً در یورنشیا اقامت دارد.[
تا حدی که ما خواست خداوند را در هر ایستگاه جهان که ممکن است وجود ما در آن باشد انجام دهیم، تا آن اندازه پتانسیل قدرتمند متعال یک گام واقعیتر میشود. خواست خداوند مقصود اولین منبع و مرکز است که در سه مطلق بالقوه میشود، در پسر جاودان شخصیت مییابد، برای کنش جهان در روح بیکران به هم پیوسته میشود، و در الگوهای ابدی بهشت جاودان میگردد. و خدای متعال در حال تبدیل شدن به بالاترین تجلی متناهی تمامی خواست خداوند است.
اگر تمامی ساکنان جهان بزرگ به طور نسبی کاملاً مطابق خواست خداوند زندگی کنند، در آن صورت آفرینشهای زمان – فضا در نور و حیات استقرار مییابند، و سپس قادر، پتانسیل ربانی تعالیت، در پدیداریِ شخصیت الهیِ خدای متعال عملی میشود.
هنگامی که یک ذهن در حال تکامل با مدارهای ذهن کیهانی هماهنگ میشود، هنگامی که یک جهان در حال تکامل مطابق الگوی جهان مرکزی ثبات مییابد، هنگامی که یک روح در حال پیشرفت با کارکرد متحد ارواح استاد تماس میگیرد، هنگامی که یک شخصیت در حال فرازِ انسانی سرانجام با راهبری الهیِ تنظیم کنندۀ سکنیگزین هماهنگ میشود، آنگاه واقعیتِ متعال تا یک درجۀ دیگر در جهانها واقعی میشود؛ آنگاه ربانیتِ تعالیت یک گام دیگر به سوی تحقق کیهانی پیش میرود.
اجزا و افراد جهان بزرگ به صورت یک بازتابِتکامل کامل متعال تکامل مییابند، در حالی که متعال به نوبۀ خود جمع ترکیبیِ انباشتی از تمامی تکامل جهان بزرگ میباشد. از دیدگاه انسانی هر دو تکاملی و تجربیِ دو جانبه هستند.
متعال زیباییِ توازن فیزیکی، حقیقتِ معنی عقلانی، و نیکیِ ارزش معنوی است. او شیرینیِ موفقیت راستین و شادمانیِ پیشرفت ابدی است. او ابر روح جهان بزرگ، خود آگاهیِ کیهان متناهی، تکمیل واقعیتِ متناهی، و تجسم تجربۀ آفریننده - آفریده است. خدای متعال در سرتاسر تمامی ابدیت آینده، واقعیتِ تجربۀ ارادی را در روابط تثلیثِ الوهیت ندا خواهد داد.
در شخص آفرینندگان متعال، خدایان از بهشت به قلمروهای زمان و فضا فرود آمدهاند تا در آنجا مخلوقاتی با ظرفیت نیل به بهشت بیافرینند و تکامل دهند که میتوانند در جستجوی پدر به آنجا فراز یابند. این حرکت جهانیِ آفرینندگانِ فرود یابندهای که خداوند را آشکار میکنند و مخلوقات فراز یابندهای که در جستجوی خداوند هستند آشکار کنندۀ تکامل الوهیتِ متعال است که در او فرود یابندگان و فراز یابندگان هر دو به دو طرفه بودنِ فهم، کشف برادری جاودان و جهانی دست مییابند. ایزد متعال بدین ترتیب ترکیب متناهیِ تجربۀ علتِ آفرینندۀ کامل و پاسخِ مخلوقِ در حال کامل شدن میشود.
جهان بزرگ در بر گیرندۀ امکانِ یگانگی کامل است و به طور پیوسته در جستجوی آن میباشد، و این ناشی از این واقعیت است که این تجربۀ کیهانی یک پیامد کنشهای خلاق و فرامین قدرت تثلیث بهشت است که یگانگی کامل میباشد. همین یگانگیِ سهگانه در کیهان متناهی در متعال تجلی مییابد، و به تدریج که جهانها به حداکثر رتبۀ تعیین هویت با تثلیث دست مییابند واقعیت متعال به طور فزاینده آشکار میشود.
خواست آفریننده و خواست مخلوق به طور کیفی متفاوتند، اما همچنین از نظر تجربی یکسان هستند، زیرا آفریده و آفریننده میتوانند در دستیابی جهان به کمال تشریک مساعی کنند. انسان میتواند در ارتباط با خداوند کار کند و از این طریق یک پایان دهندۀ جاودان را به طور مشترک خلق کند. خداوند میتواند در ظهور فرزندانش در جسم حتی به صورت بشریت کار کند. این فرزندان از این طریق به تعالیتِ تجربۀ مخلوق دست مییابند.
در ایزد متعال، آفریننده و آفریده در یک الوهیت که خواستش جلوهگر یک شخصیت الهی است متحد هستند. و این خواست متعال چیزی بیش از خواست آفریده یا آفریننده است، حتی بدان گونه که خواست عالیِ پسر استاد نبادان اکنون چیزی بیش از یک ترکیب خواست ربانیت و بشریت است. پیوند کمال بهشتی و تجربۀ زمان – فضا یک ارزش نوین معنی در سطوح الوهیتِ واقعیت را به بار میآورد.
سرشت در حال تکاملِ الهیِ متعال در حال تبدیل شدن به یک تصویر وفادارانۀ تجربۀ بیهمتای کلیۀ مخلوقات و کلیۀ آفرینندگان در جهان بزرگ است. در متعال، آفرینندگی و آفریدگی یگانه هستند؛ آنها از طریق آن تجربه که ناشی از فراز و نشیبهای مربوط به راه حل مشکلات متعددی که گریبانگیر تمامی آفرینش متناهی است برای ابد یگانه هستند، آفرینشی که در جستجوی کمال و رهایی از قید و بندهای عدم کمال راه جاودان را دنبال میکند.
حقیقت، زیبایی، و نیکی در خدمت روح، شکوه بهشت، بخشش پسر، و تجربۀ متعال لازم و ملزوم هستند. خدای متعال قطعاً حقیقت، زیبایی، و نیکی است، زیرا این مفاهیمِ ربانیت نمایانگر حداکثرهای متناهیِ تجربۀ اندیشه پردازانه هستند. منابع جاودان این کیفیتهای سهگانۀ ربانیت در سطوح ابرمتناهی هستند، اما یک مخلوق فقط میتواند این منابع را به صورت ابرحقیقت، ابرزیبایی، و ابرنیکی تصور کند.
میکائیل، که یک آفریننده است، مهر الهی پدر آفریننده را برای فرزندان زمینیاش آشکار ساخت. و انسانها به دنبال کشف و دریافت این مهر الهی میتوانند آرزو داشته باشند که این مهر را برای برادرانشان در جسم آشکار سازند. این عطوفت مخلوق یک بازتاب راستین مهر متعال است.
متعال به گونهای متقارن در بر گیرنده است. اولین منبع و مرکز در سه مطلق بزرگ بالقوه است، در بهشت، در پسر، و در روح واقعی است؛ اما متعال هم واقعی و هم بالقوه است. او یک وجود تعالیت شخصی و قدرت توانمند است، و به طور همسان نسبت به تلاش مخلوق و مقصود آفریننده واکنشمند است؛ او در جهان خود - کنشمند و نسبت به جمع کل جهان خود - واکنشمند است؛ و در همان حال آفرینندۀ متعال و مخلوق متعال است. از این رو الوهیتِ تعالیت بیانگر جمع کل تمامی متناهی است.
متعال خدا در زمان است؛ راز رشد مخلوق در زمان متعلق به او است. استیلا بر زمان حالِ ناکامل و به اوج رسیدنِ آیندۀ در حال کمال نیز از آن او است. و میوههای نهاییِ تمامی رشد متناهی اینها هستند: قدرتی که از طریق ذهن، توسط روح، به واسطۀ حضور متحد کننده و خلاق شخصیت کنترل میشود. پیامد به اوج رسانندۀ تمامی این رشد، ایزد متعال است.
برای انسان فانی، وجود برابر با رشد است. و به راستی به نظر میرسد چنین باشد، حتی در نگرش بزرگترِ جهان، زیرا به نظر میرسد وجودِ با روح هدایت شده به رشد تجربی — افزایش مرتبت — منجر میشود. با این حال ما مدتها بر این باور بودهایم که رشد کنونی که وجود مخلوق را در عصر کنونی جهان تعیین ویژگی میکند یک کارکرد متعال است. ما به همان اندازه بر این باوریم که این نوع رشد مختص عصر رشدِ متعال میباشد، و این که با تکمیل شدنِ رشد متعال پایان خواهد یافت.
وضعیت فرزندانِ مخلوق - تثلیث یافته را مورد ملاحظه قرار دهید: آنها در عصر کنونی جهان به دنیا میآیند و زندگی میکنند؛ آنها دارای شخصیت و نیز عطایای ذهنی و روحی هستند. آنها دارای تجربه و خاطرۀ آن هستند، اما همانند فرازگرایان رشد نمیکنند. باور و فهم ما این است که این فرزندان مخلوق – تثلیث یافته، ضمن این که در عصر کنونی جهان هستند، در واقع متعلق به عصر بعدی جهان میباشند — عصری که به دنبال تکمیل شدنِ رشد متعال میآید. از این رو آنها به صورت وضعیت کنونی عدم کمال و رشد متعاقب متعال در او نیستند. در نتیجه آنها در رشد تجربیِ عصر کنونی جهان شرکت نمیکنند، و برای عصر بعدی جهان ذخیره نگاه داشته شدهاند.
رستۀ خود من، پیامآوران توانمند، از آنجا که با تثلیث احاطه شدهاند، در رشد عصر کنونی جهان شرکت نمیکنند. از یک نظر وضعیت ما مربوط به عصر پیشینِ جهان است، در واقع به همان گونه که فرزندان ثابت تثلیث میباشند. یک چیز قطعی است: وضعیت ما به واسطۀ احاطه شدن با تثلیث ثابت است، و تجربه دیگر به رشد منجر نمیشود.
این امر در رابطه با پایان دهندگان یا هر یک از سایر رستههای تکاملی و تجربی که در روند رشد متعال شرکت دارند صحت ندارد. شما انسانها که اکنون در یورنشیا زندگی میکنید و ممکن است آرزوی نیل به بهشت و مرتبت پایان دهنده را داشته باشید باید بفهمید که چنین سرنوشتی فقط به این علت قابل تحقق است که شما در متعال و متعلق به او هستید، و از این رو در چرخۀ رشد متعال شرکت دارید.
رشد متعال روزگاری پایان خواهد یافت؛ او (از نقطه نظر انرژی - روحی) به مرتبت کمال دست خواهد یافت. این خاتمۀ تکامل متعال همچنین شاهد پایان یافتنِ تکامل مخلوق به عنوان بخشی از تعالیت خواهد بود. این که جهانهای فضای بیرونی با چه نوع رشدی ممکن است تعیین ویژگی شوند، ما نمیدانیم. اما بسیار مطمئن هستیم که چیزی خواهد بود بسیار متفاوت از هر آنچه که در عصر کنونی تکامل هفت ابرجهان دیده شده است. بدون شک این کارکرد شهروندان تکاملی جهان بزرگ خواهد بود که این فقدان رشد تعالیت را برای ساکنان فضای بیرونی جبران کنند.
ایزد متعال که در پایان عصر کنونی جهان موجودیت خواهد یافت، در جهان بزرگ به صورت حکمران تجربی عمل خواهد کرد. ساکنان فضای بیرونی —شهروندان عصر بعدی جهان — یک رشد بالقوۀ پس ابرجهانی خواهند داشت، ظرفیتی برای نیل تکاملی که حاکمیت قادر متعال را پیش فرض دارد، و از این رو شرکت مخلوق را در ترکیبِ قدرت – شخصیتِ عصر کنونی جهان حذف میکند.
بدین ترتیب عدم کمال متعال ممکن است به صورت یک حسن تلقی شود زیرا رشد تکاملیِ مخلوق– آفرینشِ جهانهای کنونی را ممکن میسازد. تهی بودن از حسن خود برخوردار است، زیرا ممکن است به طور تجربی پر شود.
یکی از کنجکاوی برانگیزترین پرسشها در فلسفۀ متناهی این است: آیا ایزد متعال در واکنش به تکامل جهان بزرگ واقعیت مییابد؟ یا این که این کیهان متناهی در واکنش به واقعیت یافتنِ تدریجیِ متعال به طور تدریجی تکامل مییابد؟ یا این که ممکن است آنها به طور متقابل برای رشدشان به هم وابسته باشند؟ این که آنها به طور دو جانبه تکاملی هستند، و هر یک موجب رشد دیگری میشود؟ ما در رابطه با این امر مطمئن هستیم: مخلوقات و جهانها، بالا و پایین، در درون متعال در حال تکاملند، و همینطور که آنها تکامل مییابند، حاصل جمع یگانه شدۀ تمامی فعالیت متناهیِ این عصر جهان پدیدار میشود. و این پدیداریِ ایزد متعال است، برای تمامی شخصیتها، تکامل توان قدرتمندِ خدای متعال.
واقعیت کیهانی که به گونهای متنوع ایزد متعال، خدای متعال، و قادر متعال نامیده شده است، ترکیب پیچیده و جهانیِ فازهای در حال پدیداریِ تمامی واقعیات متناهی است. تنوع بخشیدنِ گستردۀ انرژی جاودان، روح الهی، و ذهن جهانی در تکامل متعال به اوج متناهی دست مییابد. او جمع کل تمامی رشد متناهی است که در سطوح ربانیِ حداکثرِ کمالِ متناهی به واسطۀ خود تحقق یافته است.
متعال کانال الهی است که بیکرانیِ خلاقِ سهگانگیها که در چشم انداز کهکشانیِ فضا متبلور میشود از طریق او جریان مییابد. در برابر دورنمای فضا این نمایشِ شکوهمندِ شخصیتِ زمان به وقوع میپیوندد: فتح روحیِ انرژی – ماده از طریق وساطت ذهن.
عیسی گفت: ”من راه زنده هستم“، و بدین ترتیب او راه زنده از سطح مادیِ خود - آگاهی به سطح روحیِ خدا - آگاهی است. و حتی به همین گونه که او این راه زندۀ فراز از خود به خدا است، متعال نیز راه زنده از آگاهیِ متناهی به فرازیابیِ آگاهی، حتی به بینشِ اَبسونیتی است.
پسر آفرینندۀ شما در واقع میتواند چنین کانال زندهای از بشریت به ربانیت باشد، زیرا او تمامیت پیمایش این راه جهانیِ پیشرفت از بشریتِ راستینِ یوشع بن یوسف، پسر انسان، به ربانیتِ بهشتیِ میکائیل نبادان، پسر خدای بیکران را شخصاً تجربه کرده است. ایزد متعال نیز به گونهای مشابه میتواند به صورت رویکرد جهان با فرازیابیِ محدودیتهای متناهی عمل کند، زیرا او تجسم واقعی و مظهر شخصیِ تمامی تکامل، پیشرفت، و معنویتیابیِ مخلوق میباشد. حتی تجارب شخصیتهای فرود یابنده از بهشت در جهان بزرگ آن بخش از تجربۀ او هستند که مکمل حاصل جمع تجارب فرازگرایانۀ رهنوردان زمان است.
انسان فانی بیش از توصیفی تمثیلی به شکل خدا آفریده شده است. از یک دیدگاه فیزیکی این گفته حقیقت ندارد، اما در رابطه با برخی بالقوگیهای جهان این یک واقعیت حقیقی است. در نژاد بشری، چیزی از همان نمایشِ نیل تکاملی در یک مقیاس بسیار بزرگتر در جهان جهانها که در حال وقوع است در حال آشکار شدن میباشد. انسان، یک شخصیت ارادی، در رابطه با یک تنظیم کننده، یک وجود غیرشخصی، در شرایط وجود بالقوگیهای متناهیِ متعال خلاق میشود، و نتیجۀ آن شکوفاییِ یک روان فناناپذیر است. در جهانها، شخصیتهای آفرینندۀ زمان و فضا در رابطه با روح غیرشخصیِ تثلیث بهشت کار میکنند و از طریق آن آفرینشگر یک پتانسیل جدید نیروی واقعیت الوهیت میشوند.
انسان فانی که یک مخلوق است، دقیقاً همانند ایزد متعال که الوهیت است، نیست، اما تکامل انسان به طرقی شبیه به رشد متعال است. انسان از طریق قدرت، توانمندی، و پایداری در تصمیمات خودش به طور آگاهانه از مادی به روحی رشد میکند؛ همچنین به تدریج که تنظیم کنندۀ فکری او برای تماس با او از سطوح روحی به روان مورانشیایی تکنیکهای نوینی به وجود میآورد او رشد میکند؛ و آنگاه که روان به وجود میآید، در خود و به واسطۀ خود شروع به رشد میکند.
این تا اندازهای شبیه به راهی است که ایزد متعال در آن بسط مییابد. حاکمیت او ناشی از کنشها و دستاوردهای شخصیتهای متعال آفریننده است؛ این تکاملِ عظمت قدرت او به عنوان حکمران جهان بزرگ است. سرشت الوهیت او نیز به یگانگیِ از پیش موجود تثلیث بهشت وابسته است. اما باز جنبۀ دیگری از تکامل خدای متعال وجود دارد: خدای متعال خودش یک شرکت کنندۀ ارادی و خلاق در تحقق یافتن الوهیت خودش میباشد. روان مورانشیاییِ بشری نیز یک شریک ارادی و هم-آفرینشگر در جاودانه شدنِ خودش است.
پدر در تغییر و تبدیل انرژیهای بهشت و در واکنشمند ساختن اینها نسبت به متعال با عامل مشترک تشریک مساعی میکند. پدر در به وجود آوردن شخصیتهای آفریننده که کنشهایشان روزگاری در حاکمیت متعال به اوج میرسد با پسر جاودان تشریک مساعی میکند. پدر تا آن زمان که تکامل کامل شدۀ متعال، او را برای به عهده گرفتن آن حاکمیت شایسته سازد در آفرینش شخصیتهای تثلیث برای کنش به عنوان حکمرانان جهان بزرگ با پسر و روح هر دو تشریک مساعی میکند. پدر از این راه و بسیاری راههای دیگر در پیشبرد تکامل تعالیت با همترازان الهی و غیرالهیش همکاری میکند، اما در این امور تنها نیز عمل میکند. و کارکرد تنهای او در خدمت تنظیم کنندگان فکر و وجودهای مربوط به آنها احتمالاً به بهترین نحو آشکار میشود.
الوهیت یگانگی است، که در تثلیث وجودگرا، در متعال تجربی، و در انسانها در پیوند با تنظیم کننده مخلوق – تحقق یافته است. حضور تنظیم کنندگان فکر در انسان فانی یگانگی بنیادینِ جهان را آشکار میسازد، زیرا انسان که پایینترین نوع ممکنِ شخصیت جهان است در درونش یک قطعۀ واقعی از بالاترین واقعیت جاودان، حتی پدر آغازینِ تمامی شخصیتها را دارا میباشد.
ایزد متعال به واسطۀ ارتباطش با تثلیث بهشت و در نتیجۀ موفقیتهای الهیِ فرزندان آفریننده و مدیرِ آن تثلیث تکامل مییابد. روان فناناپذیر انسان از طریق ارتباط با حضور الهیِ پدر بهشتی و مطابق تصمیمات شخصیتیِ ذهن بشر سرنوشت جاودان خود را شکل میدهد. آنچه که تثلیث برای خدای متعال میباشد، تنظیم کننده برای انسان در حال تکامل است.
در طول عصر کنونی جهان ظاهراً ایزد متعال قادر نیست مستقیماً به صورت یک آفریننده عمل کند، به جز در آن مواردی که امکانات متناهیِ کنش از طریق نیروهای آفرینشگر زمان و فضا به اتمام رسیدهاند. تاکنون در تاریخ جهان این فقط یک بار رخ داده است؛ هنگامی که امکانات کنش متناهی در رابطه با بازتاب جهان به اتمام رسید، آنگاه متعال به صورت به اوج رسانندۀ خلاقِ تمامی کنشهای نیاییِ آفریننده عمل نمود. و ما باور داریم که هرگاه آفرینندگیِ نیایی یک چرخۀ مناسب از فعالیت خلاق را تکمیل کند او دوباره به صورت یک به اوج رساننده در اعصار آینده عمل خواهد کرد.
ایزد متعال انسان را نیافرید، اما انسان عملاً از بالقوگی متعال آفریده شد، و زندگی او عیناً از او سرچشمه یافت. او انسان را تکامل نیز نمیبخشد؛ با این وجود خود متعال همان جوهر تکامل است. از نقطه نظر متناهی، ما در واقع در درون ذات متعال زندگی میکنیم، حرکت میکنیم، و از وجود خود برخورداریم.
متعال ظاهراً نمیتواند علیت آغازین را آغاز کند، اما به نظر میرسد کاتالیزور تمامی رشد جهان باشد و تا جایی که به سرنوشت تمامی موجودات تجربی – تکاملی مربوط است ظاهراً سرنوشتش فراهم ساختنِ کمال برای جمع میباشد. پدر سرچشمۀ مفهوم یک کیهان متناهی است؛ پسران آفریننده با رضایت و همکاری ارواح آفرینشگر این ایده را در زمان و فضا تحقق میبخشند؛ متعال جمع متناهی را به اوج کمال میرساند و رابطهاش را با سرنوشت ابسونایت تثبیت میسازد.
همینطور که ما تقلاهای بیوقفۀ آفرینش مخلوق را برای به کمال رسانیدن مرتبت و ربانیتِ وجود نظاره میکنیم، چارهای نداریم جز این که باور کنیم این تلاشهای بیپایان نشانگر تقلای بیوقفۀ متعال برای خود شکوفایی الهی است. خدای متعال الوهیت متناهی است، و باید بر مشکلات متناهی به مفهوم کامل آن لغت چیره شود. تقلاهای ما در رابطه با فراز و نشیبهای زمان در روند تکاملی فضا بازتابهای تلاشهای او برای نیل به واقعیت خویشتن و تکمیل حاکمیت در محدودۀ قلمرو عمل هستند که طبیعت در حال تکامل او تا دورترین سرحدات امکان در حال بسط دادن است.
در سرتاسر جهان بزرگ متعال برای تجلی تقلا میکند. تکامل الهی او بخشاً مبتنی بر خرد – کنشِ هر شخصیت در وجود است. هنگامی که یک موجود بشری بقای جاودان را انتخاب میکند، او سرنوشت را مشترکاً خلق میکند؛ و در زندگی این انسان فراز یابنده خدای متناهی به یک میزان افزایش یافته از خود شکوفاییِ شخصیت و یک گسترش حاکمیت تجربی دست مییابد. اما اگر یک مخلوق دوران زندگانی جاودان را رد کند، آن بخش از متعال که به این انتخاب مخلوق متکی بود تأخیری گریزناپذیر را تجربه میکند؛ محرومیتی که باید از طریق تجربۀ جایگزین یا موازی جبران شود؛ در رابطه با شخصیت فرد بقا نیافته، آن جذب ابر روحِ آفرینش میشود، و بخشی از الوهیت متعال میگردد.
خداوند آنقدر اعتماد کننده و آنقدر پرمحبت است، که بخشی از سرشت الهی خود را برای امانتداری و خود شکوفایی به دستان حتی موجودات بشری میسپارد. سرشت پدر، حضور تنظیم کننده، صرف نظر از انتخاب موجود بشری، نابود نشدنی است. فرزند متعال، فرد در حال تکامل، به رغم این که شخصیتِ بالقوه در حال یگانگیِ چنین فرد گمراهی به عنوان یک عامل الوهیتِ تعالیت بقا خواهد یافت، میتواند نابود شود.
شخصیت بشری به راستی میتواند فردیتِ مخلوق بودن را نابود سازد، و گر چه تمامی آنچه که در زندگی چنین خودکشی کیهانی ارزشمند بود بقا خواهد یافت، این کیفیتها به عنوان یک مخلوق تنها بقا نخواهند یافت. متعال در مخلوقات جهانها دوباره تجلی خواهد یافت اما دیگر هرگز به عنوان آن شخص خاص تجلی نخواهد یافت؛ همانطور که یک قطرۀ آب به دریا باز میگردد، شخصیت بیهمتای یک فراز نیابنده به متعال باز میگردد.
هر کنشِ منزویِ اجزای شخصیِ متناهی نسبت به ظهور نهاییِ کلِ متعال نسبتاً بیربط است، اما با این وجود، کل به جمع کنشهای اجزای متعدد متکی است. شخصیت فرد انسانی در برابر جمع تعالیت بیاهمیت است، اما شخصیت هر موجود بشری نمایانگر یک معنی – ارزشِ جایگزین ناپذیر در متناهی است؛ پس از این که شخصیت تجلی یافت، دیگر هرگز ابراز یکسان نمییابد به جز در وجود مداوم آن شخصیت زنده.
و بدین ترتیب، همینطور که ما برای ابراز وجود تلاش میکنیم، متعال در ما، و با ما، برای ابراز الوهیت تلاش میکند. همینطور که ما پدر را مییابیم، متعال نیز دوباره آفرینندۀ بهشتیِ تمامی چیزها را یافته است. همینطور که ما بر مشکلات شکوفایی خود چیره میشویم، خدای تجربه نیز در جهانهای زمان و فضا به توانمندی تعالیت دست مییابد.
نوع بشر بدون تلاش در جهان فراز نمییابد. متعال نیز بدون کنش هدفمند و هوشمندانه تکامل نمییابد. مخلوقات از طریق بیکنشی صرف به کمال دست نمییابند. روح تعالیت نیز نمیتواند بدون کنش بیوقفۀ خدماتی به آفرینش متناهی، قدرت قادر را واقعیت دهد.
رابطۀ موقت انسان با متعال بنیاد اخلاقیات کیهانی است، حساسیت جهانی نسبت به وظیفه و پذیرش آن. این اخلاقیاتی است که از حس گذرای درست و غلط نسبی فراتر میرود؛ این اخلاقیاتی است که مستقیماً مبتنی بر قدردانی خود – آگاهانۀ مخلوق از وظیفۀ تجربی نسبت به الوهیت تجربی است. انسان فانی و کلیۀ مخلوقات متناهی دیگر از پتانسیل زندۀ انرژی، ذهن، و روح که در متعال وجود دارد آفریده شدهاند. بر بنیاد متعال است که فرازگرای تنظیم کننده – انسان، کاراکتر فناناپذیر و الهیِ یک پایان دهنده را به وجود میآورد. در نتیجۀ همین واقعیت متعال است که تنظیم کننده، با رضایت خواست بشری، الگوهای طبیعت جاودان یک فرزند فرازیابندۀ خداوند را میبافد.
تکامل پیشرفت تنظیم کننده در معنویت بخشیدن و جاودان ساختنِ یک شخصیت بشری مستقیماً حاصل یک بسط حاکمیت متعال است. چنین دستاوردهایی در تکامل بشری در همان حال دستاوردهایی در واقعیت بخشیدن تکاملیِ متعال هستند. در حالی که این حقیقت دارد که مخلوقات نمیتوانند بدون متعال تکامل یابند، این نیز احتمالاً حقیقت دارد که تکامل متعال هرگز نمیتواند مستقل از تکامل تکمیل شدۀ کلیۀ مخلوقات به طور کامل به دست آید. در اینجا این مسئولیت بزرگ کیهانیِ شخصیتهای خود آگاه نهفته است: که الوهیت متعال از یک جهت مشخص به انتخاب ارادۀ انسانی متکی است. و پیشرفت متقابل تکامل مخلوق و تکامل متعال روی مکانیسمهای اسرارآمیز بازتاب جهان به گونهای وفادارانه و کامل به قدمای ایامها نشان داده میشود.
چالش بزرگی که به انسان فانی داده شده است این است: آیا تصمیم خواهی گرفت که معانیِ قابل تجربۀ ارزشِ کیهان را به شکل خویشتن در حال تکاملِ خود شخصی کنی؟ یا این که با رد بقا اجازه خواهی داد که این اسرار تعالیت غیرفعال بمانند، و در انتظار کنش مخلوقی دیگر در زمانی دیگر به سر برند که از راه خودش به مساعدت مخلوق به تکامل خدای متناهی مبادرت کند؟ اما این کمک او به متعال خواهد بود، نه کمک شما.
تقلای بزرگ این عصر جهان بین بالقوه و واقعی است — جستجو برای واقعیت بخشیدن توسط تمامی آنچه که هنوز تجلی نیافته است. اگر انسان فانی به ماجرای بهشت بپردازد، او حرکتهای زمان را دنبال میکند، که به صورت جریاناتی که در درون جویبار ابدیت هستند جاری میشوند؛ اگر انسان فانی دوران زندگانی جاودان را رد کند، او در خلاف جهت جویبار رخدادها در جهانهای متناهی حرکت میکند. آفرینش مکانیکی مطابق مقصودِ در حال برملا شدنِ پدر بهشتی به گونهای بیامان پیش میرود، اما آفرینش ارادی از انتخاب پذیرش یا رد نقش شرکت شخصیت در ماجرای ابدیت برخوردار است. انسان فانی نمیتواند ارزشهای متعالی وجود بشری را نابود سازد، اما قطعاً میتواند از تکامل این ارزشها در تجربۀ شخصی خودش پیشگیری کند. تا حدی که خویشتنِ بشری از شرکت کردن در فراز بهشت بدین نحو خودداری میکند، درست تا همان حد، متعال در دستیابی به ابراز ربانیت در جهان بزرگ تأخیر میکند.
نه فقط حضور تنظیم کنندۀ پدر بهشتی تحت حراست انسان فانی قرار داده شده، بلکه همچنین کنترل سرنوشت ذرهای بسیار کوچک از آیندۀ متعال. زیرا همینطور که انسان به سرنوشت بشری دست مییابد، متعال نیز در سطوح الوهیت به سرنوشت دست مییابد.
و بدین ترتیب این تصمیم در انتظار هر یک از شما است، همانطور که روزگاری در انتظار هر یک از ما بود: آیا شما خدای زمان را که به تصمیمات ذهن متناهی بسیار متکی است ناکام خواهید گذاشت؟ آیا شما از طریق تنآساییِ قهقراییِ حیوانی موجب شکست شخصیت متعالِ جهانها میشوید؟ آیا شما برادر بزرگ تمامی مخلوقات را که به هر مخلوق بسیار متکی است ناکام خواهید گذاشت؟ آیا وقتی که چشمانداز مسحور کنندۀ دوران زندگانی جهان— کشف الهیِ پدر بهشتی و شرکت الهی در جستجو برای خدای تعالیت و تکامل او — در پیش روی شما قرار دارد میتوانید به خود اجازه دهید که از قلمرو تحقق نیافته گذر کنید؟
هدایای خداوند — اعطای واقعیت توسط او — جداییهای از او نیستند؛ او آفرینش را نسبت به خود بیگانه نمیسازد، اما او در آفرینشهایی که به دور بهشت در گردشند کششهایی ایجاد کرده است. خداوند ابتدا انسان را دوست دارد و پتانسیل فناناپذیری — واقعیت جاودان — را به او اعطا میدارد. و همینطور که انسان خداوند را دوست میدارد، انسان بدینسان در واقعیت جاودانه میشود. و راز اینجا است: هر قدر انسان از طریق دوست داشتن به طور تنگاتنگ بیشتر به خداوند نزدیک میشود، واقعیت آن انسان — بودنِ او — بیشتر میشود. هر چه انسان از خداوند بیشتر کناره میگیرد، به طور تنگاتنگ به عدم واقعیت — توقف وجود — بیشتر نزدیک میشود. هنگامی که انسان خواست خود را وقف انجام خواست پدر میکند، هنگامی که انسان تمامی آنچه را که دارد به خداوند میدهد، آنگاه خداوند آن انسان را به بیش از آنچه که هست تبدیل میسازد.
متعالِ بزرگ ابر روح کیهانیِ جهان بزرگ است. کیفیتها و کمیتهای کیهان قطعاً بازتاب الوهیتشان را در او مییابند؛ سرشت الوهیت او ترکیب موزائیک جمع عظمت تمامی سرشت آفریده – آفریننده در سرتاسر جهانهای در حال تکامل است. و متعال همچنین یک الوهیت در حال واقعیتیابی است و نمایانگر یک خواست خلاق است که یک مقصود در حال تکامل جهان را در بر میگیرد.
ضمیرهای عقلانی و بالقوه شخصیِ متناهی از سومین منبع و مرکز به وجود میآیند و در متعال به ترکیب متناهیِ الوهیتِ زمان – فضا دست مییابند. هنگامی که مخلوق به خواست آفریننده تسلیم میشود، شخصیت خود را منکوب یا تسلیم نمیسازد. تک تک شخصیتهای شرکت کننده در واقعیت یافتن خدای متناهی از طریق این گونه کنش کردن خویشتن ارادی خود را از دست نمیدهند. در عوض، این شخصیتها از طریق شرکت در این ماجرای بزرگ الوهیت به طور تدریجی ارتقا مییابند؛ انسان از طریق این یگانگی با ربانیت ضمیر در حال تکامل خویش را تا خود آستانۀ تعالیت بالا میبرد، غنی میسازد، معنویت میبخشد، و یگانه میکند.
روان در حال تکامل فناناپذیر انسان، آفرینش مشترک ذهن مادی و تنظیم کننده، بدین سان به بهشت فراز مییابد و به دنبال آن، بعد از این که به سپاه نهایت فرا خوانده شد، از طریق یک تکنیک تجربی که به فرازیابی پایان دهنده شهرت دارد به طریقی جدید با گسترۀ روحی – جاذبۀ پسر جاودان پیوند مییابد. از این رو این پایان دهندگان برای شناخت تجربی به عنوان شخصیتهای خدای متعال کاندیداهای قابل پذیرشی میشوند. و هنگامی که این خردهای انسانی در تکالیف آشکار ناشدۀ آیندۀ سپاه نهایت به هفتمین مرحلۀ وجود روحی دست یافتند، این اذهان دوگانه سهگانه خواهند شد. این دو ذهن هماهنگ شده، بشری و الهی، در پیوند با ذهن تجربیِ ایزد متعال که در آن هنگام واقعیت یافته است جلال خواهند یافت.
در آیندۀ جاودان، خدای متعال در ذهن معنویت یافته و روان فناناپذیر انسان فراز یابنده واقعیت خواهد یافت — به گونهای خلاق تجلی خواهد یافت و به طور روحی ظاهر خواهد گشت — حتی بدان گونه که پدر جهانی بدین شکل در زندگی زمینیِ عیسی آشکار گردید.
انسان با متعال یگانه نمیشود و هویت شخصی خود را منکوب نمیسازد، اما پیامدهای جهانی تجربۀ کلیۀ انسانها یک بخش از تجربۀ الهی متعال را بدین گونه شکل میدهند. ”کنش متعلق به ما است، پیامدها از آن خداوند هستند.“
به تدریج که شخصیت در حال پیشروی از میان سطوح در حال فراز جهانها عبور میکند، دنبالهای از واقعیت تحقق یافته را پشت سر باقی میگذارد. چه آنها ذهن، روح، یا انرژی باشند، آفرینشهای در حال رشد زمان و فضا از طریق پیشرفت شخصیت در قلمروهایشان تغییر و تبدیل میشوند. هنگامی که انسان عمل میکند، متعال واکنش نشان میدهد، و این کارکرد در بر گیرندۀ واقعیت پیشرفت است.
گسترههای بزرگ انرژی، ذهن، و روح هرگز داراییهای دائم شخصیت در حال فراز نیستند؛ این کارکردها برای ابد بخشی از تعالیت باقی میمانند. در تجربۀ انسانی، خرد بشری در تپشهای موزون ارواح یاور ذهن ساکن است و در حیطۀ عرصهای که توسط قرار گرفتن در گسترۀ این کارکرد ایجاد میشود بر تصمیمات آن تأثیر میگذارد. به دنبال مرگ انسانی، خویشتن بشری برای همیشه از گسترۀ یاور جدا میشود. در حالی که هرگز به نظر نمیرسد این یاوران از یک شخصیت به دیگری تجربه را منتقل کنند، آنها میتوانند پیامدهای غیرشخصیِ تصمیم – کنش را از طریق خدای هفتگانه به خدای متعال منتقل کنند، و آنها چنین میکنند. (حداقل این در مورد یاوران پرستش و خرد صدق میکند.)
و در رابطه با گسترههای روحی چنین است: انسان اینها را در فراز خود در جهانها به کار میگیرد، اما او به عنوان بخشی از شخصیت جاودانش هرگز مالک آنها نمیشود. اما این گسترههای خدمت روحانی، چه روح حقیقت باشد، یا روحالقدس، و یا وجودهای روحی ابرجهان، نسبت به ارزشهای در حال پدیداری در شخصیت در حال فراز، دریافت کننده و واکنشمند هستند، و این ارزشها به گونهای وفادارانه از طریق هفتگانه به متعال انتقال مییابند.
در حالی که این تأثیرات روحی همچون روحالقدس و روح حقیقت خدمات جهان محلی هستند، هدایت آنها به طور کامل منحصر به محدودیتهای جغرافیاییِ یک آفرینش محلیِ مشخص نیست. همینطور که انسان فراز یابنده به ورای سرحدات جهان محلی منشأ خود گذر میکند، به طور کامل از خدمت روح حقیقت محروم نمیشود. روح حقیقت مداوماً به او آموزش میدهد و او را از میان پیچ راههای فلسفی کرات مادی و مورانشیایی هدایت میکند، و در هر بحرانِ فراز به گونهای بیدریغ رهنورد بهشت را راهنمایی میکند و پیوسته میگوید: ”راه این است.“ هنگامی که شما قلمروهای جهان محلی را ترک میکنید، از طریق کارکرد روح در حال پدیداریِ ایزد متعال و از طریق تسهیلات بازتاب ابرجهان، هنوز در فراز بهشتیتان از طریق روح تسکین دهندۀ هدایت کنندۀ پسران اعطایی بهشتی خداوند راهنمایی خواهید شد.
چگونه این قلمروهای چندگانۀ خدمت کیهانی معانی، ارزشها، و واقعیات تجربۀ تکاملی را در متعال ثبت میکنند؟ ما کاملاً مطمئن نیستیم، اما باور داریم که این ثبت از طریق اشخاص آفرینندگانِ متعالی که منشأ بهشتی دارند و اعطا کنندگانِ بلافصل این قلمروهای زمان و فضا هستند صورت میگیرد. انباشتهای ذهنی – تجربیِ هفت روح یاور ذهن، در خدمتشان به سطح فیزیکیِ خرد، بخشی از تجربۀ جهان محلیِ خادم الهی هستند، و از طریق این روح آفرینشگر احتمالاً در ذهن تعالیت ثبت میشوند. به همین ترتیب تجارب انسانی با روح حقیقت و روحالقدس احتمالاً از طریق تکنیکهای مشابه در شخص تعالیت ثبت میشوند.
حتی تجربۀ انسان و تنظیم کننده باید در ربانیت خدای متعال پژواک یابد، زیرا همانطور که تنظیم کنندگان تجربه کسب میکنند، همانند متعال هستند، و روان در حال تکامل انسان فانی از امکان پیش موجود برای چنین تجربهای از درون متعال به وجود میآید.
تجارب چندگانۀ تمامی آفرینش بدین طریق بخشی از تکامل تعالیت میشوند. مخلوقات همینطور که به سوی پدر فراز مییابند صرفاً کیفیتها و کمیتهای متناهی را به کار میگیرند؛ پیامدهای غیرشخصیِ چنین به کار گیری برای ابد بخشی از کیهان زنده، شخص متعال، باقی میماند.
آنچه که انسان خود به عنوان یک داراییِ شخصیت با خود میبرد پیامدهای کاراکترِ تجربۀ استفاده کردن از قلمروهای ذهنی و روحیِ جهان بزرگ در فراز بهشتیش میباشد. هنگامی که انسان تصمیم میگیرد، و هنگامی که این تصمیم را در عمل به اوج میرساند، انسان تجربه میکند، و معانی و ارزشهای این تجربه برای ابد بخشی از سرشت جاودان او در کلیۀ سطوح، از متناهی تا نهایی، میباشند. سرشتِ از نظر کیهانی اخلاقی و به طور الهی معنوی نمایانگر انباشت سرمایهایِ تصمیمات شخصیِ مخلوق هستند که از طریق پرستش صادقانه نورانی شدهاند، از طریق مهرورزیِ هوشمندانه جلال یافتهاند، و در خدمت برادرانه به اوج رسیدهاند.
متعالِ در حال تکامل عدم توانایی مخلوقات متناهی در دستیابی به بیش از تماس محدود تجربی با جهان جهانها را سرانجام جبران خواهد نمود. مخلوقات میتوانند به پدر بهشتی دست یابند، اما از آنجا که اذهان تکاملی آنها متناهی است، به راستی قادر نیستند پدر نامتناهی و مطلق را درک کنند. اما از آنجا که تمامی تجربۀ مخلوق در متعال ثبت میشود و بخشی از او است، هنگامی که تمامی مخلوقات به سطح نهایی وجود متناهی دست مییابند، و بعد از این که مجموع توسعۀ جهان دستیابی آنها به خدای متعال را به عنوان یک وجود واقعیِ ربانی ممکن میسازد، آنگاه سرشتِ واقعیت چنین تماسی، تماس با جمع تجربه است. متناهیِ زمان در درونش هستههای ابدیت را دارا میباشد؛ و به ما آموزش داده شده که هنگامی که تمامیت تکامل نظارهگرِ مصرف کامل ظرفیت برای رشد کیهانی گردید، تمامیت متناهی، فازهای ابسونایتِ دوران زندگانی جاودان را در جستجوی پدر به عنوان غائی آغاز خواهد کرد.
ما در جستجوی متعال در جهانها هستیم، اما او را نمییابیم. ”او در درون و در بیرون تمامی چیزها و موجوداتِ در حال حرکت و ساکن است. او در رازش غیرقابل شناخت است، و گرچه دور است، با این حال نزدیک است.“ قادر متعال ”شکلِ شکل نیافته، الگوی فعلاً آفریده نشده است.“ متعال منزلگاه جهانی شما است، و هنگامی که او را مییابید، همانند بازگشت به خانه خواهد بود. او والدۀ تجربی شما است، و حتی همچون در تجربۀ موجودات بشری، او در تجربۀ پدرانه و مادرانۀ الهی رشد کرده است. او شما را میشناسد زیرا همانند آفریده و نیز همانند آفریننده است.
اگر شما بهراستی مشتاق یافتن خداوند هستید، چارهای ندارید جز این که در ذهنتان آگاهی از متعال را در نظر بگیرید. همانطور که خداوند پدر الهی شما است، متعال نیز مادر الهی شما است، و شما در سرتاسر زندگیتان به عنوان مخلوقات جهان در او پرورش مییابید. ”چقدر متعال جهانی است — او در همه سو هست! چیزهای نامحدود آفرینش به حضور او برای زندگی متکی هستند، و هیچیک جواب رد نمیگیرند.“
آنچه که میکائیل برای نبادان است، متعال برای کیهان متناهی است؛ الوهیت او راه بزرگی است که مهر پدر از طریق آن به سوی بیرون به تمامی آفرینش جاری میشود، و او راه بزرگی است که مخلوقات متناهی از طریق او در جستجویشان برای پدر که عشق است به سوی درون عبور میکنند. حتی تنظیم کنندگان فکر به او مربوط هستند؛ آنها در سرشتِ آغازین و ربانیت همانند پدر هستند، اما هنگامی که کارکردهای زمان را در جهانهای فضا تجربه میکنند، همانند متعال میشوند.
کنشِ انتخاب مخلوق برای انجام دادن خواست آفریننده یک ارزش کیهانی است و یک معنی جهانی دارد که توسط یک نیروی آشکار نشده اما همه جا حاضرِ هماهنگ کننده، احتمالاً کارکرد کنش پیوسته بسط یابندۀ ایزد متعال، فوراً مورد واکنش واقع میشود.
روان مورانشیاییِ یک انسان در حال تکامل به راستی فرزند کنش تنظیم کنندۀ پدر جهانی و فرزند واکنش کیهانیِ ایزد متعال، مادر جهانی، میباشد. تأثیر مادر در سرتاسر دوران کودکیِ جهان محلیِ روان در حال رشد، شخصیت بشری را تحت سلطه قرار میدهد. تأثیر والدین ربانی بعد از پیوند با تنظیم کننده و در طول دوران زندگانی ابرجهان بیشتر برابر میشود، اما هنگامی که مخلوقات زمان پیمایش جهان مرکزیِ ابدیت را آغاز میکنند، طبیعت پدر به طور فزاینده تجلی مییابد، و به دنبال شناخت پدر جهانی و پذیرش به سپاه نهایت به اوج تجلی متناهی خود دست مییابد.
در تجربۀ نیل به پایان دهنده و طی آن، کیفیتهای تجربیِ مادرانۀ فرد در حال فراز از طریق تماس و پیوند با حضور روحیِ پسر جاودان و حضور ذهنی روح بیکران به اندازۀ فوقالعاده زیاد تحت تأثیر قرار میگیرد. سپس در سرتاسر قلمروهای فعالیت پایان دهنده در جهان بزرگ، یک بیداری نوین از پتانسیل پنهان مادرانۀ متعال پدیدار میشود، یک درک نوین از معانی تجربی، یک ترکیب جدید از ارزشهای تجربیِ سرتاسر دوران فراز. به نظر میرسد که این شکوفایی فرد در دوران زندگانی جهانی پایان دهندگان مرحلۀ ششم ادامه خواهد یافت تا این که میراث مادرانۀ متعال به همگامیِ متناهی با میراث تنظیم کنندۀ پدر دست یابد. این دورۀ کنجکاوی برانگیزِ کارکرد جهان بزرگ نمایانگر دوران مداوم زندگانیِ بزرگسالانۀ انسان فراز یابنده و کامل شده میباشد.
به دنبال تکمیل مرحلۀ ششمِ وجود و ورود به مرحلۀ هفتم و نهاییِ مرتبت روحی، احتمالاً اعصار در حال پیشرویِ تجربۀ سرشار، خرد کامل، و درک ربانیت به دنبال میآید. در سرشت پایان دهنده این با نیل تکمیل شدۀ تقلای ذهنی برای شکوفایی روح، تکمیل هماهنگی سرشت انسان فراز یابنده با سرشت تنظیم کنندۀ الهی در محدودۀ سرحدات امکانات متناهی احتمالاً برابر است. چنین فرد والامرتبۀ جهان بدین ترتیب فرزند پایان دهندۀ جاودانِ پدر بهشتی و نیز فرزند جاودان جهانی متعالِ مادر میشود، یک فرد جهان که شایسته است پدر و مادر جهانها هر دو و شخصیتهایی که در هر فعالیت یا کاری که مربوط به ادارۀ متناهیِ چیزها و موجودات آفریده شده، آفریننده، یا در حال تکامل میباشد را نمایندگی کند.
تمامی انسانهایی که روانشان در حال تکامل است عملاً فرزندان تکاملیِ خدای پدر و خدای مادر، ایزد متعال، میباشند. اما تا زمانی که انسان فانی نسبت به میراث الهیش روان - آگاه شود، این اطمینان از خویشاوندی ربانی باید از طریق ایمان درک شود. تجربۀ بشریِ زندگی پیلۀ کیهانی است که عطایای جهانیِ ایزد متعال و حضور پدر جهانی در جهان (که هیچیک از آنها شخصیت نیستند) روان مورانشیاییِ زمان و سرشت بشری – الهیِ پایان دهنده را که از سرنوشت جهانی و خدمت جاودان برخوردار است تکامل میبخشند.
انسانها همگی اغلب فراموش میکنند که خداوند بزرگترین تجربه در وجود بشری است. سایر تجربهها در سرشت و محتوایشان محدود هستند، اما تجربه کردن خداوند هیچ حدی ندارد، به جز آن تجاربی که از ظرفیت درک مخلوق برخوردارند، و همین تجربه خود بسط دهندۀ ظرفیت است. هنگامی که انسانها خداوند را جستجو میکنند، آنها در جستجوی همه چیز هستند. هنگامی که آنها خداوند را پیدا میکنند، همه چیز را پیدا کردهاند. جستجو برای خداوند اعطای نامحدود عشق است که توام با اکتشافات حیرتآورِ جدید و عشق بیشتر است که اعطا میشود.
تمامی عشق راستین از خداوند است، و انسان همینطور که خود این عشق را به همنوعانش عطا میکند مهر الهی را دریافت میدارد. عشق پویا است. آن هرگز نمیتواند تسخیر شود؛ عشق زنده، آزاد، شعفانگیز، و همیشه احساس برانگیز است. انسان هرگز نمیتواند مهر پدر را بگیرد و آن را در درون قلبش محبوس سازد. مهر پدر تنها وقتی میتواند برای انسان فانی واقعی گردد که از میان شخصیت آن انسان عبور کند، وقتی که او به نوبۀ خود این عشق را به همنوعانش عطا میدارد. مدار بزرگ عشق از پدر، از طریق پسران به برادران، و لذا به متعال است. عشق پدر از طریق کارکرد تنظیم کنندۀ سکنیگزین در شخصیت انسانی پدیدار میشود. چنین فرزند خداشناسی این عشق را به برادران جهانی خود آشکار میسازد، و این عطوفت برادرانه جوهر عشق متعال است.
هیچ راهی برای دستیابی به متعال وجود ندارد به جز از طریق تجربه، و در ادوار کنونیِ آفرینش فقط سه راه دستیابی به تعالیت برای مخلوق وجود دارد:
1- شهروندان بهشت از طریق هاونا از جزیرۀ جاودان فرود میآیند. آنها در آنجا از طریق مشاهدۀ تفاوت واقعیت بهشت – هاونا و از طریق کشف آزمایشیِ فعالیتهای چندگانۀ شخصیتهای متعال آفریننده، که از ارواح استاد تا پسران آفریننده دامنه دارند ظرفیت درک تعالیت را کسب میکنند.
2- فراز یابندگان زمان – فضا که از جهانهای تکاملیِ آفرینندگان متعال بالا میآیند در پیمایش هاونا به عنوان یک مرحلۀ مقدماتی برای قدردانیِ فزاینده از وحدت تثلیث بهشت به متعال برخورد نزدیک انجام میدهند.
3- بومیان هاونا از طریق تماس با رهنوردان فرود یابنده از بهشت و رهنوردان فراز یابنده از هفت ابرجهان یک درک از متعال را به دست میآورند. بومیان هاونا ذاتاً در موقعیتی هستند که دیدگاههای اساساً متفاوت شهروندان جزیرۀ جاودان و شهروندان جهانهای تکاملی را هماهنگ سازند.
برای مخلوقات تکاملی هفت راه بزرگ دستیابی به پدر جهانی وجود دارد، و هر یک از این فرازهای بهشت از میان ربانیتِ یکی از هفت روح استاد عبور میکند؛ و به دنبال خدمت مخلوق در ابرجهانی که منعکس کنندۀ سرشت آن روح استاد است از طریق گسترش دریافت تجربه هر یک از این دستیابیها میسر میشود. جمع کل این هفت تجربه در بر گیرندۀ سرحدات شناخته شدۀ کنونیِ آگاهی یک مخلوق از حقیقت و واقعیت خدای متعال میباشد.
فقط محدودیتهای خود انسان نیست که مانع یافتن خدای متناهی توسط انسان میشود؛ بلکه ناکامل بودن جهان نیز هست؛ حتی ناکامل بودن تمامی مخلوقات — گذشته، حال، و آینده — متعال را غیرقابل دسترسی میسازد. خدای پدر میتواند توسط هر فردی که به سطح الهیِ خداگونگی دست یافته است یافت شود، اما خدای متعال تا آن زمان بسیار دور آینده که کلیۀ مخلوقات از طریق نیل جهانی به کمال، به طور همزمان او را خواهند یافت هرگز شخصاً توسط هر یک مخلوق کشف نخواهد شد.
به رغم این واقعیت که شما در این عصر جهان بدان گونه که پدر، پسر، و روح را میتوانید بیابید و خواهید یافت، نمیتوانید شخصاً او را بیابید، با این حال، فراز بهشت و دوران زندگانی متعاقب جهانی در ضمیر شما شناخت از حضور جهانی و کنش کیهانیِ خدای تمامی تجربه را به تدریج ایجاد خواهد کرد. میوههای روح، جوهر متعال بدان گونه که او در تجربۀ بشری قابل درک است، میباشند.
نیل انسان به متعال در روزگار آینده به دنبال یگانگیِ او با روحِ الوهیت بهشت حاصل میشود. در رابطه با مردم یورنشیا این روح، حضور تنظیم کنندۀ پدر جهانی میباشد؛ و گرچه ناصح اسرارآمیز از پدر و همانند پدر است، ما شک داریم که حتی چنین هدیۀ الهی بتواند به کار غیرممکنِ آشکار ساختن سرشتِ خدای بیکران به یک مخلوق متناهی دست یابد. ما گمان میکنیم که آنچه که تنظیم کنندگان به پایان دهندگان مرحلۀ هفتم آینده آشکار خواهند ساخت، ربانیت و سرشت خدای متعال خواهد بود. و این آشکارسازی برای یک مخلوق متناهی چیزی خواهد بود که آشکارسازیِ بیکران برای یک موجود مطلق میباشد.
متعال بیکران نیست، اما احتمالاً او تمامی بیکرانی را که یک مخلوق متناهی پیوسته بتواند به راستی درک کند در بر میگیرد. بیش از متعال فهمیدن، بیش از متناهی بودن است!
تمامی آفرینشهای تجربی در درکشان از سرنوشت به هم وابستگی متقابل دارند. فقط واقعیت وجودگرایانه خود شامل و خود موجود است. هاونا و هفت ابرجهان برای دستیابی به حداکثر نیل متناهی به یکدیگر نیاز دارند؛ به همین منوال آنها در آینده برای فراتر رفتن از متناهی به جهانهای آیندۀ فضای بیرونی متکی خواهند بود.
یک فراز یابندۀ بشری میتواند پدر را بیابد؛ صرف نظر از وضعیت تجربه در کل جهان، خداوند وجودگرایانه و از این رو واقعی است. اما هیچ فراز یابندۀ واحدی هرگز متعال را نخواهد یافت تا این که تمامی فرازگرایان به آن حداکثر بلوغ جهان که آنها را برای شرکت در این اکتشاف به طور همزمان واجد شرایط میکند دست یابند.
پدر از هیچکس جانبداری نمیکند؛ او با هر یک از فرزندان فراز یابندۀ خویش به صورت افراد کیهانی رفتار میکند. به همین منوال متعال نیز از هیچ شخصی جانبداری نمیکند؛ او با فرزندان تجربی خویش به صورت یک جمع واحد کیهانی رفتار میکند.
انسان میتواند پدر را در قلبش کشف کند، اما باید در قلب تمامی انسانهای دیگر به جستجوی متعال بپردازد؛ و هنگامی که تمامی مخلوقات مهر متعال را به طور کامل آشکار ساختند، آنگاه او برای تمامی مخلوقات یک واقعیت جهان خواهد شد. و این درست یک طرز دیگر گفتن این حرف است که جهانها در نور و حیات استقرار خواهند یافت.
دستیابی به خود شکوفایی کمال یافته توسط تمامی شخصیتها به علاوۀ نیل به توازن کامل شده در سرتاسر جهانها با نیل به متعال برابر است و گواه رهایی تمامی واقعیت متناهی از محدودیتهای وجود ناکامل است. این مصرف کاملِ تمامی پتانسیلهای متناهی، نیل تکمیل شدۀ متعال را به بار میآورد و ممکن است از جهات دیگر به صورت واقعیت یافتنِ کامل شدۀ تکاملیِ خود ایزد متعال تعریف شود.
انسانها آنطور که یک زمین لرزه در درون صخرهها شکافهای عمیق ایجاد میکند متعال را به طور ناگهانی و تماشایی نمییابند، اما همانطور که یک رودخانه خاک زیرش را به آرامی دچار ساییدگی میکند او را به کندی و صبورانه مییابند.
هنگامی که شما پدر را پیدا میکنید، علت بزرگ فراز معنوی خود را در جهانها خواهید یافت؛ هنگامی که متعال را پیدا میکنید، نتیجۀ بزرگ دوران پیشرفت بهشتی خود را کشف خواهید کرد.
اما هیچ انسان خداشناسی هرگز نمیتواند در سفرش در کیهان تنها باشد، زیرا او میداند که پدر در هر مرحلۀ راه در کنار او گام برمیدارد، ضمن این که همان راهی را که میپیماید حضور متعال است.
تحقق کامل شدۀ تمامی پتانسیلهای متناهی با تکمیل تحقق تمامی تجربۀ تکاملی برابر است. این نشانگر پدیداری نهاییِ متعال به عنوان یک حضور توانمند الوهیت در جهانها میباشد. ما باور داریم که متعال در این مرحله از پدیداری همانطور به طور مجزا شخصی خواهد بود که پسر جاودان میباشد، به همان اندازه به طور عینی قدرت مییابد که جزیرۀ بهشت میباشد، به همان اندازه به طور کامل یگانه است که عامل مشترک میباشد، و تمامی این در حیطۀ محدودیتهای امکانات متناهیِ تعالیت در اوج عصر کنونی جهان صورت مییابد.
در حالی که این یک مفهوم تماماً صحیح از آیندۀ متعال است، ما توجه شما را به برخی مشکلات که ذاتی این مفهوم هستند جلب میکنیم:
1- سرپرستان کاملِ متعال در هر مرحله پیش از تکامل تکمیل شدۀ او به سختیمیتوانند الوهیت یابند، و با این وجود همین سرپرستان در رابطه با جهانهایی که در نور و حیات استقرار یافتهاند حتی اکنون به گونهای محدود حاکمیت تعالیت را اعمال میکنند.
2- متعال به سختی میتواند در غائیِ تثلیث عمل کند، تا این که به واقعیتِ کاملِ مرتبت جهان دست یابد، و با این وجود غائیِ تثلیث حتی اکنون یک واقعیت ناکامل است، و شما از وجود قائم مقامان ناکامل غائی اطلاع یافتهاید.
3- متعال برای مخلوقات جهان کاملاً واقعی نیست، اما دلایل بسیاری برای این استنتاج وجود دارد که او برای الوهیت هفتگانه که از پدر جهانی در بهشت تا پسران آفریننده و ارواح آفرینشگر جهانهای محلی امتداد مییابد کاملاً واقعی است.
ممکن است اینطور باشد که در سرحدات فوقانی متناهی، جایی که زمان به فراسوی زمان ملحق میشود، گونهای ابهام و آمیختگیِ ترتیب وجود داشته باشد. ممکن است اینطور باشد که متعال قادر باشد حضور خود را در جهان به سوی این سطوح ابرزمان پیشبینی کند و سپس تکامل آینده را از طریق منعکس ساختن این پیشبینیِ آینده به روی سطوح آفریده شده به عنوان حلولِ ناکاملِ پیشبینی شده تا یک درجۀ محدود پیشنگری کند. چنین پدیدهای ممکن است هر جا که متناهی با ابرمتناهی تماس برقرار میکند مشاهده شود، همچون در تجارب موجودات بشری که توسط تنظیم کنندگان فکر مورد سکنی واقع شدهاند. آنها پیشبینیهای واقعیِ دستیابیهای آیندۀ انسان در جهان در سرتاسر تمامی ابدیت هستند.
هنگامی که فراز یابندگان انسانی به سپاه پایان دهندگان بهشت پذیرفته میشوند، در پیشگاه تثلیث بهشت سوگند میخورند، و در انجام این سوگند وفاداری، بدین طریق با خدای متعال که مطابق فهم تمامی شخصیتهای آفریده شدۀ متناهی همان تثلیث است پیمان جاودان میبندند. متعاقباً، به تدریج که گروههای پایان دهنده در سرتاسر جهانهای در حال تکامل عمل میکنند، تا روزگاران پررویدادِ استقرار جهانهای محلی در نور و حیات، فقط به فرامینی که منشأ بهشتی دارند پاسخگو هستند. به تدریج که سازمانهای جدیدِ دولتیِ این آفرینشهای کامل شده شروع میکنند منعکس کنندۀ حاکمیت در حال پدیداریِ متعال باشند، ما مشاهده میکنیم که در آن هنگام گروههای دور افتادۀ پایان دهنده صلاحیت قضاییِ چنین دولتهای جدید را تصدیق میکنند. به نظر میرسد که خدای متعال به عنوان متحد کنندۀ سپاه تکاملیِ نهایت در حال تکامل است، اما بسیار محتمل است که سرنوشت جاودان این هفت سپاه توسط متعال به عنوان عضوی از تثلیث غائی رهبری شود.
ایزد متعال در بر گیرندۀ سه امکان ابرمتناهی برای تجلی جهانی است:
1- تشریک مساعی ابسونایت در نخستین تثلیث تجربی.
2- رابطۀ مطلق مشترک در دومین تثلیث تجربی.
3- شرکت بیکرانِ مشترک در تثلیث تثلیثها، اما ما هیچ برداشت قانع کنندهای در رابطه با این که به راستی این به چه معنی است نداریم.
این یکی از فرضیههای عموماً پذیرفته شدۀ آیندۀ متعال است، اما همچنین گمانپردازیهای بسیاری پیرامون روابط او با جهان بزرگ کنونی به دنبال دستیابی آن به مرتبت نور و حیات وجود دارد.
هدف کنونی ابرجهانها این است که بدان گونه که هستند و در محدودۀ پتانسیلهای آنها، کامل شوند، حتی بدان گونه که هاونا کامل است. این کامل شدن به کمال فیزیکی و معنوی مربوط میشود، حتی به توسعۀ اداری، دولتی، و برادرانه. باور میرود که در اعصار آینده، امکانات عدم توازن، ناسازگاری، و عدم انطباق در ابرجهانها سرانجام از میان برود. گسترههای انرژی در توازن کامل و تحت سیطرۀ کامل ذهن قرار خواهند گرفت، در حالی که روح، در شرایط وجود شخصیت، به استیلا بر ذهن دست خواهد یافت.
حدس زده میشود که در این زمان بسیار دور، شخص روحیِ متعال و نیروی کسب شدۀ قادر به توسعۀ هماهنگ دست یابند، و این که هر دو، بدان گونه که در ذهن متعال و توسط آن یگانه شدهاند، به صورت ایزد متعال واقعیت یابند، یک واقعیت کامل شده در جهانها — واقعیتی که توسط تمامی مخلوقات هوشمند قابل مشاهده خواهد بود، توسط تمامی انرژیهای آفریده شده مورد واکنش واقع خواهد شد، در تمامی وجودهای روحی هماهنگ خواهد شد، و توسط تمامی شخصیتهای جهان تجربه خواهد شد.
این مفهوم به معنی حاکمیت واقعیِ متعال در جهان بزرگ میباشد. در مجموع محتمل است که سرپرستان کنونی تثلیث به صورت قائم مقامان او ادامه دهند، اما ما باور داریم که مرزبندیهای کنونی میان هفت ابرجهان به تدریج ناپدید خواهد شد، و این که تمامی جهان بزرگ به صورت یک تمامیت کامل شده عمل خواهد کرد.
ممکن است که در آن هنگام متعال شخصاً در یوورسا، ستاد مرکزی اُروانتان، ساکن شود، و از آنجا ادارۀ آفرینشهای زمان را رهبری کند، اما واقعاً این فقط یک حدس است. با این حال قطعاً شخصیت ایزد متعال به طور یقین در یک جایگاه مشخص قابل تماس خواهد بود، گر چه حضور همزمان وجود الوهیت او احتمالاً به رسوخ در جهان جهانها ادامه خواهد داد. این که رابطۀ شهروندان ابرجهان آن عصر با متعال چه خواهد بود، ما نمیدانیم، اما ممکن است چیزی همانند رابطۀ کنونی میان بومیان هاونا و تثلیث بهشت باشد.
جهانِ بزرگِ کامل شدۀ آن روزگاران آینده از آنچه که در حال حاضر است به اندازۀ بسیار زیاد متفاوت خواهد بود. ماجراهای شعفانگیزِ سازماندهیِ کهکشانهای فضا، کاشتن حیات در کرات بیثبات زمان، و تکامل توازن از میان هرج و مرج، زیبایی از میان پتانسیلها، حقیقت از میان معانی، و نیکی از میان ارزشها سپری خواهند شد. جهانهای زمان به تحقق سرنوشت متناهی دست یافتهاند! و شاید برای مدتی استراحت باشد، آسودگی از تقلاهای طولانی مدت برای دستیابی به کمال تکاملی. اما نه برای مدتی طولانی! قطعاً، به طور یقین، و به طور بیامان معمای الوهیتِ در حال پدیداریِ خدای غائی این شهروندان کامل شدۀ جهانهای تثبیت شده را به چالش خواهد گرفت، درست همانطور که نیاکان در حال تقلای تکاملی آنها روزگاری به واسطۀ جستجو برای خدای متعال به چالش کشیده شدند. پردۀ سرنوشت کیهانی عقب کشیده خواهد شد تا شکوه فرازگرایانۀ جستجوی مجذوب کنندۀ ابسونایت برای دستیابی به پدر جهانی در آن سطوح نوین و بالاتر در غایت تجربۀ مخلوق آشکار گردد.
]ضمانت شده توسط یک پیامآور توانمند که موقتاً در یورنشیا اقامت دارد.[
در رابطه با چندین سرشت الوهیت میتوان گفت:
1- پدر خویشتنِ خود - موجود است.
2- پسر خویشتنِ هم - زیست است.
3- روح خویشتنِ توام - موجود است.
4- متعال خویشتنِ تکاملی - تجربی است.
5- هفتگانه ربانیتِ خود - توزیع کننده است.
6- غائی خویشتنِ فرازگرا - تجربی است.
7- مطلق خویشتنِ وجودگرا - تجربی است.
در حالی که خدای هفتگانه برای کمال تکاملیِ متعال ضروری است، متعال نیز برای پدیداری نهاییِ غائی ضروری است. و حضور دوگانۀ متعال و غائی در بر گیرندۀ ارتباط بنیادینِ الوهیت زیرمطلق و مشتق شده میباشد، زیرا آنها با اتکای متقابل در دستیابی به سرنوشت مکمل هم هستند. آنها با هم در بر گیرندۀ پلی تجربی هستند که سرآغازها و فرجامهای تمامی رشد خلاق در جهان بنیادین را به هم وصل میکند.
رشد خلاق، پایان ناپذیر اما همواره خشنود کننده و بیپایان در گستره است، اما همیشه توسط آن لحظات خشنود کنندۀ شخصیت که حاوی نیل به هدف گذرا هستند نشان میشود که به عنوان پیش درآمدهای حرکت به سوی ماجراهای جدید در رشد کیهانی، اکتشاف جهان، و نیل به الوهیت به گونهای بسیار مؤثر عمل میکنند.
در حالی که قلمرو ریاضیات با محدودیتهای کیفی احاطه شده است، قطعاً برای ذهن متناهی یک مبنای نظری در رابطه با ژرف اندیشی پیرامون بیکرانی فراهم میکند. هیچ محدودیت کمّی برای اعداد وجود ندارد، حتی در ادراک ذهن متناهی. صرف نظر از این که عدد مورد تصور چقدر بزرگ باشد، همیشه میتوانید اضافه کردن یک شمارۀ بیشتر به آن را در نظر بگیرید. و همچنین میتوانید درک کنید که این از بینهایت کوچکتر است، زیرا صرف نظر از این که چند بار این افزودن به شماره را تکرار کنید، همیشه هنوز یکی بیشتر میتوان به آن اضافه نمود.
در همان حال، سری بینهایت در هر نقطۀ مشخص میتواند جمع زده شود، و این جمع (به طور صحیحتر، یک زیرجمع) تمامیتِ شیرین بودنِ نیل به هدف را برای یک شخص مشخص در یک زمان و مرتبت مشخص فراهم میدارد. اما دیر یا زود، همین شخص شروع میکند که مشتاق اهداف جدید و بزرگتر شود و آرزوی آنها را داشته باشد، و چنین ماجراهایی در رشد در تمامیت زمان و ادوار ابدیت برای همیشه قریبالوقوع خواهند بود.
هر عصر پیاپی جهان پیش دورۀ عصر متعاقب رشد کیهانی است، و هر دورۀ جهان سرنوشت بلافصل برای تمامی مراحل پیشین را فراهم میسازد. هاونا، به واسطۀ خود، یک آفرینش کامل اما محدود به کمال میباشد؛ کمال هاونا، که به سوی ابرجهانهای تکاملی بسط مییابد، نه فقط سرنوشت کیهانی را پیدا میکند بلکه همچنین رهایی از محدودیتهای وجود پیش تکاملی را.
برای آشناییِ کیهانیِ انسان مفید است که وی به درکی تماماً ممکن از رابطۀ الوهیت با کیهان دست یابد. در حالی که طبیعتِ الوهیتِ مطلق جاودان است، خدایان به صورت یک تجربه در ابدیت به زمان مربوط هستند. در جهانهای تکاملی، ابدیت پایداری موقت است — پایداری کنونی.
شخصیت مخلوق انسانی میتواند از طریق تعیین هویت خویشتن با روح سکنیگزین به وسیلۀ تکنیکِ گزینشِ انجام خواست پدر جاودانه شود. چنین وقف خواست به منزلۀ تحقق هدفِ ابدیت - واقعیت است. این بدین معنی است که مقصود مخلوق در رابطه با تسلسل لحظات پایدار شده است. به عبارت دیگر، تسلسل لحظات در مقصود مخلوق گواه هیچ تغییری نخواهد بود. یک میلیون یا یک میلیارد لحظه هیچ فرقی نمیکند. عدد در رابطه با مقصود مخلوق دیگر معنی ندارد. از این رو انتخاب مخلوق به علاوۀ انتخاب خداوند به واقعیات جاودان پیوند پایان ناپذیر روح خداوند و طبیعت انسان در خدمت ابدیِ فرزندان خداوند و پدر بهشتی آنها منجر میشود.
در هر خرد مشخص میان درایت و واحد آگاهی از زمان یک رابطۀ مستقیم وجود دارد. واحد زمان ممکن است یک روز، یک سال، یا یک دورۀ طولانیتر باشد، اما آن به گونهای اجتناب ناپذیر معیاری است که به واسطۀ آن خویشتنِ آگاه شرایط زندگی را مورد سنجش قرار میدهد، و خرد اندیشمند به واسطۀ آن، واقعیات وجود موقت را اندازهگیری و ارزیابی میکند.
تجربه، خرد، و داوری، ملازمهای طولانی کردنِ واحد زمان در تجربۀ انسانی هستند. همانطور که ذهن بشری به گذشته سیر میکند تا چیزی را مورد ارزیابی قرار دهد، به تجربۀ گذشته با هدف تعمیم آن به یک وضعیت کنونی مینگرد. همینطور که ذهن به سوی آینده سیر میکند، تلاش میکند که اهمیت آیندۀ عمل محتمل را ارزیابی کند. و ارادۀ انسانی پس از احتساب تجربه و خرد، هر دو، داوری و تصمیم را در زمان حال به کار میگیرد، و طرح عمل که بدین گونه از گذشته ناشی میشود، در آینده پا به عرصۀ وجود میگذارد.
در بلوغ فرد در حال تکامل، گذشته و آینده نزد هم آورده میشوند تا معنی راستینِ زمان حال را روشن سازند. همینطور که فرد خرد کسب میکند، برای تجربه بیشتر و بیشتر به گذشته رجوع میکند، ضمن این که پیشبینیهای خردمندانۀ آن در صدد بر میآیند به آیندۀ ناشناخته عمیقتر و عمیقتر رخنه کنند. و همینطور که فرد اندیشمند این دستیابی را هر چه بیشتر به سوی گذشته و آینده هر دو گسترش میدهد، داوری نیز کمتر و کمتر به زمان حالِ گذرا متکی میشود. تصمیم و کنش بدین طریق شروع به گریز از قید و بندهای زمان حالِ در حال حرکت میکند، ضمن این که شروع میکند جنبههای مهم گذشته - آینده را به چالش بکشد.
شکیبایی توسط آن انسانهایی به کار گرفته میشود که واحدهای زمانشان کوتاه هستند؛ بلوغ راستین به وسیلۀ یک بردباری که ناشی از فهم واقعی است از شکیبایی فراتر میرود.
خردمند شدن، شدیدتر در زمان حال زندگی کردن است، و در همان حال گریختن از محدودیتهای زمان حال است. طرحهای خردمندانه که روی تجربۀ گذشته بنیاد نهاده شدهاند، به گونهای در زمان حال به وجود میآیند که ارزشهای آینده را تقویت کنند.
واحدِ زمانِ بیخردی معنی - ارزش را در لحظۀ حال متمرکز میکند، به گونهای که حال را از رابطۀ راستینش نه با حال، بلکه گذشته - آینده جدا سازد. واحد زمانِ خردمندی چنان تناسب بندی شده که رابطۀ هماهنگِ گذشته - حال - آینده را که فرد شروع به آگاهیِ درون بینانه از تمامیت رخدادها میکند آشکار سازد. او شروع میکند به دورنمای زمان از دیدگاهِ پانورامیکِ افقهای گسترده بنگرد، شاید شروع میکند استمرار جاودانِ بدون آغاز و بیپایان، که اجزایش زمان نامیده میشوند را محتمل شمرد.
در سطوح بیکران و مطلق لحظۀ حال در بر گیرندۀ تمامی گذشته و نیز تمامی آینده است. من هستم همچنین نشانگر من بودم و من خواهم بود است. و این نشانگر بهترین برداشت ما از ابدیت و جاودانگی است.
در سطح مطلق و جاودان، واقعیت بالقوه درست به اندازۀ واقعیت بالفعل پرمعنی است. فقط در سطح متناهی و برای مخلوقات محدود در زمان به نظر میرسد چنین تفاوت عظیمی وجود داشته باشد. برای خداوند، به عنوان مطلق، یک انسان فراز یابنده که تصمیم ابدی را گرفته است، از پیش یک پایان دهندۀ بهشت است. اما پدر جهانی بدین ترتیب، از طریق تنظیم کنندۀ فکریِ سکنیگزین، در آگاهی محدود نیست، اما همچنین میتواند از هر تقلای گذرای مربوط به مشکلات فراز مخلوق از سطوح حیوانگونگی تا خداگونگیِ وجود آگاهی یابد و در آن شرکت کند.
همه جا حضوریِ همزمانِ الوهیت نباید با غائیتِ حضور همه جانبۀ الهی اشتباه گرفته شود. خواست پدر جهانی این است که متعال، غائی، و مطلق همه جا حضوریِ همزمانِ او را در زمان و فضا و حضور همۀ جانبۀ فراتر از زمان و فضا رفتۀ او را با حضور مطلق و جهانیِ بدون زمان و بدون فضای او جبران کنند، هماهنگ کنند، و یگانه سازند. و شما باید به خاطر داشته باشید که در حالی که همه جا حضوری الوهیت ممکن است اغلب اوقات به فضا مربوط گردد، آن لزوماً مشروط به زمان نیست.
شما به عنوان فراز یابندگان انسانی و مورانشیایی از طریق کارکرد خدای هفتگانه به طور تدریجی خداوند را تشخیص خواهید داد. شما از طریق هاوُنا خدای متعال را کشف میکنید. شما در بهشت او را به عنوان یک شخص مییابید، و سپس به عنوان پایان دهندگان فوراً تلاش خواهید کرد او را به عنوان غائی بشناسید. بعد از رسیدن به مرتبت پایان دهنده، به نظر میرسد فقط یک مسیر پیمایش بعد از دستیابی به غائی وجود داشته باشد، و آن آغاز نمودنِ جستجو برای مطلق است. هیچ پایان دهندهای به واسطۀ عدم اطمینان در دستیابی به مطلق الوهیت پریشان نمیشود، زیرا در پایانِ فرازیابیهای متعال و غائی او با خدای پدر روبرو شده است. این پایان دهندگان بدون شک باور خواهند داشت که حتی اگر در یافتن خدای مطلق موفق شوند، فقط همان خدا را کشف خواهند کرد، یعنی پدر بهشتی که خود را در سطوح تقریباً بیکران و جهانی آشکار میسازد. بدون شک دستیابی خداوند در مطلق، نیای آغازینِ جهانها و نیز پدر نهاییِ شخصیتها را آشکار میسازد.
ممکن است خدای متعال یک نمایش حضور همه جانبۀ الوهیت در زمان و فضا نباشد، اما او عملاً یک تجلی همه جا حضوریِ همزمانِ الهی است. بین حضور روحیِ آفریدگار و تجلیهای مادی آفرینش یک قلمرو عظیم از همه جا حاضر شدن — پدیداریِ الوهیت تکاملی در جهان — وجود دارد.
اگر خدای متعال کنترل مستقیمِ جهانهای زمان و فضا را زمانی به عهده گیرد، ما اطمینان داریم که چنین دولت الوهیتی تحت کنترل فراگیر غائی عمل خواهد نمود. در چنین رخدادی خدای غائی شروع خواهد کرد به جهانهای زمان به صورت قادر تعالیگرا (قادر مطلق) جلوهگر شود و کنترل فراگیر ابرزمان و فضای فراتر رفته را در رابطه با کارکردهای اداریِ قادر متعال اعمال کند.
ذهن انسانی ممکن است حتی مثل ما این را بپرسد: اگر تکامل خدای متعال به سوی اتوریتۀ اداری در جهان بزرگ با تجلیهای افزایش یافتۀ خدای غائی همراه است، آیا پدیداریِ مشابهِ خدای غائی در جهانهای فرضیِ فضای بیرونی با آشکارسازیهای مشابه و افزایش یافتۀ خدای مطلق همراه خواهد بود؟ اما ما به راستی نمیدانیم.
الوهیت فقط از طریق همه جا حضوریِ همزمان میتواند تجلیهای زمان – فضا را با برداشت متناهی یگانه سازد، زیرا زمان یک تسلسلِ لحظهها است، در حالی که فضا سیستمی از نقاط مربوط به هم است. شما در نهایت زمان را از طریق تجزیه و تحلیل و فضا را از طریق سنتز مشاهده میکنید. شما این دو پنداشت نامشابه را از طریق یکپارچه ساختنِ درون بینیِ شخصیت هماهنگ میسازید و به هم مربوط میکنید. در میان تمامی دنیای حیوانی فقط انسان از این قابلیت ادراک زمان – فضا برخوردار است. برای یک حیوان حرکت دارای یک معنی است، اما حرکت فقط برای یک مخلوقِ دارای مرتبتِ شخصیت ارزش به نمایش میگذارد.
چیزها مشروط به زمان هستند، اما حقیقت فاقد زمان است. هر چه شما حقیقت بیشتری را بدانید، حقیقت بیشتری هستید، میزان بیشتری از گذشته را میتوانید بفهمید و قدر بیشتری از آینده را میتوانید درک کنید.
حقیقت آسیبناپذیر است — از تمامی فراز و نشیبهای گذرا برای ابد مستثنی است، گر چه هیچگاه مرده و رسمی نیست، همیشه زنده و انعطافپذیر است — به گونهای تابناک زنده. اما هنگامی که حقیقت با واقعیت مرتبط میگردد، آنگاه زمان و فضا هر دو معانی آن را تعدیل میسازند و ارزشهای آن را به هم مربوط میکنند. چنین واقعیاتی که حاوی حقیقت تلفیق شده با واقعیت هستند به مفاهیم تبدیل میشوند و متناسب با آن به قلمرو واقعیات نسبی کیهانی سپرده میشوند.
مرتبط ساختن حقیقت مطلق و جاودانِ آفریننده با تجربۀ واقعیِ مخلوقِ متناهی و موقت به ارزش نوین و در حال پدیداری متعال منجر میشود. مفهوم متعال برای هماهنگی فرازدنیای الهی و تغییرناپذیر با زیردنیای متناهی و پیوسته در حال تغییر ضروری است.
از میان تمامی چیزهای غیرمطلق، فضا به مطلق بودن از همه نزدیکتر است. ظاهراً فضا مطلقاً غائی است. دشواری واقعی که ما در فهم فضا در سطح مادی داریم به سبب این واقعیت است که ضمن این که اجرام مادی در فضا وجود دارند، در همین اجرام مادی نیز فضا وجود دارد. در حالی که بسی چیزها در رابطه با فضا وجود دارد که مطلق است، این بدین معنی نیست که فضا مطلق است.
ممکن است در فهم روابط فضا سودمند باشد اگر شما این را در نظر بگیرید که با گویشی نسبی، فضا در نهایت یک ویژگیِ کلیۀ اجرام مادی است. از این رو، هنگامی که یک جرم در میان فضا حرکت میکند، تمامی ویژگیهایش را نیز با خود میبرد، حتی فضایی که در درون و یا متعلق به چنین جرم در حال حرکت است.
تمامی الگوهای واقعیت در سطوح مادی فضا را اشغال میکنند، اما الگوهای روحی فقط در رابطه با فضا وجود دارند؛ آنها فضا را اشغال یا جا به جا نمیکنند، و آن را در بر نیز نمیگیرند. اما برای ما معمای اصلی فضا به الگوی یک ایده مربوط میشود. هنگامی که ما وارد حوزۀ ذهنی میشویم، با معماهای بسیاری رو به رو میشویم. آیا الگو — واقعیتِ — یک ایده فضا را اشغال میکند؟ ما به راستی نمیدانیم، گر چه مطمئن هستیم که الگوی یک ایده در بر گیرندۀ فضا نمیشود. اما به سختی احتیاطآمیز است حدس بزنیم که غیرمادی همیشه فاقد فضا است.
بسیاری از دشواریهای تئولوژیک و معماهای متافیزیکیِ انسان فانی به سبب جا به جا ساختن نادرستِ شخصیت الوهیت توسط انسان و تخصیص متعاقب ویژگیهای بیکران و مطلق به ربانیتِ تابع و الوهیت تکاملی میباشد. شما نباید فراموش کنید که ضمن این که به راستی یک علت راستین آغازین وجود دارد، گروهی از علتهای همتراز و تابع، علتهای شریک و ثانویه، هر دو، نیز وجود دارند.
تمایز اصلی میان علتهای اولیه و علتهای ثانویه این است که علتهای اولیه تأثیرات آغازین ایجاد میکنند که از میراث هر عاملِ مشتق شده از هر علیت پیشین فارغ هستند. علتهای ثانویه تأثیراتی به بار میآورند که میراثی از علیت دیگر و پیشین را به گونهای تغییرناپذیر به نمایش میگذارند.
پتانسیلهای صرفاً استاتیک که ذاتیِ مطلق کامل هستند نسبت به آن علیتهای مطلق الوهیت که توسط کنشهای تثلیث بهشت ایجاد شدهاند واکنشمند هستند. در حضور مطلق جهانی این پتانسیلهای سببی – بارور شدۀ استاتیک نسبت به نفوذ عوامل تعالیگرایانۀ مشخصی که کنشهایشان به دگردیسیِ این پتانسیلهای فعال شده به سوی موقعیت احتمالات راستین جهان برای تکامل، ظرفیتهای تحقق یافته برای رشد، منجر میشود فوراً فعال و کنشمند میشوند. بر روی چنین پتانسیلهای کمال یافته است که آفرینندگان و کنترلگرانِ جهان بزرگ نمایش پایان ناپذیرِ تکامل کیهانی را اجرا میکنند.
علیت، صرف نظر از وجودگرایانهها، در ساختار بنیادینش سهگانه است. همینطور که آن در این عصر جهان و در رابطه با سطح متناهیِ هفت ابرجهان عمل میکند میتواند به صورت زیرین تصور شود:
1- فعال شدن پتانسیلهای استاتیک. تثبیت سرنوشت در مطلق جهانی از طریق کنشهای مطلق الوهیت، که در مطلق کامل و مبتنی بر او و به دنبال فرامین ارادیِ تثلیث بهشت عمل میکند.
2- منتج شدنِ ظرفیتهای جهان. این شامل دگرگونی پتانسیلهای همسان به طرحهای تفکیک شده و تعریف شده است. این کنشِ تعالیت الوهیت و عوامل چندگانۀ سطح تعالیگرا است. چنین کنشهایی در پیشبینیِ کامل نیازهای آیندۀ تمامیِ جهان بنیادین هستند. در رابطه با تفکیک پتانسیلها است که آرشیتکتهای جهان بنیادین به صورت مظاهر راستین برداشت الوهیت از جهانها وجود دارند. به نظر میرسد که گسترۀ طرحهای آنها به واسطۀ حد برداشت جهان بنیادین در فضا نهایتاً محدود باشد، اما آنها غیر از آن به عنوان طرح به زمان یا فضا مشروط نیستند.
3- آفرینش و تکامل واقعیتهای جهان. به واسطۀ یک کیهانِ بارور شده از طریق حضورِ ظرفیت - ایجاد کنندۀ غائیتِ الوهیت است که آفرینندگان متعال دست به عمل میزنند تا طی زمان روی دگرگون ساختنِ پتانسیلهای کمال یافته به واقعیتهای تجربی تأثیر بگذارند. در محدودۀ جهان بنیادین تمامی تحققیابیِ واقعیت بالقوه به واسطۀ ظرفیت غائی برای توسعه محدود است و در مراحل نهاییِ پدیداری به زمان و فضا مشروط است. پسران آفریننده که از بهشت اعزام میشوند، از نظر کیهانی در واقع آفرینندگان دگرگون کننده میباشند. اما این امر برداشت انسان از آنها را به عنوان آفرینندگان به هیچ وجه بیاعتبار نمیسازد؛ از دیدگاه متناهی آنها قطعاً میتوانند بیافرینند و چنین میکنند.
قدرت مطلق الوهیت به معنی توان انجام دادن کار نشدنی نیست. در چهارچوب زمان – فضا و از نقطۀ مرجع عقلانیِ درک انسانی، حتی خدای بیکران نمیتواند دایرههای مربع شکل بیافریند یا شرارتی به وجود آورد که ذاتاً نیک است. خداوند نمیتواند کار غیرخداگونه انجام دهد. چنین تناقض عبارات فلسفی با عدم وجود برابر است و بدین معنی است که بدین ترتیب هیچ آفریده میشود. یک ویژگی شخصیتی در آن واحد نمیتواند خداگونه و غیرخداگونه باشد. امکان توام، ذاتیِ قدرت الهی است. و تمامی این ناشی از این واقعیت است که قدرت مطلق نه فقط چیزها را با یک سرشت میآفریند بلکه همچنین به سرشتِ تمامی چیزها و موجودات منشأ میدهد.
در آغاز پدر همۀ کارها را انجام میدهد، اما به تدریج که چشمانداز ابدیت در پاسخ به خواست و فرامین بیکران برملا میگردد، به طور فزاینده آشکار میشود که مخلوقات، حتی انسانها، باید در تحققِ نهایتِ سرنوشت شریک خداوند شوند. و این صحت دارد حتی در زندگی در جسم؛ هنگامی که انسان و خداوند وارد شراکت میشوند، هیچ محدودیتی نمیتواند روی احتمالات آیندۀ چنین شراکتی قرار داده شود. هنگامی که انسان درک میکند که پدر جهانی شریک او در پیشرفت جاودان است، هنگامی که او با وجود سکنیگزینِ پدر پیوند میخورد، او در روح، قید و بندهای زمان را شکسته است و در جستجو برای پدر جهانی از پیش وارد پیشرفتهای ابدیت شده است.
خودآگاهی انسانی از واقعیت، به معنی، و سپس به ارزش پیش میرود. خودآگاهی آفریننده از اندیشه – ارزش از طریق واژه - معنی به واقعیتِ کنش پیش میرود. خداوند همیشه باید عمل کند تا بنبست وحدت کامل را که ذاتی بیکرانیِ وجودگرایانه است بشکند. الوهیت همیشه باید جهانِ الگو، شخصیتهای کامل، حقیقت آغازین، زیبایی، و نیکی را که کلیۀ آفرینشهای زیرالوهیت برای آن تلاش میکنند فراهم کند. همیشه خداوند ابتدا باید انسان را پیدا کند تا بعد انسان بتواند خداوند را پیدا کند. همیشه پیش از آن که فرزندیِ جهانی و برادریِ متعاقب جهانی وجود داشته باشد باید یک پدر جهانی وجود داشته باشد.
خداوند به راستی قادر مطلق است، اما او آفرینندگی نامحدود ندارد — او همه کاری را که انجام میشود شخصاً انجام نمیدهد. قدرت مطلق در بر گیرندۀ قدرت – پتانسیلِ قادر متعال و ایزد متعال است، اما کنشهای ارادیِ خدای متعال کارکردهای شخصیِ خدای بیکران نیستند.
جانبداری کردن از آفرینندگیِ نامحدودِ الوهیتِ آغازین با محروم کردنِ تقریباً یک میلیون فرزندان آفرینندۀ بهشت برابر است، و تازه از گروههای بیشمار رستههای گوناگونِ دیگرِ یاوران دستیار آفرینشگر سخن به میان آورده نشده است. تنها یک علتِ بیعلت در تمامی جهان وجود دارد. کلیۀ علتهای دیگر مشتقهای این یک منبع و مرکز نخستین هستند. و این فلسفه به هیچ وجه به ارادۀ آزادِ هزاران فرزند الوهیت که در سرتاسر یک جهان عظیم پراکنده هستند آسیب نمیرساند.
در حیطۀ یک چهارچوب محلی، ممکن است به نظر رسد اراده به صورت یک علت بیعلت عمل میکند، اما آن به گونهای استوار آن عوامل ارثی را به نمایش میگذارد که رابطه با علتهای بیهمتا، آغازین، و مطلقِ نخست را تثبیت میسازند.
اختیار تماماً نسبی است. در دیدگاه آغازین، فقط من هستمِ پدر از نهایت اختیار برخوردار است؛ از نظر مطلق، فقط پدر، پسر، و روح امتیازات ارادی را که مشروط به زمان نیستند و در فضا نامحدود هستند به نمایش میگذارند. انسان فانی از عطیۀ آزادی اراده، قدرت انتخاب برخوردار است، و گر چه این انتخاب مطلق نیست، با این وجود، در سطح متناهی و در رابطه با سرنوشتِ انتخاب شخصیت به طور نسبی نهایی است.
اراده در هر سطحِ کمتر از مطلق با محدودیتهایی مواجه میشود که در همان شخصیتی که قدرت انتخاب را اعمال میکند اساسی هستند. انسان نمیتواند فراتر از گسترۀ آنچه که قابل انتخاب است انتخاب نماید. به عنوان مثال او نمیتواند برگزیند که چیزی غیر از یک موجود بشری باشد، به جز این که میتواند برگزیند بیش از یک انسان شود؛ او میتواند برگزیند که به سفر فراز در جهان مبادرت ورزد، اما این امر به این دلیل است که انتخاب بشری و خواست الهی اتفاقاً روی این نقطه منطبق هستند. و آنچه که یک پسر میطلبد و پدر میخواهد قطعاً به وقوع خواهد پیوست.
در زندگی انسانی، مسیرهای رفتار ناهمسان مداوماً باز و بسته میشوند، و در طول اوقاتی که انتخاب ممکن است، شخصیت بشری دائماً میان این مسیرهای متعددِ کنش تصمیم میگیرد. خواست گذرا به زمان مرتبط است، و باید منتظر گذشت زمان بماند تا فرصتِ ابراز یابد. خواست معنوی به دنبال دستیابی به گریز جزئی از توالی زمان، شروع کرده است رهایی از قید و بندهای زمان را تجربه کند، و دلیل آن این است که خواست معنوی با خواست خداوند تعیین هویت میشود.
اراده، عمل انتخاب، باید در چهارچوب جهان که در پاسخ به انتخاب بالاتر و مهمتر تحقق یافته عمل کند. تمامی گسترۀ خواست بشری صرفاً متناهی – محدود است، به جز در یک مورد خاص: هنگامی که انسان برمیگزیند خداوند را بیابد و همانند او باشد، چنین انتخابی فوقمتناهی است؛ فقط ابدیت میتواند آشکار سازد که آیا این انتخاب همچنین فوقابسونایت است یا نه.
پذیرش قدرت مطلق الوهیت به معنی بهرهمندی از امنیت در تجربۀ خودتان در زمینۀ شهروندی کیهانی و اطمینان داشتن از امنیت در سفر طولانی به بهشت است. اما پذیرفتن خطای آفرینندگی نامحدود به معنی پذیرش اشتباه عظیم پانتئیسم است.
کارکرد خواست آفریننده و خواست مخلوق، در جهان بزرگ، در محدودهها و مطابق امکاناتی که توسط آرشیتکتهای استاد تثبیت شده عمل میکند. این از پیش تعیین شدگیِ این محدودههای حداکثر حتی در کمترین حد حاکمیت خواست مخلوق را در درون این سرحدات کم نمیکند. پیشآگاهیِ غائی — اجازه دادن کامل برای تمامی انتخاب متناهی — نیز در برگیرندۀ یک کاستن ارادۀ متناهی نیست. یک موجود بشری خردمند و آیندهنگر ممکن است قادر باشد تصمیم یک همکار جوانتر را با بیشترین دقت پیشبینی کند، اما این پیشآگاهی هیچ چیز را از آزادی و اصالت خود تصمیم کسر نمیکند. خدایان دامنۀ کنشِ ارادۀ ناکامل را به گونهای خردمندانه محدود کردهاند، اما با این حال، در محدودۀ این سرحدات مشخص، این ارادۀ راستین است.
حتی مرتبط ساختن عالیِ تمامی انتخاب گذشته، حال، و آینده اصالتِ این انتخابها را بیاعتبار نمیسازد. این در عوض نشان دهندۀ روند از پیش تعیین شدۀ کیهان است و پیشآگاهیِ آن موجودات ارادی را نشان میدهد که ممکن است برگزینند اجزای مساعدت کنندۀ تحقق تجربیِ تمامی واقعیت باشند و یا ممکن است چنین برنگزینند.
خطا در انتخاب متناهی محصور در زمان و محدود به زمان است. آن فقط میتواند در زمان و در محدودۀ وجودِ در حال تکامل ایزد متعال وجود داشته باشد. این انتخاب خطا در زمان ممکن است و (علاوه بر ناکامل بودنِ متعال) نشانگر آن دامنۀ قطعی انتخاب است که باید به مخلوقات ناکامل به منظور بهرهمندی از پیشرفت در جهان از طریق انجام تماس داوطلبانه با واقعیت عطا گردد.
گناه در فضای مشروط به زمان، آزادی موقت — حتی جوازِ — خواست متناهی را به طور آشکار به اثبات میرساند. گناه ناکامل بودنی را به نمایش میگذارد که با آزادیِ ارادۀ نسبتاً خود مختارِ شخصیت سرگشته شده است، در حالی که در مشاهدۀ وظایف عالی و وظایف شهروندی کیهانی ناکام مانده است.
شرارت در قلمروهای متناهی واقعیتِ گذرای تمامی فردیتِ با خدا تعیین هویت نشده را آشکار میسازد. فقط هنگامی که یک مخلوق با خداوند تعیین هویت میشود، در جهانها به راستی واقعی میشود. شخصیتِ متناهی خود – آفریده نیست، بلکه در عرصۀ ابرجهانیِ انتخاب، سرنوشت را توسط خود تعیین میکند.
اعطای حیات سیستمهای مادی – انرژی را ارائه میکند که قادر به تداوم بخشیدن به خود، تکثیر خود، و انطباق خود هستند. اعطای شخصیت به ارگانیسمهای زنده امتیازات بیشتر خود مختاری، تکامل خود، و تعیین هویت خود را با یک روح پیوند الوهیت اعطا میدارد.
چیزهای زیرشخصیِ زنده نشان دهندۀ انرژی – مادۀ فعال کنندۀ ذهن هستند، نخست به صورت کنترلگران فیزیکی، و سپس به صورت ارواح یاور ذهن. اعطای شخصیت از پدر میآید و امتیازات بیهمتای انتخاب را به سیستم زنده اهدا میکند. اما اگر شخصیت از امتیاز اعمال کردنِ انتخاب ارادیِ تعیین هویت با واقعیت برخوردار است، و اگر این یک انتخاب راستین و آزاد است، پس شخصیت در حال تکامل نیز باید از انتخاب ممکنِ خود – گمراه کننده، خود – مختل کننده، و خود – نابود کننده شدن برخوردار باشد. اگر بناست که شخصیت در حال تکامل به راستی در اِعمالِ ارادۀ متناهی آزاد باشد، از احتمال خود – نابود سازیِ کیهانی نمیتوان اجتناب نمود.
از این رو در محدود ساختن سرحدات انتخاب شخصیت در سرتاسر سطوح پایینترِ وجود امنیت افزایش یافته وجود دارد. به تدریج که جهانها مورد فراز واقع میشوند، انتخاب به طور فزاینده آزاد میشود؛ هنگامی که شخصیت در حال فراز به ربانیتِ مرتبت، تعالیتِ وقفِ به مقاصد جهان، تکمیلِ نیل به خرد کیهانی، و نهایتِ تعیین هویت مخلوق با خواست و راه خداوند دست مییابد، سرانجام انتخاب به آزادی الهی نزدیک میشود.
در آفرینشهای زمان – فضا، آزادی انتخاب با موانع، با محدودیتهایی احاطه شده است. تکامل حیات مادی ابتدا مکانیکی است، سپس با ذهن فعال میشود، و (بعد از اعطای شخصیت) ممکن است با روح هدایت شود. تکامل ارگانیک در کرات مسکونی با پتانسیلهای کاشتهای آغازینِ حیات فیزیکیِ حاملین حیات به لحاظ فیزیکی محدود است.
انسان فانی یک ماشین، یک مکانیسم زنده است؛ ریشههای او به راستی در دنیای فیزیکیِ انرژی نهفتهاند. سرشت بسیاری از واکنشهای بشری مکانیکی است. بخش عمدهای از زندگی همانند ماشین است. اما انسان، یک مکانیسم، بسیار بیش از یک ماشین است؛ به او ذهن اعطا شده است و روح در او اقامت گزیده است؛ و گرچه او در سرتاسر زندگی مادیش هرگز نمیتواند از مکانیکِ شیمیایی و الکتریکیِ وجودش بگریزد، به طور فزاینده میتواند یاد بگیرد که از طریق روند وقف ذهن بشری به اجرای تمایلات شدیدِ روحیِ تنظیم کنندۀ فکریِ سکنیگزین، چگونه این ماشین حیات فیزیکی را تحت سلطۀ خرد هدایت کنندۀ تجربه قرار دهد.
روح کارکرد اراده را آزاد میسازد، و مکانیسم محدود میسازد. انتخاب ناکامل، که توسط مکانیسم کنترل نشده است، و توسط روح تعیین هویت نشده است، خطرناک و بیثبات است. استیلای مکانیکی، ثبات را به بهای پیشرفت تضمین میکند؛ همبستگی روحی انتخاب را از سطح فیزیکی آزاد میسازد و در همان حال ثبات الهی را که از طریق بینش تقویت شدۀ جهان و درک افزایش یافتۀ کیهانی ایجاد میشود تضمین میکند.
خطر بزرگی که گریبانگیر مخلوق میشود این است که در دستیابی به رهایی از قید و بندهای مکانیسم حیات، او از طریق ایجاد یک رابطۀ موزون کارآمد با روح در جبران نمودن این از دست دادن ثبات ناکام خواهد ماند. انتخاب مخلوق، هنگامی که به طور نسبی از ثبات مکانیکی نسبتاً رهایی مییابد، ممکن است مستقل از تعیین هویت بیشتر با روح به رهاییِ خودِ بیشتری مبادرت ورزد.
تمامی اصل تکامل بیولوژیک این را برای انسان بدوی میسر میسازد که با هر عطیۀ بزرگی از خود - محدودیت در کرات مسکونی پدیدار شود. از این رو همان طراحی خلاق که تکامل را هدفمند ساخت به همین گونه آن محدودیتهای بیرونیِ زمان و فضا، گرسنگی و ترس را فراهم میسازد که دامنۀ زیرمعنویِ انتخابِ چنین مخلوقات بدون فرهنگ را به گونهای مؤثر محدود میکند. همانطور که ذهن انسان از موانعِ به طور فزاینده دشوار با موفقیت پیشی میگیرد، همین طرح خلاق انباشت آهستۀ میراث نژادیِ خردِ با مشقت به دست آمدۀ تجربی را فراهم ساخته است — به عبارت دیگر، برای حفظ یک توازن میان محدودیتهای کاهش یابندۀ بیرونی و محدودیتهای فزایندۀ درونی.
آهسته بودنِ تکامل، کندیِ پیشرفتِ فرهنگی بشر، به مؤثر بودنِ آن ترمز — اینرسیِ مادی — که برای کند ساختنِ سرعتهای خطرناک پیشرفت به گونهای مؤثر عمل میکند گواهی میدهد. از این رو خودِ زمان نتایج سوا از آن مهلکِ گریزِ زودهنگام از موانعِ احاطه کنندۀ آینده را برای کنش بشری کاهش میدهد و پراکنده میسازد. زیرا هنگامی که فرهنگ با سرعت بیش از حد پیش میرود، هنگامی که پیشرفت مادی از تکاملِ پرستش – خرد پیشی میگیرد، آنگاه تمدن در محدودۀ خودش بذرهای سیر قهقرایی را در بر میگیرد؛ و اگر چنین جوامع بشری با افزایش سریع خرد تجربی تقویت نشوند، از سطوح بالا ولی زودهنگام پیشرفت عقب خواهند رفت، و ”اعصار تاریکِ“ تعلیق خرد به بازگشت بیامان عدم توازن میان آزادیِ خود و کنترلِ خود شهادت خواهند داد.
شرارت کلیگسشیا نادیده انگاشتنِ عامل تعیین کنندۀ زمان در مسیر رهایی تدریجی بشری، نابودیِ بیجای موانع بازدارنده بود، موانعی که اذهان فانیِ آن روزگاران به طور تجربی از روی آنها رد نشده بودند.
آن ذهنی که میتواند یک محدودیت جزئی زمان و فضا را ایجاد کند، با همین کنش ثابت میکند که دارای دانههای عقلانی است که میتواند به جای مانع عالی بازدارنده به طور مؤثر عمل کند.
لوسیفر به گونهای مشابه در صدد برآمد که عامل تعیین کنندۀ زمان را که در پیشگیریِ دستیابی زودهنگام به آزادیهای مشخص در سیستم محلی عمل میکرد مختل سازد. یک سیستم محلی که در نور و حیات استقرار یافته است به طور تجربی به آن دیدگاهها و بینشهایی دست یافته است که کارکرد بسیاری تکنیکهایی را که در اعصار پیش تثبیت شدۀ همان قلمرو مختل کننده و نابود کننده هستند میسر میسازد.
به تدریج که انسان خود را از غل و زنجیرهای ترس خلاص میکند، به تدریج که او قارهها و اقیانوسها را با ماشینهای خود و نسلها و قرنها را با نگارشات تاریخی خود به هم وصل میکند، باید یک بازدارندگیِ نوین و به طور داوطلبانه پذیرفته شده را مطابق فرامین اخلاقیِ خرد در حال بسطِ بشری جایگزین هر بازدارندگی عالی سازد. این بازدارندگیهای خود تحمیل شده به یکباره قدرتمندترین و لطیفترین عامل در میان کلیۀ عوامل تمدن بشری — مفاهیمِ عدالت و ایدهآلهای برادری — هستند. انسان حتی هنگامی خود را برای جامههای باز دارندۀ بخشش شایسته میسازد، که جرأت میکند همنوعان خود را دوست بدارد، ضمن این که به سرآغازهای برادری معنوی دست مییابد، آنگاه که برمیگزیند برای آنها آن رفتاری را مقرر دارد که با خودش انجام میشود، حتی آن رفتاری که تصور میکند خداوند با آنها خواهد داشت.
یک واکنشِ اتوماتیکِ جهان باثبات است، و به شکلی در کیهان تداوم دارد. شخصیتی که خداوند را میشناسد و اشتیاق دارد خواست او را انجام دهد، شخصیتی که بینش روحی دارد، به طور الهی باثبات است و برای ابد وجود دارد. ماجرای بزرگ انسان در جهان شامل عبور ذهن فانی او از ثباتِ استاتیک مکانیکی به ربانیتِ دینامیک روحی است، و او از طریق نیرو و ثباتِ تصمیمات شخصیتیِ خودش به این دگرگونی دست مییابد. او در هر یک از وضعیتهای زندگی اعلام میدارد: ”خواست من این است که خواست تو انجام شود.“
زمان و فضا یک مکانیسم به هم پیوستۀ جهان بنیادین هستند. آنها ابزاری هستند که از طریق آنها مخلوقات متناهی میتوانند در کیهان با بیکران همزیستی کنند. مخلوقات متناهی از طریق زمان و فضا از سطوح مطلق به طور مؤثر عایق سازی شدهاند. اما این وسیلههای عایق کننده که بدون آنها هیچ انسانی نمیتواند وجود داشته باشد، برای محدود کردن رشتۀ کنش متناهی به طور مستقیم عمل میکنند. بدون آنها هیچ مخلوقی نمیتواند عمل کند، اما به واسطۀ آنها کنشهای هر مخلوق به طور قطعی محدود هستند.
مکانیسمهایی که توسط اذهان بالاتر ایجاد میشوند دست به عمل میزنند تا منابع خلاقشان را رها سازند، اما تا درجاتی کنش تمامی موجودات هوشمندِ تابع را به گونهای ثابت محدود میسازند. برای مخلوقات جهانها این محدودیت به صورت مکانیسم جهانها آشکار میشود. انسان از ارادۀ آزادِ بدون قید و شرط برخوردار نیست؛ برای گسترۀ انتخابهای او محدودیتهایی وجود دارد، اما در حیطۀ شعاع این انتخاب خواست او به طور نسبی مستقل است.
مکانیسم حیاتِ شخصیت انسانی، بدن انسان، محصول طراحیِ ابرفانیِ خلاق است؛ از این رو هرگز نمیتواند توسط خود انسان به طور کامل کنترل شود. فقط هنگامی که انسان فرازیابنده در ارتباط با تنظیم کنندۀ پیوند یافته، برای تجلی شخصیت، مکانیسم را خود میآفریند، به کنترل کامل شدۀ آن دست خواهد یافت.
جهان بزرگ مکانیسم و نیز ارگانیسم است، مکانیکی و زنده — یک مکانیسم زنده که توسط یک ذهن متعال فعال شده است، و با یک روح متعال هماهنگی میشود، و در سطوح حداکثرِ یگانگی نیرو و شخصیت به صورت ایزد متعال تجلی مییابد. اما انکار نمودنِ مکانیسم آفرینش متناهی، انکار نمودن واقعیت و نادیده گرفتن حقیقت است.
مکانیسمها فراوردههای ذهن هستند، ذهن خلاق که روی پتانسیلهای کیهانی و در آنها عمل میکند. مکانیسمها تبلورهای ثابت اندیشۀ آفریننده هستند، و آنها به سوی آن مفهوم ارادی که به آنها منشأ داد به طور پیوسته به درستی عمل میکنند. اما هدفمندیِ هر مکانیسم در منشأ آن است، نه در کارکرد آن.
این مکانیسمها نباید به صورت محدود کنندگان کنش الوهیت در نظر گرفته شوند؛ بلکه این حقیقت دارد که در همین مکانیک، الوهیت به یک فاز از تجلی جاودان دست یافته است. مکانیسمهای بنیادین جهان در پاسخ به خواست مطلق اولین منبع و مرکز به وجود آمدهاند، و از این رو آنها در توازن کامل با طرح بیکران برای ابد کار خواهند کرد؛ آنها به راستی الگوهای غیرارادی همان طرح هستند.
ما تا اندازهای میفهمیم که چگونه مکانیسم بهشت با شخصیت پسر جاودان لازم و ملزوم است؛ این کارکرد عامل مشترک است. و ما تئوریهایی در رابطه با عملکردهای مطلق جهانی دربارۀ مکانیسمهای تئوریکِ کامل و شخص بالقوۀ مطلق الوهیت داریم. اما در الوهیتهای در حال تکاملِ متعال و غائی، ما مشاهده میکنیم که فازهای مشخص غیرشخصی با همتاهای ارادیشان در واقع در حال متحد شدن هستند، و لذا یک رابطۀ جدید میان الگو و شخص در حال تکامل یافتن است.
در ابدیتِ گذشته پدر و پسر در یگانگیِ تجلیِ روح بیکران یگانگی یافتند. اگر در ابدیت آینده، پسران آفریننده و ارواح آفرینشگر جهانهای محلیِ زمان و فضا در قملروهای فضای بیرونی به پیوند خلاق دست یابند، یگانگی آنها به عنوان مجموع تجلیِ سرشت الهی آنها چه ایجاد خواهد کرد؟ ممکن است کاملاً چنین باشد که ما شاهد یک تجلیِ تاکنون آشکار نشدۀ الوهیت غائی بشویم، یک نوع جدید فوق سرپرست. چنین موجوداتی که پیوند آفرینندۀ شخصی، روح غیرشخصیِ آفرینشگر، تجربۀ فانی – مخلوق، و شخصیتیابی تدریجیِ خادم الهی میباشند، امتیازات بیهمتایی از شخصیت را در بر میگیرند. چنین موجوداتی میتوانند بدین لحاظ غائی باشند که واقعیتِ شخصی و غیرشخصی را در بر میگیرند، ضمن این که تجارب آفریننده و آفریده را تلفیق میکنند. ویژگیهای چنین اشخاص سومی از این تثلیثهای مفروض کنشمندانۀ آفرینشهای فضای بیرونی هر چه که باشد، آنها چیزی از همان رابطهای را با پدران آفرینندهشان و مادران آفرینشگرشان حفظ خواهند کرد که روح بیکران با پدر جهانی و پسر جاودان حفظ میکند.
خدای متعال تجلی تمامی تجربۀ جهان، تمرکز کانونیِ تمامی تکامل متناهی، بالاترین سطح تمامی واقعیت مخلوق، به اوج رسیدن خرد کیهانی، تجسم زیباییهای متوازن کهکشانهای زمان، حقیقت معانی کیهانی ذهن، و نیکیِ ارزشهای متعال روحی است. و خدای متعال در آیندۀ جاودان این تنوعات چندگانۀ متناهی را به صورت یک تمامیتِ تجربیِ پرمعنی یکپارچه خواهد کرد، حتی به همان گونه که اکنون در سطوح مطلق در تثلیث بهشت به طور وجودگرایانه یگانه شدهاند.
مشیت الهی بدین معنی نیست که خداوند همه چیز را برای ما و از پیش تعیین کرده است. خداوند بیش از آن ما را دوست دارد که چنین کند، چرا که این کار چیزی کمتر از استبداد کیهانی نیست. انسان از نیروهای نسبی انتخاب برخوردار است. مهر الهی نیز آن عطوفت کوته بینانه که فرزندان انسانها را ناز پرورده و لوس سازد نیست.
پدر، پسر، و روح — به عنوان تثلیث — قادر متعال نیستند، اما تعالیتِ قادر هرگز نمیتواند بدون آنها جلوهگر شود. رشد قادر روی مطلقهای واقعیت تمرکز یافته است و مبتنی بر مطلقهای بالقوگی است. اما کارکردهای قادر متعال به کارکردهای تثلیث بهشت مربوط هستند.
به نظر میرسد که در ایزد متعال، کلیۀ فازهای فعالیت جهان به واسطۀ شخصیت این الوهیت تجربی بخشاً از نو در حال یگانه شدن هستند. از این رو هنگامی که ما تمایل مییابیم تثلیث را به صورت یک خدا ببینیم، و اگر ما این مفهوم را به جهان شناخته شده و سازمان یافتۀ کنونی محدود کنیم، ما کشف میکنیم که ایزد متعالِ در حال تکامل تصویر جزئی تثلیث بهشت است. و علاوه بر آن ما درمییابیم که این الوهیت متعال به صورت ترکیب شخصیتیِ ماده، ذهن، و روح متناهی در جهان بزرگ در حال تکامل است.
خدایان از ویژگیها برخوردارند اما تثلیث دارای کارکردها میباشد، و مثل تثلیث، مشیت الهی قطعاً یک کارکرد است، ترکیب کنترل فراگیرِ غیر از شخصیِ جهان جهانها، که از سطوح تکاملیِ هفتگانه که در نیروی قادر تا قلمروهای تعالیگرایانۀ غائیتِ الوهیت ترکیب شده است امتداد مییابد.
خداوند هر مخلوق را به صورت یک فرزند دوست دارد، و آن دوست داشتن در سرتاسر تمامی زمان و ابدیت بر هر مخلوق سایه میافکند. مشیت الهی در رابطه با جمع کار میکند و بدان گونه که این کارکرد به جمع مربوط است با کارکرد هر مخلوق سر و کار دارد. مداخلۀ مشیت الهی در رابطه با هر موجود نشان دهندۀ اهمیت کارکرد آن موجود بدان گونه که به رشد تکاملیِ مقداری از جمع مربوط است میباشد؛ این جمع ممکن است جمع نژاد، جمع ملت، جمع سیاره، یا حتی یک جمع بالاتر باشد. اهمیت کارکرد مخلوق است که موجب مداخلۀ مشیت الهی میشود، نه اهمیت مخلوق به عنوان یک شخص.
با این حال، پدر به عنوان یک شخص ممکن است در هر زمان در جریان رخدادهای کیهانی تماماً مطابق خواست خداوند و در هماهنگی با خرد خداوند و بدان گونه که توسط مهر خداوند برانگیخته میشود یک دست پدرانه را به کار گیرد.
اما آنچه را که انسان مشیت الهی مینامد اغلب اوقات تماماً حاصل تخیل خودش، قرار گرفتنِ تصادفی شرایط اتفاقی است. با این وجود یک مشیت واقعی و در حال پدیداریِ الهی در قلمرو متناهیِ وجود جهان وجود دارد، یک ارتباط متقابل راستین و در حال وقوعِ انرژیهای فضا، حرکات زمان، پندارهای عقلانی، ایدهآلهای کاراکتر، تمایلاتی با سرشت معنوی، و کنشهای هدفمند ارادیِ شخصیتهای در حال تکامل. شرایط قلمروهای مادی در وجودهای به هم پیوستۀ متعال و غائی، یکپارچگی نهاییِ متناهی مییابند.
به تدریج که مکانیسمهای جهان بزرگ از طریق کنترل فراگیر ذهن تا یک نقطۀ دقت نهایی کامل میشوند، و به تدریج که ذهن مخلوق از طریق یکپارچگیِ کامل شده با روح به کمالِ نیل به ربانیت فراز مییابد، و به تدریج که متعال به عنوان یک یگانه کنندۀ واقعیِ تمامی این پدیدههای جهان متعاقباً پدیدار میشود، مشیت الهی نیز به طور فزاینده قابل تشخیص میشود.
برخی از شرایطِ به طور حیرتآور تصادفی که گهگاه در کرات تکاملی غالب میشود ممکن است به سبب حضور به تدریج در حال پدیداریِ متعال باشد، پیش درآمدِ فعالیتهای آیندۀ او در جهان. بیشترِ آنچه که یک انسان مشیت الهی مینامد مشیت الهی نیست؛ داوری او پیرامون چنین اموری به واسطۀ فقدان نگرش دوراندیشانه در جهت معانی راستینِ شرایط زندگی دچار نارسایی بسیار شده است. بیشترِ آنچه را که یک انسان خوش شانسی مینامد ممکن است در واقع بد شانسی باشد؛ لبخند اقبال که آسایش باد آورده و ثروت ناسزاوار را اعطا میدارد ممکن است بزرگترین مصائب بشری باشند؛ بیرحمیِ ظاهریِ یک سرنوشت ناگوار که موجب انباشت محنت برای یک انسان رنج دیده میشود ممکن است در واقع آتش استوار کنندهای باشد که آهن نرمِ شخصیتِ ناکامل را به شکل فولاد آبدیده با کاراکتری اصیل تبدیل میکند.
در جهانهای در حال تکامل یک مشیت الهی وجود دارد، و آن میتواند توسط مخلوقات درست تا حدی که آنها به ظرفیت درک مقصود جهانهای در حال تکامل دست یافتهاند کشف شود. ظرفیت کامل برای تشخیص مقاصد جهان با تکمیل تکاملیِ مخلوق برابر است و سوا از آن ممکن است به صورت دستیابی به متعال در محدودههای وضعیت کنونی جهانهای ناکامل ابراز شود.
مهر پدر، مستقل از کنشها یا واکنشهای تمامی افراد دیگر، مستقیماً در قلب فرد عمل میکند؛ این رابطه شخصی است — انسان و خداوند. حضور غیرشخصیِ الوهیت (قادر متعال و تثلیث بهشت) کل را مورد ملاحظه قرار میدهد، نه جزء. مشیت کنترل فراگیر تعالیت به صورت اجزای پیاپیِ پیشرفت جهان در دستیابی به فرجامهای متناهی به طور فزاینده پدیدار میشود. به تدریج که سیستمها، کواکب، جهانها، و ابرجهانها در نور و حیات استقرار مییابند، متعال به عنوان ارتباط دهندۀ پرمعنیِ تمامی آنچه که در حال رخ دادن است به طور فزاینده پدیدار میشود، در حالی که غائی به عنوان یگانهسازِ تعالیگرای تمامی چیزها به تدریج پدیدار میشود.
در سرآغازها در یک کرۀ تکاملی رخدادهای طبیعیِ نظم مادی و تمایلات شخصیِ موجودات بشری اغلب به نظر میرسد آنتاگونیستی باشند. درک بخش عمدۀ آنچه که در یک کرۀ در حال تکامل رخ میدهد برای انسان فانی دشوار است — قانون طبیعی نسبت به تمامی آنچه که در درک بشری راستین، زیبا، و نیک است اغلب اوقات ظاهراً ظالمانه، سنگدلانه، و بیتفاوت است. اما به تدریج که بشریت در توسعۀ سیارهای پیشرفت میکند، ما مشاهده میکنیم که این دیدگاه به واسطۀ عوامل زیرین تغییر مییابد:
1- بینش فزایندۀ انسان — فهم افزایش یافتۀ او از دنیایی که در آن زندگی میکند؛ ظرفیت بسط یابندۀ او برای درک واقعیتهای مادی زمان، ایدههای پرمعنی اندیشه، و آرمانهای ارزشمند بینش معنوی. تا هنگامی که انسانها فقط با معیار چیزهای حاوی طبیعت فیزیکی میسنجند، هرگز نمیتوانند امید به پیدا کردن یگانگی در زمان و فضا داشته باشند.
2- کنترل فزایندۀ انسان — انباشت تدریجی دانشِ قوانین دنیای مادی، اهداف وجود معنوی، و احتمالات هماهنگی فلسفی این دو واقعیت. انسان بدوی، در برابر حملات بیامان نیروهای طبیعی درمانده بود. او پیش از تسلط مشقتبار بر ترسهای درونی خودش همانند برده بود. انسان نیمه متمدن شروع به باز کردن قفل مخزن اسرار قلمروهای طبیعی نموده است، و دانش او به کندی اما به گونهای مؤثر در حال نابود کردن خرافات او است، ضمن این که در همان حال یک مبنای نوین و بسط یافتۀ واقعی برای درک معانی فلسفه و ارزشهای تجربۀ راستین معنوی فراهم میسازد. انسان متمدن روزگاری به تسلط نسبی بر نیروهای فیزیکی سیارۀ خود دست خواهد یافت؛ مهر خداوند در قلبش به صورت مهر به همنوعانش به طور مؤثر فوران خواهد کرد، ضمن این که ارزشهای وجود بشری به سرحدات ظرفیت انسانی نزدیک خواهند شد.
3- ادغام انسان در جهان — افزایش بینش بشری به علاوۀ افزایش دستاوردهای تجربی بشر او را به هماهنگی نزدیکتر با حضور یگانهساز تعالیت — تثلیث بهشت و ایزد متعال — میرساند. و این همان چیزی است که حاکمیت متعال را در کراتی که مدتهای طولانی در نور و حیات استقرار یافتهاند تثبیث میکند. چنین سیارات پیشرفتهای به راستی اشعار توازن هستند، تصاویر زیباییِ نیکیِ کسب شده که از طریق دنبال نمودن حقیقت کیهانی به دست آمدهاند. و اگر چنین چیزهایی میتواند برای یک سیاره رخ دهد، به تدریج که یک سیستم و واحدهای بزرگتر جهان بزرگ به ثباتی که نشان دهندۀ به پایان رسیدن پتانسیلهای رشد متناهی میباشد دست مییابند، حتی چیزهای بزرگتری میتواند برای آنها رخ دهد.
در یک سیاره از این نوعِ پیشرفته، مشیت الهی به یک واقعیت تبدیل شده است، شرایط زندگی لازم و ملزوم شدهاند، اما این تنها به این دلیل نیست که انسان به تسلط بر مشکلات مادی دنیای خود دست یافته است؛ بلکه همچنین به این دلیل است که او شروع کرده است مطابق روال جهانها زندگی کند؛ او مسیر تعالیت را برای دستیابی به پدر جهانی دنبال میکند.
ملکوت خداوند در قلوب انسانها است، و هنگامی که این ملکوت در قلب هر فرد در یک کره واقعی میشود، آنگاه فرمانروایی خداوند در آن سیاره واقعی شده است؛ و این حاکمیت دست یافتۀ ایزد متعال است.
برای درک مشیت الهی در زمان، انسان باید کار دستیابی به کمال را به انجام رساند. اما همینطور که انسان پیرامون این واقعیت جهان ژرف اندیشی میکند که همه چیز، خوب یا بد، برای پیشرفت انسانهای خداشناس در جستجویشان برای رسیدن به پدر همه، با هم کار میکند، میتواند این مشیت الهی را در معانی ابدی آن حتی اکنون پیش مزه کند.
به تدریج که انسانها به سوی بالا از مادی به معنوی میرسند مشیت الهی به طور فزاینده قابل تشخیص میشود. دستیابی به بینش کامل معنوی شخصیت فراز یابنده را قادر میسازد در آنچه که پیش از آن هرج و مرج بود توازن کشف کند. حتی موتای مورانشیا نمایانگر یک پیشرفت واقعی در این جهت است.
مشیت الهی بخشاً کنترل فراگیر متعالِ ناکامل است که در جهانهای ناکامل تجلی یافته است، و از این رو باید همواره اینها باشد:
1. ناکامل — به سبب ناکامل بودنِ واقعیت یافتنِ ایزد متعال، و:
2. غیرقابل پیشبینی — به سبب نوسانات در رویکرد مخلوق، که از سطح به سطح همواره تغییر مییابد، و لذا موجب واکنش متقابل ظاهراً متغیر در متعال میشود.
هنگامی که انسانها برای مداخلۀ خواست الهی در شرایط زندگی دعا میکنند، بسیاری اوقات پاسخ به دعاهایشان نگرش تغییر یافتۀ خودشان به زندگی است. اما مشیت الهی بلهوسانه نیست، و تخیلی و جادویی نیز نیست. آن پدیداریِ آرام و مطمئنِ حکمرانِ قدرتمند جهانهای متناهی است که مخلوقات در حال تکامل در پیشرفتشان در جهان به حضور شکوهمند او گهگاه پی میبرند. مشیت الهی رژۀ مطمئن و قطعیِ کهکشانهای فضا و شخصیتهای زمان به سوی اهداف ابدیت است، نخست در متعال، سپس در غائی، و شاید در مطلق. و ما باور داریم که همان مشیت الهی در بیکرانی وجود دارد، و این خواست، کنشها، و مقصود تثلیث بهشت است که بدین ترتیب چشمانداز کیهانیِ جهانهای گوناگون را برمیانگیزد.
]ضمانت شده توسط یک پیامآور توانمند که موقتاً در یورنشیا اقامت دارد.[
جبرئیل مأموریت آشکارسازی داستان هفت اعطای فرمانروای جهان، میکائیل نبادان را در یورنشیا به من، رئیس ستارگان عصر نبادان، محول کرده است، و نام من گاوالیا میباشد. در ارائۀ این مطالب من اکیداً به محدودیتهایی که توسط حکم من ایجاد گردیده ملزم خواهم بود.
خصیصۀ اعطا شدن ذاتی پسران بهشتی پدر جهانی میباشد. رستههای گوناگون پسران بهشت، در خواستهشان برای نزدیک شدن به تجربیات زندگی مخلوقات زندۀ پایینتر طبیعت الهی والدین بهشتی خود را منعکس میسازند. پسر جاودان تثلیث بهشت پس از این که در طی ایام صعود گرندفاندا و اولین رهنوردان زمان و مکان خود را هفت بار بر هفت مدار هاونا اعطا کرد در این کنش راهگشایی نمود. و پسر جاودان به اعطای خود بر جهانهای محلی فضا در اشخاص نمایندگانش، پسران رستۀ میکائیل و آوُنال ادامه میدهد.
هنگامی که پسر جاودان یک پسر آفریننده را بر یک جهان محلی پیش بینی شده اعطا مینماید، آن پسر آفریننده مسئولیت کامل اتمام، کنترل، و ساختن آن جهان جدید را به عهده میگیرد و رسماً در پیشگاه تثلیث جاودان سوگند یاد میکند که تا زمان تکمیل موفقیتآمیز هفت اعطای خویش در پوش مخلوق و تأیید رسمی آن توسط قدمای ایامهای حوزۀ قضایی ابرجهان مربوطه، حاکمیت کامل بر آفرینش جدید را به دست نگیرد. این الزام توسط هر پسر رستۀ میکائیل که برای تقبل سازماندهی و آفرینش جهان داوطلب اعزام از بهشت میگردد، به عهده گرفته میشود.
مقصود از این ظهور یافتنها به صورت مخلوق این است که چنین آفرینندگانی را قادر سازد که فرمانروایانی خردمند، دلسوز، عادل، و با درایت گردند. این پسران الهی ذاتاً عادل هستند، ولی آنان در نتیجۀ این تجارب پی در پی اعطایی به گونهای فهیمانه بخشنده میگردند. آنان طبعاً با شفقت هستند، اما این تجارب به طرقی جدید و اضافی آنان را بخشنده میسازد. این اعطاها آخرین مراحل در تعلیم و آموزش آنان برای کارهای والای حکمروایی بر جهانهای محلی در چهارچوب درستکاری الهی و از طریق قضاوت عادلانه میباشد.
اگر چه منافع جانبی بیشماری عاید کرات، سیستمها، و کواکب گوناگون، و نیز رستههای مختلف موجودات هوشمند گیتی که از این اعطاها تأثیر پذیرفته و منفعت میبرند میشود، با این وجود آنها اساساً برای تکمیل آموزش شخصی و تعلیم جهانی خودِ یک پسر آفریننده طراحی شدهاند. این اعطاها برای مدیریت خردمندانه، عادلانه، و مؤثر یک جهان محلی ضروری نیستند، اما برای یک ادارۀ عادلانه، رحمتآمیز، و قابل فهم چنین آفرینشی که مملو از اَشکال گوناگون زندگی و هزاران مخلوق هوشمند ولی ناکامل آن میباشد مطلقاً ضروری میباشند.
پسران رستۀ میکائیل کار خود را برای سازماندهی جهان با احساس دلسوزی کامل و عادلانه برای رستههای گوناگون موجوداتی که خلق کردهاند آغاز میکنند. آنها از ترحم بسیار زیاد برای تمامی این مخلوقات متفاوت ، حتی دلسوزی برای آنهایی که در باتلاق خودخواهانۀ محصول کار خود خطا میکنند و دست و پا میزنند، برخوردارند. اما به تخمین قدمای ایامها چنین عطایای عادلانه و خیراندیشانه کفایت نخواهد کرد. این حکمرانان سهگانۀ ابرجهانها هرگز یک پسر آفریننده را به عنوان فرمانروای جهان تصدیق نخواهند کرد تا این که او خودش به راستی به نقطه نظر مخلوقات خودش از طریق تجربۀ عملی در محیط وجودشان و به صورت خود همین مخلوقات دست یافته باشد. این پسران بدین طریق حکمرانانی هوشمند و با ادراک میشوند. آنها از گروههای گوناگونی که بر آنها حکومت میکنند و اتوریتۀ جهانی اعمال میکنند شناخت کسب میکنند. آنها از طریق تجربۀ زنده خود را از دلسوزی عملی، قضاوت عادلانه، و شکیبایی که ناشی از وجود تجربی مخلوق است برخوردار میسازند.
جهان محلی نبادان اکنون توسط یک پسر آفریننده که خدمت اعطایی خود را تکمیل کرده است فرمانروایی میشود؛ او با عدالت و بخشندگی مافوق در تمامی قلمروهای پهناور جهان در حال تکامل و در حال کمال خود حکومت میکند. میکائیل نبادان ششصد و یازده هزار و صد و بیست یکمین عطیۀ پسر جاودان به جهانهای زمان و فضا میباشد، و او در حدود چهارصد میلیارد سال پیش سازماندهی جهان محلی شما را آغاز نمود. یک میلیارد سال پیش، حدوداً زمانی که یورنشیا به شکل کنونی خود دست مییافت، میکائیل برای اولین ماجرای اعطایی خویش آماده گشت. اعطاهای او با فاصلۀ حدوداً صد و پنجاه میلیون سال از هم رخ دادهاند، که آخرین آنها هزار و نهصد سال پیش در یورنشیا به وقوع پیوست. اکنون من به آشکارسازی طبیعت و سرشت این اعطاها تا حدی که مأموریت من اجازه میدهد میپردازم.
تقریباً یک میلیارد سال پیش در سلوینگتون رخداد خطیری به وقوع پیوست هنگامی که مدیران و رئیسان گرد آمدۀ جهان نبادان این اعلان میکائیل را شنیدند که عمانوئیل، برادر بزرگتر او، طی غیبت او (میکائیل) برای انجام یک مأموریت نامعلوم، فوراً مسئولیت امور را در نبادان به عهده میگیرد. هیچ اعلان دیگری دربارۀ این کار صورت نگرفت به جز این که اعلام خداحافظی، در میان رهنمودهای دیگر، به پدران کوکبه گفت: ”و برای این مدت، ضمن این که من برای انجام کار پدر بهشتیام میروم، شما را تحت مراقبت و نگاهداری عمانوئیل قرار میدهم.“
میکائیل بعد از ارسال این پیام خداحافظی در میدان اعزام سلوینگتون ظاهر شد، درست مثل بسیاری موقعیتهای پیشین که برای عزیمت به یوورسا یا بهشت آماده میگشت، به جز این که او به تنهایی آمد. او بیانیۀ عزیمت خود را با این کلمات به پایان رسانید: ”من شما را برای یک دوران کوتاه ترک میکنم. من میدانم که بسیاری از شما مایلید با من بروید، اما شما نمیتوانید به جایی که من میروم بیایید. آنچه را که من در آستانۀ انجامش هستم شما نمیتوانید انجام دهید. من میروم تا خواست الوهیتهای بهشت را به انجام رسانم، و هنگامی که مأموریت خود را به پایان رسانیدم و این تجربه را کسب کردم، به جای خود در میان شما باز خواهم گشت.“ و میکائیل نبادان به دنبال این سخنان از دید تمامی آنهایی که گرد آمده بودند ناپدید گشت و تا بیست سال استاندارد مجدداً ظاهر نشد. در تمامی سلوینگتون فقط خادم الهی و عمانوئیل میدانستند چه داشت رخ میداد، و اتحاد ایامها راز خود را فقط با رئیس اجرایی جهان، جبرئیل، ستارۀ تابان و بامداد، در میان گذاشت.
تمامی ساکنان سلوینگتون و آنهایی که در کرات ستاد مرکزی کوکبه و سیستم اقامت داشتند در اطراف ایستگاههای دریافتی مربوطۀ خود برای اطلاعات جهان گرد آمدند، به این امید که در رابطه با مأموریت و مکان پسر آفریننده اطلاعی کسب کنند. تا سومین روز بعد از عزیمت میکائیل هیچ پیام احتمالی مهمی دریافت نشد. در این روز از کرۀ ملک صادق، ستاد مرکزی آن رسته در نبادان، که صرفاً این کار خارقالعاده و هرگز از پیش نشنیده را ثبت نمود، این مخابره در سلوینگتون ثبت شد: ”امروز در هنگام ظهر در میدان دریافت این کره یک پسر عجیب ملک صادق، که جزو نفرات ما نبود اما کاملاً شبیه رستۀ ما بود ظاهر گشت. او توسط یک آمنیافیمِ منفرد که اعتبارنامههایی از یوورسا با خود حمل میکرد همراهی میشد و دستوراتی را که مخاطب آن رئیس ما بود ارائه نمود. این دستورات که از قدمای ایامها صادر شده و توسط عمانوئیل سلوینگتون مورد تأیید قرار گرفته بود فرمان میداد که این پسر جدید ملک صادق به داخل رستۀ ما پذیرفته شود و به کار خدمت اضطراری ملک صادقهای نبادان گمارده شود. و دستور داده شده چنین شود؛ این کار انجام یافته است.“
و تقریباً تمامی آنچه که در رابطه با اولین اعطای میکائیل در نگارشات سلوینگتون پدیدار میشود همین است. هیچ چیز بیشتری تا یکصد سال بعد به وقت یورنشیا، یعنی هنگامی که واقعیت بازگشت میکائیل و از سر گیری اعلام نشدۀ هدایت امور جهان ثبت شد، پدیدار نمیشود. اما در کرۀ ملک صادق یک نگارش عجیب پیدا میشود، یک بازگویی خدمت این پسر بینظیر ملک صادقِ متعلق به سپاه اضطراری آن عصر. این یادداشت در یک معبد ساده که اکنون جلوی منزلگاه پدر ملک صادق را اشغال میکند حفظ شده است، و در بر گیرندۀ روایت خدمت این پسر موقت ملک صادق در ارتباط با گمارده شدن او به بیست و چهار مأموریت اضطراری جهان میباشد. و این یادداشت را که به تازگی من مرور کردهام چنین پایان میپذیرد:
”و این پسر دیدارگر رستۀ ما در هنگام ظهر در این روز، بدون اعلام قبلی، در حالی که تنها سه تن از برادران ما شاهد بودند، و در حالی که توسط یک آمنیافیم منفرد همراهی میشد، همانطور که آمد از کرۀ ما ناپدید گشت؛ و این نگارش اکنون با تصدیق این امر به پایان میرسد که این دیدارگر به عنوان یک ملک صادق زندگی کرد، به شکل یک ملک صادق و به صورت یک ملک صادق کار کرد، و تمامی تکالیف خود را به عنوان یک پسر اضطراری رستۀ ما وفادارانه به انجام رسانید. او پس از این که به واسطۀ خرد بیهمتا، محبت عالی، و وقف خارقالعادهاش به انجام وظیفه مهر و ستایش ما را کسب نمود، با رضایت عمومی رئیس ملک صادقها شده است. او به ما محبت نمود، ما را درک کرد، و به همراه ما خدمت کرد، و ما برای ابد ملک صادقهای وفادار و وقف شدۀ همیار او میباشیم، چرا که این غریبه اکنون در کرۀ ما برای ابد یک خادم جهانی از سرشت ملک صادق شده است.“
و این تمامی چیزی است که من اجازه دارم پیرامون اولین اعطای میکائیل به شما بگویم. البته ما کاملاً میفهمیم که این ملک صادق عجیب که یک میلیارد سال پیش به گونهای بسیار اسرارآمیز با ملک صادقها خدمت نمود کسی جز میکائیل که طی مأموریت اولین اعطایش ظاهر شده بود نبود. نگارشات به طور مشخص ذکر نمیکنند که این ملک صادق بینظیر و مؤثر میکائیل بود، اما عموماً باور میرود که او بود. احتمالاً بیان حقیقی آن واقعیت خارج از نگارشات سونارینگتون نمیتواند پیدا شود، و اسناد آن کرۀ اسرارآمیز برای ما گشوده نیست. فقط در این کرۀ مقدسِ پسران الهی اسرار ظهور در جسم و اعطا به طور کامل شناخته شده است. ما همگی از واقعیتهای اعطاهای میکائیل اطلاع داریم، اما نمیفهمیم چگونه صورت مییابند. ما نمیدانیم که چگونه فرمانروای یک جهان، آفرینندۀ ملک صادقها، میتواند به طور چنان ناگهانی و اسرارآمیز یکی از نفرات آنها شود، به صورت یکی از آنها در میان آنها زندگی کند و برای یکصد سال به عنوان یک پسر ملک صادق کار کند. اما این امر بدین صورت اتفاق افتاد.
برای تقریباً یکصد و پنجاه میلیون سال بعد از اعطای میکائیل به شکل ملک صادق، همه چیز در جهان نبادان به خوبی پیش میرفت، تا این که در سیستم 11 از کوکبۀ 37 آشوبی شروع به تکوین نمود. این آشوب به یک سوءِ تفاهم توسط یک پسر لانوناندک، یک حکمران سیستم، مربوط میشد که توسط پدران کوکبه مورد صدور فتوی واقع شده و توسط مؤمن ایامها، مشاور بهشتی برای آن کوکبه، تأیید شده بود، اما حکم صادره به طور کامل مورد پذیرش حکمران معترض سیستم قرار نگرفته بود. او پس از بیش از یکصد سال نارضایتی همکاران خود را در یکی از گستردهترین و فاجعهآمیزترین شورشها که تا آن زمان بر علیه حاکمیت پسر آفریننده در جهان نبادان برانگیخته شده بود رهبری نمود، شورشی که مدتها قبل با عمل قدمای ایامها در یوورسا مورد داوری واقع شد و به پایان رسید.
این حکمران یاغی سیستم، لوتِنشیا، برای بیش از بیست سال زمان استاندارد نبادان در سیارۀ ستاد مرکزی خود با اقتدار حکومت میکرد، تا این که والامرتبه با دریافت تأیید از یوورسا فرمان جدایی او را صادر نمود و از حکمرانان سلوینگتون درخواست کرد که یک حکمران جدید سیستم برای به دست گرفتن هدایت آن سیستمِ با نزاع از هم گسیخته و سردرگمِ کرات مسکونی تخصیص دهند.
به طور همزمان با دریافت این تقاضا در سلوینگتون، میکائیل دومین اعلان خارقالعادۀ قصد غیبت از ستاد مرکزی جهان به منظور ”انجام دستور پدر بهشتیام“ را صورت داد، و وعده داد ”در موعد مناسب باز میگردم“ و تمامی اختیارات را در دستان برادر بهشتی خود، عمانوئیل، اتحاد ایامها، متمرکز نمود.
و سپس میکائیل با همان تکنیکی که در هنگام عزیمتش در رابطه با اعطا به شکل ملک صادق مشاهده شد کرۀ ستاد مرکزی خود را ترک نمود. سه روز پس از این عزیمت نامشخص یک عضو جدید و ناشناخته در میان سپاه ذخیرۀ پسران لانوناندک اولیۀ نبادان ظاهر گشت. این پسر جدید، بدون اعلام قبلی و در حالی که توسط یک تِرشیافیم تنها همراهی میشد در هنگام ظهر ظاهر شد. این ترشیافیم اعتبارنامههایی از قدمای ایامهای یوورسا، که توسط عمانوئیل سلوینگتون تصدیق شده بود، با خود حمل میکرد، که فرمان میداد این پسر جدید تا هنگام انتصاب یک حکمران جدید به عنوان جانشین لوتنشیای برکنار شده و با اتوریتۀ کامل به عنوان حکمران موقت سیستم به سیستم 11 از کوکبۀ 37 گمارده شود.
برای بیش از هفده سال به وقت جهان این حکمران موقت عجیب و ناشناخته امور این سیستم محلی سردرگم و درمانده را سرپرستی نمود و به طور خردمندانه دشواریهای آن را مورد داوری قرار داد. هیچ حکمران سیستمی تا آن هنگام به طور آتشینتر مورد مهر واقع نشده بود یا به طور گستردهتر مورد تجلیل و احترام واقع نگشته بود. این حکمران جدید با عدالت و بخشندگی به سیستم متلاطم نظم بخشید، ضمن این که با جدیت به کلیۀ افراد تحت فرمانش خدمت نمود. او حتی به مسئول شورشگر پیشین خود امتیاز سهیم شدن در تخت قدرت سیستم را پیشنهاد کرد، فقط با این شرط که او به خاطر بیمبالاتی خود از عمانوئیل معذرت بخواهد. اما لوتِنشیا این پیشنهاد ترحمآمیز را نپذیرفت. او به خوبی میدانست که این حکمران جدید و عجیب سیستم کسی جز میکائیل نبود، همان فرمانروای جهان که او به تازگی با او رو در رویی نموده بود. اما میلیونها تن از پیروان منحرف و فریب خوردۀ او بخشش این حکمران جدید، که در آن روزگار به عنوان حکمران نجات دهندۀ سیستم پالُنیا شناخته شده بود، را پذیرفتند.
و سپس آن روز پرماجرافرا رسید. در آن روز حکمران به تازگی منصوب شدۀ سیستم که توسط مسئولین جهان به عنوان جانشین دائم لوتنشیای بر کنار شده تعیین شده بود وارد گشت، و تمامی پالُنیا به دلیل عزیمت والامنشترین و مهربانترین حکمران سیستم که نبادان تا آن هنگام شناخته بود در غم فرو رفت. تمامی سیستم به او مهر میورزید و همیاران او که متعلق به تمامی گروههای پسران لانوناندک بودند او را در حد پرستش دوست داشتند. عزیمت او بیتشریفات نبود؛ هنگامی که او ستاد مرکزی سیستم را ترک نمود یک جشن بزرگ ترتیب داده شد. حتی مسئول خطاکار پیشین این پیام را فرستاد: ”تو در تمامی راههای خود عادل و درستکار هستی. در حالی که من به عدم پذیرش حکمرانی بهشت ادامه میدهم، ناچارم اعتراف کنم که تو یک مدیر عادل و بخشنده هستی.“
و سپس این حکمران موقت یک سیستم شورشگر سیارۀ اقامت کوتاه تحت مدیریت خود را ترک نمود، در حالی که در روز سوم بعد از آن میکائیل در سلوینگتون ظاهر گشت و سرپرستی جهان نبادان را از سر گرفت. به زودی سومین اعلان یوورسا که حاوی قلمرو پیش روندۀ حاکمیت و اتوریتۀ میکائیل بود به دنبال آمد. اولین اعلان در هنگام ورود او به نبادان صورت گرفت، دومین اعلان بلافاصله بعد از تکمیل اعطای او به شکل ملک صادق انجام یافت، و اکنون سومی به دنبال خاتمۀ دومین مأموریت یا مأموریت لانوناندکی صورت مییابد.
شورای عالی در سلوینگتون بررسی درخواست حاملین حیات در سیارۀ 217 در سیستم 87 در کوکبۀ 61 را برای اعزام یک پسر ماتریال برای کمک به آنان تازه به پایان رسانیده بود. حال این سیاره در یک سیستم کرات مسکونی که حکمران سیستم دیگری در آن به گمراهی کشانیده شده بود واقع شده بود. این دومین شورش از این نوع در تمامی نبادان تا آن هنگام بود.
به دنبال درخواست میکائیل، اقدام پیرامون تقاضای حاملین حیات این سیاره تا بررسی آن توسط عمانوئیل و گزارش او در این رابطه به تعویق افتاده بود. این یک روال غیرعادی بود، و من به خوبی به خاطر میآورم که ما چطور همگی چیزی غیرمعمول را پیشبینی میکردیم، و ما مدتی طولانی در انتظار به سر نبردیم. میکائیل سرپرستی جهان را در دستان عمانوئیل قرار داد، ضمن این که فرماندهی نیروهای آسمانی را به جبرئیل سپرد، و بدین ترتیب پس از حل و فصل مسئولیتهای اداری خود، روح مادر جهان را ترک نمود و از میدان اعزام سلوینگتون ناپدید گشت، دقیقاً همانطور که در دو رویداد پیشین چنین کرده بود.
و آنطور که ممکن بود انتظار برود، در سومین روز بعد از آن یک پسر ماتریال عجیب که توسط یک سکنافیم تنها همراهی میشد، و از قدمای ایامهای یوورسا اعتبارنامه دریافت نموده و توسط عمانوئیل سلوینگتون تصدیق شده بود، در کرۀ ستاد مرکزی سیستم 87 در کوکبۀ 61 بدون اعلام قبلی ظاهر گشت. حکمران موقت سیستم فوراً این پسر ماتریال جدید و اسرارآمیز را به عنوان پرنس سیارهای موقت کرۀ 217 منصوب نمود، و این گزینش فوراً توسط والامرتبۀ کوکبۀ 61 تأیید شد.
بدین ترتیب این پسر ماتریال بینظیر دوران دشوار کاریِ خود را در یک کرۀ قرنطینه شدۀ جدایی طلب و شورشی که در یک سیستم محاصره شده واقع شده بود بدون هر گونه ارتباط مستقیم با جهان خارج آغاز نمود، و برای یک نسل کامل به وقت سیارهای به تنهایی کار کرد. این پسر ماتریال اضطراری موجب توبه و بازیابی پرنس سیارهای خطاکار و تمامی پرسنل او گردید و شاهد بازگشت سیاره به خدمت وفادارانۀ حکمرانی بهشت آنطور که در جهانهای محلی تثبیت شده بود گردید. در موعد مناسب یک پسر و دختر ماتریال به این کرۀ طراوت یافته و نجات یافته وارد شدند، و هنگامی که به طور معمول به عنوان حکمرانان مرئی سیارهای منصوب شدند پرنس سیارهای موقت یا اضطراری رسماً آنجا را ترک نمود و یک روز در هنگام ظهر ناپدید گشت. در سومین روز بعد از آن میکائیل در مکان معمول خود در سلوینگتون ظاهر گشت، و سیستمهای پخش خبر ابرجهان خیلی زود چهارمین اعلان قدمای ایامها را رسانید و پیشروی بیشتر حاکمیت میکائیل را در نبادان اعلام نمود.
متأسفم که اجازه ندارم شکیبایی، شجاعت خلل ناپذیر، و مهارتی را که به واسطۀ آن این پسر ماتریال با آن وضعیتهای طاقت فرسا در این سیارۀ سردرگم مواجه گردید توصیف کنم. احیای این کرۀ منزوی یکی از متأثر کنندهترین فصول زیبا در رویداد نگاری نجات در سرتاسر نبادان میباشد. تا پایان این مأموریت برای تمامی نبادان آشکار شده بود که چرا فرمانروای محبوب آنها درگیری در این اعطاهای تکراری در شکل یک رستۀ تحت فرمان از موجودات هوشمند را برگزید.
اعطاهای میکائیل به عنوان یک پسر ملک صادق، سپس به صورت یک پسر لانوناندک، و بعد به عنوان یک پسر ماتریال همگی به طور یکسان اسرارآمیز و فراتر از توضیح میباشند. در هر مورد او به طور ناگهانی و به صورت یک فرد کاملاً رشد یافتۀ آن گروه اعطایی ظاهر شد. راز چنین ظهور یافتنهایی در جسم هرگز دانسته نخواهد شد به جز برای آنهایی که به دایرۀ درونی اسناد در کرۀ مقدس سونارینگتون دسترسی دارند.
از هنگام این اعطای شگفتانگیز به عنوان یک پرنس سیارهایِ کرهای که در انزوا و شورش است هرگز هیچیک از پسران و دختران ماتریال در نبادان وسوسه نشدهاند که پیرامون مأموریتهای خویش شکایت کنند یا در رابطه با دشواریهای مأموریتهای سیارهای خویش نقصی بیابند. پسران ماتریال در تمامی لحظات میدانند که آنان در پسر آفریننده جهان فرمانروایی با درایت و دوستی دلسوز دارند، کسی که در ”تمامی موارد تحت آزمایش و آزمون قرار گرفته است“، حتی آنطور که آنان باید مورد آزمایش و آزمون قرار گیرند.
هر یک از این مأموریتها به دنبال یک عصر خدمت و وفاداری فزاینده در میان تمامی موجودات هوشمند آسمانی که منشأ در جهان داشتند آمد، در حالی که هر عصر متعاقب اعطایی با پیشرفت و بهبود در کلیۀ روشهای ادارۀ جهان و در تمامی تکنیکهای دولتی تعیین ویژگی میشد. از هنگام این اعطا هیچ پسر یا دختر ماتریال تاکنون به طور آگاهانه بر ضد میکائیل به شورش نپیوسته است. آنها آنقدر او را با جان فشانی زیاد دوست دارند و گرامی میدارند که هیچگاه او را به طور آگاهانه طرد نخواهند کرد. فقط آدمهای روزگاران اخیر از طریق نیرنگ و استدلال فریبآمیز توسط انواع بالاتر شخصیتهای شورشی به گمراهی کشانیده شدهاند.
در پایان یکی از فراخوانیهای دورهای هزارهایِ یوورسا بود که میکائیل دولت نبادان را در دستان عمانوئیل و جبرئیل قرار داد؛ و البته ما با به خاطر آوردن آنچه که در روزگاران پس از چنین عملی رخ داده بود همگی آماده شدیم شاهد ناپدید شدن میکائیل در چهارمین مأموریت اعطایی او باشیم، و ما مدتی طولانی در انتظار به سر نبردیم، زیرا او پس از مدتی کوتاه رهسپار میدان اعزام شد و از دید ما محو گردید.
در سومین روز بعد از این ناپدیدی اعطایی، ما از ستاد مرکزی فرشتگان سراف نبادان این مطلب مهم خبری را در سیستم پخش خبر جهان به یوورسا مشاهده کردیم: ”گزارش ورود اعلام ناشدۀ یک سرافیم ناشناخته که توسط یک سوپرنافیم منفرد و جبرئیل سلوینگتون همراهی میشد. این سرافیم ثبت نشده از مشخصات رستۀ متعلق به نبادان برخوردار است و اعتبارنامههایی از قدمای ایامهای یوورسا را با خود حمل میکند که توسط عمانوئیل سلوینگتون تصدیق شده است. این سرافیم به رستۀ عالی فرشتگان یک جهان محلی تعلق دارد و از پیش به سپاه مشاوران آموزشگر گمارده شده است.“
میکائیل در طول این اعطای سرافی برای یک دورۀ بیش از چهل سالۀ استاندارد جهان از سلوینگتون غایب بود. در طول این مدت او به عنوان یک مشاور سرافی آموزگار، چیزی که شما ممکن است یک منشی خصوصی بنامید، به بیست و شش آموزگار استاد مختلف که در بیست و دو کرۀ مختلف کار میکردند ملحق بود. آخرین مأموریت یا مأموریت پایانی او به عنوان مشاور و یاری دهنده بود که به مأموریت اعطایی یک پسر آموزگار تثلیث در کرۀ 462 در سیستم 84 از کوکبۀ 3 در جهان نبادان وصل بود.
این پسر آموزگار تثلیث در سراسر هفت سال این مأموریت هرگز پیرامون هویت همکار سرافی خود به طور کامل متقاعد نشد. درست است، در طول آن عصر به تمامی سرافیمها با علاقه و ژرف نگری خاص نگریسته میشد. ما همگی به خوبی میدانستیم که فرمانروای محبوب ما به صورت یک سرافیم در جهان خارج تغییر چهره داده است، اما هرگز نمیتوانستیم نسبت به هویت او مطمئن باشیم. او تا زمان الحاقش به مأموریت اعطاییِ پسر آموزگار تثلیث هرگز به طور قطعی تعیین هویت نشد. اما در سراسر این دوران همیشه به سرافیمهای عالی با نگرانی خاص نگاه میشد، تا مبادا هیچیک از ما دریابیم که ناآگاهانه میزبان فرمانروای جهان در یک مأموریت اعطای مخلوق بودهایم. و از این رو در رابطه با فرشتگان برای ابد این امر حقیقت داشته است که آفریننده و فرمانروای آنها ”به شکل شخص فرشتگان سراف در تمامی موارد تحت آزمون و آزمایش قرار گرفته است.“
به تدریج که این اعطاهای پیاپی به طور فزاینده طبیعت اشکال پایینتر حیات جهان را به خود گرفت، جبرئیل بیشتر و بیشتر در این ماجراهای ظهور در جسم درگیر شد، و به عنوان رابط جهانی میان میکائیلِ اعطا شده و فرمانروای موقت جهان، عمانوئیل، عمل نمود.
حال میکائیل تجربۀ اعطایی این سه رستۀ پسران آفریده شدۀ جهان خود را پشت سر گذاشته است: ملک صادقها، لانوناندکها، و پسران ماتریال. سپس او پیش از آن که توجه خود را به فازهای گوناگون دوران زندگی فراز یابندۀ پایینترین شکل از مخلوقات صاحب اراده، انسانهای تکاملی زمان و فضا مبذول کند، نزول میکند تا به شکل حیات نوع فرشته به عنوان یک سرافیم عالی شخصیت یابد.
آنطور که زمان در یورنشیا محاسبه میشود، اندکی بیش از سیصد میلیون سال پیش، ما شاهد یکی دیگر از آن انتقالهای مسئولیت جهان به عمانوئیل بودیم و آماده سازیهای میکائیل را برای عزیمت مشاهده کردیم. این رخداد از رویدادهای پیشین متفاوت بود، بدین لحاظ که او اعلام نمود مقصدش یوورسا، ستاد مرکزی ابرجهان اُروانتان، است. فرمانروای ما در زمان مناسب عزیمت نمود، اما سیستمهای پخش خبر ابرجهان هرگز ورود میکائیل را به بارگاه قدمای ایامها ذکر نکردند. مدت کوتاهی پس از عزیمت او از سلوینگتون این بیانیۀ مهم در سیستمهای پخش خبر یوورسا پدیدار گردید: ”امروز یک رهنورد فرازگرای بیشماره که منشأ انسانی از جهان نبادان داشت بدون اعلام قبلی و در حالی که توسط عمانوئیل سلوینگتون تصدیق شده و توسط جبرئیل نبادان همراهی میشد وارد گشت. این موجود ناشناخته نمایانگر وضعیت یک روح راستین است و به انجمن ما پذیرفته شده است.“
اگر شما امروز از یوورسا دیدن کنید، بازگویی روزگارانی را که ایوِنتاد در آنجا موقتاً اقامت داشت خواهید شنید. این رهنورد ویژه و ناشناختۀ زمان و فضا در یوورسا به این نام شهرت داشت. و این انسان فرازگرا، حداقل یک شخصیت خارقالعاده که دقیقاً شبیه مرحلۀ روحی انسانهای فرازگرا بود، برای مدت یازده سال به وقت استاندارد اروانتان در یوورسا زندگی و کار کرد. این موجود تکالیفش را دریافت مینمود و وظایف مشترک یک انسان روحی و همقطارانش را که از جهانهای محلی گوناگون اروانتان میآمدند انجام میداد. ”او در تمامی موارد ، حتی همچون همنوعانش، تحت آزمون و آزمایش قرار گرفت“، و در تمامی مواقع اثبات نمود که لایق اعتماد و اطمینان مافوقهای خود میباشد، ضمن این که به گونهای پایدار از احترام و تحسین وفادارانۀ روحهای همتای خود برخوردار بود.
در سلوینگتون ما دوران زندگانی این رهنورد روحی را با علاقۀ کامل دنبال میکردیم، و به واسطۀ حضور جبرئیل به خوبی میدانستیم که این روحِ ناپنداشته و بیشمارۀ رهنورد کسی جز فرمانروای اعطا شدۀ جهان محلی ما نبود. این اولین ظهور میکائیل که در نقش یک مرحله از تکامل انسانی ظاهر شده بود رویدادی بود که تمامی نبادان را هیجان زده و مسحور کرده بود. ما پیرامون چنین چیزهایی شنیده بودیم ولی اکنون نظارهگر آن بودیم. او به صورت یک انسان روحی کاملاً رشد یافته و تماماً آموزش یافته در یوورسا ظاهر شد، و دوران زندگانی خود را تا هنگام پیشروی یک گروه از انسانهای فرازگرا به هاونا بدین نحو ادامه داد. او در آنجا با قدمای ایامها به گفتگو نشست و بلافاصله در حضور جبرئیل به طور ناگهانی و بدون تشریفات یوورسا را ترک نمود، و مدتی کوتاه بعد از آن در مکان معمول خود در سلوینگتون ظاهر گشت.
در پایان این اعطا بود که سرانجام ما پی بردیم که میکائیل احتمالاً دارد به شکل رستههای گوناگون شخصیتهای جهان خود ظاهر میشود، از بالاترین ملک صادقها گرفته تا انسانهای حاوی جسم و خون در کرات تکاملی زمان و فضا. حدوداً در این هنگام کالجهای ملک صادق شروع به آموزش احتمال ظهور آیندۀ میکائیل به صورت یک انسان حاوی جسم نمودند، و گمان پردازی زیادی در رابطه با تکنیک احتمالی چنین اعطای غیرقابل توضیح صورت گرفت. این که میکائیل شخصاً در نقش یک انسان فرازگرا ظاهر شده بود موجب علاقۀ جدید و اضافهای به طرح کلی پیشرفت مخلوق تماماً طی گذار از جهان محلی و ابرجهان، هر دو، شده بود.
تکنیک این اعطاهای پی در پی هنوز یک راز باقی ماند. حتی جبرئیل اعتراف میکند که روشی را که به واسطۀ آن این پسر بهشت و آفرینندۀ جهان میتوانست به طور دلخواه به شکل شخصیت یکی از مخلوقات تحت فرمانش ظاهر شود و زندگی او را تجربه کند نمیفهمد.
حال که تمامی سلوینگتون با مقدمات یک اعطای در شرف وقوع آشنا شد، میکائیل اقامتگران را در سیارۀ ستاد مرکزی فرا خواند و برای اولین بار باقیماندۀ طرح ظهور در جسم را آشکار ساخت. او اعلام نمود که به منظور تجربه نمودن دوران زندگانی یک انسان مورانشیا در بارگاه پدران والامرتبه در سیارۀ ستاد مرکزی کوکبۀ پنجم به زودی سلوینگتون را ترک میکند. و سپس برای اولین بار این اعلام را شنیدیم که اعطای هفتمی یا نهایی او در یک کرۀ تکاملی در شکل جسم انسانی انجام خواهد یافت.
میکائیل پیش از ترک سلوینگتون به منظور اعطای ششم ساکنان گرد آمدۀ کره را مخاطب قرار داد و در حالی که توسط یک سرافیم تنها و ستارۀ تابان و بامداد نبادان همراهی میشد جلوی دیدگان کامل همه عزیمت نمود. در حالی که بار دیگر سرپرستی جهان به عمانوئیل سپرده شده بود، مسئولیتهای اداری به طور گستردهتر تقسیم گردید.
میکائیل به صورت یک انسان کاملاً بالغ مورانشیایی که از وضعیت فرازگرا برخوردار بود در ستاد مرکزی کوکبۀ پنج ظاهر گشت. من متأسفم که مجاز نیستم جزئیات این دوران زندگانی انسان مورانشیایی بیشماره را آشکار سازم، چرا که آن یکی از خارقالعادهترین و شگفتانگیزترین ادوار در تجربۀ اعطایی میکائیل بود، و این حتی اقامت پرماجرا و سوگبار او را در یورنشیا مستثنی نمیسازد. اما در میان بسیاری محدودیتهایی که در پذیرش این مأموریت بر من اعمال شد، ممنوعیت در فاش ساختن جزئیات این دوران شگفتانگیز زندگانی میکائیل به عنوان انسان مورانشیاییِ اِندَنتوم میباشد.
هنگامی که میکائیل از این اعطای مورانشیایی بازگشت، برای تمامی ما آشکار بود که آفرینندۀ ما یک مخلوق همتا شده بود، و این که فرمانروای جهان همچنین دوست و یاور دلسوز حتی پایینترین شکل از موجودات هوشمندِ آفریده شده در عالمش بود. ما این اکتساب تدریجی دیدگاه مخلوق در ادارۀ جهان را پیش از این امر ملاحظه کرده بودیم، چرا که به تدریج پدیدار شده بود، اما بعد از تکمیل اعطای مورانشیاییِ انسانی بیشتر آشکار گردید، حتی بعد از بازگشت او از دوران زندگانی پسر نجار در یورنشیا باز هم بیشتر چنین شد.
ما توسط جبرئیل پیرامون زمان رهایی میکائیل از اعطای مورانشیا از پیش اطلاع داشتیم، و از این رو ضیافتی مناسب در سلوینگتون ترتیب دادیم. میلیونها میلیون موجود از کرات ستاد مرکزی کواکب نبادان گرد آمدند و اکثریت اقامتگران در کرات مجاور سلوینگتون گرد هم آمدند تا او را به فرمانروایی جهانش خوشامد گویند. در پاسخ به خوشامدگوییهای متعدد ما و اظهار قدردانی از یک فرمانروایی که به گونهای پرشور به مخلوقاتش علاقمند است، او تنها پاسخ داد: ”من صرفاً مشغول به انجام کار پدرم بودهام. من فقط کار مسرت بخش پسران بهشت را انجام میدهم که مخلوقاتشان را دوست دارند و مشتاق درک آنها هستند.“
اما از آن روز تا ساعتی که میکائیل به عنوان پسر انسان به ماجرای خویش در یورنشیا مبادرت ورزید، تمامی نبادان به بحث پیرامون بسیاری دستاوردهای فرمانروای عالی مقامشان، آنطور که به عنوان ظهور اعطایی یک انسان مورانشیاییِ صعود تکاملی در اِندَنتوم عمل نمود، ادامه داد. او در آنجا همچون تمامی همیارانش که از کرات مادی تمامی کوکبۀ اقامتش گرد آمده بودند در تمامی موارد مورد آزمون قرار گرفت.
برای دهها هزار سال ما همگی چشم انتظار اعطای هفتم و نهایی میکائیل بودیم. جبرئیل به ما آموزش داده بود که این اعطای نهایی در شکل جسم انسانی انجام میشود، اما ما از زمان، مکان، و شیوۀ این ماجرای نهایی به طور کامل بیخبر بودیم.
مدتی کوتاه پس از این که ما از خطای آدم و حوا مطلع شدیم این اعلام عمومی که میکائیل یورنشیا را به عنوان صحنۀ اعطای نهایی خویش برگزیده بود صورت گرفت. و بدین ترتیب برای بیش از سی و پنج هزار سال کرۀ شما یک مکان بسیار نمایان در همایشهای تمامی جهان را اشغال نمود. هیچگونه نهانکاری (سوا از راز ظهور یافتن در جسم) در رابطه با هر مرحله از اعطای یورنشیا در کار نبود. از اولین تا آخرین، تا بازگشت نهایی و پیروزمندانۀ میکائیل به سلوینگتون به عنوان فرمانروای عالی جهان، کاملترین علنیسازی جهانی پیرامون تمامی آنچه که در کرۀ کوچک اما بسیار سربلند شما به وقوع پیوست صورت گرفت.
در حالی که ما باور داشتیم روش کار چنین است، تا زمان فرا رسیدن خود رخداد که میکائیل به عنوان یک نوزاد ناتوان عالم در زمین پدیدار گردید، هرگز اطلاع نداشتیم. پیش از آن زمان او همیشه به صورت یک فرد کاملاً رشد یافتۀ گروه شخصیتی گزینش اعطایی ظاهر شده بود، و این یک اعلام شورانگیز بود که از سلوینگتون پخش گردید که گفته شد نوزاد بیتلحم در یورنشیا متولد شده است.
در آن هنگام نه تنها ما پی بردیم که آفریننده و دوست ما مخاطرهآمیزترین گام را در تمامی دوران زندگانی خویش داشت برمیداشت، و ظاهراً موقعیت و اتوریتۀ خویش را در این اعطا به صورت یک نوزاد ناتوان به خطر میانداخت، بلکه همچنین فهمیدیم که تجربۀ او در این اعطای نهایی و انسانی او را به عنوان فرمانروای بدون چون و چرا و عالی جهان نبادان برای ابد بر اریکۀ قدرت مینشاند. برای یک سوم قرن به وقت زمین تمامی چشمها در تمامی بخشهای این جهان محلی به یورنشیا دوخته شده بود. تمامی موجودات هوشمند درک میکردند که آخرین اعطا در جریان بود، و همانطور که ما مدتها از شورش لوسیفر در سِتانیا و معاندت کلیگسشیا در یورنشیا آگاهی داشتیم، شدت تقلایی را که پس از فرود آمدن و پدیداری فرمانروای ما در یورنشیا در شکل و شباهت فروتنانۀ جسم انسانی به دنبال میآمد به خوبی درک میکردیم.
یوشع فرزند یوسف، نوزاد یهودی، درست همانند تمامی نوزادان دیگرِ پیش از او و از آن هنگام تا به حال، نطفهاش بسته شد و در این دنیا متولد گشت، به جز این که این نوزاد ویژه ظهور میکائیل نبادان، یک پسر الهی بهشت و آفرینندۀ تمامی این جهان محلیِ چیزها و موجودات بود. و این راز ظهور الوهیت به شکل بشری عیسی، که سوا از آن دارای منشأ طبیعی در دنیا بود، برای ابد حل ناشده باقی خواهد ماند. شما حتی در ابدیت هرگز از تکنیک و روش ظهور آفریننده در شکل و شباهت مخلوقاتش اطلاع نخواهید یافت. این راز سونارینگتون میباشد، و این اسرار دارایی منحصر به فرد آن پسران الهی است که تجربۀ اعطایی را پشت سر گذاشتهاند.
برخی از مردان خردمند زمین از ورود در شرف وقوع میکائیل اطلاع داشتند. این مردان خردمند که دارای بینش معنوی بودند از طریق تماسهای یک کره با کرۀ دیگر از اعطای قریبالوقوع میکائیل در یورنشیا اطلاع یافتند. و سرافیمها از طریق مخلوقات بینابینی به یک گروه از کاهنان کلدانی که رهبرشان اَردنان بود این امر را اعلام کردند. این مردان خدا از کودک نوزاد در آخور دیدار کردند. تنها رخداد فوق طبیعیِ مربوط به تولد عیسی این اعلام به اَردنان و دستیاران او از طریق سرافیمی که سابقاً به آدم و حوا در اولین باغ وصل بود میبود.
والدین بشری عیسی مردم حد متوسط روزگار و نسل خود بودند، و این پسر در جسم ظهور یافتۀ خداوند بدین نحو از زن متولد شد و به شیوۀ معمول کودکان آن نژاد و عصر پرورش یافت.
داستان اقامت موقت میکائیل در یورنشیا، روایت اعطای انسانی پسر آفریننده در کرۀ شما، موضوعی است که فراتر از محدوده و مقصود این روایت است.
بعد از اعطای نهایی و موفقیتآمیز میکائیل در یورنشیا نه تنها او به عنوان فرمانروای خود مختار نبادان توسط قدمای ایامها مورد پذیرش واقع شد، بلکه همچنین به عنوان مدیر تثبیت شدۀ جهان محلی آفرینش خودش توسط پدر جهانی به رسمیت شناخته شد. این میکائیل، پسر انسان و پسر خدا، به دنبال بازگشتش به سلوینگتون به عنوان حکمران تثبیت شدۀ نبادان اعلام گردید. هشتمین اعلام حاکمیت میکائیل از یوورسا آمد، در حالی که اعلان مشترک پدر جهانی و پسر جاودان از بهشت آمد، که این پیوند خداوند و انسان را یگانه سرپرست جهان مقرر داشت و به اتحاد ایامهایی که در سلوینگتون ساکن بود رهنمون داد که قصد خود را برای کنارهگیری و عزیمت به بهشت اعلام دارد. به مؤمنان ایامها در ستاد مرکزی کوکبه نیز رهنمود داده شد که از شوراهای والامرتبهها کناره گیرند. اما میکائیل به خاتمۀ مشاوره و همکاری پسران تثلیث رضایت نداد. او آنها را در سلوینگتون گرد آورد و شخصاً از آنها تقاضا نمود که برای همیشه برای ادامۀ کار در نبادان باقی بمانند. آنها به مدیران خود در بهشت ابراز تمایل کردند که از این تقاضا اطاعت میکنند، و مدت کوتاهی بعد آن فرامین جدایی از بهشت که برای ابد این پسران جهان مرکزی را به بارگاه میکائیل نبادان وصل میساخت صادر گردید.
به تقریباً یک میلیارد سال به وقت یورنشیا زمان لازم بود که دوران اعطایی میکائیل تکمیل گردد و تثبیت نهایی اتوریتۀ عالی او در جهان آفرینش خودش انجام شود. میکائیل یک آفریننده به دنیا آمد، به صورت یک اداره کننده آموزش یافت، به صورت یک مدیر اجرایی تعلیم دید، اما لازم بود که حاکمیت خویش را از طریق تجربه به دست آورد. و بدین ترتیب کرۀ کوچک شما به عنوان عرصهای که میکائیل تجربهاش را تکمیل نمود در سراسر نبادان شناخته شده است، تجربهای که برای هر پسر آفرینندۀ بهشتی پیش از این که کنترل نامحدود و سرپرستی جهان ساخت خودش به او داده شود لازم است. به تدریج که شما در جهان محلی صعود میکنید، پیرامون ایدهآلهای شخصیتهایی که درگیر اعطاهای پیشین میکائیل بودند بیشتر خواهید آموخت.
میکائیل در تکمیل اعطاهایش به شکل مخلوق نه تنها حاکمیت خودش را تثبیت مینمود بلکه همچنین حاکمیت در حال تکامل خدای متعال را نیز افزایش میداد. پسر آفریننده در جریان این اعطاها نه تنها در یک پژوهش فرود آینده از سرشتهای گوناگون شخصیت مخلوق درگیر شد، بلکه به آشکارسازی خواستهای متعدد و گوناگون الوهیتهای بهشت که یگانگی ترکیبی آنها، آنطور که توسط آفرینندگان متعالی آشکار میشود، آشکار کنندۀ خواست ایزد متعال است، نیز دست یافت.
این جنبههای گوناگون خواست الوهیتها برای ابد در سرشت متفاوت هفت روح استاد تجسم یافته است، و هر یک از اعطاهای میکائیل به طور ویژه آشکار کنندۀ یکی از این جلوههای ربانیت بود. او در اعطای خود به شکل ملک صادق خواست متحد پدر، پسر، و روح را متجلی ساخت؛ در اعطا به شکل لانوناندک، خواست پدر و پسر؛ در اعطای آدمی، خواست پدر و روح را آشکار نمود؛ در اعطا به شکل فرشتۀ سراف، خواست پسر و روح؛ در اعطا به شکل انسان یوورسا او خواست عامل پیوند را به نمایش گذارد؛ در اعطا به شکل انسان مورانشیا، خواست پسر جاودان؛ و در اعطای مادی در یورنشیا، مطابق خواست پدر جهانی زندگی نمود، حتی به عنوان یک انسان دارای جسم و خون.
تکمیل این هفت اعطا به تحقق حاکمیت عالی میکائیل و همچنین به پیدایش احتمال حاکمیت متعال در نبادان انجامید. میکائیل در هیچیک از اعطاهایش خدای متعال را آشکار نساخت، اما جمع کل تمامی هفت اعطا یک آشکارسازی جدید ایزد متعال در نبادان است.
میکائیل در تجربۀ فرود از خداوند به انسان، صعود از ناکامل بودن قابلیت تجلی به تعالیت عمل نامتناهی و نهایت رهاییِ پتانسیل خود برای کارکرد اَبسونایت را به طور همزمان تجربه میکرد. میکائیل، یک پسر آفریننده، یک آفرینندۀ زمان و مکان است، اما میکائیل، یک پسر استاد هفتگانه، عضوی از یکی از گروههای الهی است که غایت تثلیث را تشکیل میدهند.
پسر آفریننده در عبور از میان تجربۀ آشکارسازی خواستهای هفت روح استاد تثلیث، از میان تجربۀ آشکار ساختن خواست متعال عبور کرده است. میکائیل در کارکرد به عنوان آشکار کنندۀ خواست تعالیت، به همراه کلیۀ پسران استاد دیگر، خود را برای ابد با متعال تعیین هویت کرده است. او در این عصر جهان متعال را آشکار میسازد و در واقعیت بخشیدن به حاکمیت تعالیت شرکت میکند. اما ما باور داریم که در عصر بعدی جهان او در اولین تثلیث تجربی برای جهانهای فضای بیرونی و در آنها با ایزد متعال تشریک مساعی خواهد کرد.
یورنشیا معبد احساس برانگیز تمامی نبادان، سرور ده میلیون کرۀ مسکونی، منزلگاه انسانی میکائیل مسیح، فرمانروای تمامی نبادان، یک خادم ملک صادق برای قلمروها، یک نجات دهندۀ سیستم، یک نجات دهنده از نوع آدم، یک همیار سرافی، یک دستیار روحهای فرازگرا، یک پیشروندۀ مورانشیا، یک پسر انسان در شکل جسم انسانی، و پرنس سیارهای یورنشیا است. و نگارشات شما حقیقت را میگوید آنگاه که میگوید همین عیسی وعده داده است که روزی به کرۀ اعطای نهایی خویش، کرۀ صلیب، بازگردد.
[این مقاله که هفت اعطای میکائیل مسیح را وصف میکند شصت و سومین مقاله از یک سری از ارائۀ مطالبی است که مسئولیتش به عهدۀ شخصیتهای گوناگون است، و تاریخ یورنشیا را تا زمان ظهور میکائیل در زمین در شکل جسم انسانی نقل میکند. این مقالات توسط یک کمیسیون نبادانیِ دوازده نفره که تحت سرپرستی منتوشیا ملک صادق عمل میکردند اجازۀ نگارش یافته است. ما این روایات را نگاشتهایم و آنها را از طریق تکنیکی که توسط مسئولین ما در سال 1935 بعد از میلاد مسیح به وقت یورنشیا مجاز گردیده به زبان انگلیسی درآوردیم.]